40.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_هشتم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_پنجم خانوم جونم اومد نزدیکمون و نیشگونی از بازوی
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_هشتم
توی اون لحظه دنیا داشت رو سرم خراب میشد .....
جواد ادامه داد اومدم به زنت گفتم ولی بهم سنگ پرت کرد آقا جون....
جواد که تا اون لحظه احساس میکرد آقام پشتشه و حرفاش رو بی پروا میزد ولی برخلاف انتظارش آقام با همون دستای گازوییلیش گوش جواد رو گرفت بردش توی حموم قدیمی ته حیاط و درو هم روش قفل کرد ....از پشت در حموم داد زد این تنبیه تو تا دل دختره رو با این حرفات سیاه نکنی وای به حالت این حرفا رو جایی بزنی ...
بعد هم پدرم به سمت من که یه گوشه ی حیاط وایساده بودم و چادر گل گلیم رو محکم تو دستم گرفته بودم ،اومد و بی اینکه نگام کنه گفت اسمت با اسم این پسره پخش شده تو روستا نمیذارم آبروم رو تو و اون جواد بی عقل ببرید....
اون روزهاانگار اعظم خانوم اومده بود وسط زندگی ما و پدر و مادرم رو طلسم و جادو کرده بود که باعث شده بود از عقایدشون بگذرن و بد ها رو خوب تشخیص بدند ....
شب شده بود و من داخل اتاق سرد و نمور کنج حیاط نشسته بودم و با خودم فکر میکردم اگه حرفای جواد راست باشه چی ولی قیافه ی مرتضی به آدم های معتاد نمیخورد درست بود لاغر و نحیف بود ولی صورتش بشاش بود و لاغر بودنش هم انگار ارثی بود ....جواد هنوز توی حموم قدیمی زندانی بود و کسی جراتنمیکرد بی اذن آقام بره نزدیکش ،صدای کوبیده شدن در اومد که نشون از اومدن بهمن و طلعت به خونمون بود ،انگار دنیا رو بهم داده باشن بدون دمپایی رفتم به استقبالشون همونطور که مثل همیشه آقام و خانوم جون بی اعتناشون میکردن....
اومدن طلعت و آقا برا من اونم این موقع شب یه مقدار عجیب بود چون اونها شاید هفتگی هم نمی اومدن به خونمون چون همیشه مورد بیتوجهی آقام قرار می گرفتند به ناسزا. شبهایی که. آقا خونه بود ما بچه ها اجازه نشستن توی پذیرایی رو نداشتیم آقا اعصاب سر و صدای ما بچه ها رو نداشت
هنوز جواد توی حموم ته حیاط زندانی بود و احساس می کردم یک خبرهاییه برای همین پشت در منتظر موندم که آقا بهمن شروع کنه ولی با غر های مادرم شروع شد.مادرم شروع کردغر زدن که تا کی قراره توی این خونه بشینید نمیبینی عروس های اعظم خانم هر کدوم برای خودشون خونه دارن. یا دختر عموت که تازه عروسی کرده رفته از مادرشوهرش جداست ولی توی تو توی اون خونه با نامادری شوهرت نشستی و جاری هات هر روز هم بحث و دعوا دارین ...
طلعت اوفی کشید و گفت مادر من شروع نکن لطفاً ...من برای حرف دیگه اومدم.. مادرم هم مثل همیشه حق به جانب گفت چه حرفی ما داریم با شما که بزنیم.آقا بهمن مثل همیشه مواظب و سربهزیر شروع کرد و روبه پدرم گفت عموجان جواد یه حرف هایی رو به من زده در رابطه با مرتضی مرتضی اون آدمی نیست که شما فکر میکنید.
بهمن میخواست ادامه حرفش رو بزنه ولی آقام پرید وسط حرفش و با عصبانیت گفت نکنه تو هم میخوای چرندیات جواد و تحویل من بدی حالا هر آنچه که هست اول نیست دوم نیست اگر باشه دختر من شیرینی خورده اون پسر هست اجازه نمیدم شما با آبروی چند ساله من توی ده بازی کنید دیگه کی میاد این دختر رو بگیره....
من که از استرس داشتم میمردم اما بهمن اینبار محکم تر با پدرم صحبت کرد و گفت اون آدم مواد مصرف میکنه عمو جان اگه از الان کوتاه بیاید حبیبه هیچ وقت خوشبخت نمی شه ...
در کمال ناباوری خانم جونم به طلعت رو کرد و گفت احساس می کنم تو به من داری حسادت می کنی به حبیبه چونکه مرتضی پولداره . طلعت گفت من زندگیم هر چقدر که سخت باشه اما من رو به یه آدم معتاد نفروختید در همین حین بهمن ادامه داد مادر جان ما حجت را با شما اتمام کردیم اگر حبیبه بعدا پشیمون بشه تقصیر شماست.
اما آقام برزخی شد و بهمن و طلعت رو از خونه بیرون کرد اون شب واقعا نمیدونستم حق با کیه آقا درست میگه به من و جواد آقا می گفت اشتباه میکنن اما من نمیدونستم آینده چه در انتظارمه تا اینکه حدود یکماه میشد از اونشب میگذشت و طلعت دیگه نیومده بود خونمون
توی اون روزها بود که دوباره مرتضی اومد به روستا. مرتضی این بار خوش آب و رنگ تر شده بود انگار که خوشحال بود با خودم میگفتم از این محاله معتاد باشه.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
48.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_هشتم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_هشتم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ترکیه_ای
#کلید_اسرار
#قسمت_هشتم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_هشتم
اونجا مادرشوهرم دعا دعا میکرد بچه پسر باشه انگار خدا جواب دعاهاشو شنید بود دکتر خبر خوش به ابراهیم و مرضیه داد باهم برگشتیم اتاق همون لحظه ابراهیم رفت خبر پسردار شدنشو به منیژه بده من تنها رفتم تو اتاقم یه لحظه شک کردم انگاری رو تختی کمی نامرتب بود حتی زیپ یکی از بالش ها باز بود ولی فک کردم حتما همینجوری بود زیپ کشیدم لباسامو عوض کرد اون شب ابراهیم تا دیر وقت اتاق منیژه بود دم دمای صبح برگشت
از اون شب ابراهیم دیگه باهم مهربون نبود نمیاومد اتاق انگار یه چیزی از اتاق دورش میکرد نمیدونم جریان چی بود ولی یه اتفاقی افتاده بود منیژه بیش از بیش به ابراهیم محبت میکرد ابراهیم هم حاملگی منو بهونه میکرد ایقدر بهونه کرد بهونه کرد نیومد پیشم تا ماه هشتم یه شب اومد حرفشو بهم زد بعد زایمان گفت طلاقت میدم همه وجودم بغض شد گفتم چرا آقا مگه کاری کردم گفت پیشت آرامش ندارم پسرمو بدنیا میاری میری خونه بابات نون اضافه ندارم بهت بدم
یه ماه کارم شده بود گریه ماه نهم بودم که یه شب دردم گرفت پسرمو بدنیا آوردم ابراهیم کاری که گفته بود کرد بچه رو ازم گرفت ۵ سکه به عنوان مهریه داد کف دستم رفت مرضیه خیلی اصرار کرد دلیلشو بگه ولی چیزی نگفت هیچوقت خنده شیطانی منیژه رو فراموش نمیکنم گریه میکردم از بچه ام جذام نکنید ولی گوش ندادن تا اینکه دادگاه حکم داد باید حداقل شش ماه به بچه شیر بدم همین کار هم کردم منیژه حتی نمیزاشت پسرم محمد ببینم هربار با یه شیر دوش میاومد اتاقم شیرمو میدوشید میبرد به بچه میداد بعد شش ماه ..بعد از ۶ماه که پسرم ۶ماهه شده بود منیژه یه شب اومد تو اتاقم و آخرین شیر رو ازم گرفت برد برای بچه....
وقتی داشت میرفت پرسیدم منیژه اوایل که اومدم خیلی مهربون بودی چی شد؟
با جواهر چه سر و سری داشتی
من که به خاطر تو و حرفهای تو بچه رو آوردم ..به خاطر تو که مرضیه طلاقت نده...
منیژه با صدای ترسناکی گفت به خاطر طلاق من یا طلاق خودت ؟اولی که اومدی نگفتی به ابراهیم چشم داری،اولی که اومدی نگفته بودی میخوای دلبری کنی .اولی که اومدی نگفته بودی به مال و اموال این خونه دل بستی ...فقط یه لقمه برای خوردن میخواستی..جواهر بود که چشم منو باز کرد
با صدایی که میلرزید گفتم هم برای طلاق خودم بود هم تو ،که نرم زیر دست و پای جواهر ....که نرم کارگری کار کنم هنوزم همونم یه لقمه برای خوردن میخام بخدا کاری به مال و اموال ندارم ،برای خودت همه ،فقط منو از بچه ام جدا نکن ...اومد نزدیکم و نیشگونی از بازوم گرفت و گفت دختره ی دروغگو ابراهیم چی؟دلبری هاتو برای ابراهیم خودم دیدم از پنجره ..گفتم منیژه ابراهیم هرچقدر سنش زیاد باشه شوهرم بود باید بهش دل میدادم تا بتونم بچه بیارم بی انصاف نباش ،خودت زنی میدونی من چی کشیدم ..گفت خفه بگیر دختره ی بی کس و کار برو که فردا جواهر باهات خیلی کارا داره..درو باز کرد بره از اتاق بیرون همون لحظه ابراهیم پشت در بود و انگار تموم حرفامون رو شنیده بود ..احساس میکردم میخواد بیاد داخل و چیزی بهم بگه ولی یه چیزی مانعش میشد و نتونست بیاد
ولی چشم های خشمگینش روی منیژه بود ..ولی منیژه با سیاستی که داشت دست ابراهیم رو تو دستش قفل کرد و با خودش بردش ..وقتی داشت میرفت ابراهیم دوبار برگشت بهم نگاه کرد و رفت..نمیدونم چه حکمتی بود که ابراهیم یکسال بود توی اتاق من نیومده بود....نمیدونم برای اخرین بار شیرمو دوشیدم و دادم به منیژه بده به طفل شیرخواره ام ..توی این ۶ماه اونقدر شیرمودوشیده بودم که خشک شده بود و از درد صدام میرفت به آسمون ..اون روز برای دومین بار مهرطلاق اومد روی شناسنامه ام ..جواهر اونقدر سنگدل بود که حتی حاظر نشده بود همراهم بیاد محضر ،اونقدر بی جون بودم که توان راه رفتن رو نداشتم هر دوسه قدمی که بر میداشتم چادرم از رو سرم میوفتاد و به زور سرم میکردمش
توی محل تارسیدم دم خونه ی جواهر همه ی اهل محل سرشونو بهم نزدیک میکردن و شروع میکردن به پچ پچ حرف زدن ....
صدای یه بچه ای رو پشت سرم شنیدم که به مادرش میگفت این همون خانوم نحسه است مامان !
مادرش نیشگونی از بازوش گرفت و فرستاد بره خونه نکنه نحسیم دامنشو بگیره ...
چادر سیاهم که گلی شده بود و تکونی دادم و بی جون تر به راهم ادامه دادم ،سنگ ریزه ای رو برداشتم و در خونه ی جواهر رو کوبیدم ....
همین ک درو باز کرد منو دید داد و هوار کشید ای اهل محل من چه گناهی کردم که این دختر هربار شوهر میکنم و برميگرده ...چرا نحسی دختر خودت که ازدواجت به طلاق ختم میشه نمیذاری برای خواهر کوچکترت هم خواستگار بیاد .
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
166_62617647668587.mp3
10.67M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای جالب و شنیدنی علاقه حسن آقا به ورزش فوتبال🏆
🔵 حسن به مسئول کره شمالی گفت: بیاید با هم فوتبال بازی کنیم⚽️ اگه ما بردیم شما باید به ما موشک بدید🚀
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_هشتم
#آغاز_نصرالله
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
طوفان الاقصی.mp3
12.39M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴ماجرای عملیات قهرمانانه طوفان الاقصی💣 و شکست اسرائیل
⚫️ محمد الضیف بعد از اینکه عملیات طوفان الاقصی رو شروع کرد سخنرانی کرد و گفت: دیگه شکست اسرائیل شروع شده💪🏼
#قهرمان_های_فلسطینی
#قسمت_هشتم
#طوفان_الاقصی
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
238_64357389341403.mp3
7.71M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹پایین آمدن فُطرُس 🧚🏻♂ به طرف امام حسین(ع)😍
🔸حضرت فاطمه زهرا به مادرشون فرمودند: ای پدر جان این کودکم از درون شکم با من سخن میگوید و... 😔
#قسمت_هشتم
#حضرت_فاطمه_زهرا
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
238_64357389341403.mp3
7.71M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹پایین آمدن فُطرُس 🧚🏻♂ به طرف امام حسین(ع)😍
🔸حضرت فاطمه زهرا به مادرشون فرمودند: ای پدر جان این کودکم از درون شکم با من سخن میگوید و... 😔
#قسمت_هشتم
#حضرت_فاطمه_زهرا
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
533_66053097540657.mp3
10.84M
✨┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈✨
🟠 نجات جان پاسدار هایی که
توسط اشرار دزدیده شده بودند
🔴 سال ۱۳۷۶ بود که رهبر ما،
حاج قاسم سلیمانی رو
به عنوان فرمانده
سپاه قدس پاسداران انتخاب کردند
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هشتم
┅═┄⊰༻💠༺⊱┄═┅
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
179_66053087127787.mp3
10.84M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای نجات جان پاسدار هایی که توسط اشرار دزدیده شده بودند
🔴 سال ۱۳۷۶ بود که رهبر ما، حاج قاسم سلیمانی رو به عنوان فرمانده سپاه قدس پاسداران انتخاب کردند
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هشتم
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh