soot.mp3
3.23M
🎧 قصه صوتی فاطمه کوچولو و مداد رنگی های گم شده
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#فاطمه_کوچولو
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت هفتم
💎 استاد آزاد ، به دوستش گفت :
🔸 لطفا سریع به پلیس زنگ بزن
💎 سپس به دخترا گفت :
🔸 اون خونه ای که ،
🔸 شمارو در اون زندانی کرده بودن ،
🔸 کجاست ؟! می شناسید ؟!
🔸 می تونید منو تا اونجا ببرید ؟!
💎 ناگهان مرضیه گفت :
🌟 آره می دونیم کجاست
🌟 ولی تا پلیس نیاد ،
🌟 نمی تونیم با شما جایی بیایم
🌟 ما باید بریم سمت جاده
💎 استاد آزاد گفت :
🔸 الآن پلیس میاد ، نگران نباشید
🔸 من کنارتون هستم
🔸 نمیذارم براتون اتفاقی بیفته
💎 شیدا گفت :
🌀 اگه راست میگین ، مارو ببرید سر جاده
🌀 مارو برسونین خونه هامون
💎 استاد آزاد ، به طرف داخل ماشین خم شد
💎 و اسلحه ای از آنجا در آورد
💎 اسلحه را به طرف دختران گرفت و گفت :
🔸 شما هیچ جا نمیرین
🔸 همه با هم ، بر میگردیم توی همون خونه
🔸 وگرنه ، تک تک تون رو می کشم .
💎 دختران ترسیدند و جیغ زدند
💎 می خواستند پخش و پلا شوند و فرار کنند
💎 اما استاد آزاد ، تیر هوایی شلیک کرد و گفت :
🔸 سر و صدا نکنید ؛ وگرنه می کشمتون
💎 دختران ، بیشتر ترسیدند و جیغ زدند .
💎 شیدا ، دختران را آرام کرد
💎 مرضیه ، به طرف استاد آزاد رفت و گفت :
🌟 شما مثلا فرهنگی هستی
🌟 استاد دانشگاهی
🌟 شما به ما ، خوب و بد رو یاد میدی
🌟 حالا چی شده که دارید
🌟 نقش آدم بدا رو بازی می کنید ؟
💎 استاد آزاد به مرضیه گفت :
🔸 همون جا وایسا ، جلو نیا
💎 استاد آزاد ،
💎 تیری جلوی پای مرضیه شلیک کرد
💎 مرضیه ترسید و ایستاد .
💎 سپس همه دختران به همراه استاد آزاد ،
💎 به طرف خانه آدم رباها رفتند .
💎 رجا ، که به دستور مرضیه ،
💎 در بوته ها مخفی شده بود
💎 پس از رفتن آنها ، از لای بوته ها بیرون آمده
💎 و به طرف جاده رفت
💎 سپس ماشین گرفت
💎 و در اولین پاسگاه ، پیاده شد
💎 و گزارش دزدیدن دختران را ،
💎 به آنها داد .
💎 پلیس نیز ، به همه گشت ها بیسیم زد
💎 و گزارش دزدیدن چند دختر جوان را داد
💎 و از تمامی گشت ها خواست
💎 تا به آدرس مورد نظر بروند
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مانع باران
⛰ در یکی از سال ها ،
⛰ در بنی اسرائیل قحطی شد ،
⛰ حضرت موسی علیه السلام
⛰ چند بار نماز استسقاء خواند
⛰ و طلب باران نمود ،
⛰ اما خبری از باران نشد .
⛰ خداوند به او وحی کرد :
🕋 من بخاطر آنکه
🕋 یک نفر در میان شماست
🕋 که سخن چینی و غیبت می کند
🕋 به خاطر همین
🕋 دعای شما را مستجاب نمیکنم .
⛰ حضرت موسی فرمود :
🍃 خدایا آن شخص کیست ؟
⛰ خداوند عزوجل فرمود :
🕋 ای موسی !
🕋 من ، شما را از غیبت نهی می کنم
🕋 حال خودم نمامی کنم ؟!
🕋 بگو همه مردم توبه نمایند ،
🕋 تا دعایشان مستجاب شود .
⛰ بعد از مدتی ، همه توبه کردند
⛰ و خداوند باران رحمت را
⛰ بر آنها نازل کرد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #مانع_باران #غیبت
📙 داستان کوتاه مرد افراطی
🏝 در زمان های دور ،
🏝 مردی بر جمعتی گذشت .
🏝 یکی از آن جمعیت گفت :
☂ من با این مرد دشمنم .
🏝 دوستانش گفتند :
☀️ به خدا قسم که سخن بدی گفتی !!
☀️ و ما به او خبر می دهیم ،
🏝 و به وی خبر دادند .
🏝 آن مرد به خدمت رسول خدا رسید
🏝 و سخن او را بازگفت .
🏝 پیغمبر صلی الله علیه و آله ،
🏝 مرد غیبت کننده را خواست
🏝 و از آنچه درباره وی گفته بود پرسید
🏝 مرد غیبت کننده گفت :
☂ آری ، چنین گفتم .
🏝 رسول خدا فرمود :
🕌 چرا با او دشمنی میکنی ؟
☂ گفت : من همسایه اویم
☂ و از حال او آگاهم ،
☂ به خدا قسم ندیدم
☂ که جز نماز واجب هرگز نماز بگذارد
🏝 آن مرد گفت :
☀️ یا رسول الله !
☀️ از وی بپرس آیا دیده است
☀️ که من نماز واجب را ،
☀️ از وقت خود به تاخیر اندازم ؟
☀️ یا بد وضو بسازم ؟!
☀️ و یا رکوع و سجودم را ،
☀️ درست انجام ندهم ؟
🏝 پیغمبر نیز از آن مرد پرسید .
🏝 مرد گفت : نه ... سپس گفت :
☂ به خدا ندیدم جز ماه رمضان ،
☂ که هر نیکوکار و بدکاری ،
☂ در آن روزه میگیرد ،
☂ هرگز ندیدم در ماه دیگر روزه بگیرد
🏝 آن مرد گفت :
☀️ یا رسول الله ! از وی بپرسید
☀️ آیا دیده است که من ،
☀️ در ماه رمضان افطار کرده باشم
☀️ یا چیزی از حق آن را فرو گذاشتم ؟!
🏝 پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید
🏝 و او گفت : نه ، باز گفت :
☂ به خدا هیچ گاه ندیدم
☂ که به سائل و فقیری چیزی بدهد
☂ و ندیدم که چیزی از مال خود
☂ انفاق کند
☂ مگر این زکاتی که نیکوکار و بدکار ،
☂ آن را اداء میکنند !
🏝 مرد گفت :
☀️ یا رسول الله ! از او بپرسید
☀️ آیا دیده است که چیزی ،
☀️ از زکاتم کم گذاشته باشم
☀️ یا با خواهان آن چانه زده باشم ؟!
☂ پیامبر نیز پرسید و گفت : نه
🏝 آنگاه رسول خدا صلی الله علیه
🏝 به آن مرد غیبت کننده فرمود :
🕌 برخیز که شاید او از تو بهتر باشد
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #مرد_افراطی #غیبت #پیامبر
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 داستان صوتی تصویری بانوی قم
📼 قسمت اول
📚 @dastan_o_roman
#حضرت_معصومه #قم #بانوی_قم
#کارتون #پویانمایی #انیمیشن #داستان_صوتی_تصویری
14.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 داستان صوتی تصویری بانوی قم
📼 قسمت دوم
📚 @dastan_o_roman
#حضرت_معصومه #قم #بانوی_قم
#کارتون #پویانمایی #انیمیشن #داستان_صوتی_تصویری
11.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 داستان کریمه اهل بیت
🎬 صوتی تصویری
📚 @dastan_o_roman
#حضرت_معصومه #قم #کریمه_اهل_بیت
#کارتون #پویانمایی #انیمیشن #داستان_صوتی_تصویری
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت هشتم
💎 دختر شگفت انگیز و پسر گربه ای ،
💎 بعد از نجات دانش آموزان ،
💎 مشغول صحبت کردن بودند
💎 که ناگهان ،
💎 خبر دزدیدن دختران جوان ،
💎 از بی سیم پلیس ،
💎 به گوش شیعه فاطمه رسید .
💎 و او را ناراحت کرد .
💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت :
👑 من باید برم
💎 فرامرز گفت :
🐈 مگه چی شده ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 گویا چندتا دختر ، جونشون در خطره
👑 باید برم کمکشون کنم
💎 فرامرز گفت :
🐈 اجازه بده منم بیام
🐈 من می تونم کمکت کنم
💎 یکی از پلیس ها ،
💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت :
🚔 خانم کوچولو !
🚔 جون چندتا دختر در خطره
🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 می دونم ؛
👑 انشاءالله من جلوتر از شما میرم اونجا
👑 آدرسو هم بلدم
👑 فقط بی زحمت ،
👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید .
💎 شیعه فاطمه دوید
💎 ناگهان از چادر سیاهش ،
💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد .
💎 شیعه فاطمه پرواز کرد
💎 و به همان آدرسی که ،
💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت .
💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ،
💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند
💎 دانش آموزان ، برای او دست تکان دادند
💎 و از او تشکر کردند .
💎 پلیسی که کنار فرامرز بود به او گفت :
🚔 این دختره کیه ؟!
🚔 آدمه یا جادوگره ؟!
🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟!
🚔 اصلا از کجا فهمید
🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟!
🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 جوابای شمارو نمی دونم
🐈 ولی اینو می دونم
🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه
🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم
🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم
🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان چنگیزخان و خائنان
🌟 چنگیزخان ، تصمیم گرفت
🌟 با لشکر مجهز و سربازان قوی
🌟 به بخارا حمله کند .
🌟 اما هر بار شکست می خورد
🌟 و نتوانست بخارا را تسخیر کند .
🌟 به فکر چاره ای افتاد
🌟 و تصمیم بر این شد
🌟 که از درون حکومت ،
🌟 بخارا را نابود کند .
🌟 ابتدا نامه ای به مردم نوشت :
📜 هر کس از اهل بخارا که با ما باشد
📜 در امان است !
🌟 اهل بخارا نیز دو گروه شدند ،
🌟 یک گروه در برابر سپاه چنگیزخان
🌟 همچنان مقاومت کردند
🌟 و گروه دیگر به امید امان نامه او
🌟 با سپاه چنگیز خان همراه شدند .
🌟 چنگیزخان ، نامه دیگری نوشت
🌟 و آن را به خائنین بخارا رساندند :
📜 با همشهریانِ مخالف بجنگید
📜 و هر چه غنیمت به دست آوردید
📜 از آنِ شما باشد
📜 و فرمانروایی شهر را نیز ،
📜 به شما خواهم داد .
🌟 خائنان پذیرفتند
🌟 و به همشهریان خود حمله کردند
🌟 آتش جنگ بین مسلمانان ،
🌟 شعلهور شد و در نهایت ،
🌟 گروه خائنان و مزدوران چنگیز خان
🌟 پیروز شدند .
🌟 چنگیزخان با لشکرش ،
🌟 وارد شهر بخارا شد .
🌟 خائنان با شادی به استقبالش آمدند
🌟 اما او دستور داد
🌟 همه خائن ها ، خلع سلاح شوند
🌟 و سپس سرشان بریده شود !
🌟 اعتراض خائنان و خانواده هایشان
🌟 بلند شد .
☘ ما به شما کمک کردیم تا پیروز شوید
☘ ما برای شما جنگیدیم
☘ ما به شما وفاداریم
🌟 چنگیز گفت :
👑 اگر اینان وفا داشتند ،
👑 به خاطر ما بیگانگان ،
👑 به برادرانشان خیانت نمیکردند!
🌟 یکی از خائنان ، در هنگام مرگ ،
🌟 با خودش گفت :
🔰 بله این است
🔰 عاقبت خود فروشان و وطن فروشان
🔰 این است
🔰 عاقبت اعتماد کردن به دشمن
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #خیانت #فتنه #چنگیزخان_و_خائنان
عزیزانم سلام
یک آقایی ، که نان آور خانواده هم بوده
به خاطر بیماری ، از کار افتاده شده
و نیاز فوری به ویلچر و دارو دارد
لطفا هر کس به اندازه توان خودش ،
به این خانواده کمک کنه 👇👇
5892101597285531
به نام حامد طرفی
لطفا رسید واریزی رو ، به این آیدی بفرستید @dezfoool
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت نهم
💎 شیعه فاطمه ، به منطقه مورد نظر رسید
💎 در آنجا ، فقط یک خانه بزرگ بود
💎 که دور تا دور آن خانه ،
💎 پر از دود سیاه و آتش بود
💎 و در بالای آن ،
💎 اجنه و شیاطین و ارواح خبیثه ،
💎 در حال پرواز و رقص بودند .
💎 اما غیر از شیعه فاطمه ،
💎 هیچ کسی آنها را نمی بیند .
💎 شیعه فاطمه ،
💎 آرام درون آن خانه ، فرود آمد .
💎 هر چه به زمین حیاط خانه ،
💎 نزدیکتر می شد ،
💎سیاهی ها و شیاطین ،
💎 از آن خانه دورتر می شدند .
💎 شیعه فاطمه ، پشت دیوار مخفی شد
💎 ناگهان ، احساس خفگی کرد
💎 رنگ از رُخش پرید
💎 پرواز کرد و از آن خانه دور شد .
💎 تا کمی حالش بهتر شد
💎 با دور شدن شیعه فاطمه از آن خانه ،
💎 دوباره شیاطین نزدیک خانه شدند .
💎 شیعه فاطمه با خودش گفت :
👑 یعنی چی می تونه اونجا باشه
👑 که این همه به شیاطین قدرت میده ؟!
💎 اولین ماشین پلیس ، به آن منطقه رسید .
💎 پلیس ها ،
💎 از دیدن دختر بچه چادری پوشیه پوش ،
💎 تنها کنار آن خانه ، تعجب کردند .
💎 آن هم در آن منطقه دور افتاده .
💎 یکی از پلیس ها به نام سروان رضایی ،
💎 از ماشین پیاده شد .
💎 و به طرف شیعه فاطمه رفت و گفت :
🚔 دختر تو اینجا چکار می کنی ؟!
🚔 نکنه تو از اهل همین خونه ای ؟!
🚔 یا یکی از اون دخترای دزده شده هستی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 نه آقا ! من اومدم اون دخترارو نجات بدم
💎 سروان رضایی ، از شنیدن این حرف ،
💎 خنده اش گرفت و دستور داد :
🚔 این دختره رو از اینجا ببرید .
💎 یک سرباز می خواست ،
💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد
💎 تا با خودش ببرد
💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت :
👑 آقا لطفا به من دست نزنید
👑 خودم بلدم برم
💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ،
💎 به سروان رضایی گفت :
👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ، در خدمتم
💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت :
🚔 چشم کوچولو
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla