📜 #داستان_زندگی
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_اول
سلام این داستان واقعی براتون مینویسم ۲۵سال از اون جریان میگذره....
اسم من حبیبه است....
ما توی روستا زندگیمیکردیم و اکثر جوان های روستامون برای کار رفته بودند شهرهای نزدیک ....
پدر و مادر من کشاورزهای ساده ای بودند که محصولاتی مثل خیار و هندوانه گندم و جو میکاشتند و فروش میکردند برای همین با اکثر مشتری هاشون کنار مزرعه مینشینند و گفتگو میکردند تا اینکه با یکی از مشتری ها خیلی صمیمی شدند
به طوری که مادرم عاشق زن اون مشتری شده بود و الگوش شده بود اعظم خانم ...
تا اینکه یه روز اعظم خانوم میاد و به مادرم میگه برای حبیبه جان اومدم خواستگاری پسرم....
مادرم هم از خدا خواسته میگه کی بهتر از شما حبیبه هم الان ۱۶سالشه و مناسب ازدواجه ....حتی بی اینکه کار پسرش رو پسره فقط میدونست که پسرهای اعظم خانوم توی شهر کار میکنند و درامد خوبی دارند
اخه اعظم خانم ۴تا النگو توی دستاش بود و یه گرنبند که پسرهاش براش خریده بودند و همیشه هم توی خونه شون به جای برنج هندی بوی برنج پاکستانی میومد و نشون از اوردنی های پسراش بود...
شب پدرم میاد و جریان رو بهش میگه ،پدرم هم که ساده تر میگه چرا بله ندیم با ۴تا دختر پشت سر هم؟؟
من توی اتاق بودم و حرفاشونو گوش میدادم وتوی دلم قنج میرفت که قراره زودتر ازدواج کنم با یه ادم که وضع مالیش خوبه و زودتر از این خونه که توش به زور غذا گیر میاد با خواهر و برادرای قد و نیم قد و کلی ایراد ، برم.....
ولی هیچکسی از آینده خبر نداشت ...همونطور که من خبر نداشتم ...
خواهرام میگشتن تو خونه و دنبالم میودن هرجا میرفتم و بهم میگفتن حبیبه خوش بحالت داری عروس اعظم خانوممیشی توهم طلا میپوشی،توهم میری توی شهر و.....تمام آرزوهایی که خودشون داشتن و دوست داشتند که بهش برسند رو من یه جا داشتم بهش میرسیدم....
اونشبا تو خونمون موقع خواب که میشد خواهر و برادرای کوچیک ترم دورهم حلقه میزدن و میگفتن حبیبه رفتی شهر میشه برامون از اون لباسا بگیری دوست دارم جلو دوستام پز بدم حبیبه از شهر برامون آورده ...
خلاصه که چون خواستگار اعظم خانوم بود پیش پدر مادرم هم خیلی عزیز شده بودم و هوامرو داشتند ،برای همین کار هرروزم که میرفتم از برکه آب میاوردم رو مادرم محول کرد به داداش بزرگترم که یکسال از من بزرگتره ....جواد از اینکه این کار بهش محول شده بود عصبی بود و راه به راه میومد باهام دعوا میکرد ...
مادرم پیش در و همسایه پر کرده بود که اعظم خانوم اومده برای پسر بزرگش مرتضی خواستگاری و با چنان آب و تاب تعریف میکرد که توی خیابون اصلی اهواز سوپری داره که دل هر مادر و دختری میرفت ....
میگفت مرتضی آقای خودشه حتی داداش های کوچیکش هم زیر پر و بال خودش گرفته و به اوناهم نون میده ....
ادامه دارد...........
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
#داستان_زندگی
در یکی از مدارس،
دور افتاده یاسوج معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی بجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانشآموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانشآموزان شروع به خندیدن و او را مسخره میکردند.
معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از اعتماد به نفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد.
زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانشآموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانشآموز را فرا خواند و به او برگهای برگهای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع صحبت نکند.
در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد.
هیچکدام از دانشآموزان نتوانسته بود حفظ کند.
تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود.
بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند.
در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار میکرد و از بچّه ها میخواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار میداد.
کم کم نگاه همکلاسیها نسبت به آن دانشآموز تغییر کرد.
دیگر کسی او را مسخره نمیکرد.
آن دانشآموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ" مینامید، نیست، پس دانشآموز تمام تلاش خود را میکرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاسهای بالاتر رفت.
در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است که در بیمارستان ابن سینای شیراز شهر صدرا صدها پیوند کبد انجام داده است.
این قصه را *دکتر ملک حسینی* در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش نوشته، انسانها دو نوعند:
نوع اوّل کلید خیر هستند. دستت را میگیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن میدهند.
نوع دوم انسانهایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بیارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل میکنند.
این دانشآموز میتوانست قربانی نوع دوم این انسانها بشود که بخت با او یار بود.
و آن معلم کسی نبود جز *محمد بهمن بیگی* اَبَر مردی بزرگ که چون ستارهای در دل شبهای سیاه روزگاران درخشید و معجزه کرد.
استاد بهمن بیگی نویسندهای چیره دست با ذهنی خلاق و مدیری لایق بود و نشان داد که اگر اراده باشد میتوان مردمی را از فرش به عرش رساند که نمونه آن دکتر ملک حسینی است.
روحش جاودان و یادش گرامی. 💐❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
📜 #داستان_زندگی
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_اول
سلام این داستان واقعی براتون مینویسم ۲۵سال از اون جریان میگذره....
اسم من حبیبه است....
ما توی روستا زندگیمیکردیم و اکثر جوان های روستامون برای کار رفته بودند شهرهای نزدیک ....
پدر و مادر من کشاورزهای ساده ای بودند که محصولاتی مثل خیار و هندوانه گندم و جو میکاشتند و فروش میکردند برای همین با اکثر مشتری هاشون کنار مزرعه مینشینند و گفتگو میکردند تا اینکه با یکی از مشتری ها خیلی صمیمی شدند
به طوری که مادرم عاشق زن اون مشتری شده بود و الگوش شده بود اعظم خانم ...
تا اینکه یه روز اعظم خانوم میاد و به مادرم میگه برای حبیبه جان اومدم خواستگاری پسرم....
مادرم هم از خدا خواسته میگه کی بهتر از شما حبیبه هم الان ۱۶سالشه و مناسب ازدواجه ....حتی بی اینکه کار پسرش رو پسره فقط میدونست که پسرهای اعظم خانوم توی شهر کار میکنند و درامد خوبی دارند
اخه اعظم خانم ۴تا النگو توی دستاش بود و یه گرنبند که پسرهاش براش خریده بودند و همیشه هم توی خونه شون به جای برنج هندی بوی برنج پاکستانی میومد و نشون از اوردنی های پسراش بود...
شب پدرم میاد و جریان رو بهش میگه ،پدرم هم که ساده تر میگه چرا بله ندیم با ۴تا دختر پشت سر هم؟؟
من توی اتاق بودم و حرفاشونو گوش میدادم وتوی دلم قنج میرفت که قراره زودتر ازدواج کنم با یه ادم که وضع مالیش خوبه و زودتر از این خونه که توش به زور غذا گیر میاد با خواهر و برادرای قد و نیم قد و کلی ایراد ، برم.....
ولی هیچکسی از آینده خبر نداشت ...همونطور که من خبر نداشتم ...
خواهرام میگشتن تو خونه و دنبالم میودن هرجا میرفتم و بهم میگفتن حبیبه خوش بحالت داری عروس اعظم خانوممیشی توهم طلا میپوشی،توهم میری توی شهر و.....تمام آرزوهایی که خودشون داشتن و دوست داشتند که بهش برسند رو من یه جا داشتم بهش میرسیدم....
اونشبا تو خونمون موقع خواب که میشد خواهر و برادرای کوچیک ترم دورهم حلقه میزدن و میگفتن حبیبه رفتی شهر میشه برامون از اون لباسا بگیری دوست دارم جلو دوستام پز بدم حبیبه از شهر برامون آورده ...
خلاصه که چون خواستگار اعظم خانوم بود پیش پدر مادرم هم خیلی عزیز شده بودم و هوامرو داشتند ،برای همین کار هرروزم که میرفتم از برکه آب میاوردم رو مادرم محول کرد به داداش بزرگترم که یکسال از من بزرگتره ....جواد از اینکه این کار بهش محول شده بود عصبی بود و راه به راه میومد باهام دعوا میکرد ...
مادرم پیش در و همسایه پر کرده بود که اعظم خانوم اومده برای پسر بزرگش مرتضی خواستگاری و با چنان آب و تاب تعریف میکرد که توی خیابون اصلی اهواز سوپری داره که دل هر مادر و دختری میرفت ....
میگفت مرتضی آقای خودشه حتی داداش های کوچیکش هم زیر پر و بال خودش گرفته و به اوناهم نون میده ....
ادامه دارد...........
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh