eitaa logo
داستان مدرسه
674 دنبال‌کننده
701 عکس
412 ویدیو
175 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱۷ و ۱۸ _سیدمحسن پسرم چیزی شده مادر؟؟ +نه فدات شم مادرم. چیزی نشده. یکی از دوستان بوده کارم داشته. فاطمه یه خرده به هم ریخت انگار گفتم یکی از دوستان بوده و کار داشته. حدود بیست دیقه گذشت حاج کاظم زنگ زد. _عاکف، آیفون و بزن بچه‌ها پشت در هستند. بیا توی حیاط خونه مادرت، یه موضوعی رو بهت میگن. +چشم. آیفون و زدم و همکارم اومد داخل حیاط. منم اومدم توی حیاط، دیدم سیدعاصف عبدالزهراء (که اسم اصلیش س.م) از همکارای صمیمی من که هم دوره خودم بود و توی دانشکده باهم درس خوندیم،، با دوتا از بچه های دیگه باهم اومدن داخل حیاط، دروپشت سرخودشون بستند. +سلام عاصف جان. بریم بالا! _سلام حاج عاکف.. نه ممنون. خوب گوش کن عاکف ببین چی میگم. +بگو یه اشاره زد به دونفری که از بچه های تشکیلات بودند و از نیروهای عملیاتی بودند، گفت یکیتون دم در بایسته و یکیتون بره توی ماشین. ازشون فاصله گرفتیم و رفتیم وسط حیاط ایستادیم. عاصف گفت: _عاکف، امروز ساعت 3 صبح، برادرانمون از واحد اطلاعات حزب‌الله لبنان که بعضی نیروهاش توی سوریه مستقر هستند، به واحد ضدجاسوسی ایران خبر دادند که تو توی سوریه لو رفتی. ظاهرا، لحظات آخر حضورت توی سوریه متوجه شدند، که تو مامور امنیتی ایران هستی. افسرای سیا چهرت و شناسایی کردند. +یعنی چی عاصف؟من که طبق اصول پیش رفتم. سایه(تیم مراقبت از دور) هم که حواسش به همه چیز بوده و موانع و برطرف میکردن. _نمیدونم عاکف.. الان اوضاع بیخ پیدا کرده. چهرت لو رفته. سیا با همکاری موساد امکان داره بخواد رو دست بزنه بهمون. حواست باشه. ضمنا، نظر تشکیلات این هست که دوتا از زُبده ترین نیروهای حفاظت باید همه جا اسکورتت کنند. +عاصف جان، برادرِ من، دست بردار... دست و پام و میخواین ببیندید؟ من اینطوری نمیتونم کار کنم. من زن دارم. خانمم متوجه بشه حالش بد میشه. تو که میدونی من توی چه شرایطی هستم.بعدشم قراره دوباره بهم پرونده بدن باید کار کنم. این طور نمیشه که. _برادر من، حاج عاکف،تاج سر، همکار، بفهم. ما از تو انتظار داریم حداقل که درکمون کنی.. تو در بد موقعیتی هستی.چرا داری عین مردم فکر میکنی، که خیال میکنند فقط توی این مملکت شخصیت های سیاسی و وزیر و دانشمندان هسته ای ترور میشن. یادت رفته اکبری و چطور سه سال قبل توی شمیرانات توی خونَش ترور کردند.؟ کی فهمید؟ یه تشیع جنازه درست و درمون برای نیروهامون نمیتونیم بگیریم. روی سنگ قبر بچه هامون ببین چی نوشته. یادت رفته اسماعیلی رو چطور توی شمال ایران ترور کردند هیچکسی هم نفهمید. یادت رفته عاشوری چطور توی سیستان و بلوچستان شهید شد؟ همینطور داشت توضیح می داد...... گفتم: +باشه عاصف جان. من حرفی ندارم. فقط دست و پاگیر نشن. حرکت کردیم اومدیم تا دمِ در حیاط که بهم گفت: _بیرون نیا. فقط یه لحظه سرت و بیار بیرون سمت راست کوچه جلوی L90 اون سمند و که مشکی هست ببینش !!! توش محافظات هستند.لحظه به لحظه مراقِبِت هستند. خیالت تخت. دوتا تیم دونفره هستند.ساعتاشونم خودشون عوض میکنند و هماهنگن. تیم دومت فردا بهت اضافه میشه. یا توی اداره میبینیشون یا هرجایی که هستی بهت ملحق میشن. من باید برم فعلا یاعلی. نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته.... ولی سپردم به خدا. بدون اینکه به محافظا توجه کنم، خداحافظی کردم با عاصف. رفتم پیش خانوادم. فکرم دوباره مشغول شد. خلاصه اون ساعات و لحظاتِ مهمانی رو تا شب به هر نحوی بود گُذَروندَم. فاطمه خیلی خوشحال بود. ولی من از درون پوکیده بودم. شب ساعت ۹ که شام و خوردیم، با فاطمه تصمیم گرفتیم بریم یه سر خونه پدرو مادرش. اومدیم بریم، دیدم طفلک محافظا هم آماده شدند. یه لحظه خندم گرفت. رفتیم خونه پدرش، برادرا و خواهرای فاطمه هم بودند. تا ساعت ۱۲ با خانواده فاطمه بودیم و کلی بگو بخند داشتیم. منم الکی میخندیدم. چون هم خسته بودم و هم فکرم مشغول بود. نمیخواستم هیچکی بفهمه. به فاطمه اشاره زدم کم کم بریم. پدرخانمم متوجه شد گفت: _آقا سید محسن بعد شش هفت ماه اومدی خونمون دوساعت نشستی داری میری؟ فاطمه گفت: _باباجون آقا محسن خیلی خستس تازه امروز از راه رسیده و ماموریت بوده. باشه ان‌شاءالله شبهای آینده میایم خدمتتون شام یا ناهار اینجا می‌مونیم. الانم دیروقته شماهم باید بخوابید. مادر خوابش میاد. از تیز بودن و درک همسر در شرایط‌های ویژه که فاطمه داشت خوشم اومد. کمتر زنی به این چیزا توجه میکنه اونم وقتی.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱۹ و ‌۲۰ کمتر زنی به این چیزا توجه میکنه اونم وقتی پیش فک و فامیل خودش هست. خداحافظی کردیم از خانوادش اومدیم خونه. اذان صبح بیدار شدیم ، و با فاطمه نماز خوندیم. یعنی فاطمه نمازش و پشت سر من خوند. یه چند خط روضه خوندم و گریه کردم و چندبارهم گفتم حسین حسین حسین حسین زدم به سینم. یه چند خط من و فاطمه باهم قرآن خوندیم. بعدش رفتم همینطور که فاطمه روی سجادش نشسته بود، روی پاهاش دراز کشیدم. گفتم: +مخلص فاطمه خانم _چطوری لوسِ من؟ خندیدم و گفتم: _نوکرتم بانو.. مارو نمیبینی خوشحالی؟ لبخند تلخی زدو گفت: _چه کنم کار دگر جز صبر، یاد نداد استادم.. +قربون این استاد و شاگردش برم. خندید و گفت: _ای بی حیا.. قربون دختر مردم میشی که چی بشه. گفتم: +خب این دختر مردم تو هستی که الآن خانم من هستی دیگه. همه زندگیم هستی دیگه. همه عمر هستی. راستی فاطمه یه چیزی، یکی از همکارام، بهزاد اسمشه. _خب.. +ازم خواسته با حاج کاظم درمورد مریم خانم صحبت کنم برای امر خیر. از دختر حاجی خوشش اومده. _جدی؟ +آره. باور کن. _خب صحبت کن دیگه.. امر خیر هست اشکالی نداره. پسره رو چقدر میشناسی؟فردا پس فردا داستان نشه برامون بعد ازدواج تو زرد از آب دربیاد. +نه خانم. دوسالی میشه میشناسمش و توی تشکیالت خودمونه. منتهی ما واسطه ایم. معرفی میکنیم و بقیش با خود حاج کاظم و خانوادش هست. به ما ربطی نداره دیگه. ما فقط معرفی میکنیم. بچه‌ی باجَنَمی هست. منتهی میخوام قبل اینکه با حاجی حرف بزنم، تو اول با حاج خانم حرف بزنی، ببینی اوضاع چطوره و دخترشون اصلا میخواد الان ازدواج کنه یا نه. بعدش اگه اوکی دادن من میرم با حاجی حرف میزنم اگر صالح بود. _باشه آقایی، به روی چشام. حالا هم بلند شو از روی پاهام محسن جان برم صبحونه آماده کنم بخوریم باهم. ساعت ۷ شده بود. نفهمیدم چطوری گذشت. دیدم موبایلم زنگ خورد. حاج کاظم بود. _سلام پسر چطوری +سلااام حاج آقا جون _برات دوهفته مرخصی گرفتم. برو خوش باش. +راضی به زحمت نبودم. _برو مسخره خداحافظ. +یاعلی وقتی به فاطمه گفتم از خوشحالی پر درآورد. انگار دنیارو بهش دادن. حدود یه ساعت بعد حوالی ۸ بود دوباره حاجی زنگ زد. جواب دادم موبایلم و.... +جانم حاجی، شده ۳هفته ان‌شاالله ؟؟ _مزه نریز، فضارو مثبت کن حرف دارم. از فاطمه جدا شدم و اومدم توی اتاقم و فضا روبراش مثبت اعلام کردم. حاج کاظم گفت: _برنامت چیه برای دوهفته با وضعیت خاکستری که دیروز عاصف اومد خونه مادرت برات اعلام کرده؟ +نمیدونم حاجی؟ احتمال قوی برم مشهد زیارت. چون دلم برای آقام امام رضا تنگ شده خیلی. نیاز به آرامش دارم. نخواه که توی تهران تفریح کنم. _ببین عاکف، نباید زیاد لفت بدی. دوهفته رو بگذرون. نمیدونم چطور. ولی فقط بگذرون سریعتر و بیا تهران و باش اداره. یه نامه هم مینویسم تا چنددیقه دیگه میدم مجتبی کفتر برات بیاره. فعلا یاعلی. بزارید براتون سریع بگم مجتبی کفتر کیه؟! مجتبی کفتر اسم یکی از بچه های خودمونه که نامه های فوق سری و محرمانه رو معمولا اون میبره. چون توی عملیات ها و یا خیلی از جاهای دیگه هرچی هم بخوایم از تلفن و خط امن و فضای امنیتی اداره استفاده کنیم بازم به ریسکش نمی ارزه. مثلاً موقع دستگیری ریگی نیم ساعتی توی هماهنگی‌ها . تصمیم‌گیری‌ها خلل ایجاد شد. اونم برای این بود که از تلفن استفاده نکنیم. چون باید نامه رو دستی میبردیم و جواب میگرفتیم از اون مسئول. یه ربع بعد نامه رو آورد خونمون. دیدم پشت نامه مهر فوق سری خورده. بازش کردم دیدم حاجی نوشته: _بسم‌الله... اما بعد... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۲۱ و ۲۲ نگاهی به پشت سرم انداختم دیدم مبینا و نرگس دارن نگاهمون میکنن، دهنمو کج کردم و سمت ایلیا چرخیدم -بریم بشینیم روی یکی از نیمکت ها نشستیم -واسه چی برگشتید؟ -فقط من برنگشتم، هممون برگشتیم نگاهی بهش انداختم ایلیا-آره، مائده هم -خب؟ ایلیا-نمیخواین بپرسین برای چی برگشتیم؟ -بلاخره کشورتونه سوال پرسیدن داره؟ -سارا خانم، دخترعمو، چرا دارید یه جوری حرف میزنید که انگار واستون مهم نیس؟؟ -چون واقعا برام مهم نیست اقا ایلیا، هیچی برام مهم نیس -میخواین باورکنم؟ برای فرار از سوالش رومو برگردوندم، خواستم بلند شم که برم ایلیا: مائده طلاق گرفت با تعجب سمتش برگشتم -طلاق گرفت؟! -آره -چرا؟! کلافه نفسشو بیرون دادوگفت: _آرمان از مائده برای کارش سوءاستفاده کرد، دراصل اون عاشق مائده نبود، فقط میخواست به هدفش برسه، البته ناگفته نماند خودش زن داره، قاچاقچی دارو هم هست -باورم نمیشه! -چندروز پیش مائده تونست از آرمان طلاق غیابی بگیره، آرمان چندروزیه ازش خبری نیست، برای همین باوروبندیلمونو جمع کردیم برگشتیم ایران نفسمو بیرون دادم -غیرقابل باوره، اینهمه اتفاق! -مائده میگه دل امیرعلی رو شکستم، آه امیرعلی دامنمو گرفت پس حقمه پوزخندی زدم -چه عجب، بلاخره مائده خانم هم فهمیدن با برادر بیچاره‌م چیکار کردن -مائده دوساله عذاب وجدان داره -ولی این چیزیو عوض نمیکنه آقا ایلیا، شما میدونید بعداز رفتنتون امیرعلی چه بلایی سرش اومد؟ کلی بدبختی کشیدیم تا ازاون حالت افسردگی دراومد -میفهمم چی میگین، باور کنین هیچکدوممون نمیخواستیم این اتفاق بیفته -فعلا که افتاد -قراره یه شب بیایم خونتون -میخواید امیرعلی با دیدن مائده دوباره بهم بریزه؟ عصبی بلند شد -سارا خانم یه جوری حرف میزنی انگار ظالمیم بلند شد و مکان رو ترک کرد، بغضمو قورت دادم،منم بلندشدم و سمت دخترا رفتم. کلاس هام که تموم شدن وسایلمو جمع کردم و گذاشتمشون تو کیفم، بدون اینکه به ایلیا نگاهی بکنم از کلاس رفتم بیرون. از دانشگاه خارج شدم . و سویچ رو از جیبم دراوردم، همینکه دکمه رو زدم یه نفر صدام زد، برگشتم عقب، از دیدن مائده جا خوردم، کم کم از حالت تعجب دراومدم و اخمی کردم، خواستم سوار ماشین بشم که دستمو گرفت -وایسا سارا -چیه؟ -باهات کار دارم -چیکارم داری به اطراف نگاهی انداخت -زشته جلوی مردم پوفی کشیدم و هردو سوار ماشین شدیم -برای چی برگشتی مائده -ایلیا گفت برات توضیح داده -آره، ولی قانع نشدم -یه سوال ازت میپرسم توهم یه جواب بهم بده رو کردم سمتش -اگه... تو عاشق یه نفرباشی، حاضری براش هرکاری بکنی؟ پوزخندی زدم -هرکاری؟ مثل خیانت؟ -ساراگفتم یه سوال میپرسم درست جواب بده، تو اگه جای من بودی حاضر میشدی هرکاری بکنی؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم، برای همین سکوت کردم بابغض گفت: -درسته، انتخابم اشتباه بود، ولی سارا، درکم کن، من نمیتونستم با آدمی زندگی کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم، تو خودتو بذار جای من، اگه به کسی علاقه‌ای نداشته باشی میتونستی باهاش بری زیر یه سقف؟ نه نمیتونستی، باورکن اگه با امیرعلی ازدواج میکردم هم زندگی من،هم آینده ی امیرعلی خراب میشد، درسته دل امیرعلی رو شکستم، تاوانشم دادم، ولی الان برگشتم تا کمکش کنم حرفاش کمی قانعم کرد، اون راست میگفت، اگه امیرعلی و مائده باهم ازدواج میکردن الان ممکن بود زندگی خوبی نداشته باشن...رو کردم سمتش -کمک؟ چه کمکی؟ -آرمان، اون دنبال امیرعلیِ -چرا؟! -آرمان بامن ازدواج کرد تا بتونه از امیرعلی اطلاعات کسب کنه، هدفش امیرعلی بود با نگرانی پرسیدم: -منظورت چیه مائده؟ آخه برای چی باید هدفش امیرعلی باشه؟ -چون آرمان قاچاق داروعه، امیرعلی هم دنبالشه، آرمان اینومیدونه، اما نمیدونم چرا میخواد امیرعلی رو بندازه تو تله، اینو چندماه پیش فهمیدم، آرمان نمیخواست طلاقم بده چون تهدیدش کرده بودم همه چیو به امیرعلی میگم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
کودک کشی در زمان رضاشاه عشایر لرستان در دوره ی رضاشاه شدیدترین سرکوب ها را در تاریخ لرستان مشاهده کردند به نحوی که سپهبد امیراحمدی به عنوان نماینده ی رضاشاه با جنایات هولناکی که انجام داد قصاب لرستان نام گرفت. کشتن زنان و کودکان و شرط بندی روی دویدن اجسادی که سرشان بریده می شد بخشی از جنایات فراوان در حق مردم لرستان در آن مقطع بوده که تا کنون کمتر بازگو شده است. کتاب «سرزمین شگفت انگیز» قبل از انقلاب و در سال ۱۹۶۷ میلادی و زمانی که داگلاس (پژوهشگر اهل آمریکا) زنده بود، نوشته، چاپ شد و پس از انقلاب ترجمه و منتشر شد. داگلاس در این کتاب با سفری که به ایران و لرستان داشته، وضعیت حکومت رضاخانی و دست نشانده های این دیکتاتور را شرح داده است. او از زبان شاهدان عینی قتل عام مردم لرستان توسط ارتش رضاخان نقل می کند: «چند روز بعد در اردوگاه خود نشسته بودیم که از دور گردوخاک زیادی را مشاهده کردیم عده ای اسب سوار نظام ارتش بودند که چهار نعل به طرف کلبه های ما می آمدند. تعدادی از کودکان ما هنوز در گهواره ها خواب بودند و تعدادی هم در گوشه و کنار بازی می کردند. سربازان به هر بچه ای می رسیدند او را می گرفتند و لوله ی هفت تیر خود را در شقیقه ی او می گذاشتند ماشه را می کشیدند و مغز او را متلاشی می کردند.» جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
معرفی کتاب «مرا با خودت ببر» نوشته مظفر سالاری ماه منیر داستانپور سال ۲۱۹ هجری قمری است، سربازان عباسی مردی ژنده پوش را سوار بر قفسی چوبی به بغداد آورده اند که به قول آن ها ادعای پیامبری کرده است. توجه ابن خالد عطار به این جوان اسیر جلب شده و دلش می خواهد راز او را بداند. ابن خالد آن قدر عباسیان را می شناسد که بداند هر گاه می خواهند کسی را از سر راه بردارند، به کفر و خروج از دین متهمش می کنند؛ خصوصا شیعیان را که عباسیان چشم دیدنشان را ندارند. کششی عجیب او را به سمت جوان زندانی جذب می کند. شاید این تقدیر است که او پرده از راز این جوان بردارد و از علت اسارتش آگاه گردد. حجت الاسلام مظفر سالاری، نویسنده ی رمان مشهور رؤیای نیمه شب، این بار دست به نگارش رمانی زده که داستان جوانی عاشق پیشه در دوران امامت جواد الائمه علیه السلام را روایت می کند. این کتاب توسط انتشارات آستان قدس رضوی به چاپ رسیده است. در بخشی از این کتاب می خوانیم: 🔹داروغه ی دمشق گفت: «چیزهایی از تو شنیده ام؛ می خواهم شرح ماجرا را بی کم و کاست از زبان خودت بشنوم، شاید باور کردم! همه را گفتم و اکنون این جایم .» 🔹پس معجزه ای داری؛ پر بیراه نمی گفتند! ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشم هایش را بست . لبخند رضایت روی لب هایش پدیدار شد. ـ من لایقش نبودم! شاید هم بودم . نمی دانم، اما می دانم ارزشش را داشت که در قفسی به بغدادم بیاورند و در چاهم بیندازند! این جا تاریک است، اما دلم روشن است؛ این روشنایی را نمی توانند از من بگیرند! این بسیار بهتر از آن است که دلم تاریک باشد و اطرافم روشن! جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
عطر بهارنارنج (۹) مرضیه ولی حصاری نامه نگاری بین ماهچهره و نصرت حسابی کفر صفورا را درآورده است. نصرت این بار حد و مرز را هم رد کرده و نامه را جلوی در عمارت به دست صفورا سپرده تا به ماهچهره برساند. حالا دل توی دل ماهچهره نیست و انتظار فرصتی را می کشد که بتواند نامه ی این عاشق دل خسته را بخواند... و اینک ادامه داستان... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
عطر بهارنارنج.pdf
1.35M
نویسنده: جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
| نیمکت‌های بتنی با قلب‌های مهربان دانش‌آموزان تیرانی، متولد می شوند/ دانش‌آموزان هنرستان ولی عصر(عج) از ضایعات ساختمانی، کارآفرینی می کنند 🔹هنرستان فنی ولی عصر(عج) شهر تیران با توجه به هزینه‌های بالای تهیه مصالح و اقلام آموزشی، بهینه‌سازی مصرف مصالح را برای یادگیری هنرجویان در نظر گرفته است. این هنرستان تلاش می‌کند در حین یادگیری، با تولید نیمکت‌های بتنی و محصولات ارزش افزوده، نیاز خود و سایر مدارس به محصولات آموزشی و رفاهی را مرتفع کند. 🔹«ولایتی»، هنرآموز رشته ساختمان:« ۴۵ نفر از هنرجویان در رشته ساختمان مشغول تحصیل‌اند و در کارگاه از مصالح دورریز برای ساخت نیمکت و میز تنیس روی میز بتنی استفاده کرده‌اند. این اقدام نه تنها به کسب درآمد برای هنرجویان منجر شده بلکه درآمد حاصل از فروش این محصولات به خرید تجهیزات بیشت هنرستان اختصاص می‌یابد. همچنین، این تولیدات می‌توانند در مکان‌های عمومی مانند بوستان‌ها و پارک‌ها نیز استفاده شوند.» 🔹لازم به ذکر است که این محصول در بازار به قیمت ۲ میلیون تومان عرضه می‌شود، در حالی که هزینه تولید آن کمتر از ۷۰۰ هزار تومان است. همچنین، در این هنرستان علاوه بر تولید نیمکت‌های سیمانی، استند گل فلزی، میز تنیس بتنی و مبلمان‌های شهری نیز توسط هنرجویان تولید می‌شود که درآمدزایی خوبی برای هنرستان به همراه دارد. ♨️متن کامل خبر را اینجا بخوانید: https://isf.medu.gov.ir/fa/node/221418 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
24.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | رنگ‌آمیزی تنها مینی بوس روستا، خاطره‌ای متفاوت برای دانش‌آموزان کلاس اولی آفرید. مدیر مدرسه خانم «الهام احمدی» روایت می کند. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
19.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | «سارینامحمودی» دانش‌آموز برگزیده المپیاد تفکر و کارآفرینی از مسیر موفقیت‌هایش سخن می گوید. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh