فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
● از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند:
| "عبادت" چیست؟
فرمود:
عبادت "خدمت" کردن به "خلق" است...
پرسیدند: چگونه؟!
گفت: اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال
داری، "رضای خدا" و "مردم" را در نظر
داشته باشی؛
"این نامش عبادت است."
پرسیدند:
پس "نماز و روزه و خمس..."
این ها چه هستند؟؟؟
گفت: اینها "اطاعت" هستند که باید
بنده برای "نزدیک شدن" به "خدا" انجام
دهد تا "انوار حق" بگیرد..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺎﺯﻩ🌸🍃
ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺵ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺠﻮﺍ ﮐﺮﺩ:
ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ!
ﭘﺴﺮ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ
ﭘﺪﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ
ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ🌸🍃
خیانتﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ
ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻧﮑﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ
ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ
بی ﺣﯿﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش زن به حیای زنه..
اون زنی که میاد از حجاب و اهلبیت
حرف میزنه بعد کشف حجاب میکنه
ینی اصلا نفهمیده..
اون خانومی که دم از حجاب میزنه،
بقول خودش حجاب استایله ولی عکس
بارداریش رو به رخ همه میکشه اصلا
نفهمیده حجاب فلسفه اش چیه..
زن اگر همسر خوبی باشه، شهید
حججی ها تحویل جامعه میده..
اگر مادر خوبی باشه، شهید فهمیده ها
تحویل میده..
بعضی فکر میکنن زن خونه بودن بده!!!
اما این زن هست که مرد و فرزندش رو
تربیت میکنه.. بخوایم نخوایم ارزش و
جایگاه زن در خانواده بشدت بالاست...
🎙#مرحوممجتهدیتهرانی
🔆 #پندانه
✍️ گرمای مهربانی از طوفان خشم راهگشاتر است
🔹روزی باد به آفتاب گفت:
من از تو قویترم.
🔸آفتاب گفت:
چگونه؟
🔹باد گفت:
آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش درمیآورم.
🔸آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد بهصورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر میشد پیرمرد کت را محکمتر به خود میپیچید. سرانجام باد تسلیم شد.
🔹آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد. طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانیاش را پاک کرد و کت را از تنش درآورد.
🔸در آن هنگام آفتاب به باد گفت:
دوستی و محبت قویتر از خشم و اجبار است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍀بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدایی تو راست
پناه بلندی و پستی تویی
همه نیستند آنچه هستی تویی
همه آفریدست بالا و پست
تویی آفریننده هر چه هست
الهی به امید تو
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍃اعمال مشترک
✨ماه شعبان
🍃روزه گرفتن
✨صدقه دادن
🍃صلوات فرستادن
✨خواندن مناجات شعبانیه
🍃هر روز هفتاد مرتبه ذکر
✨اَسْتَغْفِرُاللهَ وَ اَسْئَلُهُ التَّوْبَةَ»
🍃اَسْتَغْفِرُاللهَ الَّذى لااِلهَ اِلاّهُوَالرَّحْمنُ
✨الرَّحیمُ الْحَىُّ الْقَیّوُمُ وَاَتُوبُ اِلَیْهِ
✨(۷٠) مرتبه
🍃«لااِلهَ اِلااللهُ وَلانَعْبُدُ اِلاّ اِیّاهُ
✨مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ وَلَوُكَرِهَ الْمُشْرِكُونَ»
✨۱٠٠٠ مرتبه در کل ماه شعبان
🍃هنگام ظهر و نیمه شب
✨صلوات شعبانیه
🍃که از امام سجادعلیه السلام
✨روایت شده ، خوانده شود
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠 به نام آخر آخرین
🇮🇷امروز دوشنبه
23/ بهمن/1402
02/شعبان /1445
12/فوریه /2024
🌹طلوع هر صبح
💞هدیه ای از
🍃جانب خداست
🌹شاد و پر نشاط باشید
💞 روزتون پر از
🍃موفقیت و برکت
💞سلام
🍃روزتون سرشار از لطف خدا
💠 ذکر امروز«یاقاضی الحاجات»
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤️و َإِذَا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ و َقَالُوا لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَكُمْ أَعْمَالُكُمْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ لَا نَبْتَغِي الْجَاهِلِينَ
❤️و هر گاه سخن لغو و بيهوده بشنوند، از آن روي ميگردانند و ميگويند: اعمال ما از آنِ ماست، و اعمال شما از آنِ خودتان، سلام بر شما (سلام و داع)؛ ما خواهان جاهلان نيستيم!
👈🏼 " سوره قصص آیه ۵۵ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
💞التماس دعا💞
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💞یک متن فوق العاده زیبا(به تک تک واژه ها دقت کنید) و اگه دوست داشتید چند بار بخونید هربار بیشتر لذت می برید..
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
خسته تر وکسل تر از همیشه.
ناگهان #ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا قایم باشک؛ همه ازاین پیشنهاد شاد شدند #دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم .....من چشم می گذارم...و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذاردو به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....
یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند #لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد #خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد #اصالت در میان ابرها مخفی گشت #هوس به مرکز زمین رفت #دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت #طمع داخل کیسه ای که دوخته بودمخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود.
هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز #عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیردو جای تعجب هم نیست ..!!
چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت...
هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام،،،،دارم میام.،،،،اولین کسی را که پیدا کرد #تنبلی بود
زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود،،
و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛؛؛؛
هوس در مرکززمین؛؛؛؛؛
یکی یکی همه را پیدا کرد ....
جز #عشق او از یافتن"" عشق""ناامیدشده بود.
#حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی...
و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فروکرد....
دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد ،،!!!
اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت ::
من چه کردم؛ ؛
من چه کردم؛؛؛
چگونه می تواتم تو را درمان کنم.
"" عشق "" یاسخ داد:
تو نمی توانی مرا درمان کنی،
اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.
و اینگونه شد که از آن روز به بعد "" عشق "" کور است...
و "" دیوانگی "" همواره در کنار اوست.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌿🌺🌼🌺🌿
#انسانیت
💞مرد جوانی پدر پیرش مریض شد.
چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
شخصی از آن جاده عبور می کرد.
به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به او گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود.
حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است.
تو برای چی به او کمک می کنی؟
آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک میکنم تا انسانیت و جوانمردی از میان ما نرود
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#معجزه_خنده
💞پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..
فرامرز طالبی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ه꧂ ᪣ #به_جرم_دختر_بودن ᪣ ꧁ه
🪶قسمت بیستم
به نوید گفتم:حتی اگه اسلحه بزاری روی سرم و بگی یا برگرد یا بمیر من مردن رو انتخاب میکنم و تحت هیچ شرایطی برنمیگردم…نوید گفت:بخدا من تورو دوست دارم.تا به حال هیچ کسی رو به اندازه ی تو دوست نداشتم.اگه تنهام بزاری نمیگم میمیرم اما میدونم که یه مرده ی متحرک میشم..گفتم:برات آرزوی آرامش میکنم.تو هم اگه دوستم داری بیا و مردونگی کن تا توافقی از هم جدا شیم.نوید در حالیکه با سوئیچ ماشین بازی میکرد گفت:باشه….به وکیلت بگو یه قرار محضر بگیره و با من هماهنگ کنه تا بیام توافقی از هم جدا شیم.قبلش هم بیا خونه وسایلتو بردار ،،،من اون روز که میایی قول میدم خونه نباشم…با لبخند گفتم:من هیچی از اون خونه نمیخوام یا نگهدار یا ببخش به کسی که نیازمنده..میدونستم نوید آدمی نبود که به این راحتی قبول کنه و تا این حد آروم باشه پس قطعا نقشه ایی داشت….با این تفاسیر بلند شدم تا هر چه زودتر ازش فاصله بگیرم..از کافه که رفتم بیرون ،،عمو برام چراغ زد و زود بسمت ماشین رفتم و سوار شدم
نوید از جیبش یه برگه چک در اورد و یه سند و گفت:این چک بخشی از مهریه ات ، و این سند هم سندی خونه ایی هست که بابا بنامت زده بود و بهت کادو داده بود……نمیخواستم قبول کنم اما اصرار کرد و گفت:اگه قبول کنی یه کن از عذاب وجدانم کم میشه…میخواهم برم آلمان و زیر نظر بهترین دکتر درمان بشم ،،،امیدوارم وقتی خوب شدم دوباره تورو کنارم ببینم……خداحافظی کردیم و نشستم داخل ماشین و یهو شروع به گریه کردم..عمو گفت:نکنه پشیمونی و زود تصمیم گرفتی؟؟؟؟گفتم:نه عمو….این گریه ،گریه ی پشیمونی نبست….گریه ی تنهایی و خوشحالی و نمیدونم گریه ی چیه اما مطمئنم پشیمونی نیست…چند روز بعد میخواستم با پول مهریه ام یه خونه اجاره کنم که مامانی اجازه نداد و گفت :من که تنهام ،بیا پیش خودم.با پولهات هم مغازه رو به کمک عموت راه بنداز…..رفتم پیش مامانی و به کمک عمو مغازه ایی که بابا به من داده بود رو فروختیم و پول مهریه رو هم گذاشتیم روش و یه مغازه ی بزرگتر اطراف میدان انقلاب بنام خودم خریدیم….
دختر عموم که دانشجوی مهندسی دانشگاه شهید بهشتی بود با کمک دوستاش یه طراحی عالی برای مغازه کردند .یه قسمت از مغازه رو اختصاص دادیم به لوازم التحریری و بیشتر قسمت مغازه کتابخونه ی خیلی شیک درست کردیم..البته یه قسمت کوچیک هم چند تا صندلی پایه بلند چیدیم با یه کانتر و اسپرسوساز گذاشتیم.هم کار میکردم و هم درس میخوندم تا بالاخره دانشگاه قبول شدم..این وسط داداش محمد اصرار داشت برم المان پیششون و میگفت:ابجی….!!امکانات اینجا قابل قیاس با ایران نیست و خیلی زود میتونی پیشرفت کنی و به موقعیتهای خیلی بالا برسی.اما من هر بار جوابم منفی بود چون دلبستگیهام اینجا بود.مامان و مامان بزرگم توی خاک ایران دفن شده بودند و حالا که اختیارم دست خودم بود هر هفته سر خاکشون میرفتم…،.بعداز قبولیم توی دانشگاه بعداز مدتها از ته دل خوشحال شدم و خندیدم….
عمو شام دعوتم کرد و دور هم برای قبولیم جشن گرفتیم.دانشگاهم که شروع شد زمانهایی که کلاس داشتم مغازه رو به کارمندام میسپردم و میرفتم دانشگاه. پنجشنبه و جمعه رو هم همیشه و بدون استثنا به موسسه ی نگهداری از معلولان میرفتم و هنوز هم میرم و برای حموم کردن و نظافتشون به کارمندای اون موسسه کمک میکنم…سه سال از طلاقم گذشته بود که یه روز مامانی گفت:پاییز…!!!برنامه هاتو برای دو روز دیگه جوری بچین که باید بریم فرودگاه امام..تا اسم فرودگاه اومد فکرم رفت پیش بابا و عصبی گفتم:من نمیخواهم بابارو ببینم.بابا این چند سال حتی یه زنگ بهم نزده.مامانی گفت:محمد رو چی؟؟؟نمیخواهی ببینی؟؟؟با اسم محمد بال در آوردم و پریدم بغل مامانی و بوسه بارونش کردم و گفتم:واقعا میخواد بیاد؟؟؟پس چرا دیروز که باهاش حرف زدم چیزی نگفت؟؟؟مامانی گفت:میخواست غافلگیرت کنه اما منه دهن لق لو دادم….
🪶ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh