☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۵
🌸 یک سر آن طناب ها را ،
🌸 با سرعت زیاد ،
🌸 به دور مچ دستشان بست
🌸 همان دستی که
🌸 با آن اسلحه گرفته بودند ،
🌸 سپس سر دیگر طناب ها را ،
🌸 به طرف آسمان پرواز داد .
🌸 و به نرده آهنی بالای بانک گره زد .
🌸 تا اسلحه دزدان به طرف آسمان باشد
🌸 سپس با طناب های دیگر ،
🌸 آن یکی دستشان را نیز ،
🌸 به بدنشان بست
🌸 تا نتوانند اسلحه را ،
🌸 با آن دستشان بگیرند
🌸 دزدان ، عصبانی و فریادزنان ،
🌸 دنبال عامل و مسبب این کار بودند .
🌸 و عربده می کشیدند و می گفتند :
🔥 این کار کدوم احمقیه
🔥 بزدلِ ترسو خودتو نشون بده
🌸 دزدان از مردم کمک می خواستند
🌸 اما هیچ کس کمکی نکرد
🌸 تا اینکه پلیس ها سر رسیدند
🌸 و آن دزدان را دستگیر کردند .
🌸 زهرا به شیعه فاطمه نگاهی کرد
🌸 و با لبخند گفت :
🇮🇷 آفرین دخترم
🇮🇷 کارت عالی بود عزیزم
🌸 شیعه فاطمه ، شش ساله شد .
🌸 حجابش همیشه کامل بود
🌸 و چادر می پوشید
🌸 و اصرار داشت که پوشیه هم بزند
🌸 اما مادرش مخالفت می کرد .
🌸 به خاطر همین تصمیم گرفت
🌸 که دیگر از خانه بیرون نرود .
🌸 و اگر می رفت ، شب ها می رفت
🌸 وقتی هفت ساله شد
🌸 اصرارش برای پوشیدن پوشیه ،
🌸 خیلی بیشتر شد .
🌸 جعفر نمی خواست
🌸 بین دختر و مادر قرار بگیرد .
🌸 به خاطر همین ،
🌸 هیچ دخالتی نمی کرد .
🌸 اما از اصرار بیش از حد دخترش ،
🌸 در تعجب بود .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۶
🌸 یک روز جعفر ، شیعه فاطمه را ،
🌸 تنها در اتاقش گیر آورد و گفت :
🌷 دخترم ! ممکنه به بابا بگی
🌷 که چرا اصرار داری پوشیه بپوشی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 باباجون ! من درسته که یک فرشته ام
🍎 ولی الآن بدن و جسم انسانی دارم
🍎 من خیلی در مورد این بدن ،
🍎 تحقیق کردم
🍎 بدن و جسم انسانها ،
🍎 یک جوری آفریده شده
🍎 که اگر نامحرم به آن نگاه کند
🍎 از زیبایی و ظرافت و طراوت می افتد
🍎 مردان غریبه ،
🍎 هر چه بیشتر به من نگاه کنند
🍎 زیبایی ، ظرافت ، لطافت ، استعداد ،
🍎 و حتی قدرتهای من ،
🍎 کمتر می شوند .
🍎 نه فقط من ،
🍎 بلکه همه دخترها اینجوری هستند .
🍎 خدا ، همه انسانها را ، زیبا آفریده
🍎 و برای اینکه زیبا بمانند ، راهکار داده
🍎 اما متاسفانه بعضی از انسان ها ،
🍎 نرفتند ببینند خدا چی گفته
🍎 و اگر هم می دانند که چی گفته ،
🍎 به حرفای خدا عمل نکردند
🍎 و الآن بعضی از زنها به حدی رسیدند
🍎 که دیگر با هیچ چیزی زیبا نمی شوند
🍎 به خاطر همین
🍎 به زیبایی مصنوعی و آرایش ،
🍎 روی آوردند .
🍎 اما من ، پوشیه را ،
🍎 برای حفظ زیبایی که نمی خوام
🍎 برای حفظ قدرتم می خوام
🍎 برای شکوفایی استعدادهام می خوام
🍎 علاوه بر این ،
🍎 پوشیه یک حجاب برتره
🍎 که در رسیدن به کمالات و معنویت ،
🍎 خیلی می تواند به من کمک کند .
🌸 جعفر از پیش شیعه فاطمه رفت
🌸 و در مورد چیزهایی که او گفته بود
🌸 در اینترنت تحقیق کرد .
🌸 هر چه شیعه فاطمه گفته بود ،
🌸 درست بود
🌸 و خیلی چیزهای دیگر ،
🌸 در مورد فواید پوشیه پیدا کرد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📚 داستان سید ابراهیم
📙 قسمت سوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#رئیسی #سید_ابراهیم
39.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی
📙 خرمای شیرین فدک
🎼 قسمت اول
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #خرمای_شیرین_فدک
#حضرت_فاطمه #حضرت_زهرا #فاطمیه
41.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی
📙 خرمای شیرین فدک
🎼 قسمت دوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #خرمای_شیرین_فدک
#حضرت_فاطمه #حضرت_زهرا #فاطمیه
44.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی
📙 خرمای شیرین فدک
🎼 قسمت سوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #خرمای_شیرین_فدک
#حضرت_فاطمه #حضرت_زهرا #فاطمیه
41.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی
📙 خرمای شیرین فدک
🎼 قسمت چهارم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #خرمای_شیرین_فدک
#حضرت_فاطمه #حضرت_زهرا #فاطمیه
47.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی
📙 خرمای شیرین فدک
🎼 قسمت پنجم / آخر
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #خرمای_شیرین_فدک
#حضرت_فاطمه #حضرت_زهرا #فاطمیه
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۷
🌸 جعفر ، پیش همسرش زهرا رفت .
🌸 زهرا در آشپزخانه ،
🌸 در حال پختن غذا بود .
🌸 جعفر نیز با لبخند ،
🌸 کنار او ایستاد و گفت :
🌷 خانمم ، عزیز دلم ، قربونت برم ،
🌷 میشه یه سوال ازت بپرسم ؟
🇮🇷 زهرا گفت : بفرما آقای من
🌸 جعفر گفت :
🌷 چرا دوست نداری
🌷 شیعه فاطمه پوشیه بزنه ؟!
🌸 زهرا ، از کارش دست کشید .
🌸 وسایل پخت و پز را ،
🌸 روی کابینت گذاشت
🌸 آهی کشید و گفت :
🇮🇷 کی گفته دوست ندارم ؟!
🇮🇷 منم که بچه بودم
🇮🇷 خیلی دوست داشتم پوشیه بزنم
🇮🇷 اما مادرم راضی نبود
🇮🇷 چراشو نمی دونم ،
🇮🇷 اونم چراشو بهم نمی گفت
🇮🇷 اما حالا من ، مثل مادرم شدم
🇮🇷 ولی با این تفاوت
🇮🇷 که می دونم چرا نمی ذارم
🌷 جعفر گفت : خب چرا ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 به خاطر مردم ،
🇮🇷 به خاطر حرفای این و اون
🇮🇷 به خاطر نگاه های فامیلامون
🇮🇷 نمی خوام دخترم چشم بخوره
🇮🇷 یا انگشت نمای عالم بشه
🇮🇷 نمی خوام مردم فکر کنن
🇮🇷 که ما به زور ، با حجابش کردیم ،
🇮🇷 یا به زور ، پوشیه گذاشتیم سرش
🇮🇷 و بدتر از اون ،
🇮🇷 اگه شیعه فاطمه ، پوشیه بپوشه
🇮🇷 و من که مادرشم نپوشم
🇮🇷 مردم در مورد من ، چی میگن ؟!
🇮🇷 دوست داری بهت بگن که زنت ؛
🇮🇷 از دخترت کمتره ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۸
🌸 جعفر گفت :
🌷 عزیزم این حرفا چیه ؟
🌷 خودتو با این حرفا ، آزار نده
🌷 تو بهترین یار و همسر و مادر دنیایی
🌷 خانومی ، عزیزم ،
🌷 خودتو دست کم نگیر
🌷 آخه تو چکار حرف مردم داری ؟!
🌷 با خودت بشین فکر کن
🌷 و ببین که دلت چی می خواد
🌸 جعفر رفت تا زهرا فکر کند .
🌸 زهرا ، تا مدتها فکر می کرد
🌸 و در نهایت اجازه داد
🌸 که شیعه فاطمه پوشیه بزند .
🌸 شیعه فاطمه نیز با خوشحالی ،
🌸 پوشیه اش را پوشید
🌸 و با مادرش به بازار رفت .
🌸 هر چه به بازار ، نزدیکتر می شد
🌸 بیشتر احساس خفگی می کرد .
🌸 بوی گناه ، دروغ ، گرانفروشی ، ربا ،
🌸 و حتی خیانت به مردم ،
🌸 روح بزرگ شیعه فاطمه را ،
🌸 آزار می داد .
🌸 فضای بازار ،
🌸 به خاطر گناه بعضی فروشندگان
🌸 سیاه و غبارآلود شده بود .
🌸 اما از مغازه بعضی از فروشندگان
🌸 که با انصاف و مومن بودند
🌸 نور سفید و زرد و سبز ،
🌸 بیرون می آمد
🌸 و تا مدتی ،
🌸 تاریکی و ارواح پلید را ،
🌸 از بازار دور می کردند .
🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواهش کرد
🌸 تا به یک بازار خلوت تر بروند .
🌸 ناگهان در بین راه ،
🌸 متوجه گربه ای شد
🌸 که به خدا التماس می کرد
🌸 تا کمکش کند .
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 دست مادرش را کشید
🌸 و آرام به طرف گربه رفت .
🌸 پوشیه خود را بالا زد
🌸 لبخندی به او زد و گفت :
👑 سلام گربه خانم
👑 چی شده عزیزم ؟!
👑 از خدا چی می خوای ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۹
🌸 گربه جا خورد
🌸 و با تعجب به شیعه فاطمه زل زد
🌸 از اینکه زبان همدیگر را می فهمند ،
🌸 ترسید و کمی به عقب برگشت .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 از من نترس
👑 منو خدا فرستاده تا کمکت کنم
🐈 گربه با ترس گفت :
🐈 بچه هام ، من بچه هام رو می خوام
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 مگه بچه هات کجا هستن ؟!
🐈 گربه گفت :
🐈 توی همین کوچه
🐈 توی اون خونه ای که درش قهوه ایه
🐈 یه شکارچی اونارو گرفته
🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواست
🌸 که با هم ،
🌸 به آن خانه ای که گربه گفته بود ،
🌸 بروند .
🌸 مادرش ، اول راضی نشد
🌸 سپس با کمی اصرار ، موافقت کرد .
🌸 شیعه فاطمه ، در را زد .
🌸 یک آقایی در را باز کرد .
🌸 شیعه فاطمه از او خواهش کرد
🌸 تا بچه گربه ها را آزاد کند .
🌸 ناگهان متوجه شد
🌸 که گربه های زیادی در قفس هستند .
🌸 اما شکارچی ،
🌸 درخواست شیعه فاطمه را قبول نکرد
🌸 و با صدای کلفت گفت :
🔸 یکی قراره برای اینا پول خوبی بده
🔸 اگه مشتری هستید ،
🔸 مشکلی نیست
🔸 به خودتون می فروشم
🌸 فرامرز ، پسر گربه ای ،
🌸 که خودش نیز در قفس بود
🌸 حرفهای شیعه فاطمه را فهمید .
🌸 و به دیگر گربه ها گفت :
🐈 این دختره اومده
🐈 تا بچه گربه ها رو آزاد کنه
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز