eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
458 عکس
793 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
قمر گفت آره اما قصه اش درازه،اینها خواستگار ایرانتاج هستن... میرزا محمد که جلو اومد، آتا‌ گفت عه من که اینو میشناسم، میرزای عماد خان هست.... عماد خان هم تاجر معروف و سرشناسی بود که پدر محمود میرزای ایشون بود، آنا با شوهرش جلو آمدند و سلام کردند.... آتا با احترام جوابشون رو داد و تعارف کرد که داخل سالن بشینن ...بعد اشرف چایی رو ریخت و به اتاق برد ،با تمام قدرتیکه که داشتم به در چسبیده بودم گوشهایم رو تیز کرده بودم تا بهتر بتونم حرفهاشون رو بشنوم ... بعد از کمی تعارفات میرزا محمد به آتا گفت ما برای امر خیر مزاحم شده ایم، چیزی در چنته نداریم ،اما پسرم پسر خوبیست در صحافی کار میکنه و هشت کلاس سواد داره، اما نون بازوش رو میخوره انشاالله خدا بهش مال ومکنت هم میده.‌‌. آتا با اشاره به مظفر گفت میوه بیار،البته نه اینکه از اونها خوشش اومده بود و راضی بود نه!آتا مهمان نواز بود... مظفر با سبدی پر از میوه وارد اتاق شد و سبد را جلوی میرزا گذاشت و بشقابها رو پر از میوه کرد، بندگان خدا ساکت جلو آتا نشسته بودن انگار که فقیری جلو پادشاهی نشسته.... آتا دستی در موهای سرش فرو بُرد و گفت: والا ایرانتاج هنوز سنش کمه و انشاالله که پسر شماهم خوشبخت بشه و با دختری هم کُف خودش ازدواج کنه ،انگار آب سردی بر بدنم ریختن و پشت در خشکم زد . آنا با ناراحتی گفت محمد آقا خدا لعنت کنه این جوانهای نادان را که اینچنین مادر و پدر هاشونو سنگ رو یخ میکنن ‌‌‌‌...بخدا قسم ما احمق نیستیم ،ما هم می فهمیم که میان ما و شما دیواریست که تا ثریا رفته اما چه کنم از دست پسرم....که میگه اونهم منو دوست داره ! آتا با شنیدن این کلمه آتیشی بجانش افتاد و گفت چی ؟ چی شنیدم ؟گفت دختر شما هم پسر منو‌دوست داره؟آتا گفت خانم محترم این وصله ها بما نمی چسبه، لطفا رعایت کنید‌... گفت :چه وصله ایی برادر ! نام به نشانی که شما میخواهید از این شهر بروید تهران‌‌‌‌.... آتا صورتش سرخ شد گفت کی این حرفهارو‌به شما زده ؟ آنا انگار که تازه متوجه شد چه گفته و چه بلایی سر من اورده، گفت ببخشید از خودم گفتم... ومن همانجا پشت در ازترس قالب تهی کردم.... آتا فریادی از ته حلقش زد و گفت:ایرانتاججججج....بیا ببینم ….کجایی ؟ مهلقا کنارم بود، گفت خاک بر سرمون شد حالا میخوای چکار کنی ؟ تنم مثل بید میلرزید، مهلقا گفت بدو تا خود آتا ،به اتاقمون نیومده.... بسرعت با پایی که از زور لرزش گیری بر زمین نداشت قدم بسمت سالن برمیداشتم تا وارد شدم سلامی کردم و میرزا محمد و آنا جوابم رو‌دادن ... بعد آتا گفت ایرانتاج اینا چی میگن ؟ با دستهای لرزان گفتم آتا من نمیدونم ... گفت: پس اینا از کجا میدونن ما میخوایم بریم تهران ؟ گفتم شاید از کسی شنیدن من از کجا باید بدونم …. چهار ستون بدنم داشت تکون میخورد ...مظفر با دیدن حال خرابم گفت آقا منو ببخشید من گفتم ! وسرش رو‌‌ پایین انداخت.... آنا دهنش خشک شده بود و از کرده خودش پشیمان بود و‌ مثل مار زخمی بخودش می پیچید.... آتا گفت بیخود کردی مظفر …چرا راز خونه منو به اینو اون میگی و به هر کس و ناکسی حرفم رو میزنی، از جلو چشمم دور شو،نمیخوام قیافت رو ببینم .. مظفر ِبیچاره که پاسوز من شده بود زود از اتاق بیرون رفت و آتا گفت شما هم بفرمایید برید و به آقا زاده هم بگین که دختر در شهر ما فراوانه ،دست از سر دختر من برداره، چون گویا بار دومتون هست که تشریف میارید منزل ما ،من نمیخوام جسارتی بکنم اما ما هم ….بعد سکوتی کرد و دوباره گفت آره ما هم میخواهیم از این شهر برویم و پسرتون بزودی همه چیز رو فراموش میکنه... آنا نگاهی بهم کرد و گفت با اجازه از حضورتون مرخص میشیم... بعد گفت دخترم یه دقیقه بیابرای آخر بار بوسِت کنم ...من جلو رفتم دستش رو دور گردنم انداخت و گفت دخترم حلالم کن از دهنم پرید منو ببخش... من تو اون لحظه فقط سکوت کردم و اونها از خونمون رفتن و این آخرین باری بود که آنا و شوهرش به خونه ما اومدند … بعداز اینکه اونها رفتن، آتا گفت ایرانتاج بیا اینجا ببینم ... با ترس گفتم بله آتا جان … گفت تو واقعا اگر من اجازه میدادم به پسر میرزا محمد راضی میشدی ؟ یک آن فکر کردم که آتا راضی شده و میخواد نظر منو بدونه .. با ترس و مِن مِن گفتم خب اگر شما راضی بودی منهم بدم نمی اومد … آتا بقدری عصبانی شد که بشقاب میوه جلو دستش رو‌پرت بسمتم پرت کرد و گفت خجالت بکش تو میدونی اینا کی هستن ؟ گفتم بله آتا بنده خدا هستن ،حالا مگر ما کی هستیم چون پول داریم اونها دل ندارن . همینطور یک‌ریز داشتم میگفتم و میخواستم باز هم بگم که آتا سیلی محکمی به صورتم زد، دستم رو‌روی صورتم گذاشتم ،پوست صورتم جِز جِز میکرد و میسوخت .گریه کنان بلند شدم که بسمت اتاق برم اما آتا گفت کجا؟ برو تو زیر زمین.... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
 انگار به لحظه روح از بدنم خارج شد ،تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن ... متعجب نگاه صفیه کردم و بعدش سرم سمت گلاب چرخوندم ؛گلاب با دندونهای بزرگش تو اون صورت سیاه با دهن گشاد و لبهای کلفتش مثل هیولا میخندید و صفیه با تمسخر نگام میکرد، من تو تله گلاب گیر افتاده بودم ... بی اختیار بلند شدم، اشک توی چشمام حلقه بسته بود ؛یه بار دیگه نگاه داماد کردم، مثل بچه های پنج ساله میخندید و اب دهانش از گوشه لبش کش می اومد ... یه لحظه چشمام سیاهی رفت و خونه دور سرم چرخید ...دیگه هیچی نفهمیدم ... با خنکی اب خنکی که روی صورتم پاشیده میشد چشم گشودم ... دوباره همه چی مثل نوار از توی ذهنم گذشت .... گلاب برزخی نگام کرد "دختره آبرو برامون نذاشتی، الان همه میگن دختر غشی رو قالب پسر خان کردن ... پاشو ننه من غریبم بازی در نیار از سرتم زیادیه؛نکنه خیال کردی شوهرم میکنی، رضا قلی رو از سخاوت و بزرگی حشمت خان داری ... خاله مریمم با غیض غرید "گلاب میدونم همه فتنه ها از زیر سر تو بلند میشه، گوهرو بدبخت کردی ؛کینه قلبت رو سیاه کرده ... گلاب سرش رو تکون داد و دستش را روی هوا تاب داد "از دسته گل خواهر زدات خبر نداری، با پسرخان قرار میذاشت... همینطور که دعوای بین گلاب و خاله مریم شدت گرفته بود ،یه خانومی قد بلند و درشت اندام و چشمهای رنگی وارد اتاق شد .... ابروهاش رو تو هم گره داد و گفت قباحت داره خجالت بکشید ؛ دختره رو اماده کنید بیارید تو مجلس تا بیشتر از این ابرومون نرفته ... با حرص درو کوبید و از اتاق بیرون رفت ... زانوهام رو بغل کردم و با بغض نالیدم من نمیام زن اون پسره خل و چل شم ... اگه خیلی دلته، خواهرت صفیه رو بده بهش که حسرت شوهر داره ... با بالا رفتن دست گلاب سوزش تیزی روی صورتم احساس کردم ،ولی درد و سوزش صورتم در مقایسه با جیگر سوخته ام چیزی نبود ؛ گلاب بلند شد، در حالیکه از حرص قفسه سینش بالا پایین میشد با غیض غرید "تو سر به هوایی کردی اونوقت صفیه شوهر میخواد لپ؛؟الان میرم پیش قربان بیاد خودش ادبت کنه ... با حرص پاتند کرد و از اتاق بیرون رفت ... چشمهام پر اشک شده بود، خودم رو بغل خاله مریم انداختم و زار زدم " اگه مادر بالا سرم بود همچین بلایی سرم نمیومد؛من عاشق فرهاد بودم ،گفت منو میخواد ،نمیدونستم نشون کرده داره ... خاله مریم نوازش وار دستش را روی سرم کشید "الان دیگه اسم رضا قلی روته، صیغه محرمیتتون رو ملا خونده ؛من اگه قبل عقد فهمیده بودم جلوشون رو میگرفتم ؛ ..‌.الان دیگه نمیشه کاریش کرد، اگه بخوای مجلس رو به هم بزنی مهر مطلقه میخوره رو پیشونیت ؛دیگه خیال نکن پسر میاد دنبالت کور و کچل و زن مرده و پیر ....فکرات رو بکن گوهر ... همون لحظه بابام تو چهارچوب در ظاهر شد ؛نگاه غضبناک رو بهم دوخته بود ؛رگ گردنش متورم شده بود ؛با حرص سمتم اومد و به استین لباسم چنگ انداخت و کشید با غیض غرید "الان دیگه تف سربالایی ؛رضا قلی شوهرته ،اونموقع که قرار میذاشتی باید فکر اینجاش بودی ... پا میشی میری تو مجلس، من نمیتونم یه زن مطلقه رو خونم نگه دارم ... مات و مبهوت به بابام خیره شده بودم، بابام بهم میتوپید و ناسزا میداد ... لباسم رو از دستش بیرون کشیدم و با حرص گفتم "از اولشم تو خونت زیادی بودم...کی منو دیدی؟ کی برام پدری کردی !!مامانم که مرد منم باهاش مردم ؛دیگه برات وجود نداشتم ...بابام دستش رو بالا برد تا روی صورتم بزنه، سمت دیگر صورتم که از سیلی گلاب بی نصیب مونده بود رو جلو بردم و با بغض نالیدم بزن گلاب که زد، بیا اینور صورتمم تو کبود کن ... زیر لب استغفرالله گفت و از اتاق بیرون رفت اشکام رو پاک کردم ،بی توجه به نگاههای موشکافانه مردم ؛بغل دست رضا قلی نشستم ؛مثل بچه کوچیکا گردنش رو کج میکرد و توی صورتم زل میزد و میخندید .... صدای ساز و دهل از توی حیاط شنیده میشد ؛مادر فرهاد داد زد " برید کنار راه رو باز کنید،برادر دوماد باید پارچه قرمز رو سرش بندازه .... با فکر اینکه فرهاد میخواد بیاد بغض گلوم رو فشرد ... بلند شدم سر پا ایستادم ؛از پشت پارچه حریر قرمز چشمم خورد به پسر نوجونی که شبیه فرهاد بود،ولی فرهاد نبود .... همون لحظه صفیه تو گوشم زمزمه کرد "خیال کردی فرهاد میاد نه ؟؟؟تو لیاقت فرهاد رو نداشتی فرهاد سهم منه !!تو هم وسیله ای برای بدست اوردن فرهادی !! یه لحظه جاخوردم ؛بی هوا سرم رو سمتش چرخوندم ؛خنده گشادی روی صورتش نقش بسته بود ... چه ابلهانه و خوش باورانه خیال واهی میکرد که میتونه فرهاد رو به دست بیاره .... برای حماقت و سادگی خودم اشک ریختم ؛ آدمهای دور و برم رو خوب نشناخته بودم، بابام انگار مه انگار که چن دقیقه پیش میخواست سیلیم بزنه ،پیشونیم رو بوسیدو دستم را گرفت دور اتاق چرخوند و منو به سمت بیرون هدایت کرد ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدایا خودت به دادم برس یکاری کن این عروسی به هم بخوره و من پام به خونه ی داماد نرسه... اقا محکم دستمو گرفت و دنبال خودش کشید،مثل بچه ای که تازه راه افتاده، لنگان لنگان دنبالش روونه ی حیاط شدم،دوباره چادرم روی صورتم کشیده شده بود و حق نداشتم جایی رو نگاه کنم،صدای کل کشیدن زن ها گوش آدم رو کرد میکرد،صدای آقا رو شنیدم که به کسی گفت اینم عروست، انشالله که خوشبخت بشین.. صدای بم و مردانه ای به گوشم خورد که تشکر کرد ... اقا کنار گوشم گفت دنبالش برو و سوار الاغ شو،بدون صدا و بدون خداحافظی به همراه مردی که تا حالا قیافشو ندیده بودم پامو از خونه ی آقام بیرون گذاشتم،کاش مادرم برای آخرین بار هم که شده بغلم میکرد و بوسه ای به سرم میزد ،با محبت و مهربانی منو روانه ی خونه ی شوهر میکردن... داماد کمکم کرد تا سوار الاغ بشم،زن ها دورمون رو گرفته بودن و کل میکشیدن،دلم میخواست باصدای بلند به همه بگم ساکت بشن،اخه ازدواج دختر بچه ای که دست چپ و راستشو از هم تشخیص نمی‌ده خوشحالی داره؟داماد افسار الاغ رو توی دستش گرفته بود و راه میرفت،کمی چادرم رو کنار زدم تا بلکه بتونم نگاهی بهش بندازم ،اما بازهم فایده ای نداشت ...از پشت سر چیزی مشخص نبود،بلاخره بعد از چند ساعت ،مسیر بین دو روستا طی شد و به خونه ی داماد رسیدیم،بوی اسپند توی هوا پخش شده بود و صدای گوسفندی که برای زمین زدن جلوی پای ما آماده کرده بودن با صدای زن ها قاطی شده بود،داماد الاغ رو گوشه ای بست و دوباره کمکم کرد تا پیاده بشم، من فقط زمین رو میدیدم،بلاخره از دستشون راحت شدیم و داخل خونه رفتیم ...خیلی زود سفره های غذا پهن شد و همه دور سفره نشستن،هر لحظه منتظر بودم کسی بیاد و ازم بخواد چادرم رو کنار بزنم، اما خبری نبود،بوی غذا هوش از سرم برده بود و از گرسنگی نایی برام نمونده بود،بلاخره مهمان ها بلند شدن و بعد از خداحافظی از خدیجه خانم خونه رو ترک مکردند،با صدای خدیجه خانم که صدام میکرد به خودم اومدم و گفتم بله خدیجه خانم... با لحن سردی گفت میتونی چادرت رو از توی سرت برداری... از خدا خواسته زود به حرفش گوش دادم و نفس عمیقی کشیدم..... خونه حسابی به هم ریخته بود و ظرف های غذا هنوز جمع نشده بود،خدیجه خانم به دخترهایی که کنارش ایستاده بودن نگاهی کرد و گفت دخترجون این دو تا که میبینی سلطنت و گل بهار دخترهای منن،توی این خونه هرچی گفتن باید گوش کنی،اینجا مثل دخمه ی اقات نیست،نظم و قانون داره،صبح زود قبل از روشن شدن هوا باید بیدار بشی و صبحانه ی اهل خونه رو آماده کنی، اینجا همه سحر خیزن،اگه عروس خوبی باشی که هیچی، چموش بازی دربیاری وسط حیاط فلکت میکنم... با ترس به قیافه ی برزخ خدیجه خانم نگاه کردم و سر تکون دادم... سلطنت و گل بهار نگاه تمسخر آمیزی بهم کردن و خندیدن،از خجالت سرم رو پایین انداخته بودم.. خدیجه خانم بهم نزدیک شد و گفت حالام میری توی اتاق و منتظر باقر میمونی تا بیاد... نمیدونستم باید چکار کنم،وقتی دید از سرجام تکون نمی‌خورم با خشم دستمو گرفت و گفت من حوصله ی این ادا اطوارا رو ندارم ،وقتی یه حرفی میزنم، بی برو برگرد گوش میدی... خدا آخر و عاقبت من رو با این زن به خیر کنه ،معلومه از همین روز اول دنبال دعوا و بحث میگرده،در اتاقی رو باز کرد و من رو به داخل هول داد،وسط اتاق رختخواب بزرگی پهن شده بود و دوباره حرفای مامان توی گوشم طنین انداز شد،بقچه ی لباس هام گوشه ی اتاق بود، زود بازش کردم و پارچه رو روی رختخواب پهن کردم،همون لحظه در باز شد و مرد قد بلند و چهار شونه ای وارد اتاق شد،کمرش رو با شال ضخیمی بسته بود و قدش تا بالای در میرسید،سرمو پایین انداختم و چشمامو بستم.... خداروشکر قیافه ی ترسناکی نداشت و ظاهر خوبی داشت... داماد که فهمیده بودم اسمش قباده، در رو آروم بست و کنارم نشست، گفت چرا انقد میلرزی مگه آل دیدی؟ هرکاری کردم نمیتونستم دهنمو باز کنم و چیزی بگم ،حتی نمیتونستم سرمو بالا بگیرم... دوباره گفت چرا حرف نمی زنی، نکنه لالی و اقات گولمون زده... داشتم کمی آروم میشدم که خدیجه خانم محکم به در کوبید و گفت قباد من اینجا منتظر نشستم... وای خدای من این پشت در چکار میکنه؟؟ با التماس به مردی که روبروم نشسته بود نگاه میکردم،اما زهی خیال باطل،خدیجه خانم چند دقیقه ای یک بار ضربه ای به در میزد و هنوز منتظر بود... ** قباد با چشم هایی که به خون نشسته بود گفت وای به اون پدرت که دخترش رو به من انداخته... با چشمانی خیس و اشک بار بهش زل زده بودم و متوجه حرف هاش نمیشدم،منظورش چی بود؟ با لکنت گفتم آقا بخدا نمیدونم راجب چی حرف میزنی،به جون آقام من اصلا نمیدونم این حرف های که میگید یعنی چه؟؟ گفت حالا که پست فرستادم میفهمی چی میگم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تمام بدنم ضعف داشت فكر ميكردم الان مقوي ترين و بهترين صبحونه رو برام ميارن .. اما دريغ از يه لقمه نون پنير ..وقتي كبري اوضاعم رو ديد كه جون ندارم ،رفت تو اتاقش و از چمدونش چند تا خرما و يه مشت مغز آورد ..با خوردن خرما و مغز ها يكم حالم جا اومد و بهتر شدم ..در كمد رو باز كردم .. به پیراهن زرد و دامن سفید که گوشه كمد بود ، نگاه کردم و تنم کردمشون ..مقداري به خودم گلاب زدم و موهام رو شونه كردم و بعد به سمت اتاق عظمت خانم رفتم ..در اتاق زدم و وارد اتاق شدم ...اتاق عظمت هم بزرگ بود ... فرش دست بافت قرمز .. با تختي از چوب گردو ... پرده هاي ساتن قرمز و يك دست كاناپه قهوه اي ... عظمت خانم با ديدنم : گفت بشین عروس کارت دارم ، هروقت ابهت و هيكل اين زن رو ميدم ميترسيدم .. خيلي هيكلي و درشت بود ...خيلي هم جدي بود ..نشستم رو كاناپه ..تو چشمام زل زد و شروع به نطق كرد و گفت :ميخوام از همين اول قوانين اينجا رو بهت بگم و سنگام رو باهات وا بكنم ..اینجا منو همه خانم بزرگ صدا می کنن... زری زن اول اصلان خانه و حرمتش واجبه چون تو زن دومي ..به هيج وجه نمی خوام دهن به دهن بشی باهاش و بهش احترام ميذاري و کاری به کارهم نداشته باشید. .مسئله دوم ،اتاقي كه توش الان هستي خيلي بزرگه ،می تونی جهیزیه ات رو توش بچینی ..هر چند كه اينجا نياز به كاسه بشقاب نداري ..چون تو نمیخواي آشپزي كني و اين كار خدمه هست و موضوع بعدي اينكه اینجا خونه پدرت نیست ، نظم و قانون داره ..صبح ها بايد بلند شي و صبحونه بخوري ....هرماه چند تومن خرجی می گیری ،درست به اندازه زری و هر ماه يه روز مشخص از شهر پارچه فروش و لباس فروش مياد داخل عمارت و ميتوني هر چي دلت ميخواد ازش بخري ...اصلان از اين بعد یه شب رو باتو ميگذرونه و یه شب رو با زری ..اجازه اين رو نداري كه زیاد خونه پدرمادرت بري ..اگه هم اجازه رفتن بهت داديم، زود بايد برگردي و شب رو اصلا اونجا سر نمی کنی ... شب رو بايد حتما خونه خودت باشي ،چون اصلان خان پسرم متنفره عروسش شب رو تو خونه كس ديگه سر كنه ....هر اتفاقي تو اين عمارت افتاد كر و كورو لال ميشي .. وقتي ميري خونه مادرت حق نداري خبرهاي عمارت رو ببري براشون ..چون اگه بفهمم باهات برخورد بدي ميكنم ....وظيفه اصل تو اينجا زاييدنه..اصلان خان وارث ميخواد، پس زود دست به كار شو ..چون اگه نتوني براش بچه و پسر بياري ..سرنوشتت ميشه مثل زري و هوو سرت مياد .. مهوش تو ديگه الان زن اصلانی ..اما زن کوچیکه، پس با قاعده پات رو دراز کن و حواست به رفتارت باشه ..زری هرچقدرم پدرش با اصلان مشکل داشته باشه اما دوازده سال عروس این خونه است. و اصل و نسب داره ... فهمیدی عروس؟ آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه تائيد تكون دادم ..عظمت خانم يه ريز داشت حرف ميزد..و با هر كلمه كه از دهنش بيرون ميومد عرق سردي به تن من مينشست...خانم بزرگ گفت اصلان تا زماني مهربونه كه به خواستش توجه كني و هر چي گفت بر ديده منت بذاري .. چون اگه به حرفش گوش ندي خيلي عصباني ميشه ..بعد از تموم شدن حرفاش ،خانوم بزرگ گفت فهميدي همه چيز رو ؟ گفتم بله خانم بزرگ فهمیدم ... سرش رو به نشونه تائيد تكون داد و گفت خوب خيلي خوبه ..از دختراي حرف گوش كن خوشم مياد ..حالا برو جهازت رو بشين ..ناهار يك ساعت ديگه آماده ميشه وبايد سر سفره حاظر باشي ...با اجازه اي گفتم و از جام بلند شدم ... وقتي در اتاق رو که باز کردم ،جلو در اتاق با زنی که توی این دو روز ندیده بودمش و همش چشمام ميگشت دنبالش روبه رو شدم ..الحق زن زيبايي بود سفيد و قدبلند با چشم هايي آبي ..اما چشماش سرد و بي احساس بود ..و غم توشون موج ميزد ...با صداي آرومي بهش سلام کردم .زرى بي تفاوت جوابم رو داد و از جلو در اتاق رفت كنار ..با ناراحتي به اتاق رفتم خدایا این چه بختیه من دارم ،اين چه اقبالي بود ؟چرا من ؟ناشکری نميكنم ..اما چرا من ،دارم تقاص کدوم گناه رو پس می دم ...چطور با این آدما تو اين عمارت بزرگ ، روز رو شب و شب رو به روز کنم ،، من هنوز بچه بودم ..دلم ميخواست مثل ماه پيش كه هنوز دختر خونه بودم وخبري از اصلان نبود و من خونه آقا جان بودم ..مثل هر روز شاد تو جنگل و دشت بدوئم ..پام رو بذارم تو چشمه آب ...ميوه هاي جنگلي بخورم ...اما اون روزا ديگه تموم شد .. من ديگه اون دختر شاد نبودم .. من زن اصلان خان بودم ........نگاه به اتاقم كردم وسایلم توی اتاقم پخش پلا بود. کبری رو صدا کردم تا نزدیک ظهر کل اتاق رو چیدیم... دم دم های غروب بود كه از خستگي بي حال افتاده بودم تو اتاق ...خيلي خوشحال بودم كه خان امشب نمياد تو اتاق و ميتونم راحت باشم .. همون لحظه بود كه در اتاق زده شد.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من از چشمات میفهمم چند روز شک کرده بودم " جاخوردم،منگ نگاش کردم"نه ننه ؛ناخوش احوالم ،بچه کجا بود!" ابرو تو هم کشید نا سلامتی هشت تا بچه زاییدم؛چهار تا سقط کردم ؛زن حامله رو یه فرسخی هم ببینم تشخیص میدم ؛ به اون شوهرت بگو عوض کشیدن خرج زنش کنه ؛ نون بیاره تو سفرش !! با تعجب مات نگاش کردم .... _اونجوری نگام نکن ؛ خیال کردی نمیدونم معتاد شده ؛اونم از بی هنری تو بوده ... یکی از خروسهای حیاط رو گرفتم و دادم آقام سر برید ؛ننه همش چپ چپ نگاه میکرد از طرفی چون باردار بودم چیزی نگفت ،وگرنه جونش به مرغ و خروساش بند بود، اونقدر که اونارو دوست داشت بچه هاش رو دوست نداشت ... شب آبگوشت خروس بار گذاشتم ،بعد مدتها بوی غذای خوب تو خونه پیچیده بود.... سلمان وقتی رسید خونه ؛دماغش رو بالا کشید و سمت قابلمه رفت ... سرش رو با به به؛ چهچه تکون داد و سریع گفت حالا که غذای درست و حسابی داریم، میرم قدیر و حبیب رو دعوت کنم... جا خوردم و با بی میلی گفتم نه سلمان، اینو درست کردم واسه خودمون،یه خبری داشتم برات ،خواستم امشب رو باهم جشن بگیریم،در ضمن نمیخوام به خاطر داداشت خونه اقام برم... کج نگام کرد و گفت چه خبری ؟ با خجالت سرم رو پایین انداختم .. گفتم :راسش ننه میگه ؛باردارم ؛فکر کنم درست بگه... در حالیکه تو فکر فرو رفته بود ؛ نگام کرد و بهت زده گفت :جدی میگی؟ یعنی واقعا داری بچه دار میشی؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم ؛گفتم: یعنی خوشحال نشدی ؟ هوف کلافه ایی کشید :انتظارش رو نداشتم ؛تنها چیزی که اصلا بهش فکر نکرده بودم بچه بود‌‌‌ انگار به یکباره آب سردی روی سرم ریخته شد،اصلا انتظار همچین برخورد سردی رو نداشتم ؛بی تفاوت به من بیرون رفت، هوا تاریک شده بود، با صدای یا الله سلمان چادرم را روی سرم انداختم ؛فهمیدم غریبه همراشه؛با دیدن حبیب و قدیر جا خوردم،زیر لب سلام دادم ... سفره انداختم و غذا کشیدم ؛بلند شدم تا به خونه آقام برم ؛حینی که درو باز میکردم با صدای سلمان ایستادم، گفت کجا میری ؟ چادرو به دندون گرفتم و "میرم خونه ننه تا شما راحت باشین " ابروهاش رو جمع کرد و با دلخوری گفت "رخشنده نا سلامتی مهمون داریم،بشین از مهمونات پذیرایی کن ... مات نگاش کردم ؛باورم نمیشد تا دیروز دوست نداشت قدیر پاش رو خونه ما بذاره،ولی الان منو شماتت میکرد... صدای خنده های قدیر و حبیب خونه رو پر کرده بود ؛سعی میکردم ؛کنجی بشینم که تو دید نباشم ... ساعت نیمه های شب بود ؛به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم نگاهم به ساعت دیواری بود ... قدیر بلند شد "خب دیگه ما زحمت و کم میکنیم ؛ولی زن داداش مارو قابل بدونید با سلمان یه سر بیاین خونمون ؛هر چی هم خواستی خودت درست کن دور هم بخوریم... لبخند کم رنگی زدم و تشکر کردم، دلم نمیخواست خونش برم ؛حس خوبی بهش نداشتم .. از خونه که بیرون رفتن،پشت پنجره ایستادم پرده رو کنار زدم ؛سلمان اروم تو گوش قدیر چیزی گفت؛بعدش سه تایی راه افتادن و رفتن ، تشک انداختم،چراغارو خاموش کردم ؛تو رختخواب دنده به دنده میشدم ؛با صدای تقه ایی که به در زده شد ؛با تعجب بلند شدم ،در باز کردم ؛نگاهم به چشمهای پف آلود ننه افتاد... با نگرانی گفتم" خیر باشه ننه،این وقت شب خبری شده اینجا اومدی؟ عصبی نگام کرد و زیر لب غرید:شوهرت این وقت شب کجا رفت؟ دستپاچه گفتم "هیچی، رفته خونه داداشش ؛الاناس که برگرده ... از جلوی در هولم داد و داخل خونه شد "اون خروس و سر بریدی ؛بدی اینا بخورن؟ به دیوار تکیه داد و نگاهش رو به دور اتاق چرخوند با نگرانی گفت "بببن رخشنده ؛شوهرت معتاد شده، اونم از بی هنریه خودته حالا بماند، ولی بعد حواست بهش باشه ،نذار بیشتر از این بدبخت بشی ؛؛حواسم هست هیچی برای خونه نمیخره ؛پول کارگریش رو دود میکنه میره ؛شدی پوست و استخون مثلا زنشی ؛زن حامله باید بخوره،بابی پولی و بدبختی که نمیشه بچه آورد ..‌. ننه لحنش تند بود، ولی حرفاش بیجا نبود ؛عاجزانه نگام به لبهای ننه دوخته شده بود ؛زیر لب نالیدم :تو بگو چیکار کنم ننه ؟مگه کاری هم از دستم بر میاد؟ مگه من بگم ول میکنه!؟ چشماش رو ریز کرد و با غیظ گفت :مرد باید مثل چی از زنش بترسه ؛ولی تو چیکار میکنی؟ یه بار که پای پیکنیک نشست پیک نیک رو بکوب فرق سرش ... با تعجب چشمام رو گشاد کردم :بزنمش، خونش بیوفته گردنم؟ متاسف سرش رو تکون داد و دستش را رو زمین فشار داد و بلند شد؛حینی که دو لا شده بیرون میرفت غرید: تو زن زندگی نمیشی هر بلایی سرت بیاد از بی همریه خودته ؛ساده لوح ... پشت سر ننه بیرون راه افتادم ،همان لحظه سلمان جلومون ظاهر شد و سلام داد ... ننه بدون اینکه جواب سلامش رو بده سرش رو با تاسف تکون داد :چه سلامی، چه علیکی والله خجالت داره ؛اسمت رو گذاشتی مرد ؛ زن ابستن رو تو خونه تنها گذاشتی کجا رفتی؟؟ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عمارت رو ول ميكنه و با رعنا به يه روستا دورافتاده ميره و برای همیشه قید ارباب بودن رو میزنه .. بي بي که میدونست بابام هیچوقت حرف الکی نمیزنه،بعد از کلی اشک و گریه که آبرومون جلو بزرگون میره و‌ میشیم نقل مجلس بلاخره راضي ميشه و رضايتش رو إعلام ميكنه ..دوروز بعد آقا جان مراسم بزرگي رو تو حياط عمارت برگزار ميكنه و چندين گوسفند قربوني ميكنه و به تمامي مردم عادي و فقير روستا شام ميده و همه رو شاد میکنه ..اونشب رعنا بلاخره ميشه عروس آقا جان .. اونطور كه از زبان دايه جانم كه از بچگيش تو عمارتمون بوده و از همه چي باخبر بوده شنيدم كه آقا جان رعنا رو خیلی دوست داشت ،انقدی که حاضر بوده جونش رو براش بده ..دو سالی از ازدواجشون ميگذره، اما رعنا حامله نميشه ..هر دوا و دکتری که میشد رو انجام داد، اما حامله نمیشد ..بی بی و عمم هم وقتی دیدن خبری از بارداری رعنا نیست ،شروع کردن با حرفاشون دل رعنا رو‌سوزوندن و بي بي به جان آقا جان افتاد كه بايد زن بگيري ..نمیشه که وارث‌نداشته باشی ..و هر روز وقتي آقا جان ميرفت بيرون براي سركشي از زميناش ..بي بي و دختراش رعنا رو آزار ميدادن و بهش طعنه ميزدن .. با حرفاشون رعنا رو عذاب ميدادن و گريش رو در مياوردن ..رعنا چون آقا جان رو خيلي دوست داشت و نميخواست ناراحتش كنه ،از اين آزار و اذيت ها حرفي نميزد و همه چيز رو خوب نشون ميداد ..انقد رعنا رو آزار دادن که رعنا خودش به آقاجان اصرار کرد که یه زن دیگه بگیره..اما آقاجان دعوای بدی با رعنا میگیره و ازش میخواد این حرف رو نزنه .. رعنا و آقا جان به شهر میرن و کلی دوا و درمون میکنن و دکتر میگه جفتشون سالمن و هیج موردی ندارن .. یه مدتی میگذره و خبری از بچه نمیشه، دیگه بیخیال میشن .. تو این مدت هم بی بی دست از کارهاش بر نمیداره و هر روز رعنا رو با حرفاش عذاب میداده و هر شب بساط آبغوره جلو آقا جان راه مینداخته و ازش میخواسته که زن بگیره و براش نوه بیاره ،اما آقاجان قبول نمیکرده .بی بی هم وقتی میدید آقا جان قبول نمیکنه، به جون رعنا میوفتاد میگفت تو کاری کردی پسر من از عشق تو چشماش کور بشه ..تو کاری کردی که پسرم قید وارث رو‌ بزنه ...تو رعیت پسرم رو بدبخت کردی.. رعنا این حرفا رو میشنید، اما یه کلمه به آقا جان نمیگفت ..خلاصه میگذره ..سال ششم زندگیشون بوده ..که رعنا یه روز با حالت تهوع بیدار میشه از خواب.. اما جدیش نمیگیره و فکر میکنه بخاطر غذای دیشبه ..چند روزی حالش بد بوده و بیحال بوده ،ولی اصلا فکر نمیکرده که باردار بشه .تا اینکه بلاخره متوجه میشه که حامله هست . ..سریع به آقا جان اطلاع ميده و آقا جان كسي رو ميفرسته تا قابله رو خبر کنه و بیاره به عمارت تا مطمئن بشن که رعنا بارداره یا نه ..وقتی قابله میرسه همه با خبر میشن که چه خبره ..همه خدمه که خیلی رعنا رو دوست داشتن دعا میکردن که حامله باشه، اما برعکس بی بی چون دل خوشی از رعنا نداشت و دلش نمیخواست مادر نوه اش رعیت باشه خدا خدا میکرد که قابله حاملگی رعنا رو رد کنه.. اما قابله ، لبخندی به لبش میاد و رو به آقا جان میکنه میگه مبارك باشه خان، خانم باردار هستن ... اونشب آقا جان از خوشحالي رو پاي خودش بند نبوده و چند بار سجده شكر به جا مياره و مثل پروانه دور رعنا میگرده .. برعکس آقا جان اين خبر براي بي بي و عمه اصلا خوشايند نبود و دوست نداشتن از به رعيت نوه داشته باشن ..فردا اون روز آقا جان دستور ميده كه كلي غذا تو ديگ هاي غذا بار بذارن و توي روستا پخش كنن.. رعنا حاملگي سختي داشته و آقا جان مثل پروانه دورش ميچرخيده و همه چیز رو براش محیا میکنه .. بلاخره بعد از نه ماه من به دنيا ميام، اما پاقدم‌خوبی نداشتم ..از قدیم میگن چیزی رو با زور از خدا نخواین، شاید اگر برای به دنیا اومدن من اون همه نذر و‌نیاز نمیکرد و‌ من به دنیا نمیومدم، اون الان زنده بود.. با گفتن این جمله قطره اشکی از گوشه چشمم چکید، اما سریع خودم رو جمع و جور کردم و ادامه دادم ..وقتی بزرگ تر شدم بهم گفتن که مادرم سر زا مرده ..هر چی بزرگ تر میشدم به گفته آقاجان و دايه بيشتر شبيه رعنا میشدم و بخاطر شباهتم به مادرم ،بد رفتاریهای عمه و بي بي وقتي بابا نبود بيشتر و بيشتر ميشد .. آقاجان من رو خيلي دوست داشت و بهم ميگفت :تو يادگار رعنايي.. از هر چيز بهترين ها رو براي من ميگرفت..علاوه بر اين كه من رو مثل بقيه دختر هاي خان زاده بار نياورد و دوست داشت من قوي باشم ،بهم سواركاري و شمشير زني ياد داد .. بهم ياد داد مبارز باشم ..وقتی ده سالم بود برام یه اسب خرید و اون اسب شد تمام زندگی من ..اسمش رو گذاشته بودم ابراش ..اسبم سیاه بود و روش خالای سفید داشت .. هر موقع دلم از حرفای بی بی و عمه با عموم میگرفت ،سوار اسبم میشدم و میزدم به دشت .. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پسری که راننده بود گفت نترسید چیزی توش نریختم ... ولی روناک با تَشر به پسر گفت مگه نشنیدی چی گفتیم ! تشنمون نیست دیگه ‌‌ همون لحظه یکی از پسرا روبه رها گفت گفت : تو چقدر خوشگلی‌.. بر خلاف تصورمون گفت : خجالت بکش چیکار به من داری؟نمیخوام با من حرف بزنی ... یکیشون با تهدید گفت : اگه بخواین زبون درازی کنید حسابتون رو میرسم فهمیدین ؟ به رها اشاره کرد و گفت پشت سرم ! هیچ جوری نمیتونستیم از خودمون دفاع کنیم، اونا هشت تا پسر بودن و ما سه دختر لاغر و ضعیف..‌ فقط گریه میکردیم... چند دقیقه ای از رفتن رها و پسره گذشته بود فقط صدای گوش خراش پسرا رو میشنییم که میگفتن صداتون در بیاد خودتون میدونید، ولی روناک نتونست تحمل کنه و با صدای بلند شروع به جیغ زدن کرد و منم همراهیش کردم ، همون آن یکی از پسرا دوید سمتم و سیلی محکمی تو گوشم زد ، خیلی ترسیده بودم نفسم تو سینم حبس شده بود‌...نه از سیلی ،از آینده.... طولی نکشید که همون پسر مذهبی که میگفتن، بیدار شد و اومد تو اتاق با تعجب به ما نگاه میکرد و میگفت : اینجا چه خبره ؟ انگار فرشته ی نجاتمون بود به دست و پاش افتاده بودیم و التماسش میکردیم که رها رو نجات بده ، با دست به اتاقی که رها داخلش بود اشاره میکردیم و اشک میریختیم ، پسر که تازه متوجه شده بود قضیه از چه قراره ،با قدم های تند سمت اتاق رفت و با لگد درو باز کرد ، خدا رو شکر زود به دادمون رسید‌‌‌‌ پسره به همشون بد و بیراه میگفت و تهدیشون میکرد که الان به پلیس زنگ میزنم، اونا هم حسابی ترسیده بودن و با خواهش و تَمنا پسره رو بردن تو یکی از اتاقها و باهاش حرف زدن و راضیش کردن که به پلیس زنگ نزنه ، چند دقیقه ای گذشته بود که پسره از اتاق اومد بیرون و بهمون گفت ماشینم پایینه، همین الان با من میاین پایین و تو ماشین میشینید... ما که انگار از قفس آزاد شده بودیم دویدیم سمت در و رفتیم کنار ماشین ، پسر در ماشینش که پژو بود رو باز کرد و نشستیم تو ماشین .پسره گفت : من درو قفل میکنم ،با خیال راحت استراحت کنید تا صبح بشه و تا یه جایی برسونمتون ... خسته بودیم، همین که سوار ماشین شدیم سرمون رو شونه های هم گذاشتیم و بیهوش شدیم .. با صدای در ماشین که باز شد از خواب پریدیم و خجالت زده به پسر سلام کردیم ، با خوش رویی جواب سلاممون رو داد و نون و پنیری که دستش بود رو دستمون داد گفت بفرمایید صبحانه .. گرسنه بودیم و بدون تعارف تا ذره ی آخر نون و پنیر رو خوردیم .. پسر که اسمش عباس بود ماشین رو روشن کرد و گفت مثل اینکه میخواستین برید ترمینال درسته ؟ روناک گفت بله اگه امکانش هست ما رو تا اونجا برسونید‌. عباس تا ترمینال ما رو رسوند و سوار اتوبوس شهرستانمون کرد و حتی پول کرایه رو هم خودش داد ، اون پسر یه فرشته بود اگه اون شب به فریادمون نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرمون میومد... بعد از چهار ساعت رسیدیم شهرستان و با اتوبوس داخلی رفتیم همون خونه ی قدیمی پدر بزرگم که یکی از عمه هام بعد ازدواجش اونجا زندگی میکرد . وقتی عمم ما رو اونجا دید با چشم هایی از حدقه بیرون زده گفت : شما اینجا چیکار میکنید پدرتون کجاست ؟ با کی اومدین ؟ زدیم زیر گریه و قضیه ی فرارمون از خونه رو براش تعریف کردیم ... عمم قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت : سوزان خدا چیکارت ‌کنه که بچه هاتم از دستت آسایش ندارن... شما هم زود بیاین تو خونه تا کسی با این وضعیت تو کوچه ندیدتون ... رفتیم تو و به دیوار حیاط تکیه زدیم ... عمم آهی کشید و گفت : من که عقلم به جایی قَد نمیده، باید به عمو افشار زنگ بزنم تا بیاد و یه فکری به حالتون بکنه ... افشار عموی آخریم بود که مجرد بود و با پدربزگ و مادر بزرگم تو روستا زندگی میکرد ، یک ساعتی از تماس عمم با عمو افشار گذشته بود که بالاخره با مادربزرگ و عمو بزرگم و زنش که تهران زندگی میکردن و اون روز برای سَر زدن به مادربزرگم اومده بودن روستا اومدن خونه ی عمم . با دیدن عموهام زدیم زیر گریه و خجالت زده بدن سیاه و کبودمون رو بهشون نشون دادیم... همه هاج و واج به زخمای بدن من که بیشتر از رها و روناک بود خیره شده بودن ،حق داشتن حرفمونو باور نکنن همچین رفتاری از پدر و مادر واقعی خیلی بعید بود .. زن عموم زن خیلی مهربون و دلسوزی بود ،وقتی ما گریه میکردیم نوازشمون میکرد و دلداریمون میداد، درست برعکس مامان خودمون.. عمو افشار که از عصبانیت چشماش قرمز شده بود تلفن رو برداشت و به بابام زنگ زد و بدون سلام علیک گفت : اردلان خان دست مریضاد با این دختر بزرگ کردنت... بابام که پشت تلفن حسابی شرمنده شده بود به عموم‌ گفت : افشار به حرف این سه تا گوش ندین، بدتر از این حرفان که فکر میکنید... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به کندی دستامو جلوش گرفتم و چشمام رو بستم... با ضربه ای که به دستم زد نفسم از درد حبس شد سریع دستامو پس کشیدم -دستتو بیار جلو...زود...یه بار دیگه دستتو بکشی عقب بیست تا ضربه بیشتر میخوری... نگاهی به اطراف انداختم...انگار منتظر بودم کسی نجاتم بده...با دیدن بقیه که تو سکوت نگاهم میکردن دوباره دستامو گرفتم جلو و چشمامو بستم....دیگه دستامو حس نمیکردم...صدای کشیده شدن ترکه تو هوا و جیغ ها و گریه های من همه حیاط را پرکرده بود... -از جلو چشمم برو....شانس اوردی با پای خودت برگشتی، وگرنه حسابت رسیده بود... مثل مار از درد به خودم میپیچیدمو و گریه میکردم... هیچ کس به سمتم نمی اومد .... بهرام خان فریاد زد برید سرکارتون دیگه منتظر چی هستین؟ خودمو به اتاقم رسوندم و کنار بخاری کز کردم و تو همون حال خوابم برد.... * متوجه حضورش پشت سرم بودم...اما توجهی نکردم و بی صدا مشغول ‌ کارم شدم... _جوانه ... به سمتش برگشتم و با لحن سردی گفتم صبح بخیر بهرام خان ... بعد مکثی طولانی گفت:میخوام باز برام نون بپزی... دستایی رو که چند روز بود با پارچه بسته بودم رو بالا اوردم و گفتم:با این دستا نمیتونم آقا .. نگاهش روی دستام چرخید... دستتو بیار جلو ... با ترس برگشتم طرفش و دستای لرزونم را بالا گرفتم..خوب میدونستم تو این خونه التماس کردن فایده ای نداره...چون کسی بخشیدن بلد نیست... میخوام با همین دستا نون بپزی ... با خرص نگاهش میکردم سری تکن دادمو به سمت مطبخ رفتم .. شروع کردم به روشن کردن تنور همین که اتیش شعله ور شد ،نزدیک شد... باترس خودمو جمعو جور کردم ... -بنظر میاد آتیش خوبی شده ...لبخند بدی زد و گفت حیفه امتحانش نکنی.... با بهت بهش نگاه کردم که دستای زخمیم رو توی تنور گرفت.... از شدت درد و سوز جیغ میزدم،ولی التماس فایده ای نداشت ... از صدای جیغ و دادم سمیه خانوم با هول از راه رسید ،مبهوت به منو دستایی که سوخته بودن نگاه کرد،بوی بدی توی هوا پیچیده بود.... بهرام خان رو بهش گفت :دیر رسیده بودم بلایی سرش اومده بود ببین دستاش رو چیکار کرده ،ببرش از اینجا... (چند روز بعد) از لای در تماشاش کردم...روی اسبش نشست و میخواست از عمارت بره بیرون..کنار مش رضا ایستاده بود و حرف میزد ...همون تذکرای همیشگی، از اون شب به بعد، خارج شدن منو از خونه ممنوع کرده بود .. نگاهم دور خونه چرخوندم...چقدر فضاش سنگینه...خونه ای که با پای خودم اومدم توش و شده بود شکنجه گاهم... _حسن....حسن ایستاد ولی هنوز نمیتوسنت منو ببینه... بیا اینجا...پشت پرچینم.. با تعجب به سمت صدام اومد ...به محض اینکه منو دید با شادی به سمتم دویید و فریاد زد:جوانه.... هیسسسسسسس،داد نزن...نمیخوام کسی بفهمه ... با همون صدای بلند و شادش گفت:چرا؟ با ترس برگشتم و نگاهی به حیاط انداختم...خوشبختانه موقع ناهار و حیاط خلوت میشد.. خب بیا بیرون دیگه جوانه ... من نمیتونم....تو میتونی بیای تو؟ با چالاکی از روی پرچین بالا اومد و داخل حیاط پرید... حسن،پسر هشت ساله همسایمون بود که خونه اشون کمی پایین تر از خونه ارباب بود...کسی که من همیشه جیباشو پر از فندق میکردم و باهاش بازی میکردم.... آروم بازوش را گرفتمو و بردم پشت خونه...دوباره نگاهی به اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست با صدای آرومی گفتم:حسن جان خوب گوش کن ببین چی میگم..همین الان برو پیش خاله بتول....بهش بگو جوانه سلام رسوند،گفت حالش خوبه..نگران نباشه.. حسن دوباره با صدای بلند گفت:خب خودت برو ... _حسن جان آرومتر ....خواهش میکنم ...من نمیتونم برم ... چرا ؟ فقط نگاهش کردم....نمیتونستم بهش بگم...فقط پیغام منو به خاله بتول برسون یادت نره.... باشه ای گفت و دوباره با همون سرعتی که اومده بود،از روی پرچین پرید پایین و توی پیچ جاده خاکی گم شد... کاش منم میتونستم مثل اون انقدر آزاد باشم... * از مطبخ خارج شدم که دیدم بهرام خان داخل حیاط ایستاده....سریع برگشتم داخل....نمیخواسم توی دیدش باشم... بی هوا وارد مطبخ شد....همه ی زنها با تعجب به در خیره شدن و یکی یکی سلام دادن... هیچ وقت سابقه نداشته که بهرام خان به مطبخ بیاد! بی توجه به بقیه با صدایی بلند گفت:جوانه بیا بیرون و خودش به حیاط برگشت... همه نگاهها به سمت من چرخید...فضای همیشه شلوغ مطبخ را سکوت عجیبی فراگرفته بود..... دستامو شستمو و آروم بیرون رفتم ....میدونم تا پام از این در خارج شه زنها که موضوع جدیدی برای غیبت کردن پیدا کردن دور هم جمع میشن... پشت به من گوشه ی حیاط ایستاده بود...به سمتش رفتم :کاری داشتین آقا؟ بی مقدمه گفت:چرا از من میترسی؟ با تعجب بهش نگاه کردم... _بخاطر اون شب دلخوری؟اون تنبیه حقت بود...خیلی خودسر شده بودی ،ولی از فردا اجازه میدم ،بعضی وقتها از خونه بری بیرون... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_از شنیدن خبر ادامه تحصیلت خوشحال شدم، تو عصری که ما زندگی میکنیم تحصیلات اهمیت زیادی داره... خانوم با لحن پر غروری گفت :خان یگانه تو دانشگاه بزرگ تهران پذیرفته شده.. خان ابرویی بالا انداخت :عالی ،گوش کن دختر جوان من احترام خاصی برای اهل قلم قائلم، به خصوص اگر این جوینده علم مهمون عزیز عمارت هم باشه، اینجا رو هم خونه خودت بدون و کاملا راحت باش... از او تشکر کردم و افزودم :امیدوارم بتونم محبتتون رو جبران کنم و بعد با اجازه اش تالار را ترک کردم‌.. **** دانشگاه برای من برگی از دفتر زندگیم بود، برگی متفاوت با همه صفحات زندگی ام خوب بود و جذاب و برای منی که همه ی وجودم مشتاق شناخت دنیای تازه ای بود که قدم به آن گذاشته بودم، هیجان انگیزترین جای دنیا به شمار می رفت ...روزهای اول ورودم بیشتر غرق بهت و حیرت بودم و آنچه که در اطرافم میگذشت خصوصا دیدن دختران و پسران ، انگشت به دهانم میکرد، برای منی که در اهواز و میان قومی متدین و مذهبی بزرگ شده بودم پذیرفتن نوع زندگی آنها سخت بود،به خصوص که اغلب ساکنین اهواز عرب بودند و نقاب به چهره میزدند و بعضی شان به قدری روی حجاب تعصب داشتند که با دیدن ما مدام غر میزدند ،حالا اگر اینجا بودند و این صحنه ها را میدیدند به حتم رنگ از رخسارشان می پرید و به این که دوره ی آخر زمان شده ایمان می آوردند... اوائل پیش می آمد که ناخودآگاه به آنها خیره می شدم، اما کم کم یاد می گرفتم از کنار این مسائل بی تفاوت بگذرم ... اتاقم را سر و سامانی داده بودم ...قاب عکسی از خودم و مهتاب در حالی که ماهان میانمان ایستاده بود روی میز تحریرم گذاشته بودم ،عکسی که عید سال 53 یک سال قبل رفتن ماهان عکاس دوره گردی کنار کارون از ما گرفته بود و هرکدام از ما یکی از آن را داشتیم، حتی ماهان هنگام رفتن هم آن را فراموش نکرد و با خودش برد، عکسی هم از بانو جان و نصرت خان روی میز عسلی کنار تختم قرار داده بودم.. لوازم آرایش روی میز توالت به قوه خود باقی بودند ... ساختمان عمارت محصور در باغ چند هزار متری بنای عجیبی بود ،آن قدر بزرگ و آن قدر تو در تو که فکر میکردم همیشه قسمتی از آن وجود دارد که از نظرم پنهان مانده است...طبقه اول شامل سه تالار اتاق بزرگ غداخوری و چند اتاق نشیمن می شد، اتاق خوابها در قسمتی جداگانه قرار داشتند و توسط راهرویی به نشیمن مربوط میشدند، قسمتی هم مختص خان،شامل اتاق کارش و تالاری که خان مهمانهایش را در آنجا می پذیرفت و اتاقی که اختصاص به حسنعلی مباشرش داشت... طبقه دوم تالار بزرگ کتابخانه شاید صد متری، اتاق بازی بیلیارد ،اتاق کوچک غذاخوری، بیش از ده اتاق خواب و همچنین تراس بزرگی رو به غرب باغ را شامل می شد... ساختمان متعلق به سالی و خانواده اش هرچند کوچکتر از عمارت بود، اما معماری درون آن جلب توجه میکرد، برخلاف عمارت، تراسهای باریک و بلند داشت ،به جای پنجره های قدی دارای پنجره هایی کوتاه بود، حتی داخل ساختمان هم کاملا متفاوت بود و برعکس عمارت که با وجود مبلمان تالار و حتی اتاق خوابهای غیر قابل استفاده هم با فرشهای دستبافت ایرانی زینت یافته بود، تنها چند تابلو فرش روی دیوار به چشم میخورد... کتابخانه دو تالارو نشیمن در طبقه پایین و اتاق خوابها در طبقه بالا به راهروی باریکی باز میشدند که به وسیله پله های مارپیچ به نشیمن مربوط می شد... ساختمان مستخدمین در ضلع شرقی باغ قرار گرفته بود، این ساختمان حدود بیست خدمکار را به همراه همسر و فرزندانشان در خود جای داده بود.. خدمتکارانی که تعدادی در آشپزخانه مشغول بودند، تعدای مسئول نظافت خانه ،دو راننده، مامور خرید، دو باغبان که یکی شان آقا سید پیر بود که با همسر پیرش در باغ زندگی می کردند و دیگری مرد میانسالی بود که همسرش هم در قسمت آشپز خانه مشغول بود و من اغلب بچه هایشان را همراه بچه های دیگر خدمتکاران در باغ و در حال بازی میدیدم... رفتار خانوم با همه آنها گرم و صمیمی بود... به هر حال به زندگی در عمارت خو گرفته بودم... حالا که یاد آن روزها می افتم حسرتی عمیق قلبم را می شکافد و زخم کهنه ام را تازه می کند ،چه ساده می زیستم و چه ساده می اندیشیدم، وجودم پر طراوت بود و جوان ،می خواستم زندگی کنم و از لحظه لحظه ام لذت ببرم ‌‌‌همه آن خوشبختی را از پذیرفته شدنم در دانشگاه می دانستم، برای همین هم میخواستم با همه وجودم موقعیتم را حفظ کنم.. پاییز تهران کم کم خود را به رخ می کشید به نظرم این فصل خیلی بیشتر از تابستان به این شهر هزار رنگ می آمد... من عاشق روزهای بارانی بودم ،گاهی همراه مرجان جای دنجی را پشت باغ انتخاب می کردیم،او نقاشی می کرد و من برای مهتاب می نوشتم و به بارانی که نم نم میبارید اهمیتی نمی دادیم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
+نه ننجان ،شهرناز همراهش بود، من اصلا از خانه بیرون نیومدم. _افرین ننه کار خوبی کردی،هرچی سنگین تر باشی ارج و قیمتت بیشتره.کاش یکی هم پیدا میشد شهرنازو می گرفت و من پیرزن با خیال راحت سرمو زمین میذاشتم... شهرناز روی ایوان امد و گفت نگران نباش، تو راحت سرتو بزار زمین ،من خودم بهترین شوهرو پیدا میکنم. ننجان مات و مبهوت سرشو به طرف ایوان چرخوند ... شهرناز پشت چشمش رو خاروند و رو به من گفت پس چی شد این نون تازه ات؟وای به حال کدخدا که دلشو به تو خوش کرده... مدتی از آن روز گذشته بود و من توی جنگل مشغول جمع کردن هیزم بودم که صدای خش خشی توجهمو جلب کرد.ترسیده بودم دور تا دورمو رصد کردم اما کسی نبود...صدایی از پشت درخت میامد؛منم ممدلی....نترس. از پشت درخت بیرون امد و در حال نزدیک شدن بود که با تعجب گفتم:تو اینجا چه میکنی؟ ممدلی از پشت درخت دراومد و به ارامی با قدم های اهسته در حال نزدیک شدن بود که با تعجب گفتم:تو اینجا چه میکنی؟ لبخند زیبایی زد و گفت خب می خواستم تورو ببینم،پشت دیوار خانه تان کمین کرده بودم تا بیای بیرون،بعد هم دنبالت تا اینجا امدم.نمی تونستم که به غیرتم اجازه بدم تنها بیای جنگل،می تونستم؟ نشستم و تند تند مشغول کنار هم گذاشتن هیزما و بستنشون با طناب پشمی شدم و گفتم؛ اگه ننجانم بفهمه دعوام می کنه، زودتر برو،نگران من هم نباش. یه قدم نزدیکتر اومد و گفت از کجا ننجانت بفهمه،اینجا که کسی نیست،ما هم شیرینی خورده ی همیم، اسمم روی توئه،اگه اتفاقی برات بیوفته خجالت میکشم میاد که به خودم بگم مرد. هیزمارو روی کولم گذاشتم و قدمامو تند تر کردم. ممدلی به طرفم دوید و گفت بده من بیارم، هیزما خیسن و سنگین، تو خیلی ریزه میزه ای نمیتونی. ریسمان رو از دستم می کشید و من هم مانع می شدم،تا اینکه از دستمون در رفت و هیزما نقش زمین شدن. نگاهم به هیزما بود...همین که خواستم بشینم تا دوباره جمعشون کنم ممدلی دستشو به طرف روسریم اورد...خودمو عقب کشیدم که گفت کاریت ندارم مهلا، فقط می خواستم بگم روسریت پاره شده...همش تقصیر من بود،حتما گیر کرده به هیزما. سرمو به طرف شانه ام چرخوندم،راست می گفت هیزما روسریه ی سفید دور منگوله دوزمو پاره کرده بودن. ممدلی با شرمندگی گفت ناراحت نباش، خودم برات بهترشو می خرم،یه روسری بزرگ گلدار که دور تا دورش با نخ ابریشم چفته زده باشن. به خودم جرات دادمو سرمو بلند کردم،نگاه کردم به صورتش،پشت لبش تازه سبز شده بود و زلفای سیاه مجعدش ریخته شده بود روی پیشانیش.لبخندی به روم زد و قصد نزدیک شدن داشت که هیزم هارو برنداشته، پا گذاشتم به فرار. ممدلی داد می زد هی مه‍لا کجا میری، نترس به خدا کاریت ندارم و من بی اعتنا دو پا داشتم و دو پای دیگر قرض گرفتم و فقط می دویدم. اونقدر سرعت گرفته بودم که توی سراشیبی کنترلمو از دست دادم و عین خیار ترش پخش زمین شدم. سنگ ریزه ی تیزی دستمو برید...از شدت درد به خودم میپیچیدم. ممدلی که تازه هیزم به کول به روی تپه رسیده بود، با دیدن من هیزمارو انداخت و خودشو به پایین تپه رسوند. اشک هام روی صورتم جاری بودن و سوزش دستم امانمو بریده بود. ممدلی دل نگران و هول کرده گفت چی شد مهلا؟طوریت شده؟خوبی؟دستت.... سرمو به علامت نه تکان دادم و همچنان زار می زدم. با خرمنی از ناراحتی که توی چشم هاش بود گفت اخه چرا دویدی تا بیوفتی؟ مگه من چکارت داشتم؟من که اذیتت نکردم. با گریه گفتم همش تقصیر تو بود اگه نیامده بودی، الان من با هیزما خانه بودم،حتما تا الان ننجان نگرانم شده و شهرناز هم.... ادامه ی حرفمو خوردم و سکوت کردم،دوست نداشتم از خاله ام پیش ممدلی بد بگم.ولی خوب میدونستم اگه دیر به خونه برسم، شهرناز یه آشی برام میپزه که روش یه وجب روغن باشه. ممدلی این پا،اون پا شد و گفت بزار کمکت کنم بلند شی ،نمیشه که اینجا بشینی و فقط گریه کنی.تا خواست کمکم کنه صدای هی هی کردن چوپانی توی کوه پیچید،صدای زنگوله ی گوسفندانش و پارس سگ ها به کوه می خورد و بر می گشت. حسابی ترسیده بودم، شدت گریه ام بیشتر شد و گفتم دیدی چی شد، اگه مارو با هم ببین تحویل حسین خان میدن و میندازنمون توی چاه. ممدلی که هم ترسیده بود و هم می خواست خودشو اروم نشون بده، گفت هیس صبر کن ببینم کیه. خمیده خمیده به روی تپه رفت و سریع برگشت گفت نگران نباش، اهل ده ما نیست پاشو بریم پشت اون سنگ تا رد بشه. ممدلی در حالی که کش دور جوراب ساق بلندشو سفت تر می کرد گفت دیگه نگران نباش، تو برو روستا منم یک ساعت دیگه هیزماتو میارم. سریع بلند شدم و پیراهن بلندمو مرتب کردم و گفتم نه، اگه بدون هیزم برم ننجان نمیپرسه تا الان کجا بودی؟باید هیزمارو ببرم. ممدلی بلند شد و گفت باشه پس برو بالای تپه تا هیزماتو حداقل تا اونجا بیارم. ادامه دارد ‌‌... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حسن ازرفتار مادرش دلخور بود، اما به من گفت ناراحت نشو ،مامانم زن حساسیه و لیلا رو خیلی دوس داره . نمیخاستم بمونم وسط زندگی که مال من نیست ،پس دیگه سعی میکردم زیاد دور حسن نگردم که بیشتر وابسته ش نشم ... شب موقع خواب بود که حسن اومد کنارم و بهم گفت : از من دل خوری ؟ چرا انقدر سرد شدی؟ گفتم : من نمیخام جای لیلا رو بگیرم ،بلاخره من از ایجا میرم . حسن گفت : اما من نمیخام از تو جدا بشم ، مگه من گناهم چیه ؟ مادرم اینجوری رفتار کرد ،تو از من دلخور نشو . گریه م گرفت از بختی که داشتم اشکام میریخت‌. صبح حسن که بیدار شد رنگمو که دید گفت: رنگت پریده چرا زودتر بیدارم نکردی ؟ الان واست صبحانه آماده میکنم . حسن رفت و شیر داغ و نون و گردو و عسل آورد واسم، وقتی جلوم گذاشت انگاری صدسال غذا نخورده بودم ،انقد مشغول خوردن شدم که حواسم به حسن نبود که نگاهم میکنه ، وقتی دیدمش خجالت کشیدم از اون مدل غذا خوردنم ، اما به روم لبخندی زد ... بعد از صبحانه گفت تو استراحت کن ستاره ی من ، از خونه میگم واست غذا آماده کنن میارم اینجا . خاستم مخالفت کنم که گفت هیچی نگو عزیزدلم . پاشدم و وسایل صبحانه رو جمع کردم ، حسن پاشد و رفت بیرون انقدر توی فکر بودم وقتی به خودم اومدم دیدم چندین ساعت دارم به حسن و رفتاراش فکر میکنم، فهمیدم که دارم طعم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میچشم ، دیگه وقت ناهار بود که حسن همراه یکی از خدمه ها با سینی های پر غذا توی دستش وارد شدن ،شاید هیچ وقت خونه ی خودمون ازین غذا ها نخورده بودم ،شوکه نگاه میکردم که حسن گفت : نمیخای یکم کمکم بدی خانومم ، وقتی بهم گفت خانومم ،انقدری ذوق کردم که خشکم زد و سرخ شدم ... حسن خندید ... خدمتکار و راهی کرد و گفت :میخاست بمونه اینجا تا کارا رو انجام بده، اما من میدونستم جاسوس لیلاس ،دوس داشتم تنها باشیم باهم، واسه همین فرستادمش رفت .. از زرنگیش خندم گرفت و گفتم : چه کار خوبی کردی ... اگفت : یعنی الان گفتی دوسم داری یا فقط واسه اینکه حوصله نداری اینوگفتی؟؟ با صدای آرومی گفتم جواب اول . این بود اولین اعتراف من به دوست داشتنش .. انقدر ذوق زده شد و چشماش برق زد که زود همه ی سینی ها رو گذاشت و گفت باید کلی ناهار بخوری ‌... هرچی میگفتم نمیتونم میگفت مگه میشه ؟ انقدر با من ملایم بود که حتی علی و رضا هم اینطور نبودن . یاد داداشم و مامانم ناراحتم میکرد، انقدر غصه خوردم از اینکه حتی سراغی ازم نگرفتن .حتما مامانم فراموشم کرد . حسن دستشو جلو چشام تکون داد ، میگفت غذا بخور گفتم : حسن بخدا دیگه جا ندارم ،میدونی از صبح چقد غذا خوردم، بااین اوضاع چند روز دیگه میترکم ها.. گفت : خوبه... خیلی دوسش داشتم شاید کسی باورش نشه که توی کمتر از یک ماه یا دوهفته یکی انقدر یکیو دوست داشته باشه... که تا میرفت بیرون نفس کم میاوردم و وقتی برمیگشت انقدری خوشحال میشدم که انگار دوباره متولد میشدم... روز ها با خوشی من و حسن کنار هم میگذشت و ما از ذوق کنار هم بودن یادمون رفت که از یک هفته گذشته و نزدیک هفته ی سوم شدیم . مادرش پیام داد که حسن دیگه باید برگرده پیش لیلا و فقط یک روز در هفته باید پیش من بمونه . من و حسن ناراحت ازین اتفاق بودیم که گفت یکی از خدمتکارای لیلا رو واسه اومدن پیش من انتخاب کردن .... فردای اون روز که پیام دادن حسن وسایلش رو جمع کرد ،بهم گفت : ستاره عزیزم نگران نباش نمیذارم کسی اذیتت کنه من همیشه مراقبتم ،زود به زود شده پنهونی میام دیدنت، تنها مشکلمون زری خانمه که قرار بیاد پیش تو بمونه ... گفتم :حسن من با انتخاب خودم زنت نشدم ،ولی میدونم که بودنت باعث آرامشم، میدونم که خیلی دوست دارم، هیچوقت تنهام نذار . زود تر برو حسن، وگرنه رفتنت سخت تر میشه واسم . حسن در و باز کرد و وسایلش و برداشت قبل رفتن مقداری پول گذاشت واسم و خونه رو پر از خوراکی هایی کرد که من دوس داشتم . از بودن کنارش خوشحالم بودم و ازین که دارم لیلا رو عذاب میدم ناراحت و غمگین بودم. گفت : ستاره من مراقب خودت باش که تو زندگی حسنی . بااین حرفاش بغض کردم که من دختری با اون سن، با زور ازدواج کردم و چه ساده به یکی علاقمند شده بودم ... کسی که ممنوع بود واسم و اگه خان و زن و عروسش میفهمیدن زنده م نمیذاشتن، چون فقط قرار بود وارثی بیارم که حتی قرار بود لیلا بزرگش کنه نه من . حسن رفت و من تنها شدم، نشستم روی صندلی توی فکر رفتم که مشخص بود منی که اون همه زور از عمو و زن عمو شنیدم راحت جلب محبت حسن میشم، هرچند هیچوقت محبتای بابا و مامانم یادم نمیره ،کاش بابام زنده بود و کنارم بود ،کاش مامانم سراغی ازم میگرفت . توی افکارم بودم که صدای در اومد، میدونستم زری خانمه، ادامه دارد.... به سرگذشت اعضا خوش اومدین❤️😍👇 https://eitaa.com/joinchat/321061689C82f569b2eb
دستمو به دماغم گرفته بودم ... یهو عموش قاطی کرد و اومد تو صورتمو، دندونای زرد و زشتشو کلید کرد تو همو و با حرص گفت: تو فکر کردی طایفه‌ی ما مثل شمان... جنازتو برای پدرت می‌فرستیم... فقط جیغ می‌کشیدم و ازشون با التماس کمک می‌خواستم، اما با حرف‌هایی که عموی عباد از مردونگی زد، بیشتر تحریک شدن و همه با هم ریختن روی سرمو و هر کسی هر جا از بدنم رو گیر میاورد با مشت و لگد میزد... از بس جیغ کشیده بودم از درد، گلوم زخم شده بود ... از همون لحظه‌ای که عباد و بردن خونه‌ی خواهرش من دیگه ندیدمش.. عباد تنها کسی بود که از واقعیت خبر داشت و می‌تونست بهم کمک کنه.. اما مادرش اونو دور کرد تا عذاب وجدانش باعث نشه به عیب خودش اعتراف کنه.. ناپدیدش کردن تا من نتونم بهش دسترسی داشته باشم... دستمو به دیوار طویله گرفتم و بلند شدم. با صدایی که فقط خودم می‌شنیدم گفتم: می‌خوام عباد و ببینم... نگار با حرص نگام کرد و گفت: خیلی رو داری تو... ببینی؟ ببینی که چی بشه؟ راه بیوفت.. اونا تو رو حساب نمیکنن، اونوقت با تو حرف بزنن... تو این آبادی که آبرو برامون نمونده، حداقل تا مردم تو روستای خودمون خوابن، برسونیمت خونه... جهیزیه‌ی نصفه و نیمه‌ای که بیشترش شکسته بود و بار وانت حسن، شوهر نگار کردن.. با جون کندن سوار ماشین شدم و با ریحانه همونجا کنار وسایل پشت وانت نشستیم، نگار و حسنم جلوی ماشین و راه افتادیم... چادرسفید بختمو که از گلیم سیاه هم سیاهتر بود و کشیدم توی صورتم تا چشم‌هایی که با شماتت و غضب بهم زل میزدن و منو یه دختر بد فرض می‌کردن، نبینم... هیچ وقت اون لحظات سختی که از توی کوچه‌های روستای عباد با خفت و خواری با تهمت رد شدیم و فراموش نمی‌کنم.. هنوز سپیده سر نزده بود، اما مردم زود باور روستای عباد ،موقعی که ماشین حسن از کنار پنجره‌ی خونه‌هاشون رد می‌شد، عمدا بلند بلند به پدر و مادرم توهین می‌کردن و ناسزا می‌دادن، وهر جور که می‌تونستن به روح زخمی من چنگ می‌کشیدن... خورشید تازه نور گرمشو داشت به رخ می‌کشید و نسیم صبحگاهی توی مزرعه‌هایی که از اونا رد می‌شدیم می‌وزید و توی دشت گل‌های شقایقو می تابید.. پرنده‌ها تو آسمون دنبال هم ترانه می‌خوندن و تو ردیفای چندتایی با نظم درحال پرواز بودن، هر کدوم از اون تصاویر زیبا که از جلوی چشمام به سرعت رد می‌شد می‌تونست هر کسی رو به وجد بیاره... اما چشمای منو فقط قطره‌های اشکی نوازش می‌کرد که از سوز دلم بلند میشد و جز اضطرابی وحشتناک که از روبرویی با خانوادم داشتم.. به هیچ چیز فکر نمی‌کردم ... از وقتی سوار وانت شده بودم.. فقط به مردن فکر میکردم، خواهرام با تنفر بهم نگاه می‌کردن .. وقتی هم خونای خودم حرفامو باور نداشتن، من چه توقعی باید از غریبه‌ها داشته باشم و این برام از همه چیز زجر آورتر بود... مچ دستم باد کرده بود و به شدت درد می‌کرد فکر کنم شکسته بود.. هر جا از بدنم رو تکون می‌دادم، درد وحشتناکی داشت، اما دلهره‌ی روبرو شدن با پدر و مادرم و اهل آبادی و طایفم به قدری زیاد بود که اصلا اون دردای وحشتناک در مقابلش چیزی نبود... حسن و نگار جلوی ماشین با هم دعوا می‌کردن. من و ریحانه از پشت وانت تو شیشه از دست‌های حسن که عصبی رو هوا تکونشون می‌داد و نگار که چند بار دو دستی کوبید تو سرش به عمق فاجعه پی بردیم، مسبب اون دعوا و اوقات تلخی خواهر و شوهرخواهرم،من بودم...من و گناهی که هیچ وقت مرتکب نشده بودم.. نگار بلند بلند گریه می‌کرد و حسن دستشو محکم کوبید روی فرمون ماشین... صداشون تو باد گم می‌شد و ما نمی‌فهمیدیم چی میگن، اما واضح بود که اون جر و بحث بخاطر توهین‌هاییه که مردم روستای عباد به ما کردن و انگار حسن خیلی بهش برخورده بود.... بلاخره به آبادی رسیدیم. چند تا مرد در حالی که بیل روی دوششون بود و پاچه‌های شلوارشونو تا نزدیک زانوشون داده بودن بالا و معلوم بود برای آبیاری زمیناشون می‌رفتن مزرعه ،با دیدن وانت حسن که جهاز من پشتش بود، وایسادن و با دهن باز و با تعجب به ما نگاه کردن.. من از خجالت فقط دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.. با اینکه ازشون فاصله داشتیم اما عمو محمدم و بینشون شناختم.. عمو محمد رد وانتو گرفت و به محض اینکه ماشین جلوی خونه‌ی بابام ترمز کرد،با سرعت شروع کرد به دویدن... حسن چند تا بوق زد و مادرم که انگار پشت در منتظر بود تا خبر خوش منو از خواهرام تحویل بگیره،با چهره‌ی خندان زود در و باز کرد، با دیدن وسایل من پشت ماشین و حال نگار و حسن... خشک شد و تلوخوران خودشو کشید کنار تا وانت وارد حیاط بشه. عمو محمد نفس زنان خودشو به ما رسوند و با چشم‌های از حدقه بیرون زده گفت: چی شده؟ این چه وضعیه؟ چرا جهیزیه رو پس آوردین؟ شهلا چرا به این روز افتاده؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾