eitaa logo
داستان های واقعی📚
38.3هزار دنبال‌کننده
261 عکس
496 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
عزت الله خان گفت : اینطوری که تو فکر می کنی نیست ..اجازه بده من تا حالا نه زنی رو دیدم و نه با کسی بودم ..به خدا قسم هر روز می خواستم بیام تو رو ببینم ..ولی هر کاری می کردم نشد ..اولا اونقدر برف اومده بود و هوا خراب بود که نمیشد از در خونه بیام بیرون چه برسه به جاده ...بعدام باید این ماجرا هایی رو که توی این مدت  اتفاق افتاده برات تعریف کنم ..تا ببینی من تقصیر نداشتم .. شیوا گفت : عزت الله خان هیچ با خودت فکر نکردی من و یک دختر بچه توی اون کوهستان سرد ممکنه از سرما یخ بزنیم ؟ ..نمی تونم حرفت رو باور کنم ..چون اگر من بودم هر کاری بود  می کردم و خودمو میرسوندم .. تازه تو می دونستی که اونجا چقدر سرد میشه می دونستی دیگه راه بند میاد و ممکنه نفت هم بهمون نرسه ...نه از کجا بدونی تو که توی خونه ی گرم و نرم خوابیده بودی ..و داشتی به نصیحت های عزیز برای گرفتن زن گوش می دادی .. حتما برات از ؛  به قول خودت توی جاده ی سرد افتادن لذت بخش تر بود ...چرا الان طفره میری ؟ بهم بگو اون زن کیه و تا کجا پیش رفتی ؟آقا گفت : نمی دونم ..به جون خودت قسم من هنوز زنی ندیدم .. عزیز این کارو کرده و نظرش این بود که مراقب بچه ها باشه ... شیوا با صدای بلند تر که معلوم بود چقدر غیظ و حرص داره گفت: عزت الله ازت پرسیدم  اون کیه ؟ آقا یکم سکوت کرد و گفت : بزار برات از اول تعریف کنم ...اصلا چی شد و چرا من قبول کردم ... شیوا گفت : اون زن کیه ؟ دختر محترم خانم ؟ آقا گفت : تو از کجا می دونی ؟ گفت : تو خامی ..تو ساده ای ..عزیز از قبل از اینکه من مریض بشم برای ما نقشه کشیده بود ...ده بار جلوی من اونو کنار خودش نشوند و قربون صدقه اش رفت .. کاری رو که اوایل که منو برگردونده بود با من می کرد ...و خیلی واضح جلوی همه می گفت کاش تو عروسم میشدی ... زنگ خطر همون جا برای من به صدا در اومده بود ..عزیز تو؛ هر کاری دلش می خواد می کنه و توام اختیارت رو دادی دستش ... من می دونستم اون یک روز این کارو خواهد کرد ..و تو داری بهم دروغ میگی .. تو بار ها و بارها دختر محترم خانم رو دیدی توی همه ی مراسم ما بودن ..چرا میگی ندیدم .. آقا گفت : والله اگرم دیدم یادم نیست دو روز پیش رفتیم خونه شون و عقد کردیم و قرار بوده نیمه شعبان بیاد اینجا حالا چیزی نشده .. شیوا چرا حرفم رو قبول نمی کنی ؟ من قصد زن گرفتن نداشتم ..خودت می دونی چقدر دوستت دارم .. شیوا حرفشو قطع کرد و گفت : پاشو از اینجا برو ..دیگه با من حرف نزن تا وقتی که اون زن رو طلاق ندادی حق نداری با من حرف بزنی .. اگر دادی که هیچی اگر ندادی من از اینجا میرم و عزیز به آرزوش میرسه ... صدای پا توی پله ها اومد و از جام پریدم عزیز  با حرص و غیظ داشت میومد بالا .. قلبم فرو ریخت ..من اینو می دونستم که عزیز ممکنه چه حرفایی بزنه که دل شیوا رو بیشتر از این برنجونه .. بدون معطلی با سرعت از کنارش رد شدم  و رفتم پایین و خودمو رسوندم به اتاق امیر حسام و زدم به در و گفتم : آقا تو رو خدا زودباش بیا عزیز رفت سراغ شیوا خانم .. امیر حسام با لباس زیر درو باز کرد؛ تا چشمم بهش افتاد  فورا رومو برگردوندم و گفت : زود باشین لباس بپوشین ...عزیز رفت سراغ شیوا خانم .... امیر حسام درو محکم زد بهم و چند لحظه بعد در حالیکه هنوز یک دستش توی پیرهن بود و با حرص می پوشید  اومد بیرون و با سرعت از پله ها بالا رفت و منم پشت سرش .. تا ما رسیدیم عزیز با عزت الله خان در گیر شده بودن ..و درِ اتاق نیم باز بود  .. عزیز داشت می گفت : اینجا خونه ی منه و من اجازه نمیدم این زن دیگه اینجا زندگی کنه ؛؛ همین فردا صبح باید بره ..عزت الله خان گفت : از کی تا حالا عزیز ما حقی به این خونه نداریم ؟ شیوا هیچ کجا نمیره ..دست از سرم بر دار تا کی باید به این حرفا گوش کنم بسه دیگه ولم کن بزار به زندگیم برسم .. این بار دیگه حرف ؛حرف شما نیست ؛چرا  برای همه تعین تکلیف می کنی ؟ دیگه به حرفات گوش نمی کنم .. من دختر محترم خانم رو طلاق میدم؛ هنوز که چیزی نشده ... عزیز فریاد زد : تو داری چی میگی ؟ چیزی نشده ؟ عقد کردیم ؛ حرف زدیم ؛؛ مگه مردم مسخره ی دست ما هستن ؟ بی آبرو میشیم ؛؛ به حرف این زن گوش نکن دوباره بدبختت می کنه ... هنوز از راه نرسیده ,تو رو  پُرکرده انداخته به جون من .؟.از اولشم همین کارو می کرد ..تو نمی فهمی این زن چه آفتیه ؟ دیگه به درد تو نمی خوره ...شیوا درِاتاق رو محکم بست و چراغ رو خاموش کرد .. آقا گفت: عزیز برو بیشتر  از این درد سر درست نکن ..بزار خودم تصمیم بگیرم می خوام چیکار کنم ..تو رو خدا ولم کن .. عزیز در حالیکه موهای فر فریش روی هوا سیخ شده بود و پریشون به نظر میرسید ..انگشت گرفت طرف آقا و گفت : ببین بهت چی میگم .. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوباره به آیینه نگاه کردم، خوب شد که پاکش نکردم!!صداش رو می‌شنیدم اما از اتاق بیرون نرفتم! بذار خودش بیاد منو ببینه! دلم میخواست حالا که تو این وضعیتم نازمو بکشه، تو روزای عادی که همه نازکش دارن! رفتم سمت بقچه لباسام و الکی مشغول مرتب کردنشون شدم، بالش و پتوم رو از این ور اتاق می‌بردم اون ور، اما خبری از دیار نشد. روی زمین نشستم و زانو بغل کردم و زیر لب گفتم: اگه نیومده منو ببینه اصلا چرا اومده؟! نکنه اومده همه چیو تموم کنه؟ غم و غصه دوباره تو دلم نشست، بعد اینکه از مریض خونه اومده بودم بیرون، زیادی دل نازک شده بودم، دم به ساعت اشک و گریه ام به راه بود.. الآنم بغض کرده منتظر بودم ببینم چی میشه! سرم پایین بود و نقش و نگار فرش رو از نظر میگذروندم و تلاش میکردم به اشکام اجازه جاری شدن ندم. همون موقع در اتاق باز شد، سرم رو با شوق بالا گرفتم اما با دیدن دایه بدتر حالم گرفته شد؛ دست به کمر زد و گفت: نمیخوای بیای این پسر واسه خاطر دیدن من که نیومده، زود باش دختر! سر بالا انداختم و گفتم: نمیام دایه،اگه اومده منو ببینه واسه چی اونجا نشسته خب بیاد! + الله اکبر دختر! یه ذره حرف تو اون کله تو نمیره که، زشته یعنی چی که اون بیاد! پاشو دختر. سر بالا انداختم و سرتق گفتم: نمیام دایه، ناخوشم، نمیتونم راه برم! با تک سرفه ای سر بالا گرفتم و با دیدن دیار و نگاه پر از شیطنتش نطقم خاموش شد، دایه برگشت و به دیار نگاه کرد؛ سر تکون داد و گفت: من مزاحم نمیشم، چیزی خواستین صدا کنین! دیار سر تکون داد و گفت: دستتون درد نکنه. دایه چشم و ابرویی واسه من اومده و از اتاق بیرون رفت، خنده ام گرفته بود اما از دیار رو گرفتم و همون‌طور زانو به بغل به دیوار کنارم زل زدم. نفسی کشید و گفت: شنیدم که ناخوشی! نمیتونی راه بری...؟ هوم؟ نزدیکم شد و گفت: شایدم ناز‌ کش میخوای؟ هوم؟ کدومش؟ جوابشو ندادم؛ تا همین چند دقیقه پیش خودمو مقصر میدونستم، میگفتم ایراد از منه ولی منِ بیگناه پای حسادت و کینه مادربزرگ دیار سوختم! جگر گوشه ام رو از دست دادم! حق دارم ناز کنم، حتی ازش دلخور باشم و غر بزنم! چون توی همون چهار ماه هم خیلی اذیت شدم، از چیزی نخوردنام تا انواع و اقسام ویارهام! دیار کنارم نشست و گفت: ماهی خانوم؟! دلخوری؟ یه نگاه به اینور بنداز! بی توجهی کردم که دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو چرخوند، نگاه کوتاهی بهش انداختم، غم چشماش هنوز سر جاش بود اما بهم لبخند میزد! با انگشت شست ،صورتم رو نوازش کرد و گفت: قهر و دلخوریت از چیه؟! البته میدونم...ولی خب شرمنده ام! نمیتونم زمانو برگردونم. اشتباه از من بود.متعجب بهش نگاه کردم، انتظار نداشتم قبول کنه! اولین قطره اشک که اومد بعدی ها هم راهشون رو پیدا کردن. میخواست بغلم کنه اما اجازه ندادم! انگار داغ دلم تازه شده بود... اگه دیار تو اون چند روز انقد تنهام نمیذاشت اینطور نمیشد! بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: حتما حتما تا الان خدیجه خانوم آبرو و حیثیت منو برده، اون روز از درد داشتم جون میدادم که اومد شروع کرد به تهمت زدن به من! بعدم پرت کرد؛ حرفاشو باور کردی؟ _اگه یه درصد باور میکردم و بهت شک داشتم اینجا نبودم! اصلا مریض خونه هم نمیومدم! هم به تو هم به احمد رضا اعتماد دارم، عین برادرم میمونه! می‌دونم اگه نزدیک شده از سر کمک بوده نه چیز دیگه ای! تو که نورچشمی! آدم به چشمش که شک نمیکنه! از حرفش لبخند کم جونی رو لبام نشست، اما با یادآوری آدمای عمارت گفتم: پس اونایی که تو عمارتن چی؟ اونا چی میگن؟!- یک به یک اونایی که دیدن این که گفتی رو تعریف کردن! پس تو نگران عمارت نباش، اصلا قرار نیست برگردی اونجا! متعجب گفتم: یعنی چی؟ تکیه داد به دیوار و گفت: برنمی‌گردم! چرا باید برگردم جایی که آدماش زندگیمو بهم ریختن؟ کسی که به جون یه بچه رحم نکنه کارای بدتری هم میکنه. اشکام خشک شدن، خیالم حداقل از بابت دیار راحت شد. دوست داشتم بدونم چی به خدیجه گفته و چیکار کرده؟!خودش رو جلو کشید و رو سرم رو بوسید و گفت: بقیه اش بمونه واسه یه وقت دیگه، اینجا معذبم، بابات هم اون بیرون تشنه خون من نشسته، الان میترسم برم بیرون! خندیدم و تو آغوشش جا گرفتم، حرفاش ذهنمو بهم ریخته بود کاش دیگه دنیا همینجا متوقف میشد، میترسیدم از وقتی که قضیه ساواش رو بفهمه، وقتی میگه اگه یه درصد شک داشتم مریض خونه هم نمیومدم...!وقتی از ساواش بشنوه چیکار میکنه؟ نمیخوام حمایتش رو از دست بدم! پیراهنش رو تو مشت گرفتم و سرم رو بهش فشار میدادم، آروم پشتم رو نوازش کرد و گفت: ماهی، میخوای سند مرگ منو امضا کنی؟ یکم دیگه بمونم بابات میاد سروقتم...اینطوری میکنی نمیتونم برم بیرون که. ازش جدا شدم و لبخندی بهش زدم و گفتم: همیشه باورم داشته باش، هیچ وقت بهم شک نکن،چشم من بجز تو کسی رو نمی‌بینه! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و وقتی اسبی رم می کنه به جای ترسیدن دستهامون رو می بریم بالا و فریاد می زنیم درست مثل خودش و اون فوراً آروم میشه ، منم همین به فکرم رسید . با اعتراض گفتم : خوبه والله منو انداختین توی بدبختی خودتون راحت زیر این کرسی نشستین، ماجون از شما بیشتر توقع داشتم،فکر می کردم ازم حمایت می کنین من دارم از غصه دق می کنم شما اینجا با خیال راحت دارین چای می خوردین. اما نگاه های تند و سرزنش کننده ی اونا و خشمی که پیدا بود با این حرفا تموم نمیشه زبونم رو بند آورد. ماجون گفت : خوش نشستی و قند و نبات چشم روشنی می خوای ؟دلم رضا نمیده توی صورتت نگاه کنم ،زدی بچه ام رو ناقص کردی زبون هم داری ؟حالا هر کاری باهات بکنه حق داره ،من اگر مادر بودم وقتی پسر شاخ شمشادمنو عه عه و پیف پیف کردی باید گیست رو می کشیدم، که حالا یک طرف صورتش چاک نخورده باشه . سرور دنبال حرف ماجون رو گرفت و گفت : از اینجا برو و منتظر حمایت هیچکدام ما نباش،  بهت رو بدیم فردا چاقو بر می داری ما رو می زنی وحشی، باید به حرف داداشم گوش کنی ، تا اون موقع حق نداری با ما حرف بزنی ، حالا برو پیش همون فخرالزمان جونت و ازش کمک بخواه. سیمیندخت گفت : تو حتی از در اومدی تو به چهار تا بزرگتر سلام نکردی ، از ما چه توقعی داری ؟ گفتم : انسانیت ، فکر می کردم ماجون منو دوست داره و وقتی برای محترم خانم تعریف کردم فهمید که حق با منه ولی باشه خودم از پس خودم بر میام . اما این بار به صورتش نمی زنم جایی می زنم که انگار توی شکم همه ی شماها زدم ، بعداً گله نکنین خودتون جلوی داداشت تون رو بگیرین... و با حرص از اتاق  اومدم بیرون و با سرعت برگشتم و رفتم بالا ولی فخرالزمان نه توی راهرو بود و نه بالا همه جا رو گشتم در یکی یکی اتاق ها رو باز کردم نبود،سالن بزرگ و مجللی رو با اتاق های خیلی شیک دیدم، اون بالا خودش قصری بود که کلاً با طبقه ی پایین فرق داشت  و حالا می فهمیدم که چرا  ماجون و دختراش به فخرالزمان اون همه حسادت می کردن. برگشتم به همون اتاق  و منتظر شدم حدسم این بود که فخرالزمان رفته باشه پیش جمشید و باز هم ترس، از اینکه فخرالزمان هم برای از بین بردن من داره با اونا همکاری می کنه زیر لب تکرار می کردم خدایا  سادگی کردم ،ای وای اگر به جمشید خان بگه احمد به خطر میفته این چه کاری بود من کردم چقدر احمقم.  حالا دیگه  چاره ای نداشتم و باید هر طوری بود به احمد  خبر می دادم مراقب باشه، جای صبر کردن نبود . دوباره از پله ها سرازیر شدم و رفتم توی مطبخ ولی قدسی و گلنسا تنها بودن و کار احمد تموم شده بود، هر دوشون با شک به من نگاه می کردن،گفتم گلنسا می خوام برم حموم میشه آب رو گرم کنی ؟ گفت : باشه خانم گرم شد صدات می کنم، قدسی خانم دستشو با یک پارچه خشک کرد وبا همون قیافه ی بی تفاوت خودش صدام کرد و  اومد جلو و آروم ولی خیلی دلسوزانه گفت : خانم نمی خواد بری حموم الان وقتش نیست، برو  یک جا خودتو قایم کن ، جلوی دید نباش،  خدا به همراهت. گلنسا سرشو گذاشت دم گوش منو خیلی آهسته گفت : چاقو رو هم یک جا بزار که نبینن، یکم بهشون نگاه کردم و در حالیکه اشک توی چشمم حلقه زده بود دست انداختم گردن هر دوشون و صورتشون رو بوسیدم و دویدم به طرف راه پله ها و رفتم بالا. حالا  فهمیده بودم که این جمع شدن ماجون و دختراش  و بردن بچه ها توسط جمشید و غیب شدن فخرالزمان همه برای اینکه از من انتقام بگیرن. با سرعت برگشتم بالا و بقچه ای که ایلخان برام فرستاده بود، باز کردم و یک دستار سبز بزرگ روی لباسهام بود برداشتم و بستم به سرم بقچه  رو بستم و بردم توی یکی از کمد های سالن که پر از ظرف های انتیک بود مخفی کردم، تا یک وقت پیداش نکنن و برگشتم هنوز از فخرالزمان خبری نبود و حالا نه تنها  به خاطر خودم ، برای  احمد هم دل ناگرون شده بودم و با اینکه هوا سرد بود پنجره رو باز کردم و از اونجا سرک می کشیدم شاید احمد رو ببینم و بهش سفارش کنم مراقب باشه... مدام خودمو سرزنش می کردم که باید حواسم رو جمع می کردم و اونو به خطر نمی انداختم. خوب عقلم نکشید که در اتاق رو قفل کنم هوا کاملاً تاریک شده بود و همه جا سکوت بود و به جز صدای قورباغه که از باغ میومد و  سکوت رو می شکست صدایی نمی شنیدم و این به وحشتی که توی دلم افتاده بود اضافه کرد یک ساعتی همینطور گذشت هیچکس از توی اون راهرو رد نمی شد خدایا فخرالزمان کجاست ! نکنه با اینا همدسته ! اصلاً شاید بلایی سرش آورده باشن؟ چقدر سردم بود ولی نمی تونستم چشم از راهروی جلوی باغ بر دارم ، پتوی جهانگیر رو برداشتم و دولا کردم و دور خودم پیچیدم، ولی بازم ناامید نمی شدم و دلم نمی اومد پنجره رو ببندم ، فقط دعا می کردم احمد یک سر به راهرو بزنه . ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مصطفی رو دوست دارم بازم هم جا خورد ! خودمم از حرفی که زدم جا خوردم !از حرفی که زده بودم خودمم مطمئن نبودم خندید و گفت :_دروغ میگی ؟ آدم تو سه چهار ماه عشق اولش رو فراموش نمیکنه بره دوباره عاشق بشه ! با صراحت گفتم : _چرا اتفاقا خوبم میشه ! حداقل تو این عشقم حماقت نکردم !عاشق مردی شدم که جنم داشت ! منو باور کرد ! بخاطرم همه کار کرد ... کاری که تو برام نکردی راشد! چند لحظه سکوت کرد و گفت : _الان اومدم حماقت خودمو جبران کنم برات ! تو عاشق اون مرتیکه نیستی ! من مطمئنم ... اینو از چشمات از لرزش صدات میتونم حس کنم ! راست می‌گفت منو واقعا بلد بود ! اما الان عاشق مصطفی نبودم اما میتونستم که بهش یه فرصت بدم ؟! از روی زمین بلند شدم که سریع همراه من بلند شد .. _راشد دیگه نیا !دیگه چیزی بین ما وجود نداره که بخوایم زندگیمونو از اول بسازیم ،من نسبت به تو شکاکم تو نسبت به من ... برو بزار منم زندگی کنم ..با یکی باش که در سطحت باشه ....مکثی کردم و گفتم : _مثل لعیا ! سریع به سمتم قدم برداشت و روبروم ایستاد و گفت :_اسم اون زنو جلو من نیار آوین من تو رو میخوام ... من تورو دوست دارم.... اصلا جز تو نمیتونم زندگیمو با کسی بسازم! سرمو تکون دادم و گفتم : _الان دیره واسه این حرفا ،اینو وقتی باید یادت می‌اومد که منو تو انباری خونتون زندونی کردی ،وقتی که منو جلو داداشم انداختی گفتی بچه ی تو شکم خواهرت واسه من نیست ،اینا رو اونموقع باید یادت می‌اومد.. الان دیگه اینجا نیا ... من از زندگیم راضیم! دادی زد که باعث شد شونه هام بالا بپره و چشمامو ببندم ... گوشه ی چادرم رو سفت گرفتم و الان بود که  پشیمون شدم بخاطر اومدنم به اینجا ! _آوین انقدر نگو از زندگیم‌ راضیم ! نیستی ! من میدونم به اجبار موندی بخاطر کاری که برات کرد ،ببین هر چقدر پول بخواد بخاطر کاری که برات کرده بهش میدم ... اینجوری دیگه تو هم عذاب وجدان نداری... برگرد سر خونه زندگیت.. روبه بهش با عصبانیت گفتم :چرا فکر کردی میتونی همه چیو با پول بخری! راستی گفتی پول صبر کن ... به اتاق سابقم تو این خونه رفتم ،در کمد رو باز کردم و مخفی گاهی که طلاهای هدیه راشد رو داخلش گذاشتم بودم پیدا کردم با دیدن جعبه ها خرسند بیرونشون آوردم و از اتاق بیرون رفتم .. جعبه رو تخت سینش زدم و گفتم : _اینم چیزایی که گرفته بودی ،نه من نه مصطفی احتیاجی به صدقه ی تو نداریم ! برو راشد ،فقط برو بیشتر از خودتو خراب نکن ! جعبه ها رو دستش گرفت و زود تر از من به سمت در رفت و بیرون رفت .. موقع پوشیدن کفش هاش گفت :_میرم آوین! ولی بزودی برمیگردم ! تو رو میبرم سر خونه و زندگیمون ، اینو تو سرت فرو کن ... گقت و سریع از خونه بیرون رفت جوری که مامان هم به گرد پاهاش نرسید ! مامان سریع با اخم و تَخم به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: _چی بهش گفتی چش سفید که اینجوری رفت؟ اونا چی بود تو دستش ؟ دندون قروچه ای کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : _اونا طلاهایی بود که با ساکم بعد طلاق فرستاد ! آره گفتم بره !چون من از زندگیم راضیم !من نخوام دوباره با راشد باشم باید کیو ببینم ! بابا دست بردار از زندگی من دیگه... پشت دستش زد و گفت : _بی چشم و رو تو رو دوست داشت که اونهمه طلا واست خرید این پسره مصطفی چیکار واست کرده هان ؟ با خشم به سمتش خم شدم و گفتم : _مصطفی کاری برام کرد که شما ها نکردید ارزش اینکارش از صدتای این طلا و جواهرا بیشتر بود ! بعد به سمت در اصلی رفتم و گفتم : _اگه دوباره راشد سر و کلش تو زندگی من پیدا بشه به مصطفی میگم ! من از زندگیم راضیم! تف انداخت رو زمین گفت :_خاک بر سر بی لیاقتت کنن ،بمون تو همون خونه تا مصطفات بره سر زمینای مردم کار کنه .... بیشتر این نباید بهت بها بدن ،حیف حیف واقعا! دندونام رو محکم رو هم فشار دادم جوری که شاید فشار بیشتر باعث شکستنشون میشد با حرص از در خونه بیرون رفتم و در رو محکم به کوبیدم ،وسط کوچه ایستادم و از حرص نفس نفس میزدم ،راشد دیگه راشد قبلنا نبود !شده بود یه آدم حریص ! یه آدم حریص که واسه خواستش ممکن بود دست به هر کاری بزنه ! لبم رو به دندون گرفتم و سریع چادرم رو جلو کشیدم و به سمت خونمون رفتم ... باید قضیه ی امروز رو به مصطفی میگفتم میگفتم تا بعدا از زبون یکی دیگه نشنوه !چادرم رو روی جالباسی آویزون کردم و روی زمین نشستم ،میدونستم اومدن راشد الان ممکنه خیلی چیز ها رو خراب کنه ... شروع کردم به کندن پوست کنار دستم و خودخوری کردم که چرا رفتم اونجا ... وقتی خون از کنار انگشتم نگاهی بهش انداختم و پوفی کشیدم ...از روی زمین بلند شدم و بعد از شستن خون کنار انگشتم سر خودم رو با آشپزی گرم کردم بلکه فکرم از اون سمت بره .... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به زحمت جلوی بغضمو گرفتم_:عزیز ؟؟ بله دیدم چقدر عزیز بود که مادرشو راه ندادید تو مراسم پدرش ..مجبور شدم بیرون دم در خونتون به عزای شوهرم بشینم ! بچم به دلسوزی شما نیاز نداره .. _:اون موقع حالم خوب نبود...فراموشش کن ..باهات قهر بودم خواستم تلافی کنم .. _:پس چرا هیچ وقت کارهای مریمو تلافی نکردی من فقط یه حقیقت رو گفتم.گفتم با دکتر اردواج کردی نه اذیتت کردم نه افترا بهت زدم. مریم به قول خودت هزاار بلا سرت آورده بود...تلافی نکردی چرا هیچ وقت ؟همه چیز مشخصه لازم نیست توضیح بدید شما به خاطر شاپور یه احترام الکی برام میذاشتید وقتی شاپور رفت ذات واقعیتون رو دیدم ! _:بلندشو . بلند شو ..الان وقت این حرفها نیست ..ببرمت خونه. خودم بهت اینقدر میرسم تا حالت خوب بشه. شدی پوست و استخون ..انگار غذا اصلا بهت ندادن. مادرم با این حرفش اومد سمتم ..فخری رو هل داد_:برووخانوم ..برووو! آره ما گدا گشنه غذا نداریم به بچمون بدیم ! این زن همون موقع که انداختیش بیرون هم حامله بود. پس فرقی نکرده ..بچمو درد شما به این روز انداخته ! چهل روزه یه حالی ازش نمیپرسید حالا از امروز خدا میدونه چه فکرو خیال هایی تو سرتونه که سرو کلتون یکی یکی پیدا میشه ! _:من با شما حرف نزدم با عروسم حرف زدم. . مادرم از سر عصبا‌نیت خندید_:عروووس ؟ شراره الان یه غریبس برای شما. شوهری نداره که عروس کسی هم باشه. همون لحظه مردی که همراه فخری بود و جلوی در وایساده بود اومد داخل‌_:خواهش میکنم ملاحظه کنید ! آروم باشید. خانوم محترم میدونم شما مادرشید و بیشتر از ما نگران ولی خب ..اون اگه دختر شماش و نگرانشید، بچش هم بچه ما هست و ماهم نگران. .من اینو نمیگم قانون میگه ..ما حتی کارهای قانویش رو هم انجام دادیم. بچه تا دنیا بیاد باید تحویل خانواده ما داده بشه. . دیگه داشت نفسم میبرید. داشتم سر ریز میشدم. داد زدم_:تو اصلا کی هستی که داری درمورد بچه من اینجوری حق به جانب حرف میزنی ؟ لبخند زد_:الیاس ! برادر بزرگ شاپور ! بی اختیار دست بردم سمت موهام ..شالمو رو سرم مرتب کردم. همیشه تو تصورم الیاس رو خشن تر و منفورتر از بابک میدیدم ! چون میگفتن بابک و شاپور زیر دست الیاس کار میکنن ! ولی این چهره این وجنات نه منفور بود نه خشن ! یه چهره مردونه ..با ریش و سبیل ! موهای جو گندمی که معلوم بود خیلی زود سفید شدن !نوع نگاهش ماخوذ به حیا بود! فرقش با بابک زمین تا آسمان بود! حس کردم منطقی تره. آروم شدم.. _:آقا الیاس کاش زودتر از این سعادت آشنایی با شمارو پیدا میکردم اگه درشتی کردم معذرت میخوام.. _:لازم به عذر خواهی نیست ! به هر حال ماهم تند رفتیم ولی خب ! مجبور بودیم بگیم،پس بهتره دوستانه این موضوع حل بشه شاپور از شما خیلی برام تعریف میکرد خیلی ! خودمم دلم میخواست بیام دختری رو که اینجوری دل برادرمو برده بود رو ببینم ولی شرایط مناسب نبود! الانشم نیست ولی خب امشب باید می اومدم ! نخواستم قبل من بابک بیاد ..از زبون اون میشنیدید شاید بحثی پیش می اومد.. _:اتفاقا به خاطر اینکه از زبون آقا بابک شنیدم به این حال و روز افتادم الیاس رنگش پرید_:بابککک ؟؟ مگه شما بابک رو دیدین ؟ به گریه افتادم_:بله بابک ..برادرتون. .امروز اومد دم خونمون همه این حرفهارو با تهدید و بدهنی و توهین بهم گفت.. مادرم هم گریه کرد و گفت کاش همینا بود. کاش همینا بود!! الیاس به مادرش تشر زد _:من نگفته بودم کسی بجز خودم حق نداره به شراره بگه ؟ -:والا من بی خبرم از بابک ! منم الان میشنوم.. اشکهام شدید شدبه هق هق افتادم _:خجالت نمیکشه.کفن برادرش خشک نشده، بچه برادرش دنیا نیومده به من میگه باید زنم بشی. الیاس رنگش پرید ..با عصبانیت به مادرش گفت_:بریممم مادر. فخری دستپاجه گفت_:پس شراره چی ؟ _:شراره رودیدید که حالش خوبه مادرشم کنارشه ! فعلا بریم که من کار دارم با این جناب بابک ! فخری سری متاسف تکون داد و رفت مادرم بعد رفتنشون خوشحال گفت_:خداروشکر انگار یه آدم عاقل بینشون پیدا شد ! شراره نگران نباش اگه با همین آقا الیاس حرف بزنی بچه رو ازت نمیگیرن توکل برخدا .. آهی کشیدم_:ان شالله! دوروز گذشت حالم کاملا خوب شده بود دیگه تب نمیکردم میتونستم غذا بخورم ،دکتر مرخصم کرد ..با مادرم راهی خونه شدیم.. خیلی حس سنگینی داشتم..دلم میخواست فقط زود فارغ بشم .ولی هنوز پنجاه روزمونده بود به زایمانم.. با مادرم برگشتیم خونه .مادرم کمکم کرد حمام کردم ..لباس تمیز پوشیدم رفتم کمی بخوابم که ... مادرم اومد وگفت_:ابراهیم اومده دیدنت شراره ! بلندشو مادر.. کلافه آهی کشیدم_:مامان. .حوصله دردسر ندارم ! خالم یا زنش بعدا میان میگن تو داری ابراهیمو از راه بدر میکنی خوبیت نداره یه پسری که یه زمانی خاطرمو میخواست حالا که شوهر ندارم بیاد دیدنم.. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
که در نبود من چه نقشه ای برام کشیدن زن عمو بعد از این که چاییشو خورد نگاهی به من و طوطی انداخت و گفت دخترا اگه وسیله ای چیزی دارین بردارین تا زودتر بریم الان کم کم معلم بچه ها میره و خونه رو به اتیش میکشن. با طوطی چند دست لباس برداشتیم و بعد از خداحافظی با عمه به سمت خونه ی زن عموم راه افتادیم. عقب تر از زن عمو راه میرفتیم و طوطی که صدای حرف هاشون رو شنیده بود گفت گلی نکنه واقعا حامله باشی؟ با طوطی راحت تر بودم و اروم جواب دادم فکر کنم قراره عمه بشی. طوطی دستشو روی دهنش گذاشت و جیغ خفه ای کشید... و گفت باورم نمیشه که باردار باشی. با ارنجم اروم به پهلوش زدم و گفتم ارومتر دختر اینطوری که تو با این صدات کل شهر رو خبر میکنی من خجالت میکشم زنعموم و عمه چیزی بفهمن. طوطی دوباره صداش رو پایین اورد و گفت اخرش که چی چقدر میتونی پنهان کنی؟ شکمت که بیاد جلو همه میفهمن نهایتش سه چهار ماه بتونی از همه قایم کنی بعدم نکنه میخوای به داداشمم خبر ندی؟ بلاخره اون اقای این بچه اس باید بدونه اونم که بفهمه از خوشحالیش کل ده خبردار میشن. گفتم خیلی خب حالا برادرت کجا بود؟ تا بریم ده یه فکری براش میکنم ولی حالا اصلا روم نمیشه که به کسی بگم. طوطی سکوت کرد و تا زمانی که به خونه ی زن عمو رسیدیم حرف دیگه ای نزد. مثل دفعه ی قبل خدمتکار های زن عمو دم در ردیف بودن و همشون بهمون خوش امد گفتن. یکی از خدمتکار ها که انگار به زن عمو نزدیک تر بود گزارشی از این چند ساعت غیبت زن عمو داد و تعریف کرد که معلم بچه ها چیکار کرد کی اومد کی رفت چی خورد و چی بهشون درس داد. بچه ها که متوجه ی اومدن مامانشون شده بودن با خوشحالی از پله هایی که داخل خونه بود پایین دویدن و زن عمورو بغل کردن. از دفعه ی قبل یه کم با من صمیمی تر شده بودن و دیگه غریبی نمیکردن. طوطی این بار با دقت بیشتری به دور و برش نگاه میکرد و خونه رو بیشتر زیر نظر گرفته بود. پیشخدمت زن عمو با شربت ازمون پذیرایی کرد و اون شربت خنک حال من رو حسابی جا اورد. یه کم که نشستیم زن عمو یکی از پیش خدمت هارو صدا زد و گفت خاتون جان کجاست دستش بنده؟ پیشخدمت جواب داد نه خانم کاراشو تمام کرده داره مطبخو جمع میکنه. زن عمو گفت بفرستش اتاق مهمان ما هم الان میایم. من و طوطی با کنجکاوی به هم نگاه میکردیم و نمیفهمیدیم چی بینشون میگذره تا زن عمو اشاره ای بهمون کرد و گفت دخترا بلند شین بریم بالا کارتون دارم. بچه های زن عمو زودتر از ما از جاشون پریدن و خواستن به سمت پله ها برن که زن عمو صداشو بالا برد و گفت شماها کجا؟ گفتم دخترا شما مگه دخترین؟ پسرا با قیافه ای اویزون سر جاشون برگشتن و ما دنبال زن عمو راه افتادیم. در اتاق که باز شد زنی که زن عمو خاتون صداش میزد رو دیدم که دستش رو توی لگن مسی میشوره و خشک میکنه. زن عمو دستش رو پشتم گذاشت و گفت خاتون جان قابله است ..میخوام بفهمیم تو راهی داری یا نه. با حرف زن عمو حسابی جا خوردم و سر جام خشکم زد. زن عمو گفت چیه دخترم سرتو که نمیخوایم ببریم. خودمو عقب کشیدم و گفتم نه زن عمو من خجالت میکشم این چه کاریه اخه؟ زن عمو گفت ای بابا چرا اینطوری میکنی تو دختر مگه کی توی این اتاق هست که ازش خجالت بکشی من و طوطی هستیم. قابله هم که قابله است. دوباره خودم رو جمع و جور کردم و گفتم پس حداقل شما بیرون اتاق بمونین طوطی بمونه اشکال نداره. زن عمو نفسش رو با شتاب بیرون داد و همینطور که میگفت از دست تو از اتاق بیرون رفت. قابله بهم اشاره کرد و گفت بیا دیگه چقدر معطل میکنی. طوطی خودش روشو برگردوند تا بلاخره م قابله معاینه ام کرد و چیزی نگدشت که گفت مبارکه بارداری. طوطی از خوشحالی جیغی کشید و بالا پرید و زن عمو هم با صدای اون وارد اتاق شد و همینطور که هاج و واج نگاهمون میکرد گفت چیشد. طوطی زن عمو رو بغل کرد و همینطور که بالا پایین میپرید گفت بارداره گلی بارداره. زن عمو لبخندی روی لبش نشست و انگار که دختر خودش باردار بود و قرار باشه نوه اش به دنیا بیاد. اون روز زن عمو به تمامی خدمتکار های خونه اش شیرینی داد و مژدگانی قابل توجهی هم کف دست خاتون جان گذاشت. مدام سرخ و سفید میشدم ولی اینقدر که من خجالت میکشیدم کسی دیگه به فکر این چیز ها نبود و متوجه شدم که من مسئله رو زیاد برای خودم‌ بزرگ کردم. بلاخره شب شد و اون شب اولین باری بود که ما شوهر زن عمو رو میدیدم. از قیافه اش مشخص بود که چند سالی از زن عمو بزرگتره ولی مرد قد بلند و چهارشونه و خوش لباسی بود. برعکس ابرو هاش که توی هم گره خورده بود مرد خوش رو و خوش اخلاقی بود و من طوطی رو حسابی تحویل گرفت. مدام باهامون حرف میزد و میگفت زن عموت حسابی ازت تعریف کرده بود ولی خب بیشتر درباره ی طوطی کنجکاو بود ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فرهاد اخمِ قشنگی کرد وگفت:دیگه بهم نگو آقا...میخوام فرهاد صدام کنی...همونطور که من تورو ریحان صدا میزنم! باخجالت سری تکون دادم و گفتم چشم.. همونطور که اسبو به سمت اسطبل هدایت میکرد گفت:حتما برنامه ریزی میکنم که بریم بیرون و بهت اسب سواری یاد بدم هرچند خلافِ قانونِ زن های اربابِ ..اما تو باهمه فرق داری از حرفاش توی دلم قند آب میشد وارد اسطبل شدیم و من هنوز سوارِ همای بود که با کمک فرهاد اومدم پایین .... هنوز باورم نمیشد فکر میکردم همه ی اینا یه رویایِ قشنگِ.. یه خوابِ شیرین که دیر یا زود بیدار میشم اگر اینا خوشبختی نیست پس چیه؟کاش این رویا و خوشبختیم هیچوقت تموم نشه.. انگار خوشبختی بلاخره بهم روکرده و قراره منم اون روی زندگی رو ببینم اما توی هرلحظه ترسی توی دلم داشتم ترسِ از دست دادن ترسِ تموم شدن شاید ترس هم یکی از خصلت هایِ عشقِ... با صدای خانم بزرگ که توی حیاط با خدمتکارا حرف میزد،از اسطبل رفتیم.. بیرون خانم بزرگ اینقدر اشتیاق داشت که میخواست کارهای مراسم خیلی سریع انجام بشه و مراسم هرچه زودتر برگزار بشه!!! نزدیک خانم بزرگ شدیم خانم بزرگ گفت:شما دوتا کجایین؟باید کارهای جشن رو انجام بدیم.. فرهاد گفت:آخه چه عجله ای مادر؟حالا وقت هست خانم بزرگ لباشو چین داد و گفت:تازه میپرسی چه عجله ایه؟تا همین الانشم خیلی دیرشده جشن شما دوتا خیلی زودتر ازاینا باید برگزار میشد ...خانم بزرگ رو به من کرد و ادامه داد:تو خیلی کار داری ها ریحان دست بجنبون باید پارچه ی لباست رو انتخاب کنی تا خیاط برات بدوزه .. به صدیقه خانم هم میسپرم روزِ جشن بیاد یه دستی به موهات و سرو روت بکشه‌ خداروشکر بَرو رو داری دخترم،یکم که به خودت برسی مثل ماه میشی ..باعجله اینحرفارو زد و رفت سمت عمارت‌ چندقدمی برداشت و دوباره برگشت سمتم و گفت:راستی ریحان اسم و آدرس فَک و فامیلت رو که میخوای برای جشن دعوتشون کنی رو بده به سکینه تا چندنفرو بفرستم خبرشون کنن،نمیشه که فَک و فامیلت توی جشنت نباشن.. بدون اینکه منتظر جوابم بمونه دامنِ بلندشو توی دست گرفت و رفت داخل عمارت توی دلم غم نشست‌‌‌ من که کسی رو جز عمو و زنعمو نداشتم... چقدر سخته آدم بی کَس و کار باشه و حتی برای عروسیش کسی رو نداشته باشه که دعوت کنه ...به فرهادخان نگاه کردم که حواسش به من بود‌ ..انگار نگرانیمو فهمید و گفت:غصه نخور ریحان،نگران نباش خودم درستش میکنم....همین حرفش کافی بود تا خیالم بابت همه چیز راحت بشه... فرهاد هیچوقت بی دلیل و الکی حرفی نمیزد... فرهاد ازم خواست تا برم توی اتاق...خودش هم میخواست بره پیش ارباب و درباره رعنا و شیرین باهاش حرف بزنه و کاری کنه که از تقصیرِ اون دونفر بگذره‌.. اینطوری ماهم زهرِ چشمی ازشون داشتیم و دیگه نمیتونستن منو اذیت کنن.. روزها سپری میشد وبه روزِ جشن نزدیک میشدیم.. پارچه ی لباسم رو انتخاب کرده بودم و منتظر بودم خیاطِ عمارت لباسم رو بدوزه ...فرهادخان چندتا از بهترین پارچه های بازار رو خریده بود، تاهرکدوم رو که میخوام برای لباسم انتخاب کنم.. خانم بزرگ هم مشغولِ رسیدگی به کارِ خدمتکارها بود میخواست مطمئن بشه که همه چیز خوب پیش میره مهمان هاهم دعوت شده بودن.. فرهاد به خانم بزرگ گفته بود که من نمیخوام کسی رو‌به جشن دعوت کنم و ازشون خواسته بود که دیگه راجب این موضوع سوالی ازمن نپرسن.. ازش ممنون بودم که همیشه و همه جا پشتم بود و نمیذاشت ذره ای حسِ بدی داشته باشم و به کسی اجازه نمیداد تا سوال و جوابم کنه!!!یک روز به جشن مونده بود من و فرهاد توی اتاق بودیم وقتِ خواب ظهرگاهی بود...فرهاد یه دستش زیر سرِ من بود و دست دیگه اش رو زیرِ سرخودش گذاشته بود و توی فکر بود..گفتم:+به چی فکر میکنی فرهاد؟ -ریحان درسته عمو و زن عموت بهت بدکردن،اما اونا بزرگت کردن و حالا هم که دیگه گذشته ها گذشته میخوای برای جشن بیاریمشون به اینجا؟ بااین حرفش سرجام نشستم و گفتم:با همه ی بدی که اونا بهم کردن اما تنها بستگانِ من اونا هستن اما نمیخواستم با دعوتِ اونا به عمارت باعث خجالت تو بشم به هرحال اونا رعیتن و شاید سرووضعشون... فرهاد سریع بلند شد و روبروم نشست، گفت:هـــیس دیگه ادامه نده ریحان من نمیخوام تو از گذشته ی خودت خجالت بکشی،نمیخوام ازاون چیزی که بودی فرار کنی برای من مهم نیست که تو یه رعیت زاده بودی یا اربابزاده...برایِ من مهم الانه که عاشقتم تو هرچی که باشی من بهت افتخار میکنم ریحان خانوادت با هر ظاهری که به اینجا بیان،من بازم به تو افتخار میکنم...باحرفاش اشک توی چشمام جمع شد ... خیلی خوشحال بودم که اینحرفارو ازش شنیدم، همیشه ازاینکه اون اربابزادست و من یک رعیت زاده خجالت میکشیدم.. فرهاد میدونست که چه حرفی بزنه تا منو بیشتر به خودش علاقه مند کنه ... اینکارو خیلی خوب بلد بود.. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با عصبانیت گفت فقط دهنتو ببند و ساکت شو، این بچه دستش شکسته و یه دسته از موهای سرش از ریشه کنده شده و جاش زخم شده، پشت سرش کبوده ،همه ی اینها کار جن بوده؟؟ ببین میتونی رو دختر ارسلان عیب بزاری و توی روستا چو بندازی که دختر ارسلان خان جنیه؟ تمام اینها کار دختر عقده ای توئه، اونها باهم بحث میکردن و رباب گریه میکرد و میخواست دخترش رو تبرئه کنه و هیچ جوره زیر بار کاری که دخترش کرده بود نمی رفت و منو مسبب این اتفاق می دونست و میگفت ماهور این کارو کرده که من و دخترامو بیشتر از این از چشم ارسلان و اهالی این خونه بندازه ،بعد رو به من گفت: بچه تو دست مایه کردی که به هدفت برسی و حالا هم که رسیدی ،خوشحال باش... درکی از حرفاش نداشتم و فقط دعا میکردم هیج اتفاقی برای شقایق نیفتاده باشه و همه چی با آوردن یه شکسته بند ختم به خیر بشه و خدایی نکرده شقایق دچار معلولیت نشه... صدای ارسلان که سهراب و سیاوشو صدا میزد توی سالن عمارت پیچید و به وضوح رنگ پریدگی و لرزی که تو بدن خدیجه و ربابه افتاد رو دیدم... ارسلان سراسیمه اومد بالا و گفت این بچه چشه،صداش تا اون ور عمارت میاد،بعد منو نگاه کرد و گفت تو چته،این چه حال و روزیه؟؟ منم بدون ملاحظه و پنهون کاری همه چیز رو تعریف کردم و بعد با چشم های اشکبار ازش خواستم یه فکری به حال بچه ام بکنه، ارسلان صورت مردونه اش از عصبانیت سرخ شده بود و وقتی شقایق رو دید دیگه خونش به جوش اومد و کمربندش رو باز کرد و افتاد به جون رباب و خدیجه ، صدای گریه ها و التماس هاشون انقدر بلند بود که خان بابا و زری و بقیه اهالی خونه رو جمع کرد با صدای داد خان بابا ارسلان دست از زدن برداشت ،خان بابا رو به ارسلان گفت اینجا چه خبره ،کل خونه رو گذاشتین رو سرتون،من همیشه تو صبر و حوصله و منطق تو رو برای بقیه مثال میزدم واقعا ازت انتظار نداشتم دست رو زن و دختر داغدارت بلند کنی .. ارسلان گفت این دختر من نیست ببین چه بلائی سر شقایق آورده، به نظرتون این آدمه،کی دلش میاد با یه بچه ی دوساله همچین کاری کنه؟؟ خدیجه که دید خان بابا ازش طرفداری میکنه ،گفت بخدا خان ،من میخواستم برم حموم که دیدم شقایق تو حیاطِ ،لباس و سرو روش خیلی کثیف بود با خودم بردمش حموم ،همینطور که مشغول شستنش بودم ،یهو صابون رفت زیر پاش و باعث شد لیز بخوره منم خواستم دستش رو بگیرم که یهو موهاش اومد تو دستمو ناخواسته کنده شد و دوباره پرت شد روی زمین، ارسلان گفت ساکت شو دختره ی عقده ای، فکر کردی ما بچه ایم و این چرت و پرتها رو باور میکنیم، رباب گفت آره جایی که ماهور هست ،حرفهای ما دروغه و فقط ماهور راست میگه.. ارسلان گفت آخه بچه ی دو ساله چطوری روی یه سطح سیمانی لیز میخوره؟توی اون حموم اگه روغن هم بریزی بازم لیز نیست،حداقل فکر میکردی یه دروغ بهتری میگفتی... خان بابا هم معلوم بود حرفهای خدیجه رو باور نکرده، اما برای خوابیدن شر گفت ،بسه دیگه حتما راست میگه، الانم برید شکسته بند رو بیارد دست بچه رو نگاه کنه، ارسلان گفت احتیاج به شکسته بند نیست، ماهور آماده شو ببریمش شهر ،وقتی هم برگشتم دیگه نمیخوام رباب و این دختر هفت خط اینجا باشن... خان گفت تو بزرگی کن و ببخش ،حتما بچه بازیگوشی کرده تو حمومو کنترلش از دست خدیجه در اومده، ربابه خواست چیزی بگه که کوروش گفت ، خدیجه دروغ میگه ،اصلا شقایق نیفتاد، من صدای گریه اش رو شنیدم و رفتم طرف حموم ،دیدم که خدیجه موهای شقایق رو گرفته و میکوبه به دیوار و بعد هم بلندش کرد و محکم انداختش رو زمین ...منو که دید فرار کردم، ارسلان یه نگاه به خدیجه کرد و گفت این چی ،اینم دروغ میگه؟این حرفها رو هم ماهور یاد این داده تو به همین مادر و همون خالت رفتیوفکر میکنی با اومدن ماهور درحق شما ظلم شده، در حالی که به ماهور ظلم شده که مجبور با منی که همسن پدرشم زندگی کنه و یه عده آدم عقده ای و پر از کینه رو تو این خونه تحمل کنه بعد چرخید سمت خدیجه و موهاش رو گرفت و محکم پرتش کرد سمت پله ها ،اما تو آخرین لحظه تونست از نرده ها بگیره و مانع افتادنش شد... صدای گریه شقایق دوباره بلند شد ارسلان آروم بغلش کرد و گفت من میرم پایین ،تو هم سهراب و سیاوش رو آماده کن، با خودت بیارشون،خان ننه که تا الان ساکت بود گفت اون دوتا رو کجا میبرید، بزار بمونن، من خودم مواظبشونم، اونجا دست و پاگیرتون میشن... ارسلان گفت بچه های من با وجود این ابلیس ها تو این خونه امنیت ندارن و جونشون در خطره،خان ننه هر کاری کرد ارسلان قبول نکرد و توی گریه و ضجه ی شقایق سوار ماشین و راهی شهر شدیم مثل همیشه دکتر فرهاد بود که به دادمون رسید ،بچه ها رو گذاشتیم پیش همسر دکترو با خودش همراه شدیم ما رو برد پیش یه دکتر جراح ارمنی که تو کارش خیلی ماهر بود ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾