eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
322 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
ازم چندتا سوال پرسیدن... احمد رو بردن بازداشتگاه.. روانشناس مرد بود کلی باهام حرف زد.. آخرش گفت : تو بچه کوچیک داری رضایت بده شوهرت بیاد بیرون.. از بیمارستان اومدم بیرون ولی سرم گیج میرفت هنوز.. منو بردن پیش شوهرم که یا رضایت بدم آزاد بشه یا شکایت کنم ازش و برم پزشکی قانونی...دوباره با منت و خواهش هم محلیمون تعهد داد و رضایت دادم آزادش کردن.. آخه اگه میخواستم شکایت هم کنم جایی واسه موندن نداشتم.. من غریب و بی کس کجا باید میرفتم تو طول درمان و پزشکی قانونی و..فهمیدم اون شب که من به دومادش پیام میدادم گوشی دست اون خواهرشوهرم بوده و پیاما رو نشون احمد داده..بابام همون روزا خودش رو رسوند و کلی با احمد سروصدا کرد و بهم گفت: خودت خواستی.. خودت با این پسره فرار کردی حالا اگه میتونی زندگیتو بکن اگه هم نمیتونی طلاقتو بگیر.. بچهاتم باید بگیری... من دودل مونده بودم چیکار کنم.. به احمد گفتم: طلاق میخوام..شب و روز براش نزاشته بودم یکسره میگفتم طلاقمو بده...اونم بیخیال اصلا انگار به حرفام گوش نمیداد.. این قضایا واسه شش سال پیشه.. اون موقع من 24 سالم بود.. بابام چند روزی موند بعدش رفت..کاری از دستش ساخته نبود..احمد گفت: من زنم رو دوست دارم و طلاقش نمیدم. دلیل این بی مهری ها رو هم نمیدونم چیه.. یک روز مادرشوهرم به احمد گفت: زنت رو تا پیش دعانویس ببر(آخه اینجا دعا و دعانویسی زیاده) منو برد خونه دعانویس.. تا سرکتاب بازکرد..گفت: تو طلسم قوی شدی جوری که همش با هم کتک کاری کنین..به شیوه خودش یه دعای مهر و محبت نوشت..و من کم کم خوب شدم... ولی عوارض اون طلسم تا دو سال با من بود.. بهار هرسال میرفتیم شمال پیش خونوادم... من بچهام رو خونه بابام میزاشتم... خودم میرفتم تو زمینای شالی مردم کار می‌کردم..احمد هم همون دور و بر اگه کاری بود انجام میداد وگرنه تو خونه میموند.. بچها رو نگه میداشت.... من نون آور خونه شده بودم هه‌‌ تو این گیر و داد برادرشوهرم از سربازی فرار کرد... چند بار هم افتاد زندان بازم میبردنش سربازی دوباره فرار میکرد.. الانم سرباز فراریه....همش میگفت برام برین خواستگاری... من میرم سربازی... هزارجا براش خواستگاری رفتن واسه دخترای سن بالا هم رفتن... همه جوابشون منفی بود.. تا اینکه همون خواهرشوهر دومی که گفتم روستای بغلی ازدواج کرده و شوهرش مُرده... دختر همسایش رو که یک سال از برادرشوهرم کوچیکتر بود رو جور کرد سریع عقد کردن... عروسی گرفتن زود هم بچه دار شدن... ولی از روزی که پای جاریم تو این خونه باز شد...یکسره آتیش میسوزونه و همه رو به جون هم انداخته..حالا دیگه همه قدر منو میدونن.... پدرشوهرم که تصادف کرده بود پنجاه پنجاه زده بودن یکم دیه بهش تعلق گرفت.. با پولش یک وانت کارکرده خرید... به من میگفت سوار شو... چون فقط من گواهینامه داشتم.... احمد بلد بود ولی گواهینامه نداشت... پدرشوهرم هم که رانندگی بلد نبود... من با هزار ترس و لرز پشت فرمون مینشستم چون هنوز گواهینامم یکساله نشده بود.. کم کم رانندگی رو دستم افتاد با همون وانت میبردمشون سر زمین های کشاورزی یا تو شهر... یک مدت هم احمد لوازم پلاستیکی باهاش میفروخت... البته منم تو بازارا یا روستاها باهاش میرفتم کمکش میکردم.... پنجاه میلیون وام اشتغال زایی گرفته بود.. خلاصه خربزه، کفش و کیف مدرسه، لوازم تحریر.... هرچیزی میاورد میفروخت...تا اینکه دید همه قرضی وسایل میخرن و ماشین هم خرجش بالا رفته..همه وسایلا رو یک جا فروختیم تونستیم یک سواری کارکرده بخریم....تا اون موقع احمد هم گواهینامش رو گرفت و مسافرکشی می‌کرد...ولی بازم ماشینمون خوب از آب در نیومد و خرج رو دستمون گذاشت.... بازم من آخر بهار هرسال میرفتم شمال و کار میکردم پول میاوردم.... کم کم شوهرم رو فرستادم گواهینامه پایه دو بگیره تا بتونه سر یه کار دائمی بره...من الان که دارم به شش سال قبل خودم فکر میکنم مطمئنم که یک طلسمی تو زندگیمون بوده و من چقدر دیوونه بودم که سه تا بچه مثل دسته گلم رو میخواستم بزارم و برم و بی مادر کنم... الان یک سال شده رفتم دانشگاه پیام نور و رشته حقوق میخونم چون خیلی به درس علاقه داشتم احمد هم اجازه داد برم دانشگاه..منم احمد رو بیشتر از قبل دوست دارم همش بهش میگم اگه من لجبازی میکردم و جدا میشدم هرگز خودمو نمیبخشیدم... اونم خیلی منو دوست داره که تونسته تحملم کنه.... آرامشی رو که الان تو زندگیم دارم دوست ندارم از دستش بدم...دیگه همه ی خونواده شوهرم هم ازم حساب میبرن.... الان خداروشکر احمد پایه دو رو گرفته و داخل یک شرکت راننده شده... خداروشکر بچهام هم که هر سه تا مدرسه میرن درسشون هم عالیه.. بهشون اسراف کردن رو یاد ندادم بهشون گفتم که من واسه یک ورق کاغذ چه خفتی رو تحمل کردم ... امیدوارم عشقتون به همدیگه واقعی باشه پایان❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾