🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۱ و ۳۲
❤️امیرعلی
با دیدن مائده کنار در اتاقم تعجب کردم، این اینجا چیکار میکرد!؟ با اخم سمتش رفتم...
-سلام امیرعلی
ناخودآگاه اخمم بیشتر کردم
-علیک سلام، اینجا چیکار میکنید؟
-کارِت داشتم
-من با شما کاری ندارم
-امیرعلی، مهمه، یه قضیه که مربوط به خودته حتما باید بهت بگم، لطفا
به اطراف نگاهی انداختم.
جلوتر از اون راه افتادم، از اداره اومدیم بیرون و سمت ماشینم رفتیم و سوار شدیم و برای اینکه جلوی اداره نباشیم سمت یه فضای سبز که نزدیک اداره بود راه افتادیم.
روی یه صندلی نشستیم و به روبه رومون نگاه کردیم. هنوز اخمهام کنار نرفته بود. نمیتونستم عادی رفتار کنم
-خب؟
-امیرعلی... اول باید بهت بگم... من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم...
-واسه اینکه شما ازمن معذرت خواهی کنید اینجا نیومدم، اون قضیه مال دو سال پیش بود و تموم شد. حرفتونو میزنید یا برم؟
-میدونم هنوزم از من دلخوری، حق داری، من خیلی بد بودم، فقط هم به فکر خودم بودم، یادته اون شب تو فرودگاه چی بهم گفتی؟ گفتی شکستن دل تاوان داره، اون شب به حرفت اهمیت ندادم چون خودخواه بودم، ولی الان دارم تاوان میدم. خواهش میکنم چند دقيقه گوش کن بحرفم
-اگه اون حرفمو یادتونه پس اینم یادتون بیاد که گفتم راضی به تاوان دادنتون نیستم، پس این اتفاقی که واستون افتاد بخاطر خام بودن خودتون بود. ربطی به من نداره!!!
چند لحظه سکوت بینمون رد و بدل شد که گفتم:
_نمیخواین حرفتونو بزنین؟ سریعتر.... کار دارم!!
-قضیه درمورد آرمانه
-خب، چ ربطی به من داره؟
-آرمان داروی قلابی قاچاق میکنه، البته این موضوع رو سه ماه پیش فهمیدم، تماسهای مشکوک منو به خودشون جلب کردن، یه شب ازش شنیدم که داشت با یه نفر به اسم مسعود که فامیلشو یادم نیس صحبت میکرد، تو لای حرفاش فهمیدم قاچاقچیه، ازاون بدتر، اون دنبال توعه امیرعلی
نیمنگاهی کردم و گفتم
-مسعود فامیلش کاشفی نبود؟
-چرا، کاشفی بود، اونو میشناسی؟
-چند روز پیش دستگیرش کردیم
-آرمان میخواد بندازتت تو تله، خواستم خیلی وقت پیش این موضوع رو بهت بگم ولی آرمان نمیذاشت و همش تهدیدم میکرد
-نمیدونین الان کجاست؟
-اون الان ترکیهس، فکرنکنم الان برگرده ایران، ولی....
یه برگه از کیفش در اورد و گرفت سمتم
-این چیه؟
-این شماره هارو از لیست تماس هاش برداشتم، گفتم شاید به دردت بخورن
-اینا رو چطوری برداشتین؟
-وقتی خوابیده بود گوشیشو برداشتم
ساکت بودم و گوش دادم.
-جون خودت مهم تر بود، بلاخره اون از من سواستفاده کرد تا تورو بندازه تو تله
زبونم نمیرفت که ازش تشکر کنم
-از این به بعد خواستین کاری کنین با هماهنگی باشه
-ببخشید،چشم حتما، فقط امیدوارم این شماره ها بهت کمک کنن، اگه ازم کمک خواستی هم هستم.
بلندشدو کیفشو رو دوشش جابه جا کرد، منم از جام بلند شدم. یه زمانی نامردی کرده بود در حقم، اما من مقابله به مثل بلد نبودم.
-اگه جایی میخواین برین میرسونمتون
-ممنون، بیشترازاین مزاحمت نمیشم، میخوام پیاده روی کنم،کاری نداری
-نه، به سلامت
-خداحافظ
بعد از رفتنش سوار ماشینم شدم و دوباره برگشتم اداره.. همهی شماره هارو دادم دست رامین
-اینا چیَن؟
-به اینا رسیدگی کن، باید بفهمیم این شماره ها مال کیَن
-بنظرت وقت تلف کردن نیس؟
-نه، کارتو انجام بده
-خیلی خب
رفتم اتاق سرهنگ و گزارش رو بهش دادم
❤️مائده
فکرم همش درگیر امیرعلی بود و اصلا نفهمیدم استاد چی داشت میگفت، میترسیدم آرمان بلایی سراون بیچاره بیاره، همهش هم تقصیرمنه.بلاخره کلاس تموم شد و من وسایلمو جمع کردم
-بریم مائده؟
صدای هانیه بود که توجهمو به خودش جلب کرد.
-بریم
تازگیا با هانیه دوست شده بودم، دختر خیلی خوبی بود، یه دختر شوخ و مهربون
-گفتی ترکیه بودی مائده؟
-آره، دوسال
-پس چرا برگشتی ایران؟
نفسمو بیرون دادم
-خب، راستو بخوای من باهمسرم رفته بودم ترکیه، ولی خب... طلاق گرفتم اومدم ایران
-تو ازدواج کرده بودی؟
-بله،ولی به دلیلی ازهم جداشدیم
-آخییی
بیرون ایستادیم که هانیه گفت:
_الان داداشم میاد دنبالم بیا برسونمت
-نه قربونت، خودم می...
همون لحظه صدای گوشیم اومد، گوشیمو از کیفم دراوردم و به اسم شخص باتعجب نگاه کردم، امیرعلی!
-کیه؟
-ها؟ پسرعموم
تماس رو وصل کردم
تماس رو وصل کردم
-سلام!
-سلام مائده خانم، خوبین
-ممنون، توخوبی
-شکر، من اینطرف خیابونم، زودتر بیاین
-چییییی!؟
به روبه روم زل زدم دیدم واقعا امیرعلیِ
-کارم داری؟
-مائده خانم بهتون میگم زودتر بیاین
از صدای جدیش که معلوم بود نگرانه سریع گفتم
-ب... باشه
رو کردم سمت هانیه
-من باید برم، خداحافظ
منتظر شدم ماشین ها رد بشن تا رد بشم، بلاخره کمی خلوت شد و خودمو سریع به اونطرف خیابون رسوندم
-چیشده امیرعلی؟؟
مشکوک به اون طرف خیابون نگاه میکرد
-با تو ام، بهت میگم چیشده؟؟
با اخم برگشت سمتم
-یه لحظه میشه ساکت شید یا نه؟؟
کمی از لحن تندش ناراحت شدم. دیگه نتونستم حرفی بزنم
دستشو گذاشت تو گوشش و آروم گفت: -طرف تو ماشین آبی رنگ نشسته، آروم برید سمتش
رو کرد سمتم و گفت:
-میشینید تو ماشین
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۳ و ۳۴
تو ماشین بدون حرفی نشسته بودیم که همون لحظه ماشین آبیِ با سرعت از جاش کنده شد و یه ماشین پلیس دنبالش کرد،
باترس گفتم:
-امیرعلی اینجا چه خبره؟
-آروم باشین بعدا براتون تعریف میکنم
ازترس قلبم داشت میومد توحلقم، بطری آب رو از رو داشبوردش برداشت وبدون نگاه به من، گرفت سمتم، دوباره دستشو گذاشت رو گوشش
-جانم رامین؟
-...
-آفرین، خسته نباشید
ماشین رو از جای پارک درآورد و بدون حتی نگاهی به من گفت:
_ازاین به بعد باید خیلی مواظب باشین
-چرا؟!
-اول بگم ممنون بابت اون لیست، تونستیم رد یه نفرشونو بگیریم، از شانس خوبمون هم اون شخص با آرمان تماس گرفت، از بین مکالمش فهمیدم قراره بیان سراغتون، اون ماشین آبیه هم قرار بود بهتون بزنه
قلبم اینقدر تند میزد که خودمم صداشو میشنیدم،باصدای نسبتا بلندی گفتم:
-چییییی؟
-آروم باشین، این بار به خیر گذشت، از این به بعد کامل حواسمون بهش هست
-امیرعلی توروخدا زود اینو دستگیرش کنید این نه من و نه تورو زنده میذاره
-هنوز نتونستیم رد آرمان رو بگیریم
نیم ساعت بعد منو رسوند خونمون، رو کردم سمتش و گفتم:
_ممنون، اگه امروز نمیومدی دنبالم الان اون ماشین منو زیرگرفته بود
-خواهش میکنم، وظیفم بود، خداحافظ
-خداحافظ سلام برسون
از ماشینش پیاده شدم، کلید در رو از کیفم اوردم بیرون و دررو باز کردم، سرمو چرخوندم دیدم امیرعلی هنوز وایساده،
از کارش شرمنده شدم و سریع وارد خونه شدم و دررو بستم.
امیرعلی پسر خیلی خوبیه، واقعا من لیاقتش نداشتم، من خیلی بد بودم که این بلارو سرش اوردم، اون درست میگفت، من نامردم.....اینا رو میگفتم و با اشک وارد اتاقم شدم
❤️امیرعلی
-چه خبر رامین؟ چیکار کردی؟
-بفرما، اینم ازاین، تازگیا به شمارهی اصلیه آرمان دسترسی پیداکردیم
-جان من راست میگی؟
-بله پس چی؟
-خب، چه اطلاعاتی به دست اوردین؟
-قراره روز یکشنبه هفتهی بعد، یه بار قاچاق رو وارد ایران کنن و یه آقایی به اسم کاظمی بار رو تحویل بگیره، البته فهمیدیم با یه خانم هم در تماسن اما اسمی ازش نبردن
-نفهمیدی برای چی با اون خانم تماس گرفتن؟
-نه، چیزخاصی نفهمیدم
-عجب! پس پای یه خانم هم وسطه، خب رامین جان بیشتر حواستو جمع کن، باید بفهمیم اون خانم کیه و کارش چیه؟
-چشم
-چشمت بی بلا
از اتاق خارج شدم و سمت اتاق سرهنگ رفتم
.
.
.
.
-یه خانم؟!
-بله قربان
-خیلی خب، امیرعلی فردا صبح همهی بچهها رو خبرکن بیان اتاق جلسه
-چشم، امردیگه؟
-مرخصی
از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاقم شدم، به ساعت نگاهی انداختم 8:30شب بود
لباس معمولی هامو با لباس شخصی هام عوض کردم و از اداره رفتم بیرون. سوار ماشینم شدم و سمت خونمون راه افتادم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۵ و ۳۶
❤️مائده
تماس های پی در پی و تهدیدوار آرمان منو کلافه کرده بودن، ازاین زندگی خسته شده بودم،
با شنیدن زنگ خور گوشیم بدنم لرزید و گوشی رو از اُپن برداشتم، دوباره یه شمارهی خالی بود، ترسیدم جواب بدم واسه همین قطعش کردم،
چندلحظه بعد یه پیغامی واسم ارسال شد: 📲_فکرکردی نفهمیدم همه چیو گذاشتی کف دست امیرعلی؟ روزگارتو سیاه میکنم مائده، حالا ببین
بغضم ترکید و اشک هام شروع به باریدن کردن، تو حال خودم بودم که باصدای مامان اشک هامو پاک کردم
-مائده!خوبی؟
-خوبم
-چیشده؟ چرا داری گریه میکنی؟
-چیزی نشده مامان
سارا به جمعمون پیوست
سارا: -چیزی شده مائده؟ چشمات چرا قرمزن؟
کلافه گفتم: -ای بابا چیزی نیست
از آشپزخونه رفتم بیرون و بدون توجه به بقیه تندتند از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم، گوشیمو رو تختم پرت کردم و سرمو ببین دستام گرفتم
چندتقه به درخورد و سارا اومد تو اتاقم
سارا: -اجازه هست؟
-بیا تو
اومد و کنارم نشست
-اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر پریشونی
-آرمان کلافهم کرده سارا، آخرشم بخاطرش سکته رو میزنم
-خدانکنه، چی میگه؟
پیامو دوباره بازکردم و گرفتم سمتش
-بخون
بعدازچندلحظه گفت:
-عجب آدم بیشعور و پرروییه این
-واقعا کم اوردم سارا، بخدا دیگه نمیدونم چیکار کنم
-میخوای به امیرعلی بگم؟
-بهش چی بگی؟ اون خودش درگیره
-شاید تونست کاری برات انجام بده
-نمیدونم سارا
-به خونوادت درمورد اتفاق دیروز گفتی؟
-مگه تو خبرداری؟
-آره، امیرعلی بهم گفت،ولی بعدشم بهم گفت به کسی نگم
-من هم به کسی نگفتم
-پس من با امیرعلی حرف میزنم
-هرطور خوت صلاح بدونی، من دیگه مغزم نمیکشه
-خیلی خب حالا، بریم شام بخوریم، برگشتیم خونه با امیرعلی حرف میزنم
-ممنون
لبخندی بهم زد و باهم از اتاق خارج شدیم
❤️امیرعلی
-سارا معلوم هست تو طرف کی هستی؟چرا جبهه عوض میکنی خواهر من؟
-ای بابا امیرعلی، انگار اونی که دیروز مائده رو نجات داد عمهی من بود
از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم
-اینکه مائده خودشو انداخته تو دردسر به من ربطی نداره
-اون بخاطر جون خودت خودشو انداخت تو دردسر
-انگار یادت رفته همه اینا تقصیر مائدهس؟
-نه خیر یادم نرفته داداش، ولی الان مائده تو دردسر بدی افتاده، هرآن ممکنه آرمان یه بلایی سرش بیاره
کلافه سرمو تکون دادم
-الان میگی چیکارکنم؟
-کمکش کن، توکه نمیخوای بلایی سر مائده بیاد، ها؟
نفسمو بیرون دادم و به سارا نگاه کردم
-من رفتم، خوب فکراتو بکن
بلندشد و سمت در رفت، خواست بره بیرون که سمتم چرخید، چشمکی زد و با شیطنت گفت:
-آقای عاشق
بالشتمو برداشتم و باحرص پرتش کردم سمتش، با خنده گفت:
_خب حالا چرا میزنی
دوید رفت بیرون، دخترهی دیوونه.
بالشتمو از رو زمین برداشتم و گذاشتمش رو تختم و دراز کشیدم، به سقف اتاقم زل زدم، چقدر دنیا پیچیدهس، الان من چجوری به مائده کمک کنم؟ ای خدا تو کمک کن
.
.
.
.
چند تقه به در زدم و باشنیدن بفرمایید وارد اتاق سرهنگ شدم.
سرهنگ:-کارم داشتی امیرعلی؟
-قربان قبلا بهتون گفته بودم کی اون لیست شماره هارو بهم داده بود درسته؟
-بله، همسر سابق آرمان و دخترعموی شما
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_راستش آرمان از تلفن عمومی مزاحم دختر عموم میشه و تهدیدش میکنه،حتی چندنفر رو فرستاد با ماشین بهش بزنن
-پس... یعنی تو میگی قصد جونشو کرده؟
-شاید،یا شایدهم فقط بخواد بترسونتش
-خب، من یه نفررو میذارم تا مراقبش باشه
-اگه اجازه بدین من اینکاروبکنم
-اول که این پرونده شخصی میشه در ثانی تو خودت کلی سرت شلوغه،میتونی ازاین کار بربیای؟
-اینجوری خیالم راحت تره
-خیلی خب،فقط یادت نره،تمرکزتو هم رو پرونده بذاری، انتقامهای شخصیت رو وارد پرونده نکنی
-چشم،خیالتون راحت
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۷ و ۳۸
❤️مائده
با هانیه مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد، ترس عجیبی سراغم اومد و لیوان قهوه از دستم افتاد
هانیه: -وای مائده چیکارکردی
گوشیمو از تو کیفم دراوردم، امیرعلی بهم زنگ زده بود!
-کیه مائده؟
-امیرعلیه، پسرعموم
جواب دادم
-سلام!
-سلام مائده خانم خوبین؟
-ممنون تو خوبی؟
-شکر خدا، امروز اگه کلاساتون تموم شدن بهم زنگ بزنین بیام دنبالتون
تعجب کردم!
-تو میای دنبالم؟!
-تعجب نکنین، باتوجه به آرمان و تهدیداش، باید بیشتر احتیاط بشه
-خب ایلیا هست که
-هرطور خودتون راحتین بلاخره احتیاط شرط اوله
یاد تماس ها و پیام دیشبش افتادم، تنم لرزید و سریع گفتم
-باشه باشه دوساعت دیگه بیا دنبالم
-خیلی خب، خداحافظ
-خداحافظ
تو فکر فرورفتم، تازگیا خیلی از آرمان میترسیدم، دست خودم نبود، همش فکر میکردم اون الان پیش منه.
-مائدههه؟
با صدای هانیه به خودم اومدم
-بله؟
-خوبی تو؟
-خوبم
-اتفاقی افتاده؟ رنگ به رو نداری، اگه چیزی شده بهم بگو
-هانیه دارم دیوونه میشم
-چیشده عزیزم؟
-آرمان، اون انگار قصد جونمو کرده
-خیلی غلط کرده
-توکه نمیدونی، دوروز پیش چند نفر رو فرستاد، نزدیک بود باماشین بهم بزنن، اگه امیرعلی به دادم نرسیده بود الان معلوم نبود زنده میموندم یانه
-اون ازکجا فهمید؟!
-اون پلیسه
-جان منننن؟؟؟؟
باتعجب بهش زل زدم
-حالاچرا اینقدر ذوق کردی؟!
-آخه من عاشق پلیسا هستم، راستی مگه نگفتی پسرعموته پس چرا نیومد خواستگاریت؟
-مگه همهی پسرعموها میان خاستگاری دختر عموهاشون؟
-ها؟ اممم، راست میگی ها
-البته... اون اومد خاستگاریم
-جان مننن؟!؟؟ پس چرا ازدواج نکردین؟
-من قبول نکردم
دستاشو اورد بالا و محکم کوبیدشون تو سرم
-آییی، چرا همچین میکنه دیوونه
-آخه چطور تونستی به یه پلیس جواب منفی بدی بچه
-بچه خودتی ، چون که به تو ربطی نداره
چپ چپ بهم نگاه کرد
-اینجوری نگاه نکن، بریم کلاسمون شروع شد
دهنشو کج کرد و غرزدناشو شروع کرد: -ایییی، الان باید این کریمی رو تحمل کنیم، سنگ قبرتو با گلاب بشورم
خندیدم و گفتم:
_اینقدر باهاش کل کل نکن، مجبوری مگه
دستشو کشوندم و باخودم بردمش
کریمی درس میداد و هانیه هی زبونشو درمیوورد و بقیه ریز میخندیدن، همینکه کریمی سرشو سمت ما چرخوند هانیه مثل آدم حسابیا نشست و بقیه ساکت شدن
کریمی: -میشه بگید به چی میخندین؟
روشو کرد سمت هانیه و گفت:
-خانم فرهمند، شما لطف کنید این مسئله رو واسمون حل کنید
هانیه دهنشو کج کرد و غرزد:
-اینهمه آدم، فقط من مگه اینجام استاد؟
کریمی: -بفرمایید وقت کلاس رو نگیرید
زیر لب گفت:
-کفنت کنم کریمی
بلند شد و سمت تخته رفت
کریمی: -خب، خانم دکتر، در خدمتیم
هانیه سریع جوابو نوشت و رو کرد سمتمون شروع کرد به توضیح دادن، دوباره برگشت و کنارم نشست. هانیه آروم تو گوشم گفت:
-قیافشو، خخخ، عین خنگا میمونه
سرمو گذاشتم رو میز و آروم خندیدم، البته چهرهی استادمون خوب بود. بلاخره کلاس تموم شد و همه رفتن بیرون، داشتم وسایلمو جمع می کردم.
که هانیه دستاشو روبه بالا کشید و گفت:
-آخیییش، راحت شدیم، این استادمونو هم حتی با یه من عسلم نمیشه خوردش، اه اه، استاد هم اینقدر بد عنق
با دیدن استاد که داشت باتعجب به هانیه نگاه میکرد آروم زدم زیرخنده
-وا، چه مرگته تو، یهو عین دیوونه ها میزنه زیرخنده
آروم گفتم:
-پشت سرتو ببین
همینکه سرشو چرخوند جیغ خفیفی کشید و سمتم برگشت. دستمو گرفت و سریع رفت بیرون
-آیی دستم وحشی
-وایی مائده، خدا به دادم برسه، اگه منو بندازه چییی؟
-خو تقصیر خودته دیگه
-آخه مگه من روحم خبرداشت این غول اینجاس؟
-خب حالا، آروم باش
قیافهی حق به جانبی گرفت و گفت:
-اصلا میدونی چیه، خوب کاری کردم، در ضمن اگه پاسم نکنه من دوباره میام کلاسش و اذیتش میکنم، حالامن ضرر میکنم یااون؟
باتعجب بهش زل زدم
-خوبی هانیه؟ تازه که داشتی خودزنی میکردی
-اه، تو هم، بیابریم
دستمو کشید و باهم از دانشگاه رفتیم بیرون. به اطراف نگاهی انداختم دیدم امیرعلی منتظر ایستاده
-هویی، چشماتو درویش کن چرا به پسر مردم زل زدی
-امیرعلیِ
-جاااان من؟
دستمو گرفت و گفت:
-بریم به برادر سلام کنم
-برادر؟!
-آره دیگه
سمت امیرعلی رفتیم.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#داستان
آنها که باورم نکردند (۱)
ماه منیر داستانپور
هندوانه را از ننه علی گرفتم و گذاشتم وسط مجمعه ی مسی...
ـ اگه بدونی ننه، این یارو اکبری داشت عین گندم برشته بالا پایین می پرید. انگار می خوان درجه شو ازش بگیرن. فکر کن طرف زیر پای کلی آدمو خالی کرده که این درجه رو بگیره، بعد حالا دارن مزد آدم فروشیشو این طوری میدن.
ننه نشست کنار سماور و در حالی که دمپای شلوار چیتش را داخل جوراب فرو می کرد، با مشت به سینه اش کوبید.
ـ الهی که جِزّ جیگر بزنه! خون پسر حاج یونس داره دامنشو می گیره... آخ که وقتی یاد قد و قامت عین شاخ شمشادش میوفتم دلم خون می شه... یه ماه مونده بود تا عروسیش که نیست و نابودش کردن... بیچاره مادرش که پاک عقلش به باد رفت...
هنوز حرفش تمام نشده بود که آقاجان با ناراحتی وارد شد و در بین دو اتاق را بست. می خواست صداها را همان جا خفه کند، مبادا اهل خیابان بفهمند ما داریم درباره ی سروان اکبری، رئیس کلانتری محل حرف می زنیم...
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
آنها که باورم نکردند.pdf
1.52M
#داستان
نویسنده: #ماه_منیر_داستانپور
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#یار_مهربان
معرفی کتاب «دنیای پس از آسیب»
مریم ابراهیمی شهرآباد
«تراما» یا «همان آسیب روانی جدی»، موضوعی است که در کتاب دنیای پس از آسیب به آن پرداخته می شود. اگر شخصا رنج فروپاشی یک رابطه ی عاطفی قدرتمند مثل طلاق، خیانت و طرد شدن را تجربه کرده اید و با مواردی مانند مرگ ناگهانی یا دور از انتظار عزیزان و بلایای طبیعی، جنگ، بیماری صعب العلاج و... روبرو شده اید، کتاب دنیای پس از آسیب را به خودتان هدیه دهید.
این کتاب نگاه شما به خودتان و آدم هایی که هنوز می توانید عمیقا دوستشان بدارید را تغییر می دهد و اگر دیدگاهی تیره و مخدوش نسبت به حقیقت زندگی داشتهباشید با خواندن این کتاب قطعا و حتما دیدگاهتان دگرگون خواهد شد. با عمل به توصیه ها و انجام تمرین های کتاب دنیای پس از آسیب، می توانید به تنهایی از این دشواری های زندگی عبور کنید.
نویسندگان کتاب دنیای پس از آسیب متخصصین بزرگی هستند که به انسان ها نشان می دهند شفا یافتن و قدرتمند شدن پس از بحران ها واقعا ممکن است. به مخاطبان خود آموزش می دهند تا تمرینات عملی این کتاب را زندگی کنند و یقین داشته باشند که تلاش برای برنده شدن در بازی زندگی به زحمتش می ارزد. زمانی که انسان، «تراما» یا همان «آسیب» را تجربه می کند، پنج نیاز اصلی او (اعتماد، امنیت، کنترل، ارزشمندی، صمیمیت) لطمه می بیند و دیگر نمی تواند مثل گذشته آن ها را ارضاء کند.
وقتی نیازهای انسان به: اعتماد، امنیت، کنترل، ارزشمندی و صمیمیت در وجودش تضعیف می شود، بدون آن که خودش اصلا متوجه باشد به افکار و واکنش های تخریب کننده پناه می برد. در این وضعیت ممکن است احساس کند تحریک پذیر شدهاست، پرخوری کند، از آدم ها فاصله بگیرد، بی خواب یا پرخواب شود و...
هیچ کس نباید مجبور شود از این پنج نیاز اصلی اش فقط یک یا دو تای آن ها را ارضاء کند و باقی را رها سازد. کتاب دنیای پس از آسیب با تمرینات عملی اش به مخاطب خود کمک می کند که درک کند غیرطبیعی نیست و می تواند از طریق بررسی دقیق افکار ناخودآگاهش، آن ها را تغییر داده و با قدرت و آرامش از خودش مراقبت کند.
این کتاب، دریچه ای جدید برای نگاهی جدید هست، نگاهی متفاوت به تمام آدم ها و ماجراها. معنای واقعی زندگی در کتاب دنیای پس از آسیب قابل تجربه هست، دنیایی که با عبور از تونلی تاریک به روشنایی و نور راه پیدا می کند و خواننده خویش را خودآگاه و در انتها عاشق می کند و اعتماد، امنیت، کنترل، ارزشمندی و صمیمیت را در وجودش بارور می سازد. بی شک هر خواننده ای با هر حال و روحیه ی مخربی، این کتاب را برای کسب حال خوب دست بگیرد، در پایان مطالعه، خواهید که چگونه کلمه به کلمه ی این کتاب بر جانش خوش نشسته و حال دلش را خوش کرده است...
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
الهی بهترین آغازها آن است که با تکیه بر نام و حضور تو باشد
با توکل به اسم اعظمت آغاز میکنیم روزمان را
🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
الهی هر جا که تو باشی
نگاهها مهربان
کلامها محبت آمیز
رفتارها سرشار از مهر میشوند
الهی تو باش تا همه چیز سامان یابد
سـ🍁ـلاااام
صبحتون پر امید و شاد
حال دلتون قشنگ
روزای عمرتون گرم محبت
زندگیتون پر از عطر و مهربانی خداوند
از عمق جان نفس بکش،نگرانیهایت را به خدا بسپار،چایت را با آرامش خیال بنوش و تمام خاطرات خوبت را مرور کن،این تنها هدیهای هست که میتوانی به خودت بدهی
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
کتاب و کتابخوانی:📓#فواید_کتاب_۱۴_فایده_منحصربهفرد_کتابخوانی📓📚
📝📚📝📚📝📚📝📚📝📚
🌟۶. مقابله با افسردگی با مطالعهی کتابهای خودیاری🌟
مطالعهی کتابهای خودیاری یا Self-help میتواند نقش مؤثری در بهبود زندگی افراد داشته باشد. یک تحقیق در مجلهی PLOS ONE منتشر شده است که نشان میدهد خواندن کتابهای خودیاری یا کتابدرمانی، همراه با جلسات حمایتی که نحوهی استفاده از کتابها را توضیح میدهد، پس از یک سال موجب کاهش سطح افسردگی میشود.
«ما در تحقیقات خود به این نتیجه رسیدیم که مطالعهی چنین کتابهایی، تأثیرات بالینی قابل توجهی در روند بهبود افسردگی دارد و یافتههای ما بسیار دلگرمکننده هستند. افسردگی باعث تضعیف انگیزهی افراد میشود و این باور را ایجاد میکند که تغییر برای چنین افرادی غیرممکن است.»
کتابهای خودیاری حتی در موارد افسردگیهای حاد هم میتوانند مفید واقع شوند. طبق بررسیهای انجامشده توسط دانشگاه منچستر که در سال ۲۰۱۳ منتشر شده است، افرادی که دچار افسردگیهای شدید هستند به اندازهی افرادی که افسردگی کمتری دارند، میتوانند از فواید مطالعهی کتابهای خودیاری و وبسایتهای تعاملی بهرهمند شوند.
🌟۷. افزایش آگاهی🌟
هر چیزی که میخوانید، اطلاعات جدیدی به اندوختههای قبلی خود اضافه میکنید. این اطلاعات، هر چند کوچک، مطمئنا روزی به کارتان میآیند. هرچه دانش و آگاهی بیشتری داشته باشید، برای غلبه بر چالشهای زندگی آمادهتر خواهید بود.
خودتان را در شرایط سختی تصور کنید. فراموش نکنید هر چیزی که دارید از قبیل پول، کار و حتی سلامتی ممکن است روزی از دستتان برود، اما دانش و آگاهی و مهارتهای شماست که همواره با شما میماند.
📝📚📝📚📝📚📝📚📝📚
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📖 تقویم شیعه
☀️ امروزچهارشنبه:
شمسی: چهارشنبه - ۱۸ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 09 October 2024
قمری: الأربعاء، 5 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺3 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️5 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🌺29 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️37 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️57 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
✅سیزدهیمن جشنواره کتابخوانی رضوی در بخشهای فردی، گروهی و خانوادگی، با تمرکز بر منابع مرتبط با سیره امام رضا (ع) دارای بخشی ویژه با محوریت پیامبر (ص) به شیوه الکترونیک برگزار خواهد شد.
✅منابع سیزدهمین دوره جشنواره کتابخوانی رضوی به چهار گروه سنی خردسال، کودک، نوجوان و جوان و بزرگسال تفکیک شده است.
کتابهای «لالا لالا کبوتر بال داره» اثر علی محمد مؤدب از انتشارات بهنشر
و «بچهها سلام» اثر سید محمد مهاجرانی از انتشارات مدرسه، منابع خردسال (زیر ۷ سال)؛
کتابهای «لشکر کلمات» اثر مریم کوچکی از انتشارات بهنشر
و «۱۰ قصه از حضرت محمد (ص)» اثر محمدرضا سرشار از انتشارات قدیانی، منابع بخش کودک (۸ تا ۱۲ سال)؛
کتابهای «به شرط آفتاب» اثر لیلا شمس از انتشارات شهید کاظمی،
«سفر به قلعه خورشید» اثر رقیه بابایی از انتشارات جمکران
و «چهره تو قبله هر شاعر است» اثر کمال السید از انتشارات شهید کاظمی، منابع بخش نوجوان (۱۳ تا ۱۷ سال)
و کتابهای «پاسخهای امام رضا (ع) به چهل پرسش قرآنی» از انتشارات بهنشر و «به امین بگو دوستش دارم» اثر مریم راهی از انتشارات نیستان منابع ویژه بخش جوان و بزرگسال (۱۸ سال به بالا) است.
🔴⭕️🔴علاقهمندان برای شرکت در سیزدهمین جشنواره کتابخوانی رضوی و ارسال آثار میتوانند تا ۳۰ آذر ۱۴۰۳ به نشانی
www.ketabkhooon.ir
مراجعه کنند.
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
186_62698727916230.pdf
22.81M
بچهها سلام.pdf
رده سنی خرد سال
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
216_62698735255663.pdf
6.78M
2 لالا لالا کبوتر بال داره.pdf
رده سنی خردسال
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
196_62698728433833.pdf
5.12M
لشکر کلمات.pdf
رده سنی کودک
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
208_62698733277409.pdf
8.64M
ده قصه از حضرت محمد(ص).pdf
رده سنی کودک
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
209_62698717758161.pdf
1.22M
.چهره تو قبله هر شاعر است.pdf
ویژه ی نوجوان
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
175_62698722668411.pdf
718.8K
سفر به قلعه خورشید.pdf
ویژه نوجوان
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
217_62698722585109.pdf
22.38M
به شرط آفتاب.pdf
ویژه ی نوجوان
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
214_62698725955744.pdf
1.56M
پاسخ های امام رضا علیه السلام.pdf
ویژه ی جوان و بزرگسال
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
174_62698718190641.pdf
2.35M
به امین بگو دوستش دارم.pdf
ویژه ی جوان و بزرگسال
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
232_62693720395757.mp3
6.75M
📻 #سهشنبههای_کاغذی | قسمت پنجم
🎧 روایتی شنیدنی از معرفی کتاب «سیزده دلیل برای این که..»، نوشته «جِی اَشِر»
📝 در این کتاب که یکی از پر فروش ترین کتاب های نیویورک تایمز است، نویسنده تلاش میکند تا تأثیری که اشخاص بر زندگی یکدیگر دارند را توضیح دهد و روایت «هانا بیکر» به حدی تأمل برانگیز است که در انتهای رمان، خود را بیشتر از گذشته در برابر دیگران مسئول خواهید دانست.
⚜️ سردبیر رادیو: جلال سلمانی
🔰دبیر رادیو: حسین اشراقی
🎙با صدای: «مجتبی بیکیان»
روابطعمومی آموزش و پرورش منطقه میمه
🎙با صدای: «مینا مسیبی»
روابطعمومی آموزش و پرورش شاهینشهر
📚معرفی کتاب: «پروین دهقانی»
روابطعمومی آموزش و پرورش منطقه باغبهادران
🔰 اگر به کتاب علاقه دارید، هشتگ #رادیو_کتاب را دنبال نمایید.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
16.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تقویم_روزچهارشنبه
#هجدهم_مهر_۱۴۰۳
#اکرمبهدانه
#التماسدعا
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
سمت امیرعلی رفتیم.
_هانیه خواهش میکنم جدی باش، مسخره بازی درنیار، اون موهات هم یه کم بده تو
هانیه برای اولین بار به حرفم گوش داد. اما نزدیک امیرعلی که رسیدیم باز شروع کرد.
امیرعلی سرشو انداخت پایین و سلام کرد
-سلام امیرعلی
هانیه: سلام برادر خوبی؟
چشمای امیرعلی از تعجب گرد شدن، خندم گرفت و یه مشت حوالهی هانیه کردم
امیرعلی: سلام خانم
-خب دیگه هانیه جان من برم، برسونیمت
هانیه: نه عزیزم شما با برادر بفرمایید دیرتون نشه خداحافظ
-خداحافظ
بعداز رفتن هانیه سوار ماشین شدیم
امیرعلی: دوستتون بود؟
-آره، خیلی دختر خوبیه، ولی خیلی شوخه
ماشینو روشن کرد و سمت خونمون راه افتادیم
-راستی،خبری از آرمان نشد؟
امیرعلی:-خبر تازهای نداریم
-میشه اگه خبری از آرمان شد بهم بگی؟
نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره نگاهشو به روبه روش داد، بدون حرفی سرش رو تکان داد
-ممنون
-راستی، ازاین به بعد هروقت کلاساتون تموم شد بهم زنگ میزنین بیام دنبالتون
-ماموریت تازهس؟
با سکوتش ادامه دادم
-انداختمت توزحمت امیرعلی، ببخشید
-وظیفهس، هرکی جای شما بود همین کار رو میکردم.
رسیدیم دم درخونمون، بعداز خداحافظی از ماشین پیاده شدم و رفتم خونمون.
جمله اخرش تو سرم اکو میشد....
بعد با خودم گفتم..."هر کی جای منم بود همین کار رو میکردی"،....
اره، اما انتقام نگرفت، جبران نکرد، نامردی نکرد، همه اینا منو بیشتر شرمنده میکنه هر چقدر من نامردی کردم در حقش، امیرعلی با خوبی کردنهاش بیشتر شرمندهم میکرد.
دیگه مثل قبل نبودم، هربار بیرون رفتنم، با تیپ ساده شده بود، ارایش کردنمم خیلی ملایم و ساده کردم. نمیدونم شاید از تأثیرات اخلاق خوب و باحیای امیرعلی باشه.اصلا به صورتم زل نمیزنه، بااحترام حرف میزنه، جای تموم اون بدیها و خودخواهیهام خوبی میکنه.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۹ و ۴۰
رو تختم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم، البته بیشتر فکرم درگیر آرمان و هدفش که امیرعلی بود. چند تقه به در خورد
-اجازه هست بیام تو؟
-بیا داداش
ایلیا وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست، نزدیکم اومدو کنارم رو تخت نشست
-جانم داداش؟
-مائده، میتونم ازت کمک بگیرم؟
-چیزی شده؟
-مائده... تو که میدونی من و سارا...
سرشو انداخت پایین، خیلی دلم به حالش سوخت، ایلیا و سارا بخاطر کار احمقانهام ازهم جداشدن
-مائده، با مامان و بابا حرف بزن بره با عمو و زدن عمو حرف بزنه
-چرا تو بهشون نمیگی؟
-آخه روم نمیشه مائده
لبخندی به روش زدم
-چشم، میرم باهاشون حرف میزنم، خیالت راحت
لبخندی زد و دستمو محکم فشرد
-خواهر خودمی
همون لحظه در بازشد و مامان اومد داخل و دست به سینه نگاهمون کرد
-یعنی من اینقدر غریبهم که خجالت میکشی به من بگی؟
-مامان جان پشت در ایستاده بودی؟
ایلیا خجالت زده گفت:
-همه چیو شنیدی؟
مامان اومد و کنارمون نشست
-بله که همه چیو شنیدم
-مامان میشه با زن عمو حرف بزنی؟
مامان:-واقعا سارا رو دوست داری؟
ایلیا:-معلومه که آره مامان
مامان کمی این پا و اون پا کردوگفت:
-ایلیا، زن عموت تاالانم ازدستمون دلخوره، ما طاقت بی آبرویی دیگه رو نداریم ها
ازاین حرف مامان کمی دلخور شدم، البته حق هم داشت، من باعث و بانی بیآبرویی پدرومادرم شدم
ایلیا اخم کردوگفت:
_اگه نمیخواید کمکم کنید چرا بهونه میارید؟ من میرم با بابابزرگ حرف بزنم
خواست بلند شه که مامان دستشو کشید وگفت:
-ای بابا، چرا عین بچه ها قهر میکنی بشین ببینم
رو کردم سمتشون و گفتم:
-من فردا با زن عمو حرف میزنم، همه اینا تقصیرمنه، اگه دوسال پیش انتخاب غلط نمیکردم، الان ایلیا و سارا رفته بودن سر خونه زندگیشون، مامان، قضیهی ایلیا از من جداس،
مامان:-من با زن عمو حرف میزنم، نگران نباش پسرم
.
.
.
.
فقط یک کلاس دیگه مونده بود که اونم مهم نبود، به ساعتم نگاهی انداختم 5:30عصربود
-هانیه
-بله؟
-من کلاس آخری رو نمیام
-چی؟! چرا؟!
-امروز کارمهمی دارم، خودم فردا میام دانشگاه غیبتمو توجیه میکنم
-خیلی خب باشه
گوشیمو برداشتم و به امیرعلی زنگ زدم، بعد از چند تا بوق برداشت
-سلام بفرمایید
-سلام امیرعلی، خوبی؟
-ممنون
-دانشگاهم تموم شد
امیرعلی: -ده دقیقهی دیگه میام
-منتظرم
تماس رو قطع کردم
هانیه: چرا پسر عموت میاد دنبالت؟ خبراییه
-هرچی تو اون مغز معیوبت هست رو بنداز دور، خبری نیس
-بـــله
همون لحظه دیدم کریمی داره سراغمون میاد
-آخ آخ هانی، فکرکنم گاوت زایید
-چطور؟!
به روبه رو اشاره کردم، اونم بادیدن کریمی چشماش گرد شد. بلند شدیم و سلام کردیم
کریمی:-سلام خانم ها خوب هستید؟
-ممنون
هانیه: -ممنون شماخوبید؟
-شکر خوبم، خانم فرهمند، چندلحظه تشریف بیارید کارتون دارم
هانیه رنگ صورتش پرید و پرسید:
-چه کاری استاد؟
-شما بفرمایید متوجه میشید
هانیه نگاهی بهم انداخت
-هانیه جون شما بفرما استاد رو معطل نکن، منم برم خداحافظ
از نگاهش معلوم بود کلی داره نفرینم میکنه.
از دانشگاه رفتم بیرون، همون لحظه گوشیم زنگ خورد، دوباره یه شماره خالی!
تماس رو وصل کردم، صدای آرمان توگوشم پیچید
-به به، مائده جان، چطوری؟
-خفه شو آرمان، دست از سرم بردار
-فکرکردی الان که بادیگارد واسه خودت گذاشتی کاری بهت ندارم؟ بدبخت امیرعلی، باوجود اون کاری که باهاش کردی هنوزم عاشقته
-کی گفته امیرعلی عاشقمه ها؟ اون شغلش اینه
-وقتی یه نفر جونشو میذاره پای یه نفردیگه، خب معلومه
-آرمان بس کن دیگه داری میری رو اعصابم ها
-این بازی رو تو شروع کردی مائده، میتونستی جون خودتو نجات بدی و دست به این خریت نزنی، اونوقت من به خواستهام به راحتی میرسیدم، اما خب، امیرعلی هنوزم تو چنگ منه
دیگه نمیتونستم تحملش کنم، تماس رو قطع کردم. با صدای بوق ممتد ماشینی به خودم اومدم و امیرعلی رو تو ماشینش دیدم، سریع سمت ماشین رفتم و سوار شدم
سریع سمت ماشین رفتم و سوار شدم
-علیک سلام
سمتش برگشتم ولی اون به روبه روش نگاه میکرد
-سلام
-باکی دعوا میکردین؟
-بنظرت باکی بودم؟
-چی میگفت؟
-تهدید، همهش تهدید، همهش هم در مورد تو بود، دیگه کلافه شدم، تا کِی میخواد این بازی رو ادامه بده
-اون به همین راحتی این بازی رو کنار نمیذاره، دوساله که این بازی رو شروع کرده
-اگه خدانکنه بلایی سرت بیاره، مقصرش منم
لحظهای سمتم برگشت
-شما مقصر نیستین، اون ازاول دنبال من بود، ازتون استفاده کرد تا فقط اطلاعات منو به دست بیاره همین
ماشینو به حرکت دراورد، یاد حرف آرمان افتادم که گفت....
«بدبخت امیرعلی، باوجود اون کاری که باهاش کردی هنوزم عاشقته»
یعنی واقعا تنها دلیل اینکه داره بهم کمک میکنه، عاشقمه؟!
-امیرعلی، یه سوال ازت بپرسم؟
-بپرسین
-چرا داری کمکم میکنی؟من بهت بد کردم
نفس عمیقی کشیدوگفت:
_اولا جواب بدی رو با بدی نمیدن دوما...
خواست یه چیزی بگه ولی سکوت کرد
-دوما چی؟
-من دارم کارمو انجام میدم، وظیفه من همینه
-همین؟
با قاطعیت جواب داد
-دلیل دیگه ای میبینین؟
-اها، نه، هیچی...
شاید انتظار اینو نداشتم که اینجوری بشنوم، خیلی ناراحت شدم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۱ و ۲۲
_بسم الله...اما بعد... بچه های برون مرزی دارند روی تیمی که قراره بهت ضربه بزنن کار میکنند. برادرامون هم توی واحد
اطلاعات حزبالله تونستند توی سرویس جاسوسی موساد نفوذ کنند. اونها پرده از ترور تو برداشتند و بهمون خبر دادند. منتهی نگران نباش. طبق آخرین خبری که تا همین حالا دارم و الان دارم این نامه رو برات مینویسم ، قراره شورای اطلاعاتی تشکیلات خودمون در ایران تصمیم بگیره که تیم حریف بیاد ایران برای ترور تا ببینیم با چه کسانی ارتباط میگیرن و بعد ما بزنیمشون و یا اینکه بچه های حزبالله بهشون اونجا ضربه بزنن. به یه سرنخهایی رسیدن، ولی هنوز معلوم نیست که قرار هست چه اتفاقی بیفته. تمام/
چند دیقه بعد تمام شدنِ خوندن نامه، حاج کاظم دوباره زنگ زد و گفت:
_حواست باشه. توی مشهد. همراه با فاطمه میرید جایی که ما میگیم اقامت میکنید. دو تا از خانمارو هم گذاشتیم که جاهایی که زنونه هست دورا دور از فاطمه مراقبت کنند. چون امکان داره حریف بخواد گِرو کِشی کنه.
+باشه حاجی ممنونم.
_نگران نباشید. برید خوش باشید و مارو هم دعا کنید. یاعلی.
خیلی به هم ریختم با کلمه گِرو کشی حاج کاظم. از اتاق اومدم بیرون و به فاطمه گفتم:
+خب برنامت چیه برای این دوهفته خانمی؟؟
_هرچی شما بگی آقایی.
+حالا شما بگو منم میگم.
_من نظرم اینه بریم زیارت امام رضا جانمون.
+موافقم، فکر خوبیه.یعنی دوهفته رو باشیم مشهد؟؟
_حالا فعلا بریم بمونیم تا ببینیم چی میشه.
منم که از خدا خواسته بودم فقط باشیم مشهد، گفتم:
+پس زنگ میزنم بچه های اداره بلیط پرواز و هتل و ردیف کنند. فقط یه چیزی، برای عصر بگیرن خوبه دیگه؟
_آره عزیزم خوبه.
زنگ زدم ، به عاصف، گفتم:
+چطوری سیدعاصف عبدالزهراء، خوبی دادا؟
_به مرحمتِ شما..
+داداش برای مشهد بلیط میخوام. من و خانمم هستیم فقط. ردیفش کن خبر بده، یاعلی.
این مابین تا عاصف بهم زنگ بزنه، زنگ زدم به بهزاد، یه چندتا بوق خورد جواب داد:
+سلام بهزاد جان، خوبی؟ اداره نیستی ظاهرا درسته؟؟
_سلام حاج عاکف. آره حقیقتش دارم میرم خونه امن برای بازجویی یه متهم امنیتی اقتصادی.
+باشه. پس یه چند دیقه مزاحمت میشم. میخوام خبری بهت بدم. امروز صبح بعد از نماز با خانمم حرف زدم. گفتم با مادر مریم خانم حرف بزنه ببینه چی میگه. اگر ردیف هست اوضاع، منم باحاجی حرف میزنم.
_ممنونم حاج عاکف. خدا از برادریت کم نکنه. به خانمتون بگید خواهری دارن میکنند در حقم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
+نه عزیزم این چه حرفیه. فعلا کاری نداری؟
_نه یاعلی
رفتم پیش فاطمه که داشت وسیلههای مسافرت و ردیف میکرد. دلم به حالش می سوخت.
عاصف هم، همون لحظه زنگ زد گفت:
_عاکف جان، ساعت ۱۵:۳۰ فرودگاه باشید. ۱۶:۳۰ پرواز دارید. اونجاهم بچه ها ازت مراقبت میکنند. توی مشهد هم پای پرواز شمارو تحویل میگیرن و مُشایعت (همراهی) میکنند..خیالت تخت.
+آقا بیخیال. امام رضا خودش هوامون و داره. ممنونم ازت فقط یه زحمت بکش به مسئول دفترم زنگ بزن بیاد خونمون لب تاپم و چندتا وسیله های دیگه هست ببره اداره بزاره دفترم. یاعلی
ساعت ۱۴:۴۵ آماده شدیم برای رفتن به سمت فرودگاه. اومدیم درِ پارکینگ. بیرون و با چشام یه برانداز کردم.
تیم حفاظتم و دیدم.
خیلی اذیت میشدم که نمیتونم یه مسافرت راحت برم.اما احساس میکردم یه خرده قضیه مشکوک میزنه. دلم شور افتاد یه لحظه. خلاصه بعدا میفهمید داستان چی بوده. بیشتر از این نمیگم
رفتیم سمت فرودگاه و با نیم ساعت تاخیر پروازمون انجام شد.رسیدیم مشهد.
رفتیم هتلی که از قبل برامون تهیه کردند. هتل برای تشکیلات بود. وسیله هامون و گذاشتیم هتل با فاطمه جان رفتیم زیارت. میدونستم مراقبت ازش میکنند. خیالم تخت بود.
اگر از دور هم، واحد خواهران ازش مراقبت نمیکردند، بازم خیالم جمع بود. چون درپناه امام رضا بودیم. و فاطمه
خودش عاشق شهادت بود.
یاد حرف امام خمینی افتادم که فرمود:
"از دامن زن مرد به معراج می رود."
توی صحن از هم دیگه جدا شدیم.
توجهی به مراقبت از دورِ خودم و فاطمه نداشتم.. ساعت ۷ونیم شب سرد پاییز بود.
گفتم:
+فاطمه جان یک ساعت و نیم دیگه باش نزدیک پنجره فولاد.
_چشم آقایی.
ازهم جدا شدیم و رفتیم زیارت حضرت. رسیدم نزدیک بالاسر حضرت بغضم ترکید. دیگه نشستم زار زار گریه کردم.
از امام رضا خواستم؛
این #جنگ توی سوریه و عراق و همه جای عالم تموم بشه. برای #فرج امام زمان خیلی دعا کردم. برای #سلامتی و #طول_عمر امام خامنه ای هم خیلی کردم.
بلند شدم رفتم جلوتر....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۳ و ۲۴
بلند شدم رفتم جلوتر و به هر طریقی بود خودم و رسوندم نزدیک ضریح. باز دوباره شروع کردم مثل ابر بهار گریه میکردم.
من که دارم الان این و تایپ میکنم دلم داره برای امام رضا ترک میخوره. دلم میخواد ببارم.
حدود یک ساعت با امام رضا حرف زدم.
از #مسئولین-بیکفایت گله کردم پیشش.از اینکه چرا #شهید نمیشم توی جوونی و به دوستان شهیدم و پدر شهیدم من و نمیرسونه و....
بگذریم.
ساعت نزدیک ۲۰:۴۵ بود.
باید خودم و میرسوندم به پنجره فولاد.. نباید تاخیر میکردم .اصلا نفهمیدم محافظای من کجا هستند و چیکار میکنند. یه لحظه سمت راستم و دیدم، متوجه شدم طفلی یکیشون ۱۰ متری من ایستاده. یه لبخندی زدم و فاصله گرفتم.
رفتم و به فاطمه رسیدم.
دیگه محافظا فاصلشون و حفظ میکردند. یکی ۲۰ متری من بودو یکی هم از ۱۰۰ متری اوضاع رو چک میکرد. زیاد توی بازار نموندیم و رفتیم هتل.
خلاصه ۱۰ روز موندیم مشهد و یه دل سیر زیارت و گردش توی مشهد و موزه ی حرم و... کلی عشق بازی کردیم با امام رضا.
بقیه ی مرخصیم از ۱۴ روز که چهار روزش مونده بودُ مشغول به #مطالعه و رسیدن خدمت #علما و بعضی #مراجع و#خانواده_شهدا و سر زدن به مادرم و خواهر برادرام و اقوام و خانواده همسرجان و #پیگیری_مسائل_روز بودم.
مرخصیم تموم شد.
۱۳۹۵/۸/۲۲ شنبه
اولین روز کاری.
رفتم اداره. مستقیم رفتم دفترم.
یه خرده هم دیر رفته بودم اداره.. تماس گرفتم با حق پرست (معاونت خارجی.)
+سلام حاج آقا. روی پرونده ای که فرموده بودید بچه ها کار کردند؟
_سلام. بله ولی پرونده رفته در اختیار مسئول ضدجاسوسی. چون مارماهی اومده توی تور.
+خب من الان تکلیفم چیه؟
_شما رو برای جلسه مشترک معاونت ما، با واحد ضدجاسوسی خبرتون میکنم.
خداحافظی کردیم و چنددیقه بعدش، شخصا خودش تماس گرفت
و گفت:
_ساعت ۹:۳۵ دقیقه باش اتاقم.
خیلی روی وقت حساس بودم.
اینم از من بدتر. حالا ساعت چند بود؟۹:۳۲ باید سه دقیقه ای خودم و از طبقه ۸ میرسوندم طبقه ۱۳...
سریع رفتم سمت آسانسور.
حاج کاظم و دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش.فقط بلند داد زدم:
+حاجی سلاااام.
_سلام، چه خبرته.
+هیچچی دارم میرم عرش.
رفتم دکمه رو زدم سوار آسانسور شدم و فوری رفتم طبقه۱۳ .خارج شدم ازش وَ فورا رفتم دفتر حق پرست.
نفس نفس میزدم. در زدم رفتم داخل.
+سلام علیکم
_سلام عاکف خان. بفرما بشین..
دیدم چندتا از بچه ها دارن میخندن و باهم پِچ پِچ میکنن.فهمیدم که مانیتور حق پرست روشن بوده و داشته سالن و چک میکرده و میدیدن که من دارم بِدو بِدو میام، میخندیدن.
قشنگ یه ارزیابی کردم ،
تیمی که وارد دفترش شده بودن و. دیدم یکی از کارشناسای بخش جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و یکی از بچه های ضدجاسوسی و یکی از بچه های معاونت خارجی و عملیات های برون مرزی و چندتا از کارشناسانِ امور اطلاعاتی تشریف دارن .
رفتم کنار حق پرست نشستم. دیدم بلند شدن برن همکارام.
گفتم:
_کجا؟ تازه ما اومدیم.ما آدم بدی نیستیم
دارید میریداااا .
گفتند:_جلسمون با حاج آقا تموم شد. بریم کارامون و برسیم.
خداحافظی کردیم و رفتند.
من موندم و حق پرست و پیمان (مامور ضدجاسوسی) و ایزدی، که مشاور و مسئول دفتر حق پرست بود. دیدم هم زمان قاسمیان هم اومد. قاسمیان مسئول واحد ضدجاسوسی بود. با پیمان توی
یک رده کار میکردند.
حق پرست شروع کرد قرآن و گرفت و ۵ آیه از قرآن و به صورت ترتیل خوند. صلوات فرستادیم و شروع کرد.
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
27.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙کسی که دزد کتاب بود، شد مجری اینجاشب نیست😅
تو اینجا شب نیست امشب قراره با اسماعیل باستانی کتاب بخونیم و به معرفی کتاب بپردازیم.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh