eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
46 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂 🌟 شب سردی بود …. 🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ، 🌟 زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … 🌟 شاگرد میوه فروش ، تند تند ، 🌟 پاکت های میوه را ، 🌟 توی ماشین مشتری ها می گذاشت . 🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد 🌟 چی می شد اونم می تونست 🌟 میوه بخره و به خونه ببره … 🌟 رفت نزدیک تر … 🌟 چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه 🌟 که میوه های خراب و گندیده داخلش بود 🌟 با خودش گفت : 🌷 چه خوب می شد 🌷 از میون اون میوه های خراب ، 🌷 سالم ترهاشو ببره خونه … 🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم 🌷 و بقیه رو بدم به بچه ها ... 🌷 تا اونا هم شاد بشن … 🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید 🌟 دیگه سردش نبود ! پیرزن ، جلو رفت 🌟 پای جعبه میوه نشست … 🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ، 🌟 شاگرد میوه فروش ، 🌟 که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت : 🔥 دست نزن ننه ! برو دنبال کارِت ! 🌟 پیرزن زود بلند شد . خیلی خجالت کشید ! 🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! 🌟 سرش را پایین انداخت . دوباره سردش شد ! 🌟 دستاش رو روی شانه هاش گذاشت 🌟 راهش را کشید و رفت … 🌟 چند قدم دور شده بود 🌟 که یه خانمی صداش زد : 🌸 مادر جان …مادر جان ! 🌟 پیرزن ایستاد … 🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد ! 🌟 خانمی با چادری مشکی به طرف او می آمد 🌟 خانمی زیبا و با حیا که سر به زیر ، 🌟 به طرف پیرزن می آمد . 🌟 تا چشمش به پیرزن نیفتد و خجالت نکشد 🌟 خانم چادری با لبخندی گفت : 🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر ! 🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد . 🌟 سه تا پلاستیک دستش بود . 🌟 پر از سیب ، موز ، پرتغال و انار 🌟 پیرزن گفت : 🌹 دستِت دَرد نکنه ننه 🌹 ولی من مستحق نیستم ! 🌟 خانم چادری گفت : 🌸 اما من مستحقم مادر جان … 🌸 مستحق دعای خیر شما … 🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! 🌸 جون بچه هات بگیر ! 🌟 خانم چادری ، منتظر جواب پیرزن نماند … 🌟 میوه ها را داد دست پیرزن 🌟 و سریع از آنجا دور شد … 🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود 🌟 و رفتن خانم را نگاه می کرد … 🌟 قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود ، 🌟 روی صورتش غلتید … 🌟 دوباره پیرزن گرمش شد … 🌟 و با صدای لرزانی گفت : 🌷 پیر شی ننه …. پیر شی دخترم ! 🌷 الهی خیر ببینی مادر 🌷 انشالله در این شب چله ، 🌷 حاجت بگیری دخترم . 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز به صادق و هاشم گفت : 🐈 لطفا درهای خروجی رو ببندید 🐈 تا کسی نتونه داخل یا خارج بشه 🐈 آسانسور رو هم خاموش کنید . 🐈 تا کسی مستقیما به طبقه همکف نیاد 🐈 باید مجبورشون کنیم 🐈 که از پله ها ، پایین بیان تا اونارو ببینیم 🇮🇷 سپس به طرف طبقه دوم رفتند . 🇮🇷 در آن طبقه و طبقات دیگر ، 🇮🇷 اتاق های زیادی برای شکنجه دختران بود 🇮🇷 مردم پولدار ، پول می دادند 🇮🇷 و یک اتاق رزرو می کردند 🇮🇷 تا در آن اتاق ها ، دختران را شکنجه کنند 🇮🇷 و پولداران نیز ، از آزار دادن آنان ، لذت ببرند . 🇮🇷 یا دخترا را لخت می کردند ، 🇮🇷 و مردان بی غیرت را ، 🇮🇷 مثل سگ ، به جان آنها می انداختند . 🇮🇷 یا آنها را با طناب می بستند 🇮🇷 و آنها را با شلاق می زدند . 🇮🇷 یا آنها را با شوک برقی ، شکنجه می کردند . 🇮🇷 یا آنها را در قفس سگها ، می انداختند . 🇮🇷 یا آنها را در آب کوسه پرت می کردند . 🇮🇷 مردان پولدار و بی غیرت آمریکا ، 🇮🇷 از دیدن اذیت و آزارهای زنان لذت می بردند . 🇮🇷 در طبقات بالاتر نیز ، 🇮🇷 دختران را آرایش می کردند ، 🇮🇷 و آنها را به مغازه های برده داری می فروختند 🇮🇷 مغازه ها نیز ، دختران را در ویترین گذاشته ، 🇮🇷 و به پولداران ، اجاره می دادند . 🇮🇷 در طبقه آخر ، 🇮🇷 دختران را ، به عروسک یا حیوان خانگی ، 🇮🇷 تبدیل می کردند . 🇮🇷 ابتدا دست و پاهایشان را می بریدند 🇮🇷 اسید در چشمان و دهانشان می گذاشتند 🇮🇷 تا آنها را ، کور و لال کنند . 🇮🇷 سپس همه بدنشان ، جز دهان و گوششان را ، 🇮🇷 با پلاستیک مخصوص عروسک می پوشاندند 🇮🇷 تا چهار دست و پا ، در خانه بچرخند 🇮🇷 نه می توانستند حرف بزنند 🇮🇷 نه چیزی ببینند 🇮🇷 فقط حق دارند غذا بخورند . 🇮🇷 و اگر مالک آنها ، صدایشان بزند ، 🇮🇷 اجابت کنند . 🇮🇷 فرامرز و دوستانش ، 🇮🇷 از دیدن این وضع ، حالشان بد شد . 🇮🇷 آنها طبقه به طبقه ، بالا می رفتند 🇮🇷 آنجا را از وجود این آدمای پست ، 🇮🇷 پاکسازی می کردند . 🇮🇷 و دختران را نجات می دادند . 🇮🇷 سپس فرامرز گفت : 🐈 بچه ها ! لطفا به رسانه ها و پلیس خبر بدین 🐈 که بیان اینجا 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
9.mp3
7.22M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۹ ( آخر ) 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 هاشم ، به رسانه ها زنگ زد 🇮🇷 و آنها را از عملیات پسر گربه ای آگاه کرد . 🇮🇷 اما آنها ، ابتدا حرف او را باور نکردند . 🇮🇷 هاشم ، از فرامرز و گربه هایش ، 🇮🇷 و از اوضاع ناجور دختران ، عکس گرفت 🇮🇷 و برای تلویزیون ، ارسال کرد . 🇮🇷 تا حرف او را باور کردند . 🇮🇷 سپس به پلیس زنگ زد . 🇮🇷 و آنها را به این ساختمان کشاند . 🇮🇷 دختران ، یکی یکی ، 🇮🇷 از ساختمان بیرون می آمدند . 🇮🇷 و دوستان سیاه پوست فرامرز ، 🇮🇷 به آنها لباس و پتو می دادند . 🇮🇷 و آنها را در یک جا جمع می کردند . 🇮🇷 تا اینکه پلیس و خبرنگاران آمدند . 🇮🇷 آبروی سرمایه گذاران آن ساختمان ، در دنیا رفت . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 در صدد انتقام از فرامرز ، برآمدند . 🇮🇷 و پول خیلی زیادی به مزدوران دادند 🇮🇷 تا او را پیدا کنند و بکشند . 🇮🇷 فرامرز ، وقتی مطمئن شد 🇮🇷 که جای همه دختران امن است 🇮🇷 بدون اینکه با خبرنگاران مصاحبه کند 🇮🇷 از در پشتی خارج شد . 🇮🇷 و به طرف خانه سیاه پوستان رفت . 🇮🇷 اما هاشم و صادق ، از در بیرون رفتند . 🇮🇷 و خبرنگاران را به داخل بردند . 🇮🇷 سپس به فرامرز ملحق شدند . 🇮🇷 هاشم به فرامرز گفت : 🌹 هی پسر ، تو دنیا معروف شدیم آ 🇮🇷 فرامرز ، با ناراحتی گفت : 🐈 من به جات بودم ، خوشحالی نمی کردم 🐈 الآن عکسای ما ، توی همه رسانه ها 🐈 و حتی فضای مجازی پخش شده 🐈 اونایی که ساختمون به این بزرگی دارن 🐈 و تو قلب آمریکا ، راحت وحشی گری می کنن 🐈 پس حتما نفوذ و قدرت بالایی دارن 🐈 پس هر آن ممکنه بیان سراغ ما 🌹 هاشم گفت : حالا چکار کنیم ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 به نظر من در این موقعیت ، 🐈 بهترین ، مطمئن ترین و امن ترین جا ، 🐈 برای شما ، ایران هست . 🇮🇷 صادق گفت : 🌸 آخه چه جوری ، با چه رویی برگردیم ؟! 🌸 ما به همه دوستان و فک و فامیلامون گفتیم 🌸 که اینجا خیلی خوشبختیم 🌸 حالا بدون پول و سرمایه بخوایم برگردیم 🌸 خیلی ضایع میشیم ، آبرومون میره . 🌹 هاشم گفت : راستی چطوری گربه شدی ؟! 🇮🇷 فرامرز ، ماجرای گربه شدن خود را ، 🇮🇷 برای هاشم و صادق ، تعریف کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
1_723591765.mp3
11.09M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت اول 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت اولین 🌷 🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود . 🌸 که پس از ازدواج با حضرت علی علیه السلام 👈 به امُّ البنین ( یعنی مادر پسران ) معروف شد 🌸 پدر و مادرش ، از خاندان بنی کلاب ، 🌸 و از اجداد بزرگ حضرت محمد ، 👈 صلی الله علیه و آله ، بودند . 🌸 حزام بن خالد ، پدر ام البنین است . 🌸 او مردی شجاع و دلیر و راستگو بود . 🌸 که شجاعت از صفات ویژه اوست . 🌸 حزام ، در میان عرب ، به شرافت معروف بود 🌸 و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى ، 🌸 رادمردى و منطق قوی ، مشهور بود . 🌸 مادر بزرگوار نیز ، 🌸 ثمامه ( یا لیلی) ، دختر سهیل بن عامر بود . 🌸 که اجداد او نیز ، 👈 اجداد رسول خدا و امیرالمومنین ، بودند . 🌸 ثمامه ، در تربیت فرزندانش کوشا بوده ، 🌸 و دارای بینش عمیقی بود . 🌸 به شدت عاشق اهل بیت بود . 🌸 و همیشه در کنار وظیفه مهم مادری ، 🌸 سعی می کرد تا با فرزندانش ، دوست باشد . 🌸 و مثل معلمی دلسوز ، 🌸 باورهای اعتقادی ، مسائل همسرداری ، 🌸 و آداب معاشرت با دیگران را ، 🌸 به آنان بیاموزد . 🌸 قبیله ام البنین ، 🌸 به دلیرى و بزرگی و دستگیرى و شرافت ، 🌸 معروف بودند . 🌸 و در شجاعت ، کرم ، اخلاق ، هنر ، 🌸 و وجاهت اجتماعی و بزرگواری ، 🌸 پس از قریش ، سرآمد قبایل عرب بودند . 🌸 آنان از سوارکاران شجاع عرب بوده ، 🌸 و شرافت و آقایی ( و سیادت ) آنها ، 🌸 به حدی بوده است که حتی پادشاهان نیز ، 🌸 به آن اذعان داشته اند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت دومین 🌷 🌸 حَزام بن خالد ، پدر ام البنین ، 🌸 به همراه جمعی از قبیله بنی کلاب ، 🌸 به سفر رفته بود . 🌸 در یکی از شب ها ، به خواب فرو رفت 🌸 و در عالم رؤیا دید 🌸 که در زمین سرسبزی نشسته بود 🌸 و ناگهان مروارید درخشان و زیبایی ، 🌸 بر دستان او نشست . 🌸 حَزام ، از زیبایی آن ، تعجب کرد . 🌸 سپس از دور مردی را دید 🌸 که از طرف بلندی ، به سوی او می آید . 🌸 آن مرد غریبه کنار حَزام ایستاد و سلام کرد 🌸 حزام نیز ، جواب سلام او را داد . 🌸 آن مرد به حَزام گفت : ☀️ این مروارید را به چه قیمت می فروشی ؟ 🌸 حَزام ، به آن دُرّ زیبایی که در دستانش بود ، 🌸 نگاهی کرد ‌و گفت : 🍎 من قیمت این دُرّ را نمی دانم 🍎 شما آن را به چه قیمت می خرید ؟ ☀️ مرد گفت : من نیز قیمت او را نمی دانم ☀️ ولی این هدیه ای است که یکی از پادشاهان ، ☀️ به تو عطا کرده است . ☀️ و من در عوض آن برای تو ضامنم ☀️ تا چیزی بهتر و بالاتر از درهم و دینار ، ☀️ به تو عطا کنم . 🍎 حَزام  گفت : آن چیز چیست ؟ ☀️ مرد گفت : ☀️ تضمین می کنم که او ، ☀️ شرافت و سیادت ابدی دارد ☀️ و بهره و بزرگی از او ، نصیب تو می شود . 🍎 حزام  گفت : 🍎 آیا این را برایم ضمانت می کنی ؟ ☀️ و مرد پاسخ داد : آری . 🌸 ناگهان در بین گفتگویش با آن مرد غریبه ، 🌸 حَزام از خواب بیدار شد . 🌸 و رؤیای خود را برای دوستانش ، تعریف کرد 🌸 و خواستار تعبیر آن شد . 🌸 یکی از خاندان او گفت : 🍂 اگر رؤیای صادقه باشد 🍂 دختری روزی تو خواهد شد 🍂 که یکی از بزرگان ، او را عقد خواهد کرد 🍂 و به سبب این دختر ، 🍂 مجد و شرافت و آقایی ، 🍂 نصیب تو خواهد شد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
1_1103750522.mp3
10.89M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت دوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت سومین 🌷 🌸 حَزام ، چند هفته بعد از خوابی که دید 🌸 از سفر برگشت ، و ثمامة همسر باوفایش را ، 🌸 که حامله بود ، وضع حمل کرده دید 🌸 و دختری هم چون مروارید درخشان و زیبا 🌸 به دنیا آورده بود . 🌸 حزام ، پس از آگاه شدن از تولد دخترش ، 🌸 با خود گفت : واقعا خواب من تعبیر شد . 🌸 حَزام از تولد دخترش شاد و مسرور شد . 🌸 و نام او را " فاطمه " گذاشت . 🌸 فاطمه ، در دامان مادری مهربان و پاک ، 🌸 و زیر دست پدری شجاع و شریف ، 🌸 که هر دو دارای سجایای اخلاقی فراوان بودند 🌸 رشد کرد و بزرگ شد . 🌸 ثمامه ، مادر ام البنین ، 🌸 بانویی ادیب و کامل و عاقل بود . 🌸 آداب عرب را به دخترش آموخت 🌸 و هر آنچه که مورد نیاز یک دختر است ، 🌸 به فاطمه یاد داد . 🌸 ثمامه ، همه مسائل خانه داری ، اَدای حقوق ، 🌸 همسرداری و غیره را ، به فاطمه آموزش داد .   🌸 فاطمه ، دختری پاکدل و باتقوا شد . 🌸 فضایل اخلاقی ، کمالات انسانی ، 🌸 نیروی ایمانی ، حیا و حجاب ، 🌸 ثبات و پایداری ، شکیبایی و بردباری ، 🌸 بصیرت و دانایی و نطق و سخندانی ، 🌸 او را به شایستگی ، بانوی بانوان کرده بود . 🌸 خاندان و قبیله پاک او نیز ، 🌸 چند ویژگی مهم دارند 🌸 که همه آنها در وجود نازنین فاطمه ، 🌸 به ظهور رسیده بودند : 🌹 مثل شجاعت و دلاوری ، 🌹 ادب و متانت و عزت نفس ، 🌹 هنر و ادبیات ، 🌹 حجاب و غیرت و حیا و عفت ، 🌹 ایثارگری و فداکادری ، 🌹 احترام به حقوق دیگران ، 🌹 عشق به ولایت و امامت ، 🌹 وفا و پایبندی به تعهدات و... 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
Part03.mp3
9.92M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت سوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت چهارمین 🌷 🌸 حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ، 🌸 قبل از شهادتشان ، به امام علی وصیت کردند 🌸 که بعد از مرگم ، حتما ازدواج کن . 🌸 وقتی امام علی علیه السلام ، 🌸 به فکر گرفتن همسر دیگری بود ، 🌸 دائما حادثه عاشورا را ، در برابر خود میدید . 🌸 به خاطر همین به دنبال زنی بود 🌸 که مردان قبیله اش ، شجاع و دلاور باشند 🌸 تا پسرانی برایش به دنیا آورند ، 🌸 که در روز عاشورا ، 🌸 حامی و کمک یار امام حسین باشند . 🌸 عقیل بن ابی طالب ، یکی از کسانی بود 🌸 که در علم انساب ، معروف و حجت بود 🌸 و در مسجد حضرت رسول ، 🌸 روی حصیری می نشست 🌸 که هم بر آن نماز می خواند 🌸 و هم به سوالات قبائل عرب ، 🌸 در مورد علم انساب ، پاسخ می داد . 🌸 امام علی نیز وقتی قصد ازدواج کردند ، 🌸 به طرف برادر خویش ، عقیل رفتند 🌸 و از تصمیم خود فرمودند : 🌹 زنی را برای من اختیار کن 🌹 که از نسل دلیرمردان عرب باشد 🌹 تا با او ازدواج کنم 🌹 و او برایم پسری شجاع و سوارکار ، 🌹 به دنیا آورد . 🌸 عقیل نیز ، بانو ام البنین را ، 🌸 که از خاندان بنی کلاب بود ، 🌸 و در شجاعت و دلاوری ، بى‏ مانند بودند ، 🌸 براى امام علی انتخاب کرد . 🌸 ودر پاسخ برادر گفت : 🌷 با ام البنین کلابیه ازدواج کن . 🌷 زیرا در عرب ، 🌷 شجاع‌تر از پدران و خاندان وی نیست . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 صادق به فرامرز گفت : 🌸 حالا برنامه بعدیت چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 باید برم دنبال مینه 🐈 باید به کویت برگردم و پیداش کنم . 🌹 هاشم گفت : پس خواهر و مادرت چی ؟! 🌹 نمی خوای بری ، اونا رو ببینی ؟! 🇮🇷 فرامرز ، مکثی کرد 🇮🇷 و با حسرت ، آهی کشید و گفت : 🐈 من خیلی به اونا بد کردم 🐈 نمی دونم اونا منو می بخشن یا نه ؟! 🇮🇷 صادق گفت : 🌸 خب باید گذشته هارو جبران کنی 🌸 هم باید کار کنی و براشون پول در بیاری 🌸 هم اونقدر بهشون محبت کنی 🌸 که سالها غصه خوردنشون ، فراموش بشه 🇮🇷 فرامرز ، خیلی به این موضوع فکر کرد 🇮🇷 و تصمیم گرفت که با اولین پرواز ، 🇮🇷 به تهران برگردد . 🇮🇷 اما پرواز مستقیم به تهران نداشتند . 🇮🇷 به خاطر همین به کویت رفت . 🇮🇷 و با خودش فکر کرد 🇮🇷 تا خانه حسن علی را پیدا کند . 🇮🇷 حسن علی ، همان مرد شیعی بود 🇮🇷 که دخترش توسط مادو کشته شده بود . 🇮🇷 فرامرز ، خانه حسن علی را پیدا کرد . 🇮🇷 خودش را معرفی کرد 🇮🇷 و پس از پذیرایی و استراحت ، 🇮🇷 به عربی به حسن علی گفت : 🐈 اجازه هست تا خواهشی از شما بکنم ؟! 🇮🇷 حسن علی با لبخند گفت : 🌹 خواهش می کنم ، بفرمائید . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من اینجا تو کشور شما ، یک گربه گم کردم 🐈 اگه اجازه بدین هم این گربه ها رو ، 🐈 اینجا در خونه شما بذارم 🐈 هم اینکه هر روز بازشون کنید 🐈 تا دنبال اون گربه گم شده بگردند . 🇮🇷 حسن علی ، با درخواست فرامرز ، 🇮🇷 موافقت کرد . 🇮🇷 فرامرز نیز ، بعد از چند روز ، 🇮🇷 با کشتی به اهواز رفت . 🇮🇷 و با حس غریبی ، وارد محله خودشان شد . 🇮🇷 همه مغازه داران ، از ترس فرامرز ، 🇮🇷 وارد مغازه های خود شدند . 🇮🇷 پدر و مادران ، بچه های خود را محکم گرفته 🇮🇷 و به سرعت از کنار فرامرز رد می شدند . 🇮🇷 فرامرز ، سر به زیر ، به طرف خانه رفت . 🇮🇷 کنار در خانه مادرش ایستاد . 🇮🇷 یاد همه بدی هایی که ، 🇮🇷 در حق مادر و خواهرش کرده بود ، افتاد ؛ 🇮🇷 اما با خودش گفت : 🐈 من دیگه فرامرز سابق نیستم . 🐈 من دیگه عوض شدم . 🐈 من خوب شدم . 🐈 من باید جبران کنم . 🐈 باید اونقدر برای رضایت خدا ، 🐈 به مردم خدمت کنم ؛ 🐈 تا گذشته بد و ننگین من ، 🐈 از ذهن مردم پاک بشه . 🇮🇷 فرامرز ، نگاهی به آسمان کرد و گفت : 🐈 خدایا به امید تو 🇮🇷 سپس در خانه را کوبید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla