📙 داستان کوتاه شکست قهرمانانه
📗 بخش دوم / آخر
🏹 مربی من ، از گوشه ی میدان فریاد می کشید : « حواست کجاست ؟ چکار داری می کنی؟»
🏹 اما من حواسم آن جا نبود.
🏹 علی سعی می کرد حمله کند
🏹 و من مدام جا خالی می دادم.
🏹 باید هرچه زودتر تصمیم می گرفتم
🏹 از یک طرف آن همه برای رسیدن به چنین جایگاهی زحمت کشیده بودم،
🏹 و از طرف دیگر
🏹 می دانستم که علی و خانوادهاش
🏹 چقدر برای پیروزی در این مسابقه زحمت کشیدهاند.
🏹 تنها چیزی که برایم معلوم شده بود
🏹 این که من تصمیم نداشتم علی را شکست دهم.
🏹 اگرچه در ابتدا خودم هم از این فکر شوکه شدم، تصمیمی بود که گرفته بودم.
🏹 بدون شک ، هرکس دیگری به جای علی بود تمام تلاشم را برای شکست دادنش به خرج می دادم؛ اما قضیه ی علی فرق می کرد.
🏹 شاید او خیلی بیشتر از من به جایزه ی این مسابقه احتیاج داشت.
🏹 بعد از رسیدن به چنین جایگاهی ، دلم نمی خواست من آن کسی باشم که او را از رسیدن به پیروزی باز بدارد.
🏹 احساس می کردم با این کار ، اگرچه به کربلا نمی رسم اما امام حسین خیلی بیشتر خوشحال می شود.
🏹 چندان تلاشی برای مبارزه نکردم.
🏹 علی به راحتی و با چندین ضربه ی محکم ، من را زمین زد و قهرمان شد.
🏹 بعد هم با خوشحالی دوید و خواهرهای کوچکش را که از شدت خوشحالی گریه می کردند بغل کرد.
🏹 آن روز ، لذت بخش ترین ضربههای دردناک را در تمام طول مسابقات تجربه کردم.
🏹 آن روز اگرچه باختم،
🏹 اما پدر و مادرم ، حسابی من را برای تمام موفقیتهایم تشویق کردند.
🏹 خودم هم اگرچه شکست خورده بودم، نه تنها ناراحت نبودم بلکه از نتیجه کارم حسابی هم خوشحال و راضی بودم و این خوشحالی ، زمانی به اوج خودش رسید که متوجه شدم ، پدرم برای روز شهادت امام رضا علیه السلام ، بلیت مشهد گرفته .
نویسنده : امین ریسمان کارزاده
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان #داستان_کوتاه #شکست_قهرمانانه #اخلاق_در_ورزش #جوانمردی #مروت