فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دغدغه رتبه یک کنکور انسانس امسال
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#داستان
گنج پای درخت گردو
مرضیه ذاتی
آینه ی جیبی اش را از کیفش در می آورد و مقابل صورتش می گیرد تا چسب بینی اش را محکم کند. زیرچشمی از آیینه ی جلو به امتداد خط چشم هایش که کمی از پلکش آن طرف تر رفته نگاه می کنم. با انگشت کوچکش دارد رژ صورتی ماسیده ی کنار لبش را تمیز می کند. فرمان ماشین را محکم تر می گیرم و سعی می کنم نگاهم را به امتداد جاده متمرکز کنم تا کمتر قروفرش کلافه ام کند. درد کمر بی خیالم نمی شود. کمردرد همیشگی که تازگی ها شدت گرفته. بالأخره پانزده سال پشت فرمان نشستن باید یک جایی خودش را نشان بدهد. راهنما را می زنم و جایی در کناره جاده می مانم. شاید کمی چایی آرامم کند. در را باز می کنم و بی آنکه نگاهش کنم می گویم: اگه چای می خوری بیا پایین.»
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
گنج پای درخت گردو.pdf
2.35M
#داستان
نویسنده: #مرضیه_ذاتی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۲۳ و ۲۴
مائده:-سارا کمکم کن باامیرعلی حرف بزنم
-اون الان تهران نیست که
-پس کجاست؟
-رفته ماموریت، توهمدان
-ای وای، نمیدونی کی میاد؟
-تازه ده روزه که رفته، گفت ماموریتش 15روزه
-امیدوارم زودبرگرده، چون آرمان وقتی بفهمه ازش طلاق غیابی گرفتم زندهم نمیذاره
-خیلی بیجا کرده
-من دیگه برم، کاری نداری
-نه، خداحافظ
-خداحافظ
از ماشین پیاده شد و رفت.
نگرانیم نسبت به امیرعلی بیشترشد، میترسیدم اتفاقی براش بیفته، سه روزه زنگ نزده و خبری ازش نداریم. سعی کردم کمی خودمو آروم کنم، چندتا نفس عمیق کشیدم و بعداینکه به خودم مسلط شدم سمت خونمون راه افتادم
❤️امیرعلی
آروم چشمامو بازکردم، به اطراف نگاهی انداختم و آخرشم سِرُم رو بالا سرم دیدم، در بازشد و دکتر اومد سمتم
-سلام، بلاخره به هوش اومدی
-س... سلام
منو معاینه کردوپرسید:
-جاییت هم دردمیکنه؟
-فقط... دستم تیرمیکشه
-خب، جای نگرانی نیست، خوب میشه
-آقای دکتر... خیلی تشنمه
-فعلا که نمیتونی آب بخوری
-گلوم خشک شده
-گفتم که... آب فعلا برات ممنوعه، اگه بهت آب بدم اونوقت خدایی نکرده بلایی سرت اومد سرهنگ کلهمو از بدنم جدا میکنه
بهزور لبخند دندون نمایی زدم
-خیلی خب من برم، ایشالله زودتر سلامتیتو به دست بیاری
-ممنون
همینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت رامین و فرهاد اومدن داخل
فرهاد: سلام داداش خوبی
رامین: -به به، داداش مصدوممون چطوره؟
-سلام خوبم
فرهاد: -نگرانمون کردی امیرعلی، آخه حواست کجابود، خیلی ریسک کردی امیرعلی
-ممکن بود... فرار کنه
رامین: -بازم ادای آدمای شجاع رو دراورد
سه تایی خندیدیم، همون لحظه سرهنگ به جمعمون پیوست
سرهنگ: به به، سرگرد رستگار، خوبی؟
خواستم بشینم که اجازه نداد
سرهنگ: -دراز بکش دراز بکش، خوب ما رو چند روز اینجا علاف کردی ها
زدیم زیرخنده
-شرمنده
سرهنگ: -دشمنت شرمنده، با کاری که توکردی، تونستیم یه شخص مهمی رو دستگیر کنیم
-انجام وظیفه بود
سرهنگ: -خیلی خب بچه ها، بریم بذارید امیرعلی استراحت کنه
فرهاد: -فعلا خداحافظ داداش
لبخندی زدم و سه تایی از اتاق رفتن بیرون، چنددقیقه بعد چشمام گرم شدن و خوابیدم
❤️سارا
از ماشین پیاده شدم و سمت در ورودی رفتم، یه جفت کفش زنونه و یه جفت کفش مردونه کنار در دیدم و باتعجب یه تای ابرومو دادم بالا، نکنه مهمون داریم!؟
وارد سالن شدم و سمت پذیرایی رفتم، صداهای مبهمی میومد،
کلهمو بردم داخل پذیرایی وبا دیدن عمو مهدی و زنعمو مریم، جا خوردم و باتعجب بهشون زل زدم، همون لحظه چشمشون به من خورد
عمومهدی: -به به، سارا جان خوبی؟
زن عمو: -سلام عزیزم خوبی؟
سریع به خودم اومدم و لبخندی زدم
-سلام، ممنون شماخوبید؟
زن عمو: -حتما ازدیدنمون تعجب کردی، نه؟
کنار مامان نشستم
-بله، خیلی
مامان: -ایلیا کجاست؟
عمومهدی: -دانشگاهه
رو کرد سمت من وگفت:
-دانشگاه تموم شد؟
-بله، ایلیاهم با مائده فکرکنم برگشت خونه
بابا رو کرد سمتم و پرسید:
-مگه ایلیا تو دانشگاهت ثبتنام کرده!؟
عمومهدی: -بله، دانشگاهشو انتقال داد
بابا: -عجب!
مامان: -چرا نیومدن؟
زن عمو: -ایلیا که روز اول دانشگاهش بود، مائده هم...
عمومهدی: -راستش مائده اصلا روش نمیشد بیاد، ما هم همینطور،شرمنده ایم بخدا
بابا: -این حرفو نزن داداش، دشمنت شرمنده
زن عمو:-با این لجبازیش آخرشم کار دست خودش داد
مامان: -گذشته ها دیگه گذشته، قرار نیس تا آخرعمر شرمنده باشید
به مامان نگاه کردم، معلوم بود هنوز از دست مائده دلخوره ولی بروز نمیده،حتی بابا
بابا: -همین الان زنگ بزنید ایلیا و مائده بیان، شام مهمون ما هستید
عمو: -نه داداش اصلا زحمت نمیدیم
مامان: چه زحمتی آقامهدی، بعداز مدت ها دورهم جمع میشیم
زن عمو: -آخه نمیخوایم بیشترازاین مزاحمتون بشیم عزیزم
مامان: -مراحمید عزیزم
زنگ زدن به ایلیا و بعد از یک ساعت مائده و ایلیا اومدن خونمون
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۲۵ و ۲۶
مائده: -ای کاش اینقدر احمق نبودم که یه نفر سرم کلاه بذاره، خوبم شد
مامان:-عه، چرا این حرفو میزنی مائده؟
مائده: -دل امیرعلی رو شکوندم پس حقم بود، نبود؟
هممون به هم نگاه کردیم
بابا: -گذشته ها گذشته. امیرعلی هم فراموش کرده توهم فراموش کن
آقا مهدی: -راستی امیرعلی کجاست؟
بابا: -جناب آقای بدقول دیروز گفتن شب زنگ میزنم تاالان زنگ نزده هیچ، گوشیش هم خاموشه
زن عمو: -مگه امیرعلی کجاست؟
-رفته همدان
ایلیا: همدان؟!
بابا: -براش ماموریت پیش اومد الان ده روزه رفته همدان. فقط سه بار بهمون زنگ زده.
-عه تازه تو دانشگاه زنگ زد، گفت ببخشید دیشب زنگ نزدم چون مشغول بررسی یه پرونده بود
مامان آروم تو گوشم گفت:
مامان: ببین امیرعلی بهت زنگ نزده؟ کمکم دارم نگران میشم
-تازه بهش زنگ زدم خاموش بود
مامان: ای بابا
که زن عمو متوجه نگرانی مامان شد
زن عمو: -میناجان چیزی شده؟
مامان: -والا چی بگم. نگرانشم صدبار بهش گفتم گوشیتو خاموش نکن هی گوشیشو خاموش میکنه
عمومهدی: -ماموریته دیگه...ایشالا که اتفاقی نیفتاده خودتونو نگران نکنید
یهو گوشیم زنگ خود
-به به چه عجب زنگ زد
مامان گوشیو ازم گرفت و گذاشتش رو اسپیکر
مامان: -چه عجب زنگ زدی، گوشیتو خاموش کردی نمیگی نگران میشیم؟ صد بار بهت نگفتم گوشیتو خاموش نکن؟ چرا جواب نمیدی؟ جرعت داری پاتو بزار خونه
هممون از شدت خنده غش کرده بودیم
امیرعلی: -علیکم السلام ورحمت الله و برکاته، خوبی مامان جان؟
مامان: ساکت
امیرعلی: -شما گفتی حرف بزنم الان میگی ساکت بشم؟ مامان اول تصمیم قطعی رو بگیر بعد دستور بده ای بابا
مامان: -تواین زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟
امیرعلی:-ببخشید دیشب زنگ نزدم یه منگلی خورد بهم گوشیم از دستم افتاد خاموش شد عصر روشن شد
مامان: -توخوبی؟
امیرعلی: -من اگه خوب نباشم باید تعجب کنی، مگه میشه با وجود این دو دلقک حالم خوب نباشه؟
مامان: -دلقک؟!
-رامین و فرهاد. باید بیای ببینی، فرهاد که زنش بهش زنگ زده جوابشو نداده الانم داره قانعش میکنه که شماره زنشو ندید، رامین هم نامزدش بهش زنگ زده بدون اینکه اسمو بخونه یه مش حرف نامربوط زد الانم که فهمید نامزدش بود افتاده کف زمین داره تشنج میکنه
دوباره خندیدیم
-پس حسابی اونارو سوژه خودت کردی داداش
امیرعلی: بله
که یه صدایی از پشت تلفن اومد
-دلقک مفت گیر اوردی؟
-این کیه داداش؟
امیرعلی: -رامین بود، من دیگه باید برم الانه که سرهنگ دوباره بیاد بالاسرمون، کاری باری؟
مامان: نه مادر مواظب خودت باش
-چشم خداحافظ
تماس رو قطع کردیم
-خیلی خب مامان راحت شدی؟ والابخدا علکی نگرانشی اونجا داره بهش خوش میگذره
مامان: -تو حسودی نکن
دوباره هممون خندیدیم
ساعت یازده شد و رفتن خونه. ماهم یک ساعت بعدش خوابیدیم
❤️امیرعلی
بعداز اینکه تماس رو قطع کردم، یک ساعت بعدش سرهنگ اعلام کرد که وسایلمونو برای رفتن جمع کنیم
رامین: -چراهمیشه همه چیز یهوییه
فرهاد: -سرهنگه دیگه، همیشه ی خدا کارهاش یهویی هستن
-حالاخوبه فقط وسایل شخصیه اینقدر دارین غرمیزنین ها، زود باشین از پرواز جانمونیم
با بقیه سوارهواپیمای شخصی شدیم و سمت تهران حرکت کردیم. ساعت هفت صبح به فرودگاه تهران رسیدیم و بلافاصله سمت خونمون رفتم.
رسیدم خونه خواستم زنگ بزنم که در بازشد و بابا در رو بازکرد و باتعجب نگام کرد. فورا بغلش کردم و گونهشو بوسیدم
-سلام آقاجون، آخ که چقدر دلم براتون یه ذره شده بود
بابا: سلام، تو کی اومدی پسر؟
-ساعت هفت رسیدم. نمیخواید دعوتم کنید بیام تو؟
بابا: -بیاتو پسرم
رفتیم داخل. مامان و سارا ازجاشون بلند شدن و کلی احوالپرسی کردن
مامان: -تو مگه دیشب زنگم نزدی؟ چرا بهمون نگفتی داری میای؟
-خودمونم نمیدونستیم. ساعت دوازده سرهنگ گفت باروبندیلتونو جمع کنید میریم تهران.
مامان: -قربونت برم چقدر لاغرشدی
سارا: -شروع شد
-حسود هرگز نیاسود ساراخانم
مامان: -الان دوباره دعواشون میشه
خندیدیم
-من بااجازتون برم بخوابم خیلی خستمه، ده روزه خواب درست و حسابی نداشتم
بابا: -برو استراحت کن پسرم
رفتم تو اتاقم و تا سرمو گذاشتم رو بالشت خوابم برد
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۲۷ و ۲۸
خواب بودم که حس کردم یه چیز سرد داره به صورتم برخورد میکنه. چشمامو باز کردم یه قطره آب رفت تو چشمم. فورا ازجام بلند شدم و رو تخت نشستم.با دیدن قیافه ی موذیانه سارا اخم کردم
-قربون داداشم برم که با اخم کردن جذاب میشه
-سارا برای یه دقیقه هم که شده آدم باش
-ناهار نمیخوری؟
نفس عمیقی کشیدم
- راستی داداش
-بله؟
کمی این پا و اون پا کردوگفت
-امشب قراره برامون مهمون بیاد. حالااگه گفتی کیا؟
-حوصله حدس زدن ندارم برو سراصل مطلب
-عمومهدی و خونواده گرامیشون
درکثری از ثانیه چشمام گرد شد
-چییی؟!!
-برگشتن ایران، البته... همراه مائده
-م... مائده؟!
- قضیهش مفصله، مائده از آرمان طلاق گرفته
-طلااااق!؟
-آره، گفت آرمان قاچاقچی ازآب دراومده و کلی اتفاقات دیگه هم افتاده،گفت میخواد باهات حرف بزنه
-من هیچ حرفی بااون ندارم، حتی نمیخوام اسمشو هم بشنوم فهمیدی؟
-امیرعلی، میدونم از مائده دلخوری، اما امشب باهاش خوب رفتارکن، خب؟
-یعنی من گناه ندارم؟ گناه ندارم که اون بلا رو سرم اورد؟
-قربونت برم، هردوتون گناه دارین. این وسط هیشکی نمیتونه درست حالتونو درک کنه، فقط تو و مائده حال همدیگه رو میتونید درک کنید. داداش جون، گذشته ها گذشته. توروخدا مثل قبل باهم خوب باشید. خب؟
-تو دیگه چرا این حرفو میزنی سارا؟از تو یکی دیگه توقع نداشتم
-من بخاطر خونوادمون میگم.اونا چه گناهی کردن آخه؟
-همینم که خواستم ببخشمش از سرش هم زیادی بود.باشه سعی میکنم....ارواح عمم
-نگام کن
بهش نگاه کردم که گفت:
-میدونم هنوزم دوستش داری
با این حرفش انگارغم عالم سراغم اومد، اون راست میگفت،بااینکه مائده اون بلارو سرم اورده بود بازم دوستش داشتم
لبخندی زد و گونهمو بوسید
سارا: داداش خودمی.، قربونت هم میرم
-اینقدر خودتو لوس نکن
سارا: چشـــم. بریم برا ناهار
-بزن بریم که دلم لک زده برا غذای مامان
رفتیم پایین و ناهار خوردیم،اما فکرم درگیر مائده و اتفاقی که براش افتاده بود
❤️سارا
شب شد و عمومهدی و خونوادش اومدن خونمون و باهمگی احوالپرسی کردیم و دورهم نشستیم.
به امیرعلی و مائده نگاه کردم که دیدم مائده هی زیرچشمی به امیرعلی نگاه میکنه اما امیرعلی اصلا به مائده نگاه هم نمیکرد و فقط باایلیا حرف میزد، زدم رو پای مائده که بلاخره توجهش بهم جلب شد
-ها؟
-ها و کوفت، چرا به داداشم زل زدی؟
- مگه من بهت نگفتم کمکم کن باهاش حرف بزنم
-بهش گفتم، گفت حرفی باهات نداره، البته یه چیزدیگه هم گفت که اونو ولش کن
-چی گفت؟
-هیچی ولش کن
-ساراااا
-ای بابا، گفت نه باهات حرف میزنه نه میخواد اسمتوبشنوه
برای یه لحظه چشماش برق زد و معلوم شد بغض کرده
-توروخدا گریه نکن
-راست میگه، اگه منم جاش بودم این حرفا رو میزدم، ولی باید بهش بگم سارا، شاید اینجوری لااقل یکم منو ببخشه
-من که کاری نمیتونم بکنم
-محل کارش کجاس؟
-چیییی؟!
-هیسسس آرومتر عه
-محل کارشو میخوای چیکار؟
-تو به این کارا کار نداشته باش
-باشه بهت آدرسشو میدم ولی بدون کارت اشتباهه
سرمو گرفتم بالا دیدم امیرعلی داره مشکوک نگاهمون میکنه، لبخندی بهش زدم و دوباره با مائده مشغول حرف زدن شدیم
❤️امیرعلی
صبح روزبعد رفتم اداره، امروز کلی کار داشتم و سرم خیلی شلوغ بود. همینکه پامو گذاشتم تو اداره فرهاد با دیدنم سمتم اومد
-سلام امیرعلی خوبی
-سلام ممنون. تو خوبی
-شکر خوبم، راستی، سرهنگ گفت اگه اومدی به توکه پا بری اتاقش کارت داره
-آها، راستی از پروندهی سلطان چه خبر؟
-پروندش دست رامینه داره تکمیلش میکنه
-آها، من برم اتاق سرهنگ
-پرونده رو بعدا میذارم تواتاقت
-باشه دمت گرم
اول رفتم تواتاقم و لباسامو عوض کردم و بعد رفتم اتاق سرهنگ و چندتقه به در زدم، با گفتن بفرمایید ازجانب سرهنگ وارد اتاقش شدم و احترام نظامی گذاشتم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۲۹ و ۳۰
-کارم داشتین جناب سرهنگ؟
-بفرمابشین
نشستم رو صندلی روبه روییش
-بفرمایید
-از پروندهی سلطان چه خبر؟
-بچه ها دارن بهش رسیدگی میکنن، الانم کارش تموم میشه
-خوبه، تااینجاشو خوب پیش رفتی رستگار، آفرین
-درس پس میدیم جناب سرهنگ
-گفتم بیای اینجا تا یه موضوعی رو بهت بگم
-بفرمایید
-خواستم بگم چون این پرونده رو تو داری بهش رسیدگی میکنی و باتوجه به سابقهی کاریت، بهتره بازجویی امروز رو تو انجام بدی
-من؟! آخه...
-آخه نداریم، مگه به خودت اعتماد نداری؟
-بحث اعتماد نیس، ولی آخه این پرونده خیلی مهمه، منم تاحالا ازکسی بازجویی نکردم
-پس بهتره تلاشتو بکنی، من میدونم از پسش برمیای و دراین هیچ شکی نیست
-چشم، هرچی شما بگید
-موفق باشی
لبخندی زدم
-ممنون، اجازه میدید مرخص بشم؟
-بفرما مرخصی
بلندشدم و دوباره احترام نظامی گذاشتم و رفتم بیرون. به بازجویی امروز فکرمیکردم، میتونم از پسش بر بیام؟اگه خراب کنم چی؟ هوففف
رسیدم به اتاقم و دررو بازکردم که دیدم فرهاد تو اتاقمه و پرونده رو گذاشت رو میزم
-دستت دردنکنه
-عه اومدی
رفتم و نشستم پشت میزم
-خوبی داداش؟
-فرهاد، سرهنگ بازجویی این پرونده رو سپرده به من
-جان من راست میگی؟ این که خیلی خوبه
-استرس دارم
-میدونم که ازپسش برمیای، چرا به خودت اعتمادنداری تو، حالا بیا این پرونده رو چک کن
پرونده رو بازکردم و خوندمش
-مسعود کاشفی، متولد1352اهل تبریز، سابقه دار هم بوده مثل اینکه! شیش سال حبس بوده بخاطر آدم ربایی!
-نچ نچ، چه سابقه ی درخشانی هم داشته
نفسمو بیرون دادم و از جام بلند شدم
-خب... اتاق بازجویی رو آماده کنید
-چشم الان به بچه ها میگم ردیفش کنن
ازاتاق خارج شدیم و من سمت اتاق شنود رفتم تا متهم رو بیارن
بعدازاینکه متهم رو اوردن چنددقیقه بعد من وارد اتاق شدم و دررو بستم، سمتش رفتم و پرونده رو گذاشتم رومیز و بعد من نشستم،
همینکه خواستم لب بازکنم گفت:
-ببینید من ازهیچی خبرندارم علکی وقتتونو هدر ندید
پرونده رو بازش کردم و تمام اطلاعاتشو واسش خوندم
-هرچی ازت پرسیدم رو باید مو به مو برام تعریف کنی
-گفتم که، من از چیزی خبر ندارم
-باشه،من کمکت میکنم
تبلتی که کنارم رومیز بود رو برداشتم و صدایی که مربوط به تماس خودش و یه نفردیگه بود رو پخش کردم....
--بارها باید تافردا آماده باشن
کاشفی: -ولی تا فردا که نمیرسیم...
--همین که گفتم، از رستگار اطلاعات جمع کردی؟
کاشفی: -نه، هنوز اطلاعاتی ازش به دست نیووردم
صدارو قطع کردم و به چهرهی کاشفی که الان رنگ و رویی براش نمونده بود نگاه کردم
-خب، فکرکنم الان کلی حرف برای گفتن داری، بهتره همه چیوبگی،از کی دستور میگیری؟
سکوت کرد و چیزی نگفت
-بهتره بدونی اگه سکوت کنی باید بهای سنگینی بپردازی، پس بهتره کمک کنی ما هم کمکت میکنیم
نفس عمیقی کشید
-من، فقط یه نفر به اسم آرمان رو میشناسم، فقط هم سه بار بااون ملاقات کردم، آدرسی هم ازش ندارم که بهتون بدم، مدام از یه شماره بهم زنگ میزنه، همین
-بقیهی باند ها چی؟
-من ازاون دسته ها خبرندارم، فقط یکیشون رابطهی صمیمی با آرمان داره
-کی؟
-شاهین
-شاهین؟! خب؟
-خیلی وقته باآرمان در ارتباطه،
-شماره ای، آدرسی چیزی ازش نداری؟
-نه
از جام بلند شدم
-ممنون که کمکمون کردی
روکردم سمت ستوان ستوده
-میتونید ببریدشون
احترام گذاشت و به کاشفی دستبند زد و اونو باخودش برد.
از اتاق رفتم بیرون که دیدم رامین و فرهاد تواتاق شنود هستن
-بیکارید اومدین اینجا
رامین: کارت بیست بود
فرهاد: آره داداش، کارت عالی بود
لبخندی زدم
-ممنون
از اتاق شنود رفتم بیرون که دیدم سروان سمیعی داره سمتم میاد
سمیعی:آقای رستگار،یه خانمی اومدن میخوان شمارو ببینن
-یه خانم!؟
-بله گفتن از فامیلتون هستن، الان کنار اتاقتون منتظرتونن
-باشه،ممنون
زدم رو شونهش و باتعجب سمت اتاقم رفتم....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تقویم_روزسهشنبه
#هفدهم_مهر_۱۴۰۳
#اکرمبهدانه
#التماسدعا
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
هدایت شده از تدریس یار پایه سوم
سـ🍁ـلام
صبحتون بخیر و شـادی،روزتون سرشار از زیبائی و اتفاقهای خـوب و دلنشین
امیدوارم تنتون سالم ،زندگیتون پر برکت و شـادی مهمون همیشگی،دلهای مهربونتون باشه
با توکل به نام الله🌷
با تلاش و امید به خدا
به استقبال یه روز خوب بریم
یادمون نره اگه خسته هم شدیم
هیچ وقت نا امید نشیم
صبح زیباتون بخیر و پر امید
صبح که میشود دنبال اتفاقات خوب بگرد
که حال خوبت را با لبخند به روزگارت سنجاق کنی،یک روز خوب اتفاق نمیافتد
ساخته میشود ...
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای پانزده گانه تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar3
امیر و آرمان سه روزه که قهرن.
منم هیچ کاری برای آشتی دادنشون نکردم.
اصلا به من چه ربطی داره...!
سمیرا سر یه دلخوری کوچیک دوستیش با هدا رو بهم زد!
اصلاً بهتر، خودم میرم با هدا صمیمی میشم!
😐اگه تو هم توی چنین شرایطی بیتفاوت میشی
و به آشتی دادن آدما اهمیت نمیدی،
پس #ترمز_کن❌
عزیزکردههای خدا کسایی هستن
که نسبت به آدمای اطرافشون بیتفاوت نیستن
و پیوند قلبی آدما با همدیگه رو محکمتر میکنن.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
💢برگزیده رویداد الفتا از تجربه خود گفت:
✅از سایه درخت کنار تا درخشش در برج میلاد
🔸«رضا نوری زاده» مدیر هنرستان ناحیه یک جوار پالایشگاه نفت بندرعباس که کار معلمی خود را در گرمای جنوب و سایه درخت کُنار (صِدر) آغاز کرده بود، رتبه اول دومین رویداد بینالمللی (الف تا) را در بخش مدارس پیشتاز تحول از آن خود کرد و با حضور در خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) تجربیات موفق خود در کسب این افتخار را به اشتراک گذاشت.
🔸(الف تا) رویدادی است که موجب تحول میشود، در واقع پیشرفتهای بسیاری توسط مدیر و معلمان در مدرسه اتفاق میافتد که اگر به اشتراک گذاشته نشود، در همان مدرسه باقی میماند و قابل استفاده برای سایران نیست، بنابراین تصمیم وزارت آموزش و پرورش براین است که تجارب مدارس تحول آفرین به اشتراک گذاشته شود تا در سایر مدارس هم حس امید و تلاش ایجاد شود.
🔸این رویداد باعث شناسایی، اشتراکگذاری، تجربیات خلاقانه و الهام بخش است و زمینه تعامل و همافزایی معلمان، مدیران و عوامل تربیتی و آموزشی مدارس را در سراسر کشور فراهم میکند؛ در این رویداد در ۲ محور مدارس پیشتاز تحول و بخش تک تجربه تجربیات اتفاق میافتد که در بخش مدارس پیشتاز تحول، تجربیات و اقدامات تحول آفرین از سوی مجموعه معلمان و مربیان، مدیران و عوامل آموزشی تربیتی و حتی خانواده، در یک مدرسه انجام شده و باعث ایجاد تحول در آن فضای آموزشی میشود و در بخش تک تجربه، نیز تنها بخشی از یک مدرسه متحول میشود، مثلا یک معلمی در کلاس درس کاری را انجام میدهد و همان کلاس را متحول میکند.
🔸۱۰۸ هزار ایده و تجربه امسال به رویداد (الف تا) ارسال شد که پس از سه مرحله داوری ۲۵۰ ایده به مرحله نهایی راه پیدا کرد و به مدت سه روز در مرکز نمایشهای برج میلاد تهران و در بخش نمایشگاهی آثار خود را به نمایش گذاشتند و در این مدت بررسیهای لازم در مورد این افراد انجام شد، افراد متخصص و صاحب نظر از حوزههای مختلف به صورت محسوس و نامحسوس طرحهای ارائه شده در غرفهها را بررسی کردند و افراد برگزیده انتخاب شدند که رضا نوری زاده از هرمزگان یکی از این مدیران برگزیده بود که در بخش مدارس پیشتاز تحول، رتبه نخست کشوری را کسب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
.
شکار لحظهها
وارد کلاس شدم، بچهها حال و هوای دیگری داشتند، سخن از پرتاب موشکهای ایران به سوی اسرائیل جنایتکار بود، فرصت را مناسب دانستم و پرسیدم کدام یک از شما موشکها را در آسمان دیده است؟ انهایی که موشکها را دیده بودند با آب و تاب تعریف می کردند.
توضیح دادم که: درست کردن این موشک ها که از یک کشور به پرواز در می آید و دقیق به هدف می خورد خیلی سخته! اما دانشمندان کشور ما که زیاد درس خوانده اند و زحمت کشیدن توانسته اند این موشکها را بسازند( همزمان شکل موشکها را بر روی تابلو کشیدم و چگونگی عملکرد انها را به شکل ساده تشریح کردم)
ادامه دادم که کشورهای زورگو مثل امریکا و فرانسه و انگلیس به کمک اسرائیلی ها خواستند جلو موشکها را بگیرند اما نتوانستند چون دانشمندهای ما خیلی زرنگ هستند.
گفتم: شاید در تلویزیون دیده باشید اسرائیلی ها خانه های فلسطینی ها را خراب می کنند حتی بیمارستانها و مدرسه ها را و خیلی از بچه ها کشته شدن . بعضی از بچه ها را از زیر خرابه های ساختمانها بیرون کشیدن و اینها پدر و مادرهاشون رو از دست داده بودند
بعد پرسیدم کدام یک از شما دوست دارید وقتی بزرگ شدید به مردم کمک کنید و با ادم بدها مبارزه کنید.
یک دفعه یکی از بچه ها که جنب و جوش و تحرک زیادی داشت بلند فریاد زد مرگ بر اسرائیل و همه بچه ها با او همراه شدن به گونه ای که با خود گفتم الان همه کلاسهای مدرسه بهم می ریزد از انها خواستم خودشان را کنترل کنند! انها را دعوت به نشستن نمودم. زنگ نقاشی بود و همه مشتاق به کشیدن موشک بودند یکی از بچه ها موشکی را کشیده بود که بر روی ان مسلسلی قرار داشت ، نقاشی سیامک را به بقیه بچه ها نشان دادم و گفتم: چه جالب!! بچه ها سیامک یک موشک جدید طراحی کرده، هم زمان که به هدف نزدیک می شود به سمت دشمن شلیک می کند.
شاید سیامک هم که بزرگ شد مثل شهید طهرانی مقدم برای کشورمان افتخار آفرین شود تا دشمنان جرات نکنند به کشورهای بی دفاع حمله کنند.
ان روز خیلی حس خوبی نسبت به معلم بودن خود داشتم، بیش از پیش به آینده کشورم امیدوار شدم چون احساس کردم عشق به کشور عزیزمان و افتخار به ایرانی بودن و انگیزه برای تحصیل و خدمت به هم نوعان در تمام وجود بچه ها ساری و جاری گشته است.
علی بذرافکن معلم پایه اول
مدرسه ظفر ناحیه ۴ شیراز
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۱ و ۳۲
❤️امیرعلی
با دیدن مائده کنار در اتاقم تعجب کردم، این اینجا چیکار میکرد!؟ با اخم سمتش رفتم...
-سلام امیرعلی
ناخودآگاه اخمم بیشتر کردم
-علیک سلام، اینجا چیکار میکنید؟
-کارِت داشتم
-من با شما کاری ندارم
-امیرعلی، مهمه، یه قضیه که مربوط به خودته حتما باید بهت بگم، لطفا
به اطراف نگاهی انداختم.
جلوتر از اون راه افتادم، از اداره اومدیم بیرون و سمت ماشینم رفتیم و سوار شدیم و برای اینکه جلوی اداره نباشیم سمت یه فضای سبز که نزدیک اداره بود راه افتادیم.
روی یه صندلی نشستیم و به روبه رومون نگاه کردیم. هنوز اخمهام کنار نرفته بود. نمیتونستم عادی رفتار کنم
-خب؟
-امیرعلی... اول باید بهت بگم... من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم...
-واسه اینکه شما ازمن معذرت خواهی کنید اینجا نیومدم، اون قضیه مال دو سال پیش بود و تموم شد. حرفتونو میزنید یا برم؟
-میدونم هنوزم از من دلخوری، حق داری، من خیلی بد بودم، فقط هم به فکر خودم بودم، یادته اون شب تو فرودگاه چی بهم گفتی؟ گفتی شکستن دل تاوان داره، اون شب به حرفت اهمیت ندادم چون خودخواه بودم، ولی الان دارم تاوان میدم. خواهش میکنم چند دقيقه گوش کن بحرفم
-اگه اون حرفمو یادتونه پس اینم یادتون بیاد که گفتم راضی به تاوان دادنتون نیستم، پس این اتفاقی که واستون افتاد بخاطر خام بودن خودتون بود. ربطی به من نداره!!!
چند لحظه سکوت بینمون رد و بدل شد که گفتم:
_نمیخواین حرفتونو بزنین؟ سریعتر.... کار دارم!!
-قضیه درمورد آرمانه
-خب، چ ربطی به من داره؟
-آرمان داروی قلابی قاچاق میکنه، البته این موضوع رو سه ماه پیش فهمیدم، تماسهای مشکوک منو به خودشون جلب کردن، یه شب ازش شنیدم که داشت با یه نفر به اسم مسعود که فامیلشو یادم نیس صحبت میکرد، تو لای حرفاش فهمیدم قاچاقچیه، ازاون بدتر، اون دنبال توعه امیرعلی
نیمنگاهی کردم و گفتم
-مسعود فامیلش کاشفی نبود؟
-چرا، کاشفی بود، اونو میشناسی؟
-چند روز پیش دستگیرش کردیم
-آرمان میخواد بندازتت تو تله، خواستم خیلی وقت پیش این موضوع رو بهت بگم ولی آرمان نمیذاشت و همش تهدیدم میکرد
-نمیدونین الان کجاست؟
-اون الان ترکیهس، فکرنکنم الان برگرده ایران، ولی....
یه برگه از کیفش در اورد و گرفت سمتم
-این چیه؟
-این شماره هارو از لیست تماس هاش برداشتم، گفتم شاید به دردت بخورن
-اینا رو چطوری برداشتین؟
-وقتی خوابیده بود گوشیشو برداشتم
ساکت بودم و گوش دادم.
-جون خودت مهم تر بود، بلاخره اون از من سواستفاده کرد تا تورو بندازه تو تله
زبونم نمیرفت که ازش تشکر کنم
-از این به بعد خواستین کاری کنین با هماهنگی باشه
-ببخشید،چشم حتما، فقط امیدوارم این شماره ها بهت کمک کنن، اگه ازم کمک خواستی هم هستم.
بلندشدو کیفشو رو دوشش جابه جا کرد، منم از جام بلند شدم. یه زمانی نامردی کرده بود در حقم، اما من مقابله به مثل بلد نبودم.
-اگه جایی میخواین برین میرسونمتون
-ممنون، بیشترازاین مزاحمت نمیشم، میخوام پیاده روی کنم،کاری نداری
-نه، به سلامت
-خداحافظ
بعد از رفتنش سوار ماشینم شدم و دوباره برگشتم اداره.. همهی شماره هارو دادم دست رامین
-اینا چیَن؟
-به اینا رسیدگی کن، باید بفهمیم این شماره ها مال کیَن
-بنظرت وقت تلف کردن نیس؟
-نه، کارتو انجام بده
-خیلی خب
رفتم اتاق سرهنگ و گزارش رو بهش دادم
❤️مائده
فکرم همش درگیر امیرعلی بود و اصلا نفهمیدم استاد چی داشت میگفت، میترسیدم آرمان بلایی سراون بیچاره بیاره، همهش هم تقصیرمنه.بلاخره کلاس تموم شد و من وسایلمو جمع کردم
-بریم مائده؟
صدای هانیه بود که توجهمو به خودش جلب کرد.
-بریم
تازگیا با هانیه دوست شده بودم، دختر خیلی خوبی بود، یه دختر شوخ و مهربون
-گفتی ترکیه بودی مائده؟
-آره، دوسال
-پس چرا برگشتی ایران؟
نفسمو بیرون دادم
-خب، راستو بخوای من باهمسرم رفته بودم ترکیه، ولی خب... طلاق گرفتم اومدم ایران
-تو ازدواج کرده بودی؟
-بله،ولی به دلیلی ازهم جداشدیم
-آخییی
بیرون ایستادیم که هانیه گفت:
_الان داداشم میاد دنبالم بیا برسونمت
-نه قربونت، خودم می...
همون لحظه صدای گوشیم اومد، گوشیمو از کیفم دراوردم و به اسم شخص باتعجب نگاه کردم، امیرعلی!
-کیه؟
-ها؟ پسرعموم
تماس رو وصل کردم
تماس رو وصل کردم
-سلام!
-سلام مائده خانم، خوبین
-ممنون، توخوبی
-شکر، من اینطرف خیابونم، زودتر بیاین
-چییییی!؟
به روبه روم زل زدم دیدم واقعا امیرعلیِ
-کارم داری؟
-مائده خانم بهتون میگم زودتر بیاین
از صدای جدیش که معلوم بود نگرانه سریع گفتم
-ب... باشه
رو کردم سمت هانیه
-من باید برم، خداحافظ
منتظر شدم ماشین ها رد بشن تا رد بشم، بلاخره کمی خلوت شد و خودمو سریع به اونطرف خیابون رسوندم
-چیشده امیرعلی؟؟
مشکوک به اون طرف خیابون نگاه میکرد
-با تو ام، بهت میگم چیشده؟؟
با اخم برگشت سمتم
-یه لحظه میشه ساکت شید یا نه؟؟
کمی از لحن تندش ناراحت شدم. دیگه نتونستم حرفی بزنم
دستشو گذاشت تو گوشش و آروم گفت: -طرف تو ماشین آبی رنگ نشسته، آروم برید سمتش
رو کرد سمتم و گفت:
-میشینید تو ماشین
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۳ و ۳۴
تو ماشین بدون حرفی نشسته بودیم که همون لحظه ماشین آبیِ با سرعت از جاش کنده شد و یه ماشین پلیس دنبالش کرد،
باترس گفتم:
-امیرعلی اینجا چه خبره؟
-آروم باشین بعدا براتون تعریف میکنم
ازترس قلبم داشت میومد توحلقم، بطری آب رو از رو داشبوردش برداشت وبدون نگاه به من، گرفت سمتم، دوباره دستشو گذاشت رو گوشش
-جانم رامین؟
-...
-آفرین، خسته نباشید
ماشین رو از جای پارک درآورد و بدون حتی نگاهی به من گفت:
_ازاین به بعد باید خیلی مواظب باشین
-چرا؟!
-اول بگم ممنون بابت اون لیست، تونستیم رد یه نفرشونو بگیریم، از شانس خوبمون هم اون شخص با آرمان تماس گرفت، از بین مکالمش فهمیدم قراره بیان سراغتون، اون ماشین آبیه هم قرار بود بهتون بزنه
قلبم اینقدر تند میزد که خودمم صداشو میشنیدم،باصدای نسبتا بلندی گفتم:
-چییییی؟
-آروم باشین، این بار به خیر گذشت، از این به بعد کامل حواسمون بهش هست
-امیرعلی توروخدا زود اینو دستگیرش کنید این نه من و نه تورو زنده میذاره
-هنوز نتونستیم رد آرمان رو بگیریم
نیم ساعت بعد منو رسوند خونمون، رو کردم سمتش و گفتم:
_ممنون، اگه امروز نمیومدی دنبالم الان اون ماشین منو زیرگرفته بود
-خواهش میکنم، وظیفم بود، خداحافظ
-خداحافظ سلام برسون
از ماشینش پیاده شدم، کلید در رو از کیفم اوردم بیرون و دررو باز کردم، سرمو چرخوندم دیدم امیرعلی هنوز وایساده،
از کارش شرمنده شدم و سریع وارد خونه شدم و دررو بستم.
امیرعلی پسر خیلی خوبیه، واقعا من لیاقتش نداشتم، من خیلی بد بودم که این بلارو سرش اوردم، اون درست میگفت، من نامردم.....اینا رو میگفتم و با اشک وارد اتاقم شدم
❤️امیرعلی
-چه خبر رامین؟ چیکار کردی؟
-بفرما، اینم ازاین، تازگیا به شمارهی اصلیه آرمان دسترسی پیداکردیم
-جان من راست میگی؟
-بله پس چی؟
-خب، چه اطلاعاتی به دست اوردین؟
-قراره روز یکشنبه هفتهی بعد، یه بار قاچاق رو وارد ایران کنن و یه آقایی به اسم کاظمی بار رو تحویل بگیره، البته فهمیدیم با یه خانم هم در تماسن اما اسمی ازش نبردن
-نفهمیدی برای چی با اون خانم تماس گرفتن؟
-نه، چیزخاصی نفهمیدم
-عجب! پس پای یه خانم هم وسطه، خب رامین جان بیشتر حواستو جمع کن، باید بفهمیم اون خانم کیه و کارش چیه؟
-چشم
-چشمت بی بلا
از اتاق خارج شدم و سمت اتاق سرهنگ رفتم
.
.
.
.
-یه خانم؟!
-بله قربان
-خیلی خب، امیرعلی فردا صبح همهی بچهها رو خبرکن بیان اتاق جلسه
-چشم، امردیگه؟
-مرخصی
از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاقم شدم، به ساعت نگاهی انداختم 8:30شب بود
لباس معمولی هامو با لباس شخصی هام عوض کردم و از اداره رفتم بیرون. سوار ماشینم شدم و سمت خونمون راه افتادم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۵ و ۳۶
❤️مائده
تماس های پی در پی و تهدیدوار آرمان منو کلافه کرده بودن، ازاین زندگی خسته شده بودم،
با شنیدن زنگ خور گوشیم بدنم لرزید و گوشی رو از اُپن برداشتم، دوباره یه شمارهی خالی بود، ترسیدم جواب بدم واسه همین قطعش کردم،
چندلحظه بعد یه پیغامی واسم ارسال شد: 📲_فکرکردی نفهمیدم همه چیو گذاشتی کف دست امیرعلی؟ روزگارتو سیاه میکنم مائده، حالا ببین
بغضم ترکید و اشک هام شروع به باریدن کردن، تو حال خودم بودم که باصدای مامان اشک هامو پاک کردم
-مائده!خوبی؟
-خوبم
-چیشده؟ چرا داری گریه میکنی؟
-چیزی نشده مامان
سارا به جمعمون پیوست
سارا: -چیزی شده مائده؟ چشمات چرا قرمزن؟
کلافه گفتم: -ای بابا چیزی نیست
از آشپزخونه رفتم بیرون و بدون توجه به بقیه تندتند از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم، گوشیمو رو تختم پرت کردم و سرمو ببین دستام گرفتم
چندتقه به درخورد و سارا اومد تو اتاقم
سارا: -اجازه هست؟
-بیا تو
اومد و کنارم نشست
-اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر پریشونی
-آرمان کلافهم کرده سارا، آخرشم بخاطرش سکته رو میزنم
-خدانکنه، چی میگه؟
پیامو دوباره بازکردم و گرفتم سمتش
-بخون
بعدازچندلحظه گفت:
-عجب آدم بیشعور و پرروییه این
-واقعا کم اوردم سارا، بخدا دیگه نمیدونم چیکار کنم
-میخوای به امیرعلی بگم؟
-بهش چی بگی؟ اون خودش درگیره
-شاید تونست کاری برات انجام بده
-نمیدونم سارا
-به خونوادت درمورد اتفاق دیروز گفتی؟
-مگه تو خبرداری؟
-آره، امیرعلی بهم گفت،ولی بعدشم بهم گفت به کسی نگم
-من هم به کسی نگفتم
-پس من با امیرعلی حرف میزنم
-هرطور خوت صلاح بدونی، من دیگه مغزم نمیکشه
-خیلی خب حالا، بریم شام بخوریم، برگشتیم خونه با امیرعلی حرف میزنم
-ممنون
لبخندی بهم زد و باهم از اتاق خارج شدیم
❤️امیرعلی
-سارا معلوم هست تو طرف کی هستی؟چرا جبهه عوض میکنی خواهر من؟
-ای بابا امیرعلی، انگار اونی که دیروز مائده رو نجات داد عمهی من بود
از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم
-اینکه مائده خودشو انداخته تو دردسر به من ربطی نداره
-اون بخاطر جون خودت خودشو انداخت تو دردسر
-انگار یادت رفته همه اینا تقصیر مائدهس؟
-نه خیر یادم نرفته داداش، ولی الان مائده تو دردسر بدی افتاده، هرآن ممکنه آرمان یه بلایی سرش بیاره
کلافه سرمو تکون دادم
-الان میگی چیکارکنم؟
-کمکش کن، توکه نمیخوای بلایی سر مائده بیاد، ها؟
نفسمو بیرون دادم و به سارا نگاه کردم
-من رفتم، خوب فکراتو بکن
بلندشد و سمت در رفت، خواست بره بیرون که سمتم چرخید، چشمکی زد و با شیطنت گفت:
-آقای عاشق
بالشتمو برداشتم و باحرص پرتش کردم سمتش، با خنده گفت:
_خب حالا چرا میزنی
دوید رفت بیرون، دخترهی دیوونه.
بالشتمو از رو زمین برداشتم و گذاشتمش رو تختم و دراز کشیدم، به سقف اتاقم زل زدم، چقدر دنیا پیچیدهس، الان من چجوری به مائده کمک کنم؟ ای خدا تو کمک کن
.
.
.
.
چند تقه به در زدم و باشنیدن بفرمایید وارد اتاق سرهنگ شدم.
سرهنگ:-کارم داشتی امیرعلی؟
-قربان قبلا بهتون گفته بودم کی اون لیست شماره هارو بهم داده بود درسته؟
-بله، همسر سابق آرمان و دخترعموی شما
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_راستش آرمان از تلفن عمومی مزاحم دختر عموم میشه و تهدیدش میکنه،حتی چندنفر رو فرستاد با ماشین بهش بزنن
-پس... یعنی تو میگی قصد جونشو کرده؟
-شاید،یا شایدهم فقط بخواد بترسونتش
-خب، من یه نفررو میذارم تا مراقبش باشه
-اگه اجازه بدین من اینکاروبکنم
-اول که این پرونده شخصی میشه در ثانی تو خودت کلی سرت شلوغه،میتونی ازاین کار بربیای؟
-اینجوری خیالم راحت تره
-خیلی خب،فقط یادت نره،تمرکزتو هم رو پرونده بذاری، انتقامهای شخصیت رو وارد پرونده نکنی
-چشم،خیالتون راحت
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۷ و ۳۸
❤️مائده
با هانیه مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد، ترس عجیبی سراغم اومد و لیوان قهوه از دستم افتاد
هانیه: -وای مائده چیکارکردی
گوشیمو از تو کیفم دراوردم، امیرعلی بهم زنگ زده بود!
-کیه مائده؟
-امیرعلیه، پسرعموم
جواب دادم
-سلام!
-سلام مائده خانم خوبین؟
-ممنون تو خوبی؟
-شکر خدا، امروز اگه کلاساتون تموم شدن بهم زنگ بزنین بیام دنبالتون
تعجب کردم!
-تو میای دنبالم؟!
-تعجب نکنین، باتوجه به آرمان و تهدیداش، باید بیشتر احتیاط بشه
-خب ایلیا هست که
-هرطور خودتون راحتین بلاخره احتیاط شرط اوله
یاد تماس ها و پیام دیشبش افتادم، تنم لرزید و سریع گفتم
-باشه باشه دوساعت دیگه بیا دنبالم
-خیلی خب، خداحافظ
-خداحافظ
تو فکر فرورفتم، تازگیا خیلی از آرمان میترسیدم، دست خودم نبود، همش فکر میکردم اون الان پیش منه.
-مائدههه؟
با صدای هانیه به خودم اومدم
-بله؟
-خوبی تو؟
-خوبم
-اتفاقی افتاده؟ رنگ به رو نداری، اگه چیزی شده بهم بگو
-هانیه دارم دیوونه میشم
-چیشده عزیزم؟
-آرمان، اون انگار قصد جونمو کرده
-خیلی غلط کرده
-توکه نمیدونی، دوروز پیش چند نفر رو فرستاد، نزدیک بود باماشین بهم بزنن، اگه امیرعلی به دادم نرسیده بود الان معلوم نبود زنده میموندم یانه
-اون ازکجا فهمید؟!
-اون پلیسه
-جان منننن؟؟؟؟
باتعجب بهش زل زدم
-حالاچرا اینقدر ذوق کردی؟!
-آخه من عاشق پلیسا هستم، راستی مگه نگفتی پسرعموته پس چرا نیومد خواستگاریت؟
-مگه همهی پسرعموها میان خاستگاری دختر عموهاشون؟
-ها؟ اممم، راست میگی ها
-البته... اون اومد خاستگاریم
-جان مننن؟!؟؟ پس چرا ازدواج نکردین؟
-من قبول نکردم
دستاشو اورد بالا و محکم کوبیدشون تو سرم
-آییی، چرا همچین میکنه دیوونه
-آخه چطور تونستی به یه پلیس جواب منفی بدی بچه
-بچه خودتی ، چون که به تو ربطی نداره
چپ چپ بهم نگاه کرد
-اینجوری نگاه نکن، بریم کلاسمون شروع شد
دهنشو کج کرد و غرزدناشو شروع کرد: -ایییی، الان باید این کریمی رو تحمل کنیم، سنگ قبرتو با گلاب بشورم
خندیدم و گفتم:
_اینقدر باهاش کل کل نکن، مجبوری مگه
دستشو کشوندم و باخودم بردمش
کریمی درس میداد و هانیه هی زبونشو درمیوورد و بقیه ریز میخندیدن، همینکه کریمی سرشو سمت ما چرخوند هانیه مثل آدم حسابیا نشست و بقیه ساکت شدن
کریمی: -میشه بگید به چی میخندین؟
روشو کرد سمت هانیه و گفت:
-خانم فرهمند، شما لطف کنید این مسئله رو واسمون حل کنید
هانیه دهنشو کج کرد و غرزد:
-اینهمه آدم، فقط من مگه اینجام استاد؟
کریمی: -بفرمایید وقت کلاس رو نگیرید
زیر لب گفت:
-کفنت کنم کریمی
بلند شد و سمت تخته رفت
کریمی: -خب، خانم دکتر، در خدمتیم
هانیه سریع جوابو نوشت و رو کرد سمتمون شروع کرد به توضیح دادن، دوباره برگشت و کنارم نشست. هانیه آروم تو گوشم گفت:
-قیافشو، خخخ، عین خنگا میمونه
سرمو گذاشتم رو میز و آروم خندیدم، البته چهرهی استادمون خوب بود. بلاخره کلاس تموم شد و همه رفتن بیرون، داشتم وسایلمو جمع می کردم.
که هانیه دستاشو روبه بالا کشید و گفت:
-آخیییش، راحت شدیم، این استادمونو هم حتی با یه من عسلم نمیشه خوردش، اه اه، استاد هم اینقدر بد عنق
با دیدن استاد که داشت باتعجب به هانیه نگاه میکرد آروم زدم زیرخنده
-وا، چه مرگته تو، یهو عین دیوونه ها میزنه زیرخنده
آروم گفتم:
-پشت سرتو ببین
همینکه سرشو چرخوند جیغ خفیفی کشید و سمتم برگشت. دستمو گرفت و سریع رفت بیرون
-آیی دستم وحشی
-وایی مائده، خدا به دادم برسه، اگه منو بندازه چییی؟
-خو تقصیر خودته دیگه
-آخه مگه من روحم خبرداشت این غول اینجاس؟
-خب حالا، آروم باش
قیافهی حق به جانبی گرفت و گفت:
-اصلا میدونی چیه، خوب کاری کردم، در ضمن اگه پاسم نکنه من دوباره میام کلاسش و اذیتش میکنم، حالامن ضرر میکنم یااون؟
باتعجب بهش زل زدم
-خوبی هانیه؟ تازه که داشتی خودزنی میکردی
-اه، تو هم، بیابریم
دستمو کشید و باهم از دانشگاه رفتیم بیرون. به اطراف نگاهی انداختم دیدم امیرعلی منتظر ایستاده
-هویی، چشماتو درویش کن چرا به پسر مردم زل زدی
-امیرعلیِ
-جاااان من؟
دستمو گرفت و گفت:
-بریم به برادر سلام کنم
-برادر؟!
-آره دیگه
سمت امیرعلی رفتیم.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#داستان
آنها که باورم نکردند (۱)
ماه منیر داستانپور
هندوانه را از ننه علی گرفتم و گذاشتم وسط مجمعه ی مسی...
ـ اگه بدونی ننه، این یارو اکبری داشت عین گندم برشته بالا پایین می پرید. انگار می خوان درجه شو ازش بگیرن. فکر کن طرف زیر پای کلی آدمو خالی کرده که این درجه رو بگیره، بعد حالا دارن مزد آدم فروشیشو این طوری میدن.
ننه نشست کنار سماور و در حالی که دمپای شلوار چیتش را داخل جوراب فرو می کرد، با مشت به سینه اش کوبید.
ـ الهی که جِزّ جیگر بزنه! خون پسر حاج یونس داره دامنشو می گیره... آخ که وقتی یاد قد و قامت عین شاخ شمشادش میوفتم دلم خون می شه... یه ماه مونده بود تا عروسیش که نیست و نابودش کردن... بیچاره مادرش که پاک عقلش به باد رفت...
هنوز حرفش تمام نشده بود که آقاجان با ناراحتی وارد شد و در بین دو اتاق را بست. می خواست صداها را همان جا خفه کند، مبادا اهل خیابان بفهمند ما داریم درباره ی سروان اکبری، رئیس کلانتری محل حرف می زنیم...
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
آنها که باورم نکردند.pdf
1.52M
#داستان
نویسنده: #ماه_منیر_داستانپور
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#یار_مهربان
معرفی کتاب «دنیای پس از آسیب»
مریم ابراهیمی شهرآباد
«تراما» یا «همان آسیب روانی جدی»، موضوعی است که در کتاب دنیای پس از آسیب به آن پرداخته می شود. اگر شخصا رنج فروپاشی یک رابطه ی عاطفی قدرتمند مثل طلاق، خیانت و طرد شدن را تجربه کرده اید و با مواردی مانند مرگ ناگهانی یا دور از انتظار عزیزان و بلایای طبیعی، جنگ، بیماری صعب العلاج و... روبرو شده اید، کتاب دنیای پس از آسیب را به خودتان هدیه دهید.
این کتاب نگاه شما به خودتان و آدم هایی که هنوز می توانید عمیقا دوستشان بدارید را تغییر می دهد و اگر دیدگاهی تیره و مخدوش نسبت به حقیقت زندگی داشتهباشید با خواندن این کتاب قطعا و حتما دیدگاهتان دگرگون خواهد شد. با عمل به توصیه ها و انجام تمرین های کتاب دنیای پس از آسیب، می توانید به تنهایی از این دشواری های زندگی عبور کنید.
نویسندگان کتاب دنیای پس از آسیب متخصصین بزرگی هستند که به انسان ها نشان می دهند شفا یافتن و قدرتمند شدن پس از بحران ها واقعا ممکن است. به مخاطبان خود آموزش می دهند تا تمرینات عملی این کتاب را زندگی کنند و یقین داشته باشند که تلاش برای برنده شدن در بازی زندگی به زحمتش می ارزد. زمانی که انسان، «تراما» یا همان «آسیب» را تجربه می کند، پنج نیاز اصلی او (اعتماد، امنیت، کنترل، ارزشمندی، صمیمیت) لطمه می بیند و دیگر نمی تواند مثل گذشته آن ها را ارضاء کند.
وقتی نیازهای انسان به: اعتماد، امنیت، کنترل، ارزشمندی و صمیمیت در وجودش تضعیف می شود، بدون آن که خودش اصلا متوجه باشد به افکار و واکنش های تخریب کننده پناه می برد. در این وضعیت ممکن است احساس کند تحریک پذیر شدهاست، پرخوری کند، از آدم ها فاصله بگیرد، بی خواب یا پرخواب شود و...
هیچ کس نباید مجبور شود از این پنج نیاز اصلی اش فقط یک یا دو تای آن ها را ارضاء کند و باقی را رها سازد. کتاب دنیای پس از آسیب با تمرینات عملی اش به مخاطب خود کمک می کند که درک کند غیرطبیعی نیست و می تواند از طریق بررسی دقیق افکار ناخودآگاهش، آن ها را تغییر داده و با قدرت و آرامش از خودش مراقبت کند.
این کتاب، دریچه ای جدید برای نگاهی جدید هست، نگاهی متفاوت به تمام آدم ها و ماجراها. معنای واقعی زندگی در کتاب دنیای پس از آسیب قابل تجربه هست، دنیایی که با عبور از تونلی تاریک به روشنایی و نور راه پیدا می کند و خواننده خویش را خودآگاه و در انتها عاشق می کند و اعتماد، امنیت، کنترل، ارزشمندی و صمیمیت را در وجودش بارور می سازد. بی شک هر خواننده ای با هر حال و روحیه ی مخربی، این کتاب را برای کسب حال خوب دست بگیرد، در پایان مطالعه، خواهید که چگونه کلمه به کلمه ی این کتاب بر جانش خوش نشسته و حال دلش را خوش کرده است...
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
الهی بهترین آغازها آن است که با تکیه بر نام و حضور تو باشد
با توکل به اسم اعظمت آغاز میکنیم روزمان را
🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
الهی هر جا که تو باشی
نگاهها مهربان
کلامها محبت آمیز
رفتارها سرشار از مهر میشوند
الهی تو باش تا همه چیز سامان یابد
سـ🍁ـلاااام
صبحتون پر امید و شاد
حال دلتون قشنگ
روزای عمرتون گرم محبت
زندگیتون پر از عطر و مهربانی خداوند
از عمق جان نفس بکش،نگرانیهایت را به خدا بسپار،چایت را با آرامش خیال بنوش و تمام خاطرات خوبت را مرور کن،این تنها هدیهای هست که میتوانی به خودت بدهی
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
کتاب و کتابخوانی:📓#فواید_کتاب_۱۴_فایده_منحصربهفرد_کتابخوانی📓📚
📝📚📝📚📝📚📝📚📝📚
🌟۶. مقابله با افسردگی با مطالعهی کتابهای خودیاری🌟
مطالعهی کتابهای خودیاری یا Self-help میتواند نقش مؤثری در بهبود زندگی افراد داشته باشد. یک تحقیق در مجلهی PLOS ONE منتشر شده است که نشان میدهد خواندن کتابهای خودیاری یا کتابدرمانی، همراه با جلسات حمایتی که نحوهی استفاده از کتابها را توضیح میدهد، پس از یک سال موجب کاهش سطح افسردگی میشود.
«ما در تحقیقات خود به این نتیجه رسیدیم که مطالعهی چنین کتابهایی، تأثیرات بالینی قابل توجهی در روند بهبود افسردگی دارد و یافتههای ما بسیار دلگرمکننده هستند. افسردگی باعث تضعیف انگیزهی افراد میشود و این باور را ایجاد میکند که تغییر برای چنین افرادی غیرممکن است.»
کتابهای خودیاری حتی در موارد افسردگیهای حاد هم میتوانند مفید واقع شوند. طبق بررسیهای انجامشده توسط دانشگاه منچستر که در سال ۲۰۱۳ منتشر شده است، افرادی که دچار افسردگیهای شدید هستند به اندازهی افرادی که افسردگی کمتری دارند، میتوانند از فواید مطالعهی کتابهای خودیاری و وبسایتهای تعاملی بهرهمند شوند.
🌟۷. افزایش آگاهی🌟
هر چیزی که میخوانید، اطلاعات جدیدی به اندوختههای قبلی خود اضافه میکنید. این اطلاعات، هر چند کوچک، مطمئنا روزی به کارتان میآیند. هرچه دانش و آگاهی بیشتری داشته باشید، برای غلبه بر چالشهای زندگی آمادهتر خواهید بود.
خودتان را در شرایط سختی تصور کنید. فراموش نکنید هر چیزی که دارید از قبیل پول، کار و حتی سلامتی ممکن است روزی از دستتان برود، اما دانش و آگاهی و مهارتهای شماست که همواره با شما میماند.
📝📚📝📚📝📚📝📚📝📚
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📖 تقویم شیعه
☀️ امروزچهارشنبه:
شمسی: چهارشنبه - ۱۸ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 09 October 2024
قمری: الأربعاء، 5 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺3 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️5 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🌺29 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️37 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️57 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
✅سیزدهیمن جشنواره کتابخوانی رضوی در بخشهای فردی، گروهی و خانوادگی، با تمرکز بر منابع مرتبط با سیره امام رضا (ع) دارای بخشی ویژه با محوریت پیامبر (ص) به شیوه الکترونیک برگزار خواهد شد.
✅منابع سیزدهمین دوره جشنواره کتابخوانی رضوی به چهار گروه سنی خردسال، کودک، نوجوان و جوان و بزرگسال تفکیک شده است.
کتابهای «لالا لالا کبوتر بال داره» اثر علی محمد مؤدب از انتشارات بهنشر
و «بچهها سلام» اثر سید محمد مهاجرانی از انتشارات مدرسه، منابع خردسال (زیر ۷ سال)؛
کتابهای «لشکر کلمات» اثر مریم کوچکی از انتشارات بهنشر
و «۱۰ قصه از حضرت محمد (ص)» اثر محمدرضا سرشار از انتشارات قدیانی، منابع بخش کودک (۸ تا ۱۲ سال)؛
کتابهای «به شرط آفتاب» اثر لیلا شمس از انتشارات شهید کاظمی،
«سفر به قلعه خورشید» اثر رقیه بابایی از انتشارات جمکران
و «چهره تو قبله هر شاعر است» اثر کمال السید از انتشارات شهید کاظمی، منابع بخش نوجوان (۱۳ تا ۱۷ سال)
و کتابهای «پاسخهای امام رضا (ع) به چهل پرسش قرآنی» از انتشارات بهنشر و «به امین بگو دوستش دارم» اثر مریم راهی از انتشارات نیستان منابع ویژه بخش جوان و بزرگسال (۱۸ سال به بالا) است.
🔴⭕️🔴علاقهمندان برای شرکت در سیزدهمین جشنواره کتابخوانی رضوی و ارسال آثار میتوانند تا ۳۰ آذر ۱۴۰۳ به نشانی
www.ketabkhooon.ir
مراجعه کنند.
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
186_62698727916230.pdf
22.81M
بچهها سلام.pdf
رده سنی خرد سال
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
216_62698735255663.pdf
6.78M
2 لالا لالا کبوتر بال داره.pdf
رده سنی خردسال
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
196_62698728433833.pdf
5.12M
لشکر کلمات.pdf
رده سنی کودک
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
208_62698733277409.pdf
8.64M
ده قصه از حضرت محمد(ص).pdf
رده سنی کودک
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
209_62698717758161.pdf
1.22M
.چهره تو قبله هر شاعر است.pdf
ویژه ی نوجوان
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme