eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
794 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
من که واقعا دوست داشتم با کسی آشنا بشم که از استان ما نباشه و منو قبول کنه باهام ازدواج کنه........ تو همون شماره هایی که میگرفتیم من کد یکی از شهرهای شمال شرق کشور رو گرفتم خیلی دوست داشتم مشهد ازدواج کنم......... چون تا حالا مشهد هم نرفته بودم....... کد 0915 رو گرفتم با یک شماره الکی یک پسر بود واسه خراسان جنوبی که تازه چند ماه رفته بود سربازی اسمش احمد بود...... احمد هر روز و هر ثانیه بهم زنگ میزد ولی من که میدونستم خونوادم قبول نمیکنن منو بفرستن راه دور........ از طرفی منم دیگه باکره نبودم که احمد قبولم کنه....... همش سرکارش میزاشتم و میگفتم به پات میمونم تا سربازیت رو تموم کنی...... احمد میگفت: من تک پسرم دوتا خواهر دارم و بابام پولداره....... رئیس بانک سپه هست....... منم دیدم اون صادقانه دوستم داره و همش سیریشه همه چی رو در مورد خودم بهش گفتم...... گفتم : فکراتو بکن اگه منو همینجور که هستم قبول داری بیا خواستگاریم..... با اینکه همو ندیده بودیم تا حالا....... ولی احمد خیلی بهم وابسته شده بود .......من اصلا برام مهم نبود بامن ازدواج کنه یا نه.........ولی پیش خودم میگفتم باباش که پولداره اگه زنش بشم حتما خوشبخت میشم....... گذشت و تابستون اون سال خبر آوردن بابام تصادف کرده........ روز تصادف خیلی مادرش رو (مادربزرگمو) اذیت کرده بود..... و حتی پولش رو هم دزدیده بود......... مادربزرگم نفرینش میکنه..... و بابامم تصادف میکنه ...... بابام یک دوچرخه داشت که همش با اون دوچرخه اینور اونور میرفت....... اون موقع هم با اون دوچرخه تصادف کرد....... یک پیکان زده بود بهش و پرتش کرده بود تو رودخونه....... نمیدونستم باید خوشحال باشم که آه ما بابامو گرفته یا ناراحت.......... ولی همه رفتیم بیمارستان اونقدر گریه میکردیم همه دلشون برامون میسوخت...... بابام رو بردن اتاق عمل..... حالش خوب بود ولی پاش بدجور شکسته بود....... دستش هم ضربه دیده بود...... پاش نیاز به پلاتین داشت...... ما سر صحنه تصادف نبودیم..... وقتی افسر رفت کروکی کشید.. بابام رو مقصر اعلام کردن... از طرفی اونی که بهش زده بود..... هم محلیمون بود..... ماشینش هم بیمه نبود باید از جیب میداد...... انقدر بی ادب و پررو بود که حتی یه آبمیوه هم نخرید واسه بابام نیاورد...... خلاصه دکتر گفت: باید پلاتین بخرین.... ماکه پول نداشتیم... مامان بدبختم هم که خرج خونه رو به زور میداد.......بابا بلاخره مجبور شد اعتراف کنه که این همه سال پولاش رو که کار میکرده کجا قایم می‌کرد..... چون خیلی خسیس بود...... دفترچه بانکیشو پشت تابلوی روی دیوار اتاق قایم کرده بود......آبجیم و شوهرعمم رفتن پول رو بردارن........ بانک قبول نمی‌کرد این پول رو بده...... یکی رو از بانک فرستادن از بابام امضا گرفتن که بالاخره قبول کردن...... خلاصه کنم بابام رو پلاتین گذاشتن و روزا من بیمارستان میموندم....... شبها آبجیم گاهی هم شیفتامون رو عوض میکردیم....... 8 شبانه روز بابا بیمارستان بود...... وقتی هم آوردیم خونه با هزار بدبختی میرفت دستشویی...... مامانم بنده خدا باید نظافتشو میکرد......... منم که همش باید پاشو با سرم شستشو میدادم....... با اینکه یکسره کاراشو میکردم ولی همش غر میزد.......(یادمه یک روز غروب سرنماز دعا کردم کاشکی بابام میمرد حداقل الانم اذیت نمیشدیم.) احمد اون روزا بهم گفت :من عکسم رو برات میفرستم از طریق پست...... تو هم بفرست........ اول اون عکسشو فرستاد یک پسر قد کوتاه یکم چاق .....صورت سبزه ....قیافش زیاد جالب نبود.... واسه همین خوشم نیومد ازش...... ولی خب اون منو همونجوری که بودم قبول کرده بود........ مجبور بودم منم قبولش کنم....... چون اگه میموندم آخر باید زن یک پیرمرد میشدم....... منم عکسم رو براش فرستادم چون عکسم رو بد انداخته بودم بهم گفت زیاد خوشگل نیستی...... ولی خب میخوامت.. اون سال مهر ماه من باید پیش دانشگاهی ثبت نام میکردم......اول ثبت نام کردم ولی بعد از یک هفته بابام همش میگفت پول ندارم کرایه ماشین بدم..... مامان هم که پاییز زمستان که کار نبود بره سرکار...... واسه همین مجبور شدم رفتم مدرسه گفتم پروندمو بدین... بابام پاش شکسته نمیتونه خرج وکرایه مدرسمو بده...... مدیر قبول نکرد...... یک خانم ناظمی بود دعا میکنم هرجای این دنیا که هست خدا خیرش بده و هرچی از خدا میخواد بهش بده..الهی آمین....... اون ناظم نمره هام رو نگاه کرد....... دید خوبه رشته ام هم تجربی بود..... گفت:من کرایه رفت و آمدت رو میدم حتی یه پولی هم میدم واسه خودت خوراکی بخری ولی باید بهم قول بدی که تموم تلاشت رو بکنی تا کنکور قبول بشی..... منم خوشحال و خندان قبول کردم. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اون سال با جدیت تمام درسام رو خوندم...... ترم اول نمراتم خوب بود..... خانم ناظم بهم پول خوراکی میداد..... من تو مدرسه نمیخوردم جمع میکردم واسه مامانم خرید میکردم یا اگه خوراکی چیزی میخریدم واسه مامان و خواهر کوچیکه هم میبردم..... حتی زمستون برام دو تا ژاکت هم خریده بود..... یکی از دوستام خیلی حسودی میکرد بهم ...... خلاصه آخرای فروردین بودیم که با جدیت درس میخوندم واسه امتحانات نوبت دوم آماده باشم..... یک روز احمد زنگ زد و گفت: چندماه دیگه سربازیش تموم میشه ولی نمیتونه بیاد خواستگاری....... من هاج واج مونده بودم چرا نمیتونه؟؟؟؟ گفت :خونواده من شاید تو رو قبول نکنن چون منو میخوان به دخترعمو یا دخترخالم بدن..... من که زیاد برام مهم نبود واسه همین محلش نزاشتم....... بهم پیشنهاد داد بیا فرار کنیم....... منم چون اصلا به احمد علاقه ای نداشتم نشستم فکرامو کردم...... با خودم گفتم: اگه خونه بابام بمونم همیشه همینجوری باید بدبختی بکشیم بابام که اصلا فکر دختراش نیست..... مامانمم هم که یه زن سادست اصلا نتونسته بود ما رو درست تربیت کنه...... و خیلی چیزا رو بهمون یاد بده...... فرار کنم برم پیش احمد اینجوری خونواده هامون راضی میشن ما رو به هم بدن...... دقیق یادمه 27 فروردین بود...... بعد از اینکه از مدرسه اومدم تصمیم رو گرفتم..... یک دامن و یک شلوار و یک بلوز به زور تو کیفم جا دادم...... پولام رو که ناظم داده بود جمع کرده بودم....... برای کرایه اتوبوس برداشتم..... مامانمو بوسیدم...... الکی بهش گفتم من دارم میرم محل کار آبجیم شب برمیگردم...... مامانم بهم پول داد گفت: داری برمیگردی نون لواش بگیر دلم هوس کرده....... چقدر تو مسیر رفتنم گریه کردم...احمد گفته بود باید بیای تهران من با چند تا از دوستام اومدم گرمسار سرکار..... دیگه اون موقع سربازیش تازه تموم شده بود..... با هزار ترس و لرز بلیط خریدم سوار اتوبوس شدم...... هربار که اتوبوس بین راه ترمز میکرد قلبم داشت ازجا کنده میشد.... چون مثل الان نبود دختر مجرد بتونه تنها بره یه شهر دیگه....... همش پلیس گیر میداد....... (بماند که تو ماشین یک پسره میخواست بهم شماره بده و من قبول نکردم) هرکی ازم میپرسید چرا میری تهران؟؟؟ میگفتم دانشجویم......من چادر سرم میکردم... احمد هم خیلی دوست داشت من چادری باشم........ چون میگفت تو محل ما همه زنها و دخترا چادر سرشون هست................... گوشیمو خاموش کرده بودم که کسی زنگ نزنه....... شب بود رسیدم تهران...... از باجه تلفن زنگ زدم به احمد......... گفت: من تا از گرمسار بیام تهران تو یک ماشین بگیر بیا میدان محمدیه....... من اولین بارم بود تهران میرفتم...... جایی رو بلد نبودم....... با چندتا پرس و جو سوار یه اتوبوس توشهری شدم...... منو برد میدان محمدیه..... ساعت 12 شب بود دیگه تقریبا خیابونا خلوت بود..... اصلا نمیدونستم کجا منتظر احمد بمونم........ دوباره بهش زنگ زدم که بفهمم سرکارم نزاشته....... ولی هر دفعه جون مادرشو قسم میخورد که راست میگه و تا دیروقت سرکار بوده و منتظر ماشین هست که گیرش بیاد...... ماشین‌هایی زیر پام نگه میداشتن که پر بودن از جوونای مست..... حالم خیلی بد بود........ یک پل عابر پیاده نزدیکم بود..... رفتم بالا..... با خودم گفتم اینجا امنیتش بیشتره...... پسری نگام می‌کرد.......... اومد رو پل...... میخواست بهم نزدیک بشه تو کیفم یه چاقو داشتم درآوردم گرفتم سمتش...... گوشی خاموشم رو الکی درآوردم و وانمود کردم که دارم با نامزدم حرف میزنم خداروشکر پسر ترسید و رفت.... ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دلم خیلی گرفته بود......💔 قرآن کوچیک همراهم بود بازش کردم و شروع کردم به خوندن....... همینجور که اشکام جاری بود خدا رو به همون قرآن قسم دادم که اگه این پسر قسمت من هست بهش برسونم...... اگه نیست دیگه عمرمو بگیره...... چون تا اون موقع شب دیگه حتما خونوادم فهمیده بودن نرفتم پیش آبجیم........ و نگران شدن و اگه میفهمیدن فرار کردم مطمئنا زنده نمیزاشتن........ ساعت نزدیک2شب بود دیدم یک ماشین زیر پل نگه داشت احمد اومد...... با تاکسی بود....... یکی از رفیقاش جلو نشسته بود با دیدن رفیقش بیشتر ترسیدم چون ریش بلندی داشت و لباس بلوچی سفید تنش بود و منم اولین باری بود که همچین لباسایی میدیدم........ جایی رو واسه موندن نداشتیم تصمیم گرفتیم بریم بهشت زهرا...... رفتیم اونجا با کلی التماس ما رو راه دادن داخل........ دوستش فقط باهاش اومده بود که فکر میکردن من الکی میگم تنهام و مثلا داداش دارم و با خودم آوردم........ وقتی خیال دوستش راحت شد اون رفت و ما رو تو قبرستون تنها گذاشت....... تا صبح با احمد حرف میزدیم سر قبرا........ اولین بار بود که بهم گفت: من اهل تسنن هستم...... تاحالا نمیدونستم سُنی یعنی چی....... من که برام مهم نبود چه مذهبی داره و چون از اهل سنت هیچ اطلاعی نداشتم پیگیر مذهبش نشدم......... فقط میخواستم بدونم منو واقعا واسه زندگی میخواد یا واسه هوس......... اون شب خیلی حرف زدیم و فهمیدم منو دوست داره و میخواد منو ببره به خونوادش نشون بده........ اون شب از استرس زیاد پریود شدم روم نمیشد بهش بگم...... تا صبح بهشت زهرا بودیم...... صبح هم تا ظهر با هم دور میزدیم داخل شهر....... گفت :بریم گرمسار همون خونه ای که با دوستام توش کار میکنیم؟؟؟؟؟ من قبول نکردم..... خب میترسیدم بجز خودش سه تا دیگه از دوستاش هم بودن.......... ولی اصرار همینجور اصرار می‌کرد....... منو به زور با خودش برد..... ترس تموم وجودم رو گرفته بود از ترس خونریزیم بند شده بود...... حالت تهوع عجیبی گرفتم....... غروب رسیدیم اونجا......... احمد قضیه رو واسه دوستاش تعریف کرده بود........ بهشون گفته بود...... قراره با من ازدواج کنه....... یعنی منو به چشم یه دختر خیابونی نگاه نکنن.......من اصلا سرم رو جلوی دوستاش بلند نمیکردم........... احمد هم خوشش نمیومد نامحرم بهم نگاه کنه....... واسه همین همش چادر رو جلوی صورتم میگرفتم.........اون شب با هزار ترس تاصبح بیدار بودم که مبادا یکی از اون پسرا بیاد سمتم.......... بلاخره صبح شد و ما تصمیم گرفتیم از گرمسار بریم مشهد و از مشهد بریم خونشون که 5 ساعت با اتوبوس تا اونجا فاصله داشت........... ما از گرمسار به سمت مشهد حرکت کردیم....... احمد همش دستمو میگرفت اصلا ول نمیکرد.......... من پوستم سفیدتر از احمد بود....... قیافم هم بدون آرایش خوشگل بود....... حتی از زیر چادر.... خیلی ها بهم چشمک میزدن یا میخواستن شماره بدن........ احمد هم همش میگفت: خیلی با عکسی که دادی فرق داری تو خیلی قشنگتر از اون عکسی....... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نگاهش همش رو من زوم بود....... دستمو ول نمیکرد از یک طرف خوشحال بودم چون دیدم خیلی دوستم داره و روم غیرت داره..... پس هوس نیست..... از یک طرف هم ناراحت و دلتنگ خونوادم بودم که در نبود من چی میکشن... به مشهد که رسیدیم رفتیم حرم زیارت...... من که پریود بودم نتونستم برم داخل....... تو همون حیاط حرم نشستیم... چشمم به گنبد افتاد..... از آقا امام رضا خواستم خودش درست کنه.......گفتم: آقا جون دوست دارم تو شهرت موندگار بشم......(ناگفته نماند که احمد بهم دروغ گفته بود اول گفت خونه ما مشهده و من بچه مشهدم ولی بعدا فهمیدم 5 ساعت فاصله تا مشهد دارن) تا اینجا دو تا از دروغاش رو شده بود..... بعد حرم رفتیم پیش یکی از دوستاش که نگهبان بود...... یک خونه نگهبانی کوچیک هم داشت.......دوستش خیلی پشت سرم حرف درآورد......... از نگاهاش مشخص بود چشمشو گرفته بودم دوست داشت با من رابطه داشته باشه....... واسه همین همش به احمد میگفت :دختر عموت پس چی میشه؟؟؟ این دختره رو ول کن این خیابونیه و این حرفا.......... احمد میخواست امتحانم کنه منو با دوستش تو اتاق تنها گذاشت........ گفت میره دستشویی...... به محض رفتنش منم کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون........ واسه همین احمد لحظه به لحظه اعتمادش بهم بیشتر شده بود و بهم گفت اگه تو اون اتاق میموندی ولت میکردم........ خلاصه بعدش میخواستیم بلیط بخریم بریم سمت محلشون که احمد گفت پول نداره...... ای خدا اونجا هم فهمیدم دروغ گفته باباش رئیس بانکه...... باباش یه کشاورز ساده بود...... خدایاااا این سومین دروغش. مادر بدبخت و ساده ی من با کارگری تو زمینای مردم تونسته بود یک گوشواره حلقه ای واسم بخره...... خیلی کوچیک بود ولی پولش اونقدری میشد که بتونیم بلیط بخریم و هم یک مقداری بمونه برامون........ من که هرگز نمیتونستم طلا نگه دارم..... قبلا هم یه انگشتر داشتم فروختم...... کفش و لباس مدرسه خریدم...... با خودم گفتم: گوشواره میخوام بلاخره کار میکنه برام میخره........ رفتیم فروختیم و بلیط گرفتیم..... حرکت کردیم سمت خونشون.......... نزدیک روستاشون که رسیدیم............ احمد گفت: نزدیکیم........ من قلبم قشنگ از دهنم زده بود بیرون....... نزدیکای اذان صبح بود رسیدیم روستاشون........... ولی هنوز هوا تاریک بود......... رسیدیم در حیاطشون....... احمد از در پرید تو حیاط و در رو باز کرد....... بابا و مامانش صدای پا رو شنیدن بیدار شدن......... یک اتاق داشتن مخصوص احمد بود....... درش جدا از ساختمون اصلی بود......کلید رو از خونوادش گرفت در رو باز کرد....... مامانش میومد نگام میکرد و میرفت پیش احمد....... و با لهجه ی خودشون باهاش حرف میزدن....... اصلا نمیفهمیدم چی میگن فقط میدونستم دارن دعواش میکنن........اون شب با سختی صبح شد...... صبح خواهر بزرگش که 20 و خورده ای سن داشت و صورتش سیاه بود.. قد کوتاه... لاغر اندام...بود...... اومد تو اتاق رو جارو بزنه....... من بلند شدم....... چیزی نگفت.... جارو که زد بعد رفت... یک نیمرو درست کرده بود...جلوم گذاشت با نونی که مثل سنگ بود... من از خجالت و ترس هیچی نمیخوردم...تازه هم فهمیدم احمد هرچی بهم گفته بود دروغ بود... 4 تا خواهر داشت...... حتی یک برادر کوچکتر از خودش هم داشت...... دلم خیلی از دروغاش شکسته بود..... دیگه 4 شب شده بود از خونه زده بودم بیرون....راه بازگشت نداشتم...... احمد تا الان فقط دستام رو میگرفت و گاهی نوازشم می‌کرد.... ولی باهام رابطه نداشت... میگفت: رابطه رو بزاریم شب عروسی... منم خجالت میکشیدم کدوم عروسی آخه؟؟؟؟ من که از درون نابودم.... سعی میکردم دروغاشو فراموش کنم.... خونوادش بهش گفته بودن امشب این دختر رو میبری از همونجا که آوردیش تحویل میدی....... ما نمیتونیم بریم شمال برات خواستگاری........ بعدشم تو دخترعمو و دخترخاله داری باید اونا رو بگیری.......... فردا صبح بابای احمد بهش پول داد که منو ببره خونمون ولم کنه.......... مامانش معلوم بود زن ساده ای هست از من خوشش اومده بود........ وقتی میرفتم پشت سرم آب ریخت......... ما شب راه افتادیم....... تا آدمای محلشون منو نبینن....... وقتی به ترمینال مشهد رسیدیم اصلا باورم نمیشد که احمد میخواد منو ول کنه........ بهم پول داد گفت: برو خونتون انشالله یک بهتر نصیبت بشه...... کسی که بهت دروغ نگه و پولدار باشه........ از جام بلند شدم سرش داد زدم..... بهش بد و بیراه گفتم........ چطور میتونست یه همچین کاری باهام کنه با احساساتم بازی کنه ؟!؟! حالت تهوع شدیدی داشتم دوقدم جلوتر رفتم پاهام میلرزید...... ترمینال دور سرم میچرخید....... چشام سیاهی میرفت..... ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اصلا نمیتونستم راه خروج رو پیدا کنم چی داشتم میشنیدم بعد از 5،6 روز باهاش بودن... یک دفعه احمد رو جلوی خودم دیدم..... گفت :دیوونه فکر کردی به این راحتی ها ولت میکنم؟؟؟؟ تو دیگه زن منی....... به خاطرت جلوی خونوادم وامیستم...... همونجور که تو خونوادتو ول کردی به خاطر من اومدی تا اینجا........ منم بخاطرت هرکاری میکنم............. داشتم سکته میکردم یه نفس راحت کشیدم........ حالا چیکار باید میکردیم..... زنگ زد به باباش گفت: من این دختر رو میخوام...... اگه آسمون به زمین بیاد میخوامش.......دوباره ادامه داد..... اگه میخواین دوباره پسرتون رو ببینین باید راضی باشین........ قرار بود دوباره برگردیم تهران.......... و احمد اونجا کار کنه و ما فعلا یواشکی صیغه کنیم........ ولی باباش اجازه نداد... گفت باشه قبوله برگردین خونه..... به خونوادش هم بگو بیان اینجا....... ما نمیتونیم تا شمال بریم.......... رفتیم کوهسنگی..... از گوشی احمد شماره خواهرم رو گرفتم...... خونمون عزا بود آبجیم تا صدامو شنید فریاد می‌زد با گریه...... فقط بهم میگفت تورو خدا بگو کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آدرس خونه احمد رو بهش دادم و همه چی رو براش توضیح دادم بهش گفتم تورو خدا بابا رو آروم کن........ ما همون شب برگشتیم خونه احمد..... مامان و بابا و آبجیم هم همون لحظه حرکت کرده بودن سمت مشهد........... نزدیکای اذان صبح بود که بابام رسیدن در خونه احمد....... بابا تا منو دید یه سیلی گذاشت رو صورتم و دستمو کشید با کتک ببره خونه......... مامان بیچارم هی میگفت..... نزن....... آبجیم جلوی بابام رو گرفت..... دیگه هوا داشت روشن میشد....... بابام همونجوری تو حیاط مونده بود و نمیومد تو خونشون........... صبح که شد یکی از عموهای احمد اومد با من تو اتاق تنها حرف زد....... گفت : تو واقعا احمد رو میخوای یا نه؟؟؟؟ ما تو فامیل طلاق رسم نداریم........ اگه با هم نسازین حق نداری جدا بشی و ما خانواده با آبرویی هستیم......... منم گفتم: اگه نمیخواستمش این همه راه نمیومدم...... میدونستم الکی دارم میگم...... کسی از ته دلم خبر نداشت که واسه چی میگم احمد رو میخوام...... فقط مجبور بودم بله رو بگم......... رفتیم خونه ی عموش........ اونجا از خونه احمد شیک تر بود........ معلوم بود اونا وضعشون بهتره آخه عموش راننده آمبولانس بود و زن عموش هم تو بهداشت کار می‌کرد.......... همون‌جا ما رو عقد کردن با مهریه سنگین........... فرداش رفتیم خرید طلا فقط برام یه انگشتر خریدن...... چیز زیادی برام نگرفتن...... همه ی وسایلام یه پلاستیک هم نشد.. گفتم اشکال نداره حالا که احمد هست میره سرکار برام میخره....... بابام اینا گفتن بیا بریم خونه تا وقتی برات عروسی بگیرن خودشون بیان دنبالت....... همه میگفتن تو بی حیایی که انگار خودت اومدی خواستگاری پسر مردم؟!؟!؟!؟ راست میگفتن احمد حتی خونمون رو هم ندیده بود که چه وضعیتی داریم...... منم دوست نداشتم هیچکس وضع خونه زندگی ما رو ببینه چون حتی یه حموم دستشویی نداشتیم........ من با پررویی تمام اونجا موندم....... قرارگذاشتن که خونوادم تابستون بیان مشهد و خانواده هم برام عروسی بگیرن.....( زهی خیال باطل) دیگه کدوم دیوونه ای عروسی میگرفت بعد از دو ماه...... اونم عروس اونجا بمونه؟؟؟ ...... من موقع رفتن خونوادم خواستم به آبجیم بگم هرچی میکشم از دست توی؟؟؟ دلم نیومد بگم........ چون خیلی برام گریه کرده بود....... تو همون چند روز عینکی شده بود به خاطر من....... فقط بهش گفتم: چون باکره نبودم به این ازدواج و راه دور تن دادم.......... وقتی خونوادم رفتن دنیا برام تیر و تار شده بود... ماتم گرفته بودم.. ........ اولین شبی بود که همخوابی داشتیم...... تا صبح اذیتم می‌کرد...... همش ازم رابطه میخواست...... ازم میخواست داستان اون روز رو براش تعریف کنم که چطور اون پسره ی عوضی آرمان با من اون کار رو کرده......... خدایا هنوز شب اول بود و اونقدر داشت اشکمو در میاورد... همش میگفت چون دوستت دارم اینجوری میکنم.......... فردا صبح خیلی دلم گرفته بود.......... گفتم بریم سر قبرستون؟؟؟؟؟مادرشوهرم اجازه نمیداد .....همش میگفت: تازه عروسی شگون نداره روز اول بری قبرستون... گفتن چله روت میفته و میترسی و..... اونقدر اصرار کردم تا گذاشتن احمد منو ببره .........وقتی رفتیم قبرستون خیلی گریه کردم نمیدونستم سر قبر کیه ولی اونجا مثل شهر ما نبود مثل اهل تشیع قبر خالی نداشتن روش گریه کنم...... قبراشون همه خاکی بود........ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی برگشتیم خونه فامیلاش و دختراشون دسته دسته میومدن منو ببینن......... تقریبا کل محل اومده بودن..... تا چند روز خونشون شلوغ بود بخاطر من........منم مجبور بودم چادر سرم کنم.......... چون همشون چادری بودن............ از بس نشسته بودم یک جا خسته شده بودم و سرم درد میکرد...... دلم یک خواب عمیق میخواست....... اونا هم همش سوال میپرسیدن چطور عاشق هم شدین و اینجور چیزا......... احمد بهم میگفت دروغ بگو تو حرم همدیگه رو دیدیم منم دروغ میگفتم....... اصلا دوست نداشت از من به عنوان یه فراری یاد کنن.......... احمد خیلی اذیتم می‌کرد......... میگفت دوستم داره ولی مثل این بود که داره دروغ میگه ....... جلوی من و خواهراش زنگ میزد به دوست دخترای قدیمیش و گوشی رو...... روی آیفون میزاشت...... میخواست منو حرص بده خواهراشم بلند بلند میخندیدن.......... خواهرشوهر بزرگم چون خوشگل نبود خواستگاری نداشت...... فقط دومی ازدواج کرده بود روستای بغلی و دو تا بچه کوچیک داشت...... خواهر سومی و چهارمی دانش آموز بودن یکی راهنمایی بود یکی ابتدایی، داداشش هم ابتدایی بود......... مثلا قرار شده بود تابستون برام عروسی بگیرن ولی زدن زیرش........ گفتن نمیتونیم خرج عروسی بدیم......... باید به خونوادم دروغ میگفتم الکی بهشون گفتم......... عروسی گرفتیم چون بابابزرگش مرده یک عروسی عجله ای گرفتیم.......... چقدر آبجیام گریه کردن که تو عروسیم نبودن....... اونا که خبر نداشتن من الکی میگم عروسی گرفتیم......... رفتیم یک لباس عروس واسه فقط 10 دقیقه اجاره کردیم رفتیم عکاسی...... پوشیدم چندتا عکس باهاش انداختم بفرستم واسه خونوادم که باور کنن..... . بابام که از همون لحظه که از این روستا رفته بود با من قهر کرد و گفت دختری به اسم فاطمه ندارم حتی میخواست اسمم رو هم از شناسنامش خط بزنه...... احمد روزها میرفت سرکار...... ما حتی غذاخوردنمون با خونوادش بود....... من به جز یک دست لباسم هیچی با خودم نبرده بودم........ به آبجیم گفتم لباسامو برام پست کنه اونم فرستاد..... حتی احمد گوشیم رو ازم گرفت و شکست....... فکر میکرد من هنوز با آرمان حرف میزنم.... آرایشگر آوردن صورتمو بند انداختن ابروهام رو برداشتن زیباییم دوبرابر شده بود....... دخترای اونجا همه سبزه بودن منو میدیدن حسودی میکردن.... خیلی از مردای محل که میومدن پیش پدرشوهرم همش نگام میکردن و اشاره میکردن........ نمیخواستم آتو دست کسی بدم......... خواهرشوهرام خیلی اذیتم میکردن..... اونجا روستای خشک و بی آب و علف بود تا چشم کار می‌کرد بیابون بود........   پنج موقع نماز میخوندن........ خیلی با اون چیزی که از اطرافیانم شنیده بودم فرق داشت......... خدا رو شکر کسی به خاطر مذهبم بهم گیر نداد حتی احمد هم براش مهم نبود........ خلاصه که خیلی سختی کشیدم........ مادرشوهر و پدرشوهرم اصلا بهم کاری نداشتن........... خواهر شوهر کوچیکم هم خوب بود چون بچه بود زیاد چیزی حالیش نمیشد..... خواهرشوهر بزرگم نمیزاشت من برم حموم........ هروقت میرفتم حموم سروصدا راه مینداخت.......آخه من بچه شمال بودم تو رطوبت بزرگ شدم اومده بودم اینجا پوستم همش خشکی میشد حساسیت شدیدی گرفته بودم .....همش عطسه و آبریزش داشتم.... خواهرشوهر سومی که مدرسه بود همش با من دعوا میگرفت میگفت: تو باعث شدی ما خواهرا تو خونه بمونیم؟؟؟؟. اگه داداش ما با تو ازدواج نمیکرد الان منم عروس شده بود..... (منظورش این بود اینجا رسم بود عوض بدر میکردن یعنی اگه احمد دخترعموشو میگرفت باز پسرعموش میومد خواهر احمد رو میگرفت)...... ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خواهر شوهر دومی که ازدواج کرده بود یکسره با شوهرش میومدن خونه باباش و همیشه با من قهر بود....... نمیدونم من چیکارش کرده بودم؟؟؟؟؟؟ همش میگفتن تو جهیزیه نیاوردی؟؟؟ بابام گفته بود یه سر سوزن جهیزیه بهت نمیدم...... البته من که میدونستم حتی اگه عروسی هم میگرفتم بازم چیزی بهم نمیداد......... یک روز خیلی اذیتم کردن....... احمد گرفت خواهرشو در حد مرگ زد....... گفت :به زنم کاری نداشته باشین......... پدرشوهرم هم از وقتی یادمه همش پشتم بوده.......... من اوایل اردیبهشت ازدواج کرده بودم ولی از اواخر اردیبهشت احمد ازم بچه میخواست...... چندبار اقدام کردیم واسه بچه دار شدن....... خرداد بود که گفت تو حامله نمیشی؟؟؟؟ تو مشکل داری؟؟؟ باکره هم که نبودی..... خدااااایا هنوز که دوماهه ازدواج کردم چطور ممکنه فوری بچه دار بشم..... گاهی وقتا کسی خونه نبود یواشکی زنگ میزدم به عمم....... باهاش خیلی راحت بودم......... میگفتم عمه چجوری حامله میشن؟چرا من حامله نمیشم؟؟؟؟؟ عمه میگفت تو هنوز 18 سالته چرا عجله میکنی؟؟؟؟ هنوز دوماهه ازدواج کردی..... گفتم: اینا بچه میخوان میگن تو عیب ونقص داری..... احمد خودش منو خواسته بود....... خودش قبولم کرده بود پس چرا اینجوری میکرد؟؟؟؟؟ شب تا صبح باید بیدار میموندم تا راضیش کنم....... آخرش هم با گریه تموم میشد...... بدنم اونقدر درد میکرد که جرأت حرف زدن هم نداشتم.......... گذشت و شهریور قرار شد برای اولین بار منو ببره پیش خونوادم...... بعد از 5 ماه خونوادم رو میدیدم....... اون سال شهریور ماه رمضون بود......... من و احمد و مادرش و برادرش و خواهر بزرگش رفتیم شمال......... تازه وام ازدواجمون رو گرفته بودیم......... اون موقع 5 میلیون بود با همون وام رفته بودیم.......... مادرشوهرم واسه خونوادم بادام و عناب و زعفرون سوغات برد..... رفتم پیش خونوادم بابام اصلا ما رو تحویل نگرفت...... همش خونه مادربزرگم بودیم اصلا خونه بابام نرفتم......... مادربزرگم ازمون پذیرایی میکرد........ بابام جوری باهامون قهر بود که حتی موقع برگشتنم به خونه هم اخم کرد و از خونه رفت بیرون...... با من حتی خداحافظی هم نکرد...... ما کلا شش روز شمال بودیم...... خونه پدربزرگم... خونه خاله، عمه بزرگم، داییم و اون عمه ای که همیشه باهاش حرف میزدم و درد و دل میکردم رفتیم...... خونه عمم که بودیم حالم خیلی بد بود..... عمم گفت: تو حامله ای....... وقتی برگشتیم خونه رفتم آزمایش دادم گفتن بارداری..... خیلی خوشحال شدم.‌. چون بلاخره حامله شدم از دست حرف و حدیثای مردم راحت میشدم و هم ناراحت بودم چجوری بچه رو بزرگ کنم؟؟؟ هنوز خونه نداشتیم و خرجمون با هم بود....... تو دوران حاملگی نصف شب گرسنه میشدم.... هیچی نبود بخورم.. چون همه چی خونه ی مادرشوهرم بود... اختیار هیچی رو نداشتم...... یک ذره غذا که میخوردم فوری مادرشوهرم میگفت زیاد نخور ضرر داره سنگین میشی........ چون خودشون غذا کم میخوردن سر حاملگی ها فکر میکردن همه مثل هم هستن......هفت ماهه حامله بودم به احمد گفتم: میخوام درسمو ادامه بدم.... فقط یک ترم مونده بود پیش دانشگاهی رو تموم کنم......... خلاصه راضیش کردم....... زنگ زدم آبجیم پروندم رو برام فرستادن........ بابام فهمیده بود بچم پسره خیلی ذوق کرده بود...... بهم زنگ میزد..... باهام آشتی کرد......تو این مدت که من اونجا بودم آبجیم هم با یک پسر تهرانی آشنا شده بود و قرار بود عید نوروز اون سال عروسی بگیرن......... من تو 7 ماهگی با احمد سوار موتور میرفتم مدرسه بزرگسالان امتحان میدادم میومدم........ بلاخره موفق شدم مدرک پیش دانشگاهی رو بگیرم...... اون سال اسمم رو کنکور هم نوشتم. یک سال از دوستام عقب افتاده بودم ولی خب هنوز دیر نشده بود....... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
7 فروردین 91 بود پسر عزیزم به دنیا اومد و شد همه زندگی من......امیر من به دنیا اومد....... 10 فروردین عروسی آبجیم بود شرایط جوری بود نه من میتونستم برم...... نه اونا میتونستن بیان پیشم........ واسه همین مادرشوهرم اومد بیمارستان بالا سرم....... بچه پنج روز تو دستگاه بود...... منم سزارین شده بودم داشتم از درد میمردم......... با اومدن بچه زندگیمون شیرینتر از قبل شد...... کنکور دادم راه دور قبول شدم...... (حسابداری) اما احمد نزاشت برم..... احمد اخلاقش بهتر شده بود دیگه کمتر گیر میداد...... واسم گوشی خریده بود...... کم کم تونستیم یه خونه تو حیاط پدرشوهرم بسازیم....... ولی خب وسطمون دیوار نداشت و درب حیاطمون یکی بود...... البته تا شش ماهگی امیر...... خونمون هنوز تکمیل نبود و وسیله هم کم داشتیم....... بابام هیچوقت از لحاظ مالی کمکمون نکرد..... فقط یه بار اومد خونمون واسه پسرم یه دوچرخه کارکرده خرید...... چون خیلی پسر دوست بود....... آبجیم ازدواج کرد بابام تونست ازکمیته امداد براش جهیزیه بگیره چون خودش بخاطر پای شکستش مددجوی کمیته امداد شده بود.......... خونوادم همش میگفتن بیاین شمال زندگی کنین...... خونواده احمد نمیزاشتن ما از اینجا بریم. ....... دل منم میخواست بریم....... کاش میرفتیم........ پسرم دو سال و دو ماهش بود دوباره باردارشدم بچم دختر بود من خیلی خوشحال بودم ولی خونواده احمد زیاد دختر دوست نداشتن.......... واسه همین کسی قرار نبود این دفعه بیاد بیمارستان پیشم بمونه گفتن مامانت بیاد....... آبجیم به زور بابام رو راضی کرد مادر بیچارم رو بفرسته پیشم....... عمم همش میگفت برو لوله رحم رو ببند یا جلوگیری کن دیگه حامله نشی...... احمد راضی نبود حتی میگفت قرص جلوگیری هم نخوری.......... دختر عزیزم بهدنیا اومد........ مامانم بیمارستان پیشم بود...... یک ماه خونمون بود بعد بابام اومد دنبالش و بردش....... دخترم زمستون به دنیا اومده بود...... حالا دیگه آبجیم هم یک دختر داشت که یک سال از امیر کوچیکتر بود....... اون سال عید با شوهرش و دخترش اومدن خونمون......... از سالی که من رفته بودم خونه احمد.... واسه دو تا خواهر احمد خاستگار اومده بود یکیش عروس شده بود یکیش عقد بود......... دوماد بزرگه احمدشون بهم نظر داشت..... همش دنبال جایی بود منو تنها گیر بیاره یا شمارمو گیر بیاره بهم پیام بده یا با من رابطه داشته باشه......... یک شب خواهر دومی احمد که حالا دیگه 3تا بچه داشت با شوهرش اومدن خونه باباش........ من و شوهرم سر سفره شام بودیم خواهرش اومد با احمد روبوسی کرد..... حالشو پرسید بچهامو بوس کرد...... اصلا به من محل نزاشت حتی جواب سلامم رو هم نداد...... خیلی دلم شکسته بود........ سر سفره خیلی گریه کردم... چند روز بعد خبر آوردن شوهرش سرطان داره و به شش ماه نکشید شوهرش فوت کرد......... خواهرشوهرم بیوه شد با سه تا بچه قد و نیم قد که هنوز اولی میخواست بره کلاس اول........ میگن چوب خدا صدا نداره ولی درد داره ولی این چوب هم صدا داشت هم درد.... خواهرشوهر بزرگم هم از بس بهم ظلم کرده بود خدا ده سال تمام بهش اولاد نداد.......... هزار تا دکتر رفت بی فایده........ سومی هم اینقدر زبون میزد برام..... گیر پسرعموش افتاد....... دخترعموهاش یکسره تو زندگیش دخالت میکردن ..... بگذریم....... دخترم یک‌ساله بود فهمیدم باردارم....... چهار ماهه...... یعنی وقتی دخترم هشت ماهش بود..... من باردار شدم....... خودم خبر نداشتم......... خدااایا نه به اون روزای اول زندگیم که حامله نمیشدم، نه به الان که سومی رو هم داری میدی....... هرکاری میکردم بچه بیفته......... برای احمد یک روز کار بود یک روز نبود..... کارگر روزمزد همینه دیگه.... ما دیگه بچه نمیخواستیم........ خدا نخواست بچه نیفتاد....... تو این مدت چه سختیها که نکشیدم.........چون حامله بودم شیر نداشتم دخترم بخوره ..........دخترم با شیر گوسفند بزرگ شد........ پول نداشتیم براش شیرخشک بخریم.... بچه سومم پسر بود دیدم وضع مالیمون خرابه....... گفتم الکی خودمو به درد بزنم و برم بیمارستان شاید بچه بمیره........ تازه هشت ماهه شده بودم.... الکی خودم رو به درد زدم...... رسوندنم بیمارستان این دفعه مادرشوهرم با من بود چون بچه پسر بود....... ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دکتر گفت: الان وقتت نیست ریه های بچه تشکیل نشده...... بچه خیلی ضعیفه... منم الکی وانمود میکردم درد دارم..... و خلاصه دکتر گفت: باید امضا کنی اگه کاری بشه مقصر تویی...... اون لحظه از خودم بدم اومد داشتم یک طفل بیگناه رو میکشم.....( هرآنکه دندان دهد نان دهد..) گفتم یا حضرت محمد(ص) اگه بچم سالم باشه اسمشو محمد میزارم.. بچه به دنیا اومد یک کیلو و 700 گرم بود..اونقدر ریز و لاغر بود که زیاد درد نداشتم..انگار که به سزارین عادت کرده باشم..... فقط همون دوسه روز بود که دور و برم پر بودن... دیگه همه رفتن و دیر به دیر میومدن پیشم... با اینکه تو یک حیاط زندگی میکردیم... اون سال تونستم با داشتن بچه کوچیک گواهینامه بگیرم... احمد همش میگفت گواهینامه میخوای چیکار؟؟ ما کی میخوایم ماشین بخریم.... باهر بدبختی بود گواهینامه رو گرفتم..... اون موقع ها فهمیدم احمد معتاد شده... روزایی که من میرفتم آموزش رانندگی بچه ها رو میزاشتم پیشش نگه داره.... وقتی میومدم میدیدم خونه پر از دوده و بوی تریاک میده....   جوری بود از زندگی سیر شده بودم فکر طلاق بودم...... بچهام پس چی؟ دلم فقط واسه بچهام میسوخت... کم کم من و احمد از هر لحاظ از هم دورشدیم... من تلگرام نصب داشتم تو یک گروهی درد و دل میکردیم... یک پسری به اسم حسین اومد پیوی من....با من درد و دل می‌کرد...... میگفت از شهرهای نزدیک ماست دوست داشت منو ببینه... از یک طرف دوماد احمدشون شمارمو پیدا کرده بود همش بهم پیام میداد.. که بهت پول میدم وضع زندگیتو می‌سازم... احمد که معتاده پول هم نداره... سرکار نمیره... داره تو رو حروم میکنه... نتونسته واست زندگی خوب بسازه... باهاش بمون ولی با من رابطه داشته باش... تو رو غرق پول میکنم هیچکس هم از رابطمون چیزی نمیفهمه... دست رد به سینش زدم... اون سال شهریور پدرشوهرم تصادف بدی کرد مقصر هر دو نفر بودن.......احمد یک هفته شب و روز پیش باباش بود..... برادرشوهرم بزرگتر شده بود زبونش دراز شده بود...... این همه خوبی بهش کرده بودم همش با من دعوا می‌گرفت... حرفای زشت بهم میزد... تو شبهایی که شوهرم بالاسر باباش بود..... من رابطم با حسین بهتر میشد.. جوری که لحظه به لحظه تلگرام آنلاین بودم... یک جورایی از درد و دل کردن باهاش لذت میبردم... تقریبا یک ماه گذشت از تصادف پدرشوهرم...   یک نخ آبی از جای بخیه های سزارین من زد بیرون و جای بخیه هام خیلی درد میکرد. سه چهار بار دکتر رفتم هیچکس نفهمید چیه.. آخه رفتم پیش فوق تخصص زنان... گفت: سر آنژیوکت از موقع سزارین سوم تو شکمت جامونده... دوباره عملم کردن چهار تا بخیه خوردم... خیلی لاغر و ضعیف شدم.. مجبور شدم بچم رو از شیر بگیرم... حالا دیگه پسرم یک سال و نیمه بود... هنوز پنج روز از عملم گذشته بود که نفهمیدم چی شد.. دیگه حوصله ی احمد رو نداشتم..حالم ازش بهم می‌خورد... اصلا خونه برام تنگ شده بود احساس خفگی میکردم... احساس میکردم دیوارای خونه منو هول میدن میگن برو... یک روز که احمد نبود بدون هیچ مقدمه ای بچهام رو گذاشتم خونه.. و بلند شدم رفتم سمت شمال... احمد هم اونقدر تو اعتیاد غوطه ور شده بود که ترامادول، متادون هرچی گیرش میومد مصرف می‌کرد... اون روز رفته بود شهر سرکار... من تنها رفتم سمت مشهد اون پسره حسین که باهاش تو تلگرام آشنا شده بودم هم مشهد کار می‌کرد ...تو ترمینال قرار گذاشتیم همو ببینیم و من از اونجا برم حرم... اومد  و دیدمش. همش بهم میگفت پیشم بمون بیا شب بریم خونه صاحبکارم. .. من قبول نکردم...گفتم : همین دیدار هم از سرت زیاده باهاش خداحافظی کردم.. رفتم سمت حرم...نمیدونم چند روز تو حرم بودم... رفته بودم اونجا که خوب سبک بشم خودمو خالی کنم راه نجات پیدا کنم... اصلا نمیدونستم پی چه هدفی میرم واسه چی میرم.. رفتم بلیط گرفتم حرکت کردم سمت شمال... تو این مدت گوشیمم خاموش بود... فقط قبل از رفتن یک پیام به احمد داده بودم که هرچی بین من و تو بوده تموم شده.. هوایی شده بودم... چهار روز بود از خونه زده بودم بیرون.. پاییز بود هوا بشدت سرد بود... با اینکه پالتو و چادر داشتم بازم یخ میکردم...با اتوبوس رفتم سمت شمال..اتوبوس رسید گرگان خراب شد... . گفتن کرایه تون رو میدیم با تاکسی برین تا شهرتون.. اونجا دلم لرزید گوشیم رو روشن کردم به دختر عمم که هشت سال ازم کوچیکتره مثل یک خواهر برام بود زنگ زدم...قضیه رو براش تعریف کردم گفت: تو کجایی همه دارن دنبالت میگردن.. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم :کی؟؟؟؟ گفت: احمد زنگ زده به بابات گفته تو رفتی و الان بابات و آبجیت و احمد اومدن مشهد دنبالت...گوشی رو قطع کردم.. به دو دقیقه نکشید که آبجیم زنگ زد.. با گریه و التماس ازم خواست جامو بهش بگم... منم گفتم ترمینال گرگان هستم... گفت :همونجا بمون ما هم میایم... اونجا موندم احمد هرچی زنگ میزد اصلا جواب نمیدادم ...حالم ازش بهم میخورد.... نمیدونم چرا نمیخواستم ببینمش....وقتی اومدن بازم آبجیم عینک داشت ....خدایا چقدر بخاطر من گریه کرده... بابام از اون سالها یکم آرومتر شده بود... ولی هنوز خسیس بود... منو کشید یه گوشه و ازم سوال می‌کرد ... که چرا از خونه فرار کردی؟؟؟ و کی اذیتت کرده؟؟؟ نذاشت احمد بیاد سمتم.... به بابا نگفتم احمد معتاده.... گفتم‌: داداشش با من دعوا میگیره بهم توهین میکنه.... دومادشون بهم نظر داره.... میگه بیا بهت پول بدم یک شب با من باش... خونوادش خیلی اذیتم میکنن.. احمد بیکاره زندگی نمیچرخه.... من نمیتونم با سه تا بچه باهاش بسازم.. میخوام بیام شمال خونه بگیره.. دیگه نمیخوام تو محلشون زندگی کنم.. احمد اومد جلو منو برد یه گوشه.. گفتم به من دست نزن نمیخوام ببینمت...همش گریه میکرد میگفت ‌:اگه نگی چی شده میرم خودمو از رو پل هوایی پرت میکنم پایین...خدایی احمد دوستم داشت ولی بلد نبود دلبری کنه.. هیچوقت با پول یا طلا یا..  بهم محبت نمی‌کرد... قضیه دومادشون رو که گفتم شاخ درآورد..   گفت: چرا تا حالا چیزی بهم نگفتی؟؟ گفتم: زندگی خواهر جونت خراب بشه نمیندازین تقصیر من؟ مامانتم منو میکشه... همونجا زنگ زد به خونوادش... گفت: من برسم خونه اون دوماد رو اونجا نبینم وگرنه میکشمش...رسیدیم خونه ی بابام... من رو لج افتاده بودم که میخوام اونجا بمونم و جدا بشم...تنها با احمد حرف زدم.. گفتم: باید ترک کنی... باید بری سرکار (آخه یکسره تو خونه میخوابید باباش خرجمون رو میداد.)همه ی وسایلای خونمون که دست دوم خریده بودیم همون دست دوم ها هم همه کهنه شده بودن) خونوادم از منو احمد یه تعهد گرفتن که دوباره تکرار نشه و اگه یک بار دیگه از طرف احمد تکرار بشه من طلاقم بگیرم و اگه از طرف من تکرار بشه و بدون اجازه شوهرم از خونه برم بیرون باید تنبیه میشدم...دوروز خونه بابام موندم به عمه و بابابزرگ و خالم هم سرزدم و با احمد برگشتم مشهد... از اونجا اومدیم خونه.... به محض رسیدن به حیاط انگار یکی هولم داد تو حیاط نَرَم... رفتم تو خونه ولی مثل جهنم بود برام.. احمد دنبال دومادشون میگشت که باهاش دعوا بگیره.. مامانش اومد پیشم که چرا رفتی و این حرفا... پدرشوهرم هم که رو تخت بود پاش شکسته بود هنوز خوب نشده بود... دومادشون جرات نداشت اونجا آفتابی بشه..چهل روز از اون ماجرا میگذشت من نمیدونم چرا مثل دیوونه ها بودم اینقدر خنگ بودم که یک شب اومدم یواشکی تو تلگرام به همون دوماد احمد پیام دادم یک کاری برام انجام نمیدی؟؟؟؟؟جوابمو نداد دوباره پیام دادم..اونقدر پیام دادم سین میزد ولی جواب نمی‌داد... آخرش مجبور شدم خواستمو بهش بگم... براش نوشتم: اگه یک کاری برام کنی تا آخر عمر مدیونت هستم... گفتم: برو پیش یک دعانویس و یک دعا بگیر که احمد راضی بشه طلاقمو بده..بازم دیدم جواب نداد...صبح که شد داشتم جارو میزدم وقتی جاروی خونه تموم شد رفتم تو حیاط که دم در خونه رو جارو بزنم دیدم خواهرشوهر دومی اومدخونمون.. و یه چیزایی به احمد گفت..به محض اینکه از خونه رفت بیرون من رفتم تو خونه.. احمد تاجایی که جا داشتم منو زد با کمربند... با دم مگس کش درب خونه رو از پشت قفل کرد... رفت از گاراژ شیلنگ آورد با شیلنگ چنان به جونم افتاد سیاه و کبود بودم...باشیلنگ یکی تو فرق سرم زد، بلند فریاد زدم . جوری فریاد زدم که همسایه ها شنیدن ولی هیچکدوم از خونوادش واسه نجات من اقدامی نکردن...فقط از تو حیاط صدای التماس های منو میشنیدن که یک دفعه از هوش رفتم...... وقتی به خودم اومدم درب سالن از پشت بسته بود... احمد گوشیمو برده بود تو حیاط داشت با سنگ میشکست... از فرصت استفاده کردم گوشی خودش رو اُپن بود برداشتم زنگ زدم به آبجیم.. گفتم: بیاین که احمد منو کشت.. تورو خدا بهش زنگ نزن فقط بیاین و قطع کردم..بعدش رفتم سر یخچال هرچی قرص تو یخچال بود خوردم... درب خونه رو بازکرد فهمید قرص خوردم... گفت: چه غلطی کردی؟؟؟ تف کن.. دیگه کار از تف کردن گذشته بود اندازه یک شیشه ترشی قرص خورده بودم.. احمد ترسید.. فوری همون خواهرش رو صدا زد.. اومدن کمکم کنن ببرن بیمارستان...تا بیمارستان35 دقیقه راه بود.. با ماشین یکی هم محلی ها. خودمون ماشین نداشتیم... رفتم بیمارستان فوری معدم رو شستشو دادن تو حال خودم نبودم... دیدم پلیس اومده بالاسرم باروانشناس... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ازم چندتا سوال پرسیدن... احمد رو بردن بازداشتگاه.. روانشناس مرد بود کلی باهام حرف زد.. آخرش گفت : تو بچه کوچیک داری رضایت بده شوهرت بیاد بیرون.. از بیمارستان اومدم بیرون ولی سرم گیج میرفت هنوز.. منو بردن پیش شوهرم که یا رضایت بدم آزاد بشه یا شکایت کنم ازش و برم پزشکی قانونی...دوباره با منت و خواهش هم محلیمون تعهد داد و رضایت دادم آزادش کردن.. آخه اگه میخواستم شکایت هم کنم جایی واسه موندن نداشتم.. من غریب و بی کس کجا باید میرفتم تو طول درمان و پزشکی قانونی و..فهمیدم اون شب که من به دومادش پیام میدادم گوشی دست اون خواهرشوهرم بوده و پیاما رو نشون احمد داده..بابام همون روزا خودش رو رسوند و کلی با احمد سروصدا کرد و بهم گفت: خودت خواستی.. خودت با این پسره فرار کردی حالا اگه میتونی زندگیتو بکن اگه هم نمیتونی طلاقتو بگیر.. بچهاتم باید بگیری... من دودل مونده بودم چیکار کنم.. به احمد گفتم: طلاق میخوام..شب و روز براش نزاشته بودم یکسره میگفتم طلاقمو بده...اونم بیخیال اصلا انگار به حرفام گوش نمیداد.. این قضایا واسه شش سال پیشه.. اون موقع من 24 سالم بود.. بابام چند روزی موند بعدش رفت..کاری از دستش ساخته نبود..احمد گفت: من زنم رو دوست دارم و طلاقش نمیدم. دلیل این بی مهری ها رو هم نمیدونم چیه.. یک روز مادرشوهرم به احمد گفت: زنت رو تا پیش دعانویس ببر(آخه اینجا دعا و دعانویسی زیاده) منو برد خونه دعانویس.. تا سرکتاب بازکرد..گفت: تو طلسم قوی شدی جوری که همش با هم کتک کاری کنین..به شیوه خودش یه دعای مهر و محبت نوشت..و من کم کم خوب شدم... ولی عوارض اون طلسم تا دو سال با من بود.. بهار هرسال میرفتیم شمال پیش خونوادم... من بچهام رو خونه بابام میزاشتم... خودم میرفتم تو زمینای شالی مردم کار می‌کردم..احمد هم همون دور و بر اگه کاری بود انجام میداد وگرنه تو خونه میموند.. بچها رو نگه میداشت.... من نون آور خونه شده بودم هه‌‌ تو این گیر و داد برادرشوهرم از سربازی فرار کرد... چند بار هم افتاد زندان بازم میبردنش سربازی دوباره فرار میکرد.. الانم سرباز فراریه....همش میگفت برام برین خواستگاری... من میرم سربازی... هزارجا براش خواستگاری رفتن واسه دخترای سن بالا هم رفتن... همه جوابشون منفی بود.. تا اینکه همون خواهرشوهر دومی که گفتم روستای بغلی ازدواج کرده و شوهرش مُرده... دختر همسایش رو که یک سال از برادرشوهرم کوچیکتر بود رو جور کرد سریع عقد کردن... عروسی گرفتن زود هم بچه دار شدن... ولی از روزی که پای جاریم تو این خونه باز شد...یکسره آتیش میسوزونه و همه رو به جون هم انداخته..حالا دیگه همه قدر منو میدونن.... پدرشوهرم که تصادف کرده بود پنجاه پنجاه زده بودن یکم دیه بهش تعلق گرفت.. با پولش یک وانت کارکرده خرید... به من میگفت سوار شو... چون فقط من گواهینامه داشتم.... احمد بلد بود ولی گواهینامه نداشت... پدرشوهرم هم که رانندگی بلد نبود... من با هزار ترس و لرز پشت فرمون مینشستم چون هنوز گواهینامم یکساله نشده بود.. کم کم رانندگی رو دستم افتاد با همون وانت میبردمشون سر زمین های کشاورزی یا تو شهر... یک مدت هم احمد لوازم پلاستیکی باهاش میفروخت... البته منم تو بازارا یا روستاها باهاش میرفتم کمکش میکردم.... پنجاه میلیون وام اشتغال زایی گرفته بود.. خلاصه خربزه، کفش و کیف مدرسه، لوازم تحریر.... هرچیزی میاورد میفروخت...تا اینکه دید همه قرضی وسایل میخرن و ماشین هم خرجش بالا رفته..همه وسایلا رو یک جا فروختیم تونستیم یک سواری کارکرده بخریم....تا اون موقع احمد هم گواهینامش رو گرفت و مسافرکشی می‌کرد...ولی بازم ماشینمون خوب از آب در نیومد و خرج رو دستمون گذاشت.... بازم من آخر بهار هرسال میرفتم شمال و کار میکردم پول میاوردم.... کم کم شوهرم رو فرستادم گواهینامه پایه دو بگیره تا بتونه سر یه کار دائمی بره...من الان که دارم به شش سال قبل خودم فکر میکنم مطمئنم که یک طلسمی تو زندگیمون بوده و من چقدر دیوونه بودم که سه تا بچه مثل دسته گلم رو میخواستم بزارم و برم و بی مادر کنم... الان یک سال شده رفتم دانشگاه پیام نور و رشته حقوق میخونم چون خیلی به درس علاقه داشتم احمد هم اجازه داد برم دانشگاه..منم احمد رو بیشتر از قبل دوست دارم همش بهش میگم اگه من لجبازی میکردم و جدا میشدم هرگز خودمو نمیبخشیدم... اونم خیلی منو دوست داره که تونسته تحملم کنه.... آرامشی رو که الان تو زندگیم دارم دوست ندارم از دستش بدم...دیگه همه ی خونواده شوهرم هم ازم حساب میبرن.... الان خداروشکر احمد پایه دو رو گرفته و داخل یک شرکت راننده شده... خداروشکر بچهام هم که هر سه تا مدرسه میرن درسشون هم عالیه.. بهشون اسراف کردن رو یاد ندادم بهشون گفتم که من واسه یک ورق کاغذ چه خفتی رو تحمل کردم ... امیدوارم عشقتون به همدیگه واقعی باشه پایان❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستای عزیزم خیلی خیلی خوش اومدین به کانال خودتون 🌸🌸 اینجا سرگذشت زندگی آدمهااز زبان خودشون رو داریم😍 کوله باری از تجربه های زندگی که به درد هممون میخوره، ساعت ۸ صبح ۲ ظهر و ۹ شب،هر سری دو پارت،پارتگذاری داریم حالا هشتک هاشو میذارم‌ برا سهولت‌ دسترسی با زدن‌ رو هرکدوم‌ که بخواید به اولین پارت داستان دسترسی پیدامیکنید👇🏽👇🏽 لیست سرگذشت های موجود درکانال 👇🏽👇🏽 سرخور عشق_قدیمی یک_دنیا_مادر دوراهی آرتام مهربانی_زیاد خورشید آقای_عزیز_من (نوشته ناهیدگلکار) صنوبر ملیحه فيروزه پروین اعظم آی_سودا(نوشته ناهیدگلکار) یسنا آوین شراره گل_مرجان مریم سعیده دختر_بس ریحان ماهور نفس جهان_خانم شکیبا آساره گراناز ساتین ساتین۲ گلچهره گل_پری گزل جواهر گندم گلزار ایرانتاج شیرین_عقل ماه_بیگم گیله_لار رخشنده نقره رستا جوانه یگانه مهلا ستاره شهلا لیست داستان های زندگی اززبان اعضا👇🏽👇🏽 امیروفرناز سپیده فرشته زهره تبسم کلیداسرار ساناز با اضافه شدن‌ هر داستان لیستمون به روزرسانی میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c