📖پنج شنبه های داستانی📖
✅داستان(قسمت اول)
❇️آنقدر کتاب نخواندید تا مرد
📝نویسنده : رضا هاشمیان سی سخت
🖊انسان چیست؟موجودی نیازمند یا بهتر است بگویم موجودی که میتواند با شناخت به کمال برسد امّا بهسبب عدمآگاهی، از خود نیازمندی میسازد که تا پایان عمر به دنبال نیازها، کوچههای بنبست را سراسیمه یکی پس از دیگری میپیماید و سرانجام، در حسرتِ دَمی زندگی، میمیرد.
انسانِ قرنِ بیستویک، موجودی است که زندگیِ روز را، در بردگیِ عصرِ وابستگیهای بیرونی، عصرِ احساساتِ مصنوعی و عصرِ ماشین، تلف میکند و شب، با رویاها، زندگیِ نکردۀ روز را، زندگی میکند! عصری که تکنولوژی، همهچیز را برایمان مهیّا نموده تا همهچیزمان را بگیرد! سردرگم، فرسوده، مُرده و تلخکام! و آنگاه که به چیزهایی که به نام زندگی به ما تحمیل کردهاند میرسیم، دوباره خلأ عجیبی درونمان پدیدار میگردد که گویا اصلا به چیزی نرسیدهایم! ما چیزی کم داریم، آری، بیشک خود را گم کردهایم و هرگز هم تلاشی نکردهایم تا پیدایش کنیم! ما قاتلان خویش را به طرز عجیبی تا پایان زندگی، عاشقانه زندگی میکنیم! شاید هم ادای زنده بودن را درمیآوریم! بهراستی که ما فریب نشانههای حیات را خوردهایم! ما تبدیل به سوختِ ماشینهایی شدهایم، برای بناکردنِ برج های بلندی که درون اتاقهایش همهچیز یافت میشود جز احساس، جز عشق!
من هم سالهای زیادی فریب نشانههای حیات را خورده بودم و تصوّر میکردم زندهام و زندگی میکنم! امّا امروز که کنار پنجره، رو به خیابان، روی صندلی نشستهام و چای مینوشم و خیابانهای شهر را تماشا میکنم، با خودم میگویم ایکاش همۀ مردم این شهر، آسمانش، خانههایش، هوایش، همه و همه، آن اتّفاقی را که زندگیِ مرا دگرگون کرد، در زندگیشان تجربه کنند.
پنج سال قبل، در یکی از روزهای سرد زمستانی از خواب بیدار شدم -با همان تلخکامیِ همیشگی و احساسِ ناخوشایندِ نارضایتی که همهچیز دارم و هیچچیز ندارم!
از زمانیکه به خاطر میآورم، همیشه چنین احساسی همراهم بود. با اینکه پزشک بودم، پسانداز زیادی داشتم، خانة بزرگ و ماشین گرانقیمتی زیر پایم بود، همسری داشتم که همیشه مطابق میل من رفتار میکرد، مطابق میل من میپوشید و مطابق میل من زندگی میکرد، با این وجود، یک خلأ وحشتناک، درونم را میخراشید و هر لحظه، مزۀ زندگی را برایم تلختر میکرد. من به هرچیزی که میخواستم رسیده بودم امّا هر روزِ این زندگی، برایم عاری از لذّت بود. همیشه احساس میکردم چیزی کم دارم و سرسختانه تلاش میکردم آن را پیدا کنم امّا از آن جایی که نمیدانستم آن خلأ چیست، ناخشنود و سردرگم باقی میماندم!
بهخاطر دارم همیشه عجله داشتم امّا هیچگاه، دلیل مشخّصی برای آن پیدا نمیکردم! لباسهایم را با عجله میپوشیدم، با عجله راه میرفتم، حرف میزدم، فکر میکردم درصورتیکه هرگز قرار ملاقات مهمّی نداشتم و اگر دیر هم میرسیدم احتمالا کسی ناراحت نمیشد. حتّی سیگارهایم را هم با عجله میکشیدم، به نصف که میرسید آن را دور میانداختم و چند لحظه بعد، سیگار دیگری را آتش میزدم.
تا فراموش نکردهام برویم سراغ آن صبحِ سردِ زمستانی! چون این روزها، انسان بهگونهای زندگی میکند که کافی است فقط چند ثانیه، چشم و حواسش را از چیزی یا کسی بردارد، در یک چشمبرهمزدن، طوری نفی بلد میشود که اصلا انگار هرگز وجود نداشتهاست!
آن صبح هم با تلخکامی، روزم را شروع کردم. بعد از گرفتن دوش، صبحانه خوردم و به همسرم گفتم شاید بعد از پایان کار به خانه بازنگردم و شب را جایی بمانم. او نیز، چون به نیامدنهایم عادت داشت، با حرکت سر و نگاهی غمگین، خداحافظی کرد.
💢دبیرخانه ی قطب کشوری ادبیات و علوم انسانی
#داستان
#پنج_شنبه
#پنج_شنبه_داستانی
#قطب_کشوری_ادبیات
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh