eitaa logo
داستان های آموزنده
68هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶 قسمت دهم سبحان الله😟 وقتی پیامش باز کردم حالم بد شد مسخرم کرد منم براش پیام فرستادم که به الله امیدوارم و صبر دارم حقمو ازت میگیره ..برای شوهرم زنگ زده بود شوهرم دوباره باهام دعوا کرد و یه سیلی بهم زد😞 گوشیمو ازم گرفت و زد به دیوار گوشیم شکست گفت چرا براش پیام فرستادی گفتم اول گوشیو نگا کن چی پیام دادم بعد بزن .ولی اون فقط به حرف خودش بود تا اینکه چند روز بعد از فوت فامیلمون برگشتیم خونه.... رسیدیم خونه شب بود شوهرم رفت پیش اون زنش ،با منم قهر بود که چرا برای زنش پیام فرستادم .صبحش اومد پیشم گفت اون دست به قرآن گذاشته که در موردت حرفی نزده😳 و منم شلوغ کردم، به همسرم گفتم ولش کن حالا گفته یا نگفته من خوردم و گوشی من شکسته ول کن تورا خدا دیگه حوصله ندارم😒 ولی مطمعن هستم که در موردم گفته بود حرفای دروغ .نزدیک ظهر بود که من از خونه رفتم بیرون میخاستم برم خونه یکی از دوستام رفتم و بعد چند برگشتم. هووم موقع رفتن منو دید ولی موقعی که من اومدم دوباره تو خونه حضور من نشد من تو هال بودم و اونم تو اتاق خواب،داشت با گوشیش با یکی صحبت میکرد در اتاقشم باز بود منم طبق معمول رفتم تو آشپزخونه که یه چیزی بردارم ناخودآگاه صدای هووم شنیدم که میگفت دیشب اومده بود پیشم منم جلوش گریه کردم و ازین حرفا قسم به هم که خوردم ...باخنده میگفت شوهرم حرفامو باور کرده. باحالت ناراحت داشتم میرفتم بیرون که هنوز دم در بودم گفت این بچه نداره برا همین زورش میاد حسودی میکنه بمن ... وقتی این حرفو شنیدم دنیا انگار رو سرم آوار شد😳 دیگه نا نداشتم همون دم در دست و پام سست شد و افتادم و کردم به گریه کردن 😭نفس نفس میزدم گریه ام بند نمیومد خیلی این حرفش برام بود بعد چند دقیقه دیگه همون جور رفتم پیش رفیقم اونم بهم گفت چته چرا گریه می‌کنی گریه ام بند نمیومد اونم طفلی مونده بود من چرا اینجور شدم ...آخرش که دیگه آروم شدم گفت چته گفتم هیچی بیا که هووم اینجور گفته ...گفت ولش کن به خاطر حرف اون ...گفتم نگو برام واقعا سخته که اومده تو زندگیم شوهرم و همه چیو ازم گرفته حالا چرا میزنه من که کاریش ندارم آخه این بحث و دعوا چه ربطی به بچه داشت که اسم بچه رو میاره وسط خلاصه اونروز خیلی برام سخت گذشت اون از اون که گفت برو به خدات امیدوار باش اینم ازین حرفش 🥺..دیگه واقعا از ته دلم به الله گفتم یا الله جان به خودت میکنم 🤲اگه تو بخوایی به کسی اولاد بدی میدی بخایی ام ازش میگیری اینا همه دست تو است خدا جان این بنده ای که اینقد داره آیا صدای نمی‌شنوی😞 دیگه باز هم روز ها و شب ها تکراری دلم میخواست برا پسرعمه ام زنگ بزنم باهاش دوباره حرف بزنم ولی باز میگفتم ولش کن ..ولی همش با خودم میگفتم اگه به اون می‌رسیدم این همه بلا سرم ازون ور درد جدایی اون ازین ورم درد زندگیم ...روز ب روز و ضعیف تر میشدم همه میگفتن نکنه شدی چی میزنی...هیچ کس از دلم خبر نداشت که چه غم سنگینی داشتم تو این مدت اینقد درگیر زندگی پر مشقتم بودم که از خواهرم غافل میشدم. خواهر کوچولوم دیگه واس خودش بزرگ شده بود😘اونم سختی هایی کشید مثل من حسرت داشتن کیف کفش لباس قشنگ هزار تا آرزو به دل مونده😢 خواهرم درسش خیلی خوب بود اول کلاس بود و همینطور تو استان همیشه اول میشد😍 مدارس ‌‌‌دیگه کشوری داده بودن ک بره یه شهر دیگه اونجا با بچه های دیگه امتحان کشوری بده ولی چون شرایطش خوب نبود کسی حمایتش نمیکرد و نداشتن پول و امکانات کافی باعث افت پیشرفتش شد😔و شرکت نمیکرد در مسابقات... منم اون موقع ها به درد های خودم بود اصن یادم رفته بود خواهرم چقدر درد می‌کشه وقتی نداشته باشی باید از خیلی خوشی ها و آرزوهات بگذری 😞همون طور که من گذشتم خواهر طفلیم هم سوم راهنمایی که تموم کرد مثل من ترک تحصیل کرد... و همه انگیزه برای پیشرفت رو از دست داد خیلی بود همون سر کلاس همه چیو حفظ میکرد ...ولی خب همه اینارو از دست داد .. با اینکه سنش کم بود براش اومد آخر یکیو قبول کردن و براش مراسم گرفتن و بعد از یک هم برگزار شد الحمدلله خواهرم شوهرش آدمی خوبی بود و خودشم به این عقد راضی بود همسرش دوست داشت زندگیش آروم بود و صاحب یه فرزند شدن ... منم که سختی های داری داشتم تحمل میکردم و روز به روز ضعیف تر میشدم یه جورایی احساس میکنم دیگه زندگی همینه باید تحمل کنی و تسلیم باشی به این تقدیر تلخ💔 بعد چند مدت شوهرم برا اون زنش هم یه خونه اجاره کرد و اونم رفت دیگه سر خونه زندگی خودش من نفس راحت کشیدم.... 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱دیدی یه وقت هایی خطر از بیخ گوش ات میگذرد؟ 🌱دیدی یه وقت هایی فقط یک ذره مانده تا آبرویت بریزد؟ 🌱دیدی یه وقت هایی یک وجب تا فاصله داری اما خون از دماغ ات نمی آید؟ 🌱دیدی یه وقت هایی توی کارهایت اشتباه میکنی اما بر حسب اتفاق همه چیز درست پیش میرود؟ همین وقت ها که این خطرها از سرت میگذرد بگو که نفس میکشم، خدایا شکرت که هوایم را داری، خدایا ممنون که تنهایم نمی گذاری، به داده ها و نداده هایت شکر، اما افسوس بجای دیدن این همه لطف و رحمت خدا فقط یک کلمه میگوییم «» چیزی بنام شانس نداریم❎ انسانهای گمراه کلمه ی شانس را جایگزین حکمت و آزمایش الهی یا رحمت و لطف الهی کرده اند. چه خوب میشود همیشه و در همه حال فقط بگوییم