#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_نهم
هنوز یه ماه از اولین ماهیانم نگذشته بود که وقتی از شستن لباسا برگشتم رباب خانم جلومو گرفت و گفت: تو چرا حامله نمیشی؟ من هاج و واج نگاهش کردم. به من و من افتادم.گفتم نمیدونم خانم. بعد یهو یه خنده بلند کرد و بهم با طعنه گفت: حامله نشی یعنی اجاقت کوره.زن اجاق کورم به درد بزرگ روستا نمیخوره.خود آقا محمد پرتت میکنه بیرون و باید بری کاسه گدایی تو خیابون به دست بگیری.حالا سرتو بگیر بالا و شهری بودنتو به ما پز بده. بعد دوباره بلند خندید و از کنارم رد شد.
من دستام شل شد. خوب میدونستم اجاق کور بودن یعنی چی.یاد سرنوشت سیمین افتادم.چون بچه دار نشده بود خانواده شوهرش سرش هوو آورده بودنو اینو فرستاده بودن اینجا کلفتی.سریع رفتم پیش زهرا خانم.گفتم زهرا خانم کمکم کن. زدم زیر گریه.اومد طرفم و شونه هامو گرفت.گفت چی شده صنوبر.چرا انقدر پریشونی.گفتم زهرا خانم توروخدا کمکم کن. من بچه دار نشدم هنوز. رباب خانم میخواد منو بندازه بیرون. زهرا خانم گفت یه دقیقه گریه نکن دختر.تو تازه ماهیانه شدی.هنوز دیر نشده که. گفتم نه. من مطمئنم منو میندازن بیرون. رقیه رفت برام آب آورد. زهرا خانم هم زیر لب رباب خانمو نفرین میکرد.سیمین اومد طرفم.گفت صنوبر نگران نباش.به این زودی که معلوم نمیشه حرف سیمین یکم قلبمو آروم کرد ولی از اونروز به بعد فکر بچه په ساعتم از ذهنم بیرون نرفت. سه ماه دیگه هم گذشت. تو این سه ماه هروقت رباب خانم منو میدید پوزخند میزد و میگفت: خوب بخور. چون از چند وقت دیگه گوشه خیابون غذا گیرت نمیاد.همه شب و روزم شده بود دعا کردن که خدا بهم بچه بده. زندگی با آقا محمد خیلی خوب بود. من بهش علاقه مند شده بودم. اگر یه روز دیرتر میومد نگران میشدم بخاطر همین فکر رفتن از پیش آقا محمد منو خیلی اذیت میکرد.یه روز که توی مطبخ داشتم پیاز سرخ میکردم از بوی پیاز حالم بد شد.سریع دویدم دستشویی ته حیاط تا میتونستم بالا آوردم. رقیه پشتم اومد ته حیاط.يهو جيغ زد گفت مبارکه صنوبر. منو محکم بغل کرد. من با تعجب نگاهش کردم. گفتم چی مبارکه رقیه؟ گفت مگه نمیبینی که بارداری؟یهو قلبم ریخت.کل خون بدنم اومد توی گونه هام.گفتم تو از کجا میدونی رقیه؟؟گفت اینکه حالت تهوع داری یکی از نشونه هاشه. بعد بازومو گرفت و توی راه ازم راجع به ماهیانم پرسید. خلاصه به این نتیجه رسیدیم که باردارم. رفتم توی مطبخ و این خبرو به زهرا خانم و بقیه دادم. همه ل کشیدن و خوشحالی کردن.خودمم خیلی خوشحال بودم. شب سرشام با هزار خجالت خبرو به آقا محمد دادم.هیچوقت صورتش از یادم نمیره.انقدر خوشحال شد که کل صورتش می خندید. فردای اونروز خبر توی کل خونه پیچید و رباب خانم منو صدا کرد. رفتم پیشش. چشماش قرمز بود.از نگاهش نفرت میبارید.نگاهش منو خیلی ترسوند.بهم گفت: شنیدم حامله ای. گفتم بله خانم. گفت فکر نکنی چون حامله ای میتونی بخوری و بخوابیا.نبینم از زیر کار در بری. گفتم نه خانم خیالتون راحت باشه. بعد گفت برو به کارت برس. من سريع اومدم توی مطبخ.بوی غذا حالمو خیلی بد میکرد. روسریمو بستم دوربینیم و شروع کردم کار کردن...چند روز بعد وقتی داشتم میرفتم سمت مطبخ دیدم سیمین از اتاق رباب خانم اومد بیرون.اولش تعجب کردم چون تاحالا ندیده بودم بره پیش رباب خانم. ولی بعد از فکرم اومد بیرون.گفتم حتما رباب خانم کاری داشته و رفته انجام بده.از فردای اونروز هرروز موقع ناهار که میرفتم توی اتاقم استراحت کنم سیمین با یه لیوان شربت زعفران میومد پیشم. بهم میگفت اگر شربت زعفران بخورم بچم پسر میشه.منم چون با سیمین دوست بودم حرفشو باور کردم. به یکماه نکشید که به شب دلدرد گرفتم.اهمیت ندادم. از طرفی خجالت میکشیدم شبونه به آقامحمد بگم دلدرد دارم.صبر کردم صبح که شد رفتم دستشویی دیدم خونریزی دارم. سریع رفتم پیش زهرا خانم. تا شنید خیلی ترسید.منو برد توی اتاقم و فرستاد دنبال طبيب. من چون دلدرد و کمردردم اولش خیلی شدید نبود زیاد نگران نشدم ولی رفته رفته دردم زیاد شد.انقدر دردم زیاد شد که شروع کردم داد زدن. طبیب که اومد یه دارو بهم داد و من یکم سرم سنگین شد و خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم زهرا خانم و رقیه و آقا محمد بالای سرم نشستن. آقا محمد اومد نزدیکم. گفت: بهتری؟ گفتم آره خیلی بهترم.هنوز یکم درد داشتم ولی خیلی خفیف بود.گفت ببین صنوبر. میخوام بهت یه چیزی بگم ولی نباید ناراحت بشی. من اولین فکری که اومد توی سرم این بود که حتما خانوادم طوریشون شده.گفتم نه ناراحت نمیشم. بگید. گفت ببین صنوبر.بچمون از دنیا رفته.ولی ناراحت نشو. آسمون که به زمین نیومده.دیگه ادامه حرفاشو نشنیدم. چشمام سیاهی رفت.ضعف کردم و به لرزش افتادم. زهرا خانم سریع رفت برام شربت قند آورد.یادمه فقط میگفتم خدایا بسه.خدایا چرا من؟ چیکارت کردم مگه؟ بی اختیار گریه میکردم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت_نهم
از حوض آبی به دست و صورتش زد و دوباره به سمت ما برگشت کنار من نشست و گفت چخبر ماهچهره خانم.شروع به حرف زدن کردم و از سرماخوردگی لیلی گفتم. حبیب به حرف هام گوش میداد و همراه بابا میخندید.
حرف هام که تموم شد حبیب رو به بابا کرد گفت خدا حفظش کنه حاجی چه شیرین زبونه. متوجه حرف هاشون نمیشدم و دوباره خودمو مشغول بازی با عروسکم کردم.
ساعتی بعد مامان بقیه رو برای ناهار صدا زد و همه دور سفره ای که از برنج خوش عطر ایرانی و فسنجون پر از گردو و سبزی خوردن تازه پر شده بود نشستیم. بعد از ناهار مامان برای حبیب توی یکی از اتاق ها رخت خواب انداخت و گفت حتما خسته ی راهی برو استراحت کن پسرم.
حبیب تشکر کرد و گفت ممنونم خاله جون خسته نیستم یه کم کنارتون میمونم بعد میخوابم.كنار حبیب نشستم ازش خوشم اومده بود از داداش های خودم مهربون تر بود به حرف هام گوش میداد و میخندید. لیلیو به طرفش گرفتم و گفتم تو عروسک نداری؟ حبيب خندید و گفت نه ندارم. گفتم میتونی با لیلی بازی کنی اصلا تو میتونی بابای لیلی باشی چون اون بابا نداره.حبیب که از خنده غش کرده بود لپمو کشید و گفت چقدر شیرینی تو دختر. سرمو پایین انداختم و وقتی دوباره بالارو نگاه کردم موهام توی صورتم ریخته بود. حبیب موهامو مرتب کرد و پشت گوشم زد و انگار تازه چشمش به لکه ی تیره رنگ روی پیشونیم افتاد.دستی روی لکه کشید و رو به بابا گفت اخی حاجی پیشونیش چی شده. قبل از این که بابا جوابی بده خودم حاظر جوابی کردم و گفتم اون ماهه ماه اومده روی پیشونیم. اخه وقتی توی شکم مامانم بودم یه شب ماه از اسمون رفته و چون مامانم دستشو به پیشونیش زده ماه اومده روی پیشونی من.دوباره صدای خنده ی همه بلند شد و مامان بود که قربون صدقم میرفت. مامان به نگاه متعجب حبیب جواب داد و گفت ماه گرفتگیه پسرم اون طوری براش تعریف کردیم که غصه نخوره.حبیب که تازه متوجه شده بود دوباره نگاهشو به من دوخت و گفت پس باید اسمتو میذاشتن ماه پیشونی چون روی پیشونیت یه ماه داری و این خیلی منحصر به فرده چون هیچکس دیگه روی پیشونیش ماه نداره.بابا با دقت به حرف های حبیب گوش میداد و بعد از تموم شدن حرفش گفت به نظر میاد سواد داشته باشی چند کلاس درس خوندی؟ حبیب سری تکون داد و گفت درسته حاجی تا همین امسال که بابام به رحمت خدا رفت مدرسه میرفتم ولی دیگه نمیتونم درس بخونم. بابام سری به نشونه ی تحسین تکون داد و گفت خوبه پس از حساب و کتابم سردر میاری؟حبیب گفت اره حاجی یه چیزایی بلدم. بابا خوشحال شد و گفت پس حساب و کتابارو هم میتونم دستت بسپارم.يعد از این که صحبت هاشون تموم شد حبیب برای استراحت به اتاق رفت. بابا به مامان نزدیک تر شد و گفت مریم پسره پسر خوبیه؟مامان با سرش حرف بابارو تایید کرد و گفت هرچی باشه دیگه شما تاییدش کردی پس معلومه که قابل اعتماده بابا جواب داد اره یه چیزی میدونستم که به خونمون اوردمش خرید اینا هرچی داشتی بسپردست حبیب نمیخوام خودت و دخترها زیاد از خونه بیرون برین. هر روز سر ظهر میفرستمش ناهار بگیره از این به بعد به پیمونه برنج بیشتر درست کن حبیبم حساب کن همون موقع که برای گرفتن ناهار میاد کاری داشتی بگو انجام بده.مامان تشکر کرد و به سمت اشپزخونه راه افتاد.به بابا نزدیک شدم و گفتم بابا داداش حبیب گفت اسمم چیه.بابا لبخندی زد و گفت ماه پیشونی.گفتم بابا میشه اسممو عوض کنیم دیگه بذاریم ماه پیشونی. بابا خندید و گفت نمیشه که دخترم اسم تو ماهچهره و حالا گاهی هم ماه پیشونی صدات میزنیم. از اون روز تا چند وقت ماه پیشونی از زبونم نمی افتاد و هر کی به خونمون می اومد کلی وقت براش توضیح میدادم که اسم من شده ماه پیشونی و این اسمو داداش حبیبم روم گذشته.حبیب چند روزی خونه ی ما موند و بعد از اون بابا براش توی مغازه جای خواب درست کرد و به اونجا نقل مکان کرد.حبیب هر روز سر ساعت دوازده برای گرفتن ناهار به خونمون می اومد و تا عصر چند بار دیگه خریدهای مامانو جور میکرد و براش می اورد.دیگه کم کم هممون بهش عادت کرده بودیم و به روز اگه ساعت از دوازده می گذشت و سر و کلش پیدا نمیشد مامان نگران میشد و پشت در منتظرش میموند.روزها گذشت و من بزرگتر شدم.هشت سالم شده بود که سر و صدای طاهره بلند شد.شوهرش معتاد بود و روزی نبود که طاهره رو کتک نزنه.طاهره از ترس شوهرش به خونه ی باباش پناه می آورد و از اون طرف بابام هم به خاطر قهر از خونه ی شوهر کتکش میزد و طاهره دست از پا دراز تر به خونش بر میگشت.یه روز که طاهره مثل همیشه با صورت کبود و دماغ و دهنی که خون ازش راه افتاده بود خودشو وسط حیاط انداخت ساعت دوازده ظهر بود و حبیب دم در منتظر بقچه ی غذای مامان بود.مامان با دیدن وضعیت طاهره قابلمه هارو ول کرد و دو دستی توی سرش زد.شروع به گریه زاری کرد و پشت سر هم شوهر طاهره رو نفرین میکرد.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_نهم
(توضیحی بدم و وارد جزییات بشم )اما جاریهام و برادرای منوچهر یکی از یکی گلتر بودن اونشب ناخودآگاه من صاحب هشت تا آبجی شدم یعنی جاریام و خواهرشوهرم و عزیزجون هم که مادرشوهرم بودبه منصور آقا هم همشون میگفتن آقاجان،منم که یه پیراهن سفید خریدم فقط موهامو شونه زدمویک گلسر کلیپسی که گل رُز بود پشت سرم زدم و یه مدادمشکی تو چشمم کشیدم ویه رژ کمرنگ هم به لبم زدم و اون شد آرایش من!اما بگماز منوچهر که یک کت شلوار سفید که اونزمان خیلی مد شده بود پوشیده بود ویک کراوات مشکی هم زده بود وخیلی قیافه اش تو اونلباس قشنگشدهبود واینم بگم که منوچهر خیلی بانمک بود ومن خیلی دوستش داشتم.
اون موقع ها قبل از شروع صحبت یه دفتر می آوردن و تمام شرط و شروط ها رو می نوشتن و یکنفر حالا یا از خانواده دوماد یا خانواده عروس اون رو با صدای بلند برای همه میخوند و همه هم میگفتن مبارکه و کار تمام میشد یادمه برای منم این کار رو برادر شوهر بزرگم سیاوش کرد و برای همه اون متن رو خوند همه دست زدن و بعدش انگار صمیمیتی بین همه ایجاد شد .نوار کاست رو توی ضبط گذاشتن و با آهنگ اسفند دونه دونه عروس میاد تو خونه همه شروع کردن به دست زدن و رقصیدن چقدر دلهامون خوش بود بعد همه می اومدن جلو منوچهر قر میدادن و ازش شاباش میخواستن ،ما یه اتاقمون تو در تو بود و همه تو همون اتاق جلوی پای هم نشستن جاریهام خوشحال بودن عزیز جون هم همینطور همش کِل میکشید بلاخره تو رقصیدن نوبت بمن رسید جاریام گفتن عروس باید برقصه خانم جون گفت خاک به گورم دیگه چی ؟ عروس حجاب داره ! مگه میشه جلو مردا …خدا مرگم بده دوره آخر زمانه ..آقام گفت مامردا میریم تو اتاق تکی ! تا شما راحت باشید .بعد همشون از اتاق رفتن بیرون .سریع آهنگی گذاشته شد منوچهر فقط تو اتاق مونده بود بلند شد دستم رو گرفت گفت پاشو مَلی جان و منم شروع کردم به رقصیدن حالا تو اون حال عزیز پولی رو از وسط سینه اش در آورد و اصرار داشت تو دهنم بزاره و من از اینکه پول رو تو دهن شخصی که می رقصید میزاشتن خیلی بدم می اومد گفتم عزیز جان بده دستم منوچهر آروم گفت بابا یه دقیقه بزار بعد بردار اما اصلا تو کَتم نمیرفت بلاخره همه متوجه شدن وشاباش ها رو بدستم دادن و منهم چه رقصی میکردم بیشتر موهامو میچرخوندم و منوچهر میگفت بابا بپا موهات میره چش و چالمون ،اونروز من رو ابرها بودم بعد با فریده رقصیدم دیگه حس حسادتم از بین رفته بود ولی فریده خوش قلب آرام آرام با من می رقصید و وقتی به شکمش نگاه کردم بخودم گفتم سال دیگه که ازدواج کنم حتما منم بار دار میشم و این ژست وقیافه های فریده رو برمیدارم خلاصه مامان واسه شام زرشک پلو با مرغ درست کرده بود یه کارگر هم آورده بود تا کمکش کنه .اونشب همه شامشون رو که خوردن با احساس رضایت از مهمونی از خونمون رفتن .تا همه پاشون رو از در بیرون گذاشتن خانم جون گفت آخیییی الهی شکر که رفتن قوم یأجوج مأجوج .ما همه خندیدیم خانم جون گفت منیژه به اینا رو مو ندی ،اندازه دونه های تسبیحنبزار برن فقط منوچل رو بگو بیا بقیه رو ول کن ،وای خدا خانم ….جون هیچوقت تلفظ اسم منوچهر از زبانش از یادم نمیره.
روزهای نامزد بازی من شروع شد منوچهر هرروز با موتور می اومد دنبالم ومیرفتیم میگشتیم .
بهم میگفت ملیحه چادرت رو بردار بامانتو روسری باش اینطوری سختت میشه خدای نکرده چادرت میره لای چرخ موتور برام دردسر میشه میگفتم نه همه آقامو میشناسن برام حرف در میارن اونم با ناراحتی میگفت گور باباشون من مثل کوه پشتتم کی میخواد برات حرف دربیاره ! انقدر اخلاق منوچهر خوب بود که دلم میخواست هرچه زودتر ازدواج کنیم وبریم سر زندگی خودمون .
از مهربونیاش که دیگه نگم براتون ! همه چی برام میخرید گاهی اوقات سر اینکه چیزی برام نخره بحثمون میشد میگفتم منوچهربرای چی انقدر ریخت وپاش میکنی بزار پولامون رو پس انداز کنیم برای پول پیش خونمون لازم داریم اونم میگفت فکرشو نکن خدا بزرگه درست میشه .
طلعت خانم؛ خونه خودش دو طبقه بود و عروس شیشمی دختر خواهرش بود ومشخص بود که اونو یه جور دیگه ایی دوست داشت البته از حق نگذریم اونم انقدر دلسوزش بود که طیبه دخترش هم مثل اون نبود پس در نهایت ما باید میرفتیم مستأجری .برادرشوهرام همشون خونه داشتن بجز یه دونه از اونها و منوچهر …تو اون سال که من سوم دبیرستان بودم مامانم خورد خورد برام جهیزیه میگرفت اینم بگم من خیلی جهیزیه آنچنانی نداشتم پدرم بقال بود ما وضع مالی خیلی خوبی نداشتیم اما الحمدالله محتاج هم نبودیم مامان وقتی میخواست برام رختخواب درست کنه خانم جون میگفت لحافدوز سر کوچمون رو صدا کن بیاد پنبه های تشک رو توحیاط خودمون بزنه و آستر بکشه من خودم رویه هاشون رومیدوزم خانم جون خیلی ذوق داشت .
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نهم
بخاطر همین فردای همون روز عزم رفتن کردم، برای خودم خوراکی گذاشتم و بقچه کردم! لباس پسرونه ای پوشیدم و صورتم رو هم پوشوندم و از خونه بیرون رفتم از اصطبل یکی از اسبا رو برداشتم و بی صدا اومدم
بیرون هنوز قدمی دور نشده بودم که صدای مش علی رو پشت سرم شنیدم: دزدی تو روز روشن؟کی هستی نمک به حروم!
برگشتم سمتش و پارچه رو از روی صورتم پایین کشیدم و گفتم: منم مشتی! میخوام برم بیرون، میشه به کسی نگی؟
ترسید و گفت: خانم این کارا چیه؟ خان بفهمه که خونم حلاله!
بحث کردم، خواهش کردم که بذاره و به کسی چیزی نگه، اونم ناچار قبول کرد! سوار اسب شدم و رفتم به سمت جایی که قبل تبریز رفتنم پیدا کرده بودم، یه کلبه چوبی نیمه فرسوده وسط جنگل بلوط!
برای چند ساعت خلوت کردن جای خوبی بود. افسار اسب رو به درخت بستم و از جوی آبی که رد میشد صورتم رو خیس کردم و رفتم تو کلبه، معلوم بود بعد من کسی نیومده، خودمو با جمع و جور کردنش مشغول کردم و بعد بقچه ام رو باز کردم و گازی به نون روغنیم زدم و با لذت قورت دادم! لقمه بعدی با شنیدن صدای پا و خنده چند نفر تو گلوم موند!
خنجر کوچیکی که داشتم رو بیرون کشیدم و آماده دفاع از خودم شدم! صداشون از پشت کلبه میومد، انگار اسبم رو دیدن که یکیشون گفت: مثل اینکه یکی این طرفاس! کلبه رو ببین، یه تعمیر لازم داره و بعدش میتونه یه استراحت گاه خوب باشه! یه نگاه به توش بندازیم؟
ترسیدم! سریع جمع شدم و پارچه رو کشیدم رو صورتم! نفسام به شماره افتاده بود! در کلبه با صدای قیژ مانندی باز شد! خن.جر رو گرفتم جلو روم و آماده دفاع بودم! در کامل باز شد و چشمم به مرد جوان و قد بلند رو به روم افتاد؛ قامتش شبیه مرد دیروزی بود که تو ماشین نشسته بود.
چاقو رو محکم تر گرفتم و اخم کردم! لباسای پسرونه ام با جثه ریز و ابرو های باریک شده ام که هنر دست آرایشگر بود تناقض داشت.
پسر تا متوجه ام شد دستاش رو بالا گرفت و گفت: مثل اینکه خلوت دوستمون رو بهم زدیم، یکمم عصبانیه!
پسر دیگه ای سرک کشید چشمام رو باریک کردم و با دیدنش تعجب کردم، دوباره با کسی که سر تا پامو به گند کشیده بود رو به رو شدم.
آب دهنم رو قورت دادم و گارد دفاعییم رو حفظ کردم، حسابی ترسیده بودم یه دختر در مقابل دو تا مرد زیادی ناتوانه هر چند که چاقو داشته باشه!
پسری که خودشو دیار معرفی کرده بود قدمی جلو گذاشت و گفت: نترس، ما کاریت نداریم فقط یه نگاهی به کلبه و اطراف میندازیم باشه؟
سرم رو تکون دادم و گوشه کلبه ایستادم و همچنان خنجر تو دستام بود. خودش و دوستش اومدن تو کلبه و مشغول نگاه کردن و نظر دادن در موردش شدن، تمام مدت خیره بودم که دست از پا خطا نکنن! دیار چرخی تو کلبه زد و به سمتم اومد، کمی با چشم های ریز شده نگاهم کرد و گفت: اهل همین روستایی؟
سر تکون دادم و کف دست آزاد و عرق کرده ام رو به لباسم فشردم، اضطراب داشتم و نفسام به تک و تا افتاده بود، دیار قدمی جلو گذاشت و گفت: دیروز با یه دختر تصادف کردم، لباساش کثیف شد قرار بود امروز بیاد و جبران کنم براش! اما نیومد تو اونو نمیشناسی؟
زبونم بند اومده بود و نگاهم به زمین بود، سوالش جواب نداشت! یعنی خودش جوابش رو میدونست، از پس پارچه ای که زده بودم رو صورتم هم منو شناخته بود.
درست رو به روم ایستاد و دستاش رو تو جیب شلوار خوش دوختش فرو برد و گفت: میشناسیش؟ شایدم خودشی چون اونم مثل تو گونه اش زخمی بود، چشماش میشی بود و ابرو هاش نازک!
نفسم بند اومد، چقدر خوب یادش مونده بود! من فقط ازش دو چشم مشکی یاد داشتم و بس!
بیشتر از قبل ترسیدم، حالا که فهمیده دخترم نکنه بلایی سرم بیارن؟
دوباره پرسید: خودشی نه؟ چرا حرف نمیزنی؟
میترسیدم دهن وا کنم و اگه شک دارن دخترم یقین پیدا کنن!
دستش رو بالا آورد و نزدیک صورتم کرد یک قدم عقب گذاشتم و با ترس نگاهش کردم اما نگاه اون جسور و مچ گیرانه بود!
دستش رو نزدیک دستمال رو صورتم کرد و قبل اینکه اینکه دستش بهش بخوره با چاقو مچ دستش رو خراش دادم! آخی گفت و دستش رو کشید،همراه با دستش پارچه ها آزاد شد و افتاد! نگاهی به صورتم انداخت و با درد گفت: دختره وحشی!آستین پیراهنش خونی شده بود و قلب من از ترس پر تپش میکوبید.
دوستش جلو اومد و با دیدن دستش با خنده گفت: چیشدی ؟ از یه دختر بچه کتک خوردی؟
_ببند دهنت رو افشار تا گل نگرفتم!
افشار: آخه مرتیکه خر واسه چی اذیتش میکنی که بزنه شل و پلت کنه؟ خوب شد؟ کتک خوردی حالت جا اومد؟
دست سالمش رو روی زخمش فشار داد و گفت: میخواستم دیروز رو جبران کنم که نذاشت!افشار: آره جون خودت؛ تو دختر میبینی از خود بیخود میشی اونوقت میخواستی جبران کنی؟
دیار: خفه! مگه همه مثل خودتن؟
افشار به سمت بیرون کلبه هدایتش کرد و گفت: ترسیده! با دو تا نره خر تنها شده، میخوای ناز و نوازشت کنه؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فیروزه
#قسمت_نهم
اما خوب این حرف رو فقط برای ارامش علي زدم چون میدونستم نمی تونم دیگه کاری بکنم .
طولی نکشيد که مباشر ارباب همراه راننده از روستا رسيدن تا ما رو برگردونن..مامان تمام مدت نگران بود ارباب بلایی سرمون نیاره ... و غر ميزد و بخاطر نقشمون سر زنشمون ميكرد علي بیچاره که تحمل این وضع رو نداشت از همون جا گفت یه ماشين میگیرم و برمیگردم پادگان .....ما هم به ناچار سوار ماشينى كه ارباب فرستاده بود شديم.. با سوار شدن به ماشین تمام ارزوهام تو وجودم کشته شد........ مباشر و راننده تو راه حتى يه كلمه حرف هم نزدن ..ترس تمام وجودم رو گرفته بود و نميدونستم قراره چه بلايي سرم بياد... وقت رسيدم روستا منتظر بودم كه به طرف خونه اربابی بریم اما مباشر ارباب که اسمش تقی بود گفت ما رو به خونمون بردند...و موقع پياده شدن رو به مادرم كرد و گفت خيلي براي ارباب عزيزيد كه مجازاتتون نكرد..از اين به بعد بيشتر مراقب دخترتون باشيد چون ديگه بخششى در كار نيست ..در ضمن تا روز عروسی چند نفر اطراف خونتون کشیک میدن تا ديگه فكر فرار به سرتون نزنه ... بدون اینکه چیزی بگم به اطراف خیره شدم ميدونستم ديگه هيچ راه فرارى ندارم.... وقتی از ماشين پیاده شديم بابا در خونه رو باز کرد و با ديدنمون با عصبانیت به طرفم حمله كرد .. چشمام رو بستم و چند تا سیلی محکمی پشت هم خوردم ..پرتم كرد رو زمين و میخواست بازم بزنه که مباشر ارباب تقی دستش رو گرفت و گفت چیکار میکنی اکبر ....تو مگه نمی دونی دخترت تا چند روز دیگه زن ارباب میشه و اگه بلای سرش بیاد ارباب میکشتت ،بابا بعد از شنيدن اين حرف رو زمين نشست و با چشماي به خون نشسته غرید و رو به من كرد و گفت :دختره نمک نشناس .. میخواستی تا اخر عمر منو بدبخت کنی اره ..و بعد رو به مادرم كرد و گفت تو چي زن ..براى چي عقلت رو دادي دست اين بچه ...در جواب حرفاى بابا هیچی نگفتم ..حقم بود ....من خودخواه بودم ..بابا راست میگفت اگه من فرار میکردم ارباب بابا رو به جای من مجازات میکرد .......
دو روز از فرارمون گذشته بود و من تو اتاق زندانى بودم ارباب پیغام داده بود با این فرارم از عروسی ديگه خبری نیست ... مامان خیلی گریه ميكرد و ميگفت كه دوست نداره تنها دخترش اینجوری خونه بخت بره ..به بابا ميگفت مگه اين دختر بيوه هست كه بدون ساز و دهل بره خونه شوهر.. اما برای منی که راضی به اين ازدواج نبودم نگرفتن عروسی غنیمت بود و خوشحال ترم ميكرد ... تو این دو روز خونه مون به وسيله افراد ارباب زیر نظر بود ..حتی وقتی بابا سر زمین میرفت یکی همراهش بود .. چقدر از همسایه ها خونه اومدن و منو برای فرارم مواخذه کردن هنوز حرف مادر شیرین تو گوشم زنگ میخورد :بعضیا لیاقت ندارن ...نمی دونم چرا ارباب کسی رو انتخاب کرده که عقل درست حسابی نداره ....مگه شيرين من چی کم داشت ..تازه با افتخار هم خونه ارباب میرفت و نوکری ارباب رو میکرد پوزخندی به طرز فکرش زدم ..اهی کشیدم ..کاش میشد این افتخار رو دو دستی تقدیم شیرین میکردم بالاخره روز موعود فرا رسيد با اشك گريه لباس هايي رو كه از خونه اربابى فرستاده بودن رو تنم كردم ...باجی با ماشين دنبالم اومد ...چه عروسى بی سر وصدایی ..حتی صدای نی و کل کشیدنم نبود ... موقع خداحافظي مامان رو خوب بغل کردم و عطرش رو به جون خریدم ..مطمئن بودم به این زودیا نمی بینمش .مامان در حالی که اشكام رو پاک میکرد شروع به نصیحت من کرد ..دخترم تو رو خدا اونجا باكسى لجبازی نکن ...مواظب خودت باش ..تو روى ارباب و مادرش واينسا ... من رو از حال خودت بي خبر نذار ...براي اينكه بيشتر از اين غصه نخوره ...با کمال میل حرفاش رو به جون خریدم ... برای خداحافظی پیش بابا رفتم ..اما بابا روش رو از من گرفت ... بي توجه به رفتارش دستش رو بوسيدم و با بغضى كه داشت خفم ميكرد سوار ماشين شدم ..راننده حرکت کرد اما من تا اخرین لحظه که خونمون دیده میشد از شيشه پشت ماشين به خونه چشم دوخته بودم ...لحظه اخر چشمم به مجیدافتاد ..با دیدنش یاد حرف بابا افتادم "شانس اوردی که باباى مجید حرفاتون رو شنيده بود و به من خبر داد و منم سريع ارباب رو خبر كردم تا جلوتون رو بگيره ...وگرنه اگر رفته بودي من بدبخت میشدم "باباى مجید یه معتاد بدبخت بود که با لو دادن ما کلی پول از ارباب گرفته بود ... نفسم رو بیرون دادم و تو دلم چند بار لعنتش كردم .. .کاش سرنوشت اينكار رو با من نميكرد و قسمت من اين نبود ..
نگاهم رو به جلو دوختم و سعي كردم قوي باشم و جلوى اشكام رو بگيرم ..وقتى به خونه اربابی رسيديم حس کردم تمام وجودم از ترس ناشناخته ای لبریز شد ....اما با خودم گفتم من نباید شکست بخورم ....دستام رو مشت کردم تا جلوی لرزش بی موقعشون رو بگیرم ..از اين همين اول نبايد وا ميدادم ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_نهم
اخمام رفت تو هم و گفتم که من قصد دارم درس بخونم حالا ببینیم بعدا چی میشه مادرش هم گفت انشاالله که هرچه خیر و صلاحته پیش بیاد
خلاصه همه چیز عالی بود مادر داماد پزشک بود و و الحق که زن فهمیده و باشعوری بود از رفتارش میشد فهمید که چقدر زن دانا و با ادبی هست با همه مهربون بود و الفاظ بسیار زیبای برای مهمون ها به کار می برد...
داماد بسیار شیک پوش بودو خوش تیب
با دیدن آن همه عظمت و زیبایی سرم درد گرفته بود ..واقعا می خواستم همون موقع برم حشمت رو پیدا کنم و بگم بیا خواستگاریم و منم ازدواج کنم اصلا نمی فهمیدم که حشمت نمیتونه همچین مراسمی برای من بگیره.. تو عقدمینا دوتا خواستگار پیدا کردم که مادرشوهر مینا اومد جلو و گفت دخترم من اینا رو تایید می کنم...یکیشون داماد پزشک و یکی دیگه هم داماد فرشفروش...
گفت میدونم که خوشبختت می کنن..
ولی از اونجایی که من دوست نداشتم کسی بیاد خواستگاریم و حشمت رو از دست بدم و از این میترسیدم که مادرم بشنوه و زود قبول بکنه با لحن تندی گفتم من که گفتم قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم دیگه نشنوم کسی ازم خواستگاری بکنی...
آنقدر تند حرف زدم که مادرش ناراحت شد و گفت باشه باشه دخترم هرجور خودت صلاح میدونی اون لحظه نمیدونستم که دارم با زندگیم چه بازی بزرگی میکنم...
وقتی از عقد مینا برگشتم کاملاً عصبانی بودم و عصبانیت کاملاً تو صورتم دیده می شد،مادرم گفت چی شده چرا انقدر عصبانی هستی گفتم هیچی شکمم درد میکنه دوست نداشتم که بدونه خواستگار داشتم چون اگر می فهمید که خواستگار دارم فوری قبول میکرد ...
گفت دخترم تو هم یروزی عروس میشی ومثل مینا عقد میکنی مطمئن باش که بهترین ها در انتظارته.. بهترین خواستگار بهترین پسر فقط کافیه یه کم صبر کنی و حوصله داشته باشی..
ازاینکه همه مینا رومیزدن به سرم عصبی میشدم...
گفتم مادر من کی میخواد حالا ازدواج بکنه من فقط به فکر درس خوندنم،گفت اشکال نداره هرچیزی به وقتش خوبه انشالله هم درستو میخونی هم ازدواج می کنی ...
بی بی هم از اون طرف گفت آره دخترم من اگه عروسی تو رو هم ببینم دیگه هیچ آرزویی ندارم راحت سرمو میزارم زمین و میمیرم..
مادرم از اون طرف گفت خدا نکنه شما رو از دست بدیم شما بزرگ این خونه هستی ...
خلاصه دو سه روز گذشت حشمت به دیدن من نیومده بود اون روزهایی که مراسم داشت با آشپز میرفت سرکارو دنبال من نمیومد هر وقت که بیکار بود دنبالم میومد...
بعد از دوسه روز اومد.
گفتم حشمت پس چرا نمیای خواستگاری
گفت پروین فعلا من که پولی ندارم بزار یکم پولمو جمع کنم بعد بیام ...گفتم نمیخوام پول جمع کنی من با بی پولی تو هم زندگی می کنم فقط بیا منو بگیر..گفت چیه چی شده نکنه خواستگاری چیزی داری؟؟
یه لحظه به ذهنم اومد که بهش بگم خواستگار دارم تایه حرکتی به خودش بده..
گفتم آره اتفاقا یه خواستگار دارم که خیلی خوب و پولداره می خوام باهاش ازدواج کنم..
اخماش رفت تو هم و گفت خیلی بی وفایی این همه قول و قرار با یه خواستگار از بین رفت؟گفتم دیگه چقدر صبر کنم آقام اجازه نمیده اصرار داره که با همین خواستگارم ازدواج کنم فکراتوبکن اگر واقعا منو میخوای تا آخر همین هفته بیا خواستگاری...
گفت پروین خانواده ی من روستا هستن تا برم و بیارمشون میشه هفته ی دیگه...
گفتم باشه حالا اشکالی نداره ولی بیشتر از دو هفته طول بکشه دیگه منو از دست میدی..
حشمت یکم رفت تو فکر و گفت من فردا میرم پیش خانواده و باهاشون صحبت می کنم و بهت خبر میدم که کی میاییم خواستگاری..
از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم واقعا فکر نمیکردم که به این زودی و آسانی قبول کنه که بیاد خواستگاری..اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم همون جا بغلش کنم ولی دیگه وسط کوچه بودو نمیشد ...
با خوشحالی رفتم سمت خونمون مادرم پرسید که امروز چی شده انقدر خوشحالی گفتم هیچی درسام خیلی خوب پیش میرن ،برا همین ...
مادرم هم دعا کرد و گفت انشالله همیشه درسات به خوبی پیش بره ..
واقعا الان که به گذشته فکر می کنم نمیدونم من چه کمبودی داشتم که به محبت شخصی مثل حشمت روی مثبت نشون دادم ..
همه چیم خوب بود خانواده ی خیلی خوبی داشتم نه جنگ، نه دعوا نه بی محبتی.. تنها چیزی که تو خونمون خیلی دیده می شد کم صحبتی آقام بود ...
البته اون زمان بیشتر آقایون اینطوری بودن و دوست نداشتن تو خونه زیاد حرف بزنن برخلاف بقیه آقایون که نامهربون بودن و غیرتی...
آقاجون من اصلاً غیرتی و نامهربون نبود یادم نمیاد که چیزی خواسته باشم و جواب رد شنیده باشم ولی باز هم من احمق بودم و خوشی زده بود زیر دلم ..
خلاصه روزها رو می شمردم تا حشمت برگرده و بیاد خواستگاری...چند روز بعد بود که درخونمون زده شد معمولا بعد از ظهرها کسی به خونمون نمیومد هرکس می اومد از قبل خبر میداد که قراره بیاد خونمون مهمونی..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_نهم
مثل همیشه دستش پر بود...
چند کیلو گوشت و مرغ و برنج و روغن و کلی چیز دیگه...
گفتم: آقاجون چرا انقدر زحمت میکشید آخه خود فرهاد میخره دیگه...
چه دروغ بزرگی گفته بودم فرهاد از اول ازدواجمون یه تکه نون واسه این خونه نخریده بود...
پدرم گفت: بابا جان فرهاد کجاست؟
گفتم: سر کاره آقاجون...
گفت: ولی تو بازار نبود هرسری هم میام نیست...
سر به زیر انداختم و گفتم: زیاد پاپیچش نمیشم لابد کار دیگه ای گرفته برای رونق زندگیمون...
آقاجونم گفت: اعظم بیا بشین بابا کارت دارم...
رفتیم و نشستیم...
آقاجونم گفت: بابا جان هنوز چشم فرهاد دنبال خواهرته؟
اشک چشام جلوی دیدم رو تار کرد ولی خودمو کنترل کردم...
چیزی نگفتم که آقاجونم از سکوتم گفت: اوف بر من کاش از همون اولش با ازدواج هیچکدومتون با این پسر موافقت نمیکردم...
میخوای طلاقتو بگیرم بابا؟
نه من فرهاد رو دوست داشتم حتی اگه پیشم نبود همینکه اسمش تو سه جلدم بود کافی بود...
محکم گفتم: نه آقاجون...
پدرم سکوت کرد و گفت: من دخالت نمیکنم ولی این زندگی ارزش نداره من فکر میکردم فرهاد خوشبختت میکنه ولی شرمندت شدم دخترم...
با لحنی گرفته گفتم: آقاجون نباید منو وادار به ازدواج با خواستگار خواهرم میکردید که نتیجه بشه این الانم من وابسته فرهاد شدم و نمیتونم ازش جدا شم...
من وابسته تک تک اجزای این خونه ام پس ازم نخواین ازش جدا شم...
پدرم هوفی کشید و گفت: دخترم هرجور صلاحته خودت تصمیم بگیر نمیدونم چرا دلم به آینده روشن نیست...
خواستم بگم کاش دلتون رو اولش روشن میکردین نه الان که کار از کار گذشته...
ولی چیزی نگفتم تا آقاجونم ناراحت نشه...
آقاجونم بلند شد که بره موقع رفتن گفت: دخترم چرا نمیای خونه مادر و خواهرتو برادرتو ببینی؟
لبخندی زدم و گفتم: اونا منتظر من نیستن شاپورم چند باری اومده دیدنم...
پدرم دیگه چیزی نگفت و با دلی گرفته از خونم رفت...
دوباره تنها شدم...
گرامافون رو زدم و آهنگ الهه ناز بنان رو گوش دادم...
من الهه ناز کی بودم؟
چرا کسی نزدیک من نمیشد؟ چرا هیشکی منو نمیخواست؟ دلم کمی دوست داشته شدن میخواست حتی به دروغ...
دوباره تنها غذا خوردم و تنها میوه قاچ کردم...
سر جام دراز کشیدم و خوابم نمیبرد...
صدای در خبر از اومدن فرهاد میداد...
در اتاق به آرومی باز شد و طبق عادت همیشه بالشتشو برداشت و رفت جای دیگه بخوابه...
از کنار من خوابیدن حالش بهم میخورد و من تشنه ی آغوش فرهادی بودم که عاشق خواهرم بود گاهی آرزو میکردم من اقدس بودم...
چند روزی گذشت و اونروز فرهاد زود به خونه برگشت...
از تعجب نه میتونستم حرف بزنم نه سوالی بپرسم...
با اخم دنبال لباس میگشت...
پیراهنشو پرت کرد سمتمو گفت: صافش کن شب مسئول بدبختی من دعوتم کرده خونشون؟
با تعجب پرسیدم: کی؟
گفت: مسئول بدبختیم پدرم...خودتم آماده شو دستور داده با هم خونم برم...
الته اون گفت با خانومت بیا دیگه نمیدونه تو هم خونه منی نه خانومم...
هم خونه رو جوووری گفت که بهم بفهمونه من هیچ گاه نمیتونم تو قلبش نفوذ کنم...
لباسشو آماده کردمو خودمم آماده شدم...
یه کت و دامن سبز لجنی با جوراب کرم پام کردم و موهام رو ساده دورم رها کردم...
آرایشم خلاصه شد تو یه سرمه ساده و رنگی که به لبم زدم...
بعد از آماده شدنم فرهاد رو که اونجوری خوش پوش دیدم دیوونه تر شدم...
کت و شلوار کرم رنگش فیت تنش بود کراوات زرشکی که زده بود آقا بودنش رو بیشتر نمایان میکرد...
اشکم داشت درمیومد مطمئن بودم امشب خانواده پدریم هم دعوت بودن و من از بودن اقدس احساس خطر میکردم...
بالاخره آماده شدیم و به سمت خونه پدر فرهاد که طبقه بالای خونه ما بود حرکت کردیم...
خونشون با خونه ما فاصله ای نداشت ولی کسی به دیدن من نمیومد...
میدونستن پسرشون خونه پیدا نمیشه باز جلوش رو نمیگرفتن انگار من محکوم شده بودم به زندگی اجباری توی اون خونه...
وقتی رفتیم بالا هیچکس منو تحویل نگرفت جز پدر فرهاد...
در رو که زدیم مادر فرهاد با عجله در رو باز کرد و دهنمو باز کردم با لبخند سلام کنم که دوید سمت آشپزخانه و گفت: ایوای دیر شد الان اقدس جون و طوبی جون میرسن...
میدونستم عمدا داره اینکارارو میکنه...
حتی جواب سلامم رو هم نداد...
با دلی شکسته رفتیم داخل خونه...
پدر فرهاد منو در آغوشش کشید و سرم رو بوسید...
هنوز جا نگرفته بودیم که در زده شد...
قلبم به تپش افتاد و منتظر عکس العمل خانواده فرهاد با اقدس بودم...
اول از همه پدرم داخل شد و باهاش روبوسی کردم ولی پشت سرش مادرم با اقدس و شاپور داخل شدن...
شاپور هم کنارم اومد و دستم رو آروم فشار داد و پشتمو نوازش کرد...
انگار میدونست تو دلم چی میگذره...
مادر فرهاد اقدس رو سفت بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت...
مادرم هم با مادر فرهاد خوش و بش کردن و سمت ما اومدن...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_نهم
و دیگه سکوت محض، خدایا نکنه منو همین طور اینجا رها کردن تا بمیرم .اصلاً با من چیکار دارن ؟خدایا ایلخان رو برسون ، می دونم اون می تونه پیدام کنه.
اما خیلی زیاد طول کشید و من به همون حال اونجا نشسته بودم ، هوای ماشین به خاطر آفتابی که از شیشه می تابید گرم شده بود و من که در مقابل گرما طاقت نداشتم دیگه گریه ام گرفته بود و اشک دستمال روی چشمم رو خیس کرد ، سرمو می کوبیدم به پشتی صندلی تا شاید بتونم دستمال هایی که روی چشم و دهنم بسته بودن باز کنم.
اون لحظات سخت رو هرگز فراموش نمی کنم ، بالاخره یکی در ماشین رو باز کرد و نشست .
و با روشن شدن ماشین فهمیدم دوباره می خوایم حرکت کنیم ، این بار فقط چند دقیقه راه رفتیم و دوباره ایستاد. صداهایی می شنیدم، گوش می دادم ، انگار صدای پای اسب بود ، قلبم به تپش افتاد،
نزدیک شد و از کنارمون رد شد صدای چرخ و همهمه ، و سکوت، چند تا ماشین هم نزدیک شدن و دور شدن .
ولی کسی حرفی نمی زد ، و چند دقیقه بعد با یک ترمز شدید نگه داشت و این بار ، در ماشین باز شد و یک مرد بازوی منو گرفت و گفت : بیا پایین
احمق نبودم و می دونستم که مقاومت هیچ فایده ای نداره، باید می رفتم ببینم چی در انتظارمه در حالی که به شدت ترسیده بودم و بدنم می لرزید و ضربان قلبم تند شده بود اما این ترس رو توی قفسه ی سینه ام نگه داشتم و با همون حالت پیاده شدم ..
مرد بازوی منو رها نکرد و با خودش برد .
یک جا ایستاد و گفت جلوی پات پله است نخوری زمین .
پاتو بلند کن بزار بالا ، فارسی بلدی ؟ فهمیدی چی گفتم ؟
جواب ندادم و پامو بلند کردم و از پله ی کوتاهی بالا رفتم ، بازوی چپم خورد به یک چیز سخت و درد گرفت ،یکم دیگه منو برد و ایستادیم.
یک نفر دیگه اونجا بود، صداشو شنیدم که گفت : کسی که ندید ؟ همه رفته بودن ؟
مرد گفت : بله قربان هیچ کس ندید ، حالا می خواین چیکار کنین ؟
گفت : کارمون رو شروع می کنیم . این دختر مثل خورشید گرم و مثل ماه زیباست چشمش رو که باز کنی می فهمی چی میگم، هیچ مردی در مقابلش نمی تونه تاب بیاره ، من در کنارم همچین زنی رو می خوام . اینا ترکن ، فارسی بلد نیستن ، شبیه فرنگی هاست .
یک مدت بگذره روش کار کنیم آداب و رسم یادش بدیم بعد میگم از فرنگ آوردمش و اینطوری از همه ی زن های اشرافی سر تر میشه .
حالا فخر الدوله می فهمه که دست رد به سینه ی چه کسی زده . چشمش رو باز کن،
چشمم رو باز کرد و بعد دهنم رو اما هنوز دستم بسته بود نگاه کردم ، هیچ وقت نشده بود من وارد یک خونه بشم از دور دیده بودم نمی دونستم توش ممکنه چطور باشه ،
با تعجب به اطراف نگاه کردم مردی دیدم که داشت میومد جلو ، فوراً اونو شناختم همون قزاقی که مهمون آتا بود و منو با انگشت نشون داد و سیبل قیتونی اونو به خاطر داشتم،
اون زمان اغلب مرد ها سیبل های پر پشت و بلندی داشتن، برای همین فوراً یادم اومد ..
در حالی که لبخندی روی لبش نقش بسته بود و سرشو به علامت رضایت تکون می دادگفت : به به ، مثل یک تابلوی نقاشی زیبا و بی نظیر
و از روی میز یک چاقو برداشت و اومد جلو و در حالی که طناب دور دستم رو می برید ادامه داد ، منو ببخش که مجبور شدم تو رو اینطوری بیارم اینجا.
در حالی که وجودم از حرص و غیظ پر شده بود و دلم می خواست فریاد بزنم، با خودم فکر کردم، ای سودا الانه که باید ثابت کنی شجاع و دلیری همون طور که آتا بزرگت کرده ، روشو سیاه نکن.
ضعف نشون نده وگرنه تو رو له می کنن .
محکم پرسیدم : برای چی منو آوردین اینجا ؟
گفت : می فهمی؟ عجب! تو فارسی بلدی ؟ خوبه، خیلی خوبه ،گفتم توی ایل ما همه فارسی بلد هستن ، آقای تو کیه ؟چطور به خودش اجازه داده دختر سردار قشقایی رو بدزده ؟
ایل ما اینجا رو با خاک یکسان می کنه ، نمی ترسه ؟
سری تکون داد و گفت : خدا به داد برسه زبونت هم که درازه ،گفتم : و وقاحت تو بیشتر ، بگو آقای تو کیه ؟ رضا خان؟ اون دستور داده منو بدزدی ؟
خندید و نگاهی از روی هوس به سر تا پای من انداخت و گفت :وای ، وای ، خیلی خودت رو آدم مهمی می دونی ؟ رضاشاه پاشاده ایرانه ، وقت برای دزدیدن یک دختر دهاتی نداره.
گفتم : من دختر قشقاییم از قزاق نمی ترسم و بهت نشون میدم که چقدر مهم هستم وقتی این خونه رو روی سرت خراب کردم می فهمی ، زود باش منو برگردون به ایلم، به درد تو نمی خورم .
من هرگز از تو فرمون نمی برم و اون چیزی که می خوای نمیشم . با تو راه نمیام ، من شوهر دارم ، تو زن شوهر دار رو دزدیدی ،
اگر رضاخان این کارو نکرده باشه میرم و از تو شکایت می کنم ، زن قشقایی هر زنی نیست.
چنان قهقهه ای سر داد که صداش توی سرسرا پیچید و با همون حال گفت : وای ، تو چقدر احمقی ! یک دهاتی به تمام معنا ، شنیدی صفر علی ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_نهم
خانم آرایشگر گفت:مستقل شدن مگه فقط ازدواجه..؟؟؟؟
گفتم:تو که اینجا زندگی میکنی قطعا میدونی که اهالی این شهر مخصوصا بابای خودم، اجازه نمیدند دخترا تا زمانیکه مجردند جداگانه زندگی کنند وگرنه یه خونه اجاره میکردم وبا بچه ها میرفتم اونجا……..خب حالا خواستگار کیه؟؟؟
خانم آرایشگرگفت:صاحبکار داداشم که یادته؟؟؟؟؟؟
گفتم:خب اره….اونکه متاهله….
گفت:برای خودش نه …...خانواده ی یکی از آشناهاش دنبال یه دختر خوب میگشت که صاحبکار داداشم به من گفت و من هم تورو بهشون معرفی کردم …….داداشم به من گفته تا از بابات اجازه بگیرم که بیاند خواستگاری……..
گفتم:شغلش چیه؟؟چند سالشه؟؟
گفت:اسمش مهدی و ۲۵سالشه و توی شرکت کناف کاری مشغول به کاره و میگند ماهی ۵/۵میلیون حقوقشه…….بنظرم خوبه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:نمیدونم!!!باید ببینم بابا چی میگه……؟؟؟؟؟؟؟
خانم آرایشگر گفت:زنگ میزنم و بهش میگم و آخر هفته قرار میزارم….انشالله که خوشبخت بشی………..
ته دلم خوشحال شدم ،،آخه تو خونمون الهه خیلی اذیت و حتی بعضی شبها از خونه بیرونم میکرد……..
اون روز با خوشحالی برگشتم خونه و کل خونه رو تمیز کردم و شام پختم ،،،،البته کار هر روزم بود اما اون روز اساسی کار کردم تا وقتی مهمونا میاند خونه و زندگیمون تمیز باشه……
خانم آرایشگر قرارها رو با بابا گذاشت و بالاخره روز خواستگاری رسید…..
اون شب یه کم ارایش کردم و لباس مناسب هم خودم پوشیدم و هم به خواهر و برادرم که مثل بچه هام میموندند پیشنهاد دادم تا بپوشند و مرتب باشند…..
از حالتهای و رفتار الهه مشخص بود که خیلی ناراحته ولی بخاطر بابا حرفی نمیتونست بزنه…………
با خودم گفتم:نمیدونم چرا راضی نمیشه ازدواج کنم و از اون خونه برم تا راحت شه،،؟؟؟؟خب معلومه بخاطر اینکه تمام کارای خونه با منه و اون فقط خانمی میکنه…..کل پول بابا هم دستشه و هر جور دلش میخواهد خرج میکنه و منو فقط برای کارکردن میخواهد…….
مهمونا اومدند…..من داخل اشپزخونه نشسته بودم و بچه ها خبرارو بهم میرسوندند تا اینکه گفتند چایی ببرم…..
بار اول نبود که خواستگار میومد پس دستام نمیلرزید و خیلی راحت مثل همیشه که برای مهمونا چای میبردم رفتم داخل پذیرایی و از بزرگترا شروع تعارف کردم……..
نوبت مهدی رسید….سرش پایین بود که گفتم:بفرمایید…..
مهدی با صدای من سرشو بلند کرد و یه نگاه عمیقی به چشمهام کرد…..من هم همون چند ثانیه چهرشو از نظرم گذروندم…..
مهدی یه پسر چشم و ابرو مشکی بود که چون فاصله ی بین چشم و ابروش کمه بنظر اخمویی میومد…….
چهره ی متوسطی داشت…..برای من مهم سرو سامون گرفتن بود بخاطر همین تیپ و هیکل و قیافه اهمیت برام نداشت پس زیاد بهش دقت نکردم………..
اون شب اونا منو دیدند و ما هم مهدی رو دیدیم و بدون حرفی رفتند…..یعنی باید منتظر پسند و جواب اونا میشدیم…..
فردا مادر مهدی زنگ زد به خانم آرایشگر(پریا خانم) و نظر مثبتشونو اعلام کرد و گفت:پسرم پسندیده و ما هم مخالفتی نداریم اگه اجازه بدید یه شب بیاییم تا حرفهای اصلی رو بزنیم….
خیلی زود قرارها گذاشته شده و اومد خونمون……
جلسه ی دوم بابا اجازه داد تا با مهدی داخل یکی از اتاقها صحبت کنیم البته با حضور یکی از عمه هام و پریا خانم……
مهدی وارد اتاق شد و نشست…..هر چی منتظر شدم تا سر صحبت رو باز کنه حرفی نزد و همینجوری سرش پایین بود به گلهای فرش نگاه میکرد….
عمه با اشاره گفت:تو شروع کن….
من شروع کردم واز موقعیت وکار و خانواده ام گفتم اما همچنان مهدی لام تا کام حرف نزد….
حوصله امو سر برد و گفتم:اقا مهدی !!شما هم یه حرفی بزنید….شرط و شروطی ،،ندارید؟؟
مهدی زبون باز کرد و گفت:نه….نه من حرفی ندارم ،،هر چی شما بگید قبوله،،،
عمه گفت:خب پس بریم پیش بقیه…..
خوشحال شدم و ته دلم گفتم:چه پسر حرف گوش کن و خوبی……
خلاصه اون شب جواب مثبت رو دادیم و شوهر عمه ام گفت:پس بسلامتی مبارکه….
همه دست زدند و حرفهای اولیه زده شده و بابا مهریه رو ۱۹مثقال طلا و یه حج تمتع عنوان کرد واونا هم با اکراه قبول کردند و قرار گذشتند تا جمعه جشن نامزدی بگیریم…
فرداش یادمه روز دوشنبه بود…، مهدی اومد دنبالم تا بریم برای خرید که بابا اجازه نداد و گفت:شما هنوز محرم نیستید و تا عقد نکنید اجازه نمیدم..
مهدی و خانواده اش مجبور شدند خودشون برند بازار و برای من یه انگشتر نشون و لباس کردی و غیره خریدند تا جمعه با خودشون بیارند….
اون چند روز خیلی خوشحال بودم و ذوق داشتم و همش با خواهر و برادر و عمه ها راجع به روز جمعه وجشن و نامزدیم و خرید و عیره حرف میزدیم وخودمون اماده میکردیم…
یه روز مونده به نامزدی یعنی روز پنجشنبه عمه زنگ زد به مادر مهدی و بعداز سلام واحوالپرسی گفت:برای مراسم شما رسمتون چیه؟؟؟رسم ما اینطوری که کل خرج روز نامزدی یعنی وسایل پذیرایی مثل میوه و شیرینی و غیره به پای داماده…
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_نهم
_بعدش اینجا میمونیم دیگه مگه نه ؟
تای ابروش رو بالا آورد و گفت :
_این یعنی جوابت مثبته ؟
بازی با طرف مقابلش رو بلد بود ...
_نه فقط میخوام بدونم ..
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_هر وقت جواب مثبت دادی میگم ....
اخمی کردم و بغض گلوم رو گرفت :صورتم رو طرف دیگه گرفتم و با صدایی لرزون گفتم :
_بابام همیشه میگفت تو از بقیه بچه هام عاقل تری ،حتی میگفت هیچ وقت نمیزارم از پیشم بری ...
قطرهاشکی از گونم پایین اومد و سرم رو بالا گرفتم تا بیشتر از رسوا نشم ...
از روی تخت بلند شد و روبروم ایستاد و جلوي پام تقریبا زانو زد و چونم رو گرفت ...
از روی تخت بلند شدم و روبروم ،جلوي پام تقریبا زانو زد و چونم رو گرفت و گفت :
_هیچ وقت واسه چیزای کوچیک گریه نکن !
دستش رو پس زدم و گفتم :
_دور شدن از خانواده و به کاری مجبور شدن به نظر شما چیز کوچیکیه؟
دستشم رو به زانوش تکیه داد و انگشت سبابه و اشاره رو به هم مالید ...
حتی حرکاتش هم برام تازگی داشت...
لبش رو تر کرد و گفت :
_من تو رو مجبور به کاری نمیکنم فقط پیشنهاد یه زندگی بهتر رو بهت میدم !
تای ابروم رو بالا دادم و گفتم :
_یعنی میگی واسه چیزی که ندیدم سر زندگیم قمار کنم ؟
تک خنده ای کرد و بلند شد از روی زمین
دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت :
_زرنگتر و باهوش تر از چیزی هستی که فکر میکردم !
به تبعيت از خودش ایستادم و گفتم
_شاید به خاطر اینکه خونه ننشستم و رفتم مدرسه و چهار تا کتاب خوندم ...
سری تکون داد و نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :
_خب حرف آخرت ؟
کتش رو از روی شونم برداشتم و روبروش گرفتم و گفتم :
_تا الان که بریدن و تنم کردم واسه بعدش هم نظری ندارم !
_یعنی اجازه میدی بزرگترت تصمیم بگیره ؟
کت رو ازم گرفت دستم رو دور خودم حلقه کردم و گفتم :
_چاره ی دیگه هم دارم ؟
شونش رو بالا انداخت و گفت
_بهت حق انتخاب میدم ...
افتخار اینو بهم میدی که در کنارم سالهای باقی مونده رو زندگی کنی ؟
در نهایت بتول خانم کِل کشید و گفت
_از قدیم گفتن سکوت علامت رضایت هست
مبارک باشه ایشالا ..
مامان هم خرسند کل کشید و مبارک باشه ای گفت .. انگار اون از همه بیشتر خوشحال شده بود به هر حال دومادپولدار و از خانواده با اصل و نسب گیرش اومده ...
هیچیِ هیچی که نباشه بساط پز دادن یک هفته مامان تو محل جور شده ....
جلو رفتم و سر جای قبلی نشستم که بتول خانم جعبه کوچک مشکی رنگی از داخل کیفش در آورد و گفت :
_اگه اجازه بدید این نشون رو دست عروس قشنگم کنم ....
مامان اختیار داریدی گفت و به من اشاره کرد جلو برم ... بتول خانم انگشتر رو دستم کرد و پیشونیم رو بوسید ...
طبق رسم هم دستش رو جلو و منم دستش رو بوسیدم ....
دست پدر راشد هم همینطور ،شیرینی رو که پخش کردن و خورده شده بابای راشد گفت:
_حاج خانم با اجازه شما و برادراش ما یه صیغه ی محرمیت هم فعلا امشب بینشون بخونیم تا اگه جایی رفتن نقل و نبات دهن اینو اون نشن مشکلی هم پیش نیاد ...
نیم نگاهی به شهاب انداختم انگار الان آروم تر شده بود ،در نهایت گفت:
_مشکلی نداره بفرمایید ..
بتول خانم رو به من گفت:
_دختر بیا اینجا پیش شوهرت بشین !
ابروم رو بالا انداختم ،شوهر!
چه واژه ی عجیبی.... حلقه ی نشون تو دستم سنگینی میکنه که واژه ی شوهر هم انداختن گردنم ،به یقیین که مسئولیت سنگینی هست ....
بیشتر موندن رو جایز ندونستم و به سمتشون رفتم و با فاصله کنار راشد نشستم ...
اما خود راشد نامردی نکرد و به من نزدیک تر شد ...
نفس کلافم رو بیردن فرستادم که پدرش دفتر کوچکی از جیب داخل کتش بیرون آورد و خطبه های عربی رو خوند ،و در آخر با گفتن قَبِلَت، من و راشد زن و شوهر شدیم
حس عجیبی بود ....
حس که وصف کردنش احتیاج به دایره لغت قوی داشت....
در نهایت با تعیین کردن مهریه و مشخص کردن تاریخ عروسی که دقیقا دو هفته دیگه بود اون شب به پایان رسید و خانواده شوهرم رفتن !
بعد از مراسم خاستگاری دیگه مامان نزاشت برم مدرسه...
اونموقع مشکل شهاب و علی رو داشتم اینبار مامان ...
میگفت تو دیگه شوهر کردی لازم نکرده بری
هر وقت رفتی خونه شوهرت اگه اجازه داد برو ....
روز اول چیزی نگفتم گذاشتم پای هیجانش هیچی نباشه مامان بیشتر از من ذوق داشت ،
روز بعد وقتی که داشت گلدوزی های جهازم رو میکردم کنارش نشستم و گفتم :
_مامان ...
بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت _دیگه چیه ؟
نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم :
_مامان اصلا من همون روز به راشد حرف زدم گفتم دوست دارم برم مدرسه اونم گفت موافقه خودمم حمایت میکنم ازت ...
خب میزاره دیگه....
الان من چیکار کنم تو خونه بی آر نشستم به در و دیوار نگاه میکنم فقط ...
نیشگونی از پام گرفت و گفت :یعنی چی بهش گفتم ور پریده ..
از همین الان هنوز خونش نرفته نشینی زیر گوشش شرط و شروط بزاری بگی اینو میخوام اونو میخوام ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_نهم
_:شراره ...شراره جان ..
با ترس و لرز رفتم پیشش ..
_:برای شوهرت صبحونه دوتا تخم مرغ نیمرو کن ..
_:چشم ..
_:ای قربونت بشم ...تا من آبی به صورتم میزنم بپز ..
سریع رفتم نیمرو درست کردم سفره خوشگلی چیدم و حبیب اومد نشست..
نگاهم رو زمین بود.
_:دیشب من حالم خوش نبود. .ببخشید.
از شنیدن حرفش کمی ته دلم آروم شد. این خیلی خوب بود که داشت ازم معذرت خواهی میکرد.
سکوت کردم..
_:بیا نزدیکتر.حالا بخند
بزور براش لبخند زدم .
_:سعی میکنم دیگه اذیتت نکنم..
_:باشه !
اون روز حببب کلی بهم وعده وعید خوشبختی داد ..گفت تو فقط زن حرف گوش کنی باشی من دنیارو به پات میریزم. همیشه بهم چشم بگو ! فقط با چشم و اطاعت کردن میتونی منو رام کنی! برای همین سعی میکردم حرفشو گوش کنم .
واز همون شب کارهای عجیب حبیب شروع شد. هرشب ازم میخواست چراغ هارو خاموش کنم پرده هارو میکشید..منم دم نمیزدم. فکر میکردم برای همه همینطوره ! ولی تازه امروز بعد از دوهفته از عروسیم فهمیدم علت اون کارهای حبیب چی بوده ..علتش ...
علتش همین کثافتها بود! با گریه رفتم نزدیکتر .. باید بدونم اونا چین ..بوی متعفنی میدادن. ...خم شدم. .بلاخره جرات کردم و یکیشو برداشتم خیلی سفت بود. خیلی. .مثل یه تیکه سنگ .جلوی دهن و دماغمو با شالم بستم ..و شروع کردم به هر زحمتی بود این بسته رو باز کردن. تا اینکه بعد چندد دقیقه موفق شدم ..داحل بسته یه پودر سفید بود. سفید ولی کدر. .داشتم با تعجب نگاش میکردم که صدای در آهنی حیاط اومد ..هول شدم سریع بستمو و همشو پشت پشتی پرت کردم.ودستپاچه دراز کشیدم. .
صدای قفل در رو که شنیدم قلبم اومد تو دهنم ..نمیدونم چرا فکر کردم بهتره خودمو بزنم به بی خبری ! دستمو رو شکمم گذاشتم.
حببب سراسیمه اومد بالا سرم.
بعد دوشب با دیدنش گریم گرفت. .
_:حبیب دلم برات تنگ شده بود کجا بودی
_:خوبی ؟ آقام خبر فرستاد حالت بده !
_:گفتم کجا بودی؟ چطور دلت میاد تازه عروستو ول کنی و بری...
_:شراره من دارم شب و روز،تلاش میکنم خوشبختت کنم. کارم اینجوریه دیگه دست من نیست. .نگران نباش خوب میشی. .بلندشدم نشستم ..
_:از وقتی که یه چیزی از بدنم خارج شد و افتاد تو توالت دیگه حالم خوب شد.
یهو رنگ از رخ حبیب پرید.
کوبید رو سرش ..
_:چی گفتی ؟
_:گفتم که امروز تو دستشویی یه چیزی ازم افتاد.
_:کی ؟ کی تو دستشویی بودی.
_:یه ساعت پیش ..
سریع بلندشد...دوید تو حیاط، منم بلندشدم و رفتم از پشت شیشه نگاش کردم.
با نگرانی آستینشو داد بالا. یه پارچه پیچید دوردستشو و رفت سمت توالت ..چند لحظه بعد هم صدای عق زدن هاش بلند شد. میدونستم داره چیکار میکنه. .ولی نمیتونستم بگم دروغ گفتم ..دستمو رو گوشم گذاشتم تا صدای عق زدن هاشو نشنونم ..کمی بعد در حالی که دستهای شستشو داشت خشک میکرد گفت _:شراره بدبختم کردی. دو شب نتونستی نگهشون داری ..امشب باید تحویلشون میدادم .حالا باید چیکارکنم بیچاره میشم ..
_:چی رو باید تحویل میدادی ؟ چی رو من نتونستم نگه دارم ..
حبیب طول و عرض اتاق رو کمی قدم زد و گف
_ ...اونا رو..
باشنیدنش خون تو رگهام یخ بست.
؛:چی ؟ م... .
_:آررره...ی جاسازمیکردیم میرفت لو میداد. برای همین مجبور شدم!!! ..ولی دیشب نتونستم بیام. ..برای همین افتاده ...باید دیشب برش میداشتم ..
با شنیدن حرفهاش حالم داشت بهم میخورد.
سرم گیج رفت. .دستمو به دیوار تیکه دادمو گفتم ...
_:پس اون همه دردایی که من داشتم به خاطر همین بود.
فقط نگاهم میکرد..
_:من دیگه یه لحظه هم اینجا نمیمونم .. ..خیلی عوضی
تا اینو گفتم حبیب یهو زد تو گوشم..
ولی منم از سر عصبانیت. نتونستم خودمو کنترل کنمو منم طلبکار بودم ازش .محکم زد م تو دهنش..
حبییب چشمهاش گرد شد. صورتش کبود شد! از گلوم گرفت منو چسبوند به دیوار
_:تو چیکار کردی؟ تو زدی تو دهن من ؟هاااا
درحالی که داشتم خفه میشدم راضی به معذرت خواهی نشدم.دیگه داشتم بسختی نفس میکشیدم که حبیب ولم کرد_:حیف که الان باید برم برمیگردم به حسابت میرسم !
اینو گفت و با عجله رفت جوری که یادش رفت در حیاط رو قفل کنه ..
وقتی از رفتنش خیالم راحت شدفکری زد به سرم ..فرار. فرار به خونه پدرو مادرم.ولی باید اون بسته هارو هم با خودم میبردم. سریع برداشتمشون و لای دستمال گذاشتم دستمالو گذاشتم زیر پیراهنم چارقدمو برداشتم و رفتم بیرون.نگاهی به کوچه انداختم خلوت بود گوش هامو تیز کردم.مادرشوهرم که خونش دیوار به دیوار خونه ما بود داشت تو حیاط رب میپخت و سر شوهرش غر میزد فرصت مناسب بود برای رفتن.آروم رفتم بیرون و درو بستم و شروع کردم به دویدن بدون لحظه ای حتی مکث دویدم.وقتی نزدیک خونمون شدم یهو فکری به سرم زد. اگه میرفتم خونمون حبیب حتما می اومدم دنبالم و مادرمم کت بسته منو تحویلش میداد.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نهم
حتما به اجبار راضیش کردن با صغری عروسی کنه وگرنه اونکه برو رو نداره،قیافه ی من کجا و صغری کجا……اونشب تا خود صبح خوابم نبرد و کلی گریه کردم ،من واقعا هادی رو دوست داشتم و با این کارش کلی دلم شکسته بود……..
شب که آقا اومد و از قضیه عقد با خبر شد کلی بدو بیراه گفت ومنو سرزنش کرد،به قول خودش حالا باید زری عروس شده بود نه اینکه هفده سالش باشه و کنج خونه بشینه……چند روزی گذشت و کم کم با این قضیه کنار اومدم،هرچند کلی گریه کردم و غصه خوردم اما خب چاره ای به جز کنار اومدن نبود،هادی اگر واقعا منو دوست داشت هیچوقت این کارو نمیکرد باهام…….چند وقتی گذشت و از یکی از همسایه ها شنیدم که همون روز فردای عقد هادی و زنش برای زندگی راهی شهر شدن و سلطانعلی هم براشون خونه خریده،زری که هنوز با من حرف نمیزد و نگاهش پر از خشم بود…..مدتی بود که توی روستامون بارون نمیزد و صدای همه در اومده بود،دامدارها دام هاشون داشت میمرد و کشاورز ها محصولاتشون خشک شده بود،آقا هرروز با ناراحتی میومد خونه و میگفت اگر شرایط همینجوری پیشبره از گرسنگی میمیریم و حتی نون هم برای خوردن گیرمون نمیاد…..شرایط روستا واقعا بد بود و هیچ کاری هم از دست کسی برنمیومد،کار همه شده بود دعا کردن و التماس به خدا که حتی شده برای یک روز هم بارون بباره…….یک ماه دیگه گذشت و هیچ خبری از بارون نشد،زمین آقا خشک خشک شد و تمام زحماتش بر باد رفت،نه غذایی برای خوردن داشتیم و نه پولی که باهاش وسیله بخریم…..اهالی ده یکی پس از دیگری خونه و زمین هاشونو فروختن و راهی شهر شدن،توی مدت کوتاهی روستامون متروکه شد و فقط خونه ی ما و چند تا دیگه توی ده مونده بودیم،آقا به امید اینکه شرایط بهتر بشه و بارون بزنه هنوز راضی به ترک ده نشده بود اما هرروزی که میگذشت زندگی توی اون روستا برامون سخت تر میشد و شرایط جوری شد که چشمه ی ده هم خشکید و حتی آب هم برای خوردن نداشتیم……آقا که دید دیگه چاره ای بجز رفتن نداره تصمیمش رو گرفت و خونه و زمین رو به قیمت خیلی پایینی به خان روستای بالا فروخت و شروع کردیم به جمع کردن وسایل برای رفتن به شهر……بی بی که دید چاره ای بجز رفتن نداریم حاضر نشد همراهیمون کنه و هرچقدر که بهش التماس کردیم فایده نداشت و راضی نشد باهامون بیاد میگفت من بچه ی اینجام و نمیتونم توی شهر زندگی کنم،قرار شد بره ده بالا و اونجا با خانواده ی عموم زندگی کنه،به اقام هم پیشنهاد داد که بی خیال شهر بشه و بریم اونجا زندگی کنیم اما آقا معتقد بود که خشک سالی دیر یا زود به اونجا هم میرسه و تلاش کردن برای پا گرفتن زمین دیگه ای از حوصله اش خارجه……جدا شدن از بی بی و روستایی که اونجا بزرگ شده بودم برام خیلی سخت بود اما شور و شوق رفتن به شهر هم تاب و توان برام نذاشته بود……
توی مدت کوتاهی همه چیز برای رفتن مهیا شد و ما با جمع کردن وسایل اندک مون آماده رفتن به شهر شدیم،توی چشم های اقا و مامان ترس و نگرانی هویدا بود اما ما بچه ها با شور و شوق وصف ناپذیری راجع به شهر صحبت می کردیم و دل توی دلمون نبود تا هرچه زوتر شهرنشین بشیم...... هر کدوم از ما بقچه ای رو زیر دوشش گرفته بود و به دنبال بقیه حرکت می کردیم اینجوری که آقا می گفت باید مسیر طولانی رو پیاده می رفتیم تا سر جاده برسیم و از اونجا به بعد هم چند ساعتی باید منتظر اتوبوس میموندیم هنوز هوا روشن نشده بود که خودمون رو سر جاده رسوندیم و هر کدوم گوشه ای نشستیم،تمام چشم ها به انتهای جاده دوخته شده بود و منتظر بودیم با دیدن اتوبوس توی هوا بپریم،زری که از همه بیشتر شور و شوق رفتن داشت برای لحظه ای لبخند از روی لبش کنار نمیرفت و میدونستم حالا توی فکر و خیالش داشت به این فکر میکرد که هنوز پاش به شهر نرسیده ازدواج میکنه و میره خونه ی بخت.......با صدای داد ابراهیم که اتوبوس رو دیده بود و میخواست آقا رو هم مطلع کنه همه سر پا ایستادیم،چند دقیقه ای طول کشید تا اتوبوس جلوی پامون ایستاد و همه با هول و ولا پشتسرهم از پله های اتوبوس بالا رفتیم،باورم نمیشد بلاخره توی اتوبوس نشستم و دارم به شهر میرم اونم نه برای یکی دو روز بلکه برای همیشه.....آقا و مامان و خواهر کوچیکم کنار هم نشستن و منم ابراهیم و زری و مرتضی برادر دیگه ام چهار نفری روی دوتا صندلی نشستیم و بلاخره اتوبوس حرکت کرد......زری کنار پنجره نشسته بود و با ذوق بیرون رو نگاه میکرد جوری خودش رو جلوی پنجره پهن کرده بود که من و ابراهیم به زور می تونستیم منظره های بیرون رو ببینیم.......بالاخره بعد از تکون خوردن های زیاد و چند باری افتادنم کف اتوبوس به شهر رسیدیم و پیاده شدیم،اقا سرگردون بود و نمیدونست باید چکار کنه،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_نهم
خاله که رفت نفس آسوده ای کشیدم دوباره لباس رو تنم کردم... دور خودم چرخ میزدم و دامن لباس باز میشد. لذتی داشت اون لباس که هرگز نچشیده بودم. اون شب موقع خواب بقچه رو بغلم گرفتم و تا صبح چندبار بلند شدم نگاهش کردم که مبادا خواب باشه......
صبح ننه صبحانه آماده کرده بود... شیر گرم و کره مربا با تخم مرغ محلی،بوی نون تازه پیچیده بود توی خونه... ننه داشت نون خورد میکرد که گفتم مگه قرار نشد دیگه هیچ وقت کار نکنی؟
ما بزرگ شدیم دیگه..... ننه نون های خورد شده رو توی کاسه های شیر ریخت با یه قاشق عسل،گذاشت جلوی ما و گفت به یاد جوونی هام هوس کردم امروز خودم سفره بندازم... انگار غمگین بود، شاید هم من اینطور حس کرده بودم. همه که صبحانه خوردن بیرون زدن وننه کنارم نشست: دختر مهمون خونه پدرشه، سن نه سالگی که رسید دختر هم رفتنیه ... برای تو هم مثل بقیه زمانش رسیده که بری سرخونه زندگی خودت....
اما اونجا که میری دیگه خبری از پدر و مادرت نیست باید روی پای خودت وایسی و یه زندگی رو اداره کنی شوهرداری کنی غذای مرد باید گرم باشه که لبش بسوزه، لباساش باید تمیز باشه و خونه زندگیت برق بزنه... دیگه بزرگ شدی ورفتن روی در و دیوار عیبه واست... شرایط پدرت هم هست باید یکی یکی شوهر کنید و پنج دختر توی یه خونه خوبیت نداره... اون شب ننه تا صبح حرف میزد توی گوشم...
حرفهایی که هیچ وقت نزده بود و بار اولش بود از این مسائل با من میگفت...
مادرم مدام به سروگوش خونه میرسید... خودش دست به سیاه و سفید نمیزد فقط دستور میداد و ما هم سرباز وظیفه شناس.....
بابام دیگه خونه نشین شده بود. ننه کمکش میکرد و مادرم... روزهای اول لباس هاش رو هم نمیتونست عوض کنه اما الان بهتر شده بود فقط نمیتونست راه بره....دیگه نمیتونست به مدرسه سر بزنه..... زمین هارو داده بود اجاره..... کنار بابام نشستم که دستی به سرم کشید: چه زود بزرگ شدی البته هنوز هم
بچه ای برای من و دلم به رفتنت نیست اما چه کنم که وقتش رسیده برای خودت زندگی بسازی..... چندنفری رو سپردم برای تحقیق... همه گفتن خانواده آروم و بی صدایی هستن... خونه شون هم که ده کنار خودمون میتونی مرتب بیای سر بزنی... من هیچ وقت از خونمون بیرون نرفتم مگه برای بازی که اونم نیم ساعت طول میکشید وزود برمیگشتم... نمیدونم چرا حرفهای همه خنده دار بود برای من، انگار که خواب باشه و خيال....
دو سه روز گذشت که غروب روز چهارم صدای کل کشیدن کل ده رو پرکرد.....
مشغول کارهای خونه بودیم در حیاط باز شد و کل ده ریختن داخل.....
دیگ غذا دستم بود، به خودم اومدم و اون زن چاقه تف مالی کرده بود صورتم رو..... دیگ داغ دستم بود و نمیدونستم باید چکار کنم. بوی عرقش پر دماغم بود و نفسش توی صورتم،با بدبختی دیگ رو سفت چسبیدم که پخش زمین نشه....
ننه به دادم رسید و شروع کرداحوالپرسی...... اون زن هم دست از سر من برداشت.... توی ده ساعت همه حرکت خورشید بود ...
همه قبل تاریکی شب شام میخوردن وصبح خروس خون میرفتن مزارع. خاله خودشو به خونمون رسوند کمک کرد بچه هارو توی مطبخ شام دادیم.....
گفت: حمام رفتی؟؟...... مظلوم گفتم آره....
خوبه ای گفت و اشاره ای کرد سمت اتاق بالایی، برو همون لباس که دادمت رو تنت کن یه چادر بنداز سرت الان میام.
از مطبخ زدم بیرون...
همسایه ها توی حیاط فرش انداخته بودن و مردها اتاق نشسته بودن.... حیاط ما خیلی بزرگ بود ...
به اتاق رفتم و بقچه رو باز کردم... لباس رو تنم کردم... برای بار دوم بود که
میخواستم جلوی کسی بپوشمش اما شوقشو داشتم ....
خاله باعجله اومد داخل وعصبی غرغر میکرد اینا چرا بیخبر اومدن؟ همینجوری سرشونو انداختن پایین اومدن عروس برون انگار عجله دارن......
خاله حرف میزد و تند تند سرتاپامو نگاهی انداخت از سرشون هم زیادیه ،این لقمه رو مادرت گرفته و همه هم راضی به اینکار،نفس راحتی کشید: نمیخواد هیچ کاری بکنی فقط با من میای بیرون ومیشینی کنار ننه... کلامی حرف نمی زنی مگه اینکه کسی ازت سوالی بپرسه که اونم با آره ونه جواب میدی نه بیشتر...
مثل عروسک شده بودم توی دستای خاله.... حرفهاشو مو به مو انجام میدادم و خودمم نمیفهمیدم دارم چکار میکنم...
بغل دست ننه نشستم که اون زن چسبید بهم و شروع کرد تعریف کردن از من.....
حالا فقط یکی دو باری چشمش به من خورده بود اونم نگاه لحظه ای اما یه جوری حرف میزد انگار صدساله با ما زندگی میکنه...
خاله و همسایه ها سرپا بودن و پذیرایی میکردن از اتاق بابا که صدای صلوات بلند شد... زنها هم کلل میکشیدن و دست و آوازخوانی محلی سر دادن....زن چاقه بلند شد از جیبش یه جفت النگو استیل در آورد ونشون همه داد....
خم شد و دستم که کرد کلل کشید و میخندید....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_نهم
از چشمای بابا حیا و خجالت میبارید ولی من با گریه گفتم بابا غصه نخور مگه من مردم که منت این زن و بکشیم..
کلثوم ۳ماه بعد سکته بابا مهریشو که زمین کشاورزیمون بود گرفت و رفت..
من که از شوهر چیزی ندیده بودم، پس دلیلی نداشت نگران شوهرم باشم...
بابا هر روز لاغرتر میشد، درآمدی هم نداشتیم، عمو گاهی یواشکی بهم پول میداد تا برا برادرش خرج کنیم ولی خیلی کم بود..
عمه از بس گریه میکرد چشماش ضعیف شده بود...
آمنه ۳ساله بود که بابام فوت کرد وداداشام تنها موندن ،هر کاری کردم هاشم طلاقم نداد و روز به روز علاقه اش به آمنه بیشتر میشد...
ستاره وزنعمو از دکتردوا درمون بگیر تا سحر و جادو سرکتاب هر کاری کردن تا ستاره باردار بشه ولی نشد که نشد..
زن عمو برای اذیت من هاشم و پر میکرد و نمیزاشت پیش داداشام بمونم آخرشم عمه بهم گفت:غصه نخور من که نمردم بچه هارو با خودم میبرم ،شهر گفت اجازه نمیده یتیمای داداشش اینجور بی کس و تنها بمونن ،عمه که داداشامو با خودش برد خیالم کمی راحت شد...
شوهر عمه مثل خود عمه انسان با شرف و با وجدانی بود برای همینم خیالم راحت بود که فرقی بین بچه ها نخواهد گذاشت
حالا دیگه واقعا تنها مونده بودم تا اینکه اون روز شوم دخترکم همدم تنهاییام تنها دلخوشیم هم رفت پیش پدر مادرم...
اون روز هاشم و عمو رفته بودن سر زمین
آمنه کوچولوی من تو حیاط بازی میکرد، چند وقتی میشد که خودم اجازه آشپزی داشتم، تو آشپزخونه مشغول بودم که آمنه خوشحال اومد و گفت :میخاد با بچه های کوچه بازی کنه،آمنه چون همیشه پیش خودم بود به مادربزرگش با زبون من زن عمو میگفت ...
دخترکم خیلی خوشحال بود ،آخه همیشه تنها بود،چند باری بچه های کوچه اومده بودن تو حیاط با آمنه بازی کرده بودن بهش مزه کرده بود،سه چهار تا بچه بودن که توی حیاط گرگم به هوا بازی میکردند،
آمنه کوچولو میخندید و صدای خنده هاش منو به وجد می آورد...
ستاره سرش را از پنجره بیرون آورد و با صدای بلند گفت:خفه شید دیگه سرم رفت ..زن عمو مثل ستاره از پنجره نگاهی انداخت و گفت: مگه اینجا جای بازی گمشید برید تو کوچه ببینم..
آمنه با این که بچه بود ولی فهمید که الان باید ساکت باشه ،با زبان شیرین بچگیاش رو به بچهها گفت: زنعموم ناراحت شد بریم بیرون بازی کنیم و بدو بدو پیش من اومد و گفت: می خوام برم بیرون بازی کنم...
به دلیل اینکه آمنه با شرایط خاصی به دنیا آمده بود خیلی کم پیش اومده بود که اجازه بدم توی کوچه با بچه های محل بازی کنه، ولی این بار دلم براش سوخت اجازه دادم به کوچه بره ولی ای کاش این کارو نمیکردم..
داشتم فکر میکردم زننمو چه راحت به آمنه یعنی نوهی خودش میگه برو بیرون،
توی این فکرها بودم که صدای وحشتناک ترمز ماشینی و پشت بند آن صدای فریادهای بچه ها را شنیدم ، قلبم ایستاد، نفهمیدم خودم را چطوری به کوچه رساندم، تن زخمی و خون آلود آمنه کنار دیوار افتاده بود، بغلش کردم فقط یک کلمه گفتم: آمنه...
آمنه کوچولوی من انگار هیچ دردی نداشت لبخندی زد و فقط یک کلمه گفت :ماما...و چشماشو برای همیشه بست...
دیگه حتی بیمارستان بردن هم فایده ای نداشت، اتفاقی که نباید افتاده بود،
همسایه ها دور من جمع شده بودند..
زن عمو هم آمد و اولین کاری که کرد کتک زدن من بود ،پیش همه اهالی محل و فحش و ناسزا میگفت که لیاقت بچه هم نداری، بچه طفل معصوم و فدای خودت کردی..
کسی نبود یادش بیاره تو بودی که بچه رو فرستادی بیرون ،تو گفتی اینجا صدا نکنین، تو ترسیدی استراحت خواهرزادهات به هم بخوره ..
معمولاً کسی که عزیزی را از دست داده دورش جمع میشن دلداریش میدن، همسایه ها که همگی با تاسف نگاه می کردند.. از نظر بعضیاشون که دیگه فهمیده بودن راجع به من اشتباه کردند من بیگناه بودم و منو از زیر کتک های زن عمو بیرون کشیدن و گفتن که باید خجالت بکشه که تو این موقعیت داره منو کتک میزه..
ستاره با برق خوشحالی توی چشماش یه گوشه وایساده بود نگاهم میکرد، همه اینها دیگه مهم نبود، من تنها امیدم به زندگیم از دنیا رفته بود ،دیگه زندگی برام معنا مفهومی نداشت...
(بازگشت به زمان حال)
اشکام دست خودم نبود سپیده پا شد
اومد بغلم کرد و گفت:قربون مامانی عزیزم بشم من ،من به فدای تو که این همه سختی کشیدی.._خدا نکنه عزیزم ،سختیام با تو بود تو هم سختی کشیدی..
_میخای بقیش بمونه برا فردا؟؟
_آره مامان پاشیم آماده شیم الان مهمونا میان..
_میشه فقط بگی بعد فوت خواهرم چیکار کردی؟؟
لبخند با دردی زدم و ادامه دادم...
(زمان گذشته)
نه دلداری های عمه حالم و خوب می کرد و نه حتی نزدیک شدن های هاشم ،
سر قبر سه عزیز از دست رفته ام زجه میزدم طوری که هر بار از هوش میرفتم،
هیچ چیز و هیچکدوم فرقی به حال من نمی کرد، یه تیکه سنگ شده بودم ..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_نهم
و بعد از این که اب دهنمو به سختی قورت دادم گفتم زن عمو چه بلایی سرم اومد اقاجون برای چی کتکم زد؟ زن عمو صداشو پایین اورد و گفت بشکنه دستش مردک بی صفت خدا ازش نگذزه که تو گل تر و تازه رو به این حال و روز انداخته اونم فقط به خاطر این که در خونه باز مونده و یکی از پسراش از خونه بیرون رفته. تازه با فهمیدن دلیل اون همه کتکی که خوردم بغض کردم و گفتم زنعمو اخه مگه تقصیر منه؟ وقتی همه مسخره ام میکنن چطوری بگم بیاین پشت درو بندازین؟ اینقدر تو فکر حرف های زن عمو عشرت بودم که راه رو اشتباه رفتم و کلی توی کوچه ها گم شدم. چه برسه بخواد یادم بمونه که پشت در بازه. بعدم اون پسرا مگه نمیدونن نباید از خونه بیرون برن؟ نکنه اونا هم عمدا این کارارو میکنن تا از کتک خوردن من لذت ببرن؟ زنعمو سرشو پایین انداخت و گفت چی بگم دختر چی بگم. تازه اون پسر بیچاره ای هم که جلو اومد تا تورو از زیر دست و پای اقاجونت بیرون بکشه هم یه کتک مفصل خورد. با یاداوری صحنه ی اخری که دیده بودم سر جام میخکوب شدم و گفتم کدوم پسر؟ زنعمو که از هیچی خبر نداشت مشخصات پسر عمه بتول رو داد. هزار بار تا نوک زبونم اومد که بگم این پسری که منو نجات داده پسر عممه ولی سکوت کردم و توی دلم گفتم وقتی هیچکس از وجود اونپسر خبر نداره بهتره منم چیزی نگم. زن عمو شهناز نگاهی به پشت سرش انداخت و وقتی ننجون رو لب ایوون دید گفت دختر من باید برم ببین ننجونت داره چپچپ نگاهم میکنه. ولی هر طوری هست کلید این اتاقو پیدا میکنم و یه مرهمی برات میارم تا دردات زودتر خوب بشه. ازش تشکر کردم و بعد از این که زنعمو رفت به همون دیوار تکیه دادم و روی زمین نشستم. چهره ی پسر عمه بتول لحظه ای از جلوی چشمم تکون نمیخورد و مدام با خودم میگفتم برای چی خودشو انداخت زیر دست و پای اقاجون تا منو نجات بده؟ هیچکس غیر از شهناز که جای ننه ام بود این کارو برام نمیکرد. اون پسر با همه ی مردایی که دور و برم دیده بودم فرق داشت و تازه با دیدن اون معنی مردونگی رو فهمیده بودم. تازه فهمیده بودم که مردونگی به داد و بیداد کردن و وسط خونه هوار کشیدن و کتک زدن زن ها و دختر ها نیست. مردونگی به اینه که مراقب کسی باشی و نذاری اب توی دلش تکون بخوره ناراحتش نکنی و هر کی خواست ناراحت یا اذیتش کنه جلوشو بگیری. افسوس خوردم به خاطر تفکری که اقاجون باعث شده بود تو خونه ی ما جا بیوفته و همه اینقدر زن و دختر رو بی اررش بدونن. از گوشه ی پنجره چشمم به ننجون که بالای ایوون ایستاده بود و من رو میپایید بود. ننجون بعد از یکی دو ساعت خسته شد و به بهار خواب برگشت و چیزی نگذشت که سر و کله ی زن عمو شهناز پیدا شد. زن عمو با سنجاق سرش در اتاق رو باز کرد و بعد از این که پشت سرش رو پایید یه سینی غذا داخل اتاق گذاشت. نگاهش به پشت سرش بود و با من حرف میزد و میگفت دخترم این غذارو بخور ابم برات اوردم بخور گلوت خشک شده سینی غذارو قایم کن اقاجونت بیاد ببینه منم زندانی میکنه. گوشه ی سینی برات مرهم گذاشتم بزن به زخم و کبودی هات خوب میشه. بین حرف هاش بود که درو بست و رفت. منم مثل اون چشمم به بیرون بود و تند تند قاشق های غذارو توی دهنم میذاشتم بعد از غذا همونطوری که شهنار گفته بود سینی رو قایم کردم و مرهم رو به زخم هام زدم. غروب نشده بود که اقاجون در اتاق رو باز کرد و گفت تن لشتو جمع کن بیا بیرون کلی کار مونده بکنی. با این که بهم فحش میداد و میگفت بیا کار کن باز هم خوشحال شدم که مجبور نیستم روز ها توی اون اتاق بمونم و در و دیوارو نگاه کنم چون فکرم پیش پسر عمه بتول بود و توی دلم خدا خدا میکردم یه چیزی توی انبار تموم شه و منو بفرستن دنبالش. البته با خودم میگفتم با گندی که اخرین بار زدم امکان نداره دیگه منو از خونه بیرون بفرستن ولی ته دلم امیدوار بودم. زن عمو عصمت با نفرت نگاهم میکرد و هر بار از کنارش رد میشدم زیر لب فحشی بهم میداد اینقدر این حرف هاشون برام تکراری شده بود که اعتنایی نمیکردم و کارم رو ادامه میدادم. بدنم خیلی درد میکرد ولی چاره ای نداشتم و از پیش از ظهر که توی اتاق افتاده بودم همه ی کار ها مونده بود. زن عمو ها و ننه همدم اینقدر تنبل شده بودن که نکرده بودن یه شام برای خودشون و بچه هاشون درست کنن ولی شهناز یه کارایی کرده بود و وقتی دید من وارد مطبخ شدم حسابی جا خورد و گفت چیکار کردی از اتاق فرار کردی؟ اگه اقا تورو ببینه همینجا سرتو میبره که. اقاجون از پشت دیوار بیرون اومد و گفت خیلی دخالت میکنی عروس.
مگه این دختر جرات میکنه بدون اجازه ی من اب بخوره که بخواد پاشو از اون اتاق بیرون بذاره؟ اینقدر فضولی نکن سرت توی کار خودت باشه اینطوری کار دست خودت میدیا.زن عمو شهناز سرش رو پایین انداخت و بعد از این که چشمی گفت به سمت سماور برگشت
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نهم
ابهتِ فرهادخان به پدرش رفته بود،مردی پر از غرور و تکبر و بزرگی...کسی جرئت نداشت روی حرفش حرفی بیاره...
ارباب دیگه اجازه نداد کسی راجب این موضوع حرفی بزنه و سوالی بپرسه و اون بحث رو تموم کرد و بعد از اون همه سرپا بودن ،بلاخره دعوت شدیم به نشستن...مادر فرهاد خان به زن هایی که جلوی در ایستاده بودن گفت :زود باشید سفره رو بندازید که پسرم حتما خیلی گرسنه ست...اسم غذا رو که شنیدم تازه یادم اومد که امروز بجز اون چند تکه نونی که اول صبح یواشکی خونه ی عمو خوردم دیگه چیزی نخورده بودم...حسابی گرسنم بود...نمیدونستم روم میشد چیزی بخورم یانه ...
فرهاد خان و پدرش داشتن درمورد کـارهای زمین و روستا حرف میزدن، میدونستم کل مردم این روستا و روستاهای اطراف ازشون حـساب میبرن...
و هیچ کس نمیتونست اینجوری راحت کنارشون بشینه ،توی دلم گفتم :دختر جدی جدی شانس بهت رو کرده ها،ببین کجا هستی و کنار کیا نشستی،خدا روشکر امروز ماشین فرهاد خان از اون جاده گذشت و گرنه معلوم نبود من الان کجا بودم...با این فکر وخیالها لبخند روی لـبم نشست که با دیدن ارباب که بهم نگاه میکرد لبخند روی لـبم خشک شد...وحس کردم نفسم داره بند میاد...سرم و انداختم پایین واز خجالت گونه هام سـرخ شد.میترسیدم بگه من رو قبول نمیکنه،مطمئنا براش سوال شده که این دختره چجوری زن فرهاد خان شده و نخواست جلوی جمع غرور پسرش رو زیر سوال ببره...خدمتکارها سفره رو انداختن و کلی غذای رنگارنگ گذاشتن سـر سفره،در تمام عمرم همچین سفره ای ندیده بودم!!!با دیدن اون غذاها آب دهـنم راه افتاده بود اما سعی کردم جلوی خودمو بگیرم .هیچ وقت اینجور سفره ای ندیده بودم...همیشه یا ته مونده ی غذا بهم میرسید یا یه تکه نون که اونم زن عمو تا یه ساعت غـر میزد که من دارم حق بچه هاش رو میخورم...
مادر فرهاد خان گفت :تو میتونی بیای توی مطبخ شام بخوری ...از سفره چشم برداشتم پس این غذاها فقط برای فرهاد خان بود...
نمیدونم شاید این یکی از قانونهای عمارت بود اصلا اینجوری بهتر بود من چطور میتونستم روبروی ارباب و فرهاد خان چیزی بخورم...همراهِ مادر فرهاد راه افتادم خداروشکر از همون غذاهایی بود، که سر سفره برده بودن...سعی کردم خودمو کنترل کنم و اروم اروم غذا بخورم،نمیخواستم فکرکنن غذا ندیده ام...بعد از خوردن غذا تشکر کردم وبا همراهی یکی از خدمه ها رفتم و یه آبی به سر و صورتم زدم...مادرِ فرهاد از خدمه خواسته بود که اتاق منو بهم نشون بده...
اون منو به سمت اتاقی راهنمایی کرد که یکی از زیباترین و خوش موقعیت ترین اتاق های اون عمارت بود...
+بفرمایید خانم اینم اتاق شما و فرهاد خان...با شنیدن این حرف دستپاچه گفتم:اتاق من و فرهاد خان؟نمیشه من برم تو یه اتاق دیگه و اتاقِ جدا داشته باشم؟
خدمه با شنیدن این حرفم دستش رو گذاشت جلوی دهـنش و ریز ریز خندید...
تازه متوجه حرف خودم شدم، آخه دختر کجا دیدی زن و شوهر تو دوتا اتاق جدا بخوابن؟! خودمو سرزنش کردم که چرا بی موقع و بدون فکر دهـنمو باز میکنم...
نمیدونستم چجوری درستش کنم ،که خداروشکر مادر فرهاد خان رسید و با اخـم به اون زن نگاه کرد و گفت:به چی میخندی سکینه؟
خدمه که تــرسیده بود خنده رو لبش خشک شد و گفت :هیچی خانم ببخشید و بعد سریع از اونجا دور شد!
مادرفرهادخان با محبت بهم نگاه کرد ،حس میکردم توی اون عمارت به اون بزرگی فقط اون بود که از همه مهربونتر بود..
صداشو صاف کرد و بامحبت گفت :اینجا از چیزی نترس خودم حواسم بهت هست،نمیدونی چقد خوشحالم که فرهادم بالاخره یکنفر رو پسندیده،من از تو خیلی خوشم اومده ،نگاه معصومت رو دوست دارم...مطمئنم فرهادِ من بی دلیل تصمیمی نمیگیره...اما میخوام یکم به خودت برسی و زیباییت رو به رخ بکشی...
باشنیدن حرفاش ذوق کردم و خیالم راحت شد که مادر فرهاد منو قبول کرده و حداقل یه نفر توی این عمارت میتونه منو دوست داشته باشه...
دراتاق رو باز کرد و گفت :برو تو ،اینجا اتاق تو و فرهاده! بعداز شنیدن حرفاش بهش لبخندی زدم و گفتم:ممنونم خانم...
جواب لبخندم رو با لبخندی مهربون داد و گفت:برو استراحت کن...
وارد اتاق شدم و مادر فرهاد خان رفت!!!
وارد اتاقِ بزرگی شدم...
همونجا پشت در ایستادم و با دقت به اتاق نگاه کردم...خدای من چقدر قشنگ بود...فرشهای قرمز دستبافت با پرده ها ی حریرِ سفید که کل پنجره رو پوشانده بود... گل های نرگسِ سفیدی گوشه ی اتاق بود هوش از سرِ ادم میبرد...بیشتر ازهمه تابلویِ بزرگ روی دیوار که عکسی از فرهاد خان بود و روی اسب قهوه ای رنگ با تفـنگـی که روی دوشش بود نشسته بود،توجهم رو جلب کرد...
خیلی عکس قشنگی بود...با دقت به همه ی اجزای تابلو نگاه کردم،تابحال انقدر کامل صورت فرهاد رو ندیده بودم،بعداز دیدن تابلو رفتم سمت تختی که رو به روی پنجره بود،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_نهم
مثل سربازی که فرمانده اش رو دیده باشه خبر دار ایستادم ،ولی با دیدن چهره ی خشمگینش نمی تونستم رو پاهام بند بشم و بدنم شروع به لرزیدن کرد...
گفت چیه جن دیدی ؟فکر کردی ما دنبال نون خور اضافه هستیم ؟این همه دالام دیمبو راه انداختیم که تو بیایی راحت بخوری و بخوابی، مادر شوهر داری که یادت نداده ،کار کردنم بلد نیستی؟ چشمام پر از اشک شده بود، گفتم ببخشید خانم نمیدونستم باید چکار کنم؟ گفت آره از بس تو خونه پدرت تو پر قو بودی الانم نمی تونی از رختخواب دل بکنی..خواستم حرفی بزنم که صدای سیلی که خورد تو گوشم فضای اتاق رو پر کرد..اشکام بی محابا میریخت ،گوشم رو گرفت و محکم پیچوند و گفت تو اینجایی که برای ارسلانم پسر بیاری،وگرنه باید جولو پلاستو جمع کنی و از اینجا بری.. انقدر درد داشتم و هر لحظه فکر میکردم الانِ که گوشم از جا کنده بشه ،با گریه و ناله گفتم چشم خانم...
گوشمو ول کرد و گفت :دیگه نبینم پسرمو با بچه بازیات از خودت برونی و خودت تو جای گرم و نرم بخوابی و پسرمو بزاری رو زمین، من همسن تو بودم دو شکم زاییده بودم حالا تو ناز میکنی...
داشت از اتاق میرفت بیرون که گفت رختخوابها رو که جمع کردی تا پنج دقیقه دیگه پایینی،چشمی گفتم وسریع رفتم سراغ رختخواب ها ولی انقدر سنگین و بزرگ بودن که نمی تونستم جمع شون کنم ..همینطور که گریه میکردم و دلهره داشتم صدای جاریم زری رو شنیدم که گفت تا شر دیگه ای درست نشده برو پایین من جمع میکنم.. تشکر کردم با عجله رفتم پایین ...همه اهل خونه تو اتاقی که مخصوص غذا خوردن بود دور سفره ی صبحانه نشسته بودن ...
ارسلان و برادرهاش نبودن ،همینطور کنار در ایستاده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم ، که ستاره کنارش جا باز کرد و گفت بیا اینجا بشین،مادر شوهرم با غیظ نگاش کرد و گفت قبل از نشستن استکانها رو بشور و چای بیار ..سریع رفتم استکانها رو جمع کردم ،فقط یه سطل پر آب کنار سماور بود، نمیدونستم منظورش از شستن فقط انداختن استکانها توی اون سطل و به اصطلاح گربه شور کردنشون هست ..داشتم میرفتم سمت حیاط که ستاره بلند شد و گفت نمیخواد بری بیرون ،استکانها رو انداخت توی سطل و دوباره گذاشت توی سینی.. مادر شوهرم همه حرکاتمو زیر ذره بین داشت و منتظر بود خطایی ازم سربزنه ،چای رو ریختم و گذاشتم وسط سفره ، خواستم بشینیم که گفت دیگه آخرالزمان شده هیچکدوم از عروسها تا یکسال با ما سر یه سفره نمیشستن.. ستاره گفت اون برای زمان شما بود الان اون دوره تموم شده ،مگه عروس آدم نیست، مادرش چشم غره ای بهش رفت و گفت خوبه خوبه نمیخواد ادای شهری ها رو در بیاری، حالا کارت به جای رسیده که میخوای به من چیز یاد بدی به خاطر اینکه بحث تموم بشه گفتم من گرسنه نیستم ستاره خانم، ولی ستاره کوتاه نیومد و منو کنار خودش و دختراش نشوند، نون و پنیر رو گذاشت جلوم و گفت بخور...
از گرسنگی ضعف کرده بودم ولی از ترس مادرشوهرم چند لقمه بیشتر از گلوم پایین نرفت.. سریع سفره رو جمع کردم و رفتم پیش زری ...زری خیلی مهربون بود ولی از ترس مادر شوهرم زیاد باهام حرف نمیزد و سرش به کار خودش گرم بود و کاری به کار کسی نداشت.. زری دوتا دختر داشت و دوباره باردار بود، بهش گفتم الان من چکار کنم؟ گفت بیشتر کارهای اینجا رو کلفت و نوکرها انجام میدن،ولی چون دام و گوسفند و زمین های ارباب زیاده هر کس اندازه ی خودش کار داره.. کارها تقسیم شده تو هم به خاطر اینکه از تیررس حرفهای اون درامان باشی این وسطهاکار کن که نگن بیکاریو نون خور اضافه..الانم این پیاز ها رو خردکن وبریز تو اون دیگ.. گفتم شما آشپزی میکنی ؟؟گفت چون پیرزن یه کم وسواس داره و هر غذایی رو نمیخوره ،آشپزی برای اهل خونه با منِ،ولی مطبخ کارگرها جداس و اونها آشپز جدا دارن و از غذای ما نمیخورن..
پیازها رو خُرد کردم و هر کاری زری میگفت انجام میدادم، تا آماده شدن غذا مطبخ رو هم تمیز کردم و همه جا رو برق انداختم،تو اون بین چند باری مادر شوهرم بهمون سر زد و چون مشغول کار بودیم حرفی نزد و رفت..زری از ربابه و دختراش گفت و بهم گوش زد کرد زیاد جلوش آفتابی نشم و کاری به کارشون نداشته باشم..گفت رباب مثل مادر شوهرم دهن دریده و کینه ایه ، نباید پا رو دمش بزاری و کاری به کار خودش و دخترش داشته باشی وگرنه روزگارت رو سیاه میکنن.. از حرفهای زری حسابی ترسیده بودم و آرزو میکردم ربابه هیچوقت به عمارت برنگرده ...از حرفهای زری فهمیدم ربابه فامیل دور مادر شوهرمه و به خاطر این نسبت فامیلی راضی به ازدواج مجدد ارسلان نبوده و چند بار مخالفت کرده، ولی چون حرف اول و آخر رو تو خونه ارباب میزد ،نتونسته کاری کنه ،دلیل اینکه از من اصلا خوشش نمیومد معلوم شد و به گفته ی زری باید بیشتر مراقب کار و رفتارم بودم تا بهونه دستشون ندم،
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_نهم
گفتم شما جوون از دست دادین مادر منم داره جوون از دست میده، پس درکش کنید خواهشا تا دیر نشده یه حرکتی کنید قبل اینکه بابام به زمین سرد بشینه.
مادر عین الله اخم کرد جوری که خال کوبی سبز بین ابروهاش محو شدو گفت نامزدی طولانی نداریم.یک مدت رو تعیین میکنیم تا جهازت آماده بشه و بعد عروسی میگیریم.
اما اینجا همچین رسمی در کار نیست. تو باید عقد کنی ، با چادر سفید میایی خونمون و عروس خانواده بشی؛ چون قرار نیست جشن عروسی ای برای تو به پا بشه!
آهی کشیدم و گفتم: میدونم... هر کاری میکنید اشکالی نداره.من حاضرم در هر صورتی عروس شما بشم.شما فقط بگین کی خطبه عقد رو میخونید؟!
جواب درستی بهم ندادن یجوری وانمود میکردن که رغبتی به این وصلت ندارن و محض لطف پیشنهاد دادن منو محرم پسرشون بشم.چه دل خوشی داشت که هنوز چهل پسرش نشده حرف از جهاز و رضایت پدرم میزد.بد احوالی بود حس اینو داشتم قراره اویزون بشم و سربار!
با چشمای خیس و گلویی از بغض گفتم نمیتونم برم که اگه برم دیگه نمیتونم برگردم.میشینم همینجا تا عاقد بیارین.
خیلی برام سخت بود مخصوصا نگاه شماتت بار اهالی اون خونه، وقتی که گفتم میخوایین بزک دوزک کنید، نکنید ،مهمون خبر کنید، نکنید،هرکاری میکنید بست نشستم تا وفای عهد کنم و نذارم برادرام یتیم بشن و مادرم بیوه!
بهش برخورد ولی اهمیتی نداشت.چادرشو کشید جلو و گفت بخاطر تو ،حرف فامیل و به جون نمیخرم اصلا قول و قرارمون منتفی الا و بلا بهای خون پسرم و میخوام.
چهاردست و پا خودم و رسوندم زیر پاهاش و گفتم شما دیه بگیری یا نگیری پدرم بمیره یا نمیره پسر شما زنده نمیشه!
شما رو به جوونی و خاک سرد همون پسر ناکام تون قسم دست رد به سینه ام نزنین دل مادرم و خوش کردم بابام ازاد میشه.
با داد و بیداد گفت به درک وقتی من سینه سوخته شدم بهتره شمام دردش و بکشی.
زنی که نزدیکش بود دم گوش مادر عین الله پچ پچ کرد یکم اروم شد و گفت بشین حرفی نیست.ولی توقع روی خوش از من و بچه هام نداشته باشی.زن عین الله شدی شاید خواست بره زن بگیره جای گلایه ای نباشه چون دلداده ی دختر عموشه!شاید شدی کلفت دختر عموش از الان دارم میگم که بعد مدیونت نباشم.حتی اگه شوهرت کتکت زد نیایی سراغم لب به اعتراض باز کنی چون شوهرته!حالا که مشکلی نداری باشه منم دیگه مشکلی ندارم.
اخوند صاحب و خبر میکنیم محرم عین الله که شدی از خیردیه میگذرم رو حرفمم میمونم.فقط ازالان بگم نشه روزی که برای پسرم ناز کنی یادت نره ازت کوچیکتره زد تو سرت، سر بلندنمیکنی.
نمیگم خورد شدم نه حق داشتن اداب و رسوم ما کجا و این خونواده کجا!بهتر بود بجای ابغوره گرفتن خودم و با شرایط وقف بدم.
مادرم زنگ زد با قسم و ایه تلاش میکرد صبر کنم تا پدرم که روبه راه شد صحبت کنیم، اما گفتم مامان کوتاه بیا اگه بابا متوجه بشه کسی دیه نمیخواد مطمئن باش سرپا میشه.
الانم حرفی نزن تا حالش خوب بشه اونوقت خودم پیشش دلش و بدست میارم.
مامانم گفت نفس میام که صیغه رو بخونن تا منت بالا سرت نباشه..
اخ که چنگ به قلبم کشیده شد هرچی بود مادرم بود و دلش تاب نمیاورد یه دونه دخترش بی کس و بی مادر شوهر کنه.
خیلی طول کشید تا مادرم برسه.
صدای جنجال عین الله بلند شده بود میگفت منو قربانی خودخواهی خودتون نکنید.
مادر قرار بود چکاری برام بکنی؟
اینقد داد و فرياد و گلایه کرد تا خودش ساکت شد و روى پله ها نشست كه زنگ خونه رو زدند وقتى درو وا كردن مادرم بود که رسید.نمى دونم چرا يكمرتبه دلم قرص شد. حالا ديگه تنها نبودم!
مادرم با همه ى درايت و سياستى كه داشت فقط سلام كرد و وارد سالن شد و نشست و گفت: طبق قانون رضایت پدر لازمه و بنابراين نفس نمیتونه عقد کنه!... چکار مى کنید؟ صبر مى كنين پدرش مرخص بشه يا...
مادرش گردن علم کرد و حرف مادرم و قطع كرد و گفت: عین الله کارت پناهندگی داره!... سیر تکامل قانونی شمارو هم میدونیم. طبق سنت ما عقد میکنید. ما عزاداريم و به همين خاطر ملا از خودمون میاریم تو خونه بدون ساز و دهل محرم مى كنيم.مادرم از شدت عصبانيت قرمز شد و همين كه لب تر كرد حرف بزنه دستمو رو پاش گذاشتم و اون ساكت شد و گفت: يعنى چى؟!
مادر عین الله گفت: حالا که خودتون هستین به ملا میگیم از طرف پدرش وکیلی سخت نیست اگه سخت نگیرید.ديگه حرفی باقى نمونده بود! مادرم بالاجبار قانع شد.
مثل هميشه بی قراری میکرد ولی میریخت توی خودش!
زياد طول نکشید كه گفتن ملا اومد. من سرجام نشستم و مادرم رو صدا زدند كه رفت و چند دقیقه بعد با چشمای خیس برگشت.
تنها نبود!...
پسرراننده ی اونشبیم باهاش بود كه نگاهى به من انداخت و گفت : وکیلم؟ نگاهش مى كردم كه مادرم گفت: نفس مثل اینکه حاج اقاشون توى مردونه میشينه از طرف خانواده ها وكيل مى گيرن براى بله گرفتن!
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_نهم
حدود ساعت پنج با وسواس خاصی آماده شدم، سوغاتی های اقدس و دخترش مهینو برداشتم ،برای اقدس یه اشارپ و برای مهین دختر کوچولوش یه پیراهن خوشگل و یک جفت کفش خریده بودم...
به کرمعلی گفتم تا برسونتم خونه اقدس ...
اقدس مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کرد، مهین جان بقدری با مزه شده بود که نگو..اقدس از سفرم پرسید که خوش گذشته بهم یانه ؟
دلم میخواست مفصل براش از پاریس بگم اما چه کنم که وقت تنگ بود و عشقم منتظر...
باید سریعتر میرفتم پیش علی...ترجیح دادم به جای مسافرتم از علی بگم و قرار امروزم..
اقدس بعد از شنیدنش بهم گفت :جهان فکر نمی کنی داری اشتباه می کنی ؟ یکم زود نیست برای قرار ؟ کاش یکم بیشتر راجع بهش پرس و جو می کردی؟؟ اصلا میخوای حسین که اومد بگم بره ته تو پسره رو برات دربیاره؟؟؟
_نه نه اقدس جون مهین به حسین آقا حرفی نزنیا...میگه دختره لنگ شوهره...حالا امروز میرم که ببینم چه حرفی داره شاید اصلا حرفمون همو نگرفت...
اقدس کلا از قسم دادن اونم جون بچش بدش میومد...با اخم گفت صدبار گفتم جون مهینمو قسم نده..وقتی بگی نگو نمی گم دیگه...این کارا چیه خواستم کمکت کنم ...که نخواستی... دیگه خود دانی و خود...
هول داشتم زودتر برم پیش علی و معطل نشه ،سریع از جام بلند شدم که برم مهین کوچولو بامزه میخواست باهام بیاد ...دلم براش غش رفت ..آخه ما اصلا تو دور و اطرافمون بچه کوچیک نداشتیم و من عاشقش بودم...
اقدس یه کیسه توت خشک بهم داد و گفت اینها رو ببر برای خانوم جانت مال باغ خودمونه ...
خانوم جانم چای فقط با توت یا خرما میخورد، قند اصلا دوست نداشت و اقدس میدونست ،جالب بود که با اینکه میدونست خانوم جانم راجع بهش چه فکری داره اما اصلا تو محبت و احترامش تاثیر نمی ذاشت..
لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم اخه داریم با علی میریم کافه..اینو با خودم کجا ببرم؟؟؟ بعدش میام هم مفصل میبینمت و برات همه چیزو تعریف می کنم هم با مهین جان یکم بازی می کنم توتارو هم ازت می گیرم و میبرم ..فعلا خداحافظ...
با عجله از خونه اقدس خارج شدم...به سمت همون کوچه خلوت راه افتادم که علیو ببینم...
از دور که دیدمش قلبم دیوانه وار به سینه ام می کوبید وای که چه حسیه عاشقی...علی تکیه داده بود به دیوار و یه پاشو از پشت زده بود به دیوار و سرش پایین بود اما انگار اومدنم و حس کرد تا دیدمش سرشو بلند کرد و به سمتم چرخوند و منو دید ...
دلم ریخت ...من عاشق این نگاه مهربون بودم ...با علی رفتیم کافه لغانته ...محیط جذابی داشت شیک و اروم .. با دیزاین فرانسوی من عاشق اونجا بودم...
نشستیم رو به روی هم علی گفت باورم نمیشه ...این تویی که رو به روی من نشستی... تو خوابمم نمیدیدم این لحظه رو ...وای خداجون مرسی مرسی...
انقدر با ذوق و هیجان گفت که اطرافیانمون نگاهمون کردن ...
یکم خجالت کشیدمو گفتم :وای آقای علی... زشته...همه شنیدن...
_ با این آقای علی گفتنت... تاحالا هیچکس جز تو منو اینجوری صدا نزده... بعد هم مگه حرف بدی زدم ؟ خب بشنون...اصلا میخوای داد بزنم همه بشنون...
لبمو گاز گرفتمو گفتم وای خاک برسرم نه تورو خدا...
علی خنده ی شیرینی کرد و گفت :قربون اون حجب و حیات بشم جهانم...
چقدر قشنگ می گفت جهانم ..اینکه م مالکیت ته اسمت باشه یعنی عشق... پس حتما اونم عاشقم شده بود... از فکرش لبخند اومد روی لبم...
علی با مهربونی گفت چه لبخند قشنگی...کاش همیشه سهم من باشه....
همون لحظه علی بدون پرسیدن از من دوتا قهوه و کیک میوه ای سفارش داد ....وای این سفارش مورد علاقه من بود، همیشه تو اون کافه همینو سفارش میدادم...هیجانزده شده بودم گفتم وای شما از کجا می دونستید من چی دوست دارم؟
علی با همون لحن عاشقانه اش گفت یه عاشق از همه چیز عشقش خبرداره....دیدم خیلی عاشقانه صحبت می کنه از فرصت استفاده کردمو با لحن ناراحتی گفتم:امروز که برگشتم مدرسه گلاب سراغتونو از من گرفت... جلوی رانندم پاک آبرومو برد ...میگه کجا بودی ؟؟ علیو ندیدی؟؟؟
علی دوباره خندید و گفت :حتما تو هم توپیدی بهش...
_نه ..یعنی راستش گفتم خبر ندارم ...
+آخه پشت سرت از دور میومدم دیدم گلاب چسبید به ماشین ،بعد هم با چهره آویزون رفت..._خب از کجا میدونست شما میاین دم مدرسه؟؟؟
+بزار از اولش بگم... من مدت هاست می بینمت و هواتو دارم راستش از دوست به هیچ اشارت از من به سر دویدن...
با خوندن این بیت شعر همام تبریزی که خودش تغییرش داده بود کلی خندیدم...علی با لبخند نگاه مهربونی بهم کرد و ادامه داد:
_خلاصه بعد از مدتها که موفق نشده بودم نگاه قشنگ شما رو به خودم بندازم کم کم ناامید شدم فکر کردم حتمی دلت گرو کس دیگه ایه ،که اینقدر محجوب میری و میای و خودمو کشیدم کنار تا اونروز که ابرام مزاحمت شد از شانس سر رسیدم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_نهم
سختگیری های شما باعث شد داداشم خودشو بندازه تو دردسر..
با تعجب گفتم؛ متوجه منظورت و نمیشم چه
سختگیری؟
زهره نگاشو ازم چرخوند و گفت: چندبار اومد خواستگاری آقات قبول نکرد، داداشم خاطرخواه تر از قبل شد. آخرشم که براش شرط گذاشتین باید از خودش خونه و شغل مناسب داشته باشه... خب با دست خالی اینم شد نتیجه اش بفرما..
تازه داشت برام روشن میشد اینهمه ادا برا چیه. سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم، قطعا این حرف دل مامان عطی هم بود، پس رو بهش گفتم؛ علت قبول نکردن بابام اختلاف سنی مون بود، وقتی متوجه اصرار و علاقهی اسد شد قبول کرد.. اینکه بخواد از خودش یه خونه و شغل داشته باشه واسه رفاه حال خودمون بود... تا اونجایی که یادمه پول خونه از فروش زمین شهرستان بوده، بابت شغلشم هیچوقت با ما مشورت نکرد، حتی آقام گفت بهش این شغل حساسه و گولت میزنه، باید حواست باشه..
زهره گفت اگه اون زمین بود الان میتونست بفروشه و به یه زخمی بزنه..
پوزخندی زدم و گفتم؛ آره... عوضش اجارهی خونه و اجاره ی مغازه ای که بیخود داره خاک میخوره هم داشتیم... اینا مسائل خانوادگیتون بود عزیزم، با فروش زمین اگه مشکلی داشتین باید باهم درمیون میزاشتین نه که الان پتک کنین تو سر من....!
مامان عطی گفت؛ الان موقع این حرفا نیس... ما تو خونمون تا بحال اصلا از این بحثا نداشتیم، رسم نداریم بزرگتر و کوچیکتر تو رو هم در بیان...
پوزخندی بهش زدم و وارد اتاق شدم، عادتش بود، حرفشو میزد و بعدش جانماز آب میکشید.
شماره بابا فرامرز و گرفتم؛ بعداز دوتا بوق جواب داد؛ شنیدن صداش برام آرامبخش بود.
گفتم؛ سلام باباجون خوبین؟
- سلام دختربابا، شکر خدا خودت خوبی؟
لبخندی زدم و گفتم؛ ممنونم بابا، میشه بیاین دنبالم؟ من خونه مامان اسدم ...
بابا گفت؛ اتفاقا الان میرفتم نهار... باشه دخترم... آماده شو میام..
بعد از قطع کردنش تو اتاق منتظر نشستم ... صدای غر زدنای راحله رو میشنیدم که حرفاش سراسر تیکه بود.
نمیدونستم خونه مستقل خریدن انقد به مزاجشون بد اومده بود، لابد توقع داشتن با این اخلاقشون باهم زندگی کنیم...
بابا رسید و زنگ زد که بیرون در منتظرمه،پ. کیفم رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی.
مامان عطی چشماشو ریز کرد و پرسید؛ آماده شدى... کجا میری؟
جواب دادم بابا اومده دم در منتظرمه میرم خونشون..
ابرویی بالا انداخت و گفت؛ آها...باشه، بودی حالا.......
تشکری کردم و با یه خداحافظی جمعی از در اومدم بیرون ...
سوار ماشین بابا شدم و راه افتادیم. تو راه بابا پرسید؛ چه خبر شکیبا جان، خوبی خودت بابا؟ اصل احوالت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم؛ خداروشکر باباجون.
بابا گفت؛ اسد خوبه؟ کجاست که زنگ زدی امروز بابا بیاد دنبالت؟
فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم؛ اسد و گرفتن بابا... بخاطر چک هایی که دست مردم داشت دیروز گرفتنش..
بابا با ناراحتی نگام کرد و گفت؛ میدونستم این پسر پشتکار ایستادن مغازه رو نداره، چرا زودتر بهم نگفتی دخترم؟
نگامو دزدیدم و گفتم؛ خودش اینطوری خواست، دوس نداشت نگران شین...
بابا دستی به صورتش کشید و گفت؛ نگران نباش بابا جان، حالا کی دنبال کاراشه؟
گفتم؛ آقا سهراب دامادشون و یکی از دوستاش..
بابا گفت؛ خیلی خب منم عصری میرم باهاش حرف میزنم ببینم چه میشه کرد.
تشکر کردم و به سمت خونه رفتیم. وقتی رسیدیم با دیدن شيما تموم ناراحتی هام یادم رفت و اونو تو بغلم گرفتم... حقا که خونه پدری تیکه ای از بهشت بود.
مامان با صدای بلند از تو آشپزخونه داد زد؛ شیما ... مگه نمیگم نپر تو بغلش دختر؟
بعد از ظهر کنارهم نشسته بودیم همه چیز و براش توضیح دادم، خیلی ناراحت شد و گفت؛ پیش اومده دخترم، کاریش نمیشه کرد، انشالله درست میشه..
لبخند مصنوعی زدم و گفتم نوبت سونوگرافی داشتم ....
مامان گفت؛ خب باهم میریم دخترم..
- نه میخام برم برا تعیین جنسییت میخام اسد باشه..
مامان دستی به سرم کشید و گفت؛ میاد دخترم، زندگی بالا و پایین زیاد داره تازه اول راهی..
جواب دادم؛ نمیدونم اما انگار خانوادش منو مقصر میدونن....
مامان گفت؛ حرفی بهت زدن؟
گفتم؛ تو حرفاشون انگار فکر میکنن مسبب این بدهی هاش خونه خریدنه ،در صورتی که اسد اصلا سر خونه هیچ بدهی نداشت.
مامان گفت؛ اشکالی نداره دخترم بزار بگن... این گوش در و اون گوشت دروازه شه از من میشنوی به حرفای بیهوده بها نده، نزار حاشیه درست شه، فکر خودتو و تو راهیت باش.
نگاهی به اتاقم انداختم، شیما با پوستر و کاغذ دیواری کارتونهای مورد علاقه اش تزئینش کرده بود...
اومد کنارم و گفت؛ آجی ... میشه بمونی اینجا؟ لبخندی به روش زدم و گفتم؛ بله که میشه قربونت برم.
شیما گفت؛ پس بیا باهام جدول ضرب کار کن.. بابا همیشه اخبار میبینه، مامانم که عصبانی میشه...
کتاباشو برداشتم و مشغول شدم.
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_نهم
وبا گریه بسمت طاقچه رفتم،قرآنم رو از سر طاقچه اتاقم برداشتم روی جلدش روبوسیدم وبا خودم گفتم خدایا مگر نه اینکه تو گفتی اگر یاد خدا باشیم دلهامون آروم میگیره ،میخوام یادت باشم میخوام بخونم و شروع کردم به خوندن سوره والعصر،چون خانم قرآنم میگفت که به قلب انسان آرامش و صبر میده ،هی قران خوندم و گریه کردم تا دلم کمی آروم بشه .عشرت خانم نمیزاشت زودتر از پونزده روز به خونه مادرم برم،اونروز دلم میخواست یه جوری فرار کنم، برم پیش بی بی، آخ که چقدر دلم برای مادرم و جواهر تنگ شده بود،بلند شدم و بسمت اتاق عشرت خانم رفتم،هنوز رضا تو اتاق بود، گفتم آقا رضا میتونی امروز منو پیش بی بی ببری ؟
عشرت خانم با لحن بدی گفت بشین سرجات، مگه دکتر نگفته برات خطر داره راه بری، کارکنی ،همونجا بود که فهمیدم رضا به مادرش گفته که حکیم بمن گفته کارنکنم، از ترسم آروم گفتم آره اما …
گفت اما نداره بشین سرجات ..
بعد رضا بلند شد و گفت با اجازه من برم سر کار ،بعدرو کرد بمن گفت چیزی نمیخوای ؟ گفتم نه ..
چشمتون روز بد نبینه، تا رضا پاشواز در حیاط بیرون گذاشت،عشرت خانم اومد جلو صورتم ایستادو گفت: نبینم ننه من غریبم بازی در بیاری، بخاطر بچه ای که تو شکمته ،الان هر ننه قمری رو ببینی
حامله اس !
بعد منکه خیلی ترسیده بودم گفتم منکه چیزی نگفتم خانم جان !
که یهو دیدم با قوزک دستش محکم به شکمم کوبید ..منکه هنوز شکمی نداشتم اما از ضربه ایی که به شکمم زد دلم ضعف رفت با صدای بلند گفتم آخ !
گفت: اینو زدم حساب کاردستت بیاد،اگر شب به رضا هم بگی حسابت با کرام الکاتبینه .
از اون روز به بعد رسماًکتک زدن من به دست عشرت خانم شروع شد .بقدری کار جلوم میریخت که دیگه نایی برام نمونده بود.. یکروز تصمیم گرفتم صبح زود برم خونه بی بی ،دلم میخواست خودمو نجات بدم،میخواستم بگم طلاق منو بگیرین، میرم رختشویی میکنم، آخه زمان ما تنها کاری که از ما زنهای کم سواد بر می اومد رختشویی بود .اونروز که قصد رفتن داشتم صبح زود بود،با شادی لباسهای رفتنم رو تنم کردم، رضا میخواست بره سر کار که بهش گفتم منم ببر خونه بی بیم .
رضا میدونست که من دلتنگم، گفت: پاشو حاضر شو تا ببرمت،منهم زنبیل کوچکم رو دستم گرفتم توش چند تا تکه لباس گذاشتم ، قصدم نیومدن بود..
رضا گفت حبیبه اینا چیه برمیداری ؟
گفتم والا احتیاج به دوخت و دوز دارن،میبرم بی بی بدوزه .
رضا سکوت کرد و من آرام با زنبیلم به سمت در حیاط میرفتم. نفسم در سینه حبس شده بود..
رضا گفت:سریع بدو تا خوابن ببرمت، اما همینکه دستم به کلون در رسید ،عشرت خانم فریاد زد های !!! اوهوی !!! کجا !!! قلبم تند تند میزدنفس در سینه ام حبس شد، یهو رضا گفت مارجان خدا رو خوش نمیاد، اینم دوست داره بره مارشه ببینه ..
گفت: بیخود کسی که شوهر کرد، بعله گفت، بنده شد .
رضا دستی به ریشش کشید وبا التماس گفت: بخاطر من اینبارو بیخیال بشو، تا بعدا چاره ای بکنم ..
عشرت خانم انگار که خدایی میکرد گفت: عصر زود برگردونش، دیر بیاد خونه اش از زندگیش سرد میشه.تمام تنم شروع به لرزیدن کرده بودفورا از در حیاط بیرون پریدم اما ازدست عشرت خانم برای یکروز راحت شدم.قدمهامو تند تند بسمت خونه بی بی برمیداشتم ،انگار از قفس آزاد شده بودم..
رضا میگفت چه خبرته زن ؟ کمی یواشتر برو قلبت گرفت ،اما من فقط کم مونده بود که کل مسیر رو بدوأم .ساعت شاید نزدیک به هفت و نیم صبح بود که در زدم..
فاطمه خانم در رو برام باز کرد گفت: خیر باشه حبیبه جان چرا صبح زود آمدی ؟
گفتم خیره فاطمه خانم ،رضا همینکه فاطمه خانم رو دید گفت حبیبه من رفتم،عصرمنتظرم باش .
دلم میخواست خفه اش کنم ،با ناراحتی گفتم: خب حالا برو من تازه پامو میخام بزارم تو، فورا به اتاق رفتم آقاجان داشت صبحانه میخورد ،بی بی جلوم دوید دستش رو دور گردنم انداخت گفت چه عجب مادر ! رفتی که رفتی ؟
گفتم نه...
شماها منو ول کردین ،دوماه سه ماه هم نیام، نمیاین بگی من مُردم، موندم...
آقاجان گفت من همیشه حالتو از کل حسین می پرسم، اونم میگه خوب و خوش هستی ..
رومو کردم به آقاجان گفتم ؛خوبم ؟ خوشم ؟ کدام خوبی منو کردین کتک خور عشرت خانم..
آقاجان از تعجب چشماش گشاد شد، یهو بخودم اومدم وای چرا گفتم کتک خور ؟حالا اگر آقاجان قبول نکنه که طلاق بگیرم، شب اگه برم خونه چکار کنم ؟
آقاجان گفت چی ؟ کتک خور ؟ پدرشو درمیارم …
منم عقده های دلموباز کردم گفتم: آقاجان زندگی همیشه به پول نیست که ! زندگی محبت کردن میخواد،دلجویی میخواد،عشق میخواد، اما متاسفانه شما منو به کسی دادی که من هیچگونه علاقه ایی بهش نداشتم، منو دادی به پسر میوه فروشی که ننه اش حاکم اون خونه اس و بویی از محبت نبردن،بعد چشمم رو بستم و دهنم رو باز کردم گفتم مگر محسن چه ایرادی داشت که منو بهش ندادین؟
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_نهم
لقمه رو زمین گذاشتم که انگشت اشاره شو توی هوا چرخوند:دیشب شام نخوردی اگه تا سه شمردم ومیز رو خالی نکردی اونوقت من میدونم وتو...چقدر بوی زنعمو رو میداد وناخواسته گفتم:چشم زنعمو....
خودشو بهم رسوند وسرمو توی بغل گرفت:حتما خیلی دوستش داری....
تند تند سرمو تکون دادم که آهی کشید وگفت:اینجا هم جای خوبیه فقط باید کمی مراقبت باشم، آقا مرد خوبیه اما نباید عصبانی بشه...چای توی استکان ریخت وگفت:آقا روی تمیزی خیلی حساسه،حتی من ومش ابراهیم هم باید تمیز باشیم ولباسهای زیبا تنمون باشه،تو هم باید لباس اینجا رو بپوشی،راستی بهت نمیاد طهرانی باشی، پس چطوره که فارسی رو راحت صحبت میکنی؟؟
با ذوق گفتم:پسر عموم یادم داد ،اون هر روز میومد شهر،با همه در ارتباط بود به خاطر شغلش،وقتی میومد خونه من هم با شوق پای حرفهاش مینشستم تا زبون بقیه رو بفهمم...
پریچهر خندید:چند کلاس سواد داری؟؟
من دختر ایل بودم ومدرسه نداشتیم، ما فقط کوچ میکردیم وخانجون از شاهنامه واسمون میخوند وقران رو یادمون میداد، برای همین فقط تونستم بگم من خوندن ونوشتن بلد نیستم چون ما مدرسه نداشتیم...
آهانی گفت وخندید:پس باید خیلی چیزهارو یادت بدم ،بیا بریم خونه من...
صبحانه خوردیم وباهم وارد باغ بزرگی شدیم، به پشت سرم نگاه کردم که خندید:اره اون در حیاطه ،ولی باغ پشت ساختمونه چون اقا خودش طراح ساختمونه،روی گل و درختها خیلی حساسه همه میدونن چون حتی توی شرکت هم پر شده از گل...
یه باغ بزرگ بود که پر بود از درخت وگلهایی که بین درختها خودنمایی میکردن...پشت سر پریچهر وارد خونه ای شدم که دو اتاق داشت ویه هال کوچیک....در کمد رو باز کرد وبقچه ای بیرون آورد ،پر از پارچه های گلدار بود وگفت:بیا اندازه هاتو بگیرم لباسهای عروسکی واست بدوزم،به لباسهام دستی کشیدم که گفت:اینا هم قشنگن اما مناسب خونه نیستن....
صداشو پایین اورد وگفت:این رفیق های آقا که میان اینجا یکی دوتاشون بچه دارن اونا فرنگ دیده ان،عروسک فرنگی دست بچه هاشونه کهمن نگاه کردم ،دوخت لباسشون اسونه...بلندم کرد اندازه هامو گرفت وپای چرخ دستیش نشست...چرخ رو نخ کرد وپارچه ها رو یکی یکی برش داد...
بین خیاطیش ناهار درست کرد ویکی از پیراهنارو آماده تنم کرد، زیبا بود وپر چین،
دستاشو به هم کوبید وگفت:فقط میمونه شلوار وجوراب،باید عصری بریم خرید که کلی کار داریم توی بازار...
فقط نگاهش میکردم که چارقدمو در آورد وبافت موهامو باز کرد ،موهام دورم ریخت وبا حیرت نگاهم کرد وگفت:از فرنگ برگشته ها هم قشنگتری،خدا سر فرصت نشسته گِل تو رو قاطی کرده بهمش دمیده...
کنارش نشستم:اما من بزرگ شدم خانجونم میگه کسی نباید موهامو ببینه،جوراب هم نمیپوشم چون باید دامن بلند بپوشم....
پریچهر به خودش اومد وگفت:باشه عصر توی بازار میگردم تا یه چیز خوب واست پیدا کنم...
سفره پهن شد وپریچهر صدای ابراهیم زد، با دیدنم خندید وسیبی دستم داد که گفتم:ممنون عمو ابراهیم...با این حرفم گل از گلش شکفت وگفت:بفرما پریچهر خانم این هم گلی که همیشه از خدا میخواستی...
پریچهر غدا کشید وبشقابهای پر برنج خورشتی رو جلومون گذاشت:آره میبینی مثل ماهه...
عمو خندید:فقط کارهای آقا رو بده دستش، خودت هم کمک کن اذیت نشه، وقت های مهمونی هم دستش توی دستت باشه....
وقت های مهمونی هم دستش توی دست
با خوشحالی ناهار میخوردیم وبا دیدن مهربونیشون کمتر غصه میخوردم...
عصر با دیدن بازار به اون بزرگی جا خوردم، ما مثل سوزنی بودیم در انبار کاه...همه چسبیده به هم بودن...چشم میچرخوندم به دنبال حامین،همیشه از بازار وشلوغیاش میگفت،دلم میخواست امروز ببینمش بین این ادمها،کاش میشد بهش بگم من خوبم، بیا منو ببر اما هرچقدر هم که سر میچرخوندم وروی نوک انگشت پا بلند میشدم باز هم خبری نبود که نبود ،اصلا نمیشد درست ببینم ،من قدم کوتاه بود وهمه بلند وهیکلی،خانمها با کفشهای پاشنه دار دست توی دست مردها خرید میکردن وموقع حرف زدن چقدر صداشون رو میکشیدن...چارقد سرشون نبود وجوراب نازکی پا میکردن خیلی ها هم همون جوراب هم نداشتن .چقدر اینجا با ایل فرق داشت، چقدر همه چی رنگ باخته بود، حتی چیزایی که مردهای ایل بهش میگفتن غیرت وتعصب داشتن روش، اصلا اینجا خبری ازش نبود که نبود...با تکونهای دستم به خودم اومدم که پریچهر گفت:یه ساعته دارم صدات میزنم کجایی دختر؟؟...
لبخندی به لبم نشوندم که گفت:بیا این کفشهارو پات کن ببینم اندازته یا نه...
کفشها درست اندازه ام بود،سه جفت کفش خرید و دوجفت دمپایی....
توی بازار هر چی میدید فوری جلوی من میگرفت وبا خوشحالی برمیداشت...
خجالت کشیدم چون هیچ پولی نداشتم بابتش بدم.
حامین و اراز همیشه خرید های خونه رو انجام میدادن وزنعمو لباسهامو از صولت میخرید،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_نهم
رفتم داخل خونه( مه گنج) خانم ،زن مهربونی بود نگاهی به چشمام کرد و گفت:حامله ای؟؟؟
_نه نیستم!!
_از چشمات فهمیدم، یه عمره قابله هستم مادرم، مادربزرگم ،زن حامله ببینم میفهمم بچه ات هم پسره!!
_نمیدونستم چی حوابشو بدم گفتم فقط یه هفته است عقب انداختم فکر نکنم ....
_ناهار کراهی گوشت برام درست کرد(یه غذای تند پاکستانیه)..خیلی دستپختش خوب بود،ظرفارو خودم شستم بعد ازظهرش چنتا از خانمهای همسایه جمع شدن با هم شعر و آواز میخوندیم ،دورهمی تا شب طول کشید و خیلیم خوش گذشت!
سه روز به مثل برق و باد سپری شد اما هیچ خبری از وُمر و شاه محمد نشد!!
دل نگران بودم، مه گنج دلداریم میداد میگفت تازه عروس، این دیر کردنا عادیه!!
بازم به خودم دلداری دادم اما روز پنجم طاقتم سر رفت با التماس و گریه مه گنج راضی کردم با هم بریم ساحل تا یه خبری گیرمون بیاد!!
اما روز پنجم طاقتم طاق شد و با گریه و التماس مه گنج راضی کردم بریم ساحل تا خبری گیرمون بیاد،سوار تاکسی سه چرخه شدیم ،هوا به شدت شرجی و گرم بود هر لحظه احساس خفگی میکردم،دلشوره عجیبی سراغم آمده بود،بعد یک ساعت رسیدیم ساحل،همه جا برام نا آشنا بو،د یه تکه اش خیلی شلوغ بود خودمون رسوندیم اونجا چنتا خانم با موهای آشفته و درهم گریه میکردن و خاک رو سرشون میریختن!!
دلم ریخت، یعنی چی شده حس خوبی نداشتم ،چشم چرخوندم تا یکیو ببینم ازش سوال کنم ،چنتا پلیس ساحلی دیدم اینقدر شوکه بودم که یادم رفت اردو بپرسم،فارسی گفتم : سلام آقا تو رو خدا بگین اینجا چه خبره؟؟
مرده سرشو خاروند وبه کناریش گفت:این چی میگه ؟
اون یکی جوابشو داد،ایرانیه فارسی حرف میزنه!
یه دفعه به خودم اومدم خواستم دوباره سوال کنم که یکی از پشت موهام کشید که با ضرب بدی به پشت روی زمین افتادم...
شنیدم یکیشون گفت:این قاتله،این لومون داده،چند نفر ریختن سرم و تا تونستن کتکم زدن ،نه راه فراری داشتم نه میتونستم از خودم دفاع کنم،دسته دسته موهام میکندن،تا مه گنج به دادم رسید با کمک پلیس ها از زیر دست و پای اونها نجاتم داد....
رو کرد به طرفشون گفت:این دختر منه، ولش کنین!!
اصلا سر در نمی آوردم چه خبره،آستینم پاره شده بود،ساری که سرم بود چند تکه شده بود و باد بردش، تمام بدنم کوفته شده بود،یکیشون محکم دستم و گاز گرفته بود که خونریزی داشت!
با کمک مه گنج بلند شدم با چشمای اشکی و ملتمس نگاش کردم و گفتم: اینجا چه خبره؟؟
دستم گرفت به سمت آمبولانس ها منو برد،
وقتی رسیدم چند جسد روی زمین بودن که با پارچه سفید روشون پوشیده بود،پاهام سست شد،پارچه ها از خونشون رنگین شده بود،
انگار لمس شده بودم، شاه محمد بالا سر یکیشون به سر و کله خودش میزد!
پارچه رو از صورتش کنار زدم،عشق من بود با صورت کبود و روی سینه اش چند جای تیر بود ،تکونش دادم تا بیدار بشه!
اما خوابش خیلی عمیق بود...
_وُمر بیدار شو مگه الان وقته خوابه! ببین نامردا کتکم زدن ،ببین ساریمو از سرم در آوردن ،موهام بیرونه ،دستشو بردم سمت بازوی لختم،غیرتت کجا رفته، مرد بلوچه و غیرتش،پاشو ساریمو بیار سرم کن..
بیشتر تکونش دادم، مگه چند روزه نخوابیدی؟شاه محمد و مه گنج نگاه کردم فقط گریه میکردن!
گفتم عمو چرا گریه میکنین؟؟
_مه گنج بغلم کرد دلداریم میداد،اصلا نمی شنیدم چی میگفت....
شاه محمد اومد کنارم دستم گرفت وگفت:
پلیس بهمون حمله کردن،تیربارونمون کردن،
اشکاش سرازیر شدن کاش من مرده بودم
دخترم، وُمر تیر خورد خونریزی زیادی داشت،دووم نیاورد دیشب تمام کرد!!!!
_دروغ میگین ،باورم نمیشد عشقم پر کشید رفت،قدرت تجزیه تحلیل نداشتم،آروم باهاش حرف زدم، این بود وفاداریت؟ تو که قول دادی تا آخر عمرم کنارم باشی!!
پاشو عمرم ،پاشو بریم خونه!
مه گنج میگه من حامله ام،میگه بچه پسره!
هق زدم عشقم پاشو ،مردم زیادی دورم جمع شده بودن بعضی ها که داغدار بودن گریه میکردن، بعضی هام تاسف میخوردن!!
_ببین همه دورم جمع شدن،برام دلسوزی میکنن پاشو بفهمن مرد من زنده است،
ترحم نمیخوام عشقم پاشوووو.
مه گنج و شاه محمد به زور جدام کردن،
شبش توی تنهایی و غربت خاکش کردن،تا زمانیکه خاک نشده بود باورم نمیشد عشقم تنهام گذاشت و رفت.
_مردی امام جماعت مسجد بود،به خاک سپردش و همه مقتدی هاش برای نماز جنازه اش شرکت کردن،همه بهم تسلیت گفتن،و رفتن.
به خودم اومدم تازه فهمیدم چه خاکی به سرم شده، جیغ زدم،خودم و لعنت کردم، همش تقصیر منه ،من مجبورت کردم فرار کنیم به خاطر من کشته شدی!!تو کشور غریب خاک شدی،دلم خون شد،عشقم نه پدری داشت که از رفتنش کمرش بشکنه،نه مادری که جگرش خون بشه،نه خواهری که سایه اش رو از دست بده،نه برادری که بی پشتیبان بمونه!!!
مه گنج وشوهرش منو به زور بردن خونشون، چند روز نه آب خوردم نه غذا،آخرش تب کردم و بیهوش شدم....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_نهم
لبخندی روی لبم نشست...از جاش بلند شد و
کمی سرشو خم کرد ..
سلام بانو .
-سلام شما کجا بودین ؟
-لبخندی زد، جای خوبی نبودم،شما چطورین ؟
دیگه زخمی نشدی؟
-نه خدا رو شکر ، فقط امروز این جناب خان کوچیک هوس کرده بودن تا بنده اصطبل رو تمیز کنم...
کار سختی انجام دادی؟
-بله ، اما دستور بود.
سری تکون داد و چیزی نگفت.
-خوب من برم تا صدای هاجر در نیومده.
باشه ، برو.
تندی سمت آشپزخونه رفتم، هاجر با دیدنم عصبی داد زد کجایی؟
'حموم بودم..
مگه دختر خانی که هر روز حموم میری؟!زود باش برو عمارت، آقا امشب مهمون دارن، شما
ها باید پذیرایی کنین.
داد زد گلنار، آدینه، صنا... شما ها همه به عمارت اصلی برین ، یالا ....
رو به گلنار گفتم:چجور مهمونی هست؟
گلنار: آقا آخر هر ماه به مهمونی توعمارت برگزار میکنه ، تعدادی از خان ها و پسرهاشون به این مهمانی میان ،البته زنان و دخترای خان هایی که تمایل داشته باشن هم میان..
سری تکون دادم، همه وارد عمارت شدیم.
زنی با لباس فرم طرفمون اومد و گفت: من صنم هستم ، خدمتکار قسمت عمارت ،شماها باید از مهمون ها پذیرایی کنید و نگاهی به سر تا پامون انداخت.
رو به گلنار گفت: یه آب به دست و صورتت بزنی بد نیست. دنبال من بیایین، باید لباس فرم تنتون کنین.
همه دنبال صنم وارد اتاقی شدیم.چهار دست کت و شلوار یه رنگ ،دونه دونه پرت کرد طرفمون:زود عوض کنین و به آشپزخونه عمارت بیاین ...
نگاهی به کت و شلوار سورمه ای که خط های
سفید داشت انداختم و لباسای خودمو در آوردم و کت و شلوار مخصوص رو پوشیدم. روسری که گذاشته بود، سرم کردم.
گلنار با ذوق لباسش رو پوشید چرخی زد:آخر ماه ها رو خیلی دوست دارم از این لباس
خوشگلا می پوشم و کلی زن و دختر رنگارنگ می بینم.
صنا طرفم اومد و آروم گفت:ساتین یادته پدر همیشه از مهمونیای آخر ماه پسر خان بد می گفت و شرکت نمی کرد؟؟
تازه دوهزاریم افتاد.
-آره صنا الان یادم اومد. باید خیلی مراقب باشیم.
-باشه آبجی ولی من می ترسم.
دستشو فشردم..
توی سالن باشین بیان کمک تون،شما دوتا هم، اشاره ای به صنا و آدینه کرد،اینجا باشید .. قراره دو تا از خدمتکار های آقا هم بیان کمک....شب شده بود و مهمان ها هم کم کم داشتن می اومدن.
سینی شربت رو توی دستم گرفتم و از
آشپزخونه بیرون اومدم .بعداز چندتا پله به سالن بزرگ و اصلی وارد شدم. نگاه کلی به سالن انداختم۔۔
به سالن بزرگ و مجلل ، قسمتی دختر پسرهایی
که اکثرشون شهری بودن یا به شهر برای درس رفته بودن، بود. از طرز لباس پوشیدنشون کاملا معلوم بود. در رأس مجلس اتابک خان و چند تا مرد و زن تو سن اتابک خان نشسته بودن... گلنار رفت قسمت اتابک خان و من رفتم سمت جوون ها...کیارش خان هم مثل پدرش در رأس مجلس جوونا نشسته بود. با سینی شربت سمتشون رفتم ، نفری یه لیوان برداشتنزنی کنار کیارش خان نشسته بود، سینی رو گرفتم طرفش، پوزخندی زد گفت: خدمتکار جدیدی؟
-کیارش خان پاهاشو جا به جا کرد گفت: خون
بس هستن...
زن دوباره با حقارت نگاهی به سر تا پام کرد:
تو لابد دختر زن فرنگی فرهاد خانی..اسمت چیه؟
گفتم:لازم نمی بینم تا بگم...
عصبی از جاش بلند شد که،کیارش خان مچ دستش گرفت.
با تحکم گفت : بشین عزیزم خودم میدونم چطور آدمش کنم ، اسم یه خدمتکار انقدر مهم نیست تا بدونی ...
بدون هیچ حرفی چرخیدم که نگاهم به در ورودی سالن خیره موند..
باورم نمی شد بعد از چند وقت یکی از اعضای
خانواده ام رو ببینم،اونم کی، شاهین برادرم..شاهین هم با دیدن من سر جاش ایستاد، هر دو خیره به هم بودیم ...
صدای کیارش خان از پشت سرم بلندشد،ببین کی اومده، پسر فرهاد خان۔۔
شاهین با قدم های محکم به سمتمون اومد....
انگار به پاهام وزنه می سنگینی وصل کرده بودن که قدم از قدم بر نداشتم ،فقط نگاهم به شاهین بود.
وقتی به نزدیکمون رسید، با چشم های حسرت بار و غمگین نگاهی به صورتم کرد ..
کیارش خان: به جناب شاهین خان از این طرفا..دستش رو به سمت شاهین دراز کرد، شاهین با اکراه دست دراز شده کیارش خان رو فشرد.
کیارش خان خیلی جدی رو به من کرد، شربت تعارف کن به آقا....
خم شدم جلوی شاهین و با کنایه گفتم:بفرمایین شاهین خان ...
سرشو انداخت پایین :نمی خورم..
کیارش خان با غرور که از تک تک حرکاتش معلوم بود گفت: چرا شاهین خان ،مگه با ما قهری؟؟
شاهین : نخیر،ترجیح میدم چای بخورم..
شنیدی چی گفت: برو یه فنجون چای بيار ... سری تکون دادم ...
کیارش:نشنیدم بگی چشم آقا...
گفتم:بله ارباب ...
و ارباب رو با غیظ گفتم، رفتم سمت اشپزخونه ...
صنا یه فنجون چای بده...
صنا؛چیزی شده...
گفتم:-نه چی بشه شاهین اینجاست...
واقعا؟! شاهین رو دیدی چقدر دلم براش تنگ
شده ، در مورد آدمهای عمارت و پدر پرسیدی ازش؟
ادامه دارد. ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_نهم
تازه اول پاییز بود هوا هنوز سرد نشده بود...
هلی:دریا بدو دیر میشه ...
-اومدم .
مامان :عمو فرزاد رفته....
خندیدم
تمیز کنین ببینم ....تنبلا دونفر ادم هنوز کف
اشپزخونه ولو هستین، کارتون تموم شد با یه
سینی چایی خوش رنگ بیاین سالن
دریا: دیدی رفت؟
هلی: بله داداش جناب عالیه دیگه...
دریا: نه که داداش خودت خیلی کمک کر..د
هلی:اون باید کار کنه زحمت بکشه عیال واره...
دریا: آهان اون وقت داداش من تا آخر عمر میخواد تنها بمونه ؟؟؟
هلی:این کار نداره ...
صدای عصبی عزیز از بالاسرمون بلند شد:شما دوتا..
لبخند دندون نمایی زدم:سلام ..
عزیز: اینجوری کار میکنین؟؟
- عزیز خسته ایم خسته .
مگه کوه کندیدن که خسته این؟ دوتا مبل جا به جا کردین، سرامیک و درو پنجره تمییز کردین ...
-اینا کار نیست؟
نه ما قديما بچه داشتیم مهمونم داشتیم دست تنها کارم میکردیم .
-اون قدیم بود عزيز ..
دختر دختره، قدیم و جدید نداره، حالام تند
کارتونو بکنین ...
بعد از کلی کار خسته رو مبل ولو شديم
-وای مردم از پا درد..
هلی: من از تو بدتر
عزيز ،مامان ،زن عمو ما گشنمونه ...
مامان :چه خبره الان غذا رو میارن..
یه سفره بزرگ پهن کردیم ، کباب کوبیده هایی که عمو خریده رو همه دور هم خوردیم، کنار سفره ولو شدم:دستت طلا عمو،خیلی چسبید مردم از گشنگی ..
عمو:نوش جونت عمو جان..
هلی: هیوا تو همش از زیر کار در رفتی ، برو
یه سینی چایی بیار ...
هیوا:من درس دارم ..
هلی:مامان ببین دخترتو....
زن عمو:هیوا یکم کار کنی بد نمی شه..
هلی:ضایع شدی هیوا خانوم ..
هیوا:برو بابا..
یه مانتوی صورتی روشن با یه شلوارکتون ل سفید باشال سفید پوشیدم ، میخواستم برای اولین دیدار خوب به نظر بیام. تازه اول پاییز بود هوا هنوز سرد نشده بود...
هلی:دریا بدو دیر میشه ...
-اومدم .
مامان :عمو فرزاد رفته....
خندیدم
دلم میخواست اولین دیدار عالی باشم. همه کنار هم منتظر ورود مسافرا بودیم ..
هلنا:میگم دریا به نظرت برخورد سعید با من
چطوره؟
- نمیدونم ولی حتما خوبه، این یه هفته شناختیش یا نه؟
هلنا: اره بابا يکم که تو توضیح دادی، یکمم خودم باهاش چت کردم، به نظر پسر خوبی میاد...
بادیدن عمه و شوهر عمه با هیجان دستی تکون دادم :- عزيز ببين عمه فیروزس، وای ماشالا عمه اصلا پیر نشده، اوه اونم سعید....
دریا:کو کجاس؟
هلی:اوناهاش پشت عمه اینا ...
دریا:نگاهم به پسر قد بلند کت و شلواری افتاد که پشت عمه و شوهر عمه داشت سمت ما میومد... وقتی دید نگاه ما متوجهش هست دستی تکون داد برامون...نمیدونم چی شد با نگاهش و لبخندی که رو لبش بود چیزی توی دلم تکون خورد ....
با نزدیک شدن عمه اینا همه به سمتشون
رفتیم ،عزیز و عمه هم و بغل کردن و هر دو زدن زیر گریه... بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن عمه با برادراش احوال پرسی کرد و بابا و عمو عمه رو بغلش کردن ..
بعد از احوال پرسی با بزرگ ترها، اومد سمت ما...
عمه:ماشالا چه خانومی شدین شما سه تا..
-خوش اومدی عمه جون...
عمه:عمه به فدات، چقدر دلتنگتون بودم..
با
شوهر عمم احوال پرسی کردیم بعد سعید اومد سمت ما نگاهی به هر سه تامون انداخت اما لبخندش وقتی به هلنا نگاه کرد عمیق کرد: سلام خانوم های زیبا ، من سعیدم یادتون که نرفته؟
هلنا :خوش اومدین به وطن...
با دقت نگاهی بهم انداخت گفت : باید دریا باشی درسته؟
-لبخندی زدم و گفتم:خوش اومدی پسر عمه ، درسته دریام ..
ممنونم چه بزرگ شدی با هيواه م احوالپرسی کرد
همه باهم به خونه ی عزیز رفتیم، البته بابا به عمه فیروزه گفت :اگه خسته هستن ما میریم فردا میایم مبینیمشون ،ولی عمه گفت: خسته نیست ،اما شوهر عمه، اقای ملکی، از همه عذر
خواست و خسته بود رفت تا بخوابه.. ماهم کنار هم تو سالن نشستیم..
بابا : ابجی سیاوش چرا نیومده؟
عمه : يكم از کاراش مونده، اما تا چند ماه دیگه حتما میاد ایشالا... همه درحال صحبت بودن با هلیا رفتیم اشپزخونه ، وسایل پذیرایی رو اوردیم سالن ، سعید با یه دست لباس اسپرته تو خونه ای از اتاق اومد بیرون ، کنار ساسان نشست ،چون تفاوت سنی باهم نداشتن از قدیم باهم جور بودن و با رفتن عمه اینا این دوستی کم نشد و ازطريق تلفن و چت باهم در ارتباط بودن این چند سال و.....
دو سه روزی از اومدن عمه اینا میگذره و قرار
شده یه شب یه مهمونی بگیریم و فامیل های
نزدیک رو دعوت کنیم...مهمونی که میگم نه از اون مهمونیای بزرگ عیونی ، نه بابا همین
مهمونی ساده خودمون به صرف شام و شیرینی ..
با هلنا و هیوا رفتیم بازار من یه کت گلبهی
استین سه ربع با یه زیری مشکی که تا روی رونم بود خریدم،هلنا هم کت وشلوار، هیوا هم یه تونیک خرید...
یه دوش دو دقیقه ای گرفتم ، یه ساپورت
کلفت مشکی با کفش عروسکی مشکی براق
پوشیدم،عطرم رو هم زدم و از اتاق بیرون اومدم :مامان من آماده ام..
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾