eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۳۵ 🌸 یک سر آن طناب ها را ، 🌸 با سرعت زیاد ، 🌸 به دور مچ دستشان بست 🌸 همان دستی که 🌸 با آن اسلحه گرفته بودند ، 🌸 سپس سر دیگر طناب ها را ، 🌸 به طرف آسمان پرواز داد . 🌸 و به نرده آهنی بالای بانک گره زد . 🌸 تا اسلحه دزدان به طرف آسمان باشد 🌸 سپس با طناب های دیگر ، 🌸 آن یکی دستشان را نیز ، 🌸 به بدنشان بست 🌸 تا نتوانند اسلحه را ، 🌸 با آن دستشان بگیرند 🌸 دزدان ، عصبانی و فریادزنان ، 🌸 دنبال عامل و مسبب این کار بودند . 🌸 و عربده می کشیدند و می گفتند : 🔥 این کار کدوم احمقیه 🔥 بزدلِ ترسو خودتو نشون بده 🌸 دزدان از مردم کمک می خواستند 🌸 اما هیچ کس کمکی نکرد 🌸 تا اینکه پلیس ها سر رسیدند 🌸 و آن دزدان را دستگیر کردند . 🌸 زهرا به شیعه فاطمه نگاهی کرد 🌸 و با لبخند گفت : 🇮🇷 آفرین دخترم 🇮🇷 کارت عالی بود عزیزم 🌸 شیعه فاطمه ، شش ساله شد . 🌸 حجابش همیشه کامل بود 🌸 و چادر می پوشید 🌸 و اصرار داشت که پوشیه هم بزند 🌸 اما مادرش مخالفت می کرد . 🌸 به خاطر همین تصمیم گرفت 🌸 که دیگر از خانه بیرون نرود . 🌸 و اگر می رفت ، شب ها می رفت 🌸 وقتی هفت ساله شد 🌸 اصرارش برای پوشیدن پوشیه ، 🌸 خیلی بیشتر شد . 🌸 جعفر نمی خواست 🌸 بین دختر و مادر قرار بگیرد . 🌸 به خاطر همین ، 🌸 هیچ دخالتی نمی کرد . 🌸 اما از اصرار بیش از حد دخترش ، 🌸 در تعجب بود . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۳۶ 🌸 یک روز جعفر ، شیعه فاطمه را ، 🌸 تنها در اتاقش گیر آورد و گفت : 🌷 دخترم ! ممکنه به بابا بگی 🌷 که چرا اصرار داری پوشیه بپوشی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 باباجون ! من درسته که یک فرشته ام 🍎 ولی الآن بدن و جسم انسانی دارم 🍎 من خیلی در مورد این بدن ، 🍎 تحقیق کردم 🍎 بدن و جسم انسانها ، 🍎 یک جوری آفریده شده 🍎 که اگر نامحرم به آن نگاه کند 🍎 از زیبایی و ظرافت و طراوت می افتد 🍎 مردان غریبه ، 🍎 هر چه بیشتر به من نگاه کنند 🍎 زیبایی ، ظرافت ، لطافت ، استعداد ، 🍎 و حتی قدرتهای من ، 🍎 کمتر می شوند . 🍎 نه فقط من ، 🍎 بلکه همه دخترها اینجوری هستند . 🍎 خدا ، همه انسانها را ، زیبا آفریده 🍎 و برای اینکه زیبا بمانند ، راهکار داده 🍎 اما متاسفانه بعضی از انسان ها ، 🍎 نرفتند ببینند خدا چی گفته 🍎 و اگر هم می دانند که چی گفته ، 🍎 به حرفای خدا عمل نکردند 🍎 و الآن بعضی از زنها به حدی رسیدند 🍎 که دیگر با هیچ چیزی زیبا نمی شوند 🍎 به خاطر همین 🍎 به زیبایی مصنوعی و آرایش ، 🍎 روی آوردند . 🍎 اما من ، پوشیه را ، 🍎 برای حفظ زیبایی که نمی خوام 🍎 برای حفظ قدرتم می خوام 🍎 برای شکوفایی استعدادهام می خوام 🍎 علاوه بر این ، 🍎 پوشیه یک حجاب برتره 🍎 که در رسیدن به کمالات و معنویت ، 🍎 خیلی می تواند به من کمک کند . 🌸 جعفر از پیش شیعه فاطمه رفت 🌸 و در مورد چیزهایی که او گفته بود 🌸 در اینترنت تحقیق کرد . 🌸 هر چه شیعه فاطمه گفته بود ، 🌸 درست بود 🌸 و خیلی چیزهای دیگر ، 🌸 در مورد فواید پوشیه پیدا کرد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۳۷ 🌸 جعفر ، پیش همسرش زهرا رفت . 🌸 زهرا در آشپزخانه ، 🌸 در حال پختن غذا بود . 🌸 جعفر نیز با لبخند ، 🌸 کنار او ایستاد و گفت : 🌷 خانمم ، عزیز دلم ، قربونت برم ، 🌷 میشه یه سوال ازت بپرسم ؟ 🇮🇷 زهرا گفت : بفرما آقای من 🌸 جعفر گفت : 🌷 چرا دوست نداری 🌷 شیعه فاطمه پوشیه بزنه ؟! 🌸 زهرا ، از کارش دست کشید . 🌸 وسایل پخت و پز را ، 🌸 روی کابینت گذاشت 🌸 آهی کشید و گفت : 🇮🇷 کی گفته دوست ندارم ؟! 🇮🇷 منم که بچه بودم 🇮🇷 خیلی دوست داشتم پوشیه بزنم 🇮🇷 اما مادرم راضی نبود 🇮🇷 چراشو نمی دونم ، 🇮🇷 اونم چراشو بهم نمی گفت 🇮🇷 اما حالا من ، مثل مادرم شدم 🇮🇷 ولی با این تفاوت 🇮🇷 که می دونم چرا نمی ذارم 🌷 جعفر گفت : خب چرا ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 به خاطر مردم ، 🇮🇷 به خاطر حرفای این و اون 🇮🇷 به خاطر نگاه های فامیلامون 🇮🇷 نمی خوام دخترم چشم بخوره 🇮🇷 یا انگشت نمای عالم بشه 🇮🇷 نمی خوام مردم فکر کنن 🇮🇷 که ما به زور ، با حجابش کردیم ، 🇮🇷 یا به زور ، پوشیه گذاشتیم سرش 🇮🇷 و بدتر از اون ، 🇮🇷 اگه شیعه فاطمه ، پوشیه بپوشه 🇮🇷 و من که مادرشم نپوشم 🇮🇷 مردم در مورد من ، چی میگن ؟! 🇮🇷 دوست داری بهت بگن که زنت ؛ 🇮🇷 از دخترت کمتره ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۳۸ 🌸 جعفر گفت : 🌷 عزیزم این حرفا چیه ؟ 🌷 خودتو با این حرفا ، آزار نده 🌷 تو بهترین یار و همسر و مادر دنیایی 🌷 خانومی ، عزیزم ، 🌷 خودتو دست کم نگیر 🌷 آخه تو چکار حرف مردم داری ؟! 🌷 با خودت بشین فکر کن 🌷 و ببین که دلت چی می خواد 🌸 جعفر رفت تا زهرا فکر کند . 🌸 زهرا ، تا مدتها فکر می کرد 🌸 و در نهایت اجازه داد 🌸 که شیعه فاطمه پوشیه بزند . 🌸 شیعه فاطمه نیز با خوشحالی ، 🌸 پوشیه اش را پوشید 🌸 و با مادرش به بازار رفت . 🌸 هر چه به بازار ، نزدیکتر می شد 🌸 بیشتر احساس خفگی می کرد . 🌸 بوی گناه ، دروغ ، گرانفروشی ، ربا ، 🌸 و حتی خیانت به مردم ، 🌸 روح بزرگ شیعه فاطمه را ، 🌸 آزار می داد . 🌸 فضای بازار ، 🌸 به خاطر گناه بعضی فروشندگان 🌸 سیاه و غبارآلود شده بود . 🌸 اما از مغازه بعضی از فروشندگان 🌸 که با انصاف و مومن بودند 🌸 نور سفید و زرد و سبز ، 🌸 بیرون می آمد 🌸 و تا مدتی ، 🌸 تاریکی و ارواح پلید را ، 🌸 از بازار دور می کردند . 🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواهش کرد 🌸 تا به یک بازار خلوت تر بروند . 🌸 ناگهان در بین راه ، 🌸 متوجه گربه ای شد 🌸 که به خدا التماس می کرد 🌸 تا کمکش کند . 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 دست مادرش را کشید 🌸 و آرام به طرف گربه رفت . 🌸 پوشیه خود را بالا زد 🌸 لبخندی به او زد و گفت : 👑 سلام گربه خانم 👑 چی شده عزیزم ؟! 👑 از خدا چی می خوای ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۳۹ 🌸 گربه جا خورد 🌸 و با تعجب به شیعه فاطمه زل زد 🌸 از اینکه زبان همدیگر را می فهمند ، 🌸 ترسید و کمی به عقب برگشت . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 از من نترس 👑 منو خدا فرستاده تا کمکت کنم 🐈 گربه با ترس گفت : 🐈 بچه هام ، من بچه هام رو می خوام 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 مگه بچه هات کجا هستن ؟! 🐈 گربه گفت : 🐈 توی همین کوچه 🐈 توی اون خونه ای که درش قهوه ایه 🐈 یه شکارچی اونارو گرفته 🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواست 🌸 که با هم ، 🌸 به آن خانه ای که گربه گفته بود ، 🌸 بروند . 🌸 مادرش ، اول راضی نشد 🌸 سپس با کمی اصرار ، موافقت کرد . 🌸 شیعه فاطمه ، در را زد . 🌸 یک آقایی در را باز کرد . 🌸 شیعه فاطمه از او خواهش کرد 🌸 تا بچه گربه ها را آزاد کند . 🌸 ناگهان متوجه شد 🌸 که گربه های زیادی در قفس هستند . 🌸 اما شکارچی ، 🌸 درخواست شیعه فاطمه را قبول نکرد 🌸 و با صدای کلفت گفت : 🔸 یکی قراره برای اینا پول خوبی بده 🔸 اگه مشتری هستید ، 🔸 مشکلی نیست 🔸 به خودتون می فروشم 🌸 فرامرز ، پسر گربه ای ، 🌸 که خودش نیز در قفس بود 🌸 حرفهای شیعه فاطمه را فهمید . 🌸 و به دیگر گربه ها گفت : 🐈 این دختره اومده 🐈 تا بچه گربه ها رو آزاد کنه ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla