eitaa logo
داستان های واقعی📚
41هزار دنبال‌کننده
309 عکس
626 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
اون داشت می لرزید ؛ واقعا دلم براش سوخت ..ولی خوب با خودم فکر می کردم اگر مهر منو خدا به دل یونس ننداخته بود ؛  ما بیشتر اون زمستون رو بی نون و بی نفت میموندیم ...و زیر لب گفتم : عجب ؛؛ چقدر خدا خودش همه چیز رو جفت و جور می کنه ... شیوا صبر کرد تا یونس یکم گرم بشه و لرزش بدنش بیفته ..و به من گفت یک چای داغ براش بریز .. بعد ازش پرسید ؟ آقا یونس امروز می تونی  اسب رو بیاری تا بارِ ما رو ببره روستا ؟ و یک ماشین برامون جور کنی ؟ یونس که به هیچی نه نمی گفت : فورا جواب داد ..بله جورش می کنم ..خاطرتون جمع برای کی می خواین ؟ گفتم : الکی نگو ..فکر کن ببین می تونی بعد بگو .. گفت : الکی نمیگم هوا سرده و برفی ، فرهاد یوسفی توی روستاست  جایی نرفته میرم بهش میگم شما رو ببره گرگان ... شیوا گفت: ببین آقا یونس  امروز بریم از فردا بهتره چون می ترسم دوباره برف بگیره کارمون سخت بشه ..تو نتونستی بری پست خونه ؟ شاید من نامه داشته باشم ؛؛ ... گفت : نه خانم ولی اگر بمونین هر طوری شده میرم خوب این چند وقت ماشین اصلا نبود .... شیوا گفت : اول بگو تو مطمئنی فرهاد یوسفی امروز کار می کنه  ؟ گفت : بله خوب هوا بهتر شده برف ها دارن آب میشن ... شیوا پرسید : طوری هست که  اسب بتونه تا اینجا بیاد ؟ گفت : هان میارمش ؛ یخ ها وارفتن ..میشه؛ شیوا گفت : پس وقتی گرم شدی راه بیفت ..باید عجله کنی اگر تا یک ساعت دیگه اومدی که ما حاضر میشیم اگر دیر شد فردا صبح راه میفتیم .. یونس از جاش بلند شد و گفت : چشم خانم زود بر می گردم .. شیوا گفت : صبر کن بزار این پوتین های آقا رو بهت بدم بپوش ممکنه برات بزرگ باشه ولی از اینکه آب بره توی پات بهتره ... چشمهاش برق خاصی زد ؛ شرم بود یا خوشحالی نفهمیدم ولی فورا پوشید و گفت : اندازه اس ممنون ... شیوا گفت : پس حالا که اندازه اس بیا این کت گرم آقا رو هم بپوش ..آفرین پسرم ببینم چیکار می کنییونس که توی کت آقا غرق شده بود با خوشحالی دکمه های اونو بست و یقه اش رو داد بالا ...دستی تکون داد و رفت ..... در حالیکه کاملا معلوم بود کفش ها هم براش بزرگه ... شیوا به من گفت : چیه گلنار چرا ماتت برده ؟ گفتم : نمی دونم ..همینطوری فکر می کنم ...اما من می دونستم به چی فکر می کردم ؛من  یاد آقا افتاده بودم  اونم یقه ی کتشو می داد بالا ..چقدر دلم براش تنگ شده بود .. دلتنگی که هیچوقت برای بابام نداشتم ..شاید آقا اولین مردی بود که من توی زندگیم دوست داشتم و از ته دلم می خواستم که  اون خوشحال باشه پرسید : به چی  فکر می کردی ؟ گفتم : هیچی به شما ..به اینکه چقدر مهربونین .. آخه چرا باید سر آدمی مثل شما این بلا ها بیاد ؟ گفت : ما از حکمت خدا خبر نداریم ..شاید قسمت من و تو بوده که یکسال اینجا با هم زندگی کنیم ..بهم انس بگیریم و همدیگر رو اینقدر دوست داشته باشیم ...شاید دعا های من باعث شد خدا تو رو بهم بده .. گفتم راستش خانم من هم شما رو خیلی دوست دارم هم آقا رو ..می دونین ؟ دل من  براشون تنگ شده ؛؛ حالا ببین شما چه حالی داری ؟ چمدونی که دستش بود گذاشت زمین و به من نگاه کرد و گفت : تو می فهمی من چه حالی دارم ؟ اونقدر دلم شور می زنه که دلتنگی هام این وسط خودشو نشون نمیده .. اشتیاق دیدن بچه هام و عزت الله خان از یک طرف و دلواپسی از اینکه خوب نشده باشم از طرف دیگه و مواجه شدن با عزیز داره داغونم می کنه .. مدام بدنم سست میشه یک مرتبه با خودم میگم صبر کنم عزت الله خان بیاد اینطوری سنگ روی یخ نشم  .... شیوا با بی تابی دستشو برد بالا و گفت : حالا اینا رو ول کن .. زود باش ما وسایلمون رو جمع کنیم انشالله  امروز یا فردا میریم ..و هنوز نیم ساعت نشده بود چمدون ها آماده کنار دیوار کلبه بود ..من رادیو رو که مدت ها بود دیگه کار نمی کرد و باطری نداشت رو هم پیچیدم لای پتوی مخصوص شیوا و بستم لای یک بقچه ؛؛ قرار بود فقط وسایل شخصی مون رو  با خودمون ببریم و بقیه چیزا باشن .. یک ساعت بیشتر شد .. اما یونس  اومد و صدای پارس کوچیک اینو نشون می داد  ... گفتم : شیوا جون راستی کوچیک رو چیکار کنیم ؟ گفت : آره طفلک دیگه کوچیک هم نیست بزرگ شده ..می سپریمش به یونس به جای  تو اونو نگه می داره و خنده ی بلندی کرد .. گفتم : وا ؟ شیوا جون ؟ مسخرم می کنین ؟ گفت : نه به خدا ..کوچیک که باشه دلتنگ تو نمیشه و بلند تر خندید  و ادامه داد برو ببین یونس اسب رو آورده ؟ .. از کلبه بیرون اومدم ..خورشید چنان می درخشید ومی تابد روی  برف ها که همه جا برق می زد و توی آسمون آبی ِ آبی  چند تا رنگین کمون درست شده بود ... اونقدر زیبا بودکه محو تماشا شدم وچند لحظه همه چیز رو فراموش کردم .. ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فقط خوبی میخوام که امیر حسین به بچه من خوبی کنه .. گفتم داداش محمد ! من هرکاری  در توانم باشه انجام میدم ساره با ساناز هیچ فرقی نداره . هر مهریه ایی که برای ساناز کردن برای ساره میکنم و فکر نکنید که امیرحسین من چیزی نداره من پس اندازی دارم که براش کنار گذاشتم اونو میدم به خودش …تا این حرفو زدم امیر حسین نگاه پر معنا و با اضطرابی بهم کرد و گفت مامان از کدوم پس انداز حرف میزنی منکه پولی ندارم ،گفتم تو کاریت نباشه به وقتش بهت میگم بعد محمد گفت ملیحه انشاالله اگر آزمایششون مشکل نداشت هردومون کمک کنیم یه آپارتمان کوچک چهل پنجاه متری براشون بخریم گفتم به روی چشمم بعد گفتم داداش جانم من هم از تو میخوام برای امیر حسین پدری کنی از این ببعد واسش پدر باشی. شاید باورتون نشه اما ما دیگه هیچ حرفی نزدیم و اونشب شام خونه ثریا موندیم و قرارمون این شد که فردا بچه ها باهم برن بیمارستان امام خمینی و آزمایش بدند .با اینکه دلم نمیخواست مادرشوهری باشم که سر بار عروسه اما اونروز از استرس باهم به بیمارستان رفتیم و آزمایشهایی که مربوط به ازدواج فامیلی بودرو انجام دادن من به اون آقا که مسئول بود گفتم آقا ممکن هست که مشکلی پیش بیاد ؟ وقتی نگرانی منو دید گفت ای خانم قدیم کی این آزمایشها بود همه  ازدواج فامیلی میکردن و بچه های سالم بدنیا می آوردن ،نگران نباش جوابش خوب در میادمنتهی کاراز محکم کاری ضررنداره  و من توکل بخدا کردم .روزیکه جواب آزمایش رو میخواستن بدند خودم رفتم  جواب رو گرفتم و وقتی برگه هارو دستم دادن فورا ً پیش دکتر رفتم و دکتر عینکش رو بچشمش زد و گفت خُب ببینیم که این جواب چطوره ؟ گفتم مگر قبلی ها مشکل داشتن گفت بله اون خانمی که قبل از شما رفت نمی تونست با فامیلش ازدواج کنه .و‌من سراپا گوش شدم که دکتر گفت ؛خب شما مادر دختر خانم هستین ؟ گفتم نه چطور ؟ گفت هیچی همینطوری پرسیدم ؛هردو سالم هستن و هیچ کدوم مشکل ندارن،مبارکه !!!ومن ازخوشحالی رو پاهام بند نبودم فورا بخونه ثریا رفتم و خبر خوش رو بهشون دادم وقرار شد یکشب برای بعله برون بخونه ثریا بریم .من ساناز و حمید روبا خانواده اش دعوت کردم .باز هم با احترام برادرهای شوهرم رو با خانم هاشون دعوت کردم چون میدونستم که چقدر امیر حسین رو دوست دارن .اونروز که میخواستم برم خواستگاری ساره یاد پدرو مادرم افتادم چقدر جای مامان و بابام خالی بود چقدر برای داشتن امیر حسین عذاب کشیدم هفت سال! انتظار کم نبود همینطور که داشتم حاضر میشدم برای گذشته ام اشک میریختم یاد حرفای مادر مظلومم افتادم که چقدر برام غصه میخورد ،یهویاد زهرا خانم افتادم که چقدر منو دکتر می برد ! خدایا چقدر بی معرفت شده بودم چرا یه یادی ازش نمیکردم .بخودم گفتم بعد از نامزدی امیر حسین حتما بهش سر میزنم .. هنوز امیر حسین به خونه نیومده بود از قبل با امیر برای ساره پارچه و کیف و کفش و یک حلقه تهیه کرده بودیم قرار بود امیر حسین گل و کاغذ کادوی شیشه ایی بی اره که اونها رو تزیین کنیم  اون موقع مثلا مد بود .بلاخره امیر اومد و گلها رو شاخه شاخه کردم و هر گل رو روی یک کادو گذاشتم و کادوهارو می پیچیدم امیر گفت مامان کیک هم سفارش دادم که سر راهمون بگیریم ببریم .بعد نگاهش که به چشمای غمگینم افتاد گفت مادر چیزی شده ؟ گفتم نه قربونت برم اتفاقی نیفتاده،بعد در ادامه گفتم امروز بهترین روز زندگی منه روزی که جلو خدا و بنده های خدا سر بلند شدم و بچه هام رو به ثمر رسوندم دیگه چی از خدا میخوام جز شکر اینهمه نعمت ! فقط … بعد آهی کشیدم و گفتم فقط کاش مامان منیژه بود . کاش میشد روزها به عقب برمیگشت و یکبار دیگه مادرم رو در آغوشم می کشیدم و سیر بغلش میکردم  می بوسیدمش و نمیزاشتم غصه بخوره که مریض بشه …بعد زدم زیر گریه ! امیر با ناراحتی گفت مامان شما اینو میگی من میگم کاش هیچوقت پدرم ازتو جدا نمیشد و امروز خوشحال و خندان همگی با هم بخواستگاری ساره می رفتیم ..جّو یهو غمگین شد دوباره بخودم اومدم گفتم پسرم منو ببخش ناراحتت کردم پاشو بریم که خیلی کارداریم . در یک ساعت مقرر منتظر همه اقوام بودیم که دسته جمعی وارد خونه محمد بشیم و‌بلاخره همه در اون ساعت وارد خونه ساره شدیم . گل و کیک رو بدست ثریا وساره دادیم و تمام کادوها رو روی میز ناهار خوری گذاشتیم جواد شیطنت میکرد و آذر هم هی دعواش میکرد که بابا انقدر اذیت نکن  بعد جواد با خنده میگفت ای بابا همه خودی هستن مشکلی نداره.آذرهم هی بهش چشم غره میرفت جواد میگفت عروسی یعنی این !!! همه خودی باشن راحت باشی و ثریا میخندید. حاج رسول با خانمش و ساناز و حمید به خونه محمد اومدن بازهم حاج رسول جلو افتاد و گفت کاش آقامنوچهر رو باهمون ویلچر امشب به اینجا می آوردین چون امروز پسر بزرگش میخواد داماد بشه بعد گفت ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خیلی خونسرد نشست رو تخت و از تو جیبش یه نخ سی‍گار بیرون کشید و آتیش زد، دیار پرسید: واسه چی اومدی؟ اینو میتونستی یجای دیگه ام دود کنی! پُک محکمی زد و گفت: اه پسره خُنُک(بی مزه) نمیخوای برگردی؟ عمارت امن و امونمه! بابات هم از من و تو بهتره، سر پا شده، هیچ کس هم نمرده! گاو و گوسفند قربونی کنیم تا برگردی؟ برگرد بابات سراغتو میگیره! مامانت هم اون بیرون تو سرما وایساده تو رضایت بدی! دیار تکونی خورد و سریع رفت سمت در و گفت: مرتی‍که اینو الان میگی؟ مادر منو گذاشتی تو سرما اینجا موعظه میکنی؟ -من چیکار دارم؟ خودش نیومد!گفت تا بچه ام راضی نشه همونجا میمونم! دیار درو باز کرد و رو به من گفت: بپوش بریم ماهی! افشار بلند شد و اشاره داد برم، این چند ساعتی که تا تموم شدن این روز مونده بود نمیذاشت نفس راحت بکشم!وسایل رو جمع و جور کردم و افشار از دستم گرفت، از بهداری بیرون رفتیم مهتاج خانوم تا منو دید لبخندی زد و جلو اومد بغلم کرد و حالمو پرسید! از ماشین که پیاده شدیم،دیار گفت: عمارت شلوغه ماهی، کسی چیزی گفت جوابشو نمیدی! باشه ای گفتم و رفتم تو، تو عمارت غلغله ای به پا بود، همه آشنا ها تو خونه بودن! خوش و بشی باهاشون کردم و بی تفاوت از کنار پریناز گذشتم و رفتم تو اتاقمون. برای این اوضاع نابسامانم حموم که نمیتونستم برم اما لباسام رو سریع عوض کردم و موهام رو باز کردم و شونه زدم، مشغول بافتنشون شدم که دیار اومد تو اتاق،دستاشو گذاشت تو جیبش و گفت: ماهی من باید یه جایی برم! -کجا؟ چیزی شده؟حال احمد خان خوبه؟ سر تکون داد و گفت: خوبه، خیالت راحت! ولی باید برم دارو بیارم براش، تا شهر میرم و برمی‌گردم! آخر شب برگردم!نمیتونم ببرمت، چون تازه اومدیم و حرف حدیثا شروع میشه، بمونی هم دلم پیشته،چیکار کنم؟ لبخندی زدم و گفتم: میبردی هم نمیومدم! برو با خیال راحت کارتو انجام بده، اینهمه آدم اینجاست مثلا چی میخواد بشه؟! -سپردم افشار و آهو چهار چشمی مراقبت باشن، اگه دیر برگشتم شامتو درست درمون میخوریا! باشه ماهی ؟ سر تکون دادم، کنارم نشست و رو سرم رو بوسید! سرم رو به سینه اش فش‍ار دادم و گفتم: فقط زود برگرد! +چشم، مراقب خودت باش، لازم نیست خوشگل کنی، اون بیرون پُر چشم نا اهل! سر تکون دادم و بدرقه اش کردم، دیار که رفت موهام رو بستم و روسری سرم انداختم و چشمام رو سرمه کشیدم و ل‍بمو کمی رنگ دادم،از اتاق بیرون رفتم و یه گوشه نشستم، نبود دیار بدجور تو چشم بود، احساس غریبی داشتم! تا موقع شام همون‌طور ساکت و بی صدا نشسته بودم و گهگاه آهو میومد سراغم و حالمو میپرسید؛ پریناز چنان از بالا بهم نگاه میکرد انگار که یادش رفته بود با چه رسوایی از اینجا رفت! شام که حاضر شد سر سفره نشستم، چند جور غذا سر سفره بود و حسابی بریز و بپاش کرده بودن واسه مهمونا! اولین لقمه رو که برداشتم بوی زهم گوشت اذیتم کرد، بینیم رو چین دادم و به سختی قورتش دادم، همون یه لقمه اش هم حالمو بد کرد، یکم دوغ خوردم، ترشیش حالمو بهتر کرد! اما دیگه نتونستم هیچی بخورم؛غذاشونو که خوردن سریع بلند شدم و رفتم تو حیاط عمارت، از حوض آبی به صورتم زدم،آهو اومد پیشم و گفت: خانوم چرا هیچی نخوردی، آقا برگرده که کارم با کرام الکاتبینه! لبخندی به روش زدم بدنم یخ کرده بود و دستام کمی میلرزید، شاید قرار بود خودم بمیرم که اینطوری حالم بده! با کمک آهو بلند شدم تا تو اتاق رفتیم، یه لحظه سرم خالی شد، چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم.خسته بودم، سر و صدا اذیتم میکرد؛ دوست داشتم همه رو ساکت کنم و یه دل سیر بخوابم اما سر و صدا نمیذاشت؛ بخصوص صدای نازک دختری که با زاری می‌گفت: دیار خان برگرده منو میک‍شه حتما!بخدا من حواسم بهش بود، آقای دکتر شما بهش بگو ها! صدای خنده افشار رو تشخیص دادم: نترس دختر جون، تازه دیار خانتون هم برگرده باید ازش مژدگونی بگیری، ترست از چیه؟! اینو شنیدم و دوباره غرق خواب شدم. ایندفعه که چشم باز کردم هوا روشن شده بود،تنم تو حصار گرم و محکمی بود، چشم هام رو چرخوندم و نگاهم قفل چشمای مشکی دیار شد، لبخندی زدم و خودمو تو بغلش جمع کردم و با صدای گرفته ای گفتم:کِی برگشتی؟ چند باری سرم رو بوسید و گفت: تازه برگشتم! -دیر اومدی! +بنزین تموم کردم، وسط راه گیر کردم، تو حالت خوبه؟! یهو یادم اومد روز سوم تموم شده، از جا پریدم طوری که سرم خورد تو چونه دیار! آخی گفت و تا اومد اعتراض کنه گفتم: دیار روز سوم تموم شد! کسی طوریش نشد؟!اخمی کرد و دستم رو کشید و مجبورم کرد دوباره تو بغلش دراز بکشم! گفت: اگه حق داشتی یک ذره به این قضیه فکر کنی دیگه حتی ذره ای هم حق نداری!هیچی هم نشده. نفس راحتی کشیدم! دیار خم شد و گفت: هیچ اتفاق بدی نیوفتاده ماهی خانوم، فقط خدا بهترین هدیه اش رو به من داده! ادامه ساعت۹شب... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سارا گفت خود دانی من حرفمو زدم من اون درمانگاه رومی خوام دیگه دست توئه اگه ندی تا آخر عمرت موی دماغتون میشم..اگه تابه دنیا اومدن بچه به نامم بکنی میذارم برای همیشه میرم حتی ازت شناسنامه هم نمیخوام..تمام بدنم میلرزید ما به جز درمانگاه چیز دیگه ای نداشتیم مرتضی تمام سرمایش رو گذاشته بود برای اون درمانگاه اگر درمانگاه رو از ما می گرفت باید مرتضی می‌رفت و تو کوچه ها، دستفروشی می کرد .. درسته تواون یکی دوسال مرتضی با سود درمانگاه ماشین بهتر و یه خونه ی دیگه خریده بود ولی حتی اگر اونهاروهم میفروختیم نمیتونستیم کل اون درمانگاه را به دست بیاریم مرتضی گفت تو خواب ببینی که من همچین کاری بکنم سارا هم گفتم تو خواب ببینی که من دست از سرتون بردارم هردو عصبانی بودن من فقط گریه می کردم .. مرتضی گفت چته تو چرا گریه می کنی فکر کردی من به این راحتی‌ها زندگیمو میدم به این زن هرزه؟؟ با شنیدن این حرف ها سارا بلند شد هرچی تو خونش داشت رو شکست گفت به من میگی هرزه صبر کن ببین کاری می کنم که بخاطراین کلمه صدبارازمن معذرت خواهی کنی.. مرتضی گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی بعد در حالیکه دست منو میگرفت از خونه خارج شد بین راه مرتضی اونقدر عصبانی بود که هر لحظه ممکن بود تصادف کنیم باصدتا سلام صلوات به خونه رسیدیم .. بچه ها روسپرده بودم به معصومه معصومه اون روزها چون بچه دار نمیشد،حسابی ناراحت بود از یک طرف هم ناراحت معصومه بودم ولی الان مشکل خودم بیشتر از معصومه بود.. تنها همدمم نرگس خانوم بود رفتم پیش اون و همه چیزرو براش توضیح دادم ،نرگس خانوم یکم فکر کرد و گفت نمیدونم والا چی بگم اینطور که معلومه این دختر میخواد زندگیتونو از هم بپاشه بعد رو به من گفت شما از کجا مطمئن هستین که حامله ست گفتم مدارکش شوهرم دیده میگه که حامله ست .. نرگس خانم یکم فکر کرد و گفت مگه نمیگی دکتره صددرصد دوستای زیادی تو بیمارستان داره که میتونه همچین مدارکی رو جور کنه اگه نظر منو بخوای من میگم یه بار ببرینش دکتر بگین دستگاه وصل کنه و صدای قلب بچه روبشنوین... در ثانی مگه نمیگی بچه شش ماهه یا هفت ماهه هست پس میتونین بچه رو هم ببینین.. یک لحظه مغزم سوت کشید واقعاً نرگس خانم راست میگفت گفتم نرگس خانم راست میگی کل بیمارستان دوستای سارا هستند صددرصد میتونه یه همچین مدارکی رو جورکنه..گفت آره اگه به من باشه میگم برو و صدای قلب بچه رو بشنو.. اومدم خونه مرتضی رفته بود سراغ بچه ها دل دل می کردم که هرچه زودتر مرتضی بیاد و جریان رو بهش بگم مرتضی تا رسیدیدونه چای براش آوردم و نشستم کتارش گفتم آقا مرتضی شما از کجا مطمئن هستی که حامله است؟؟نرگس خانوم می‌گفت شاید بادوستاش دست به یکی کردن و مدارک رو جور کردن مرتضی اخماش بازشد و گفت راست میگی پروین کل بیمارستانی که توش کار میکنه باهاش دوستن...خلاصه قرار شد من و مرتضی بریم سراغ سارا و ببریمش دکتری که خود من پیدا کرده بودم منو مرتضی رفتیم سراغ سارا.. وقتی سارا مارو دیدتعجب کرد وگفت برای چی اینجا هستین مرتضی گفت اومدیم باهم بریم دکتر راستش دلم برات سوخته دوست دارم که کمکت کنم واین دوران بارداریتو پیشت باشم برای همین الان هم اومدم ببرمت دکتر. سارا گفت برای چی زنتو آوردی ؟مرتضی گفت من هرجا که برم زنمم می برم الانم میریم دکتر ..سارا گفت من دکتر خودمو دارم و هر ماه میرم پیشش برای چکاپ.. مرتضی گفت اشکال نداره یه بارم با من بریم به دکتری که زنم پیدا کرده سارا گفت مگه من عروسکم که بازیم بدین؟؟ مرتضی گفت سوار ماشین شو سارا مقاومت می کرد و نمی اومد یهو یه فکری به نظرم رسید با خودم گفتم چرا شکمش جلونیست اگه هفت ماهه حامله باشه که شکمش جلو میاد.. درسته یکم شکمش جلو بود ولی نه درحد یه زن هفت ماهه برای همین درحینی که سارا داد و بیداد می‌کرد دست زدم به شکمش گفتم اگر حامله نباشه اون یکم شکم پس چی هست؟ نکنه چیزی تو شکمش قایم کرده تا شکمش بزرگتر به نظر برسه؟ ولی نه شکم خودش بود چیزی زیر لباسش قایم نکرده بود.. سارا با وقاحت تمام داخل کوچه داد میزد چیه فکر کردی زیر شکمم پارچه گذاشتم نخیر این بچه ی شوهرته تو شکمم.. اشکال نداره الان هم میریم پیش هر دکتری که شما بگین .. .سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت دکتری که من پیدا کرده بودم دل تو دلم نبود که دکتر بگه بچه ای در کار نیست ولی از وقتی دستمو به شکمش زده بودم مطمئن شده بودم که حامله است چون کاملاً شکمش بر آمده بود .. دکتر معاینه اش کرد و صدای قلب بچه رو شنیدیم سارا بدون توجه به محیط اطرافش با صدای بلند داد زد حالا فهمیدین که من حامله هستم الان که اینطوری شد تا درمانگاه رو ازتون نگیرم بیخیال نمیشم..من و مرتضی کاملاً حالمون به هم ریخته بود اصلا انتظار همچین چیزی نداشتم خیلی دوست داشتم که حرفای نرگس خانوم راست باشه ولی نبود.. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت : ای مادر خوب بچه ام حق داشت آخه ناصر چطوری با اون ریخت مندلی میرزاییش  خونه ی ما رفت و آمد می کرد ؟ نه ! نمی شد ! تازه هر بار تشریف میاوردن اینجا  ننه آغا رو هم با خودش میاورد . اما به مرتضی علی ما چیزی نگفتیم خود خاور صداش در اومده بود به داداشش پناه آورد و گفت نجاتم بدین ،جمشید هم باهاش طی و تموم کرد که اینجا کاروانسرا نیست و  اگر اومدی برگشتی نداری فردا نیای غر و لند کنی که شوهرمو می خوام اون موقع دست داداشم ماچ کرد اما تا ده شاهی ناصر شد یک قرون  گفت می خوام برم پیش ناصر و باهاش آشتی کنم تو با این سن کمت می فهمی که چی میگم ناصر نیومد دنبال خاور ،  حتی یکبار ازش سراغ نگرفت بعد منه مادر  چطوری بزارم دخترم سنگ روی یخ برگرده خونه ی اون مرد ؟خانم یواشکی رفت خودشو لو داد و آبستن  شد. جمشیدم بچه ام برای حفظ آبروش یواشکی ننه آغا رو صدا کرد و بچه رو داد بهش و دیگه صداشو در نیاوردیم ،خاورم هیچی نگفت لام تا کام حرف نزد منم فکر کردم خودش راضیه اینجا می خورد و راحت می خوابید نه غصه ی پول داشت نه حرص و جوش سرکوفت های ننه آغا رو ، بعد نمی دونم چی شد که دوباره خوشی زد زیر دلش و یاد ناصر کرد و تو رو هم فراری  داد .. یکی نیست بهش بگه اگر تو کشته می شدی جواب خدا رو چطوری می داد ؟ والله گناه کرده  . همینطور که داشتم به حرفای ماجون گوش می دادم و تند و تند لقمه می زدم یک چیزی رو متوجه شدم این زن عقل نداره و همینقدر می فهمه پس نباید ازش انتظار زیادی می داشتم که یک سنگ ریزه ، خورد به شیشه ی پنجره... اولش نمی دونستم درست شنیدم یا نه ولی از ترس دست و پام به لرز افتاد و با خوردن دومین سنگ از جام پریدم و داد زدم صدای چی بود ماجون خوب شد توی اتاق من بودین من تنها نبودم وگرنه از ترس سکته می کردم ؛ اصلا نکنه صدا از اتاق فخرالزمان بوده ؟ برین ببینین چی شده ؟ شما هم شنیدین ؟ گفت : آره ؛ شنیدم صدا از این طرف بود یکی داره می زنه به شیشه ، بلند شد و رفت سراغ پنجره فقط دعا می کردم احمد صدای منو شنیده باشه وگرنه دیگه کارِ من و احمد تموم بود .. ماجون هر دو لنگه در پنجره رو با هم  باز کرد در چند ثانیه هر دومون  یک آدم رو دیدیم که از دیوار باغ پرید اونطرف دیوار  ماجون فریاد می زد ..صفرعلی ...صفر علی دزد ،دزد ،پاسبان ها  رو بگو بیان چیزی طول نکشید که هفت ،هشت نفر اسلحه به دست ریختن توی راهروی بغل باغ ،و به گفته ی ماجون که پشت سر هم می گفت دزد بود پرید توی باغ زود باشین تا فرار نکرده از دیوار بالا رفتن و پریدن اون طرف  .. اما ماجون سایه ی یک مرد رو دید و من ایلخان رو حتی اونو از پشت سر هم  می شناختم خدای من اون داشت خودشو به اب و آتیش می زد تا منو نجات بده .. بغض کردم و اشک هام سرازیر شد ماجون منو گرفت و گفت : نترس. ، نترس فردا اتاقت رو عوض می کنم یا میدم این پنجره رو نرده بکشن نترس دیدی که اینجا چقدر مراقب داره ؛ اما من  نفسم داشت بند میومد گوشم به هر صدایی بود نکنه با تیر اونو بزنن ؟ ای خدا کمکش کن ، خواهش می کنم التماست می کنم فرار کنه ،پیداش نکنن .. ماجون رنگ به صورت نداشت و بی اختیار پنجره رو باز می کرد یک دادی می زد و دوباره می بست .. هنوز می ترسید و فکر می کرد منم از دزد  ترسیدم .. همینطور که سرشو تکون می داد گفت : این بار چندمه از این باغ دزد میاد ؛ هر چی میگم این دیوار رو ببرین بالا به خرجشون نمی ره ..خب معلومه دیگه  دست خالی نرفتن راهبردار شدن  ..آخه دزدی هم شد کار ؟ اینا که دزد میشن نون حلال نخورن ..بیشرف ها؛  آدم هایی بد تر دزد ندیدم ... گفتم : ماجون ؟ جمشید خان منو دزدید ؛ یکم مکث کرد و گفت : خب حالا توام همه چیز رو وصل می کنی به خودت من برم به فخرالزمان سر بزنم یک وقت نترسیده باشه .. اونقدر حواسم به ایلخان بود که فخرالزمان رو یادم رفت از خدا خواستم که از اتاقم بره بیرون  ..که چشمم افتاد به احمد ؛که داشت از دیوار میومد پایین گویا اونم جزو کسانی بود که رفته بود دنبال دزد .. از همون روی دیوار یک چشمک به من زد ومن  با رنگی پریده سرمو تکون دادم ..اونم به علامت اینکه چیزیی نیست خیالت راحت باشه اشاره کرد و پرید پایین و رفت ؛صدای تیر اندازی که نیومد یک نفس بلند کشیدم ،نیم ساعتی طول کشید که مردایی که رفته بودن اونطرف دیوار یکی ؛یکی برگشتن و اما من دیگه حسی توی تنم نبود  ؛نشستم روی تخت دلم بشدت گرفته بود و غم عالم روی سینه ام سنگینی می کرد ..هق و هق به گریه افتادم و برای اولین بار دوست داشتم بلند گریه کنم .. هوا سرد شده بود و با غمی که داشتم یک لرز به بدنم افتاد و قبل از اینکه ماجون برگرده لحافم رو پس کردم دراز کشیدم دیگه می خواستم تنها باشم ..آخه دلم ایلخان رو می خواست ..دلم برای نگاه های اون تنگ شده بود ..خیلی زیاد .. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هوا کم کم تاریک شده بود که تقه ای با در اتاق خورد ،اول جوابی ندادم که بعدش دوباره در اتاق زده شد و مصطفی گفت :_آوین .. خوابیدی؟ تا ابد که نمیشد خودمو قایم کنم از این رو گفتم :_نه بیدارم بفرمایید . در اتاق باز شد و اومد داخل ،چراغ رو روشن کرد و گفت :_چرا تو تاریکی نشستی ... شامم نخوردی بیا یچیزی بخوریم .... سرم رو تکون دادم و گفتم : _میل ندارم ندارم چیزی بخورم ... اول چند ثانیه بهم خیره شد و بعد گفت : _مطمئنی؟ مطمئن، اره ای گفتم که گفت : _الان که شامم نمیخوای بخوری بیا بریم بخوابیم دیگه منم‌میلم به چیزی نمی‌کشه! لبم رو گاز ریزی گرفتم... و گفتم :_باشه برو منم میام ! دیگه چیزی نگفت و ار اتاق بیرون رفت ،با دستم موهام رو بالا زدموو از روی زمین بلند شدموو از اتاق بیرون رفتم ،در اتاق مصطفی بسته بود !همون اتاقی که روز اول گفت حق ندارم پا بزارم داخلش .. اوایل داخل اتاق پر بود از عکس های سمیه ! از طرفی عادت کرده بودم به اونجا خوابیدن و از طرف دیگر وقتی عکس های سمیه رو روی دیوار میدیدم عذاب وجدان میگرفتم ! خود مصطفی هم متوجه این موضوع شد و بعدا همه ی عکس ها رو جمع کرد و داخل کمد گذاشت ! از فکر بیرون اومدم و چراغ های خونه رو خاموش کردم،پشت در اتاق ایستادم و نفس عمیقی کشیدم‌و داخل اتاق رفتم ... مثل همیشه طاق باز روی تخت خوابیده بود ساعدش رو پیشونیش بود ،به سمتش رفتم و کنارش خوابیدم که نگاهی بهم انداخت ،سمت خودش خوابیدم و به نیمرخش نگاه کردم مثل همیشه شروع کردم به مقایسه کردنش با راشد ... گوشه ی ابروی مصطفی چاک خورده بود بخیه داشت و دماغش ام‌ قوز داشت !که اینم بخاطر کار داخل روستا و دعوا هایی که یموقع میشد و احتمالا مصطفی داخلشون مداخله میکرد .. بر خلاف راشد مصطفی ریش نداشت! و در کل میشه گفت مصطفی چهره ی مردونه تری نسبت به راشد داشت که اینم احتمالا بخاطر این بود که ۷ سالی از راشد بزرگتر بود و اختلاف سنیش با من ۱۳ سال بود ! با صداش به خودم اومدم _خوبی؟ خجالتزده سرم رو تکون دادم،  انگار مدت زیادی بود که بهش خیره شده بودم.‌ روی پهلو به سمت من برگشت و بهم‌نگاه کرد و بعد دستش رو از هم‌باز کرد و گفت: _اجازه هست ! منظورش این بود که بغلم کنه ! با این حرفش ضربان قلبم بالا رفت .. چند ثانیه بهش نگاه کردم و درست وقتی خواست چیزی بگه سرم رو به معنای بله تکون دادم! لبخندی از روی رضایت زد ،از شرم حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم ... روی موهام رو بوسید و گفت: _فردا همه چیز درست میشه!شاید هم یه شروع جدید باشه ... جمله ی آخرش رو آروم گفت ولی من به خوبی شنیدم !شنیدم اما خودم رو زدم به نشنیدن ! کم کم چشمام گرم شد و خوابم رفت ... **** دستم رو به چشمام کشیدم‌و از روی تخت بلند شدم ،مصطفی داخل اتاق نبود ... ار اتاق بیرون رفتم که دیدم داخل آشپزخونه نشسته و صبحانه میخوره ... دیشب باعث شده بود بیشتر از قبل خجالت بکشم‌ ...با سر بزیری بهش سلام دادم‌که جوابم رو با خوشرویی داد ،آبی به دست و صورتم زدم‌و کنارش نشستم ،یک لقمه دیگر نون و پنیر خورد و گفت : _من الان میرم‌کار دارم ، همینکه به یکی بگم‌ ما رو با اتول ببره شهر با اتوبوس کرایه ای رفتن عذابه... صبحانه رو بخور بعد میام‌بریم ... از روی زمین بلند شد که سریع پرسیدم : _کی‌ میای که بریم ؟‌ _ظهر ساعت ۱۲ ، ۱ آماده باش میام ... سرس تکون دادم که خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت .. استرس گرفته بودم‌... میدونستم چیزی نیست اما استرس مثل خوره افتاده بود به جونم ... کمی صبحانه خوردم که حس کردم دارم‌محتویات معدم رو بالا میارم‌... سریع بلند شدم و به سمت روشویی رفتم و همون چند تا لقمه ای که خورده بودم بالا آوردم ...دستم‌رو شستم و از سرویس بیرون رفتم ،دستم رو دور شکمم بزرگ شدم حلقه کردم و روی زمین نشستم .کاش ساعت زود میگذشت و میرفتیم‌و من از شر این کوفتی خلاص میشدم .. میلم به صبحانه دیگه نمی‌رفت بلند شدم و سفره رو جمع کردم و همه چیز رو سر جاش جا دادم ...خواستم‌ وقتم رو تا زمان اومدن مصطفی با چیزی پر کنم تا زمان زود تر بگذره وارد اتاق مصطفی شدم و شروع کردم به جمع و جور کردن وسایل ..وقتی همه چیز رو جا دادم به اتاق خودم رفتم و خواستم‌جمع و جور کنم که همونموقع صدای در اومد ... متعجب به ساعت نگاه کردم‌ تازه ۱۰ بود یعنی الان مصطفی اومده... آروم‌آروم‌ به سمت در رفتم و باز کردم همینکه سرم رو بالا گرفتم با شهاب روبرو شدم ! ناخودآگاه از ترس آب دهنم رو قورت دادم و سلام‌بریده بریده ای دادم‌.. منو کنار زد و خودش وارد خونه شد و در رو بست ... نمیدونستم چی شده و چرا اومده و ذهنم تحلیل نمیکرد چیزی بگم .. نگاه به دور و بر انداخت و گفت :_مصطفی خونه هست ؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو بغل هم داشتن زار میزدن که فخری درو باز کرد و با دیدن شاپورو خواهرش تو بغل هم کبوووود شد ! دور دهنش کف بست...سرش به وضوح دیدم داره میلرزه ..آروم آروم اومد سمت شاپور .. _:تو چه غلطی کردی شاپوررر ها ؟؟ شاپور سرشو از شونه ستاره برداشت. . _:ولم کن مامان. ولم کن ... _:ولت کنم که بری بغل دختر گلی ؟؟ _خواهرمهه ..هم خونمه ..اصلا اشتباه کردم این همه سال به خاطر شما. .فکر اشتباه شما ازشون دور شدم ... _:فکر اشتباه من ؟ شاپور غرید_:به من چه مادر این دختر قاپ شوهرتو دززدیده یانه ! به من چه شما از گلی بدت میاد یانه. .من تنهاممم. ..الیاس و چند ساله ندیدم. خواهرم شهناز چند ساله فوت شد ..با ..بابک مثل موش و گربه ایم ..منم آدمم دلم محبت خواهرانه میخواد .وقتی خواهر دارم چرا نباید نداشته باشمش .. فخری اومد سمتم_حیف محبت های من. همه این آتیش ها زیر سر توئه! دشمن شادم کردی. شراره ! دشمن شاد ! بعد این همه سال گلی رو تو به آرزوش رسوندی و پای بچه هاشو تو این خونه باز کردی... ستاره محزون گفت _:خانومم مادرمن اصلا اینجوری نیست .. _:چجوری نیست ؟؟ مادر شما نشست زیر پای شوهر من ..کاری کرد من سالهای سال دیگه با شوهرم سر رو یه بالش نزارم. شوهرمو ..زندگیمو ازم گرفت ...الانم گم شید ..گم شید از خونه من بیرون. .. شاپور بلندشد_:ستاره ...کمک کن شراره بلند بشه. باکمک ستاره بلندشم ..شاپور رفت سمت ساکی که آماده کرده بودم. .بدون اینکه به مادرش نگاه کنه گفت _:ما دیگه رفع زحمت میکنیم .. فخری ناباورانه گفت _:داری میری شاپور ؟ فقط به خاطر این زنیکه .. حرفش بهم بر خورد .حق نداشت به من بگه زنیکه ..خو.نم به جوش اومد و یهو گفتم _:برای شما که بهتره ! با شوهرتون آقای دکتر بهتر و بیشتر میتونید خلوت کنید. . ستاره هین بلندی کشید. شاپور داددزد.. _:چی میگی شراره. ؟ پوزخندی زدم به فخری که کارد میزدی خونش در نمی اومد. . _:دارم میگم که آقا دکترتون دوساله ننتون رو عقد کرده ..ساک از دست شاپور افتاد! فخری عرق کرد از ترس یا شرم نمیدونم ! دستشو کمی بالا گرفت و درمونده گفت_:شاپور. پسرم ..بهت توضیح میدم. شاپور نگاهشو بین من و مادرش چرخوند و گفت_:پس راسته که میخوای توضیح بدی! منتظر بودم داد و بیداد کنی و بگی دروغه. .. محکم کوبید رو پیشونیش_:ای ..تف به غیرت من ...تف ...چقدر مارمولک بوده ..چقدر کثیف بوده. تو هیچ میدونی عمو هام ..عمه هام بفهمن چی میشه؟ فخری با گریه غرید_:وقتی تو میگی مشکل من و گلی به تو و خواهرت ربطی نداره. پس مشکل عمه و عموهات هم به من ربطی نداره ..تو چطور عاشق شدی روسر مریم که هنوز زندس ..دوستت داره هوو آوردی. ولی من به مردی که چند سال پیش مرده. و بهم جفا کرده وفا دارش باشم. .من عاشق شدم. مثل تو که عاشق شراره شدی. مثل همه مردم عادی دیگه ..اگه تا الان به خاطر آبروی شما پنهون کاری کرده بودم دیگه لزومی نمیبینم ...روکرد به ستاره. شما هم برو بشکن بزن .پای کوبی کن به مادرت بگووو فخری شوهر کرده اینبار که خواست بره سر خاک میکاییل براش خبر ببره. فخری اینو گفت درو محکم کوببد و رفت. ستاره به شاپور گفت زنت بارداره و تحمل یه تنش دیگه رو نداره،من شراره رو میبرم خونمون تا هر وقت لازم بود،بعد بیا ببرش.. شاپور با علامت سر موافقت کرد..برام عجیب بود که چرا یدفعه نظرش نسبت به خواهر و برادرش عوض شده.... رفتم خونشون ،سهیل با لبخند خوشامد گفت ،ستاره به آشپزخونه رفت و من و سهیل تنها شدیم...بی‌مقدمه گفت میدونم که تو عاشق منی ... اصلا انتظار شنیدن این حرفو ازش نداشتم ..یک لحظه فکر کردم خیلی وقیحه . .ازش دور شدم. رفتم سمت در. .درو باز کردم ..برگشتم رفتم روی تخت نشستم . _:چرا وقتی یه شوهر مثل شاپور دارم عاشق شما بشم ؟ مگه زن شوهر دارمیتونه عاشق هم بشه .. _:اگه طلاق بگیره جدا بشه بله! تو عاشق من شدی چون احساسی که تو شاپور ندیدی رو تو وجود من دیدی ...منم عاشق تو شدم چون جسارت کردی و بهم ابرازش کردی. _:شما اشتباه برداشت کردید. من فقط از خوندن شما خوشم اومد..البته ‌..البته الان که فکر میکنم میبینم خیلی هم اشتباه کردم .. ابرویی بالا انداخت_:امیدوارم راستشو گفته باشی ! چون اگه امشب مطمئنم میکردی که دوسم داری فکرهایی داشتم ! پس هیچی،اصلا فراموش کن حرفهایی که زدم ..میخواستم ازش بپرسم چه فکرهایی که ستاره با سینی غدا اومد تو .. _:ای...سهیل اینجایی. برو پیش مامان باهات کار داره، بیا شراره جان ..بیا ..میدونم زن حامله تند تند گشنش میشه تخم مرغش محلیه با کره محلی هم پختم ..بشین که نوش جونت میشه. . ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قبل از رفتنمون به محضر تمام پولای پس اندازم رو به زینب داده بودم و ازش خواستم نذاره بچه ها گرسنگی بکشن،میدونستم مامان پولایی که ارش بهش داده رو واسه خودش برمیداره،خیالم راحت بود که زینب دیگه بزرگ شده و مثل خودم زیر بار زورگویی های مامان نمیره……. انقد خسته بودم که با احساس گرمای پتو چشمام گرم شد و‌خوابم برد،توی خواب و بیداری بودم که حس کردم کسی وارد اتاق شد،چشمامو باز کردم ارش درست جلوی صورتم بود،با ذوق خندید و گفت اگه بدونی چقد دلم برات تنگ شده،روزایی که تازه دیده بودمت و عاشقت شده بودم ،فکرشو هم نمیکردم انقد زود فکر و خیال هام به واقعیت تبدیل بشه…….ارش انقدر بهم محبت میکرد که گاهی شرمنده میشدم از اینکه نمیتونستم منم مثل اون بهش ابراز علاقه کنم،اخه من باید از کی یاد میگرفتم؟از مادرم که انگار مارو از سر راه پیدا کرده یا اقام که هیچوقت حتی بوسه ی کوچیکی به سرمون نزده بود؟روی میز صبحانه ارش جرعه ای از چاییش سرکشید و گفت راستی دیشب تیمسار رو دیدم،آخر همین ماه عروسی اتوساست،بهمون گفت که اماده کنیم خودمونو،متعجب نگاهی به ارش کردم و گفتم مگه تیمسار از ازدواج ما باخبره؟ارش عادی نگاهم کرد ‌و گفت اره همون اول بهش گفته بودم،میدونم که به کسی نمیگه……لقمه ی توی دهنمو قورت دادمو گفتم منکه نمیتونم بیام،حتما خانواده ی تو همه توی عروسی شرکت میکنن…….ارش گفت خب شرکت کنن،قرار نیست که منو تو باهم بریم،هرکدوممون جدا توی جشن شرکت می‌کنیم،اتفاقا چون همه هستن دوست دارم توهم بیای،موقعیت خوبیه تا از دور با همه آشنا بشی…… از اون روز به بعد آرش هرروز منو توی بوتیک ها و مزون ها تاب میداد تا بهترین لباس رو بخرم،میگفت می‌خوام به عنوان یکی از دوستانم به مامانم معرفیت کنم تا بعدا که قضیه ی ازدواجمون رو بهش گفتم شوکه نشه......آرش می‌گفت توی این عروسی تمام آدم های مهم کشور حضور دارن چون هم پدر عروس و هم پدر داماد تیمسار هستن و از شخصیت های مهم کشور محسوب میشن،بلاخره بعداز چندین روز گشتن و زیر پا گذاشتن بوتیک ها تونستم لباسی که مدنظرمون باشه رو پیدا کنم،دروغ چرا با تعریف هایی که آرش کرده بود دلم میخواست توی اون مهمونی از همه زیباتر و بهتر باشم،ارش اصرار داشت لباس آبی انتخاب کنم تا با چشمام همرنگ باشه و منم قبول کردم،لباسی آبی رنگ که کمی پایین تر از زانو بود و آستین های بلندی داشت،وقتی برای اولین بار لباس رو پوشیدم و موهامو هم باز روی شونه هام ریختم،ارش جوری بهم چشم دوخت که فروشنده ی بوتیک با خنده گفت جوری که شما به خانومتون نگاه میکنید من باید صندلی بذارم و فیلم هندی نگاه کنم،ارش بدون توجه به حرف فروشنده بهم نزدیک شد و گفت انقد زیبا شدی که نمیتونم توصیفت کنم،شب مهمونی باید حسابی حواسم بهت باشه چون من اون جماعت رو میشناسم......روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت و دیگه به زندگی جدید عادت کرده بودم،چند روز بعد از برگشتنمون از ماه عسل ارش مامان و بچه ها رو راهی ده کرد و منهم با چشم های گریون از خواهر و برادرم خداحافظی کردم،خیلی دلم میخواست پیش خودم نگهشون دارم اما حوصله ی اخلاق های بد مامان رو نداشتم......فقط چند روز به عروسی آتوسا مونده بود و من هرروز لباسم رو از توی کمد درمیاوردم و نگاهش میکردم،اولین باری بود که با ظاهر شیک و آراسته میخواستم جایی برم،نمیدونستم چطور باید علت حضورم توی اون مهمونی بزرگ رو برای پرستو و محبوب خانم توضیح بدم،اگر به ازدواج من و ارش پی میبردن چی؟مستی خانم از قضیه ی ازدواجمون با خبر بود اما آتوسا هم چیزی نمیدونست و به گفته ی ارش محال بود توی روز عروسیش متوجه حضور من بشه........قرار بود روز جشن آرش آرایشگری رو توی خونه بیاره تا دستی به صورتم بکشه و آماده ام کنه،از همون صبح که بیدار شده بودم استرس امونم رو بریده بود،اگر وسط جشن ازدواجمون لو می‌رفت چه خاکی باید توی سرم میکردم؟ لحظه ای از رفتن پشیمون میشدم و لحظه ی دیگه به خودم نهیب میزدم که هیچ اتفاقی نمیافته... آرایشگر از صبح زود اومده بود و اول شروع کرد به اصلاح کردن صورتم،موهای خودم روشن بود و احتیاجی به رنگ کردن نبود،فقط احتیاج به آرایش داشتم و مرتب کردن موهام........بعدازظهر بود که بلاخره آماده شدم و به طلعت سپردم لباسمو برام بیاره،خودمو که توی آیینه دیدم باورم نمیشد خودم باشم،دست های سفیدم با لاک آبی رنگی که آرایشگر به ناخون هام زده بود چنان سفید شده بود که انگار اونارو به ارد آغشته کردم، موهامو خیلی حرفه ای به یک طرف کج کرده بود و با گل آبی خوش‌رنگی تزیین شده بود،تار موی بلندی هم از طرف دیگه ی موهام پایین اومده بود و حسابی از دیدن خودم ذوق زده شده بودم،طلعت که لباس رو آورد آرایشگر از اتاق بیرون رفت تا بپوشمش،میدونستم با این لباس و آرایش حسابی می‌درخشم، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و احد هم با نیش باز از روی زمین بلند شد و نگاه پر از غروری به شوهر عمه انداخت همه حسابی متعجب شده بودن ولی شوهر عمه بدجوری توی پرش خورده بود به همین خاطر بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد و به یکی دیگه از اتاق ها رفت احد این بار قهقه ای سر داد و گفت زنم میشی؟ جدی میگی گلی میخوای باهام عقد کنی؟ تو حرفی که زدم مونده بودم و دیگه هیچ جوره نمیتونستم از حرفم صرف نطر کنم لب های عمه هم میخندید و اون بیشتر از احد خوشحال بود. احد بین خنده هاش خودشو جلوی پام انداخت و بی اختیار شروع به گریه کرد دامنم رو توی دستش گرفته بود و همینطور که به پهنای صورتش اشک میریخت میگفت باورم نمیشه گلی باورم نمیشه خداروشکر که قبول کردی فکر میکردم هیچوقت اقام نذاره تو زنم بشی و هیچوقت به تو نمیرسم. نمیتونستم باور کنم که پسر به اون گندگی اینطوری اشک میریزه و خداروشکر میکنه. از طرفی عمه هم پشت سر احد به گریه افتاده بود و دستشو پشت سر احد میکشید و میگفت قربونت برم اخه چرا گریه میکنی اینجوری نکن دلم هزار تکه میشه. با اون کار های احد نظر همه برگشته بود و کم کم خودمم حرف هاشو باور کرده بودم و انگار یه کم بیشتر از قبل دلم راضی شده بود که زنش بشم و باهاش عقد کنم ولی تنها کسی که نظرش عوض نشد شوهر عمه بود و همچنان توی اتاق مونده بود. اون شب تا صبح رو با هزار تا فکر و خیال سر کردم و مدام حرف های شوهر عمه توی سرم تکرار میشد از طرفی اشک های احد جلوی چشمم بود و میگفتم خدایا کدومشو باور کنم اخه؟ از داخل اتاق تاریک به نور ماه که از پنجره مشخص بود خیره میشدم و میگفتم خدایا خودت هر کاری میدونی صلاحه برامون انجام بده تو راه راستو جلوی پام بذار منو توی راهی قرار بده که به صلاحمه خودت بهتر میدونی تو کمکم کن. بین همین درد و دل هام با خدا بود که خوابم برد و صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم عمه با هول و ولا گفت زود باش دختر امروز هزار تا کار داریم شوهر عمت رفته دنبال عاقد باید یه دستی به سر و روی خونه بکشیم و تورو حموم بدیم. مو به تنم سیخ شد فکر نمیکردم اقا صفدر اینقدر زود دست به کار بشه و بخواد همین امروز ما به هم محرم بشیم. به خاطر شوکی که بهم وارده شده بود دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت و همینطور خشکم زده بود انتظار داشتم چند روزی بهم مهلت فکر دوباره بدن ولی هیچکس به من توجهی نداشت و همه دنبال کار های خودشون میدویدن. طوطی و زن عسگر کمک عمه خونه رو تمیز میکردن فرش هارو میتکوندن و طاقچه هارو گردگیری میکردن و چند تا از زن های همسایه که خبر به گوششون رسیده بود برای سفره عقدمون لقمه ی نون پنیر سبزی میگرفتن و شیرینی مخصوص دهشون رو میپختن. کار های عمه که تموم شد مشغول اب گرم کردن شد و با ذوق میگفت دخترمون امشب قراره عروس بشه. دلم بدجور شور میزد و نمیتونستم چیزی به زبون بیارم دست و پاهام سست شده بود حتی نمیتونستم خودم، خودم رو حموم بدم و طوطی کمکم میکرد. بعد از این که حموم کردم عمه یه چادر سفید اورد سرم انداخت و پیشونیم رو بوسید. اون روز هیچکس به اندازه ی عمه و احد خوشحال نبود شوهر عمه که هنوز توی قیافه بود و حتی یه نگاه هم به احد نمینداخت طوطی هم انگار با اقاش هم نظر بود و یه لبخند هم نزد. عسگر و زنش حس خاصی نداشتن و عیسی چون از این ازدواج هول هولی بی خبر بود نتونسته بود به ده بیاد و توی عقد ما شرکت نکرد. یه سفره عقد ساده ای برامون چیده بودن و کنار نون پنیر سبزی ها و شیرینی هایی که درست کرده بودن چند تکه نبات و ایینه و قران هم گذاشته بودن. احد از خوشحالی نیشش باز بود و لپ هاش از شدت هیجان گل انداخته بود. روحانی ده که عاقد هم بود وارد اتاق شد و کنار ما که پشت سفره ی عقد نشسته بودیم نشست و خطبه ی عقد رو خوند احد توی ثانیه ی اول بله رو داد و حالا نوبت من بود. مهم ترین تصمیم زندگیم رو میگرفتم و با گفتن یه بله یا خوشبخت میشدم یا بدبخت. هنوز دو دل بودم و نمیدونستم حرف های احد رو باور کنم یا اقا صفدر. شوهر عمه به لب های من خیره شده بود و مشخص بود که توی دلش خدا خدا میکنه من بله رو ندم ولی چاره ای نداشتم و نمیتونستم عمه ای که منو این چند سال بزرگ کرده بود و مثل بچه هاش میدونست ناامید کنم. یک لحظه چشم هامو بستم و بعد از این که با اجازه ی بزرگترهایی گفتم زیر لب بله رو دادم. احد با چشم هایی پر از ذوق و شوق بهم نگاهی انداخت و بعد همینطور که سقف اتاق رو نگاه میکرد خداروشکر کرد. شوهر عمه اتاق رو ترک کرد و بقیه برای تبریک یکی یکی جلو اومدن و کادوهایی که گرفته بودن بهم دادن. شوهر عمه تا شب سر و کله اش پیدا نشد و این مسئله حسابی ذوق عمه رو کور کرده بود. من حسابی نگران شب بودم و هر دقیقه ای که میگذشت دلشوره ام بیشتر میشد. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
+آقا فرهاد من حالم ازش به هم میخوره! انگار فرهادخان منتظر شنیدن این جمله ازمن بود،از چشماش عصبانیت میبارید و گفت:میدونم باهاش چیکارکنم! مرتیکه چشم چرونِ ! حالا که مطمئن بودم فرهادخان حرفمو باور کرده ملتمسانه گفتم:آقا منو باخودتون ببرین!من از اینجا متنفرم.. حاضرم منو بفرستین خونه ی عموم اما اینجا نباشم! فرهادخان مکثی کرد و گفت:یه فکری میکنم که چطور تو رو از عمارت خارج کنم باید بفهمم این تله کار کی بوده!هنوز حرفِ فرهاد خان تموم نشده بود که چندتا ضربه به در خورد!قلبم محکم خودشو به قفسه سـینه ام میکوبید! یعنی کی میتونست باشه؟اگه کسی فرهاد رو توی اتاق من میدید خیلی برامون بد میشد. هردو شوکه شده بودیم و به هم نگاه میکردیم که اینبار محکمتر به در ضربه خورد! باترس نزدیک در شدم و خودمو چـسبوندم به در و گفتم:بله؟ فرهاد بی صدا ایستاده بود و استرس رو میشد از توی چشماش خواند. صدای ثریا توی گوشم پیچید که میگفت:اومدم سینی غذارو ببرم خانم نفسِ راحتی کشیدم و بدون اینکه درو باز کنم گفتم:هنوز غذامو نخوردم ثریا،بزار بمونه بخورم بعد بیا ببر‌‌‌! چشمی گفت و صدای پاش که از اتاق دور میشد رو شنیدم‌!!! فرهاد هم نفس راحتی کشید و باعجله گفت:تا کسی منو اینجا ندیده باید برم،یه فکری میکنم و تورو از این عمارت کوفتی میارم بیرون!همین الانشم تو زن عقدی منی،اگر بخوام بااون نامه میتونم راحت از اینجا ببرمت اما حالا که شاپور تورو به همه نامزد خودش معرفی کرده،نمیتونم اینکارو بکنم بااینکار خودمو میبرم زیر سوال و مردم میگن چطور زن عقدی فرهادخان،نامزد شاپور شده!ناراحتی رو میتونستم از چشماش بخوانم... نزدیک در شد و گفت:منتظر بمون،پیغام میفرستم که چیکار کنی،اما تااون موقع نزار شاپور بهت نزدیک بشه مستقیم نگاهم نمیکرد،انگار ازم دلخور بود...از حرفاش هم میتونستم اینو بفهمم... درو به آرومی باز کرد سرشو برد بیرون و به اطراف نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی اون دور و ور نیست بدون اینکه ازم خداحافظی کنه،یا حتی نگاهم کنه از اتاق رفت بیرون با رفتنش دلم هزار تیکه شد! تا کی باید منتظر بمونم که بیاد و منو از اینجا ببره؟ قطره های اشک به آرومی از گوشه چشمم سرازیر شدن پشت پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم به آینده ی نامعلومم فکر میکردم و نمیدونستم چی در انتظارمه!وقت رفتن مهمونا شده بود و مهمونا یکی یکی از عمارت خارج میشدن فرهاد خان رو دیدم که با شاپورخان خداحافظی کرد و رفت سمت ماشینش احمدآقا درِ ماشینو براش باز کرد و منتظر بود که فرهادخان سوار بشه فرهاد قبل ازاینکه سوار بشه زیرچشمی به پنجره ی اتاقم نگاهی انداخت و سوار شد... اون نگاهش کافی بود تا دوباره اشکام سرازیر بشن ماشینِ فرهادخان از عمارت خارج شد.. بارفتن فرهادخان حسِ خیلی بدی داشتم،حسِ بلاتکلیفی،سردرگمی نمیدونستم باید چیکارکنم و تاکی منتظر بمونم دلیلِ رفتارهای شاپورخان رو هم نمیفهمیدم نمیدونم چرا منو توی اون اتاق زندانی کرده بود و بهم اجازه نمیداد بیام بیرون امیدوار بودم شاید بارفتن مهمونا بیاد سراغم و بگه که میتونم برگردم توی اتاق خدمتکاری.. بیاد بگه نقش بازی کردن بسه‌..اما خبری ازش نشد سراغی ازم نمیگرفت و همین رفتارهای ضدونَقیضش بیشتر منو میترسوند...نمیدونستم تو سرش چی میگذره.شاپورخان بخاطر زمین هایی که بهش داده شده بود حسابی سرش شلوغ شده بود و بیشتر وقتش رو بیرون از عمارت میگذروند!!! من فقط اجازه داشتم موقع خوردن غذا از اتاقم خارج بشم دلم میخواست برگردم پیش خدمتکارا اما شاپورخان این اجازه رو بهم نمیداد...خوشحال بودم که سرش شلوغ شده و نمیتونه سراغ من بیاد.. حسابی ازش میترسیدم...اماخداروشکر اصلا وقت سر زدن به منو نداشت و حتی مهمونی هاش رو هم دیگه برگزار نمیکرد...خیالم ازاین بابت راحت شده بود که شاپور خان کاری به من نداره و فقط باید منتظرِ پیغامی از سمت فرهادخان باشم !دوسه روزی به همون روال گذشت و من بیشتر وقتم رو توی اتاقم میگذروندم حتی گاهی ناهارم رو هم توی اتاقم میخوردم هربار که صدای در رو میشنیدم فکر میکردم کسی پیغامی از فرهادخان برام آورده اما خبری نبود چهارروزی از رفتن فرهادخان گذشته بود.. صبحِ زود شاپور خان با دوتا از نگهبان ها از عمارت خارج شدن فقط یه نگهبان جلوی درایستاده بود اونروز هم حسابی ناامید بودم و‌فکر میکردم که فرهادخان دیگه بیخیال من شده و نمیخواد سراغم بیاد توی اتاقم درازکشیده بودم که چندتا ضربه به در خورد سراسیمه بلند شدم و خودمو به در رسوندم درو باز کردم و دیدم نگهبان عمارت جلوی در ایستاده و داره به اطراف نگاه میکنه منو که دید با عجله گفت:خانم فرهادخان پیغام دادن طرفای ظهر که عمارت خلوت میشه،از عمارت خارج بشین کوچه ی کنار عمارت یه ماشین منتظرشماست از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم و بی اختیار اشکام میریختن‌ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این رسم مهمون داری نیست... ارسلان گفت همین که گفتم ،دوست ندارم حرفی بزنم و حرمت ها شکسته بشه... اردلان خواست حرفی بزنه که ارسلان گفت عوض اینکه سنگ یکی دیگه رو به سینه بزنی حواست به اهل و عیال خودت باشه که روز به روز دارن آب میشن و تو عین خیالت نیست...اینم که گفتم آخرین حرفیه که زده ام، اگه اینا این جا بمونن فردا من برای همیشه از این روستا میرم،اردلان دیگه جرات حرف زدن نداشت ،چون می دونست ارسلان حرفش حرفِو ،به هیچ وجه کوتاه نمیاد... مرضیه انقدر بی شخصیت شده بود که نگاه پر التماسش رو به خان ننه دوخت تا اون حرفی بزنه،خان ننه رو به ارسلان کرد و گفت پسرم اگه مرضیه تو این خونه اس به خواست تو و ماهوره،حالا که نمیخوایید این جا باشه انتخاب با شماست ،منم حرفی ندارم و از اولم با ورود یه غریبه به این خونه مخالف بودم حالا که بهتر خودت به این نتیجه رسیدی، بعد بدون اینکه به مرضیه نگاه کنه ،گفت خسته ام و میرم که بخوابم... من که از این حرف خان ننه هاج و واج بودم و خود مرضیه هم کاملا مشخص بود چقدر از اینکه خان ننه به این سرعت پشتش رو خالی کرده شوکه شده، بلند شد و گفت تا الانشم در حقم لطف کردید ،فردا صبح آفتاب نزده از اینجا میریم و به سرعت از اتاق رفت بیرون... نفس راحتی کشیدم و خوشحال از اینکه شر مرضیه از سر زندگی زری کم شد و بالاخره راضی به رفتن شده، منم به بهونه ی بی حالی از اتاق اومدم بیرون ،خواستم برم بالا که زری اومد کنار پله ها و کلی ازم تشکر کرد و گفت زندگیم رو مدیون تو و ارسلان خان هستم ،هیچکس به جز ارسلان خان نمی تونست این زن رو از اینجا بیرون کنه... گفتم خودم آوردمش ،خودمم عذرش رو خواستم و کاری نکردم ،تو منو ببخش که ندونسته پای همچین آدمی رو به این جا باز کردم ، با تک سرفه ی اردلان که به سرعت از اتاق اومد بیرون و رفت سمت حیاط هر دو ساکت شدیم،زری رفت کنار کوروش و منم از رفتن توی اتاقم پشیمون شدم و رفتم تو حیاط قدم بزنم، چند قدمی که برداشتم صدای گریه ی مرضیه که سعی داشت تا خودش رو کنترل کنه و آروم صحبت کنه به گوشم رسید ، همون جا پشت درخت گردو ایستادم ،که صدای اردلان رو شنیدم که گفت فعلا برو تا آب ها از آسیاب بیفته و یه کم اوضاع آروم بشه، بخدا منم دلم نمیخواد تو از اینجا بری و دلم برات تنگ میشه،اما مطمئن باش خیلی زود میام بهت سر میزنم و عقدت میکنم نگران هیچی نباش، مرضیه گفت من چطور میتونم از اینجا برم،یادت رفته روز اولی که میخواستی خامم کنی، چه وعده وعیدهایی بهم میدادی، خودت نگفتی من به خاطر تو با عالم و آدم می جنگم، هر کاری دلم بخواد میکنم، کسی جرات نداره تو کار من دخالت کنه و حرف حرف خودمه حالا که بدبختم کردی کجا برم ، تا آخر عمر باید با یه سرشکستگی سر کنم....  اردلان گفت چرا به حرفام گوش نمیکنی؟ من هفته ی بعد میام و عقدت میکنم نگران چی هستی؟من مَردم، حرف زدم رو حرفمم هستم ،تو دلواپس هیچی نباش، بعداز اینکه عقدت کردم دوباره میارمت اینجا ،برات یه خونه ی جدا درست میکنم،زری هم خواست مثل ربابه می مونه و با بودنت کنار میاد نخواست هم ،کوروش رو ازش میگیریم طلاقش میدم با شهین بره هر جا که میخواد... مرضیه با صدای نازک و لوسی گفت راست میگی یا میخوای از سرت بازم کنی، اردلان گفت دیونه نشو من بدون تو میمیرم بعد رفت جلوتر و... ،دیگه دلم نمی خواست هیچ صدایی بشنوم و یا چیزی ببینم چطور مرضیه به اردلان همچین اجازه ای داده بود و به همین راحتی خودش و سرنوشتش رو به دست اردلان سپرده بود، اردلانی که آوازه اش تو روستا و چند روستای اطراف هم پیچیده بود... باورم نمیشد تو این خونه و به همین راحتی کنار گوش زری ،اردلان و مرضیه بهش خیانت کرده باشن، زری در حق هیچکس بد نبود و زن مهربونی بود این حقش نبود که این بلا سرش بیاد... به خیال خودم میخواستم هر چه زودتر به این رابطه پایان بدم تا کار به جاهای باریک نکشیده ،ولی حالا که میشنیدم و میدیدم این رابطه تا چه حدی پیش رفته و مرضیه تن به کاری که نباید رو داده از درون میسوختم و آتیش میگرفتم و خودمو لعنت میکردم.... آروم و بی صدا از درخت فاصله گرفتم و بدون اینکه به ارسلان حرفی بزنم رفتم توی رختخوابم و چشمام رو بستم،اونشب تا صبح خواب به چشمم نیومد و به سرنوشت مرضیه و زری فکر کردم و خودم رو مقصر این ماجرا میدونستم که نا آگاهانه پای آدم شیطان صفتی مثل مرضیه رو به این عمارت باز کردم... فردا مرضیه قبل از رفتن اومد تو اتاقم ،از قیافه اش غم میبارید، سلام کرد و گفت من تا یه ساعت دیگه از اینجا میرم ،تو در حق من خواهری رو تموم کردی ولی خیلی دلم میخواد دلیل این تغییرناگهانی و سردی رفتارت بفهمم،مگه تو نگفتی من برای بچه هات باید خاله باشم و ازشون مراقبت کنم ،حالا چی شد نظرت عوض شد و قبل از زایمانت اصرار به رفتنم داری؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مراسم پابلو به بهترین نحو برگزار شد... خیلی از فامیل ها و دوستان ایرانی و فرانسویمون در مراسم حضور داشتند... پاوه خیلی مسلط روز خاکسپاری سخنرانی کرد و از خوبی های پدرش گفت...شاید جو اون مراسم بود که من هم مثل بقیه با ارامش عزاداری می کردم ...بچه ها چند روزی کنارم موندنو بعد هر کدوم رفتن دنبال زندگی خودشون ... طبق خواسته پابلو لباس تیره نپوشیدم و خیلی زود برگشتم سر کارم ...با نبود پابلو و رفتن بچه ها حسابی تنها شده بودم ... من در آستانه پنجاه سالگی بیوه شده بودم.. سعی می کردم بیشتر وقتمو بیمارستان بمونم ... چندماهی گذشت نزدیک عید سال شصت و شش بود ایران هنوز درگیر جنگ بود ،بچه ها هرکدوم سر زندگی خودشون بودن منم تنها مونده بودم تصمیم گرفتم به پیشنهاد جاوید یه سفر برم ایران... از کارم مرخصی یکماهه گرفتمو بعد از هفت سال رفتم ایران... جاوید اومده بود داخل سالن انتظار دنبالم.. باهم رفتیم خونه جاوید... با اینکه نصف شب رسیده بودم خانوم جانم و ثریا بیدار بودن و چای هم براه بود... جاوید گفت بخاطر تو خانوم جان اومده امشب پیش ما... خانوم جانمو که بغل کردم همه درد و غمم یادم رفت انگار سبک‌شدم ...خانوم جان با گریه گفت چقدر جای پابلو کنارت خالیه ،با اینکه چندماهی از فوتش گذشته بود اما داغم تازه بود، فورا اشک هام سرازیر شدن و تو بغل مادرم یک دل سیر برای پابلو گریه کردم... البته جاوید و ثریا و خانوم جانم هم همراهی کردن... تو دلم دائم از پابلو عذرخواهی می کردم که به حرفش گوش ندادم اما هنوز غم از دست دادنش روی دلم سنگینی می کرد باید سبک میشدم... بعد از خوردن چای و یکم گپ و گفت درحالیکه برای خواب اماده میشدم با صدای سلام گفتن پسر نوجوانی برگشتم ...سیروس بود ماشاالله چقدر بزرگ شده بود قد بلند و چهارشونه ... با خنده گفتم عمه جان چرا مامان و بابات نگفتن تو اینقدر بزرگ شدی، من هنوز سایز بچگیهات برات سوغاتی اوردم... جاوید خندید و گفت هرچی برای من اوردی بده پسرم سایزمون یکیه... چقدر پسرم گفتن جاوید به دلم نشست... خیلی واقعی بود... بازم ایران برای من سراسر آرامش بود.. دوسه روز خونه جاوید بودمو تعطیلات عید شروع شد و همگی رفتیم باغ شمرون... آقا هاشم و زهرا خانوم اونجارو به بهترین نحو اداره می کردن .. دوتا بچه هم اونجا بودن که نظرمو جلب کرد..یه دختر بچه شش هفت ساله و پسر بچه چهار پنج ساله... زهرا خانوم مدام مواظبشون بود و با حوصله بهشون رسیدگی می کرد .. اولش فکر کردم شاید زهرا خانوم بچه دار شده ،اما با یاد اوری سن و سالش متوجه اشتباهم شدم.. از خانوم جان پرسیدم این بچه ها کین؟؟؟ پدر و مادرشون کجان؟؟؟ خانوم جان لبخند تلخی زد و گفت این فرشته ها نورچشم آقا هاشمن... خواهرزاده های زهراخانوم ..ابادان زندگی می کردن...پدر و مادرشونو توی بمبارون از دست دادن... زهرا خانوم که خبر شد رفت آوردشون پیش خودش نگهشون میداره .. بهرحال خاله مثل مادر میمانه... حانم جا درد و دلش باز شد از گذشته ها گفت و بعد گفت،من هنوزم معتقدم چشم و نظر خانواده کوچک اما خوشبخت منو گرفت... دلم برای خانوم جان خون بود الان که خودم داغدار همسرم بودم بیشتر درکش می کردم... انگار خانواده ما از یه جایی به بعد نفرین شد.. گاهی فکر می کردم شاید نفرین های سودابه که فکر می کرد من باعث جداییش از فرهاد شدم تاثیر کرده بود، یا عمه خاتون که همیشه مادرمو مقصر اعتیاد و جوانمرگ شدن پسرش می دونست....چرا که باباصفی دست رد به سینه پسر عاشق پیشه عمه خاتون زده بود و گفته بود در حد و اندازه ماه جبینم نیست ... البته اینهارو هم من زمانی که دیگه همسر پابلو بودم شنیدم.... ولی میدانستم عمه خاتون در مراسم عزای پسرش بارها و بارها مادرمو نفرین کرده ... زهرا خانوم اما معتقد بود اینها همه تقدیر الهیه و شاید خداوند بواسطه همه این مصیبت ها خوشبختی و شادمانی رو مهمون قلبمون کنه مثل جاوید که الان با وجود ثریا و سیروس خوشبخت بود .. یا برعکس مثل ثریا... یا خود زهرا خانوم حتما خداوند میدانسته این دوتا بچه اینده پناه و سرپرست میخوان و به زهرا خانوم بچه ای نبخشیده و یا حتی طلاقش از همسر اولش ... چراکه مرد خسیسی بوده و حتما زیر بار نگهداری این دوتا طفل معصوم نمی رفته، اما برعکس آقا هاشم شاید حتی از جونشم بیشتر دوسشون داشت... زهرا خانوم می گفت خداوند پازل زندگی رو به زیبایی کنار هم می چینه...کسی نمیداند بواسطه کدوم اتفاق خوب در آینده الان بهش مصیبت و سختی رسیده... توکل کن به خودش که ارحم راحمینه... مثل همیشه هر آمدنی یه برگشتی داشت... اینبار اما فرق داشت برعکس همیشه خانوم جانم اصرار داشت نرم و کنارش بمونم... می گفت توهم تو اون شهر تنهایی بچه هات کنارت نیستن.. نگرانتم اینجا جاوید هست من هستم... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو باید خانم خونه باشی ،اونروز دیوونه شده بودم ،چند تا بوس محکم از خاک آقاجان کردم، بخیالم که دارم روی آقاجان رو می بوسم .. رضا هی میگفت نکن دختر چرا خاک رو بوس میکنی ؟ میکنم ،آقاجانم رو می بوسم ،رضا بزور بلندم کرد !! گفت :پاشو بریم که خیلی کارداریم ،من بزور بلند شدم، بلند فریاد زدم آقاجان خداحافظ برام دعاکن یادت نره.... با رضابسمت خونمون رفتیم ،تو راه از رفتن که حرف میزدم ،بغض میکردم، میگفتم :رضا خیلی هم رفتن خوب نیست، اگر مادرت با من انقدربد نبود ،هرگز مادرم رو ول نمیکردم برم غربت ... وقتی رسیدیم خونه ،جواهر خواهرم هم اومده بود تا منو بببینه !تادیدمش همدیگرو بغل کردیم... جواهر گفت: ای خواهر الهی برات بمیرم، کجا بودی دلمون چقدر برات تنگ شده بود؟ کمی کنارهم نشستیم و بهش همه چیز رو توضیح دادم ،گفتم :من میرم، اما وقتی سر و سامون پیدا کردیم ،بهت نامه میدم ،آدرس میدم با بی بی بیاین خونمون ،معصومه که فقط گریه میکرد گفت: حبییه دلم برات تنگ میشه.. گفتم :معصومه جان بی بیم رو به تو می سپارم ،بهترین عروس دنیا ! انشاالله عروسی حسین شد میام ،فقط براش خواهری کن، تو رو خدا یه دختری بگیر که مثل خودت باشه، منکه برای مادرم دختر خوبی نبودم‌. حرفهامون تمومی نداشت، اما بلاخره از هم جدا شدیم، حالا فکرکنید نه تلفنی بود نه امکاناتی برای روستای ما ،با اشک وآه ازشون جدا شدم وبسمت خونه خودم براه افتادیم، به رضا گفتم: بزار اول یه سر بریم خونه ننه بتول، بچه هامو بیارم تا از کلحسین خداحافظی کنیم .. در زدم و صغری بیگم درو باز کرد گفت: کجایی دختر بچه هلاک شد؟ گفتم :رفته بودم مادرم رو ببینم، از پدرم خداحافظی کنم . ننه بتول آرام آرام وارد اتاق شد گفت :ننه برادرشوهرت با یه سربازی اومدن که رضایت بگیرن، تا عشرت رو ول کنن، منم گفتم: بشرطی رضایت میدم که با عروسش کاری نداشته باشه و حسن هم قبول کرد و منم اون کاغذ رو انگشت زدم و بردن کمیسری ! گفتم: ننه جان دیگه برام فرقی نداره ،از هیچ کس نمیترسم ،خدا کمکم میکنه تا از اینجا بریم .. خلاصه دست بچه هامو گرفتم و بسمت خونمون رفتیم ،در زدم کلحسین در رو باز کرد و گفت خوش آمدی دخترجان، من خیلی از چیزی خبر نداشتم ،ولی راضی به رفتن بچه هامم نیستم .. گفتم: آقاجان ما بارمون رو بستیم ،موندم تو این خونه دیگه فایده نداره... گفت: پس حالا که میرید برین، اما پشت سرتون رو هم نگاه نکنید، رضا حقی برگردن من نداره.. رضا مظلومانه گفت: باشه آقاجان ،خدای منم بزرگه ! یهو عشرت از اتاق بیرون اومد ،رنگ و روش پریده بود .. گفت :جادوگر ،بلاخره کار خودت رو کردی ؟ امیدوارم عروسی گیرت بیاد مثل خودت ،بچه ات رو ازت جدا کنه، تو گوشت رو از ناخن جدا کردی، ما میدونستیم که کاسه ایی زیر نیم کاسه بود، رضا رو تعقیب کردیم و دیدیم بخانه بتول اومد، فکر نکنی نمیدونم همش زیر سر اونه ! حالا هم برو نفرینت میکنم تا به روز من بیفتی ،بعد رضا رو بغل کرد گفت: مادرررر نررو یه تیکه از قلب منو میبری، من بدون نوه هام میمیرم ، یه نگاهی به طلعت کردو گفت: اینکه نمیتونه بچه بیاره پس تو بمون... رضا گفت: بس کن مادر، تو انقدر زن منو کتک زدی که مطمئنم وقتی بچه هامم بزرگ‌بشن ، چشم دیدن تو رو نخواهند داشت، چقدر حبیبه رو بیگناه زدی و‌من به احترامت سکوت کردم و حالا هم دارین منو بادست خالی از این خونه روانه میکنید ،در صورتیکه خدا میدونه نصف مشتری های،اقاجان مال من بودن، پس میرم تا خودم زندگیمو بسازم.. کلحسین فقط شنونده بود ،حسن هم خیره به ما نگاه میکرد.. رضا گفت: با اجازه همتون برم بگم ماشین بار بیاد اسبابامون رو ببره .. صدای گریه عشرت بلند شد، برای اولین بار بود که من اشک عشرت رو دیدم ،طلعت هم نگاهی بمن کردو گفت :حالا میخوای بری شهر بیای بما پز بدی ؟ گفتم: انشاالله که دیگه اینجا نمیام و پُز هم نمیدم .. عشرت بچه هام رو بوس میکرد ،بغلشون گرفته بود، اما دریغ از اینکه از رفتارشون برای من و رضا پشیمون باشن .. اینو نگفتم که بی بی موقع خداحافظی مقداری پول بهم داد و‌گفت: این توراهی باشه جیبت لازمت میشه … و یک گردنبندکه زمان ما مـدُ بود و بهش شمائل حضرت علی میگفتن رو از گردنش در آورد و بهم داد ،گفت :هروقت دستت خیلی تنگ شد، اینو بفروش تا لَنگ نشی ،اما عشرت و کلحسین یک پول سیاه هم بما ندادن …اونروز رضا با ماشین باری از این مدل قدیمیها در خونمون اومد و وسایلهای من و ننه بتول رو بار زد ،عشرت گریه میکرد و ما وسایلهای ناچیزمون رو برداشتیم و برای همیشه از اون خونه رفتیم.. این پدرو مادر هیچکدوم بما کمک نکردن و ما با دست خالی از اونجا رفتیم، بعد به دنبال ننه بتول و صغری بیگم رفتیم و از اونجا با کالسکه بسمت شهر رفتیم ،وقتی رسیدیم شهر ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آراز گفت:دلت چی میگه؟؟ به خارهای سبز نگاه میکردم وگفتم:دلم میگه خوشی شما از خودم مهمتره،من نمیخوام از شما دور بشم ،من مادرم نیستم ،یه مدت که دور بودم هر روز روی طاقچه کنار پنجره مینشستم به امید اینکه پیدام کنید بیاید بگید همه چی تموم شده ،خطر نیست وبرگرد اما نشد ،نشد و اینهمه طول کشید اما دیگه نمیشینم تا گل وبلبل بشه،اینبار خودم بهشت زندگیمو میسازم اون هم کنار خانواده ام که هرروز ببینمشون وشادیشون خالمو خوب کنه....‌ راه به پایان رسیده بود، وارد خونه که شدیم همه توی حیاط بودن و سفره زیر درخت بادام پهن شده بود.... خانجون با دیدنمون اخم کرد... نرگس چنگ زد به دامنش....زنعمو اما خوشحال بود، برخلاف حامین که چشماش دو دو میزد برای اینکه بفهمه من حرفی زدم یا نه.... تموم شده بود، من حرفهامو به آراز زده بودم وحالا باید آراز به زندگی برمیگشت ،به خنده های مردونه اش،به زندگی پر از شادیش....آراز‌کنارم بود که گفتم:نرگس نمیخوای برای شوهرت اب بیاری؟؟؟ نرگس از جاش تکون نخورد ،شاید حق داشت این همه سال جواب هیچ کدوم از محبت هاشو ندیده بود ،شاید اونم خسته شده وتسلیم روزگار.. تموم حرفهامو ریختم توی چشمام ونگاهش کردم ،چون چشمام خیلی بهتر از زبونم حرف میزد وآراز اینو خوب میفهمید.... فاصله گرفتم ازش ،باید تموم میشد این وابستگی که همه رو داشت نابود میکرد ،اول خود اراز رو.... لیوان آب رو‌پر کردم دادم دست نرگس:بده به شوهرت.... نرگس اما تکون نمیخورد، با نفرت نگاهم میکرد ،چه میدونست این من و آرازیم که باید از همه متنفر باشیم نه دیگران از ما... بالخره بلند شد ولیوان آب رو سمت آراز برد، ارازی که داشت در قاش رو میبست... به لیوان نگاه کرد بعد به من،یه لبخند روی لبش نشست لبخندی که دل نرگس رو گرم کرد... لیوان آب رو از دست زن زندگیش گرفت و یه سر خورد تا قطره آخر و این یعنی پایان تموم دردهای آشکار دلش... نرگس خوشحال بود زیر پوستی میخندید وشادی میکرد،پسرا نگران بودن ،اما زنعمو گریه کرد چون خوب میدونست پسرش،جگرگوشه ش اصلا حالش خوب نیست ،اونم بخاطر دختر یتیمی که بهش پناه دادن،دختری که واسشون جز دردسر هیچی نداشت... با ظاهری شاد ناهار خوردم،بشقاب رو خالی کردم ،دوغ هم پشت سرش بالا کشیدم وخانجون تموم مدت در سکوت ما رو‌ نظاره میکرد... سفره جمع شد، هرکی به اتاقش پناه برد، هضم امروز براشون سخت بود، برای تموم خانواده ای که میدونستم توی دلشون چی میگذره... خانجون کنارم نشست حرفی نزد...از خان از عموها و از درخواست زنعمو برلش گفتم..خانجون صندوقچه کوچکی جلوم گذاشت: حالا که وقتش شده ،بهتره بدونی از این لحظه شوهرت دانیار خانه،جز اون به کس دیگه ای فکر کردن معصیته و ریشه زندگیتو سست میکنه... صندوقچه رو باز کردم طلاهای قدیمی خودش بود،زیر و روشون کردم:به عروس ها هم طلا دادی؟؟ یه انگشتر از بین انگشتر ها بیرون آورد، فیروزه سبز رنگ بود ،توی انگشتم جاش داد:اونا هم سهمشون رو بردن، این برای دختر خونمه.... صندوقچه رو بستم:من میتونم خوشبخت بشم؟؟ خانجون صندوقچه رو کنار کشید ،سرمو روی پاهاش گذاشت:خوشبخت میشی تو دختر منی،دختر پدر ومادرت،تو فرشته خدایی بعد رفتن پدر مادرت،خدا تو رو‌فرستاده که کمتر غصه بخورم.خوشبخت میشی مادر،من میدونم دانیار خان مرد زندگی،یه مرد پاک که باوجود زندگی شهری باز هم غیرت ونجابتش رو‌حفظ کرده ،با برگشت تو‌ مطمئن شدم نجیبزاده است، میتونم تو رو بهش بسپارم با خیال راحت... خانجون صدای زنعمو زد که با دستهای خیس وارد اتاق شد:جونم خانجون کاری داشتین؟؟ خانجون به زنعمو نگاه کرد:به زودی اینجا خواستگاری داریم، همه چی رو آماده کن.... زنعمو سر خورد کنار در روی زمین نشست، با صدای پر درد گفت:مگه ما دختر داریم؟؟ خانجون محکم گفت:داریم.. برای آساره خواستگار میاد ،اما فعلا خبرش به بیرون درز پیدا نمیکنه تا به وقتش... زنعمو خودشو جلو کشید:باشه باشه ،حالا که آراز زن داره حرفش رو نمیزنم اما حامین که... خانجون حرف زنعمو رو با نگاه تند وتیزش برید وگفت:همون بار اول هم اشتباه بود که اجازه دادیم بچه ها اینهمه به هم نزدیک بشن این هم شده عواقبش ،دیگه تکرار نمیشه این حرفها،پیغوم فرستادم برای تیمور خان که در این خونه به روشون بازه... چهارزانو نشستم و زنعمو سرشو به دیوار تکیه داد:دانیار خان اساره رو بگیره با خودش به شهر میبرش ،این یعنی باز هم باید دوریشو تحمل کنیم... خانجون بلند شد:مگه تو از خانواده ات بیرون نزدی؟؟مگه بغل گوشت نیستن؟چند وقت یه بار فرصت دیدنشون رو داری؟؟گوهر آساره سنش رفته بالا ،نذار برای دخترم حرف درست بشه با موندنش اینجا ،پس رضایت بده تا آساره با خیال راحت رخت عروسی به تن کنه... زنعمو اشکهاش میریخت و بلند شد بی صدا رفت... خانجون به پنجره نگاه میکرد وگفت:باید محکم باشی، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برات آب گرم کردم لباسم برات گذاشتم، برو حموم کن حرکت کنیم. سرمی که به دستم وصل بود و باز کرد ،از جام بلند شدم،هنوز ضعف داشتم و تمام بدنم درد میکرد.به اتاقکی که شبیه حموم بود رفتم،بعد از چند ماه حسابی خودمو شستم..با دیدن شکم تختم اشک چشمامو پر کرد.جای تک تک شکنجه ها روی بدنم مونده بودن ....اشک نشست توی چشمهام ،جلوی دهنم رو گرفتم و هق زدم برای بچه ای که فقط چند ماه همراهم بود اما امید زندگی بود برام.لباسامو پوشیدم. آبتین جیگر کباب کرده بود.چند لقمه خوردم. آبتین کلافه بود و میشد این و از حرکاتش فهمید.دست از خوردن کشیدم و گفتم: چیزی شده؟ -نه چه طور؟ _ کلافه به نظر میرسی... سرشو انداخت پایین و گفت:می خوام یه چیزی بگم نمیدونم درسته گفتنش یا نه؟ منتظر نگاهش کردم.. ادامه داد ساتین من هنوز مثله قدیما دوست دارم ،ما میتونی م از اول شروع کنیم.. ازجام بلند شدم.: _ ممنون بعد از این همه مدت و خوردن غذاهای زندان خیلی بهم چسبید،، بهتره بریم گفتی سهراب منتظره .. -اما ساتین.. ... _ بهتره ادامه اش ندی، من یه زن شوهردارم ممنون از کمکات. آبتین دیگه حرفی نزد و از جاش بلند شد. باهم از ساختمون کوچکی که وسط یه جنگل بود بیرون اومدیم.در ماشین رو برام باز کرد. نگاهی به اطراف انداختم و با لذت هوای صاف و تمیز رو نفس کشیدم.بوی آزادی میداد.. با یاداوری شکنجه هایی که شدم و بچه ای که ندیده از دست دادم غم نشست توی نگاهم. بغضمو به سختی قورت دادم و سوار ماشین شدم. سهراب ماشین رو روشن کرد حرکت کردیم. -به سر دکتر چه بلایی اومد؟ _ چیزیش نشده و از دستشون فرار کرده .. -خوبه ... و دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد.. نگاهی به اطراف انداختم :-چقدر اینجاها آشناس! _ آره این جاده به روستای خودمون ختم میشه.. با یاداوری روستا و بلاهایی که اونجا سرم اومده بود، مرگ خواهره ناکامم با بچه ای که حالا هر دو زیر خروارها خاک آرامیدن ،آهی کشیدم و گفتم:از پدرت و بقیه خبر داری؟ نیم نگاهی بهم انداخت گفت: اگه منظورت خان و خان زاده هاس خوبن ... فهمیدم دوست نداره ادامه بده، دستامو توی هم قفل وچیزی نگفتم.. بعد از مسافتی ماشین رو توی سراشیبی پارک کرد و گفت:_از این به بعد رو بایدپیاده بریم، ماشین نمیره.. ازماشین پیاده شدیم وباهم به سمت تپه حرکت کردیم... تو از پدر و مادرم خبرداری؟! _اره باهاشون خیلی کم در ارتباطم جویای حالت بودن، اما من نگفتم دست ساواک افتادی، فقط گفتم ازدواج کردی و به زودی میری پیششون.. ازت ممنونم که راجب این اتفاقات اخیرچیزی بهشون نگفتی... نفسش روباصدابیرون داد وباصدای گرفته ای گفت:_هیچ چیزتوی زندگیم اونجوری که می خواستم نشد ،شایداشتباه کردم باید برای خواسته هام می جنگیدم.. درکش میکردم آبتین از اول زندگیش با سختی و رنج بزرگ شد خواستم بحث و عوض کنم گفتم:از نیلوفر خبر داری؟ _نه از وقتی که جداشدیم و رفت دیگه ازش خبری نشد... تو چطور اون روز اومدی زندان؟ _بعد رفتن نیلوفر شنیدم سهرابم رفته ،می خواستم ببینم توام رفتی یا نه؟؟ اومدم دم خونه سهراب ؛شکوفه گفت نیستی و غیبت زده ،اما راجب بارداریت حرفی نزد ،خیلی دنبالت گشتم اما نبودی، تا اینکه یه روز اشکان گفت:همراهش بیام، اونجا منم حرفی نزدم اما با دیدن تو توی اون وضع واقعا شوکه شدم، باورم نمیشد تو رو ساواک گرفته باشن... نفهمیدم منظور اشکان از نشون دادن تو به من چیه اونم؟ اشکان که انقدر محافظه کاره، همچین ریسکی کنه برام تعجب داشت..ما بعد از اون روز اشکان راجب تو بهم چیزی نگفت، تا اینکه دکتر و دیدم، اون مرد محترم و قابل اعتماد بود، راجب توباهاش حرف زدم و انگارچون حالت بد بوده قرار شد بیاد دیدنت، وقتی از پیشت اومد و راجب حالت بهم گفت.... مکثی کرد،نگاهش کردم که قدمی بهم نزدیک شد ... -چی شده؟؟؟ نمیدونم همش فکر میکنم تیمسار برامون تله ای گذاشته ،نگران نباش چیزی نمیشه... -خدا کنه... اگه خسته شدی یکم بشینیم.. -نه بهتره زودتر بریم .. لبخند غمگینی زد آروم گفت:-یعنی انقدر دلت برای سهراب تنگ شده که با این حالت حاضر نیستی کمی استراحت کنی.. _ میدونی .... دستشو بالا آورد: نمیخواد چیزی بگی ،حق داری اون شوهرته ،شوهرت... و به راهش ادامه داد .. نگاهی به آسمون صاف انداختم و آهی کشیدم، درخت ها همه سبز بودن و صدای پرنده ها ملودی زیبایی ساختن..کمی نشستیم و لقمه هایی که آبتین همراهش اورده بود رو خوردیم، دوباره به راهمون ادامه دادیم هوا رو به تاریکی بود... گوشام لحظه ای تیز شدن، احساس کردم صدای سم اسب میاد با ترس گفتم:آبتین صدایی شنیدم... آبتین ایستاد و هر دو سکوت کردیم ،درست شنیدم، صدای سم اسب بود،اونم نه یکی بلکه چندتا... _ نکنه تیمسار دنبالمون اومده... اروم باش ساتین.. _ نمیشه آبتین دیدی گفتم اون یه نقشه داره... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾