eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
46 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه تولد حضرت زینب 🏝 در شهر مدینه ، 🏝 خانه کوچک اما پر برکتی بود 🏝 که در آن امام علی علیه السلام 🏝 و حضرت زهرا سلام الله علیها 🏝 زندگی می کردند . 🏝 همان خانه ای که از سقفش 🏝 تا هفت آسمان ، 🏝 نور زیبایی بالا می رود . 🏝 و فرشته ها ، دور و بر آن می گردند 🏝 روز ۵ ماه جمادی بود 🏝 در آسمان ، غوغا و شادی بود 🏝 در زمین هم ، پر از خوشحالی بود . 🏝 صداهای دل نشین و خنده ، 🏝 از خانه‌ی امام علی علیه السلام 🏝 به گوش می‌ رسید . 🏝 فرشته ها ، از شدت شادمانی ، 🏝 بالا و پایین می پریدند 🏝 انگار داشتند خبرهای خوشی را ، 🏝 به آسمان‌ها می بردند 🏝 خانه‌ی امیرالمومنین علیه السلام 🏝 رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود 🏝 رحمت الهی بیشتر از همیشه ، 🏝 بر این خانه سرازیر شده ، 🏝 صدای یک نوزاد ، فضا را پر کرده بود 🏝 یکی از فرشته ها می گفت : 🕊 خداوند عزوجل ، 🕊 به علی و فاطمه دختر داده . 🏝 یکی دیگر می گفت : 🦢 چه نور زیبایی از آن دختر ، 🦢 به سمت آسمان می رود . 🏝 یک فرشته دیگر می گفت : 🦋 چه بوی خوبی می دهد . 🏝 حالا نوبت نام گزاری شد 🏝 باید برای این دختر ، 🏝 یک نام برازنده انتخاب شود 🏝 حضرت فاطمه سلام الله علیها 🏝 به امام علی علیه السلام گفتند : 🍎 شما برای این کودک نام انتخاب کنید 🏝 امّا امام علی علیه السلام ، 🏝 به احترام پیامبر چیزی نگفتند 🏝 و می خواستند این کار را ، 🏝 به پیامبر اکرم واگذار کنند . 🏝 اما رسول خدا ، 🏝 هنگام تولد آن دختر مبارک ، 🏝 در مسافرت بودند 🏝 و در هنگام بازگشت از سفر ، 🏝 خبر تولد آن دختر را ، 🏝 به ایشان دادند . 🏝 و به امام علی و فاطمه زهرا ، 🏝 تبریک گفتند . 🏝 امام علی علیه السلام ، 🏝 از پیامبر اکرم خواهش کردند 🏝 تا برای دخترشان ، 🏝 یک نام انتخاب کنند . 🏝 پیامبر نیز ، نام گذاری او را ، 🏝 به خداوند واگذار کردند و فرمودند : 🕋 درست است که فرزندان دخترم ، 🕋 فرزندان من هستند ، 🕋 امّا نام این کودک را باید ، 🕋 خود خدا انتخاب کند . 🏝 حضرت جبرییل ، فرشته زیبای خدا ، 🏝 به همراه هزاران فرشته ، 🏝 از آسمان پایین آمد . 🏝 ابتدا سلام خداوند را به پیامبر رساند 🏝 سپس گفت : 👑 خداوند متعال می فرماید 👑 نام این دختر را زینب بگذارید 👑 که این نام را در لوح محفوظ نوشتم 🏝 آن گاه رسول خدا صلی الله علیه ، 🏝 زینب را گرفت و بوسید و فرمود : 🕋 توصیه می کنم که همه باید 🕋 این دختر را احترام کنند ، 🕋 که او مانند خدیجه ی کبری است . 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت نوزدهم 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 نقشه ات چیه ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 تو که میتونی یکی رو به پرواز در بیاری 🐈 من خودم دیدم اینکارو کردی 🐈 حالا می خوام این دوتا رفیق منو ، 🐈 از طریق پرواز ، 🐈 از زندان بیارمشون بیرون 🐈 فقط ممکنه بهشون تیراندازی بشه 🐈 پس باید اول بتونی ، اونارو نامرئی کنی 🐈 بعد پروازشون بدی 🐈 اینجوری خیالمون راحت میشه 🐈 که دیگه آسیبی نمی بینند . 💎 فاطمه گفت : 👑 تا حالا کسی رو نامرئی نکردم 👑 بهم مهلت بده تا تمرین کنم 💎 شیعه فاطمه ، به اطرافش نگاه کرد 💎 و سعی کرد تا سنگی را نامرئی کند 💎 بعد از کمی تلاش ، 💎 موفق شد آن سنگ را نامرئی کند 💎 سپس ، گربه ای که در آن اطراف بود را ، 💎 نامرئی کرد 💎 سپس سگی را نامرئی کرد . 💎 با خوشحالی به فرامرز گفت : 👑 آقا فرامرز ! به لطف خدا ، 👑 موفق شدم چندتا چیز رو نامرئی کنم 👑 برای دوستان شما هم ، 👑 ان‌شاءالله سعی خودمو می کنم 👑 فقط باید اونا رو ببینم 👑 تا بتونم نامرئی شون کنم 💎 فرامرز گفت : 🐈 خوب چطوری میخوای اونا رو ببینی 🐈 اگه پرواز کنی ممکنه با تیر ، تو رو بزنن 💎 فرامرز در حال حرف زدن بود 💎 که هاشم گفت : 🌸 صبر کن ببینم . 💎 فرامرز گفت : 🐈 چی شده هاشم 💎 هاشم گفت : 🌸 انگار دارن در مورد تو حرف می زنن 🌸 انگار هم سلولی هام ، 🌸 ماجرای تو رو به نگهبانان گفتند 🌸 باید زودتر کاری بکنیم 🌸 وگرنه اون وحشی ها ما رو می کشند 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 شما بیاین توی حیاط 👑 من نامرئی میشم و میام اونجا 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📲 کانالهای سرگرمی حلال و آموزنده 👌🏻 ویژه کودک و نوجوان و مربیان 🎥 کانال فیلم و کارتون @kartoon_film 👨🏻‍🏫 کانال محتوای تربیت کودک @amoomolla 🧠 کانال چیستان و معما @moaama_chistan 🎼 کانال سرودهای ملی مذهبی @sorood_sher 📚 کانال داستان و رمان @dastan_o_roman 🚀 لطفا نشر دهید 🚀 خیلی از والدین و مربیان 🚀 دغدغه چنین کانالهایی را دارند .
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیستم 💎 فرامرز و هاشم و صادق ، 💎 با وسایل هاشون به طرف حیاط رفتند 💎 شیعه فاطمه نیز ، نامرئی شد و پرواز کرد 💎 و در بالای زندان ، منتظر آنها شد . 💎 با آمدن آنها به حیاط زندان ، 💎 آنها را نامرئی کرد و به پرواز درآورد 💎 زندانیان ، از نامرئی شدن آنها تعجب کردند 💎 نگهبانان زندان آمدند ولی به آنها نرسیدند 💎 در حالت پرواز ، 💎 به محله سیاه پوستان رفتند 💎 و در آنجا فرود آمدند 💎 و از حالت نامرئی بیرون آمدند و ظاهر شدند 💎 فرامرز ، به آقای نصیری گفت : 🐈 قربان ! ما آماده ایم . 💎 سرهنگ نصیری گفت : 🇮🇷 خیلی خوبه ، دخترا هم دارن میرسن آمریکا 🇮🇷 همه خونه های اون آمریکائی رو جارو کردیم 🇮🇷 چه در ایران ، چه در کویت و ترکیه 🇮🇷 فقط مونده ساختمون اصلی شون 🇮🇷 اونم دست خودته ، منتظر دستورم باش 💎 چند ساعت بعد ، 💎 فرامرز ، با بچه های سپاه و دوستانش ، 💎 در حال نقشه کشیدن بودند . 💎 دختران نیز ، به آمریکا رسیدند 💎 و آنها را ، به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ، 💎 تحول دادند . 💎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ، 💎 حرکت می کردند 💎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند 💎 و خیال می کردند که در آمریکا ، 💎 به همه اهدافشان می رسند . 💎 و پیشرفت می کنند . 💎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند . 💎 که پر از قفس بود . 💎 درون بعضی از آن قفس ها ، 💎 یک دختر زندانی بود 💎 و در بعضی از آن قفس ها ، 💎 پر از دختر بود . 💎 سرهنگ نصیری نیز ، 💎 مختصات سمیه و دختران را ، 💎 برای فرامرز فرستاد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 حکایت دانشمند و ثروتمند 🌟 در کشور مصر ، 🌟 دو شاهزاده زندگی می‌کردند . 🌟 یکی از آن‌ها ، 🌟 به دنبال تحصیل علم و دانش رفت 🌟 و شاهزاده دیگر ، 🌟 مال و ثروت جمع می کرد . 🌟 بعدها ، اولی ، 🌟 بزرگترین دانشمند زمان خودش 🌟 و دومی ، 🌟 ثروتمندترین آدم در مصر شد . 🌟 ثروتمند به دانشمند گفت : 👑 من پادشاه شدم ؛ 👑 اما تو هنوز فقیر هستی . 🌟 دانشمند گفت : 😇 من باید خدا را شکر کنم ؛ 😇 زیرا علم به دست آوردم 😇 و علم از پیامبران به جا مانده است 😇 اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی 😇 که میراث انسانهای بد ، 😇 مثل فرعون و هامان است . 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و یکم 💎 آمریکایی ها ، سمیه و دختران ایرانی را ، 💎 در چند قفس کنار هم گذاشتند . 💎 دختران ، 💎 با تعجب به اطرافشان نگاه می کردند 💎 و با ترس و وحشت ، 💎 به دختران دیگری که ، 💎 در قفس ها زندانی بودند ، نگاه می کردند 💎 بعضی از دختران ، بی حال بودند 💎 بعضی از دختران ، 💎 به یک نقطه ، خیره شده بودند 💎 بعضی از آنها ، وحشیانه خود را ، 💎 به میله ها و دیوارها می کوبیدند 💎 و سر و صدا می کردند 💎 بعضی هم مثل سگ ، پارس می کردند 💎 بعضی از دختران نیز ، 💎 دست و پایشان ، قطع شده بود 💎 و همه بدنشان ، 💎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشیده شده بود . 💎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود 💎 و اعصاب شان را ، قطع کردند . 💎 و هر چقدر آنها را شکنجه می کردند ، 💎 اصلاً احساس درد نمی کردند 💎 و... 💎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ، 💎 وحشت زده و ترسیده بودند . 💎 چون فکر می کردند ، 💎 قرار است در آمریکا ، خوشبخت شوند ، 💎 پیشرفت کنند . 💎 و به آرامش ابدی برسند 💎 اما نمی دانستند 💎 برای آزمایش و بردگی ، آورده شده اند 💎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند 💎 نمی دانستند قرار است 💎 موش آزمایشگاه آمریکایی‌های وحشی شوند 💎 آنها خیال می کردند که آمریکا ، بهشت است 💎 اما در ظاهر ، به یک جهنم شبیه تر است . 💎 به خاطر همین ، 💎 دختران ایرانی اعتراض کردند : 🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟! 🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟! 🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟! 💎 اما آمریکائی ها ، 💎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ، 💎 به کار خود ادامه می دادند . 💎 فرامرز و دوستانش ، 💎 به ساختمان آزمایشگاه رسیدند . 💎 فرامرز ، به صادق و هاشم گفت : 🐈 شما همین جا بمونید ، 🐈 اگه دخترا اومدن ، اونارو سوار اتوبوس کنید 🐈 و اونارو به طرف خونه امن ببرید . 🐈 منتظر ما نمونید . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عظمت علم ✍ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم 🌟 روزى امیرالمومنین على علیه السلام 🌟 در زمان خلافتش ، 🌟 بالاى منبر رفت و فرمود : 🔮 قبل از آنكه از ميان شما بروم 🔮 هر سؤالی داريد بپرسيد ، 🔮 چرا كه من به راه هاى آسمانها ، 🔮 آگاهتر از راههاى زمين هستم . 🌟 يک نفر از حاضران برخاست و گفت : 🍃 جبرئيل در كجاست ؟ 🌟 امیرالمومنین علیه السلام 🌟 به آسمان و مشرق و مغرب نگاه كرد 🌟 و بعد از چند لحظه به او فرمود : 🔮 همه جا را ديدم ، 🔮 ولى جبرئيل را نديدم ، 🔮 پس جبرئيل تو هستى . 🔮 سوال کننده گفت : 🍃 حقّا كه تو در سخن خود راستگویی 🌟 ناگهان آن سؤال كننده غیب شد 🌟 و مردم با ترس و تعجب ، 🌟 به امیرالمومنین نگاه می کردند . 📚 ناسخ التواريخ على علیه السلام 📖 ج ۵ ، ص ۵۷ 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه معلم جبرئيل ✍ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم 🌟 روزی جبرييل ، 🌟 نزد پيامبر صلی الله عليه و آله ، 🌟 مشغول صحبت بود 🌟 كه امیرالمومنین علی عليه السلام 🌟 وارد مجلس شد . 🌟 جبرييل چون آن حضرت را ديد 🌟 به احترام ایشان از جا برخاست 🌟 و به ایشان تعظيم نمود ‌. 🌟 پيامبر صلی الله عليه و آله فرمود : 🦋 يا جبرييل ! 🦋 چرا به اين جوان تعظيم می كنی ؟ 🌟 جبرئیل عرض كرد : 🦢 چگونه تعظيمش نكنم ؟! 🦢 او بر گرد من ، حق تعليم دارد 🦋 پیامبر فرمود : چه تعليمی ؟ 🌟 جبرئیل گفت : 🦢 زمانی كه حق تعالی مرا خلق كرد 🦢 از من پرسيد : 🕋 تو كيستی و من كيستم ؟ 🦢 من در جواب متحير ماندم ، 🦢 و مدتی ساكت بودم 🦢 كه اين جوان در عالم نور ، 🦢 به من ظاهر گرديد ، 🦢 و جواب را به من تعليم داد 🦢 و گفت : 💎 تو پروردگار جليل و جميلی 💎 و من بنده ذليل و جبرييلم 🦢 از اين جهت وقتی او را ديدم 🦢 تعظيمش كردم . 🌟 پيامبر صلی الله عليه و آله پرسيد : 🦋 مدت عمر تو چند سال است ؟ 🌟 جبرئیل عرض كرد : 🦢 يا رسول الله ! 🦢 در آسمان ستاره ای هست 🦢 كه هر سی هزار سال ، 🦢 يک بار طلوع می كند ، 🦢 من او را سی هزار بار ديده ام 📚 تحفه المجالس ، ص ۸۰ 📚 @dastan_o_roman
📙 علم امام در فرق سگ و گوسفند 🌟 مردی اعرابی 🌟 از امیرالمومنین علیه السلام پرسید 🌴 سگ و گوسفندی با هم ازدواج کردند 🌴 بچه ای از آنها به دنیا آمد 🌴 آن بچه جزو سگان خواهد بود 🌴 یا جزو گوسفندان ؟! 🌟 امیرالمومنین علیه السلام فرمود : 🕋 او را در خوراكش ‍ آزمایش كن ، 🕋 اگر گوشتخوار بود سگ است 🕋 و اگر علف خوار بود ، گوسفند . 🌟 اعرابی گفت : 🌴 او را دیده ام گاهی گوشت خورده 🌴 و گاهی هم علف . 🌟 علی علیه السلام فرمود : 🕋 او را در آب آشامیدن آزمایش كن ، 🕋 اگر با دهان آب می خورد 🕋 گوسفند است 🕋 و اگر با زبان می خورد سگ است . 🌟 اعرابی گفت : 🌴 هر دو جور آب می خورد . 🌟 علی علیه السلام فرمود : 🕋 او را در راه رفتن آزمایش كن ، 🕋 اگر دنبال گله می رود سگ است 🕋 و اگر وسط یا جلوی گله می رود 🕋 گوسفند است . 🌟 اعرابی گفت : 🌴 گاهی چنین است و گاهی چنان . 🌟 امام علی علیه السلام گفت : 🕋 او را در كیفیت نشستن ملاحظه كن 🕋 اگر بر شكم می خوابد گوسفند است 🕋 و اگر بر دم می نشیند سگ است . 🌟 اعرابی گفت : 🌴 گاهی به این ترتیب می نشیند 🌴 و زمانی به آن ترتیب . 🌟 امام فرمودند : 🕋 او را ذبح كن ، و اگر در شكمش ، 🕋 شكنبه دیدی گوسفند است 🕋 و اگر روده وامعاء دیدی سگ است. 🌟 اعرابی از شنیدن این نكات دقیق 🌟 و علم والای امیرالمومنین 🌟 متحیر و مات و مبهوت شد . 📚 قضاوتهای امير المومنين(ع) / محمد تستری 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و دوم 💎 فرامرز ، گربه شد 💎 و به طرف نگهبانان آزمایشگاه رفت . 💎 می خواست آنها را بزند 💎 که ناگهان ، غیب شدند . 💎 شیعه فاطمه ، آنها را غیب کرد 💎 و آنها را به بالای پشت بام فرستاد . 💎 فرامرز به شیعه فاطمه گفت : 🐈 عالی بود ، دمت گرم 💎 سپس با هم ، به داخل ساختمان رفتند . 💎 از آن طرف هم دکتران آزمایشگاه ، 💎 یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ، 💎 در تخت می خواباندند ؛ 💎 و به آنها واکسن می زدند . 💎 تا اینکه نوبت سمیه شد . 💎 سمیه خودش را ، 💎 معتاد و بی حال ، جا زده بود . 💎 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت 💎 وقتی نزدیک دکتر شد 💎 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد 💎 و آمپول را از دکتر گرفت 💎 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ، 💎 چند بار روی گردن ماموران زد . 💎 و با ضربه ای بر گردن ، 💎 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد . 💎 دختران به سمیه گفتند : 🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم . 💎 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد 💎 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست 💎 همه قفس ها را باز کرد 💎 و به دخترها گفت : 🇮🇷 پشت سر من حرکت کنید . 💎 ناگهان صدای آژیر بلند شد . 💎 سمیه ، کارت ورود و خروج را ، 💎 از جیب دکتر درآورد ، 💎 و با دختران از سالن خارج شد . 💎 ناگهان چند مامور مسلح ، 💎 جلوی آنها ظاهر شدند . 💎 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد 💎 دستش را بالا برد تا تسلیم شود . 💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ، 💎 یکی یکی نگهبانان و دکتران را ، کتک زدند 💎 تا اینکه صدای آژیر را شنیدند 💎 متوجه شدند ، عده زیادی از ماموران ، 💎 به یک طرف می رفتند . 💎 شیعه فاطمه و فرامرز نامرئی شدند 💎 و به دنبال آنها ، حرکت می کردند . 💎 ناگهان دختران را دیدند . 💎 که بین افراد مسلح ، گیر افتادند . 💎 شیعه فاطمه ، 💎 دست افراد مسلح را ، بالا برد . 💎 به طوری که ، هیچ قدرت و اختیاری ، 💎 در پایین آوردن دستشان ندارند 💎 هر چه سعی کردند 💎 تا دستشان را ، پایین بیاورند ، 💎 فایده ای نداشت 💎 فقط می توانستند 💎 به طرف سقف ، تیراندازی کنند . 💎 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه غرق مطالعه 🌟 ابو علی سینا ، در سن نوجوانی ، 🌟 به مطالعه علم طبیعیات و الهیات 🌟 مشغول بود 🌟 و روز به روز درهای علم و معرفت 🌟 به رویش باز می شد . 🌟 بعد از این دو علم ، 🌟 به سراغ علم طب رفت . 🌟 و کتاب ها و نوشته های زیادی 🌟 در مورد طب مطالعه کرد . 🌟 و فهمیدم که این علم نیز ، 🌟 از علوم دیگر مشکل تر نیست 🌟 و بعد از مدت کوتاهی ، 🌟 در آن تبحر یافت . 🌟 به حدی که اطبای مشهور آن زمان 🌟 نزد او این علم را می آموختند . 🌟 در کنار این علم ها ، 🌟 کتب فقه را نیز مطالعه می کرد . 🌟 آن زمان فقط ۱۶ ساله اش بود . 🌟 سپس به علم منطق و فلسفه ، 🌟 روی آورد . 🌟 و به مدت یک سال و نیم ، 🌟 منطق و فلسفه خواند . 🌟 و در تمام این مدت ، 🌟 شب و روز مشغول مطالعه بود . 🌟 شب تا صبح بیدار بود 🌟 و روز تا شب نمی آسود . 🌟 و جز فراگرفتن آن علوم ، 🌟 به کار دیگری نمی پرداخت . 🌟 شب ها ، چراغ را روشن می کرد 🌟 آنقدر کتاب می خواند و می نوشت 🌟 تا خواب بر او غلبه می کرد 🌟 حتی گاهی یادش می رفت 🌟 که چیزی بخورد یا بیاشامد 🌟 تا اینکه ضعف و کوفتگی ، 🌟 او را از پا در می آورد . 🌟 آن وقت است که مقداری نوشیدنی 🌟 و شربت می خورد 🌟 تا نیروی تازه به دست آورد 🌟 و دوباره 🌟 به خواندن کتاب ادامه می داد . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📙 داستان کوتاه زیر نور ماه 🌟 آن قدیما ، در گرمای تابستان ، 🌟 وقتی طلاب ، 🌟 شب ها به بام مدرسه می رفتند ، 🌟 سیدنعمت الله جزایری ، 🌟 در حجره اش می ماند 🌟 و تا اذان صبح ، مطالعه می کرد 🌟 بعد از نماز صبح ، 🌟 صورتش را بر روی کتاب می گذاشت 🌟 و لحظه ای می خوابید 🌟 تا آفتاب طلوع می کرد 🌟 سپس تا ظهر ، 🌟 به دانش آموزانش درس می داد 🌟 و بعدازظهر هم 🌟 به سراغ درس خودش می رفت 🌟 و درس می خواند . 🌟 بیشتر وقتها ، غذای کامل نمی خورد 🌟 بلکه از سر راه نانی می گرفت 🌟 و می خورد . 🌟 آن زمان برق و لامپ نبود 🌟 و چراغها ، 🌟 با نفت و روغن کار می کردند 🌟 و از آنجایی که دستش تنگ بود 🌟 و پول خرید نفت و روغن نداشت 🌟 اتاقی بلند گرفت 🌟 که درهای متعدد داشت 🌟 تا بتواند زیر نور ماه کتاب بخواند 🌟 و زمانی که ماه دور می زد ، 🌟 در دیگری که رو به ماه بود را ، 🌟 باز می کرد . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻