#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_شصتوسه
حتی نیم نگاهی هم به چهره اش ننداختم و با اخم چایی رو برداشتم.بعد از نشستن مروارید، مارجان تا خواست حرفی بزن،ه صدای عمو باقر شوهر دخترعمه توی حیاط پیچید.مرد محترم و سر بزیری بود که یا الله گویان به جمعمون پیوست.اخم های مروارید توی هم بود و گاهی هم دختر عمه سقلمه ای به پهلوش می زد.
حرف که گل انداخت عمو باقر گفت چه کسی بهتر از رضا،همین آخر هفته یه جشن بگیریم تا همه بدانن مروارید نشان کرده ی رضا است.
مروارید با شنیدن این حرف ها با حرص بلند شد و مجلس رو ترک کرد که گفتم عمو باقر صحبت یه عمر زندگیه،به نظرم دخترتان راضی به این وصلت نیست من هم نمی خوام یک عمر با کسی زندگی کنم که دلش با من نیست.
عمه جان گفت دختر باید ادا بیا پسرجان،تو ندیدی نمی دانی،بهتره این چیزهارو بسپاری به بزرگتر ها،مگه ما ازدواج کردیم از اول دلمان رضا بود زیر یک سقف برید یک دل نه صد دل عاشق هم میشین.
سرمو پایین انداختم و دیگه صداشون رو نمیشنیدم با خودم فکر کردم ایا کاری که می کنم درسته یا غلط،اگه از خیر مروارید بگذرم یعنی از خیر زمینم گذشتم...اگه مروارید زن زندگی بود که چه بهتر اگر هم نبود زمینی که الانم مال من نیست به عنوان مهریه اش ازم میگیره...در هر صورت ضرر نمی کنم.
با همین فکر های بچگانه آخر هفته رسید.توی بازار نشانی ساده با مارجان خریدم و وقتی توی فکر فرو رفته بودم پرسید رضا دلت با کسی دیگست؟
به خودم اومدم و گفتم نه مارجان این دل ما شیش دنگش به نام خودته.
لبخندی زد و گفت مطمئنی به دختر دیگه ای به جز مروارید فکر نمی کنی؟خیالم راحت باشه؟
با جدیت گفتم آره مارجان خیالت راحت اگه دل به کسی دیگه داشتم یک درصد هم راضی به این وصلت نمیشدم.
مارجان آهی کشید و گفت این همه سال پرگل برای من و تو خیلی زحمت کشید...اگه راضیه بزرگتر بود راضیه رو برات می گرفتم،بیخیال مال دنیا و زمین و آبادی.
بهت زده به چشماش خیره شدم و گفتم مارجان راضیه مثل خواهرمه،قنداقی بود دائم توی بغلم بود گهوارشو چقدر لرزوندم هرگز من به عنوان زن ایندم بهش نگاه نکردم تو هم این فکر هارو از سرت بیرون کن،طفلی هنوز خیلی بچه است.
با مقدار پولی که امانت گرفته بودم و بقیه ی مخارجی که خانواده ی مروارید کردن بساط سور و سات توی حیاط مش رمضون برگزار شد.من با جلیقه و کلاه نمدی و مروارید با لباس نقش دوزی شده ی محلیش کنار هم نشسته بودیم.ملا احمد با قرار یک جلد کلام الله و همان زمین به عنوان مهریه مارو به عقد هم درآورد.صدای نقاره و دهل گوش فلک رو کر می کرد و پایکوبی و رقص زنان و مردان مجلس رو مزین کرده بود.
شوقی برای این وصلت نه در من پیدا بود و نه مروارید، فقط طبق نقشه ی بزرگترها پیش می رفتیم.پایان مجلس مروارید سوار بر اسب و من افسار اسب در دست به طرف ابادیمون حرکت کردیم.
شب که شد مارجان بعد از پچ پچ در گوش خاله پرگل بعد از پهن کردن رختخوابی به خونه ی خاله رفت تا ما توی خونه ی کوچکمان تنها باشیم.
جلیقه ام رو دراوردم و به رخت آویز چوبی آویزان کردم.مروارید زانوهاش رو بغل کرده بود و آنچنان اخمی کرده بود که جرات نزدیک شدن بهش نداشتم.
نشستم و به پشتی تکیه دادم.هیچ عکس العملی نداشت...تک سرفه ای زدم و گفتم مروارید...مشکلی پیش امده؟
مروارید با حرص گفت تازه می پرسی مشکلی پیش آمده؟به تو هم میگن مرد؟به چی تو دلم رو خوش کنم؟این از خانه ات که تا فردا روی سرمان آوار نشه شانس آوردیم...آن هم از خواستگاریت که به خاطر پس گرفتن زمینت بود.بیا زمینت رو پس گرفتی حالا هم بریم و طلاقم را بده...من خجالت میکشم زن تویی که...
داد زدم دیگه بس کن،باشه من مایه خجالت...خودت چه چرا زیر بار این وصلت رفتی و الان داری این هارو میگی...
مروارید طلبکارانه گفت چه می کردم؟من یه دخترم، میفهمی یعنی چه؟ همه دوره ام کردن و گفتن باید زنش بشی...
کلافه گفتم باشه صدات رو توی سرت ننداز ما اینجا آبرو داریم،بزار هوا روشن بشه ببینم چه باید بکنم...
با فاصله ازش دراز کشیدم و هر چه که بیدار بودم مروارید زانوی غم بغل کرده نشسته بود.هوا که روشن شد با صدای پیرزنی بیدار شدیم.مروارید با چشم های ورم کرده به سختی نشست و من تندی به طرف در رفتم و باز نکرده
برگشتم.کلافه گفتم حالا جوابشان را چه بدم، همین را می خواستی؟که شهره ی عام و خاص بشیم؟
مروارید بدون کوچکترین اهمیتی به حرف هام زیر پتو خزید و من پارچه ی کنار تشکش را برداشتم.با سوزنی که مارجان طبق عادتش به دیوار طاقچه فرو کرده بود،انگشتم رو بریدم....
صدای تق تق در مدام شنیده میشد که در رو باز کردم و از لای در پارچه رو بیرون دادم.
دقایقی بعد صدای شلیک گلوله توی آسمان آبادی پیچید و من و مروارید تو اذهان عمومی زن و شوهر شدیم.
مارجان با سینی صبحانه پشت در
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_شصتوچهار
رضاجان رضاجان می کرد که در رو باز کردم و با لبخند بی خبر از همه چی گفت مبارکت باشه پسرم،ان شالله پسرتونو بغل کنین.
بعد که متوجه ی دمق بودن من شد گفت چیزی شده رضا؟مروارید خوبه؟
اروم گفتم اره مارجان خوبه...خوابیده دیشب تا دم دمای صبح خوابش نمی برد.
مارجان متعجب گفت اذیتش کردی؟
با خجالت گفتم مارجان چرا حرف توی دهن آدم می زاری...صبحانه رو ازش گرفتم داخل خونه گذاشتم و دستشو گرفته به پشت خونه رفتیم.
مارجان نگران مدام می پرسید چه شده تا اینکه گفتم دلش با من نیست...میگه مجبورش کردن...میگه من در شان خانوادش نیستم...میگه طلاقش بدم.
مارجان دستش رو روی سرش گذاشت و روی زمین خاکی نشست.بعد از کمی فکر گفت سر به سرش نزار ،سعی کن دلشو بدست بیاری، یکم که بگذره بهت عادت میکنه و خودش تحمل دوریت رو نداره، چه برسه طلاق.
بعد که انگار چیزی به یادش افتاده باشه گفت پس آن دستمال ..
سرمو پایین انداختم و گفتم انگشتم و زخمی کردم...
همراه مارجان وارد خونه شدیم، مروارید روی تشکش با اخم سلامی کرد و مشغول بستن روسریش شد.
مارجان سینی کاچی رو جلوش گذاشت و گفت بخور دخترم ،ضعف کردی بخور ببین مزه اش چه طوره.
مروارید سینی رو به طرف مارجان هول داد و گفت ما عادت نداریم ازین چیزا بخوریم.
مارجان نگاهی به من کرد و من بهت زده خواستم چیزی بگم که با اشاره ی مارجان سکوت کردم.
مارجان دوباره پرسید چه دوست داری همونو برات نهار بپزم؟
مروارید نگاه با نفرتی به در و دیوار خانه کرد و گفت میلم نمیکشه اینجا چیزی بخورم.
مارجان بلند شد و مارو تنها گذاشت و اشاره کرد که آرام باهاش حرف بزنم.
به دیوار روبروی مروارید تکه کردم و گفتم اگه فکر می کنی به خاطر زمین گرفتمت اشتباه می کنی،زمین که مهریه ی توئه، هر کاری دوست داری باهاش بکن.
حرفم تمام نشده مروارید گفت بزار همین الان خیالت را راحت کنم ،بیخود شکمت را صابون نزن،فکر کردی نمیدانم کیسه دوختی برای مال و اموال آقاجانم.
بعد از کمی سکوت با کشیدن آهی گفتم این همه سال از بچگی کار کردم که زیر بار منت کسی نباشم،آنوقت نشستم و به این حرف های تو گوش میدم،خدا چیکار کنه باعث و بانیشو...
این را گفتم و به طرف حیاط راه افتادم.روی پله ها نشستم و هر چه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم.مارجان که در حین فوت کردن ذغال زیر هیزم ها برای روشن کردن آتش کوره ی آشپزی بود بلند شد و به طرفم اومد و گفت نشین زانوی غم بغل نکن،دست زنتو بگیر برید تهران،شاید تو خلوتتان نظرش عوض شد و دل به زندگی داد.
با تعجب گفتم پس تو چی؟
مشغول سفت کردن شال کمرش شد و گفت من که گفته بودم هر وقت زن بگیری برمی گردم روستا،الان هم زن داری من هم همین الونک بسّمه...دیگه وقت برگشتنته ،باید بیشتر از قبل کار کنی برای ساختن زندگیت.
هرچی مخالفت کردم روی حرفش ایستاد که گفتم پس به اصغر میگم از سود فروش چینی ها سهم من رو بده به تو...تهران تا اینجا دوره، معلوم نیست دوباره کی بتونم بیام تا برات پول بیارم.
مارجان مانع ریختن اشک حلقه زده توی چشمش شد و گفت نگران من نباش،مگه چند سال دارم،کار میکنم خرج خودمو درمیارم.
بعد از برگزاری رسم پاتختی با حضور زن های فامیل و بعد از پاشیدن آب پشت سرمان توسط مارجان و گریه ی دختر عمه فرخنده و به آغوش کشیدن مروارید راهی تهران شدیم.
توی مسیر لحظه ای مروارید اخم هاش رو باز نکرد و عین برج چی صورتش رو به سمت شیشه ی ماشین برده بود.
به خانه رسیدیم...وارد حیاط شلوغمان که شدیم شوکت خانم در حین شستن ظرف هاش کنار حوض با دیدنمان بلند شد و گفت به به با مادرت رفتی با عروست برگشتی؟مبارک باشه؟
کبوتر خانم که زن میانسالی بود روی ایوونش برامون کف زد و هلهله ی بقیه ی همسایه ها هم توی حیاط پیچید.
مروارید با نگاه پر تنفری رو بهم گفت اینجا خانه است یا کاروان سرا؟
بعد از سلام و علیک و تشکر من از همسایه ها وارد اتاقمان شدیم.
من جلوتر و مروارید پشت سرم وارد اتاق شدیم.سماور مارجانم کنج اتاق بود و دو تا استکان و نعلبکی هم درون سینی منتظرمان.من چکار کرده بودم؟
قرار بود سایه ی سرش باشم،مرد خونه اش باشم،تنها گذاشتمش کنار شهرناز و با دختری که هیچ وجه مشترکی با من نداشت برگشته بودم تهران...
مروارید هنوز سر پا ایستاده بود و طوری که انگار به ته دنیا رسیده خشکش زده بود.
هر چند دل خوشی ازش نداشتم و به مارجانم بی احترامی کرده بود، ولی سعی می کردم درکش کنم،دختری که توی خونه ی ویلایی درون هکتارها زمین وسط بهشت زندگی کرده بود، الان به کنج اتاق تاریک توی غربت محکوم شده بود.
آروم گفتم بشین مروارید خسته شدی...
ملتمسانه بهم خیره شد و گفت می خوام برگردم ،من نه از تو خوشم میاد، نه از این زندگی، نه از این شهر، نه از این آدما...می خوام برگردم رضا...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_شصتوپنج
صداش مظلومانه تر شده بود مثل پرنده ای که توی قفس گیر کرده،نزدیکتر رفتم و گفتم چرا از من خوشت نمیاد؟
با گریه گفت نمیدانم، دست خودم نیست ازت بدم میاد،ازت متنفرم،از دیدنت حالم....
با ترس گفتم هیس همسایه ها میشنون، هر کی ندانه فکر میکنه من دزدیدمت.
مگه ندزدیدی؟مگه سیاه بختم نکردی؟مگه آرامشمو ازم نگرفتی؟من نمیدانم خانوادم از چی تو خوششان آمد؟این بود تهران تهرانشان که میگفتن؟من کم خواهان نداشتم، همه هم کله گنده،آخه من چرا باید عروس زنی مثل مهلا بشم؟
ناخودآگاه دستمو بلند کردم و گفتم بار اخرت باشه راجب مارجانم اینجوری حرف می زنی؟
وقیح تر گفت بزن...منتظر چه هستی بزن...مادرت یه زن هنر است.
دندونامو از حرص روی هم می فشردم و مانع فرود اومدن دستم روی صورتش می شدم.لا اله الا اللهی گفتم و از در خارج شدم.همسایه ها دور حوض طوری نگاهشان به در اتاق ما بود که انگار صفحه ی سینما رو تماشا می کردن.
غلام سیاه با پیراهن یقه درازش و آستین های بالا زده بکو،گوشه ی حیاط چمپاتمه زده بود گفت چیه پسرجان ،عروست از همین اول سر ناسازگاری گذاشته؟زن باید روزی یه جاش بشکنه تا سر به راه بشه، اینی که من دیدم از الان جلوشو نگیری کلاهت پس معرکه است...
از روی ایوان یک قدم جلوتر رفتم و با عصبانیت گفتم ازین به بعد خواستی راجب زن من حرف بزنی دهنتو آب بکش.. فهمیدی یا جور دیگه حالیت کنم؟
غلام سیاه بلند شد و گفت چه می خوای بکنی؟
از پله ها پایین رفتم و گفتم یبار دیگه حرفشو بزن تا بفهمی چه می کنم.
غلام سیاه حمله کرد سمتم و صدای جیغ و داد بچه ها و زن ها بلند شد.یکی من می زدم و یکی اون...
مروارید که معلوم بود دلش به حال من بچه یتیم بین این همه غریبه سوخته، با جیغ و داد می گفت ولش کن ،به شما چه ربطی داره توی خانه مان چکار می کنیم ،میگم ولش کن.
زن غلام سیاه رو به مروارید دست به کمر گفت می خواستی صدات رو توی سرت نندازی تا همه بشنون و این معرکه راه بیوفته،یه خورده قد داری و شیش متر زبان...بزار از راه برسی بعد زبان دربیار...ما تازه عروس بودیم ،با یه ایل خانواده ی شوهر زندگی می کردیم،دردت چیه؟ آقای خودتی نوکر خودت،نه مادرشوهر بالاسرته ،نه خواهر شوهر تنگ دلت.
مروارید گفت خانواده ی شوهر به شما میارزه که معلوم نیست هر کدامتان چه جور ادمی هستین ..
یکی مروارید می گفت و یکی همسایه ها، تا اینکه قصد حمله به مروارید رو داشتن که دستشو کشیدم و وارد اتاقمون شدیم.
لباسام پاره شده بود و گوشه ی لبم پاره بود.مروارید که عصبانیت و حال بدمو دید مشغول روشن کردن سماور شد.
سرمو روی بالش گذاشتم و خستگی راه و دعوا باعث شد به خواب برم.
با صدای قوقولی قوی خروس جنگی غلام بیدار شدم.آفتاب در حال بالا اومدن بود و مروارید گوشه ی دیگه ای از اتاق خوابیده بود.دختر ریزه میزه با زبانی تیز...پتویی که مروارید روی سرم انداخته بود رو کنار زدم و نشستم.
چقدر دلم می خواست مروارید روی خوش نشون بده و تلخی نکنه.نزدیکتر رفتم ...
صورت سفید و گردی داشت که تا الان خوب ندیده بودم. به سرعت چشم هاش رو باز کرد..
گفتم خوب خوابیدی؟
گفت مگه می زاری؟کله ی سحر اومدی بیدارم کردی که اینو بپرسی؟
غلتی زدم و رو به آسمون درازکش گفتم راستش دلم برای غرغر کردنات تنگ شده بود،گفتم یوقت از ساعتش نگذره.
سر جاش نشست و گفت تا اون روم بلند نشده و همسایه هارو به جانت ننداختم پاشو برو.
بلند شدم و کتمو برداشتم.به سمتش برگشتم و گفتم دارم میرم دنبال یه لقمه نان برای توی زبون دراز، وقتی رفتم درو از داخل ببند.
اینو گفتم و از در خارج شدم.
به طرف خونه ی دائی جان راه افتادم.دائی جان با دیدنم گفت این دفعه بری کی بر می گردی پسر جان؟لبت چه شده؟
با شرمندگی گفتم مفصله دائی براتون تعریف می کنم،حالا واسه من کار هست سر ساختمان؟
دائی گفت جایی که من هستم که نه، ولی می برمت پیش اوس عبدل،دنبال کارگر بود.
در حین قدم زدن بعد از اینکه ماجرارو برای دائی جان تعریف کردم با متانت همیشگیش،دست ها پشت کمر، آروم گفت از مهلا بعید بود این کار...خودت چرا زیر بار رفتی؟الانم که به زمینت نرسیدی...آخه این چه دردسری بود برای خودت ساختی پسرجان؟کم بدبختی داشتی؟زن که دلش با شوهرش نباشه اون زندگی دست کمی از جهنم نداره،اشتباه کردی رضا،اشتباه...
ولی دیگه برای شنیدن این حرف ها دیر شده بود،کاش دائی جان قبل از عقد نزدیکم بود و برام بزرگتری می کرد،چقدر جای خالی آقاجانم تو تک تک لحظه های زندگیم هویدا بود...
دوباره سر ساختمون ها مشغول کارگری شدم و شب ها هم مشغول درس خوندن.قبلا خسته و کوفته که به خونه می رسیدم مارجان با عشق چای جلوم میذاشت و با محبتاش خستگیم در میشد، ولی الان مروارید با توقعات و غرغرهاش اذیتم میکرد و نه راه پس داشتم نه پیش.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_شصتوشش
نه تنها با من ،بلکه با همسایه ها هم دائم درگیر بود و من هم توان اجاره کردن خونه تو محله ای دیگه رو نداشتم.
یک سالی گذشته بود که با مروارید به روستامون برگشتیم و طبق روال روستا همه انتظار بچه ازمون داشتن ،ولی خداروشکر خبری از بچه نبود.
مارجان دوباره از اذیت های شهرناز می گفت و کرامت که حالا پانزده ساله شده بود.حتی همین چند روز که مهمان مارجان بودیم، مروارید هم باهاش نمی ساخت و مدام بی احترامی می کرد.
طبق رسم روستا حالا که یک سالی از ازدواجمون گذشته بود، وقتی خبر اومدنمون پخش شد خانواده ی مروارید دعوتمون کردن.
رسم بود مارجان هم همراهمون بیاد، ولی از بس مروارید چشم و ابرو اومد که مارجان گفت شما برید آمدن و نیامدن من چندان فرقی نداره مهم شمایین.
کتمو درآوردم و به دیوار آویزون کردم و نشستم.مارجان پرسید پس چرا نشستی؟
با اخم گفتم تا تو نیای من هم نمیرم مگه بی کسم؟
مروارید چمدانش رو روی زمین کوبید و از خونه خارج شد.
مارجان کنار گوشم نشست و گفت پاشو رضا خوبیت نداره،به خاطر من زندگیتو خراب نکن.
کفرم حسابی درومده بود و برگشتم رو بهش گفتم زندگی؟تو میدونی من چی کشیدم این یک سال؟مارجان این نونی بود که تو،تو کاسه ی من گذاشتی...اشتباه کردیم، اشتباه...
مارجان به دیوار تکیه کرد و دستش رو روی سرش گرفت.مروارید برزخ وارد شد و گفت اشتباه کردین؟خب دیر نشده، بریم طلاق منو بده و خودت را خلاص کن.
لا اله الا اللهی گفتم و بلند شدم...نزدیک تر رفتم و گفتم زبان به دهان می گیری یا نه؟کم تو تهران صدامون تو بوق و کرنا رفت که اینجا هم دست برنمیداری؟چمدانت را بردار بریم همین امروز باید تکلیف من با تو روشن بشه.
مارجان با گریه بلند شد و گفت
گفت خجالت بکشین،کمتر مردمو به تماشا بیارین...چکار می خوای بکنی رضا؟...تدارک دیدن دعوتتان کردن یوقت نرید خلقشانا تنگ کنین...
دو نفری از خانه خارج شدیم.توی مسیر همه حال و احوال می کردن و من برای حفظ آبرو مجبور به باز کردن اخم هام بودم و با روی خوش سلام و احوال کردن.
به خونه ی دخترعمه فرخنده رسیدیم.به محض دیدنمون قصاب گوسفندی جلوی در محوطه سر برید.بوی برنج دودی آتیشی پیچیده بود و فسنجان دست پخت عمه جان.دختر عمه فرخنده در حین جا به جا کردن ذغال های زیر دیگ با دیدن ما بلند شد و با ذوق گفت صفا آوردین خوش امدین...
قدم هاش رو تند کرد و وقتی بهمون رسید مروارید رو محکم تو آغوش گرفت.
مش رمضون و عمه جان روی ایوان ماشالله ماشالله می گفتن و منتظر بودن تا برای دست بوسی بالا بریم.آقا باقر بلند گفت خوش امدین...از روی قربونی رد بشین...
بعد از روبوسی با آقا باقر و دختر عمه از پله ها بالا رفتیم.مش رمضان عصا بدست گفت پس مهلا کو؟قابل ندانست بیاد؟
نگاهی به مروارید کردم و گفتم نوه ات عارش میامد مارجانم همراهمان بیاد...
عمه جان درون حرفمان پرید و گفت چرا سرپا نگهشان داشتی، بیاین بشینین بترکه چشم حسود و بخیل...اسفندت کو فرخنده؟
با اخم روی ایوان بزرگ و فرش شده نشستم و مروارید گفت مگه قرار بود مهلارا پاگشا کنین،رضا هم اضافه آمده، مهم من بودم که آمدم.
مش رمضون به سختی نشست و با تندی گفت تو خودت الان تو این خانه مهمانی...پس فکر نکن صاحب خانه ای و اختیار دار...
بعد رو به آقا باقر کرد و گفت احسنت با دختر تربیت کردنت.
آقا باقر سرش رو پایین انداخت و دختر عمه فرخنده با دود اسفند وارد شد و گفت هیچ نشده چشمشان زدن صلوات بفرستین.
دستی به ریش های حنایی رنگم که تازه قد الم کرده بودن کشیدم و گفتم صحبت سر چشم نیست دخترعمه،زندگی ما تمام این یک سال مثل زندگی چی بود...
عمه جان دستش رو گاز گرفت و گفت دور از جان عمه...همه اولش همینن، بچه که بیاد زندگیتونم شیرین میشه.
پوز خندی زدم و سرم رو به طرف حیاط چرخوندم.
مروارید گفت خب بریم طلاقم را بده تو لیاقت من و خانوادمو نداری...
آقا باقر با تندی گفت ساکت شو مروارید، بعد از یک سال آمدی تن و بدنمان را بلرزانی؟
مروارید شروع کرد به گریه کردن و گفت حق دارین این ها را بگین آقاجان...برای خودتان اینجا صفا می کنین، چه می دانین من توی تهران کجا زندگی می کنم.
مش رمضون رو بهم گفت چه میگه مروارید؟
این پا اون پا شدم و گفتم نکنه توقع داشتین قصر براش توی تهران خریده باشم...مگه آن روز که پیشنهاد دادی بیا نوه ام را بگیر نمی دانستی دستم تنگه؟
عمه جان گفت تورو به خدا صلوات بفرستین این چه بساطیه راه انداختین فرخنده بلند شو بساط نهار رو بنداز...مروارید تو هم برو کمکش کمتر ابغوره بگیر و شر رو بنداز.
مش رمضون با چهره ای برافروخته گفت احسنت به مهلا با پسر تربیت کردنش.بد کردم سر و سامونت دادم که حالا صاف صاف تو چشم هام نگاه می کنی و پرو حرف می زنی؟مهلا هنر عروس اوردن داشت؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_شصتوهفت
پوزخندی زدم و گفتم سر و سامون؟از کدام سر و سامون حرف می زنی مشتی؟من خانه خراب شدم...احترام مارجانم سر جاش بود و آرامش خودم.مگه تو نبودی زمینو با کلک از چنگ مهلا دراوردی و بعد هم این وصلتو گرو گذاشتی برای پس دادنش؟
مش رمضون بلند شد و طول و عرض ایوان رو طی کرد و گفت بشکنه دست که نمک نداره...من توی خانه ی شمس الله خان برای مارجانت کار جور کردم.ماند؟نماند...
دوباره تند تند راه رفت و ایستاد و گفت هیچ میدانی چرا نماند؟
عمه جان با صدای بلند داد زد بس کن مرد پس میوفتی.هیچ معلومه چه می گی؟
آقا باقر سریع بلند شد و دست های مش رمضونو گرفت و نشاند و گفت فرخنده یه لیوان آب بیار.
کمی که آروم شد مروارید گفت داشتی می گفتی باباجان چرا مهلا انجا نماند؟
آقا باقر با چشم غره گفت حیف که اختیارت دیگه دست من نیست، وگرنه حسابت و میرسیدم....
با لب های ورچیده گفتم بگو مش رمضون خودم هم مایلم بدانم.
مش رمضون لیوان آب را سرکشید و گفت چون معلوم نیست چیکار کرده بود..
مروارید از تعجب چشمانش درشت شد و من با آرامش گفتم با کی، اگر می دانی بگو؟
گفت چه فرقی می کنه..
چشم هام رو بستم و بعد از پایین دادن بغضم گفتم وقتی از مال یتیم نگذشتی،از بی آبرو کردن یه زن بدبخت برای چه بگذری.مهلا اگه بد بود این همه سال به پای من نمی سوخت و تنها عمرش رو سر نمی کرد.
بعد از کشیدن آهی بلند شدم که دختر عمه فرخنده با نگرانی گفت کجا قربانت بشم؟
به طرف پله ها رفتم و گفتم این دخترتان با آن زمینی که مهرش کردین هر دو ارزانی خودتان.جهاز هم که خدارا شکر ندادین که نگرانش باشین،شمارا به خیر و مارو به سلامت.
عمه جان با گریه گفت اینجوری نگو رضاجان، با حرف حلش می کنیم،جهازش که توی اتاق حاضره تا تهران بردنش براتان سخت بود.
برگشتمو نگاهی به مروارید انداختم...انگار ازین موضوع خوشحال بود.خواستم برم که مش رمضون گفت حق نداری پاتو تنها ازین خانه بیرون بذاری،دست زنتو بگیر بعد هر جا دوست داشتی برو.دختر ندادیم که پس بگیریم ،با لباس سفید آمده با لباس سفید هم برمیگرده.
بی تفاوت به حرفش از پله های چوبی پایین رفتم...
به طرف دکه ی اصغر راه افتادم.اصغر با دیدنم ذوق زده گفت چه عجب یاد فقیر فقرا کردی!رفتی حاجی حاجی مکه؟
با حفظ ظاهر احوال پرسی کردم و وارد دکان شدم.اصغر خوب تونسته بود از پسش بربیاد و حالا دکان پر بود از چینی.
ضربه ای به شانه اش زدم و گفتم دمت گرم پسر..چه کردی!
بعد از ساعتی گذراندن و حساب کتاب کردن پیش اصغر،سراغ ملا احمد رفتم تا مشورت کنم.
ملا که گرد پیری روی سرش نشسته بود عمامه اش را از روی تخت توی حیاط برداشت و جا باز کرد برای نشستن من.وقتی شرح ماوقع کردم، گفت الان عصبانی هستی، زود تصمیم نگیر...عجله کار شیطانه.یک روز مارجانت برای طلاق روی این تخت نشسته بود و حالا تو.مهلا هم اشتباه کرد،نمیگم در حقش ظلم نشده بود ،ولی طلاق آخرین راهه، نه اولین.نمی خوام سرنوشت تکرار بشه.
تا خونه به حرف های ملا احمد فکر می کردم و با اینکه تصمیمم برای ادب کردن رمضان و مروارید جدی بود، خواستم اینبار عجله نکنم.
مارجان با دیدنم گفت پس چرا تنها برگشتی؟چرا رنگ به رو نداری؟
نگاهی به چروک های ریز دور چشمش که به تازگی نقش بسته بود انداختم. ۳۳ سال بیشتر نداشت، ولی اینقدر با زمونه جنگیده بود که کمرش خم شده بود.
گفت با تو ام رضا به چی نگاه می کنی، پرسیدم چرا تنها برگشتی؟
حرفی برای گفتن و توانی برای تعریف کردن نداشتم.روی پله ها نشستم و گفتم بحثمان شد، من هم گذاشتمش و تنها برگشتم،بهتر...حداقل چند روز مغزم در آرامش باشه.
بلند شدم و به طرف داخل خانه راه افتادم و گفتم تو هم بی خود اصرار نکن برم بیارمش،خواست برمی گرده، نخواست هم مهم نیست.
مارجان گفت خدا منو مرگ بده، تا الان بی نهار کجا بودی پس ،خب زودتر میامدی،هلاک شدی.
بعد از خوردن غذا دراز کشیدم چرتی بزنم که صدای در بلند شد.
مارجان گفت حتما پرگله...
سر جام نشستم و گفتم از کی تا حالا خاله پرگل در می زنه؟
بلند شدم و به سمت حیاط رفتم و گفتم بیرون نیا مارجان، دلم نمی خواد نگاه رمضان بهت بخوره.
در رو باز کردم، رمضان سر اسب را گرفته بود و مروارید هم کنارش سر بزیر ایستاده بود.
رمضان گفت هاشا بهت...برو داخل مروارید.
مروارید آخه ای گفت که رمضون بهش توپید و مروارید با ترس وارد حیاط شد.
مشتی دوباره سوار اسبش شد و گفت به جای جهاز، پولش را باقر توی چمدان مروارید گذاشته،بردار و یه خانه ی بهتر اجاره کن ،با بقیه اش هم ،توی همان جا یکم خرت و پرت بخر.
این را گفت و سر اسب را کشید و رفت.مروارید هنوز اخم کرده توی حیاط ایستاده بود و مارجان هم به روی پله ها اومد.
مارجان رو به مروارید گفت خوش آمدی دخترم بیا بالا.
دستمو به نشانه ی سکوت بالا گرفتم و گفتم شما بفرما داخل ماهم میایم.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_شصتوهشت
مارجان نگران دست هاش رو توی هم ورز می داد و به ناچار به داخل برگشت.
مروارید اخم کرده و کمی هم شرمگین ،بی کلام سرپا چمدان بدست ایستاده بود.چشم هاش پف کرده بود و صدای نفس کشیدن پر حرصش از همین فاصله شنیده میشد.یک قدم جلوتر رفتم و دو دست به کمر گفتم چه شد برگشتی!؟
به گوشه ی حیاط چشم دوخت و در حالی که از حرفم حرص می خورد سکوت کرد.
یقه ی پیراهنمو مرتب کردم و گفتم برگرد خانه ی آقاجانت...
حرفم تمام نشده مروارید با چشم های از حدقه بیرون زده نگاهش رو دوخت به دهانم که ادامه دادم برگرد ،پولی که همراهته پسشان بده.داشته باشم یه خانه بهتر اجاره می کنم ،نداشته باشم باید بسوزی و بسازی.
مروارید چمدانش رو روی زمین کوبید و گفت عوض تشکرته،دردت چیه؟خب این پول رو بردار یه خانه بهتر بگیر بتونیم داخلش نفس بکشیم.
به طرف پله ها راه افتادم و کف دستم رو بالا بردم و گفتم همینه که هست ،انقدر داخلش هوا هست که خفه نشی.
این را گفتم و از پله ها بالا رفتم.
مارجان در چوبی دو تیکه ی ورودی رو باز کرد و آروم گفت خوبیت نداره رضا،تنها تو آبادی کجا بره؟ مردم چه میگن؟بزار بیاد بالا،آفتاب در حال غروبه.
از کنار مارجان رد شدم که با نگاه ملتمسانه هنوز منتظر جواب من بود.
متکای لوله ای قرمز روکش سفید رو برداشتم و بالای اتاق دراز کشیدم.
مارجان بالاسرم اومد و گفت گرفتی خوابیدی؟کمتر دقم بده ،میگم بی وقته،تازه عروسه، کجا تنها بره؟
قلطی زدم و گفتم بگو بیاد داخل ،ولی افتاب نزده بره و پولارو پس بده ..یه عمر نان خالی نخوردم که حالا این منت بزاره،خیلی سختشه به سلامت.
بلندتر گفتم بهش بگو، خود رفتی و خود آمدی، هیچ کس نگفت خوش آمدی...
مارجان دو دستی چنگی به دامن پرچین گل گلیش زد و گفت آراااام.. نمی دانم این دیگه تاوان کدام گناهم بود.
خنده ای از سر شیطنت زدم و گفتم برو مارجان، برو که این داستان سر دراز دارد...ازین به بعد رضا اینه...رضای قدیم مُرد...این یادت بمانه.
مارجان در حین رفتن برگشت و گفت کم کم داری میشی لنگه ی کدخدا،قد خاکش عمر کنی،اون هم یه کله ی خرابی عین تو داشت.
بی اهمیت بالش رو زیر سرم جا به جا کردم و چشم هام رو بستم.
مارجان از روی ایوان رو به مروارید گفت بیا بالا ،فقط حواست باشه با رضا یک و دو نکنی که جای هر دومان وسط کوچه است.
از ابهت خودم خندم گرفته بود ،ولی تازه می فهمیدم که مرد یعنی جذبه،یعنی صدای کلفت و حرف اول و اخر توی خانه.
سر و صدای سفره پهن کردن مارجان می آمد و پیاله و کوزه و فین فین دماغ مروارید که معلوم بود دوباره گریه کرده.
مارجان گفت پاشو رضا بیا شامتو بخور.
با غیض گفتم خودت هم می دانی عصر تازه نهار خوردم،خودت هم باهام خوردی و احتمالا سیری،سفره انداختی برای که؟هر کس گشنش بود خودش کمرشو درد نگرفته بود ،بلند میشد یچیزی میخورد ،مگه تو شدی کلفتش،فردا هم بار و بندیلتو جمع کن با خودم میای تهران...مگه پسرت مرده که اینجا تک و تنها بمانی...
هن و هن گریه ی مروارید بالاتر رفت و مارجان گفت بخواب رضا، کم کم داری هذیان میگی.
به تندی سر جام نشستم و با اخم گفتم همین که گفتم، ازین به بعد هم حرف روی حرفم بزنی همین خانه را سر همه مان خراب می کنم.توقع داری تنهات بزارم تا چند صباح دیگه هر کی تهمت ناروا بزنه و دست من هم کوتاه بمانه؟این بساط مهمان نوازیتم جمع کن، هیچ کس گشنه اش نیست.
این را گفتم و بعد از پاک کردن عرق پیشانیم بلند شدم و به حیاط رفتم.
بعد از چرخی توی آبادی وقتی برگشتم، مروارید زیر پتو بود و مارجان توی نور فانوس در حال بافتن جوراب پشمی... گفت کجا بودی دلم هزار راه رفت؟
بی جواب مشغول دراوردن کت قهوه ای سوخته ام شدم و بعد از اویزان کردنش زیر رختخوابی که مارجان پهن کرده بود خزیدم.
صبح با سر و صدای شهرناز و کرامت که حالا ۱۵ ساله بود از خواب پریدم.عمدا به دیوار می کوبید و بلند بلند با کرامت حرف می زد.سر جام نشستم و مارجان که از ما سحرخیزتر بود با خیک آب سراسیمه وارد شد و با دیدن چهره ی عصبی من گفت صلوات بفرست ،الان میره رد کارش.
مروارید با چشم های نزدیک به کوری به زور پلکش را باز کرده بود و منتظر عکس العمل ما بود.
تندی بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.مارجان پشت سرم میدوید و تا گفت تورو به روح اقاجانت برگرد، با چشم غره برگشتم و دستش رو گرفتم و به داخل خانه هولش دادم و در رو بستم.
به طرف کوچه رفتم ،شهرناز با قیافه ای که حرص دنیا قیافه بدی بهش داده بود،سیاه و چروکیده از در خارج شد.کرامت پشت سرش با پشت لبی که رو به سبز شدن می رفت نمایان شد.شهرناز گفت اوقور بخیر،اول صبح سر راهمان سبز شدی که چه؟
با دندان قروچه گفتم عصبانیم نکن...
شهرناز چشم هاش رو درشت کرد که کرامت جلوی مادرش اومد و گفت چه گفتی؟
دو دستی به سینه اش کوبیدم که شهرناز از پشت سر نگهش داشت و مانع افتادنش شد.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_شصتونه
وسط بحث و گفت و گومون بود و دستام به یقه ی کرامت که صدای مارجان که به همراه مروارید و خاله پرگل و بقیه همسایه ها دورمون حلقه زده بودن،توی گوشم پیچید؛با صدای لرزان می گفت شیرمو حلالت نمی کنم رضا اگه به بزرگترت بی احترامی کنی...من اینجوری تربیتت کرده بودم؟
بازوهامو گرفت و با التماس گفت ولش کن رضا ،این برادر خونیته...تو باید جای پدرتو براش پر کنی...پشتش باشی، نه مقابل.
به سمت چشمای سبز پر از اشک مارجان چرخیدم.راست می گفت این من نبودم...نمی خواستم این باشم...آتش خشمم به یکباره خاموش شد.با چهره ای آویزان در بین جمعیت به طرف خونه رفتم.
شهرناز که انگار کرک و پرش ریخته بود برای کم نیاوردن خواست چیزی بگه که مارجان دست مروارید رو گرفت و وارد حیاط شدن و در رو بستن.
کلافه روی پله ها نشسته بودم ،دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه،حتی ثانیه ای اونجا بودن برام سخت بود.
مارجان خیک آب رو آورد و زیر پام زانو زد و گفت دستاتو بشور یه آبی به صورتت بزن بزار نفست جا بیاد.
آب رو توی دستام میریخت که گفتم جمع کن بریم مارجان...تحمل این خونه و این آبادی برام سخت شده.
با برخورد خنکی آب به صورتم و جاری شدنش روی پیراهنم حس کردم از اون حال خارج شدم.چند بار دست های خیسمو لای موهام بردم و رو به مروارید که بی صدا کنج حیاط کز کرده بود به آرومی گفتم یچیزی بخور برو پولارو پس بده، راه امن نیست که بشه پول برد،بعد اگه خواستی برگرد که بریم تهران.
مروارید با تکان دادن سرش به نشانه ی چشم از پله ها بالا رفت.سفره ی صبحانه پهن شد و قل قل سماور ذغالی مارجان دوباره آرامش رو به خونمون برگردوند.
سه نفره راهی تهران شدیم و من برای سیر کردن شکم سه تامون اونقدر زیر دست بناها کارگری می کردم که آرزوی درس خوندن و دیپلم گرفتن برام محال شده بود.
رابطه ام با مروارید یه روز خوب و یه روز بد میگذشت و حالا ناسازگاریاش با مارجان هم روی اعصابم بود.ولی انگار هر سه چاره ای جز تحمل نداشتیم.خانه ای بزرگتر اجاره کردم که شاید کمی آرامش پیدا کنیم ،ولی این وصلت از بیخ و بن اشتباه بود و به جایی نمی رسیدیم.
شیش سال از زندگی مشترک من و مروارید گذشت ،ولی خبری از بچه دار شدن ما نبود.
مارجان که مدتی به اصرار من تهران می موند و مدتی برای ارامش ما به روستا بر میگشت بی قراری می کرد و دائم دست به دعا بود و بیم این داشت که نکنه بی زاد و ولد بمونم.مروارید که فکر می کرد ایراد از منه و داره جوونیش رو به پای من حروم می کنه اصرار به طلاق داشت.
رمضون و تیره و طائفه اش هم راضی به طلاق بودن و به این ترتیب ما از هم جدا
شدیم...
شیش سال زندگی اجباری به خاطر زمین مهریه مارجان به اتمام رسید.
۲۴ سال بیشتر نداشتم، با کوهی از اتفاقات تلخ.با خودم عهد کردم هرگز ازدواج نکنم و چه بسا که بچه دار نشدنمون هم به خاطر من بوده باشه، پس چرا دختر دیگه ای رو بدبخت کنم.
دیگه مجبور به زیاد کار کردن نبودم و با اجاره ی یه اتاق کوچیک در کنار صاحب خونه ی مهربون و شب ها با سیب زمینی و تخم مرغ آبپزی که همیشه توی قابلمه ی روی چراغم بود شکمم رو سیر می کردم.حالا فرصت برای درس خوندن داشتم و اگه وقت بیشتری میذاشتم میتونستم دو سه ساله دیپلم بگیرم و از کارگری خلاص بشم.دوستای خوب و اهل کتابی دور خودم داشتم و از زندگی الانم نسبت به گذشته راضی تر بودم.
با مقداری پول و چمدان کوچکم راهی روستا شدم.کرامت برای خودش مردی شده بود و سر و سامون گرفته بود و همراه زنش توی نصف خونه ی ما ساکن شده بودن.
ممدلی هم که حالا بیست ساله بود با زنش به همراه مادرش زندگی می کرد و من با جون و دل برادرهامو دوست داشتم.هنوز از اومدنم چیزی نگذشته بود که متوجه شدم زن کرامت دست کمی از شهرناز نداره و ظاهرا وقتی مارجان خونه نباشه دزدی هم می کنه.
تصمیمم برای خرید خونه جدی شد و برای دیدن کرامت به خونه اش رفتم.زن کوتاه قامتی داشت با صورتی سبزه که شرارت از ظاهرش پیدا بود.بعد از کمی نشستن و خوردن چای با کرامت از خونه خارج شدیم و به دور از چشم زنش پیشنهاد خرید خونه رو حتی با قیمت بیشتر از ارزشش بهش دادم تا حق برادری رو به جا آورده باشم و هم اون، هم ممدلی بتونن صاحب خونه زندگی بشن.کرامت و ممدلی با روی باز قبول کردن و با پولی که بهشون دادم تونستن یه خونه ی بزرگتر و دلبازتر توی روستا برای خودشون بگیرن و دو نفره به اونجا اسباب بکشن.
دوباره خونه ی یادگار آقاجانم برگشت به ما و لبخند از سر رضایت مارجان روی چهره اش نقش بست.
مدتی نگذشته بود که خبر اینکه شهرناز زیر گوش تک تک اهالی آبادی نشسته و گفته من سر برادرهام کلاه گذاشتم و خونه رو ارزون از چنگشون دراوردم پیچید.
مارجان هم از این پچ پچ ها و طعنه های مردم ناراحت بود که من برای حل کردن این مشکل به سراغ برادرهام رفتم.
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_هفتاد
رو بهشون گفتم مگه به مارجانتون نگفتین من چند برابر ارزش خانه بهتون پول دادم؟
کرامت با شرمندگی گفت:نه رضا نگفتیم، اگه می گفتیم طمع می کرد و پولارو ازمون می گرفت.
با شنیدن این حرف تصمیم گرفتم حقیقتو پنهان کنم ،ولی برای بستن دهن شهرناز دوباره مقداری پول بدم.
شهرناز که حالا فقط یه پسر از شوهر دومش داشت، سر و سامونش داد و خودش زن پیرمردی شد و به شهر رفت و یه آبادی از شرش خلاص شدن.
ظاهرا شوهر شهرناز سرهنگ بازنشسته ای که به هنر این شوهر،شهرناز بالاخره رنگ شهر رو دید.
بعد از رفتنش پسر آخری مستقل با زنش توی خونه ی ارث پدرش ساکن بودن و برادرهای من هم باهم توی خونه ای که با پول من گرفتن زندگی می کردن.
و به این ترتیب شهرناز توی روستا دیگه جا و مکانی نداشت و با رفتنش عروس هاش نفس راحتی کشیدن.
چند کارگر توی روستا پیدا کردم و اسباب و اثاثیه ی ناچیزمون رو به گوشه ی حیاط منتقل کردیم و کارگرها خونه رو بازسازی کردن و شیش دنگش شد به نام مارجان و بالاخره شب ها سر آسوده روی زمین میگذاشت.
چقدر عاشق این خونه بودم.خونه ای که حالا زیباتر شده بود... نرده های ایوانش رنگ آبی خورده بود و گل های شمعدونی روی پله ها به صف ایستاده بودن.
راضیه دخترِ خاله پرگل که حالا ۱۷ ساله بود ازدواج کرده بود و پسری شبیه بچگیای خودش به دنیا آورده بود.
خاله پرگل دست پسر راضیه رو گرفته بود و در حالی که بچه تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود تلو تلو خوران به حیاطمون اومدن.خاله چشم حسود کور می گفت و با لذت به نو شدن خونه چشم مینداخت.
با دیدن پسرک دلم قنج رفت،دست و پای کوچولو،صورت تپل و لباس های دست دوز محلی.لبام ناخواسته به خنده شکفته شد و برای بغل کردنش پر کشیدم.بالا و پایین می انداختمش و باهاش بازی می کردم که متوجه ی مارجان شدم.
با پر روسریش اشک هاشو پاک کرد و رو به خاله پرگل گفت الان باید بچه ی خودشو بغل می کرد.
خاله پرگل آهی از سر حسرت کشید و گفت قسمت نبود مهلا، ولی از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان چقدر دلم می خواست راضیه زن رضا بشه.هر دختری آرزوشه عروس زن دلسوزی مثل تو بشه...طلعت مادرشوهر راضیه زن بدی نیست ،ولی زبانش نیش داره بچمو میسوزانه.
خودمو به نشنیدن زدم و بچه رو تحویل خاله دادم و گفتم من میرم یه دور تو ابادی بزنم مارجان،شب نشده بر میگردم نگران نباش.
سراغ اصغر رفتم،اینبار با دیدنم مثل همیشه خوشحال نشد.درحالی که سعی داشت خودش رو عادی نشون بده گفت می خوام یچیزی بگم رضا...
روی تنه ی درخت داخل دکان نشستم و گفتم بگو رفیق چیزی شده؟
اصغر نگاهی به سقف دکان که تیرهای چوبی و کاهگل و نی از آن نمایان بود کرد و گفت راستش دلم یه دکان تر و تمیز می خواد، ولی خرج کردن و ساختنش توی آبادی با عقل جور نیست.من اینجا با این چندرغاز سود به جایی نمیرسم،یکی میاد چینی میبره به جاش گردو میاره، اون یکی میبره خیر پدر و به روی مبارکشم نمیاره.اینجا تو رودرباسی و دلسوزی جز ضرر چیزی عایدم نمیشه.
نگاهی به چینی های دورتا دور دکان انداختم که از چند کارتن به این تبدیل شده بود ...
مقداری پول بهش دادم تا بتونه تو شهر مغازه ای اجاره کنه و به خونه رفتم
*
چند سال گذشت و بلاخره دریم تموم شد و مدیر یه مدرسه شدم...
رابطه ی خوبی با کادر مدرسه داشتم و با اینکه من مدیر بودم و اونها آموزگار، ولی اونقدر صمیمی بودیم که کسی اگه تازه وارد مدرسه میشد متوجه ی سِمَت ها نمیشد.آقای خادمی یکی از اموزگارای مدرسه بود،هم سن و سال خودم ولی زن و بچه دار.
همه ی آموزگار ها به سر کلاساشون رفته بودن جز محمد خادمی.من پشت میزم مشغول پرونده ها بودم و اون هم روی یکی از صندلی های روبروم پا روی پا نشسته.
قلپی از چایش را خورد و گفت رضا...یه دختر تو کلاسم هست نمی دونی چقدر باهوشه ،ولی حس می کنم یه مدته توی فکره...به نظرم مشکلی تو خانوادش داره.
در حین نوشتن و همونجور سر به پایین گفتم چه مشکلی؟
لیوان چای رو روی میز گذاشت و گفت والله نمی دونم، اتفاقا هم استانی تو هم هست...
سرمو ناخودآگاه بلند کردم و گفتم گیلانیه؟
به ساعت نگاه کرد و بلند شد و گفت اره.
دوباره سرمو پایین گرفتم مشغول نوشتن شدم و گفتم چه جالب...مشتاق شدم ببینمش.
خادمی خنده ای کرد و گفت خب پاشو بریم ببینش،اسمش ترنج هست، ترنج کمالی...
با شنیدن اسمش علاقم برای دیدنش بیشتر شد،اسم خواهر کوچولوم رو داشت.
توی حال و هوای عجیبی بودم ناگهان با صدای محمد به خودم اومدم؛میای یا برم سر کلاس دیر شد.
برای مسلط شدن به خودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم میام بریم.
کت طوسیم رو تنم کردم و از آیینه ی چهار گوشِ میخ شده به دیوار نگاهی به صورتم انداختم.دستی به موهام کشیدم،یقه ی پیراهن سفیدم رو مرتب کردم و راه افتادیم.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_هفتادویک
دو نفره به انتهای سالن به در کلاس رسیدیم.محمد چند تقه به در زد و با ورودمون دخترها ایستادن و برپا گفتن.
با برجا گفتن محمد و نشستن که گفت آقای مدیر اومدن ببینن مشکلی ندارین.
صدای نه آقای دسته جمعی توی کلاس پیچید که محمد انگشت اشاره اش رو به سمت دختری گرفت و گفت تو...ترنج کمالی ،تو بگو...
دختری با چشمان مشکی،مژه های بلند،صورتی سفید و قدی متوسط از جاش برخاست...با وقار گفت نه آقای خادمی مشکلی نداریم.
محمد به طرفم برگشت و من هم چنان نگاه به دختر زیبارو بودم که وقتی نگاهش به چشم هام افتاد سرش رو از حجب و حیا پایین گرفت.
با تک سرفه ی محمد به خودم اومدم که رو به ترنج گفت می تونی بشینی.
چند قدمی توی راهروی بین نیمکت ها راه رفتم.محمد مشغول پاک کردن تخته سیاه شد و بعد از تکان دادن خاک دست هاش گفت کتاباتونو بزارین روی میز.
به طرف تخته رفتم و صدای تق تق کفش های همیشه واکس زده ام توی کلاس پیچید.گچ رو برداشتم و شروع به نوشتن بیت شعری با خطی زیبا کردم...
مثل همیشه شعری توی ذهنم آماده داشتم و این دفعه نوشتم؛
سیر نمی شوم زتو ، ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن ، نیست جفا سزای من...
ترنج بعد از خواندن شعر،خودش رو پشت دختر جلویی پنهان کرد که رو به محمد گفتم موفق باشی آقای خادمی، بیشتر از این وقت کلاسو نمیگیرم.
به دفتر برگشتم...باباتقی مشغول پاک کردن میز با دستمال یزدی همیشه آویزان دور گردنش بود و با دیدنم چیزهایی میگفت که من جز حرکات لب های پنهان شده پشت سیبیل و ریش های سفیدش چیزی نمیشنیدم.
حال خوبی داشتم ،حسی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم و حالا برای پیروزی توی این مرحله از زندگیم هم باید می جنگیدم.
سراغ پرونده اش رفتم.ترنج کمالی...پیداش کردم...دختری هجده ساله با نمرات درخشان توی تمام سال های تحصیلیش.من سی ساله بودم و او هجده...اینجور که از پرونده اش پیدا بود پدر نداشت،آدرسش همین حوالی بود و فکرهای زیادی توی سرم غوطه ور بودن.
با ضرباتی که با چکش به صفحه ی آهنی آویزان شده زدم پایان کلاس رو اعلام کردم.همانجا تکیه به ستون ایستادم و منتظر خروج ترنج برای زنگ تفریح بودم.دخترها تک تک در حین خنده و حرف خارج میشدن و با دیدن من شیک و مجلسی از جلوم عبور می کردن.
شک داشتم که مابین دخترها بوده و از جلوم رد شده یا هنوز توی مدرسه است.نگاهی به دخترهای توی حیاط انداختم، ولی پیداش نکردم ،ناامید برگشتم برم که چشم تو چشم ترنجی که در حال وارد شدن به سکوی ورودی مدرسه بود قرار گرفتم.....چند ثانیه گذشت که اون زودتر از من نگاهش رو گرفت و خواست رد بشه که گفتم خانم کمالی!
مکثی کرد و برگشت و گفت بله آقای مدیر!
من و من کردم و طبق عادت دست هام رو از بین موهام رد کردم و گفتم هیچی بفرمایید.
سرش رو به علامت تایید پایین آورد و رفت ...
صدای محمد توی گوشم پیچید؛چته رفیق...مثل دخترای چهارده ساله لپات گل انداخته...نکنه....
با هیس گفتنم ساکت شد و دو نفره راهرو رو به طرف دفتر طی کردیم و مدام محمد سقلمه می زد و سر به سرم میگذاشت.
طوفانی توی دلم در حرکت بود و محمد تنها محرمی بود که راحت میتونستم راز دلم رو بهش بگم.تصمیم گرفتیم بعد از تعطیلی مدرسه به آدرسش بریم و خونشونو پیدا کنیم.
بدون اینکه ترنج و هم کلاسیش که دو نفره از کنار دیوار کوچه راه می رفتن مارو ببینن تعقیبشون کردیم.سر کوچه بودیم ترنج از رفیقش جدا شد و جلوی خونه ای ایستاد و بعد از کلید انداختن وارد شد.
با دیدن خونه آه از نهادم بلند شد،خونه ای بزرگ که از همین بیرونش عظمت درونش پیدا بود...
خانه ی ویلایی بزرگی بود،از آن خانه ها که استخری هم وسط حیاطشان داشتن و از بالای دیوارش دوطبقه بودنش پیدا بود.محمد از سوراخ در به داخل حیاط دید می زد که گفتم بدبخت شدم محمد.
سر خمیده به طرف دروازه شو صاف کرد و مضطرب گفت چرا چی شد رضا؟!
به دیوار تکیه دادم و گفتم از خونشون پیداست من در حدشون نیستم، هرگز اگه دخترشونو بهم بدن.
محمد با پشت دستش سعی در پنهان کردن خنده اش داشت و گفت هرگز تو این حال و هوا ندیده بودمت...عجب کاری کردم گفتم یه شاگرد هم استانیت تو کلاس دارم.
کتاب روزنامه پیچش رو زیر بغلش گذاشت و گفت راه بیوفت تو که آزادی،ولی من یکم دیگه دیرتر برم خونه اهل و عیال خدمتم میرسن..
در حال قدم زدن برای رفتن به خونه هامون بودیم که گفت حالا واقعا خاطرخواهش شدی؟خیلی ازت کوچیکتره...البته با شناختی که ازش دارم خیلی بیشتر از سنش فهمیده است.
سرمو پایین انداختم و گفتم این همون دختریه که یه عمر دنبالش بودم،محمد خودمم نمیدونم چرا بهش علاقمند شدم، منی که دست از ازدواج کشیده بودم و محال می دونستم از دختری خوشم بیاد.
محمد با دست ضربه ای به کتفم زد و گفت به نظرم عجله نکن، بزار کمی بگذره توی مدرسه زیر نظرش بگیر...ببین هم کُف هم هستین.
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_هفتادودو
با غمی که توی چشمام بود گفتم من از رضایت ندادن خانوادش می ترسم،توی تهران هم فقط دلم به دائی جان خوشه که اونم پیری بهش غلبه کرده و حال خوبی نداره.
به خونه رسیدم کوکب خانم که چند سالی توی یکی از اتاقاش مستاجر بودم و منو مثل پسر فرنگ رفته اش می دونست،روی ایوون با دیدنم چادرش رو دور کمرش پیچید و گفت خسته نباشی پسرم، یکم قیمه و پلو گذاشتم اتاقت،گفتم بوش پیچیده تو هم خسته از مدرسه میای بخوری جون بگیری.
طول حیاط موزاییک شده رو به طرف اتاق زیر زمینیم طی کردم و گفتم خدا عمرتون بده کوکب خانم، همیشه شرمندم می کنین.
در حین برگشتن به داخل خونه اش گفت این حرفا چیه مادر، تو هم مثل پسر خودم میمونی .
کتم رو آویزون کردم و با همون لباس هام دراز کشیدم و خیره شدم به سقف کچ کاری شده و پنکه ی سقفی اتاق.حساب کتاب اینو می کردم که چقدر پس انداز دارم و چه خونه و چه مراسم عروسی درخورش می تونم بگیرم.
با صدای میو میوی گربه ای که از لای در سعی در داخل اومدن و دلی از عذا دراوردن با قیمه ی کوکب خانم داشت از رویا پریدم.
نهار خورده نخورده دوباره کتم رو تن کردم و راهی خونه ی دائی جان شدم.پیرمرد به سختی سر جاش نشست و گفت خیره پسرم انگار اومدی چیز مهمی بگی؟
زن دایی فهیمه سینی چای رو جلومون گذاشت ...من قضیه رو بهش گفتم و قرار شد به در اون خونه برای خواستگاری بریم
با دائی و زن دائی به در خونه ترنج رفتیم و در زدیم و با تعارف به داخل رفتیم..
چه خونه ای داشتن ،از ترس و خجالت سرم و پایین انداختم...
دائی جان نگاهی به من انداخت و بعد رو به شمسی خانم گفت غرض از مزاحمت...این آقا مدیر ما مدیر مدرسه ی دخترخانم شماست و اومدیم اگه قابل بدونین بیشتر باهم آشنا بشیم.
زن دائی فهیمه با موهای سفید کوتاهش یه نگاه به ما کرد و یه نگاه به شمسی خانم تا ببینه عکس العملش چیه.
شمسی خانم بعد از اخم ریزی اشاره ای به آقا مصطفی کرد و گفت ایشون همسر دختر بزرگم هستن و معمارن،حمید هم پسرمه که وقتی شیرخور بود پدرش عمرشو داد به شما و الان با وجود سن کم نان آور و مرد خونمه.پدر خدا بیامرزشون کم شخصی نبود،معمار معروفی بود که کارهای دستش و اماکن دیدنی که ساخته هنوز تو سطح تهران و قزوین هست.
دائی جان با شنیدن این حرف ها گفت پس باید شما همسر استاد کمالی باشین،همونی که بعد از فوتش برادرش مال و اموالشو بالا کشید.
شمسی خانم متعجب گفت بله همینطوره ولی شما از کجا می دونین؟
دائی جان طوری که انگار کشف بزرگی کرده با تبسم از سر رضایت به مبل تکیه داد و گفت کیه که استاد کمالیو نشناسه،من خودم یه عمری بنا بودم و به هر حال اسمشونو شنیدم.وقتی رضا گفت اسم دختر خانمتون ترنج کمالی هست، اصلا شک نکردم، ولی الان تازه فهمیدم به منزل چه مرد بزرگی اومدیم...روحشون شاد.
شمسی خانم آهی کشید و گفت بله هر چقدر خودشون باخدا بودن برادرشون نه،منو با سه تا بچه یتیم دست خالی گذشت و جز این خونه هر چی بود و نبود بالا کشید،به هنر برادرم بود که دستمون جلوی غریبه دراز نشد.خب شما بفرمایین،پدر و مادر آقای مدیر هستین؟
دائی جان دست محبتش رو روی شونه ام گذاشت و گفت نه پدر رضا وقتی رضا خیلی بچه بود عمرشو داده به شما،مادرشم توی گیلانه،هم استانی خودتونیم،ما دائی و زن دائی مادرش هستیم ،اگه قسمت شد و موافق بودین رضا میره و مادرشو میاره تهران که همو ببینین.
شمسی خانم که برخلاف ظاهر پر زرق و برقش ظاهری ساده داشت، با دست پر از النگوش پر روسریش رو روی دوشش جا به جا کرد و گفت خب آقای مدیر از خودتون بگین.
من که تازه متوجه مورد خطاب قرار گرفتنم شده بودم ،سرمو بالا گرفتم و گفتم من... از بچگی کار کردم و روی پای خودم بزرگ شدم،برای موقعیتی که الان دارم خیلی زحمت کشیدم،از نظر مالی... نگاهی به دور تا دور خونه انداختم و گفتم وقتی دخترتونو دیدم نمیدونستم که توی همچین خونه ای زندگی می کنه، ولی هر چه در توانم باشه براش کوتاهی نمی کنم.
حمید با خنده خیاری از روی میز برداشت و گفت این خونه به این عظمت فقط ظاهر فریبه،اگه مامان راضی به فروشش می شد و توی خونه ی کوچکتری زندگی می کردیم منم مجبور نبودم از بچگی کار کنم.
شمسی خانم چشم غره ای به حمید رفت که زن دائی فهیمه با مهربونی گفت عروس خانم نمی خوان چایی بیارن و چشممون به جمالش روشن بشه،دل تو دلم نیست ببینم کی دل پسر مارو برده.
شمسی خانم لبخندی زد و رو به حمید گفت پاشو پسرم، برو به خواهرات بگو یه سینی چای بریزن بیارن.
هنوز از رفتن حمید چیزی نگذشته بود که ترنج با چادر حریر سفید رنگی یک سینی چای به دست و خواهرش پشت سرش وارد سالن شدن.
بعد از سلام کوتاهی مشغول تعارف کردن چای ها شد.زن دائی فهیمه در حین برداشتن استکان و نعلبکی خیره به ترنج گفت هزار ماشالله تازه می فهمم این همه عجله ی رضا برای چیه.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_هفتادوسه
دائی جان با دست های لرزان از کار زیاد،چای رو برداشت و گفت قد خاک پدرت عمر کنی دخترم،چقدر شبیه خدا بیامرزی.
ترنج با چادر حریرش رو به روی من قرار گرفت و من در حین نگاه مستقیمم به چشمای خیره به سینی چاییش،چای رو برداشتم و تشکر کردم.
بعد از اتمام کارش به دستور مادرش روی یکی از مبل ها نشست که زن دائی در حین زدن گوشه ی مبلِ چوبی گفت بزنم به تخته.
خواهر بزرگتر رو به زن دائی گفت به نظرم ترنج و آقای مدیر برن توی حیاط و با هم کمی بیشتر آشنا بشن.
با شنیدن این پیشنهاد خوشحال شدم و بالاخره با اجازه ی بزرگ ترها،ترنج جلوتر و من عقب تر به طرف حیاط راه افتادیم.
به طرف تاب دو نفره ی گوشه ی حیاط رفتیم و وقتی رسیدیم با خجالت به سمتم برگشت و سرش رو پایین گرفت و با اشاره به تاب گفت بفرمایین آقای مدیر.
از شنیدن آقای مدیر گفتنش خنده ام گرفت. با دست شانه ای به موهای فوکول کرده ی خرماییم زدم و گفتم اینجا مدرسه نیست که من مدیر باشم اسمم رضاست.
ترنج آب دهانش رو قورت داد و سکوت کرد.
معصومیت خاصی توی نگاهش بود که حجب و حیارو فریاد میزد.
کنار سکوی استخر نشستم و خیره به برگ های شناور روی آب با من و من گفتم ترنج خانم من قبلا یه ازدواج داشتم که بعد از شیش سال زندگی جدا شدیم.
ترنج که از شنیدن حرفم خشکش زده بود ایستاده با یک دست تاب رو گرفت و با دست دیگه سعی در نگه داشتن چادر روی سر،بدون گفتن کلامی قدم هاش رو تند کرد و رفت...
مات و مبهوت رفتن ترنج رو تماشا می کردم و اونقدر سریع رفت که حتی زمان برای هیچ عکس العملی نداشتم.به ناچار از کنار استخر بلند شدم و بعد از تکاندن خاک شلوارم مایوسانه به طرف ورودی خونه رفتم.دایی جان عصا زنان خارج شد و با دیدن منی که مردد پله هارو بالا و پایین می کردم گفت چی شد رضا ؟چی بهش گفتی که اینجور عصبی بود؟
چشم هامو بستم و بعد از مکثی گفتم چیزی که اول و آخر باید می گفتم،گفتم که قبلا زن داشتم.
شمسی خانم با کفش های تق تقیش به روی پله ها اومد و گفت بیاین بالا ببینم چی شده؟!ترنج میگه قبلا زن داشتی،راست میگه آقا رضا؟
سرمو پایین انداختم و گفتم بله زن داشتم و دلم می خواست همون اول بگم و خودمو راحت کنم،این لقمه ای بود که دیگران برام گرفته بودن، ما همو نمی خواستیم، اخرش هم جدا شدیم.
شمسی خانم گفت به نظرم یوقت دیگه تشریف بیارین، تا من با ترنج صحبت کنم شاید راضی شد.
زن دائی کیف زیر بغل خجالت زده یه نگاه به شمسی خانم مینداخت و یه نگاه به من که گفت راست میگه مادر ،بریم بعدا مزاحمشون میشیم.
به خونه برگشتیم و من سرخورده دل و دماغ هیچ کاری نداشتم.کوکب خانم یه پاش و دراز کرده،در حین پاک کردن سبزی روی ایوانش گفت چی شد مادر شیری یا روباه؟
کنار حوض کوچک حیاط نشستم و آبی به صورتم زدم و گفتم روباه کوکب خانم.
کوکب خانم با ناراحتی گفت کاش خودم دختر داشتم و بهت می دادم،خیلی هم دلشون بخواد ،کجا می خوان بهتر از تو پیدا کنن.
صبح روز بعد راهی مدرسه شدم،روی سکو مشغول اجرای برنامه ی صبح گاهی بودم که نگاهم گره خورد به نگاه ترنج که با دیدنم اخم هاش رو در هم کشید و سرش رو پایین انداخت.
محمد با شنیدن ماجرا با نگاهی چپ چپ گفت آخه مرد حسابی نه گذاشتی نه برداشتی اینو گفتی توقع داشتی دختره برات کف بزنه؟
کلافه گفتم از اول هم اشتباه کردم بهش دل بستم،ولی الان نه راه پس دارم، نه پیش.
محمد لبخند مرموزانه ای زد و گفت نگران نباش خدا بخواد میشه.
اینو گفت و به طرف کلاسش رفت و بعد از دقایقی در حالی که من سرم رو روی میز گذاشته بودم و به درست و غلط ماجرا فکر می کردم چند تقه به در خورد.
سرمو بلند کردم ،ترنج با اخم جلوی در ایستاده بود و گفت آقای معلم گفتن با من کار دارین.
درحالی که غافلگیر شده بودم از این کار محمد به خودم مسلط شدم و به صندلی اشاره کردم و گفتم بله بله ،بیا بشین.
همچنان اخم کرده به طرف صندلی راه افتاد و نشست...
زیر زیرکی نگاهش می کردم که گفتم من بچه روستام،از دار دنیا یه مادر دارم که اسمش مهلاست...
یکم نشسته روی صندلی،یکم قدم زنان در طول و عرض دفتر و یکم ایستاده کنار پنجره تمام داستان زندگیم رو براش تعریف کردم.
ترنج توی فکر فرو رفته بود و مثل قبل اخم به صورت نداشت، سرشو بالا گرفت و پرسید مادرتون الان کجاست؟
روی صندلیم نشستم و از کلافگی بعد از کشیدن دستی به صورتم گفتم توی روستامونه ،تک و تنها.
ترنج ناراحت از سرنوشت من و مادرم لب به درد و دل باز کرد و گفت اون از مادر شما که هرچی در توان داشت برای پسرش کم نذاشت،این از مادر من که حتی راضی به فروش یه تیکه از طلاهاش نمیشه برای راحتی بچه هاش.با اینکه سواد داره و میتونه کارمند جایی باشه، کار کردن خودش رو عار می دونه و هنوز فکر می کنه خانم خونه ای هست که توش کلفت و نوکر داشت.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_هفتادوچهار
با جرات گفتم خودم به پات طلا می ریزم...تو فقط بگو بله...
ترنج ناگهان خجالت زده خودش رو جمع و جور کرد و گفت باید برم الان زنگ تفریح میشه و دفتر شلوغ.
با لبخندی که سیبیلهای خرماییمو کش و قوس میداد گفتم برو...ولی من منتظر رضایتت هستم.
سرش رو تکانی داد و رفت....
در حالی که انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه کردم.محمد همراه بقیه ی معلما وارد دفتر شد و اولین صندلی نزدیک میزم نشست و گفت خب چکار کردی؟
با اشاره ای به بقیه هیسی گفتم و آروم اشاره کردم خوب بود.
به خونه برگشتم ولی ایندفعه خندان،دل توی دلم نبود و بعد از استراحت کوتاهی راهی بازار شدم.هر چه بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه می رسیدم تا اینکه روسری قرمز رنگی توجهمو جلب کرد.
بعد از پرداخت پولش توی پاکت گذاشتم و به خونه برگشتم.بی قرار برای صبح شدن و توی مدرسه پیدا کردن ترنج و دادن روسری بهش.
توی مدرسه موقعیت پیش نیومد و به ناچار منتظر موندم تا تعطیل بشیم.
توی کوچشون بعد از جدا شدن از دوستش هنوز کلید ننداخته بود که خودمو بهش رسوندم.
ترنج بعد از نگاهی به سر و ته کوچه گفت شما اینجا چکار میکنین؟
پاکت رو از لای کتابم درآوردم و گفتم اینو دیروز از بازار برای تو گرفتم،دوست دارم روی سرت ببینم.
ترنج مردد از دستم گرفت و روسریو از پاکت بیرون کشید.
با لبخندی از سر رضایت روی همون روسری مدرسه سرش کرد و با خجالت بهم نگاه کرد.
خوندم؛تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش
تو عاشق خودی ، ز تو عاشقتر آینه
در حالی که ریسه های ابریشمی روسری قرمز ترنج روی شونه هاش ریخته بود، تا خواست وارد حیاطشون بشه گفتم صبر کن...پس برم مادرمو بیارم تهران که بیایم خواستگاری؟
سرش رو پایین انداخت و بعد از کمی فکر با تکان دادن سرش به علامت رضایت خواست در رو ببنده ،که گفتم راستی منتظر کارنامه ی درخشانت هستم، تو معلم خوبی میشی، پس بی خیال درسات نباش...لبخندی زد و رفت..
از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ،کتابم رو زیر بغلم گذاشتم و به دو به طرف خونه رفتم.چمدان کوچیکم رو جمع کردم و بعد از اطلاع دادن به محمد و آموزش پرورش راهی روستا شدم.
به در خونه رسیدم،مارجان رنجورتر از همیشه بعد از نگاهی عاشقانه خوشامد گفت...
متوجه ی کبودی دور چشمش شدم.
با تعجب پرسیدم زیر چشمت چرا کبود شده؟
با روسریش سعی در پوشاندنش داشت که به طرف پله ها برگشت و گفت چیزی نیست مارجان،حواسم نبود از پله ها افتادم همینجا کف حیاط.
در حیاط رو بستم و چمدانمو روی ایوان گذاشتم،روبروی مارجان ایستادم و گفتم هنوزم هر وقت می خوای دروغ بگی روتو از من می گیری،راستش را بگو چه شده،نکنه بازم شهرناز...
چمدانمو بلند کرد و گفت بیا داخل، وقت هست حالا میگم برات،خسته ای از راه نرسیده اوقاتت تلخ میشه.
به داخل خونه رفتیم و کتم رو اویزون کردم و بعد از درآوردن جورابام و تکان دادن انگشتای پام گفتم خب بگو...می دانی که تا ته ماجرا را در نیارم آرام نمیگیرم پس خودت بگو...
مارجان لا اله الا اللهی گفت و چین دامنش رو بعد از نشستن به زیر زانوهاش هول داد و گفت شهرناز برگشته...
با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم برای چه؟نکنه به خاطر اخلاقش طلاقش دادن؟
مارجان به طرف سماورش برگشت و استکان و نعلبکی رو از درون کاسه ی مسی برداشت و حین ریختن چای گفت نه، ولی سر این یکیو هم خورد،البته پیرمرد بود عمرش به دنیا نبود،بچه هاش هم از خانه انداختنش بیرون،این فقط زبانش برای ما درازه،حریف شهریا که نمیشه.
چایی رو ازش گرفتم و گفتم خب ربطش به تو چیه،مگه تو شوهرشو از بین بردی؟
پوزخندی زد و گفت با زن کرامت مشغول دزدی از خانه مان بودن که مچشان را گرفتم و قبل از اینکه داد و بیداد کنم مزدمو گذاشتن کف دستم.
با حرص گفتم چقدر خواستم سر جاش بنشانمش خود تو نگذاشتی...بفرما اینم نتیجش، تا عمر داری باید سواریشان بدی.
مارجان آهی کشید و گفت نفرینش کردم رضا،نفرین کردم همان پایش که به من لگد می زد بشکنه.
سرمو به حالت تاسف تکان دادم و گفتم مارجان،همه سُر و مُر و گنده ان جز تو که دیگه جانی برات نمانده.
مارجان به پنجره نگاه کرد و گفت فعلا که آهم یکیشان را گرفته،مروارید و دادن به یک مرد عیال وار...از بدبختی کسی شاد نمیشم، ولی مروارید هم کم با زبانش آتیش به جگرمان نزده بود...عیب هم که از خودش بود.
چاییم رو سرکشیدم و گفتم آمده بودم با خبرای جدید خوشحالت کنم، ولی دیگه دل و دماغ برام نماند.
مارجان با ذوق گفت چه خبرایی؟بگو...چه می خواستی بگی خوشحالم کنی؟
با لبخند تصنعی گفتم می خوام زن بگیرم مارجان،یه دختر رو اتفاقی تو مدرسه دیدم به دلم نشسته،با دائی جان برای دیدن خانوادش هم رفتیم ،دختر مرد محترم و بزرگیه،پدر خدابیامرزش معمار اماکن مذهبی بوده.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾