🔴 داستان زیبا 👇👇
کارد به استخوانش رسیده بود. وضعیت رقّت بار و غیر قابل تحملی داشت. روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و عرضه داشت:
«شما این لوسترهاى قیمتى و قندیلهاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذاردهاید در حالى که من براى اداره امور زندگیم در تنگناى شدیدى هستم؟!»
شب امیرالمؤمنین علیه السلام را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید :
«اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى می خواهى باید در هندوستان به شهر حیدرآباد و خانه فلان کس مراجعه کنى؛ چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو:
«به آسمان رود و کار آفتاب کند.»
پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : «زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید!!»
بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید :
«سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى:
«به آسمان رود و کار آفتاب کند.»
صبح، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به حیدرآباد هندوستان میرساند.
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند. هنگامی که در باز مىشود مى بیند که شخصى از پله هاى عمارت پایین میآید. طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید:
«به آسمان رود و کار آفتاب کند»
فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : «این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى و رفع خستگى، وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید.»
همه چیز به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود . فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف از اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند. از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : «چه خبر است ؟»
گفت : «مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است.» پیش خود گفت : «وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است.»
هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن واردشد. همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .
آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : «آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده بخشیدم و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است. یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید.»
چون صیغه جارى شد، طلبه که دهانش از شدت تعجب بسته شده بود و در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : «ماجرا چیست؟»
راجه گفت : «من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین علیه السلام شعرى بگویم. یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم. به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها چندان مطلوب نبود. به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد. پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین علیه السلام قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم تا اینکه شما آمدید و مصراع دوم را گفتید. دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است.»
طلبه گفت : «مصراع اول چه بود ؟»
راجه گفت : من گفته بودم:
«به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند»
طلبه گفت: «مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین علیه السلام است.»
راجه سجده شکر کرد و خواند:
«به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند»
برگرفته از کتاب «عبرت آموز» تالیف استاد شیخ حسین انصاریان
🌹از اعماق وجودم، نظر لطف سَيِّدُ اَلْوَصِيِّينَ وَ قَائِدُ اَلْغُرِّ اَلْمُحَجَّلِينَ وَ قِبْلَةُ اَلْعَارِفِينَ وَ يَعْسُوبُ اَلدِّينِ وَ نُورُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ وَارِثُ عِلْمِ اَلنَّبِيِّينَ عَلیُّ بنُ ابی طالب صلوات الله علیه را برای شما خواستارم.🌹
الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین و الائمة المعصومین علیهمالسلام
١٨/۵/١٣٩٩ برابر با ١٨ ذی الحجه ١۴۴١
ارادتمند شما محمدعلی حبیب اللهیان
____🍃🌸🍃____
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
گنجینه داستان معبر شهدا
🔴 داستان زیبا 👇👇 کارد به استخوانش رسیده بود. وضعیت رقّت بار و غیر قابل تحملی داشت. روزى از روى شکای
✨﷽✨
🌼حکایت خوبان
✍️سید مهدی قوام روضه خوانی که پاکت روضه خوانی اش را به زنان بدکاره میبخشید.
روضه خوان مشهور شهر بود ، یکی از شبهای محرم الحرام ، تهران قدیم ، بعد از آخرین مجلس به راننده گفت: فلانی! امشب مستقیم مرا به منزل نبر ، اول به لاله زار میرویم ، تا اسم لاله زار را آورد برق راننده را گرفت، آخر آن زمان در تهران هرکس میخواست به معصیت و عیش حرامی مرتکب شود میرفت آنجا، راننده روضه خوان میگفت: با تعجب و حیرت به سمت لاله زار رفتیم ، مدام بین راه باخود میگفتم سید مهدی را چه به لاله زار! وارد خیابان شدیم، چند کاباره اینجا بود که با وجود فرا رسیدن ماه عزا همچنان فعالیت داشت، جلوتر کنار خیابان زن فاحشه ای منتظر ایستاده بود تا بقول معروف مشتری پیدا کند و خودش را به او بفروشد، همین که از مقابل آن زن بد کردار گذشتیم ، حاجی زد بروی شانه ام و گفت: نگه دار! میگم نگه دار! تعجب من صد چندان شد، خدای من! نکند سید مهدی... خیلی بهم ریختم و نگران شدم. ترمز کردم ، حاجی پیاده شد، رفت بسمت زن بد کاره ، سرش را پایین انداخت ، سلام کرد، دستش را زیر عبایش برد، پاکتی از جیب عبایش بیرون آورد، به آن فاحشه با لحن پدرانه ای گفت: "این پاکت یک دهه روضه خوانی منه، تو رو به صاحب این عزا ، تا وقتی پول این پاکت تمام نشده از این راه پول درنیاور.
یکسال گذشت ، سید مهدی عازم کربلا شده بود ، در حرم سیدالشهدا علیه السلام مردی جلویش را گرفت،حاج آقا ببخشید ، سلام علیکم جوان، بفرمایید، حاج آقا آنجا گوشه ی صحن خانمم ایستاده ، از وقتی شما را دیده گریه اش بند نمی آید ، بمن گفت با شما کار دارد، سید مهدی رفت به سمت خانم، سلام کرد، بفرمایید خواهرم ،صدای گریه زن از زیر پوشیه بگوش میرسید،حاج آقا میدونی من کی هستم، شب آخر محرم، خیابان لاله زار، از وقتی پول روضه خوانی ات در زندگی ام آمد دیگر از خانه بیرون نیامدم امام حسین علیه السلام مرا خرید، آن مرد شوهرم است ، دنیای نجابت و پاکیست ، خیلی مدیون شما هستم...
📙 روایتی آزاد از زندگی سید مهدی قوام
_____________________
【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🍃 #بفرمایید_روضه۱ #داستان_کربلا
روز اول روضه بود؛
میرزا با قدمهای آرام، و غمی که
پیدا بود قلبش را پر کرده،
روی منبر کوتاه چوبی نشست
خانومها یکییکی از راه میرسیدند؛
صاحبخانه، هرکس میرسید،
☕️ چای را تعارف میکرد
میرزا شروع کرد به روضه خواندن:
بگذارید ماجرای
❤️ کربلا را از آغاز شروع کنیم
اباعبدلله(علیه السلام ) نمیخواست با یزید بیعت کند
اما دین خدا دست نااهلان افتاده بود و
باید برای اصلاح انحرافها کاری میشد
روز بیست و هشت رجب بود
که همراه خانواده و یاران
از مدینه به سمت مکه راه افتاد 🐫
روز هشتم ذیالحجه
🍁 کاروان که به دعوت کوفیان،
خواست از مکه خارج شود،
امام حسین (علیع السلام )،
فرمودند:
مرگ بر همه فرزندان آدم حتمیست؛
گویی میبینم که پیوندهای بدن مرا،
گرگـان بیـابان، از هم جدا میکنند، در
سرزمینی میان نواویس و کربلا. هرکه
میخواهد خون خود را در راه ما، نثار
کند همراه ما کوچ کند که من صبحگاهِ
امشب کوچ خواهم کرد....🕊
با این حرف، یکی از زنان روضه
🌧 شروع کرد به گریه کردن
جمعیت به گریه افتاد...
میرزا گفت:
روضه امروز، تمام
#صلی_لله_علیک_یا_اباعبدلله . . . 💔💔
📗 حوادث تاریخی برگرفته از کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضا علیه السلام
#کپی_با_ذکر_صلوات 🌸
ڪلیڪ ڪنید 👇 📥
____🍃🌸🍃____
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 #حرفهای_مادرانه
سفره را دوتایی با هم میانداختیم؛
یک سرش را من میگرفتم،
یک سرش را خودش
خرما چیدن هم که
وظیفهی دختر خانه بود، یعنی من
🍲 اما درست کردن حلوا،
تخصص خودش بود...
تخصص خودش بود که
هِل را چقدر و زعفران را چقدر
💤 بریزد که عطر حلوا، خانه را پر کند....
حلوا را هم میزد و
برایم حرف میزد؛ میگفت:
هروقت گِرهی به زندگیت افتاد
حضرت سیدالشهدا را
❤️ به رقیهشان
قسم بده
به رقیه (سلام الله علیها ) متوسل شو...
از این دستهای کوچک... از این
سه سالهی دردانه،
آدمهای بزرگ
حاجتهای بزرگ گرفتهاند...
رقیه(سلام الله علیها )، هوای عاشقهای پدرش را دارد . . . 💚💜
#کپی_با_ذکر_صلوات 🌸
ڪلیڪ ڪنید 👇 📥
گنجینه داستان معبر شهدا
____🍃🌸🍃____
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 #بفرمایید_روضه۲
#داستان_کربلا
روز دوم روضه بود.
امروز کمی جمعیت شلوغتر بود؛
میرزا با همان شال سبز و عبای مشکی،
از راه رسید؛ روی منبر چوبی
نشست و گفت:
🍁 امروز، فرصت کم و حرف، بسیار...
کاروان اباعبدلله تا به عراق برسد،
منزلگاهای زیادی را طی کرد
منزلگاه یعنی جاییکه بشود استراحت کرد
کاروان،
به #ذات_العرق که رسید،
💚 امام (علیه السلام) بشر بن غالب را دیدند که
از عراق میآمده. از او درباره اهالیِ
آنجا پرسیدند، گفت:
من که آمدم دلهاشان با شما بود
⚡️ ولی شمشیرهایشان با بنیامیه...
امام (علیه السلام ) فرمودند: حُکم، حکم خداست...
میرزا گفت:
🍀 من فکر میکنم آنجا #عباس (علیه السلام)
کنار امام حسین علیه السلام بود؛ شاید به
دستهایش نگاه کرد و
با خودش گفت:
شمشیرهایشان با هرکه میخواهد باشد!
من مگر میگذارم که مولایم تنها بماند...!
مگر میگذارم زنان کاروان، بی پناه شوند
🌧 مگر میگذارم آب...
مگر میگذارم عَلَم...
با این حرف، صدای گریهها بلند شد
میرزا گفت: با همین اشکها، برای
🔆 ظهور هم دعا کنید...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله_الحسین 💔
📗 حوادث تاریخی برگرفته از
کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی
حرم امام رضا علیه السلام
#کپی_با_ذکر_صلوات 🌸
ڪلیڪ ڪنید 👇 📥
🍃🌸🍃
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 #بفرمایید_روضه۳
#داستان_کربلا
روز سوم روضه
خانمها، کودکانشان را هم آورده بودند؛
حال و هوای روضه با دختربچهها
⛅️ طور دیگری شده بود...
امروز، میرزا زودتر از راه رسید،
روی منبر که نشست گفت:
راستش امروز،
از صبح، خیلی بیقرارم...
این دختربچهها را که میبینم... (اشکهایش ریخت)
گفت:
کاروان عاشورایی
بعد از ذات العرق، به #زباله
که رسیدند، خبر جدیدی
برای اباعبدلله آوردند:
💔 مسلم، به شهادت رسید
خبر سختی بود.
همه میدانستند مسلم، نمایندهی امام (علیه السلام )
🍃 در میان کوفیانی بود که با
نامههای خود، ایشان را دعوت کرده بودند
همه میدانستند شهادت مسلم
یعنی تیزشدن شمشیرها
🐎 یعنی نعل تازه اسبها
خبر که رسید
🍁 آنها که به طمع دنیا
با کاروان امام به راه افتاده بودند
#فرار را بر قرار ترجیح دادند و
پراکنده شدند...
میرزا گفت: از اینجا
ماجرای غربت و تنهایی
اباعبدلله(علیه السلام ) و کاروانش پررنگتر شد
این تازه آغاز ماجرا بود...
بعد درحالی که شانههایش
🌧 آرام از گریه میلرزید
گفت:
خواهرها امروز
بیشتر از این نمیتوانم
روضه بخوانم... حلال کنید...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله_الحسین 💔💔
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺
🍃 #بفرمایید_روضه۴
#داستان_کربلا
روز چهارم روضه،
صاحبخانه با حالت اندوه
کنارِ در ایستاده بود
میرزا از راه که رسید،
گفت: خواهرها روضهی امروز
کمی فرق میکند،
روضهی کسی که مثل ما بود
⛅️ پر از تیرگی... اما پاک پاک شد...
کاروان سیدالشهدا
🐫 به منطقه ذوحُسم که رسید،
با لشکر حر بن یزید ریاحی روبرو شد
حر، با هزار لشگر...
خواهرها اینجا امام (علیه السلام)
به حر فرمودند به دعوت کوفیان
🍁 راهی این سفر شدهاند و اگر آنها
از دعوت خود پشیمانند،
برمیگردیم
حر اما تحت فرمان ابنزیاد بود،
نگذاشت... شاید او آن وقت
که به امام (علیه السلام )
سپر بر خاک انداخته
🍃 با التماس میگفت: آقا...
#توبهام_را_بپذیر.... مرا ببخش...
به این فکر میکرد که در ذوحسم،
چه آتشی به قلب دختران و
خواهر امام (علیه السلام ) انداخته ⚡️
صدای بیتابی زنان روضه شنیده میشد
میرزا با چشمهای بارانی گفت:
یا اباعبدلله چه میشود ما را
هم مثل حُر سر به راه کنید...
ما را هم بیاورید توی کاروان خودتون...
صدای گریه خانومها بلند شد
میرزا روضه را تمام کرد:
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله_الحسین 💔💔
#کپی_با_ذکر_صلوات 🌸
ڪلیڪ ڪنید 👇 📥
🍃🌸🍃
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 #بفرمایید_روضه ۵
#داستان_کربلا
روز پنجم روضه
میرزا کتابچه قدیمیاش را
دستش گرفته؛ میگفت این
🌙 کتابچه، مقتل سیدالشهداست
👓 عینکش را گذاشت روی چشمش
چندتا ورق زد، گفت:
خواهرها، ماجرای عاشورا
رسیده به ورود سیدالشهدا به کربلا
چشمهایش پر شد از اشک 🌧
گفت: وقتی کاروان حسین (علیه السلام )
به نینوا رسید، پیکی از کوفه آمد و
🍁 نامه ابن زیاد را به حر داد
خواهرها، نامه،نامهی کینه بود
به حر گفته بود: وقتی نامه
به دست تو رسید،
#به_حسین_سخت_بگیر!
او را در بیابانی که نه پناهی
⚡️ داشته باشد نه آبی! فرود بیاور!
میرزا گفت:
🔆 امام (علیه السلام ) خواستند کاروان خود را
در نزدیک روستای غاضریه ببرند
حر نگذاشت... حر، گفت
در همین بیابان کربلا فرود آیند...!
کربلا...
تو یادت هست
فردای همان روز، لشگر
⛅️ ابن سعد مأمور شد از
امام(علیه السلام )، بیعت بگیرد
یادت هست عبیدلله
به او گفت: حسین(علیه السلام ) بیعت
🐎 نکرد، بر سینهاش اسب بتازان...
صدای گریه خانومها بلند شد...
🍀 میرزا با گوشهی شال،
اشکهای چشمش را
پاک کرد و گفت:
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله_الحسین
کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی
حرم امام رضا علیه السلام
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada
#داستان_واقعی #تلنگر
بسیار عالی
بزرگواری تعریف میکرد👇
پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ،
🔹در شش سالگی که کمی خواندن و. نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست
( در بزم غم حسین مرا یاد کنید )
🔸بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟
روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
🔸وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد :
در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند
🔸از قضا نامزدم سرویس زیبا و بسیار گرانی را انتخاب کرد ،
من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت :
حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد
🔸من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!
بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد
🔸گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته
آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم
🔸وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت
وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد :
🔸آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ،
من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است
🌹🍃 حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ،
لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!
تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید
و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!
وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقا شنیدم فهمیدم که پدرم
🔸 همانگونه که در عزای امام حسین بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ،
همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ،
🔸 و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم و بیت المال آلوده نبوده
و یک حسینی حسینی راستین بوده است ....
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
کپی_با_ذکر_صلوات 🌸
ڪلیڪ ڪنید 👇 📥
گنجینه داستان معبر شهدا
____🍃🌸🍃____
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 #بفرمایید_روضه ۶
#داستان_کربلا
روز ششم روضه بود
میرزا که رسید، خانومها
صلوات فرستادند، نگاهی کرد و
گفت این روزها
زیاد صلوات بفرستید
❤️ هدیه کنید به قلب امام زمانمان...
بعد،
کتابچه قدیمی را ورق رد
گفت: کاروان حسینی که وارد کربلا
شد، امام (علیه السلام) خطبهای خواندند؛
آن روز، یاران
در حمایت از ایشان،
سخنی گفتند اما مفصلتر از
🔆 همه، سخنان #نافع_بن_هلال بود
نافع پیش از این
در جنگها، امیرالمومنین (علیه السلام ) را
همراهی کرده بود و حالا نوبت
حسین بن علی (علیه السلام ) بود...
او گفت:
به خدا سوگند،
ما از ملاقات با خدا باکی نداریم
هرکه شما را دوست دارد دوست داریم و
هرکه با شما دشمنی کند او را
دشمن میداریم!
خواهرها
💜 نافع بن هلال
همانی بود که چند روز
مانده به عاشورا، همراه عباس (علیه السلام
با مشکهای آب سمت فرات رفت و
در دفاع از سیدالشهدا
با مأمور حراست از فرات،
که از پسر عموهایش بود، جنگید
خواهرها
امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف ) در
زیارت ناحیه از نافع گفتند و فرمودند:
#السلام_علی_نافع_بن_هلال_البجلی_المرادی . . . 💔
کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی
حرم امام رضا علیه السلام
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 #بفرمایید_روضه ۷
#داستان_کربلا
روز هفتم روضه
میرزا سرش پایین بود و
⛅️ میشد از حالش فهمید
روضهی امروز سختتر از قبل است
روی پلهی اول منبر چوبی نشست
با همان حالت غم گفت:
خواهرها، روز هفتم
روز سختی برای کاروان حسینی بود...🍁
هرروز به نفرات سپاه ابن سعد
اضافه میشد؛ عبیدلله پیام داده بود
هرطور شد فشارها بر کاروان
⚡️ بیشتر شود
اما حالا
یک دستور تازه داده بود:
نگذارید حسین(علیه السلام ) و اهل بیتش،
از امروز، قطرهای آب از فرات بنوشند!!
خواهرها از امروز
🔆 ماجرا طور دیگری رقم میخورد
زنان و کودکان تشنه بودند...
بیتاب آب...
عمر بن حجاج
با پـانصـد لشگر آماده
دور فرات ایستاده بود تا حتی
به علی اصغر (علیه السلام )، یک قطره آب نرسد 🍃
میرزا
نام #علی_اصغر را که آورد
🌧 زنان روضه، بلندبلند به گریه افتادند
میرزا گفت: این روضه را
مادرها بهتر میفهمند
وای از دل رباب...
وای از دل رباب...
وای از دل رباب . . .
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله_الحسین 💔💔
📗 حوادث تاریخی برگرفته از
کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی
حرم امام رضا علیه السلام
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 #بفرمایید_روضه ۸
#داستان_کربلا
روز هشتم روضه
میرزا سر به زیر و آرام
وارد مجلس شد؛ سلامی کرد و
بی مقدمه، رفت سراغِ
خواندن از #مقتل :
روز هشتم محرم
تشنگی اهل خیمه را بیتابتر میکرد... ⚡️
قرار شد سیدالشهدا(علیه السلام ) با ابن سعد
دیداری داشته باشند
🔆 امام(علیه السلام) میخواستند
آخرین حرفها گفته شود تا شاید
نور به قلب تاریک دشمن راه پیدا کند
خواهرها
🍁 ابن سعد اول بهانهی
خراب شدن خانهاش را آورد
امام (علیه السلام ) گفتند: ضمانت خانه با من
گفت: املاک و خانوادهام
گفتند: ضمانتشان با من...
گفت...
ابن سعد دلش با حکومت ری بود 🍃
خواهرها
ابن سعد خیلی زود فهمید
که به قول امام (علیه السلام ) گندم ری را
نخواهد خورد اما...
میرزا سرش پایین بود
گفت: خدایا توبهمان را بپذیر
نگذار از سپاه امام زمانمان جا بمانیم . . .
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله_الحسین💔💔
📗 حوادث تاریخی برگرفته از کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضاعلیه السلام
____🍃🌸🍃____
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 #بفرمایید_روضه ۹
#داستان_کربلا
روز تاسوعا، روضه
حسابی شلوغ شده بود
میرزا از راه رسید، سلام کرد و
گفت:
خواهرها، روز نهم
برای اهل بیت (علیهم السلام ) روز سختیست
امام صادقمان میفرمودند
تاسوعا، روز شادی بنیامیه بود و
⛅️ روز تنهایی و بیتابی کاروان حسینی
عصر همین امروز بود که
لشگر ابن سعد، آمادهی حمله شدند
همین امروز بود که زینب (سلام الله علیها )
بیتاب و هراسان،
نزد ابیعبدلله آمد و فرمود
🐎 صدای هیاهو و شیهه اسبها میآید...
خواهرها
عبیدلله میخواست امروز،
شهادت حسین (علیه السلام ) را رقم بزند ⚡️
عباس (علیه السلام)، به امر برادر، نزد دشمن
رفتند تا جنگ، یک روز دیرتر
شروع شود، فقط برای
یک چیز...
💜 اینکه نماز و قرآن بخوانند...
میرزا
سرش را بالا آورد و گفت
امروز به یاد تاسوعای همان سال،
چند صفحه قرآن بخوانیم
امام حسین (علیه السلام )
قـرآن خـواندن را
خیــلی دوسـت داشتـند . . . 🌙
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله_الحسین💔💔
📗 حوادث تاریخی برگرفته از کتاب
شهید کربلا. تولیدات فرهنگی
حرم امام رضاعلیه السلام
____🍃🌸🍃___
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🏴🏴🏴🏴
#داستان واقعی
#کرامات_الحسین علیه السلام
در هندوستان در قدیم شخصی روضه داشت، حاکم آن بلاد ناصبی بود، به گناه روضه خوانی مالش را مصادره کرد، روضه تعطیل شد، آخر سال گذشت، هیچ چیز نداشتند، زانوی غم بغل کرد، مرد گفت: امسال روضه خوانی نداریم، پول نداریم، چیکار کنیم؟ زن گفت: من یه گوهری دارم، بفروش و با پولش روضه راه بیانداز، مرد گفت: من و تو زن و شوهریم، تو گوهری داشتی و به من نگفتی، زن گفت: ما یه جوون داریم، گوهر ماست، برو این جوان را به عنوان غلام بفروش و پولش را برای روضه ی حسین (علیه السّلام) بده، جوونش از در وارد شد، نظرش را پرسیدند، گفت: من افتخار می کنم برای روضه ی حسین (علیه السّلام) بروم و غلامی کنم، فردا راه افتادند، مادر با پسر خداحافظی کرد، گفت: ای مرد داری می ری، این جوری می فهمند پسرته، حلقه به گوشش بینداز، لباس مندرس بپوشانش، بعد ببرش، بچه را آورد، وسط بیابون تا به یک شهر دیگه ببره، یه سوار از دور پیدا شد، پرسید: کجا داری می روی؟ گفت می روم غلامم را بفروشم، گفت من می خرم چه قیمتی می فروشی؟ گفت: هر چی به قیمت بر پا کردن روضه ی حسین (علیه السّلام) باشه، پسر را خرید، اما موقع رفتن دید یه جوری با غلام خداحافظی کرد، (خوش به حالی اونی که غلام چنین آقایی بشه، آخه فقط ارباب ما اومد بالا سر غلام سیاهش، عزیز دلم هر کی نوکر حسین باشه، پاره ی تن حسینه، هر کی زائر حسینه مهمون آقاست، خود حسین فرموده: من زار زائرنا کمن زارنا) غلام را خرید، دور شدند، با لبخند کیسه ی پول روضه فراهم شد.
فردا داشتند کارهای روضه را می کردند، دیدند جوانشون اومد، گفتند: جوون ! کجا اومدی؟ فرار کردی؟ گفت: نه بابا ! خودش منو فرستاد، بابا ! تو که رفتی، منو بغل کرد، گفت: من که می دونم اون بابات بود برو، بگو ما قبول کردیم فردا که روضه علم شد، والی شهر هم می یاد پولتون را پس می ده، گفتم شما کیستید، گفت: من صاحب روضه ام.
فردا دیدند والی اومد، دست رو سینه، گفت غلط کردم این پولتون، سالی ده هزار درهم هم می دم برای روضه ی حسین (علیه السّلام)، گفتند: مگه چی شده؟ گفت: دیشب خواب آقا رو دیدم، فرمود: تو خجالت نکشیدی مجلس ما را به هم زدی ... .
کرامات الحسینیه
منبع:كتاب گلواژه های روضه
🕌🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕌
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
◾️◾️ @mabareshohada ◾️◾️
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
دستانش را با غل و زنجیر
بسته بودند؛ پایش توان قدم از
قدم برداشتن نداشت اما
کاروان اُسرا
⚡️ باید به راه میافتاد
حالا اما
با اینکه تن رنجورش
درد را حس میکرد، میان آنهمه
ظلم و بیداد و غارتگری،
باید پیام عاشورا
به همـهی مـردم میرسید
برای همین بود که
دعاهای امام سجاد (علیه السلام )
هر کدام، لبریز شد از حرفهای
عمیق و پر سوز، که آرام
❤️ تاثیر میگذاشت روی قلبها و فکرها
رسالت زین العابدین (علیه السلام )
بعد از مصیبت بزرگ عاشورا
تنها، عبادت نبود؛
با #دعا
یاد دادن معارفی بود که به
دست دشمن داشت به فراموشی سپرده میشد ...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله_الحسین💔💔
#صلی_الله_علی_اولادک_و_اصحابک💔
#شهادت_تسلیت
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
35.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نبودم ندیدم که #محشر به پا شد
🎙 #محمد_الجنامی
#️⃣ #حضرت_ام_البنین سلام الله علیها
#️⃣ #حضرت_اباالفضل علیه السلام
👌بسیار دلنشین
👌فوق زیبا
#حتما_ببنید
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
#داستانک
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند ...
هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.
سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود،
از او پرسید : مادرت کجاست ؟
پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.
پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!
پسر گفت : نه !
پدر پرسید : برادرت کجاست ؟
پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربه هایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت !
پدر تعجب کرد و گفت : چرا ؟
مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانه های راه خطا را برایش شرح دادم نخواندید؟ پسر گفت : نه ...!
مرد گفت : خواهرت کجاست ؟
پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است !
پدر با تأثر گفت : او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و دلایل منطقی ام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم ؟
پسر گفت : نه ...!
الان به چی دارید فکر میکنید؟
به اینکه مقصر خود فرزندان بودند که بجای خواندن نامه ، اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدند و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش میکردند؟
به چیز درستی فکر میکنید ، پس حالا میتوانید ادامه ی صحبت های منو خووووب درک کنید
ادامه...
به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودند ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...!
رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است!
من هم قرآن را میبوسم
روی چشمم میگذارم
مورد احترام قرار میدهم
می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آنچه که در آن است روش زندگی من است...
از الله طلب بخشش و عفو کردم و #قرآن را برداشتم و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.
____🍃🌸🍃____
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 #یه_حرف_خوندنی
از بهشت که بیرون آمد
داراییاش فقط یک سیب بود
سیبی که به وسوسه
آن را چیده بود و
مکافات این وسوسه، هبوط بود
فرشتهها گفتند:
⛅️ تو بی بهشت میمیری،
زمین جای تو نیست...
انسان گفت:
اگر خدا
چنین خواسته، پس
زمین بهتر از بهشت است...
🍀 فرشتهها همه گریستند
انسان بر در بهشت ایستاده بود
وامانده بود، میترسید...
آن وقت، خدا
هدیهای به انسان داد
انسان دستهایش را گشود
خدا به او
🌸 اختیار داده بود
خدا گفت:
حال، انتخاب کن
_از میان حق و باطل و
درست و خطا_
برو و بهترین را برگزین
#بهشت_پاداش_به_گزیدن_توست . . . 💚💜
🍃 هبوط یعنی فرود آمدن به زمین
📗 با تلخیص از کتاب پیامبری از کنار خانه ما رد شد. عرفان نظرآهاری
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
🌺🍃 @mabareshohada.
✨﷽✨
✅داستان کوتاه
✍️شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمیشود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه(وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____________________
____🍃🌸🍃____
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨﷽✨
✍️لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ! ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزاران ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ!
ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ! ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪحضرت ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭحضرت حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯحضرت ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ!
حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺖ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﻤﻞ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ! ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﯿﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
#بهشت_را_به_بها_دهند_نه_بهانه
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____________________
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____________________
____🍃🌸🍃____
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🔆
🔻در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه
سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد
و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
🔸معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم
فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم
🔹داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه
مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟
🔸یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت
یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که
باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و
گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من
که ساعت را دزدیده بودم از ترس و
خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم
را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم
بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا
پایان آن سال و سالهای بعد در اون
مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
🔹استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی
واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم
را بسته بودم
🔺 تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید.
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
#داستان_اخلاقی
✍️روزی حضرت عیسی (علیه السلام) از صحرایی میگذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (علیه السلام) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
📚 کیمیای سعادت، جلد اول
↶【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨﷽✨
#پندانه
✍زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، زن از سرویسدهی ضعیف داروخانهی شهر به همسایهی خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایهاش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند.
وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشادهرویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها راطبق نسخه به او تحویل داد.
زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت. زن گفت: « فکر میکنم تو به او بابت سرویسدهی ضعیفش تذکر دادهای» همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمیشوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب میتواند تنها داروخانهی این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانهی او بهترین داروخانهای هست که تو تا به حال دیدهای.»
زن همسایه میدانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند. در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاید ، برایتان انجام خواهند داد.
این رفتار به آنها نشان میدهد که احساساتشان مهم، علایقشان محترم و نظراتشان با ارزش است.
↶【به ما بپیوندید 】↷
_
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨﷽✨
#پندانه
🌼«حاکم و کشاورز بیچاره»
✍️روزی حاکمی برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد بیمقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بینوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. حاکم دستور داد لباس گرانبهایی بر او پوشاندند و یک قاطر به همراه افسار و پالان خوب هم به او دادند. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت: میتوانی بر سر کارت برگردی، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیدهای محکم پس گردن او نواخت. همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید: مرا میشناسی؟ کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم این شهر کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیام میخواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت این شهر را میخواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که میخواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیدهای که به من زدی. فقط میخواستم بدانی که برای خدا حکومت این شهر یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا فقط بخواه، خدا بینهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بیانتهاست ولی به خواستهات و لطف و تقدیر خداوند ایمان داشته باش.
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____________________
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✍️هشام جوانی بود از یاران امام صادق علیه السلام، روزی به بصره رفت تا در کلاس مردی که به امامت اعتقادی نداشت شرکت کند.
بعد از کلاس هشام از مرد پرسید: آیا تو چشم داری؟ مرد گفت این چه سوال احمقانه ای است چرا از چیزی که می بینی می پرسی؟ گفت: سوالات من همینطور است. گفت خیلی خب بپرس. هشام از مرد پرسید: آیا تو چشم، بینی و زبان و گوش داری؟ مرد گفت آری دارم. گفت با آنها چه می کنی؟ مرد وظایف همه اعضایش را یکی یکی گفت. بعد پرسید: عقل هم داری. گفت آری. پرسید وظیفه اش چیست؟ گفت او هر چه که بر حواسم می گذرد را می گیرد و صحیح و باطلش را مشخص می کند.
پرسید آیا وقتی اعضای بدن سالم هستند هم به عقل نیاز است؟ گفت: بله چون اگر اعضا در وظایفشان دچار تردید شوند به عقل رجوع می کنند. پرسید پس خداوند عقل را برای رفع تردید اعضا قرار داده است. گفت درست است. پرسید: چطور خداوند برای اداره اعضای بدن تو رهبر و پیشوایی گذاشته اما این همه انسان را بدون امام آفریده تا در شک و حیرت بمانند.
💥اما مرد دیگر جوابی نداشت که بدهد.
📚اصول کافی؛باب الاضطرار الی الحجه
حدیث ۳،ج۱
↶【به ما بپیوندید 】↷
__🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃