eitaa logo
داستان کوتاه
33 دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه از قصه ها و داستانهای تکراری خسته شدی بیا کانال ما و از قصه های جدید و هیجان انگیز و دست اول لذت ببر😍😍😍😘😘❤️❤️ https://eitaa.com/dastan_kootah
سلام دوستان این بنر ماست👆 ممنون میشم که تو گروهها و کانالهاتون و برای دوستاتون بفرستین که ازمون حمایت بشه☺️
بزودی ادامه قصه ها را میذارم 👍 و خبر خوش اینکه قصه های جدید هم تو راهه و یکی از قصه ها قراره از نوع ترسناک باشه😱
ممنون از حمایت و شکیبایی تون ❤️
پادشاه کوزه ها ادامه ی داستان مرد اسب سوار ایستاد و از اسب پیاده شد و بطرف آسیابان آمد و او را دلداری داد و خواست او را از زمین بلند کند اما پیرمرد آسیابان بیشتر ناله کرد و از مرد اسب سوار خواست که او را به حال خود رها کند و برود. اما مرد اسب سوار بیشتر اصرار کرد و به او گفت : ببین ای پیرمرد اگر به من اعتماد کنی و همراه من بیایی قول میدهم که مشکلات تو را حل کنم تا از این به بعد به راحتی زندگی کنی. اما پیرمرد آسیابان همچنان بر سر و صورت خود خاک میپاشید و آه و ناله سر میداد و از مرد میخواست که او را با غمهایش تنها بگذارد. مرد که دید اصرار فایده ندارد سوار بر اسب خود شد و از آنجا دور شد. آسیابان به اطراف خود نگاهی کرد و وقتی مطمئن شد کسی او را نمیپاید کوزه پر از سکه را از زمین بیرون کشید و داخل شال خود پیچید و به خانه برد. زن آسیابان در حال پختن غذا بود پیرمرد به آرامی وارد خانه شد و کوزه را در گوشه ای از خانه پنهان کرد و با خودش فکر کرد چطور به زنش بگوید که این همه سکه طلا پیدا کرده است. وقتی زن با سینی چای آمد،به پیرمرد خسته نباشیدی گفت و روی صندلی چوبی قدیمی اش نشست و در حالی که لیوان چای را جلوی پیرمرد میگذاشت گفت: وقتی تو در آسیاب بودی مردی از ماموران حکومتی اینجا آمد و دنبال کسی میگشت که مقدار زیادی طلا از خزانه پادشاه دزدیده است! پیرمرد نگران شد و پرسید تو به او چه گفتی؟ زن گفت: من گفتم کسی را ندیده ام که به تازگی به اینجا آمده باشد. ادامه ی داستان بزودی https://eitaa.com/dastan_kootah
پادشاه کوزه ها ادامه ی داستان پیرمرد با خودش فکر کرد اگر این کوزه بخشی از آن طلاهای دزدیده شده باشد و ماموران حکومتی این کوزه را در نزد من بیابند آن وقت چه میشود؟ بنابراین از زنش پرسید ماموران حکومتی چیز دیگری نگفتند؟ و زنش در پاسخ گفت: چرا آنها گفتند اگر دزد خزانه را پیدا کنند در میدان شهر ۱۰۰۰ ضربه شلاقش میزنند و تا آخر عمرش او را در زندان می افکنند. ولی من فکر میکنم کسی نمیتواند آن دزد را بیابد! پیرمرد تعجب کرد و گفت چطور این را میگویی؟؟! و زن آسیابان گفت: وقتی که برای پختن غذا دنبال جمع کردن سبزی به کنار جوی آب رفته بودم مردی را دیدم که در زیر درختی چیزهایی را پنهان میکرد. من همینطور که پنهانی او را می پاییدم ناگهان زیر پایم خالی شد و من درون آب افتادم و ناخوداگاه فریاد کشیدم و کمک خواستم و آن مرد مرا دید! ادامه ی داستان بزودی https://eitaa.com/dastan_kootah
            بنام خدا قصه: جک و سرویس مدرسه نویسنده: محمدمتین قدوسی ۱۱ ساله ۱۱ آبان ۱۴۰۲   روزی روزگاری در یک شهر پسری به نام جک زندگی می کرد او پسری شجاع بود اما تنها مشکلی که او داشت این بود که پسری به نام مایکل در مدرسه ی آن ها بود که زور او ازجک بیشتر بود و به همین دلیل جک همیشه از او می تر سید و جرعت مقابله با او را نداشت و اگر مایکل به  جک چیزی می گفت  یا به او زور می گفت جک به حرف او گوش می داد و در برابر او مقاومت نمی کرد ، زیرا فکر می کرد چون زورش از او کمتر است نمی تواند با او مبارزه کند . یک روز جک از خانه بیرون آمد و منتظر سرویس  مدرسه شد ، اما به جای سرویس مدرسه یک ماشین عجیب و غریب آمد و جلوی جک ایستاد.ازآن ماشین دو مرد قوی هیکل پیاده شدند و جک را گرفتند و بردند ،جک تا خواست کمک بگیرد وفریاد بزند او را بیهوش کردند . درتمام طول راه جک بیهوش بود. وقتی به هوش آمد دو مرد قوی هیکل را کنارخودش دید که اصلاً انتظار به هوش آمدنش را نداشتند و ندیدند که او به هوش آمده. او دید راهی که ماشین داشت می رفت راه مدرسه ی خودش است اما ناگهان دید که راننده دکمه ای را فشار داد و دروازه ای جلوی آن ها ظاهر شد و ماشین از آن رد شد. آن ها وارد جایی عجیب شده بودند ، جک خیلی ترسیده بود سعی کرد تا خودش را آزاد و فرار کند اما آن دو مرد او را دوباره  بیهوش کردند. وقتی به هوش آمد خودش را در جایی شبیه به زندان دید اما آنجا خیلی وحشتناک تر از زندان بود و بیشتر شبیه یک اتاق جادوگری بود ، انواع و اقسام وسایل جادوگری از در و دیوار آویزان بود: شیشه های مواد جادوگری ، عصای جادوگری و ... . جک با خودش گفت : اینجا دیگر کجاست؟ نکند من را اینجا زندانی کردند ، درهمین خیال بود که ناگهان درآن اتاق وحشتناک باز شد و مردی که شنلی داشت و چهره اش معلوم نبود وارد اتاق شد. جک به قدری ترسید که بی اختیار شروع به پرتاب کردن وسایل اتاق به طرف آن مرد کرد اما آن مرد فقط یک دستش را بالا برد و تمام اجسام روی هوا ایستادند جک بیشتر ترسید چند قدم عقب رفت ناگهان مرد دستش را پایین آورد و تمام اجسام روی زمین ریختند و مرد جلو و جلو تر می آمد ناگهان پای جک به چیزی گیرکرد و افتاد اما خودش را کف اتاق سُر داد و از لای پای آن مرد رد شد و خواست بیرون برود اما ناگهان دراتاق بسته شد. جک ایستاد و برگشت مرد چیزی شبیه رعد را به طرف او زد جک برای چند دقیقه گیج بود و فقط درد را حس می کرد بعد  شنید که مرد با صدای شیطانی گفت : اسم تو جکه مگه نه! جک گفت: تو کی هستی و از کجا اسم منو می دونی؟ ناگهان چند نفر دیگر ظاهر شدند و مرد گفت : ما جادوگر هستیم و می خواهیم تعدادمون رو افزایش بدیم. جک گفت : خوب این چه ربطی به من داره؟ جادوگر گفت : ما در وجود تو شجاعت رو دیدیم و می خوایم تو رو جزو اعضای جادوگرها کنیم ، اما تنها مشکلی که هست اینکه تو هنوز به شجاعت کافی نرسیدی. جک با تعجب گفت: چرا ؟ جادوگر گفت: مایکل رو یادته که! باید با اون مقابله کنی جوری که از این به بعد بترسه که نزدیک تو بشه! جک گفت: اما آخه ... . و قبل از این که حرفش تمام شود ، جادوگر گفت: آخه نداره اگه می خوای عضو گروه ما بشی باید ترست بریزه حالا می خوای یا نه؟ جک گفت: آره. جادوگر گویی را  به جک داد و گفت: هر موقع گوی درخشید روی گوی بزن تا بتونی ما رو ببینی. ناگهان مه ای پیچید و جک بیهوش شد و وقتی به هوش آمد خودش را در رخت خواب دید ، بلند شد و دست در جیبش کرد و خیالش راحت شد که خواب ندیده و یاد حرف جادوگر افتاد و به راه افتاد. رفت تا رسید به مدرسه مایکل طبق معمول آمد و خواست جک را اذیت کند اما جک یک زیر گوشی به او زد مایکل عصبانی شد و خواست جک را بزند اما جک به او زیرلنگی انداخت و بلا فاصله دست او را تاباند و مایکل با کمال تعجب پا به فرار گذاشت و رفت و جک هم به خانه رفت و دید که گوی درحال درخشیدن است سریعاً روی گوی زد و ناگهان دید که در کنار جادوگر ها است همان جادوگری که قبلاً با او صحبت کرده بود جلو آمد و گفت: تبریک می گم جک تو موفق شدی به ترس ات غلبه کنی حالا این نشانه ای است که نشان می دهد تو از ما هستی. و چوب دستی را به او داد و سپس گفت: این چوب دستی مخصوص تو است. و ورد خاصی را همه شان باهم خواندند و گفتند: از این به بعد تو یک جادوگر هستی و برای هر چیزی که بخواهی جادو کنی ورد آن در ذهنت می آید و جک وردی را خواند و به خانه رفت.      پایان           https://eitaa.com/dastan_kootah
قسمت دوم اما وقتی که اونجا رسیدیم کاملا غافلگیر شده بودیم چون در زیرزمین قفل داشت. من گفتم باید مثل سارقها قفل رو با سنجاق سرمون باز کنیم و اونقدر سنجاق سر را توی قفل پیچوندم که کج و کوله شد و انگشتام هم قرمز شد! ولی قفل باز نشد. خسته شدم به کایتل گفتم دزدا وقتی نمی تونن قفلی رو باز کنن میرن نقشه می کشن و روز بعدش میان امتحان می کنن. اونم قبول کرد و قرار شد فردا بریم کنار درخت آرزوها و اونجا یک نقشه جدید بکشیم و از بقیه اعضا هم کمک بگیریم به غیر نی نی کوچولو که هنوز نمی تونست صحبت کنه! وقتی رسیدم خونه خواهر بزرگترم کاترین رو دیدم که لباس خیلی زیبایی به تن داشت و جلوی آینه خودش رو ورانداز می کرد و ماریانا هم خیاط دهکده مون که اتفاقا همسایه ما بود با نخ و سوزن افتاده بود به جون لباس و فکر کنم می خواست به زودی از روی مدل پیراهن مثل همیشه یکی دیگه بدوزه و احتمالا هم مثل مدلای قبلی که دوخته هزار تا اشکال گفته و نگفته خواهد داشت و احتمالا خانم لاربیه هم که یکی از طرفدارای پرو پا قرص ماریانا هست با اون لهجه ی غلیظش و ژست مغرورش در حالی که دستشو به کمرش زده می گه: اوه ماریانای عزیز این زیباترین مدلیه که کار کردی منکه عاشقش شدم ولی حیف که به سایز من نمی خوره ولی نگران نباش حتما توی کافه من طرفدارای زیادی پیدا خواهد کرد. و ماریانا هم برای اینکه نشون بده چقدر از حرفهای خانم لاربیه از خود بیخود شده باز سوزنو فرو می کنه تو انگشتش و با یک جیغ کوتاه دستش رو به سرعت به بالا میاره و در حالی که تو هوا تکون میده تا دردش کم بشه میگه: وای خیلی ازت ممنونم شارلوت عزیز تو خیلی به من لطف داری حتما بعد از تموم شدن دوخت این لباس، یکی هم اندازه تو میدوزم! و بعد خانم لاربیه شروع می کنه به تعریف کردن از کافه و خانم هایی پولداری که به اونجا میان و کلی لباس های فاخر دارن و .... همینطور یکریز حرف می زنن و من فقط باید از اونجا برم بیرون چون وقتی چونه شون گرم میشه دیگه نه هیچ کسی رو می بینن و نه حرفاشو می شنون. مثل خواهرم که مثل یک مانکن وایستاده بود و معلوم بود دلش میخواد از دست اون دوتا موهاشو بکشه و جیغ بزنه و فرار کنه! برای همین یک راست رفتم توی اتاقم و در را بستم. عروسکم که بالای در آویز بود هنوز توی هوا تاب می خورد و دفتر نقاشیم روی میز کوچیکم باز بود. روی تختم که نشستم چشمم به یاداشتی افتاد که روی دیوار سنجاق شده بود. روش نوشته بود آلیش بزرگ عصبانی است زود برایش شام بیاورید! ادامه دارد ... https://eitaa.com/dastan_kootah
اگه از قصه ها و داستانهای تکراری خسته شدی بیا کانال ما و از قصه های جدید و هیجان انگیز و دست اول لذت ببر😍😍😍😘😘❤️❤️ https://eitaa.com/dastan_kootah
سلام دوستان این بنر ماست👆 ممنون میشم که تو گروهها و کانالهاتون و برای دوستاتون بفرستین که ازمون حمایت بشه☺️
دوستان نظرات و پیشنهادات و انتقادات خودتون رو به این آیدی بفرستین. @Hgh1425 همچنین اگر داستانی را خودتون نوشتید و یا بصورت صوتی ضبط کرده اید میتونید برای من بفرستید تا با اسم خودتون در کانال به اشتراک بگذارم.🌸 *(حتما داستان مال خودتون باشه) *(کیفیت داستان صوتی هم قابل قبول باشه) با تشکر😊