AUD-20210801-WA0007.mp3
10.02M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت چهارم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در خانه را کوبید .
🇮🇷 بعد از چند لحظه ، خواهرش در را باز کرد .
🇮🇷 چشم فرامرز به چشمان خواهرش زینت افتاد
🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شد .
🇮🇷 بغض ، گلویش را فشرد .
🇮🇷 زینت با خوشحالی ، مادرش را صدا زد :
🌹 مامان ، مامان ، فرامرز اومده
🇮🇷 زینت به خیال اینکه ،
🇮🇷 این همان فرامرز سابق است ،
🇮🇷 از دور به او سلام کرد .
🇮🇷 فرامرز ، آرام داخل شد و در خانه را بست
🇮🇷 ولی نگاهش از زینت قطع نمی شد .
🇮🇷 و آرام به زینت گفت :
🐈 نمی خوای داداشتو بغل کنی ؟!
🇮🇷 زینت ، از شنیدن این حرف شوکه شد .
🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت
🇮🇷 او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و به یاد سالها ، تنهایی و بی کسی اش ،
🇮🇷 گریه کرد و اشک ریخت .
🇮🇷 فرامرز ، در حالی که زینت را در آغوش داشت
🇮🇷 از او عذرخواهی می کرد .
🇮🇷 ناگهان مادر فرامرز آمد .
🇮🇷 و کنار آنها ایستاد .
🇮🇷 زینت عقب رفت و به مادرش نگاه کرد .
🇮🇷 فرامرز با دیدن مادرش ،
🇮🇷 گریه اش شدیدتر شد .
🇮🇷 به طرف مادرش رفت
🇮🇷 و جلوی پای او به زمین افتاد .
🇮🇷 و پای او را بوسید .
🇮🇷 سپس بلند شد و او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و زار و زار گریه کرد .
🇮🇷 فرامرز ، از خواهر و مادرش ،
🇮🇷 خیلی معذرت خواهی کرد .
🇮🇷 و قول داد
🇮🇷 که همه بدی های گذشته را ، جبران بکند .
🇮🇷 فرامرز ، در همان روز ،
🇮🇷 هر چه وسیله خراب در خانه بود را تعمیر کرد
🇮🇷 باغچه خانه را ، تمییز کرد
🇮🇷 و در کار خانه ، به مادرش کمک نمود .
🇮🇷 سپس تا ساعتها ،
🇮🇷 پای حرفهای خواهر و مادرش نشست .
🇮🇷 چند روز بعد نیز ،
🇮🇷 به طرف عموها و دایی هایش رفت
🇮🇷 و از آنها نیز معذرت خواهی کرد
🇮🇷 و به آنها اطمینان داد
🇮🇷 تا دیگر هیچ وقت ، آبروی طایفه را نبرد
🇮🇷 سپس به سراغ هر کسی که ،
🇮🇷 از او اذیت و آزاری دیده بود ، رفت
🇮🇷 و با نرمی و مهربانی ، از آنها حلالیت گرفت
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
هدایت شده از 🎥 فیلم و کارتون ایرانی 🇮🇷
19.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 داستان صوتی تصویری ۹ دی
👈 به زبان طنز 😁
📼 قسمت اول
🎥 @kartoon_film
📚 @dastan_o_roman
#ویژه_نامه_خط_خطی #علی_زکریایی
#دهه_بصیرت #فتنه۸۸ #۹دی
#دهه_مقاومت
هدایت شده از 🧠 چیستان ، معما ، مسابقه
💥 مسابقه سین زنی
☀️ به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها
👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها
🌟 عزیزانی که دوست دارن در مسابقه شرکت کنند ، لطفا به آیدی زیر پیام دهند .
🆔 @dezfoool
🌟 ایشون هم زحمت می کشند
🌟 یک بنر به نام شما برای شما ،
🌟 ارسال می کنند
🌟 و شما باید آن را برای گروه ها و مخاطبین تون ارسال کنید .
🌟 هر بنری که بیشتر سین خورد ،
🌟 اون برنده است .
🎁 جایزه نفر اول :
💻 یک عدد تبلت جادویی
🎁 جایزه نفر دوم و سوم :
📲 ۱۰ گیگ اینترنت
⏰ زمان پایان مسابقه :
👈 ۱۵ دی ماه ۱۴۰۲ ساعت ۲۲
🇮🇷 @moomolla
🧠 @moaama_chistan
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت هفتمین 🌷
🌸 ثمامه مادر فاطمه ،
🌸 به دختر فهيمه و عاقله اش گفت :
🌹 دخترم ! رؤيای تو صادقه است .
🌹 یعنی به زودی ،
🌹 تو با مرد جليل القدری که ،
🌹 مجد و عظمت فراوانی دارد ،
🌹 ازدواج می کنی .
🌹 مردی که مورد اطاعت امت خود است .
🌹 و از او صاحب چهار فرزند می شوی .
🌹 که اولين آنها ،
🌹 چهره اش مثل ماه درخشان است .
🌹 و سه تای ديگر ، مثل ستارگان اند .
🌸 حزام ، پدر فاطمه ،
🌸 پشت در ایستاده بود ،
🌸 و به صحبت های دوستانه و صميمانه آنها ،
🌸 گوش می داد .
🌸 صبر کرد تا حرفشان تمام شود ،
🌸 سپس وارد اتاق شد .
🌸 و از ثمامه و فاطمه ،
🌸 در مورد پذيرش امام علی ( عليه السلام ) ،
🌸 سؤال کرد و گفت :
☀️ ای ثمامه ! آيا دخترمان را ،
☀️ شايسته همسری اميرالمؤمنين می دانی ؟
☀️ بدان که خانه او ، خانه وحی و نبوت است ،
☀️ خانه علم و حکمت و آداب است .
☀️ اگر دخترت را ، لايق اين خانه می دانی
☀️ که خادمه اين خانه باشد
☀️ خواستگاری امام علی را قبول کنيم ،
☀️ و اگر دخترت ، اهليت آن خانه را ندارد
☀️ پس نه قبول نمی کنیم ؟
🌸 ثمامه ، قلبی پر از عشق به امامت داشت
🌸 بدون معطلی گفت :
🌹 ای حزام ! به خدا سوگند
🌹 من او را خوب تربيت کردم
🌹 و از خدای متعال و قدير خواستارم
🌹 که فاطمه ام ، واقعا سعادتمند شود
🌹 و صالح و شایسته آن خانه باشد
🌹 و برای خدمت به آقا و مولايم اميرالمؤمنين ،
🌹 همسری شایسته و نیکو باشد .
🌹 پس او را به مولایم علی بن ابيطالب ،
🌹 تزويج کن .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز تصمیم گرفت تا نمازش را ،
🇮🇷 همیشه در مسجد و به جماعت بخواند .
🇮🇷 همه اهالی محل ، بازاریان و اهل مسجد ،
🇮🇷 از عوض شدن اخلاق فرامرز ، تعجب کردند .
🇮🇷 ایوب ، همان کسی که در بازار ،
🇮🇷 با فرامرز درگیر شده بود ،
🇮🇷 وقتی فرامرز را در مسجد دید
🇮🇷 تعجب کرد و حیران او را تماشا می کرد
🇮🇷 سپس کنار فرامرز نشست .
🇮🇷 و در گوشش گفت :
🌸 به به ، آقای فراتر از مرز
🌸 شما کجا ، اینجا کجا ؟!
🌸 شنیدم خیلی معروف شدی ؟!
🌸 برای خودت ، آدم حسابی شدی
🇮🇷 فرامرز ، روی خود را به طرف ایوب برگرداند
🇮🇷 سپس لبخندی زد و گفت :
🐈 به به آقا ایوب ،
🐈 مرد با غیرت محله
🇮🇷 ایوب گفت :
🌸 سلام فرامرز جان
🌸 مشتاق دیدار
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 سلام داداش ایوب ، خیلی شرمندتم
🐈 تو رو خدا حلالم کن .
🇮🇷 ایوب و فرامرز ، همدیگر را بغل کردند
🇮🇷 و بهترین دوست هم شدند .
🇮🇷 فرامرز در حال خرید بود
🇮🇷 که ناگهان صدای دزدگیر بانک ، درآمد
🇮🇷 جنسش را ، پیش مغازه دار گذاشت
🇮🇷 و به طرف بانک رفت .
🇮🇷 به گربه تبدیل شد و پشت در بانک ایستاد .
🇮🇷 و از پشت شیشه ، حرکات دزدان را ،
🇮🇷 رصد می کرد .
🇮🇷 و منتظر ماند تا بیرون بیایند .
🇮🇷 تعداد آنها سه نفر بود .
🇮🇷 که بعد از دزدی از بانک ،
🇮🇷 به طرف در خروجی آمدند .
🇮🇷 دو نفر که بیرون آمدند .
🇮🇷 فرامرز ، به انسان تبدیل شد
🇮🇷 و در را ، به صورت نفر سوم زد
🇮🇷 و به آن دو نفر حمله کرد .
🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان در آورد
🇮🇷 و دوباره گربه شد
🇮🇷 پای یکی از آنان را گرفت و انسان شد
🇮🇷 و هر دو دزد را ، به هم کوبید .
🇮🇷 نفر چهارمی که در ماشین منتظر بود
🇮🇷 با دیدن این ماجرا پیاده شد
🇮🇷 و به طرف فرامرز ، شلیک کرد .
🇮🇷 فرامرز ، پشت ستون مخفی شد .
🇮🇷 تا شلیک ها ، پایان یافت .
🇮🇷 آرام سرش را بیرون آورد .
🇮🇷 متوجه شد که ایوب و دوستانش ،
🇮🇷 در حال مبارزه با آن دزد چهارمی هستند .
🇮🇷 بعد از اینکه او را دستگیر کردند
🇮🇷 به طرف سه نفر دیگر رفتند
🇮🇷 و آنها را نیز بستند .
🇮🇷 ایوب و دوستانش ، به همدیگر می گفتند :
🌸 کی اینارو اینجوری کتک زده
🌸 بابا هر کی بوده ، دمش گرم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
👈 پایان فصل اول
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
4_5924966633905851413.mp3
10.15M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت پنجم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت هشتمین 🌷
🌸 عقيل برادر امام علی علیه السلام ،
🌸 با اجازه فاطمه و پدرش ،
🌸 عقد بين اين دو بزرگوار را اجرا کرد .
🌸 آن هم با مهريه ۵۰۰ درهم ،
🌸 که سنت رسول خدا بود .
🌸 اما پدر فاطمه گفت :
🌹 دختر ما ، هديه ای است از سوی ما ،
🌹 به پسرعموی رسول خدا .
🌹 و ما طمع به مال و ثروت او ندوخته ايم .
🌸 فاطمه کلابيه ،
🌸 سراسر نجابت و پاکی و خلوص بود .
🌸 او را به طرف خانه امام علی بدرقه کردند .
🌸 هنگامی که می خواست وارد خانه شود ،
🌸 ایستاد و مکث کرد .
🌸 و پا به خانه امام علی علیه السلام نگذاشت
🌸 به او گفتند : چرا وارد نمی شوید ؟
🌸 فاطمه گفت :
🍎 تا دختر بزرگ حضرت فاطمه علیهاالسلام ،
🍎 یعنی حضرت زینب اجازه نفرمايند
🍎 وارد خانه نمی شوم .
🌸 اين سخن او ،
🌸 نهايت ادب او را به خاندان امامت می رساند.
🌸 حضرت زینب ، اجازه ورود ایشان را دادند
🌸 فاطمه نیز با خوشحالی وارد خانه شد .
🌸 همان روز اول ، که پا در خانه امام گذاشت
🌸 حسن و حسين عليهماالسلام ،
🌸 مریض در بستر افتاده بودند .
🌸 عروس تازه نیز ،
🌸 به محض آنکه وارد خانه شد ،
🌸 خود را به بالين آن دو عزيز رسانيد
🌸 و همچون مادری مهربان ،
🌸 به دلجويی و پرستاری از آنان پرداخت
🌸 و همواره می گفت :
🍎 من کنيز فرزندان فاطمه هستم .
🌸 هر وقت امام علی علیه السلام ،
🌸 فاطمه را صدا می زد ،
🌸 حسن و حسین و زینب ،
🌸 به یاد مادرشان می افتادند و گریه می کردند
🌸 بعد از گذشت مدت کوتاهی ،
🌸 از زندگی مشترکش با امام علی عليهالسلام ،
🌸 به اميرالمؤمنين پيشنهاد کرد
🌸 که به جای « فاطمه » ،
🌸 او را ام البنين صدا بزند
🌸 تا فرزندان حضرت زهرا عليهاالسلام ،
🌸 به ياد مادرشان ، فاطمه زهرا نيفتند
🌸 و در نتيجه ، خاطرات تلخ گذشته ،
🌸 در ذهن آنها تداعی نگردد
🌸 و رنج بی مادری ، آنها را آزار ندهد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت نهمین 🌷
🌸 حضرت علی عليه السلام ،
🌸 در همسرش ام البنین ، خردمندی ، نيرومندی ،
🌸 ايمانى استوار ، آدابى والا و صفاتى نيکو ،
🌸 مشاهده کرد و او را گرامى داشت ،
🌸 و از صميم قلب ، در حفظ او کوشيد .
🌸 و ثمره ازدواج حضرت با ایشان ،
🌸 چهار پسر رشيد بود که نامشان :
👈 عبّاس ، عبدالله ، جعفر و عثمان بود .
🌸 فرزندان ام البنين ،
🌸 همگی در کربلا به شهادت رسيدند
🌸 و نسل ايشان از طريق عُبيداللّه ،
🌸 فرزند حضرت عباس عليه السلام ادامه يافت.
🌸 اولین فرزند پاک بانو ام البنين ،
👈 علمدار کربلا ، حضرت عباس بود ؛
🌸 حضرت عباس ،
🌸 در روز چهارم ماه شعبان ، به دنیا آمد .
🌸 هنگامى که مژده ولادت عباس را ،
🌸 به اميرالمؤمنين عليه السلام ، داده شد ،
🌸 به خانه شتافت و او را در برگرفت ،
🌸 باران بوسه بر او فرو ريخت
🌸 و مراسم شرعى تولد را درباره او اجرا کرد .
🌸 در روز هفتم تولّدش ،
🌸 طبق رسم و سنّت اسلامی ،
🌸 گوسفندی را به عنوانِ عقيقه ذبح کردند ،
🌸 و گوشت آن را به فقرا صدقه دادند .
🌸 امام علی علیه السلام ، از عالم غيب ،
🌸 جنگآورى و دليرى عباس را ،
🌸 در عرصه هاى پيکار دريافته بود
🌸 و مى دانست که او يکى از قهرمانان اسلام ،
🌸 خواهد بود ،
🌸 به خاطر همین ، نام او را عباس نامید .
🌸 که به معنی شیر بیشه بود
🌸 این نام را برایش انتخاب کرد
🌸 چون او در برابر کژی ها و باطل ،
🌸 ترشرو بود .
🌸 و در مقابل نيکى ها ،
🌸 خندان و چهره گشوده بود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
قسمت دهمین و آخرین
🌸 ام البنین ، توجه و محبت بسیاری ،
🌸 به فرزندان حضرت زهرا ، داشت .
🌸 و خود را ، کنیز و خدمتکار آنها می دانست
🌸 و حتی بیشتر از بچه هایش ،
🌸 آنها را دوست می داشت .
🌸 و همیشه آرزو می کرد
🌸 تا خودش و بچه هایش ، فدای آنها شوند
🌸 ولی هیچ صدمه ای ، به آنها نرسد .
🌸 روزی ام البنين وارد اتاق شد .
🌸 امام علی عليه السلام را ديد
🌸 که عباس خردسال را روی پاهايش نشانده ،
🌸 و آستينهای کودک را بالا زده ،
🌸 بازوانش را می بوسید ،
🌸 و به شدت گریه می کرد .
🌸 ام البنين ، از دیدن این منظره ،
🌸 حيران و نگران شد و علتش را پرسيد .
🌸 امام علی نیز با اندوه پاسخ دادند :
🕋 به اين دو دست نگاه می کردم
🕋 و آنچه بر سرشان می آيد را ،
🕋 به ياد می آوردم .
🌸 تعجب ام البنين به ترس تبديل شد :
🌸 و با نگرانی گفت :
🌹 مگر چه بر سر دستان پسرم خواهد آمد ؟
🌸 امام علی با چشمانی گریان گفت :
🕋 از بازو قطع خواهند شد .
🌸 ام البنین گفت :
🌹 چرا يا على ؟
🌸 امام علی نیز ، ماجرای عاشورا و کربلا را ،
🌸 برای او تعریف کرد و گفت :
🕋 دستان فرزند تو ،
🕋 در راه فرزند پیامبر ، حسین ،
🕋 قطع خواهند شد .
🌸 چشمان ام البنین ، پر از اشک شد
🌸 گریه ، امانش نمی داد .
🌸 اما باز ، خدا را شکر کرد و گفت :
🌹 پسرم فدای سبط گرامی رسول .
🌸 امام علی ، ام البنین را ،
🌸 به مقام و منزلتی که فرزندش نزد خدا دارد
🌸 بشارت داد و گفت :
🕋 خداوند در عوض دو دست ،
🕋 دو بال به او می بخشد
🕋 تا با ملائکه در بهشت پرواز کند .
🌹 پایان 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
1_2721933613.pdf
4.52M
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
_1-1.pdf
133.3K