eitaa logo
داستان کوتاه📚☕
924 دنبال‌کننده
389 عکس
35 ویدیو
4 فایل
کپی برداری با ذکر آدرس کانال بلا مانع است. سال تاسیس: آذر 1398 ارسال داستان و ارتباط با ادمین: @admindastan تبلیغات و تبادل: @tablighat_arzaan
مشاهده در ایتا
دانلود
کوتاه 📚🖌📖 موضوع : طنز ذغال فروش ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!» 👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
کوتاه 📚🖌📖 موضوع : طنز ذغال فروش ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!» 👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
کوتاه 📚🖌📖 موضوع :طنز تراکت تبلیغاتی! یک روز توی پیاده رو به طرف يكي از ميدان‌هاي بزرگ شهر می رفتم... از دور دیدم یك كارت پخش كن خیلی با كلاس، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر كسی نمیده! خانم‌ها رو که کلا تحویل نمی‌گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار میكرد معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو میداد كه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم كردن تبلیغات نبود .... احساس كردم فكر میكنه هر كسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدمهای باكلاس و شیك پوش و با شخصیت میده! از كنجكاوی قلبم داشت می‌اومد توی دهنم...!!! خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با كلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می كنه؟!! كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه! شكم مبارك رو دادم تو و در عین حال سعی كردم خودم رو كاملا بی تفاوت نشون بدم! دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده...؟! همین طور كه سعی میكردم با بی تفاوتی از كنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: آقای محترم! بفرمایید! قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم: می‌گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! كاغذ رو گرفتم ... چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر می رفتم توی كیك. وایسادم و با ولع تمام به كاغذ نگاه كردم، نوشته بود: . . . . . دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز 😂😂😂😂😂 👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
✨﷽✨ بهلول و خوان طعام خلیفه روزى هارون الرشید از خوان طعام خود جهت بهلول غذائى فرستاد. خادم، غذا را برداشت و‎ ‎پیش بهلول آورد. بهلول گفت ‏من نمى خورم ببر پیش سگهاى پشت حمام بینداز! غلام‎ ‎عصبانى شد و گفت اى احمق! این طعام، مخصوص خلیفه ‏است، اگر براى هر یک از اُمنا و‎ ‎وزراى دولت میبردم به من جایزه هم میدادند، تو این حرف را میزنى و گستاخى به غذاى‎ ‎خلیفه میکنى؟! بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگها هم بفهمند از خلیفه است نخواهند‎ ‎خورد! ‏ منبع 📚: شیخ ابو الحسن مرندی، مجمع النورین ، ص 77. ┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ پس انجیر کجا رفت؟ گویند: ظریفی به در خانه خواجه ای بخیل آمد و چشم بر درز در نهاد. دید که خواجه طبقی انجیر در پیش دارد و به رغبت تمام می خورد. ظریف حلقه بر در زد خواجه طبق انجیر را در زیر دستار پنهان کرد و ظریف آن را دید. پس برخاست و در بگشاد. ظریف به خانه او آمد و بنشست خواجه گفت: چه کسی هستی و چه هنری داری؟ گفت: مردی حافظ و قاریم و قرآن را به ده قرائت می کنم. و فی الجمله آوازی و لهجه ای نیز دارم. خواجه گفت: برای من از قرآن، آیتی برخوان. ظریف آغاز کرد که (وَالزَّيْتُونِ، وَطُورِ سِينِينَ، وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ/ قسم به زيتون و سوگند به طور سينين، و قسم به اين شهر امن). خواجه گفت: «وَالتِّينِ» کجا رفت؟ ظریف گفت: زیر دستار. منبع 📚: لطایف_الطوایف ؛فخرالدین علی صفی ┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ تست روانی! به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است. روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌ تان کنار پنجره باشد ؟ ┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•
✨﷽✨ روزی خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روی شوخی از بهلول سوال نمود اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم ؟ بهلول جواب داد پنجاه دینار خلیفه غضبناک شده گفت : دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد . ┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈ •✾📚 @dastankoutah 📚✾•