eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا فکر نمی کردم بعد از اون ماجرا و با حالی که شیوا داشت آقا ازش یک همچین چیزی بخواد ولی  اون بدون اینکه تغییر حالتی توی صورتش پیدا بشه گفت : باشه بریم ؛؛ از اونجا هم باید  گلنار رو ببریم مادرشو ببینه ؛؛ما دیگه تو نمیریم معذب میشن .. اون بار که رفتم احساس کردم پدرش به خاطر من از خونه رفت بیرون .. گفتم : شیوا جون شما می خوای بری به دیدن عزیز ؟ و نگاهی که پر از سئوال بود به آقا کردم و ادامه دادم ؛  درست شنیدم ؟ آقا در حالیکه به من اشاره می کرد که ساکت باشم گفت : آره یک چیزی می دونم که میگم عزیز فرق کرده ؛؛زیاد سخت نگیریم بهتره بزارین این کدورت ها بر طرف بشه  ..به هر حال گلنارجون  اون مادرمنه ؛؛  مگه نیست ؟نمیشه که به دیدنش نریم ؛؛اونقدر عصبانی بودم که هر دوی اونا متوجه شدن با حرص رفتم توی آشپزخونه و زیر لب گفتم خدا شانس بده هرکاری دلش می خواد می کنه آخر سرم پسرش ازش حمایت می کنه .. شیوا دنبالم اومد و گفت : گلنار ؟ عزیز دلم می دونم چقدر از دستش ناراحت شدی ولی تو دختر عاقلی هستی می دونی که چاره نداریم ..توام دیگه روز اول عیدی اخم نکن به خاطر آقا ..گفتم من که برای خودم ناراحت نیستم به خاطر شما میگم ..گفت : اگر اخمت رو باز نکنی  تا آخر سال ناراحت می مونی پس ..بخند ..بخند ..زود باش و چون می دونست که من بشدت قلقلکی هستم دستشو برد بطرف پهلو های من و هر دو به خنده افتادیم ..و وقتی خاطرش جمع شد که دیگه ناراحت نیستم گفت :  این همه تو به من چیز یاد دادی اینم از من به تو یادگاری بمونه ؛  ببخش تا خودت راحتتر زندگی کنی دنیا اصلا ارزش کینه و کدورت رو نداره ..یک وقت دیدی یکی مون نبودیم ..گفتم : بسه دیگه تو رو قران از این حرفا نزنین ..باشه هر چی شما بگین اون می دونست که چقدر دوستش دارم و نمی تونم با کسی که اونو اذیت کنه کنار بیام ..به هر حال راضی شدم چون منم  می تونستم مادر و خانواده ام رو ببینم  ..یکم خوابیدیم تا صبح بشه ...هیچ وقت یادم نمیره که توی اون مدت کوتاه من خواب خیلی عجیبی دیدم شیوا پای برهنه روی سنگفرش های سردی می دوید ..موهاش دورش ریخته بود و پریشون بود ...باد شدیدی اونو به عقب می روند ولی اون بازم به جلو میرفت که یک مرتبه یک گودال بزرگ سر راهش دیدم ..می خواستم فریاد بزنم اونواز وجود اون گودال با خبر کنم ولی صدا از گلوم در نمی اومد ..و شیوا با سرعت میرفت به طرف گودال ..انگار من زودتر خودمو رسونم که اگر خواست بیفته بگیرمش که یک مرتبه عزیز رو دیدم که توی گودال دست و پا می زنه ؛؛با صورتی که لاغر  و زننده بود و دستهایی که فقط استخوانش باقی  مونده بود کمک می خواست و از شیوا خبری نبودمن خوشحال شدم اما عزیز با همون اسکلت دستش چنگ انداخت و مچ دستم رو گرفت ..جیغ کشیدم و وحشت زده بیدارشدم ..معمولا خواب های من تعبیر می شد ..اون زمان نمی دونستم  کسانی که حس ششم قوی تری دارن این حس موقع خواب دیدن هم یک طورایی به کمکشون میاد ..روی این اصل این خواب بشدت نگرانم کرده بود و نمی دونستم به چی تعبیرش کنم ..برای همین یکم پکر بودم و آقا اینو به حساب این گذاشته بود که من دوست ندارم به خونه ی عزیز برم ..نزدیک که شدیم از توی آینه به من نگاه کرد و گفت : گلنار حالت خوبه ,, گفتم بله آقا برای چی ؟گفت : همیشه اون عقب ماشین صدات میومد با بچه ها حرف می زدی حالا چی شده ؟می دونم  چت شده تو رو میشناسم ,  یک چیزی بهت بگم ..وقتی مادر شدی می فهمی که توقع تو از بچه هات چیه ..مادر آدم هیچ کاری برامون نکرده باشه نه ماه توی شکمش بودیم و دوسال بهمون شیر داده ..نباید دلشون رو بشکنیم در غیر این صورت من اعتقاد دارم که کار آدم راست در نمیاد ..گفتم : درست میگن آقا حق با شماست ..اما توی دلم چیز دیگه ای بود با تمام وجود  نمی خواستم دیگه هرگزپا توی اون خونه بزارم و با عزیز روبرو بشم..ماشین جلوی در ایستاد و بوق زد تا محمود آقا درو باز کنه یک مرتبه توی پیاده رو ؛ نزدیک یک درخت همون پسر رو دیدم ،،محمد،، که به خاطر ویژگی هایی که داشت فورا اونو شناختم ..با خودم فکر کردم پس این دست بر دار نیست و فرح اینجا هم اونو می ببینه ...خدا به خیر کنه ..اولین کسی که از خوشحالی روی پاش بند نبود و به استقبالمون اومد امیر حسام بود ..خدای من چند روز بیشتر نبود که اونو ندیده بودم ولی حس می کردم سالهاست ازش دورم همه ی کاراش رو دوست داشتم ..بامزه و با معرفت بود ..از همه مهمتر  توجه خاصی بود که به من داشت  ...تا دم ماشین اومد و درو برای شیوا باز کرد ولی نگاهش به من بود ..و پشت سر هم می گفت خوش اومدین ..خوش اومدین ...وقتی از پله های ایوون بعد از شیوا و آقا بالا میرفتم از پشت سرم آروم گفت : چه خانم شیکی ...گفتم : بله ؟ خم شد و به پریناز گفت : خیلی شیک شدی عمو جان ..لباست سلیقه ی منه دوست داری ؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فوراً رفت و چند تا هندل زد و اومد ماشین رو روشن کرد و با صدای زیاد  بخاری روشن شد  اول باد سرد زد و بعد گرم شد.پرسید : می خوای کتم رو بدم بندازی روی پات ؟ گفتم : نه ممنون گفت : دامنت کاملاً خیس شده ، اگر مریض نشی حتماً پاهات درد می گیره، لجبازی نکن و کتش رو انداخت رو ی پای من ، و ادامه داد اول بریم خونه ی ما که نزدیک تره بعد خودم شما رو می برم تا حکیم فخرالزمان رو هم مداوا کنه،گفتم : باشه من که دیگه نمی تونم یک قدم راه برم، ظاهراً چاره ای هم ندارم ،در همون موقع حکیم با یک کیف کوچک اومد بیرون مرد لاغر اندام میون سالی که طبابت رو تجربی یاد گرفته بود و تقریباً همه به تشخیص اون و داورهای گیاهی که می داد اعتماد کامل داشتن. وقتی سوار شد گفتم : سلام منو می شناین؟ چند بار پیش تون اومده بودم،فخرالزمان از دیروز حالش خوب نیست اومده بودم پی شما . گفت : بله، بله ،چشم ولی آقای میر عبدالهی گفتن که ملک خانم مریض شده ،علیرضا موضوع رو براش  توضیح داد و راه افتادیم. در خونه شون که رسیدیم ماشین رو روشن گذاشت و گفت گهگاهی پاتو بزار روی این پدال و فشار بده تا چند تا گاز بخوره و ماشین خاموش نشه، اینطوری ،فهمیدی ؟ یک ربعی طول کشید که خودش تنها برگشت و نشست توی ماشین و گفت : الان حکیم هم میاد ترسیدم ماشین خاموش بشه زود تر اومدم ،من چیزی نگفتم ،چون از احساسش خبر داشتم نمی دونستم چی باید بگم ،یک زمان کوتاهی در سکوت گذشت و بالاخره گفت : پس تو حامله ای، می خوای چیکار کنی ؟ گفته بودی میری به ایلت ،خودت لجبازی کردی، وگرنه همون موقع خودم می بردمت . گفتم : واقعاً توام فکر می کنی من لجبازم ؟ گفت : نیستی ؟ گفتم : آخه ایلخان هم همیشه به من می گفت لجباز ، ولی از روی لجاجت من کاری رو نمی کنم ،شاید به مصلحت نگاه می کنم ،خیلی دلم برای آنا  تنگ شده و  اگر، نمی دونم ، به هرحال نشد دیگه ،خب یک طورایی هم بهتر شد چون الان آماده شدم که دی ماه امتحان اکابر رو بدم ،تصمیم جدی دارم درس بخونم،الان که هنوز تکلیف جمشید روشن نشده فخرالزمان هم نمی تونه تصمیم درستی بگیره و دلم نمیاد تنهاش بزارم ،تازه با وضعی که دارم بعید می دونم این راه طولانی برام خوب باشه ،با اینکه خیلی دلم می خواست موقع بدنیا اومدن بچه ام پیش آنا باشم. به طرفم برگشت و خودشو جابجا کرد وبا حالتی که هر زنی متوجه میشه وقتی یک مرد می خواد بهش ابراز عشق بکنه  گفت : ای سودا من می دونم که تو چقدر ایلخان رو دوست داشتی ،اما من هزار بار بیشتر از . حرفشو قطع کردم ودستپاچه  گفتم : می دونم توام ایلخان رو دوست داشتی و بارها اینو بهم گفته بودی و می دونم که محبت های تو برادرانه و از روی قولی که به تیمور دادی بوده ولی بقیه اینا رو نمی فهمن ، توی ایل ما حرف زدن مرد و زن قدغن نیست و عیب نمی دونن ،چون روزانه همه با هم کار می کنن ودیواری بین زن و مرد نکشیدن که خودشون دو طرف دیوار برای این رابطه مرثیه بخونن، زن نباید ،مرد نبایدی نیست ! زندگی در ایل با اونچه من اینجا می ببینم خیلی فرق داره ،به زن نگاهی محترمانه دارن ،کسی از به دنیا اومدن دختر دلگیر نمیشه، برای همین رابطه ها پاک هستن و مرد ها به زن ها خیانت نمی کنن ، مرد و زن حد خودشون رو می شناسن و برای یک هدف کار می کنن و زندگی براشون معنا داره. و با همه ی مشکلاتی که حکومت ها برای اونا درست می کنن می جنگن و بازم خوشحالن ،این بگیر و ببند های دست و پا گیر مال این شهری هاست ،ما مذهبی هستیم مسلمون شیعه ولی راحت و آسوده خدای خودمون رو می پرستیم ،اما اینجا حتی همسایه ها هم به کار آدم کار دارن و روش زندگی آدم ها با نظر اونا تغییر می کنه ،پس تو برای من ممنوع میشی و من اجازه ندارم همراه تو برگردم به ایلم به هر حال  الان که فخرالزمان حال خوبی نداره و به من وابسته شده نمی تونم تنهاش بزارم ،صبر می کنم تا دادگاه دوم جمشید برگزار بشه و خیالم از بابت فخرالزمان راحت بشه خودم  یک طوری با بچه ام برمی گردم و میرم به ایلم. همینطور که من حرف می زدم علیرضا مدام چشمش رو می بست  و باز می کرد و فرمون رو با دودست گرفته بود و فشار می داد انگار دلش می خواست فریاد بزنه و چیزی که روی سینه اش سنگینی می کرد با صدای بلند بیرون بریزه بچه نبودم و خوب می دونستم که اون چه حالی داره. و من دعا می کردم هر چی زودتر حکیم برگرده ، می ترسیدم از اینکه حرفی رو که نباید می شنیدم به زبون بیاره ، چون تا اون روز علیرضا رو به اون حالت ندیده بودم ،اما  سکوت کرد و حرفی نزد تا حکیم اومد، بعد بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنه  ما رو رسوند دم خونه و منتظر شد تا کار حکیم تموم بشه و اونو  برگردونه به خونه اش ،وقتی پیاده می شدم و نزاکت خانم در رو باز کرد حکیم رفت توی خونه ،برگشتم و خم شدم و از پنجره ی ماشین گفتم : ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تا اومد لب باز کنه علی اکبر گفت طوری نیس عمه ،اجازه بدین بریم بیمارستان … عفت گریه میکرد من عین مات مات فقط نگاه میکردم .. دلم انگار از سنگ شده بود؟ نه !فقط شوکه شده بودم … پسرها به همراه حاج خلیل به بیمارستان رفتن .به ما گفتن شما در خونه منتظر بمونید، اما منو عفت هم با آژانس به دنبالشون رفتیم بدون اینکه به بچه ها بگیم،چون آقای دکتر گفت ما کدوم بیمارستان میریم.. وقتی ما رسیدیم من یهو توی حیاط بیمارستان ایستادم گفتم عفت بهتره ما اینجا باشیم تا بچه ها شاکی نشن بگن چرا شما اومدین .. عفت دائم ذکر خدا میگفت صلوات میفرستاد و منهم در کنارش نشسته بودم که یهو از دور دیدم رحمان گریه کنان تو سرو صورتش میزد و بابا بابا میکرد ،همونجا بود که فهمیدم آقاجانم از دنیا رفت … عفت باید می فهمید که حاج خلیلش از دنیا رفته .آروم گفتم عفت پاشو بریم بچه ها اومدن بیرون ، یه دفعه جیغ زد وای چرا رحمان داره گریه میکنه ؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم بسمت پسرها رفتیم ،رحمان تا نگاهش به عفت افتاد فریاد زد: مادر بابام رفت …. دیگه هر دو مون جیغ میزدیم، گریه میکردیم، دنیا همینقدر بی رحم بود ،لعنت به این زندگی ! که باید هر لحظه شاهد مرگ عزیزانت بود ..آخ که دلم آتیش گرفته بود، دائم با خودم میگفتم تو پدرم نبودی، اما کمتر از پدر هم برام نبودی آقاجانم.. عفت دیگه داغون شده بود، همش در حال غش کردن بودن بهم میگفت حبیبه دیدی از تاریکی اون زندگی خلاص شدم ؟ اما چه فایده خیلی دوامی نداشت عمرش کوتاه بود.. گفتم: نا شکری نکن عفت جان ،اول اینکه خدا دامنت رو سبز کرد و دسته گلی مثل رحمان رو بهت داد، بعد هم با حاج خلیل هیجده سال زندگی با آرامشی داشتی …اینا رو حساب نمیکنی ؟ اما عفت حق داست که بسوزه ،حتی منکه یه غریبه بودم برای حاج خلیل میسوختم.. بلاخره از بیمارستان به سمت خونه رفتیم … دیدین یهو همه جای خونه رنگ عزامیگیره و سیاهپوش میشه ؟ دقیقا خونه عفت به همین شکل در اومد، همه به خونه عفت اومدن حتی خواهر برادرهای من دورمون دوباره پر شد از اقوام نزدیک ..شهلا با حسن هم با بچه ها اومدن ..ضمن اینکه چقدر کارگرهای کارخونه اومده بودند و باز در بین مهمانها محسن دیده میشد.. شب که شد همه گفتن کمدهای خونه رو بگردیم ببینیم وصیتنامه حاج خلیل رو‌‌ پیدا میکنیم یا نه؟ یهو عفت گفت نه وصیتنامه تو کارخونه هست ... من تعجب کردم پس هدف آقاجان چه بود که بمن گفت وصیت نامه ام در اتاق کارم هست.. بعد گفتم عفت جان یکبار هم که حرف شد آقاجان بمن گفت که وصیت نامه اش در اتاق کارش هست .. عفت با بغض گفت آره حبیبه همون دیشب که حالش بد شد بمن گفت، که به تو گفته جاش کجاست ،منم گفتم باشه فرقی نمیکنه …اولش ترسیدم و شک کردم که مبادا عفت در جریان چیزی باشه، اما دیدم نه ،همون دیشب بهش گفته بوده.. بعد رحمان گفت پس من با آقا محسن میرم وصیت نامه رو میارم ببینیم در خواستی نداشته و اینکه نمی خواسته جای خاصی دفن بشه و بعد هر دو رفتن …وقتی هردو‌به خونه برگشتند رحمان گفت: زندایی بهتره شما بازش کنید .. گفتم :چرا من ! خودت بهتر میتونی بخونی.‌ از اونجا که رحمان خون حاج خلیل تو رگهاش بود گفت پس لطفا شما و مامان بیاین بریم اون اتاق ،چون خوندن وصیت نامه جلو جمع جایز نیست ..هر سه تامون بلند شدیم و بسمت اتاق خواب عفت رفتیم، رحمان در پاکت رو باز کرد و اینطوری خوند ؛بنام خدای عزّو جل ،خداییکه یکروز جان به ما داده ویکروز هم از ما میگیره.. رحمان جان و عفت عزیزم امیدوارم در نبود من ناراحت نشید، هر آغازی پایانی داره و راضی به رضای خدا باشید ،هیچ وقت دلم نیومد که شما ازمن برنجید یا ناراحت باشید وهمیشه سعی کردم براتون بهترین هارو انجام بدم، سفارش خاصی ندارم وضعیت دارایی هام که همش مشخصه ،از رحمان میخوام تاروزیکه زنده هستی مادرت رو همواره مثل من در قلبت نگهداری ،فقط منو در شهر خودم شهسوار بخاک بسپارید ،انگار اونجا روبیشتر دوست دارم و دلم نمیخواد در جایی که شهرم نیست دفن بشم ، دلم میخواد در نزدیکترین جا به رضا دفن‌بشم و در ادامه دردلی کرده بود با عفت و رحمان که از رفتنش غصه نخورند، همدیگرو دوست داشته باشند و اینکه رحمان دست خیر و دهنده داشته باشه و بعد شخصی رو معرفی کرده بود که تمام مراسم هاش تا شب هفتم خونه اون آقا باشه،شخصی به اسم حاج حسین شهسواری …اما هیچکس ایشون رو از طرف ما نمی شناخت، اما آقاجان شماره تلفنی ازش گذاشته بود تا رحمان باهاش تماس بگیره …همه کارهاش حساب شده بود ،رحمان بعد از اینکه وصیتنامه رو تا کرد با حاج‌حسین تماس گرفت، اونهم بعد از شنیدن خبر مرگ حاج خلیل گریه کرده بود و گفته بود تشریف بیارید منزل خودشه من چکاره هستم … اونشب من به سیما زنگ زدم ... عفت که علی اکبر براش سرم وصل کرده بود، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عمو رشید به من نگاه کرد:سهراب میگفت مگه میشه دختر سیدا عروسم باشه و پسرم زندگی سختی داشته باشه... خانبابا چندبار دانیار رو بوسید:خدا رو شکر که همه چی ختم به خیر شد و از همه مهمتر با تموم سختی هایی که این مدت تحمل کردین ،اما باز هم دلتون بزرگ موند و‌گذشت کردید هر کس دیگه ای جای شما بود هرگز این گذشت رو نداشت... خانبابا بلند شد:همه اهل ایل رو خبر بدید،مردها رو بفرستین روی تپه ها تا ایل های اطراف رو خبر کنند فرداشب جشن بزرگی داریم... عمو ها خوشحال بودن..چشمامو که بستم حامین اومد جلوی چشمام،حامین و گلی رو بود چرا یادم رفته بود؟اگه گلی زن یکی دیگه شده باشه چی؟؟ فوری از جا پریدم وقبل از بیرون زدن عمو ها گفتم:میشه کمکم کنید؟ عمو لهراسب نزدیکم شد دستامو گرفت:از چی حرف میزنی آساره؟؟ شاید تا همین الانش هم دیر شده باشه، اما دلو زدم به دریا:میشه با خانواده گلی،باآقاپرویز وآسیه خانم صحبت کنید، گلی رو ازشون خواستگاری کنید برای برادرم حامین،به بزرگی خدا قسم برادرام یکی از یکی مردتر و باغیرت ترن،حتی خونه زندگیشون رو از ایل پایین سوا کردن،برادرهامو میشناسید ،حامین از همه کوچیکتره،چندسالیه خاطر گلی رو میخواد اما.... عمو لهراسب با خیال راحت سرمو به سینه:بهت قول میدم خودم دستشون رو توی دست هم میذارم ،حالا دیگه با خیال راحت به فکر مراسم عروسی برادرت باش.... به عموها نگاه کردم اونا هم حرف عمو لهراسب رو تایید کردن بدون اینکه اشاره ای به ایل پایین یا عابد خان کنن... وقتی رفتن دانیار گفت:چطور حاضر شدی بگذری از زنعمو و دختر عموم؟اونا هر بلایی که تونستن سر تو آوردن،یه شبهایی صدای گریه هاتو خفه میکردی که من نشنوم... بچه هارو توی گوهواره بستم:اما خدا با سلامتی تو وبچه ها همه دردهامو جبران کرد، خودش همه رو عاقبت بخیر کنه تا جسم وروحشون مثل الان من پر آرامش باشه... گفتم:من خیلی خوشبختم،همه رو هم اذیت میکنم هاا، اما باز هم هوامو دارن... خیلی خسته بودم ،خیلی زود خوابم برد.. بیدار که شدم،زنعمو بالا سر بچه ها بیدار بود، وقتی دید بیدار شدم آروم گفت:نگران نباش بچه ها سیرن،برو بخواب دخترم... بچه هام بیدار بودن دستی به صورت ماهشون کشیدم:اما الان که موقع شیرشونه... زنعمو دستشو روی شونه ام انداخت:شبنم وعاطفه با بهرود اومدن اما تو خواب بودی،دیر وقت بود ‌وچادر بغلی خوابیدن،شبنم وعاطفه بچه هارو بردن پیش بچه های خودشون،شیرشون هم دادن... انگشت به دهن گفتم:حالاعاطفه اشکال نداشت بهشون شیر بده اما شبنم چرا شیرشون داد؟شاید من بخوابم دختر ایاس رو بگیرم برا پسرم... زنمو با خنده گفت:دختر ایاس از جفت پسرات بزرگتره که... به پسرا نگاه کردم: حالا یه سال که اشکالی نداره تازه یه سال هم نیست وچند ماهیه.... زنعمو با صدای پر از خنده گفت:از دست تو وحرفهات،نمیدونی علی وفاطمه چطور پروانه وار دور بچه هات میگشتن،تا بیدار بودن نتونستم بچه هارو بیارم... بلند شدم:برم پیششون،قربونشون برم چرا نیومدن چادر خودم؟ زنعمو گوشه پیراهنمو کشید:نصف شبه بذار صبح بشه... گوش ندادم خودمو به چادر رسوندم فانوسی اول چادر بود...بهرود پایین خوابیده بود، شبنم وعاطفه بالا،بچه ها هم بینشون... همونجا دم چادر نشستم:برای من اومده بودن اون هم شب و دیروقت،خدایا مگه خوشبختی چیه ؟ از دلم نیومد بوسشون کنم میترسیدم بیدار بشن... نگاهشون میکردم که یکی از چشمای بهرود باز شد:غریبی نکن دخترم،بفرما بالا... یادم رفته هیچ جا جز خونه خودمون خوابشون نمیبره... چهار زانو نشست:حالت خوبه؟طوریت نشده؟نمیخوای ببرمت شهر دکتر؟ لبمو گاز گرفتم ،درسته باهاشون خیلی راحت بودم اما بازم شرمم میشد... بهرود گفت:خواهری کوچیکمون مادر شده،کی فکرشو میکرد اون هم دو قلو‌‌‌ سرمو پایین انداختم که گفت:هم پدرم تقاص داد وهم عابد خان،فقط زنده ان و نفس میکشن،التماس عزرائیل میکنن، اما حتی عزرائیل هم نزدیکشون نمیشه،فکر نکن آسون گذشتیم،فکر نکن باز هم ندید گرفتیم،تقاص تموم بدبختیامون رو ازشون گرفتیم،تموم ترس ولرزت رو یه جا باهاشون تسویه کردیم.... بیصدا اشکام میریخت که گفت:مگه نگفتم گریه کنی من میدونم و تو،از همون روزی که دنیا اومدی شدی خواهر فسقلی ما،همه عزادار بودن وسیاهپوش، اما ما فقط حواسمون به تو بود، خودمون بزرگت کردیم‌.. ما خودمون خواهرمون رو بزرگ کردیم دختر کوچولوی قشنگی که با اومدنش شد شادی خونمون،از بعد اون اتفاق،خیلی اتفاق های دیگه هم به صف شدن و تو تنها دست وپنجه نرم میکردی باهاشون،دختری که از بچگی روی شونه هامون میذاشتیم و خوش نداشتیم احدی نگاهش کنه.... بهرود خندید:از صحرا اسپند میچیدیم و دورتا دور خونه آتیش میزدیم که چشم نخوری،اونقدر قشنگی بودی که ترس داشتیم نکنه چشم تنگ کسی باعث بشه حالت بد بشه، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾