5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر این دنیا غریبه پرور است، تو آشنا بمان
تو پای خوبیهایت بمان.
مردم حرف میزنند، حرف باد میشود میوزد در هوا و تو را دورتر میکند از تمام کسانی که «باور» برایشان یک چهار حرفی نا آشناست.
اگر کسی معنای عاشقانههایت را نفهمید؛ بر روی عشق خط نکش!
عاشقانههایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار برای داشتنش آغوشت را بفهمند.
دنیا خوب، بد، زشت، زیبا فراوان دارد.
تو خوب باش...
تو زیبا بمان،
و بگذار با دیدنت هر رهگذر نا امیدی لبخند بزند، رو به آسمان نگاه کند
و زیر لب بگوید:
هنوز هم عشق پیدا میشود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
اگر نادانها تحقیرمان کردند
ما لبخند بزنیم به سطحی نگریشان
و اعتماد بهنفسمان را تقویت کنیم
اگر تنگ نظران کارمان را بیارزش شمارند
ما مصممتر شویم که داریم کاری میکنیم
که مورد تنگ نظری واقع شده و این خود دستاورد کمی نیست.
گاهی حسادت برخی، مهر تاییدی است بر درستی کارمان...
اگر کجاندیشان دلسردمان کنند ، ما ناامیدی را به مبارزه با امید دعوت کنیم و انگیزهها را مرور میکنیم
اگر اطرافیان بجای همراهی دشمنی کنند
ما خوداتکایی را تمرین کنیم و خوشبین و صبور باشیم!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
اگر احساس میکنید فکرتان شلوغ است و از زندگیتان لذت نمیبرید
این ۵ مرحله را انجام دهید:
۱- عنوان همه ی دغدغههای فکری را که در سر دارید، روی یک برگه کاغذ بنویسید و لیست کنید. چند روز برای این مرحله وقت بگذارید.
۲- با تمرکز بیشتر، مواردی را که فکر میکنیدغیرضروریست، از لیست حذف کنید.
۳- تصور کنید وقتی در خیابان راه میروید، چند موجود فضایی شما را میدزدند. آنها یک کپسول بسیار کوچک را زیر پوست سرتان تزریق میکنند و میگویند که قصد آزمایش روی شما را دارند و فقط تا یک ماه دیگر زنده هستید و هیچ پزشک و ارتشی در جهان نیست که بتواند نجاتتان دهد. پس از حالا فقط یک ماه برای زندگی کردن وقت دارید.
۴- دوباره به لیست دغدغههایتان نگاه کنید و آنهایی که بیخودیست را خط بزنید و دیگر به آن فکر نکنید.
۵- سعی کنید هر از گاهی لیست دغدغههایتان را کوتاه کنید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت حواسِت به آدمهایی که کاکتوسوار زندگی میکنن باشه
گفتم کاکتوسوار؟
منظورت چیه؟!
«آدمهایی که مثل کاکتوس، نیازی نیست دائم حواست بهشون باشه
نیازی نیست هرروز خاکِشون رو چِک کنی تا مبادا خشک شده باشه
ترسِ پلاسیده شدنشون رو نداری
به خیالت خیلی مقاومن...
اما یه روز که مثل روزای دیگه مشغولِ رسیدن به بقیه گل های رنگارنگت هستی
چشمت به کاکتوست میوفته میبینی زردو پلاسیده شده
و ریشه هاش خاکِستر...
و تو تازه همون روز میفهمی
کاکتوس ها هم میمیرن
اما تدریجی...
و بی خبر..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
🪁⛱🪁⛱
🪁⛱
🪁
عنوان داستان؛#دختری_در_روستای_غم_ها_2
🪶قسمت دوم
۳ماهه تعطیلات هم گذشت دیگه دبیرستان باید میرفتم تو شهر
و سرویس داشته باشم ولی چون #پول سرویس نداشتم و از پس مخارج بر نمیومدیم ترک تحصیل کردم 😭
درسته پدرم پولی نداشت
و مریض بود ولی #خانوادمون با ایمان و درست و درمون بودن
و منم یه دختر #سر سنگین ...
تو همون سال برام #خواستگار اومد
و #پدربزرگم از من پرسید گفت نظرت چیه منم گفتم هرچی خودتون میدونین .... من اصلا ذهنم ب کجا میرسید ک بفکر #ازدواج باشم ...بیشتر رفیقام #دوست پسر داشتن ولی من از این جور کارا اصلا خوشم نمیومد
و آبرو خانوادم برام خیلی مهم بود
دوست نداشتم مردم پشت سرمون حرف بزنن و دور از این کارا بودم
خواستگارم رو پدربزرگم #قبول نکرد
و گفت نه دختر نداریم که ب شما بدیم هنوز #کوچیکه
و این قضیه تموم شد
تو روستا برای کشاورزی زن و دختر ها هم میرفتن منم تصمیم گرفتم برم #کار کنم و رفتم یه جورایی دیگه دستم تو #جیبم بود و میتونستم چیزی که #دلم میخواد برا خودم بخرم... اون وقتا گوشی خیلی کم بود بیشتر از #تلفن خونه استفاده میشد و کمتر کسی گوشی داشت اونم ازون نوکیا ساده و مدل پایین ها بیشتر #نامه مینوشتند ...
#روزی از روز ها یه نامه بدستم برسید با تعجب بازش کردم و دیدم که😳....
نامه به دستم رسید نامه را باز کردم دیدم که #پسرعمه ام برام نامه نوشته😦 تو نامه نوشته بود چند وقته دوستم داره و هیچ وقت نتوسته رو در رو بهم بگه😐 و خلاصه یه عالمه حرفا #عاشقانه ...
مات و مبهوت شدم اصن #هنگ کردم چون خونه پدر بزرگم میومد گاهی میدیدمش در حد یه احوال پرسی ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که بهم #احساسی داشته باشه فقط برام به چشم یه پسرعمه بود شمارش گیر آوردم و از گوشی رفیقم براش زنگ زدم
گفتم این چه کاریه😡 تو فقط برام مثل یه پسرعمه ای اونم گفت واقعا دوستم داره و #قصدش ازدواج است و هیچ منظور دیگه نداره اولش قبول نکردم ولی بعدش خودم یه دل نه صد دل عاشقش شدم بهش گفتم بهم #ثابت کن اگه واقعا منو میخایی و قصد دیگه ای نداری #عمه ام
اومد خونه پدربزرگم
و گفت که چند وقت دیگه برا خواستگاری میاد و پسرش منو دوست داره و ازین حرفا دیگه باورم شد ک واقعا قصدش #ازدواج است اون وقتا میرفت #سربازی و آخرای سربازیش بود یه چند ماهی مونده بود #تموم بشه و گفت سربازی ام تموم بشه بعد دیگه کلا میاد حرفاش بزنه ب خانوادم منم تو این مدت دیگه باهاش تلفنی حرف میزدم گاهی با #تلفن خونه اونم به سختی از پادگان زنگ میزد اگه کسی خونه نبود میتونستم اگرم بود ک یکی دیگه جواب میداد و نمیشد باهاش بحرفم دیگه گوشی نداشتم برام ی گوشی آورد و قایمکی ازش استفاده میکردم و چون سرباز بود گوشی نمیزاشتن ببری اونجا پادگان ولی خودم بعضی وقتا میتونستم پادگان زنگ بزنم و #کلی پشت خط میموندم تا بتونم باهاش بحرفم اونم یه چن دقیقه بیشتر طول نمیکشید حرفامون و باید قط میکرد دیگه چند وقت همین جور گذشت و باهم #رابطه تلفنی داشتیم و هروقت مرخصی داشت نیومد خونه پدربزرگ پدری ام و #میدیدمش در حد یه ۵دقیقه و اینم بگم هیچ وقت چیزی بین ما نبود ...فقط در حد دیدن و تلفنی حرف زدن و از آیندمون صحبت میکردیم دیگه منتظر بودم که سربازیش تموم شه و بیاد خواستگاری ..دیگه سر زمین هم میرفتم که کار کنم و پولی داشته باشم چند وقت همین جور گذشت
و یه روز که رفته بودم سرزمین کشاورزی بعد از ظهر که تعطیل شدیم و اومدم خونه ..اون روز بدترین روز #زندگیم بود شاید بگم #عذاب آور ترین روز #زندگیم کاش هیچ وقت اون روز #نمیومد برگشتم خونه و دیدم که .......😭
🪶#ادامه_دارد.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
آیا می دانستید💡
در گذشته یکی از کسب های پر درآمد یخ فروشی در فصل تابستان بود، از آنجاییکه هنوز خبری از یخچال ها و کارخانه های یخ سازی مدرن نبود، تنها منبع تهیه یخ مردم در فصل تابستان همین یخ فروش ها بودند.
یخ مورد نیاز به دو طریق تهیه می شد، روش اول این بود که یخ های طبیعی را از کوهستان ها با کمک چهارپایان به شهر های مجاور کوهستان می آوردند و آن را مصرف می کردند.
در روش دوم که در شهرهای بزرگ و پرجمعیت مانند تهران مورد استفاده قرار می گرفت به این صورت بود که، در نقاط مناسب و به دور از آفتاب دیواری به ارتفاع هشت الی ده متر رو به شمال ساخته می شد که در زیر آن حوضچه های کوچکی احداث می شد و در کنار آن در سمت جنوب گودالی به عنوان یخچال و محل نگهداری یخ حفر می شد، در فصول سرد حوضچه ها با آب پر می شدند و چون شب فرا می رسید این آب ها یخ می زدند و صبح ها یخ ها را می شکنند و در گودال می ریختند این یخ ها به تدریج روی هم انباشته می شدند و با گذشت زمان و با کمک سرما گودال پر از یخ می شد و یخ مورد نیاز در فصل تابستان تهیه می شد.
هرگاه زمستان سالی به اندازه کافی سرد نبود، کار تهیه یخ با مشکل مواجه می شد و یخ سازان می گفتند امسال "یخش نگرفت "که این اتفاق باعث ورشکستگی آنها می شد.
اصطلاح "یخش نگرفت "کنایه از بدشانسی و بد اقبالی است که شخص با وجود تلاش در اثر پیشامدی غیر قابل پیش بینی از رسیدن به هدفش باز می ماند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤️ داستانك مهدوی
بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم میخواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمیداد که نسخهای بردارد.
علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد.
آن شخص چون نمیخواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کردهام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.»
مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که میتواند از آن نسخه بردارد.
مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم
علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم
آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود.
وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود:
کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.]
منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر]
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 حکایتهای پندآموز
آفرینش زن
پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم. پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟ پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی. پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند،
👶🏻از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟ خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند .به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند. به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند
زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد، زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست.
📚 مجموعه شهر حکایات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
👈یکی گفت : بلند بگو
گفتم : یک کلمه سه حرفیه
ازهمه چیز برتر است
👈تو جمعمون یه بازاری بود سریع گفت:پول
👰تازه عروس مجلس گفت: عشق
👨💼شوهرش گفت: یار
🙇♀کودک دبستانی گفت: علم
💰بازاري پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
👈گفتم: ارباب! اینا نمیشه
👈گفت: پس بنویس مال
👈گفتم: بازم نمیشه
👈گفت: جاه
✅خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
👩🦱مادر بزرگ گفت: مادرجان، عمر!
👮♀سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
👈ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
✅اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید!هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف/لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا/نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت:
💖 خـــــــــــدا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
🚨ترکیب جـادویی لاغـری😱
فقط با ترکیب ۶ گیاه جـادویی توی خونه
خودت قرص چربی سوز درست کـن💊👌🏼
🔰سُـداب + مرزنجوش + تخم کرفس+ .....
دستور کامل ساخت قرص ۶ گیـاه چربیسوز
(بدون هیچ عـوارض) در کانال زیر😍👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/42860758C0a33baec35
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکوت گورستان را می شنوی؟!
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد!
می رسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود ...
خاک آنتن نمی دهد، که نمی دهد!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ...
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ ...
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ که ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ
می کند ...
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ...ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ کشیده ای؟!ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ...
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ بکش ...
ﻋﻤﯿﻖ ...
عشق ﺭﺍ ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ...
بودن را ...
ﺑﭽﺶ ...
ﺑﺒﯿﻦ ...
ﻟﻤﺲ کن ...
ﻭ ﺑﺎ تک تک ﺳﻠﻮل هایت لبخند بزن ...
انسان ها آفریده شده اند؛که به آنها عشق ورزیده شود ...
اشیاء ساخته شده اند؛که مورد استفاده قرار بگیرند ...
دلیل آشفتگی های دنیا این است؛که به اشیاء عشق ورزیده می شود
و انسان ها مورد استفاده قرار می گیرند!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردی هنگام راه رفتن پایش به سکه ای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست.
کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند. دید 2 ریالی است.
بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده. گفت: چی را برای چی آتش زدم!
و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست که چیزهای با ارزش را برای چیزهای بی ارزش آتش می زنیم و خودمان هم خبر نداریم.
آرامش امروزمان را فدای چشم و هم چشمی ها و مقایسه کردن های خود میکنیم
و سلامتی امروزمان را با استرسها و نگرانی های بی مورد به خطر می اندازیم ..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh