╭━═━━━━🔵⊰🍃🌸🍃⊱🔵━━━━═━╮
♦روزی عیسی(ع) با جمعی از حواریون به راهی می گذشت ، ناگاه گنهکاری تباه روزگار که در آن زمان به فسق و فجور معروف و مشهور بود آنان را بدید ، آتش حسرت در سینه اش افروخته شد ، آب ندامت از دیده اش روان گشت ، تیرگی روزگار و تاریکی حال خود را معاینه دید ، آه جگر سوز از دل پرخون برکشید و با زبان حال گفت : یا رب که منم دست تهی چشم پرآب پس، با خود اندیشید که هر چند در همه عمر قدمی به خیر برنداشته ام و با این آلودگی و ناپاکی قابلیت همراهی با پاکان را ندارم ، اما چون این گروه دوستان خدایند ، اگر به مرافقت و موافقت ایشان دو سه گامی بروم ضایع نخواهد بود ؛
پس خود را سگ اصحاب ساخت و بدنبال آن جوانمردان فریادکنان می رفت .
یکی از حواریون باز نگریست و آن شخص را که به نابکاری و بدکاری شهره شهر و مشهور دهر بود دید که به دنبال ایشان می آید ، گفت : یا روح اللّه ! ای جان پاک ! این مرده دل بی باک را کجا لیاقت همراهی با ماست و بودن این پلید ناپاک از پی ما در کدام مذهب رواست ؟ او را از ما بران تا ما را دنبال نکند و از همراهی ما جدا شود که مبادا شومی گناهانش دامن زندگی ما را بگیرد !!
عیسی علیه السلام در اندیشه شد تا به آن شخص چه گوید و چگونه عذر او را بخواهد ، که ناگاه وحی الهی در رسید : یا روح اللّه ! دوست خودپسند و دچار پندار خود را بگوی تا کار از سر گیرد ، که هر عمل خیری تا امروز از او صادر شده به خاطر نظر حقارتی که به آن مفلس انداخت از دیوان و دفتر عمل او محو کردیم و آن فاسق گناهکار را بشارت ده که به آن حسرت و ندامت که به پیشگاه ما پیش آورد ، مسیر توفیق به روی او گشودیم و دلیل عنایت را در راه هدایت به حمایت او فرستادیم.✨
📚تفسیر فاتحه الکتاب
╰━═━━━━🔵⊰🍃🌸🍃⊱🔵━━━━═━╯
#داستان #داستان_پیامبران #داستان_انبیا
┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🦋
🦋 @Dastankadeh20
داستانکده
┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
ـ🍃🍀🍃🍀
ـ🍀🍃🍀
ـ🍃🍀
ـ🍀
🌸 روزه واقعی
┅━❀🪴❀🪴❀🪴❀🪴❀🪴❀🪴❀━┅
✴️ در ماه رمضان پیرمردی دور از چشم مردم، غذا میخورد. چند جوان به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟ پیرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم. جوانان خندیدند. پیرمرد گفت: بلی، دروغ نمیگویم، کسی را مسخره نمیکنم، به کسی دشنام نمیدهم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و ...
ولی چون بیماری خاصی دارم متاسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم، آیا شما هم روزه هستید؟
یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم.
ماه رمضان برای همهٔ آنان که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان، در خدمت خلق خداست و زمین را، آب را، گل و سبزه را و دیگر موجودات را آسیب نمیرسانند پر برکت باد....
#داستان
#داستان_پندآموز
┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🦋
🦋 @Dastankadeh20
داستانکده
┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🍀
🍃🍀
🍀🍃🍀
🍃🍀🍃🍀
ـ✨🍃🍂🕊🍃🍂🕊🍃🍂🕊
ـ🍃🍂🕊🍃🍂🕊🍃
ـ🍃🍂🕊🍃
ـ🕊
❤ زیانی پرسود
┄┄┅═════✧❁🍁🌸🍁❁✧═════┅┄
💢 آثار گچ روی ناخنهای مرد کارگر مشخص بود و دخترکش از اینکه مادرش پسری حامله است، خوشحال بود، ولی پدر در اعماق نگاهش غمی پنهان بود و لبخندی دروغین بر لب داشت.
مادر دختر چند تکه لباس پسرانه ارزان برداشته بود و دخترک تندتند اجناس گرانقیمت را روی پیشخوان مغازه میگذاشت. مادر دوباره آنها را سر جای خود میگذاشت و میگفت:
دخترم اینها را آقای فروشنده برای بچههای خودش آورده است.
دختر در جواب مادرش گفت:
پس چرا به خانهاش نمیبرد؟ من هم بهعنوان فروشنده از اینکه اجناسم را میفروشم باید خوشحال میبودم ولی ناراحت بودم و پدرومادر نگران و دخترک خوشحال را یکییکی نگاه میکردم. این وسط فقط آن دخترک خوشحال بود.
چه کسی یا چه چیزی باعث نگرانی این پدرومادر شده بود؟ آیا باید این پدرومادری که خدا داشت به آنها فرزندی دیگر میداد، نباید خوشحال میبودند؟ یک نایلون روی میز گذاشتم تا مادر زودتر سروته کار را جمع کند. چند تکه لباس را در نایلون گذاشتم.
مرد رو به من گفت:
چقدر شد عمو؟
گفتم:
قابل شما را ندارد. ۱۵٠هزار تومان.
مرد کارت بانکیاش را داد و گفت:
انشاءالله که داخلش چیزی مانده باشد.
کارت را کشیدم و ۱۵۰هزار ریال وارد کردم و دکمه سبز را زدم. هنوز دستگاه کاغذش بیرون نیامده بود، مرد گوشی قدیمی شکسته خود را درآورد و نگاه به پیامک بانک کرد.
من تند کاغذ را از دستگاه درآوردم و با کارت در دست مرد گذاشتم.
تا خواست بگوید اشتباه کشیدی و به ریال کشیدی، دست او را فشار دادم و به او چشمک زدم و گفتم:
خدا برکت بدهد.
زن و دخترک نایلون را برداشتند و تشکر کردند و بهراه افتادند. مرد خود را مشغول کرد تا کارت را داخل کیف کهنهاش جا بدهد. پشتسرش را نگاه کرد دید دخترومادر از مغازه بیرون رفتند.
سپس گفت:
ان شاءالله هر چه از خدا میخواهی به شما بدهد. یک هفته است بیکارم.
تازه متوجه علت ناراحتی او شدم. بهش گفتم:
مبارک شما باشد، کاری نکردم. کمی بیشتر به شما تخفیف دادم.
مرد رفت و من ماندم و احساس کردم صدای خدا را شنیدم که گفت:
دمت گرم.
آن روز اولین روزی بود که زیانی پر از سود کردم، چون هوای بنده خدا را داشتم.
#داستان
#داستان_پندآموز
┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🦋
🦋 @Dastankadeh20
داستانکده
┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🕊
🍃🍂🕊🍃
🍃🍂🕊🍃🍂🕊🍃
✨🍃🍂🕊🍃🍂🕊🍃
🌻 حاجتت را روى زمين بنويس
✧════════•❁🌺❁•════════✧
🔴مردى خدمت على عليه السلام آمد و عرض كرد:
يا اميرالمؤمنين من حاجتى دارم .
حضرت فرمود:
حاجتت را روى زمين بنويس ! زيرا كه من گرفتارى تو را آشكارا در چهره تو مى بين و لازم نیست بیانش کنی!
مرد روى زمين نوشت .
” انا فقير محتاج ” من فقيرى نيازمندم .
على عليه السلام به قنبر فرمود:
با دو جامه ارزشمند او را بپوشان .
مرد فقير پس از آن ، با چند بيت شعر از اميرالمؤمنين عليه السلام تشكر نمود.
حضرت فرمود: يكصد دينار نيز به او بدهيد!
بعضى گفتند:
يا اميرالمؤمنين او را ثروتمند كردى !
على عليه السلام فرمود:
من از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: مردم را در جايگاه خود قرار دهيد و به شخصيتشان احترام بگذاريد. آنگاه فرمود:
من براستى تعجب مى كنم از بعضى مردم ، آنان بردگان را با پول مى خرند ولى آزادگان را با نيكى هاى خود نمى خرند.
نيكى ها انسان را برده و بنده مى كند.
#داستان_ائمه
#داستان_اهل_بیت
#امام_علی
┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🦋
🦋 @Dastankadeh20
داستانکده
┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
⚡️تلنگر⚡️
🌹 حضرت على علیه السلام مى فرماید:
هر كه زیاد یاد مرگ باشد، به مقدارى كمى از دنیا دلگرم و راضى است و دیگر حرص و بخل در او نیست.
( بحار، ج6، ص136)
⚡️آن حضرت مى فرماید: هر كه زیاد یاد مرگ كند از حیله هاى دنیا رهایى پیدا مى كند.
( غررالحكم،«موت»)
👈 اساساً دنیا گول زننده عاشقان خود است و كسى كه بتواند با توجّه به مرگ و قیامت، دل خود را روانه سراى آخرت و زندگی ابدی خود کند دیگر كند حیله ها و زرق و برق ها و جلوه هاى دنیا حریف او نیست.
🌻حلال زاده
✧════════•❁🌺❁•════════✧
☘️مردی عرب نگران نزد پیامبر(ص) آمد وگفت:
حدود دو سال است که خدا فرزند پسری به من داده است، من و همسرم هر دو سفید پوستیم ولی بچه ی ما سیاه به دنیا آمده است
تا اینکه کسی در دلم نگرانی ای ایجاد کرد و گفت: همسرت به تو خیانت کرده است و این پسر، پسر تو نیست چرا که همرنگ تو به دنیا نیامده است، اکنون این فکر تمام وجودم راه فرا گرفته است که نکند همسرم به من خیانت کرده باشد و این پسر، فرزند من نباشد
پیامبر فرمودند:
به بیرون از مدینه برو جوانی مشغول به کار است و در حال ساختن خانه ای می باشد، او را پیدا کن و فرزندت را کنار او رها کرده و نظاره گر باش
اگر فرزندت به نزد او رفت بدان حلال زاده است اما اگر پسرت از آن جوان دوری کرد نطفه اش از تو نیست.
مرد چنین کرد،بیرون از مدینه رفت و جوان را دید
فرزندش را کنار او رها کرد و خود عقب رفت، کودک کمی به مرد که در حال کار کردن بود نگاه کرد، کمی اطراف او راه رفت و اطرافش را نگاه کرد
مرد عرب ایستاده بود و از دور تماشا می کرد که کودک چه می کند، در دلش غوغایی بود، دید پسرکش گوشه ی پیراهن جوان را گرفت و تکان داد و دستهایش را باز کرد تا جوان او را بغل کند
دید که جوان دست از کار شست و کودک را بغل کرد، از دور لبخند کودک و آن مرد جوان را دید دلش آرام گرفت
به نزد جوان آمده و سلام کرد و کودک را خواست که از آغوش جوان بگیرد، کودک خودش را به آغوش مرد جوان چسبانیده بود
بالاخره پدر، پسرش را گرفته و از مرد جوان عذر خواست و خداحافظی کرد
به مدینه و مسجد پیامبر آمد و ماجرا تعریف کرد
رسول گرامی اسلام به او فرمودند: شک نکن که این پسر فرزند توست و ممکن است در اعقاب تو فردی سیاه بوده باشد که این فرزند به او تمایل پیدا کرده و نطفه به شکل او منعقد شده است
مرد عرب از رسول گرامی اسلام پرسید : می شود آن جوان را به من معرفی کنید
حضرت فرمودند: او برادر و عموزاده ی من علی بن ابیطالب است
سپس رو به عرب فرمودند :
دروغ میگویدآنکس که میگویدحلال زاده است امابا علی دشمنی دارد.
📗امالی صدوق، ص ۲۰۹
📗بحار الانوار، ج ۲۷، ص ۱۴۷
#داستان_ائمه
#داستان_اهل_بیت
#امیرالمومنین
#امام_علی_علیه_السلام
#امام_علی
┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🦋
🦋 @Dastankadeh20
داستانکده
┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━