✨﷽✨
از کوزه همان برون تراود که در اوست!
اگر کسی به شما گفت شاعر این شعر یکی از این افراد هست درست گفته. شاعران مختلف این مصرع را در شعرشان به کار برده اند:
شیخ بهایی:
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
ابوسعید ابوالخیر:
آن را که حلال زادگی عادت و خوست
عيب همه مردمان به چشمش نيکوست
معيوب همه عيب کسان می نگرد
از کوزه همان برون تراود که دروست
اوحدالدین کرمانی:
آن را که حرامزادگی عادت و خوست
عیبِ دگران به نزد او سخت نکوست
معیوب همه عیب کسان می طلبد
از کوزه همان برون تراود که در اوست
بابا افضل:
بد اصل گدا چو خواجه گردد نه نکوست
مغرور شود نداند از دشمن دوست
گر دایره ی کوزه ز گوهر سازند
از کوزه همان برون تراود که در اوست
منابع :
دیوان شیخ بهایی، صفحه 173، رباعی شماره19.
دیوان کامل ابوسعید ابوالخیر، صفحه 188 ،رباعی شماره 713.
دیوان اوحدالدین کرمانی، صفحه 252 رباعی شماره 1293.
رباعیات باباافضل کاشانی، صفحه ی 100 رباعی شماره ی 57.
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #شعر #شیخ_بهائی #شیخ_بهایی #ابوسعید_ابوالخیر #اوحدالدین_کرمانی #بابا_افضل
✨﷽✨
از کجا می دانید که ... ؟
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت.
پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟!
فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست.همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟
چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که…؟
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #شانس #اقبال #تقدیر #خوش_بینی
✨﷽✨
امام على(علیه السلام):
خوش بينى، اندوه را مى كاهد و از افتادن در بند گناه مى رهاند
حُسنُ الظَّنِّ يُخَفِّفُ الهَمَّ، و يُنجِي مِن تَقَلُّدِ الإثمِ
💠 خوش بینی یک تصمیم است 💠
منبع📚: میزان الحکمه، ج 6، ص 568
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#خوش_بینی #اندوه #گناه #رهایی
✨﷽✨
طمع
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشید.» روستاییها که وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون!
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #اخلاقی #طمع #میمون #بازرگان #روستایی #شیاد #کلاهبردار
✨﷽✨
امید
روزی حضرت سلیمان (علیه السلام) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه ی گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (علیه السلام) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان (علیه اسلام) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت: «ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد. من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم».حضرت سلیمان(علیه اسلام) به مورچه گفت: «وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای؟» مورچه گفت آری او می گوید:
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #مذهبی حضرت #سلیمان (علیه اسلام) #حضرت_سلیمان #مورچه #قورباغه #حکایت
✨﷽✨
برکت
ارث پدری دو برادر به نام های اسماعیل و ابراهیم یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد.
ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت:
بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند، و بالاخره از برادرش راز برکت محصولات او را پرسید.
اسماعیل گفت:
من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
پس بدان؛انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را.
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #برکت #امید #نیت #گندم #محصول #ارث
✨﷽✨
انگشتر الماس
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد.
در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید.
خداددادخان آن زن را احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند. فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند.
شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید.
شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد.
ڪریم خان گفت: ای شوڪت، خواهرم! مدتی در شیراز بمان. تو مهمان من هستی. خداداد خان آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، آنگاه من مال تو را مسترد می کنم.
بعد از مدتی چنین شد. ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
دست بالای دست بسیار است. گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟
منبع 📚 : ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #حکایت #واقعی #انگشتر_الماس #نگین #بدل #کریم_خان_زند
✨﷽✨
تست روانی!
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تخت تان کنار پنجره باشد ؟
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #طنز #خنده
✨﷽✨
ما چقدر زود باور هستیم
دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را میگذراند به خاطر پروژهای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی (دی هیدورژن مونوکسید) توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ میشود.
2- عنصر اصلی باران اسیدی است.
3-وقتی به حالت گاز در میآید بسیار سوزاننده است.
4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد میشود.
5-باعث فرسایش اجسام میشود.
6-حتی روی ترمز اتومبیلها اثر منفی میگذارد.
7-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.
از 50 نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند. 6 نفر به طور کلی علاقهای نشان ندادند و اما فقط 1 نفر میدانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است !
عنوان پروژه دانشجو این بود:
«ما چقدر زود باور هستیم» !!!
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #طنز #واقعی #پروژه #دانشجو #باور #زودباور
✨﷽✨
خاطرات انقلاب
ظهر روز 22 بهمن مردم ریختند تو میدان ارگ و رادیو را گرفتند.
رادیو پایگاه تودهایها و چپیها شده بود. ما خدمت امام در مدرسه رفاه بودیم، که ناگهان رادیو اعلام کرد:
«توجه! توجه! این صدای انقلاب است».
امام به سرعت از جا بلند شدند و گفتند: «بروید، نگذارید! صدای انقلاب است یعنی چه؟ صدای انقلاب اسلامی است!»
ما هم رفتیم و به دستور امام بچههای مذهبی را در آنجا مستقر کردیم و از آن به بعد، صدای انقلاب اسلامی به گوش میرسید...
منبع 📚: کتاب «حاشیههای مهمتر از متن»،ص 229 . به نقل از «خاطرات حجت الاسلام هادی غفاری»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌷🌹 دههی فجر مبارک🌹🌷
🇮🇷 @dastankoutah 🇮🇷