eitaa logo
داستان های واقعی📚
39.7هزار دنبال‌کننده
278 عکس
553 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
اولش کمی دلم گرفت سکوت کردم .. یهو آقاجان چرا تو فکررفتی چی شد ؟ گفتم: آخه خواهرم و برادرم چی ؟ گفت مگر وقتی تو از روستا اومدی همه بدنبال تو به شهسوار نیومدن حالا هم مطمئن باش همشون میان تهران !!! گفتم: خب ماه منیر چی من اینجا شوهرش دادم ،اگر علی نیاد چی ؟اگر مهوش خانم مخالف بود؟ گفت :غصه نخورهمه چیز رو درست میکنم، منکه نمیخوام همین فردا اسباب کشی کنم، فقط پیشنهاد دادم.. گفتم: باشه اگر همگی راهی تهران بشن منم حرفی ندارم واینکه هیچکدام از بچه هام در شهسوار نمونن … گفت :بمن بسپارکاریت نباشه.. از اونروزها خیلی گذشت، با بچه هام ونرگس در تماس بودم گاهی میگفتم عروس جان من کی مادر بزرگ میشم .. اونم با خنده میگفت عه مادرجان مگر شما قول یه جشن رو بمن ندادی ؟ میگفتم :اونکه آره ! بعد میخندید و میگفت مگر عروس بچه دار هم داریم که شب عروسیش با بچه باشه ؟ منم دیگه زبونم کوتاه میشد … چند ماهی گذشت آقاجان با خانواده مشگات راجب رفتن ما صحبت کرده بود ،اونها هم قبول کردند که به تهران بیان ..قرار شد کارشون رو به تهران بیارن ،خود آقاجان هم همینطور ..بلاخره آقاجان تمام اموال خودش و مارو برای فروش گذاشت و میگفت حبیبه میخوام کاری کنم برات کارستون … از دوستاش تحقیق کرده بود کدوم محل برای زندگی خوبه ،اونها هم بهش گفته بودن جاده قدیم شمیران بهترین جا هست ،خودش به تهران اومد و دوتا خونه خیلی خوب و بزرگ برامون در نظر گرفته بود، نزدیک هم به اختلاف چند خیابان …. بعد منو عفت رو به تهران برد تا خونه هارو از نزدیک ببینیم هردوتاشون قشنگ بودن در یک محله دلباز و خوب … بمن گفت تو هرکدام رو دوست داری بردار …برای من فرقی نمیکنه منم یکیرو انتخاب کردم.. گفتم: اگر بچه ها برگردند این خونه برای من بهتره …. اونم قبول کرد و گفت :حالا قولنامه میکنیم تا بعد خونه هامون رو میفروشیم.. آخه ما چند تا خونه داشتیم که همرو گذاشتیم برای فروش .. کم کم هرچه داشتیم فروش رفت، بعد آقاجان گفت یادته سرعقد من به خانواده دکتر گفتم ما هم چیزی به عروس هدیه میدیم من براشون آپارتمانی در نظر گرفته ام که به اسم نرگس خانم بخریم و وقتی که به ایران اومدن بهشون بدیم .. من با کمال میل پذیرفتم …خودش هم هرچه به سیما داده بود رو براش گذاشت و بقیه اموال وکارخونه و خونه همرو که بنام عفت و رحمان بود فروخت و در تهران دوباره جایگزین کرد... روز اومدن ما به تهران فرا رسید آقاجان گفت: اول تو اسباب کشی کن بعد من چونکه هردو باهم اسباب کشی کنیم خیلی سخته !!! از اون خونه دل کندن برام سخت بودخیلی سخت … تمام خاطراتم تو اون خونه بود،اونروز جواهر به همراه بچه هاش به خونمون اومدن برادرهام و خانماشون خیلی ناراحت بودن میگفتن ما دلمون براتون تنگ میشه .. منم گفتم :بزار من برم اگر دیدم خوب بود میگم شما هم بیاین.. وسایلامو‌جمع کردم،منو صغری بیگم و‌پری هرسه تایی داشتیم جمع وجور میکردیم، یهو‌پری یه شعر سوزناک خوند و زد زیرگریه گفت :خانم جان اگر من بدبخت شانس داشتم که خوب بود یه جای خوب گیر آوردم که شما هم رفتید.. گفتم :پری گریه نکن بزار بهت یه خبر خوب بدم اونجاییکه من دارم میرم اتاق سرایداری داره توهم میتونی بعد از من بیای تهران اما ! گفت: چی ؟ خانم جان ؟ گفتم :کار شوهرت رو نمیدونم تضمین کنم، خودش باید بیاد کار پیدا کنه … یهو بغلم کرد گفت الهی قربونتون برم چقدر خوشحالم کردی نه من کسی رو دارم نه شوهرم ،ماهم میایم تهران خدای اونم بزرگه یه کارواسش پیدا میشه … بلاخره وسایلام جمع شد موقع رفتن شد گفتم: میخوام برم سرخاک رضا …به پری گفتم: به آقاجان و هیچکس نگی من کجا رفتم نمیخوام کسی همراهم بیاد ... گفت: چشم خانم .بعد از خونه بیرون رفتم سوار تاکسی شدم و رفتم سرخاک رضا اونجا بود که زار میزدم هوار میزدم میگفتم رضا جان من بی معرفت نبودم که فراموشت کنم این فکر مردی بود که زندگی مارو از اول ساخت ،لابد بهتر عقلش میرسه که کجا خوبه کجا بده .اما تنهات نمیزارم تا تهران که راهی نیست میام بهت سر میزنم حلالم کن ،،داشتم گریه میکردم ودستم رو به سنگ قبر رضا میمالیدم یهو‌صدایی دَم گوشم گفت :خدا رحمتش کنه … برگشتم دیدم محسن بالای سرمه ..خودمو جمع وجور کردم گفتم ممنون شما اینجا چکار میکنی ؟ گفت :همینطوری ! راهم اینجا افتاد که شمارو دیدم .چادرمو رو سرم محکم کردم گفتم: باشه خب بسلامت … گفت حبیبه خانم دارید از این شهر میرید ؟ گفتم: کی به شما گفته ؟ گفت: شهر کوچیکه همه میفهمن ضمن اینکه حاج خلیل یکساله فقط داره ملک میفروشه، تو شهر مثل بمب صدا کرده ... گفتم :بعله داریم میریم اگر خدا بخواد! گفت: یه اعترافی میخوام بکنم.. گفتم: چی؟ گفت: من به عشق اینکه شما زیر این آسمون این شهر زندگی میکردی و در شهرمن بودی داشتم زندگی میکردم، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما الان که میرید واقعا ناراحتم .. گفتم :خواهش میکنم این حرفو نزنید، من درسته شوهر ندارم اما دختر داماد عروس و چند تا پسر دارم اینو میفهمی ؟ من دیگه مال خودم نیستم …تا سرم رو بالا کردم یهو دیدم محسن داره گریه میکنه، تعجب کردم و گفتم: واقعا شما داری گریه میکنی ؟ گفت: آره گریه میکنم، چون منم دیگه تو این دنیا کسی رو ندارم، مادرم هم رفت … یهو جا خوردم گفتم ای وای سکینه خانم فوت کرد ؟ یهو دستمالش رو از جیبش بیرون آورد، اشکاشو پاک کرد گفت آره ،بهت که گفتم مادرم مریضه …. بعد یه گوشه قبر رضا نشست و گفت آخ خدا چقدر بعضیا بی رحمن! آه چقدر سخته عاشق باشی و عشقت یکطرفه باشه‌‌ منم انگار که رضا داره از اون زیر مارو نگاه میکنه با خجالت گفتم: ای وای جلو شوهرم از این حرفا نزن ! زشته ! یهو محسن تو اوج ناراحتی و گریه پقی زد زیر خنده و گفت:حبیبه بخدا که هنوزم عقلت بچگانه اس..شوهرت کجا بود دلت خوشه؟ اون رفته! رفته به آسمونا ..خوش بحالش کاش منم برم … نمیدونم چرا دلم براش سوخت بهش گفتم :من ازت خواهش میکنم تو رو خدا ! تو هم برو زن بگیر،چرا داری تنهایی سر میکنی؟ تو در آخر عمر احتیاج به همسرداری .. گفت: تو چی ؟ تو‌احتیاج بمن نداری ؟ گفتم :خواهش میکنم از این حرفها نزن ،من سه تا پسر دارم با دامادم میشه چهار مرد که عین شیر بالای سرم هستن اما تو تنها هستی.. محسن از جاش بلند شد و گفت: من بعد از تو قسم خوردم ترک دنیا کنم، اما تو مدیون منی ،در جوانیت منو امیدوار کردی ،حالا هم این باقیمانده عمرت بازم نمیخوای با من باشی؟ خواهش میکنم تو رو خدا رومو زمین نزن … من هم با حرص گفتم: تو هم دیگه از این حرفا نزن ..من حبیبه هستم، مرغ یک پا داره هیچوقت همسرت نمیشم و نخواهم شد ..تمام ! محسن گفت: پس خوب گوش کن !اینو بدون هرجا بری دنبالت میام، حتی اگر ازدور نگاهت کنم و بگم حبیبه تو این شَهره ،جایی که من هستم اونم هست و داره نفس میکشه ! پس منم میام تهران .. گفتم :خداروشکر تهران انقدر بزرگه که پیدام نمیکنی .. گفت :خوب هم پیدات میکنم ،حالا میبینی …بلند شدم چادرم رو محکم کردم و گفتم لطفا از جلو چشمم برو...وبدون اینکه حرفی بزنم ازش دور شدم ..بی اختیار اشکم سرازیر شد …گفتم ای خدا روح پدرم شاد باشه ..اما گاهی حق رو به محسن میدادم، اون نزاشت که من به محسن برسم، حالا یه عمر باید این مرد رو جلو چشمام تحمل کنم ..محسن حق داشت که عشقش رو بروز بده، چون من به زندگیم رسیده بودم اما اون بود که در حسرت عشقش تا ابد عزب اوقلی مونده بود.. همینطور که گریه میکردم یواشکی برگشتم دیدم هنوز محسن سر خاک رضا نشسته بود با خودم گفتم خدایا منو ببخش ،منم باعث‌زندگی محسن شدم ..خدایا خودت مسیر زندگیش رو عوض کن و تغییر بده…اشکامو پاک کردم و بسمت خونه رفتم ..قرار بود جواهر و شهلا جاریم با من به تهران بیان و کمکم کنن بلاخره وقت رفتن از اون خونه فرارسید ..گریه ام بیشتر شد یاد و خاطرات اون شهر به یکباره از جلو چشمام رد شدن، ماشین کامیون جلو در منتظر ما بود که اسبابهارو ببرن ..آقاجان جلو در ایستاده بود …گفت خانم خانما رفتی با شوهرت خداحافظی کردی ؟ گفتم بله .. گفت: چشمات داره همه چیزیو گواهی میده .. گفتم :چه کنم دنیاست دیگه ! بعد گفت گل دختر مبادا بخاطر دوری از رضا ناراحتی کنی !!! من برات ماشین میخرم، شوفر میگیرم که تورو هرچا بخوای ببره …گفتم :نه بابا من پسرهام بیان ایران هرچند وقت یکبار به سراغ رضا میام احتیاجی به این چیزا نیس .. نمیدونم چی تو سر آقاجان بود ..بلاخره با گریه از اونجا رفتیم وهمراه عفت و آقاجان و شهلا و جواهر به تهران اومدیم و قرارشد ماه منیر با علی و صغری بیگم به تهران بیاد ..وارد خونه جدیدشدیم از نظر من خونه ،خیلی با صفا بود خونه شبیه به باغی بود که جلو در اتاق سرایداری داشت، که گفتم بعد از چیدن لوازم خودم، پری با آقاجان به اینجا نقل مکان کنه ،چون من دیگه نمی تونستم از پس کارهای خونه بربیام .. خونمون شیروانی داشت و خیلی با صفا بود، البته محلمون هم خیلی خوب بود خیابان بسیار زیبا با درختان بزرگ … کم کم در اون خونه جاگیر شدم، علی به شهسوار برگشت، اما اونها هم قرار بود به تهران بیان ..جواهر و شهلا هم از محله ما خوششون اومد هردو گفتن ماهم میایم تهران، چون شهر ما بدون تو صفایی نداره ..بدرستی که آقاجان خوب تشخیص داده بود که بعد از من همه به تهران میان … بعد از دوهفته نوبت به آقاجان رسیده بود که با عفت به تهران بیان .درست یادمه اونروزیکه عفت میخواست به تهران بیاد، منو صغری بیگم بسمت خونشون رفتیم، در بین راه صغری بیگم گفت وای خانم جان چقدر نفسم تنگی میکنه ... گفتم :شایدخسته شدی.. گفت :نمیدونم ،ما زودتر از آقاجان بخونه رسیدیم و کارگرها در حال تمیز کردن خونه بودند ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به کارگرها گفتم :حاج خلیل چه موقع میاد ؟ گفتن اومدنشون نزدیکه چون تلفن زدن گفتن تا یکساعت دیگه ما میرسیم ... منو صغری بیگم تو یکی از اتاقها تکه موکتی پهن کردیم و نشسته بودیم تا آقاجان برسه، یهو دیدم صغری بیگم داره عرق میکنه، بعد شروع که به باد زدن خودش گفتم چته صغری جان ؟ گفت: خانم جان حالم بده، کاش منو ببری بیمارستانی جایی ... گفتم :منکه جایی رو بلد نیستم، بزار برم یکنفر از کارگرها رو با خودمون برداریم ببریم که اگر هم طولانی شد این مرد برگرده و به آقاجان خبر بده.. فوراًاز جا بلند شدم چادرم رو تکوندم وبسمت کارگرها رفتم گفتم ؛آقا تورو خدا من حال خواهرم خوب نیست اینجا ،همین نزدیکا بیمارستان کجا هست ؟ گفت خانم اتفاقا نزدیک ما یه بیمارستان هست بیاین بریم.. به بقیه کارگرها گفتم اگر حاج خلیل اومد بهش بگین ما رفتیم بیمارستان ! هرسه نفرمون از در حیاط بیرون رفتیم ،صغری بیگم عرق میریخت بعد کم کم گفت وای دستم ! آخ قلبم ! وای خدای من، بد جور باهام صحبت میکرد ! نکنه سکته کنه ؟ نکنه ؟ نکنه ؟ قدمهامو تندتر کردم به سر خیابان که رسیدم گفتم: برادر !!تاکسی بگیر عجله کن .اونم میگفت راهی نیست خانم جان.. گفتم: باشه عجله کن‌شایدتا بیمارستان پنج دقیقه راه نبود ،ولی با تاکسی رفتیم، صغری هم بدتر و بدتر میشد سریع به اورژانس بیمارستان رفتیم هراسون گفتم آقا ! خانم ! اوناهم سرشون به مریض دیگه ایی گرم بود، یه پرستار اومد گفت چیه خانم ؟ سلام کردم گفتم :خواهرم ،حالش خیلی بده .. گفت: نگران نباش‌. صغری بیگم رو روی تخت خوابوندن فورا نوار قلب گرفتن ! پرستار باعجله گفت آقای دکتر عجله کنید و صغری بیگم رو به اتاق دیگه ایی بردن،پاهام شُل شده بودن توان ایستادن نداشتم …از جوونیم این زن با من بود ،بچه هام روی پاهای صغری بیگم بزرگ شدن ..سرم رو بالا گرفتم گفتم خدایا دیگه طاقت ندارم همدم تنهاییهام اگر طوریش بشه من چکار کنم؟ناگهان دستی به روی شانه ام زد... خانم صبور باش تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته، برگشتم دیدم پرستار تو اورژانسه.. گفتم :خانم من خیلی مرگ عزیزانم رو دیدم دیگه طاقت ندارم .. گفت :بیا بشین‌تا من برات هر لحظه از مریضت خبر بیارم.. گفتم :خانم اون اتاق چیه ؟ که مریض رو میبرن؟ گفت: اونجا مریض هارو احیا میکنن، حالا نترس خدا بزرگه !!! دلیل اینهمه دلسوزیش رو نمی فهمیدم، فقط یک آن به یاد اون کارگر افتادم دیدم کنار دیوار ایستاده و داره منو نگاه میکنه گفتم آقا.. گفت: بله ! گفتم: لطف کن برو خونه،اگه حاج خلیل رسیده بود بگو بیاد اینجا .. چشمی گفت و از بیمارستان رفت ،من روی یک صندلی نشسته بودم صلوات میفرستادم و بخدا التماس میکردم که خدا صغری بیگم رو شفا بده بمن هم آرامش بده ..یاد روزهایی افتادم که چقدر این زن منو از دست عشرت نجات میداد،با خودم میگفتم ای خدا این زن یادگار رضا بود،من هیچ وقت باهاش بد رفتاری نکردم.. همون موقع نذر کردم که خدا بهش یه فرصت بده تا باخودم به مشهد ببرمش و بهش برسم تا حسرت هیچی به دلش نمونه …نمیدونم چقدر زمان گذشت یهو سرم رو بالا کردم آقاجان و ماه منیر وارد شدند.. آقاجان گفت :حبیبه جان چی شده ؟ منم یهو گریه ام گرفت گفتم: این بنده خدا یه دفه حالش بد شد حالا بردنش تو اون اتاق …گفت :خیلی خب ناراحت نباش.. ماه منیر گفت ای خدا چرا آخه صغری بیگم ! یهو در اتاق باز شد دکتر با لبخند بیرون اومد گفت: خانم بخیر گذشت، این خانم به موقع به بیمارستان اومد وگرنه از دست رفته بود .. مثل دیوونه ها شده بودم، هم میخندیدم هم گریه میکردم..گفتم یعنی الان با میاد خونه؟ دکتر گفت: اوه چه با عجله ! باید بره سی سی یو بستری بشه ،بهش برسیم ،بعد دارو بهش بدیم وهمیشه تحت نظر باشه .. گفتم: باشه چشم اینجا به ما نزدیکه حتما میارمش .. حاج خلیل گفت: تو برو خونه با ماه منیر من کارهاشو انجام میدم .. گفتم: نه من منتظر میمونم همه با هم میریم …اونروز بدترین روز زندگی من شد .صغری بیگم روموقع انتقال به سی سی یو دیدم با چشمای اشکی بی آه گفت: خانم جان ،دیدی داشتم میمردم واقعا راسته که میگن آدمی به دمی !!! گفتم: حالا بخیر گذشته هیچ فکر نکن انشاالله از بیمارستان که بیرون اومدی میبرمت حرم آقا امام رضا ! یهو با اون حال بدش گفت: راست میگی ؟ گفتم :آره که میریم‌‌... اشکش از گوشه چشمش پایین اومد و گفت: امیدوارم که تا اون روز زنده بمونم .. وقتی صغری بیگم رو بردند گفتم خدایا تو خودت شاهدی که من خودم یکبار مسافرت رفتم مشهد و یکبار هم برای عقد علی اکبر رفتم ترکیه !!!من به صغری بیگم بد نکردم اما تو بهش رحم کن تا بمونه و به پابوس امام رضا بیاد .. اونروزصغری بیگم بستری شد و یکهفته در اون بیمارستان موند، تو اون یکهفته هر کاری از دستم بر می اومد برای صغری بیگم کردم، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از طرفی عفت هم دیگه جا گیر شده بود.. پری هم در قسمت جلویی خونه ما در دو‌اتاق کوچک اسباب اثاثیه اش رو چیده بود و حاج خلیل به شوهرش قول کار داده بود‌. من انقدر احساس تنهایی میکردم که خودم گفتم تا زمانیکه حاج خلیل کارش رو راه اندازی نکرده ،خودم به جفتتون پول میدم که همینجا کنارم باشید .. انتقالی ماه منیر به دانشگاه تهران انجام شده بود،صغری بیگم رو از بیمارستان به خونه آوردیم،اما بقول ما قدیمیا کاسه شکسته شده بود،گذاشتم یه دوسه ماهی درمان بشه بعد از اون به قولم عمل کردم و هردومون به پابوس امام رضا رفتیم .صغری بیگم وقتیکه چشمش به ضریح آقا امام رضا افتاد،اشکاش از چشمش می اومد و میگفت آقاجان بعد سالها به پابوست اومدم، اما منو علیل و ذلیل نکنید که زمینگیر بشم ،اگر وقت رفتنم شد یکشب بخوابم و بلند نشم … گفتم :صغری بیگم جان این چه حرفیه ،حرفای خوب بزن ،امام رضا رئوفه سلامتیت رو ازش بخواه دختر ….خلاصه که اون سفر یکی از پر خاطره ترین روزهای زندگیش شد … یکسالی گذشت جنگ تموم شد همه ملت ایران خوشحال بودن ،همه خوشحال بودیم، حتی من که کسی رو تو جبهه ها نداشتم شاد بودم …زندگی همه روی روال افتاده بود ،حاج خلیل دوباره کارخونه خرید کم کم، همه قصد آمدن به تهران کردن، اول از همه خانواده دامادم علی به تهران اومدن،پدرش با راهنمایی های حاج خلیل کارخونه خرید و وقتی کارهاشون روبه راه شد گفتن حالا دیگه وقت عروسی ماه منیره …. چون دیگه درس ماه منیر تموم شده بود .. حالا وقتش بود که بچه هام به ایران بیان و در عروسی خواهرشون شرکت کنن، منم به آقاجان گفتم وعده ایی که به عروسم دادی یادت نره ،ماهم باید جشنی برای علی اکبر بگیریم.. آقاجان گفت: چونکه ما از شهرستان مهمان داریم، بهتره فردای اونروز جشنی هم برای علی اکبر بگیریم، همه از حرفش استقبال کردیم، اما درست موقعی که داشت کارهای ازدواجشون انجام میشد، برادر آقای مشگات فوت کرد و عروسی عقب افتاد و ما باید منتظر میشدیم تا اونها به زندگی عادی خودشون برگردند و درست عروسی به بهار سال شصت و نُه موکول شد ،همگی شور و حال عجیبی داشتیم ،قرار بود سه تا پسرهام هم به ایران بیان، من همه کارهای خرید جهیزیه ماه منیر رو انجام میدادم ،خانواده علی برای ماه منیر آپارتمانی خریدند و جهیزیه در آپارتمان ماه منیر که نزدیک خودم بود برده شد .. همه در حال لباس دوختن و آماده شدن برای عروسی شده بودن، قرار شد در یک روز جمعه بهاری عروسی در تالاری تو تهران برگزار بشه، پسرهام گفتن که میتونن به ایران بیان .. اما من یک کار پنهان دیگه ایی هم کردم و بدون اینکه آقاجان بفهمه سیما و پسرهاشو دعوت کردم و اونهم از خدا خواسته قبول کرد.. بهش گفتم نمیخوام به پدرت بگی، میخوام یه جورایی سورپرایزش کنم ،از طرفی خواهرو برادرم وحسن با شهلا و بچه هاش به تهران اومدند و پسرهام هم قرار شد روز چهارشنبه همون هفته به ایران بیان، حالا همه مهمونهای شهرم دورهم جمع شده بودیم، پدر و مادر نرگس رو دعوت کرده بودم وبهشون جریان جشنی که قرار بود برای بچه ها بگیریم رو گفتم ،اونها هم با کمال میل قبول کردن ،ولی وقتی به مادر نرگس گفتم میخوام جشن بگیرم ،گفت: حبیبه خانم جون ولی !!!! گفتم :ولی چی ؟ بعد گفت هیچی ! ولش کن …ومن منظورش رو نفهمیدم.‌ خلاصه که دیگه پختن غذا کار پری نبود، به آقاجان گفتم در این مدت از بیرون غذا بیاریم که کسی خسته نشه ،اونهم قبول کرد و قرار شد سیما هم همون شب به تهران بیاد …. صبح چهارشنبه که شد همگی به فرودگاه رفتیم تا پسرها رو بخونه بیاریم انگار دل تو دلم نبود تمام طول راه در فکر بچه هام بودم، ازدیدن بچه ها سه سالی گذشته بود ،با دسته گلهای کوچک‌و‌بزرگی در دست همه بسمت فرودگاه میرفتیم، بلاخره به مقصد رسیدیم و پرواز هم به زمین نشست، قلبم تند تند میزد در همون لحظه پدرو مادر نرگس هم با دخترشون رسیدن و همش با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن ..وقتی پسرها وارد سالن شدن با دیدن نرگس شوکه شده بودم، نرگس بار دار بود و شکمش کاملا مشخص بود، بعد مادر نرگس خندید و گفت: این بود دلیل خنده ما !!! منم غش غش خندیدم گفتم :الهی قربون بچشون بشم از این بهتر نمیشه..بعد گفتم آخه دکتر چطوری اجازه داده که نرگس سوار هواپیما بشه ؟ مادرش گفت :بهتره همه چیو خودشون بهتون بگن ... بچه هامو‌ در آغوشم گرفته بودم می بوسیدم و بو میکردمشون ،اوناهم خوشحال بودن به نرگس گفتم خانوم‌خانما ! دیگه از من هم پنهون کردی که بار داری ؟ اونم میخندید و میگفت: بخدا مامان جون میخواستم برام عروسی بگیری و از زیر عروسی در نری ،آخه من هنوز لباس شب عروسی نپوشیدم و قهقه میزد .. وای خدا چقدر عروسم رو دوست داشتم.. گفتم: اگر پسر یا دخترت هم بغلت هم بود باز هم عروسی رو برات میگرفتم ‌‌ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همگی دسته جمعی بخونمون رفتیم، پسرها میگفتن مادر از اومدن به تهران راضی هستی ؟ گفتم :آره مادرمن دائم یا خونه عمه تون هستم یا پیش پری و صغری بیگم . بچه ها از خونه جدیدمون خوششون اومد و هرکسی یک اتاق برای خودش انتخاب کرد .جریان اومدن سیما رو به علی اکبر گفتم و قرار شد شب با علی دومادم و علی اکبر به دنبال سیما بریم ،همه تدارکات شام دیده شده بود و ما اون شب بدون اینکه به آقاجان بگیم به فرودگاه رفتیم، آقاجان با تعجب گفت: کجا دارید میرین ؟ علی اکبر گفت: میخوام با مادرم برم یه دوری این اطراف بزنم .. گفت :بیمزه ها ! این چه کاریه اونم شب به این مهمی … علی اکبر بشوخی گفت: حاج بابا مادرمو خیلی وقته ندیدم،میخوام براش حرف بزنم !! اصلا شما هم بیا بریم.. اما آقاجان گفت: نه من پیش مهمونها میمونم …در بین راه علی اکبر بهم گفت :مادر یه خبر خوش برات دارم، منو نرگس اومدیم که برای همیشه ایران بمونیم.. از خوشحالی زبونم بند اومده بود گفتم راست میگی ؟ گفت :آره مادر جان !! مادرِ نرگس در جریان بود اما من ازش خواستم که به شما چیزی نگه تا خودم بیام بهتون بگم … گفتم :خیلی هم عالی چه خبری میتونه از این بهتر باشه .. گفت :حالا میخوایم از صفر شروع کنیم یعنی تهیه خونه و وسایل و این چیزها … من سکوت کردم اونجا بود که یاد حرف آقاجان افتادم که گفت :من آپارتمانی برای علی اکبر در نظر گرفته ام که میخوام بنام نرگس باشه ..باید باهاش مشورت میکردم .. نزدیک فرودگاه شدیم..و اون لحظه بی خیال هرچیزی شدم تا خواهر خوانده ام رو ببینم.. سیما با دوتا پسرهای گُلش به ایران آمده بود، اما اینبار شوهرش هم باهاش بود‌‌ تعجب کردم که بعد از چند سال به ایران آمده، اما با خوشرویی ازش استقبال کردیم و ماشین در بستی براشون گرفتیم و همگی با هم به خونه رفتیم …زنگ رو که زدیم آقاجان از پشت اف اف گفت :مادرو پسر بیمزه اومدین ؟ منم گفتم: اومدیم اما با خودمون چند تا دسته گل آوردیم بیا جلو در کمک کن … آقاجان وقتی جلو در اومد با دیدن سیما میخواست پس بیفته ،سیما سریع تو بغلش پرید و بوسه بارونش کرد،بعد سینا و شایان پسرهاش دور آقاجان رو گرفتن ،بعد سهیل شوهر سیما با خجالت جلو اومد و گفت :سلام باباخلیل من شرمنده ام ،سهیل پسرخاله سیما بود حاج خلیل خیلی به خواهر زنش اعتماد کرده بود. چون اونهم در ظاهر مخالف رفتن پسرش بوده، بخاطر همین وقتی سیما به انگلیس رفت واقعا پشت حاج خلیل خالی شده بود وخیلی دلش از سهیل دامادش گرفته بود ..و این اولین دیدارشون بعد از اونهمه سال بود …اما آقاجان با دل بزرگی که داشت دامادش رو در آغوش گرفت و گفت: تمام عمرم گذشت خیلی کمش مونده ..چون منو در حسرت‌دیدن یدونه دخترم گذاشتی اما همینکه گفتی منو ببخش انگار همه چی تمام شد ! بعد با گوشه انگشتش اشکشو پاک کرد و گفت بخشیدمت ! بعد رو کرد بمن گفت امان از دست تو دختر …اونشب همه در کنار هم خوش بودیم گفتیم و خندیدیم همه شاد بودن،مگر میشد اون شب رو فراموش کنم در کنار عزیزام! فردای اونروز حنابندون ماه منیر بود ،دخترم مثل فرشته ها شده بود با اصلاح ابرویی که کرده بود صدو هشتاد درجه قیافه اش فرق کرده بود، قرار شدشب از طرف خانواده علی برای ماه منیر حنا بیارن ،ما رسم داشتیم که همه دور هم جمع بشیم بگیم و بخندیمو دست عروس حنا بزاریم ‌.وقتی مهمونی حنا بندون تموم شد ،آقاجان در آخر بلند شد وگفت: یه خبر خوب هم میخوام بهتون بدم ..همه سراپا گوش شدند بعد گفت پسفردا مراسم عروسی علی اکبر پسر بزرگمه ،همتون از طرف منو حبیبه شام دعوتید، فقط میمونه فامیلهای نرگس جون که هرکس رو دوست داشتن از امشب دعوت کنن .. نرگس از اونطرف اتاق جیغی کشیدو گفت: وای حاج بابای مهربون چقدر شما خوش قولین ..اما آخه من که نمیتونم لباس عروس بپوشم ! آقاجان گفت: فکر اونجاشم کردم تو نگران نباش ! علی اکبر میخندید و‌میگفت: عروس حامله هم نوبره ، اما حرفای آقاجان حرف بود … خلاصه بگم که عروسی ماه منیرم در روز جمعه برگزار شد ،اما سخترین لحظه زندگیم اونجایی بود که دخترم میخواست از خونه ام بره و برای همیشه در کنار علی باشه، من خودم دختر بودم و بعد مادر شدم و میدونستم که دیگه هیچ وقت ماه منیر نمیتونه درکنارم باشه و این موضوع خیلی اذیتم میکرد... شب که ماه منیر به خونه اش رفت ،دستش رو تو دستام گرفتم بوسیدمش و بعد دستشو تو دست علی گذاشتم گفتم علی جان ! جانِ تو جانِ ماه منیر دخترم رو به دست تو می سپارم ..ماه منیر پدر نداشت که دستش رو بگیره و تو دست تو بزاره خودم اینکارو انجام دادم ..یهو آقاجان گفت: حبیبه جان مگر من مُردم خودم اینکارو میکنم.. همه گریه میکردن، ماه منیر بغلم کرد وگریه میکرد بعد صورتم رو بوسید و گفت :هیچ وقت تنهات نمیزارم مادرررر‌..ودخترم اونشب رسما ًاز خونه ما رفت... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با رفتن ماه منیر نصف قلب منم رفت اما کاری هم نمیشد کرد این قانون طبیعت بود.. دقیقا فردای روز عروسی ماه منیر،جشن ازدواج علی اکبر رو برگزار کردیم ،همه مهمونامون بودن، حالا فقط خانواده نرگس بودن که به ما اضافه میشدن ،اونروز نرگس لباس بارداری سفیدی به تن کرد، لباسی که هول هولکی با علی اکبر رفتن خریدند ،منهم سرویس طلا براش گرفتم علی اکبر با بر پا کردن جشن در سالن مخالفت کرد گفت: مادر ما که عروس دوماد نیستیم، این جشن هم بخاطر دل شما راضی شدیم همون خونه خودمون رو درست میکنیم ،زحمت بخودت نده .. منکه همه چیز روبه حاج خلیل سپرده بودم گفتم: هرچی حاج بابا بگه ! اونم گفت هرطور راحتن ،چون فرصتی هم نداشتیم به خونه راضی شدیم ..اونشب درواقع جشن عروسی اونها مثل مهمونی شام بود …اما بگم براتون از حاج خلیل و بزرگ مرد بی تکرار …شب که مهمانهای نرگس اومدند ازهمه به نحو احسن پذیرایی شد و در آخر من خودم سرویس طلا رو به عروسم دادم بعد حاج خلیل در پایان مهمانی سندی ازعفت گرفت وبا صدای بلند اعلام کرد که اینهم مهریه نرگس جان ما ! که یک آپارتمان نزدیک خونه خودمون هست، چون ما سرعقد به عروسمون قول دادیم که هدیه اش رو حتما بهش بدیم .. همه براش دست زدند نرگس اومد جلو و گفت حاج آقا واقعا شرمنده ام کردین، بخدا راضی به زحمت نبودم … بعد گفت نه ! نه ! از من تشکر نکن این هدیه از طرف پدر علی اکبره ..میدونی او پیش من سهام داره و بمن سفارش کرده بود که اگر من نبودم همچین کاری برای پسرش انجام بدم …عفت اشکشو با دستش پاک کردگفت: حاج آقا دستت درد نکنه که بچه برادرمو سرفراز کردی و بقولت عمل کردی …. اونشب هم با تمام خاطراتش تموم‌شد ..دیگه از فردای اونروز همه به سر زندگی های خودشون رفتن ،اما پسرهام دوتاشون در کنارم بودم و سیما هم با بچه هاش بخونه پدرش رفت، عفت براشون کم از مادر نبود. خدا خیرش بده که اون رفتارهارو با سیما و بچه هاش میکرد ….حالا من مانده بودم و پری و صغری بیگم .. صغری بیگمی که دیگر خیلی ناتوان شده بود، براش عین یک خواهر بودم.. یکشب که تو خونه بودیم، پسرها هم برای تفریح به بیرون رفته بودن ،صغری بیگم با لبهای کبود شده پیشم اومد و گفت: نمیدونم‌چرانفسم تنگ میشه ، بهش گفتم دارو هاتو خوردی ؟ گفت: آره اما حالم بجا نیس.بعد با یه حالتی گفت خانم جان ! امشب بیا تو اتاقم باهم بخوابیم .. گفتم :باشه میام.. گفت: بهتره من زمین بخوابم وشما روی تخت بخوابی.. گفتم: نه خواهر تو سرجات بخواب ! اما اصرار بر این کار داشت‌‌ دیگه منم حرفی نزدم و صغری بیگم رختخوابشو کنار تخت انداخت وشروع کرد از قدیما از بچگیش و خاطراتش تعریف کردن،انقدر تعریف کرد تا رسید به خاطرات مشهد! دیدم گفت خانم جان یادته تو گفتی هرکس هرچی از امام رضا بخواد بهش میده ؟ گفتم: آره خب یادمه .. دوباره گفت یادته ازش خواستم اگر آدم میخواد بمیره یه شب تب کنه یه شب مرگ ؟ گفتم: وای خواهر بگیر بخواب از این حرفها نزن که بدم میاد.. بعد گفت: مرگ حقه خانم جان ! گفتم :ای بابا تو این خانم جان رو ازدهنت بنداز ،همون بگو خواهر این چیه افتاده تو دهن تو آخه ! بعد گفت منو چه به خواهری شما ! گفتم :مگه من کی ام ؟یکی مثل تو .. گفت: نگو‌ شما دختر کدخدا، تو کجا و من کجا..اصلا نمیدونم کی هستم، نه پدری نه مادری ،اگر کلحسین نبود کی منو نگهمیداشت؟ بعد هم بزرگی آقا رضا !! گفتم :اونها برای تو کاری نکردن، تو انقدر خودت خوب بودی که خدا برات همچین سرنوشتی رو رقم زده .. گفت :چه خوب شد که تو عروس عشرت شدی و من با فرشته ایی مثل تو آشنا شدم !بعد هینی کشید و گفت :یادته خانم جان خدا نیامرزتش چقدر تو رو کتک میزد ؟ هروقتم من می اومدم واسطه بشم یه هُلی هم بمن میداد میگفت تو دخالت نکن …بعد گفت منکه کم سن سال بودم منم میزد.. گفتم :اخه چرا ؟ گفت حالا نه اونجوریا ! یکی محکم میزد تو سرم ! گفتم: صغری بیگم ولش کن نصف شبی نزار بگم خدا نیامرزتش اما واگذارش میکنم بخدا.‌ گفت: خانم جان منکه آدم نیستم ،اما میگن آدما اگر حلال نکنن سر پل صراط میشه خِرشون رو گرفت .گلم توفرشته ایی ،چرا آدم نیستی ..بعد در ادامه حرفش گفتم بله دقیقا همینطوره . یهو گفت میدونی چیه خانم ! منم دل داشتم، یه بار رفتم سر کوچه خرید کنم ،یه آهنگری انگار عاشقم بود دنبالم می افتاد تا اینکه یروز بهم گفت که منو میخواد.. گفتم: خبُ چی شد اونوقت ! گفت :من بهش گفتم من کسی رو ندارم.. گفت: خودم نوکرتم .. گفتم: من خودم کلفتم و بعد هم گفتم در خونه کل حسین کار میکنم.. گفت :عیب نداره خودم میام باهاشون حرف میزنم اما ….دیدم طفلک یهو گریه کرد .. گفتم: خب چی شد؟ گفت: فردای اونروز اومد جلو در و با پدر شوهرت صحبت کرد ،اما عشرت قیامت بپا کرد که بچه هامو کی نگهداره و نزاشت که منم لذت زندگی کردن رو بفهمم .. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اصلا بفهمم مقام مادر چیه.. از اینهمه حرف دلم بدرد اومد ،گفتم چرا بمن نگفته بودی اون زمان برات فکری کنم ! گفت: اخه دیگه آهنگری نبود، اونم زن گرفت.. اشکم بی اختیار اومد خدایا عشرت چقدر تو نامرد و ظالم بودی …گفتم :صغری بیگم بچه های من روی پای توبزرگ شدن .. گفت: آره اونکه مُسلمه .. گفتم :فکر کن اونا بچه های تو هستن .. گفت :صد البته .. اما من در دلم میگفتم عجب حرف بی ربطی زدی حبیبه ،بعد یهو دیدم صغری بیگم گفت: انگار سردمه.. گفتم ای جان دلم !الان که هوا انقدر سرد نیست خواهر…فوری بلند شدم چراغ رو روشن کردم، از توی کمد پتویی روی صغری بیگم انداختم ،خودم که سن وسالم کم نبود، اما اون نزدیک به هفتادو‌پنج سالش بود … آخ که مثل جوجه میلرزید دلم نمی خواست مزاحم بچه ها بشم ،اما وجدانم اجازه نمیداد بی تفاوت باشم، فورا به اتاق رفتم و شماره تلفن علی اکبر روگرفتم، گوشیشون بوق میزد، اما بر نمی داشت و من دلشوره داشتم ..بلاخره علی اکبر گوشی رو برداشت گفتم: مادر منو ببخش اما حال صغری بیگم خوب نیست .. بچم با عجله گفت: الان میام مادر..شاید بیست دقیقه نشد علی اکبر با کیف کوچکی ‌وارد خونمون شد ..فوری دست صغری بیگم رو گرفت گفت :مادر خیلی تب داره ،مگر سرما خورده بود؟ چرا هیچی نگفت؟ گفتم :نه والا سالم بود ،بیشتر مشکلش قلبش بود که دارو مصرف میکرد .. گفت :پس من برم براش دارو بگیرم بیام ..دونه های عرق از پیشانی صغری بیگم میچکید بهش گفتم قربونت برم تو سردته ؟ یا گرمته ؟ چرا انقدرعرق میکنی ؟ گفت: نمیدونم یهو انگار الُو گرفتم، تنم داغ شده .. گفتم: هیچ نگران نباش علی اکبر الان با دارو میاد ..یهو دستم رو گرفت گفت: خواهر بیا اینجا کنارم بشین کارت دارم .. دستش تو دستام بود، هی مالشش میدادم گفتم جانم بگو .. باز دوباره گفت خانم جان ! من با گریه گفتم :ای خانم جان بمیره ! جانم چیه ؟ گفت :اگر من مُردم نه کس دارم نه هیچ ..مبادا خودتون رو بزحمت بندازین منو ببرین قبرستون ده .منو هرجا خاک کردین ،کردین ،فقط رو قبرم بنویسید غریب الغربا … بعد لبخند تلخی زد .. گفتم :وای دلمو اتیش نزن ،صغری جان پس من کی تو هستم ؟ خواهرت … گفت: آره من کسی رو ندارم ،شما بهم سر بزن، با صدای قشنگت برام قران بخون، سوره الرحمن بخون راستی یادته ننه !!! ننه بتول ! چه قرآنی میخوند ؟ گفتم: آره که یادمه، بعد شروع کردم موهای کم پشتش رو‌نوازش کردن گفتم: نذر میکنم زودتر خوب بشی تا باهم بریم پابوس آقا امام رضا ! گفت: نه دیگه فرصتی نیست، فکر نمیکنم به اونجا برسم ،همون یکبار به اندازه یک عمر بمن خوش گذشت .. داشتیم حرف میزدیم علی اکبر سر رسید، داروهارو به صغری بیگم داد گفت: اینهارو مصرف کن یه آمپول هم براش زد و گفت: مادر حواست بهش باشه بده، پری فردا براش آبمیوه طبیعی بگیره.. گفتم :حتما پسرم ! بعد گفتم نیازی نیست ببریمش بیمارستان ؟ گفت :نه مادر مطمئنم که سرما خوردگی داره.. گفتم :پس باشه.. همون موقع صغری بیگم گفت :نه تورو خدا منو بیمارستان نبری،ن تو خونه راحتم … من بالای سر صغری بیگم نشستم همش دستم رو روی سرش میزاشتم تبش قطع شده بود، اما انگار کابوس میدید همش با خودش حرف میزد،تاوقت نماز صبح بالای سرش بودم، اما بعد از اینکه نمازم رو خوندم خوابم بُرد،در عالم خواب رضا رو دیدم خوشحال بود، میگفت چقدر خوشحالم که بچه هامون عروسی کردن ب،زودی نوبت علی اصغر میشه که اونم سرانجام بگیره.. دستم‌ تو دستهای رضا بود یهو نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: خانمی برم که خیلی کار دارم .. گفتم:رضا بمون ! گفت :نه باید برم مهمون دارم …بلند شد که بره دستاشو گرفتم هی میگفتم یه کم دیگه بمون.. اونم میگفت باید برم حبیبه جان باید برم !!!دستامو رها کرد، بعد دور شد خیلی دور …از خواب پریدم نگاهی به صغری بیگم کردم انگار خوابیده بود.. گفتم: خدارو شکر پس خوب شده، دستمو روی پیشونیش گذاشتم گفتم :ببینم تبش قطع شده ؟ دیدم یخ کرده،بدنش سرده ،خیلی سرد گفتم: صغری بیگم ! خواهر ! اما ساکت بود …شصتم خبردار شد فهمیدم که مُرده، دلم میخواست جیغ بزنم اما دیگه توان جیغ زدن هم نداشتم.. آرام آرام گریه میکردم ..صغری جان مونس تنهاییام مهربون ترینم پاشو یادگار رضا ! چرا حرف نمیزنی؟ دستای سردشو تو دستم گرفتم گفتم :چقدر با این دستها زحمت بچه هامو‌کشیدی ،چقدر خودتو بین منو عشرت قرار دادی تا بمن آسیبی نزنه ،هی میگفتم و گریه میکردم یهو شِکوه کردم خدایا بَسمه دیگه طاقت ندارم، دیگه تحمل ندارم تنها دلخوشی من در این خونه صغری بیگم بود …نگاهی به ساعت انداختم نزدیک هشت صبح بود، یهو با ناراحتی صدا زدم‌پرییییی… بیچاره پری مثل باد اومد پیشم گفت: بله خانم جان ؟ گفتم ب:ی صدا زنگ بزن علی اکبر بیاد.. گفت :چی شده ؟ گفتم :صغری بیگم تمام کرد… ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پری بی اختیار گریه میکرد آخه صغری خیلی بی آزار بود همه دوستش داشتن .. دوتا پسرها در اتاق های خودشون خواب بودن ،پری بلند شد و به سمت تلفن رفت به علی اکبر گفت: ببخشید حال صغری خانم یهو بهم خورده سریعتر خودتو برسونید … با اومدن علی اکبر بچه ها بیدار شدند ،سه تایی به اتاق اومدن، علی اصغر نبضش رو‌گرفته بود گفت :وای مادر بهت تسلیت میگم و من آرام آرام اشک می ریختم بچه ها با ناراحتی گفتن:مادر خدا رحمتش کنه خیلی زن خوبی بود... گفتم :از خوب هم خوبتر بود، دیگه مثل صغری بیگم وجود نداره.. گریه امانم نمیداد، چقدر بانبود صغری بیگم پشتم خالی شده بود…کم کم زنگ زدیم حاج خلیل اومد. عفت و سیما هم همراهش اومدن .آقاجانم بالای سر صغری بیگم نشست متأثر و غمگین بود دستهاشو بهم میمالید وهی لاالله الا الله میگفت ،بعد گفت حبیبه دخترم چه کنیم ؟ ببریمش روستای خودش ؟ گفتم :نه ! نه،انقدر مهربون بود که فکر همه چیز رو کرده بود،دیشب بمن گفت منو تو همین تهران دفن کنید... بعد حاج خلیل گفت: باشه فورا نامه ایی برای فوتش میگیریم و به بهشت زهرا منتقلش میکنیم ..دلم برای صغری بیگم کباب بود، سیما انگار خیلی وقت بود که صغری بیگم رو میشناخت ،براش گریه میکرد بعد گفت ،ببخشید عفت جان اما منو یاد مادرم انداخت ..مادرم همین قدر بی کس مُرد …عفت نوازشش میکردو میگفت حق داری مادرت بوده … خلاصه جسم بی جان صغری بیگم رو به بهشت زهرا بردیم حالا تمام اون آدمهایی که تا دیروز میزدن و میرقصیدن امروز سیاهپوش بسمت بهشت زهرا اومدن ،چقدر خدارو شکر کردم که جنازه صغری بیگم تنها نبود، هممون بودیم؛ بچه هام عروسم دامادم و حتی پدرومادرهای عروس دومادم هم اومده بودن ،وقتی میخواستن صغری بیگم رو خاک کنن سرم رو به گوش صغری چسبوندم گفتم :خواهر جان سلام منو به رضا برسون، بگو‌بی معرفت پس مهمانت خواهر من بود، بعد هی میگفتم حلالم کن،خیلی زحمتو کشیدی اما من برات جبران میکنم،خیلیییی جبران میکنم فقط صبر کن … صغری بیگم در خانه آخرتش آرام گرفت، اما من به آقاجانم گفتم تو رو خدا به همه بگو همگی مهمان ما هستن و تا هفت روز من برای صغری بیگم خیرات میدم …و همانطور هم شد.. همه به رستورانی رفتیم و وقتی برگشتیم پری همه وسایلای اضافه روجمع و جور کرده بود و به رسم روستا پارچه های سیاهی روی بعضی وسایل و در و دیوار زده بود ،از اینکارش خیلی خوشم اومد گفتم :خدا عوض خیر بهت بده این زن کسی رو نداشت .. شب اول وقتی همگی در خونه جمع بودیم، یدفه اف اف خونه بصدا در اومد ،در رو که باز کردیم دختر قد بلند و زیبایی وارد خونه شد ،نرگس فوراً جلو دوید و دست دختر رو تو دستش گرفت و‌گفت: مادرجان ایشون دوستمه دوست دوران تحصیلیمه.. بعد لبخندی زدو گفت: بخاطر صغری بیگم گفتم بیاد، هم منو ببینه هم جمع بیشتری داشته باشیم.. منکه سخت شیفته دخترک شدم گفتم: خوش آمدی قدم بر چشم ما گذاشتی…همونجا یه حس خوبی بهم دست داد ،فکر کردم یک عضو جدیدی به خونمون اضافه شد و یهو یاد حرف رضا افتادم .آره ؛گفت بزودی اون پسرمون هم سرو سامون میگیره .. از دوست نرگس استقبال کردم ،بهم تسلیت گفت و‌باهام احساس همدردی کرد.. پری ازش پذیرایی کرد در کنار نرگس نشست و شروع کرد به صحبت کردن ..اونشب مجلس قران و روضه خوانی داشتیم و کلی غذا به یتیمخانه ای که بهمون معرفی کرده بودن دادیم.. دوست داشتم تا هفت شب کارهای خیر بکنم و ثوابش رو نثار روح صغری بیگم کنم …بخاطر اینکار از آقاجان کمک گرفتم و گفتم: هرجا که شما صلاح بدونی همونجارو واسه بردن خیرات انتخاب میکنیم ،یهو تو جمع همون دختر خانم گفت اگر دوست داشتین برای خانواده های بی بضاعت هم کمک کنید من می شناسم.. گفتم :به به! چه پیشنهاد قشنگی ،شما جایی رو میشناسی ؟ گفت :بله در محله ….خیلی ها هستند که ما خودمون هم بهشون کمک میکنیم .. دلم براش رفت اما اصلا دوست نداشتم در مجلس ختم صغری بیگم راجع به این دختر صحبت کنم .. یهو علی اصغر تا چشمش به این دختر افتاد با شیطنت خاص خودش گفت: نرگس جان ایشون از اقوام هستن ؟ نرگس گفت: نه علی آقا از دوستانم هستن.. بعد گفت ببخشید اسم شریفشون ؟ نرگس با خنده معنی داری گفت: سپیده ! علی اصغر هم گفت :خوشبختم! اونشب سپیده درخانه من مثل همه مهمونهادر عزاداری صغری بیگم شرکت کرد و شب با علی اکبر ونرگس از خونمون رفت..اما آثاری از مهر خودش رو‌در قلب علی اصغر بجای گذاشت ..طوریکه علی اصغر باخجالت گفت مامان میشه راجب یه چیزی باهات صحبت کنم؟ گفتم نخیر الان وقت این حرفا نیست انشاالله بعد چله .. گفت: ای مادر باهوش از کجا فهمیدی چی میخوام بگم ؟ گفتم :من یک مادرم ! بعد علی اصغر گفت :آخه من باید برگردم امریکا .. منم لبخندی زدم وگفتم: باید صبر کنی تا به مراد دلت برسی ، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
در ضمن ما باید بفهمیم که اصلاایشون کی هست از چه خانواده ای هست ؟ اونشب گذشت و تا هفت روز کارمن این بود که برای صغری بیگم خیرات بدم و مراسمش رو به خوبی برگزار کنم.. روز هفتم که سر خاک صغری بیگم رفتیم باز هم سپیده با نرگس به بهشت زهرا اومده بود ،من داشتم برای صغری بیگم قرآن میخوندم از دور که اومد سلام کرد و در میان جمعیت ایستاده بود و علی اصغر هم مدام از دور نگاهش میکرد وهمین شد مقدمه آشنایی علی اصغر با سپیده ….(حبیبه میگه از اون روزها خیلی ساله گذشته اما هنوز هم خاطرات مرگ هیچ عزیزی رو فراموش نکردم) علی اصغر و علیرضا تا بعد چله هم موندن، اما قصد دائم بودن در ایران رو فعلا نداشتن.. چله که تمام شد یکشب نرگس رو به خونمون دعوت کردم و درباره سپیده باهاش صحبت کردم .. نرگس گفت مادرجان سپیده بسیار دختر خوبیه، اما متاسفانه پدرش رو از دست داده و با مادرش زندگی میکنه..ضمنا خیلی ثروتمند هم نیستن.. گفتم: دخترم عیبی نداره ثروتمند نباشن، مگر ما به خاطر ثروت کسی رو میخوایم، والا علی اصغر ازش بدش نیومده اما …حرفم تو دهنم بود که نرگس گفت: مادر جان اینم بگم سپیده تحت هیچ شرایطی به خارج از کشور نمیره، چون تو این دنیا فقط یه مادرو برادر داره و براش خیلی سخته.. گفتم :پس اینجا دیگه باید علی اصغر تصمیم بگیره که بره یا بمونه ! با پسرم صحبت کردم اولش کمی ناراحت شد گفت :آخه مادر من اونجا راحتم .. گفتم :پسر جان این دختر هم اینجا راحته ،اگر دوست داری باهاش صحبت کنم ..بقول شاعر هرکه طاوس خواهد جُور هندوستان کشَد.. دو دل بود اما گفت :حالا صحبت کن ببین اصلا منو میخواد بعد من تصمیم بگیرم … من با واسطه گری نرگس با سپیده صحبت کردم و جواب مثبت رو از عروس دومم گرفتم، منتهی به شرطی که پسرم در ایران بمونه …شرایط کمی برای علی اصغر سخت بود، اما بین زن و یا زندگی در امریکا یکی روباید انتخاب میکرد و بر خلاف میل باطنیش موندن رو به رفتن ترجیح داد.. اماباید یکبار به امریکا میرفت کارهای ناتمام رو تمام میکردو برمیگشت …به این ترتیب سپیده خانم عروس من شد ،حالا دیگه با بودن نرگس نیازی به تحقیق نداشتیم ،آقاجان گفت حالا که این دختر پدر نداره باید طوری رفتار کنیم که این دختر بین ما احساس امنیت کنه.. بلاخره یکشب صحبت باخانواده سپیده را شروع کردیم و خیلی زود به نتیجه رسیدیم مادرش زن بسیار مهربانی بود ،زندگی ساده و معمولی داشتن اما اصل این بود که سپیده دختر خوبی بود و با کمک آقاجان نامزدی کوچکی هم برای علی اصغر گرفتیم …شبی که داشتیم از نامزدی علی اصغر برمیگشتیم ،نمیدونم چی شد که یهو پای حاج خلیل پیچ خورد واون پای مصنوعیش بسمت عقب برگشت، ناله ایی ازته دلش سرداد ،من بسرعت دستش رو گرفتیم و بچه ها کمک کردن تا از جای خودش بلند بشه .. اونشب دل من براش خون شد، جلو جمع با خجالت گفت دیگه باید دور منو خط بکشید و با آدمهای جوان اینور و اونور برید.. اما من در جوابش گفتم تا شما هستی من کسی رو ندارم لطفا شانه خالی نکنید .. علی اصغر گفت :وای حاج بابا جان پاشو ! به ما که رسید وا رسید ‌..کلاً علی اصغر خیلی شوخ بود، زیر بغل آقاجان رو گرفته بود با خنده گفت از اون مهریه ها بما نمیدی؟ از اوناییکه به علی اکبر جون دادی ؟ و‌رسماًاز آقاجان طلب خونه کرد .. من گفتم مگر ما چقدر سهم داریم که تو انقدر پررویی خجالت بکش.. بعد آقا جان گفت: به اندازه اینکه بچه هات سر و سامون بگیرن همون طور که تو به زندگی من سرو سامون دادی …. آخ من هیچوقت معنی حرفش رو در زمان بودنش نفهمیدم ای کاش کمی درک داشتم و ازش سوأل میکردم ... چند روزبعد از نامزدی علی اصغر و علیرضا به امریکا برگشتند، قرارمون براین شد که تا اومدن علی اصغر صبر کنیم و بعد ازدواجشون سر بگیره.. اما این وسط مشکل علیرضا بود که تنها میشد، دیگه اونم مجبور بود ایران رو برای همیشه انتخاب کنه، چون دیگه بقول خودش میگفت موندن من در اینجا اونم تنهایی چه لطفی داره ،وقتی برادرهام به ایران برمیگردن‌. از رفتن بچه ها پنج ماه گذشت، تا همه کارهاشون رو انجام دادن و آماده برگشتن بودن که یکروز آقاجان به خونمون اومد . من و پری که حالا مونس هم شده بودیم تنها بودیم ،زنگ در حیاط بصدا در اومد،اونروز انگار آقاجانم خیلی با من حرف داشت کمی خسته بنظر میرسید ،پری با چایی تازه دم از آقاجان پذیرایی کرد و بعد به آشپزخانه رفت تا ما تنها باشیم‌‌ بهش گفتم آقاجان چرا عفت و رحمان رو با خودت ‌نیاوردی؟تنها اومدی؟ گفت :خواستم راحتتر حرف بزنیم .. گفتم: چیزی شده ؟ گفت :نه ولی شاید شد از حرفش تعجب کردم.. گفتم :خُب زودتر بگید که دلم با این حرفتون بیقرار شد‌. آرام چایی اش را سرکشید و‌گفت دخترم تو میدونی که دیگه منم پیر شدم و‌نمی تونم از پس کارهای کارخونه بر بیام، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد گفت البته کارخونه که صاحب داره ،صاحبش هم رحمانه ،عفت هم که همه چی بنامش هست تا در نبود من سختی نکشه.. گفتم: خُب که چی ؟این حرفها چه معنی میده ؟ سکوت کرد،بعد دوتا سند از کیف سامسونتی که همراه داشت بیرون آورد و جلوم گذاشت گفت: حبیبه جان دوتا آپارتمان برای علی اصغر و علیرضا خریدم، فکر کنم با خرید این دوآپارتمان سهم رضا رو دیگه داده باشم ،پس بنابر این‌دیگه به شما بدهی ندارم … گفتم :آقاجان شما همیشه پشت و‌‌پناه ما بودین و هستین... گفت :دیگه رحمانم بزرگ شده، اگر خدا عمری بده عروسی اونم ببینم که خوبه، اگرهم ندیدم تو براش از جای من پدری کن، عفت مظلومه ،اون مثل تو دست وپا نداره ،بعد دستی روی صورتش کشید و‌با دلسوزی خاصی گفت ؛عفت همیشه برام تعریف میکرد که آدم بدبخت و ضعیفی بوده تو سری خور مادر شوهر و شوهر !!!حالا خدارو شکر که تو‌ آمدی و به زندگی نیمه وناقص من صفایی دادی ازت ممنونم ..اما بعد از من جان و‌تو‌و جان رحمان و عفت ..بعد دوباره از کیفش نامه ای مهرو موم شده بهم داد و گفت:خواهش میکنم این نامه رو بعد از مرگم باز کن ،و تا من زنده هستم مدیونی درش رو باز کنی .. بی اختیار گریه ام گرفت گفتم: این حرفها چیه میزنید آقاجان ! مگر شما الان مشکلی داری ؟ آقاجان گفت: مشکل چیه ،نه جانم مشکلی نیس ..بعد خندید وگفت مشکل اصلی سن ماست ،اون بما میگه که وقت رفتنه پس بزار برات خوب توضیح بدم چون فکر میکنم تو عاقلتر از هرکسی باشی... آقاجان گفت دخترم انسان در جوانی هر تلاشی میکنه تا پول بدست بیاره مثل خودت و رضا !بعد خانه و خانواده تشکیل میده، بعدزندگی روبچه شیرین میکنه و …..اینکارها ادامه داره تا چشم باز میکنی و میبینی بهترین سالهای عمرت تمام شده و گرد پیری به موی‌هات نشسته ،و حالا باید آماده سفر آخرت شد اونجایی که راه برگشت نداری و فقط تو میمانی و کارهای ثوابی که برای دیگران کردی ،اما من مطمئنم که باقیات وصالحات خوبی در این دنیا بجا میزارم …گفتم :تورو خدا بس کنید دستام میلرزیدن سندهارو برداشتم روی میزی که کنارم بود گذاشتم گفتم آقاجان تو رو خدا من به شما بدهی ندارم ؟ مطمئنی که از سهم رضا اینهارو خریدی؟ گفت: بله مطمئنم ،فقط یه چیزی ازت میخوام حواست به رحمان باشه ها ! ولش نکنی به امان خدا، اون الان پسر هیجده ساله شده ،حالا چون من هفتاد ساله شدم فکر نمیکنم سربازی ببرنش ،ولی بعد از اینکه درسهاشو‌خوند و مدرکی گرفت کافیه بزاری همون کارخونه رو بچرخونه، من توقع ندارم دکتر بشه، همون شغل خودمو ادامه بده کافیه ! بعد خنده تلخی کردو گفت یه عروس خوشگل مثل عروسای خودت براش انتخاب کن ،،تو خیلی خوش سلیقه ایی و خنده بلندی کردو گفت پاشم برم !! رفع زحمت کنم …اونروز حاج خلیل ما از خونه رفت اما فکرو ذهن منو در گیر خودش کرد ..یعنی تو اون نامه چی نوشته بود دلم میخواست بازش کنم اما مدیونم کرده بود که تا زنده هست اونو باز نکنم، اما سندها رو باز کردم دوتا آپارتمانها تقریبا نزدیک خونه خودمون بود و در یک ساختمان قرار داشت ..اشکم می اومد انگار اختیارش دست خودم نبود ..خدایا این مرد چه معجزه ای تو زندگی مابود …بلند شدم بسمت آشپزخانه رفتم تا سر خودمو گرم کنم اما من دلم شور میزد،یه زنگ به عفت زدم بعد از حال و احوال گفتم عفت جان آقاجان مشکلی داره ؟ گفت :والا یه چند روزیه میگه دستم درد میکنه و دردش میزنه به پشتم.. گفتم :وا خُب چرا دکتر نمیبریش ؟ گفت: والا هرچی میگم نمیاد … سریع گوشی رو قطع کردم با علی اکبر تماس گرفتم،گفتم پسرم حاج بابا مریضه باید حتما ببریمش بیمارستان ،و‌بهش برسیم خودت که میدونی کمتر از پدر براتون نبوده .. علی اکبر به زور آقاجان رو به بیمارستان برده بود و‌بعد از کلی معاینه و بررسی فهمیده بودن قلبش بزرگ شده و هیچ کاری برای قلبی که بزرگ شده نمیشه کرد …بعد آقاجان تو بیمارستان بمن گفت دیدی دخترم بهت گفتم وقت رفتنه . من گفتم این حرفو نزن همه ما امیدمون به شماست . گفت اولا امیدت بخدا باشه، دوما ًیه خواهش ازت دارم هیچ وقت نزار رحمان و عفت بیماری منو بفهمن.. منو علی اکبر قول دادیم که از بیماری آقاجان کسی بویی نبره ،همه نگران آقاجان بودند اما با اطمینانی که بما داشتن وقتی از ما سوأل کردند گفتیم موضوع حادی نیس‌‌ همه باورکردن اما من همش غمگین بودم، برعکس در آن ایام نرگس هم زایمان کرد و من طعم اولین نوه رو‌چشیدم، دختر زیبای ما درست موقعی بدنیا آمد که نه می تونستم غم حاج بابا رو فراموش کنم ونه می تونستم برای این دخترک زیبا شادی نکنم ..شب اولی که نرگس بعد از زایمانش به خونه اش رفت، من و علی اکبر به دنبال حاج خلیل رفتیم و عفت ورحمان و آقاجان رو‌بخونمون بردیم.. درسته که حال روزمون خوش نبود اما بدون اون پدر خوانده هیچ مهمانی لطف نداشت .. ادامه دارد ‌‌.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عفت از همه جا بیخبر شاد بود میگفت و میخندید بچه هام هم عفت رو دوست داشتن از حق نگذریم که عفت هم از کمک کردن حاج خلیل به بچه هام دریغ نداشت، تازه خوشش هم می اومد، خب قطعا بچه های برادرش بودن و فکر میکرد کی از بچه های برادرش بهتر … شب که همه دور هم جمع شدیم حاج خلیل گفت نرگس جان قدم دختر خانمت مبارک باشه حالا بگو‌ببینم اسم دخترت رو چی میخوای بزاری ؟ نرگس کمی فکرکرد وگفت حاج آقا دوست دارم اسم دخترمو شما انتخاب کنی، چون میدونم که قطعا اسم قشنگی انتخاب میکنید‌. حاج خلیل گفت اول یه سوأل میکنم اگر جواب سوألم رو درست بگی اسم بچتو انتخاب میکنیم .. نرگس با خنده گفت باشه بفرما … اونم گفت :خُب این که شما عاشق هم بودین حرفی نیست ،درسته ؟ نرگس گفت: درسته .. بعد گفت آها پس اسمشو بزار حدیث ..چون حدیث ثمره عشقتونه ..بعدآقاجان با خودش تکرار کرد؛حدیث عشق .. نرگس در جوابش به به واقعا که شما بینظرین ،چه اسم قشنگی .. بدین ترتیب اسم نوه ام حدیث شد ..روزها میگذشتن علیرضا وعلی اصغر هم به ایران آمدن ،همه چیز مهیا بود تا علی اصغر سر زندگیش بره آقاجان گفت :دختر تا من هستم عروسی علی اصغر رو بگیرممکنه من دیگه نباشم .. با این حرفش دلم هُری ریخت و فورا ً قبول کردم...با خانواده سپیده صحبت کردم اما مادرش گفت ما فعلا آمادگی نداریم و این حرف دل حاج خلیل رو به درد آورده بود..و باعث‌شد که برای سپیده تصمیمی بگیره که همه مارو شگفت زده کرد.. اصلا ما نفهمیدیم که چه موقع با مادرسپیده هماهنگ کرده بودو لوازم های برقی و چوبیش رو براش خریده بود و یواشکی بمادر سپیده داده بود که ما بعدها فهمیدیم.. مقدمات عروسی علی اصغر هم فراهم شد، شب عروسی بچه ها هم بخوبی برگزار شد هرکدوم از بچه ها بخونه خودشون رفتن، علیرضا پیش من بود ،پری هم همچنان با من بو‌د،راستش رو بگم که خیلی بهش میرسیدم چون می ترسیدم که منو رها کنه و بره، چون عجیب بهش وابسته شده بودم چون علیرضا بعد از اومدنش مطب دندانپزشکیش رو راه اندازی کرد و بیشتر سر کار بود … روزگار بروفق مرادمون بود همه زندگی ساده و شیرین خودشون رو داشتن حالا نوبت به اتفاق شیرین برای پری بود که باردار شده بود،من واقعا براش خوشحال شدم دیگه دلم نمی اومد زیاد کارکنه یا بهش کار بدم، فقط ازش میخواستم غذا درست کنه وخیلی وقتش رو صرف کار برای خونه نکنه، از طرفی تحت نظر بود و پزشکش نرگس بود ومراقبش بود، رحمان همانطور که آقاجان گفت بخاطر تک فرزند بودنش معاف از سربازی شد و دیگه برای خودش مردی شده بود .. یاد وصیتی که یکروز آقاجان به رضا کرد افتادم ،دنیا هیچ چیزش قابل پیش بینی نبود …حاج خلیل به رضا گفت که رحمان رو به تو می سپارم چون تو داییش هستی،اما غافل از اینکه رضا سالها زیر خاک بود و استخوانش هم پوسیده بود …همش از خدا میخواستم حاج خلیل عروسی رحمان رو ببینه،چون خیلی برای بچه های من زحمت کشید،حالا خودش باید عروسی ثمره زندگیش رو می دید …یکروز حاج خلیل به خونمون اومد گفت: حبیبه امروز میخوام باعفت شما رو به کارخونه ببرم،عفت همیشه بهم میگه آخه مرد ما ندیدیم این کارخونه تو کجاست.. بعد گفت حبیبه بهتره تو هم باشی و اینکه یه چیزایی رو باید بهت بگم .. منم گفتم آقاجان بهتر نیست به عفت بگی؟ گفت :نه ..هردوتون باشید بهتره.. گفتم :باشه هرطور شما دستور بدین.. از جا بلند شدم حاضر شدم اون موقع تازه مانتوهای اپُل دار کرپ کارشده مد شده بود، هم من هم عفت یکی یدونه گرفته بودیم ،هر دومون حجابمون روسری بود با کلیپس ریزی در زیر چونه‌. آقاجون گفت:درضمن ما یکراست میریم سمت دفتر بعد صبر میکنیم تا وقتی کارگرها رفتن، داخل کارخونه رو نشونتون میدم... همگی سوار برماشین مدل بالای آقاجان شدیم و بسمت کارخونه براه افتادیم؟ هی تو راه گفتیم و خندیدیم.. عفت میگفت دیگه وقت استراحت و بازنشستگیه حاج آقاست و ما باید از این ببعد تمام امور رو به دست رحمان بسپریم و خودمون دوتایی بریم سفر ! آخ که دلم براش کباب شد.چقدر انسان آرزو داره ... به کارخونه که رسیدیم حاج خلیل گفت: بفرمایید خانوما پیاده شین که رسیدیم به کارخونه!بعد اومد درو برای ما باز کرد.. گفتم :اینجور که شما بما احترام میزاری ما خودمونو گم میکنیما‌. همه خندیدیم پیاده شدیم‌‌و‌بسمت درکارخونه رفتیم؟ حاج خلیل وقتی میخواستیم بریم تو گفت در پشتی دفتر کار خودمه ؟میریم اونجا بعد من کارخونه رو بعد از رفتن بچه ها نشونتون میدم.. بسمت دفترآقاجان رفتیم یهو آقاجان وارد دفتر که شد گفت یاالله …من تعجب کردم دفتر خودش که دیگه یاالله نمیخواست تا وارد اتاق شدم چشمم به مرد مو جو‌گندمی افتاد که پشت میزی نشسته بود؟ حاج خلیل سلام کرد اونم زیر پاش بلند شد‌. قلبم داشت وامیساد اون مرد محسن بود؟ اون اینجا چکار میکردو چی میخواست؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دلم میخواست چادر داشتم تا رومو محکمتر میگرفتم.. عفت سلام کرد خیلی مودبانه سلام و حال و احوال کرد تا چشمش بمن افتاد اونهم دستپاچه شد منم سلام کردم سرمو پایین انداختم جواب سلامم رو داد و خیلی آروم گفت خوب هستین؟ من جوابی ندادم اما عفت گفت ممنون حاج آقا ..بعد حاج خلیل گفت ببخش حاج محسن ما میریم تو اتاق کار خودم،وقتی همه رفتن مامیریم تو کارخونه… اونم که بدتر از من جا خورده بود، گفت: باشه حاج آقا . صاحب اختیارید،وای دهنم خشک شده بود عفت صداشو یواش کردو گفت خب حاج آقا بگو‌ببینم ایشون کی هستن ؟ من که زانوهام انگار شل شده بود فوراً رو صندلی نشستم و آقاجان گفت ؛این بنده خدا کسی رو نداره نه زن نه خانواده !هیچکس ! از آشناهای محل خودمونه البته نه اینجاها ! همون شهسوار ..آخه روزیکه ما میخواستیم بیایم ایشون با من صحبت کردکه شما کجا دارید میرید منم گفتم ماداریم میریم تهران ..بعد گفت میشه شماره تماستو داشته باشم،خُب منم دادم اونم هی با تلفن با من تماس گرفت و گفت شما هرجا میرید بمنم بگید و بعد یکروز من دیدم یه آدم امین میخوام واسه دفتر یاد ایشون افتادم و در اولین زنگی که بمن زد ازش خواهش کردم بیاد کارخونه !! بعد من با صدای لرزون گفتم آقا جان چطوری اعتماد کردین ؟ گفت وای نگو دخترم دست و دلش پاکه ،،بعد از رضا ایشون امین ما بودند بعد یواش بمن گفت خیلی از سفارشامو به این مرد کردم ..دختر ! همونجا بود که فهمیدم در آینده ایی نه چندان دور در خانه آقاجان با ایشون روبرو خواهم شد و چه تلخه حتی تصور مردی کههرگز بهش نرسیدی و حالا مثل بت جلوت باشه،محسن برام اهمیتی نداشت حتی یک لحظه هم بهش فکر نمیکردم اما منقلب شدم ..لحظه ای بعد محسن با سیاست خاصش ضربه ایی به در زد و‌گفت حاج آقاچایی آوردم،آقاجان با احترام گفت بفرما حاج محسن تو که غریبه نیستی چرا در میزنی ،چرا تو زحمت کشید پس مش غلام (آبدارچی ) کجاست ؟ محسن با متانت خاصی با چایی وارد شد،نگاهی به اطراف کردگفت فرقی نمیکنه اون کمی زودتر رفت من ریختم بعد تا چشمش بمن خورد آقاجان گفت ایشون دخترمه ،و این خانم هم که تاج سرمه …عفت طفلک تو دلش قند آب کردن بعد اونم با سیاست خاص خودش گفت سایه تون همیشه برسر شون باشه … اما اون میدونست که من دختر کدخدا بودم الان تو دلش حتمابه آقاجان میخندید بعد تا میخواست از دفتر بیرون بره.. آقاجان گفت بشین راحت باش تا پایان ساعت کاری چیزی نمونده ..عفت یهو گفت حاج آقا خونه نزدیکه ؟ گفت: نه به لطف حاج آقا منم همون نزدیک خونه حاج آقا ..یعنی خودتون خونه دارم بعد بلند شد و با احترام از اتاق بیرون رفت ..من تو‌دلم غوغا بود دوست داشتم که زودتر از جلو چشمم بره،مُعذب بودم با هرنگاهی که چشمم به محسن می افتاد احساس شرم و‌گناه میکردم. ساعت کار در کارخونه به پایان رسید همه رفتند آقاجان گفت پاشین بریم سمت خود کارخونه ودفتر رحمان عزیزم …عفت بادی به غبغب انداخت و گفت آخ قربونش برم پاشیم بریم ببینیم چه خبره ..در اتاق رو که باز کردیم از جلو میز محسن رد شدم انگار داشت چیزی می نوشت من جلو جلو رفتم عفت گفت خدا بگم چکارت کنه چرا خداحافظی نکردی نکنه بخودت غره شدی ؟ گفتم نه من کی باشم که بخوام غره بشم امامیدونی چیه آدم مُعذبه با مرد غریبه ! اما عفت خداحافظی گرمی با محسن کردو به سمت دفتر شیکی که آقاجان برای رحمان درست کرده بود رفتیم ..از اینهمه سلیقه حظ کرده بودم رحمان سلام کردبه آقاجان با خنده گفت اینا اینجا چکار میکنن ؟اونم گفت برو پسر تو چی میگی !!بعد سمتش رفت و لُپش رو کشید ! عفت گفت: دورت بگردم پسرم با این اتاقت ،عفت واقعا ساده بود ..همون موقع آقاجان یواشکی بهم گفت:اینجا خیلی مهم بود که تو ببینی ،بیا بهت بگم چی به چیه، بعد گفت وصیت نامه من در گاو‌صندوق اتاق رحمانه ،حتما اگر کسی گفت وصیت کجاست تو بگو‌من میدونم در اتاق رحمانه.. گفتم حالا چرا اینجا ؟ گفت :دلیلش رو بهت میگم.. آقاجان گفت اگر وصیتنامه رو تو خونه بزارمش ممکنه زودتر از موعد عفت یا رحمان بازش کنن و‌من نمیخوام اونهارو با این وصیت نامه ناراحت کنم،همه جای کارخونه رو دیدیم و‌آقاجان توضیح میداد که اینجا این کار انجام میشه و‌اونجا اونطوره … ماهم با جون و دل به حرفاش گوش میدادیم واقعا حاج خلیل هرچه داشت از دل بزرگش بود که ثروتش چند برابر شده بود وهمیشه بی دلیل به همه بخشش میکرد ..وقت رفتن از کارخانه رسید یهو عفت گفت وای حبیبه من کیفم رو تو دفتر حاج آقا جا گذاشتم بریم برداریم.. من و عفت بسمت دفتر رفتیم .. گفتم: خودت تنها برو بیارش من‌دیگه نمیام .. گفت: وای نه با اون مرد تنها بشم تو هم بیا …باهم رفتیم تو دفتر ،محسن داشت جمع وجور میکرد که بره،عفت گفت ببخشید کیفم اینجا جا مونده.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت: بله بفرمایین .یهو با رو در بایستی گفت حاج خانم شما منو نشناختین ؟ عفت گفت نه والا .. گفت:من پسر سکینه خانمم.. یهو عفت گفت: وای بجا نیاوردم چرا انقدر پیر شدین ؟بعد با حالت سادگی خودش گفت مادرت چطوره ؟ خوبه ؟ گفت مادرم عمرشو دادبه شما.. گفت عه ،راست میگی ،کی ؟ گفت:چند ساله بعد عفت گفت راستی با حاج آقاچطوری آشنا شدین ؟ محسن گفت جریانش مفصله .. من کم کم داشتم از استرس میمردم گفتم نکنه چیزی بگه جریان چند سال پیش لو بره اما عفت سر صبر داشت باهاش حرف میزد، من وسط حرفشون پریدم گفتم آبجی جان بریم حاج آقا منتظرن ..عفت کیفش رو برداشت و گفت با اجازه شما ،و هردو بسمت در رفتیم عفت جلوتر رفت، محسن یه ورق تو دستش بود که بسرعت بسمت من اومد آرام گفت بخونش … نمی تونستم مقاومت کنم که نگیرمش بخاطر اینکه میترسیدم عفت ببینه نامه رو لب جیب کیفم فروکرد و من بی اعتنا از کارش گذشتم .قلبم تند تند میزد وارد ماشین که شدیم کاغذ رو فشار دادم رفت ته کیفم ..ولی دوست داشتم هرچه زودتر بخونه برسم و‌نامه رو‌بخونم ببینم توش چی نوشته ..وقتی جلو خونه رسیدم عفت گفت حبیبه برو کارهاتو‌بکن امشب با علیرضا بیاین خونه ما … گفتم نه خیلی سرم درد میکنه ،امشب نمیام اما قول میدم فردا شب حتما میام اونم قبول کرد و با آقاجان رفتندو بیخیال من شدند ..فوراً به اتاقم رفتم لباسهامو عوض کردم وبه سراغ کیفم رفتم … براستی من چیم بود ؟ خودمونی تر بگم چم شده بود؟ بخودم میگفتم آرام باش زننننن ! مگر دختر چهارده ساله شدی حواست هست پنجاه ویک سالته زن ….دروغ نگم میخواستم بدونم چی نوشته در نامه رو باز کردم اینجوری شروع کرده بود …بنام خدا ..خدایی که بعد از سالها منو باز به تو‌رسوند حبیبه یادته سر خاک شوهرت روز آخر بهت گفتم آدرس خونه ات رو بهم بده گفتی من بلد نیستم ؟ اما من براحتی در جایی که مأمن أمن تو‌بود نفوذ کردم، وقتی تو از شهر ما رفتی آسمون شهر رو‌نگاه نمیکردم وبا خودم هم قهر کرده بودم از خدا گِلایه میکردم میگفتم خدا این دختر که قسمتم نشد، حداقل میگفتم زیر سقف یکی از این خونه های شهرمه و میدونم تو اون خونه اس ،اما این هم از من گرفتی ! تصمیم گرفتم یه جوری خودمو از بین ببرم تا اینکه یکروز حاج خلیل مهربون رو دیدم ..بعد نوشته بود میدونی که سر شناس بود و شهر ما کوچیک …یکروز ازش پرسیدم کجا میری ؟ چرا تو همه جای محل هو چو شده که تو داری از این شهر میری ! با مهربونی گفت که من دختر خوانده ای دارم و بخاطر اون دارم از اینجا میرم، منم بعدها ازش خواستم منهم با خودش ببره تهران و بعد براش تمام عشقم رو تعریف کردم ،اما نگفتم تو بودی گفتم دختری در روستای ما که خیلی هم زیبا بودکه برای همیشه از دستش دادم دیگه نمیخوام اینجابمونم .. بعد چند نقطه گذاشته بود و گفته بود نترسی اصلا اسم تو رو‌نبردم اونم وقتی دید من یک دلشکسته هستم،بهم قول داد وقتی کارخانه اش را راه اندازی کرد منو خبر میکنه و این شد که من الان در خدمت حاج خلیل هستم و بعدها بهم گفت اگر خانه داری، خانه ات رو بفروش و در نزدیکی ما خانه بخر و من هم مغازه و خانه ام رو فروختم و در نزدیکی تو !!!!! بله تو !!!خونه ایی کوچک خریدم و الانم در خدمت حاج آقا هستم ..حالا همه چیز رو برات گفتم بهتره بدونی تا روزیکه زنده ام هر جا بری دنبالت میام..نامه روتا کردم ودر کمدشخصی خودم گذاشتم روی تختم دراز کشیدم و مات زده به سقف نگاه کردم انگار تازه شروع دردسرهام بود با خودم گفتم خدایا توبه به درگاهت این دیگه چی بود سر پیری‌‌‌.. روزهام با استرس و ناراحتی میگذشتن هیچ حرفی برای گفتن نداشتم تو‌سکوت بودم بیشتر دوست داشتم در خلوت خودم باشم تا در جمع …یکروز همینطور که حال و روز خوبی نداشتم عفت بهم زنگ زد با ناراحتی گفت حبیبه حال حاج خلیل بهم خورده سریع خودتو برسون به علی اکبر هم زنگ زدم بیاد تو هم بیا …فوری به پری گفتم پری جان برام یه آژانس بگیر حاج خلیل حالش بد شده فورا ًبا آژانس به اونجا رسیدم‌‌ علی اکبر اونجا بود صداش رو می شنیدم همش میگفت تکونش ندین زنگ بزنید اورژانس بیاد ..علی اکبر رنگ به رو نداشت آروم گفتم علی اکبر طوری شده ؟ چیزی میدونی؟ گفت نه مادر بره بیمارستان بهتره …اما دروغ میگفت فهمیده بود که حال حاج خلیل بدتر از اونیه که ما میدونیم رحمان رنگش پریده بود، اورژانس وارد خونه شد و حاج خلیل رو با برانکارد بردن، موقعیکه میخواستن ببرنش دستش یهو شل شده بود و بی جان افتاد ..من یهو جیغ زدم گفتم چرا دستش انقدر بی جونه ؟ اما هیچکس هیچی نگفت،آقای دکتر گفت ببخشید پاشون مصنوعیه ؟ علی اکبر گفت بله ! گفت :درش بیارین اینطوری بهتره … رحمان به سمت پدرش رفت پای مصنوعی رو در آورد و یهو زد زیر گریه ! عفت گفت چی شد مادرجان ! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تا اومد لب باز کنه علی اکبر گفت طوری نیس عمه ،اجازه بدین بریم بیمارستان … عفت گریه میکرد من عین مات مات فقط نگاه میکردم .. دلم انگار از سنگ شده بود؟ نه !فقط شوکه شده بودم … پسرها به همراه حاج خلیل به بیمارستان رفتن .به ما گفتن شما در خونه منتظر بمونید، اما منو عفت هم با آژانس به دنبالشون رفتیم بدون اینکه به بچه ها بگیم،چون آقای دکتر گفت ما کدوم بیمارستان میریم.. وقتی ما رسیدیم من یهو توی حیاط بیمارستان ایستادم گفتم عفت بهتره ما اینجا باشیم تا بچه ها شاکی نشن بگن چرا شما اومدین .. عفت دائم ذکر خدا میگفت صلوات میفرستاد و منهم در کنارش نشسته بودم که یهو از دور دیدم رحمان گریه کنان تو سرو صورتش میزد و بابا بابا میکرد ،همونجا بود که فهمیدم آقاجانم از دنیا رفت … عفت باید می فهمید که حاج خلیلش از دنیا رفته .آروم گفتم عفت پاشو بریم بچه ها اومدن بیرون ، یه دفعه جیغ زد وای چرا رحمان داره گریه میکنه ؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم بسمت پسرها رفتیم ،رحمان تا نگاهش به عفت افتاد فریاد زد: مادر بابام رفت …. دیگه هر دو مون جیغ میزدیم، گریه میکردیم، دنیا همینقدر بی رحم بود ،لعنت به این زندگی ! که باید هر لحظه شاهد مرگ عزیزانت بود ..آخ که دلم آتیش گرفته بود، دائم با خودم میگفتم تو پدرم نبودی، اما کمتر از پدر هم برام نبودی آقاجانم.. عفت دیگه داغون شده بود، همش در حال غش کردن بودن بهم میگفت حبیبه دیدی از تاریکی اون زندگی خلاص شدم ؟ اما چه فایده خیلی دوامی نداشت عمرش کوتاه بود.. گفتم: نا شکری نکن عفت جان ،اول اینکه خدا دامنت رو سبز کرد و دسته گلی مثل رحمان رو بهت داد، بعد هم با حاج خلیل هیجده سال زندگی با آرامشی داشتی …اینا رو حساب نمیکنی ؟ اما عفت حق داست که بسوزه ،حتی منکه یه غریبه بودم برای حاج خلیل میسوختم.. بلاخره از بیمارستان به سمت خونه رفتیم … دیدین یهو همه جای خونه رنگ عزامیگیره و سیاهپوش میشه ؟ دقیقا خونه عفت به همین شکل در اومد، همه به خونه عفت اومدن حتی خواهر برادرهای من دورمون دوباره پر شد از اقوام نزدیک ..شهلا با حسن هم با بچه ها اومدن ..ضمن اینکه چقدر کارگرهای کارخونه اومده بودند و باز در بین مهمانها محسن دیده میشد.. شب که شد همه گفتن کمدهای خونه رو بگردیم ببینیم وصیتنامه حاج خلیل رو‌‌ پیدا میکنیم یا نه؟ یهو عفت گفت نه وصیتنامه تو کارخونه هست ... من تعجب کردم پس هدف آقاجان چه بود که بمن گفت وصیت نامه ام در اتاق کارم هست.. بعد گفتم عفت جان یکبار هم که حرف شد آقاجان بمن گفت که وصیت نامه اش در اتاق کارش هست .. عفت با بغض گفت آره حبیبه همون دیشب که حالش بد شد بمن گفت، که به تو گفته جاش کجاست ،منم گفتم باشه فرقی نمیکنه …اولش ترسیدم و شک کردم که مبادا عفت در جریان چیزی باشه، اما دیدم نه ،همون دیشب بهش گفته بوده.. بعد رحمان گفت پس من با آقا محسن میرم وصیت نامه رو میارم ببینیم در خواستی نداشته و اینکه نمی خواسته جای خاصی دفن بشه و بعد هر دو رفتن …وقتی هردو‌به خونه برگشتند رحمان گفت: زندایی بهتره شما بازش کنید .. گفتم :چرا من ! خودت بهتر میتونی بخونی.‌ از اونجا که رحمان خون حاج خلیل تو رگهاش بود گفت پس لطفا شما و مامان بیاین بریم اون اتاق ،چون خوندن وصیت نامه جلو جمع جایز نیست ..هر سه تامون بلند شدیم و بسمت اتاق خواب عفت رفتیم، رحمان در پاکت رو باز کرد و اینطوری خوند ؛بنام خدای عزّو جل ،خداییکه یکروز جان به ما داده ویکروز هم از ما میگیره.. رحمان جان و عفت عزیزم امیدوارم در نبود من ناراحت نشید، هر آغازی پایانی داره و راضی به رضای خدا باشید ،هیچ وقت دلم نیومد که شما ازمن برنجید یا ناراحت باشید وهمیشه سعی کردم براتون بهترین هارو انجام بدم، سفارش خاصی ندارم وضعیت دارایی هام که همش مشخصه ،از رحمان میخوام تاروزیکه زنده هستی مادرت رو همواره مثل من در قلبت نگهداری ،فقط منو در شهر خودم شهسوار بخاک بسپارید ،انگار اونجا روبیشتر دوست دارم و دلم نمیخواد در جایی که شهرم نیست دفن بشم ، دلم میخواد در نزدیکترین جا به رضا دفن‌بشم و در ادامه دردلی کرده بود با عفت و رحمان که از رفتنش غصه نخورند، همدیگرو دوست داشته باشند و اینکه رحمان دست خیر و دهنده داشته باشه و بعد شخصی رو معرفی کرده بود که تمام مراسم هاش تا شب هفتم خونه اون آقا باشه،شخصی به اسم حاج حسین شهسواری …اما هیچکس ایشون رو از طرف ما نمی شناخت، اما آقاجان شماره تلفنی ازش گذاشته بود تا رحمان باهاش تماس بگیره …همه کارهاش حساب شده بود ،رحمان بعد از اینکه وصیتنامه رو تا کرد با حاج‌حسین تماس گرفت، اونهم بعد از شنیدن خبر مرگ حاج خلیل گریه کرده بود و گفته بود تشریف بیارید منزل خودشه من چکاره هستم … اونشب من به سیما زنگ زدم ... عفت که علی اکبر براش سرم وصل کرده بود، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هرکسی که از در وارد میشد باهاش اشک میریخت ..بخاطر همین خبر مرگ حاج خلیل رو من به سیما دادم ،بیچاره اونم انقدر گریه کرد که خدا میدونه هی میگفت چرا؟ چرا ؟ پدرم که سالم بود ،منهم گفتم سیما جان بیا تا برات همه چیزرو تعریف کنم .. سیما گفت که در اولین فرصت به شهسوار میاد،چون دیگه اومدنش در وحله اول به تهران جایز نبود ..خلاصه که حال دل همگیمون بدبود، اما ماشاالله از مدیریت رحمان که چطور همه کارهای پدرش رو انجام داد ،اصلا نیازی به بزرگتر نداشت، هرچه بود زیر دست حاج خلیل بزرگ شده بود.. دوباره همگی به همراه جنازه آقاجان به شهسوار رفتیم …آخ شهسوار …تمام خاطراتش دوباره برام زنده شد و انگار مرگ رضا دوباره اتفاق افتاد .. حاج‌ حسین پیر مردی تقریبا هفتاد ساله بود، وقتی که وارد خونه اش شدیم بزرگی حیاط وخانه اش چشم هر ببینده ایی رو خیره میکرد، وارد سالن بزرگ منزلش شدیم، صندلیها مرتب چیده شده بودواونجا بود که دیدیم جمعیتی بیشمار برای آقاجان آمده بودند و اما ما یکنفر اونها رو‌نمیشناختیم چه کارخوبی کرده بوده آقاجان ! که گفته بود در شهر خودم‌بخاک سپرده بشم، اصلا در تهران کسی رو‌نداشت، مگر ما چند سال بود که درتهران بودیم ؟ اون تو شهسوار سرشناس بود ،جاییکه بدنیا اومده بود …به احترام سیما جنازه آقاجان در سردخانه گذاشته شد و همون شب سیما به ایران و بعد به شهسوار رسید ،رحمان بدنبالش رفت و باهم به خونه حاج حسین اومدن... رحمان زیر بغل سیما رو گرفته بود، اونهم با غرور خاصی میگفت قربونت برم یادگارپدرم، یکدونه برادرم وعفت همچنان در حال غش و ضعف بود، سیما تا نگاهش به چشمم افتاد گفت بخدا که ازتون گلایه دارم، بابام خیلی شما رو دوست داشت،شما که پسرهات دکترهستن چرا به پدرم نرسیدین ؟ گفتم :سیما جان این حرف رو نزن پدرت نزدیک به یکسال بود که تحت نظر بود علی اکبر بود و اون بهترین دکترها بردش اما این خواست خودش بود که کسی از بیماریش بویی نبره، آقاجان قلبش خراب بود ،خیلی خراب و به هیچ عنوان درمان نداشت.. عفت همون موقع گفت حبیبه جان چرا بما نگفته بودی شاید به خارج از کشور میبردیمش و خوب میشد.‌ همون موقع رحمان گفت بس کنید چرا همه ریختین سر زندایی بنده خدا ! مطمئنم که زندایی بهتراز هرکسی میتونست به بابا کمک کنه ،دیگه حرفی نباشه …تو‌دلم آفرین میگفتم به رحمان ! عجب شیر مردی شده بود …در میان جمعیت خیلی از آشناهارو دیدم که باید خیلی سوال ها ازشون باید میکردم‌‌ فردای اونروز حاج خلیل بزرگ مرد همه فامیل و آشنا ،با جمع زیادی از همشهریهاش در نزدیکی رضا بخاک سپرده شد و من کاری ازم برنمی اومد، فقط زار میزدم... آقاجان حلالم کن خ،یلی زحمتم رو کشیدی …تو اون روزها که در خونه حاج حسین بودیم چه چیزها که نفهمیدیم، اول اینکه اون خونه برای خود حاج خلیل بود و حاج حسین رو موظف کرده بود که بعدها بفروشه و به یتیم خونه شهرشون بده، از اهالی روستا کسایی دیدیم که گفتند شمسی از دنیا رفته،طلعت ازدواج سوم هم کرده و باز هم ناسازگاره... برادر ننه بتول بسیار پیر شده بود و … ای خدا یاد گذشته واقعا بعضی وقتا دل آدم رو درد میاره ..بعد از هفت روز به خونمون برگشتیم و من یاد نامه خودم افتادم که آقاجان بهم داد ،اونشب سردرد رو بهانه کردم و خودم رو به خونه رسوندم تا ببینم در نامه من چه چیزهایی نوشته‌.. فورا بسمت کمدم رفتم وصیت نامه رو باز کردم،رو تختم نشستم شروع به خوندن کردم نوشته شده بود ؛؛؛سلام دختر عزیزم ؛میدونم الان که دیگه داری این وصیتنامه رو میخونی من دیگه در بین شما نیستم، نمیخواد زیاد برای من خودتو ناراحت کنی ،دخترم خیلی باهات حرف دارم خیلی !!! اول اینکه تو با اومدنت تو زندگی ما به من دوباره نور امید دادی،بهم زندگی بخشیدی و باعث شدی من هم دارای پسری بشم که حالا بهش افتخار کنم، بخاطر همین میخواستم طوری برات جبران کنم که هیچ وقت از یادت نره و همیشه در ذهنت بمونه،اصل موضوع این‌بود که بهت بگم بعد از مرگ من برات سوتفاهم نشه که رضا در کارخونه من سهم داشته، رضا هیچ وقت سهامدار نبود، هرچه داشت و نداشت برای خودت و بچه هات مصرف شد و اگر هم من برای سه تا پسرهات خونه خریدم، فقط دیِنم رو به تو و رضا ادا کردم ،دوست داشتم بابت تمام زحماتی که در دوران بیماریم کشید ومثل پسر نداشته ام مراقبم شد، کی میتونست انقدر مراقبم باشه.. دخترم همین حرفها هم مثل یک راز بزرگ در قلب بزرگت حبس بشه و به کسی این موضوع رو نگی …ازت میخام در قبالش مراقب عفت باشی ،چون عفت مثل تو دست و پا دار نیست ،برای رحمان هم مادری کن مثل بچه های خودت و ……. همینطور که نامه رو میخوندم ،اشک می ریختم شاید کسی باورش نشه اما این لطف حاج خلیل به ما بود که برای بچه هام همه کار کرده بود، وصیت نامه آقاجان رو‌در کمد نگهداری کردم ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و هروقت که بیکار میشدم روزی چند بار می خوندمش ،بعد از مرگ آقاجان انگار دوباره بی پدر شده بودم ...هفته ها از مرگ آقاجان گذشت، رحمان مثل یک مرد سن و سال دار کارخونه پدرش رو می چرخوند، عفت و من بیشتر با هم بودیم ،سیما هم بعد از چله آقاجان به انگلیس برگشت، اما آنچنان به رحمان برادرم برادرم میکرد که حد نداشت، عفت هم ذوق میکرد که رحمان تنها نیست ،هم می ترسید که رحمان رو از دستش در بیاره و‌ببره انگلیس‌. خلاصه که زندگی ادامه داشت ،ماه منیرم باردارشد،همچنان که پری بعدش زایمان کرد و خداوند اولین فرزندش که پسر بود رو بهش هدیه داد … من میخواستم از حاج خلیل مرد بزرگ کار خیر رو یاد بگیرم، با کمک من و رحمان خونه کوچکی برای پری خریدم، اما ازش خواستم تا روزیکه من زنده هستم با من در همین خونه زندگی کنه.. اما بگم از محسن که بارها ازم خواست باهاش ازدواج کنم ،اما من ذاتا دختر یک کدخدا بودم که هیچ وقت رسم نداشتیم تو فامیل خودمون بعد از شوهر اول ازدواج دوم بکنیم ..یکروز آب پاکی رو ریختم رو دستش ،یکروز محسن به خونمون اومد ملتماسانه ازم خواست باهاش ازدواج کنم.. گفتم: آقا محسن بچه های من جنازه من رو روی دوش شما نمیگذارن، از من هم گذشته که بخوام شوهر کنم، لطفا دست از سرم بردارید اما بیچاره محسن همچنان اصرار داشت.. گفتم: آقا محسن ببین چقدر بخودت ضرر زدی، الان تو هم باید زن وفرزند داشتی، مگر تو چند بار به دنیا می اومدی ؟ باید از این عمری که مثل باد میگذره استفاده میکردی …محسن با کوله باری از غم از خونمون رفت، بعد از سه چهار ماه یکروز رحمان وقتی مادرش عفت مهمان من بود بخونمون اومد و خبر از مرگ محسن داد،محسن سکته کرده بود، خیلی دلم براش سوخت از اینکه هیچوقت به عشقش نرسید، اما چاره ای نبود چون ازدواج کردن ما هم دیگه فایده ایی نداشت، روزگارمون عادی بود…همه سر زندگی هاشون بودند تا اینکه بعد از دوسال عفت بیمار شد، همیشه از درد کلیه هاش رنج میبرد، کم کم و به مرور زمان کلیه های عفت از کار افتادن، رحمان بهترین متخصص هارو برای عفت به کار گرفته بود اما فایده ایی نداشت ،چقدر دیالیز میکرد اما در یک روز گرم تابستان عفت هم از دنیا رفت و به رحمان گفته بود منو در کنار حاج خلیل به خاک بسپرید..خبر به گوش سیما رسید، به گفته خودش که میگفت به اندازه مادرم برای عفت سوختم .. بعد از مرگ عفت من تنها شدم ،پسر کوچکم علیرضا عاشق یه دختراصفهانی شد، عروس کوچکم لیلا عاشق این بود که علیرضا همون در خارج از کشور زندگی کنن و بخاطر این عشق یهویی تصمیم به رفتن گرفت …و‌از طریق کارشون به امریکا برگشتن، ماه منیرم دختر دار شد ،دخترش مهتاب قدم بر چشم ما گذاشت و خونمون رو گل بارون کرد ،دیگه از این دختر شیرینتر وجود نداشت ،علی اکبر و‌نرگس دومین فرزند خودشون رو بدنیا آوردن و علیرضا هم با همسرش زندگی خوبی داشت و راحت بودن ،در این اثنا قرار شد که رحمان هم به خارج ازکشور بره و همش هم زیر سر سیما بود که تنها نباشه، میگفت منو برادرم باهم باشیم .آخ که تمام خاطرات عفت با حاج خلیل از بین رفت و چون رحمان تنها باز مانده بود،دنیایی از ثروت رو با خودش به انگلیس برد و تمام ثروت حاج خلیل رو فروخت و دلار کرد و از ایران رفت … کم کم همگی قصد مهاجرت کردن، دوباره علی اکبر و نرگس هم با دوتا بچه هاشون رفتن ،علیرضا هم رفت و من ماندم با ماه منیر که همیشه مونسم بود … از موندن و رفتن آدما گلایه ایی ندارم،اما من که انقدر زجر کشیدم هیچکس قدر دان این نبود که بگن لااقل تنهات نداریم و در کنارت بمونیم منکه عمر نوح نداشتم که بمانم و‌ دوری بکشم ،اما عیب نداره برن خوش باشن.. الان سالهاست که من در خانه ایی که اول آمدم تنها هستم و تنها مونسم دخترم ماه منیره که بمن وفا دار ماند، قربون دهن ننه بتول که گفت تنها تو میمونی و مونست وبا پری که الان دوتا بچه داره ودر کنارمه .. در دنیا فهمیدم که هیچ چیز ارزش جنگیدن نداره و‌این خداوند هست که هرچیزی رو بخواد بهت می بخشه و هرچی رو بخواد ازت میگیره. ممنون که با من همراه شدین ... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آساره (به درخشندگی ستاره).... حکایت دختر لر ایلیاتی متولد۱۳۱۰..... خانم جون دستاشو توی کره میزد میمالید به موهام و شونه میکرد.با خنده گفت ده سالت شده باید موهاتو از همه مخفی کنی ستاره روی من... خندیدم:خانجون میدونی با همین موها همه رو میترسونم؟؟ببین اگه کره نزنی چقدر وحشتناک میشه،پیچ پیچی وبلند،شونه بزنم سرم هزار کیلو میشه.... زنعمو در اتاق رو باز کرد با خنده گفت:موهای وزوزی قشنگه ،ولی خوب باید بیشتر بهشون برسی،از توی جیبش یه کش مو داد دست خانجون وگفت:الان دو ماهه صولت نیومده، نکنه اتفاقی واسش افتاده که سراغ ما نیومده، بچه ها لباس ندارن، آساره هم لباساش تنگ و کوچیک شده بهش،توی سن رشده والله خجالت میکشم لباسای خودمو تنش میکنم.... خانجون به زبون محلی از ستاره ها میخوند وگفت:میگی چیکار کنم؟ مگه این مرد گوشش به حرف بدهکاره؟ فرستادم دنبال صولت اما هنوز خبری ازش نشده،امروز فرداست که خبری ازش میشه .... زنعمو گوهر کنار خانجون نشست:با وجود اینکه موهاش وز شده، اما ببین چقدر بلنده...خنده ای کرد وفوری انگشتشو به دهنش زد وبه موهام کشید شروع کرد صلوات گفتن..... زنعمو همیشه منو دختر خودش میدونست، همیشه دوستم داشت وتا صولت میومد کلی واسم خرید میکرد.‌ لباسهای پولکی،لچک قرمز،فقط لباسهای رنگی میخرید ،البته به دور از چشم عمو...عمورحمت هیچ وقت روی خوش به من نشون نداد، حتی اجازه نمیداد من پای سفره بشینم تا به امروز حتی یه بار هم اسممو صدا نزد.... با صدای عمو به خودم اومدم داشت زنعمو رو صدا میزد.... عمو دختر نداشت، چهار پسر داشت که بر خلاف عمو ،منو خیلی دوست دارن، هر وقت از صحرا برمیگردن بادام کوهی وبلوط میریزن توی دامنم.... زنعمو فوری بیرون زد که صدای زنگوله گوسفندها پیچید....خانجون مانع از بلند شدنم شد وگفت:مگه نمیشنوی صدای رحمت رو؟باز نری هوارش بلند ش،ه دل من وزن وبچه ش بشکنه...بشین تا موهاتو جلا بدم، ماه روی قشنگم.... موهامو با کره نرم میکرد تا برس چوبی راحت تر توی موهام کشیده بشه.... صدای پسرها میومد و حامین داد زد: آساره،آساره بیا که بادام اوردم واست....با ذوق بلند شدم که خانجون خندید:امان از دست تو دختر.... توی حیاط که رسیدم، آراز چشماشو درشت کرد:صد بار نگفتم بدون گلونی بیرون نزن؟؟؟.... اونقدر ذوق زده بیرون زدم که یادم رفت وخانجون از پشت گلونی رو روی سرم پیچوند وگفت:بچه ام به شوق شما بیرون زده.... آراز همیشه به رفتار ها وکارهای من ایراد میگرفت، اما حامون خیلی خوب بود....بهرود وایاس بقچه هاشون رو دستم دادن وحامین گفت:اینا آخرین بادامها بودن ،دیگه فصلشون تمومه.... با خوشحالی شروع کردم شکوندن بادام با دندونم، که آراز سنگی کنارم گذاشت:نکن دندونات میشکنن... بهش گفتم دستت درد نکنه.. زنعمو در قاش رو بست وخندون گفت:الهی دورت بگردم دختر زیباروی من.... پسرها کنارم نشستن وزنعمو گفت:مردم دارن جمع میکنن،ایل باید کوچ کنه تا یکماه دیگه.... حامین دراز کشید: اره امروز حرفش بود، میزا میگفت اب رودخونه کم شده باید از فرصت استفاده کنیم.... آراز به گوسفندها نگاه کرد وگفت:وقتشه جداشون کنیم، اوناکه سن دارن بفرستین شهر،بقیه رو با خودمون میبریم... زنعمو به خانجون نگاهی کرد واروم گفت:من هم باید سری به شهر بزنم....ایاس جورابهاشو در میاورد وگفت:نمیشه وقت نداریم ومعلوم نیست چقدر طول میکشه کارمون،هر چی لازم دارید بگید خودمون میگیریم... زنعمو دستاشو شست:خودم باید بیام... خانجون بلند شد:صولت تویی؟؟... خودش بود ،بعد از بیش از دو ماه...کیسه رو کشید وگفت:جا هست که قاطر من هم ببندیدن؟؟... پسرها بلند شدن وآتیشی به پا کردن...همه از چادرهاشون بیرون زدن ودور صولت خانم جمع شده بودن...زنعمو تند تند همه رو زیر ورو میکرد وکیسه های لباس هم پهن شد روی پارچه سفیدی که انداخته بودن.... آراز سرشو روی متکا گذاشت وگفت:باز این زنها چشمشون افتاد به دو تیکه لباس پولکی.... با خنده گفتم:قشنگن،منم دوست دارم.... به پهلو شد ،از جیبش پول در اورد نشمرده کف دستم گذاشت:برو هر کدوم دوست داری بخر.... پولها رو نگاه کردم:این همه زیاده... اراز دستشو روی پیشونیش گذاشت:هرچی دوست داری بخر ،مگه جز تو کسی توی دنیا هست که لباس به تنش بشینه.... گفتم:خودت،تو پارچه هم دورت بپیچی بهت میاد.. اخم قشنگی کرد: گلوَنی رو بیارجلوتر موهات زده بیرون.... بیرون زدم.. زنعمو همه چی واسم خریده بود پولهارو دستش دادم:زنعمو برای اراز هم بخر... زنعمو به خانجون چشمکی زد وگفت:این پولها رو بردار که همه چی خریدم.... زن میرزا بلند شد:صولت جمع کن بریم خونه ما که عروس هام منتظرن.... صولت خانم به خانجون نگاهی انداخت وگفت:مبارک باشه به عروسی بپوشید .... وقتی همه رفتن زنعمو اروم به خانجون گفت:دیدی فقط به فکر آراز بود؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آراز هم که خودتون می‌بینید بیا وبا رحمت حرف بزن من جرات لب باز کردن ندارم پیشش.... خانجون چشم وابرو امد وسکوت کرد.... ما ایلیاتی بودیم و برای کوچ راحت همیشه از چادر استفاده میکردیم، اما حالا دو سالی بود که به این ابادی اومده بودیم که سالها پیش بر اثر سیل ویران شده بود، اهالی اینجا چون توی تنگه بودن و با کوچکترین بارانی سیل میومد ،همه جمع کردن و رفتن وما این دو سال توی خونه زندگی میکنیم ،هر وقت به دامنه کوه میایم.... پسرها خوابیده بودن ،من هم کنار خانجون دراز کشیدم که شروع کرد خوندن....خانجون سواد نداشت اما شعر زیاد بلد بود ،از بچگی توی گوش ما میخوند ما همه رو از بر بودیم.... به پسر عمو ها نگاه کردم،خیلی دوستشون داشتم ،من تنها بچه پدر ومادرم بودم ومادرم سر زا طاقت نیاورد وتنهامون گذاشت...اراز توی خواب غلتی زد که لحاف از روش کنار رفت...بد اخلاقی میکرد اما همیشه هوای منو داشت ،حتی توی روی عمو هم بخاطر من می ایستاد وکسی جرات نمیکرد به من چپ نگاه کنه، من هم عاشقش هستم ،چون خیلی با من خوبه ،یه برادر خوب که فقط برای منه همیشه وهمه جا.... بلند شدم لحاف رو انداختم روش، که بیدار شد خمیازه ای کشید وگفت:آساره تویی؟؟... کنارش نشستم:اره کم توی خواب غلت بزن، همه ش تکون تکون میخوری لحاف میفته.. صبح که بیدار شدم آراز نبود وخانجون سر سجاده بود... توی جا نشستم که خانجون سر نماز سری تکون داد وبلند بلند گفت:استغفرالله....میدونستم با منه... دست وضو گرفتم پشتش به نماز ایستادم...خانجون ما رو از بچگی به صف میکرد که نمازمون اول وقت باشه ..میگفت هرکی نماز بخونه نور از صورتش میباره،زیباتر میشه وکلامش به دل همه میشینه، اما هرکی نماز نخونه یه پرده از غبار روی صورتش میشینه... نمازم که تموم شد تسبیح به دست ذکرشو قطع کرد و گفت مگه نگفتم اینقدر با آراز بگو بخند نکن..تو دیگه بزرگ شدی... نمیدونستم چی بگم که چوب دستی رو از طاقچه دراورد..کف دستمو باز کرد وگفت:چقدر باید بهت بگم ،چطوری بهت بگم بزرگ شدی عیبه،خوبیت نداره یکی ببینه حرف درمیاره .... به خانجون نگاه کردم،چوبک رو بالا برد که زنعمو در اتاق رو باز کرد وتا ما رو دید به صورت خودش زد:خدا مرگم بده اول صبح چیکار میکنی خانجون؟؟ خانجون هیچ وقت کمتر از گل به من نگفته بود ،اما این دو سال خیلی سخت گرفته بود وگفت:تو دخالت نکن گوهر... زنعمو منو عقب کشید وگفت:تقصیری نداره بچه ام،اراز هم بیتقصیره، والا ما گناه میکنیم که میبینیم ودم نمیزنیم ،میخوای بزرگتری کنی بیا دستشون رو توی دست هم بزار که دین خدا وپیغمبر هم همینو میگه،آراز از روزی که اساره چشم باز کرد گفت مال خودمه و وروی دستای خودش قد کشیده، حالا بعد ده سال میگی به هم حرامن؟والله اینا فقط یه خطبه میخوان وبس،مگه نمیبینی چقدر خاطر همو میخوان،خانجون نکن،اینا جدا از هم حرامن ،من مادرم وحال بچمو میفهمم... خانجون چوبک رو جلوی چشمام تکون داد وگفت:برو رودخونه آب بیار بعدا به حسابت میرسم.... مشک رو برداشتم وراه افتادم از رودخونه تا صحرا راهی نبود ویکراست رفتم سراغ پسرها....سگها گوسفندهارو میچرخوندن وپسرها درحال کشتی بودن...با ذوق شروع کردم دست زدن...مشک پر اب بود گذاشتمش زیر درخت وبا هیجان نگاهشون میکردم...هیچ کدوم حریف آراز نبودن وحامین وبهرود خسته زمین افتادن، اما ایاس دست بردار نبود تا اینکه آراز روی دستاش بلندش کرد وزمین زدش...بلند بلند خندیدم که ایاس گفت:اومدی اینجا چرا؟؟... مشک رو نشونش دادم که با دو رفت وشروع کرد شستن سر وگردنش... اراز نشست منم کنارش نشستم...نگاهش میکردم که گفت: اینجور نگاه نکن معذب میشم.. بهش گفتم:چقدر دوستم داری؟؟... به بهرود وحامین نگاه کرد که فوری بلند شدن ورفتن سراغ گوسفندا...دور که شدن اراز اخمی کرد:این حرفها چیه میزنی؟؟... چندبار دیده بودم تهمینه دختر مش رجب ،باهاش قرار میذاشت... آراز سنگی برداشت وپرت کرد:خانجون هم پدر ما رو درآورده هر روز یه برنامه داره.. گفتم:خانجون دوستمون داره نگو این حرف رو... آراز گفت:دوست داشتنش هم حالمو میگیره... خندیدم که گفت:نمیخوام زیاد بیای صحرا،خونه بمون تا خودم بیام دیدنت.... باز داشت زور میگفت ونالیدم:همه ش خونه خسته شدم، ببین همه میان صحرا،اما فقط تو به من میگی نیام من هم دلم میخواد اینجارو ببینم... آراز نگاهش توی صورتم در گردش بود وگفت:بلند شو برو خونه بذار حواسم به گوسفندها باشه... شونه بالا انداختم که تهمینه از دور دستی واسم تکون داد: آساره بیا بریم لب رودخونه.... میدونستم برای دیدن بهادر میره وداد زدم:مشک من پر شده، تازه از رودخونه برگشتم...موهاش بافته بود وپشت کمرش به رقص دراومده بود ،موهای نرم ولطیفی داشت، صورت کشیده ای.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اخم میکردم به دور شدنش که اراز خندید:حالا چیکار این‌بنده خدا داری همیشه باهاش چپی؟ لبمو کج کردم:چون ازش خوشم نمیاد، دختر خوبی نیست.... اراز همونطور که میخندید گفت:آساره بلند شو که باید بری.... ازش خداحافظی کردم وتا خونه شعر میخوندم، اما وقتی وارد حیاط شدم با دیدن عمو خودمو پنهون کردم، اگه چشمش به من میفتاد باز صداشو بالا میبرد ،هیچ وقت مهر ومحبت ازش ندیده بودم وبه شدت از من بیزار بود.... پشت آغل نشستم که رو به خانجون گفت:میرزا میخواد بیاد خواستگاری،مقدماتش رو اماده کنید... زنعمو آب دستش بود وگفت:خواستگاری خونه ما؟؟ما که دختر نداریم... عمو روی تخته سنگ بزرگ وسط حیاط نشست:این دختره رو دیده لب رودخونه،فرستاده پی من که میخوادش.... خاتون لبش یه وری شد وزنعمو گفت:من خودم پسر دارم، چرا دختر مثل مهتابمو بدم دست غریبه ها،خودم پسر دارم شاخ شمشاد،دخترمون هم خانم وسرسنگین،دخترمو بدم بره ،بعد خودم چادر به چادر بگرم پی دخترای مردم؟؟؟... عمو عصبی بلند شد که خانجون گفت:من دختر به میرزا نمیدم، برای پسراش بره در خونه یکی دیگه رو بزنه،آساره برای آرازه وسلام.... عمو لگدی به ظرفهایی توی حیاط زد که هر کدوم گوشه ای پرت شدن وگفت:این دختره باید از این خونه،از جلوی چشم های من بر،میرزا دختره رو واسه پسراش نمیخواد وبرای خودش پسندیده، منم قبول کردم، امشب میاد وقال قضیه کنده میشه.. میرزا نمیتونه کوچ کنه و همینجا میمونه،این دختره هم دیگه چشمم بهش نمیخوره، راحت میشم خیلی ساله که تحمل کردم توی خونه من نفس بکشه ،اما بسه دیگه هرچی خورده خوابیده ودم نزدم.... زنعمو دو دستی توی سرخودش زد ودیگ ابی پخش زمین شد... خانجون با دهن باز فقط نگاه میکرد ومن از شدت گریه وترس توی خودم مچاله شدم دم نمیزدم که عمو نبینه منو.... عمو حرفهاشو زده بود وقول وقرارش رو‌گذاشته بود، با خیال راحت زد بیرون،این همه سال همیشه ازش خودمو مخفی میکردم ونمیدونم چه هیزم‌تری بهش فروخته بودم که بیزار بود از منی که تشنه محبتش بودم.... با صدای جیغ زنعمو به خودم اومدم، اما وقتی بهشون رسیدم خانجون از حال رفته بود...مشک آب دستم بود آب ریختم به صورتش که زنعمو با دیدنم شروع کرد گریه وگفت:الهی بمیرم غمتو نبینم،روسیاهم پیش آذر که نمیتونم از تنها دخترش نگهداری کنم...زنعمو دوست دوران بچگی مادرم بود ومادرم از خانجون خواست که برای عمو،زنعمو رو خواستگاری کنه.... خانجون رو روی تشک گذاشتیم که ناله کرد:دیدی چه خاکی به سرم شد گوهر؟دیدی توی روی من وایساد وچی گفت؟؟ میخواد بچه رو بده به مردی که جای سن پدربزرگشو داره،اونم میرزا که بویی از ادمی نبرده حالا چی کار کنم؟؟ زنعمو به بیرون نگاهی کرد وگفت:تا شب نشده دستشو میزارم توی دست آراز،حرفش هم میندازم روی زبونها که همه بدونن آساره زن آراز شده... خانجون بیحال خودشو تکونی داد:رحمت نمیذاره،تو که بهتر میدونی دردش از چیه...زنعمو سرخ شد وبا شرم بیرون زد، اما خانجون شروع کرد گریه وگفت:کاش من هم با پدرت میمردم و از دست این مرد خلاص میشدم ،آخه مرد یکی نیست بهش بگه زن به این ماهی هنوز پی مُرده میگردی که بهت محرم بوده؟ والله گناهه خدا نمیگذره.... با تعجب گفتم:کی مُرده ؟خانجون از چی حرف میزنی؟؟ خانجون که با این حرف من حسابی جا خورده بود لبشو با دندون گاز گرفت وبلند شد...دنبالش راه افتادم که صدای زنعمو زد وگفت:اب دستته بذار زمین بدو دنبال پسرا،بگو گوسفندارو بذار گرگ ببرن ،اما گرگ به ناموسمون نزنه... زنعمو چشماش سرخ بود ودمپایی هاشو لنگه پا کرد و دوید...خانجون توی حیاط راه میرفت وزیر لب به عمو بیراه می‌گفت....پسرا اومدن وگوسفندا پشت سرشون...زنعمو در قاش (آغل)رو باز کرد وحامین گفت:خانجون چی شده این وقت روز؟ما که تازه رفتیم صحرا.... خانجون اشاره کرد به من که زنعمو دستمو گرفت وباهم بیرون زدیم... نرسیده به دره بالای قبر مادرم نشست وبا صدای بلند شروع کرد خوندن به محلی...معلوم بود دلش خیلی پر بود که با اون حرف خانجون دیگه نتونست تحمل کنه وزد زیر گریه....برخلاف سنم که ده سالم بود وهم سن وسالهای قد کشیده وهیکل بودن، من ریزه میزه بودم، دستمو روی دست زنعمو گذاشتم که دماغشو بالا کشید:خسته شدم اگه بچه ها نبودن همون سالها منم دق میکردم، تموم میشد این همه سال حرف شنیدن... با سنگ به قبر مادرم زد شروع کرد فاتحه خوندن وبلند شد بیا برگردیم که الانه عموت برگرده ،باید شکمش سیر باشه تا زبونش بخوابه... وقتی به خونه رسیدم اراز عصبی داشت دور خودش میچرخید وبا دیدنم گفت:خیلی وقته فهمیدم زده به سرش، اما نه تا این حد... گفت؛میخواستم بزرگ بشه، هنوز بچه است اصلا هیچی نمیدونه... خاتون بیحال یه گوشه نشسته بود:فعلا که شمر افتاده به جون ما، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همین الان نکاهش میکنی وگرنه دستشو میگیرم از این آبادی میرم جایی که دست احدی به ما نرسه.... حامین بلند شد:کی رو بیاریم نکاهش کنه؟نکنه یادتون رفته میررا خودش خطبه میخونه؟ تا شهر هم دو روز راهه اگه زن همراهمون باشه مکافاته....ایاس وبهرود به هم نگاه کردن وبهرود گفت:تیمورخان وطایفه ش دیروز اومدن،شنیدم ایل چادر زده، چند روزی به احترامش میمونن، میریم ازشون کمک میخوایم.... زنعمو روی دستش زد:اگه مردم بشنون که عاقمون میکنن، یعنی مابریم از ایل تیمورخان یکی رو بیاریم خطبه بخونه برا بچه هامون... تابوده این دو ایل دشمن بودن وسایه همو با تیر میزدن... هاج و واج فقط نگاهشون میکردم...من عاشق آراز بودم ،اما از عروسی فقط لباس سرخ وسفید وکلاه پولک ودستمال سر سبز رو بلد بودم، همیشه کنار خانجون بودم وزنعمو،تنها فقط میرفتم لب رودخونه،زیاد اهل بگو مگو با زن ودخترای ایل رو نداشتم ،چون حرف زدنشون اذیت میکرد اگه کوچکترین گپی میشنیدن ده تا دیگه میچسبوندن بغلش وپخش میکردن، برای همین به قول خانجون دور ازشون میگَشتم تا گوشم خواب باشه... حامین بلند شد:چاره ای نیست باید قال قضیه همین الان کنده بشه، تا این پدر....زبونشو نگه داشت وآروم لا الله اللهی گفت رفت اتاق.... بهرود هم دست خانجون رو گرفت:خودمون میریم سمت ایل تیمورخان،اینکه بریم وبرگردیم ممکنه خبرش به گوش اقام برسه، پس بهتره همگی بریم که همونجا محرم بشن وخیالمون راحت بشه... خانجون بلند شد آبی به دست وصورتش زد:بهترین لباسهاتون رو بپوشید واسب رو اراسته کنید.... اسب اراز سفید بود وایاس با شالهای ابریشمی وگلبافتهای زیبای خانجون اسب رو اراسته کرد...زنعمو دستی به موهام کشید وتند تند از بقچه ته رختخواب ها لباس سفیدی بیرون کشید لباسهامو در اورد واز خجالت چشمامو بستم... لباسهامو در اورد واز خجالت چشمامو بستم، لبمو به دندون گرفتم ،صدام بلند نشه... خانجون تره وگلونی رو بست روی سرم وسرتا پامو نگاه کرد...اشک چشماشو پاک کرد از صندوقچه قدیمی توی طاقچه یه پارچه بیرون آورد ،گرهشو باز کرد ونشوندم کنارش...یه گردنی بست دور گردنم که بلندیش تا روی سینه بود ،گوشهامو هرگز به دلش نیومد سوراخ کنه و گوشواره هارو کنار گذاشت...هر دو دستمو پر از النگو کرد وگفت:اینا همه از پدرت بود که برای مادرت میخرید، این همه سال من نگه داشتم وحالا دیگه امانت به دست صاحبش میرسه... خانجون بلند شد وزنعمو از زیر قران ردمون کرد....همه سوار اسب شدن وخانجون دستمو گرفت، قبل اینکه سوار اسب بشم گفت:وقتی وارد ایل شدیم به هیچ کس نگاه نمیکنی، با هیچ کدوم حرف نمیزنی ،فقط دنبال من میای، ما اونجا هیچ آشنا ودوستی نداریم، همه غریبه ایم ... فقط نگاهش کردم که زیر لب بد وبیراهی به عمو گفت که صدایی از بیرون خانجون رو متوقف کرد ،صدای عمو بود ومیرزا که خانجون فوری منو پشت قاش رسوند... خم شده بودیم که میرزا گفت:قول این دخترو چندین ساله رحمت به من داده ،تا الانش هم که صبر کردم بخاطر قد کشیدنش بوده وگرنه این دختر زن منه،به خیالتون گل زدین به اسب که عروسی به پا کنید توی ایل؟؟ آراز از اسب پایین پرید که ادمهای میرزا دستاشو گرفتن.. ایاس، بهرودو حامین هر کدوم توی چنگ کسی بودن وزنعمو با لنگ دمپاییش به صورت عمو زد:بی غیرت،،تو داغت از چیز دیگه است، آره رحیم خدابیامرز غیرت داشت که این خونواده الان به پاست و وجود داره، نه تو که.. عمو از موهای زنعمو گرفت که خاتون دستامو توی دستاش گرفت، از زیر لباسش سربندی بیرون کشید، توی دستم گذاشت:خودتو برسون به ایل تیمور خان،وقتی رسیدی سراغ خان رو بگیر،این سربند رو فقط به تیمورخان نشون میدی،آساره فقط باید به خان نشون بدی تا قبل اینکه خان رو ندیدی از نام ونشونت با هیچ کس حرفی نزن..آساره فقط با خان اون هم توی تنهایی از خودت ومن بگو باشه؟؟خانجون هراس داشت وهلم داد:برو،از پشت چادرها برو کسی نبینه،اونور رودخونه تیمورخان چادر داره ،آساره حواست جمع باشه، میرزا آدم زیاد داره ،پسرا زورشون نمیرسه اگه به چنگ میرزا بیفتی هر چهارتا پسرعموهات از دستم میرن ،برو دخترم برو رودم(رود به معنی اولاد هستش)... خانجون صورتمو با دستای لرزون گرفت وچندبار بوسیدم، با چشمای اشکی بلند شد وبا قدمهای تندی دور شد... پشت قاش(محلی برای نگهداری گوسفندان)سرمو بلند کردم که میرزا رو دیدم وآدمایی که همراهش اورده بود، میرزا یه گله داشت تهش ناکجا،هرکی گوسفند بیشتر داشت چوپون هم بیشتر داشت ومردم سرش حساب دیگه ای باز میکردن.... اراز توی دستای چند نفر اسیر بود ،خانجون خودشو توی اتاق انداخت و در رو از داخل قفل انداخت با صدای بلند فریاد زد:من دختر به میرزا نمیدم ،دخترم پیشم میمونه اما هرگز دست میرزا بهش نمیرسه.... ادامه دارد ‌... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانجون داشت وقت میخرید وتوجه همه رو به اتاقک جلب میکرد و من با چشمای اشکی بیصدا دور شدم، اونقدر دویدم که دیگه نا نداشتم...خم شدم دستمو روی زانوهام گذاشتم ،نفس نفس میزدم وباید از رودخونه عبور میکردم ،روخونه ای که فقط یه پل چوبی داشت ،اون هم بالاتر،نزدیک ایل خودمون....به لباسهام نگاه کردم خانجون وزنعمو بهترینها رو تنم کرده بودن، اونم با اشک وبه یاد پدر ومادرم.... آب رودخونه تیز بود ،درسته اراز میگفت الان اب سطحش کمه ورودخونه خروشان نیست، اما برای منی که جثه ریزی داشتم این آب خیلی بود...دستمال خانخون رو دور مچ دستم محکم بستم ،دستمال سرم رو هم روش انداختم ومحکمتر گره زدم...به رودخونه زدم حتی اگه نمیتونستم عبور کنم هم بهتر از موندن اینجا و زجر کشیدن خانواده ام بود، خانواده ای که جونم واسشون میرفت جونشون واسم میرفت...روی هوا بوسه ای فرستادم وسپردمش به باد، بلکه برسونه به تک تک صورتهایی که شاید دیگه هرگز نتونم ببینم...اشکهامو پس زدم وقدمهامو توی رودخونه سرعت بخشیدم.... سنگها زیر پاهام لیز بود وبه سختی جلو میرفتم ،وسط رودخونه که رسیدم زیر پاهام خالی شد وبا سر پرت شدم توی آب،آراز هیچ وقت اجازه شنا به من نمیداد میگفت: رودخونه در رفت وامده ،لباست بالا میره خوش ندارم ،اما بهرود علاقه خاصی به شنا داشت حتی توی هوای سرد هم باید حتما شنا میکرد، گاهی به دور از چشم بقیه منو میاورد برای شنا....به سختی در مسیر آب شنا کردم و خودمو به اونور رودخونه رسوندم ،آب هم سر لج داشت ودست وپاهامو گم کرده بودم ،اما حرفهای بهرود بود که توی گوشم میپیچید واز خفه شدنم جلوگیری میکرد....هوا سرد شده بود وخیس آب به راهم ادامه دادم....به جلو میرفتم وهمه حواسم به اطرافم بود که ناگهان دیدم،محاصره شدم وباید آخرین تلاشم رو میکردم ،دلم میخواست اراز بود حامین بود خانجون وبقیه داداشام بودن ،اما تنها بودم توی دل تاریکی این صحرای پر گرگ....بی توجه به زوزه ها شروع کردم دویدن،یکیشون دامن لباسم رو به دندون گرفت ومیکشید ،اما میدویدم و جون گرفتم از یاد خانواده ای که منتظرم بودن، اما گرگها کجا ومن کجا....دامن لباسم تکه تکه شد وزمین افتادم ،گرگها با نشون دادن دندونهای براقشون توی این تاریکی میخواستن بهم ثابت کنن آخر دنیا همینجاست ،تک وتنها واین ور رودخونه که هیچ کس از ایل ما حتی گذر هم نمیکنه... با تیر کشیدن پام جیغم به هوا رفت ،داد میزدم وهر چی جمع تر میشدم ،بیشتر حریص تر میشدن ،دیگه نایی برای گریه نداشتم وصدام خفه شده بود، توی گلویی که خشک شده بود از التماسی که به جایی نمیرسید....با صدای شلیک گلوله یکی از گرگها که میخواست چنگ بزنه به گلوم، افتاد روی شکمم... درد داشتم وبه خودم میپیچیدم،همه جای بدنم زخم بود وبیحال فقط ناله میکردم...پلکهام روی هم رفت و دیگه هیچی متوجه نشدم.. با درد بدی توی کمرم چشم باز کردم.... زنی بالای سرم نشسته بود داشت گریه میکرد وصورتش پوشیده بود ،میون زمزمه هاش میشنیدم که میگفت چرا اومدی؟چرا بعد این همه سال پا به ایل گذاشتی؟مگه خبر نداری نمیتونی اینجا دووم بیاری؟؟من نمیتونم شاهد نابودی تو باشم، منم مادرم،منم ضعیفم ،برو برای همیشه فقط برو،راضی نباش باز هم بشکنم، من به دوری تو راضی ام تو هم راضی باش... سرم درد میکرد وناله کردم که فوری دستشو برداشت از روی صورتش...لباش به خنده کش اومد وگفت:خوبی دخترجان؟...فقط تونستم پلک بزنم...دهنم تلخ بود وگلوم خشک... اروم بلندم کرد با دستاش صورتمو شست و دایه رو‌صدا زد... دایه رو قبلا دیده بودم وبا یه کاسه سوپ اومد...دایه کنار وایساد که اون زن که فهمیدم اسمش ایلداس گفت:مراقب باش کسی نباید این دختر رو ببینه...دایه اشک میریخت وگفت:کار خدا رو ببین،چه بی عیب ونقص... ایلدا با تشر اشاره ای به من کرد که دایه فوری بیرون زد...اینجا ایل دشمن بود وچرا همه یجوری ان؟چرا با دیدن من گریه میکنن؟؟؟ خان وارد چادر شد که ایلدا گفت:بزار بمونه تازه چشم باز کرده اونم با ناله و درد... خان گوشه ای نشست، اما به‌من نگاه نمیکرد وگفت: کمکش کن لباس عوض کنه،نمیتونه بمونه باید بره... ایلدا با قاشق چوبی سوپ توی دهنم ریخت وگفت:تا حالش خوب نشه نمیزارم احدی بهش نزدیک بشه...انگشت اشارشو رو‌به خان بالا گرفت:نمیذارم، اینبار دیگه سکوت نمیکنم، یه بار لال شدم برای تمام عمرم بسه،مگه نمیبینی رنگ به صورتش نمونده؟اگه دیشب دانیار به موقع نرسیده بود...زبونشو گاز گرفت و دوباره شروع به گریه کرد.... خان دستشو روی زانوش گذاشت:شنیدم میخواستن تو رو بدن به اون میرزا درسته؟؟ با تکون سرم گفتم آره.... تسبیح دستش بود ودونه دونه رد میکرد وگفت:عموت همچین کاری میخواست بکنه درسته؟؟ شرمنده سرمو پایین انداختم که ایلدا با دست به صورت خودش زد:چی میگی مرد؟؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این دختر به سن نوه های میرزاست شاید هم‌کوچیکتر... ابروهای خان پیوسته به هم بودن وبلند شد:هرچی لازم داره واسش بذار،به حالش رسیدگی کن که بعداز ظهر باید راه بیفته... خواست بیرون بزنه که ایلدا گفت:نمیذارم بره، خودمم جوابگو هستم... خان جوری نگاهش کرد که ایلدا دست و پاش روی زمین بی حس شد ... خان که رفت ایلدا هم توی خودش غرق شد... زن مهربونی بود از همون لحظه اول که دیدمش انگار سالهاست که میشناسمش،به دلم نشسته بود واروم گفتم:من از ایل پایین اومدم ،موندن من اونم اینجا برای شما دردسر درست میکنه ،راضی نباشید که شرمسار شما وخانواده شما باشم... ایلدا چهره ش پر غم بود وپیشونی بسته ام رو نوازش کرد:کاش میموندی،دیشب هر چقدر تلخ اما بعد از سالها تونستم نفسی اسوده بکشم...صندوقچه گوشه چادر رو باز کرد وچارقدی رو پهن کرد، لباسهایی که درمیاورد دونه دونه بو میکشید وبه سینه ش میفشرد، بعد با اشک روی هم چید و بقچه مانند گره زد چارقد رو... با قاشق سوپ رو تا آخر توی دهانم میریخت وکاسه خالی رو کنار زد آروم گفت:باید با دانیار بری،دانیار برادرزاده خان و پسرمورد اعتمادیه،تو باید از این به بعد با اون زندگی کنی ....مدام چنگ میزد به گلوش تا بتونه حرف بزنه، اما توی حرفش پریدم وگفتم:نه من باید برم ،معلوم نیست میرزا چه به حال وروز خانواده ام اورده ،من کس وکار دارم، خانجونم اجازه نمیده جایی جز پیش خودش باشم، تازه آراز بفهمه با پسری حرف زدم خون به پا میکنه.... ایلدا میون گریه هاش لبخند زد:اینهمه هواتو دارن؟؟ با ذوق از یاداوری خانواده ام خندیدم:خیلی دوستم دارن ،حتی زنعموم از بچگی رو زبونم گذاشته دا صداش کنم، وقتی میگم زنعمو اخم میکنه میگه تو دختر منی... ایلدا پر غم صورتمو بین دستاش میگیره:خانجونت هم دوستت داره؟ بین دستاش میخندم وتند تند سرمو تکون میدم که خودشو جلو میکشه وسرمو میذاره روی سینه ش، با غم به زبون محلی شروع میکنه خوندن وگریه کردن.... دایه وارد چادر میشه چشماش سرخه ومیگه:ایلدا منتظرن... ایلدا با شنیدن این حرف دستی به صورتم میکشه:باید بری... ایلدا با شنیدن این حرف دستی به صورتم کشید:باید بری...لباس هامو در میاورد ومن از خجالت توی خودم جمع میشدم چشمامو بستم که نبینم...به جای جای بدنم دست کشید وگرگها رو لعنت میکرد، دونه دونه زخم هامو بوسید وبدنم از اشکهاش خیس میشد....لباسهای دخترونه ای تنم کرد که از پارچشون معلوم بود قدیمی هستن...بقچه رو داد دست دایه:ببرش دیگه طاقت رفتنشو ندارم ببرششش....شروع کرد گریه ودایه بدتر از ایلدا بود حالش...نمیفهمیدم چرا گریه میکنه...دایه دستمو گرفت که مکث کردم وسمت ایلدا رفتم...سرشو روی زانوهاش گذاشته بود با دستام تکونش دادم که سر بلند کرد اروم گفتم:درسته خان کمکم نکرد اما همینکه شما در حقم مهربونی کردین ،همینکه از چنگ گرگها نجاتم دادین واینجوری شب تا صبح بالای سرم بودین ازتون ممنونم، به خونه که رسیدم به برادرهام میگم ،اونا هیچ لطفی رو بی جواب نمیذارن.... ایلدا به هق هق افتاد، کشیدم سمت خودش که سرم به سینش خورد وداد زد:نمیذارم ببرینش،دیگه نمیذارم حالا که اومده ودیدمش دیگه نمیتونممم،به من میگه جبران میکنم، میگه به برادرهام میگم،به کی بگم دیگه طاقت دوری ندارم ،بسههه دیگه نمیکشممم... دایه با گریه بیرون رفت که ایلدا بقچه روی زمین رو پرت کرد گوشه ای،صورتمو با دستاش گرفت:تو مال منی،تو اولاد منی،تو فقط باید کنار من قد بکشی،فهمیدی؟؟ با تعجب به چشمای سرخش نگاه میکردم که سرمو به سینش چسبوند وشروع کرد بوسیدنم، انگار حالش خوب نبود ،منو میدید وکس دیگه ای به چشماش میومدم،نمیدونستم چی میگه... خان گوشه چادر رو کنار زد وداخل شد...کنارمون روی زمین نشست ،دست ایلدا رو گرفت که ایلدا زد زیر دستش منو محکم تر به خودش چسبوند وگفت:خودت حرف بزن ،من نمیذارم بره،این همه سال گذشت دیگه نمیذارم دور بمونه، هر کی هر دردی داره دیگه به ما ربطی نداره، ما هم درد کشیدیم، دوری وفرق دیدیم اما حالا که برگشته دیگه راه رفتنی نمونده،یا خودت حلش کن یا دانیار رو میفرستم سراغ برادرم....جوری منو چسبیده بود که انگار میخواستن منو بدزدن از دستش...خان پشت به متکا نشست وگفت:حل نمیشه،گذر زمان حلش نمیکنه، هم من میدونم وهم تو،قرار شد بگذری تا آسوده باشه ،اما حالا داری زیر حرفت میزنی واین کارت به جون بچه ات صدمه میزنه،اگه به حرف باشه، حرف زدم ومیزنم، من حتی به مراسم اولاد خودمم نرفتم ،تو که خوب میدونی از چه دردی حرف میزنم زن،از برادرت نگو،از قدرت طایفه ات نگو ،چون خوب میدونی یه سری چیزها از دست ما خارجه،بذار با دانیار بره، به دانیار که اعتماد داری؟ ایلدا با چشمای اشکیش زل زد به خان:چکار کنم که کنار خودم حفظش کنم؟که اسیب نبینه؟؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خان فقط نگاهش کرد که دستاش شل شد...خان بلندم کرد اما به صورتم نگاه نمیکرد...با اشاره خان مردی وارد چادر شد...هیکل بود وچهار شونه،شباهت خاصی به خان داشت وخان با صدای گیرایی گفت:با خودت به طهرون ببرش، اما مراقب باش نذار کسی بهش نزدیک بشه.... ایلدا خودشو به مرد رسوند:دانیار نذار اخم به ابروش بیاد، نذار اذیت بشه،مثل ناریا هواشو داشته باش.... دستمو از دست خان کشیدم:من با این مرد هیچ جا نمیرم ،من خانواده دارم، الان چشم به راه من نشسته ان،آراز بفهمه دعوام میکنه، من خودم برادر دارم اونا مراقب من هستن به کسی دیگه نیاز ندارم... خان با چشماش چیزی به ایلدا گفت :که ایلدا فوری بیرون زد... خان نشست واشاره کرد بنشینم.... سر به زیر وبا ابهت گفت:خانواده ات در امان هستن، اما همونطور که میدونی برگشتت به ایل نه تنها برای خودت بلکه خانواده ات هم به خطر میفتن، اونطور که شنیدم عموت ومیرزا سَروسِری با هم داشتن که به نفع هیچ کدوم نیست که تو برگردی،خانجونت برای همین از من کمک خواست،هدفش از دادن این دستمال به تو در واقع دور کردن تو از ایل بوده، پس بهتره با دانیار به شهر بری،نه در ایل خودت ونه اینجا در امان نیستی،باید بی سروصدا بیرون بزنی تا شناخته نشی.... بغضم گرف که بلند شد اما دو قدم بیشتر برنداشت که خم شد و‌روی سرمو بوسید، دستش روی سرم نشست اما لرز دستش رو احساس کردم آروم گفت:فقط برو.... روی زمین وا رفتم...بیحال شدم وبه یه نقطه نگاه میکردم ،من حالا بدون خانواده ام قرار بود چطور زندگی کنم و دوریشون رو با کدوم دل تحمل کنم؟؟. خان رو به دانیار گفت:بیصدا وپوشیده باید بیرون بزنه ،میخواستم شبانه راه بیفتی اما خطر احتمالی بیشتره ،پس همین الان راه بیفت ،فقط این دختر نباید نشونی از خودش دست کسی بده، یادت باشه خیلی باید مراقب باشی وچطور باهاش رفتار کنی که کسی شک نکنه.... خان بیرون زد و دیگه ندیدمش... ایلدا با مجمع غذا اومد....دانیار شروع کرد خوردن ،اما من نه میلی به خوردن داشتم ونه سر و وضع درستی که راحت غذا بخورم...ایلدا واسم لقمه های کوچیک گرفت وگفت:به زور بخور، راه طولانیه بین راه اذیت میشی.... دستاشو توی دستم گرفتم:خانجونمو اگه دیدی سلامم رو بهشون برسون بگو من رفتم تا شما در امان باشید.... بغض چنگ میزد به گلوم و‌اشک تار میکرد دیدم رو.... ایلدا حالش بد بود ،اما به روی من لبخندی زد:خانجونت خبر داره که حالت خوبه،خان خیالش رو راحت کرده... به زور ایلدا تونستم با لب زخمی چند لقمه بخورم وبلند شدیم... دانیار بود وچند پسر دختر که از لباس ولهجه شون معلوم بود همه شهرین.... دانیار بود وچند پسر ودختر که از لباس ولهجشون معلوم بود شهرین... ایلدا دستمال رو دور صورتم پیچید وگفت:حتی توی شهر هم دستمال رو از صورتت کنار نزن،نمیخوام مشکلی پیش بیاد.. رو به دانیار ادامه داد:مراقبش باش اما هویتش نباید معلوم بشه هیچ وقت... دانیارگفت:خیالتون راحت .... همه سوار اسب شدن که ایلدا نگران گفت:نکنه نمیتونی؟لبخند زدم وسوار اسب شدم، من چهار برادر داشتم واز بچگی بین پسرها قد کشیده بودم، حامین همیشه میگفت باید مرامت مردونه باشه وایاس با اخم وتَخم میگفت باید شیرزنی باشی که اسم وحرفت سند باشه برای همه... ایلدا دایه رو فرستاده بود که مواظب باشه... بیصدا از ایل بیرون زدیم وبه راه افتادیم....همه با هم حرف میزدن وتنها بودم، مدام سرمو به عقب برمیگردوندم و به صحرا نگاه میکردم من داشتم از جایی دور میشدم که همه زندگیم بود....با گریه چشمامو بستم تا به شهر رسیدیم....وارد خونه ای شدیم که سر وتهش معلوم نبود ،ناهار اماده بود وسفره انداختن، اما من دلتنگ خانجونم بودم ،الان حتما بوی غذای زنعمو پیچیده بود توی دشت وپسرها منتظر بودن واسشون غذا ببرم ،اما حالا کی رو داشتن که به شوقشون پرواز کنه؟... سرمو روی پاهام گذاشتم که دستی روی شونه ام نشست یکی از دختر ها بود وگفت:بلند شو باید ناهار بخوریم راه بیفتیم....دستمو کشید وبیتوجه به حال زارم پای سفره نشستیم.... دو تا دختر بودن ،یکیشون چشماش آبی بود سفید با موهای قهوه ای روشن که صداش میزدن شیرین،اون یکی دختر لاغر قدبلندی بود که صورت کشیده وسبزه ای داشت ،بهش میگفتن پوپک... چهار پسر بودن یکیش دانیار واون سه تای دیگه احمد ،افشین ومجید که هر سه از حرف زدنشون معلوم بود خیلی با دانیار راحتن...مجید که حرف میزد شیرین همه نگاهش به صورتش بود و لپاش گل مینداخت...با غذا بازی کردم وبی میل عقب کشیدم ،اونا حرف میزدن ومن توی دشت به دنبال خانواده ام بودم.... اسبهارو همونجا جا گذاشتن و سوار ماشینها شدن ،دو ماشین بود که شیرین ومجید همراه افشین سوار یه ماشین،دانیار،احمد وپوپک هم سوار ماشین بعدی شدن من هم کنارشون... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پشت سرهم راه افتادن وهمه چی به سرعت از جلوی دید من میگذشت، اولین باری بود که ماشین سوار میشدم واین سرعت منو میترسوند....بالخره به طهران رسیدیم، به شلوغترین وپر هیاهوترین جای دنیا،من دختر ایل بودم ،کل چادرهای ایل به بیست تا هم نمیرسید، اما اینجا تا چشم کار میکرد خونه بود وادمهایی که توی کوچه بازار در رفت وامد بودن... ماشین مجید توی خم جاده ای پیچید.... احمد وپوپک جدا جدا هر کدوم جایی پیاده شدن و رفتن... دانیار جلوی درب بزرگی ایساد وبا بوق اول پیرمردی در حیاط رو باز کرد... یه حیاط کوچیک بود ویه ساختمون جلوش...توی ماشین نشسته بودم که دانیار پیچید سمتم:خوب گوش کن ببین چی میگم،اول اینکه تو اینجا خدمتکاری،اسم ورسمت هر چی بوده همونجا میمونه ،خوش ندارم کسی درباره تو بدونه ،حتی پریچهر وابراهیم...به ساختمون اشاره کرد:از این به بعد اینجا زندگی میکنی، یه اتاق در اختیارته، سرتو گرم کن وگذشته رو از یاد ببر،زیاد با ادمهایی که با من در رفت وامدن جیک تو جیک نمیشی ،کاری به کارهای من نداری وسر کشیدن وفضولی موقوف ،سرت توی کار خودت باشه، همین برای من کافیه چون کلی مکافات دارم ولبریزم، جا برای دردسر اضافی ندارم، حالا که مجبورم نگهت دارم به نفعته با من وشرایط من بسازی ،در ضمن من وتو هیچ نسبت واشنایی با هم نداریم....پیاده شد ورفت.... گیج نگاهش میکردم وحتی بلد نبودم چطور در ماشین رو باز کنم بیرون بزنم...وقتی پوپک پیاده شد ،کاش نگاهش میکردم ویاد میگرفتم، اما حواسم پیش آراز بود که مطمئنم الان پی من دشت رو زیر ورو میکنه.... توی خودم مچاله شدم که با صدای شیشه، ترسیده سرمو بالا گرفتم ،همون پیرمرد بود ودر ماشین رو باز کرد:دخترم بیا پایین.... پیاده شدم که گفت:تازه استخدام شدی؟؟؟ نمیفهمیدم چی میگه وگفتم:استخدام چیه؟؟با دست سرشو خاروند وگفت:چرا اومدی؟اهانی گفتم و ادامه دادم: اومدم خدمت کار آقا باشم.... لبخندی زد وبه لباسهام نگاهی کرد:بیا بریم بالا تا خونه رو نشونت بدم ،بیا با پریچهر هم آشنا شو.... دنبالش راه افتادم که اتاقی نشونم داد وگفت:تا تو استراحت کنی شام هم آمادست.... شب شده بود وگفتم میل ندارم....سری تکون داد ورفت....هرچه حیاط کوچیک بود، ساختمون بزرگ وجادار....توی اتاق بزرگی که تاریک هم بود نشستم...یه تخت داشت ولحاف وبالشی که روش پهن بود...چشمامو روی هم گذاشتم وتا صبح خوابیدم...با تکون های دستی چشم باز کردم که زن جونی کنارم بود وبا لبخند گفت:تو باید ستاره باشی، بلند شو دخترجان دیشب هم که شام‌نخوردی که.... ترسیده روی تشک نشستم و تازه یادم اومد کجا هستم که گفت:من پریچهرم، زن ابراهیم،صبحونه آماده کردم که آقا گفت خبرت بدم وواست توضیح بدم چه کارها باید انجام بدی.... به چارقدم دستی کشیدم، هنوز هم محکم پشت سرم گره زده بود...از تخت پایین اومدم که دستمو گرفت وپشت وبه دنبال خودش کشید.... روی صندلی نشوندم وگفت:تو صبحانه بخور ...خودش روبه روم نشست وگفت:آقا فقط صبحانه اینجا میخوره،صبح‌میره شب میاد ،فقط گاهی که مهمون داره اونم از قبل خبر میده که همه چی آماده باشه.... وقتی دید فقط نگاهش میکنم یه لقمه دستم داد:بخور دیگه...چه با شوق نگاهم میکرد وگفت:من پریچهرم زن ابراهیم که دیشب دیدیش... با تعجب نگاهش کردم ،اخه خیلی جوون بود وابراهیم پیر بود، اما هیچی نگفتم ترسیدم ناراحت بشه....دلم لقمه های خانجون و زنعمو رو میخواست و دوباره بغض چنگ زد به گلوم...لبام به لرزه افتاد که پریچهر بلند شد وکنارم نشست:هیس دخترم،تازه اومدی غریبی می‌کنی،من هستم، من جای مادرتو نمیتونم بگیرم اما توی جای بچه من باش، چند روزی بمونی عادت میکنی.... صورتمو با دستاش گرفت وبالا آورد:چه خوشگلی هر کسی اسم ستاره رو واست انتخاب کرده درخششتو دیده.... خجالت کشیدم بغضمو به زور قورت دادم گفتم: مگه شما بچه ندارین؟؟ ابروهاشو بالا انداخت:نه،خدا بهم نمیده، یعنی دو بار داد اما زود ازم گرفت .اونوقتها گریه میکردم اما خیلی وقته که دیگه بچه نمیخوام، زوری که نیست نمیده ،زورم هم بهش نمیرسه، منم دیگه بیخیال شدم داد ،داد نداد هم نداد، دیگه منتظر نمیشینم دکتر به دکتر هم نمیگردم.... چه زن مهربونی بود ولپامو کشید:ناهار چی دوست داری؟؟به لقمه دستم نگاه کردم:دستتون درد نکنه که مهربونید... صورتمو غرق بوسه کرد وبا شعر گفت:دست تو طلا که اومدی تو زندگیم،بیا گذشته رو فراموش کنیم، چون بهش فکر کنیم اذیت میشیم گریه مون میگیره.. بلند شد وبرنج خیسوند که گفتم:آقا گفته من باید خدمتکارش باشم این یعنی چی؟؟ یه ابرو بالا داد وگفت:نمیدونی؟؟؟ سری تکون دادم که گفت:چندسالته؟ با خوشحالی گفتم ده سالمه... اخمی کرد: هیچ کاری نمیخواد بکنی،تو هنوز بچه ای باید بازی کنی ،من خودم همه کارهارو انجام میدم.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لقمه رو زمین گذاشتم که انگشت اشاره شو توی هوا چرخوند:دیشب شام نخوردی اگه تا سه شمردم ومیز رو خالی نکردی اونوقت من میدونم وتو...چقدر بوی زنعمو رو میداد وناخواسته گفتم:چشم زنعمو.... خودشو بهم رسوند وسرمو توی بغل گرفت:حتما خیلی دوستش داری.... تند تند سرمو تکون دادم که آهی کشید وگفت:اینجا هم جای خوبیه فقط باید کمی مراقبت باشم، آقا مرد خوبیه اما نباید عصبانی بشه...چای توی استکان ریخت وگفت:آقا روی تمیزی خیلی حساسه،حتی من ومش ابراهیم هم باید تمیز باشیم ولباسهای زیبا تنمون باشه،تو هم باید لباس اینجا رو بپوشی،راستی بهت نمیاد طهرانی باشی، پس چطوره که فارسی رو راحت صحبت میکنی؟؟ با ذوق گفتم:پسر عموم یادم داد ،اون هر روز میومد شهر،با همه در ارتباط بود به خاطر شغلش،وقتی میومد خونه من هم با شوق پای حرفهاش مینشستم تا زبون بقیه رو بفهمم... پریچهر خندید:چند کلاس سواد داری؟؟ من دختر ایل بودم ومدرسه نداشتیم، ما فقط کوچ میکردیم وخانجون از شاهنامه واسمون میخوند وقران رو یادمون میداد، برای همین فقط تونستم بگم من خوندن ونوشتن بلد نیستم چون ما مدرسه نداشتیم... آهانی گفت وخندید:پس باید خیلی چیزهارو یادت بدم ،بیا بریم خونه من... صبحانه خوردیم وباهم وارد باغ بزرگی شدیم، به پشت سرم نگاه کردم که خندید:اره اون در حیاطه ،ولی باغ پشت ساختمونه چون اقا خودش طراح ساختمونه،روی گل و درختها خیلی حساسه همه میدونن چون حتی توی شرکت هم پر شده از گل... یه باغ بزرگ بود که پر بود از درخت وگلهایی که بین درختها خودنمایی میکردن...پشت سر پریچهر وارد خونه ای شدم که دو اتاق داشت ویه هال کوچیک....در کمد رو باز کرد وبقچه ای بیرون آورد ،پر از پارچه های گلدار بود وگفت:بیا اندازه هاتو بگیرم لباسهای عروسکی واست بدوزم،به لباسهام دستی کشیدم که گفت:اینا هم قشنگن اما مناسب خونه نیستن.... صداشو پایین اورد وگفت:این رفیق های آقا که میان اینجا یکی دوتاشون بچه دارن اونا فرنگ دیده ان،عروسک فرنگی دست بچه هاشونه که‌من نگاه کردم ،دوخت لباسشون اسونه...بلندم کرد اندازه هامو گرفت وپای چرخ دستیش نشست...چرخ رو نخ کرد وپارچه ها رو یکی یکی برش داد... بین خیاطیش ناهار درست کرد ویکی از پیراهنارو آماده تنم کرد، زیبا بود وپر چین، دستاشو به هم کوبید وگفت:فقط میمونه شلوار وجوراب،باید عصری بریم خرید که کلی کار داریم توی بازار... فقط نگاهش میکردم که چارقدمو در آورد وبافت موهامو باز کرد ،موهام دورم ریخت وبا حیرت نگاهم کرد وگفت:از فرنگ برگشته ها هم قشنگتری،خدا سر فرصت نشسته گِل تو رو قاطی کرده بهمش دمیده... کنارش نشستم:اما من بزرگ شدم خانجونم میگه کسی نباید موهامو ببینه،جوراب هم نمیپوشم چون باید دامن بلند بپوشم.... پریچهر به خودش اومد وگفت:باشه عصر توی بازار میگردم تا یه چیز خوب واست پیدا کنم... سفره پهن شد وپریچهر صدای ابراهیم زد، با دیدنم خندید وسیبی دستم داد که گفتم:ممنون عمو ابراهیم...با این حرفم گل از گلش شکفت وگفت:بفرما پریچهر خانم این هم گلی که همیشه از خدا میخواستی... پریچهر غدا کشید وبشقابهای پر برنج خورشتی رو جلومون گذاشت:آره میبینی مثل ماهه... عمو خندید:فقط کارهای آقا رو بده دستش، خودت هم کمک کن اذیت نشه، وقت های مهمونی هم دستش توی دستت باشه.... وقت های مهمونی هم دستش توی دست با خوشحالی ناهار میخوردیم وبا دیدن مهربونیشون کمتر غصه میخوردم... عصر با دیدن بازار به اون بزرگی جا خوردم، ما مثل سوزنی بودیم در انبار کاه...همه چسبیده به هم بودن...چشم میچرخوندم به دنبال حامین،همیشه از بازار وشلوغیاش میگفت،دلم میخواست امروز ببینمش بین این ادمها،کاش میشد بهش بگم من خوبم، بیا منو ببر اما هرچقدر هم که سر میچرخوندم وروی نوک انگشت پا بلند میشدم باز هم خبری نبود که نبود ،اصلا نمیشد درست ببینم ،من قدم کوتاه بود وهمه بلند وهیکلی،خانمها با کفشهای پاشنه دار دست توی دست مردها خرید میکردن وموقع حرف زدن چقدر صداشون رو میکشیدن...چارقد سرشون نبود وجوراب نازکی پا میکردن خیلی ها هم همون جوراب هم نداشتن .چقدر اینجا با ایل فرق داشت، چقدر همه چی رنگ باخته بود، حتی چیزایی که مردهای ایل بهش میگفتن غیرت وتعصب داشتن روش، اصلا اینجا خبری ازش نبود که نبود...با تکونهای دستم به خودم اومدم که پریچهر گفت:یه ساعته دارم صدات میزنم کجایی دختر؟؟... لبخندی به لبم نشوندم که گفت:بیا این کفشهارو پات کن ببینم اندازته یا نه... کفشها درست اندازه ام بود،سه جفت کفش خرید و دوجفت دمپایی.... توی بازار هر چی میدید فوری جلوی من میگرفت وبا خوشحالی برمیداشت... خجالت کشیدم چون هیچ پولی نداشتم بابتش بدم. حامین و اراز همیشه خرید های خونه رو انجام میدادن وزنعمو لباسهامو از صولت میخرید، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾