eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
944 دنبال‌کننده
39 عکس
70 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت اولین 🌷 🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود . 🌸 که پس از ازدواج با حضرت علی علیه السلام 👈 به امُّ البنین ( یعنی مادر پسران ) معروف شد 🌸 پدر و مادرش ، از خاندان بنی کلاب ، 🌸 و از اجداد بزرگ حضرت محمد ، 👈 صلی الله علیه و آله ، بودند . 🌸 حزام بن خالد ، پدر ام البنین است . 🌸 او مردی شجاع و دلیر و راستگو بود . 🌸 که شجاعت از صفات ویژه اوست . 🌸 حزام ، در میان عرب ، به شرافت معروف بود 🌸 و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى ، 🌸 رادمردى و منطق قوی ، مشهور بود . 🌸 مادر بزرگوار نیز ، 🌸 ثمامه ( یا لیلی) ، دختر سهیل بن عامر بود . 🌸 که اجداد او نیز ، 👈 اجداد رسول خدا و امیرالمومنین ، بودند . 🌸 ثمامه ، در تربیت فرزندانش کوشا بوده ، 🌸 و دارای بینش عمیقی بود . 🌸 به شدت عاشق اهل بیت بود . 🌸 و همیشه در کنار وظیفه مهم مادری ، 🌸 سعی می کرد تا با فرزندانش ، دوست باشد . 🌸 و مثل معلمی دلسوز ، 🌸 باورهای اعتقادی ، مسائل همسرداری ، 🌸 و آداب معاشرت با دیگران را ، 🌸 به آنان بیاموزد . 🌸 قبیله ام البنین ، 🌸 به دلیرى و بزرگی و دستگیرى و شرافت ، 🌸 معروف بودند . 🌸 و در شجاعت ، کرم ، اخلاق ، هنر ، 🌸 و وجاهت اجتماعی و بزرگواری ، 🌸 پس از قریش ، سرآمد قبایل عرب بودند . 🌸 آنان از سوارکاران شجاع عرب بوده ، 🌸 و شرافت و آقایی ( و سیادت ) آنها ، 🌸 به حدی بوده است که حتی پادشاهان نیز ، 🌸 به آن اذعان داشته اند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت دومین 🌷 🌸 حَزام بن خالد ، پدر ام البنین ، 🌸 به همراه جمعی از قبیله بنی کلاب ، 🌸 به سفر رفته بود . 🌸 در یکی از شب ها ، به خواب فرو رفت 🌸 و در عالم رؤیا دید 🌸 که در زمین سرسبزی نشسته بود 🌸 و ناگهان مروارید درخشان و زیبایی ، 🌸 بر دستان او نشست . 🌸 حَزام ، از زیبایی آن ، تعجب کرد . 🌸 سپس از دور مردی را دید 🌸 که از طرف بلندی ، به سوی او می آید . 🌸 آن مرد غریبه کنار حَزام ایستاد و سلام کرد 🌸 حزام نیز ، جواب سلام او را داد . 🌸 آن مرد به حَزام گفت : ☀️ این مروارید را به چه قیمت می فروشی ؟ 🌸 حَزام ، به آن دُرّ زیبایی که در دستانش بود ، 🌸 نگاهی کرد ‌و گفت : 🍎 من قیمت این دُرّ را نمی دانم 🍎 شما آن را به چه قیمت می خرید ؟ ☀️ مرد گفت : من نیز قیمت او را نمی دانم ☀️ ولی این هدیه ای است که یکی از پادشاهان ، ☀️ به تو عطا کرده است . ☀️ و من در عوض آن برای تو ضامنم ☀️ تا چیزی بهتر و بالاتر از درهم و دینار ، ☀️ به تو عطا کنم . 🍎 حَزام  گفت : آن چیز چیست ؟ ☀️ مرد گفت : ☀️ تضمین می کنم که او ، ☀️ شرافت و سیادت ابدی دارد ☀️ و بهره و بزرگی از او ، نصیب تو می شود . 🍎 حزام  گفت : 🍎 آیا این را برایم ضمانت می کنی ؟ ☀️ و مرد پاسخ داد : آری . 🌸 ناگهان در بین گفتگویش با آن مرد غریبه ، 🌸 حَزام از خواب بیدار شد . 🌸 و رؤیای خود را برای دوستانش ، تعریف کرد 🌸 و خواستار تعبیر آن شد . 🌸 یکی از خاندان او گفت : 🍂 اگر رؤیای صادقه باشد 🍂 دختری روزی تو خواهد شد 🍂 که یکی از بزرگان ، او را عقد خواهد کرد 🍂 و به سبب این دختر ، 🍂 مجد و شرافت و آقایی ، 🍂 نصیب تو خواهد شد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
1_1103750522.mp3
10.89M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت دوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت سومین 🌷 🌸 حَزام ، چند هفته بعد از خوابی که دید 🌸 از سفر برگشت ، و ثمامة همسر باوفایش را ، 🌸 که حامله بود ، وضع حمل کرده دید 🌸 و دختری هم چون مروارید درخشان و زیبا 🌸 به دنیا آورده بود . 🌸 حزام ، پس از آگاه شدن از تولد دخترش ، 🌸 با خود گفت : واقعا خواب من تعبیر شد . 🌸 حَزام از تولد دخترش شاد و مسرور شد . 🌸 و نام او را " فاطمه " گذاشت . 🌸 فاطمه ، در دامان مادری مهربان و پاک ، 🌸 و زیر دست پدری شجاع و شریف ، 🌸 که هر دو دارای سجایای اخلاقی فراوان بودند 🌸 رشد کرد و بزرگ شد . 🌸 ثمامه ، مادر ام البنین ، 🌸 بانویی ادیب و کامل و عاقل بود . 🌸 آداب عرب را به دخترش آموخت 🌸 و هر آنچه که مورد نیاز یک دختر است ، 🌸 به فاطمه یاد داد . 🌸 ثمامه ، همه مسائل خانه داری ، اَدای حقوق ، 🌸 همسرداری و غیره را ، به فاطمه آموزش داد .   🌸 فاطمه ، دختری پاکدل و باتقوا شد . 🌸 فضایل اخلاقی ، کمالات انسانی ، 🌸 نیروی ایمانی ، حیا و حجاب ، 🌸 ثبات و پایداری ، شکیبایی و بردباری ، 🌸 بصیرت و دانایی و نطق و سخندانی ، 🌸 او را به شایستگی ، بانوی بانوان کرده بود . 🌸 خاندان و قبیله پاک او نیز ، 🌸 چند ویژگی مهم دارند 🌸 که همه آنها در وجود نازنین فاطمه ، 🌸 به ظهور رسیده بودند : 🌹 مثل شجاعت و دلاوری ، 🌹 ادب و متانت و عزت نفس ، 🌹 هنر و ادبیات ، 🌹 حجاب و غیرت و حیا و عفت ، 🌹 ایثارگری و فداکادری ، 🌹 احترام به حقوق دیگران ، 🌹 عشق به ولایت و امامت ، 🌹 وفا و پایبندی به تعهدات و... 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
Part03.mp3
9.92M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت سوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت چهارمین 🌷 🌸 حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ، 🌸 قبل از شهادتشان ، به امام علی وصیت کردند 🌸 که بعد از مرگم ، حتما ازدواج کن . 🌸 وقتی امام علی علیه السلام ، 🌸 به فکر گرفتن همسر دیگری بود ، 🌸 دائما حادثه عاشورا را ، در برابر خود میدید . 🌸 به خاطر همین به دنبال زنی بود 🌸 که مردان قبیله اش ، شجاع و دلاور باشند 🌸 تا پسرانی برایش به دنیا آورند ، 🌸 که در روز عاشورا ، 🌸 حامی و کمک یار امام حسین باشند . 🌸 عقیل بن ابی طالب ، یکی از کسانی بود 🌸 که در علم انساب ، معروف و حجت بود 🌸 و در مسجد حضرت رسول ، 🌸 روی حصیری می نشست 🌸 که هم بر آن نماز می خواند 🌸 و هم به سوالات قبائل عرب ، 🌸 در مورد علم انساب ، پاسخ می داد . 🌸 امام علی نیز وقتی قصد ازدواج کردند ، 🌸 به طرف برادر خویش ، عقیل رفتند 🌸 و از تصمیم خود فرمودند : 🌹 زنی را برای من اختیار کن 🌹 که از نسل دلیرمردان عرب باشد 🌹 تا با او ازدواج کنم 🌹 و او برایم پسری شجاع و سوارکار ، 🌹 به دنیا آورد . 🌸 عقیل نیز ، بانو ام البنین را ، 🌸 که از خاندان بنی کلاب بود ، 🌸 و در شجاعت و دلاوری ، بى‏ مانند بودند ، 🌸 براى امام علی انتخاب کرد . 🌸 ودر پاسخ برادر گفت : 🌷 با ام البنین کلابیه ازدواج کن . 🌷 زیرا در عرب ، 🌷 شجاع‌تر از پدران و خاندان وی نیست . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 صادق به فرامرز گفت : 🌸 حالا برنامه بعدیت چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 باید برم دنبال مینه 🐈 باید به کویت برگردم و پیداش کنم . 🌹 هاشم گفت : پس خواهر و مادرت چی ؟! 🌹 نمی خوای بری ، اونا رو ببینی ؟! 🇮🇷 فرامرز ، مکثی کرد 🇮🇷 و با حسرت ، آهی کشید و گفت : 🐈 من خیلی به اونا بد کردم 🐈 نمی دونم اونا منو می بخشن یا نه ؟! 🇮🇷 صادق گفت : 🌸 خب باید گذشته هارو جبران کنی 🌸 هم باید کار کنی و براشون پول در بیاری 🌸 هم اونقدر بهشون محبت کنی 🌸 که سالها غصه خوردنشون ، فراموش بشه 🇮🇷 فرامرز ، خیلی به این موضوع فکر کرد 🇮🇷 و تصمیم گرفت که با اولین پرواز ، 🇮🇷 به تهران برگردد . 🇮🇷 اما پرواز مستقیم به تهران نداشتند . 🇮🇷 به خاطر همین به کویت رفت . 🇮🇷 و با خودش فکر کرد 🇮🇷 تا خانه حسن علی را پیدا کند . 🇮🇷 حسن علی ، همان مرد شیعی بود 🇮🇷 که دخترش توسط مادو کشته شده بود . 🇮🇷 فرامرز ، خانه حسن علی را پیدا کرد . 🇮🇷 خودش را معرفی کرد 🇮🇷 و پس از پذیرایی و استراحت ، 🇮🇷 به عربی به حسن علی گفت : 🐈 اجازه هست تا خواهشی از شما بکنم ؟! 🇮🇷 حسن علی با لبخند گفت : 🌹 خواهش می کنم ، بفرمائید . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من اینجا تو کشور شما ، یک گربه گم کردم 🐈 اگه اجازه بدین هم این گربه ها رو ، 🐈 اینجا در خونه شما بذارم 🐈 هم اینکه هر روز بازشون کنید 🐈 تا دنبال اون گربه گم شده بگردند . 🇮🇷 حسن علی ، با درخواست فرامرز ، 🇮🇷 موافقت کرد . 🇮🇷 فرامرز نیز ، بعد از چند روز ، 🇮🇷 با کشتی به اهواز رفت . 🇮🇷 و با حس غریبی ، وارد محله خودشان شد . 🇮🇷 همه مغازه داران ، از ترس فرامرز ، 🇮🇷 وارد مغازه های خود شدند . 🇮🇷 پدر و مادران ، بچه های خود را محکم گرفته 🇮🇷 و به سرعت از کنار فرامرز رد می شدند . 🇮🇷 فرامرز ، سر به زیر ، به طرف خانه رفت . 🇮🇷 کنار در خانه مادرش ایستاد . 🇮🇷 یاد همه بدی هایی که ، 🇮🇷 در حق مادر و خواهرش کرده بود ، افتاد ؛ 🇮🇷 اما با خودش گفت : 🐈 من دیگه فرامرز سابق نیستم . 🐈 من دیگه عوض شدم . 🐈 من خوب شدم . 🐈 من باید جبران کنم . 🐈 باید اونقدر برای رضایت خدا ، 🐈 به مردم خدمت کنم ؛ 🐈 تا گذشته بد و ننگین من ، 🐈 از ذهن مردم پاک بشه . 🇮🇷 فرامرز ، نگاهی به آسمان کرد و گفت : 🐈 خدایا به امید تو 🇮🇷 سپس در خانه را کوبید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت پنجمین 🌷 🌸 امام علی عليه السلام ، 🌸 فاطمه کلابيه را تاييد کرد و پسنديد . 🌸 و برادرش عقيل را ، 🌸 به خواستگاری او فرستاد . 🌸 حزام ، بسيار ميهمان دوست بود . 🌸 و پذيرايی کاملی از عقیل نمود . 🌸 و با احترام فراوان ، به او خيرمقدم گفت 🌸 و در مقابل او نیز ، قربانی کرد . 🌸 سنت و رسم عرب اين بود 🌸 که تا سه روز از ميهمان پذيرايی کنند 🌸 و روز سوم حاجت او را می پرسیدند 🌸 و از علت آمدنش سؤال می کردند 🌸 خانواده ام البنين نيز ، 🌸 چنين رسمی را به جای آوردند . 🌸 و روز چهارم ، با ادب و احترام ، 🌸 از عقیل ، علت ورودش را جويا شدند . 🌸 عقيل گفت : 🌹 راستش به خواستگاری دخترت فاطمه آمدم . 🌸 حزام گفت : 🍎 برای چه کسی ؟! 🌸 عقیل گفت : 🌹 براي پيشوای دين و بزرگ اوصيا ، 🌹 و امير مؤمنان ، علی بن ابيطالب . 🌸 حزام جا خورد و حیرت زده شد . 🌸 او هرگز چنين پيشنهادی را تصور نمی کرد . 🌸 سپس با کمال صداقت و راستگويی گفت : 🍎 بَه بَه چه نسب شريفی 🍎 و چه خاندان با مجد و عظمتي ! 🍎 اما ای عقيل ! 🍎 يک زن صحرایی و باديه نشين ، 🍎 آن هم با فرهنگ ابتدايی باديه نشينان ، 🍎 شایسته امیرالمومنین نيست . 🍎 راستش فرهنگ ما با هم فرق دارند . 🍎 ایشان باید با يک زنی که ، 🍎 فرهنگ بالاتري دارد ، ازدواج کنند . 🌸 عقيل ، پس از شنيدن سخنان حزام گفت : 🌹 اميرالمؤمنين ، 🌹 از آنچه تو می گويی ، خبر دارد 🌹 و با اين اوصاف ، 🌹 ميل به ازدواج با فاطمه دارد . 🌸 حزام که نمی دانست چه بگويد 🌸 از عقيل مهلت خواست 🌸 تا از ثمامه بنت سهيل ، مادر فاطمه ، 🌸 و خود فاطمه سؤال کند . 🌸 و سپس به عقیل گفت : 🍎 زنان بيشتر از روحيات و حالات دخترانشان ، 🍎 آگاه هستند 🍎 و مصلحت آنها را بيشتر می دانند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت ششمین 🌷 🌸 پدر فاطمه ، نزد همسر و دخترش آمد 🌸 و از بیرون ، به حرف های آنها گوش می کرد 🌸 ثمامه ، در حال شانه زدن موهای دخترش بود 🌸 فاطمه در فکر عمیقی فرو رفته بود . 🌸 مادرش ، متوجه او شد و گفت : 🌹 چی شده دخترکم ؟! 🌹 انگار تو فکری ؟ 🌸 فاطمه گفت : 🌷 مادر ، راستش ، دیشب خواب عجیبی ديدم 🌷 در باغ سرسبز و پردرختی نشسته بودم 🌷 نهرهای روان و ميوه های فراوان ، 🌷 در آنجا وجود داشت . 🌷 ماه و ستارگان می درخشيدند 🌷 و من به آن ها چشم دوخته بودم 🌷 و درباره عظمت آفرينش و مخلوقات خدا ، 🌷 فکر می کردم . 🌷 در اين افکار غرق بودم 🌷 که ناگهان دیدم ماه از آسمان فرود آمد 🌷 و در دامن من ، قرار گرفت . 🌷 که نور خیلی زیبایی از آن می درخشید 🌷 نوری که چشمها را خيره می کرد . 🌷 در حال تعجب و تحير بودم 🌷 که ناگهان سه ستاره نورانی ديگر هم ، 🌷 پایین آمدند و در دامنم نشستند . 🌷 نور آنها نيز مرا مبهوت کرده بود . 🌷 هنوز در حيرت و تعجب بودم 🌷 که صدایی داد و مرا با اسم خطاب کرد 🌷 من صدايش را می شنيدم 🌷 ولی گوینده را نمی ديدم . 🌷 شنیدم که به من می گفت : 🕋 فاطمه ! 🕋 مژده باد تو را به سيادت و نورانيت . 🕋 به ماه نورانی و سه ستاره درخشان . 🕋 که پدرشان ، سيد و سرور همه انسانها ، 🕋 بعد از پيامبر گرامی است . 🌷 پس از آن ، از خواب بيدار شدم 🌷 در حالی که می ترسيدم . 🌷 مادرم ! به نظر شما ، 🌷 تاويل رؤيای من چيست ؟! 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
AUD-20210801-WA0007.mp3
10.02M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت چهارم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، در خانه را کوبید . 🇮🇷 بعد از چند لحظه ، خواهرش در را باز کرد . 🇮🇷 چشم فرامرز به چشمان خواهرش زینت افتاد 🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شد . 🇮🇷 بغض ، گلویش را فشرد . 🇮🇷 زینت با خوشحالی ، مادرش را صدا زد : 🌹 مامان ، مامان ، فرامرز اومده 🇮🇷 زینت به خیال اینکه ، 🇮🇷 این همان فرامرز سابق است ، 🇮🇷 از دور به او سلام کرد . 🇮🇷 فرامرز ، آرام داخل شد و در خانه را بست 🇮🇷 ولی نگاهش از زینت قطع نمی شد . 🇮🇷 و آرام به زینت گفت : 🐈 نمی خوای داداشتو بغل کنی ؟! 🇮🇷 زینت ، از شنیدن این حرف شوکه شد . 🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت 🇮🇷 او را در آغوش گرفت 🇮🇷 و به یاد سالها ، تنهایی و بی کسی اش ، 🇮🇷 گریه کرد و اشک ریخت . 🇮🇷 فرامرز ، در حالی که زینت را در آغوش داشت 🇮🇷 از او عذرخواهی می کرد . 🇮🇷 ناگهان مادر فرامرز آمد . 🇮🇷 و کنار آنها ایستاد . 🇮🇷 زینت عقب رفت و به مادرش نگاه کرد . 🇮🇷 فرامرز با دیدن مادرش ، 🇮🇷 گریه اش شدیدتر شد . 🇮🇷 به طرف مادرش رفت 🇮🇷 و جلوی پای او به زمین افتاد . 🇮🇷 و پای او را بوسید . 🇮🇷 سپس بلند شد و او را در آغوش گرفت 🇮🇷 و زار و زار گریه کرد . 🇮🇷 فرامرز ، از خواهر و مادرش ، 🇮🇷 خیلی معذرت خواهی کرد . 🇮🇷 و قول داد 🇮🇷 که همه بدی های گذشته را ، جبران بکند . 🇮🇷 فرامرز ، در همان روز ، 🇮🇷 هر چه وسیله خراب در خانه بود را تعمیر کرد 🇮🇷 باغچه خانه را ، تمییز کرد 🇮🇷 و در کار خانه ، به مادرش کمک نمود . 🇮🇷 سپس تا ساعتها ، 🇮🇷 پای حرفهای خواهر و مادرش نشست . 🇮🇷 چند روز بعد نیز ، 🇮🇷 به طرف عموها و دایی هایش رفت 🇮🇷 و از آنها نیز معذرت خواهی کرد 🇮🇷 و به آنها اطمینان داد 🇮🇷 تا دیگر هیچ وقت ، آبروی طایفه را نبرد 🇮🇷 سپس به سراغ هر کسی که ، 🇮🇷 از او اذیت و آزاری دیده بود ، رفت 🇮🇷 و با نرمی و مهربانی ، از آنها حلالیت گرفت 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
💥 مسابقه سین زنی ☀️ به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها 👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها 🌟 عزیزانی که دوست دارن در مسابقه شرکت کنند ، لطفا به آیدی زیر پیام دهند . 🆔 @dezfoool 🌟 ایشون هم زحمت می کشند 🌟 یک بنر به نام شما برای شما ، 🌟 ارسال می کنند 🌟 و شما باید آن را برای گروه ها و مخاطبین تون ارسال کنید . 🌟 هر بنری که بیشتر سین خورد ، 🌟 اون برنده است . 🎁 جایزه نفر اول : 💻 یک عدد تبلت جادویی 🎁 جایزه نفر دوم و سوم : 📲 ۱۰ گیگ اینترنت ⏰ زمان پایان مسابقه : 👈 ۱۵ دی ماه ۱۴۰۲ ساعت ۲۲ 🇮🇷 @moomolla 🧠 @moaama_chistan
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت هفتمین 🌷 🌸 ثمامه مادر فاطمه ، 🌸 به دختر فهيمه و عاقله اش گفت : 🌹 دخترم ! رؤيای تو صادقه است . 🌹 یعنی به زودی ، 🌹 تو با مرد جليل القدری که ، 🌹 مجد و عظمت فراوانی دارد ، 🌹 ازدواج می کنی . 🌹 مردی که مورد اطاعت امت خود است . 🌹 و از او صاحب چهار فرزند می شوی . 🌹 که اولين آنها ، 🌹 چهره اش مثل ماه درخشان است . 🌹 و سه تای ديگر ، مثل ستارگان اند . 🌸 حزام ، پدر فاطمه ، 🌸 پشت در ایستاده بود ، 🌸 و به صحبت های دوستانه و صميمانه آنها ، 🌸 گوش می داد . 🌸 صبر کرد تا حرفشان تمام شود ، 🌸 سپس وارد اتاق شد . 🌸 و از ثمامه و فاطمه ، 🌸 در مورد پذيرش امام علی ( عليه السلام ) ، 🌸 سؤال کرد و گفت : ☀️ ای ثمامه ! آيا دخترمان را ، ☀️ شايسته همسری اميرالمؤمنين می دانی ؟ ☀️ بدان که خانه او ، خانه وحی و نبوت است ، ☀️ خانه علم و حکمت و آداب است . ☀️ اگر دخترت را ، لايق اين خانه می دانی ☀️ که خادمه اين خانه باشد ☀️ خواستگاری امام علی را قبول کنيم ، ☀️ و اگر دخترت ، اهليت آن خانه را ندارد ☀️ پس نه قبول نمی کنیم ؟ 🌸 ثمامه ، قلبی پر از عشق به امامت داشت 🌸 بدون معطلی گفت : 🌹 ای حزام ! به خدا سوگند 🌹 من او را خوب تربيت کردم 🌹 و از خدای متعال و قدير خواستارم 🌹 که فاطمه ام ، واقعا سعادتمند شود 🌹 و صالح و شایسته آن خانه باشد 🌹 و برای خدمت به آقا و مولايم اميرالمؤمنين ، 🌹 همسری شایسته و نیکو باشد . 🌹 پس او را به مولایم علی بن ابيطالب ، 🌹 تزويج کن . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز تصمیم گرفت تا نمازش را ، 🇮🇷 همیشه در مسجد و به جماعت بخواند . 🇮🇷 همه اهالی محل ، بازاریان و اهل مسجد ، 🇮🇷 از عوض شدن اخلاق فرامرز ، تعجب کردند . 🇮🇷 ایوب ، همان کسی که در بازار ، 🇮🇷 با فرامرز درگیر شده بود ، 🇮🇷 وقتی فرامرز را در مسجد دید 🇮🇷 تعجب کرد و حیران او را تماشا می کرد 🇮🇷 سپس کنار فرامرز نشست . 🇮🇷 و در گوشش گفت : 🌸 به به ، آقای فراتر از مرز 🌸 شما کجا ، اینجا کجا ؟! 🌸 شنیدم خیلی معروف شدی ؟! 🌸 برای خودت ، آدم حسابی شدی 🇮🇷 فرامرز ، روی خود را به طرف ایوب برگرداند 🇮🇷 سپس لبخندی زد و گفت : 🐈 به به آقا ایوب ، 🐈 مرد با غیرت محله 🇮🇷 ایوب گفت : 🌸 سلام فرامرز جان 🌸 مشتاق دیدار 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 سلام داداش ایوب ، خیلی شرمندتم 🐈 تو رو خدا حلالم کن . 🇮🇷 ایوب و فرامرز ، همدیگر را بغل کردند 🇮🇷 و بهترین دوست هم شدند . 🇮🇷 فرامرز در حال خرید بود 🇮🇷 که ناگهان صدای دزدگیر بانک ، درآمد 🇮🇷 جنسش را ، پیش مغازه دار گذاشت 🇮🇷 و به طرف بانک رفت . 🇮🇷 به گربه تبدیل شد و پشت در بانک ایستاد . 🇮🇷 و از پشت شیشه ، حرکات دزدان را ، 🇮🇷 رصد می کرد . 🇮🇷 و منتظر ماند تا بیرون بیایند . 🇮🇷 تعداد آنها سه نفر بود . 🇮🇷 که بعد از دزدی از بانک ، 🇮🇷 به طرف در خروجی آمدند . 🇮🇷 دو نفر که بیرون آمدند . 🇮🇷 فرامرز ، به انسان تبدیل شد 🇮🇷 و در را ، به صورت نفر سوم زد 🇮🇷 و به آن دو نفر حمله کرد . 🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان در آورد 🇮🇷 و دوباره گربه شد 🇮🇷 پای یکی از آنان را گرفت و انسان شد 🇮🇷 و هر دو دزد را ، به هم کوبید . 🇮🇷 نفر چهارمی که در ماشین منتظر بود 🇮🇷 با دیدن این ماجرا پیاده شد 🇮🇷 و به طرف فرامرز ، شلیک کرد . 🇮🇷 فرامرز ، پشت ستون مخفی شد . 🇮🇷 تا شلیک ها ، پایان یافت . 🇮🇷 آرام سرش را بیرون آورد . 🇮🇷 متوجه شد که ایوب و دوستانش ، 🇮🇷 در حال مبارزه با آن دزد چهارمی هستند . 🇮🇷 بعد از اینکه او را دستگیر کردند 🇮🇷 به طرف سه نفر دیگر رفتند 🇮🇷 و آنها را نیز بستند . 🇮🇷 ایوب و دوستانش ، به همدیگر می گفتند : 🌸 کی اینارو اینجوری کتک زده 🌸 بابا هر کی بوده ، دمش گرم 🐈 ادامه دارد ... 🐈 👈 پایان فصل اول 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
4_5924966633905851413.mp3
10.15M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت پنجم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
سلام علیکم شرمنده مدتی نبودم ممنون از تماس ها و پیامتون شرمنده نمی تونم جواب بدم چواقعا وقت ندارم این عدد پیام ها و تماس های دریافتی
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت هشتمین 🌷 🌸 عقيل برادر امام علی علیه السلام ، 🌸 با اجازه فاطمه و پدرش ، 🌸 عقد بين اين دو بزرگوار را اجرا کرد . 🌸 آن هم با مهريه ۵۰۰ درهم ، 🌸 که سنت رسول خدا بود . 🌸 اما پدر فاطمه گفت : 🌹 دختر ما ، هديه ای است از سوی ما ، 🌹 به پسرعموی رسول خدا . 🌹 و ما طمع به مال و ثروت او ندوخته ايم . 🌸 فاطمه کلابيه ، 🌸 سراسر نجابت و پاکی و خلوص بود . 🌸 او را به طرف خانه امام علی بدرقه کردند . 🌸 هنگامی که می خواست وارد خانه شود ، 🌸 ایستاد و مکث کرد . 🌸 و پا به خانه امام علی علیه السلام نگذاشت 🌸 به او گفتند : چرا وارد نمی شوید ؟ 🌸 فاطمه گفت : 🍎 تا دختر بزرگ حضرت فاطمه علیهاالسلام ، 🍎 یعنی حضرت زینب اجازه نفرمايند 🍎 وارد خانه نمی شوم . 🌸 اين سخن او ، 🌸 نهايت ادب او را به خاندان امامت می رساند. 🌸 حضرت زینب ، اجازه ورود ایشان را دادند 🌸 فاطمه نیز با خوشحالی وارد خانه شد . 🌸 همان روز اول ، که پا در خانه امام گذاشت 🌸 حسن و حسين عليهماالسلام ، 🌸 مریض در بستر افتاده بودند . 🌸 عروس تازه نیز ، 🌸 به محض آن‏که وارد خانه شد ، 🌸 خود را به بالين آن دو عزيز رسانيد 🌸 و هم‏چون مادری مهربان ، 🌸 به دلجويی و پرستاری از آنان پرداخت 🌸 و همواره می گفت : 🍎 من کنيز فرزندان فاطمه هستم .  🌸 هر وقت امام علی علیه السلام ، 🌸 فاطمه را صدا می زد ، 🌸 حسن و حسین و زینب ، 🌸 به یاد مادرشان می افتادند و گریه می کردند 🌸 بعد از گذشت مدت کوتاهی ، 🌸 از زندگی مشترکش با امام علی عليه‏السلام ، 🌸 به اميرالمؤمنين پيشنهاد کرد 🌸 که به جای « فاطمه » ، 🌸 او را ام البنين صدا بزند 🌸 تا فرزندان حضرت زهرا عليهاالسلام ، 🌸 به ياد مادرشان ، فاطمه زهرا نيفتند 🌸 و در نتيجه ، خاطرات تلخ گذشته ، 🌸 در ذهن آن‏ها تداعی نگردد 🌸 و رنج بی مادری ، آن‏ها را آزار ندهد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت نهمین 🌷 🌸 حضرت علی عليه السلام ، 🌸 در همسرش ام البنین ، خردمندی ، نيرومندی ، 🌸 ايمانى استوار ، آدابى والا و صفاتى نيکو ، 🌸 مشاهده کرد و او را گرامى داشت ، 🌸 و از صميم قلب ، در حفظ او کوشيد . 🌸 و ثمره ازدواج حضرت با ایشان ، 🌸 چهار پسر رشيد بود که نامشان : 👈 عبّاس ، عبدالله ، جعفر و عثمان بود . 🌸 فرزندان ام البنين ، 🌸 همگی در کربلا به شهادت رسيدند 🌸 و نسل ايشان از طريق عُبيداللّه‏ ، 🌸 فرزند حضرت عباس عليه‏ السلام ادامه يافت. 🌸 اولین فرزند پاک بانو ام ‏البنين ، 👈 علمدار کربلا ، حضرت عباس بود ؛ 🌸 حضرت عباس ، 🌸 در روز چهارم ماه شعبان ، به دنیا آمد ‌. 🌸 هنگامى‌ که مژده ولادت عباس را ، 🌸 به اميرالمؤمنين عليه السلام ، داده شد ، 🌸 به خانه شتافت و او را در برگرفت ، 🌸 باران بوسه بر او فرو ريخت 🌸 و مراسم شرعى تولد را درباره او اجرا کرد . 🌸 در روز هفتم تولّدش ، 🌸 طبق رسم و سنّت اسلامی ، 🌸 گوسفندی را به عنوانِ عقيقه ذبح کردند ، 🌸 و گوشت آن را به فقرا صدقه دادند . 🌸 امام علی علیه السلام ، از عالم غيب ، 🌸 جنگ‌آورى و دليرى عباس را ، 🌸 در عرصه‏ هاى پيکار دريافته بود 🌸 و مى‏ دانست که او يکى از قهرمانان اسلام ، 🌸 خواهد بود ، 🌸 به خاطر همین ، نام او را عباس نامید . 🌸 که به معنی شیر بیشه بود 🌸 این نام را برایش انتخاب کرد 🌸 چون او در برابر کژی ها و باطل ، 🌸 ترش‌رو بود . 🌸 و در مقابل نيکى ها ، 🌸 خندان و چهره گشوده بود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 قسمت دهمین و آخرین 🌸 ام البنین ، توجه و محبت بسیاری ، 🌸 به فرزندان حضرت زهرا ، داشت . 🌸 و خود را ، کنیز و خدمتکار آنها می دانست 🌸 و حتی بیشتر از بچه هایش ، 🌸 آنها را دوست می داشت . 🌸 و همیشه آرزو می کرد 🌸 تا خودش و بچه هایش ، فدای آنها شوند 🌸 ولی هیچ صدمه ای ، به آنها نرسد . 🌸 روزی ام البنين وارد اتاق شد . 🌸 امام علی عليه السلام را ديد 🌸 که عباس خردسال را روی پاهايش نشانده ، 🌸 و آستين‌های کودک را بالا زده ، 🌸 بازوانش را می بوسید ، 🌸 و به شدت گریه می کرد . 🌸 ام البنين ، از دیدن این منظره ، 🌸 حيران و نگران شد و علتش را پرسيد . 🌸 امام علی نیز با اندوه پاسخ دادند : 🕋 به اين دو دست نگاه می کردم 🕋 و آنچه بر سرشان می آيد را ، 🕋 به ياد می آوردم . 🌸 تعجب ام البنين به ترس تبديل شد : 🌸 و با نگرانی گفت : 🌹 مگر چه بر سر دستان پسرم خواهد آمد ؟ 🌸 امام علی با چشمانی گریان گفت : 🕋 از بازو قطع خواهند شد . 🌸 ام البنین گفت : 🌹 چرا يا على ؟ 🌸 امام علی نیز ، ماجرای عاشورا و کربلا را ، 🌸 برای او تعریف کرد و گفت : 🕋 دستان فرزند تو ، 🕋 در راه فرزند پیامبر ، حسین ، 🕋 قطع خواهند شد . 🌸 چشمان ام البنین ، پر از اشک شد 🌸 گریه ، امانش نمی داد . 🌸 اما باز ، خدا را شکر کرد و گفت : 🌹 پسرم فدای سبط گرامی رسول . 🌸 امام علی ، ام البنین را ، 🌸 به مقام و منزلتی که فرزندش نزد خدا دارد 🌸 بشارت داد و گفت : 🕋 خداوند در عوض دو دست ، 🕋 دو بال به او می بخشد 🕋 تا با ملائکه در بهشت پرواز کند .  🌹 پایان 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
1_2721933613.pdf
4.52M
نمایشنامه طنز شعری ایران و آمریکا ویژه دهه فجر 📗 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
_1-1.pdf
133.3K
نمایشنامه طنز دهه فجر 📗 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ فصل دوم داستان پسر گربه ای ☀️ قسمت اول 🌸 زن و شوهری به نام زهرا و جعفر ، 🌸 در یکی از مناطق شهر اهواز ، 🌸 زندگی می کنند . 🌸 آنها هیچ وقت بچه دار نمی شوند . 🌸 اما از رحمت خدا هم ناامید نیستند . 🌸 و برای اینکه به آرزویشان برسند ، 🌸 همیشه در حال ذکر و دعا بودند . 🌸 بعد از هر نمازی ، با گریه و زاری ، 🌸 اول خدا را ، 🌸 به خاطر همه نعمت هایش ، 🌸 و به خاطر همه داده هایش ، 🌸 شکر می کنند . 🌸 سپس از او ، 🌸 بچه ای پاک می خواهند . 🌸 شب قدر بود . 🌸 زهرا و جعفر ، افطار کمی خوردند . 🌸 بعداز افطار ، مشغول عبادت شدند 🌸 شب قدر را احیا گرفتند . 🌸 نزدیک سحر بود . 🌸 قرآن کریم ، 🌸 روی سر زهرا و جعفر بود . 🌸 و با تلویزیون ، دعا می خواندند . 🌸 چشمان آنان پر از اشک شده بود . 🌸 بغضی سنگین ، 🌸 گلوی آنان را می فشرد . 🌸 تلویزیون می گفت : 🖥 بالحجه، بالحجه 🌸 زهرا و جعفر نیز ، 🌸 با گریه تکرار می کردند : 🇮🇷 بالحجه ، بالحجه ... 🌸 ناگهان ، بُغض زهرا ترکید . 🌸 و هق هق کنان به گریه افتاد . 🌸 و از امام زمان ، یک بچه خواست . 🌸 ناگهان ، 🌸 صدای گریه بچه ای را شنیدند . 🌸 زهرا و جعفر ، ابتدا اعتنایی نکردند . 🌸 آنها فکر می کردند 🌸 که آن صدای بچه ، 🌸 از همسایه یا رهگذر است 🌸 اما صدای گریه بچه قطع نشد . 🌸 جعفر ، به طرف بیرون رفت . 🌸 و بچه ای را در یک تشت طلایی ، 🌸 دم در خانه خود ، پیدا کرد . 🌸 سه پارچه سبز و سفید و قرمز ، 🌸 دور آن بچه ، پیچیده شده بود . 🌸 و در کنار او ، دوتا کتاب قرار داشت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت دوم 🌸 یکی از آن کتابها ، قرآن کریم بود 🌸 که جلد سبز براق داشت . 🌸 و کتاب دیگر ، کتاب حدیثی بود . 🌸 که به رنگ زرد براق بود . 🌸 جعفر ، از دیدن بچه تعجب کرد . 🌸 به اطرافش نگاهی انداخت 🌸 اما کسی آنجا نبود . 🌸 جعفر ، همسرش را صدا زد و گفت : 🌹 خانم بیا اینجا 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 چی شده آقا جعفر ؟! 🌹 جعفر گفت : لطفا یه لحظه بیا 🌸 زهرا به طرف در رفت 🌸 وقتی چشمش به بچه افتاد ، 🌸 شوکه شد و با تعجب گفت : 🇮🇷 این بچه چیه آقا جعفر ؟ 🇮🇷 اینجا چکار می کنه ؟ 🌸 جعفر گفت : 🌹 نمی دونم عزیزم ، 🌹 حتما یکی اونو اینجا گذاشته و رفته 🌹 بی زحمت ، 🌹 شما مواظب این بچه باش 🌹 اگه می تونی ساکتش کن 🌹 تا من برم ببینم 🌹 کسی این دور و ورا هست یا نه 🌸 زهرا بچه را بغل کرد 🌸 و به داخل برد 🌸 جعفر نیز لباسش را پوشید 🌸 و به بیرون رفت . 🌸 چند کوچه اطراف محله خود را دوید 🌸 و به هر کسی که می رسید 🌸 از آنها ، 🌸 در مورد بچه گم شده می پرسید ؛ 🌸 اما هیچ کس ، 🌸 هیچ اطلاعی از بچه نداشت . 🌸 بچه ، همچنان گریه می کرد . 🌸 زهرا خانم ، 🌸 هر کاری کرد که بچه ساکت شود 🌸 اما موفق نشد 🌸 با قاشق کوچک ، به او آب داد . 🌸 اما بچه ، سرش را می چرخاند . 🌸 و قاشق را نمی گرفت . 🌸 زهرا ، شیر پاستوریزه برایش گرم کرد 🌸 و سعی کرد تا با قاشق ، 🌸 شیر را در دهانش بگذارد 🌸 اما باز بچه ، مقاومت می کرد 🌸 و چیزی نمی خورد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla