📙 داستان کوتاه تولد حضرت زینب
🏝 در شهر مدینه ،
🏝 خانه کوچک اما پر برکتی بود
🏝 که در آن امام علی علیه السلام
🏝 و حضرت زهرا سلام الله علیها
🏝 زندگی می کردند .
🏝 همان خانه ای که از سقفش
🏝 تا هفت آسمان ،
🏝 نور زیبایی بالا می رود .
🏝 و فرشته ها ، دور و بر آن می گردند
🏝 روز ۵ ماه جمادی بود
🏝 در آسمان ، غوغا و شادی بود
🏝 در زمین هم ، پر از خوشحالی بود .
🏝 صداهای دل نشین و خنده ،
🏝 از خانهی امام علی علیه السلام
🏝 به گوش می رسید .
🏝 فرشته ها ، از شدت شادمانی ،
🏝 بالا و پایین می پریدند
🏝 انگار داشتند خبرهای خوشی را ،
🏝 به آسمانها می بردند
🏝 خانهی امیرالمومنین علیه السلام
🏝 رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود
🏝 رحمت الهی بیشتر از همیشه ،
🏝 بر این خانه سرازیر شده ،
🏝 صدای یک نوزاد ، فضا را پر کرده بود
🏝 یکی از فرشته ها می گفت :
🕊 خداوند عزوجل ،
🕊 به علی و فاطمه دختر داده .
🏝 یکی دیگر می گفت :
🦢 چه نور زیبایی از آن دختر ،
🦢 به سمت آسمان می رود .
🏝 یک فرشته دیگر می گفت :
🦋 چه بوی خوبی می دهد .
🏝 حالا نوبت نام گزاری شد
🏝 باید برای این دختر ،
🏝 یک نام برازنده انتخاب شود
🏝 حضرت فاطمه سلام الله علیها
🏝 به امام علی علیه السلام گفتند :
🍎 شما برای این کودک نام انتخاب کنید
🏝 امّا امام علی علیه السلام ،
🏝 به احترام پیامبر چیزی نگفتند
🏝 و می خواستند این کار را ،
🏝 به پیامبر اکرم واگذار کنند .
🏝 اما رسول خدا ،
🏝 هنگام تولد آن دختر مبارک ،
🏝 در مسافرت بودند
🏝 و در هنگام بازگشت از سفر ،
🏝 خبر تولد آن دختر را ،
🏝 به ایشان دادند .
🏝 و به امام علی و فاطمه زهرا ،
🏝 تبریک گفتند .
🏝 امام علی علیه السلام ،
🏝 از پیامبر اکرم خواهش کردند
🏝 تا برای دخترشان ،
🏝 یک نام انتخاب کنند .
🏝 پیامبر نیز ، نام گذاری او را ،
🏝 به خداوند واگذار کردند و فرمودند :
🕋 درست است که فرزندان دخترم ،
🕋 فرزندان من هستند ،
🕋 امّا نام این کودک را باید ،
🕋 خود خدا انتخاب کند .
🏝 حضرت جبرییل ، فرشته زیبای خدا ،
🏝 به همراه هزاران فرشته ،
🏝 از آسمان پایین آمد .
🏝 ابتدا سلام خداوند را به پیامبر رساند
🏝 سپس گفت :
👑 خداوند متعال می فرماید
👑 نام این دختر را زینب بگذارید
👑 که این نام را در لوح محفوظ نوشتم
🏝 آن گاه رسول خدا صلی الله علیه ،
🏝 زینب را گرفت و بوسید و فرمود :
🕋 توصیه می کنم که همه باید
🕋 این دختر را احترام کنند ،
🕋 که او مانند خدیجه ی کبری است .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #حضرت_زینب
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت نوزدهم
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 نقشه ات چیه ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 تو که میتونی یکی رو به پرواز در بیاری
🐈 من خودم دیدم اینکارو کردی
🐈 حالا می خوام این دوتا رفیق منو ،
🐈 از طریق پرواز ،
🐈 از زندان بیارمشون بیرون
🐈 فقط ممکنه بهشون تیراندازی بشه
🐈 پس باید اول بتونی ، اونارو نامرئی کنی
🐈 بعد پروازشون بدی
🐈 اینجوری خیالمون راحت میشه
🐈 که دیگه آسیبی نمی بینند .
💎 فاطمه گفت :
👑 تا حالا کسی رو نامرئی نکردم
👑 بهم مهلت بده تا تمرین کنم
💎 شیعه فاطمه ، به اطرافش نگاه کرد
💎 و سعی کرد تا سنگی را نامرئی کند
💎 بعد از کمی تلاش ،
💎 موفق شد آن سنگ را نامرئی کند
💎 سپس ، گربه ای که در آن اطراف بود را ،
💎 نامرئی کرد
💎 سپس سگی را نامرئی کرد .
💎 با خوشحالی به فرامرز گفت :
👑 آقا فرامرز ! به لطف خدا ،
👑 موفق شدم چندتا چیز رو نامرئی کنم
👑 برای دوستان شما هم ،
👑 انشاءالله سعی خودمو می کنم
👑 فقط باید اونا رو ببینم
👑 تا بتونم نامرئی شون کنم
💎 فرامرز گفت :
🐈 خوب چطوری میخوای اونا رو ببینی
🐈 اگه پرواز کنی ممکنه با تیر ، تو رو بزنن
💎 فرامرز در حال حرف زدن بود
💎 که هاشم گفت :
🌸 صبر کن ببینم .
💎 فرامرز گفت :
🐈 چی شده هاشم
💎 هاشم گفت :
🌸 انگار دارن در مورد تو حرف می زنن
🌸 انگار هم سلولی هام ،
🌸 ماجرای تو رو به نگهبانان گفتند
🌸 باید زودتر کاری بکنیم
🌸 وگرنه اون وحشی ها ما رو می کشند
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 شما بیاین توی حیاط
👑 من نامرئی میشم و میام اونجا
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانالهای سرگرمی حلال و آموزنده
👌🏻 ویژه کودک و نوجوان و مربیان
🎥 کانال فیلم و کارتون
@kartoon_film
👨🏻🏫 کانال محتوای تربیت کودک
@amoomolla
🧠 کانال چیستان و معما
@moaama_chistan
🎼 کانال سرودهای ملی مذهبی
@sorood_sher
📚 کانال داستان و رمان
@dastan_o_roman
🚀 لطفا نشر دهید
🚀 خیلی از والدین و مربیان
🚀 دغدغه چنین کانالهایی را دارند .
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیستم
💎 فرامرز و هاشم و صادق ،
💎 با وسایل هاشون به طرف حیاط رفتند
💎 شیعه فاطمه نیز ، نامرئی شد و پرواز کرد
💎 و در بالای زندان ، منتظر آنها شد .
💎 با آمدن آنها به حیاط زندان ،
💎 آنها را نامرئی کرد و به پرواز درآورد
💎 زندانیان ، از نامرئی شدن آنها تعجب کردند
💎 نگهبانان زندان آمدند ولی به آنها نرسیدند
💎 در حالت پرواز ،
💎 به محله سیاه پوستان رفتند
💎 و در آنجا فرود آمدند
💎 و از حالت نامرئی بیرون آمدند و ظاهر شدند
💎 فرامرز ، به آقای نصیری گفت :
🐈 قربان ! ما آماده ایم .
💎 سرهنگ نصیری گفت :
🇮🇷 خیلی خوبه ، دخترا هم دارن میرسن آمریکا
🇮🇷 همه خونه های اون آمریکائی رو جارو کردیم
🇮🇷 چه در ایران ، چه در کویت و ترکیه
🇮🇷 فقط مونده ساختمون اصلی شون
🇮🇷 اونم دست خودته ، منتظر دستورم باش
💎 چند ساعت بعد ،
💎 فرامرز ، با بچه های سپاه و دوستانش ،
💎 در حال نقشه کشیدن بودند .
💎 دختران نیز ، به آمریکا رسیدند
💎 و آنها را ، به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ،
💎 تحول دادند .
💎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ،
💎 حرکت می کردند
💎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند
💎 و خیال می کردند که در آمریکا ،
💎 به همه اهدافشان می رسند .
💎 و پیشرفت می کنند .
💎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند .
💎 که پر از قفس بود .
💎 درون بعضی از آن قفس ها ،
💎 یک دختر زندانی بود
💎 و در بعضی از آن قفس ها ،
💎 پر از دختر بود .
💎 سرهنگ نصیری نیز ،
💎 مختصات سمیه و دختران را ،
💎 برای فرامرز فرستاد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 حکایت دانشمند و ثروتمند
🌟 در کشور مصر ،
🌟 دو شاهزاده زندگی میکردند .
🌟 یکی از آنها ،
🌟 به دنبال تحصیل علم و دانش رفت
🌟 و شاهزاده دیگر ،
🌟 مال و ثروت جمع می کرد .
🌟 بعدها ، اولی ،
🌟 بزرگترین دانشمند زمان خودش
🌟 و دومی ،
🌟 ثروتمندترین آدم در مصر شد .
🌟 ثروتمند به دانشمند گفت :
👑 من پادشاه شدم ؛
👑 اما تو هنوز فقیر هستی .
🌟 دانشمند گفت :
😇 من باید خدا را شکر کنم ؛
😇 زیرا علم به دست آوردم
😇 و علم از پیامبران به جا مانده است
😇 اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی
😇 که میراث انسانهای بد ،
😇 مثل فرعون و هامان است .
📚 @dastan_o_roman
#حکایت #داستان_کوتاه #علم
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و یکم
💎 آمریکایی ها ، سمیه و دختران ایرانی را ،
💎 در چند قفس کنار هم گذاشتند .
💎 دختران ،
💎 با تعجب به اطرافشان نگاه می کردند
💎 و با ترس و وحشت ،
💎 به دختران دیگری که ،
💎 در قفس ها زندانی بودند ، نگاه می کردند
💎 بعضی از دختران ، بی حال بودند
💎 بعضی از دختران ،
💎 به یک نقطه ، خیره شده بودند
💎 بعضی از آنها ، وحشیانه خود را ،
💎 به میله ها و دیوارها می کوبیدند
💎 و سر و صدا می کردند
💎 بعضی هم مثل سگ ، پارس می کردند
💎 بعضی از دختران نیز ،
💎 دست و پایشان ، قطع شده بود
💎 و همه بدنشان ،
💎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشیده شده بود .
💎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود
💎 و اعصاب شان را ، قطع کردند .
💎 و هر چقدر آنها را شکنجه می کردند ،
💎 اصلاً احساس درد نمی کردند
💎 و...
💎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ،
💎 وحشت زده و ترسیده بودند .
💎 چون فکر می کردند ،
💎 قرار است در آمریکا ، خوشبخت شوند ،
💎 پیشرفت کنند .
💎 و به آرامش ابدی برسند
💎 اما نمی دانستند
💎 برای آزمایش و بردگی ، آورده شده اند
💎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند
💎 نمی دانستند قرار است
💎 موش آزمایشگاه آمریکاییهای وحشی شوند
💎 آنها خیال می کردند که آمریکا ، بهشت است
💎 اما در ظاهر ، به یک جهنم شبیه تر است .
💎 به خاطر همین ،
💎 دختران ایرانی اعتراض کردند :
🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟!
🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟!
🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟!
💎 اما آمریکائی ها ،
💎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ،
💎 به کار خود ادامه می دادند .
💎 فرامرز و دوستانش ،
💎 به ساختمان آزمایشگاه رسیدند .
💎 فرامرز ، به صادق و هاشم گفت :
🐈 شما همین جا بمونید ،
🐈 اگه دخترا اومدن ، اونارو سوار اتوبوس کنید
🐈 و اونارو به طرف خونه امن ببرید .
🐈 منتظر ما نمونید .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عظمت علم
✍ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌟 روزى امیرالمومنین على علیه السلام
🌟 در زمان خلافتش ،
🌟 بالاى منبر رفت و فرمود :
🔮 قبل از آنكه از ميان شما بروم
🔮 هر سؤالی داريد بپرسيد ،
🔮 چرا كه من به راه هاى آسمانها ،
🔮 آگاهتر از راههاى زمين هستم .
🌟 يک نفر از حاضران برخاست و گفت :
🍃 جبرئيل در كجاست ؟
🌟 امیرالمومنین علیه السلام
🌟 به آسمان و مشرق و مغرب نگاه كرد
🌟 و بعد از چند لحظه به او فرمود :
🔮 همه جا را ديدم ،
🔮 ولى جبرئيل را نديدم ،
🔮 پس جبرئيل تو هستى .
🔮 سوال کننده گفت :
🍃 حقّا كه تو در سخن خود راستگویی
🌟 ناگهان آن سؤال كننده غیب شد
🌟 و مردم با ترس و تعجب ،
🌟 به امیرالمومنین نگاه می کردند .
📚 ناسخ التواريخ على علیه السلام
📖 ج ۵ ، ص ۵۷
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #علم #امام_علی
📙 داستان کوتاه معلم جبرئيل
✍ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌟 روزی جبرييل ،
🌟 نزد پيامبر صلی الله عليه و آله ،
🌟 مشغول صحبت بود
🌟 كه امیرالمومنین علی عليه السلام
🌟 وارد مجلس شد .
🌟 جبرييل چون آن حضرت را ديد
🌟 به احترام ایشان از جا برخاست
🌟 و به ایشان تعظيم نمود .
🌟 پيامبر صلی الله عليه و آله فرمود :
🦋 يا جبرييل !
🦋 چرا به اين جوان تعظيم می كنی ؟
🌟 جبرئیل عرض كرد :
🦢 چگونه تعظيمش نكنم ؟!
🦢 او بر گرد من ، حق تعليم دارد
🦋 پیامبر فرمود : چه تعليمی ؟
🌟 جبرئیل گفت :
🦢 زمانی كه حق تعالی مرا خلق كرد
🦢 از من پرسيد :
🕋 تو كيستی و من كيستم ؟
🦢 من در جواب متحير ماندم ،
🦢 و مدتی ساكت بودم
🦢 كه اين جوان در عالم نور ،
🦢 به من ظاهر گرديد ،
🦢 و جواب را به من تعليم داد
🦢 و گفت :
💎 تو پروردگار جليل و جميلی
💎 و من بنده ذليل و جبرييلم
🦢 از اين جهت وقتی او را ديدم
🦢 تعظيمش كردم .
🌟 پيامبر صلی الله عليه و آله پرسيد :
🦋 مدت عمر تو چند سال است ؟
🌟 جبرئیل عرض كرد :
🦢 يا رسول الله !
🦢 در آسمان ستاره ای هست
🦢 كه هر سی هزار سال ،
🦢 يک بار طلوع می كند ،
🦢 من او را سی هزار بار ديده ام
📚 تحفه المجالس ، ص ۸۰
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #علم #معلم #امام_علی
📙 علم امام در فرق سگ و گوسفند
🌟 مردی اعرابی
🌟 از امیرالمومنین علیه السلام پرسید
🌴 سگ و گوسفندی با هم ازدواج کردند
🌴 بچه ای از آنها به دنیا آمد
🌴 آن بچه جزو سگان خواهد بود
🌴 یا جزو گوسفندان ؟!
🌟 امیرالمومنین علیه السلام فرمود :
🕋 او را در خوراكش آزمایش كن ،
🕋 اگر گوشتخوار بود سگ است
🕋 و اگر علف خوار بود ، گوسفند .
🌟 اعرابی گفت :
🌴 او را دیده ام گاهی گوشت خورده
🌴 و گاهی هم علف .
🌟 علی علیه السلام فرمود :
🕋 او را در آب آشامیدن آزمایش كن ،
🕋 اگر با دهان آب می خورد
🕋 گوسفند است
🕋 و اگر با زبان می خورد سگ است .
🌟 اعرابی گفت :
🌴 هر دو جور آب می خورد .
🌟 علی علیه السلام فرمود :
🕋 او را در راه رفتن آزمایش كن ،
🕋 اگر دنبال گله می رود سگ است
🕋 و اگر وسط یا جلوی گله می رود
🕋 گوسفند است .
🌟 اعرابی گفت :
🌴 گاهی چنین است و گاهی چنان .
🌟 امام علی علیه السلام گفت :
🕋 او را در كیفیت نشستن ملاحظه كن
🕋 اگر بر شكم می خوابد گوسفند است
🕋 و اگر بر دم می نشیند سگ است .
🌟 اعرابی گفت :
🌴 گاهی به این ترتیب می نشیند
🌴 و زمانی به آن ترتیب .
🌟 امام فرمودند :
🕋 او را ذبح كن ، و اگر در شكمش ،
🕋 شكنبه دیدی گوسفند است
🕋 و اگر روده وامعاء دیدی سگ است.
🌟 اعرابی از شنیدن این نكات دقیق
🌟 و علم والای امیرالمومنین
🌟 متحیر و مات و مبهوت شد .
📚 قضاوتهای امير المومنين(ع) / محمد تستری
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #علم #امام_علی
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و دوم
💎 فرامرز ، گربه شد
💎 و به طرف نگهبانان آزمایشگاه رفت .
💎 می خواست آنها را بزند
💎 که ناگهان ، غیب شدند .
💎 شیعه فاطمه ، آنها را غیب کرد
💎 و آنها را به بالای پشت بام فرستاد .
💎 فرامرز به شیعه فاطمه گفت :
🐈 عالی بود ، دمت گرم
💎 سپس با هم ، به داخل ساختمان رفتند .
💎 از آن طرف هم دکتران آزمایشگاه ،
💎 یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ،
💎 در تخت می خواباندند ؛
💎 و به آنها واکسن می زدند .
💎 تا اینکه نوبت سمیه شد .
💎 سمیه خودش را ،
💎 معتاد و بی حال ، جا زده بود .
💎 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت
💎 وقتی نزدیک دکتر شد
💎 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد
💎 و آمپول را از دکتر گرفت
💎 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ،
💎 چند بار روی گردن ماموران زد .
💎 و با ضربه ای بر گردن ،
💎 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد .
💎 دختران به سمیه گفتند :
🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم .
💎 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد
💎 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست
💎 همه قفس ها را باز کرد
💎 و به دخترها گفت :
🇮🇷 پشت سر من حرکت کنید .
💎 ناگهان صدای آژیر بلند شد .
💎 سمیه ، کارت ورود و خروج را ،
💎 از جیب دکتر درآورد ،
💎 و با دختران از سالن خارج شد .
💎 ناگهان چند مامور مسلح ،
💎 جلوی آنها ظاهر شدند .
💎 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد
💎 دستش را بالا برد تا تسلیم شود .
💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ،
💎 یکی یکی نگهبانان و دکتران را ، کتک زدند
💎 تا اینکه صدای آژیر را شنیدند
💎 متوجه شدند ، عده زیادی از ماموران ،
💎 به یک طرف می رفتند .
💎 شیعه فاطمه و فرامرز نامرئی شدند
💎 و به دنبال آنها ، حرکت می کردند .
💎 ناگهان دختران را دیدند .
💎 که بین افراد مسلح ، گیر افتادند .
💎 شیعه فاطمه ،
💎 دست افراد مسلح را ، بالا برد .
💎 به طوری که ، هیچ قدرت و اختیاری ،
💎 در پایین آوردن دستشان ندارند
💎 هر چه سعی کردند
💎 تا دستشان را ، پایین بیاورند ،
💎 فایده ای نداشت
💎 فقط می توانستند
💎 به طرف سقف ، تیراندازی کنند .
💎 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه غرق مطالعه
🌟 ابو علی سینا ، در سن نوجوانی ،
🌟 به مطالعه علم طبیعیات و الهیات
🌟 مشغول بود
🌟 و روز به روز درهای علم و معرفت
🌟 به رویش باز می شد .
🌟 بعد از این دو علم ،
🌟 به سراغ علم طب رفت .
🌟 و کتاب ها و نوشته های زیادی
🌟 در مورد طب مطالعه کرد .
🌟 و فهمیدم که این علم نیز ،
🌟 از علوم دیگر مشکل تر نیست
🌟 و بعد از مدت کوتاهی ،
🌟 در آن تبحر یافت .
🌟 به حدی که اطبای مشهور آن زمان
🌟 نزد او این علم را می آموختند .
🌟 در کنار این علم ها ،
🌟 کتب فقه را نیز مطالعه می کرد .
🌟 آن زمان فقط ۱۶ ساله اش بود .
🌟 سپس به علم منطق و فلسفه ،
🌟 روی آورد .
🌟 و به مدت یک سال و نیم ،
🌟 منطق و فلسفه خواند .
🌟 و در تمام این مدت ،
🌟 شب و روز مشغول مطالعه بود .
🌟 شب تا صبح بیدار بود
🌟 و روز تا شب نمی آسود .
🌟 و جز فراگرفتن آن علوم ،
🌟 به کار دیگری نمی پرداخت .
🌟 شب ها ، چراغ را روشن می کرد
🌟 آنقدر کتاب می خواند و می نوشت
🌟 تا خواب بر او غلبه می کرد
🌟 حتی گاهی یادش می رفت
🌟 که چیزی بخورد یا بیاشامد
🌟 تا اینکه ضعف و کوفتگی ،
🌟 او را از پا در می آورد .
🌟 آن وقت است که مقداری نوشیدنی
🌟 و شربت می خورد
🌟 تا نیروی تازه به دست آورد
🌟 و دوباره
🌟 به خواندن کتاب ادامه می داد .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #کتاب #علما #علم
📙 داستان کوتاه زیر نور ماه
🌟 آن قدیما ، در گرمای تابستان ،
🌟 وقتی طلاب ،
🌟 شب ها به بام مدرسه می رفتند ،
🌟 سیدنعمت الله جزایری ،
🌟 در حجره اش می ماند
🌟 و تا اذان صبح ، مطالعه می کرد
🌟 بعد از نماز صبح ،
🌟 صورتش را بر روی کتاب می گذاشت
🌟 و لحظه ای می خوابید
🌟 تا آفتاب طلوع می کرد
🌟 سپس تا ظهر ،
🌟 به دانش آموزانش درس می داد
🌟 و بعدازظهر هم
🌟 به سراغ درس خودش می رفت
🌟 و درس می خواند .
🌟 بیشتر وقتها ، غذای کامل نمی خورد
🌟 بلکه از سر راه نانی می گرفت
🌟 و می خورد .
🌟 آن زمان برق و لامپ نبود
🌟 و چراغها ،
🌟 با نفت و روغن کار می کردند
🌟 و از آنجایی که دستش تنگ بود
🌟 و پول خرید نفت و روغن نداشت
🌟 اتاقی بلند گرفت
🌟 که درهای متعدد داشت
🌟 تا بتواند زیر نور ماه کتاب بخواند
🌟 و زمانی که ماه دور می زد ،
🌟 در دیگری که رو به ماه بود را ،
🌟 باز می کرد .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #کتاب #علما #علم