داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_چهاردهم با خودم گفتم تو کی بیدار شدی که صبحونه خورد
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_پانزدهم
اون صبحونه بدترین صبحونه ی زندگی من بود ،صبحونه ی نوعروسی که خودش نمیفهمید عروس شده ،....مجمعی که توسط مادرشوهر نیومد دم در اتاق و ازمن انتظار داشتن برم با اونا صبحونه بخورم ...همونطور که آماده میشدم تماما فکرم مشغول خانوم جونم بود....باید حداقل تا عصر صبرمیکردم که میرفتم...
مرتضی دستم رو گرفت و برد سمت اتاق های به نسبت قدیمی که حالا مفهمیدم پدر و مادر و خواهرهاش اونجا زندگی میکنند ...
یه اتاق بزرگی بود که دورتا دور متکا گذاشته بودن و متکا ها به قدری کثیف بود که سیاهیش رو از دور میشد دید ،
۴تا دختر از سن ۱۷ساله تا ۸ساله همگی با پدر مادرشون یکجا میخوابیدن توی همون اتاق ...چه خونه ی شلوغی بود ...
پدرش بالای اتاق نشسته بود و در حال قلیون کشیدن بود اعظم خانوم هم یه لباس کهنه تنش بود و داشت لباس یکی از دخترا رو با سوزن و نخ دوخت میکرد...وقتی وارد شدم کسی حتی از جلو پام بلند نشد خوش اومد بگه ،
مرتضی به یکی از متکا ها تکیه داد و اشاره کرد منم کنارش بشینم ....فقط خواهرهای مرتضی دورم میچرخیدن که وای عروس اومده چقدر لباسش نوعه چه بوی خوبی میده....
بغضم هرلحظه بیشتر میشد تا اینکه پدر مرتضی شروع کرد به حرف زدن....
درحالی که قلم قلیون رو توی دستش جابجا میکرد با همون صدای آرومی که مرتضی هم داشت گفت اسمت چی بود؟هااا حبیبه ...خوش اومدی دختر داری میبینی این زندگیماست نه بیشتره نه کمتر ،اعظمو بچه ها و به ترتیب اسمهای دخترا رو میگفت،شکوفه راحله الهام وکوچکترین که مشخص بود خیلی هم لوسه و براشون عزیزه اسمش زیبا بود ....
از بوی قلیون حالم داشت بهم میخورد به سرفه افتادم مرتضی یه لیوان آب به دستم داد.....
پدر مرتضی نگاه های سرد و خشکی داشت ،توی چشم های مرتضی زل زد و گفت مرتضی زنت اگه از قلیونم حالش بد میشه ببرش بیرون...
مرتضی گفت نه پدرجان این چه حرفیه ...
مرتضی انگار از پدرش میترسید یا شاید هم زیاد حساب میبرد ازش ...
یک پوق دیگه قلیون کشید و گفت توی این یکماهی که تو اینجایی و مرتضی برميگرده اهواز سوپرش ،برای صبحونه ناهار و شام میای پیش ما غذا میخوری ،
شبها هم کنار شکوفه و بقیه ی دخترها میخوابی ....
یه لحظه جا خوردم از حرفش ؟؟یکماه ؟من میمونم مرتضی میره اهواز؟؟ نگاه های گنگی به مرتضی انداختم
مرتضی تعجبم رو که دید پوفی کشید و بلند شد ،یهو ناباورانه گفت هیچکس این دختر رو متوجه نکرده چه اتفاقی افتاده پدر لطفا تو متوجهش کن ...
اعظم خانوم که تاحالا ساکت بود با دندونش نخ رو تکه کرد و شلوار زیبا رو به سمتش پرت کرد بعدم نیشخندی زد و گفت پدر مادره خواستن این دختر و از سرشون باز کنن بعدم خودشو دختراش سر گذاشتن تو گوش هم و خندیدن ....
توی اون لحظات دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه....
ادامه دارد......
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
37.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_هفتم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#ضرب_المثل
🔺یک بام و دو هوا
🔸️این مثل را در مواقعی به کار میبرند که شخصی برای نفع خویش در مورد یک مسئله دو رای متضاد میدهد.
🔹️در ایام گذشته شبهایی که هوا خوب بود مردم روی پشتبام میخوابیدند.
میگویند زنی شبانگاه بر بالین داماد و دخترش رفت و گفت : هوا سرد است. مهربانتر خفتن به سلامت نزدیکتر است.
سپس به سمت دیگر بام که پسر و عروسش در آنجا خوابیده بودند رفت و به آنها گفت: هوا گرم است. اندکی دوری تندرستی را سزاوارتر است.
عروس که هر دو گفته را شنیده بود گفت:
قربان برم خدا را
یک بام و دو هوا را
این سر بام گرما را
آن سر بام سرما را
▪️از آن زمان این گفته ضربالمثل شد و در موارد دوگانهگویی استفاده میشود.😄
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
27.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_سیوهشتم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_پانزدهم اون صبحونه بدترین صبحونه ی زندگی من بود
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری
#قسمت_شانزدهم
از اینکه داشتن مسخره ام میکردند واقعا عصبانی شدهبودم اشکم داشت بیرون میومد اخم هام رو توی هم کردم وبلند شدم برم ولی هنوز قدم اول رو بر نداشته بودم پدر مرتضی باهمون نگاه سرد و خشکش گفت
دختر اینکه تو بی اطلاعی تقصیر پدر مادرته...
هرچی میکشیدیم از خانوم جونم بود همه چی،بیشتر موندن رو اونجا جایز ندونستم چادرمو برداشتم و برم طرف خونه ی اقا جونم ...
در خونه رو محکم کوبیدم و اولین نفری که در رو باز کرد جواد بود ....
با دیدن جواد تف انداختم تو صورتش و گفتم نه از اون هارت و پورت اولی که مرتضی اومده بود خواستگاریم نه از الانت که به من هیچی نگفتین عقدمه یا عروسیمه....
جواد مردنوجوونی بود برای خودش دیدم اشک تو چشماش حلقه زد و گفت حبیبه اصلا من تو مراسم تو بودم؟؟؟نپرسیدی من کجام ؟؟خانوم جون منو انداخته بود توی حموم ته حیاط باورت میشه ؟؟
از کارهایی که خانوم جون کرده بود واقعا کلافه بودم اصلا نمیدونستم منطقش چی بوده!!!
جواد رو هل دادم رفتم سمت اتاق اقا جون خانوم جونم دست به کمر دم اتاق وایساده بود و با دیدنم دستشو گاز گرفت به خودش زورمیاورد وووواااااییییی دختره خیره سر تو بودی که درو میکوبیدی؟؟ بی شوهر اومدی؟!نگفتی همسایه ها میبیننت برامون حرف و حدیث درست میکنن ؟؟
خانوم جونم هنوزم به فکر من نبود از اداهاش عصبانی بودم اونم هول دادم زیر لب غریدم برو کنار تو که مادر نیستی ....
رفتم توی اتاق اقا جونم اقا جونم پشت مجمعی از برنج نشسته بود و داشت لقمه میگرفت ،اقا جونم حتی سر بلند نکرد که نگام کنه ....
رفتم کنارش نشستم و با چشمایی که پر از اشک بود گفتم این انصاف بود اقا جون؟؟؟
که منو بی سروصدا اینقدر غریب راهی خونه شوهر کنید؟؟؟که بهم بخندن بگن دختره نمیدونسته چه خبره!؟اره اقا جون؟؟
اقام با اخمی که کرده بود سکوت بود و هیچی نمیگفت...
خانوم جونم مثل همیشه با آتیش کردن آقام میخواست آقامو تحت تاثیر قرار بده اومد کنار سفره نشست و گفت داری میبینی آقا حبیب ؟؟ بزرگش کردی شوهرش دادی هلت میده میگه تو مادر نیستی ....
دوباره چشم غره بهم اومدو قاشق و به سمتم دراز کرد و گفت دختره چش سفید به جای تشکرته ؟؟؟شوهرت دادیم بی سر و صدا بابات از کجا پول داشت برای تو بره جهاز بخره ها ؟؟برو خداتو شکرر کن به یکی دادیمت که دستش تو جیب خودشه داره بهترینا روبرات میسازه...خیره سر...
ولی اینبار من صدامو بردم بالا و گفتم تو حق نداشتی منو اینجوری شوهر بدی اصلا اومدی بگی دختر امشب عروسیته؟؟ چی میگی تو؟
یهو داغی سیلی آقام رو روی گونه ام حس کردم ....اشک تو چشام جمع شد اولین بار بود توی عمرم آقام دست روم بلند میکرد .....
آقام باعصبانیت ولی با صدای آرومبهمگفت حبیبه بار آخرت باشه رو مادرت صداتو بلندمیکنی،نکه میخواستی بدیمت بی یکی مثل بهمن که طلعت روبرده با جاری هاش و نامادریش تو یه خونه زندگی میکنن!!!؟؟
مرتضی برات اتاق جدا ساخته دوروز دیگه هم دستت رو میگیره میبرتت شهر ...از این به بعدم پدر مادر اول اعظم خانوم و شوهرشه بعدش من و مادرت ...بمیری هم نباید دیگه خونشون رو ترک کنی فهمیدی؟؟؟
جواد خواست حرف بزنه که خانوم جونم پرید وسط حرفش و شروع کرد به زاری و گریه و ادا در اوردن برای آقام که خودشو بیشتر مظلوم جلوه بده ....فهمیدم کار از کار گذشته و این خونه دیگه کسی پشت من نیست ....
توی ظهر گرما که پرنده هم تو هوا پر نمیزند با چشمای اشکی رفتم دم خونه ی طلعت خواستم در بزنم که یادم اومد طلعت خودش تنها نیست و منو با این حال و روز ببینن فکر میکنن از خونه شوهر بیرونم کردن....
همونطور که هق هق میکردم چادرم روی زمین کشیده میشد راه خونه ی اعظم خانوم اینا رو گرفتم و رفتم.....
با اولین دری که زدم آمنه بود که در رو به روم باز کرد
ادامه دارد......
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#یار_مهربان
معرفی کتاب «فصل توتهای سفید» نوشته سیده عذرا موسوی
رویا حسینی
دوران پهلوی دوم، در تاریخ ایران، آبستن حوادث شگرف و پیچیده ای بوده است. با اینکه چندان از اکنون ما، دور نیست، اما زمانه ی پرقصه ای بوده است. انتخاب های نسل های آن زمان، تأثیر بسزایی در نسل های آتی گذاشت. همین تأثیرگذاری ها، نویسنده ها را علاقه مند به داستان پردازی در آن روزگار کرده تا شرایط را مشابه سازی کنند و آیندگان را به هم زادپنداری فراخوانند.
«فصل توت های سفید»، رمانی است که با زبانی شیوا و روان، خواننده را وارد فضای دهه ی ۵۰ می کند. فروغ، دختر تنهاییست که در خانه ی گیلاس خانم، اتاقی دارد. امورات خود را با خیاطی می گذراند. او در گذشته ی پرماجرایش، با زنان شهر نو و لهستانی ها روبرو شده است اما انتخاب های فعال خود را داشته است. حالا «بهروز» می خواهد او را به نفع خود، تلکه کند؛ در این میانه، «امیر»، پسر جوان و سربراه محله، از فروغ حمایت می کند. اما شیرینی این حمایت، چندی بیشتر طول نمی کشد. امیر گم شده است و فروغ، به دنبال او، شهر را زیر پا می گذارد. داستان با فلش بک های متعدد، در پانزده فصل نگاشته شده است. هر یک از شخصیت های رمان، زبان متناسب با ویژگی های خود را دارد و نویسنده به خوبی از پس شخصیت پردازی آن ها، برآمده است. جزئیات فراوان و دقیق، تصاویر شفاف و پویا، از شاخصه های متن عذرا موسوی است. زنان در این رمان، در برابر چالش ها و دوراهی های زندگی، تصمیم های متفاوتی می گیرند و سرنوشت خود را انتخاب می کنند و همین امر، موجب تعلیق و جذابیت داستان شده است. این کتاب توسط انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسیده است.
پشت جلد کتاب آمده است:
حتی جرئت نکرده بودم بروم در مغازه اش و شیشه ی مربای توتی را که پخته بودم دستش بدهم. همان روز توی کوچه تا رو گرداندم گفت: «یک دقیقه صبر کن آبجی.»
و دستمالش را پرت کرد پای موتور و تندی رفت طرف مغازه. حس می کردم که زن ها از پشت درهای نیمه باز و پرده های توری آویزان جلوی پنجره ها مرا می پایند و لب می گزند، نرمه ی میان انگشت شست و اشاره شان را دندان می گیرند و لیچار می گویند. کوچه و پنجره ی خانه ها را از نظر گذراندم. خبری نبود. آن سوی کوچه بچه ها فوتبال بازی می کردند. سر که گرداندم امیر را دیدم که جلویم ایستاده و دستش را پیش آورده جا خوردم. توت های درشت و سفید میان کاسه ی رویی کج وکوله دل می بردند.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#داستان
عطر بهارنارنج (۵)
مرضیه ولیحصاری
هفتههای پیش خواندیم درست روزی که ماه چهره خانه را به قصد مدرسه پیاده می رود، نصرت شاگرد نجار به او نزدیک می شود و جعبه ی
چوبی که خود ساخته به همراه نامه به او می دهد که در آن از علاقه اش به ماه چهره پرده برمی دارد...
و اکنون ادامه ماجرا...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
عطر بهارنارنج.pdf
1.39M
#داستان
نویسنده: #مرضیه_ولی_حصاری
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 فرا رسیدن خجسته میلاد بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و #روز_زن مبارک🌸
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈۰
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
#معلم
هدایت شده از تدریس یار پایه اول
تولید انواع کیفهای زنانه و مردانه
تمام محصولات به قیمت تولیدی هستند
ارسال به سراسر کشور
https://eitaa.com/charme_yekta
هدایت شده از قصه و نقاشی و کاردستی و بازی و ایده کودکانه
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
هدایت شده از قصه و نقاشی و کاردستی و بازی و ایده کودکانه
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه درسی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144
گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d
بنا به اصرار دوستان
گروه پایه دهم مختص رشته تجربی
https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64
گروه پایه دهم مختص رشته انسانی
https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677
گروه درسی پایه یازدهم
https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434
گروه درسی پایه دوازدهم.
https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550
گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از قصه و نقاشی و کاردستی و بازی و ایده کودکانه
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
#آشپزی #خانواده #آموزش
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
با ما خلاق شو
@khalaghbashh
#ایده #خلاقیت #آموزش
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
هدایت شده از قصه و نقاشی و کاردستی و بازی و ایده کودکانه
#قصه ها و کلیپ های کودکانه
ایده و #نقاشی و #کاردستی
مورد استفاده در پایه ابتدایی
قابل استفاده برای معلمان و اولیا و دانش آموزان
@naghashi_ghese
48.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_هشتم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از Ltms
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
هدایت شده از Ltms
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه درسی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144
گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d
بنا به اصرار دوستان
گروه پایه دهم مختص رشته تجربی
https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64
گروه پایه دهم مختص رشته انسانی
https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677
گروه درسی پایه یازدهم
https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434
گروه درسی پایه دوازدهم.
https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550
گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از Ltms
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
#آشپزی #خانواده #آموزش
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
با ما خلاق شو
@khalaghbashh
#ایده #خلاقیت #آموزش
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
36.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_سیونهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری
#قسمت_هفدهم
آمنه که من رو با اون حال و روز دید فورا زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده دختر تو چرا این وضع و حالی ؟نمیدونم چرا ولی آمنه رو بغل کردم و بلند بلند گریه کردم ...
یهو صدای اعظم خانوم اومد که با طعنه میگفت حالا خوش گذشت خونه پدر ؟؟
آمنه با عصبانیت بهش گفت بس کن اعظم سر به سر این طفل معصوم نذار ....
آمنه دستم رو گرفت و منو به سمت اتاقش برد ،بهم گفت دوست داشتم تو لحظات بهتری پاگشات میکردم به اتاقم عزیزم...
چقدر امنه مهربون بود ،اعظم خانوم فقط اسمش به معرفت بیرون رفته بود درصورتی که یک جو اخلاق خوب نداشت ،
اونم کنارم نشست و گفت حبیبه جان توهم برام مثل زهرا ،حالا که اتفاقی که نباید میوفتاد رو افتاده به خودت سخت نگیر زندگیت رو بکن ،
با هق هق گفتم اخه مگه میشه
دستشو گذاشت رو دستم و گفت اره میشه ولی قبل هرکاری باید یه کاری کنی که زودتر همراه مرتضی بری اهواز ،چون اینجا با دوتا هوو و خواهرشوهرو یه پدرشوهر معتاد زندگیت خراب میشه
گفتم ولی مرتضی گفت یکماه دیگه منو میبره ....
امنه گفت شنیدم اینا رو ولی مرتضی رو رام کن توی این یکماه توی اتاق خودت بخوری و بخوابی و پول تو جیبی قبل رفتش بهت بده چون اینجا هرکی پول بخواد باید بره از اعظم بگیره.....امورات این زندگی توی این خونه به سختی میگذره ...
گفتم ولی خانوم جونم که میگفت اعظم خانوم خیلی زن خوبیه ،پسراش چقدر براش طلا گرفتن،چقدر همه چی دارن...
اونم گفت اون طلاها پسراش برا زن هاشون گرفته بودن ولی اعظم خانوم حسادت میکنه و توی این خونه هم مادرسالاریه و دوتا گردنبد از یه عروس و دوتا انگشتر از یه عروس دیگه اش رو برداشته.....
همون لحظه بود که اعظم خانوم صداش از حیاط اومد که به مرتضی میگفت مرتضیییی میز و صندلی و متکاهایی که تو اتاقته رو بیار بیرون داداشت اومده ببره برا معصومه .....
با تعجب گفتم معصومه دیگه کیه جریان چیه....
آمنه گفت دخترم وسایلای توی اتاقت مال جاریته...
بغض راه گلومو گرفته بود پس کجا رفت اون همه تعریفی که خانوم جونم از اینا میکرد میترسیدم الان بیان بگن اون اتاق هم برا شما نیست....
با بغض تو گلوم بلند شدم رفت سمت اتاقم مرتضی رو دیدم ...با چشمای اشکیم گفتم مرتضی....
توقع قرضی بودن تشکامون رو نداشتم....
مرتضی پوففففی کشید و گفت من امادگی عروسی و نداشتم حبیبه صبرکن رفتم اهواز برات بهترشو میگیرم
بعدم اومد چندتا دست از نوازش بهم کشید و بهم گفت باشه!؟؟
حرفای امنه رو یادم اومد و بهش گفتم مرتضی.....
اگه میخوای یکماهی بری اجازه بده تو اتاق خودم بخوابم.....
ادامه دارد........
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#داستان
آن که مرا شنید
فرزانه علیدوست
آخر شب، خسته از یک روز پر مشغله، فارغ از تمام بروبیاها، خنده ها، بحث ها، تصمیم گیری ها و بذار و بردارها، زن ها نشسته روی تشک های پنبه ای، خود را برای خواب آماده می کردند. طبق معمول همه ی دورهمی ها شاه نشین خانه به مردها اختصاص یافته بود و آن ها فارغ از بهانه گیری بچه ها و نق ونوقشان برای فرار از خواب، سفرشان را در اقلیم هفت پادشاه آغاز کرده و به خوابی عمیق فرو رفته بودند. به غیر از پسرعموی مسعود که چون دخترش بدون شنیدن قصه ی شبانه از زبان پدر، خواب به چشمش نمی رفت، همچنان مشغول سرهم کردن کلمات، برای طولانی کردن داستان خود ساخته اش بود. بی خبر از اینکه نگاهی با حسرت، در عمق تاریکی اتاق، محو تماشای آن هاست...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
آن که مرا شنید.pdf
2.37M
#داستان
نویسنده: #فرزانه_علیدوست
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
32.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_نهم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🔅 #پندانه
✍ با هزاران وسیله خدا روزی میرساند
🔹سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مىخورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريانكردهای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت.
🔸سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند.
🔹دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت.
🔸سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشتها را با منقار و چنگال خود پاره مىكند و به دهان آن مرد مىگذارد تا وقتى كه سير شد. پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت.
🔹سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دستوپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند.
🔸مرد گفت:
من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مالالتجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند. اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مىآيد، چيزى براى من مىآورد و مرا سير مىكند و مىرود.
🔹سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت:
در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در چنین موقعیتی میرساند، پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟
🔸ترک سلطنت كرد و رفت در گوشهاى مشغول عبادت شد تا از دنيا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
🔶 محصول تقلبی نخر
🔸 اگر میخوای بدونی کالایی که خریدی اصله یا تقلبی این راه رو برو
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
#معلم #ضمن_خدمت #آزمون
#منبرک
کسی که امام زمان به او نگاه نمیکند
آیتالله فاطمینیا
جوان میخواهد برود جمکران، حالا با مادرش هم بحثش شده است، دوستانش هم دم در هستند، مادرش همینجوری نگاهش می کند، مادری که اینقدر زحمتش را کشیده است شبها نخوابیده است، حالا این جوان عصبانی شده است، خداحافظی هم نمی کند. خیلی خب این کار را کردی؟ خیلی معذرت می خواهم من را ببخشید، آدم باید خیلی احمق باشد فکر کند از مادر خداحافظی نکند، (در جمکران) امام زمان (علیه السلام) به او نگاه کند.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
gh. Sa:
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
🔺 پسر شمشیر
قسمت ششم
همانطور که در قسمت های پیشین گفته شد ایران عزیز ما بواسطه ضعف دولت صفویه از اطراف و اکناف و مرزهای وسیع خود مورد هجوم و تاخت و تاز بیگانگان و حتی خودی ها قرار گرفته شده بود روس ها ، گرجستان و ارمنستان و چچن و شوشی و باکو و آستارا و قسمت هائی از گیلان و بنادر آن را تصرف کرده بودند و بنا به سفارش پطر کبیر (پطر کبیر می گفت ما باید به آبهای گرم خلیج فارس دسترسی داشته باشیم) قصد داشتند بدون توقف تا قزوین که اینک پایتخت ایران شده بود آمده و با تصرف ایران خلیج فارس را هم از آنِ خود کنند
از طرف دیگر امپراطوری عثمانی نیز همین خیال را در سر می پروراند و قصد داشت از شمالغرب و غرب و جنوب ایران یعنی آذربایجان و کرمانشاه و همدان و ایلام و خوزستان که اینک در اشغال وی بود به اصفهان حمله ور و با برکناری اشرف افغان تمامی نواحی ایران را به تصرف خود درآورد
برای آگاهی دوستان ذکر این نکته ضروریست که امپراطوری عثمانی (ترکیه) در آن دوران و تا همین صد سال پیش ، ابر قدرت بلامنازع جهان آنروز بود و در اروپا کشورهای اوکراین و چندین کشور اروپای شرقی و غربی تا دروازه های وین ، پایتخت اتریش پیشروی کرده بود ، در آفریقا ، کشورهای مصر و الجزایر و تونس و لیبی و سودان و سومالی و مراکش و در آسیا کشورهای سوریه و لبنان و فلسطین و عراق و کویت و عربستان سعودی و در یک کلام تمام کشورهای عرب و مسلمان زیر یوغ امپراطوری عثمانی بود و سربازان معروف ینی چری (سربازان زبده و بسیار ورزیده و جنگاور های خاصی بودند که هنگام جنگ ، صورتهایشان را سرخ می کردند و نامشان لرزه بر اندام اروپائیان انداخته بود) به استعداد پنجاه هزار نفر را در اختیار داشت
به ایران بازمی گردیم که در هر شهر و گوشه اش در اختیار سردارانی بود که هر کدام داعیه حکمرانی بر ناحیه ای و در مواردی حتی ادعای پادشاهی بر تمامی ایران را داشتند و در این گیرودار ، و جنگهای داخلی بین این یاغیان که مانند قارچ از زمین می روئیدند بازنده اصلی مردم پی پناه و گرسنه ایران بودند که جان و مال و ناموسشان به تاراج رفته بود و هیچ امنیتی در هیچ نقطه ای برقرار نبود
شاه تهماسب دوم پس از پیروزی بر سپاه محمود افغان ، متوجه خراسان و شهر مشهد شد که اینک با توجه به ضعف دولت مرکزی ایران ، تحت تسلط سرداری بنام ملک محمود سیستانی قرار گرفته بود ، ملک محمود سکه بنام خود زده و خود را پادشاه ایران نامیده بود
شاه تهماسب وقتی به قوچان رسید متوجه شد تمام مردم و بزرگان شهر از اعجوبه ای بنام نادر یاد می کنند که با نفرات اندک خود ، ازبکان را شکست داده و راهها و شهرها را امنیت بخشیده ، لذا بنا به خواست اطرافیان و همچنین ترس از رویاروئی با ملک محمود سیستانی که در دلاوری و جنگ و صف آرائی سپاه جزء نوابغ روزگار بود ، دستور داد نادر را به حضورش بیاورند ، پیکی روانه شد ، دیری نگذشت که نادر بهمراه تنی چند از یاران وفادارش در سراپرده شاهی ، بحضور شاه تهماسب رسید
در مذاکره ای که بین دو طرف انجام شد نادر پیشنهاد کرد بخاطر جلوگیری از جنگ و برادر کشی ، شخصا نزد ملک محمود سیستانی که اینک تاج پادشاهی ایران را بر سر گذاشته بود رفته تا سرباز ایرانی بدست هموطن خود کشته نشود ، پیشنهاد نادر با استقبال شاه تهماسب و مخالفت یاران وفادارش مواجه شد ولی در نهایت نادر به مشهد ، نزد ملک محمود رفت
وقتی نادر به مشهد رسید ملک محمود سیستانی او را بسیار تکریم و احترام کرده و پذیرائی شایانی از وی نمود ولی با توجه به اینکه مطمئن بود در سرتاسر ایران حریفی بجز نادر ندارد ، در خفا منتظر فرصتی بود که بدون اینکه در ظاهر ، تقصیری متوجه وی بشود نادر را از میان بردارد ، بهمین منظور چند روز بعد به نادر پیشنهاد کرد که با یکدیگر به شکار بروند ، نادر پدیرفت و در سحرگاه فردای آنروز برای شکار به صحرا رفتند
ملک محمود با اطرافیان خود بهمراه نادر و یاران همراهش مشغول شکار شدند و تا بعد از ظهر بهمین منظور اسب می تاختند تا اینکه بعلت خستگی مفرط تصمیم گرفتند در نقطه ای به استراحت بپردازند ، نادر پذیرفت و از آنجائیکه بسیار محتاط و تیزهوش بود در نقطه ای که آفتاب از پشت سرش در حال تابیدن بود به استراحت پرداخت (در حقیقت این عمل نادر ، مانند آن بود که وی در جلوی خود آینه ای گذاشته باشد تا پشت سرش را ببیند)
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که نادر بدون اینکه پشت سرش را ببیند متوجه شد سایه های بلندی آهسته به سوی او می آیند ، او آرام آرام بدون جلب توجه ، دسته تبرزین معروف و شمشیر خود را لمس نمود و با حرکتی برق آسا از جای خود بلند شده و به سوی افرادی که بسوی او می آمدند حمله کرد
شدت حمله نادر به حدی شدید بود که در کسری از ثانیه ، پنج نفر از مهاجمین با توجه به اعضای قطع شده بدنشان و آسیب های دیگر بر زمین افتادند و نادر در این زمان با فریادهای بلندش مشغول زد و خورد با شش یا هفت نفر باقیمانده مهاجمین شد ، در این میان با توجه به سر و صدای ایجاد شده ، یاران نادر نیز از راه رسیده و مهاجمین تماما کشته شدند ، نادر و یارانش ، مشهد را جای ماندن ندیدند و با شتاب تمام رو به فرار نهادند
از آن سو ملک محمود سیستانی که می دید ، مرغ در حال پریدن از قفس است دستور داد دروازه های شهر را بسته و به تعقیب نادر و یارانش بپردازند و جایزه هنگفتی نیز برای زنده یا مرده نادر تعیین کرد
دروازه شهر مشهد و تمام راهها ، با هزاران سرباز بسته شد ، نادر که در نقطه ای از مشهد پنهان شده بود متوجه شد که هیچ روزنه ای برای خروج از شهر وجود ندارد ، لذا دل به سرنوشت سپرد و تصمیم گرفت شبانه بهمراه افراد کمی که همراهش بودند از مشهد بگریزد
در نیمه های شب ، ملک محمود سیستانی که در ارگ قصر خود در حال استراحت بود با شنیدن صدای چکاچک شمشرها و نعره ها و فریادهای نادر و ده نفر از همراهانش و ناله و فغان مجروحین سپاهش که مانند برگ خزان به زمین می ریختند مواجه و در کمال تعجب متوجه شد که نادر و یارانش دل به مرگ نهاده و بی محابا با شمشیر و گرزهای خود در حالیکه فریادهای یا علی و یا محمد سر می دادند به قلب سپاه بی شمار وی زده و قصد خروج از مشهد را دارند
ملک محمود سراسیمه فرمانده سپاه خود را احضار و با تهدید وی از او خواست بدون هیچ تعلل و بهانه ای زنده یا مرده نادر را به وی تحویل دهد ، در آن شب هولناک هیچ سربازی در مشهد خواب نبود و همه برای دستگیری و یا کشتن نادر و به امید گرفتن جایزه ، بسیج شده بودند
یاران باوفا و از جان گذشته نادر که او را ناجی ایران می دانستند خود را فراموش کرده و سینه خود را سپر بلای نادر می کردند ، انبوه سپاهیان پیاده و سواره مشهد ، نادر و همراهانش که همگی سوار بر اسب بودند را در میان گرفته و امیدوار بودند با توجه به جنب و جوش زیاد نادر ، حداقل وی بعلت خستگی از پای درآید ولی نادر مرد خستگی نبود و تبرزین نادر ، لحظه ای از شکافتن سر و انداختن کتف ها باز نمی ماند
باری ، یاران نادر که از هیچ جانفشانی دریغ نمی کردند یک به یک ، طعمه نیزه ها و شمشیرهای دشمنان شده و از زین های اسبها به زمین سقوط می کردند که این امر ، کار را برای نادر ، سخت و سخت تر می کرد ، در آن شب هولناک که بیش از دوساعت بطول انجامید معجزه ای رخ داد و نادر که مجروح شده بود توانست فقط بهمراه دو نفر از یارانش که آنها نیز زخمی شده بودند از آن ورطه هولناک بگریزد و پس از ساعتها تعقیب سواران ملک محمود ، در نهایت در نقطه ای دور ، در بیابانی در اطراف قوچان به کلبه ای مخروبه رسید و در همانجا پناه گرفت
پس از رسیدن به کلبه ، نادر و دو نفر از یارانش ، تازه متوجه درد و سوزش زخمهای بی شمارشان شدند ولی آنقدر خسته و بی رمق بودند که فقط از روی لباس و برای جلوگیری از خونریزی زخم ها را بسته و به خواب عمیقی فرو رفتند
در آن شب ، نادر داستان ما ، خواب عجیبی دید که سرنوشت وی و ایران ویران ما ، به این خواب گره زده شد
پایان قسمت ششم
سلام و عرض ادب
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
🔺 پسر شمشیر
قسمت هفتم
صبح روز بعد نادر و دو نفر از یارانش که از آن مهلکه جانکاه ، جان بدر برده بودند و با زخم های ریز و درشتشان کنار آمده بودند صبح فردا با طلوع خورشید از خواب برخاستند ، یاران نادر مشاهده کردند که فرمانده شان زودتر از آنان از خواب برخاسته ولی بدون اینکه کلامی بگوید در اندیشه ای سخت فرو رفته و هیچ توجهی به آنان ندارد ، آنان که حاضر بودند تمام هستی شان نابود شود و خاری به پای نادر نرود با تعجب به نادر می نگریستند و پیش خود تصور می کردند خطائی از آنان سر زده که باعث بی اعتنائی نادر به آنان شده ، نادر که افکار دوستان باوفایش را خوانده بود با مهربانی دستی بر شانه آنان زده و آنان را از اشتباهشان بیرون آورد
سپس ، هر سه نفر با احتیاط تمام بسوی ابیورد به راه افتادند ، دوستان نادر در طول مسیر متوجه شدند نادر ، نادر دیروز نیست و بشدت ساکت و غرق در تفکرات خود است ، یکی از آنان به دیگری گفت ممکن است که فرمانده عزیز ما ، بخاطر حوادث هولناک شب پیش مبتلا به بیماری بُهت (بیماری حاد روحی ، که بعلت پیش آمدن حوادث بسیار تلخ و ناگوار و یا ترس بیش از حد برای انسان رخ می دهد و یکی از علائم آن سکوت بیش از حد است) شده باشد
احوالات نادر به همان صورت تا رسیدن به ابیورد ادامه پیدا کرد ، نادر و یارانش زخم های خود را مداوا و پس از چند روز ، اندکی از سلامتی خود را بازیافتند ، ولی نادر به همان حالی بود که بود ، ساکت و غرق در تفکر و بقول شعراء ، سر در گریبان (یقه)
در یکی از روزها ، طاقت یاران نادر طاق شد و صبرشان به سر آمد ، بهمین خاطر به سرای نادر آمده و با خواهش و التماس از نادر خواستند علت تغییر روحیه خود را برای آنان بازگو کند ، نادر باز هم چیزی نگفت ، یکی از دوستان نادر که در اسارت همراه نادر و مادرش بود ، او را به جان مادرش قسم داد که اگر اتفاقی افتاده بگوید و فکر و جان آنان را خلاص نماید
نادر وقتی نام مادرش را که نزد او عزیزترین فرد بود شنید ، اندکی مکث کرد و با تردید و دودلی مبنی بر اینکه بگوید یا نگوید ، با دیدن چشم های نگران و ملتمس آمیز دوستان عزیزش ، دل به دریا زده و پرده از راز خواب آن شب خود برداشته و گفت ، در آن شب ، خوابی بس عجیب دیدم که برای خودم هم باورنکردنی است
او ادامه داد نزدیک سپیده دم ، در خواب دیدم در سرسرای تالاری بزرگ و با شکوه ایستاده بودم ، در حالیکه تا به حال آنجا را ندیده بودم و نمی دانستم کجاست ، تالار خلوت بود و هیچکس در آنجا رفت و آمد نمی کرد ، من با نگاه پرسشگر به پائین و بالای تالار نگاه می کردم و هر چه فکر می کردم نمی دانستم به چه منظوری در آنجا هستم ، در افکار خود غوطه ور بودم که ناگهان دیدم پیرمردی که آثار بزرگی و وقار از چهره اش هویدا بود نزد من آمد و دست مرا گرفته و با مهربانی مرا به سمت قسمت انتهائی تالار هدایت کرد ، در آنجا سرائی دیدم که با درگاهی که دربی نداشت ، فقط با یک پرده از راهرو بزرگ تالار جدا شده بود ، پیرمرد دست مرا رها کرد و قبل از اینکه بداخل سرا برود مرا از داخل شدن به سرای پشت پرده منع کرد و گفت ، همین جا منتظر باش تا من برگردم
پیرمرد پرده را کنار زد که داخل برود ، من که کنجکاو بودم چه کسی و یا چه کسانی در آن سرای پشت پرده حضور دارند هنگام کنار زدن پرده دیدم حضرت علی علیه السلام در بالای سرا نشسته و در حال سخنرانی است ، پرده افتاد و من دیگر چیزی ندیدم ولی در همان حالی که دیگر چیزی نمی دیدم متوجه می شدم که مستمعین سخنرانی حضرت علی علیه السلام ، فرزندانش هستند ، من از همان پشت پرده ، گوشهایم را تیز می کردم حضرت چه می گوید ولی چیزی نمی شنیدم ، مدتی گذشت بدون اینکه چیزی بشنوم و یا ببینم ، متوجه شدم سخنرانی تمام شده و آن پیرمرد در حال گفتگو با حضرت علی علیه السلام است و در مورد شخص من با ایشان صحبت می کند
مدت زیادی طول نکشید که دیدم آن پیرمرد پرده را کنار زده ، در حالیکه شمشیری در دست دارد و قصد دارد آن را به من هدیه کند ، متعجب و سر در گم به وی می نگریستم ، پیرمرد که تعجب و سردرگمی مرا دید گفت
مردم ایران به سختی و مشقت های فراوانی دچار شده اند و بی پناه و بی یاور از اطراف و اکناف مورد هجوم ستمگرانی پلید واقع شده اند ، آنان برای خلاصی خود از شر اجانب و اشرار ، دعا کرده اند ، اینک دعای آن ها مورد قبول خداوند بزرگ قرار گرفته ، مولایمان حضرت علی علیه السلام ، تو را لایق این شمشیر دانسته و آن را بتو هدیه کرده ولی سفارش اکید کرده که تو باید حق آنرا به خوبی اداء کنی و آگاه باش ، تا زمانی که از حق فراتر نروی و حق این هدیه بزرگ را اداء کنی شمشیر ، از آنِ تو خواهد بود و هر زمانی که پا را از حق فراتر گذاشتی و ظلمی روا داری ، شمشیر از تو بازپس گرفته خواهد شد
نادر پس از تعریف خواب خود گفت هر چند خود را لایق چنین مقامی نمی دانستم و نمی دانم ، ولی هر چه هست سرنوشت و ماموریت من نجات ایران خواهد بود
مدت کوتاهی نگذشته بود که نادر به قوچان و محل اردوی جنگی شاه تهماسب قدم گذارد
پایان قسمت هفتم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلام و عرض ادب
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار
پسر شمشیر
*قسمت هشتم*
نادر پس از اینکه به اردوی شاه تهماسب رسید متوجه شد سفیر عثمانی در حال ملاقات با شاه تهماسب است ، پس از رفتن سفیر عثمانی ، نادر دریافت سلطان عثمانی از شاه تهماسب خواسته (بخوانید دستور داده) که اشغال آذربایجان و کردستان و کرمانشاه و خوزستان ، توسط عثمانی را به رسمیت شناخته و با اعزام نماینده تام الاختیاری به استامبول (پایتخت عثمانی) ، آنرا در حضور دیگر سفرای روس و اروپائی و ملل دیگر نیز ، تائید و امضاء نماید ، در غیر اینصورت منتظر جنگی ویرانگر باشد ، نادر پس از اطلاع ، برافروخته شد ولی به شاه پیشنهاد کرد ، چون در حال حاضر برای بیرون آوردن خراسان و مشهد از چنگ ملک محمود سیستانی و گوشمالی افغانها و همچنین بیرون کردن اشرف افغان و جنگ در چند جبهه ، نیروی کافی برای مقابله با ابر قدرت عثمانی نداریم ، لذا صلاح بر این است که در ظاهر نماینده تام الاختیاری برگزیده و
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ ۵ کتابی که هر دختری باید بخونه!
۱. راز دختران موفق نوشتهٔ کارا الویل لیبا
- این کتاب کمکت میکنه:
•اعتماد به نفست رو افزایش بدی.
•چرایی و دلیل واقعی هدفت رو پیدا کنی.
•قدرت برقراری ارتباط داشته باشی و توانایی خودت رو باور کنی.
•افکار منفی رو دور بریزی.
•تو زندگی و کارت موفق باشی!
۲- ۱۳ کاری که زنان دارای ذهن قوی انجام نمیدهند نوشتهٔ ایمی مورین
این کتاب کمکت میکنه:
۱. قدرت ذهنیت رو قویتر کنی.
۲. شجاعتر باشی.
۳. تو هر موقعیت زندگی یه راه حل داشته باشی.
۴. و در آخر شکوفا بشی.
۵. این کتاب پر از توصیههای هوشمندانه، نکتههای علمی و راهکارهای اصولی و کاربردیه که میتونه کمک زیادی به زنان برای داشتن یک شخصیت قوی بکنه.
#کتاب
💟 روانشناسی
⏰جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
#پرورشی #امام_زمان