فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب
از خدایی که از همیشه
نزدیکتر است برایتان
عـاشقـانـهتـرین
لحظات را میطلبم
زیباترین لبخندها
را روی لبهـایتـان
و آرام ترین لحظات را
برای هر روز و هر شبتان
شبتون در آغوش اَمن خـــدا
#شـب_خـوش
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠 به نام بهترین یاور
🇮🇷امروز پنجشنبه
30/ فروردین/ 1403
09 / شوال/ 1445
18 / آوریل / 2024
🌹سلام
🍃لبتون پر از لبخندهای قشنگ
💞دلتون سرشار از عشق و محبت
💠 ذکر امروز « لا اله الا الله الملک الحق المبین »
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤️الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَهْوًا وَلَعِبًا و َغَرَّتْهُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فَالْيَوْمَ نَنْسَاهُمْ كَمَا نَسُوا لِقَاءَ يَوْمِهِمْ هَذَا و َمَا كَانُوا بِآيَاتِنَا يَجْحَدُونَ
❤️همانها كه دين و آئين خود را سرگرمي و بازيچه گرفتند و زندگي دنيا آنها را مغرور ساخت امروز ما آنها را فراموش مي كنيم چون لقاي چنين روزي را فراموش كردند، و آيات ما را انكار نمودند.
👈 "سوره اعراف آیه ۵۱ "
💐دسته گلي بفرستيم براي تموم آنهايي كه در بين ما نيستند ولي دعاهاشون هنوز كارگشاست
✨دسته گلی به زیبایی حمد وسوره نثارشان میکنیم..
تاخوشحال بشن و در حق ما دعا کنند.
☀🍃روحشان شاد 🍃☀
🌟بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ🌟
اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله
#داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/dastanamuzandeh
خریدار برای خریدِ طوطی به پرنده فروشی رفت و قیمت طوطی را سؤال کرد.
فروشنده گفت: ۵ میلیون تومان! خریدار گفت چه خبر است! چقدر گران! مگر این طوطی چه میکند؟ جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد!
خریدار گفت: خوب آن طوطی دیگر چقدر میارزد؟ پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده!
خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟
پاسخ شنید: این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او میگویند استاد!
حکایت بعضی افراد در روزگار ما...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
یک مرد لاف زن, پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود میکشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا شکمش از گرسنگی ناله میکرد که ای درغگو, خدا , حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود, اگر تو این همه لافِ دروغ نمیزدی, لااقل یک نفر رحم میکرد و چیزی به ما میداد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور میکند. شکم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا میکرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند, و چیزی به این شکم و روده برسد. عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربهای آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبهای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب میکردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
یک میخ اگر راست باشد هرچه هم ضربه بخورد؛ پیش تر رفته,محکمترومقاوم تر میشود.
ما هم اگر صداقت نداشته باشیم و کج رفتار باشیم همچون میخ کج خواهیم شد و باضربات , بیشتر کج خواهیم شد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❗️📚تفاوت بیشعور با احمق!
حقیقتش را که بخواهید احمق مجرم نیست ...بیمار است....
یعنی: معمولاً احمق ها آگاهانه دست به حماقت نمی زنند...
خیلی از آن ها حتی فکر می کنند که خردمند و دانا هستند...نه....احمق!
احمق ها بیشتر از آنکه موجب تنفر بشوند، مایه ترحمند....
بیشعور ها داستان شان با احمق ها فرق دارد.
کسی که ساعت سه صبح بوق میزند...بیشعور است.
کسی که جلو تمام زنان مسیر می ایستد....بیشعور است.
کسی که در خیابان باریک دوبله پارک می کند..بیشعور است.
کسی که شب تمام مسیر را نور بالا می رود... بیشعور است.
این ها بیشعورند...حالا یا از نوع احمق بیشعور یا از نوع پرفسور بیشعور....
احمق بودن درد ندارد؛درمان هم ندارد،ربطی هم به شعور ندارد،بیشعوری از جای دیگری می آید...
از خانه و مدرسه...از سرانه مطالعه....از خود شیفتگی..از بی وجدانی..از مرکز فرهنگ فاسد..
بیشعوری واگیر دارد..هم درد دارد و هم درمان...
مشکل ما، احمق ها نیستند
مشکل ما، هیچوقت احمق ها نبودند
مشکل ما، بیشعور ها هستند.
یادتان باشد سواد هیچ وقت شعور نمیاره.
شعور یعنی تشخیص کار خوب از بد
شعور یعنی تشخیص کار درست از اشتباه
سواد یاد گرفتن فرمول و اطلاعات در علم و یا مبحث خاصی است!
این شعور هست که راه استفاده درست و یا غلط از علم (سواد) رو به ما میگه!
شعور رو به کسی نمیشه آموزش داد؛ یک انسان میبایست در درون خودش طلب شعور کند تا به آن دست پیدا کنند..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
زندگی نمایشی است که؛
هیچ تمرینی برای آن وجود ندارد
پس
آواز بخوان
اشک بریز
بخند
و با تمام وجود زندگی کن
قبل از آنکه نمایش تو
بدون هیچ
تشویقی به پایان برسد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
در گورستان:
🔹 بر مزار بی خانه ای نوشته بودند:
شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم.
🔹 بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند:
پا برهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پا برهنه به آخرت برگشتم.
🔹 روی سنگ ثروتمندی خواندم:
همه کس را با پول راضی کردم، اما فرشته ی مرگ را نتوانستم راضی کنم.
🔹 بر مزار دلشکسته ای چنین نگاشته شده بود:
قیامتی هست، تلافی می کنم.
🔹 بر گور جوانی چنین خواندم:
یکدیگر را نیازارید. به خدا قسم پشیمان خواهید شد.
🔹 بر قبر کودکی نوشته بودند:
خوشحالم بزرگ نشدم تا به درنده ای تبدیل شوم.
🔹 بر مزار مادری نگاشته بودند:
تو رو خدا مواظب بچه هایم باشید.
🔹 بر قبر دیوانه ای نوشته بودند:
هوشیار به دنیا آمدم، هوشیار زیستم، اما بخاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم.
🔹بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم:
همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ!
🔹دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشته ایم، چون به جز آن درو نخواهیم کرد...
🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو
🔸 گندم از گندم بروید... جُو ز جُو
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پنااه
✍قسمت ۲۹
_....امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوستیابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصلهی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن…
چند قدم میرود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده میایستد و برمیگردد.انگشت اشاره اش را توی هوا تکان میدهد و با لحنی شمرده میگوید:
+تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه ! اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش!
او میرود .....
و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده میشکنم و روی زمین میافتم.😭😖
تمام مسیر برگشت به خانه را ...
توی ماشین اشک میریزم.انقدر حالم نزار شده که علت نگاه های وقت و بی وقت و متعجبانه ی راننده آژانس از توی آینه را به خوبی درک میکنم.
شاید میتوانستم فکر کنم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و حرکت پارسا فقط یک شوخی بوده و بس!بعد هم میخندیدم و سرخوش از ادامه ی مهمانی همانطور که دل خودم میخواست و لذت میبردم.
اما هرچه با خودم کلنجار میروم بیشتر فرو می ریزم.
با واقعیت شاید تلخی که به تازگی و از زمانی که به تهران آمده ام مواجه شدم و آن این است که من با اینکه #بدحجاب هستم و #آرایش میکنم و #آزادی میخواهم اما مثل هیچ کدام از دخترهای بی حجاب
توی آن پارتی #نیستم!😞🥺
تابحال فکر میکردم بخاطر قید و بندهایی که افسانه برایم تعریف کرده مثل مرغ در قفس مانده ام اما حالا می بینم که خودم از بودن در چنین جمع هایی حس خوبی ندارم و بجز #عذاب_وجدان چیزی برایم ندارد.😞
ترمز کردن های پیاپی ماشین بخاطر ترافیک،حالت تهوعی که داشتم را شدیدتر کرده،
چه روز نحسی شده امروز!
چشمم که به خانه ی حاج رضا میافتد ،
انگار دنیا را به من میدهند.کرایه ی ماشین را میدهم و پیاده میشوم.
با دستهای لرزانم کلید میاندازم و در را باز میکنم…
دلم میخواهد مستقیم بروم پیش زهرا خانوم تا با حرفهای مادرانهاش آرامم کند اما با حال و روزی که دارم خیلی کار جالبی نیست!
میروم بالا و اولین کاری که میکنم کندن شالم هست. پر شده از بوی سیگار و عطر پارسا و حالم را بدتر میکند!
قرص مسکن میخورم و نمی فهمم چرا بیخود مسکن خوردهام؟!
اینجور وقت ها افسانه برایم شربت آبلیمو یا عرق نعنا درست میکرد،اما هیچکدام را ندارم. بهترین بهانه دستم می آید برای پایین رفتن…
راه میافتم و وسط پله ها تهوعم شدت میگیرد. با شدت در را میکوبم؛فقط چند ثانیه طول میکشد تا در باز شود.
نه فرشته است و نه مادرش ،شهاب الدین است و تنها چیزی که فرصت میکنم ببینم گرمکن ورزشی مشکی هست که به تن دارد!
و بعد چشمهای گرد شده از تعجبش را میبینم و در اوج استیصال از کنارش میگذرم و خودم را به دستشویی میرسانم.
انگار تمام محتوایات دل و روده ام را بالا می آورم. معدم پیچ میخورد و دلم همزمان مالش میرود…احساس سبکی می کنم، اما هنوز سرگیجه و ضعف دارم.
سر بلند میکنم و به صورت خیس از آبم نگاه میکنم و مثل برق گرفتهها میشوم و تازه میفهمم علت تعجب شهاب چه بوده. حتی فراموش کرده بودم که چیزی سرم کنم!😓لبم را گاز می گیرم و مرددم که حالا با چه رویی بیرون بروم؟😞
اصلا چرا فرشته نیامد پیش من؟البته فقط صدای شیر آب در فضا پیچیده و همه جا سکوت است.پس حتما شهاب تنها بوده!
حالم از چیزی که بود هم بدتر میشود.
بدشانسی روی بدشانسی…با اتفاقاتی که امروز افتاد حتی از شهاب هم میترسم!
دوباره آبی به صورتم میزنم و قفل در را باز میکنم.
چاره ای جز بیرون رفتن هم دارم؟!
اما همین که در را باز میکنم دلم منقلب میشود از صحنه ای که میبینم. روسری یشمی رنگی روی دستگیره ی در گذاشته شده که مطمئنم موقع آمدن نبود!
توی دلم غوغاست.
روسری را تا میکنم و روی سرم میاندازم. انقدر بی جان شدهام که توان حرکت ندارم. همانجا کنار در سر میخورم و مینشینم روی سرامیک های یخ...
صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب میکند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر میکند خودم را جمع و جور میکنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه میدارم.
از آشپزخانه تصویر تارش را میبینم که با یک لیوان نزدیکم میشود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز میکند.
عطر عرق نعنا به دلم مینشیند،
میگوید:
_بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو میرسونه تا اون موقع تا این رو بخورید فکر میکنم خوب باشه براتون. من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید. با اجازه..
لیوان را روی زمین میگذارد و رفتنش تار تر میشود دوباره.
شربت عرق نعنا را سر میکشم.
شیرینی اش نه زیاد است و نه کم… دلم را نمیزند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفتهام اما حالا احساس #آرامش و #امنیت عجیبی میکنم.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت ۳۰
چشمانم را میبندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر میکنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل میکنم.
یاد غیرتی شدن چند شب پیشش میافتم....
یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش…
چقدر بین او و پارسا فرق بود!
نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب! نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا.
خسته ام و هنوز بی حال…
چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده. شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام میخوابم بی هیچ دغدغهای.
چشم که باز میکنم منم و اتاقی که به در و دیوارش #پلاک و #چفیه و #عکس_شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیدهام و سرمی به دست راستم وصل شده.
در اتاق باز میشود و فرشته تو میآید.با دیدنم لبخند میزند و میگوید:
_سلام، آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟ نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی میبینیم سکته میکنیم؟ البته بگما حقته! دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه…حالا به قول شهاب دلا بسوز!
یک ریز حرف میزند و حتی اجازه نمیدهد من دهانم را باز کنم.
_نمیدونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم. گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده، میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟! میگه لیوان آبی که دستته. گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی میکنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو. میگه بحث مرگ و زندگیه ! گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا…خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست.بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم! بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی! یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری! از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه…هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟
دستم را روی سرم میگذارم و میخندم:
_بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن😅
+من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟😁
_کنسرو لوبیا
+خوب شد نمردی!😁😉
_یه دور از جونی چیزی…😅
+تعارف که نداریم داشتی میمردی دیگه😁
_آره خب
+ اِ.. راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه
خجالتزده موبایل را از دستش میگیرم، یاد اتفاقات تلخ امروز میافتم و دوباره دلم پیچ میزند. خودم را بالا می کشم و تکیه میدهم به تخت.
فرشته میگوید:
_من برم بیرون برمیگردم
+نه بشین فرشته،کارت دارم
مینشیند لبه ی تخت و دستم را میگیرد.
_جانم بگو
نمیدانم از کجا و چطور بگویم اصلا !
اما دلم میخواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا…
بیمقدمه اولین چیزی را که به ذهنم میرسد میگویم:
_من خیلی بدم فرشته، خیلی...😢
و بغضم میترکد خواهرانه بغلم میکند
+این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها
_تو چه میدونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟
+دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستارالعیوبه! شما هم نمیخواد بگی اگر گناهی هم بوده بین #خودت و #خدای خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم!
_نگو فرشته، تو ماهی…یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و میخوان با منت بیان خواستگاریش
+یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم!
_اما من چیم؟ من کیم؟! یه آدم #حسود و #کینهای که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم. روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس #جنگ و #جدل با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره…😓😭
صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک میکنم و ادامه میدهم:
_میدونی چقدر #اذیتش کردم؟ چون چشم دیدنشو نداشتم، چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد. چون براش پسر آورد و #حسودی من گل کرد.چون فکر میکرد من دخترشمو میخواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه. برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد، اما پرتش کردم کنار. من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که میخواستم عطرشو بو بکشم و نبود، فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته…انقدر جیغ زدم که #بخاطرمن بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت ۳۱
_....انقدر جیغ زدم که #بخاطرمن بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش فکر میکرد اذیتم میکنه اما نمیکرد!فقط #نصیحتم میکرد فرشته.ولی اون که مامانم نبود،از تمام فک و فامیلشم ،حتی از خواهرش بدم میومد چون نمیذاشت من با پسرش بازی کنم! میگفت خوبیت نداره دختر بعد از سن تکلیف با پسرا همبازی بشه. ولی بعدا همون خالهی ناتنی پسرشو فرستاد خواستگاریم! تو چه میدونی که تک تک روزای من چجوری گذشت. فرشته من تو همین خونه به دنیا اومدم. همینجا بزرگ شدم، بابای من بود که درختای این حیاط رو با دستای خودش کاشت، انجیر و انگور و یه عالمه گلهای بنفشه و یاس در و دیوار اینجا منو یاد دردای آخر عمر مامانم میندازه.یاد گریه های سر نماز عزیزم برای شفای دخترش… چرا خدا خوبش نکرد؟چرا تو جوونی عمرشو گرفت؟ میدونی،عزیز دق دخترشو نکرد بعد از اینکه رفتیم مشهد و افسانه شد زن بابام و خانوم خونه، گریههای یواشکی و سر نماز عزیز بیشتر شده بود.... یه روز که از مدرسه اومدم هنوز داشت نماز میخوند، عادت داشتم یه راست برم پیشش و اون نازمو بکشه بوی مامانمو میداد آخه اما از سجده بلند نمیشد، گفتم حتما باز داره گریه میکنه و دعا میخونه کلافه شده بودم، دلم تنگش بود. دست زدم به شونههاش و صداش زدم اما مثل یه تیکه سنگ به پهلو افتاد کنار سجاده سر سجدهی نماز عمرش تموم شده بود.عمر منم همون روز تموم شد!بی پناه و بی کس شده بودم… حتی مرگ مادربزرگم رو هم انداختم گردن افسانه! #شده_بودم_ابلیس مقرر شده....و از صبح تا شب بیخ گوش بابا میگفتم اگه این حواسش بود عزیز من اینجوری نمیمرد! افسانه از خداشه که ما تک تک بمیریم و اون جاش باز بشه… بچه بودم ولی پر از کینه و درد و غم و رنج. هنوزم پرم فرشته هنوزم!😓😭دور باطل زدم تو زندگیم.اینو الان فهمیدم که اینجا کنار تو نشستم، نه یک ماه و یک سال و پنج سال پیش… میدونی به یه جایی رسیده بودم که بالاخره طاقت نیاوردم هزارتا راه پیدا کردم واسه در رفتنو بیرون زدن از اون خونه..... میخواستم آینه ی دق بابا و داداشم نباشم.میخواستم #رها باشم،....بهم نگن این کارو بکن اون کارو نکن....اینو بپوش اونو نپوش!...چادر خوبه رژ لب بده....چرا با پسرا حرف میزنی،... چرا بلند میخندی،... چرا با پسرعمه هات شوخی میکنی،... چرا چرا چرا….دیگه بریده بودم، میتونی تصور کنی؟....
اصلا حواسم نیست که چه میگویم و چرا مثل رگبار کلمات را از دهانم بیرون میریزم
_اما نه تو از کجا میخوای بفهمی درد منو!تویی که سایه ی مادر و پدر هم قد و اندازه بالای سرت بوده تویی که درس و دانشگاهت بجا بوده و عشق و خانوادت بجا...تویی که همیشه یه حامی داشتی،یکی حتی برادرت!یا پدری که کل محل به سرش قسم میخورن،مادری که مثل کوه پشتته و خیالت راحته بودنشه.....من اما از درد بی مادری و داغ زن بابا داشتن بود که با همه چپ افتادم.با همه حتی خدا! وقتی صدبار دستمو دراز کردم سمتشو یه بارم نگرفتش باید بازم دوستش میداشتم؟ فرشته وقتی همین چند وقت پیش از همه بریدمو زدم تهران به بهانه ی درس و مشق،فکر میکردم اول آوارگیمه. هیچ جایی رو نداشتم که برم، خوابگاهی نبودو آشنایی نداشتم.وسط میدون راه آهن درمونده بودم و لاله دختر عمم تنها کسی بود که از جیک و پیکم خبر داشتو غصم رو از راه دور میخورد.ترس افتاده بود به جونم،تازه فهمیده بودم چه #بیعقلی کردم! اما باور کن یهو خیلی بیمقدمه به ذهنم زد بیام اینجا تنها پناهی که توی این شهر بی سر و ته میشناختم از بچگی.... اصلا نمیخواستم اینجا موندگار بشم، نمیخواستم بیام که بمونم ولی همین که پشت بند تو پامو گذاشتم توی حیاط هری دلم ریخت.انگار یهو رفتم به دوران بچگیم. تو حال و هوای خودم نبودم اصلا، وقتی بابات عذرمو خواست حس آدمی رو داشتم که از روی کوه پرت میشه پایین.
میترسیدم از بیرون رفتنو تنها موندن، از بیرون رفتنو بین آدمای هزار رنگ تهران گم شدن بهت دروغ نمیگم تا همین چند روز پیش کینه ی شهاب رو دلم سنگینی میکرد، اما…
دوباره گریه ام شدت میگیرد و فرشته بی صدا فقط بغلم میکند.
_تو رو خدا بهم بگو، بگو چرا… چرا دارم یکی یکی باورامو خراب شده میبینم؟چرا دیگه نمیتونم خوش باشم و بی دغدغه؟ چرا دلم هوای بابامو کرده؟ چرا هر روز و مدام نصیحتای لاله و افسانه است که مثل زیرنویس از جلوی چشمم رد میشه؟ من اصلا آدم درددل کردن نبودم،آدم حرف زدنو گریه کردنم نیستم! چرا این روزا مثل هیچ وقتی نیستم.آخه کجای کارم گره افتاده؟
_شایدم داره گره از کارت باز میشه
به لبخند مهربانش نگاه میکنم و میپرسم:
+یعنی چی؟
_یعنی میخوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟ این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟ چرا زودتر......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
گاهی اوقات بر سر راه آدمیزاد
آدم هایی قرار میگرند
که فراتر از یک دوست معمولی هستند؛
که می شود با آن ها به هر چیزی بخندی
دوست هایی هستند در زندگی
که بی دغدغه می شود بدون نقاب بر صورت با آنها معاشرت کرد؛
می شود یادت برود که میزبانی یا مهمان!
جایی که هستی خانه اوست یا خانه خودت!
حتی می شود ناگفته های دلت،
آن هایی که جرأت گفتنش به خودت هم نداری، بهشان بگویی
و …
مطمئن باشی می شنوند و نشنیده می گیرند!
چقدر خوبند این آدمها
و چقدر همه ما نیاز داریم
به حداقل یکی از آنها…
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh