eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
عمو رشید چقدر شبیه خان بابا بود، با احترام گفتم:شما بزرگتر ما هستین حرفتون روی چشم من جا داره... :مراقب خودت باش به حرف دانیار وساواش گوش بده زود به زود بیا سر بزن... با همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم... بین راه چشمم به برادرهام افتاد...بالاتر رودخونه گله به چریدن مشغول بود وبرادرهام هر کدوم یه گوشه نشسته بودن....با دیدنشون دستمو تکون دادم شروع کردم صدا زدنشون، اون هم با صدای بلند....از اسب پایین پریدم خودم تندتر از اسب میدویدم... ایاس متوجه من شد ودستشو سایبان چشماش گذاشت...دستشو به معنی آرومتر تکون میداد اما اونقدر از دیدنشون خوشحال بودم که بی توجه بهش خودمو بهشون رسوندم......بهشون نگاه کردم لبام میلرزید وگفتم:یعنی منو فراموش کردین؟؟؟. ایاس گفت:تو شیشه عمر مایی، ولی الان دیگه شوهر داری ،شاید شوهرت راضی نباشه که ما مثل قبل با تو رفتار کنیم، یا اینکه سوتفاهمی به وجود بیاد... چشمامو که آماده باریدن بود میمالیدم وگفتم:شما برادرهای منید، هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه ،حتی شوهرم که به خاطرش منو ترسوندین... ایاس آروم گفت:آساره عزیزم،من هم دلم تنگ شده ،اما شوهرت الان در وضعیت مناسبی نیست ،پس بهتره رعایت حالشو کنی... به عقب برگشتم که دانیار و ساواش از اسب پایین پریدن...با هم دست دادن که گفتم:دانیار مگه من نباید برای برادرهام خواهری کنم؟؟؟ آراز جلو اومد:خواهری که وظیفته، اما حرفهای خانجون که یادت نرفته دختر خوب؟؟ صداش قلبمو آروم کرد و بغض توی دلمو بخاطر دوری از بین برد.... با ذوق نگاهش کردم اما اون آراز شاد رو ندیدم ،فقط دو تیله بی حس بود که هیچ شادابی نداشت.اصلا اراز نبود.سرمو کج کردم که حامین گفت:بفرمایید بریم خونه ،حتما خانجون ومادر خوشحال میشن از دیدنت،از وقتی رفتی لب به غذا نزدن ،جز صبح که قول دادن پیش خودت دو‌لقمه صبحونه بخورن.... اما من جا خورده بودم از رفتار سرد آراز،چشمام پر از غم شد،شادی چهره من هم پر کشید... بی روح گفتم:نیومدم بمونم، اومدم بگم دارم میرم تهرون،اومدم بگم نگران من نباشید مواظب خودم هستم ،فقط خیلی مراقب خودتون باشید..... دانیار وساواش گرم حرف زدن با آراز شدن در مورد زمان کوچ ایل...چشم شدم نگاهشون میکردم که ایاس گفت:دلگیر نشو،آراز خیلی تو رو دوست داره بیشتر از ما،برای همین دلش نمیخواست تو رو شوهرت بده،همه برادرها همینن، خودشون زن میگیرن اما خواهرشون رو شوهر نمیدن، مخصوصا ما که تو رو یه پسر از خودمون میدونیم ،شوهر دادنت سخته واسمون.... لبهام کش اومد:برا همینه که آراز با من حرف نزد؟ بهرود گفت:ولش کن این پسر هم رفتارش از اول نرمال نبود.... گفتم:نگو،جون منه... ایاس رفت با پسرا مشغول صحبت شد که بهرود گفت:حالا که قراره بری، بهتره حرفهای منو اویزه گوشت کنی، ما هیچ فامیل،دوست وآشنایی نداریم جز خودمون،ما حتی پدر هم نداریم، پس یادت باشه جز به شوهرت به احدی اعتماد نکنی،آساره درسته عابدخان جون تهرون اومدن نداره و پسراش داغونتر تر از اونین که بتونن بهت صدمه بزنن ،اما توی شهر غریب چهاردونگ حواست جمع خودت باشه...تو توی شهر به جز شوهرت هیچ کس رو نداری که بهش اعتماد کنی متوجه حرفم شدی؟؟؟. ساواش بود که از پشت گفت:اختیار دارین... ایاس چشمامو بست و باز کرد رو به دانیار لبخند زد:آساره دختر مهربون ودلرحمیه ومن نمیخوام آسیبی ببینه، ببخشید اگه سوتفاهم پیش اومد.... ساواش به من نگاهی انداخت وگفت:خیالتون راحت،ما هستیم ،سیزده همینجاییم،مرتب میاریمش چون میدونیم چقدر به هم وابسته اید.... ساواش مهربون بود، اما ایاس هیچ تمایلی برای صمیمی بودن نداشت ،ولی به خاطر من سعی میکرد خوب رفتار کنه که کسی ناراحت نشه..‌ با پسرا یکی یکی خداحافظی کردم ،به آراز که رسیدم خیلی سرد گفت مراقب خودت باش دختر خوب،هرچی لازم داشتی فقط پیغوم بفرست.... بغضمو قورت دادم یه قدم از فاصله بینمون کم کردم قدم به شونه ش نمیرسید بلند بود ماشالا،:چشم مراقبم،دیگه نمیذارم به خاطر من اذیت بشید ودلواپس... سرم پایین انداختم سوار اسب شدم:شما هم مراقب خودتون باشید دلم واستون خیلی تنگ میشه... راه افتادم نموندم منتظر دانیار و ساواش.... حتی پشت سرم هم نگاه نکردم، چون میدونستم اگه یه بار دیگه به آراز نگاه کنم با صدای بلند میزنم زیر گریه که چرا با من اینطور رفتار کرد... دانیار خودشو بهم رسوند:چی شده؟؟ عصبی افسار اسب رو کشیدم:مگه ندیدی هیچ کدوم منو محل ندادن؟حتی آراز که این همه دوستش دارم.... دانیار جا خورد از حرفم که ساواش با اشاره بهش گفت دور بشه از من.... به راهم ادامه دادم ونفهمیدم چه موقع به ایل رسیدم...عمو سر سکوی کنار دروازه نشسته بود وبا دیدن ما روشو برگردوند.عمو هم بعد این همه سال واون همه بلایی که سرم آورد هنوز از من متنفره...سلام زیر لبی گفتم وارد خونه شدم... ادامه دارد ..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستمو دو طرف بازوش گذاشتم و از خودم دورش کردم لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود زدم و گفتم:_سلام زن داداش تبریک میگم عروسیتونو.. خندید گفت:ممنون بالاخره به آرزوم رسیدم.. سری تکون دادم :_خیلی خوبه به پای هم پیر بشین... _تو هم در کنار کیارش قیافمو متعجب کردم:_کی گفته من قراره با کیارش خان ازدواج کنم؟!من شوهر دارم و به زودی هم از اینجا میریم عزیزمو بدون اینکه بهش اجازه دوباره صحبت کردن بدم دوباره رفتم سمت آشپزخونه:_صبحانه آماده کردم اگه می خورین تشریف بیارین.. وارد اشپزخونه شدم....کیارش خان روی صندلی نشسته بود برای خودم چایی ریختم و با تکه ای نون و پنیر لقمه کردم شاهین و گلناز هم اومدن و توی سکوت صبحانه رو خوردیم‌‌‌ کیارش خان و شاهین دوباره رفتن دنبال کاراشون روی مبل نشستم و گلناز اومد کنارم روی مبل نشست گفت:_تو ناراحتی که شاهین با من ازدواج کرده؟! نگاهی بهش انداختم :_نه به من ربطی نداره ،خوشبخت باشین.. گلناز دیگه حرفی نزد که پرسیدم:_همسر خان داداشت کجاست؟! _منظورت زیباست؟! سری تکون دادم... ده بعد مرگ پدر همه اومدن عمارت‌. _خوب چرا خان داداشت ده نیست؟!الان کیارش خان ، خان اون ده حساب میشه باید ده باشه.. _آره اما فعلا آریا هست .... دیگه حرفی نزدم و گلنازم رفت تا چیزی درست کنه ظهر بود که شاهین و کیارش خان اومدن و با هم رفتن توی اتاق‌‌‌بعد از یک ساعت حرف زدن با هم از اتاق بیرون اومدن... بعد از ناهار کیارش خان گفت:قراره یه تعداد از بچه ها بیان و اینجا موندگار بشن... رو به شاهین کردم:_از سهراب خبر داری ؟؟!پیداش کردن؟! _تا شب بچه ها خبرشو بهم می دن.. استرس افتاد تو جونم ،دعا دعا می کردم سهراب حالش خوب باشه.. تا غروب خبری از هیچ کس نشد‌‌‌نزدیک غروب بود که در زدن، گلناز رفت در و باز کرد چند تا زن اومدن داخل خونه با گلناز سلام و احوال پرسی کردن و پشت سرشون چند تا مرد با لباس محلی و تفنگ های بزرگ رو دستشون... کیارش خان هم وارد خونه شد...اما از شاهین خبری نشد گوشه ای سالن نشستم و نگاهم رو به در ورودی دوختم.. با استرس پامو تکون دادم همه در حال صحبت و بحث بودن..‌ هیچی از حرفاشون سر در نیاوردم... با باز شدن در و دیدن شاهین از جام بلند شدم..رفتم سمتش: _چی شد شاهین؟!!!!سهراب و پیدا کردی حالش خوبه؟! _دونه دونه آروم باش... _نمیتونم تورو خدا بگو حالش چطوره؟!زندست؟ شاهین دستی به موهاش کشید و گفت: _سهراب ..با آوردن اسمش دلم زیر و رو شد _سهراب چی؟!؟ _ببین ساتین... پاهام دیگه وزنم رو تحمل نکرد و با زانو زمین خوردم.... شاهین اومد سمتم، صدای کیارش خان از پشت سرم بلند شد:_چی شده شاهین؟ به شاهین تکیه دادم و قطره اشکی از چشم روی گونم چکید:_نمیدونم چرا یه دفعه اینجوری شد؟ ساتین بریم اتاقت.. _نه بگو سهراب و صدای هق هقم بلند شد _ساتین تو الان باید خوشحال باشی... با بغض گفتم:_خوشحال باشم؟!!اینکه شوهرم مرده آره؟ خوشحالی داره؟؟ _چی میگی ساتین کی گفته سهراب مرده؟؟ نمیدونستم بخندم یا گریه کنم دستم و سمتش گرفتم:_تو الان گفتی.. _خواهر من، من کی گفتم؟!تو اصلا مگه گذاشتی من حرف بزنم؟!؟ هول هولکی دستی به چشم هام کشیدم _خوب من منتظرم چی شده؟!؟حالش خوبه کجاست؟!؟ شاهین سری تکون داد:_آره خوبه... با شوق دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای جیغم بلند نشه،با هیجان گفتم:وای خدا خدایا شکرت شکرت!!!!از کجا پیداش کردین؟!؟ _صبر داشته باش الان از زور هیجان سکته میکنی.. صدای عصبی کیارش خان باعث شد تا نگاهی بهش بندازم:_من نمیدونم عاشق چیه اون شدی؟! _لازم نمیدونم به هرکی جواب پس بدم... از سالن بیرون رفتم با شوق و هیجان تو حیاط شروع به راه رفتن کردم، هر لحظه برام مثل سال می گذشت،با باز شدن در حیاط از راه رفتن ایستادم و نگاهم خیره ی در باز شده موند، قلبم مثل گنجشک به سینه ام میزد و از هیجان سر انگشتان سرد شده بود با دیدن مرد غریبه نا امید خواستم نگاهم رو از در بگیرم که با دیدن اون مرد قد بلند قلبم زیر و رو شد..... قدمی برداشتم طرفش، مرد کنار رفت و حالا واضح میدیدمش، جالا میفهمیدم دوستش دارم ،خیلیم دوستش دارم درگیر احساسم بودم که سهراببا صدای خسته ای گفت: بهت گفته بودم دوست دارم ؟؟ یه لحظه به نبودنت نمیتونم فکر کنم... آروم زمزمه کردم:خدا رو شکر زنده این... نگاهی به صورتم انداخت گفت:_یادت نرفته که من شوهرتم..شمایی در کار نیست.. شاهین اومد طرفمون و سهراب رو بغل کرد گفت:_خدارو شکر زنده ای ،ساتین خیلی نگرانت بود... با این حرف شاهین، نگاهی به سهراب انداختم، نگاهی به چشم هام کرد..‌ سرم و پایین انداختم... بهتره بریم داخل.... همراه شاهین و سهراب وارد سالن شدیم ،کمی از دیدار سهراب وکیارش خان استرس داشتم... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خنده ای کردم و گفتم:مامان این کلاس های آرایشگری هم خوب بودا،یه جا بدرد من خورد... _بچه جون دلتم بخواد،مامان هنرمندی داری.. _بله بله افتخار بزرگیه بانو... مامان گونه ام رو بوسید.گفت:چه روز خوبی بود که خدا تورو به ما داد. لبخندی زدم که پر از درد و غم های توی دلم بود. _پاشو پاشو دختره ی تنبل. روی صندلی نشستم و مامان صورتم رو بند انداخت و ابروهام رو تمیز کرد. _یه دختر دارم شاه نداره.ببین چه خوشگل شدی... نگاهی توی آینه انداختم:مرسی مامان،عالی شده.. _یکم استراحت کن.منم پاشم شام رو آماده کنم.. تو زندان به اندازه کافی استراحت کردم. میخوام با مامان آشپزی کنم... _مامان با ذوق گفت:زندان بهت ساخته مادر،کدبانو شدی.. _ مامان جون ... _چیه عشق مامان؟ _هیچی دوستت دارم... مامان بغلم کرد کنار گوشم گفت : منم عزیزم .. همراه مامان به آشپزخونه رفتیم و مامان برای شام قیمه بار گذاشت..کمی به مامان کمک کردم،البته بیشتر حرف زدیم. دودل بودم بپرسم یا نه،اینکه مامان میدونه من اصلا دختر مریم نیستم.مامان برنج رو دم کرد و گفت:اینم از آخرین مرحله _مامان.. _جونم؟ _چیزه..شما میدونید من دختر مریم نیستم؟؟.. مامان مكثى كرد گفت:-من كارى به اين حرفها ندارم. فقط اينو مى دونم تو دختر منى وقتى يه دختر كوچولوى پشمالو بودى. فقط كه آدم نبايد به دنيا بياره، همين كه تمام كودكى و نوجوانيتو من ديدم پس تو دختر منى. از اينهمه محبت مامان بغضم گرفت. محكم بغلش كردم گفتم:-مامان دوست دارم. خيلى مى ترسيدم از اينكه قبولم نكنين. مامان آروم به كتفم زد گفت:-ديگه اين حرفا رو نزنى. مى فهمى، تو دختر اين خانواده اى. با صداى سامان از هم فاصله گرفتيم:-مادر دختر چه توطئه اى مى كنن؟ لبخندى زدم که گفت:خواهرى خودم چطوره؟ -الان كه پيش شمام خوبم ... خيلى خوب. -فداى تو بشم. خيلى سخت گذشت بهت ميدونم. -نميخوام راجع بهش حرف بزنيم. -باشه. سر ميز بابا هم اومد و بعد از مدت ها يه شام دور خانواده ام خوردم. واقعا خوشحال بودم كه كنار خانواده ام هستم. ساعت از ١٢ گذشته بود كه وارد اتاقم شدم. تمام برق ها خاموش بود. لحظه اى ترس نشست توى دلم و دوباره صحنه ى مرگ تيمسار جلوى چشم هام زنده شد. توى تخت خزيدم و پتو رو روى سرم كشيدم. چشم هام و بستم. شروع به خيالبافى كردم تا ياد اون روز نيوفتم. كمى موفق شدم و خوابم برد اما با ديدن كابوس هميشگيم شروع به جيغ زدن كردم.با نشستن دستى روى شونه ام فريادى كشيدم و چشم هام و باز كردم. گنگ و شوكه نگاهى به اطرافم انداختم. عرقى روى صورتم نشسته بود. صداى نگران مامان پيچيد توى گوشم:دریا، حالت خوبه؟ خودمو انداختم تو آغوش گرم مامان هق زدم. مامان محكم بغلم كرد و كنار گوشم لب زد: -آروم باش عزيزم، داشتى كابوس مى ديدى. -مامان من مى ترسم ... من نميخواستم اينطورى شه ... من نميخواستم بكشم. -هیس آروم باش. همه چيز تموم شده. -نه نشده مامان، اون مرده كه زخمى شده بود اون زنده است. اگه بياد سراغم چى؟؟ -نمياد دریا، نمياد عزيزم. سرم و روى پاى مامان گذاشتم. دست مامان لاى موهام لغزيد. چشم هام و بستم و قطره اشكى از گوشه ى چشم روى پاى مامان چكيد. كى اين كابوس ها مى خواستن تموم بشن؟ كى راحت مى شدم؟ چشم هام گرم خواب شد. با بوسه اى كه روى گونه ام نشست چشم باز كردم. لحظه اى شوكه به دخترى كه كنارم روى تخت نشسته بود خيره شدم، اما وقتى مغزم فعال و چهره ى خندان هلنا جلوى چشم هام نمایان شد لبخندى زدم گفتم:-هلى.. يهو هلنا سفت بغلم كرد گفت:-دریا، دریا من كجا بودى تو دورت بگردم؟ هر دو خيره ى هم شديم. چشم هاش پر از اشك شد گفت:-نميدونى چقدر برات دعا كردم. براى سلامتيت، براى بى گناهيت. -همين دعاهاى شماها بود كه نجات پيدا كردم. -دلم طاقت نياورد، همين كه مامان گفت، ميخواستم بيام اما اجازه ندادن.گفتن خسته ای،اما دیگه نتونستم طاقت بیارم و اومدم. -كار خوبى كردى. پاشو تنبل ببينم چقدر مى خوابى؟و خودش از روى تخت بلند شد. نگاهى بهش انداختم. كمى تپل تر شده بود. -بهلى خانوم. تپل شديا!! گونه هاش گل انداخت گفت:-تو راهی دارم... -چى؟؟ تو چى گفتى؟؟ واى خداى من .. از جام بلند شدم و خنديدم گفتم:-مباركه ... مباركه... اووم ... براى من كه زود بود اما سعید خيلى اصرار داشت كه يه بچه بياريم. لبخندم رو حفظ كردم گفتم:-خيلى خوبه، انشاالله قدمش خير باشه. هلنا نگاهم كرد گفت:-انشاالله بچه تو و غياث. لبخندم جمع شد و نگاهم پر از حسرت. -بريم من گرسنمه. -بريم. همراه هلنا از اتاق بيرون اومديم. مستقيم سمت سرويس بهداشتى رفتم و در و بستم و پشت به در تكيه دادم.دستمو روى گلوم گذاشتم. بغض داشت خفه ام مى كرد. خيلى بده كه آدم گاهى به نزديكترين كس هاى خودشم حسودى كنه و من امروز به هلنا حسوديم شد. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با دیدن چند قطره خون رو دیوار رو به روی اتاق با ترس و لرز قدم برداشتم سمت اتاق و با دیدن در و دیواری که آغشته به خون بود لال شدم .خون‌ کلثوم همه جا رو رنگی کرده بود.انقدر جیغ کشیدم که گلوم خراش برداشت،رو چهارچوب در نشستم. هر طرف نگاه میکردم یه عزیزم رو می‌دیدم که مُرده ،زانو هام با صدای بدی به زمین خورد،دست انداختم و تاجمو از رو سرم کندم،تورم رو پاره کردم و انداختم یه گوشه، ناخونامو می‌کشیدم رو صورتم، دستام خونی شده بود اما نه به اندازه خون کلثوم، مثل دیونه ها شده بودم خودمو میزدم ،از جا بلند شدم و دوییدم تو اتاق و بدن سرد و بی جون کلثومو در آغوش کشیدم، لباس عروسم آغشته به خون شد، رو به روی کلثومی که گلوله به سمت چپش شلیک شده بود نشستم، خونش همه جا ریخته بود،حتی رو‌ لباسی که برای عقد من با شوق و ذوق پوشیده بود‌. صداش پیچید تو گوشم«الهی که خدا بی همتون نکنه» +کلثوم توروخدا منو ببخش،حالا من بدون شما تو این شهر تو غربت چیکار کنم؟ سرمه ام تو چشمام رفته بود و به شدت میسوخت، اما برام مهم نبود بذار بسوزه...بذار کور بشم این چشم ها که مرگ خسرو وکلثوم رو دیده. منی که نحسیم دامن همه رو گرفته بود.... نمی‌دونم چقدر اونجا نشستم .انقدر گریه کرده بودم که دیگه جون نداشتم چشمام مدام سیاهی میرفت! نمی‌دونم چیشد فقط چشامو‌ بستم و همونجا به خواب رفتم... من مثل همیشه مقصر تمام این اتفاقات بودم!چرا از اون مرد کلاه پوش که حالا یقین پیدا کردم امیر بهادر بود، چیزی به خسرو نگفتم؟ من بدترین ضربه ها رو از سکوتم خوردم، مدام از ترس اینکه وضعیت خراب بشه دهنمو بستم! رو تمام حقیقت هایی که میدونستم در مورد زلیخا، مهری ،جواهر و.... چشامو‌ بستم!و همیشه بدترین بلا سرم اومد! نمیدونم خواب بودم یا بیدار... نمیدونستم‌ اصلا کیم و کجام ؟ با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم به اطرافم نگاه کردم در کسری از ثانیه همه چیز یادم افتاد!! پاهامو تو شکمم جمع کردم .با دست هایی که خون کلثوم روش خشک شده بود ..موهای پریشونم رو زدم پشت گوشم و آب دهنم رو قورت دادم! من از خونه ای که توش دو تا جنازه بود میترسیدم! با صدای دوباره ی کوبیده شدن در دومرتبه وحشت کردم! ناخودآگاه بدنم به لرزه افتاد! سردم بود!لباس سفیدم خونی شده بود و بهم دهن کجی میکرد! چقدر تحمل کردن این لباس برام سخت بود کاش میشد درش بیارم! این بار صدای باز شدن در پذیرایی به گوشم رسید! چرا انقدر بی تفاوت بودم؟؟ چرا نمی‌ترسیدم؟سر بلند کردم و با دیدن قامت امیر بهادر عوقم گرفت، بی توجه بهش از جا بلند شدم و به سمتش حرکت کردم، حتی رغبت نمی‌کردم تو صورتش نگاه کنم، همین که نزدیکش شدم‌،ناخودآگاه صورتم‌روجمع کردم اون منو یاد اون عمارت مینداخت! یاد بدبختی‌هایی که کشیدم... از کنارش رد شدم و وارد پذیرایی شدم و به قامت خسرو چشم دوختم!با کشیده شدن موهام به عقب، آخی گفتم: چرخیدم سمتش و با صدای بلندی گفتم :موهامو ول کن !! امیر بهادر کپ کرد! از این همه جسارت من شوکه شد! و در کمال ناباوری موهامو رها کرد!ترسید ازم؟؟ از منی که مثل مرده متحرک شده بودم،لباس عروسم تا کمر آغشته به خون شده بود ،صورتم جای زخم و کبودی ناخونام بود و سرمه پخش شده ام دور چشمامو سیاه کرده بود! ترسناک شده بودم . اینجا دیگه ته خطه ،امروز باید یه نفر از ما بمیره یا من یا امیر بهادر! بیارش پایین! وقتی سکوتش رو دیدم بهش نگاه کردم و گفتم:مگه نمیشنوی؟؟؟ گفتم :خسرو رو بیار پایین!!! زود باش! _چیه اومدی اینجا واسه من آدم شدی؟؟ من از اول آدم بودم تو ندیدی.... _زبون درآوردی؟ میخوای بیام ؟ + بیا! اشکامو با نفرت پاک کردم و گفتم :+بیا ببینم چه کار میخوای بکنی؟؟ جز اینکه آدم بکشی چی بلدی؟؟ ها؟ با این حرفم حمله کرد سمتم و دوباره موهامو کشید! خیلی وقت بود که کتک نخورده بودم! سریع به خودم اومدم ،گلدون رو طاقچه رو برداشتم و کوبیدم رو دیوار! با صدای شکستن شیشه موهامو رها کرد! خم شدم و یه تیکه تیز شیشه رو برداشتم، گرفتم سمتش و گفتم :جلوتر بیای میزنم!منو می‌بینی اینجا وایسادم؟ هیچی واسه از دست دادن ندارم می‌شنوی؟؟ هیچی! حتی یه نفر تو زندگیم ندارم که بخاطر مرگم غصمو بخوره! میفهمی؟؟ - لفظ قلم واسه من حرف میزنی؟؟ فکر کردی چی هستی؟ تو همونی که تو طویله خونه من زندگی میکردی ،یه مدت ولت کردم ... آنقدر میزنمت که صدای چی بدی! یادته التماسم می‌کردی که تو خونه راهت بدم؟ یادته؟عصبی خندیدم و گفتم :آره مگه میشه کار تو رو یادم بره؟ دستشو کرد تو جیبش و اسلحه اش رو درآورد و گرفت سمتم و گفت : یالا زود باش التماسم کن‌تا جونت رو نجات بدم! زود باااش! +من؟التماس کنم به تو؟؟ مرد اون گلچهره ترسو و بزدلی که دیده بودی!مرد اون دختر سر به زیر و تو سری خور! منو از چی میترسونی از مرگ؟؟ ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و اینم بگم که اول قرار بود منو گلنسا با هواپیما بریم و‌محمود با ماشین بیاد.اما بهزاد وقتی من امریکا بودم و فهمید میخوایم به کربلا بریم، یه دارو برای پدرش داد که تا حدودی (نه قطعی )بتونه از استرس محمود کم کنه و‌مسیر های کوتاه رو سوار هواپیما بشه.... من به محمود گفتم اگر شما بخوای با ماشین بیای ،باید از ما زودتر بری ،حالا شما بیا یه ریسک بکن دارو رو بخور و‌ با هواپیما بیا ،اگر اذیت شدی از اون طرف با ماشین برگرد و منو گلنسا با هواپیما برمیگردیم‌‌‌ از دیگران که به این سفر رفته بودن پرسیده بودم که زمان پرواز چقدره ؟و اونا هم گفتن پرواز یکساعت و بیست دقیقه هست، زمان زیادی نبود ...گفتم شاید محمود بتونه تحمل کنه . با توکل بخدا ما راهی نجف شدیم، محمود هم دارویی که بهزاد داده بود رو خورد .من خیلی بیشتر استرس داشتم که نکنه حالش بد بشه ، موقع پرواز دیدم محمود ناراحت هست و میگفت ایرانتاج خیلی مثل قبل نیستم اما بازم یه جوری هستم یه حس خفگی یا تنگی نفس ... گفتم محمود به خودت تلقین نکن، ما زود میرسیم بعد از اینکه هواپیما پرواز کرد محمود کمی دچار مشکل شد ،اما نه مثل سری قبل ، به لطف خدا ،مدت پرواز کوتاه بود و‌ ما بسلامت به نجف رسیدیم... هر سه تامون محو این شهر شده بودیم، بنظرم همه جا مثل زمانهای قدیم بود،اما هوا انگار یه بوی خاصی داشت، یه رنگ وبوی معنوی که دل هر آدمی رو می بُرد... دلم نمیخواست یه جا از جلوی چشمم رد بشه و من نبینم .گلنسا حتی برای دیدن خیابانها هم ذوق میکرد و اشک خوشحالی می ریخت... به هتل که رسیدیم عراقیها رفتار بسیار خوبی با ما داشتن و ما هر سه تامون برای رفتن به حرم حضرت علی علیه سلام بی تاب بودیم.محمود اونجا با هتلدار صحبت کرد که ماشینی در اختیار ما بزاره که بتونیم همه جا رو خوب ببینیم، چون معلوم نبود که آیا دوباره قسمت میشه ما به نجف یا کربلا بیایم یا نه ... بچه ها ایرانتاج امشب میخواد از حال هوای کربلا بگه ؛‌میگن میدونم خودشون همه رفتن اما من میخوام حسمو بگم … ایرانتاج روی صندلی چوبی متحرک نشسته، چایی جلو دستش رو برمیداره یه کوچولو سر میکشه و با غم اینطوری میگه ؛ ماهرسه تامون بی تاب بودیم، با ماشینهای تور نرفتیم، یک راننده مرد که ایرانی هم بلد بود در اختیار ما گذاشتن .بعد از ناهارمارو صدا زدن که بریم ،بعد که ما داشتیم آماده میشدیم ،گلنسا خیلی هول هول میکرد میگفت یالا خانم جان پاشو الان میخوایم بریم زیارت آقا !!!گلنسازن تمیزی بود و برای زیارت باز هم حمام کرد، که غسل زیارت کنه، بمن گفت خانم جان جسارت نباشه ،شما هم برو ..گفتم چشم میرم ..محمود از گلنسا بدتر بود ،دلشوره داشت که بریم حرم حضرت علی ! وقتی همه آماده رفتن شدیم، حیدر راننده با محمود خوش وبشی کرد محمود بهش گفت هرکجا که بلدی مارو ببر و هر داستانی از اینجا میدونی برامون بگو ! گفت اول بریم حرم تا من بهتون بگم که چی به چیه .گلنسا دائم صلوات میفرستاد، نزدیک حرم که شدیم حیدر از ایوان طلا گفت که یک ناودان داره که زیرش حتما نماز بخونید و هرحاجتی که میخواین بگید ،اما من تنها حاجتم سلامتی شیرین بود با وردمون به صحن حرم گلنسا گریه از ته دلی میکرد و میگفت مظفر جان کاش بودی ،کاش تو هم اینجا بودی ... گفتم گلنسا جان آرام باش براش دعا کن قران بخون این چه کاریه ..خودم انگار حس عجیبی داشتم بعد که وارد حرم شدیم احساس امنیتی داشتم که خدا میدونست اونجا برای همه دعا میکردم و محمود هم غرق در زیارت شده بود ...بعد ازاون به وادی السلام رفتیم و اون مرد به محمود گفت اگر دوست داری اینجا برای خودت قبر بخر و وصیت کن هر وقت از دنیا رفتی جنازه ات رو به اینجا بیارن... اون موقع آنچنان دلم گرفت که اشکم اومد، گفتم مگر قراره محمود بمیره ؟ اصلا تو فکر مرگ محمود نبودم، فکر میکردم ما تا ابد باهم هستیم ، اون مرد کاری کرد که محمود بعداً اونجا قبر خرید... روزهای بعد مارو به مسجد سهله برد،چقدر اونجا نماز داشت و همه با عشق نمازها رو بجا می آوردن ! و بعد خانه حضرت علی که زیباترین جایی بود که در عمرم دیده بودم،چه خونه قشنگی از اینکه گفتم خونه حضرت علی زیبا بود نه اینکه شبیه یک کاخ بود، از سادگی که داشت در حیرت بودم ‌..در اون خونه دو اتاق بود متعلق به امام حسن و امام حسین که چقدر کوچک و ساده بوده ، اونجا غرق در افکارم شدم با خودم‌میگفتم ای خدا اینها چطور زندگی کردند و‌ما چطور ؟ بعد یک اتاق بود که سکویی داشت ؛حیدر میگفت حضرت علی تو مدینه بعد از اینکه حضرت فاطمه از دنیا رفتن ،جسم حضرت فاطمه را شبانه غسل داده و هیچ کس هم نمیدونه که کجا دفنش کرده و…. خلاصه که هر چی بگم از اینهمه قشنگی و سادگی کم گفتم …بگذریم !!! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو مرد خوبی هستی بچه هام رو دوست داری ولی من مناسب تو نیستم ...   من از روی حاج خانون و حاج آقا هم خجالت میکشم، معلوم نیس حاج خانوم چه حالی بشه وقتی بفهمه اینهمه همه سال بهش دروغ گفتم و از زن شوهر دار برای پسرش خواستگاری کرده !! محمود بلند شد و گفت هیچی نگو گوهر ،الان که فکر میکنم یه جورایی بهت حق میدم من تورو به دست میارم همه تلاشمم میکنم ... تا خواستم چیری بگم سمت در قدم برداشت و بیرون رفت ... باز با خودم میگفتم خدارو شکر که اسم روستامون رو نمیدونه، پاشه بره آبادی ... محمود هر ازگاهی جلوی خیاطی یا تو مسیر خونه جلوم سبز میشد و ادرس ابادی رو میخواست ... ولی همیشه از دادن ادرس امنتناع میکردم... سر سفره شام نشسته بودیم که با صدای کوبیده شدن در حیاط زیر لب گفتم خدا خیر کنه این وقت شب یعنی کی پشت دره ... سالار که بلند شد و گفت :مامان من مرد خونم پ،س خودم درو باز میکنم ... پشت پنجره پرده رو کنار زدم و سالار دوان دوان سمت در حیاط رفت ... صدای یه زن رو شنیدم سراغ منو میگرفت ... سالار صداش رو تو هوا ازاد کرد "مامان گوهر با شما کار دارن ... " با عجله چادر سر کردم و به سمت در حیاط رفتم..‌ چشمام رو تیز کردم و توتاریکی کوچه چشمم خورد به زن آشنایی که برام یاد اور خاطرات تلخ عمارت بود... قدمهام اهسته تر شد حتی دیگه پلک نمیزدم دهانم خشک شده بود ... بهت زده گفتم تو اینجا چیکار میکنی آدرس خونم رو از کجا پیدا کردی !؟ سالار با تعجب گفت "مامان این خانوم کیه ؟ با صدای عصبی زار زدم "عامل در به دری،و بدبختیم و آوارگیم ... سیما بند کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و با کفشهای پاشنه بلندش چند قدم جلوتر اومد و گفت :میتونم بیام داخل ؟ از جلوی در کنار رفتم و بدون اینکه تعارف کنم داخل حیاط اومد و صورتش رو جمع کردو با اکراه گفت " اینجا زندگی میکنی تو همچین خونه ی کوچیکی ؟ با کنایه نالیدم "ببخشید که در شان شما نیست !" گفت واقعا فرار کردی که تو همچین جایی زندگی کنی ؟ گفتم اره کنار بچه هام باشم برام کافیه حالا هر جا میخواد باشه ! با تعجب بهم خیره شد :بچه هات !! مگه چند تا بچه داری؟ ازدواج کردی دوباره ؟؟؟ گفتم حرفت رو بزن چیکار داشتی اصلا آدرسم رو از کجا گیر آوردی ؟ گفت تو حياط که نمیشه حرفهام طولانیه تعارفم نمیکنی خونه ؟ گفتم باشه بفرمایید ... داخل خونه اومد و چشم گردوندو و خونه رو از نظر گذروند نشست و به پشتی تکیه داد نگاهش به گلبرگ افتاد گفت :دخترته ؟ گفتم اره دخترمه، نگفتی آدرسم رو از کجا پیدا کردی ؟ لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت "پس وقتی فرار کردی حامله بودی این بچه هم از فرهاده ؟ رو به سالار کردم و گفتم دست خواهرت رو بگیر برو تو اتاق پسرم ... بعد رفتن سالار ،غضبناک بهش توپیدم "حق نداری فکر بچه های منو به هم بریزی .،دوس ندارم جلوی بچه هام اسمی از فرهاد برده بشه " گفت: بالاخره که چی تا کی میخوای واقعیت رو پنهون کنی ؟ گفتم چی میخوای واسه چی اومدی اینجا ؟ توی جاش تکونی خورد "آدرست رو از بیمارستان گیر اوردم، با داشتن پارتی که اونجا دارم کار راحتی بود ...راجب فرهاده ،میدونی در حقش جفا کردی چیزی که اصلا قابل بخشش نیست‌‌‌‌ از لای دندونهای قفل شده ام غریدم "جفارو اون در حق من کرد ،ندونسته بهم تهمت زد، میخواست بچم رو ازم بگیره ،کاری که اون میخواست بکنه رو من کردم البته حقش بود.... گفت خبر داری خان بابا فوت شدن، فرهاد ،جای خان بابا نشسته ؟ متاثر گفتم :خدا بیامرزتش، ولی واقعا خبر نداشتم... آه کشداری کشید " فرنگیس نازاس، نتونسته برای فرهاد وارث بیاره ، کلی دوا درومون کردن ولی افاقه نکرده ... تای ابرویم رو بالا دادم و با تحکم لب زدم "سیما از خیر سالار بگذر، بهت گفتم حق نداری به فرهاد بگی که مارو دیدی ؟ گفت فعلا چیزی نگفتم ،ولی نمیتونم بی تفاوت باشم ،دیگه بسه، خودخواهی هم حدی داره .... بلند شد و نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت " توی کوچه منتظرم هستن ،باید برم ولی دوباره بر میگردم ...تصمیم نهاییت رو بهم بگو ،بهت قول میدم فرهاد کاری به کارت نداشته باشه .... سیمارو تا جلوی در همراهی کردم ، از در حیاط به کوچه گردن کشیدم، سیما سوار ماشین مدل بالایی شد ، توی تاریکی دقیق نمیتونستم راننده رو ببینم از دور چهرش به نظرم آشنا میومد ،موقع دور زدن نور تیر چراغ برق توی ماشین افتاده چهره ای دکترو دیدم ...فهمیدم سیما مثل مار خوش خط و خال زندگی دکتر رو به هم زده ... به داخل خونه که اومدم سالار با چهره ای عصبی و درهم روبروم ظاهر شد لای سجلدش را باز کردو با صدای بلند شروع کردن به خوندن مشخصاتش ، "سالار... فرزند رضاقلی ... بعد غضبناک فریاد زد مامان فرهاد کیه؟ این خانومه هی تکرار میکرد اینا بچه های فرهادن مگه اسم بابای من رضا قلی نیست ؟؟؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مهوش ديگه بعد از مرگ جهان هيچوقت مهوش سابق نشد .. يزدان نگاهي به ماجان كرد و گفت غضب و دشمني به كنار ..اين زن هر چي باشه خواهر برادر مارو تو شكم داره و بدي به مادرم نكرده ..ماجان از مريضي و درد ريه مرد ،اين به اون بدبخت ربطي نداره .. راست ميگفت يزدان ..ما دنبال بهانه ایی برای آرام شدن بودیم... اما از اینکه یه رعیت زاده بشه خانم خونه واقعا غصه می خوردم. وای به حال روزی که نرگس بچه اش پسر می شد ..عزيز اين عمارت ميشد و اونروز آقاجان ما و مادرم رو به كل فراموش ميكرد ..البته اگه بچش پسر ميشد برای خان شدن کمی کوچک می بود. اما هرچه بود دست تقدیر بود ..همونطور كه تقدير مادرم رو برد و هيچ روزی فکرش رو نمی کردم مادرم زودتر از ماجان بمیره و جوان مرگ بشه .. روزها ميگذشت ..و تقريبا سه ماه از مرگ مادرم گذشت ..دختر قشنگم بزرگ شده بود و شيطوني ميكرد و با شيرين زبونياش دل من و انوش رو ميبرد ..دلم ميخواست ديگه كينه رو از دلم بيرون كنم.. ميخواستم آروم زندگي كنم... به انوش گفتم فاطمه دخترش بزرگ شده و پسرشم كه رفته شهر، ديگه درست نيست ته باغ تو اون كلبه خرابه باشن، يه اتاق داخل عمارت بده و بذار بيان داخل .. انوش هم لبخند رضايتي زد و گفت خوشحالم كه انقد دل بزرگي داري و تونستي ببخشيشون .. گفتم نبخشيدمش، اما خسته شدم از كينه و دشمني .. اونروز انوش بهم گفت كه امشب خورشيد رو بذار با دايه اش تو اتاق خودش بخوابه .. اونشب بعد از خوردن شام خورشيد رو سپردم به عطيه (دايه)و رفتم تو اتاقم ..انوش هنوزنيومده بود .. بلاخره انوش كم كم پيداش شد و با ديدنم ذوق بچه گانه اي كرد باورش نميشد كه باز مثل روزاي اول ازدواجم به خودم رسيدم .. انوش گفت :ناري خيلي وقت بود كه دلم براي اينجوري ديدنت تنگ شده بود تو اون سه سالي كه كنار هم بوديم زندگي سختى گذرونديم ‌‌‌‌‌‌... بهم گفت خيلي دوست دارم ..هميشه همينجوري باش ..ديگه دوست ندارم غمگين ببينمت، خسته شدم از اين همه غم .. همين چيز خيلي خوب پيش ميرفت تا اينكنه ميديدم هر زني تو روستا پسر ميزاد ،ميزنه تو سر من ‌.... ماجان‌‌ دوباره شروع كرده بود و مدام يه گوشه مييشست و ميزد رو پاش و ميگفت بچه ام انوش ريشه نداره ..حيف انوش نيست كه وارث نداشته باشه ..ريشه آدم به پسر دار شدنه.. الان تو اين دو رو زمونه پسر از نون شب براى همه خانواده ها واجبه، چه برسه خانواده اربابي .نگاهای فاطمه که با ترحم بهم نگاه ميكرد و گاهی لبخند می زد و دورو ماجان ميگشت ..نگاهاش رو خوب می فهمیدم و ميدونستم منظورش چیه ..اما سکوت می کردم و جوابی نمی دادم ..مهم انوش بود كه ميگفت خورشيد برام از همه مهم تره ..وقتي خونه آقاجان ميرفتم ،از راه رفتن های نرگس خوب می شد حس کرد كه روز های اخر بارداری رو سر می کنه ‌‌‌ عمه عصمت هم توی عمارت مونده بود تا مراقب اضاع بارداری نو عروس برادرش باشه .. اونموقع سال به سال به مادرم نگاه نميكرد ،حالا عروس جديد براشون عزيزشده بود .. انوش همه ي تلاشش رو ميكرد من شاد باشم و دل من رو به دست بياره و اتفاقات تلخ گذشته رو فراموش كنم. دلم منم کمی آروم گرفته بود و به انوش احتیاج داشتم. اما اینکه ماه ها می گذشت و من باردار نمی شدم،من رو ميترسوند و بیشتر بیشتر به حرف طبیب که توی شهر بود فکر می کردم. شاید دیگه هیچ وقت نتونم بچه ایی بیارم. ماجان تازگي يه خدمه جديد آورده بود كه خيلي جوون بود و به خودش ميرسيد و به هر چي شبيه برد جز خدمه ..ميدونستم آوردش يا من رو آزار بده يا انوش و به فکر بندازه .....هر روز با كبري (خدمه ) ميشستم حرف ميزدم... كبري تا زماني كه مادرم زنده بود هميشه با مادرم بودم ..حالا با من بود ‌‌‌زن دنيا ديده اي بود و بهم ياد ميداد كه چطور رفتار كنم و همين باعث شده بود رابطم با انوش خوب بشه ..اون روزا كبري تنها تكيه گاه و سنگ صبووم بود ...فاطمه و ماجان هم حسابي عياق شده بودن و انگار نه انگار اين زن تو بدبختي و مرگ خواهرم نقش داشت و جيك تو جيك هم بودن ...دوباره سر و كله ارسلان پيداش شده بود و ديگه خيلي آزاد با فرشته حرف ميزد و اين خيلي من رو ميترسوند ‌‌‌‌...چند بار به فرشته تذكر دادم اما انگار حرفام تاثير نداشت تقريبا چند ماه از فوت مادرم گذشت كه متوجه شدم ماجان هر جا انوش رو تنها گير مياره همش در گوش انوش ميخونه كه زنت ديگه حامله نميشه ،بايد زن بگيري، اگه تو وارث نداشته باشي پس تكليف چيه ؟؟ احساس ميكردم انقد درگوش انوش ميخوند که انوش هم كم كم داشت نرم ميشد .. رفتارمون نسبت به هم باز سرد شده بود ..نميدونم چرا همش دعوامون ميشد .. يه روز كبري نفس زنون از بيرون اومد و گفت خانم ميخوام يه چيزي بهت بگم ميترسم ناراحت بشي... با چشماي هاي متعجب نگاش كردم و گفتم چي شده حرف بزن ... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سرد نگام کرد و زیرلب سلام دادم.... حینی که با قدمهایی اروم روی برگهای پاییزی راه میرفت گفت :خیلی چیزا عوض شده نه تو اون ادم سابقی نه من اون افسون سابق‌.... با نگاه یخ زده اش توی چشمام نگاه کرد: ببین من رو به زوال رفتم ،تو رو به اوج!!!!چرخ روزگار همینه...ولی خوشحالم لااقل تو موفقی ... گفتم شوهرت و دخترت کجان ؟ به یکباره رنگ صورتس تغییر کرد ... اشک توی چشماش نشست .. گفتم ببخشید انگار ناراحتت کردم ... صداش از غم میلرزید :از شوهرم طلاق گرفتم ؛شوهرمم دخترم رو با خودش برده ؛من موندم و تنهایی... احساس میکردم پرسیدن راجب گذشته آزارش میده‌‌.. روی نیمکت چوبی الاچیق نشست؛هیچ شور و نشاطی توی نگاهش نبود ؛نگاهی یخ زده و عاری از هر حسی... ولی هنوز زیبا بود ...سوالهای بی جواب زیادی توی سرم دور میخورد دلم میخواست راجبش بیشتر بدونم .... .... شب مامانم و زیبنده کنج اتاق وسایل ترشی خورد میکردن ؛پسر زیبنده از سرو کول بابام بالا میرفت... صدای خنده هاش توی اتاق پیچیده بود و رحمت دخترش را روی پاهاش تکون میداد ... من هنوز فکرم درگیر افسون بود ،دلم میخواست دلیل غم و اندوهش رو بدونم ؛خودم رو نزدیک مامانم کشیدم با صدای ارومی گفتم:مامان افسون چش شده اصلا اون زن سابق نیست ؟ یه لحظه جفتشون جا خوردن ؛زیبنده نگاه معنی داری به مامانم کرد و با تعجب گفت :مگه خبر نداره چیشده ؟ نگاهم بین زیبنده و مامانم در گردش بود .‌‌‌‌. با نگرانی گفتم نه مگه چیشده چرا این زن اینقدر غمگینه ؟ مامانم اه کشداری کشید :مامان جون ماهم در جریان نیستیم دقیقا چیشده، فقط در این حد میدونیم که افسون باغبون خونش رو از بین برده، چند وقت تو زندون بود ؛اقای سالاری به قدری دوندگی کرد تونست با پرداخت دیه ازادش کنه ... چشمام از حدقه بیرون زده بود و اب دهانم رو قورت دادم و زیر لب گفتم امکان نداره چرا افسون باید اینکار و بکنه!!؟ مامانم گفت پسرم ماهم نمیدونیم؛ الله و اعلم، ولی مطئنا بی دلیل اینکار و نکرده ‌...تو زندون بود ،شوهرش غیابی طلاقش داد و دخترش رو برداشت و با خودش برد کشور غریب....زن بیچاره از دوری دخترش داغون شد .. هر روز که از سر کاربه خونه بر میگشتم بی اختیار چشم میدواندم و دنبال افسون بودم ؛بی انکه متوجه بشم هنوز مثل قبل عاشقش بودم ...‌ یه روز که توی اتاقم بودم ؛پرستار سراسیمه وارد اتاقم شد گفتم چیشده خانم رسولی ؟ گفت یه مریض بد حال اوردن ،به کمکتون احتیاج داریم ... سراسیمه بلند شدم و سمت اوراژانس بیمارستان راه افتادم ؛پیرزن و لاغرو تکیده ای روی تخت افتاده بود و ناله میکرد ؛تونگاه اول چهره اش به نظرم اشنا اومد ؛زیاد اهمیت ندادم ؛معاینش کردم...سکته خفیفو رد کرده بود ... سرم وصل کردم و چند ساعتی خوابید، بعد اینکه بیدار شد ؛بالای سرش ایستادم ؛عمیق تو صورت چروک و استخوانی اش خیره شدم ؛چشماش رو بی رمق گشود ؛ چشمای خوش رنگی که جلب توجه میکرد.... گفتم مادرجان خوب هستین ؟ سرش رو تکون داد و گفت :خیر ببینی ننه بهترم ! چشمام رو ریز کردم و گفتم شمارو کجا دیدم خیلی اشنا به نظر میاین ؟ سرش رو بی تفاوت سمت پنچره چرخوند و زیر لب گفت :پسرم از من پیرزن چه انتظاری داری ؛ من حتی دیروز خودم یادم نیس !! اون روز تا شب فکرم درگیر پیرزن بود ؛میدونستم میشناسمش ؛یه لحظه یاد مادر افسون افتادم ،همان پیرزنی که جلوی در خونه دیدم، اشتباه نمیکردم خودش بود ...با قدمهایی تند سمت اتاقش رفتم ؛ چشمم به تخت خالی خشکید ؛از پرستار سراغش رو گرفتم؛ گفت بردن ازش نوار قلب بگیرن ؛دوباره به اتاق برگشتم ؛شب موقعه ای که میخواستم به خونه برگردم ؛دوباره یه سر به اتاقش زدم ؛روی تخت نشسته بود ؛زیر لب سلام دادم و صندلی رو عقب کشیدم و نشستم ... گفتم مادرجان یادته تقریبا هفت یا هشت سال پیش ؛یه گردنبند دادی دستم تا بدم به دخترت ؟؟؟ نگام کرد و چشماش براق شد :پسرم تو افسون و میشناسی ؟ گفتم اره مادرجون، من برای همون خونم ،دلت میخواد ببینیش ؟ گریه کرد و سرش رو پایین انداخت :اخه تو این حال و روز منو ببینه !؟ گفتم مادرجان این چه حرفیه؟ اون دختر شماست ؛شاید الان تو این وضعیت به دیدن شما واقعا احتیاج داشته باشه .. با نگرانی نگام کرد :اتفاقی برای افسونم افتاده ؟ سرم رو به نشونه ای نه تکون دادم ؛بلند شدم و سمت در خروجی اتاق حرکت کردم ؛صدای اروم و بی جون پیرزن توی گوشم زنگ خورد ... سمتش چرخیدم ؛با تردید گفت :میشه به افسون بگی بیمارستانم ؛اگه دلش خواست میاد به دیدنم ‌‌‌ لبخندی زدم از اتاق بیرون اومدم سمت خونه راه افتادم ،به خونه که رسیدم دم در عمارت رفتم ؛سیمین خانوم با کفشهای پاشنه بلندش تو چهارچوب در ظاهر شد ؛سلام کردم و سراغ افسون رو گرفتم ؛از جلوی در کنار رفت و گفت تو اتاقشه ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت : معلومه اين اسلان خيلي لي لي به لالات گذاشته اينطوري گستاخي مي کني دختر عمو. با حرص برگشتم طرفش وگفتم: تو وجدان نداري ؟ فکر میکردم با ننه بابت فرق داری ،اما توام مثل اونایی.. من همخون توأم!!! من دختر عموي توأم.یادمه یه زمانی میگفتی برات خیلی عزیزم و خوشبختیم آرزوت بود اما حالا چی ؟ مردم چشم کسي رو که به هفت پشت اونور ترشون بد نگاه کنن رو در مي يارن ، اونوقت تو قشون کشي کردي من رو ،دخترعموم و بدزدند؟ گفت : مي تونم .چون تو باهام بد تا کردي نقره . يادته وقتي بابات خان بود آدم حسابم نمي کردي ؟ يادته چطور با اسب غرور و خود بزرگ بينيت مي تازوندي ؟ الان بايد تاوان اون غرور خاکشير شده ي من رو بدي . بايد تاوان اون لحظه اي رو بدي که به مادرم گفتي حاضري بري کلفتي و زن من، زن پسرعموت،زن کسي که ميدونستي ميخوادت نشی..تو به من قبل رفتنم قول داده بودی که باهام ازدواج میکنی ...اما رفتی و زن یکی دیگه شدی تو بايد تاوان بدي....تو شکستيم ، منم مي شکنمت . مي دوني که مثل پدرم کينه شتريم . من تا انتقام لحظه لحظه هايي که مردم عمارت با حقارت نگاهم کردن رو سرت در میارم . با تعجب بهش نگاه کردم، اون چی داشت میگفت؟ باز زن عمو چه دروغایی تحویلش داده بود که من از چشمش بیوفتم .. خواستم حرف بزنم و بهش بگم نادون من منتظرت بودم، اما مادرت من رو برای داداشت میخواست و مجبورم کردن کلفتی و بردگی رو انتخاب کنم... خواستم حرف بزنم اما علی نذاشت و .. محکم با تمام توانم هلش دادم عقب . سکندري و خورد اما نيفتاد و خودش رو نگه داشت و به روي خودش نياورد و رو به اسلان که پشت سرش ايستاده بود با خنده یه چیزی گفت که متوجه نشدم... برگشت سمت من و با يه پوزخند گفت : نگران نباش ، از اون شوهرت هم نترس مي خواست زجرم بده . مي خواست يادم بياره شوهري دارم ‌.. با داد گفتم :خون بدربزرگت تو ای منه.... باحرص برگشت طرفم و محکم زد تو دهنم.جاري شدن خون رو روي پوستم و شوري اون رو تودهنم به خوبي حس کردم. چقدر علی بد شده بود.چطور قبلا ازش خوشم میومد؟این حتی از احمدم بدتر بود . اسلان نيم نگاهي به من کرد و رفت . علی بي حرف از اتاق رفت بيرون ،وقتي اسلان داشت در رو ميبست گفتم:جون به جونت کنن نوکر و خانه زادی ... نيشخندي زد و رفت.... باز سکوت و بود سياهي . اما اين سياهي هر چقدر هم سياه بود ، از بخت من نمي تونست سياهتر باشه . ياد حرف دايه جان افتادم که مي گفت : خدا از خوشگليت برداره بذاره رو بختت دخترم . راس مي گفت خدابيامرز . انگار مي دونست چقدر سياه بختم .ديگه حتي دلشوره هم نداشتم . خودم رو مرده مي دونستم . ديگه رمقي براي حرکت نداشتم . دلم براي صداي آشناي تايماز تنگ شده بود . با خودم مي گفتم ؛ يعني الان داره چيکار مي کنه ؟ دنبالمه ؟انقد هق هق زده بودم که جون نداشتم ..فکر کنم يه چند ساعتي گذشته بود و من همونطور بي رمق نشسته بودم .خيسي لباسام باعث مي شد بيشتر سردم بشه . باز در با همون صداي وحشتناک باز شد، اسلان تو آستانه ي در ايستاد و گفت : بلند شد راه بيفت‌‌‌‌ داشت ذره ذره نابودم مي کرد . با کنايه هاش داشت مثل خوره وجودم رو مي خورد. از راهروي باريکي رد شد و در يه اتاق رو باز کرد که روشنتر از اتاق قبلي بود....داشت‌ باورم ميشد که يکي از هم خون خودم ،اینقدر میتونه بد باشه‌.. آسلان نيشخندي زد و گفت : جلوي ايوان ، وقتي همه بي آبرو شدنم رو هوي مي کردن ، بدن منم اينطوري مي لرزيد. بِکش که هر چي بِکشي حقته . . خنديد و در رو محکم بست و بعد صداي چرخش کليد اومد . حس مي کردم تو هواي يخبندان کندوان بیرون بدون لباس گرم ایستادم . جوري دندونام به هم مي خورد که صداي بهم خوردنشون ، خودم حالم بد مي شد و هيچ جوره نمي تونستم خودم رو آروم کنم . يه کم گذشت و يه خورده آروم شدم ، تازه متوجه اطرافم شدم . يه اتاق کوچيک با يه پنجره چوبي که جلوش نرده ي فلزي زده بودن .پس واسه همين بود که روشنتر از اتاق قبلي بود و مي شد به خوبي چهره ي اسلان رو ديد. يه گوشه ي اتاق يه کمد کهنه قديمي بود و يه آينه ي شکسته کنارش رو زمين بود . از تصور آینده دوباره لرز افتاد به جونم . با هر جون کندني بود خزيدم طرف کمد . تو آينه ي شکسته ي بغل ديوار نگاهي به خودم انداختم . اين من بودم ؟ چهره ي سرخاب ، سفيد آب شدم کجا و اين چهره مخوف کجا !!! لبم کبود و پاره بود و خون گوشه ي لبم خشک شده، پاي چشمام سياه بود . مثل ميت شده بودم . واي تايماز کجايي؟ هنوز تو جام ننشسته بودم که صداي چرخش کليد اومد و پشت بندش علی اومد تو اتاق. وحشت همه ي وجودم رو گرفته بود .به خودم اومدم و با چشمم دنيال يه وسيله واسه ... چشمم افتاد به آينه . تو يه حرکت سريع ، قبل از اينکه بیاد طرفم ، دست بردم سمت آينه و محکم کوبيدمش زمين و يه تيکه ي بزرگش رو گرفتم تو دستم . ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رفتیم اداره ی اقامت و بعد از عوض كردن پاسپورتم و وارد کردن اسم و مشخصاتم بهم گفتن قبلا با يه پاسپورت ديگه قرار ديپورت واست صادر شده !! ترس و استرس داشتم ...آراس هم‌ با شنیدن اسم ديپورت عصبانی شد..مدير اقامت بهم گفت خانم شما تو اين تاريخ برای موندن تو عراق رد صلاحیت گرفتي ! ولی شما قبل از این تاریخ از عراق خارج شدين ! آراس مات و مبهوت بهم نگاه کرد و با عصبانیت بهم میگفت : رستا تو،تو اين تاريخ اينجا چيكار ميكردی ؟ زبونم از ترس بند اومده بود،هيچی نميتونستم بگم،اين همه دروغ گفته بودم و اين همه تلاش کرده بودم كه اراس نفهمه من اون مدت عراق بودم اخرشم دستم رو شد و سکه ی یه پول شدم ... آراس خیلی ازم دلخور بود، ولی من اینو میدونستم هر حرفی هم بهم بزنه حق داره ،من نباید همچین مسئله ای رو ازش قایم میکردم ... آراس هر چی به این در اون در زد حتی به پدر دوستش رو واسطه کرد تا دیپورتم رو باطل کنن ،اما بی فایده بود و دلیفان و داداشش خیلی وقت بود که کارشونو کرده بودن . من يك ماه بعد از عروسيم ديپورت شدم و آراس نذاشت خانوادش بویی از اين قضيه ببرن و بهشون گفت رستا مجبوره برای ثبت ازدواجمون برگرده ايران و من اون روز رو با ضمانت اینکه فردا قبل از ساعت ٩ صبح باید از عراق خارج بشم اجازه دادن بمونم.. تنها كاری كه ميكردم گريه بود ،از یه طرف آراس متوجه دروغم شده بود و از خجالت نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم، از یه طرفم دیپورت شده بودم و کاری از دست کسی بر نمیومد. آراس منو برد يه جاي خلوت و با عصبانیت گفت : رستا همه چيز رو مو به مو واسم توضيح ميدی، اين مدتی كه اينجا بودی كجا و با کی بودی و چيكار ميكردی !؟چرا بر نگشتی ايران !؟ اینجا دیگه خط آخر بود و دروغ گفتن ديگه فايده ای نداشت ، نميدونستم باید چی بگم ؟باید حقیقت رو در مورد خانوادم میگفتم ؟! اینقدر گريه كرده بودم که چشمام پف كرده بود و به زور باز ميشد،اما آراس از چشاش آتيش ميباريد،هیچوقت اینجوری عصبانی ندیده بودمش ... با تردید و بغضی که داشت گفتم : اگه من حقیقت رو بهت بگم دو روز ديگه طعنه نميزنی و مثل پتک تو سرم بكوبيش !؟ اما آراس مهربون تر از این حرفا بود و قول داد اگه واقعيت رو بگم همینجا دفنش میکنه و هيچ حرفی ازش نمیشنوم .. شروع کردم با گریه همه چيزو براش تعریف کردم ، تا خود غروب من گفتم و اون فقط گوش داد ‌‌‌. حرفام که تموم شد اشک‌ چشماشو پاک کرد وگفت:رستا من دوست دارم میفهمی؟ اگه از اولم اينا رو بهم میگفتی هیچ فرقی به حالم نميكرد، اما تو با اين كارت به دوتامون بد کردی، من مثل چشمام بهت اعتماد داشتم اگه از اول حقیقت رو ميگفتی خودتم اینقدر استرس نداشتی، منم حس الانمو نداشتم:ولی اشتباهیه كه كردی و منم نمیخوام سرزنشت کنم،فقط نبايد خانوادم یا شخص دیگه ای از اين قضيه بویی ببرن و بشيم نقل مجلساشون .. اون شب شام رفتيم خونه مادر آراس و آراس طبق برنامه گفت رستا بايد فردا برگرده ایران ‌. شب که رفتيم خونه باورم نميشد با اینکه آراس همه چيزو فهميده هنوزم مثل یه کوه پشتمه ... من و آراس صبح زود راهی مرز شدیم و من رفتم ایران ،چاره ای جز تحمل کردن نداشتم و اینو خوب میدونستم آراس هم به اندازه ی من عذاب میکشه . یک ماهی ميشد که من ايران بودم و همه براشون عجيب بود كه منه تازه عروس چرا يک ماهه برگشتم خونه ی بابام ؟! به گوشم میرسید که آشنا و غریبه میگفتن فقط واسه يک ماه میخواستنش و ردش کردن ! حرفای و خنده داری که تمومی نداشت ،اما اصلا برام مهم نبود ... بعد از کلی تحقیقات آراس برای كنسل كردن ديپورتم رفت از دادگاه اربيل نامه گرفت و از طريق دادگاه اقامت و با مدرک ثابت کرد ،هیچ مدرکی بنا به رد صلاحیت من ندارن و خدا رو شکر ديپورتم باطل شد ، بعد از باطل شدن ديپورتم با آراس برگشتیم عراق ... کینه زیادی از دليفان تو دلم داشتم، آخرم نتونستم تحمل کنم و با آراس رفتيم رستورانش و اما متاسفانه یا خوشبختانه گفتن رستورانش رو فروخته و برای زندگی با همسرش رفتن بريتانيا ! اون میتونست رها رو به حال خودش رهاش کرد بعدم هر دوتامون رو ديپورت كرد و حالا با خیال راحت رفته بود اون سر دنيا و خوش خرم زندگی ميكرد و من كاری نميتونستم بكنم ، آراس هم هنوزم از دستم دلخور بود، ولی چيزی نميگفت و به روم نمیاورد ... در حال حاضر چهار سال و خورده ای از ازدواجم میگذره و من صاحب يه دختر دو ساله به اسم ئيلا هستم و خدا رو شکر هیچ مشکلی با آراس نداریم ... رها هم هنوز اربيل زندگی میکنه و ديگه مثل قبل دختر ساده و خوش باوری نيست و برای خودش يه زندگی خوب ساخته... اهون هم بعد از تموم شدن سربازيش تو بیمارستان کمک پرستاره‌... ماهور هم اومده اربیل کار میکنه و با رها زندگی میکنه ...
گفت:دیگه نباید حتی برای یک روز هم دور شی.با کمی خیابون گردی و شاید هم شام....موافقی یگانه؟ - در اتومبیل با چهره ای گرفته سکوت کرده بود.با همه ی تلاشم نمی توانستم حرفی برای شکستن سکوت پیدا کنم.دلم برایش می سوخت ،برای رنجی که سالها به خود تحمیل کرده بود، اما دلگیری ام اجازه نمی داد کلامی برای تسلای خاطرش به زبان آورم.خودش به حرف آمد و گفت: فکر نمی کردم صبر چندین ساله ام اینقدر راحت و ظرف چند دقیقه لبریز بشه،اگر رنجوندمت منو ببخش! با پوزخند تلخی گفتم:اگر این رنجشه،ای کاش چند سال زودتر به فکر رنجوندنم می افتادید، ولی نه تنها حرفی نزدید ،که تو سکوت به تماشای خراب شدن زندگی من نشستید ،تا مبادا در حق عموی عزیزتون گناهی مرتکب شده باشید. _طعنه نزن یگانه ،در جایی که تو راهت رو انتخاب کرده بودی ،کاری از من ساخته نبود!با این حال قبول دارم که کوتاهی از منم بوده، منی که به خاطر ترس از برخورد خان دست روی دست گذاشتم و اجازه دادم منصور ناخواسته بهت نزدیک بشه،باید به این فکر می کردم تو در هر حال یه دختری و با احساسات خاص خودت،اتفاقی که برای تو افتاد نه عجیب بود و نه غیر قابل پیش بینی فقط نمی دونم چرا هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم یه روزی منصور به تو علاقمند بشه. در رستوران هر دو فقط با غذایمان بازی می کردیم.گفت:هنوز از من دلخوری؟ _نه،گاهی اوقات آدم دوست داره کمی از سنگینی اشتباهاتش رو به دوش دیگران بگذاره، بلکه زیر این بار خرد نشه. _تو فقط یه تجربه رو پشت سر گذاشتی،من بودم که اشتباه کردم و تاوانش رو هم پرداختم، به گمونم وقتش رسیده بعضی چیزها رو،تو گذشته ها جا بذاریم،غیر از این فکر می کنی؟ _ اگر همراه اون روزها،چیزهای دیگه ای هم دفن بشه چی؟اگر اعتماد و باور آدم تو همون گذشته جا بمونه چی؟ ابرویی بالا انداخت و گفت:سوال سختی پرسیدی! _متاسفم ولی واقعیت همینه!من دیگه اون دختر خوش باور و بی غل و غش جنوبی نیستم که شما دل به سادگیش بستید. _شاید! اما من هنوز معصومیت نگاهت رو با دنیا عوض نمی کنم.شاید برای اینکه باورم کنی به زمان بیشتری نیاز داشته باشم،می تونی این فرصت رو بهم بدی؟ سر به زیر انداختم... گفت:سرت رو پایین نگیر... - یاد حرف سوزان افتادم آن شب که با درماندگی پرسیده بود:یعنی هستند آدم هایی که بشه باورشون کرد؟! **** قرار شده بود ماهان به واسطه ی پروژه ای که در دست داشت زمان بیشتری را با سوزان بگذراند تا هم بیشتر با او آشنا شود و هم تصمیمش را برای رفتن یا ماندن بگیرد،اگر رفتنی شد، کارها رو به سوزان بسپارد و به قول خودش سر خانه و زندگی اش برگردد، وگرنه از سوزان خواستگاری کند و همین جا ماندنی شود.برای همین شبی که سوزان پشت تلفن از ماهان حرف زد ، از خواستگاری اش ،همه ی وجودم لبریز از شادی شد. گعفتم:تو چی گفتی؟ _ فعلا که هیچی!خودت خوب می دونی من هر تصمیمی رو در این مورد به عهده ی پدرم گذاشتم ،اینو به خودش هم گفتم. _نظر خودت چی؟ _ماهان،مرد ایده آلی به نظر میاد اما....نمی تونم فعلا هیچ حرفی راجب بهش بزنم،مطمئنا اول این راه هیچ آدمی بد نیست، شرایطه که همه چی رو عوض می کنه و باطن هر کسی رو آشکار می کنه، یگانه درکم می کنی؟ _ البته! او را بهتر از هر کسی می فهمیدم ‌‌‌ - لاله جان می گفت وقتی قسمت به افتادن اتفاقی باشه ،همه چیز خیلی سریع پیش میره.حکایت سوزان و ماهان بود و ازدواجشان... دو ماهی طول نکشید تا همه ی ما به مراسم نامزدی آن دو در منزل آقای وزیری دعوت شدیم .آن شب من و هومن دیرتر از بقیه عمارت را ترک کردیم .هومن متفکر به نظر می رسید: _ هومن،تو فکری؟! با نیم نگاهی گفت: آره..... دارم فکر می کنم بهتره ما هم قضیه رو علنی کنیم،نظرت چیه؟ جواب ندادم. _چرا ساکتی؟ _یک طرفه نشستم و نگاه کردم به نیمرخش.بعد از مدت ها آن شب کاملا مرتب و آراسته به نظر می رسید و با کت و شلوار نوک مدادی و پیراهن سفید و کراوات ، صورت کاملا اصلاح شده،موهای کمی مجعد و براق، جذاب تر از هر زمانی شده بود. با لبخندی گفت:داری سبک سنگین می کنی؟ - از دهانم در رفت:تو که این همه عجله داشتی چطور این همه سال صبر کردی؟ لبخند روی لبهایش ماسید و فرمان را در دستانش فشرد یکباره از سوالی که کرده بودم پشیمان شدم. گفتم؛ معذرت می خوام....سوال خوبی نبود. سری تکون داد و گفت:مهم نیست، از تو نرنجیدم، فقط دلم نمی خواد از اون روزها حرفی بزنیم هیچ وقت!باشه؟ لاله جان همیشه می گفت:مراقب خودت،هومن و زندگی که می خواین کنار هم شروع کنید باش ،چون هر دوتون این خوشبختی رو به قیمت گزافی به دست آوردید! حق با او بود، مگر نه اینکه هردومان مدت ها با آن درد بی درمان دست و پنجه نرم کرده بودیم. _هومن..... - - بگو عزیزم..... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با غمی که توی چشمام بود گفتم من از رضایت ندادن خانوادش می ترسم،توی تهران هم فقط دلم به دائی جان خوشه که اونم پیری بهش غلبه کرده و حال خوبی نداره. به خونه رسیدم کوکب خانم که چند سالی توی یکی از اتاقاش مستاجر بودم و منو مثل پسر فرنگ رفته اش می دونست،روی ایوون با دیدنم چادرش رو دور کمرش پیچید و گفت خسته نباشی پسرم، یکم قیمه و پلو گذاشتم اتاقت،گفتم بوش پیچیده تو هم خسته از مدرسه میای بخوری جون بگیری. طول حیاط موزاییک شده رو به طرف اتاق زیر زمینیم طی کردم و گفتم خدا عمرتون بده کوکب خانم، همیشه شرمندم می کنین. در حین برگشتن به داخل خونه اش گفت این حرفا چیه مادر، تو هم مثل پسر خودم میمونی . کتم رو آویزون کردم و با همون لباس هام دراز کشیدم و خیره شدم به سقف کچ کاری شده و پنکه ی سقفی اتاق.حساب کتاب اینو می کردم که چقدر پس انداز دارم و چه خونه و چه مراسم عروسی درخورش می تونم بگیرم. با صدای میو میوی گربه ای که از لای در سعی در داخل اومدن و دلی از عذا دراوردن با قیمه ی کوکب خانم داشت از رویا پریدم. نهار خورده نخورده دوباره کتم رو تن کردم و راهی خونه ی دائی جان شدم.پیرمرد به سختی سر جاش نشست و گفت خیره پسرم انگار اومدی چیز مهمی بگی؟ زن دایی فهیمه سینی چای رو جلومون گذاشت ...من قضیه رو بهش گفتم و قرار شد به در اون خونه برای خواستگاری بریم با دائی و زن دائی به در خونه ترنج رفتیم و در زدیم و با تعارف به داخل رفتیم.. چه خونه ای داشتن ،از ترس و خجالت سرم و پایین انداختم... دائی جان نگاهی به من انداخت و بعد رو به شمسی خانم گفت غرض از مزاحمت...این آقا مدیر ما مدیر مدرسه ی دخترخانم شماست و اومدیم اگه قابل بدونین بیشتر باهم آشنا بشیم. زن دائی فهیمه با موهای سفید کوتاهش یه نگاه به ما کرد و یه نگاه به شمسی خانم تا ببینه عکس العملش چیه. شمسی خانم بعد از اخم ریزی اشاره ای به آقا مصطفی کرد و گفت ایشون همسر دختر بزرگم هستن و معمارن،حمید هم پسرمه که وقتی شیرخور بود پدرش عمرشو داد به شما و الان با وجود سن کم نان آور و مرد خونمه.پدر خدا بیامرزشون کم شخصی نبود،معمار معروفی بود که کارهای دستش و اماکن دیدنی که ساخته هنوز تو سطح تهران و قزوین هست. دائی جان با شنیدن این حرف ها گفت پس باید شما همسر استاد کمالی باشین،همونی که بعد از فوتش برادرش مال و اموالشو بالا کشید. شمسی خانم متعجب گفت بله همینطوره ولی شما از کجا می دونین؟ دائی جان طوری که انگار کشف بزرگی کرده با تبسم از سر رضایت به مبل تکیه داد و گفت کیه که استاد کمالیو نشناسه،من خودم یه عمری بنا بودم و به هر حال اسمشونو شنیدم.وقتی رضا گفت اسم دختر خانمتون ترنج کمالی هست، اصلا شک نکردم، ولی الان تازه فهمیدم به منزل چه مرد بزرگی اومدیم...روحشون شاد. شمسی خانم آهی کشید و گفت بله هر چقدر خودشون باخدا بودن برادرشون نه،منو با سه تا بچه یتیم دست خالی گذشت و جز این خونه هر چی بود و نبود بالا کشید،به هنر برادرم بود که دستمون جلوی غریبه دراز نشد.خب شما بفرمایین،پدر و مادر آقای مدیر هستین؟ دائی جان دست محبتش رو روی شونه ام گذاشت و گفت نه پدر رضا وقتی رضا خیلی بچه بود عمرشو داده به شما،مادرشم توی گیلانه،هم استانی خودتونیم،ما دائی و زن دائی مادرش هستیم ،اگه قسمت شد و موافق بودین رضا میره و مادرشو میاره تهران که همو ببینین. شمسی خانم که برخلاف ظاهر پر زرق و برقش ظاهری ساده داشت، با دست پر از النگوش پر روسریش رو روی دوشش جا به جا کرد و گفت خب آقای مدیر از خودتون بگین. من که تازه متوجه مورد خطاب قرار گرفتنم شده بودم ،سرمو بالا گرفتم و گفتم من... از بچگی کار کردم و روی پای خودم بزرگ شدم،برای موقعیتی که الان دارم خیلی زحمت کشیدم،از نظر مالی... نگاهی به دور تا دور خونه انداختم و گفتم وقتی دخترتونو دیدم نمیدونستم که توی همچین خونه ای زندگی می کنه، ولی هر چه در توانم باشه براش کوتاهی نمی کنم. حمید با خنده خیاری از روی میز برداشت و گفت این خونه به این عظمت فقط ظاهر فریبه،اگه مامان راضی به فروشش می شد و توی خونه ی کوچکتری زندگی می کردیم منم مجبور نبودم از بچگی کار کنم. شمسی خانم چشم غره ای به حمید رفت که زن دائی فهیمه با مهربونی گفت عروس خانم نمی خوان چایی بیارن و چشممون به جمالش روشن بشه،دل تو دلم نیست ببینم کی دل پسر مارو برده. شمسی خانم لبخندی زد و رو به حمید گفت پاشو پسرم، برو به خواهرات بگو یه سینی چای بریزن بیارن. هنوز از رفتن حمید چیزی نگذشته بود که ترنج با چادر حریر سفید رنگی یک سینی چای به دست و خواهرش پشت سرش وارد سالن شدن. بعد از سلام کوتاهی مشغول تعارف کردن چای ها شد.زن دائی فهیمه در حین برداشتن استکان و نعلبکی خیره به ترنج گفت هزار ماشالله تازه می فهمم این همه عجله ی رضا برای چیه. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾