#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هفتادوهشت
وقتی بلندگوی فرودگاه پرواز و اعلام کرد، استرس افتاد به جوونم ،از سالن فرودگاه خارج شدیم و رفتیم سمت باند پرواز هواپیمایی...
کنار سهراب روی صندلی نشستم و کمربندم و بستم....چشم هامو بستم تا از طولانی بودن سفر خسته نشم.... تمام این دو سالی که گذشت جلوی چشم هام اومد ،دلم برای خواهرکم تنگ شد،قطره اشکی از چشمم
بستم روی گونم سر خورد.. باورش برام سخت بود که چنین روزایی رو پشت سر گذاشته باشم ..نجات جونم و مدیون آبتین بودم ...کاش میشد دوباره ببینمش ازش بابت کمک هاش تشکر کنم ،نمیدونم چقدر
تو فکر و خیال بودم که با صدایی که رسیدنمون رو اعلام کرد چشم هامو باز کردم.....
نگاهی به سهراب انداختم،انگار از نگاهم حرفم و خوند که گفت:_نگران نباش فعلا کسی منتظر ما نیست..میخواستم سوپرایزشون کنم..
سری تکون دادم و از هواپیما خارج شدیم
افتاد....
بعد از رد شدن از قسمت امنیتی نگاهی به شهری که پدر و مادرم داشتن توش نفس میکشیدن انداختم و با لذت هوای پاکشو نفس کشیدم... سهراب تاکسی گرفت..با اینکه چندین سال پیش روسیه اومدم.. اما برام
نا آشنا بود همه جا ....طاقت نیاوردم:_الان کجا داریم میریم؟!
_خونه ی پدر و مادرت، گفتم شاید بخوای هر چه زودتر ببینیشون...
سری تکون دادم...
از خیابون های بزرگ و سرسبز عبور کردیم...
ماشین کنار خونه ای کوچک و زیبا ایستاد دوباره قلبم شروع به تند زدن کرد..از ماشین پیاده شدم و نگاهی به خونه ی رو به رو انداختم ...احساس میکردم قدم هام سنگین شدن و نمیتونستم از جام تکون بخورم..
قدمی برداشتم....
سهراب زنگ در و زد زنی به روسی گفت : کیه ؟؟؟
سهراب به انگلیسی گفت:درو باز کنید..
دهنم قفل شده بود، در آروم باز شد میترسیدم
سرم و بلند کنم.... با فریاد زن به خودم اومدم،
باورم نمیشد این زن رنجور و ساده پوش مادر
دردانه ی من باشه...قدمی برداشت که خورد زمین ...تند رفتم سمتش و کنارش رو زمین زانو زدم ...دستش اومد بالا، صورتم و لمس کرد با صدای لرزونی گفت:_باور کنم رویا نیستی ؟باور کنم دخترک خودمی و اشک هاش روان شد....
بغضم شکست ..مادر بغلم کرد و با صدای بلند زد زیر گریه... میون گریه_کجا بودی دخترکم این دو سال نه شب داشتیم نه روز..خدا دوباره تو رو به ما برگردوند...صورتمو تو دستاش گرفت بوسه ای روی پیشونیم زد.. طاقت نیاوردم محکم بغلش کردم عطرشو عمیق بو کشیدم...چقدر اون روزا دل تنگ این آغوش میشدم.. اما افسوس که نبود..
.با صدای سهراب به خودمون اومدیم مادر و کمک کردم ،تا بلند شه نگاهی به سهراب انداخت و گفت:تو باید همسر ساتین باشی..
سهراب قدمی جلو برداشت دست مادر و گرفت وگفت:_بله من همسرشم..
_خوشبختم پسرم،ممنون از اینکه دخترم و
دوباره برام برگردوندی..
سهراب فقط لبخندی زد...
_مادر؟؟؟
_جانم..
_پدر کجاست؟!حالش خوبه؟!
گفت:_خوبه دخترم، بریم داخل الآن پیداش میشه...
با مادر وارد خونه زیبا و جمع و جورشون شدیم.. هرچند اون عمارت کجا و این خونه کجا ...اما اینجا بوی زندگی میده، روی مبل نشستیم ..مادر خواست بره چیزی بیاره که دستشو سفت چسبیدم:_نرو مادر..
دوباره اشک های مادر روان شد ،دستی به صورتم کشید...
سهراب گفت:کجا میتونم استراحت کنم؟؟
فهمیدم میخواد منو مادر تنها باشیم، مادر اتاقی رو نشون داد و سهراب رفت سمت اتاق با رفتن سهراب نفسم و بیرون دادم..مادر و دوباره بوسیدم، مادر دست هامو نوازش کرد:
_تعریف کن مادر از این دو سال زندگیت.. میدونم چقدر سخت برات گذشت، دلم نمیخواست مادر از همه چیز با خبر بشه ،
دیگه هر چی بوده گذشته،فقط غصه اش مونده،مادر و پدر به اندازه کافی غصه خوردن
با سانسور خیلی چیزها از دو سالی که گذشت برای مادر گفتم و با هر حرفی که میزدم اشک هاش روان میشد...با یاد اوری صنا اشک های خودمم روان شد، مادر بغلم کرد...
_مادر دلم براتون خیلی تنگ میشد ،چه شب و
روزایی که آرزو داشتم مثل الان بغلم کنی
_مادر فدات بشه بعد از شنیدن خون بس شدن تو و صنا دیدی که اومدم ،اما اومدنم بی فایده بود، کار شب و روزم گریه کردن شد...
اینکه برای پدرت پاپوش درست کردن و ما با
کمک آبتین و چند تا از دوستای پدرت از ایران خارج شدیم، اومدیم روسیه پیش دایی هات ،اما تمام شب و روز به فکر و یاد تو بودیم، پدرت بعد از شنیدن مرگ صنا شکست، برای اولینبار اشکشو دیدیم، انگار گرد مرگ پاچیدن به زندگیمون... شاهین برادرت ایران برگشت و شنیدم با دختر خان ازدواج کرده...
پدرت نمیخواست شاهین با گلناز ازدواج کنه، اما خوب اونم عاشق بود و به حرف پدرت گوش نکرد...
_مادر....
_جانم عزیزکم...
_مادر صنا کجاست؟!
من و شهربانو تو همین خونه زندگی میکنیم..
اما شهین تاج جدا از ما و با شهباز چند خیابان بالاتر زندگی میکنن..
_پدر کجاست؟!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هفتادونه
_شهربانو رو دکتر برده، حالش این روزا خوب نیست....
_چرا چی شده؟!
_هی مادر ،مادر نیستی تا بدونی چقدر سخته،
سنگ باشی که مادر نباشی ..بعد از شنیدن خبر مرگ صنا دیگه با کسی حرف نمیزنه، دکترا میگن افسرده شده، درکش میکنم اما چیکار کنم که کاری ازم ساخته نیست..
سرم و روی پای مادر گذاشتم دستی به موهام کشید...
_مادر.
_جانم..
_شهباز چیکار میکنه؟!
_حقیقتش مادر بعد از اتفاقایی که افتاد خیلی از دست شهباز ناراحت بودم، حتی باهاش حرف نمیزدم،اما وقتی فهمیدم گناهی نداشته و همش پاپوش بوده ،دلم برای اون بچم سوخت... قربانی کارای بقیه شد...
همینجا یه زن روسی گرفته و با شهین تاج زندگی میکنه...
بوسه ای روی دست مادر زدم...
_باید برای اومدنت جشن بگیریم ،یه جشن بزرگ، دائی هات و زندایی هات خیلی خوش حال میشن از دیدنت..
لبخندی به این همه هیجان و شادی مادر زدم که صدای در سالن اومد...
تند از جام بلند شدم و به در سالن چشم دوختم...وقتی اون قامت چهار شونه اما خمیده رو دیدم قلبم زیر و رو شد،اشک توی چشم هام نشست،موهای یک دست سفیدش، عصای تمام چوبش...نگاه پدر وقتی بهم افتاد اول شوکه شد،نگاهشو بهم دوخت، قدمی سمتش برداشتم،با این حرکتم انگار از شوک در اومد ،که پدر هم قدمی برداشت...دست هاشو از هم باز کرد، نم نگاهش و دیدم و سیب گلوش بالا پایین شد....
خودم و انداختم تو بغلش، پدری که اسطوره ی زندگیم بود..
صدای لرزونش کنار گوشم بلند شد:_باور کنم خواب نیستم و تو ساتین دختر خودمی؟!
_آره پدر جون منم دختر خودت...
سرم و بلند کرد،بوسه ای رو پیشونیم زد،با سر انگشتاش نم اشکمو گرفت، نگاهم به شهربانو افتاد، با دیدنش لحظه ای یکه ای خوردم، چقدر پیر و شکسته شده،لبخند پر از دردی زد،قدمی سمتش برداشتم و بغلش کردم چقدر لاغر شده ،یه پاره استخون..صدای گریش بلند شد میون هق هق گفت:_چرا تنها اومدی؟!مگه قرار نبود مراقب صنا باشی؟!دخترکم و چرا نیاوردی؟! بگو اونم میاد...
با شنیدن حرف های پر از دردش اشک هام روان شدن...محکم تر بغلش کردم...
_مادر شهربانو من تمام سعیمو کردم ،اما نشد و بد قول شدم، صنا رفت با رفتنش داغون ترم کرد، خودم خواهرکم و خاک کردم و صدای گریم بلند شد...
پدر از بغل شهربانو کشیدم بیرون:_آروم باش پدر جان، دنیا خیلی برای ما بد کرد، دوره گردونه پدر جان...
_اما روزای بدی بود پدر خیلی بد...
سرم رو سینه اش فشرد:همش تقصیر منه، اگه پایبند اون خرافات نبودم، الآن شما هر دو تا در کنار ما بودین...مقصر همه ی این اتفاقات منم، اما چیکار کنم که دیر فهمیدم..
_خودتو اذیت نکن پدر..
قسمت ما این بوده و آروم زمزمه کردم:چه بد قسمتی داشتیم....
مادر با لبخندی گفت:_بیاین بشینین از وقتی دخترم و دومادم اومدن یه آب بهشون ندادم، ساتین برو سهراب و بیدار کن...
_چشم مادر جان
پدر لبخند غمگینی زد:_دخترکم شوهر کرده..
سرم و پایین انداختم و رفتم سمت اتاقی که
سهراب برای استراحت رفته بود،آروم در و باز کردم و وارد اتاق شیک و دلبازی شدم..
نگاهی به سهراب که با پهلو خوابیده بود و پتو تا کمرش بود انداختم.. با قدم های آروم رفتم جلو و بالای سرش ایستادم اخمی بین ابروهای پر پشتش بود،یعنی چند روزه دیگه ما در کنار همیم؟!میدونم به زودی پیش زن و فرزندت میری.
سهراب یکدفعه چشمامو باز کرد.....
_تو بیدار بودی؟!
_نه با کوچک ترین صدا بیدار میشم،داشتم خواب میدیدم که احساس کردم کسی بالای سرمه، بخاطر همین، کارم دست خودم نبود...
-میشه پاشی ، پدر و مادرم منتظرن.
همراه سهراب از اتاق بیرون رفتیم. پدر با
دیدن سهراب از جاش بلند شد... با هم احوال پرسی کردن. همه کنار هم نشستیم. باورم نمی شد که الان کنار خانواده ام نشسته باشم. وبا آرامش در کنار هم چای بخوریم.
وسط پدر و مادر نشستم و شهربانو سر درد رو بهانه کرد به اتاقش رفت. میدونستم دلش برای صنا تنگ شده بهش حق میدم .
آهی کشیدم که پدر دستی به سرم کشید سرمو روی شونه اش گذاشت..
مادر گفت : -آقا چطوره برای ورود ساتین جشنی بگیریم و همه رو دعوت کنیم. بعد از چند سال باهم شاد باشیم.
-چرا که نه خانم بهترین جشن و برای دخترم میگیرم.
بعد از خوردن شام سهراب رفت خونه یکی از
دوستاش.مادر تو سالن تشک پهن کرد. روی زمین کنار پدر و مادرم دراز کشیدم.
پدر و مادر از دلتنگی اون روز هاشون گفتن و منم با سانسور بعضی چیز ها از روزهای سختی که بهم گذشت گفتم. چند روزی میشد که به روسیه اومده بودیم. پدر و مادر در تدارک مراسم بودن . سهراب هم نمی دونستم
میخواست چیکار کنه.
تلفن خونه زنگ خورد، روی مبل دراز کشیده
بودم و توی این چند روز نذاشته بودم مادر جای زخم های تنمو ببینه ..مادر گوشی
رو برداشت، حتما بازم یا فامیل بود یا کسی کار داشت ...چشم هام بستم که با صدای
جیغ مادر با هول چشم هامو باز کردم..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هشتاد
نمیدونم چی داشت میگفت اما قیافش نشون میداد که خبر بدی شنیده.
همین که گوشی رو قطع کرد.. تند از جام بلند شدم رفتم طرفش:_چی شده مادر؟!
دستامو با هول گرفت گفت:نمیدونی وای خدایا شکرت.
_میگی چی شده ؟اینی که زنگ زده بود کی بود؟؟
_آبتین..
_چی؟؟
سری تکون داد:_آره مادر آبتین بود حال تورو پرسید و وقتی فهمید اینجایی خیلی خوشحال شد. گفت روسیه ست...
-منم دعوتش کردم شب بیاد اینجا و فردا شب توی مهمونی باشه.
_خیلی خوشحالم مادر خیلی،من جونمو مدیونشم.
صدای سهراب از پشت سرم بلند شد:_مدیون کی؟!
چرخیدم با خوشحالی گفتم:_آبتین روسیه ست و قراره بیاد اینجا خیلی خوشحالم سالمه و دوباره میبینمش....
سهراب خونسرد سری تکون داد و گفت:خوبه
و دیگه حرفی نزد..
رفتم آشپزخونه کمک مادر تا یه شام درست و
حسابی درست کنیم. چند بار که از سالن اومدم سهراب و تو فکر دیدم... انگار نگران چیزی بود، اما فکر چی نمیدونستم هرچند دلم میخواست ازش بپرسم، اما این روزا ازش دوری میکنم تا راحت تر با رفتنش کنار بیام....
با صدای زنگ در نگاه من و سهراب بهم گره
خورد. نتونستم بفهمم چه حسی داره.
مادر با خوشحالی رفت طرف در قدمی برداشتم که مانع شد،سوالی نگاهش کردم...
_تو هنوز حسی به آبتین داری؟!
_چرا این سوال و میپرسی؟!
_همینطوری....
گفت_فقط یادت نره تو شوهر داری و باید فقط به شوهرت فکر کنی.
خواستم چیزی بگم که صدای احوال پرسی مادر و آبتین اومد..
آبتین اومد داخل و نگاهش اول به من بعد به
سهراب افتاد.
خجالت کشیدم دلم نمیخواست حسرت بخوره...قدمی سمت آبتین برداشتم، لبخندی زدم و روبه روش ایستادم نگاهم و به چشم های قهوه ای مهربونش دوختم و تمام کارهایی که برام کرده بود اومد جلوی چشمم.
لبخند تلخی زد و گفت:_خوشحالم سالم کنار همسرت میبینمت...
_منم خیلی خوشحالم که دوباره سالم میبینمت...
صدای سهراب از پشت سرم بلند شد: سلام آقا آبتین ...
سهراب بهش دست داد، با هم احوالپرسی کردن ...
رفتم آشپزخونه تا به مادر کمک کنم،آبتین رفت تا دوش بگیره ...با اومدن پدر جمعمون کامل شد و پدر با دیدن آبتین صمیمانه بغلش کرد...
میز شام رو چیدیم و توی سکوت دورهم شام خوردیم...
فردا پدر تمام دوستان و فامیل هایی که روسیه زندگی میکردن رو دعوت کرده بود... با
سهراب برای خواب به اتاقمون رفتیم همین که دراز کشیدم رو به سهراب کردم:
فکر کنم پس فردا بری؟
ابرویی بالا انداخت: کجا؟
-معلومه پیش زن و بچتون...
حرفی نزد و دستشو روی پیشونیش گذاشت چشم هاشو بست ،پشت بهش کردم و خوابیدم...
اما فکرم پیش سهراب و آیسا بود اگه آیسا حامله است ،پس چطور زمانی که ایران بود نمیتونست بچه بیاره؟ اینجا چیزی مشکوکه
کلافه نفسمو بیرون دادم و بعداز کلی کلنجار
رفتن خوابم برد. صبح با نوازش دستی چشم هامو باز کردمبا دیدن مادر لبخندی زدم خم شد و صورتم رو بوسید... دستمو دور گردنش حلقه کردم و محکم بوسیدمش...
پاشو مادر کلی کار داریم ..
با مادر سمت آشپزخونه رفتیم.
-پس بقیه کجان؟
+آبتین صبح زود رفت انگار کسی باهاش کار
داشت... سهراب هم مثل همیشه رفت و گفت زود برمیگرده..
سری تکون دادم و صبحانهام رو خوردم ..چندتا کارگر برای کارها اومدن... مادر یه دست لباس شیک روی تختم گذاشت..
نگاهی به پیراهن بلند انداختم...
و رفتم سمت حموم و دوش اب و باز کردم، وقتی خوب حموم کردم اومدم بیرون جلوی ایینه ایستادم و نگاهی به جای شکنجه ها انداختم که یهو در اتاق باز شد ....
ماتش شدن،با هول دستم و گذاشتم تا جای شکنجه ها معلوم نباشه..
مادر وارد اتاق شد ،تا اومد چیزی بگه با دیدن بدنم حرف تو دهنش موند،اومد نزدیک ...
_مادر میشه برین من الآن آماده میشم..
+دستتو بردار..
_مادر؟
+ساتین دستتو بردار.
ناچار دستمو برداشتم دست لرزونش اومد سمت بدنم:+اینا جای چی هستن؟!
با هول لبخندی زدم:_چیزی نیست....
نگاهشو به چشم هام دوخت:+مادر تو ساده خیال کردی ؟؟؟انگار چیزی روی پوستت خاموش شده...
_مادر نگران نباش گذشته بوده تموم شده...
یهو بغلم کرد :+آخه چرا باید تو انقدر زجر بکشی مادر...بمیرم برات...
_فدات بشم مادرم این چه حرفیه حالا که دیگه تموم شده...
اشکاشو پاک کرد
_آماده بشم؟!
سری تکون داد:+آره عزیزم من میرم بیرون..
با رفتن مادر نفسم رو بیرون دادم،موهامو خشک کردم،لباس مشکی بلندی که تمام گیپور بود و از زیر ساتن مشکی و روش تمام کار شده بود پوشیدم...
سرمه ای توی چشم هام کشیدم،وقتی آماده شدم رفتم سمت در اتاق تا از اتاق خارج بشم که در اتاق باز شد و سهراب کت شلواری وارد شد..با دیدنم نگاهی سر تا پام انداخت،منم نگاهی بهش انداختم اومد طرفم و گفت:_آماده ای؟!
بوی عطرش پیچید توی دماغم..سری تکون دادم....
_آخر شب میخوام چیزی بهت بگم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هشتادویک
_باشه<یعنی چی میخواست بگه؟؟>
با هم از اتاق خارج شدیم.....بعد از چند روز بالاخره شهین تاج و دیدم روی مبلی نشسته بود...با دیدنش یاد شبی افتادم که به شاهین گفت نباید کسی بفهمه شهباز و پیدا کردی ..هنوزم مثل چند سال پیش مغرور بود
با دیدنم پشت چشمی نازک کرد.. مادر اومد
سمتمون و لبخندی زد:_دخترم پیش شهین تاج برو...
_اما مادر..
چشم روی هم گذاشت:بزرگترته،من تو رو اینطوری تربیت نکردم...
به خاطر مادر رفتیم سمتش.از جاش حتی بلند نشد، لبخند مصنوعی زدم:_سلام مادر شهین تاج..
سری تکون داد:_سلام دختر جان، خوبه زنده میبینمت..
دندون قروچه ای کردم و دیگه چیزی نگفتم
با تموم مهمون ها تک تک احوال پرسی کردم..
نگاهی به مهمون ها انداختم ،اما آبتین نبود، چرا نیومده؟!
با سهراب روی مبل دو نفره ای نشستیم،صدای موزیک بلند شد... آبتین وارد سالن شد،خوشحال لبخندی زدم...
با دیدن ما دستی تکون داد متقابلا دستی تکون دادم....اومد طرفمون:-سلام بر بانو...
لبخندی زدم :-سلام ...
شما چطورین جناب احتشام؟
-به مرحمت شما خوبیم.
-من برم به بقیه سلام کنم برمیگردم.
باشه.
با رفتن آبتین چشم به بقیه دوختم.از اینکه
روزهای به اون سختی و شکنجه گذشتن
لبخندی روی لبم نشست. هنوزم باورم نمی شه از اون شکنجه گاه نجات پیدا کرده باشم.
-خیلی دوسش داری؟
متعجب به سهراب نگاه کردم.
کی رو؟
-خودت رو به اون راه نزن.
-من نمی فهمم چی میگی؟
-خوبه من می رم بیرون کمی هوا بخورم...
از جاش بلند شد و رفت.آبتین اومد طرفم و گفت میتونیم حرف بزنیم؟؟
-تو از عاطفه و علی خبر داری؟
-فقط اونقدر میدونم که هنوز زندانن.
ناراحت سرم و پایین انداختم.
-نگران نباش چیزی تا سرنگونی رژیم شاهی
نمونده ،اون ها هم آزاد میشن...
خدا کنه خیلی نگرانشونم.
-همه چیز درست میشه راستی ...
سرم و بلند کردم - چی ؟
-شوهرت خیلی دوست داره..
-از کجا فهمیدی؟
-از کارها و رفتارهاش ،الانم داره میاد سمتمون.
چند دقیقه نشده بود که صداش از پشت سرم بلند شد:میتونمپیش زنم بشینم؟؟
آبتین لبخندی زد و گفت - البته بفرماین ...
و رفت.
سهراب :-خوش گذشت..
-جای شما خالی...
-آهان ..
آروم گفت من دوست دارم....
و ازم فاصله گرفت.
دلم با این حرفش زیر رو شد.نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت . بعد از صرف شام مهمان ها کم کم رفتند. ساعت از نیمه شب گذشته بود. با سهراب وارد اتاق شدیم، نمی تونستم بخوابم که امد و خواست باهم حرف بزنیم...
_تو رو نمیدونم، اما من اسیرت شدم میدونی کی فهمیدم دوست دارم؟زمانی که از ایران خارج شدم ،به خدمتکار زنگ زدم وقتی گفت
بارداری، نمیدونستم از خوشحالی باید چیکار کنم، با هزار زحمت برگشتم ایران، اما اوضاع اون طوری که فکر میکردم نشد...
شکوفه گفت از خونه گذاشتی رفتی ،فهمیدم
دوستم نداشتی ،نا امید شدم،ایران دیگه کاری نداشتم خواستم برگردم که خیلی ناگهانی با علی و عاطفه آشنا شدم،وقتی راجب کارشون گفتن دلم خواست یه کاری
کرده باشم تو میدونی من یه ساواکی بودم
مکثی کرد گفت:شاید تقاص گناهام و خدا خواسته از عزیزترین کسم بگیره تا من بفهمم درد یعنی چی،مطمئن
باش حساب اشکانم میرسم هنوز به اندازه ی کافی آدم دارم....
حرفی نزدم نمیدونستم ،چی باید بگم... به چشم های مشکیش چشم دوختم که ادامه داد
_مدتی با علی و فاطمه بودم که آبتین رو دیدم،میدونی من از همون روزی که آوردمت عمارت، میدونستم عاشق آبتین بودی و آبتین رو میشناختم..برام تعجب داشت که اونجا ببینمش، با دیدنم برای اولین بار از یه نفر سیلی خوردم،بهم گفت بی غیرت،گفت آدم نیستم که زن حامله ام رو ول کردم رفتم و حالا زیر شکنجه ی ساواکه....
دیوونه شدم...مثل روانی ها خودم و به آب و آتیش زدم ،باورم نمیشد چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم تو دنبال زندگیت رفتی، آبتین خیلی مرده خیلی با کمک اون تونستم تو رو نجات بدم...
من این مرد و دوست دارم اما نمیتونم آیسا رو در کنارم تحمل کنم،اگه قبل اون اتفاق می بود برام مهم نبود که زن دوم سهرابم اما نفرتی که به آیسا دارم اجازه نمیده حتی فکر کنم که یه روز ببینمش...
صداش بلند شد.._عزیزم،نمیخوام فکر کنی اونم بد ..دلم میخواد اینبار فقط عاشقم باشی
باشیم...اما یادت باشه هر اتفاقی بیوفته تو زن منی ..
از اینکه اینقدر قاطع میگفت تو مال منی حس مالکیتش خوشحال شدم...
اما آیسا و بچش چی؟!
با هم از اتاق خارج میشیم..همه دور میز صبحانه نشسته بودن....بعد از سلام و صبح بخیر شروع به خوردن صبحانه میکنم...که تلفن خونه زنگ میخوره،مادر پا میشه میره تلفن برداره،نمیدونم یهو چم میشه که استرس بهم دست میده..
سهراب پسرم تلفن با تو کار داره...
نگاه متعجبی به سهراب میندازم،شونه ای بالا میندازه و از جاش بلند میشه میره تلفن و جواب بده...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هشتادودو
لقمه ی توی دستم و برمیگردونم تو بشقاب و
گوش هامو تیز میکنم،نگاهی به رفتنش میکنم وقتی میره سمت تلفن و صدای سلامش به گوش می خوره ،نمی تونم دیگه بشینم و لقمه ی توی دستم و میذارم توی بشقاب،از جام بلند میشم میرم سمت در اشپزخونه ...یعنی کی به سهراب زنگ زده و کارش داره؟
دوباره صدای سهراب به گوشم میرسه: چی میگی سام چی شده؟
قدمی برمیدارم تا برم طرف سالن اما با حرفی که میزنه پاهام دیگه توان حرکت کردن ندارن
-آیسا تصادف کرده ؟؟باشه من امروز میام هلند...
دستامو مشت میکنم ...
نمیدونم کی قطع کرد ،اما با دیدنم یکه ای خورد، اما بلافاصله به خودش مسلط شد ... بدون هیچ حرفی سر میز برمیگردم،سهراب هم میاد...
ببخشید من باید چند روزی برم هلند...
چیزی شده پسرم؟
سهراب نگاهی به من میندازه و میگه : نمی دونم پدر، اما انگار همسرم تصادف کرده من باید برم هلند..
پدر سری تکون میده و مادر نگاهی به من
میندازه .. از روی صندلی بلند میشم میرم سمت اتاق، دل خور و ناراحت روی تخت میشینم، هرچی فکر بده میاد تو سرم .
عصبی میشم اما چرا باید عصبی بشم، اون زنشهو حالام بارداره، سرمو بالا میکنم و سهراب رو بالای سرم میبینم :-میدونم ناراحتی، اما میرم زود برمیگردم باشه؟
از جام بلند میشم و تمام قد روبروش می ایستم و نگاهی بهش میندازم:-بر نگردی هم مهم نیست، اگه یادت باشه قرار بود از هم جدا بشیم...
چی داری میگی؟؟
شونه ای بالا میندازم: حقیقت ،شما میری پیش زن و فرزندت و طلاق منو میدی..
-کی گفته من طلاقت میدم؟؟
-من میگم...
-تو بیجا کردی تو زن منی...
-نمی خوام زنت باشم..
-از اونجا برگردم حرف میزنیم..
-ما حرفی نداریم...
میرم سمت ...
- با من اینطوری رفتار نکن ساتین ،فهمیدی تو زنه منی، پس فکر طلاق رو از سرت بیرون
کن، بذار با خیاله راحت برم ببینم تو اون کشور چه خبره ...
شما مختارید میتونید برید آقای احتشام
تند از اتاق بیرون میام... نفسم رو عمیق بیرون میدم تا خونسرد به نظر برسم، بعد از کمی سهراب چمدون کوچکی به دست از اتاق بیرون میاد و با همه خداحافظی میکنه...
-ساتین رو تا برگشتنم به شما میسپارم مادر..
-برو پسرم...
پوزخندی میزنم که از چشمای تیز بینه سهراب
دور نمی مونه..
-خداحافظ خانومم ...
-خداحافظ...
ازم فاصله میگیره و میره ،اما نمیبینه که با
رفتنش دلم چجوری زیر و رو میشه...
بغض توی گلوم میشینه ،میرم طرف اتاقم..
مادر میاد داخل اتاق کنارم میشینه و دستمو توی دستش میگیره :-دوستش داری؟
-کیو ؟؟
-شوهرتو...
سرم رو پایین میندازم ادامه میده...
-میدونم برات سخته که کنار زنه دیگه ای ببینیش، اما عزیزم قبول کن اول اون زنش بوده و حالا به همسرش نیاز داره ،تو باید اینو قبول کنی ...
توی آغوشش فرو میرم : دخترکم عاشق شده...
بغضی که از صبح نگه داشته بودم میترکه و
میزنم زیر گریه و مادر فقط پشتم رو نوازش میکنه ....انقدر گریه کردم تا آروم شدم .... مادر از اتاق بیرون رفت روی تخت دراز کشیدم... با دیدن جای خالی سهراب دوباره بغض اومد توی گلوم.. خدایا از الان دلم براش تنگ شده...
مادر چه می دونه درد من زن داشتنه سهراب
نیست... درد من نفرتیه که نسبت به آیسا دارم و هیچ جوره نمی تونم تحملش کنم ..
روز ها از پس هم میگذشت و هیچ خبری از
سهراب نداشتم ..نبودنش کلافه ام میکرد اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم ..
شب با پدرو مادر کنار هم نشسته بودیم که
آبتین اومد ،پریشون به نظر میرسید..
تا وقتی که پدرو مادر برای خواب رفتن سکوت کرده بود، اما با رفتن پدرو مادر و شهربانو، آبتین اومد روی مبل کنارم نشست:-یه خبری شده..
-نگران شدم،چی شده ؟ اتفاقی برای سهراب افتاده ..
-نه خبر از ایرانه ...
-خب چیه...
-تیمسار رو کشتن ..
-چی؟؟؟!
-یکی از بچه های که ایرانه امروز بهم تلگراف کرد، دیشب توی خونش بهش حمله کردن و کشتنش ....با یاد آوری بلاهایی که سرم آورده بود تنم مور مور شد...
با اینکه از مرگ تیمسار نه خوشحال شدم نه
ناراحت اما باعث شد بیشتر از پیش نگرانه
سهراب بشم ..ِ.
-خوشحال نشدی ساتین؟
لبخندی زدمو:-باورت میشه هیچ حسی ندارم با اینکه اگه یکم بیشتر توی اون زندان و با اون آدم روانی می موندم دیوانه میشدم.
-میدونم توی زندگیت سختی زیادی کشیدی، خدا جواب این همه صبوریت رو میده.یه سوال خیلی ذهنم و مشغول کرده ؟
-چی ؟
اینکه تو علی و عاطفه رو از کجا می شناسی ؟و چطور باهاشون همکاری میکردی ؟
-اگه یادت باشه من همه اش شهر بودم و با علی چندین سال دوست بودیم، هم دانشگاهیم بود،بعد از اینکه از نیلوفر جدا شدم و اون رفت خارج ،رفتم پیش علی و ازم خواست برم تو حزبشون ،وقتی حرفای که راجب انقلاب و ازادی زد به دلم نشست،باهاشون شروع به فعالیت کردم، اما هیچ کس از فعالیتم خبر نداشت تا اینکه تو رو دیدم و بعدش سهراب رو،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هشتادوسه
انگار اتفاقی با علی دوست شده بوده . الان دیگه چیزه مبهمی توی ذهنت نیست ؟
نگاهی بهش انداختم چرا از نیلوفر جدا شدی ؟
-پوزخندی زد ما از اول هم برای هم ساخت نشده بودیم، فقط اشتباهی برای مدتی وارد زندگی هم شدیم ...
-میدونی خیلی مهربونی تا خبر زنده بودنت رو اوردن هر لحظه اون چهره ای غرق به خون جلوی چشم هام بود...
-لبخند مهربونی زد توام خوب و صبور و مهربونی، فقط نمیدونم چرا قسمت من نشدی ؟؟
سرم و انداختم پایین...
-نفسش رو بیرون داد ،برو بخواب دیر وقته
از جام بلند شدم،اما دلم برای تمام مظلومیتش سوخت و بغض نشست تو گلوم زیر لب زمزمه کردم :-مرد مهربون روزهای سختم .... و رفتم سمت اتاقم ،روی تخت دراز کشیدم.تمام خاطرات این دو سال اومد جلوی چشم هام. نفسم و کلافه بیرون دادم،شهباز برادرمه ،اما یک بار هم نیومد دیدنم ،با اینکه تمام این اتفاق ها بخاطر اون بود.
یک هفته از رفتن سهراب میگذره اما هیچ خبری ازش ندارم حتی یه بار زنگ نزد. روی تراس نشستم مادر و بقیه بیرون رفته بودن.
نگاهم به کوچه بود که مردی کنار در خونه ایستاد.
هر چی دید زدم نفهمیدم کیه ،با بلند شدن صدای زنگ تند داخل رفتم..... یعنی کی میتونه باشه. دلم می خواست سهراب باشه .
-کیه؟؟
-میشه در باز کنی؟؟
آیفون گذاشتم چقدر صداش آشنا بود ..در سالن و باز کردم و از چند تا پله پایین رفتم .اما با دیدن شهباز سر جام ایستادم.باورم نمی شد اومده باشه اینجا .... با دیدنم قدمی سمتم برداشت ...که قدمی عقب رفتم.
-میدونم ازم متنفری.
پوزخندی زدم:-چه عجب اینورا....
سرش و پایین انداخت:-هرچی بارم کنی حقمه، اما خدا شاهده روی اومدن نداشتم.... آخه چطوری می اومدم وقتی...
باعث بانی بدبختی تو و مرگ صنا منم اما به خدا من اونو نکشته بودم. من از مرگ می ترسیدم، نفهمیدم چیکار کنم فقط تونستم فرار کنم.
یهو جلوی پام زانو زد و به پام چسبید :-ببخش من و خواهرم ببخش توی این دوسال یه خواب راحت نداشتم. یک سال دارم قرص مصرف میکنم، هر شب صنا رو خواب میبینم که ازم کمک میخواد. دارم دیونه میشم. تو حداقل منو ببخش. زد زیر گریه باورم نمی شد این مرد ضعیف برادر
شجاع منه.دلم طاقت نیاورد کنارش روی زمین نشستم ...
ببخش خواهرم منو ببخش.
میدونستم شهباز تقصیری نداره ،شاید منم اون لحظه همین کار میکردم.
-من ازت فقط دلگیر بودم که چرا نیومدی.
-فدات بشم روم نمی شد. چطور می اومدم اما دیگه دلم طاقت نیاورد ،دل و زدم به دریا
اومدم. برادر تو به چایی دعوت نمیکنی ؟
با پشت دست اشکام و پاک کردم سری تکون دادم:-بیا تو..
همراه شهباز داخل رفتیم،رفتم سمت آشپزخونه و چایی تازه دم آماده کردم .چند ساعتی کنار شهباز نشستم و از هر دری باهم صحبت کردیم. برای نهار نموند رفت.
دوباره روزها از پی هم تکرار میشدن بدون اینک بدونم سهراب داره چیکار میکنه.
حتما براش داره خیلی خوش می گذره که چندین هفته ای رفته و یادی از من نکرده.
با پدر و مادر جلوی تلوزیون نشسته بودیم . که یهو تلوزیون اعلام کرد سر نگونی رژیم شاهی .
همه نفس هامون تو سینه حبس شده، خیره
تلویزیون بودیم باورم نمی شد رژیم شاهنشاهی سقوط کرده باشه. اشک بود که تو چشم همه مون حلقه بست ...
مادر رو سفت بغل کردم نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ...پدر خدارو شکر گفت و مادر بلند شد :-برم شیرینی بیارم بخوریم...
همه خوشحال بودیم از اینکه مردم به آزادی که می خواستن رسیدن.. ساعتی نگذشته بود که آبتین با خوشحالی اومد : خبر دارم، اونم چه خبری...
پدر خندید : خبرت دسته دوم بود پسرم ..
آبتین دستی داخل موهاش برد و اومد روی مبل نشست.. شب به خوبی و خوشی کنار هم به انتهاش رسید ،سر میز صبحانه نشسته بودیم که مادر گفت : ساتین امروز بریم خرید ..
خواستم اعتراض کنم : مادر..
-مادر مادر نداریم ..
خندیدم: چشم بریم ..
لبخندی زد: پس برو آماده شو...
ناچار رفتم اتاقم و
آماده شدم همراه مادر به پاساژ ها رفتیم و از هرچی خوشش میومد برام می خرید...
بالاخره بعد کلی گشت و گذار و خرید به خونه برگشتیم ...مادر یکی از لباس هارو جلوم گذاشت : برو حموم، بعد اینو بپوش شب مهمونی دعوتیم ..
اعتراض کردم : من نمیام ،مادر جان چرا از اول نگفتی من نمی خوام بیام..
مادر اخمی کرد : رو حرف مادرت حرف نزن برو ..
مگه میشد رو حرف مادر حرف زد طبق خواستش حموم کردم و لباس های انتخابیش رو تن کردم از اتاق بیرون اومدم..
-مادر من آمادم ...
صدایی نیومد انگار کسی توی خونه نبود رفتم
سمت آشپزخونه ...اونجا هم خالی بود چرخیدم تا از آشپزخونه بیام بیرون که نگاهم به کسی خورد...
با دیدن کسی که رو به روم بود. حرف تو
دهنم موند. مات نگاهش شدم،باورش برام
سخت بود. لبخندی زد، از شوک بیرون اومدم.
دل گیر نگاهم و ازش گرفتم .چه می دونست چقدر دل تنگش بودم. اما اون ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_آخر
-زن خوشگلم چطوره
بغض نشست توی گلوم سرم و بلند کردم و به
چشم هاش چشم دوختم.
-هه خوش گذشت؟؟
-اون جوری که فکر میکنی نیست.
-من هیچ جور فکر نمیکنم حالا هم می خوام برم مهمونی ...
چندقدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که متعجب برگشتم :-تو چطوری اومدی داخل خونه؟ مادر کجاست؟
-مادر خودش درو برای من باز کرد.
چی ، یعنی مادر می دونست تو میای الان خودش کجاست..
-با پدرجون و با شهربانو رفتن مهمونی.
-پس من چی ؟
تو کنار همسرت میمونی.
_من همسری ندارم بهتره برگردی پیش زن و
فرزندت..
_کدوم زن و بچه؟!
_هه آیسا جونتون و بچه تون حتما پسره.
_اما من یه زن بیشتر ندارم...
_آره خوب اونم آیسا خانومه حالا برو کنار
میخوام برم....
_کی گفته آیساست اون زن فقط توئی می فهمی تو..
_اما من نمیخوام باشم...
_حق انتخاب نداری، تو زن منی زن من هم میمونی..
_کی گفته ؟؟
با گذاشتن لب هاش روی لبام حرف توی دهنم
-باید باهات حرف بزنم ساتین خواهش میکنم.. برای اولین باره که ازت خواهش کردم
سری تکون دادم ...
منتظر نگاهش کردم...
_تا حالا شده فکر کنی خیلی زرنگی اما یه جایی از زندگیت تازه می فهمی اشتباه میکردی ؟!زمانی که سام بهم گفت آیسا بهش زنگ زده و با گریه گفته بارداره، توی دو راهی گیر کرده بودم، من تو رو می خواستم ،دلم نمی خواست به هیچ قیمتی از دستت بدم، اما اونم زنم بود و حالا باردار، اینم میدونستم که تو از آیسا متنفری ،اما نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم، تا اینکه سام اطلاع داد آیسا تصادف کرده ،وقتی هلند رسیدم، سام هم زمان با من رسید، هر دو بیمارستانی که
آیسا بستری بود رفتیم، وقتی از پرستار حالش و پرسیدم ،گفتن حالش خوب نیست، سام حال بچه رو پرسید پرستار متعجب گفت : ایشون که باردار نیستن ....
هر دو شُوکه شده بودیم ،توان ایستادن نداشتم ،خیلی سخته که از نزدیک ترین
کس خودت ضربه بخوری ،طاقت نیاوردم و رفتم دیدن مادرش...
مادرش با وقاحت تمام گفت : بهم دروغ گفتن،
ادعا میکرد آیسا من و دوست داره اما حقه اش اینقدر سنگین بود برام که نمی تونستم
ببخشمش ،اما وجدانم اجازه نمی داد ولش کنم بیام، صبر کردم تا بهوش بیاد و دلیل تمام کاراشو بپرسم ... اما چه بهوش اومدنی ،ضربه ای که به سرش خورده بود باعث شده بود عقلش و از دست بده و شیرین عقل شده ...
با این حرف سهراب لحظه ای بدنم مور مور شد، باورم نمی شد آیسا دیوونه شده باشه ...
اصلا نمیدونستم چی بگم حرفی توی دهنم نمیچرخید تا به زبون بیارم که خودش ادامه داد :_کارهاشو کردم متأسفانه تیمارستان بستریش کردم، چون پدر و مادرش هم توان نگهداری شو نداشتن، نمیدونم شاید تقاص کاری که با تو کرده بود رو داره اینجوری پس میده اما ساتین خیلی بد تقاص پس داد...
_اما من نفرینش نکردم ..
_میدونم عزیزم تو خیلی مهربونی،واقعا نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم...ساتین روزهایی که اینجا بودیم و من از خونه بیرون میرفتم دنبال خونه بودم ،همه کار هارو کرده بودم، فردای مهمونی میخواستم بهت بگم و سورپرایزت کنم که اون اتفاق افتاد ،ازت میخوام که هرچند که سخت باشه گذشته رو فراموش کنی و زندگی جدیدی رو کنار هم شروع کنیم همینجا کنار پدر و مادرت ..
-اما...
_هییشش اما و اگر نیار من دوست دارم ساتین، اما اگه تو واقعا ازم متنفر باشی برای همیشه میرم ...
کلافه از جام بلند شدم، پشت به سهراب کردم و رفتم سمت پنجره و نگاه غم زده و کلافم رو به بیرون خونه دوختم،به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ،من سهراب رو دوست دارم، اینو با رفتنه این چند هفته اش به خوبی حس کردم و فهمیدم...
نگاهی به آسمون بی ابر انداختم و لبخندی زدم ،احساس کردم مریم و صنا دارن نگام میکنن و لبخند رضایت میزنن ،با بغضی که تو گلوم نشسته بود، لبخند کم جونی رو به آسمون زدم، یعنی آرامش بهم رو آورده؟ قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم روی گونم سر خورد ...
ساتین من خیلی دوست دارم ،همین حالا تا ابد..
_سهراب تو میدونی چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم؟ دلم یه زندگیه آروم میخواد ،دیگه نمی کشم میتونی این زندگیه آروم رو به من بدی ؟!!
_تمام سعیم رو میکنم تا بهترین زندگی رو برات بسازم ،تو فقط کنارم باش ..
نفس عمیقی کشیدم :_ هستم ... تا آخرین نفس...
باید یه فرصت جبران به خودم و مرد زندگیم
میدادم..
چند سال بعد....
با صدای جیغ جیغ صنا از اتاق بیرون اومدم..
_مامان بدو دیر شد دایی آبتین منتظره ...
نگاهی به صنای ۶ ساله ام انداختم،این یعنی ۶ سال از زندگیم کنار مردم میگذره و زندگیه مملو از آرامشی کنار هم داشتیم ...
سهراب_عزیز همن به چی فکر میکنه؟!
_به زندگیه شیرین تر از هر عسلمون، به
خوشبختیه بی انتهام.
_خوشبختیت نه خانومی خوشبختیمون .
سرمو تکون دادم ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_اول
رو تخت چوبی مادرجون، که زیر تاک انگور کنار باغچه قرار داشت با هلنا دراز کشیدیم هر دو خسته و کوفته تازه از سرکار اومدیم خونه..
عزیز هوای تیرماه گرم و طاقت فرساس... اوف چقد گرمه ....
آره خدایی خیلی هلاک شدم صدامو..
انداختم رو سرم:عزیز جون چی شد اون هندونه ی تگریت ....
_ا ببر اون صداتو کر شدم...
یکی زدم تو بازوی هلنا : ادب داشته باش ..
چشم عزیزم لطفا کم تر حرف بزن..
_هلنا!!
الان خودت گفتی ادب داشته باش...
یه نسیم خنکی وزید دستمو دراز کردم و یه خوشه انگوری که تازه داشت میرسید چیدم،یه حبه انگور انداختم تو دهنم ...هلنا دستشو دراز کرد چند حبه انگور یه جا انداخت تو دهنش .....
مال من بودااا...
من و تو نداریم که عشقم...
جمع کن بابا این بساط عاشقی رو.. میگم دریا..
_هوم...
هوم چیه بگو جانم ،نفسم ...
-هلنا تو باز سیمات قاطی کرده...
هلنا غش غش خندید که باعث شد منم بخندم، میون خنده گفتم:چی میگفتی دختر... هلنا جدی شد :میگم دریا عمه فیروزه یادته؟ -اره چند سال پیش رفتن اتریش...
اره یادته دوتا پسر داشت؟؟
- اوهوم پسراش از ماها بزرگتر بود...
اره اون موقع که عمه رفت اتریش ما ۱۵ سالمون بود، الان ۲۵ سالمونه ..
-اره سعید و سیاوش هم با چند سال تفاوت سنی، هم سن ما بودن چه روزای خوبی بود..
-خوب حالا چی شد یاد اونا افتادی؟
هلنا سرجاش نشست :مامان اینا دیشب میگفتن عمه شاید چند ماه دیگه بيان، من میگم چطوره یکم این پسرعمه هارو اذیت کنیم؟؟
-چطوری!؟
هلنا چشماشو ریز کرد،مثلا تو جای من به سعید پیام بده، منم جای تو به سیاوش، ببینم کدوممون میتونیم اون دوتارو عاشق کنیم.. کمی فکر کردم: فکری نیست...
عزیز با هندونه اومد سمتون: - شما دوتا دختر باز چه نقشه ای ریختین؟!؟
_ عزیز نقشه چیه ما دخترای به این خوبی. عزیز سری تکون داد: اره خیلی ،من نمیدونم شماها چرا ازدواج نمیکنین مثلا ۲۵ سالتونه من جای..
پریدم وسط حرف عزيز:شما ۲۵ سالتون بود همه بچه هاتون رو اورده بودید.!
عزیز خندید، بعد ادای مارو دراورد :پس شما دو تا ترشیده شدین ..
هلنا معترض گفت:عزيززز من هنوز ۶ ماه دیگه مونده به ترشیده شدنم ،دریا ترشیده شده. با دهن کجی گفتم:هه هه عزيزم ما الان ۵ ساله ترشیدیم ،اون ضرب المثل معروف و چیه که میگه دختر که رسید به ۲۰، باید به حالش گریست ...
-من و تو کارمون از گریه گذشته ...
بسه بسه باز شماها پر حرفیتون گل کرد..
-بفرما عزيز مارو باش ...هی دنیا از عزیزم
شانس نیوردیم...
- شما دو تا مگه هندونه نمیخواستین؟
-چرااا؟!
-خوب پس چرا باز به جون این انگورای بدبخت افتادین..
- کیی ما ؟کی گفته؟!؟!
نگاهی به هلنا کردم: _هلی ما انگور خوردیم؟!
هلنا : نه باز کار این کلاغای مهاجره بوده..
-شما دوتا گفتین منم باور کردم..
ی قاچ هندونه برداشتم و با زور تو دهنم جا کردم..
- یواش دختر چه خبرته؟
عزیز تو دریا رو نمیشناسی چقد شکمو هست، بعد خودش یه قاچ گنده ورداشت. با دهن پر
گفتم:من شکموام تو چی هستی؟!
-من خوشگل فامیلم
-اره جون عمه ات تو خوشگل فامیلی پس من
چیم!؟
-تو زشت محله..
یهو نگاهش به قیافه مثلا عصبی عزیزجون افتاد،، خندید: ها چیه راست میگی حرفاتو یه بار دیگه تکرار کن؟
-من انقد بی ادب نیستم..
عزيز :هردوتاتون تا نیم ساعت دیگه از اینجا نرین با چوب بیرون میندازمتون..!
یعنی من کشته مرده این محبتام عزيز.. آقاجون خدا بیامرزم حتما عاشق همین اخلاقتون بوده..
. عزيز: بسه بچه، کم زبون بریز برین خونه هاتون، پاشين هي هر روز اینجا هستین..
هلی: خوب دوستت داریم عزيز...
عزیز :نمیخواد نمیخواد من شما دوتا رو
میشناسم، باز حتما معلوم نیست چه بلایی سر ماماناتون اوردین که از خونه پرتون کرده
بیرون...!
_ عزیز یعنی انقد تابلوء؟
عزيز:من شماها رو میشناسم حالا بگین چیکار
کردین؟
انگشت اشارم ام رو وسط دندونام گذاشتم،
خودمو لوس کردم :اوووم عزیرجون ما کاری
نکردیم که
-اوهوم دریا راس میگه ما فقط شر یه مزاحم و کم کردیم ..
عزيز : اها فقط شر یه مزاحمو کم کردین چطور اون وقت؟
با هلنا نگاهی بهم انداختیم و زدیم زیر خنده
. عزیز سری تکون داد ..
عزیز باز از اون نگاه معروفات کردیا...بابا من دلم نمیخواد ازدواج کنم، مامان بدون اطلاع من یه قرار برای من و این پسره گذاشت، رفتم سر قرار هلنام اومد همین.
عزيز : فقط هلنا اومد؟ نیومد که خودشو جای
دوست دختره پسره جا بزنه و توام بری به
مامانت بگی پسره دختر بازه ا
میگم عزیر اینا از کجا فهمیدن همه چی زیر سر خودمونه؟؟
عزيز : مثلا بچه هاشونين، اونم شما دوتا عالم و آدم شما دوتا رو میشناسه ...
-ولی بگم عزیز کارشون
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_دوم
هلی:اشتباه مارو از خونه انداختن بیرون ...
دریا:هلی راس میگه اگه دختر فراری بشیم، اگه معتاد بشیم،وای اخرش از تزریق زیاد بمیریم، وای وای..
عزیز لنگه دمپاییشو در اورد، هر دو ساکت شدیم....
عزیز تنبیه بدنی بده ها بد اموزی داره نزن زشته...
عزيز : وااای از دست زبون شما دو نفر ،ببینم
صاحب کارتون چطور شما دو تا رو تا حالا بیرون نکرده!
- عاشق چشم ابرومونه ..
-اره عزیز خوشگلی دردسر داره ..
عزیز بلند شد گفت:برین از ماماناتون معذرت خواهی کنین...
عزیز مگه ما اونا رو از خونه بیرون کردیم؟
عزيز : استغرالله همین که گفتم وگرنه منم بیرونتون میکنم..
عزیز دلت میاد دختر فراری بشیم، معتاد بشیم
تزریقی بشیم بعد لب جوب بمیریم..!؟
عزيز:هیچیتون نمیشه بادمجون بم آفات نداره -یعنی راهی نداره..؟
- نه
حالا چیکار کنیم دریا؟؟
چه میدونم بریم دیگه...
اوهوم راهی جز رفتن نداریم ..
وسایلمونو برداشتیم رفتیم سمت در، داد زدم عزیززز ما رفتیم ..
عزيز : به سلامت برین ..
ای عزیز نامهربون ..
- دیدی عزیزم بیرونمون کرد.
. - اوهوم... وای خستم کی بره تا خوونه .
- من و توی بی نوابا چی؟؟
با خط یازده باباهامون دیگه...
خونه ما تا خونه عزیز یه کورس ماشین میخورد. ما با عمو اینا تو یه ساختمون چهار طبقه، ۸ واحده زندگی میکردیم واحد ما و عمو رو به روی هم بود.
البته این آپارتمان ها رو قسطی خریده بودیم و خدا رو شکر قسطشم تموم شده ،اما خونه ی خوبی هست و ما بسیار راضی..
- میگم هلیا..
چیه ؟؟؟
-چطوره برای چابلوسی از مامان اینا گل
ببریم براشون..؟
بد فکری نیست، بریم بخریم ...
-عه نه بابا ،خریدن چیه اون فضای سبز سر
کوچه مونو میبینی؟
آره به نظرت گلهاش قشنگ نیست..؟
آره خب که چی؟؟ هلی تو کشیک بده کسی نبینه من میرم چند شاخه میچینم میام..
-چیییی؟؟!
چی نداره بیا...
دست هلی و کشیدم نگاهی به اطراف انداختم... وقتی خیالم از خلوتی اطراف راحت شد ،رفتیم سمت فضای سبز ،خب تو اینجا وایسا تا من برم و بیام...
باشه برو ...
-تندی رفتم سمت گل های رز و از هر کدوم چهار شاخه چیدم، خواستم بیام بیرون که نگهبان فضای سبز سر رسید :چیکار میکنی
خانم؟؟!؟
من هیچی..!
_اونا چیه تو دستت؟
گل هارو پشتم قایم کردم چیزی نیست ،من باید برم ..تندی از کنارش رد شدم...
_وایساااا ببینم
_هلییی بدو هوا پسه و هردومون شروع به دویدن کردیم، سرکوچه خودمون نفس زنان ایستادیم...
هلی: دریا آبرومونو بردی..
- برو بابا دوتا دونه گل چیدم....
بیا دوتاش مال زنعمو ،دوتاشم مال مامان من! با کلید در اصلی ساختمون و باز کردیم سوار
اسانسور شدیم و طبقه سوم پیاده شدیم کف
دستامونو بهم زدیم...
- برو ببینم شیر میشی یا روباه!؟!برات آرزوی موفقیت میکنم! کلید انداختم و اروم وارد آپارتمانمون شدم، خودمو لوس کردم و با
صدای بلندی گفتم:
مامان مهربونممم بیا گل دخترت اومد...
یهو مامان ملاقه به دست از اشپزخونه اومد
بیرون...
- بسم الله......خوبی مامان؟!
مامان دست به کمر شد گفت : اوغور بخير..از
اینورا؟!!
رفتم سمتش گلای تو دستمو گرفتم طرفش و
گفتم : گل برای مامان خوشگلم اوردم..!
مامان دست به کمر شد:باز این گلای بدبختو از کدوم فضای سبز چیدی؟
سرمو خاروندم :خیلی تابلوعه؟
نه اصلاااا
پس از کجا فهمیدین.!؟!
مامان ملاقه شو برد بالا ...
_نزنينا ناقص میشم رو دستت میمونم...
تو همین جوریشم ناقصی دختر...
مااامان دلت میاد..؟ ببین یه دختر داری شاه نداره از خوشگلی ماه نداره به کس کسونش نمیدی به همه....
مامان زد تو سرم:خیلی خودتو تحویل میگیری!!.
. یه دوربین مخفی بزارم تو این خونه به
خواستگارات نشون بدم میرن دیگه بر نمیگردن..
دستامو دور کمر مامان حلقه کردم:مامان مهربونم، شما که دلت نمیخواد ترشیده بشم
رو دستت بمونم؟
-تو همین طوریشم ترشیده شدی ،خودت خبر نداری..
خوب راه افتادیا حالا بیا با هم دوس باشیم من که دختر گلتم..!
اها عزيز راتون نداد حالا اومدین منت کشی ارره؟
آاه منت کشی چیه شما سرور مایی تاج سر
مایی..
-بسه بسه باز شروع کردی به زبون ریختن
-ببین تا منو داری غم ندارری ...
مامان رفت سمت اشپزخونه، گفت:اره راس میگی خودت یه غم بزرگی برام تا تو عروس بشی خوشبخت بشی منو پیر و کور کردی
واه مامان مگه اکسیر جوانی خوردی، باید پیر بشی دیگه، دور دوره ی ما جووناس مامان.. سری تکون داد،این سر تکون دادن یعنی برای من متاسفی که هنوز فرشته ام و ادم نشدم اما فرشته ها که ادم نمیشن، همیشه فرشته میمونن...
تو این همه اعتماد به سقف و از کجا میاری با اون قدت نمیدونم ...
-قرار نشد به قد رعنای من حسودی کنیا مثلا
مامان و دختریم..
مامان بالاخره یه لبخندی زد...
- منم شیر شدم از اون ماچ های ابدارم کردم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سوم
دست کشید رو صورتش..
مامان این بهترین بوسه منه...
خدا بخیر کنه از بقیه ی بوسات..!
مقنعه ام و از سرم دراوردم ،سامان و ساسان
کجان مامان؟
-ساسان بچم که سرکاره دنبال یه لقمه نون حلال ...سامانم که دنبال کارای خودشه، بهش گفتم کنکور امتحان بده، دانشگاه برو تا چند
سال از سربازی خبری نیست... اما شازده میگه درس کیلو چنده ؟میخوام برم بازاری بشم ،چند سال درس بخونم بعد سربازی برم، بعد ایا کار گیرم بیاد یا نه ،سربازیمو میرم بعدش میام میرم دنبال کار ...چی بگم هر کسی یه نظری دار ،الان بابات جدا از کلی درس و دبیر بودن بازنشسته شده و تو اموزشگاهای خصوصی درس میده، یه حقوق بازنشستگی میگیره ولی خداروشکر من راضیم ،همین که سالم و سلامت سایه اش بالا سرمونه کافیه..
- قربون مامان عاشقم بشم..
مامان ملاقشو برد بالا:برو چشم سفید. -چشمکي زدم از آشپزخونه بیرون رفتم..
خونه ی ما یه آپارتمان دلباز و سه خوابه است که یه خواب مال مامان و باباس ، یه خواب مال من ، یه خواب مال ساسان و سامان ....ساسان از همه بزرگتره و ۲۷سالشه ، من دریا ۲۵ سالمه و سامان ۲۰ سالشه دیپلمه و در شرف سربازي رفتن... ساسانم لیسانس زبان داره و مترجمه به شرکت تجاريه ، منم داروشناسي خوندم، مشغول کار تو یه دارو خونه ي خصوصي که مال یه پسره... من یه عمه و یه عمو دارم ، عمه فیروزه که اتریش هست و دوتا پسر داره ، عمو فرزاد واحد رو به روئي و دو دختر و یه پسر داره.. هلنا هم سن و هم رشته ي منه ، هیوافعلا دانشجو هست ، هیرادم ازدواج کرده و نوه ی ارشده و یه پسر کوچولوي ناز داره... ما همه توي يه رده سني هستيم و یه عمه هم داشتیم، قبل از
بابام بوده انگار فوت کرده... ما که چیزی نمیدونیم... آقاجون خدا بیامرزمم دو سال پیش فوت کرد، اما عزيز راضي نشد بیاد با
ماهازندگي كنه ، عمه فیروزه براي فوت آقا
جون اومده ... اما پسراشو نیاورده بود. با یاد
آوري پسر عمه هاي گرام، یاد پیشنهاد هلنا افتادم، تندي يه شال روي سرم انداختم: مامان من یه دقیقه میرم پیش هلنا ...
مگه شما از صبح پیش هم نبودین؟
-کارش دارم ..
کارای شما دوتا تمومی نداره...
-من رفتم مامان...
تندي رفتم سمت واحد عمو اینا، زنگ آپارتمانشونو زدم.. چند دقیقه بعد هیوا با
اون عينك دور مشکیش و کتاب به دست ظاهر شد:سلام خانوم نخبه..
هيوا-سلام دریا ..
وارد خونه شدم:زن عمو و هلنا کجان؟
هلنا جیغ جیغ کنان از آشپزخونه اومد بیرون، پشتش زن عمو با کفگیر....
سلام زن عمو، باز این دختره چیکار کرده؟
زن عمو:سلام عزیزم ،ميبيني از دستش آسایش ندارم، صد دفعه گفتم گلاي فضاي سبزو نچین ،باز رفته واسه من گل چیده.
-هلنا خجالت نمیکشي با این قد و هیکل رفتي گل چیدي؟
هلنا: دریا میزنمت ها،کي رفت گل چيد، هان؟
-کي چيد من نمیدونم ..
هلنا:مامان کار خودش هست..
- زن عمو جونم به قيافه ي من میخوره اخه؟ من دختر به این مظلومي خانومي....
زن عمو یه دونه از اون نگاه مارپلیاش انداخت... سري تکون داد :من نمیدونم منو عطيه جون سر شما دوتا چي خوردیم که شما اینطوري شدین!
دستت طلا زن عمو با این تعریفت ....
هیوا:مامان راس میگه، همش در حال خراب کاري هستين،این هلنا خانومم که یه خواستگار نداره بره ،عینهو چراغ قرمز جلوي منو گرفته شاید من دلم خواست ازدواج کنم..
زن عمو:چشم من و بابات روشن آب نميبيني شما هیوا خانوم..
هیوا: إمامان خب راست میگم دیگه ..
زن عمو: نميري تو اتاقت؟؟
هلنا:ميبيني مامان من سن این بودم نمیدونستم شوهر چیه، ولي این و تو ببین..
- من ریز ریز میخندیدم ...
زن عمو:تو یکي حرف نزن که از دسته تو یه آب خوش از گلوم پایین نرفته..از اول مدرسه تا دانشگاهت بعضي وقتا فکر میکنم نکنه تو پیش فعال بودي ما نمیدونستیم...
هلنا:مام_IIIIان
-واي زن عمو ببرینش دکتر شاید بوده ..
هلنا: باشه دریا خانوم دارم برات ،مامانچرا باور نمیکنی همه اش زیر سر دریاست، این رفت گلا رو چید ...
زن عمو:اره دریا؟
-نه ..
زن عمو یه نگاه دقیق بهم انداخت ،سرم رو
انداختم پایین ..
زن عمو:از دست شما دوتا ، الان وقت شوهر کردنتونه...
-همین دیگه زن عمو مرد خوب نیست، خودتو
مامانو نگاه نکنین شانس اوردین، باباهاي ما
اومدن گرفتنتون ،ما از این شانسا نداریم که..
هلنا-والا ..
زن عمو کفگیرشو بالا برد گفت يعني باباهاتون از سر ما زیادن؟
نه نه كي گفته ؟شماها زیادین ....
دست هلنارو گرفتم، همینجور که به سمت اتاق میرفتیم گفتم - شمام به آشپزیت برس، بعدم زن عمو خودتو ترگل ورگل کن واسه عموم، دوره زمونه بد شده، یکی عموی خوشگلمو نقاپه ...
زن عمو: دریا!!!
_آها نه نه نمي قاپه ...
رفتیم تو اتاق هلنا پام گیر
کرد به مبل آي آي پام....
هلنا:بس که دستو پا چلفتي هستي...
دهن کجی کردم
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_چهارم
نه که تو خودت خانومي...
پشت چشمي نازك کرد:پس چي همه چي تموم هستم!
پاشو جمع کن بابا ،چه خودشو تحویل میگیره..
هلنا:میدونم بهم حسودي ميکني.
دریا -إه خب بشین کارت دارم ..با هلنا رو تختش نشستم ....
خب بگو؟
- یادت رفت خونه ي عزيز قرار شد چیکار
کنیم؟
نه چه کاری؟
- منظورم سرکار گذاشتن پسر عمه هاي
گرام بود، خوب حالا چیکار کنیم؟
هیچی دیگه، تو با شماره ي من نرم افزار نصب کن، من با شماره ي تو بهشون پیام میدم...
- باشه از کي شروع کنیم؟
از امشب چطوره؟
- باشه ولي هلنا هیچ کس نباید از این موضوع با خبر باشه ، فهميدي؟
هلنا سري تکون داد،باشه قول بعد انگشت کوچیکامونو بهم قفل کردیم..
-من برم خونه
نمیموني؟
-نه بابا مامان از دستم شکاره ..
با هلنا از اتاق رفتیم بیرون:زن عمو جان من رفتم..
زن عمو:بودي عزيزم..
ممنون مامان تنهاست ،هیوا خداحافظ..
هیوا:خداحافظ..
با هلنا دست دادم رفتم به سمت واحد خودمون، کلید انداختم وارد خونه شدم: مامان دختر خوشگلت اومده ...
سلام..
بعد از کمي كمك به مامان به سمت اتاقم رفتم و نرم افزارو با شماره ي هلنا نصب کردم، هلنا کدشو برام فرستاد ،يكي از عکس هاي هلنا رو رو پروفایلم گذاشتم، هلناهم همین کارو کرد... بابا و پسرا اومدن رفتم بیرون از اتاق.. بابا با دیدنم گفت سلام عسل بابا...
چشم ابرويي براي مامان اومدم، پریدم بغل بابا: سلام بابايي خودم ،برم برات یه چايي دختر پز بیارم...
سامان_هه هه مگه چايي رو میپزن؟
-آش خور شما برو موهاي خوشگلتو سه تیغه کن...
برو به بابا میگما .....
سامان- لوسي دیگه ..
زبوني براش در آوردم ،داشتم میرفتم سمت
آشپزخونه که ساسان از اتاقش اومد بیرون فداي قدو بالاي داداشم بشم....
-سلام به اقا داداش خودم ..
سلام به یه دونه اجي خوشگلم..
سامان: فقط من اینجا بچه سرراهیم دیگه؟
واي اخر فهميدي؟ ما نمیخواستیم توبه این زودی بفهمي، ولي حالا که فهمیدي ما تو رو از تو سطل ماست پیدا کردیم... بعد غش غش خندیدم...
سامان: رو آب بخندي بي مزه، لوس ..
-ساکت بچه سرراهی ..
مامان: میبینم پسر منو، شما تنها گیر آوردین اره؟
به سمت سامان رفت:مادر دورت بگرده تو ته تغاري ماماني ..
سامانم خودشو واسه مامان لوس کرده.
- پسرم انقد لوس ؟؟
ساسان: یه چائي براي ما میاري خانوم ..
دستمو به حالت نظامی کنار پیشونیم زدم:
چشم قربان و به آشپزخونه رفتم و با یه سيني چائي تازه دم برگشتم، يکي یه دونه براي همه گذاشتم، بعد کنار ساسان روي مبل نشستم، چون فاصله ي سني کمي داريم، خيلي باهم راحتيم، خيلي دوسش دارم : کارو بار چطوره؟
خداروشکر تو چیکار میکني ؟کار تو داروخونه چطوره؟ راحتي؟
-اره راحتم،خوبه..
بعد از کمي دورهم نشستن و شام خوردن، به اتاقم رفتم ،گوشیمو از کنار میز توالتم برداشتم، روي تختم دراز کشیدم ،تو نرم افزار
رفتم و نگاهي به پروفایل سعید پسر عمم
انداختم ،چه مردونه شده ...سلامي نوشتم و
سندرو زدم ، نمیدونم چرا هیجان داشتم..
با صداي ويبره ي گوشیم از جام پریدم، سعید پیام داده بود ، ما چند وقت پیش همه باهم تو یه گروه بودیم ،بعد منو هلنا اومدیم بیرون ، نگاهي به پیامش انداختم:
سلام دختر دایی..
نوشتم:خوبین ، عمه جون خوبه؟
-ممنون ، شما دائي اینا خوبین؟
شما کدوم دختر دائي منين؟
نوشتم:من هلنا دختر ،دائي فرزادم...
کمي با سعید چت کردیم ،راجب اونجا و اخلاقیات مردمش گفت، منم کمي راجب اینجا صحبت کردم و زبون ریختم، قرار شد گاهي باهم چت کنیم ، گوشیو خاموش کردم خوابیدم ..بي خبر از اینکه آینده چه خوابي برام دیده ....
صبح با صدای شیپور مامان بیدار شدم.. صبحانه خوردم، بعد از آماده شدن مامانو بوسیدم :من رفتم مامان خوشگلم
دریا جوونم ،عشقم برو بلکه من یه نفس راحت از دستت بکشم ...
-اي به چشم ...
رفتم سمت واحد عمو اینا تا خواستم زنگ رو
بزنم، در باز شد هلنا بیرون اومد ، سوتي زدم به به چه خوشگل شدي...
خوشگل بودم....
- ناقلا حالا من يه چيزي گفتم تو باور نکن.....
جاي سلام صبح بخیرته؟ تو کوچیکتري تو باید اول سلام کني
همراه هم از ساختمون بیرون اومدیم،راستي دیشب با سعید چت کردم..
خوب چي شد؟
هلي با يه چت کردن میخواستي چي بشه؟ اصلا بگو ببینم خودت چیکار کردي هان؟؟؟
هيچي بابا هنوز جواب نداده... راستي ببينم سعید بزرگست یا سیاوش؟
-اوم فکر کنم سیاوش ،من که میگم اینا اونجا انقده دور برشون دارن که بیا و ببین ..
-اره بابا
همراه هلنا وارد داروخونه شدیم، بعداز سلام با بچه ها به قسمت خودمون رفتیم ،بیمارا اونجا نسخه میدادن و ما از رونسخه داروها رو میدادیم ...تو این دوره زمونه ي بيکاري، به نظرم کار کردن تو داروخونه خیلیم خوبه
والله... مشغول کار بودیم که جناب شایسته
افتخار دادن تشریف آوردن ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_پنجم
یه پسره خودخواه از خودراضي ،از دماغ فیل افتاده بیشتر تشریف ندارند و اینجوري که بنده شنیدم،مدیونین اگه فکر کنین من فضولم من فقط خیلی کنجکاوم همین ...
هلنا کنار گوشم گفت:باز این پسره اومد..
- اره...
ما تا ظهر داروخونه بودیم ،از اونور با هلنا خونه ي عزيز رفتیم، همین که عزیز درو باز
کرد گفت :- باز شما دوتا ؟؟
سلام عزیز مهربون دلمون برات تنگ شده..
عزیز:شما مگه دیروز اینجا نبودین؟
هلنا: ما هر روز و هر لحظه دلمون برات تنگ
میشه
عزیز:باز چیکار کردین ؟
-عزيز يعني چي؟ ما اومدیم ناهارو کنار عزیز خوشگلمون بخوریم، بده؟
عزیز سري تکون داد، از جلوي در کنار رفت وارد حیاط نقلي و سر سبزعزیز شدیم..
- میگم عزیز حالا ناهار چي داري؟اشکنه که ندتری؟
عزیز ریز ریز خندید ،میدونست از اشکنه بدم میاد.....کم تر حرف بزنین بیاین شانستون قیمه دارم.. پریدم عزیزو یه ماچ آبدار کردم آخ جوووون، عاشقتم عزيز....
عزیز: عاشق مني يا قيمه؟
-عاشق هردوتاتونم، ناهارو زیر کولر سرد میون شیطونیای منو هلنا خوردیم ،بعد هرکدوم یه ور سفره دراز کشیدیم....
عزیز:پاشین دختراي تنبل، سفره رو جمع کنین ببینم..
هلي:واي عزيز انقد خوردم نمیتونم از جام تکون بخورم...
- منم از هلي بدتر ، دمت گرم عزیز چه قيمه اي درست کردیا ،بزن به افتخار عزیز پنجه طلا.... منو هلي دست زدیم ...
عزیز : نمیخواد واسه من دست بزنین پاشين
سفره رو جمع کنین، ظرفا رو هم بشورین زیر
سماورم روشن کنید تا من یه چرت میزنم چائي بجوشه ...سرو صدا نکنین میخوام بخوابم...
منو هلي نگاهي بهم انداختیم، نفسمو دادم بیرون... به زور از جام بلند شدم همراه هلي ظرفا رو شستیم ،آشپزخونه رو جمع کردیم، زیر سماورم و روشن کردیم ، بعد نفري به متکا برداشتیم رو به روي باد کولر خوابید
یم ،باید از بعدازظهر تا شب داروخونه میرفتیم ... یه چرت زده، نزده عزیز بیدارمون کرد پاشين ببینم چقد میخوابین؟
خمیازه اي کشيدم موهای لختمو از صورتم کنار زدم و گفتم : عزيز اذیت نکن بذار بخوابیم
لازم نکرده چای دم کردم ،تنهايي میلم نمیکشه، بیاین تو حیاط بشینیم رو تخت بخوریم....
-نمیشه بخوابیم؟؟
قربونت برم با بزرگترت بحث نکن پاشو بیا ،
اونو هم بیدار کن ،دزد بیاد ببرتش خبردار نمیشه....
-هلي پاشو ، پاشو میگم پاشو..
بذار دو دقیقه دیگه بخوابم ...
-پاشو بیا حیاط...
به حیاط رفتیم ،عزیز همه جارو شسته بود، به درختام آب داده بود، آب حوض کوچیکشم عوض کرده بود،یه هندونه با چند تا دونه سیب قرمز تو آب حوض تكون تکون میخوردن..گلدوناي شمدوني و حسن يوسف دور تا دور حوض چیده شده بود ،با این که خونه ي عزيز کوچیکه و قديمي ساز، ولی خیلی باصفاس و پر از گل ، عزیز چندتا قناری و فنچ و مرغ عشق داره... کنار عزیز روي تخت نشستم:چقدر پرنده داری؟
اینا همدمای منن ،مادر تو هیچ میدونی تنهایی چقدر سخته؟
من میگم بیا شوهر کن، شما میگی نه ...
دختر من پیر زن 60ساله رو چه به شوهر...
میگما عزيز مطمئنی ۶۰سالته ؟بیشتر نيستي؟ یهو یه دست محکم توسرم خورد ، سرمو بلند کردم دیدم این هلنا اینهو چی بالا سرمه :
چرا میزنی؟
هلنا:تو ۲۵ سالت شده ،هنوز نمیدونی نباید سن یه خانوم رو ازش بپرسی؟
برو بابا..
عزيز: ننه انقدر بهم نپرین ..از ظهر که اومدين يه سره دارین حرف میزنین، مگه تخم کفتر خوردین؟
یه چایی با عزیز خوردیم، بعد همراه با هلنا دوباره به داروخونه رفتیم تا شب تو داروخونه مشغول کار بودیم، هر دو خسته به سمت خونه رفتیم ،تازه رو تختم دراز کشیدم که برام پیام اومد نگاهی به اسم فرستنده انداختم "سعید" پیام رو باز کردم یه تیکه شعر کوتاه ، شب بخیر...
فقط همین یه جمله ، انقدر امروز خسته شده ام که تا چشمامو بستم خوابم برد.
دریا میدونی چیه؟
_نه چیه؟این پسره سیاوش...
سیاوش كيه؟
پسر عمت دیگه ...
-مگه فقط پسر عمه ي منه، خب چیکار کرده؟
هيچي بابا ،بعد از يك هفته تازه جواب پیامم رو داد ...
-إه چي گفت؟
هلنا پشت چشمي نازك کرد،میخواستی چي بگه، پسره بعد یه هفته، نه سلامي نه چیز دیگه ایی فقط نوشت، شما؟
- خب تو چي گفتي؟
میخواستي چي بگم، منم میذارم یه هفته دیگه جوابشو میدم ...
فقط یه شكلك دهن کجي واسش فرستادم...
-يعنيم که...هلي اينجوري؟
بدم میاد از پسراي مغرور، حالا تو چیکار کردي؟
-فعلا در حد سلام صبح بخیر و شب بخير...
من برم داروهاي این نسخه رو بیارم ،داروهای این قسمت تموم شده...
باشه برو از قسمت خودمون به ته راهروي
داروخونه به اتاق داروها رفتم ،داروهايي که لازم داشتمو برداشتم اومدم از اتاق برم بیرون که پام گیر کرد و داروها روی زمین ریخت...
نگاهم با دو چشم سبز عسلی تلاقي کرد ، يكي از ابروهاش رو به طرز جالبي بالا داد ابروهای من ناخداگاه بالاپرید ، واه این کارا چیه ...
حالتون خوبه خانوم نستو؟
-بله چطور؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_ششم
نشستم زمین سبد داروهارو برداشتم شروع
کردم به جمع کردن، وقتي از جام بلند شدم
هنوز سر جاش وایساده بود،سؤالي نگاش کردم که خيلي جدي گفت : حواست کجاس داروهارو پخش زمین کردي؟
متعجب نگاهش کردم..
حواست و جمع کن خانوم محترم، اینجا خونه ي خاله نیست فهميدي؟ و بعد بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم رفت..
داروهارو قفسه مخصوصش گذاشتم، چقدر دیر کردي وای اگه بدوني چي شد... بعد همه ي ماجرا رو براي هلي تعریف کردم کوفت....
واي دریا فك كن شایسته عاشقت بشه...
-هلي میزنمت ،اعصاب ندارما..
باشه بابا، از خداتم باشه،وضعش توپه...
دریا: من از مردایی از خود راضی بدم میاد...
خواهر بیا برو زن همين شایسته شو... هلنا پشت چشمي نازك کرد ...
تایم کاري تموم شد، با هلي از داروخونه بیرون اومدیم ،این شایسته ام سوار ماشینش شد...
-میگم هلي بيا پولامونو جمع کنیم، بلکه فرجي شد بعد صد سال همچین ماشینی خریدیم،چطوره؟
منظورت واسه اون دنیاته؟؟
- دیگه نه بابا من ۲۰۰ سال عمر میکنم، راستي امشب همه خونه ي عزیز اینا هستیم؟؟
اره دیگه شب جمعه ها همه اونجاییم...
-واي آخيش فردا تا لنگ ظهر میخوابیم؟
اره اگه عزيز بذاره....
همراه هلنا به خونه ي عزيز جون رفتیم ،مامان اینا هم زود تر از ما اومده بودن :سلام به اهل منزل ما اومدیم .
عمو:سلام دخترا....
هزار الله و اکبرعمو جون، روز به روز جوون تر میشي بریم برات خواستگاري؟
يهو يكي محكم گوشمو کشید...
- آي آي گوشم، حالا میری واسه عموت زن میگیري اره؟
-واي زن عمو شمائي؟ زشته سني از شما گذشته دیگه...
زن عمو بیشتر گوشمو کشید:که سني از من گذشته ؟اما از عموت نه،اره؟
-نه کي گفته ماشالا شما دختر 14 ساله اي اصلا میخواستم باعمو بیام خواستگاري خودت، حالا ول کن این گوش من ....
- نخیر نمیشه تو تا رو سر من هوو نیاري دلت خنك نميشه ..
-من؟؟زن عمو خدا نکنه کي از شما براي عموي من بهتره ؟از سر عمومم هم زیادي ، حالا که ازت تعریف کردم گوشمو ول کن ، جون عزیزت ، جون همين يك دونه عموم ..
-زن عمو گوشمو ول کرد، دستي به گوشم کشیدم:آخر من ناقص میشم ...
سامان:الانم درست و حسابي سالم نیستي
- آش خورم که اینجاس ، کي کچل میشي ما يكم بهت بخندیم ...
تو لازم نکرده به من بخندي، برو یه دبه بگیر که میخوایم ترشي بندازیمت...
-واي خوب شد گفتي ،نميدونستم...
مامان:دریا ...
-به مامان خوشگل خودمم که اینجاس..
بعد از سلام و احوال پرسي با بقیه مثل کوزتا تو آشپزخونه برای كمك مامان و زن عمو رفتیم . بعد از یه شام عالي کنار خانواده و دورهمي ، مامان و بابا، ساسان و سامان رفتن، عمو زن عمو، هیراد و زنش هم به خانشون رفتن. منو هلنا و هیوا شب خونه ي عزيز موندگار شدیم.
همه در کنار عزیز تشك پهن کردیم:عزیز چطور شد که عمه فائزه مرد؟
هلي: آره عزيز..
عزیز بعد از کمی مکث، با صدائي که ناراحتي
توش موج میزد گفت:فائزه و فواد (باباي من دوسال تفاوت سني بیشتر نداشتن ، فائزه دختر شروشیطوني بود،فیروزه رو آقاجونتون خودش شوهرش رو انتخاب کرد ، فیروزه هم حرفي نداشت و میگفت که آقا جون بزرگتر ماست و خير وصلاحمونو بهتر از خودمون میدونه، اما فائزه اینجوری نبود و دلش عشق و عاشقی میخواست. ۱۶ سالش بود ،عاشق پسر همسایمون شد، یه سال بیشتر نبود که به محل ما اومده بودن و به نظر پولدار میومدن، اما عمر عمتون به این ازدواج كفاف نداد .
-عزیز ، عمه فائزه چجوري مرد؟مریض بود یانه؟؟
خسته ام، بخواب ....
-يعني نمي گين؟
هلي:دریا هیس، شاید دلش نمیخواد ، بگه آخه، همیشه به فوت عمه میرسه دیگه نمیگه...شاید مرور خاطرات گذشته رو دوست
نداره. بعد خمیازه اي کشید گفت: من میخوابم شب بخیر ...
-شب بخیر ولي من خوابم نمیبرد..
باصداي ويبره ي گوشي به چشممو باز کردم یه پیام از سعید بود... توي این یه هفته فهمیدم پسر شیطونیه و برعکس خيلي پسرا که مغرورن، اصلا مغرور نیست، پیامشو باز کردم :سلام دختر خوابي؟
-لبخندي زدم تایپ کردم سلام نه هنوز ، بیدارم...
خوب خدارو شکر..
- از صبح ازت خبری نیست، خوبي؟
خوبم تو خوبي ؟
- از صبح سر کارم ، شبم دورهمي خونه ي
عزيزجون بودیم ..
اه عزیز هنوزم مثل قدیما شب جمعه ها همه رو دور هم جمع میکنه؟
-آره...
خيلي دلم براي اونروزا تنگ شده، ما اینجا واقعا تنها هستیم..
- خوب چرا بر نمیگردین؟
میایم به همین زودیا، بسه دیگه هر چقدر از
فامیل دور بودیم، بعد از کمي صحبت با سعید شب بخیر گفتم خوابیدم.... يك ماه از چت کردن من با سعید میگذشت ،هرچی میگذره انگار بیشتر میشناسمش ، توي اين يك ماه اتفاق خاصي نیوفتاده ، امروز سامان میرہ سربازي و مامان و زن عمو تو حیاط
عزیز دارن براش آش پشت پا میپزن، منو هلنا داریم ظرفارو آماده میکنیم ،هیواهم که از زیر کار به بهانه ي درس در رفت...
-راستي...
هلي :چیه؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هفتم
-یادم بنداز عكساي سعید و نشونت بدم ...
إه آفرين،این سیاوش که انقد نچسبه که بیا و ببین...
-ای بابا....
زورش میاد دو کلمه با آدم حرف بزنه، منم
دیگه محلش نذاشتم...
نه سعید که خيلي خوش برخورده، انگار حول و حوش مهر به ایران برمیگردند...
پس ما جمال این شاه پسراي عمه جونمون رو
میبینیم ....
زن عمو:دخترا بیاین کاسه هارو بیارین...
دریا:میگم هلی پاشو بریم آش نذری بدیم بلکه
بختمون بازشد، مثل قدیما آش و میگیرن جاش گل میذارن..
هلی:عزیزم اون مال قدیما بود نه الان که همه
اینترنتی همسر زندگیشونو پیدا میکنن....
دریا: بدو بریم تا مامان با چماق نیومده با صدای بلندی گفتم : مامان اومدم ...
سامان در حال آش خوردن بود..
دریا:آش خور، تو برو اونجا ، جز آش چیزی نداری بخوری، الانم داری آش میخوری...
عزيز: دریا سربه سر بچم نذار، بخور مادر جون نوش جونت...
عمو ، بابا ، ساسان و هیرادم اومدن..
ساسان:سامان آماده ای بریم؟
سامان: اره داداش بریم ...
همه آماده برای بدرقه کنار هم ایستادیم.. وقتي خواست باهام خداحافظي كنه ،محکم بغلش کردم گفتم:مراقب خودت باش ...
_توام ، دلم برای کل کلامون تنگ میشه ...
بعد از خداحافظي از هممون رفت، مامان اشکشو پاك کرد..: عه ماماني واسه چی گریه میکني؟ رفته مرد شه بیاد..
- الهي بميرم بچم چي بخوره ؟واسش سخت
میگذره..
- میدونم
عزيز:عیب نداره دخترم، مرد باید اینسختیا رو ببینه ، پاشين بیاین این آش هارو بین
درو همسایه تقسیم کنید...
منو هلنا آش هارو به همسایه ها دادیم، اکثریت رو میشناختیم، اون بچه هايي که باهاشون تو کوچه بازی میکردیم، حالا بزرگ شدن.. بعضیاشون تشکیل خانواده دادن، بعضیام دارن درس میخونن..... بعد از دادن آش به همسایه ها و آش خوردن ...کنار هلنا تو اتاق دراز کشیدم، واي كمرم ناقص شد ..
هلی:من از تو بدترم، عکسارو بده ببینم ..
گوشیم رو از تو جیبم بیرون کشیدم ،رفتم تو گالري عكسايي رو که سعید فرستاده بود رو
نشون دادم ...
هلی: چه خوشگل شده این پسر عمه ي ما، اته چهره ي قديمیشو داره ولي مردونه تر شده .
دریا:اره اما الان خوشتیپ تر شده به يكي از عکساش که خندیده بود نگاه کردم ،لبخند زدم.
هلی: دریا عاشق شدی....
دریا:كي؟!من؟
هلی: دروغ نگو...
با هحرفهای هلی قلبم ریخت....
اما گفتم :نه، کي با دو تا پیام عاشق
میشه (تو دلم گفتم اره بابا عاشقی کجا بود)
هلی:اره انقدر از دختراي اينطوري بدم میاد... در جواب هلی فقط سرمو تکون دادم، اما فکرم خيلي مشغول بود ، چون ادم گاهی الکی الکی میبینه عاشق شده و خبر نداره،
رفتن سامان يك ماهي میشه، روزها تند از پی هم میگذرن، بدون هیچ اتفاق خاصی....
هلی:-دریا کجایی؟
دریا: چي ،چي شده؟
هلی:حواست کجاس؟ عاشق شدی؟
دریا-برو بابا چی میگی؟؟
هلی: یه ساعته دارم صدات میکنم اصلا حواست نیست....
دریا: خب بگو الان گوشم با توئه....
دریا:حالا چیکارم داری؟
هلی: بیا این نسخه رو به اتاق شایسته ببر..
دریا: - إه زرنگی یا قشنگی چرا خودت نمیبری؟
هلی: -دریا ببر دیگه، من پیش این پسره احساس امنیت ندارم....
درای:آها تو بری بده... من برم خوبه؟
هلی-دریا تو زرنگ تر و بزرگتر از منی...
دریا: - خودتو برای من گربه ی شرک نکن
پووف از دست تو ، بده ببینم..
هلی: آفرین دختر عموی گلم ....
نسخه داروها رو گرفتم، سمت اتاق شایسته رفتم ،دوتا تقه به در زدم
-بیا تو آروم....
در اتاق رو باز کردم وارد شدم: -سلام دستشو زیر چونش زد نگاهی بهم وکرد، سری تکون دادا،نسخه رو روی میز گذاشتم ، سرشو روي نسخه خم کرد، منم سرم رو خم کردم حواسم رو به نسخه دادم ....
شایسته:همیشه انقدر فضول هستی؟
چشمام اندازه ي توپ پینگ
پنگ شد، فقط از حرص دندونامو بهم سابیدم،
نسخه رو به دستم داد :ميتوني بري این نسخه مشکلي نداره ..
تندي سرمو پایین انداختم ، نگاهي به نسخه کردم دیدم راست میگه،میکشمت هلي حالا منو دست میندازي؟؟
سرمو انداختم پایین ،سمت در اتاق رفتم که باصدا شایسته ایستادم: -دفعه ي بعد براي دیدن من یه روش دیگه رو انتخاب کن بلکه نتیجه بگیري ...
دریا:واي اگه جواب نمیدادم امشب خوابم نمیبرد ، برگشتم سمتش خيلي جدي گفتم:خيلي خودتونو تحویل میگیرین جناب شایسته ....
تندی در اتاق و باز کردم اومدم بیرون ،درو محکم کوبیدم و با قدمهای محکم رفتم..
قسمت پذیرش نسخه که من و هلی کار میکنیم... اما اونجا نبود خيلي از دستش عصبي بودم: -خانوم فهیمي خانوم نستو رو نديدي؟
خندید و با دستش اتاقي رو که لباسامونو
میذاشتیم نشون داد، تندي رفتم سمت اتاق
همین که درو باز کردم هلنا گفت : خشم اژدها وارد میشود ....
- هلي حالا منو سرکار میذاری؟
با خنده گفت : حالا چي شده مگه؟
-ابروي منو جلوي این بردی، فکر کرده
عاشق چشم و ابروش شدم، هلي میکشمت
فهميدي؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هشتم
-دریا ما که دوستیم دختر عموییم دلت میاد؟؟؟
حرف نزن خوبم دلم میاد ....
با هم دست به یقه شدیم،که در باز شد و
با داد شایسته هردومون دست نگه داشتیم...
اینجا چه خبره خانوما اینجارو با مهد كودك
اشتباه گرفتین؟ یکبار دیگه چنین کارهايي ازتون ببینم هردوتون اخراجيد، درو محکم کوبید رفت...
منو هلنام مثل چی همینطور وایساده بودیم
-تقصیر تویی که اینقدر بی جنبه ای.
-میزنمتا هلي بدو بريم تا اخراج نشدیم ...
رفتیم سر کارمون....
تازه رو تخت دراز کشیده بودم که یه پیام از سعید برام اومد ،تو این ۲ماه خيلي بهش عادت کردم گاهي حس میکنم دوسش دارم، سري براي افکارم تکون دادم: -سلام بانو بيداري؟
-سلام اره ..
-خوبي چه خبر؟
-اینجا سلامتي ، اونجا چه خبر؟
من یه خبر خوب برات دارم چي؟
-ما هفته ی دیگه ایرانیم
-واقعا؟
-اره دلم میخواد از نزديك ببینمت (واي حالا چیکار کنم)
-هلنا خوش حال نشدي؟
چرا خيلي! پس چرا دیر جواب دادي؟
-اخه باورم نمیشد ....
-اي جان حتما از خوشخالیه،بعد استیکر خنده فرستاد..
- منم استیکر خنده براش فرستادم...
عزیزم خسته اي برو بخواب شب بخیر..
-شب توام بخیر ..
گوشیمو روی کوسن پرت کردم به عکسم که روبه روي تختم نصب کرده بودم دوختم ،اما فکرم جای دیگه پرسه میزد ،باید با هلنا حرف میزدم (واي اگه بفهمه من هلنا نیستم، پووف)
با فکر و خیال خوابم برد ، همش تو خواب میدیدم سعید فهميده من هلنا نیستم صبح هم با سردرد بیدار شدم ، یه دوش ۲دقیقه اي گرفتم تا سرحال بیام ،مانتو شلوار مشکیمو پوشیدم کیف اسپورتمو با کفش آل استارمو برداشتم: -مامان خداحافظ ...
به سلامت عزیزم....
هلنا ازواحدشون اومد بیرون:سلام دریا خانوم ، دپرسی؟
-سرم درد میکنه ..
چی شده؟
-من نمیدونم چرا به حرفای تو گوش میدم با اینکه میدونم اشتباهه ..
حالا چی شده؟
-هفته ی دیگه سعید اینا میان ایران ...
واه خب بیان مگه جای تو رو تنگ میکنه؟
- هه هه خندیدم، بامزه جای من تنگ نمیشه اما اون بفهمه من تو نیستم چی؟
اها راس میگیا، حالا چیکار کنیم، حالا كو تا آخر هفته بذار یه فکری میکنیم ....
_هلی زشته بفهمه ...
خب یه کاری میکنیم نفهمه..
- چیکار؟.
از امشب قرار شد هلنا جای من به سعید پیام بده،نزدیک 3 ماه شب و روز با سعید چت کردم ،اون از تمام اتفاقاتی که تو طول روز براش می افتاد برام تعریف میکرد ،منم گاهی از اتفاقات داروخونه،گاهی براش شعر میفرستادم چون خیلی دوست داره..... چون عادت کرده بودم قبل خواب با سعید چت کنم ، برام سخت بود خوابیدن ،هی از این پهلو به اون پهلو میشدم...
همه اش تقصیر خودمه نباید قبول میکردم جای هلی پیام بدم...
عزیز از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه وقتی فهمید عمه اینا دارن میان گریه کرد، حالام داره تمام خونشو برق میندازه...
الان دیگه فقط دو روز مونده تا اومدن خانواده ی عمه ، این چند روز برام سخت بود چون به سعید و چت کردن باهاش عادت کرده بودم .
با هلنا داشتیم کف اشپزخونه رو طی میکشیدیم:میگم دریا این سعید پسر باحالیه -ها چطور؟
اخه خیلی بانمکه ،مرد باید اینطوری باشه .
-فقط لبخندی زدم و زیر لب گفتم:اوهوم
ساسان -دریا یه لیوان آب بده .
وای داداش خسته شدم، بیا یکم کمک کن..
تمیز کنین ببینم ....تنبلا دونفر ادم هنوز کف
اشپزخونه ولو هستین، کارتون تموم شد با یه
سینی چایی خوش رنگ بیاین سالن
دریا: دیدی رفت؟
هلی: بله داداش جناب عالیه دیگه...
دریا: نه که داداش خودت خیلی کمک کر..د
هلی:اون باید کار کنه زحمت بکشه عیال واره...
دریا: آهان اون وقت داداش من تا آخر عمر میخواد تنها بمونه ؟؟؟
هلی:این کار نداره ...
صدای عصبی عزیز از بالاسرمون بلند شد:شما دوتا..
لبخند دندون نمایی زدم:سلام ..
عزیز: اینجوری کار میکنین؟؟
- عزیز خسته ایم خسته .
مگه کوه کندیدن که خسته این؟ دوتا مبل جا به جا کردین، سرامیک و درو پنجره تمییز کردین ...
-اینا کار نیست؟
نه ما قديما بچه داشتیم مهمونم داشتیم دست تنها کارم میکردیم .
-اون قدیم بود عزيز ..
دختر دختره، قدیم و جدید نداره، حالام تند
کارتونو بکنین ...
بعد از کلی کار خسته رو مبل ولو شديم
-وای مردم از پا درد..
هلی: من از تو بدتر
عزيز ،مامان ،زن عمو ما گشنمونه ...
مامان :چه خبره الان غذا رو میارن..
یه سفره بزرگ پهن کردیم ، کباب کوبیده هایی که عمو خریده رو همه دور هم خوردیم، کنار سفره ولو شدم:دستت طلا عمو،خیلی چسبید مردم از گشنگی ..
عمو:نوش جونت عمو جان..
هلی: هیوا تو همش از زیر کار در رفتی ، برو
یه سینی چایی بیار ...
هیوا:من درس دارم ..
هلی:مامان ببین دخترتو....
زن عمو:هیوا یکم کار کنی بد نمی شه..
هلی:ضایع شدی هیوا خانوم ..
هیوا:برو بابا..
یه مانتوی صورتی روشن با یه شلوارکتون ل سفید باشال سفید پوشیدم ، میخواستم برای اولین دیدار خوب به نظر بیام.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_نهم
تازه اول پاییز بود هوا هنوز سرد نشده بود...
هلی:دریا بدو دیر میشه ...
-اومدم .
مامان :عمو فرزاد رفته....
خندیدم
تمیز کنین ببینم ....تنبلا دونفر ادم هنوز کف
اشپزخونه ولو هستین، کارتون تموم شد با یه
سینی چایی خوش رنگ بیاین سالن
دریا: دیدی رفت؟
هلی: بله داداش جناب عالیه دیگه...
دریا: نه که داداش خودت خیلی کمک کر..د
هلی:اون باید کار کنه زحمت بکشه عیال واره...
دریا: آهان اون وقت داداش من تا آخر عمر میخواد تنها بمونه ؟؟؟
هلی:این کار نداره ...
صدای عصبی عزیز از بالاسرمون بلند شد:شما دوتا..
لبخند دندون نمایی زدم:سلام ..
عزیز: اینجوری کار میکنین؟؟
- عزیز خسته ایم خسته .
مگه کوه کندیدن که خسته این؟ دوتا مبل جا به جا کردین، سرامیک و درو پنجره تمییز کردین ...
-اینا کار نیست؟
نه ما قديما بچه داشتیم مهمونم داشتیم دست تنها کارم میکردیم .
-اون قدیم بود عزيز ..
دختر دختره، قدیم و جدید نداره، حالام تند
کارتونو بکنین ...
بعد از کلی کار خسته رو مبل ولو شديم
-وای مردم از پا درد..
هلی: من از تو بدتر
عزيز ،مامان ،زن عمو ما گشنمونه ...
مامان :چه خبره الان غذا رو میارن..
یه سفره بزرگ پهن کردیم ، کباب کوبیده هایی که عمو خریده رو همه دور هم خوردیم، کنار سفره ولو شدم:دستت طلا عمو،خیلی چسبید مردم از گشنگی ..
عمو:نوش جونت عمو جان..
هلی: هیوا تو همش از زیر کار در رفتی ، برو
یه سینی چایی بیار ...
هیوا:من درس دارم ..
هلی:مامان ببین دخترتو....
زن عمو:هیوا یکم کار کنی بد نمی شه..
هلی:ضایع شدی هیوا خانوم ..
هیوا:برو بابا..
یه مانتوی صورتی روشن با یه شلوارکتون ل سفید باشال سفید پوشیدم ، میخواستم برای اولین دیدار خوب به نظر بیام. تازه اول پاییز بود هوا هنوز سرد نشده بود...
هلی:دریا بدو دیر میشه ...
-اومدم .
مامان :عمو فرزاد رفته....
خندیدم
دلم میخواست اولین دیدار عالی باشم. همه کنار هم منتظر ورود مسافرا بودیم ..
هلنا:میگم دریا به نظرت برخورد سعید با من
چطوره؟
- نمیدونم ولی حتما خوبه، این یه هفته شناختیش یا نه؟
هلنا: اره بابا يکم که تو توضیح دادی، یکمم خودم باهاش چت کردم، به نظر پسر خوبی میاد...
بادیدن عمه و شوهر عمه با هیجان دستی تکون دادم :- عزيز ببين عمه فیروزس، وای ماشالا عمه اصلا پیر نشده، اوه اونم سعید....
دریا:کو کجاس؟
هلی:اوناهاش پشت عمه اینا ...
دریا:نگاهم به پسر قد بلند کت و شلواری افتاد که پشت عمه و شوهر عمه داشت سمت ما میومد... وقتی دید نگاه ما متوجهش هست دستی تکون داد برامون...نمیدونم چی شد با نگاهش و لبخندی که رو لبش بود چیزی توی دلم تکون خورد ....
با نزدیک شدن عمه اینا همه به سمتشون
رفتیم ،عزیز و عمه هم و بغل کردن و هر دو زدن زیر گریه... بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن عمه با برادراش احوال پرسی کرد و بابا و عمو عمه رو بغلش کردن ..
بعد از احوال پرسی با بزرگ ترها، اومد سمت ما...
عمه:ماشالا چه خانومی شدین شما سه تا..
-خوش اومدی عمه جون...
عمه:عمه به فدات، چقدر دلتنگتون بودم..
با
شوهر عمم احوال پرسی کردیم بعد سعید اومد سمت ما نگاهی به هر سه تامون انداخت اما لبخندش وقتی به هلنا نگاه کرد عمیق کرد: سلام خانوم های زیبا ، من سعیدم یادتون که نرفته؟
هلنا :خوش اومدین به وطن...
با دقت نگاهی بهم انداخت گفت : باید دریا باشی درسته؟
-لبخندی زدم و گفتم:خوش اومدی پسر عمه ، درسته دریام ..
ممنونم چه بزرگ شدی با هيواه م احوالپرسی کرد
همه باهم به خونه ی عزیز رفتیم، البته بابا به عمه فیروزه گفت :اگه خسته هستن ما میریم فردا میایم مبینیمشون ،ولی عمه گفت: خسته نیست ،اما شوهر عمه، اقای ملکی، از همه عذر
خواست و خسته بود رفت تا بخوابه.. ماهم کنار هم تو سالن نشستیم..
بابا : ابجی سیاوش چرا نیومده؟
عمه : يكم از کاراش مونده، اما تا چند ماه دیگه حتما میاد ایشالا... همه درحال صحبت بودن با هلیا رفتیم اشپزخونه ، وسایل پذیرایی رو اوردیم سالن ، سعید با یه دست لباس اسپرته تو خونه ای از اتاق اومد بیرون ، کنار ساسان نشست ،چون تفاوت سنی باهم نداشتن از قدیم باهم جور بودن و با رفتن عمه اینا این دوستی کم نشد و ازطريق تلفن و چت باهم در ارتباط بودن این چند سال و.....
دو سه روزی از اومدن عمه اینا میگذره و قرار
شده یه شب یه مهمونی بگیریم و فامیل های
نزدیک رو دعوت کنیم...مهمونی که میگم نه از اون مهمونیای بزرگ عیونی ، نه بابا همین
مهمونی ساده خودمون به صرف شام و شیرینی ..
با هلنا و هیوا رفتیم بازار من یه کت گلبهی
استین سه ربع با یه زیری مشکی که تا روی رونم بود خریدم،هلنا هم کت وشلوار، هیوا هم یه تونیک خرید...
یه دوش دو دقیقه ای گرفتم ، یه ساپورت
کلفت مشکی با کفش عروسکی مشکی براق
پوشیدم،عطرم رو هم زدم و از اتاق بیرون اومدم :مامان من آماده ام..
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_دهم
مامانمم یه کت و دامن یاسی خوشگل
پوشیده بود، ...
بابا-خوب اگه اماده هستین بریم
یه شال روی سرم انداختم ،كيف دستیمو گرفتم رفتم بیرون عمو اینا هم اومدن ،بابا ماشین رو کنار خونه ی عزیز پارک کرد و وارد حیاط شدیم،عزیز از خوشی نمیدونست چیکار کنه.
با عمه و عزیز احوال پرسی کردیم،سعید
و ساسان نبودن ،رفتیم اتاق وسایل اضافی و گذاشتیم یه نگاه کلی به قیافم
انداختم: _چطور شدم هلی..
هلیا نگاهی به سر تا پام کرد:_هی بدک نشدی، به پای من که نمیرسی....
_برو بابا چه پرویی تو..
هیوا:شما دوتا از هم نظر نپرسین به نظرم خیلی بهتره....
هلی:بچه وقتی دوتا بزرگتر حرف میزنن نپر وسطشون....
هیوا:هه هه الان شما دوتا خیلی از من بزرگترین دیگه اره؟
_پس ،چی بچه ام بچه های قدیم بریم ببینیم کیا اومدن
..همین که رفتیم بیرون نگاهم به ساسان و
سعید افتاد که کت وشلوار پوشیده کنار
هم نشسته بودن حرف میزدن.
با خروج ما از اتاق سعید نگاهی به هر سه
تامون انداخت و لبخندی زد به سمت پسرا رفتیم ...
هلی : سلام ، پسر عمه و پسر دایی خوب خلوت کردین...
سعید : سلام هلنا خانوم شما هم بفرمایید...
هلنا : حالا چی میگفتین..
_راجع به قدیما حرف میزدیم ..
هلنا نفس عمیقی کشید :_یادش بخیر چقدر تو این حوض خودمون رو خیس میکردیم ...
دستمو کردم تو اب یه مشت اب گرفتم پاچیدم تو صورت هلنا ...
هلنا جیغی کشید :_وای دریا خیس شدم ... هر دوتامون نگار نه انگار بزرگ شدیم، از صدای خنده ی ما ساسانم اومد بیرون و اونم شروع به اب بازی کرد...
رفتم سمت شلنگ و بازش کردم، شلنگ رو گرفتم طرف بچه ها ...
سعید : تو باز جر زنی کردی دریا؟؟
ساسان : وای به حالت دست بهت نرسه دریا..
_دستت بهم نمیرسه برادر گرامی..
هلنا اومد سمتم جیغی کشیدم شلنگ رو
پرت کردم، ساسان و سعید با هلنا هم دست شدن،همین طور که در حیاط میدویدم نفس
زنان گفتم : ای نامردا سه نفر به یه نفر ..
هلنا : تا تو باشی جر زنی نکنی..
_اذیت نکنین، دلتون میاد منو اذیت کنین؟؟
۰سعید:حقته.....
سرمو چرخوندم سمت سعید:_سعید پسر عمه بعد از 10 سال اومدی،بذار یه دو روز از دلتنگیت بگذره بعد شروع کن ..
سرمو چرخوندم سمت در سالن که دیدم
همه جوونا اومدن بیرون و دارن ما رو نگاه میکنن و میخندن ..
_بچه ها اونجا رو....
ساسان و سعید نگاهی به دختر پسرای که جلو در سالن بودن کردن ، هر دو گفتن شماها چرابیرون اومدين؟
منم از فرصت استفاده کردم با صدای
بلند گفتم : هلنا یه گربه پشت سرته ..
میدونستم هلنا فوبیای گربه داره،هلنا جیغ بنفشی کشید که گوشام کر شد، با این کار هلنا ،فرار کردم و داد زدم گول خوردین، گول خوردین، شکلکی براشون در آوردم ...
هلی :میکشمت تو میدونی من از گربه میترسم ....
_میدونستم که گفتم ، تا تو باشی كه من دختر عموت رو به کسی نفروشی.....
هر چهار تامون با لباسای خیس وارد سالن شدیم، مامان با دیدنمون گفت : بچه ها چی شده بارون باریده ؟؟
هلی : آره زن عمو بارون از شلنگ اومده..
عمه : یعنی چی ؟
سعید : یعنی اینکه مامان یاد قدیما افتادیم
زن عمو : این دو تا کم بود شما دوتا هم بهشون اضافه شدین..
هلی : مامان همش تقصیر دریاس...
عمه و مامان و زن عمو خندیدن و گفتن از دست شما ها جوونا...
عزیز : حالا برین یه چیزی پیدا کنین بپوشین...
ساسان و سعید به اتاقی که عزیز برا
سعید گذاشته بود ، رفتند،منو هلنا هم به اتاق همیشگی خودمون که حالا اتاق عزیز شده بود رفتيم . اتاق عزیز فعلا دست عمه و شوهر عمه بود، تا یه خونه خوب بخرن و مستقر بشن ..
_میگم هلی چی بپوشیم ؟
هلی : نمیدونم..
_ هلی ما فقط یه دست بلوز شلوار خرسی داریم که برای شبایی که خونه عزیز میخوابیم میپوشیم ..
هلی : وای نگو که باید اون لباسا رو بپوشیم تا عمر داریم این ملت دستمون میندازن....
_پس شما بفرمایید چی بپوشیم، این طوریم که نمیشه ببین اب ازمون میچکه..
هلی پووف کلافه ای کشید ...
نگاهی به بلوز شلوار صورتی رنگ ام انداختم و از مجبوری پوشیدم نگاهی به خرس روی بلوز انداختم و پوشیدم...هلنام بلوز شلوارشو پوشید ،هر دو نگاهی بهم انداختیم،حالا نخند کی بخند، واقعا مضحک شدیم..
بعد از کلی خنده، از اتاق خارج شدیم،بقیه با دیدن ما شلیک خندشون هوا رفت...
سعید و ساسان نفری یه بلوز شلوار شیک
اسپورت پوشیده بودن.. نگاه حسرت باری بهشون انداختیم.
-خدایی این چیه تن شما دو تاس مگه دختر بچه چهار ساله هستین؟؟
_ مگه چیه
ساسان : خدا همچین زنی نصیبم نکنه..
_شما اول یکی رو پیدا کن تو رو قبول کنه بعد بیا حرف بزن ..
سعید : ولی خیلی با نمک شدین، بیاین یه عکس بندازیم و همه باهم یه عکس دسته جمعی انداختیم ..
قیافه منو هلنا با لباسای تنمون واقعا دیدنی شده بود،بعد از شام و دورهمی همه رفتن خونه هاشون ..ما هم با عزیز و عمه اینا
خداحافظی کردیم اومدیم خونه،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_یازدهم
انقدر خسته شده بودم و بهم خوش گذشته بود كه سرم به بالش نرسیده خوابم برد..
صبح خوابالود از جام بلند شدم :پووف آخه جمعه هم کسی سرکار رفته .
نق نق کنان از اتاق بیرون اومدم ...رفتم سمت سرویس بهداشتی ، دست و صورتم و شستم .
خواب از سرم پرید،خونه توی سکوت فرورفته بود. با حسرت نگاهی به اتاق هایی که بقیه خواب بودن کردم. لقمه ای نون و پنیر خوردم . لباسامو پوشیدم، کیفم و برداشتم از واحدمون بیرون اومدم.
رفتم سمت واحد عمو اینا، دستمو روی زنگ
گذاشتم با خبیثی کامل دستم و از روی زنگ بر نداشتم . یهو در باز شد هلنا با مقنعه ای یه وری و چشم های خوابآلود توی چهار و چوب در نمایان شد.
چرا کله سحر اینطور زنگ میزنی؟
دستشو گرفتم کشیدم بیرون ،اولش که اول صبح نیست ساعت 9 شده دومش می خواستی تو داروخانه شبانه روزی کار نکنی،
برو خداتو شکر کن شب کار نیستی .
آره آخه این چه کاریه من میخوام جمعه تا لنگ ظهر بخوابم ...
-منم می خوام اما میبینی زندگی خرج داره، دلت نمی خواد که این کار از دست بدی؟؟
هلنا تو چته؟از صبح اینقدر نق نق میکنی یه ریز داری غر میزنی ...
هلی پاشو کوبید زمین:اصلا من دلم نمیخواد کار کنم،اصلا من میخوام ازدواج کنم..تو دلت نمیخواد ازدواج کنی؟؟؟
-اگر اونی که میخوام بیاد چرا که نه...
هلی:نکنه که عاشق شدی؟؟
-هول شدم و گفتم ،نه ،همینطوری گفتم.....
هلی نگاه مشکوکی بهم انداخت دیگه چیزی نگفت.
باهم سوار مترو شدیم و جای همیشگی پیاده شدیم.نگاهی به سردر داروخانه انداختم که بزرگ و زیبا نوشته شده بود: داروخانه ای دکتر قیاص شایسته ..
-آخه این اسمه ؟
هلی_چیه ،اسم بدی نیست...
-ببینم هلی نکنه دلت پیشش گیره .
هلی:چی ؟کی ؟من عمرا نخیر من حس میکنم سعید و دوست دارم.
لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد سر جام موندم .
هلنا برگشت چی شد دریا ؟؟
سری تکون دادم لبخند زورکی زدم ،هیچی یه لحظه سرم گیج رفت.
هلی:حتما باز صبحونه نخوردی.
-آره آره
بریم تو ی برای خوردن پیدا میشه یا نه .
دستمو کشید باهم وارد داروخانه شدیم.
سر و صدای بچه ها از آشپزخونه می اومد.
رفتیم قسمت اشپز خونه بچه ها داشتن صبحانه می خوردن ،هلنا رفت جلو: تنها تنها پس ما چی ؟؟
زهرا لقمه بدست از جاش بلند ش:دو دقیقه نبودین اینجا در آرامش بود.
خندیدم زهرا رفت بیرون .
هلنا لقمه ای رو گرفت طرفم بیا بخور ...
با صدای شایسته هر دو به عقب برگشتیم:
فکر کنم شماها اینجا رو با جای دیگه ای اشتباه گرفتین..
هر دو سرمون پایین انداختیم با ببخشیدی سرکارمون رفتیم.تا ظهر سرمون خلوت بود .
ظهر وسایلامونو جمع کردیم تا شیفتمون عوض کنیم که شایسته مثل عجل معلق دوباره بالای سرمون حاضر شد.
-کاری داشتین؟
امشب نوبت شیفت شماست که شب بمونید
من و هلی نگاهی به هم انداختیم.
-اما آقای شایسته میدونید ما شبا نمیایم .
خانم محترم بنده چیزی نمی دونم ،امشب نوبت شیفت شماست .
- انگشتشو گرفت طرفم فقط هم شما شیفت داری روز خوش.با دست در داروخونه رو نشون داد.
عصبی دستمو مشت کردم، کیفمو برداشتم و سمت در پا تند کردم .
هلنا دنبالم دوید :صبر کن دریا .
در اتوماتیک باز شد ،از داروخونه زدم بیرون
هلنا باهام هم قدم شد ..
می دونم ناراحتی تازه امشب عمه اینا خونه ما هستن ،قرار بود دور هم خوش بگذرونیم ،
خود خواه چی فکر کرده مگه من برده زر خریده شم .
هلنا بازومو گرفت:حالا خودتو ناراحت نکن..
خندید دستاشو ،باهم سوار مترو شدیم تا به مسیر رسیدن چرتی توی مترو زدم.
دم در آپارتمانامون از هلنا خداحافظی کردم حوصله کلید انداختن نداشتم . دستمو روی زنگ گذاشتم،مامان کفگیر بدست در باز کرد
وای دریا تو هنوز یاد نگرفتی دستتو روی اون زنگ میذاری بعدش برداری من کر نیستم.
بوسه ای روی گونه مامان زدم،فدای حرص خوردنات اینقدر حرص نخور پیر میشی بابا می ره زن میگیره.
بابات ...
- بابام چی ؟؟
مامان کفگیرشو برد بالا برو تو اتاقت یه نصف روز نیستی خونه امن امانه ..
-هی خدا بقیه هم مادر دارن من هم مادر دارم
شب دوباره باید برم سرکار ....
وا شب خونه عموتینا دعوتیم.
لباسامو در آوردم کش موهام باز کردم،میدونم مامان اما چیکار کنم باید برم.
الانم یه چرت میزنم شب خوابم نبره این صاحب کار ما از اون بی اعصاباشه .
مامان دیگه حرفی نزد پریدم روی تخت پتو رو کشیدم روی سرم. اما دلم میخواست امشب خونه عمو اینا میرفتم. سعید و می دیدم راستکی عاشق شدم رفت.....
تازه چشم هام گرم شده بود که با تکون های دستی چشم باز کردم،مامان بالای سرم بود
_ای بابا مامان بذار بخوابم.و پتو رو کشیدم روی سرم...
_دختره ی تنبل پاشو تا آماده بشی، بری میدونی چقدر طول میکشه؟!قبل رفتن برو خونه عموت ،عمت اینا اومدن..
یهو چشم هام باز شد،تند سر جام نشستم..
_چی شد یهو بیدار شدی؟!
سرم و خاروندم:_هیچی دیرم شد..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_دوازدهم
مامان سری تکون داد،از اتاق بیرون رفت..
پتو رو زدم کنار ،از توی کشو لباس برداشتم و از اتاق بیرون اومدم...
با دیدن بابا لبخندی زدم..
رفتم جلو از پشت سرش پخ کردم...بابا یهو از جاش پرید،زدم زیر خنده،بابا کوسن توی دستش و پرت کرد سمتم،جا خالی دادم...
_پیر شدی بابا دیگه نشونه هات به هدف نمیخورن..
بابا خندید:_دختر عمت پیر شده ،من هنوز از چهل گلم یکیش باز شده..
رو دسته مبل نشستم:_اِه عمه پیر شده؟؟
باشه امشب رفتم دیدن عمه اینا ،بهش میگم بابا گفت عمه پیر شده...
_حرف دهن من نذار بچه...
_اِه اِه همین الان گفتیا زدی زیرش؟؟
گونه ی بابام رو بوسیدم:_من برم دیرم میشه
_مگه خونه عموت نمیای؟!
_نه فقط در حد سلام ،امشب نوبت شب کاریمه...
_نمیشه کسی و جات بذارن؟!
سری تکون دادم...
رفتم سمت حموم دوش گرفتم..آماده شدم
از اتاق بیرون اومدم:_مامان من میرم خونه عمو اینا، از اونجا میرم داروخونه..
سامان گفت:_خودم میرسونمت..
_وای عالیه فدای داداش خودم بشم.
از خونه اومدم بیرون ،زنگ خونه عمو اینارو زدم،یکم استرس داشتم،هلنا در و باز کرد
نگاهی به تیپش انداختم...
_چه تیپی زدن بعضیا..
پشت چشمی نازک کرد:_پس چی...
آروم سرش و جلو آورد :_امشب میخوام سعید و عاشق و شیدا کنم...
چیزی توی دلم تکون خورد،لبخند زورکی زدم:
_عمه اینا اومدن؟!
هلنا از جلوی در کنار رفت:_آره تازه رسیدن..
با هلنا وارد سالن شدیم،با دیدن عمه اینا رفتم سمتشون،عمه بغلم کرد:_خوشگل عمه چطوره؟!
گونه ی عمه رو بوسیدم: _فداتون،خوبم...
با دیدن سعید دست و دلم لرزید:_چطوری پسر عمه ؟!
لبخندی زد:_خوبم تو چطوری؟!کجا میری؟!
_سرکار..
_مگه شب کاری؟!
_نه ولی مجبورم برم،داروخونمون شبانه روزیه...
_آهان...
زن عمو با سینی چایی اومد،از جام بلند شدم...
_سلام عروس خانوم
زن عمو خندید:_فامیلاتو دیدی من و یادت رفت دریا...
_استغفرالله این چه حرفیه شما عشقی و بوسه ای روی گونش زدم..
_خوش به حالتون شماها دختر دارین و شادی
همیشه تو خونتونه...
_وای شهین جون خدا دریا و هلنا رو نصیب
گرگ بیابون نکنه ...
هلی:دستت درد نکنه مامان ..
عمه خندید اذیت نکن دخترامو ...
نگاهی به ساعتم انداختم از جام بلند شدم :
من برم دیرم میشه ،سعید از جاش بلند شد صبر کن سامان گفت میاد اینجا ...
_آره مامانم گفت، اما فکر کنم دیر بیاد من برم...
صدای زنگ خونه عمو اینا بلند شد، هیوا تند رفت سمت در با تعجب به هیوا نگاه کردم، در آپارتمان و باز کرد ...با دیدن سامان لبخندی زدم اما وقتی رنگ رنگ شدن هیوا رو دیدم، شکم به یقین تبدیل شد..
انگار هیوا حسی نسبت به سامان داشت
اما سامان خیلی از هیوا بزرگتره که
سامان با عمه اینا سلام و احوال پرسی کرد
بریم ....
سعید اومد سراغمون :منم باهاتون میام..
خوشحال لبخندی زدم البته.با بقیه خداحافظی کردیم
سعید و سامان جلو نشستن ،منم عقب نشستم،سامان ماشین و روشن کرد بعد از چند دقیقه کنار داروخونه نگه داشت،هم زمان با ما شایسته هم از داروخونه بیرون اومد..
از ماشین پیاده شدم که سعیدم پیاده شد،
اینجاست داروخونه ایی که کار می کنین ؟
-اره....
شایسته کنار ماشینش ایستاده بود..
سعید سوار ماشین شد و با سامان رفتن...
رفتم سمت داروخونه که شایسته با پوزخند گفت: میبینم دوتا دوتا رفیق داری....
همه رو مثل خودتون نبینین ،چرخیدم و وارد داروخونه شدم...
با دیدن بچه هایی که شیفت شب بودن سلامی کردم ،هیچکدومشون رو نمیشناختم
،دختری از اتاقی که برای استراحت بود بیرون اومد، نگاهی به قد و بالاش انداختم ...چه خوشگله...
دختره رفت سمت یکی از بچه ها و با ادا گفت: قیاص و ندیدین ؟
داروخونه شلوغ بود و تا دیروقت نتونستم از جام تکون بخورم، اصلا نفهمیدم این شایسته از کی اومده،نگاهی به نسخه ی توی دستم انداختم به عادت همیشگیم بالای ابرومو خاروندم ،صبر کنید از آقای دکتر بپرسم و از جام بلند شدم،رفتم سمت اتاق شایسته انقدر خوابآلود بودم که یادم رفت در بزنم، درو باز کردم سرم و آوردم بالا سوالمو بپرسم که
دختر هرو دیدم که با شایسته بگو بخند میکردند ...
_ببهشید بد موقعه مزاحم شدم..
یهو صدای عصبی شایسته بلند شد:_ مگه اینجا خونه خالست که در نزده سرتو میندازی پایین میای تو..
_ببخشید من فکر اینجا داروخونه..
شایستهعصبی اومد طرفم و انگشت اشارش رو گرفت سمتم:_حواستو جمع کن دختر خانوم با کی داری حرف میزنی و نسخه رو از دستم کشید بیرون:داروهاشو بدین....
نسخه رو رو هوا زدم که مچاله شد،پوزخندی به دختره زدم و تند از اتاق بیرون اومدم..
لب و لوچم رو کج کردم،رفتم داروهای خانومه رو دادم،تا صبح سرکارم چرت زدم،
هوا روشن شده بود که به خونه رسیدم و یه راست رفتم رو تختم تا ظهر خوابیدم..
_پاشو خوابالو که خبرای توپ دارم...
_باز تو خروس بی محل اومدی..برو بیرون میخوام بخوابم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیزدهم
هلنا رو تخت کنارم ولو شد،خمیازه ای کشیدم:_دیشب با عمه اینا خوش گذشت؟!
یهو چشم های هلنا برق زدو با شادی گقت:واای دریا دیشب خیلی خوش گذشت جات خالی...
-با قیافه ی ناراحتی گفتم:_خوش به حالتون من بدبخت که تا صبح نعشه چرت زدم ..حالا چی شد؟!
هلنا چشم هاشو تنگ کرد:_اوووم خوب با سامان و هیوا و سعید بیرون رفتیم، کلی خوش گذروندیم..سیاوش زنگ زده بود و با هم صحبت کردیم،من که با اون حرف نزدم، ولی سعید عشقه..
-با حسرت به هلنا نگاه کردم...هلی از کجا بدونه من عاشق سعید شدم...اگه سعید من و نخواد چی؟!
عصبی پلکام و باز و بسته کردم،همراه هلنا رفتیم آشپزخونه صبحونه خوردیم...
روزها از پی هم میگذشت،عمه اینا خونه ی زیبایی خریدن،من و هیوا و هلنا بسیج شدیم تا همراه سامان و سعید برای خونه با سلیقه ی خودمون وسایل بخریم..یه هفته ای کامل درگیر خرید وسایل خونه ی عمه شدیم و نصف روز میرفتیم داروخونه...
از اون شبی که شایسته رو با اون دختره رو هم
دیدمشون دیگه خیلی باهاش رو در رو نمیشدم..
چیدمان خونه ی عمه هم تموم شد،دیگه کم کم داشت باورم میشد که سعید نگاهش فرق کرده و یه جور خاصی هلنا رو میدید
با اینکه خوشبختی هلنا برام مهم بود، اما وقتی میدیدم با یه چت عاشق پسر عمم شدم که نفهمید اونی که چند ماه باهاش چت
میکرده من بودم نه هلنا ،غصم میگرفت..
یک ماه از اومدن عمه اینا میگذره...بی حوصله کنار پنجره ی اتاقم روی صندلی گهواریم نشستم،امروز هلنا مشکوک میزد،کلی به خودش رسیده بود،هرچی پرسیدم کجا میری چیزی بهم نگفت..از صبح حالم یه جوری بود..
انگار یه غمی روی دلم سنگینی میکرد،دلم میخواست گریه کنم....درگیر خود درگیریام بودم که با صدای زنگ آپارتمان کسل و بی حوصله از جام بلند شدم،از زنگ زدناش معلوم بود هلناس..مامان خونه نبود و من تنها بودم ،درو باز کردم:_باز سر آوردی؟!
با دیدن یه دسته گل بزرگ از رزای قرمز بقیه ی حرفم تو دهنم ماسید،هلی خوشحال گل های رز رو از جلوی صورتش پایین آورد خندید....
_هلی این گلارو برای من خریدی؟!
پشت چشمی نازک کرد:_نخیر این گلارو عشقم برام خریده..
_اوهو این عشق جان کی هست حالا؟!از در فاصله گرفتم..
هلنا اومد داخل در و پشت سرش بست:_وای دریا اگه بدونی امروز چه روزی بود، هنوزم تو هنگم..
چرخیدم سمتش:_ خوب بگو ببینم این آدم خوشبخت کیه که به دل تو نشسته؟!
خندید:_سعید
لحظه ای احساس کردم خونه دور سرم چرخیدو زیر پام خالی شد...خیره ی هلنا شدم
هلی دستش و جلوی صورتم تکون داد:_دریا زنده ای؟؟چرا اینطوری شدی؟؟
به خودم اومدم و به زور خندیدم،خنده ای که از گریه غم انگیز تر بود:_خوبم یه لحظه شوکه شدم،مبارکه،و با صدای لرزونی گفتم:
_حالا چی بهت گفت ناقلا؟!
دستمو کشید:_بیا رو مبل بشینیم تا برات تعریف کنم چی شد...
با قدم هایی که وزنم و به زور تحمل میکرد
رفتیم سمت مبل و روی مبل دو نفره نشستیم..
_وای دریا دیشب سعید بهم زنگ زد گفت فردا یه قراری بذاریم هم و ببینیم،اول که ادا اومدم، اما بعدش قبول کردم،کافی شاپی که آدرس داده بود رفتم..از من زودتر اومده بود
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_چهاردهم
روی صندلی رو به روش نشستم،اول دست دست کرد،اما بالاخره به حرف اومد،گفت که عاشقم شده و دلش میخواد باهام ازدواج کنه
میخواسته اول نظر من و بدونه..باورت نمیشه چند دقیقه فقط همینطور نگاش میکردم..
بدبخت ترسیده بود جوابم منفی باشه،اما تو میدونی منم دوسش داشتم و از اینایی که الکی ادا میان و عشقشون و از دست میدن بدم میاد...اما خب گفتم باید فکرام و بکنم..
با هم بستنی خوردیم،همین که خواستیم برگردیم این گل هاروکه از قبل سفارش داده بود و بهم دادو دوباره ازم خواست تا با عمه اینا برای خواستگاری بیان..
منم دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم با عمه اینا صحبت کنه و یه شبی رو خواستگاری بذارن:_خیلی خوشحالم دریا خیلی
_مبارکه عزیزم،منم خوشحالم که تو به عشقت رسیدی...
هلنا کمی صحبت کرد،اما من هیچی از حرفاش نمیفهمیدم،همش خدا خدا میکردم برای اولین بار تنها باشم....هلنا از جاش بلند شد:_من برم..
از جام بلند شدم:_بودی حالا..
_نه برم حتما عمه زنگ می زنه..
لبخند زدم:_باشه برو..
گونه ام رو بوسید و رفت..همین که در آپارتمان بسته شد ولو شدم روی مبل و بغضم شکست،هق زدم ،اشک ریختم،بعد از کلی گریه خسته به یه گوشه خیره شدم،میدونستم دوست داشتنم از اول اشتباه بود،باید این عشق یه طرفه رو فراموش کنم،جز درد چیزی برام نداره،آخر هفته بود که عمه اینا برای خواستگاری هلنا اومدن،دلم میخواست نرم اما بخاطر هلنا باید میرفتم،هلنا برام مثل خواهر بود و عزیز..تونیک پوشیدم،با شلوار برمودا
آرایش انجام دادم تا چهره ی رنگ پریده ام کمتر خودشو نشون بده،موهای بلندم رو با کلیپسی بستم:_مامان من زودتر میرم خونه عمو اینا..
_باشه برو...
.از آپارتمان بیرون اومدم و در عمو اینا رو زدم،هیراد درو باز کد:_به دریا خانوم چطوری؟!
_خوبم تو چطوری؟!
_زن عمو کجایی؟!
صدای زن عمو از تو آشپزخونه بلند شد:_سلام دریا جون برو اتاق هلنا خودشو کشت..
_ای به روی چشم.در اتاق هلنا رو با ضرب باز کردم:_من اومدم ..
هلنا دستشو گذاشت روی قلبش:_ سکته کردم..
نگاهی به قد وبالاش انداختم:_واو چه لیدی زیبایی ..
وای دریا استرس دارم...
-استرس برای چی آخه؟؟
_نمیدونم..
_پس الکی ذهنت و درگیر نکن..بیا آماده شو الان میان..
_راست میگی؟؟
هلنا لباساشو پوشید و آرایش ملایمی هم انجام داد،با هم از اتاق بیرون رفتیم.
مامان اینا هم اومده بودن،صدای آیفون بلند شد،هلنا دستم و محکم گرفت...قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد،نفسم و عمیق بیرون دادم...
عمه اینا داخل اومدن،احساس کردم قلبم از کار کردن ایستاد،دستام سرد شدن
اصلا نفهمیدم چطور با بقیه سلام و احوال پرسی کردم...عمه اینا نشستن،هلنا رفت تا چایی بیاره،بابای سعید خندید گفت:
_فکر کنم هلنا جون و سعید به تفاهم رسیده باشن،فقط صحبت مهریه و جشن میمونه.
با این حرف آقای افشار همه خندیدنو شروع کردن به صحبت کردن.
سعید نگاه های زیر چشمی به هلنا مینداخت
با درد خندیدم گفتم:سعید چشم هات کج شد
بسه انقدر زیر زیرکی نگاه کردی،میخوای جاهامون و عوض کنیم؟!
پرو پرو گفت:من که از خدامه ..
هیراد زد پشتش:_حواستو جمع کن..من الان برادر زنتم غیرتی میشما.
اگه غم روی قلبم و نادیده بگیرم شب خوبی بود،هلنا رو نشون کردن و قرار شد مراسم عقد و عروسی رو تا یه ماه دیگه برگزار کنن
آخر شب به خونه برگشتیم،خسته از تظاهر به خوب بودن خودم روی تخت پرت کردم ،سرم و توی بالشتم فرو کردم و فریاد خفه ای زدم بلکه آروم بشم....تا صبح اشک ریختم
دم دمای صبح بود که خسته با چشم های متورم خوابم برد،با داد مامان یهو سرجام نشستم:_چی شده مامان کسی مرده؟؟
_زبونتو گاز بگیر بچه..خواب موندی..
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم:_وای مامان دیرم شد..
_مادر من فکر کردم رفتی ،چشات چرا پف کردن؟
دستی به چشم هام کشیدمد_نمیدونم حتما زیاد سنگین خوابیدم..آبی به دست و صورتم زدم،لباسام و پوشیدم، کیفم و برداشتم،تند از خونه زدم بیرود،یه در بست گرفتم،هلنا فعلا نمی اومد و باید تنها میرفتم می اومدم...
کرایه رو حساب کردم و وارد داروخانه شدم،
از شانسم شایسته رو دیدم...
_به به خانوم نستو ،راه گم کردید،میفرمودید فرش قرمز پهن میکردیم.
_ببخشید
دادی زد:_یعنی چی خانوم؟؟این چه موقعه ی سرکار اومدنه؟؟اگه میخواین اینجوری بیاین بگین تا ما هم بدونیم تکلیفمون رو..
_گفتم که ببخشید خواب موندم..شما خواب نمیمونید؟؟
نگاهی بهم انداخت،صداش و آورد پایین و گفت:_چشم بادومی هم بهت میادا.....
یهو چشم هام گرد شدو نگاهی بهش انداختم..
دستی به کتش کشید:_دفعه آخرتون باشه و از کنارم رد شد...
شونه ای بالا انداختم...دیوانست..
وسایلام رو تو اتاق گذاشتم،روپوش سفیدم و پوشیدم و رفتم پشت صندوق،تا دیر وقت سرموو شلوغ بود...وسایلم و جمع کردم تا برم که شایسته دوباره پیداش شد گفت:
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_پانزدهم
_شما امشب شب کار میمونید...
_اما خانوادم خبر ندارن...
_میتونین زنگ بزنین
پشتش کرد رفت،دهن کجی کردم و شماره مامان و گرفتم،بهشون اطلاع دادم شب کارم نمیتونم بیام،آدم عقده ای...از خواب زیاد هی چرت میزدم،با صدای زهرا به خودم اومدم:_دریا برو یکم بخواب من بیدارم...
خمیازه ای کشیدمو از خدا خواسته رفتم اتاق استراحت،مقنعه ام رو از سرم در آوردم،کلیپس موهام و باز کردم و روی کاناپه دراز کشیدم،به لحظه نکشید خوابم برد
با احساس اینکه چیزی روی صورتمه تکونی به خودم دادم ودوباره خوابیدم...انقدر غرق خواب بودم که اینبار دستی لای موهام رفت
به هوای اینکه مامانه با خیال راحت خوابیدم
و چیزی نفهمیدم،با تکون دستی گفتم_مامان ولکن خوابم میاد...
_دریا پاشو مامان چیه منم زهرا..برو سر کارت شایسته چند بار سراغت و گرفت..
تند نشستم سر جامو نگاه نا آشنایی به اطرافم انداختم با یادداوری اینکه داروخونم و خونه نیستم، کلیپسم و بستم..
گیج سری تکون دادم و لباسام و پوشیدم رفتم سر کارم،با دیدن شایسته که از اتاقش بیرون اومد لحظه ای ایستادم،نگاه خیره ای بهم انداخت....
ازش چشم گرفتم و رفتم سر جای خودم..
هوا روشن شده بود که وسایلم و جمع کردم
و با مترو به خونه رفتم،یه راست وارد اتاقم شدم،تخت خوابیدم.....
روزها از پشت هم تند تند رد میشدن . هلنا و سعید سخت درگیر خرید بودن . گاهی دلم از این همه روزمرگی ها میگیره . صبح می رم ظهر میام هلنا دیگه کمتر میبینم. جای هلنا نگین اومده ،دختر بدی نیست اما حسی نسبت بهش ندارم. با اینکه می خواد باهام گرم بگیره اما بازم برام غریبه است. وارد داروخانه شدم.
نگین با دیدنم خندید گفت :سلام دریا چطوری؟؟
مرسی خوبم تو چطوری؟؟
توپ فردا شب یه جشن تولد دعوت شدم تو هم بیا باهم بریم....
-نه مرسی تو دعوتی...
بیا دیگه همش دختره ،خواهش خوش میگذره ها...
کمی فکر کردم ،دل خودم خیلی میخواست برم...
-چی شد میای؟؟
صبر کن به مامانم بگم بهت خبر میدم.
-باشه اما زود خبر بدی ها خیلی خوش میگذره حتما بیا..
سری تکون دادم بعد از تمام شدن کارم بی حوصله به خونه برگشتم.در آپارتمان باز کردم. داد زدم :دختر گلتون اومد کسی خونه نیست؟؟؟
یوهوو مامان، ای بابا هیچکس من و دوست نداره.؟؟
سامان از اتاقش بیرون اومد:چه خبره جغله اینقدر جیغ جیغ میکنی.
-خندیدم جغله عشقته..
یهو رنگ صورت سامان عوض شد مثل کسی که هول کرده باشه..
ابروی بالا انداختم :چیه ها سامان خان زدم تو خال ؟؟
-ساکت بچه دهن من حرف نذار، عشق کیلو چنده کی گفته ؟؟؟
قیافه ام متعجب کردم:واقعا پس به هیوا بگم به خواستگارش جواب بله بده تو که عاشق نیستی...
چی ؟چرا به من نگفته براش خواستگار اومده؟؟
خندیدم اِه دیدی ، بعد به من میگه عشق کیلو چنده...
-بی توجه به من گفت : اون خواستگار کیه ؟؟
من فقط می خواستم از زیر زبونت حرف بکشم که موفق هم شدم.
-یعنی تو همه حرف هات الکی بود؟
شونه ای بالا انداختم ،نه من فقط از زیر زبون یه عاشق حرف کشیدم همین .
- سامان خیز برداشت طرفم که جیغ زدم و پریدم پشت مبل ،سامان نیایا بیای می رم زیر آبت و پیش بقیه میزنم از من گفتن بود.
سامان خنده اش گرفته بود: به همسر آینده من چیزی نگی ها ،خودت یه روز عاشق میشی می فهمی...
خنده از روی لب هام رفت ، لب زدم شاید.
-چیزی شده دریا ؟
نه ببینم تو چطور عاشق هیوا شدی ؟به تفاوت سنیتون فکر کردی؟؟؟
-عشق که چطور شد و نشد نمیشناسه یهو میبینی دل دادی رفت ،منم به خودم که اومد دیدم ای داد بیداد یه دل نه صد دل عاشق هیوا شدم....
خیلی خوشحالم کی بریم خواستگاری آقا داداش؟؟
-می ریم به زودی..
مامان اینا کجان؟
-خونه عمو ،گفت اومدی بری اونجا...
واقعا پس من رفتم.و بدون اینکه لباسام و عوض کنم رفتم سمت خونه عمو اینا، رو در ضرب گرفتم،که یهو در باز شد و با دیدن سعید روح از تنم جدا شد،قلبم شروع به تپیدن کرد.هول کردم تند از جام بلند شدم.:سلام ..
سلام دختر دائی عزیز کجایی تو؟؟؟
لبخند زورکی زدم:خوبم سرکار، بقیه کجان.
تو سالن دارن خرید هایی که کردیم و رو می بینن...
پس این خرید دیدن داره...رفتم سمت سالن
با صدای بلند گفتم:سلام به همه،سیندرلاتون اومد
هلنا از جاش بلند شد گفت:بی معرفت،الان اومدی؟؟خیر سرم دختر عمومی....
گونش رو بوسیدم:_هل جونم تو ام که چقدر دل تنگ منی...معلومه فعلا مشغولیو با چشم سعید و نشون دادم..
-خندید....
کنار مامان و هیوا نشستم و خریدای هلنارو نگاه کردم،همه چی عالی بود...خواستم از هلنا چیزی بپرسم که دیدم نیستاز جام بلند شدم
رفتم سمت اتاقش،در اتاقش نیمه باز بود
خواستم برم داخل که با دیدن سعید و هلنا سر جام ایستادم..نشسته بودن و درمیدان و قلوه میگرفتن...از دیدنشون با هم و دلم ریخت....دیگه نمیتونستم بمونم،هوای خونه برام سنگینی میکرد،برگشتم تو سالن گفتم:من میرم خونه..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_شانزدهم
_عزیزم بودی کجا میری..
_مرسی زن عمو یکم بخوابم خستم ،دوباره میام،از هلنام خدافظی کنید...
_بزار میگم بیاد..
هول شدم :_نه نه نمیخواد...
از خونه عمو اینا اومدم بیرون،رفتم سمت خونه خودمون،احساس میکردم هر لحظه امکان داره خفه بشم،بغض سنگینی روی گلومو فشار میداد،همین که وارد اتاق شدم زدم زیر گریه،تحملش برام سخت بود،هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر سخت باشه،کسی که دوست داری و با یکی دیگه ببینی،از بس گریه کرده بودم سر درد گرفتم...با صدای مامان تند خودمو به خواب زدم:_دریا چقدر میخوابی دختر؟؟
عکس العملی نشون ندادم،با بسته شدن در چشم هام و باز کردم و نگاهم و به سقف دوختم،بی حوصله از جام بلند شدم،از اتاق بیرون رفتم.....
مامان تو آشپزخونه در حال درست کردن شام بود،با دیدنم گفت:چقدر میخوابی باز چشم هات قرمز شده...
_مامان جونم،فردا شب تولد یکی از دوستام دعوت شدم....
_کدوم دوستت؟
_بچه های داروخونه،میشه برم؟
_نمیدونم مادر،اگه دختر قابل اعتمادی هست برو..
_دختر خوبیه،منم این چند وقته خیلی خسته شدم،همش کار کار کار...پس خودت به بابا میگی؟!
_آره میگم
از جام بلند شدم و یه بوس آب دار از گونه مامان کردم..
-برو اونور ببینم،از دست تو..
_اِه مامان..
از آشپزخونه بیرون اومدم....
آماده شدم و به آدرس مهمونی رفتم....
شایسته و نگین هم دعوت بودند ،اگر میدونستم نمیومدم....
شایسته اومد جلو و سلام کرد :به خانم نستو ...
نگین چپ چپ نگاهم کرد و پااشد...
نگین با یه سینی که توش سه تا لیوان بود برگشت،آب پرتغالش و برداشتم...
کمی از آب پرتغالم و خوردم مزش یه جوری بود انگار :_نگین این چرا مزش یه جوریه؟!
_نمیدونم دوباره بخور شاید فکر میکنی..
شونه ای بالا انداختم و همه ی آب پرتغال و یه جا خوردم...
شایسته و نگین رفتن پیش دوستاشون...
_کمی احساس سرگیجه میکردم و دمای بدنم هی بالا پایین میشد،از جام بلند شدم،رفتم سمت آشپزخونه،شاید خوردن یه لیوان آب سرد بتونه حالم و بهتر کنه،سرگیجم هی بیشتر میشد،نزدیک آشپزخونه سرم گیج رفت
تا اومدم دستم و جایی بند کنم دستای گرمی به کمرم چسبید
سرم و بلند کردم که نگاهم به شایسته افتاد:_حالت بده؟
_نه نمیدونم..
_بذار کمکت کنم تو یکی از اتاق ها یکم استراحت کنی...
_نه میشه آژانس بگیری؟؟باید برم، مامانم نگران میشه...
_باشه بذار تا اتاق ببرمت....
_نه خودم میرم دستم و به دیوار گرفتم تا نیوفتم،نمیدونم چرا یهویی حالم اینطوری شد
نگاهم به تخت بزرگ گوشه ی اتاق افتاد،خسته رفتم سمت تخت..بذار یکم بشینم
روی تخت نشستم چقدر نرم بود،سرم و روی بالشت گذاشتم،همه چیز تار شد...صدای باز و بسته شدن در اتاق به نظرم اومد...
نالیدم:مامان سرم درد میکنه...
.اما بعدش دیگه چیزی متوجه نشدم...
نور آفتاب خورد به صورتم،با سر درد چشم هام و باز کردم،گیج نگاهم و رو به اتاق چرخوندم،نگاهم رو مردی که پشت به من رو به پنجره ای تمام قد ایستاده بود افتاد
لحظه ای تمام دیشب اومد جلو چشم هام،
سرم و چرخوندم...نگاهم به وضع خودم افتاد...جیغی کشیدم که مرد برگشت..
با دیدن شایسته شوکه نگاهش کردم..
لب زدم:نامرد،خشم همه ی وجودم و گرفته بود،از تخت اومدم پایین...اشک نشست توی چشم هام....
فریاد زدم:چرا این بلارو سرم آوردی؟چرا بدبختم کردی؟اشک هام روان شدن
عصبی گفت:_خیلی دیگه داری رو مخم راه میری،جیغ و دادتو سر اون کسی که این بلارو سرت آورده خالی کن نه من فهمیدی؟!
_دروغ میگی همش تقصیره تو و اون نگینه
_دختر برای من کم نیست،تو چیزی نداری که بخواد من و جذب خودش بکنم...
اشکام روان شدن:_دروغ میگی.........
_میخوای بریم پزشک قانونی تا ثابت بشه؟؟
نذاشتم ادامه بده،فریاد زدم:ساکت شو..
_بهتره آماده بشی بری خونتون از صبح صدبار گوشیت زنگ خورده....
با یاداوری مامان و بابا هق زدم،خدایا با چه رویی برم خونه؟چی بگم؟
اشکهام تمامی نداشت،اگه کار این نیست پس کی این بلا رو سرم آورده؟کاش پام میشکست با نگین نمیومدم....
شایسته پا رو پا انداخته بود و ماگ بزرگی توی دستش بود،از این مرد نفرت داشتم..
هیچ حس خوبی نسبت بهش ندارم.
_میشه زنگ بزنین آژانس؟
دست برد تلفن و برداشت،شماره گرفت،نگاهی بهم انداخت:_کجا میری؟
آدرس خونه رو گفتم...
بعد با نفرت نگاهش کردم_متنفرم از امثال مردهایی مثل شما و اونی که با من این کار و کرده،حتما تقاص کاراشو پس میده.با پشت دست اشکام و پاک کردم و آروم به سمت در رفتم...از اون آپارتمان نحس بیرون زدم..
هوای آزاد که به صورتم خورد درد تمام دنیا نشست روی قلبم..سوار ماشین شدم . سرم و به شیشه تکیه دادم . اشکام دوباره روان شدن .چطور به بقیه بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وای خدا ! هیچ وقت نباید بفهمن ، هیچ وقت ....راننده نگاهی بهم انداخت، توجهی بهش نکردم . نزدیکای خونه صورت بی روحمو پاک کردم . حالا چطور برم بالا ؟
چی بگم آخه ؟؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هفدهم
دیشب کجا بودم ؟! وای خدا کاش میمردم ...از ماشین پیاده شدم و با کلیدی که داشتم وارد ساختمون شدم .
سوار آسانسور شدم ، به بدنه ی سرد فلزی
آسانسور تکیه دادم نگاهم به دختره پژمرده ی داخل آینه افتاد ...یه روزه نابود شدم... آینده و و جوانیم همه اش به باد دادم ....با ایستادن آسانسور از آسانسور بیرون اومدم .
ترس و دلهره تموم وجودمو گرفته بود . بغض سنگینی راه گلومو بست....خواستم در آپارتمانمونو باز کنم که یهو در آپارتمان عمو اینا باز شد ....هیوا با دیدنم اومد طرفم :سلام دریا کجایی ؟؟؟؟
ترسیده گفتم: _ دیشب تولد دوستم بود نشد بیام چی شده؟؟
عزیز سکته کرده بیمارستانه ..
_ چی چرا الان حالش چطوره؟؟؟؟
+ نمیدونم دیشب ساعت 10 اینطورا بود،همسایه اش زنگ زد گفت حال عزیز بد شده ..
_ الآن کجاست ؟؟؟؟بقیه کجان ؟؟؟؟
+ از دیشب همه اونجا رفتن الانم بیمارستانن
دارم میرم، اگه میری بیا بریم .
دردام فراموشم شد :- بریم ..راه اومده رو برگشتم و با هیوا سمت بیمارستان رفتیم ، دل توی دلم نبود ...وارد بیمارستان شدیم .
با دیدن سعید و هلنا لحظه ی غم نشست توی دلم ،دنیام دیشب نابود شد ....
هلنا اومد طرفمون ....
- عزیز چطوره هلنا ؟؟؟؟
+ نگران نباشید الآن حالش خوبه ..
- بقیه کجان ؟؟؟
+ بالا
- باشه منم میرم اتاق چنده ؟؟
-103
_دستمو تکون دادم رفتم سمت ساختمون
بیمارستان ..وارد بخش شدم .
نگاهی به اتاق 103 انداختم و خواستم برم تو که صدای ضعیف عزیزو شنیدم ...نمیدونم بعد چند سال برای چی برگشته و میگه میخوامش ...
- منظور عزیز چی بود ؟؟؟؟کی بود؟در و هول دادم و آروم سلام کردم ..
مامان با دیدنم اشکاشو پاک کرد .
رفتم جلو با خنده گفتم :- دختر چهارده سالمون عاشق شده ، شکسته عشقی خورده و قلبش گرفته ...بگو خودم برم حسابش د برسم ..
عزیز خنده ی ضعیفی کردو دستشو طرفم دراز کرد . رفتم جلو و دستای چروکیده ی مهربونشو گرفتم . خم شدمو بوسیدمش .
- میگم عزیز مهربون شدیاااا خبریه ؟؟ نکنه داری شوهر میکنی ؟؟؟؟
مامان کشیده گفت : دریا !
- چیه مامان جوونم خوب راست میگم .
دستای عزیزو بوسیدم :- عزیز جون، مراقب خودت باش ، نبینم دیگه بیمارستان باشیا .
عزیز دستشو روی دستم گزاشت به رو به رو خیره شد
پرستاری و اومد و گفت- خانوما بفرمایین ملاقات تمومه .
زن عمو رو به مامان کرد :+ شیرین جون تو برو از دیشب اینجایی، من تا عصر هستم که بخوان مرخص کنن ..
- زن عمو شما برین من میمونم
+ نه زن عمو تو دیشب تولد بودی ،حتما خیلی خسته ای و چشمکی زد ...
لبخندی زدم توی دلم گفتم آره خیلی .
با ...زنمو و عزیز خداحافظی کردیم و همراه مامان از اتاق بیرون اومدم . هر لحظه منتظر بودم مامان دعوام کنه و بگه دیشب کجابودی ؟ اما مامان هیچی نگفت..
-مامان...
+ جانم مامان ..
- دیشب نیومدم شما ناراحت شدین ؟
+ دیشب بعد از این که تو رفتی چند ساعت
بعدش همسایه عزیز زنگ زد رفتیم خونه عزیز ،دوستت زنگ زد گفت : شب پیشش میمونی.
انقدر نگران عزیز بودم که گفتم باشه، چون از بابت تو خیالم راحت بود که با هرکسی دوست نمیشی ..
با این حرف مامان یه چیزی تو دلم زیر و رو شد، از اینکه جواب اعتمادشونو اینطوری می دادم از خودم بدم اومد ..حرفی نزدم .
تا خونه مامان توی فکر بود ... همین که وارد خونه شدیم ، رفتم سمت اتاقم .
از صبح بس که بغضمو قورت داده بودم ، گلوم درد میکرد.... بغضم سرباز کرد و زدم زیر گریه:خدایا چرا اینطوری شد ؟؟؟؟؟چرا بدبخت شدم ؟؟؟؟خدایا جواب مامان اینارو چی بدم ؟؟خدایا اگه بفهمن ، چطور سرمو پیششون بلند کنم ؟؟؟هق زدم ، اشک ریختم ، سبک نشدم هیچ ، بدتر غم روی دلم سنگین شد .
مامان با دیدنم گفت : تو چرا جدیدنا چشمات انقدر قرمز میشه ؟؟؟؟
- نمیدونم مامان،من برم بخوابم...
+ برو عزیزم ...
از این پهلو به اون پهلو شدم....از استرس حالت تهوع بهم دست داد ...چرا هیچی از اتفاقای دیشب یادم نیست ؟؟؟؟
گوشیمو برداشتمو شماره ی نگین رو گرفتم .اما اوپراتور گفت : مشترک مورد نظر خاموش میباشد ! سرمو زیر پتو کردم...
دلم میخواد دیگه نرم داروخونه از شایسته متنفر بودم . وای خدا دارم دیوونه میشم، اگه کار اون نیست پس کار کیه ؟؟ وای خدا ! توی خودم بودم که صدای هلنا اومد: :+ اخه به توام میگن دختر عمو، بی معرفت حالا تنها تنها میری تولد ؟!
سرمو از زیر پتو بیرون آوردم:- آخه تو دیگه با از ما بهترون میپری تحویل نمیگری ...
+ برو تو به من گفتی ؟؟ حالا ببینم خوش گذشت ؟؟
- هعی بگی نگی بد نبود ، تو چطوری ؟؟
هلنا اومد کنارم و روی تخت نشست :+ بابا میگه باید عروسی رو جلو بندازیم ، به خاطر حال عزیز .
- این خوبه که تو چرا ناراحتی .
+ آخه هنوز آمادگی ندارم .
- برو بابا انگار آمادگی میخواد ..
خندیدو دیگه چیزی نگفت .
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هجدهم
تا بعد از ظهر هلنا خونمون موندو همه باهم
رفتیم بیمارستان و عزیزو مرخص کردیم .
البته بابا اجازه نداد ما بالا بریم و مجبورمون کرد تو ماشین بمونیم .
مامان و بابا ، عزیز و آوردن . تند از ماشین پیاده شدم و کمک عزیز کردم . خداروشکر سکته ی خفیفی کرده بودو باید مراقبش می بودیم . جای نگرانی نداشت !
عزیزو برای استراحت اتاق خودم بردم :- عزیز خوشگلم روی تخت دراز بکش دیگه غصه نخوریا دورت بگردم .
عزیز دستمو گرفت: + تو برام خیلی عزیزی دریا میفهمی ؟؟
خم شدم و بوسیدمش:- شما هم برای من عزیزین عزیز مهربونم ، حالام استراحت کنین .
قرار شد عزیز چند روزی خونه ی ما بمونه تا حالش بهتر شه ..صبح زنگ زدم داروخونه صدای شایسته پیچید تو گوشی : _ بفرمایین
- سلام آقای شایسته..
لحظه ای صداش نیومد .
- آقای شایسته .....
_ بفرمایین..
- خواستم بگم چند روزی نمیتوتم بیام..
دلیل نیومدنتون ؟؟
- خصوصیه اگه مشکلی داره استعفا میدم .
_ چند روز بیشتر نشه ..... روز خوش...!و تق صدای قطع شدن گوشی اومد...
نگاهی به گوشی انداختم ...
چند روزی بود که خونه نشین شده بودم ،صبح تا شب کنار عزیز مینشستم و به آینده ای که خراب کرده بودم فکر میکردم .
شب همه خونه ی ما جمع بودن . عمو و عمه ...!
کمی کمکم مامان کردم ،عمو اینا اومدن .:- سلام زن عمو هلنا کو ؟؟
+ با سعید بیرون بودن میان عزیزم .
لبخندی زدم و چیزی نگفتم .
هیوا اومد تو و با نگاهش دنبال سامان بود .
زدم پشت سرش:هیوا خانوم اگه دنبال اونی که تو دلته داری میگردی هنوز نیومده !
+ واه دریا حالت خوبه ؟؟؟
- من خوبه تو چطوری ؟؟؟؟ خودتم به اون راه نزن منم گوش مخملی نیستم ..
هیوا لپاش گل انداخت گفت :وای دریا خیلی تابلوئه؟؟
- نه عزیزم من خیلی زرنگم .
+ برو بابا..
- من خواهر شوهرتما باید دوبله منو احترام بزاری ..........
-تو دلت میاد زنداداش خوشگلت و اذیت کنی
+اوه اوه چه زودم خودشو به ما بست....
-هیوا پشت چشمی نازک کرد .
صدای زنگ اپارتمان بلند شد،رفتم سمت در هلنا و سعید پشت در بودن،نگاهم به چهره خندونشون افتاد..
لبخندی زدم :به عروس و دوماد از اینورا ؟؟
هلنا اومد تو: گفتم بهتون افتخار بدیم خونتون منور شه ..
-بله بله صد درصد عزیزم خم شدم، بفرمایید فرش قرمز پهن کردم ...
سعید خندید گفت :میدونستی خیلی دختر شادی هستی ؟
با اینکه تو دلم غم بود خندیدم...
سمت بقیه اومدم ،مامان خندید باز تو هلنا رو اذیت کردی؟
-واه مامان مگه بچه ام؟؟
تو که راست میگی دخترم ..
موهامو پشت گوشم زدم و خندیدم....
با اومدن سامان و هیراد جمعمون کامل شد.. بحث به جشن هلنا و سعید کشیده شد،عمه فیروزه گفت :هفته اینده سیاوش برمیگرده
و انشالله عروسی این دوتا گل و میگیریم..
تا اخر شب عمه و عمو اینا موندن و از هر دری صحبت کردیم،هلنا از خرید ها و عکس هایی که گرفته بود حرف زد،هیوام که غرق سامان بود ...فقط این وسط خدا میدونست تو دل من چی میگذره و خندیدم از گریه بدتر بود.
عزیز رو به بابا کرد:محمد فردا منو ببر خونه ام ..
کجا عزیز جون اینجا مگه بهت بد میگدره ؟
عزیز قربونتون بشه نه، ولی من تو خونه های اپارتمانی نفسم میگیره ...
-بابا من یه مدت برم پیش عزیز ؟
بابا نگاهی بهم انداخت :نمیدونم بابا..
+قبول کن دیگه ،بابا به داروخونه هم نزدیکه ..
-من حرفی ندارم باشه..
خوشحال گونه بابا رو بوسیدم... اخر شب همه رفتن و قرار شد بابا فردا عزیز و ببره خونه اش و من از داروخونه برم خونه عزیز ..
تمام شب تو جام غلط زدم و به این چند روز
سختی که گذروندم فکر کردم ،صبح زود از خواب بیدار شدم و کمی از لباسام و لوازم لازمم رو توی چمدون گذاشم و پشت ماشین بابا جا دادم دستامو تو کت پاییزم کردم و دوباره بغض نشست توی گلوم هیچکس نبود تا این درد بی درمون و باهاش درمیون بزارم..
سوار مترو شدم ،نگاهی به داروخونه انداختم از این داروخونه متنفر بودم...
اما میدونستم از اینجا بیام بیرون دیگه کار پیدا نمیکنمو باید خونه نشین بشم ..
با قدم های نامتعادل رفتم سمت داروخونه
همین که وارد داروخونه شدم نگاهم به شایسته افتاد....
یاد اون روز افتادم و سرمو پایین انداختم .
رفتم تو اتاق و روپوش سفیدم رو پوشیدم .
اومدم بیام بیرون که شلیسته رو جلوم دیدم....+ خوبید خانم نستو؟
- ممنون ..
+ اون آدم و پیدا کردین ؟؟؟؟
- نه خیر ...
و از کنارم رد شد و رفت....
با سردرد به سرکارم رفتم و تا ظهر سعی کردم چشمم به چشم شایسته نیفته .
روزها همینطور از پی هم می اومدن و میرفتن . تمام شبانه روز فکرم پیش آینده ی نامعلومم بود . تو اتاق دراز کشیده بودم که مامان وارد اتاق شد :+ دریا سیاوش برگشته ایران نمیای بریم دیدنش ؟؟؟
- نه مامان ، خسته ام شما برین .
+ باشه عزیزم .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾