eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
458 عکس
794 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم پابلو به بهترین نحو برگزار شد... خیلی از فامیل ها و دوستان ایرانی و فرانسویمون در مراسم حضور داشتند... پاوه خیلی مسلط روز خاکسپاری سخنرانی کرد و از خوبی های پدرش گفت...شاید جو اون مراسم بود که من هم مثل بقیه با ارامش عزاداری می کردم ...بچه ها چند روزی کنارم موندنو بعد هر کدوم رفتن دنبال زندگی خودشون ... طبق خواسته پابلو لباس تیره نپوشیدم و خیلی زود برگشتم سر کارم ...با نبود پابلو و رفتن بچه ها حسابی تنها شده بودم ... من در آستانه پنجاه سالگی بیوه شده بودم.. سعی می کردم بیشتر وقتمو بیمارستان بمونم ... چندماهی گذشت نزدیک عید سال شصت و شش بود ایران هنوز درگیر جنگ بود ،بچه ها هرکدوم سر زندگی خودشون بودن منم تنها مونده بودم تصمیم گرفتم به پیشنهاد جاوید یه سفر برم ایران... از کارم مرخصی یکماهه گرفتمو بعد از هفت سال رفتم ایران... جاوید اومده بود داخل سالن انتظار دنبالم.. باهم رفتیم خونه جاوید... با اینکه نصف شب رسیده بودم خانوم جانم و ثریا بیدار بودن و چای هم براه بود... جاوید گفت بخاطر تو خانوم جان اومده امشب پیش ما... خانوم جانمو که بغل کردم همه درد و غمم یادم رفت انگار سبک‌شدم ...خانوم جان با گریه گفت چقدر جای پابلو کنارت خالیه ،با اینکه چندماهی از فوتش گذشته بود اما داغم تازه بود، فورا اشک هام سرازیر شدن و تو بغل مادرم یک دل سیر برای پابلو گریه کردم... البته جاوید و ثریا و خانوم جانم هم همراهی کردن... تو دلم دائم از پابلو عذرخواهی می کردم که به حرفش گوش ندادم اما هنوز غم از دست دادنش روی دلم سنگینی می کرد باید سبک میشدم... بعد از خوردن چای و یکم گپ و گفت درحالیکه برای خواب اماده میشدم با صدای سلام گفتن پسر نوجوانی برگشتم ...سیروس بود ماشاالله چقدر بزرگ شده بود قد بلند و چهارشونه ... با خنده گفتم عمه جان چرا مامان و بابات نگفتن تو اینقدر بزرگ شدی، من هنوز سایز بچگیهات برات سوغاتی اوردم... جاوید خندید و گفت هرچی برای من اوردی بده پسرم سایزمون یکیه... چقدر پسرم گفتن جاوید به دلم نشست... خیلی واقعی بود... بازم ایران برای من سراسر آرامش بود.. دوسه روز خونه جاوید بودمو تعطیلات عید شروع شد و همگی رفتیم باغ شمرون... آقا هاشم و زهرا خانوم اونجارو به بهترین نحو اداره می کردن .. دوتا بچه هم اونجا بودن که نظرمو جلب کرد..یه دختر بچه شش هفت ساله و پسر بچه چهار پنج ساله... زهرا خانوم مدام مواظبشون بود و با حوصله بهشون رسیدگی می کرد .. اولش فکر کردم شاید زهرا خانوم بچه دار شده ،اما با یاد اوری سن و سالش متوجه اشتباهم شدم.. از خانوم جان پرسیدم این بچه ها کین؟؟؟ پدر و مادرشون کجان؟؟؟ خانوم جان لبخند تلخی زد و گفت این فرشته ها نورچشم آقا هاشمن... خواهرزاده های زهراخانوم ..ابادان زندگی می کردن...پدر و مادرشونو توی بمبارون از دست دادن... زهرا خانوم که خبر شد رفت آوردشون پیش خودش نگهشون میداره .. بهرحال خاله مثل مادر میمانه... حانم جا درد و دلش باز شد از گذشته ها گفت و بعد گفت،من هنوزم معتقدم چشم و نظر خانواده کوچک اما خوشبخت منو گرفت... دلم برای خانوم جان خون بود الان که خودم داغدار همسرم بودم بیشتر درکش می کردم... انگار خانواده ما از یه جایی به بعد نفرین شد.. گاهی فکر می کردم شاید نفرین های سودابه که فکر می کرد من باعث جداییش از فرهاد شدم تاثیر کرده بود، یا عمه خاتون که همیشه مادرمو مقصر اعتیاد و جوانمرگ شدن پسرش می دونست....چرا که باباصفی دست رد به سینه پسر عاشق پیشه عمه خاتون زده بود و گفته بود در حد و اندازه ماه جبینم نیست ... البته اینهارو هم من زمانی که دیگه همسر پابلو بودم شنیدم.... ولی میدانستم عمه خاتون در مراسم عزای پسرش بارها و بارها مادرمو نفرین کرده ... زهرا خانوم اما معتقد بود اینها همه تقدیر الهیه و شاید خداوند بواسطه همه این مصیبت ها خوشبختی و شادمانی رو مهمون قلبمون کنه مثل جاوید که الان با وجود ثریا و سیروس خوشبخت بود .. یا برعکس مثل ثریا... یا خود زهرا خانوم حتما خداوند میدانسته این دوتا بچه اینده پناه و سرپرست میخوان و به زهرا خانوم بچه ای نبخشیده و یا حتی طلاقش از همسر اولش ... چراکه مرد خسیسی بوده و حتما زیر بار نگهداری این دوتا طفل معصوم نمی رفته، اما برعکس آقا هاشم شاید حتی از جونشم بیشتر دوسشون داشت... زهرا خانوم می گفت خداوند پازل زندگی رو به زیبایی کنار هم می چینه...کسی نمیداند بواسطه کدوم اتفاق خوب در آینده الان بهش مصیبت و سختی رسیده... توکل کن به خودش که ارحم راحمینه... مثل همیشه هر آمدنی یه برگشتی داشت... اینبار اما فرق داشت برعکس همیشه خانوم جانم اصرار داشت نرم و کنارش بمونم... می گفت توهم تو اون شهر تنهایی بچه هات کنارت نیستن.. نگرانتم اینجا جاوید هست من هستم... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما نمیشد ..من دیگه متعلق به فرانسه بودم کشوری که همسرم انجا به خاک سپرده شده بود. و بچه هام به اونجا تعلق داشتن .. بهرحال درسته از هم دور بودیم اما بهتر از فاصله ایران تا فرانسه بود...برای تنهاییم باید فکری می کردم شاید شهر زندگیمو عوض می کردم حداقل میرفتم نیس نزدیک فلور.. دلم برای هانا کوچولو هم تنگ شده بود. تصمیم داشتم به محض برگشتم برم و بهشون سر بزنم... خدارو شکر سفرم بدون هیچ مشکلی بود ... برای بچه ها کلی خوراکی های ایرانی آورده بودم ... بلافاصله بعد از برگشتنم مرخصیمو تمدید کردمو رفتم تولوز دیدن هانا... پاوه و نزورا از دیدن سوغاتی ها کیف کرده بودن ...هانا که تازه میتونست جمله بندی کنه بهم میگفت دوست دارم و من از ذوق غش می کردم... پاوه عاشق چیپس و پفک ایرانی بود، حتی ادامس بادکنکی ، یا لواشک هایی که زهرا خانوم درست می کرد یا حتی خیارشور و ترشی...که همه رو براش اورده بودم... یکهفته ای شهر تولوز موندم و اونجا رو بررسی کردم دلم میخواست دقیق بررسی کنم ببینم برای زندگی شهر تولوز برام بهتره یا شهر نیس... بعد ازونجا رفتم شهر نیس پیش فلور فلور هم به همون اندازه خوشحال شد و ذوق کرد ... بهم گفت لئو ازش خواستگاری کرده، الان چندماهیه که باهم زندگی می کنن و تصمیم دارن زودتر ازدواج کنن..خبر خوبی بود مطمئن بودم پابلو هم راضیه... به فلور گفتم هرکاری نیازه براش انجام میدم ... راجع به تصمیمم به فلور گفتم اونم استقبال کرد و اصرار داشت نیس بمونم اما با اینکه اول میخواستم کنار فلور باشم با ازدواجش دیگه نیازی به من نبود به نظرم تولوز برام بهتر بود میتونستم تو نگهداری هانا کمک کنم... پاوه و فلور موافقت کردن هرچند فلور یکم دلخورشد، ولی بهش قول دادم به محض مادر شدنش برم و نیس زندگی کنم... از کارم استعفا دادم البته با وجود حقوق بیمه پابلو به درامدی نیاز نداشتم ..صرفا برای مشغول شدنم بود که حالا میتونستم با هانا به قدر کافی مشغول باشم ... دوماه بعد از نقل مکان کردنم نزورا دوباره باردار شد و به قول خودش اینبار خیلی خوب بود خیالش از همه لحاظ راحت بود چراکه من کنارش بودم... سه ماه بعد هم فلور و لئو جشن کوچکی گرفتنو ازدواجشونو رسمی کردن... و خیال من از بابت فلور کمی راحت شد... فرزند دوم پاوه باز هم دختر بود اسمشو نازی گذاشتن ،نازی بیشتر شبیه پاوه بود ...برعکس هانا که چشم و ابرو مشکی و گندومی بود ..سرخ و سفید و بور بود... احساس کردم نزورا یکم ازینکه فرزند دومش هم دختره ناراحته... وقتی ازش پرسیدم با ناراحتی گفت :مادرم پنج دختر آورد و نتونست برای پدرم پسری بیاره و خوشحالش کنه.. میترسم منم،مثل مادرم باشم ... در جواب ناراحتی نزورا فورا دستاشو در دستم گرفتم و گفتم دخترم این چه حرفیه اولا اینکه بچه فقط سلامتش مهمه نه جنسیتش .. بعد هم جنسیت بچه تقصیر مادر نیست ... همونقدر که مادرت در جنسیت شما دخترا سهیم بوده پدرت بلکه بیشتر نقش داشته.. من از تو تعجب می کنم هم تحصیل، کرده ای هم بعد از چندسال زندگی با پاوه حتما به خصوصیات اخلاقیش واقف شدی، حتما میدونی پاوه عاشق دختر بچه است... دیگه هیچوقت این حرفو نزن ... ما ازت ممنونیم که دوتا دختر صحیح و سالم بدنیا اوردی ... نزورا لبخند زد و با نگاهش ازم قدردانی کرد.. رابطه ام بعد از اون روز با نزورا نزدیک تر شد و کم کم نزورا هم مثل فلور برام عزیز و عزیزتر شد .. شاید تابحال بخاطر دور بودن از هم فرصت نشده بود کاملا همدیگه رو بشناسیم ولی حالا که از نزدیک شاهد خوشبختی پسرم بودم خدارو دائم شکر می کردم... دوسال گذشت سال شصت و هشت بلاخره جنگ در ایران تموم شد .. ا دائما با ایران درتماس بودم و پیگیر احوال خانواده ام بودم... چندوقتی بود جاوید اصرار داشت که یه سر برم ایران ... اما من بخاطر نازی عزیزم نمی تونستم برم تازه یکساله شده بود و دلم میخواست تا بعد از سه سالگی که بشه مهد گذاشتش خودم ازش نگهداری کنم... نزورا و پاوه اما اصرار داشتن یه سفر برم و یکماهی که نیستم بچه رو به مهد بسپرن... اما خبر حاملگی فلور کاملا منو از هرگونه تصمیم منصرف کرد... پسر فلور زمستان بدنیا اومد پسری بسیار بسیار شبیه لئو ... نمی دونم چرا انتظار داشتم فلور اسم پسرشو پابلو بزاره اما رافائل گذاشت ...حرفی نزدم و سعی کردم به روی خودم نیارم اما فلور که انگار متوجه ناراحتی من شده بود بهم گفت:_مامی میدونم دلت میخواست اسم رافائل پابلو می بود، اما من دوست ندارم هربار که پسرمو صدا میزنی باز هم تو فکر و خیال بابا غرق بشی... مامی برو دنبال زندگیت، تو هم حق زندگی داری هنوز سنی نداری که خودتو وقف ما کردی... تا حالا از بچه های پاوه نگهداری کردی حالا هم لابد بچه های من ... پس خودت چی؟؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دخترم زندگی من شمایید... بچه های شمان... مگه من بجز شما کیو دارم... من کنار شما خوشبختم... فلور با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: _نه مامی ... تو ایران خانواده داری .. مادر داری .. برادر داری ... میدونم چقدر دلت میخواد کنار مادربزرگ باشی.. اما بخاطر راحتی ما اینجا موندی .. ولی اصلا نیازی نیست.. من پرستار می گیرم نزورا هم یه کاری می کنه.. برو تفریح کن .. برو بگرد ...اصلا یه سفر برو امریکا پیش ژینوس... حرف های بابارو یادت رفت... توهم داری مثل دایی جاوید خودتو وقف بچه هات می کنی... حرف های فلور درست بود من واقعا دلم میخواست برم ایران و دوباره تو خونه پدریم کنار خانوم جانم روی ایوون کتاب بخونم... اما بخاطر بچه ها نرفته بودم ... از طرفی هم دلم شدید اینجا کنار بچه هام بود .. احساس کردم حس مادرانه فلور به منطقش غلبه کرده.. خود منم زمانی که پاوه بدنیا اومد صدبرابر علاقه ام به خانوم جانم بیشتر شده بود ... با لبخند گفتم عزیز دلم مرسی ازحرف های قشنگت اما من الان دلم میخواد فقط از بودن کنار شماها لذت ببرم .. دلم میخواد همانطور که این دوسال شاهد بزرگ شدن بچه های پاوه بودم .. از بزرگ شدن رافائل لذت ببرم... شما ها دو نیمه قلب منید و من بدون شما یا دور از شما اصلا خوشحال نیستم... ازون روزدیگه خونه فلور موندگار شدم ،البته پایین خونه یه سوییت بود که اونو به من دادن و برای منم کافی بود ... فلور از بچه داری هیچ چیز نمی دونست .. گاهی چنان با گریه بچه هول می کرد و دست و پاشو گم می کرد من خندم می گرفت بهش می گفتم تو بودی که میخواستی من برم دنبال تفریح خودم؟ فلور هم شرمزده می گفت دلش نمیخواد باعث سختی من باشه .. میگفت به اندازه کافی من زحمتشو کشیدم... افکار فلور خیلی شبیه فرانسوی ها مخصوصا پابلو شده بود .. پابلو هم همینطور بود ،واقعا از هیچ کس حتی من هیچ وقت توقع کاری نداشت.. بابت غذایی که می پختم بارها تشکر می کرد حتی بابت بچه داری که در ایران کاملا به عهده مادر بود بارها اظهار شرمندگی کرده بود و همیشه خودش سعی می کرد کمکم کنه... بی شک از فلور با تربیت پابلو و در کنار لئوی مهربان همین رفتارها انتظار می رفت... فلوری که در هجده سالگی به طور ناگهانی به دنبال عشقش خانواده شو ترک کرد و در شهری دور مستقل شد... چقدر خوب که بقول پابلو به بچه هامون و در واقع به تربیت اونها اعتماد کردیم و الان ثمره ی اون پاوه یک خلبان موفق و فلور یک دندون پزشک عالی بود... از بابت زندگیشونم کاملا خیالم راحت بود ..هردو راضیو خوشحال بودن... سال شصت و نه رو به اتمام بود رافائیل تازه یکساله شده بود کم کم میتونست قدم برداره و چند کلمه صحبت کنه .. دو سه روزی بود دوباره جاوید اصرار به رفتن من به ایران داشت حتی می گفت خودش بلیط می خره و حتی برای بچه ها تا عید همه ایران باشیم .. میگفت ژینوس هم میاد .. هرچند که خیلی تعجب کردم و پرسیدم چه خبر شده اما جاوید گفت هیچی فقط بعد از این همه سال میخواد خانواده کنار هم جمع بشن خانوم جانم نوه های منو ببینه و البته بچه های ژینوس ... با بچه ها صحبت کردم خیلی زود خانواده پاوه همگی و فلور با رافائیل برای رفتن اماده شدن .. لئو بخاطر کارش نمی تونست بیاد.. از وقتی برنامه رفتنمون چیده شد دیگه دل تو دلم نبود ...بقول فلور خواب و خوراک نداشتم.... یکروز قبل از پرواز ،پاوه اینا اومدن نیس و ازونجا راهی شدیم ... واوه تمام مدت پرواز برای نزورا از ایران میگفت ... ... گفتم ،:ما خیلی ساله ایران نرفتیم ،همه چیز فرق کرده... پاوه با ناراحتی گفت یعنی رستوران رفتاری هم نیست؟؟ یا کافه ها؟؟؟. شیرینی هاش ... خوراکی ها... _نمیدونم عزیزم باید ببینیم... بلاخره رسیدیم ... بهمون اجازه عبور دادن ... رنگم رفته بود از استرس پاهام لرز داشت .. نیم ساعتی اونجا بودن و ازشون سوال و جواب می کردن که پلیس جوانی منو صدا زد ... یکسری سوال هم از من پرسیدن چرا اومدیم و کی برمی گردیمو چرا رفته بودیم و ازین حرفا ... مثل همیشه جاوید منتظرمان بود،این کنترل ها طبیعیه... با جاوید رفتم به سمت ماشینش البته جمعیت زیاد بود همه ما توی یک ماشین جا نمی گرفتیم یه تاکسی هم کرایه کردیم .. از جاوید خواستم تا مارو خونه خانوم جان برسونه ... جاوید خندید و گفت اتفاقا خانوم جان هم خونه ماست .. پرسیدم داداش نگفتی چه خبره که همه رو خبر کردی امسال... _چه خبر باشه...‌ژینوس فرداشب میرسه گفتم بعد از سال ها دور هم باشیم... وقتی رسیدیم ثریا اومد استقبالمون ثریا رو به آغوش کشیدم ..اما هرچقدر چشم انداختم خانوم جانو ندیدم.. همانطور که ثریا و جاوید به بچه ها کمک می کردن بیان داخل و خوش امد می گفتن پرسیدم پس خانوم جانم کجان؟؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ثریا نگاهی به جاوید انداخت، جاوید فورا گفت تو اتاق عقبی خوابه ... تعجب کردمو گفتم واااا مگه میشه.. اوندفعه که تنها اومده بودم بیدا،ر منتظرم بود حالا که با نوه هاشم خوابیده؟؟؟ رفتم سمت اتاق عقبی ،دلم شور افتاد، به نظرم اتفاقی افتاده بود که از من پنهان می کردن... درو که باز کردم خانوم جان مثل کودک ضعیف جثه در خودش جمع شده بود و خوابیده بود ... تعجب کردم چقدر لاغر شده بود، رفتم روشو زدم کنار، صورتش زرد و نحیف بود ...خدای من یعنی بخاطر خانوم جان جاوید اصرار به اومدنم داشت؟؟ سریع از اتاق خارج شدم، نمیخواستم جلوی بچه ها حرفی بزنم ... بچه ها که رفتن تو اتاق وسایلشونو بزارن ،نگاه سوالی به جاوید انداختم و فقط گفتم خانوم جان‌... جاوید دستشو به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت و اروم گفت بعدا توضیح میدم... دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ... فلور متوجه حال من شده بود نگاهم کرد و گفت مامی چی شده ؟؟ _هیچی دخترم خسته راهم یکم ... مامی فکر نکنم این باشه تو اصلا خوشحال نیستی ... نزورا و پاوه داخل اتاق بودن یهو بغضم ترکید و گفتم خانوم جانم مریضه... مامی پس بخاطر این ما اومدیم؟ _منم نمیدونستم عزیزم الان فهمیدم... فلور یکم اخماشو توهم برد و گفت کاش دایی زودتر می گفت، حداقل نزورا نمیومد تو این شرایط ...با دوتا بچه .. منو پاوه میومدیم... جاوید که صدای فلور رو شنیده بود گفت:دایی جان مادرم ارزوش بود بچه های تو و کاوه و همسراتونو ببینه.. بخاطر همین گفتم بیاید و اگر از موضوع مریضی حرفی نزدم نمیخواستم ناراحت بشید ..ادم این چیزارو هرچه دیرتر بفهمه بهتره ..حالا هم طوری نیست هروقت احساس ناراحتی کردین تاریخ بلیط برگشتتونو تغییر میدم .. فلور دیگه حرفی نزد ..بچه ها هر کدوم رفتن استراحت کنن... نگاه پرسشگری به جاوید انداختم بدون اینکه چیزی بگم خودش توضیح داد خانوم جان دچار نوعی سرطان بدخیم شده ،عمل کرده اما باید هرچه سریعتر شیمی درمانیو شروع کنه ،ولی متاسفانه حال روحی بدی داره و دکترش تشخیص داده با این حجم بیماری روحی اصلا نمیتونه مقاومت کنه و ممکنه خدایی نکرده... دیگه لازم نبود ادامه بده، اروم رفتم تو اتاق خانوم جان کنار تخت نشستم دستمو روی دستش گذاشتم و خوابیدم ... با حس خوبی بیدار شدم، خانوم جان داشت روی صورت من دست می کشید ،چشمامو باز کردم بهم لبخند زد ...و گفت جهان خانوم میدونستم بلاخره میای ... کی اومدی؟؟ جاوید چرا به من حرفی نزد؟؟؟ _میخواست سوپرایزتون کنه ... خانوم جان به کمک عصا به سختی از جاش بلند شد و باهم از اتاق خارج شدیم ... بچه ها بیدار شده بودنو دور میز نشسته بودن... خانوم جان با دیدنشون گل از گلش شکفت. فلور و پابلو هجوم اوردن بغلش کردن.... نزورا کنار ایستاده بود، پسر فلور خواب بود اما بچه های پابلو متعجب نگاه می کردن ...خانوم جان تک تکشونو بوسید ..نزورا رو در اغوش کشید و پر محبت گفت عروس قشنگم... یهو یاد سیروس افتادم نبود ... سراغشو از ثریا گرفتم ... جاوید با اخم ساختگی گفت چه عجب عمه خانوم یادت به پسر من افتاد... _جاوید جان خودت دیدی به کل حواسم پرت شد... ثریا لبخندی زد و گفت جاوید شوخی می کنه ... سیروس از طرف مدسه رفته اردو فردا میاد... یاد اردوهای دانش اموزی خودم افتادم چه لذتی داشت ... اونروز به اصرار من و خانوم جان رفتیم خونه قدیمی...وقتی وارد خونه شدم قلبم شروع به تپیدن کرد... همه چیز مثل گذشته بود، جاوید اثاث خونه رو مثل گذشته چیده بود ... دوتا صندوق وسایل من داخل اتاقم بود ... یه خانوم اقای میانسال اومدن استقبالمون چشمم دنبال کرمعلی بود، جاوید متوجه شد فورا گفت برگشتن دهشون ... راستش حکیمه دلش میخواست دیگه تو بازنشستگی روستای خودشون باشن... البته گاهی میان و مهمان پسرشونن .. چشمام برق زد و گفت عه تو پسر کرمعلی هستی ... اون اقا سرشو پایین انداخت و گفت بله خانوم جان .. کوچک شما حسن... خوشحال شدم که لااقل پسر کرمعلی اونجاست و خیالم راحته... برای مادر و پدرت مشکلی پیش نیومد..؟؟؟ _نه خانوم جان دیگه همه چیز عوض شده ارباب و خان قدرتی نداره... همه قدیمی ها هم یا مردن یا پیر شدن ... خطری تهدیدشون نمی کنه... چقدر خوب که حکیمه بلاخره تونسته بود برگرده دهشون ...جایی که ارزوش بود یکبار دیگه ببینه... خونه مثل قبل چیده شده بود ...با ذوق و شوق جای جای خونه رو به نزورا و بچه هاش نشون میدادم سقف های اینه کاری شده .. پیش بخاری نقاشی شده... گچ بری های رنگی رنگی... درهایی با شیشه های رنگی... نزورا با هیجان نگاه می کرد می گفت اینجا مثل موزه است... در اتاقمو باز کردم دوتا صندوق وسایل شخصیم اونجا بود ، حکیمه همه رو جمع کرده بود و تحویل جاوید داده بود حالا هم جاوید برگردونده بود ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رفتم سر صندوق اول همه لباس هام بود ... صندوق دوم پر از کتاب و وسایل ریزو درشتم بود، اون بین کتاب شعرمو پیدا کردم ... قلبم محکم می تپید نامه های علی... عکسش.. حتی شاخ گل خشکی که برام اورده بود... چه حس عجیبی بود بعد از اینهمه سال .. فکر می کردم این حس خاص از بین رفته اما نه... هنوز قلبم همانطور می تپید... عکسشو که دیدم دوباره خاطراتم جلوی چشمام جون گرفت .. چقدر خوب بود که این سالها بهشون دسترسی نداشتم ،تونستم تمام و کمال برای همسر و بچه هام باشم... اونشب سیروس و ژینوس و سعید هم اومدن و جمع ما جمع شد .. ژینوس عزیزم که حالا مادر یک پسر و یک دختر بود ... خانوم جان حسابی جون گرفته بود و خوشحال بود، خنده از روی لباش دور نمیشد.. با توافق همه تصمیم گرفتیم بریم باغ و عیدو اونجا باشیم ...جاوید تو باغ استخری ساخته بود بچه ها حسابی خوش گذروندن... نزورا برعکس ورودش انقدر بهش خوش گذشته بود که حتی می گفت حاضره بیاد و ایران زندگی کنه... احساس می کردم حال خانوم جان روز به روز بهتر میشه..رنگ و روش بازتر می شد .. تازه به حرف جاوید رسیده بودم، خانوم جان بیشتر بیماری روحی داشت تا جسمی... بچه ها دوهفته ای ایران موندنو عزم رفتن کردن، اما من بخاطر وضعیت خانوم جان تصمیم گرفتم یکم بیشتر کنارش بمونم... ژینوس و سعید اما تا یکماه کنارمون موندن... بعد از رفتن بچه ها برگشتیم خونه قدیمی... به حسن پسر کرمعلی سپردم چندتا جعبه گل بخره تا دوباره توی باغچه های خونه بکاریم ازش خواستم تا باغچه هارو حسابی صفا بده... خیلی زود حیاط دوباره مثل قبل شده بود مثل بهشت.. عطر خوش یاس و گل محمدی همه جارو برداشته بود... خانوم‌جان مثل سابق روی صندلی تو ایوون مینشست و جدول حل می کرد ... گاهی باهم درد و دل می کردیمو از قدیما می گفتیم ... منم برای سرگرمی کوبلنی خریده بودمو میدوختم... طرح لیلی و مجنون بود... زندگیمون سراسر ارامش شده بود .. دیگه به اتفاقات بد گذشته فکر نمی کردیمو ارامش حالمونو داشتیم...کم کم باید خانوم جان برای شیمی درمانی حاضر می شد...روزهای بدی بود هربار که میبردمش طفلک تا لحظه اخر اصرار می کرد که نریم .. دلم براش می سوخت، اما چاره ای نبود .. خوشبختانه شیمی درمانی به خوبی جواب داد ... بعد از پنج جلسه دکتر یه دوره شش ماهه دارو درمانیو شروع کرد... موهای سر خانوم جان که برای شیمی درمانی ریخته بود دوباره رشد کرد و چهره اش باز هم شادابیشو بدست اورد و من ازین بابت خدارو شکر می کردمو خوشحال بودم... یکسال از ماندنم ایران گذشته بود سیروس اونسال کنکور داشت .. بخاطر علاقه شدیدی که به جاوید داشت تصمیم داشت که پزشکی بخونه .. جاوید هم از همه لحاظ کمکش می کرد البته سیروس خودشم پسر باهوشی بود ...خبر قبولی سیروس در رشته پزشکی بهترین خبر اون روزهام بود ... خانوم جانم مبلغ زیادی پول به جاوید داد تا برای سیروس به عنوان هدیه یه ماشین سواری بخره... برام جالب بود که خانوم‌جان شاید سیروسو از نوه های تنی اش بیشتر دوست داشت .. البته که دل به دل راه داشت ،سیروس هر روز میامد و به ما سر میزد و کلی خانوم جان سر کیف میومد...یکی از همون روزها سیروس با یه شاخه گل رز اومد ... با خنده گفتم شما خودت گلی... سیروس هم خندید و گفت والا یه دختر بچه اینو داد گفت بدید به خانوم‌خونه... بعد هم با خنده گفت مادربزرگ تقدیم به شما ،فکر کنم عاشق پنهانی دارید... خانوم جان از بالای عینک نگاهی به سیروس انداخت و گفت پسرجان این وصله ها به من نمیچسبه با این سنو سال ... درسته که دانشجو شدی اما فراموش نکن برای من هنوز سیروس کوچولو هستی... حالا هم بگو ببینم این گل مناسبتش چیه؟؟ _به جان خودم راست گفتم .. مگه شما خانوم خونه نیستی... خانوم جان اخم هاشو در هم کشید و گفت: استغفرالله دوره آخر زمان که میگن اینه... یعنی کی با ما سر شوخی داره... نمیدونم چرا حسم به اون شاخه گل یه طور خاصی بود ... چقدر عجیب که من مثل خانوم جان فکر نمی کردم ،کسی قصد شوخی یا اذیت داشته باشه... موقع رفتن سیروس شالمو روی دوشم انداختم و تا دم در بدرقه اش کردم... درو که باز کردم احساس کردم سایه مرد هیکلی ای رو پشت دیوار دیدم .. شاید هم اشتباه کردم... ازون روز هر روز یه شاخه گل توسط دختر یا پسران تو کوچه برای خانوم خونه فرستاده میشد ... خانوم جان حسابی حساس شده بود و غر میزد، اما من خوشم اومده بود یه گلدان روی میز گذاشته بودمو هر روز یه شاخه بهش اضافه می کردم... نمیدونم چرا پیگیر اینکه کی گلو فرستاده نمی شدم فقط کارش به نظرم جالب بود... شاخه گلام کم کم داشت نزدیک به سی عدد می شد و این نشون میداد اون غریبه یکماه تمام هر روز گل فرستاده ...منتظر بودم ببینم کی خسته میشه... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه روز که برای خرید بیرون رفته بودم اعلامیه ای روی دیوار نظرمو جلب کرد .. یک فامیل اشنا .. اسم فامیل اقدس بود ... چون فامیلش ایرانی نبود و خاص بود شک کردم اخه اسم خواهر کوچکش بود اشرف... دلم ریخت .. من سال ها از اقدس بیخبر بودم از وقتی دوباره از ایران رفته بودم دیگه خبری ازش نداشتم ... دقیق به اعلامیه نگاه کردم همین فردا عصر مسجد محل مراسم سالگرد بود ... فرداش حاضر شدم و رفتم مجلس ختم .. سال ها بود هیچ مراسم ختمی در ایران نرفته بودم انگار فراموش کرده بودم به چه صورتیه .. مسجد شلوغ بود همش چشم مینداختم تا اشنایی ببینم ...دو سه تا خانم دم در ایستاده بودن یکیشون عجیب به اقدس شباهت داشت یکم نگاهش کردم فورا بهم حلوا تعارف کرد پرسیدم شما دختر اقدس خانومید؟؟؟ خانوم جوان نگاه کنجکاوی بهم انداخت و گفت بله .. من شرمندتونم بجا نیاوردمتون... لبخند زدم در اغوش گرفتمش و گفتم شما منو نمیشناسی من دوست مادرتم ... جهان... یهو خانوم‌جوان با هیجان گفت جهان خانوم من مریمم .. دوباره در اغوش کشیدمش.. مریم هفت هشت ساله بود که من از ایران رفتم... مریم منو برد پیش اقدس... اقدس با دیدن من انگار داغش تازه شد ....همدیگرو بغل کرده بودیم و گریه می کردیم ... از اقدس شنیدم خواهرش سال پیش درست تو چهل سالگی سکته کرده بود و فوت شده بود .. باورم نمیشد اشرف دختر سرزنده و خوش طبعی که به خوشگذرونی معروف بود ...به اقدس گفتم اخرین نفری که به فکرم میرسید یکروزی از دنیا بره اشرف خدابیامرز بود ... اقدس اهی کشیدو گفت پرویز شوهرش چهار سال قبل براثر تصادف فوت کرد اشرف از بعد از اون خیلی بهم ریخت... اقدس با ناراحتی ادامه داد:اشرف از بعد از اون خیلی بهم ریخت یادته که چقدر عاشق و معشوق بودن ... قلبش دووم نیاورد بیش از این ... طفلک بچه هاش کمتر از سه سال هم پدرشونو از دست دادن هم مادرشونو ...دلم برای اون بچه ها خیلی سوخت... اقدس به عنوان بزرگتر در مجلس نشسته بود و همه بهش تسلیت می گفتن .. سراغ مادرشو گرفتم، دستی رو شونم زد و گفت خدا خانوم جانتو حفظ کنه، مادرم شش سالی هست که از دنیا رفته ،خواهرمم رفت من واقعا تنها شدم جهان .. چقدر خوب که تو اینجایی... دلم میخواد یه دل سیر باهات صحبت کنم...تا کی ایرانی؟؟ _خانوم جانم مریض احواله ،البته خیلی بهتر شده من فعلا اینجام ... پس شوهرت ..بچه ها.. _پابلو هم چندسالی هست به رحمت خدا رفته و منو تنها گذاشته .. بچه هام که سر زندگی خودشونن، دیگه اونا هم بچه دارن... دیدم یه جورایی انگار مزاحمم ،همه میخوان بیان و به اقدس سر سلامتی بگن ... شماره تلفنشو گرفتم که بهش زنگ بزنمو هماهنگ کنم برم دیدنش... از مسجد که بیرون اومدم حال عجیبی داشتم، چقدر عمر ادمی زود می گذره... چقدر ادمای دورو برمونو راحت از دست میدیم و زود فراموش می کنیم، انگار اصلا نبودن...اقدس بعد از مادرش حالا خودش بزرگ فامیله... تو مسیر برگشت به خونه همش خاطرات قدیم یادم میومد ،همون حین قامت بلند مردی با موهای جو گندومی نظرمو جلب کرد ... قلبم دیوانه وار به سینه ام می کوبید .. پاهام رعشه گرفته بود، به زور خودمو می کشوندم .. نه امکان نداشت ...پشتش به من بود، شاخه گلی که دستش بودو داد به دختر بچه ای ...دخترک هم رفت سمت خونه ما... خشکم زده بود پس برای همین من حس خوبی ازون گل ها می گرفتم ... مات و مبهوت صحنه رو به روم بودم که اون مرد اشنا برگشت تا سوار ماشینش بشه... چشم تو چشم شدیم .. همون چشم های عسلی ... همون صورت فقط یکم گرد روزگار روش نشسته بود ... هردومون سکوت کرده بودیم و فقط به هم نگاه می کردیم .. کاش زمان همان موقع متوقف میشد .... حس نابی بود...وصف نشدنی... من که زبونم بند اومده بود اما علی گفت جهانم.... همین کافی بود دیوانه بشم... همین م مالکیت یعنی هنوزم عاشقمه...پاهام تحمل نداشتن، همونجا نشستم روی زمین... علی فورا اومد طرفم ،با هم رفتیم سمت ماشین، درو باز کرد تا بنشینم... خودش سوار شد ... ازکوچه مون سریع خارج شد ،چقدر شعور داشت هنوزم ابروی من براش مهم بود ... جلوی مغازه نگه داشت و ساندیس و کیک خرید ،فورا نی زد داخل ساندیس و گفت بخور .. فشارت افتاده... هرچقدر سعی می کردم نمیتونستم چیزی بگم ...انگار زبونم قفل شده بود... اروم اروم ساندیسو خوردم ،راست می گفت انگار روح به بدنم برگشت .. تازه متوجه موقعیتم شدم.. علی ساندیسو برام نگه داشته ... بغضم ترکید ...هق هقم ماشینو برداشت ... می گفت جهانم بلاخره دیدمت... عزیزم... زیبای من... عجیب بود رفتارم عین دوران نوجوانی ام بود ... خجالت کشیدم اشک هامو پاک کردمو گفتم ببخشید یه لحظه یادم رفت...نباید... _عزیزم چی یادت رفت؟؟.. چیو نباید... قلب من داره میترکه ،یه جوری باید آروم بشه‌‌ خندم گرفت .. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چقدر رفتار ما عجیب بود با اینکه سی و هفت سال از اخرین دیدارمون می گذشت اما یه جوری باهم صمیمی بودیم انگار همین دیروز از هم جدا شدیم... _از کجا فهمیدی من برگشتم ؟؟ یه عاشق همیشه اخبار معشوقه شو دنبال می کنه... _خب یه عاشق از کجا دقیقا اینکارو می کنه... علی مظلوم نگاهم کرد و گفت میشه نگم؟ اخه گفته اگه خواهرم بفهمه همین چهارتا شویدو از سرم می کنه... _وای جاوید... اونو کجا دیدی؟؟؟ قصه اش مفصله مهم اینه که اون بالایی خواست بلاخره بعد از اینهمه سال چشم انتظاری من به تو برسم... _وای علی چی می گی برای خودت ...من اصلا ... یعنی نمیدونم چی بشه...راستش .. خب بچه هام .. یعنی ... جهانم بهانه نیار وگرنه میدزدمت ... من بله رو گرفتم وقتی تو چشمات نگاه کردم بله رو گرفتم ...بعد هم اشاره به قلبش کرد و گفت این دیگه صبرش تموم شده خیلی وقته منتظرته، دیگه اینبار اگر نشه کارش تمومه... لبخند با خجالتی زدمو گفتم تو رو خدا اینجوری حرف نزن یکم برای سن ما دیر شده... نه خیر دیر نشده ... من یه عمر عاشقی کردنو بهت بدهکارم ... علی بهم گفت یه روز که خانوم جانو برده بودم دکتر تصادفا ما رو تو مطب میبینه... اما جلو نمیاد چون فکر می کرده من شوهر دارم... دو سه روزی با خودش کلنجار میره تا تصمیم میگیره بره مطب جاوید ... جاوید وقتی علیو می بینه اولش نمیشناستش.. اما وقتی میشناسه کلی باهاش خوش و بش می کنه و میگه به موقع پیدات شد بیا که جهانمون تنهاست... خلاصه جاوید میخواسته خودش بیاد بهم بگه اما علی بهش میگه بزار به روش خودم عاشقی کنم... میگه من سال ها تو خیالم برای این لحظه برنامه ریزی کردم... لحظه ای که دوباره به جهان برسم... تصمیم میگیره برام گل بفرسته و خودش هم منتظر میمونه تا من پیگیر بشم کی گل میفرسته، اما انگار خانوم‌خانوما گل به مذاقشون خوش اومده بود...خنده ای کرد و گفت یکماهه اسیر شدم، هرروز خوشتیپ می کنم میام اینجا بلکه امروز دیگه از در بیای بیرون .. امروزم از پشت رسیدی.. نقشه هام بهم ریخت .. قرار بود جلوی در خونه بعد از دیدن من غش کنی، من به سرایدار بگم آب قند بیارید . مثل فیلما اما با خنده گفت تو خرابش کردی... تمام مدت فقط به صحبت هاش خندیدم... از ته دل قهقهه میزدم، انگار نه انگار یک زن بالغ پنجاه و پنج ساله ام...درست عین جوونا.. میگن عشق ادمو جوون میکنه ...من احساسش کردم..به خودم اومدم شب شده بود و اصلا نفهمیدیم چه طور گذشت... نگاهی به ساعت انداختمو گفتم وای دیر شد حتما خانوم جانم نگرانم شده... _ای بابا همش تکرار گذشته یعنی هنوزم خانوم جانت نگران میشه .. بازم خندم گرفت گفتم اخه گفتم میرم تا اقدسو ببینم زود میام... علی با دلخوری منو رسوند خونه... خواستم پیاده شم ، گفت جهانم یعنی واقعا من بیدارم....باورم نمیشه... باور کن بیداری اگر هم خواستی یکی دوساعت دیگه بهم زنگ بزن ..صحبت کنیم ... علی دستشو روی چشمش گذاشت و گفت ای بچشم بانو... جهان... بزور از هم دل کندیم ،با خوشحالی وارد خونه شدم ،حسن فورا اومد جلو و گفت خانوم بزرگ نگرانتون شدن دیر کردین... رفتم پیش خانوم جان و باز هم مثل گذشته از اقدس مایه گذاشتم و گفتم تا الان پیش اقدس بودم... نگفتم خواهرش فوت شده، چون اخبار بد روحیه خانوم جانمو خراب می کرد ...تو دلم اقدسو دعا کردم باز هم اقدس مسبب خیر شد ... بعد از شام کنار تلفن داخل اتاقم منتظر زنگ علی بودم .. چقدر انتظار شیرینی بود ..دلهره عجیبی داشتم من که تکلیفم معلوم بود اما علی... من هیچ از گذشته علی نمیدونستم .. چندبار خواستم بپرسم اما جرات نکردم.. من ادمی نبودم بتونم وارد زندگی کسی بشم، اگر علی زن و بچه داشته باشه که به احتمال زیاد داره ،باید زودتر میفهمیدم تا پامو فراتر ازین نزارم... از طرفی علی ادم این کارا نبود.. خودش منو به خوبی می شناخت همانطور که می گفت از چشمام فهمیده هنوزم جاش تو قلبم ثابته...حتما علی هم مثل من الان مجرد بود که به خودش اجازه داده بود نزدیک من بشه...وسط این افکار فکر بچه هامم بودم ..چه طور بهشون میگفتم عشق سابقم برگشته... نکنه پیش خودشون فکر کنن من تمام این سالها که کنار پدرشون بودم ذهنم درگیر عشق دیگری بود...خدایا کمکم کن ... قبلا مشکل پدر و مادرم بودن و حالا بچه هام... با زنگ تلفن ذهنم از هر فکر آشفته ای خالی شد فورا گوشی برداشتمو گفتم الو علی جان... صدای علی گوشمو پر کرد برام از فروغ شعر می خوند مثل قدیما عاشقانه... با ذوق گفتم هنوزم مثل قدیما صدات گیراست چون هنوزم مثل قدیما عاشقتم جهانم... تو دلم غوغایی بود ،لبخند از روی لبم پاک نمیشد حق داشتم بعد از اینهمه سال ....بعد از اینهمه دوری... اما از طرفی هم باید دلمو صاف می کردم ،نمی دونستم چه طور بپرسم، شده بودم جهان چهل سال پیش.. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با کلمات تو ذهنم بازی می کردم اما نمی تونستم به زبون بیارم .. بلاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن جمله ها تصمیم گرفتم رک و پوست کنده بپرسم:_یادمه اخرین خبری که ازت داشتم نامزد کرده بودی .. گلاب بهم گفت با دختر یکی از همین بازاری ها... علی اهی کشید و گفت پس میدونستی... ای بابا خدابیامرزه این گلاب خانوم رو کم خبر ببر و بیاری نکردا... هینی کشیدمو گفتم مگه مرده؟؟ کی؟؟ چه جوری؟؟ _چی بگم جهانم ...چقدر بده که اولین صحبت های تلفنیمون باید به بازگو کردن اخبار بد بگذره... هرچند از نقش قبر کردن گذشته بیزارم اما یکسری اتفاقات افتاده که بد نیست با خبر بشی... مرحومه زمان انقلاب به دنبال همسرش به گروهک های منافق پیوسته بود، سال شصت جنازه خودشو مادرش در حالیکه چند تیر به سرو بدنشون خورده بود خونه مادرش پیدا شد ..قاتلشون هیچوقت پیدا نشد...شوهر و بچه هاشم معلوم نشد چی به سرشون اومده، اصلا زنده ان یا مردن...بعضیا می گفتن کار شوهرش بوده.. نفس بلندی کشیدم و گفتم :خدابیامرزدش از اولم بی عقل بود ... علی که دید خیلی پریشون احوال شدم فورا گفت :حالا راجع به خودم... خب جهان جان تو میدونی هر مرد مسلمان میتونه چهار زن اختیار کنه ... منم... شیطنت تو صداش موج میزد با خنده گفتم: بله شما مختاری ... پس کاری نداری با من .. میخوام قطع کنم... علی فورا با خنده گفت کجا... خانوم خانوما .. گفتم میتونم اما نگفتم میخوام.. والا من همین یدونه رو بگیرم هنر کردم .. همین عشقم اگه قابل بدونه جواب بله بده به من جهان بکاممه... _خندیدمو گفتم اخه نه خواستگاری کردی نه شرایطمو شنیدی، نه شرایطتتو گفتی ،من چه جوری جواب بدم ؟؟ علی با خنده گفت پس گوش کن و شروع کرد به تعریف... چندماه بعد از اینکه از ایران رفتی در جواب اصرار خانواده ام برای ازدواج گفتم حالا که عشقم نشد دیگه فرقی برام نداره خوشگل یا زشت .. قد بلند یا کوتاه .. خوش اخلاق یا بد اخلاق.. هرکی بود خودتون ببینید ..بپسندید.. ببُرید و بدوزید من فقط تنم می کنم .. منو ببَرید برای مراسم اصلی... گفتم وقتی سلیقه منو قبول ندارید به سلیقه خودتون برام زن بگیرید... مادرمو ،خواهرامو عمه خانوم دنبال یه دختر مناسب و مومن برای من بودن ،بلاخره دختریو از همون خانواده بازاریها پسندیدن... زهرا دختری پانزده ساله.. من تا قبل از عقد اصلا ندیده بودمش.. روز عقد وقتی کنارم نشست .. باورت نمیشه چه حال بدی داشتم... حس یه خائن... اما چاره ای نبود .. تو رفته بودی دنبال سرنوشتت منم باید میرفتم... زهرا برعکس تو سبزه رو کوتاه قد بود، ظاهر زیبایی نداشت اما باطنش زیبا بود، دوماه بعد از عقد عروسی مفصلی مناسب سلیقه خانواده ها گرفتیمو زندگی مونو ،خونه پدر من شروع کردیم.. خداشاهده با اینکه برام سخت بود ،اما سعی می کردم براش همسر خوبی باشم اون دختر بی گناه ترین بود ... ولی چه کنم گاهی خدا هم نمی خواد که بشه... ما بچه دار نمیشدیم .. خیلی دوا درمون کردیم، بی فایده بود و بدتر از همه اینکه مشکل از من بود .. حتی برای درمان المان هم رفتیم ولی اب پاکیو ریختن رو دستمون من هیچوقت بچه دار نمیشدم... مثل عموی بزرگم ... باورت نمیشه برای خودم اصلا مهم نبود اما حاجی کمرش خم شد.. مادرم به هر روشی متوصل شد، ختم دعا و صلوات نذر و نیاز ،پای پیاده زیارت رفتن... بی فایده بود ... ده سال از ازدواجمون گذشت... خانواده من طبق عرف اونزمان فکر می کردن زهرا باید بسوزه و بسازه، اما من که درک میکردم چقدر ارزوی مادر شدن داره بهش پیشنهاد دادم که جدا بشیم .. حتی قبول کردم همه مهریه اشو هم بدم... میدونستم خودشم همینو میخواد، اون فقط بیست و پنج ساله بود، هنوز وقت داشت تا دوباره ازدواج کنه و مادر بشه اما از برخورد خانواده اش و رفتار خانواده من میترسید... بهش اطمینان دادم مثل کوه پشتش هستم..فقط تصمیم بگیره... وقتی با شرم و حیا بهم گفت شاید اینجوری برای هردومون بهتر باشه دلم براش سوخت ... طفلک برای چیزی که حق اون بود بازم باید اینطور با شرم و حیا می گفت... خودم با پدرش صحبت کردم اولش مثل هر پدری جوش آورد و عصبانی شد که میام خودم دهنش و خورد می کنم تا دیگه حرف طلاق نزنه.. اما من بهش گفتم این من بودم که پیشنهاد دادم .. اینقدر گفتم و گفتم و بیشتر هم از عذاب وجدان خودم ،تا پدرش راضی شد با اهل خونه شون مشورت کنه... کم کم زمزمه های طلاق ما بلند شد، مادرم قیامت کرد... طفلک زهرا اون روزا خیلی شرمنده اش شدم اما دم نزد.. هرچقدر مادر و خواهرام بیشتر زهرارو با نیش و کنایه اذیت می کردن ،زهرا عزمشو برای طلاق بیشتر می کرد با اینکه بارها و بارها به همه گفته بودم خودم خواستم اما گوششون بدهکار نبود و همش به زهرا نیش و کنایه میزدن.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بلاخره یکروزکه با حاجی از حجره اومدیم خونه، در کمال ناباوری خونه مثل میدون جنگ شده بود ،کلی ظرف های چینی جهیزیه زهار وسط حیاط شکسته بود، یه قالیچه سوخته بود، اثری از زهرا نبود مادرم ناله و نفرین می کرد که دختره دیوانه است ببین چی کار کرده... خواهرام دور مادرمو گرفته بودنو هر کدوم یه جوری ماجرا رو تعریف می کردن که اگر من ده سال با زهرا زندگی نکرده بودم باور می کردم دیوانه ای چیزیه...سراغشو گرفتم ،مادرم همینطور که به سینه می کوبید و نفرینش می کرد گفت بعد از این ابرو ریزی رفت... فورا رفتم خونه پدر زنم... اونجا هم سر و صدا بلند بود معلوم بود دارن زهرارو بابت کاری که کرده مواخذه می کنن... درو کوبیدم و بلند صداشون زدم ... پدر زنم درو باز کرد و گفت بفرما علی آقا این فکر خامو شما تو سر این دختر انداختی ببین چی شد .. من میدانستم .. حرمت ها ریخت .دوستی و فامیلی چندساله ما بهم خورد .. همین الان این خیره سرو میارم تا از زن حاجی عذرخواهی کنه شاید ببخشندش برگرده سر زندگیش... فورا گفتم نه حاجی نمی خواد ،فقط اومدم از زبان زهرا بشنوم چی شده... زهرا با مظلومیت گفت مادرت و خواهرت هر روز با زبون ازارم میدن، امروز بهم گفتن زنی که دنبال طلاقه کسیو زیر سر گذاشته .. بهم گفت کور خوندی نه مهری بهت میدم نه میزارم یک تکه از جهیزیه تو ببری، با اون طرف به ریش ما بخندی... منم عصبانی شدم نفهمیدم چی کار می کنم همه چیز و شکستم و اتیش زدم... گریه های زهرا دلمو خون کرد من میخواستم همه چیز با خوبی و خوشی تموم بشه و خانواده طهرا پذیرای طلاقش بشن ،اما دیگه بیش از این صلاح نبود طلاق عقب بیفته، همونجا با پدر زنم قرار صبح رو گذاشتم و رفتیم دفترخانه ای و زهرا رو طلاق دادم... هرچند زهرا چیزی نمی خواست اما مهرشو تمام و کمال پرداخت کردم تا لااقل پس اندازی داشته باشه و بواسطه پولش بتونه دوباره ازدواج کنه...که البته همینم شد کمتر از یکسال بعد زن مردی زن مرده شد که از سال ها پیش مشتری آقاش بود .. بعد ها شنیدم پنج تا فرزند داره ،خیلی براش خوشحال شدم زهرا قلب پاکی داشت لیاقت مادر شدنو داشت... اصلا لازم نبود من از طلاق حرفی بزنم، محضردار دوست صمیمی حاجی بود وقتی از دفترخونه اومدم حجره حاجی بغلم کرد و گفت خوب کردی پسرجان .. آب ریخته اگر جمع بشه هم کثیفه ... دیگه صلاح نبود زهرا برگرده تو خونه ای که حرمتشو زیر پا گذاشته... خیلی جالب بود فکر می کردن من بخاطر بی حرمتی ای که به مادرم شده بود زنمو طلاق دادم ،اما من نیتم چیز دیگه ای بود...که خدارو شکر انجام شد... از سیو دو سالگی تا همین الان مجردم... بعد از طلاقم بارها و بارها مادرم و خواهرام برام دخترانی درنظر گرفتن ... دختران مجردی که حتی با وجود مشکل من و واقف بودن به این موضوع باز هم حاضر بودن با من ازدواج کنن اما من هرگز زیر بار نرفتم میدونم جهانم پس ذهنم همیشه دلخوش به عشقت بودم ... مطمئن بودم یکروز بهم میرسیم... حرف های علی تموم شد و من به حرف های زهرا خانوم راجع به حکمت خدا فکر می کردم ..حتما بچه دار نشدن و طلاقش تو جوونی حکمتش این بود که الان بهم برسیم... از علی راجع به خانواده اش پرسیدم _حاجی سال پنجاه یه شب تو خواب سکته کرد و فوت کرد مادرم هم چندسال پیش بعد از یک دوره سخت بیماری عمرشو داد به شما... بهش تسلیت گفتم ... منم راجع به این سی و چندسال مختصر توضیح دادم... علی هم بابت فوت عزیزانم تسلیت گفت.. اینقدر گرم صحبت بودیم که نفهمیدیم هوا روشن شده.. علی باخنده گفت من تابحال یک روز نشده حتی دیر برم سرکار حالا بخاطر شما امروز کلا نمیرم... _وای نه برو استراحت کن که بتونی بری سرکارت من دیگه مزاحمت نمیشم... اولا من زنگ زدمو‌ مزاحم شدم ،خودمم باید قطع کنم ..دوما تازه پیدات کردم نمی تونم به این راحتی ازت دل بکنم خانوم برو استراحت کن ناهار بریم یه جای خوب....کباب بزنیم بر بدن... خندیدمو گفتم هنوزم شکمویی .. علی از ته دل میخندید و من دلم براش تنگ میشد...بلاخره به سختی از هم دل کندیمو تلفنو قطع کردیم... روی تخت دراز کشیده بودم عکسشو توی دستم گرفته بودم و به اینده فکر می کردم... با صدای زینب همسر حسن از خواب بیدار شدم خیلی کم خوابیده بودم چشمام پف کرده بود خمیازه ای کشیدمو گفتم مگه ساعت چنده؟؟؟ ازجام بلند شدم با یاداوری دیشب کلی سرکیف شدم... از اتاق که بیرون اومدم خانوم جان نگران نگاهم کرد... صبح بخیری گفتمو لبخند زدم... _صبح نزدیک به ظهرت بخیر .. نگران شدم مادر... هیچوقت اینقدر نمیخوابی... چیزی نیست دیشب خوابم نبرد دم دمای صبح خوابیدم... رفتم سراغ گلدونی که شاخه گل هام داخلش بود گل هارو مرتب کردم و گذاشتم روی میز ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد هم یکم خودمو مرتب کردم.. خانوم جان موشکافانه نگاهم می کرد، انگار میخواست حرفی بزنه اما چیزی نمی گفت .. _خانم جان چیزی شده؟ مشکوک نگاهم می کنید... والا جهان خانوم از دیشب یه طور دیگه شدی.. همش لبخند داری.. سرحالی... کارهای عجیب می کنی... معمولا از خواب بیدار میشی سرحال نیستی .. الان حتی داری ارایش می کنی... _حالا این خوبه یا نه؟ +خوبه ولی اگر خبریه به منم بگو... _چه خبری؟؟ +گفتم شاید پشت اون گل ها چیز خاصی باشه .. یه طوری میچینیشون انگار میدونی کی فرستاده... _خندم گرفت، هنوزم نمی شد چیزیو از خانوم جان پنهان کرد... کنارش نشستم دستشو گرفتم و گفتم:اره میدونم کی فرستاده؟ یه عاشق قدیمی... خانوم جان فورا به سمتم برگشت و بی درنگ گفت علی؟ پس هنوز یادش بود حتی اسمشو.. بعد از اینهمه سال... سرمو تکون دادم، نمی دونم چرا اشکام چکید ..حتما اشک شوق بود... خانوم جان هم گوشه چشمشو پاک کرد و گفت :جهان خانوم خداروشکر ... سال هاست فکری مثل خوره تو سرمه .. از وقتی جهانگیرم پر پر شد .. فکر می کردم تاوان دل شکسته تو و علیه...من نباید اونطور شما رو جدا می کردم.. خودخواهی کردم، می خواستم بری پاریس و افتخار من بشی... که شدی....خداروشکر زنده ام و این روزا رو میبینم... دستشو گرفتمو بوسیدم و گفتم خانوم جان هر چیزی سر وقت خودش خوبه اتفاق بیفته، برای من و علی وقتش الان بود ... با خودم فکر کردم شاید منم وقتی میفهمیدم علی ناباروره ،ارزوی مادر شدن جاشو به عشقم میداد .. شاید اونی که بعد از چندسال طلاق می گرفت من بودم..وقتش الان بود که من هم مادر بودم هم میتونستم عشقمو داشته باشم.... خانوم جان بهم گفت از علی دعوت کنم بیاد خونمون... گفتم ناهار قراره بریم بیرون بعدش حتما میارمش... با وسواس خاصی حاضر شدم سعی می کردم طوری لباس بپوشم که علی دوست داشته باشه، ارایش ملایمی کردم و از عطری زدم که میدونستم علی عاشق بوشه.. گوشواره ای که سال ها پیش علی بهم از طرف مادربزرگش هدیه داده بود انداختم گوشم و روسریمو سرم کردم... راس ساعت یک علی اومد دنبالم ... دیگه برام مهم نبود کسی ببینه جلوی چشم های حسن رفتمو سوار ماشینش شدم... علی برام دسته گلی زیبا گرفته بود و داد دستم... باهم رفتیم سمت اقدسیه یه باغ رستوران ...فضای عالی و نون داغ کباب داغ ... شوخی های بامزه علی .. عاشقانه های خاصش همه و همه خاطراتی شیرینو برام از اولین قرار ناهارمون رقم زد... موقع برگشت به علی اصرار کردم بیاد داخل و خانوم جانم میخواد ببینتش... علی هول شده بود، گفت آخه دست خالی که نمیشه، لااقل بزار یه شیرینی ای چیزی بگیرم... کنار شیرینی فروشی ایستاد، یه جعبه بزرگ شیرینی خرید .. با هم رفتیم خونه ..علی مثل جوونای بیست ساله خجالتزده با خانوم جانم سلام و احوال پرسی می کرد .. دوزانو جلوی خانوم جان روی زمین نشسته بود و هرچی خانوم جان می گفت فقط گوش میداد ... هرچقدر گفتم بلند شو روی مبل بشین، می گفت خجالت می کشیم جلوی خانوم جان ... خندم گرفته بود، همه شوخ طبعی و پررویی اش فقط برای من بود، در مقابل خانوم جان از خجالت تا بناگوش قرمز شده بود... بلاخره با کلی خجالت و عذر خواهی کنار خانوم جانم روی مبل نشست... تمام مدت من با خنده حرکاتشو نگاه می کردم ..انگار نه انگار نزدیک شصت سالشه... خانوم جان یهو طرف من برگشت و گفت:جهان خانوم میبینم که با دیدن علی آقا گل از گلت شکفته ... خندمو جمع کردمو با خجالت گفتم نه خانوم جان به صحبت های شما گوش میدادم... خانوم جانم هم گفت مطمئنم حتی یک کلمه از حرف های منو متوجه نشدی... هرسه خندیدیم و چه شیرین بود اون لحظه... علی اینقدر عجله داشت که دو روز بعد اکرم خانوم با اعظم خانوم اومدن خونمون و قرار عقد گذاشتن... خانوم جانم با رضایت گفت اختیار دار خودشه ... اکرم خانوم مدام قربون صدقه ام میرفت و می گفت اینقدر خوشحال شده برادرش گفته دوباره جهان خانومو پیدا کردم و با ذوق می گفت :پاگذاشتن تو این خونه بعد از اینهمه سال برای من مثل رویا بود... چشماش خیس شد، اروم گفت کاش مادرم بود و خوشبختی اقا داداشمو میدید... اعظم با خنده گفت آبجی مثلا اومدیم قرار عقد برادرمونو بزاریما... خانوم جانم سراغ صدیقه خانومو گرفت .. اکرم خانوم با ناراحتی گفت:والا خواهرم بعد از انقلاب بخاطر شغل همسرش رفت قم .. اولش قرار بود دو سال باشه اما خاک قم گیراست دیگه موندن... خانوم جانم با لحن شوخی گفت شرط و شروطی ندارید؟. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانوم جانم رو به اکرم خانوم چشمکی زد و گفت: بهر حال بقول صدیقه خانوم جنگ اول به از صلح آخر... اکرم خانوم شرمنده سرشو پایین انداخت و گفت والا ما شرمنده شماییم، خداشاهده به اعظم گفتم آخه ما با چه رویی بریم اونجا؟ خانوم جانم با روی خوش گفت دیگه رسیدن این دو تا عاشق بهم کار خداست، مطمئنم آسمون بیاد زمین یا زمین بره آسمون اینبار برای همن..‌ منو شما کاره ای نیستیم وقتی اون بالایی خودش همه چیزشونو جفت و جور کرده... با بچه هام تماس گرفتم ،با اینکه فکر می کردم گفتنش سخت باشه اما عشق قدرتی بهم داده بود که راحت باهاشون صحبت کردم... هرچند هردو غافلگیر شده بودن و البته حق هم داشتن ،همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود ..اما با روی باز به تصمیمم احترام گذاشتن ...نتونستن خودشون در مراسم ما باشند اما قول دادم هرچه سریعتر همراه علی یه سفر بریم فرانسه و ببینیمشون.. چند روز بعد مراسم عقد کنون من بود ...کت و دامن شیری شیکی خریدم به همراه روسری کرم. علی بهم گفت هرطور راحتم لباس بپوشم ..اما خودم از شوهر خواهراش خجالت می کشیدم خصوصا شوهر صدیقه خانوم که روحانی بود و قرار بود محرمیت مارو بخونه... وقتی بله رو گفتم احساس کردم دلم سبک شد انگار بار غمی که سال ها تو دلم خونه کرده بود به یکباره از بین رفت... اکثر حاضرین برای ما اشک شوق میریختن .. واقعا باورش سخت بود بعد از سی و هشت سال به هم رسیدن... بله منو علی اواخر سال هفتاد با هم ازدواج کردیم، تنها شرط من زندگی در کنار خانوم جانم بود که علی هم با روی باز قبول کرد.. درست یکماه بعد از ازدواج ما خانوم جان برای همیشه مارو ترک کرد .. انگار حالا که خیالش از بابت من راحت شده بود اونم رفت تا به عشقش بپیونده... بچه هام زندگی خوبی دارند و خوشبختن، نوه هام بزرگ‌ شدن، پاوه حتی پنج تا نوه هم داره... معمولا چند ماه در سال با علی میرفتیم فرانسه به بچه ها سرمیزدیم ،اما چندسالیه برای علی مسافرت سخت شده بهمین خاطر از سال ۹۳ با وجود این گوشی های هوشمند و شبکه های اجتماعی که راحت میتونم با بچه ها در ارتباط باشیم دیگه نرفتیم ...البته قبل از کرونا بچه ها اومدن پیشمون... اقدس عزیزم قبل از کرونا به رحمت خدا رفت ،اما بچه هاش و نوه هاش که منو خاله جهان صدا میزنن هنوز باهام در ارتباطن و حالمو میپرسند... در کنار علی زندگی عاشقانه ای دارم و خدارو شکر می کنم بابت همه اتفاقات قشنگ زندگیم...♥️ پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستای عزیزم خیلی خیلی خوش اومدین به کانال خودتون 🌸🌸 اینجا سرگذشت زندگی آدمهااز زبان خودشون رو داریم😍 کوله باری از تجربه های زندگی که به درد هممون میخوره، ساعت ۸ صبح ۲ ظهر و ۹ شب،هر سری دو پارت،پارتگذاری داریم حالا هشتک هاشو میذارم‌ برا سهولت‌ دسترسی با زدن‌ رو هرکدوم‌ که بخواید به اولین پارت داستان دسترسی پیدامیکنید👇🏽👇🏽 لیست سرگذشت های موجود درکانال 👇🏽👇🏽 سرخور عشق_قدیمی یک_دنیا_مادر دوراهی آرتام مهربانی_زیاد خورشید آقای_عزیز_من (نوشته ناهیدگلکار) صنوبر ملیحه فيروزه پروین اعظم آی_سودا(نوشته ناهیدگلکار) یسنا آوین شراره گل_مرجان مریم سعیده دختر_بس ریحان ماهور نفس جهان_خانم شکیبا آساره گراناز ساتین ساتین۲ گلچهره گل_پری گزل جواهر گندم گلزار ایرانتاج شیرین_عقل ماه_بیگم گیله_لار رخشنده نقره رستا جوانه یگانه مهلا ستاره شهلا لیست داستان های زندگی اززبان اعضا👇🏽👇🏽 امیروفرناز سپیده فرشته زهره تبسم کلیداسرار ساناز با اضافه شدن‌ هر داستان لیستمون به روزرسانی میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c