eitaa logo
فرهنگ هزار موضوعی داستان، طنز،لطيفه ها و خاطرات آموزنده
80 دنبال‌کننده
11 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تعليم به ابتدائي تعليم - بي سواد - رسول اكرم(ص) - بنده توام - تو بنده اي - كفر - دلِ بنده - خطا - صواب - اخلاص - - مردي باديه نشين و بي سواد نزد رسول اكرم صلي الله عليه و آله رفت و عرض كرد:« اي رسولِ خدا، شما دعاهايِ زيادي را به مردم تعليم فرموده ايد، ولي به من بي سواد و عاجز هستم و نمي توانم تمام آن ها را به خاطر بسپارم. به من دعايي بياموز كه برايم كافي باشد.» حضرت فرمود:« بگو، خداوندا تو پروردگار من هستي و من بنده توام. اين جمله برايت كافي است.» مرد با خوشحالي از نزد پيامبر رفت، ولي چون فردي عامي و بي سواد بود، نتوانست دعا را درست بخواند. او شب و روز اين جمله را تكرار مي كرد: « خداوندا، تو بنده ي من هستي و من پروردگار توام!» هر گاه اين جمله از دهانِ او خارج مي شد، غلغله اي در آسمان ها و در ملكوت اعلي مي افتاد و فرشتگان از گستاخي اين مرد به لرزه مي افتادند. تا اين كه « جبرئيل» نزد پيامبر رفت و عرض كرد:« اي پيامبر خدا، به آن مرد عامي جمله اي فرموده اي كه از معني آن اطّلاعي ندارد و آن را طوري بيان مي كند كه كفر مي باشد.» به دستور پيامبر، آن مرد را حاضر كردند. پيامبر از وي پرسيد:« دعايي را كه به تو آموختم، چگونه بيان مي كني؟» مرد عرض كرد:« از تعليم شما بسيار شاد و خرسند مي باشم و هر وقت اين جمله را بيان مي كنم، منتظرِ ثواب آن هستم.» سپس جمله اش را براي پيامبر تكرار كرد. حضرت فرمود:« تو عكس آن چيزي را كه من به تو آموخته ام بيان مي داري. زنهار بعد از اين، چنين مگو كه كافر مي شوي.» مرد بسيار غمگين و دل شكسته گرديد و عرض كرد: « اي رسول خدا، مدّتي، من ندانسته كفر گفته ام، اكنون بفرمائيد چگونه گذشته را جبران كنم؟» جبرئيل از طرف خداوند نازل شد و عرض كرد:« يا رسول الله، خداوند فرموده است: « اگر غلط بر بنده ي من رواست بر من روا نيست. من به دلِ بنده نگاه مي كنم نه بر زبان او اگر بنده اي بر زبانش سهوي جاري شود ولي دلِ او پرايمان باشد، ما خطايِ او را صواب به حساب مي آوريم.» اخلاص عمل به محضر يار بيار بگذر ز زبان، دل سويِ دلدار بيار در بحر دل ار گوهر صدقي داري ما طالبِ اوئيم و خريدار بيار https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰پرسش از كودك 🌷حضرت امام علي‌عليه السلام همواره در حضور مردم از فرزندان خود هاي علمي مي‌فرمود، و در برخي موارد به پرسش هاي مردم را به آنان واگذار مي‌كرد. 👈روزي علي‌عليه السلام از فرزندان خود امام حسن و امام حسين‌عليهما السلام در چند موضوع كرد و هر يك از آنان با عباراتي كوتاه پاسخ هايي حكيمانه دادند، آنگاه آن حضرت متوجه شخصي به نام كه در مجلس حاضر بود شد و فرمود: اين سخنان حكيمانه را به فرزندان خود بياموزيد، زيرا موجب و آنان مي‌گردد. . بحارالانوار 350 / 35؛ البداية و النهاية 37 / 8. آن حضرت با اين عمل به بهترين وضع نسبت به آنها احترام گذاشته و بزرگترين شخصيت و استقلال را در وجود آنان ايجاد كرده است. ☺️برچسب ها : انتقال يافته https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰پای شیر 👈یکی از سرهنگان ، پادشاه ظالم ساسانی ، زنی زیبا در خانه داشت . ‏ انوشیروان در آن نموده و به قصد به او در غیاب شوهرش به منزل وی آمد . ‏ 👈زن این جریان را بعدا به شوهر خویش رسانید ، بیچاره سرهنگ دید زنش را که از دست داده ‏سهل است جانش نیز در خطر می ‏باشد، فورا زن خود را داد تا از عواقب آن مصون ‏بماند . ‏ هنگامی که این خبر به رسید آن سرهنگ را فورا احضار نموده و به او گفت : شنیده ‏ام یک بوستان بسیار زیبایی ‏داشته ای و اخیرا آن را رها کرده ای ، چرا ؟ ‏ سرهنگ پاسخ داد : چون جای پای شیر در آن بوستان دیدم ترسیدم مرا بدرد . ‏ انوشیروان خندید و گفت : دگر آن شیر به آن بوستان نخواهد آمد . (1) ‏ اصولا تاریخ سلاطین و حکام ستمگر همواره با این فجایع است ، در حوزه سلطنت و قدرت آن ‏ها آن جه را که اهمیت و ‏ندارد جان و و و ملت است و تازه آنچه که ‏در داستان فوق نقل شده نمونه کوچکی از بسیاری است که ‏در زندگی و سلطنت ‏سلطانی رخ داده که او را به غلط ((عادل)) نامیده اند .‏ ‏1- مسئله حجاب ، ص 30‏ حکایتها و هدایتها در آثار شهید مطهری - محمد جواد صاحبی ☺️برچسب ها : انتقال يافته https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰خاطرات معصومان (ع) و ياران 🌷بزرگواری 👈مالک اشتر که از امراء ارتش اسلام و فرمانده سپاه علی عليه‌السلام بود روزی از بازار کوفه عبور می کرد. پیراهن کرباسی در بر و عمامه ای از کرباس بر سر داشت یک فرد عادی و که او را نمی شناخت با مشاهده آن لباس کم ارزش ، مالک را حقیر و خوار شمرد و از روی پاره کلوخی را به وی زد. مالک اشتر این عمل موهن را نادیده گرفت و بدون و ناراحتی ، راه خود را ادامه داد. 👈بعضی که ناظر جریان بودند به آن مرد گفتند وای بر تو، آیا دانستی چه کسی را مورد اهانت قرار دادی ؟ جواب داد: نه گفتند این مالک اشتر دوست صمیمی علی عليه‌السلام است مرد از شنیدن نام مالک بخود لرزید و از کرده خویش سخت شد، نمی دانست چه کند. قدری فکر کرد، سرانجام تصمیم گرفت هر چه زودتر خود را به مالک برساند و از وی بخواهد، شاید بدین وسیله عمل ناروای خویش را جبران کند و از خطر مجازات رهائی یابد. در مسیری که مالک رفته بود به راه افتاد تا او را در مسجد به حال نماز یافت صبر کرد تا نمازش تمام شد، خود را روی پاهای مالک افکند و آن ها را می بوسید. مالک سؤ ال کرد این چه کار است که می کنی ؟ جواب داد از عمل بدی که کرده ام می خواهم فقال لاباءس علیک فوالله مادخلت المسجد الا لاستغفرون لک مجموعه ورام ، جلد ۱، صفحه ۲ مالک با و به وی فرمود: و هراسی نداشته باش به خدا قسم به مسجد نیامدم مگر آنکه از پیشگاه الهی برای تو طلب نمایم. ☺️برچسب ها : انتقال يافته https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙حرف ب اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ ☺️نجات از آتش 👈نمرود، با دخترش (رعضه) در كاخ سلطنتى نشسته و منظره آتش انداختن حضرت ابراهيم (ع) را نگاه مى كردند. رعضه، براى آن كه صحنه را بهتر ببيند، در بالاى بلندى ايستاد امّا با كمال ناباورى، ابراهيم را در ميان آتش، در يك گلستان ديد. رعضه با صداى بلند گفت : يا ابراهيم ! اين چه حال است كه آتش تو را نمى سوزاند؟! حضرت، جواب داد : مَنْ كانَ عَلى لِسانِهِ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ وَ فى قَلْبِهِ مَعْرِفَةُ اللّهِ تَعالى لايُحْرِقُةُ النّارْ : هركس در زبانش پيوسته بگويد و قلبش مملوّ از باشد، آتش براى او اثر ندارد، رعضه گفت : من هم مايلم، با تو همراه باشم، ابراهيم فرمود : بگو : لااله الاّاللّه، ابراهيم خليل الله و بعد از آن در آتش بيا ! او اين كلام را گفت، و قدم در آتش نهاد و خود را نزد ابراهيم رساند؛ و در حضورش ايمان آورد. آن گاه به سلامت، به حضور پدر برگشت نمرود، با ديدن اين صحنه، مبهوت و متعجب شد؛ ولى و علاقه به ، او را از به خداوند تبارك و تعالى، بازداشت سپس خواست، دختر را با از راه باز گرداند، ولى اثر نكرد او را كرد. سودى نبخشيد.تا اين كه دستور داد، او را در ميان آفتاب سوزان، به چهار ميخ كشيدند. در اين موقع، پروردگار مهربان به جبرئيل امين فرمان داد : بنده من را درياب، جبرئيل (ع) رعضه را از آن مهلكه رهانيده و به محضر خليل (ع) آورد رعضه، همچنان پيرو ابراهيم (ع) بود تا اين كه آن حضرت، او را به همسرى يكى از فرزندانش برگزيد و خداى تبارك و تعالى فرزندانى به آن ها عنايت فرمود برخى از آن ها كه برمسند ، و رسيدند. کتاب هماى سعادت ☺️برچسب ها : انتقال يافته https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 نهی شده 🔸 مار و زنبور 🔸 # روانشناسی 👈روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. 🐍مار گفت: « از ترس ظاهر خوفناک من می‌میرند نه به خاطر نیش زدنم.» 🐝اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. 🐍مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می‌گزم و مخفی می‌شوم و تو در بالای سرش ایجاد کن و کن.» 👈مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت. 👈🏼مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. 🐝این بار زنبور نیش می‌زد و مار خودنمایی می‌کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. 👈🏼برخی بیماری‌ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود می‌شوند یا شکست می‌خورند. ☺️برچسب ها: انتقال يافته مرگ 📚 مجموعه شهر حکایات https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰نمونه ! 🔰 🌷توجه به حکمت های الهی 🌷☺️لنگه اول: 🍃🍂عدالت و لطف خدا 🍃🍂 🙍‍♀️زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل❓ 🗣داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز نمى کند. 🗣سپس فرمود: مگر چه اى براى تو رخ داده است که این را مى کنى؟ 🙍‍♀️زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که کودکانم را تأمین نمایم . 🚪هنوز سخن زن تمام نشده بود که ... در خانه (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او بدهى. 🙍‍♀️🗣حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاه تر از دیگران است. ☺️لنگه دوم: ✅ حکمت خداوند⇩ ✍️حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است . موسي براي او دعا كرد و از آنجا (براي به كوه طور) رفت . چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه اي رخ داده است ؟ حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازگي مالي بدست آورده و خورده و عربده و جنگجويي نموده و شخصي را كشته است . اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان ، اعدام كنند ! 💥خداوند در قرآن مي فرمايد : (اگر خدا را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين و مي كنند) 💎پس موسي عليه السلام به اقرار كرد ، و از و خود ا و نمود 📚ولو بسط الله الرزق لعباده في الارض شوري : ۲۷ ‎‎ ‌‌ ☺️برچسب ها : انتقال يافته https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤝🤝🤝🤝🤝🤝🌺🌺🌺🌺🌺🌺🤝🤝🤝🤝🤝🤝 🔰آدرس جدول و ليست موضوعات، بترتيب حروف الفبائی. https://eitaa.com/dastan_latifeh/159 https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 👈مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به اینکه روزی به کارش آید. 👈در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند. اما چوپان بسیار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. 👈تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد. هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد . تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موش هایی که همه زراعت های ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند. و مدتی طولانی است که به دنبال یک هستیم تا برای از بین برن موش ها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید. تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. 👌این است معنی برکت در روزی حلال https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 "مرغ تخم طلا" شبی از شب ها، "شاگردی" در حال و به درگاه خدا بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه "" خود را بالای سرش دید که با و حیرت او را نظاره می‌کرد. استاد پرسید: "برای چه این همه ابراز و گریه و زاری می‌کنی؟" شاگرد گفت: برای " و خداوند" از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند! استاد گفت: "سوالی می‌پرسم پاسخ ده؟" شاگرد گفت: با "کمال میل،" استاد... مرغ استاد گفت: اگر مرغی را "پرورش" دهی، هدف تو از آن چیست؟ شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد. برای آنکه از "گوشت و تخم مرغ" آن بهره‌مند شوم. استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت "گریه و زاری کند،" آیا از تصمیم خود "منصرف" خواهی شد؟ شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمی توانم "هدف دیگری" از پرورش آن مرغ برای خود تصور کنم! استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت "تخم طلا" کند چه ..؟ آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن "بهره‌مند" گردی؟! شاگرد گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخم‌مرغ‌ها، برایم "مهم‌تر و با ارزش‌تر" خواهند بود! استاد گفت: "پس تو نیز برای خداوند چنین باش!" "همیشه کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.!" کن تا آنقدر برای انسان ها، هستی و کائنات خداوند، "مفید و با ارزش" شوی تا " و " توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. * خداوند از تو گریه و زاری نمی‌خواهد! او از تو ، ، تعالی، و با ارزش شدن را می‌خواهد و می‌پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...! * ☺️برچسب ها: https://eitaa.com/dastan_latifeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا