#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوشش
و هر روز با تکرار این جمله که مرگ خیلی بهتر از این زندگی و آبروریزی که درست شده، بی حال تر و بی حوصله تر میشد و عوض پیشرفت در بهبودی پسرفت میکرد و گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود
مدام به درگاه خدا عجز و لابه میکردم و ازش میخواستم منم برای چند صباحی هم که شده رنگ خوشی و آرامش ببینم و حال ارسلان رو خوب کنه و منو بچه هامو از اینم بدبخت تر نکنه،با دیدن ارسلان توی رختخواب دلم ریش میشد و کارم تو خفا گریه کردن و کمک خواستن از اردلان و دکتر فرهاد بود..
دکتر فرهاد هم با دیدن بدن بی جون ارسلان رفت و آمد هاشو زیاد کرده بود و هر روز با سرم و آمپول های تقویتی میومد و یکی دو ساعتی کنار ارسلان مینشست و وادارش میکرد برای سلامتیش تلاش کنه وقتی دکتر بود اوضاع ارسلان بهتر بود،انگار دکتر فرهاد بیشتر از همه ی ما زبون ارسلان رو میفهمید
یه روز شنیدم ارسلان به دکتر سفارش ما رو میکنه و ازش میخواد اگه یه زمانی نبود مثل برادر هوای ما رو داشته باشه ، دکتر هم کلی بهش تشر زد که از مرد قوی بنیه ای مثل تو بعیده که با یه مریضی ساده اینطوری خودتو ببازی و تلاش نکنی برای اینکه آرامش رو به زندگی زن و بچه هات برگردونی،اما ارسلان در جوابش گفت با نبود من آرامش خود به خود به زندگی ماهور برمیگرده اون تا وقتی من هستم طعم خوشبختی رو نمی چشه، بعد آه بلندی کشید و ادامه داد هیچوقت خودمو به خاطر ازدواج باهاش نمیبخشم،تو این مدت خیلی اذیت شد ،به حرفاش شک میکردم و هیچوقت نتونستم همراه خوبی براش باشم،خان بابا همیشه بهم سفارش میکرد حواسم بیشتر به ماهور باشه و مواظب نقشه های رباب و بقیه باشم، تا وقتی هم بود هوای ماهور و خیلی داشت ولی بعد از رفتنش همه چی فراموش شد و منم غرق در کار شدم کلا همه چی رو بیخیال شدم ،ماهور خیلی جوونه بعد از من میتونه از عهده ی خودش و بچه هاش بر بیاد و یه زندگی خوب براشون بسازه...
حرفهای ارسلان مثل یه خنجر بود که تو قلبم فرو میرفت با چشم هایی که از شدت گریه سرخ شده بود به بهانه ی چایی بردن رفتم تو اتاق ،سینی رو گذاشتم جلوی دکتر و کنار ارسلان نشستم، یه نگاه بهم کرد و گفت این چه قیافه ای من که هنوز نمردم اینطوری گریه میکنی؟
خجالت رو کنار گذاشتم و گفتم ارسلان اگه برای سلامتیت تلاش نکنی و بخوای با این کارات منو تنها بزاری مطمئن باش هیچوقت حلالت نمیکنم و نمیبخشمت،من به جز تو هیچکس رو ندارمو حتی نمیتونم یه لحظه زندگی بدون تو رو تصور کنم ،پس مثل قبل یه مرد قوی باش و هر چه زودتر سرپا شو
من همون ارسلان سابق رو میخوام نه این ارسلان که دست از دنیا شسته و علیل یه گوشه افتاده،اگه هنوزم خاطر منو میخوای به خاطر من تلاش کن،دیگه هق هق گریه امونم نداد و از اتاق زدم بیرون...
صدای دکتر که به ارسلان میگفت روی هر چی مردِ سفید کردی ،بیچاره دلم برای این زن میسوزه از وقتی زنت شده یه روز خوش ندیده ،یا استرس کشیده یا زخم زبون شنیده تو رو خدا یه تکونی به خودت بده،ارسلان حرفی نزدو منم رفتم تو حیاط نشستم، شقایق که مشغول شستن حیاط بود آب رو بست و اومد کنارم نشست ،سهرابم که مشغول درس خوندن بود سرش رو بالا گرفت و نگاه چشمهای خیس کردمو گفت مامان بخدا تو این چند ماه کلا از بین رفتی یه نگاه تو آیینه به خودت بنداز ،تو خودت اول از همه باید قوی باشی،بعد از بقیه بخوای که محکم باشن ،اگه اینطوری پیش بره فکر کنم آقا جان خوب بشه و خدایی نکرده تو از پا در بیایی...
شقایق گفت ایکاش هیچوقت نمیومدیم شهر ،تو اون روستا بیشتر خوش بودیم، از روزی که اومدیم اینجا همیشه چند تا مشکل باهم رو سرمون آوار شده،دلم برای خشایار میسوزه که هر روز پناه میبره به زنعمو زری..
حرفشون که تموم شد دیدم که راست میگن و این مدت انقدر نگران ارسلان بودم که زندگیو بچه هامو فراموش کردم ،بهشون قول دادم قوی باشم و همه چی رو بسپارم به خدا و با توکل به بزرگیش زندگیمو درست و حسابی اداره کنم و هوای بچه هامو داشته باشم..
صورتمو شستم و برگشتم تو آشپز خونه تا یه شام مفصل درست کنم، به دکتر هم اصرار کردم بره شهلا خانم و بچه هاشو برای شام بیاره ،اونم قبول کرد و اونشب بعد از مدتها خونه مون رنگ آرامش گرفت و لبخند روی لب بچه هام نشست...
یکی دو هفته ی دیگه هم گذشت و ارسلان کم کم سرپا شد ولی هنوز دستش حس زیادی نداشت و موقع حرف زدن گوشه لبش کج میشد و این اعتماد به نفسش رو گرفته
بود ،ولی هر طور بود راضیش کردم به کمک سیاوش و سهراب حجره رو باز کنه و مشغول به کار بشه تا از فضای خونه و رختخواب و استراحت بیش از حد دور بشه...
خداروشکر زندگی داشت روی خوشش رو بهم نشون میداد،خان ننه هم کم کم از تک و تا افتاده بود هر چند زبونش نیش داشت ولی کمتر بهم گیر میداد و زیاد کاری به کارم نداشت، انگار دیگه باورش شده بود
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوهفت
من هیچ نقشی تو این همه اتفاق نداشتم و همه این دردسر ها زیر سر خودش و رباب و دختراش بوده ،منم تا جاییکه ممکن بود بهش احترام میذاشتم تا این ارامش بهم نریزه...
بعد از این ماجرا و پشت سر گذاشتنشون حالا
که همه چی آروم بود،دلم حسابی هوای پدر و مادرم کرده بود و دوست داشتم تو تعطیلاتی که پیش رو بود برم روستا...
به ارسلان گفتم اونم موافقت کرد و قرار شد همگی برای چند روز راهی روستا بشیم،بالاخره بعد از مدتها وقتی جلوی اون عمارت بزرگ ایستادیم،دلمو فکر و خیالم به گذشته پر کشید و تمام اون روزها جلوی چشمام رژه میرفتن، قبل از دیدن پدرومادرم ،سر مزار خان بابا رفتیم و از اونجا به اتفاق بچه ها راهی خونه ی مادرم شدیم، در خونه باز بود داخل حیاط رفتیم و مادرمو صدا زدم ،وقتی صدامو شنید و اومد بیرون مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه پریدم بغلش و بوی تنش رو با قدرت راهی ریه هام کردم،مامانم از دیدن منو بچه ها هم شوکه شده بود هم هیجان زده بود، به داخل دعوتمون کرد ،رفتیم توی اتاق مهمون ،بوی بدی توی اتاق پیچیده بود ،بچه ها جلوی بینیشون رو گرفته بودن و انگار از این بوی بد دچار حالت تهوع شده بودن ،با شرمندگی پرسیدم مامان بوی بد برای چیه؟اشک توی چشماش جمع شد و گفت این بوی ظلم و ستم و زبون تلخ ننه بلقیسِ..
متعجب نگاش میکردم که پرده ی بین دو اتاق رو کنار زد ،چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم،ننه بلقیس تو رختخواب بود ،انگار یه بچه ی پنج شش ساله خوابیده بود،اون قد بلند و اون هیکل درشت،انگار آب رفته بود،بلند شدم رفتم نزدیک تر چشماش رو باز کرد یه نگاه به صورتم انداخت اما توان حرف زدن نداشت...
گفتم مامان چی شد این چه حال و روزیه؟ جواب داد بیشتر از یکسال که ننه زمین گیر شده ،چند بار هم بابات و عموت بردنش شهر دکتر ولی هیچکس نتونسته تشخیص بده بیماریش چیه،ولی فکر کنم سرطان معده داره چون هر چی میخوره بالا میاره،دیگه بی اختیاری ادرار پیدا کرده و مثل بچه ها جاشو خیس میکنه ، الانم فقط دعا کن خدا ازش راضی باشه و ببخشدش...
از دیدن ننه بلقیس تو اون وضعیت خیلی ناراحت شدم ،به مامان گفتم چرا بابا و عمو تا شهر اومدن ولی خونه ی من رو قابل ندونستن و یه سر به من نزدن،از جوابی که مامان داد انقدر تعجب کردم که چند بار گفتم شوخی میکنی؟مگه همچین چیزی میشه؟
مامان خندید و گفت چرا نمیشه ابراهیم از اول پسر با جنم و خوبی بود و با بقیه فرق داشت من اونو اندازه ی بهادر دوست داشتم تو این مدت خیلی کمک حال عمو و بابات بوده ،بیشتر کارهای ننه بلقیس رو ابراهیم انجام میداده،انقدر تو این مدت درگیر زندگی و اتفاقاتش بودم که از خانواده ام غافل بودم
باورم نشد ابراهیم تو اون سن چند سال جلوتر از ما رفته شهر و اونجا شروع کرده به درس خوندن و الان دانشجوی پزشکی شده، براش از ته دل خوشحال شدم و آرزو کردم خوشبخت باشه و موفق...
مامان شروع کرد به مالیدن پمادهای دست ساز به جای زخم های بستر ننه و بعد هم به من گفت برو پیش بقیه تا من جاشو عوض کنم خواستم کمکش کنم که نذاشت...
بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و به بهونه ی نشون دادن باغ ،بچه ها رو بردم توی حیاط ، تو حیاط بودیم که زن عمو و دختراش هم از راه رسیدن ،چقدر خوشحال بودم از دیدنشون
بچه ها تو حیاط مشغول بازی شدن و منو زن عمو رفتیم بالا...
مامان هم کارش تموم شده بود و از اتاق ننه اومد بیرون ،دور هم مشغول خوردن چایی شدیم و از خاطرات گذشته گفتیم...
اونشب ارسلان هم اومدو بعد از مدتها همه دورهم جمع شدیم ، سه روز تو روستا بودیم و به خاطر مدرسه بچه ها باید برمی گشتیم روز آخر برای خداحافظی رفتم خونه ی مامان که دیدم صدای شیون بلند شده ،ننه بلقیس بالاخره بعد از تحمل کلی سختی از دنیا رفته بود،به اصرار ارسلان من موندنم و ارسلان بعد از ظهر با بچه ها برگشت...
مراسم ختم برگزار شد و بعد از سوم ننه که مهمون ها رفتن تازه چشمم به ابراهیم خورد ،واقعا تو این چند سال چقدر تغییر کرده بود ، یه جوون برازنده شده بود، چهره اش پخته تر شده بود ، صحبت کردنش مثل شهری های اصیل شده بود ، اومد جلو و سلام کرد و ابراز خوشحالی از دیدنم...
سلامش رو جواب دادم و گفتم فکر نمیکردم یه برادر سالها بغل گوش خواهرش باشه ولی سراغی ازش نگیره...
ابراهیم زل زد تو چشمام و گفت منم باور نمیکردم کسی که ..یه مکث کوتاهی کرد و ادامه داد دختر عموته ، تو رو مثل برادر قبول داره تو این سالها حتی یک بار هم حالتو نپرسه و ازت خبر نگیره،منم با خودم گفتم حتما دوست نداری با من رفت و آمد کنی شاید پیش شوهرتو فک و فامیل ارباب کسر شانت میشه..
سرمو انداختم پایین ،غم عجیبی توی چشماش بود و من این نگاه رو دوست نداشتم ،با جمله این حرفها چیه هر وقت بهمون سر بزنی خوشحال میشیم، ازش فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوهشت
تصمیم گرفتم حالا که مراسم ننه تموم شده بود فردا صبح برگردم خونه،شب ساکمو جمع کردم و به مامان گفتم میخوام برگردم ،اونم هیچ مخالفتی نکرد و گفت دخترم بچه هات واجب ترن،تا الانم شوهرت اجازه داده بمونی آقایی کرده در حقت جایز نیست بیشتر از این تنها بمونن...
به بهادر گفتم تا سر جاده همراهیم کنه تا به اتوبوس برسم ،از همگی خداحافظی کردم و داخل حیاط که شدم ابراهیم هم ساک به دست از اتاقشون اومد بیرون ، بهادر که ابراهیم رو دید پرسید تو هم داری میری؟اونم با سر تایید کرد و همینطور که کفش می پوشید گفت آره کلاس دارم و باید برگردم..
بهادر گفت پس چه بهتر ماهور هم تا اونجا تنها نیست و باهم برمیگردید، تو عمل انجام شده قرار گرفتم اصلا دوست نداشتم با ابراهیم همسفر باشم احساس میکردم،اگه به گوش ارسلان یا خان ننه برسه بازم برام دردسر درست میشه،تو این سالها طوری شده بودم که از هر واکنشی می ترسیدم و دوست نداشتم خودمو تو درد سر بندازم،ولی چاره ای نبود،دوباره از خانواده هامون خداحافظی کردیم ،ابراهیم ساک رو از دستم گرفت و خودش جلوتر از من راه افتاد و به بهادر گفت با ماهور تا لب چشمه بیا که خدایی نکرده بعدا براش مشکلی پیش نیاد...
از این حرفش خوشحال شدمو با بهادر راهی شدم،نیم ساعتی منتظر ماشین شدیم ولی انگاراتوبوس اونروز خیال اومدن نداشت،
گرمای آفتاب اذیت میکرد و صورتم سرخ شده بود،ابراهیم گفت میخوای برگرد از مخابرات زنگ بزن که فردا ارسلان خان بیاد دنبالت...
پرسیدم پس تو چی؟ گفت من میرم روستای بغل اونجا یه نفر وانت داره میگم تا یه جایی برسونم، بعد اونجامینی بوس پیدا میشه ...
گفتم ارسلان رانندگی براش سخته،خدایی نکرده میترسم تنهایی بیاد و براش اتفاقی بیفته ، منم تا اون روستا میام...
ابراهیم حرفی نزد و راه افتاد ،چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که صدای ماشین به گوشمون رسید،بالاخره اتوبوس از راه رسید و سوار شدیم ، اتوبوس حرکت کرد و شاگرد راننده به صندلی های آخر اشاره کرد و گفت اون دوتا صندلی خالیه دست خانمت رو بگیر که نیفته..
ابراهیم بدون توجه به حرف شاگرد راننده،گفت مواظب باش ،دستت رو به صندلی ها بگیر و برو بشین..
بلاخره تلو تلو خوران روی صندلی کنار پنجره جاگیر شدم،ابراهیم هم نشست ،چشمامو بستم اونم یه کتاب از توی کیفش در آورد و مشغول خوندن شد،منم خوابم برد...
نمیدونم چند ساعت از راه افتادن اتوبوس گذشته بود که چشمامو باز کردم و یه نگاه به ابراهیم که سخت مشغول خوندن بود انداختم و پرسیدم چقدر دیگه میرسیم. خندید و گفت ماشااله ،چند وقت بود نخوابیده بودی؟دیگه چیزی نمونده یک ساعت دیگه میرسیم..
خندیدم و گفتم دارم نیرو جمع میکنم برای این مدتی که نبودم و میدونم وقتی برسم انقدر کار دارم که وقت کم بیارم...
ابراهیم نگاهش رو از کتاب گرفت و گفت آره حق داری چهار تا بچه رو سرو سامون دادن واقعا توان زیادی میخواد، کتابش رو بست و آهی کشید و بی مقدمه گفت ماهور از زندگیت راضی هستی؟
از سوالش جا خوردم ولی خیلی عادی گفتم اره خدارو شکر بچه های خوبی دارم و با ارسلان هم خوبیم و مشکلی نداریم..
لبخندی زد و گفت خداروشکر...
پرسیدم ابراهیم راستی چرا ازدواج نمیکنی؟ کم کم داری پیر میشی ها،بهادر و عباس از تو کوچیکترن ولی بچه هاشون وقت مدرسه رفتنشونه، زن عمو هم از این بابت خیلی ناراحت بود...
گفت فعلا درس و هدفم از همه چی مهم تره...
گفتم خوب ازدواج کن برای هدفتم تلاش کن...
دوباره نگام کرد یاد روزی افتادم که توی زیر زمین بهم حسش رو گفته بود و ازم میخواست باهاش فرار کنم ،نگامو دزدیدم که گفت من تو زندگی یه بار عاشق شدم و تا ابد هم به اون حس وفا دارم و دلم نمیخواد اون احساس قشنگ رو فراموش کنم...
منظورش رو قشنگ می فهمیدم ،ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم اشتباه نکن یه وقتی میاد که تنها می مونی و از این تصمیمت پشیمون میشی...
ابراهیم سرش رو به صندلی تکیه داد و زل زد به بالا و انگار فکر و خیالش پر کشید به گذشته های دور،منم دیگه ادامه ندادم و دست کردم توی کیفم و لقمه هایی که مامان برام گذاشته بود رو در آوردم و یکی خودم برداشتم و یکی هم دادم به ابراهیم،ابراهیم هم از توی کیفش یه کتاب شعر در آورد و گفت بخون بزار حوصله ات سر نره،کتاب رو ازش گرفتم و با اشتیاق شروع کردم به خوندن و دیگه تا رسیدن به شهر حرفی نزدیم.
وقتی اتوبوس ایستاد رفتیم پایین ،ابراهیم آدرس خونه رو گرفتوبه راننده ی سواری داد و گفت اول برو به این آدرس و بعد هم منو برسون فلان دانشگاه،هر چقدر اصرار کردم که خودم میرم،قبول نکرد،رسیدم سر کوچه، دعوتش کردم بیاد خونه ،با گفتن یه وقت دیگه مزاحم میشم ،ازم خداحافظی کرد
اون رفت و منم رفتم سمت خونه
بالاخره بعد از ده روز رسیدم خونه،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدونه
با دیدن بچه ها حسابی ذوق کردم و دلتنگیم بر طرف شد...
از اون روزها و از مرگ ننه بلقیس پنج شش سالی می گذشت ،تو این مدت انقلاب پیروز شده بود و جنگ ایران و عراق به نیمه رسیده بود و تمام مدت تو استرس و صدای آژیر خطر و پناه گرفتن تو زیر زمین خونه می گذشت، سهراب و سیاوش نسبت به هم سن و سالهای خودشون دوسالی زودتر دیپلم گرفته بودن و هر دو برای کنکور آماده میشدن و شقایق هم دوره ی راهنمایی رو تموم کرده بود و وارد دبیرستان میشد ،خشایار هم ابتدایی بود و کم کم همگی از آب و گل در اومده بودن و به جز غصه ی جنگ،درد دیگه ای نداشتم تا اینکه سهراب پا کرد تو یه کفش که من میخوام برم جبهه،روزی که با رضایتنامه ای که از طرف بسیج محله گرفته بود اومد خونه و اصرار کرد رو یادم نمیره ،انقدر گفت و گفت و دلیل آورد که دیگه از شنیدن حرفاش خسته شده بودم ،گریه کردم و گفتم تو خودت میدونی من با چه بدبختی شما رو بزرگ کردم ،خودم بچه بودم ولی برای شما مادری کردم و به خاطر شما همه ی سختی ها رو به جون خریدم الان حق من نیست که بخوای پا رو حرفم بزاری و بری،من دلم میخواد تو رو تو لباس سفید پزشکی ببینم ، سهراب گفت قول میدم کنکور بدم ولی یه سال دیرتر،چون حفظ یه وجب از خاک وطنمو امنیت شما از درس و دکتر شدن واجب تره ،راضی به رفتنش نمی شدم ولی افتاد به دست و پامو بالاخره بعد از یک هفته تلاش موافقت منو ارسلان رو گرفت،لباسهای سربازی که بعد از بردن رضایت نامه گرفته بود رو آورد، با ذوق زیاد شروع کرد به اتو کردنشون و دوختن اتکیت اسمش روی سینه اش،ذوق اش انقدر زیاد بود که منو نگران میکرد وقتی زمان رفتن رسید مثل ابر بهار گریه میکردم ،اومد بغلم کرد و گفت مامان تو باید مثل همه ی این سالها خیلی قوی باشی،بخدا اگه گریه کنی و بخوای غصه بخوری هیچوقت نمیبخشمت،خیلی زود برمیگردم و اونجا هم حسابی مواظب خودم هستم اصلا نگران نباش...
محکم بغلش کردم و با تمام وجودم دستم رو دور شونه های مردونه اش انداختم و ازش خواستم صحیح و سالم برگرده،سهراب که رفت روح منم با خودش برد،من مادر بودم وقتی سهراب و سیاوش رو خدا بهم داد سیزده ،چهارده ساله بیشتر نداشتم،حس مادری و خواهری رو انگار همزمان تجربه میکردم و این دوری برام خیلی سخت بود ،توی خونه مثل یه مرده ی متحرک شده بودم که کارم فقط ذکر گفتن و قرآن خوندن برای سلامتی همه رزمنده ها اللخصوص سهراب بود،خان ننه هم به منو ارسلان سرکوفت میزد که انقدر بی عرضه هستید که نتونستید جلوی بچه تون رو بگیرید و به همین راحتی سپردیدش جلوی توپ و تانک دشمن،چرا تو این همه جوونِ فامیل فقط باید پسر شما بره جنگ...ارسلان هر چی بهش میگفت پیش ماهور از این حرفها نزن بیشتر لج میکرد و طعنه هاش رو زیاد تر میکرد،تحملم که تموم میشد بدون اینکه بهش حرفی بزنم از ترس اینکه مبادا سهراب رو نفرین کنه میرفتم توی زیر زمین و ساعتها گریه میکردم...
سه ،چهار ماهی از رفتن سهراب می گذشت که تو مسجد با یه گروه خانم خیر آشنا شدم که برای رزمنده ها مایحتاج تهیه میکردن و به جبهه میفرستادن، کم کم وارد گروهشون شدم و پا به پاشون کار میکردم و خودمم تا جایی که ممکن بود از نظر مالی کمکشون میکردم ،با این کار حالم بهتر شده بود و دیگه حال سهراب رو درک میکردم که خیلی ها تک فرزندشون رو برای دفاع از میهن فرستادن و این وظیفه ی شرعی هر مسلمونی هست و به همه واجبه...
آخرای زمستون بود که خبر دادن روستامون بمباران شده و بیشتر خونه ها خراب شدن و خیلی از اهالی روستا فوت شدن،همون شبونه با اصرار و گریه زیاد با ارسلان و سیاوش به سمت روستا راه افتادم، فقط به خودم قوت قلب میدادم که همه کس و کارم سالم هستن و اتفاق بدی نیفتاده و حتما شایعه یا بزرگ نمایی بوده،ولی وقتی وارد روستا شدم انقدر شدت بمباران و خرابی ها و کشته شده ها زیاد بود که نمی تونستم خونه ی پدرمو پیدا کنم ، با پاهایی که از شدت اضطراب و استرس لرزون بودن و انگار هر کدوم یه تُن شده بودن خودمو کشون کشون رسوندم وسط ده ،سیاوش دستمو گرفته بود و مواظب بود نیفتم ،وقتی خونه ی خراب شده پدرمو دیدمو که جز مشتی خاک چیزی ازش به جا نمونده بود شروع کردم صورتمو خراشیدن، موهامو کندن و مویه سر دادن،
رفتم جلوتر چند نفر که لباس سربازی و نظامی تنشون بود به همراهی تعداد کمی از اهالی روستا که موقع بمباران اونجا نبودن و حالا عزیزاشون رو از دست داده بودن مشغول تفحص بودن و داشتن اجساد یا کسایی که فکر میکردن هنوز زنده هستن از زیر خروارها خاک میکشیدن بیرون، همینطور اجساد رو کنار هم ردیف کرده بودن،هیچ لحظه ای تو زندگی بدتر از این نیست که یه شبه همه ی کس کارتو از دست بدی،پدر و مادر و خواهر و برادر و عموها و زنعموهام و بچه هاشون ، همگی جونشون رو از دست داده بودن ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوده
و هیچ کدومشون به غیر از خواهر نجمه اکرم که اونم دست و پاش شکسته بود و سرش آسیب دیده بود زنده نمونده بودن،شاید دیر به دیر میدیدمشون ولی همین که نفس میکشیدن و زنده بودن برام کافی بود و دلخوش به همین بودن ها بودم و سالی یکبار دیدنشون،حالا تنهاتر و بدبخت تر از قبل شده بودم و هیچ امیدی برای زندگی نداشتم...
جنازه ها رو که در آوردن ابراهیم و نجمه هم با بدبختی زیاد خودشون رو رسوندن ،اون لحظه روستا شده بود صحرای کربلا و هیچکس تو حال خودش نبود ،هیچکس نمی تونست به کس دیگه دلداری بده و برای دردش تسکین باشه ،افسران نظامی اومدن جلو و گفتن این جا موندن جایز نیست و از اولم ورود شما تو این شرایط قانونی نبوده چون احتمال حمله ی زمینی هم وجود داره، نیروهاشون تو راه بودن و هر لحظه امکان جنگ تن به تن وجود داشت به هر بدبختی بود جنازه ها رو پشت وانت و آمبولانس تلنبار کردن و از اون روستا اومدیم بیرون...
یک روز بعد جنازه هایی که شناسایی شده بود تشیع شد ،چه تشیع غریبانه ای ،از اون خانواده ی بزرگ من موندنم و نجمه و ابراهیم و اکرم...
این داغ بزرگ کمر هر سه مون رو خم کرد و یه شبه انگار ده سال پیر تر شده بودیم، نجمه بازم یه برادر و خواهر داشت که همدمش باشن و این بودن تحمل درد فراق رو راحت تر میکرد ولی من دیگه هیچکس رو تو دنیا به جز بچه ها و ارسلان نداشتم...
تو اون روزها ابراهیم بود که مثل یه برادر هوای هر سه مون رو داشت و یه روز در میون منو نجمه رو میبرد سر خاک خانواده هامون و برای خوب شدن حالمون تلاش میکرد و اکرم رو هم تو بیمارستان بستری کرده بود و هر روز بهش سر میزد تا کم کم حالش خوب شد و سر پا شد
چهل روز از مرگ عزیزترینهام گذشته بود و جنگ به اوج خودش رسیده بود این بین هم گروهک های مختلف و تَشکّل های مختلفی از جمله منافقین و دموکراتها و گروه خلق به وجود اومده بود که به روستاهای مرزی و شهر ها حمله میکردن و شبانه مردم رو سر میبردن و زنها و دختر ها رو با خودشون میبردن و علاوه بر جنگ ترس و وحشت زیادی تو دل مردم افتاده بود و به خاطر همین خیلی از اهالی روستا شروع کردن به مهاجرت، حتی شهری که ما توش ساکن بودیم خلوت تر شده بود و خیلی ها دیگه مقصد اصلیشون تهران بود و به سمت پایتخت سرازیر شده بودن تا از جنگ دور بشن...
ارسلان هم اصرار داشت خونه رو بفروشیم و ماهم از این منطقه دور بشیم ،اما چطور میتونستم جایی که خانواده ام رو دفن کردمو دلخوش به رفتن سرخاکشون هستم رو بزارم و برم، از طرفی چندماه بود که سهراب رفته بود و به جز دوماه اول که نامه نوشته بود دیگه ازش بیخبر بودیم و هیچ نشونی ازش نداشتیم،هر روز چشم انتظار شنیدن صدای زنگ در توی حیاط می نشستم که یه خبری از پسرم بهم برسه و یا اینکه خودش بیاد...
چند باری ارسلان و سیاوش رفته بودن ستاد و اونجا خیالشون رو راحت کرده بودن که سهراب صحیح و سالمه و نگران نباشیم و گفته بودن حتما نامه میفرسته ولی به خاطر شلوغی و بدی راها و اصابت خمپاره به بعضی از ماشین های حمل نامه به مقصد نمیرسه و ما هم امیدوار به حرفهاشون منتظر رسیدن خبر بودیم..
ارسلان هر کاری کرد من راضی به رفتن نشدم، اما اردلان و زری همه چی رو فروختنو همراه خان ننه که از جونش حسابی می ترسید رفتن تهران ،ستاره و همسرش هم تمام زندگیشون رو فروختن و راهی خارج از کشور شدن....
دیگه من تنهای تنها شده بودم و فقط و فقط دلیل نفس کشیدنم وجود بچه هام بود و بس...بالاخره بعد از چند ماه انتظار یه روز ظهر که سر سجاده بودم ،صدای زنگ بلند شد و شقایق پرید درو باز باز کرد، چند لحظه بعد سهراب رو دیدیم که توی چهارچوب در ایستاده،ندونستم نمازمو چطوری تموم کردم ، سهراب رو که دیدم باورم نمیشد این پسر شونزده،هفده ساله ی منِ،انگار جنگ و حوادث پیرامونش پسرمو پیر کرده بود، اونم وقتی منو دید شوکه شد چون تو این مدت به یه اسکلت تبدیل شده بودمو صورتم مثل زنهای پنجاه ساله بود،سهراب از مرگ خانواده ام خبر نداشت ،اومد جلو و گفت مامان این چه سر و وضعیه، با خودت چکار کردیپریدم بغلش کردم و های های شروع کردم به اشک ریختن،شقایق گفت مامان،داداش از اومدنش پشیمون شد ، بنده ی خدا خسته اس و از راه تازه رسیده بزار یه نفس تازه کنه بعد تمام دلتنگی تو با دیدنش رفع کن،نه با گریه کردن...
از بغلش اومدم بیرون و دستش رو محکم گرفتم ،رفتیم نشستیم بالشت گذاشتم پشتش و جورابهاشو در آوردم، از دیدن پاهای تاول زده اش دلم ریش شد،سهراب نگاه غمگین و مظلومش رو بهم دوختو پرسید مامان چرا انقدر شکسته شدی ؟مگه قول ندادی قوی باشی،مگه تو نامه هات ننوشتی به انتخابم احترام گذاشتی و با رفتنم کنار اومدی،یعنی همه ی اونها دروغ بود و تو این مدت خودتو حسابی از پا در آوردی،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدویازده
چشمام که دوباره پر از اشک شده بود رو به دستهای پینه بسته اش دوختم و گفتم دوری تو رو هر طور بود تحمل میکردم و دم نمیزدم و فقط برات ذکر میگفتم و دعا میکردم ،ولی نمیدونم خبر داری روستا رو بمباران کردن و همه چی با خاک یکسان شد یا نه ؟
سهراب زل زد بهم و گفت نه خبر ندارم،حال بابابزرگم اینا چطوره، در جوابش اشک ریختم و ماجرا رو براش تعریف کردم،سهراب خشکش زده بود و بعد از به مکث طولانی خم شد صورتمو بوسید و گفت اگه میدونستم زودتر میومدم تا حداقل تو اون شرایط کنارت بشم و غصه دوری من رو هم نخوری...
گفتم الان خوشحالم که اومدی و دلمو شاد کردی، حالا هم پاشو دوش بگیر،الان بابات هممیاد ،منم برم ناهار رو آماده کنم...
وقتی ارسلان رسید و سهراب رو دید حالش دیدنی بود انگار تمام دنیا رو بهش داده بودند،ارسلان مرد بود و منم این مدت ازش غافل بودم و متوجه این نبودم که اونم یه پدر و دلتنگ بَچَشِه،ولی وقتی سهراب رو بغل کرد و شونه های مردونه اش لرزید فهمیدم این چند وقت چقدر فشار روش بوده و دم نزده...
با اومدن سهراب خونه رنگ و بوی تازه گرفته بود و برای آخر هفته خانواده ی نجمه و ابراهیم و اکرم رو برای شام دعوت کردم
بعد از مدتها یه دور همی داشتیم و با وجود تمام غصه ها بهمون خوش گذشت، ابراهیم و سهراب باهم گرم گرفته بودن و سهراب از خاطرات این چند وقت براش تعریف میکرد و گاهی باهم پچ پچ میکرد ،ولی آخر شب متوجه شدم با وجودی که ابراهیم قبلا خدمت رفته بازم تصمیم داره بره جبهه و چند ماهی توی بیمارستان های صحرایی ومنطقه جنگی خدمت کنه ، نمیدونم چرا از شنیدن تصمیمش نگران شدم ،گفتم همین که سهراب برای دفاع از میهن داوطلب شده کافیه نمیخواد فکر دیگه به فکرامون اضافه کنی،نجمه و اکرم هم گفتن ما تنها امید مون تویی و نمیخواد ما رو از اینم که هست بدبخت تر و بی کس تر کنی...
ابراهیم دستش رو به حالت تسلیم برد بالا گفت باشه تسلیم نمیرم پس بهتره بحث رفتن رو تموم کنیم،بعد هم شروع کرد به شوخی و خنده با سیاوش و سهراب و سربه سر گذاشتن با بچه های نجمه،ولی تمام این حرفها و قولها الکی بود، چون اون تو تصمیمش مصمم بود و یک هفته بعداونشب به اکرم و نجمه گفته بودازطرف دانشگاه قراره برای تحقیق به یه شهر دیگه بره و یکی دوماه شاید هم بیشترطول بکشه ونتونه بهشون سر بزنه،تو این مدت نگرانش نباشن وبراش دعا کنن که موفق بشه،وقتی نجمه گفت من حدس زدم که ابراهیم دروغ گفته باشه امابرای اینکه نگران نشن حرفی نزدم و از ته دل دعا که هر جا که هست صحیح و سالم برگرده و یه داغ دیگه رودل ما نذاره...
سهراب هم بعد از ده روز دوباره عازم جبهه شدوکلی هم از من خواهش و تمنا کرد که غصه نخورم و فقط برای تموم شدن این جنگ لعنتی و پیروزیشون دعا کنم،سهراب رو از زیر قرآن رد کردم و کاسه آب رو پاشیدم پشت سرش و با دلی پر از غصه برگشتم توی خونه
سه ماه از رفتن سهراب و ابراهیم گذشته بود که یه شب درحالی که ارسلان اخبار جبهه رو از تلویزیون دنبال میکرد دوباره دچار حمله ی قلبی شد ،دستپاچه و مضطرب به اتفاق سیاوش رسوندیمش بیمارستان، چند تا دکتر اومدن توی اتاق و شروع کردن به معاینه کردنش،ما رو از اتاق بیرون کردن،نا امید و مستاصل توی سالن نشسته بودم ،من دیگه تاب و توان از دست دادن ارسلان رو نداشتم و نمی تونستم این زندگی رو تنها اداره کنم،
تسبیح به دست صلوات میفرستادم و رو به سیاوش گفتم به دکتر فرهاد و عمو اردلان زنگ بزن و بهشون بگو حال بابا خوب نیست
نیم ساعت بعد از زنگ سیاوش ،دکتر فرهاد اومد بیمارستان، دکتر فرهاد خودش رو تو ایستگاه پرستاری معرفی کرد و بعد هم دکتری که از اتاق اومد بیرون دکتر فرهاد رو شناخت و یه شرح حال کامل از بیماری و وضعیت ارسلان رو برای دکتر توضیح داد و با توجه به عکس برداری و وضعیت قبلی ارسلان تشخیص به جراحی قلب دادن ،اما اونجا امکانات کم بود و قرار شد منتقلش کنن تهران، به سیاوش گفتم به اردلان زنگ بزنه و بگه این همه راه رو نیاد و ما ارسلان رو فردا میبریم تهران،هر چند وضعیت ارسلان خطرناک بود ولی چاره ای جز جابجایی نداشتیم، دکتر فرهاد با بیمارستان هماهنگ کرد و در حالی که به شدت کمبود آمبولانس بود ولی ارسلان رو به بیمارستانی در تهران منتقل کردن، منم بعداز کلی سفارش به شقایق و خشایار همراه دکتر فرهاد و سیاوش راهی تهران شدم ،بالاخره با هماهنگی های دکتر فرهاد ،عمل قلب ارسلان انجام شد ،یک هفته بیمارستان بستری بود، به خاطر مسیر و شرایط راه اردلان و خان ننه اجازه ندادن ارسلان رو ببریم خونه خودمون و قرار شد چند وقتی هم تهران باشه تا حالش بهتر بشه،
من به همراه سیاوش برگشتم و ارسلان خونه ی اردلان موند زری و پسرش کوروش اصرار داشتن که بچه ها رو هم بیارم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدودوازده
و تا خوب شدن ارسلان کنارش باشیم، ولی هر دو شون مدرسه داشتن و سیاوش هم کنکور داشت و اون زمان صورت خوشی نداشت جایی که یه پسر مجرد هست ،کسی که دختر دم بخت داره زیاد رفت و آمد کنه،به خاطر همین قبول نکردم و برگشتم شهر خودمون،بالاخره ارسلان حالش بهتر شد و برگشت خونه...
دیگه کمتر دم حجره میرفت و بیشتر کارها رو به سیاوش و شاگردش سپرده بود و خودشو عملا بازنشسته کرده بود و اصرار هاش برای رفتن به تهران رو بیشتر کرده بود و میگفت اینجا امنیت نداره و هر لحظه ممکن جنگ به داخل شهر کشیده بشه،یا گروهی به خونه حمله کنن و بلائی سرمون بیارن، بچه ها هم مایل به رفتن بودن و از این همه جنگ و سر و صدای توپ و تانک خسته شده بودن ، بالاخره دلم راضی به رفتن شد به شرطی که خونه رو نفروشیم و به محض تموم شدن جنگ برگردیم ، ارسلان حجره و زمینی که خودش داشت رو به خاطر جنگ زیر قیمت فروخت و با سیاوش راهی تهران شد برای پیدا کردن خونه، قرار شد بعد از اومدن دوباره ی سهراب و دادن آدرس خونه جدید کوچ کنیم به سمت تهران،ارسلان و سیاوش به همراه اردلان دنبال پیدا کردن یه خونه ی مناسب بودن و هنوز برنگشته بودن که یه روز شقایق سراسیمه از مدرسه برگشت ،رنگ به رو نداشت و نفس نفس میزد و معلوم بود حسابی تا خونه دویده، یه لیوان آب دادم دستش و گفتم چی شده ؟کسی دنبالت کرده ؟ این چه سر و وضعیه؟
شقایق با لکنت زبون و ترس گفت مامان یه چیزی میگم فقط هول نکن،با دلهره گفتم بگو ببینم چی شده؟
جواب داد، چند روزه وقتی از مدرسه برمیگردم احساس میکنم یه نفر مثل سایه دنبالمه و هر روز تا سر کوچه منو همراهی میکنه ولی از ترسم نمی تونستم پشت سرمو نگاه کنم، اما امروز پشت درخت جلوی مدرسه قایم شدم و از دیدن خدیجه و رباب توی یه ماشین که یه راننده ی درشت هیکل هم داشتو اونور خیابون منتظر نشسته بودن از ترس کم مونده بود سکته کنم ،دیگه نمیدونم از مدرسه تا خونه رو چطوری اومدم،بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت نکنه الان که بابا نیست بیان و بلائی سرمون بیارن ،بخدا اونا الان که اوضاع بهم ریخته اس اومدن که یه کاری کنن من مطمئنم ....
خودمم ترسیدمو و احساس خطر کردم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم حتما اشتباه دیدی مردم دارن از کشور فرار میکنن،بعد اونا که اونور هستن تو این اوضاع بر میگردن اینجا؟ شقایق گفت بخدا من اشتباه نمیکنم به نظرم تا اومدن بابا اینا تنها نمونیم بهتره ،چون اونا هر کاری که بگی ازشون برمیاد،یادت رفته چه نقشه هایی که برای نابودی خودمون و زندگیمون نکشیدن، بغلش کردم و گفتم نترس ، بعد از ناهار میریم خونه ی نجمه و ازشون میخوایم امشب پیش ما باشن ،فردا هم سیاوش و بابات میرسن و یه فکری میکنیم...
بعد از ظهر با ترس و دلهره درو قفل کردیم و رفتیم خونه ی نجمه، وقتی ماجرا رو برای نجمه تعریف کردم اونم ترسید و کلی رباب رو نفرین کرد و گفت بهتره امشب همینجا بمونید ،اونجا دیگه امن نیست و از اون آدم شیطان صفت همه چی بر میاد و ممکن اگه بریم اونجا با یه عده بریزن تو خونه و یه بلائی سرمون بیارن، پسرای نجمه که جوون بودن و کله شق،شروع کردن به داد و بیداد که ما میریم و اگه کسی جرات داره اون دوروبر آفتابی بشه به حسابش میرسم ، فکر کردمو دیدم نجمه راست میگه و رفتن ما باعث شر میشه و خدایی نکرده این وسط بلائی هم سر پسرای نجمه میاد،پس رو کردم به نجمه و گفتم امشب رو می مونیم و فردا هم خدا بزرگه،اونشب با هزار فکر و خیال تا خود صبح پهلو به پهلو شدم و خواب به چشمم نیومد،شقایق و خشایار رو هم نذاشتم برن مدرسه و نزدیک ظهر زنگ زدم خونه ی اردلان و از ارسلان سراغ گرفتم که زری گفت خونه رو معامله کردن و صبح زود برگشتن که اسباب و اثاثیه رو بار بزنن ،فکر کنم دیگه برسن...
ماجرای رباب رو براش تعریف کردم بیچاره شوکه شده بود و میگفت فقط تو رو خدا هر چه زودتر بیاید تا دیگه دستشون به شما نرسه و نتونن پیداتون کنن،گفتم نگران نباش فردا پرونده ی بچه ها رو میگیرم و تا یکی دو روز آینده میایم پیشتون،ازش خدا حافظی کردم و تلفن رو قطع کردم و چادرمو برداشتم و به نجمه گفتم ارسلان و سیاوش اومدن ،بچه ها هم آماده شدن و پسر نجمه هم با اصرار زیاد باهامون اومد که تنها نباشیم
از سر کوچمون که رد شدم متوجه نگاهای متعجب کسبه ی محل شدم و شصتم خبر دار شد که حتما اتفاقی افتاده ،پا تند کردم و خم کوچه که تموم شدچیزی که میدیدم رو نمی تونستم باور کنم همسایه ها با دیدنم دوره ام کردن و هر کس یه چیزی می پرسید و بعد هم خداروشکر میکردن که تو خونه نبودیم و صحیح و سالم هستیم، تمام خونه زتدگیم تو آتیش سوخته بود و ویران شده بود، همینطور وسط کوچه نشسته بودم و مات و مبهوت بدون هیچ کلامی به خاکستر های باقی مونده از خونه نگاه میکردم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوسیزده
همسایه ها لیوان آب رو دادن دستمو گفتن خداروشکر که خودتون خونه نبودید، ما فکر کردیم شما خونه هستید، چون علاوه بر کلید بودن در یه قفل بزرگ هم رو درتون بود و مانع باز شدن در میشد...
بعد همگی با تعجب پرسیدن شما که همه تون بیرون بودید پس کی رو در قفل زده بود؟
از فکر کردن به اینکه اگه ما تو خونه بودیم تا به خودمون بجُنبیم هممون جزغاله میشدیم ،شروع کردم به گریه کردن ،شقایق و خشایار هم پا به پای من گریه میکردن و هر دو نگران و مضطرب به من و خونه چشم دوخته بودن، یکی از همسایه ها گفت حتما کسی باهاتون دشمنی داشته و از اشناهاتون بوده ، من دو سه روزی یه زن و مرد رو می بینم که چند بار از این کوچه رد شدن و به خونه ی شما اشاره کردن،به نظرم بهتره پلیس خبر کنید تا بیاد پرونده تشکیل بده و کسایی که این کارو کردن دستگیر کنه اگه شاهد هم خواستن من میتونم برای شناسایی برم چون اون آقا رو قشنگ یادمه ولی خانمِ صورتش زیر چادر زیاد معلوم نبود...
من میدونستم این کار رباب و خدیجه اس و حتما هم ازشون شکایت میکردم تا بلکه بتونم از شرشون خلاص بشم...
به دیوار ریخته شده ی خونه نگاه کردم و رفتم داخل هیچی سالم نمونده بود و وسایلی که کارتن کرده بودم و برای جابجایی آماده بودن همه سوخته بودن و هیچ چیز قابل استفاده نبود، یادگاری هایی که از مادرم داشتم ،دفتر خاطراتم ،کتابهام همه و همه خاکستر شده بودن، اشکم دوباره سر ازیر شد
با خودم گفتم آخه مگه میشه یه آدم سالیان سال این همه کینه رو تو دلش جا بده و دچار این حجم از حسادت و قصاوت قلب بشه که راضی به زنده زنده سوزندن کسایی بشه که هیچ حق انتخابی برای ورود به زندگیش نداشتن...
همینطور که تو افکار خودم غرق بودم یهو یادم افتاد الان ارسلان و سیاوش سر میرسن و دیدن این صحنه ممکنه برای قلب بیمار ارسلان خوب نباشه ، در میان بهت همسایه ها دست خشایار رو گرفتمو رو به پسر نجمه که اونم تو شوک بود کردم و گفتم بهتره از کوچه بریم بیرون، همسایه ها رو که در حال پچ پچ بودن و هر کدوم یه چیزی میگفتن و کنجکاو بودن از ماجرا سر دربیارنو به حال خودشون رها کردم و از کوچه رفتم بیرون و خودمو به سر خیابونی که مسیر ارسلان بود رسوندمو به بچه ها گفتم ارسلان رو که دیدم میگیم پسر نجمه بهروز برای ناهار اومده دنبالمون ،داریم میریم اونجا،اونا رو هم مجبور میکنیم همراهمون بیان ،بعد آروم آروم همه چیو براشون توضیح میدیم....
بالاخره ماشین ارسلان رو از دور دیدیم ،پسر نجمه براش دست تکون داد، ترمز کرد و با دیدن ما تعجب کرد ،سیاوش شیشه رو داد پایین و گفت مامان این چه سر و وضعیه ؟اینجا چرا وایستادی؟چرا گریه کردی؟به زور لبخند زدم و گفتم از تنهایی و دوری سهراب دلم گرفته بود ...
ارسلان با ناراحتی گفت انقدر گریه کن آخر ببین خودتو میتونی کور کنی ،بیاید بالا،بهروز پیش دستی کرد و گفت سیاوش اگه حال داری بیا باهم پیاده بریم، ناهار خونه ی ما دعوتین،بعد منتظر جواب سیاوش نشد و در ماشین رو باز کرد،سیاوش اومد پایین و با بهروز راه افتاد و منو بچه ها هم سوار شدیم ،
ارسلان دور زد و رفتیم خونه ی نجمه، تو راه هم دوباره کلی سرزنشم کرد که این جنگ تموم میشه ،سهراب هم برمیگرده ولی تو کاری میکنی که سلامتیت رو به خطر میندازی و چند سال بعد با مریضی دست و پنجه نرم میکنی ،یه کم به فکر خودت باش
رسیدیم خونه نجمه،نجمه از دیدنمون تعجب کرد ،خواست چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم که ببخشید که افتادی تو زحمت،ارسلان رفت سمت شیر آب
منو نجمه هم رفتیم داخل اتاق
نجمه شروع کرد به سوال کردن که سریع و مختصر براش یه توضیحی دادم ،اونم بنده ی خدا زبونش بند اومده بود و دستاش از استرس میلرزیدو باور نمیکرد به همین راحتی همچین بلائی سرم اومده باشه،بعد هم چند بار پشت سر هم خداروشکر کرد که دیشب نرفتیم خونمون، وگرنه معلوم نبود امروز تو چه وضعیتی بودیم، خیلی هم اصرار داشت که زود به ارسلان بگیم و تا دیر نشده شکایت کنیم...
ارسلان اومد ،نشست ،نجمه سینی چای رو گذاشت جلوش ،سیاوش و بهروز هم نیم ساعت بعد رسیدن، از لباسهای خاکی و قیافه ی در هم سیاوش معلوم بود بهروز همه چی رو براش گفته،وقتی اومد تو ،با تعجب نگام کرد و آروم گفت این همه صبر رو از کجا آوردی مامان،چرا همینطور ساکت نشستی؟ باید یه کاری کنیم،بهش اشاره کردم که آروم باشه ،ارسلان که مشکوک شده بود پرسید چی شده اتفاقی افتاده که من نباید بدونم،همش باهم پچ پچ میکنید،سیاوش بدون توجه به چشم و ابرو اومدنهای من همه چی رو برای ارسلان تعریف کرد و در آخر گفت همسایه ها یه مرد و زن رو دیدن که دوربر خونه ی ما در رفتو آمد بودن،شقایق هم گفت رباب و خدیجه رو دیدن،رنگ صورت ارسلان سرخ شد ،چند تا نفس عمیق کشید بلند شد و گفت پاشید بریم ببینم چه بلائی سر خونه زندگیمون اومده،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوچهارده
بعد با عصبانیت رو کرد به منو پرسید چرا دست روی دست گذاشتی زن، پاشو دیگه ، ارسلان بلند شد و منو سیاوش هم پشت سرش راه افتادیم،قبل از اینکه بریم خونه رفتیم پاسگاه و ماجرا رو شرح دادیم ،پرونده تشکیل شد و دوتا مامور همراهیمون کردن و اومدن سر صحنه و شروع کردن به تحقیقات ،از همسایه ها سوال کردن و همه چی رو یادداشت کردن ،دوباره برگشتیم کلانتری و شکایت نامه رو کامل کردیم و سوالهایی که پرسیدن رو جواب دادیم
وقتی پرسید با کسی مشکل نداشتید رو به افسر پرونده گفتم طبق گفته ی همسایه ها و اطمینان خودمون ،همه اینها زیر سر دختر و زن اول همسرمه که چند سالی بود از ایران رفته بودن ولی اون طور که مشخص دوباره برگشتن، افسر پرونده با توجه به اظهارات ما و شهادت همسایه و دادن نام و نشون اون مرد یه کم فکر کرد و گفت بهتره تا پیگیری های ما یه مدت از اون خونه دور باشید ،اون طور که از شواهد مشخصه اون مرد یه آدم سابقه داره که قبلا تو کار دزدی و قاچاق بوده،بعد از ایران فرار کرده و دوباره برگشته با یه گروه منافق فعالیتش رو شروع کرده ما هم چند وقتی که دنبالشیم،،ازحرفهای افسر پرونده حسابی ترسیده بودم ،از پاسگاه اومدیم بیرون ، رفتیم سمت خونه ی نجمه، ارسلان اصرار داشت فردا بعد از گرفتن پرونده ی بچه ها بریم تهران و خودش برای پیگیری شکایتمون برگرده...
ارسلان می ترسید زیر نظر باشیم و برای خانواده ی نجمه هم دردسر و مشکل درست بشه به خاطر همین برای رفتن عجله داشت
صبح بعد از گرفتن پرونده از مدرسه
ازخانواده ی نجمه خدا حافظی کردیمو بدون یه تکه اسباب و اثاثیه رفتیم سمت تهران
اردلان و زری از ماجرا خبر داشتنو از قبل منتظرمون بود ،وقتی رسیدیم سر کوچه اردلان یه گوسفند زد زمین و قربونی کرد که صحیح و سلامتیم و برامون مشکلی پیش نیومده..
دوروز خونه ی اردلان موندیم و پولی که پس انداز کرده بودیم برای خونه وسیله خریدمو کم کم تو خونه ی جدید که یه خونه ی دوطبقه و بزرگ بود جاگیر شدیم و بچه ها رو دوباره مدرسه ثبت نام کردیم...
ارسلان و اردلان هم به خاطر پیگیری شکایت ماهی یکی دوبار برمی گشتن شهر قبلی،تا اینکه یه روز از پاسگاه زنگ زدن خونه ی اردلان و گفتن چند تا مرد و زن دستگیر شدن و ما برای شناسایی بریم،اردلان اومد پی ارسلان و منم اصرار کردم و همراهشون رفتم ،وقتی رسیدیم شب شده بود، رفتیم خونه ی نجمه که فردا صبح زود برای پیگیری کارها بریم،تازه رسیده بودیم که در زدن ،پسر نجمه درو باز کرد و بدون بدو اومد و با هیجان گفت مامان ، عمو ارسلان
مژدگونی بدید...
سریع و هول بلند شدم پریدم تو حیاط ،سهراب و ابراهیم، هر دو شونه به شونه ی هم داشتن میومدن سمت خونه، ولی از دیدنشون تو اون وضعیت بی اختیار نشستم و زدم روی سرم..
ابراهیم عصا به دست با پای از زانو قطع شده کنار سهراب ایستاد و گفت چی شد دختر عمو؟بعد به پاش اشاره کرد و گفت این انقدراهم ارزش نداره که اینطوری بزنی رو سر خودت بلند شو ،چند وقت دیگه یه بهترشو جاش میزارم..
سهراب با اون چهره ی خسته و لباسهای خاکیش،لبخندی از سر اجبار زد و اومد دستشو انداخت دورگردنمو گفت مامان خیلی دلتنگت بودم...
نجمه و بقیه هم اومدن و با دیدن ابراهیم تو اون وضعیت شروع کردن به گریه کردن ،ابراهیم خندید و گفت بخدا اگه میدونستم اینطوری میاید استقبالم اصلا نمیومدم، این چه وضعیه نمردم که اینطوری شیون میکنید..
نجمه و اکرم بغلش کرده بودن و اشک میریختن و میگفتن چرا بی خبر رفتی، نگفتی ما بیشتر از همه به تو نیاز داریم ،آخه این چه کاری بود کردی،درس و دانشگاه و ول کردی رفتی که اینطوری برگردی؟ابراهیم مثل همیشه شوخی میکرد و سعی در آروم کردن ما داشت،بالاخره اومدن تو و نشستن..
نجمه ابراهیم رو سرزنش میکرد و من براش ناراحت بودم ولی تو دلم این همه روحیه و شجاعتشو تحسین میکردمو از اینکه تو این مدت همراه و همدم سهراب بود راضی بودم
فقط تنها ناراحتیم پای جا مونده اش توی جبهه بود..
ابراهیم رو به شقایق گفت اینا که همه یا گریه میکنن یا سرزنش ،تو یه لیوان آب یا چای بده دستمون،شقایق رفت و با سینی چای برگشت، ابراهیم با خنده به سهراب گفت فقط خداروشکر میکنم تو بیمارستان هر چقدر ازم آدرس خواستن به خانواده ام خبر بدن ،بهشون ندادم اگه میومدن ببین اونجا چه کولی بازی در میاوردن،اکرم بی صدا اشک میریخت و نجمه با دلخوری نگاش میکرد ولی با حرفهایی که ابراهیم از جنگ و جبهه میزد قانع شدیم که برای دفاع از خاک و ناموس باید جون داد...
بالاخره اونشب تموم شد ،سهراب و ابراهیم هم از قضیه ی آتش سوزی مطلع شدن و حسابی اصرار به پیگیری موضوع داشتن
صبح اول وقت رفتیم کلانتری ،افسر پرونده رو دیدم ،یه توضیحاتی داد و بعد به اتاق بغلی اشاره کرد و گفت باید برای شناسایی برید تو اون اتاق ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوپانزده
خوب دقت کند ببینید کدوم یکی شون رو می شناسید،گفتم من اون آقا رو ندیدم ،همسایه ها دیدن،گفت اونها رو هم خبر کردیم
رفتیم تو اتاق روبرو یه دیوار شیشه ای بود که ما اونها رو میدیدم ولی اونا نه،یه عده رو دستبند و پا بند به دست کنار دیوار قطار کرده بود، یه نگاه سراسر ترس بهشون انداختم ،نمیدونم چرا این همه وحشت داشتم در حالی که اونا ما رو نمیدیدن..
هیچ کدومشون رو نمی شناختم و ندیده بودم ، اگه شقایق بود حتما میتونست کمک کنه چون اون رباب و خدیجه و مردی که همراهشون بود رو دیده بود،با نا امیدی نگاه افسر نگهبان کردمو ،سرمو به علامت منفی تکون دادم، توی اتاق بودیم که همسایه مون آقای محمودی هم اومد داخل..
تا نزدیک شیشه شد ،یه آقای تقریبا چهل ساله رو نشون داد و گفت مطمئنم این آقا بود که چند روز توی کوچه با یه خانم پرسه میزد و مدام به خونه ی شما اشاره میکرد ، تو چهره ی مرد دقیق شدیم اما هیچکدوم از ما اونو قبلا ندیده بودیم، از اتاق رفتیم بیرون ، افسر نگهبان گفت این آقا با یه گروه خیلی خطرناک و خراب کار همدسته تا الان پرونده اش خیلی سنگینِ، چند نفر از دوستاش رو هم لو داده چند تا هم خانم بینشون بوده که دو تاشون دستگیر شدن ، صبر کنید تا اونا رو هم بیارن ،چند دقیقه بعد دوباره رفتیم داخل اتاق ، یه نگاه به داخل اتاق انداختیم هر سه از دیدن خدیجه تو اون وضعیت کم مونده بود سکته کنیم ،واقعا براش ناراحت شدم ،اونا در حق من بد کرده بودن اما اصلا دلم نمیخواست تو اون وضعیت آشفته و تو همچین مکانی ببینمش، ارسلان دچار لکنت زبان شده بودن، اردلان به زور مانع از افتادن ارسلان شد، منم بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد و از ته دل گریه کردم..
اون روز یکی از بدترین روزهای عمرم بود،
پرونده ی خدیجه انقدر سنگین بود که هیچ کاری نمیشد براش انجام داد،خدیجه با اون آقا همدست بودن و کلی تو بُهبهه جنگ دست به خرابکاری و بمب گذاری و آتش سوزی زده بودن و حکمشون معلوم بود چیه
کار ما تو پاسگاه تموم شد و با حال زار برگشتیم خونه ی نجمه، ولی تو ماشین تصمیم گرفتیم هیچ اسمی از خدیجه و دستگیریش نبریم و تو فامیل بیشتر از این انگشت نما و بی آبرو نشیم
تو روزها و هفته های آینده کلی از خدیجه بازجویی کرده بودن اما هیچ اسمی از رباب نبرده بود، چند بار منو اردلان از ارسلان خواستیم بره ملاقاتش و باهاش صحبت کنه و اگه کاری میتونه براش انجام بده ،ولی ارسلان سرسختانه جواب میداد که خدیجه برای من مرده و به زودی یه شناسنامه ی المثنی میگیرم و توش اسمی از خدیجه و رباب احمق نمیبرم ، بعد شروع میکرد به دشنام دادن به رباب که باعث و بانی تمام بدبختی و آوارگی خدیجه ابعد شروع میکرد به دشنام دادن به رباب که باعث و بانی تمام بدبختی و آوارگی خدیجه اس،اون بود که انقدر زیر گوشِ این دختر وز وز کرد و دروغ گفت تا آتش کینه و انتقام از تو و منو خودشو تمام دنیا رو تو دلش شعله ور کرد و در آخر هم خودشو سوزوند هم ما رو
بالاخره تو یه روز سر زمستونی از پاسگاه زنگ زدن به اردلان بهش گفتن آخرین خواسته ی خدیجه دیدن پدرشِ و ازش خواستن با ارسلان بره اونجا ،اما هر کاری کردیم ارسلان راضی به رفتن نشد و اردلان خودش رفت
دوروز بعد بود اردلان با چهره ای پر از غم که از خبر یه اتفاق بد رو میداد برگشت
خدیجه و اون مرد رو به خاطر پرونده ی سنگینشون اع*دام کرده بودن
اردلان پیش ارسلان حرفی نزد ولی به من گفت خدیجه خیلی ترسیده بود ولی خودش میگفت از اینکه اع*دام میشه ناراحت نیست و این حکم حقشه ، گفت دوست داره این یک شب هم تموم بشه تا از این زندگی راحت بشه،چون من به همه بد کردم و راهی رو رفتم که باعث بدبختی خودم و بی آبرویی پدرم شدم،من بودم که به مامانم گفتم از ماهور انتقام بگیره و زندگی رو براش زهر کنه،من بودم که میخواستم ماهور و بچه هاش تو آتیش بسوزن،الانم فقط میخوام از بابام برام حلالیت بگیری و بهش بگی منو ببخشه و بدونه که مامانم بی گناه و مقصر همه ی این اتفاق ها من بودم
مرگ خدیجه تا چند وقت همه ی ما رو تو شوک فرو برد و هیچکس یارای حرف زدن با اون یکیو نداشت،ما مرگش رو از همه پنهان کردیم ولی خودمون از درون داغون شدیم
دقیقا یک هفته بعد از مرگ خدیجه بود که جسد رباب رو تو روستای پدریش پیدا کردن و معلوم شد خودکشی کرده
مرگ رباب و حرفهایی که پشت سرش بود ضربه ی دیگه ای به ارسلان زد و هر روز بیشتر از قبل تو خودش فرو میرفت و گاهی تو طول روز حتی یک کلمه هم حرف نمیزد، سیاوش و شقایق حسابی دورو برش میومدن و نگران احوال و شرایطش بودن ،اما ارسلان از زندگی دست شسته بود و ساعت ها به یه جا زل میزد و گاهی اشکی که از گوشه ی چشمش می چکید رو سریع پاک میکرد،ارسلان پدر بود و شاید خودش رو مقصر انتخاب راه نادرست و سرنوشت تلخ خدیجه می دونست
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوشانزده
به خاطر این اتفاق ها همه ی ما دچار یه افسردگی شده بودیم و دیگه دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتیم
هر کدوم یک جور دچار عذاب روحی شده بودیم ولی زندگی جریان داشت و چاره ای جز نفس کشیدن نبود و باید با همه ی این اتفاق ها کنار میومدیم
اما تو این بین اردلان بعد مرگ خدیجه و رباب انگار تازه از خواب غفلت بیدار شده بود و محبتش رو نسبت به زری و بچه هاش بیشتر کرده بود و رابطه اش رو با دخترش شهین که چند سالی بود ازدواج کرده بود بیشتر کرده بود و حسابی دورو برشون میومد،زری از این اتفاق خیلی راضی بود و همیشه بهم میگفت رباب و دخترش تو زنده بودنشون هیچ خیری برای ما نداشتن اما با مردنشون باعث شدن اردلان به خودش بیاد و هوای منو بچه ها رو بیشتر داشته باشه
از اینکه زری به آرامش رسیده بود خوشحال بودم چون زری به خاطر قلب مهربونش لایق بهترین ها بود
سه ماه از اون ماجراها گذشته بود و اواسط بهار بود خان ننه حال درست و حسابی نداشتو بیمار بود و به خاطر کهولت سن یکی از کلیه هاش رو از دست داده بود و خیلی ضعیف شده بود و دیگه قادر به بلند شدن نبود ، روزهای آخر بود که مدام صدام میکرد و ازم حلالیت میخواست دلم براش می سوخت ولی هر کاری میکردم نمی تونستم ببخشمش و حلالش کنم چون تا جایی که تونست اذیتم کرد و هیچوقت درک نکرد منم آدمم و حق زندگی دارم ، همیشه از رباب طرفداری میکرد و تا جایی که ممکن بود تحقیرم میکردو هیچوقت حق حرف زدن و اعتراض نداشتم ، حالا که از تک و تا افتاده بود میخواست که ببخشمش،فقط تو اون موقعیت بهش لبخند میزدمو و حرفی از حلالیت نمیزدم چون واقعا نمی تونستم اون روزهای بد رو فراموش کنم ،به قول زری قرار نیست زندگی رو به بقیه زهر کنیم و موقع مرگ حلالیت طلب کنیم پس حسابمون بمونه برای قیامت
بالاخره خان ننه با اون ابهت و اقتدار نتونست در برابر مرگ مقاومت کنه و بعد از تحمل کلی درد از این دنیا رفت
دوسال از مرگ خان ننه گذشته بود
سیاوش سال دوم پزشکی درس میخوند و شقایق هم دانشگاه قبول شد و برای معلم شدن تلاش میکرد
بالاخره جنگ هم تموم شد ،رزمنده ها جبهه های جنگ رو ترک کردن و به آغوش خانواده ها برگشتن روزهای خوب کم کم از راه میرسید حال و هوای شهر عوض شده بود و مردم پر از شور شوق شده بودن، سهراب و ابراهیم هم از جبهه برگشتن...
ابراهیم دوباره برگشت سر درس و دانشگاه و سهراب هم توی ارتش مشغول به کار شد
زندگی روی خوشش رو بهم نشون داده بود
خداروشکر بچه های خوبی داشتم که هر کدوم تو کار و درس و حرفه ی خودشون موفق بودن و من از وجودشون نهایت لذت رو میبردم.شقایق آخرای درسش بود که یه شب ،اردلان و زری و کوروش با گل و شیرینی سرزده اومدن خونمون و شقایق رو برای کوروش خواستگاری کردن ، همه ی ما کوروش رو خیلی دوست داشتیم
ولی همه چی رو به عهده ی خود شقایق گذاشتیم و گفتیم هر چی خودش بگه، قرار شد دوتایی باهم صحبت کنن و چند روز بعد بهشون جواب بدیم.فردا با شقایق صحبت کردم تا نظرش بگه اونم بعد از مِن مِن کردن و سرخ و سفید شدن های زیاد گفت با این ازدواج موافقه و از بچگی یه حس خاصی به کوروش داشته و ریشه عشقی که بهش داره تو قلبش خیلی قویه،بعد ها فهمیدم کوروش هم شقایق رو از بچگی دوست داشته و منتظر بوده تا درسش تموم بشه بعد اقدام کنه.هیچ چیز بهتر و قشنگتر تر از این نیست که دو نفر با عشق عمیق باهم ازدواج کنن و در کنار هم خوشبختی رو با تمام وجود حس کنن،برای شقایق خوشحال بودم که اول عشق رو تجربه کرده
زری زنگ زد و جواب مثبت بهش دادیمو طی دو سه هفته مراسم عقد شقایق و کوروش برگزار شد،اردلان برای عقدشون سنگ تموم گذاشت و بهترین مجلس رو براشون گرفت ،دوروز قبل از عقد به همراه ارسلان رفتیم دنبال اسما(دختر رباب و ارسلان) چون شوهرش ماموریت بود اومدن با چهار تا بچه ی قد و نیم قد برای اسما سخت بود ، خودمون رفتیم شهرستان تا تو مراسم خواهرش باشه،اسما برعکس خدیجه بود یه دختر آروم و مهربون که کاری به کار کسی نداشت و سرش به زندگی خودش گرم بود و تو سال هم دوسه باری میومد بهمون سر میزد و کلی هم از بودنش راضی بودیم و برام مثل شقایق عزیز بود و دوست داشتنی
خداروشکر خیلی زود جهیزیه ی شقایق رو جمع و جور کردیم و سه ماه بعد هم مراسم عروسی رو گرفتیمو کوروش و شقایق رفتن سر خونه زندگی خودشون
همه چی خوب بود تنها مشکلم دردهای گاه و بی گاه قلب ارسلان و سردردهایی بود که بعد از مرگ خدیجه و رباب گریبان گیرش شده بود ولی با قرص و دارو سرپا بود و به همین دلخوش بودم که سایه اش رو سرمون هست
ولی از اونجایی خوشبختی و آرامش من همیشه لحظه ای بود و دوام چندانی نداشت یه روز صبح که برای نماز صبح بیدار شدم ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوهفده
رفتم ارسلان رو بیدار کنم ،صداش کردم جواب نداد نشستم ،دستش رو توی دستم گرفتم ،انگار بهم برق وصل کردن،ارسلان یخ کرده بود و رنگ به رو نداشت و صورتش کبود شده بود، انقدر جیغ کشیدم که دیگه صدام در نمیومد ، باورم نمیشد ارسلان به همین راحتی ما رو ترک کنه ،حالا که داشتم ثمره ی تمام رنج هایی که کشیده بودمو میدیدم باید تو سن سی و هشت سالگی بیوه میشدم ،نمیخواستم باور کنم به این زودی تنها شدم، سهراب و سیاوش با زور منو از ارسلان جدا کردن، خشایار زنگ زد به اردلان و اردلان و زری کمتر از پنج دقیقه خودشون رو رسوندن...
اردلان مظلومانه کنار بدن بی جون ارسلان نشست،وقتی جسم سردش رو لمس کرد سر روی سینه ی ارسلان گذاشت و صدای هق هق گریه اش خونه رو پر کرد، ارسلان برای همیشه ما رو ترک کرد و منو تنها گذاشت،شاید یه موقع هایی نمی تونست از من دفاع کنه ، گاهی برای دل مادرش پا رو دل خودشو من میذاشت ولی میدونستم از ته دل دوستم داره و خودش هم بین چند نفر گرفتارشده و دلش نمیخواد کسی ازش ناراحت بشه،همین که بود و نفس میکشید برای من کافی بود اما انگار همینم خواسته ی زیادی برای من بود و باید نبودش رو باور میکردم.
اردلان خبر فوت ارسلان رو به ستاره و کیوان و کیان هم داد و طبق خواسته و اصرار ستاره ،جسد ارسلان دوروز تو سرد خونه موند تا ستاره بتونه خودش رو به مراسم خاکسپاری برسونه،بالاخره ستاره و کیوان با اولین پرواز خودشون رو رسوندن..
بهشت زهرا پر از جمعیت شد و مراسم خاکسپاری انجام شد،ستاره و شقایق چند باری از حال رفتنو تاب و تحمل مراسم رو نداشتن و در آخر مراسم شقایق بیمارستان بستری شد و کوروش کنارش موند...
مراسم تموم شد و کم کم فامیل و آشنا دورمون رو خلوت کردن و هر کس رفت پی زندگی خودش،حالا که ارسلان نبود زندگی برام بی معنی بود منی که از بچگی کنار ارسلان رشد کرده و بزرگ شده بودم ، همیشه برای هر کاری باهاش مشورت میکردم حالا نمیدونستم بدون اون چطوری باید زندگی کنم و خودمو با شرایط وفق بدم...
ساعت ها به یه جا خیره میشدم و فقط اشک میریختم و به بخت سیاهم که با بدبختی گره خورده بود لعنت میفرستادم، شقایق و پسرها مدام دوروبرم میومدن و در حالی که خودشون غصه دار بودن سعی در بهتر کردن حالم داشتن،سه چهار ماه از فوت ارسلان گذشته بود اصلا وضعیت مناسبی نداشتم
سهراب و سیاوش حالمو که میدین اصرار داشتن حالا که بی کارم و به خاطر عوض شدن حال و هوام مشغول درس خوندن بشم تا از این یکنواختی در بیام،بالاخره انقدر زیر گوشم خوندن تا تو مدرسه ی شبانه ثبت نام کردم،درس خوندن خیلی تو روحیه ام تاثیر مثبت داشت و کم کم تونستم به زندگی برگردم و در کنار درس و مشق ،مشغول کارهای هنری دیگه مثل قالی بافی و بافتنی هم بشم و حسابی خودمو سرگرم کنم تا فکر و خیال کمتر بیاد سراغم، هر چند هیچوقت نمی تونستم اون روزها و ارسلان رو فراموش کنم اما به خودم تلقین میکردم که آرومم و به خاطر بچه ها سرپا بودم،روزها و هفته ها می گذشت ،سیاوش تو دانشگاه عاشق یه دختر به اسم زهرا شده بود،بعد از سالگرد ارسلان با کلی سرخ و سفید شدن اومد باهام صحبت کرد و ازم خواست برم اون دختر رو ببینم و نظرمو بگم ،ازش خواستم آدرس بگیره تا برم از نزدیک هم خانواده اش رو ببینم ،هم با خود زهرا آشنا بشم،سیاوش دوروز بعد اومد گفت هماهنگ کرده و قرار رو برای فردا بعد از ظهر گذاشته، منم به شقایق اطلاع دادم و اونم همراهیم کرد ،سیاوش منو شقایق رو رسوند و گفت منتظر می مونم تا برگردید، از این همه استرس و دلنگرانی سیاوش خنده ام گرفته بود و با شقایق سربه سرش می ذاشتیم ،اونم تو سکوت با لپهایی که که خجالت سرخ شده بودفقط لبخند میزد
بالاخره زنگ در رو زدیم ، در باز شد و یه خانم اومد توی حیاط استقبالمون، بعد از تعارفات همیشگی رفتیم تو سالن، چند دقیقه بعد زهرا با سینی شربت برای پذیرایی و خوشامد گویی اومد، یه دختر با قد متوسط با چشم های درشت مشکی و ابروهای پرپشت و پوستی گندمی ،تو همون نگاه اول ازش خوشم اومد،به آرومی سلام کرد و بعد از پذیرایی کنار مادرش نشست، روبه مادرش گفتم پسرم از دختر شما خوشش اومده و تو دانشگاه همدیگرو دیدن،ازخودمونو زندگیمون و سیاوش براشون مختصری توضیح دادم و گفتم اگه موافق باشید برای پنج شنبه شب به طور رسمی با عموی سیاوش خدمت برسیم... اون خانم که اسمش رویا بود گفت ،زهرا درمورد سیاوش با من صحبت کرده اما یه چیزهایی هست که قبل از خواستگاری بهتره شما بدونید،منو همسرم چند سالی بود که ازدواج کرده بودیم اما بچه دار نمی شدیم از اونجایی که من عاشق بچه بودم به همسرم اصرار کردم از پرورشگاه یه بچه بیاریم تا هم از تنهایی در بیایم هم یه بچه رو از بی سرپرستی نجات بدیم ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوهجده
تو گیر و دار راضی کردن همسرم بودم که خواهر شوهرم و همسرش تصمیم گرفتن برای زندگی برن یه شهر دیگه ، چند باری برای خرید خونه رفتن و اومدن ،تو این رفتن ها همیشه دخترشون رو میذاشتن پیش من ،اما روزی که برای تحویل گرفتن خونه رفتن ،تو راه برگشت تصادف شدیدی کردن و هر دو فوت شدن ، رویا خانم به اینجا که رسید اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و ادامه داد،از اون روز شوم به بعد به خاطر عشق و علاقه ای که به زهرا داشتم و همه از این علاقه خبر داشتن ،از همسرم خواستم زهرا پیش ما بمونه تا من براش مادری کنم،بعد از موافقت خانواده ی پدری زهرا ،زهرا برای همیشه شد دخترم ،انقدر با زهرا سرگرم بودم که فکر بچه دار شدن رو کلا از خودم دور کردم اما زهرا انقدر خوش قدم بود که من تو ناباوری صاحب یه پسر شدم و بعد از اون هم یه دختر ،اما زهرا برام خیلی عزیزه..
به زهرا چشم دوختم و نگاه چشماش که حالا از اشک تر شده بود کردم اونم با محبت نگاه رویا خانم میکرد ، بعد هم به من نگاه کرد تا واکنشمو ببینه،احساس کردم نگرانه
لبخند بهش زدمو گفتم از متانت و وقارشون کاملا مشخص که مادر خوبی مثل شما تربیتش کرده ، پس اگه اجازه بدید پنجشنبه شب خدمت می رسیم..
لبخند زهرا پررنگ شد و مشغول صحبت با شقایق شد منم با رویا خانم حسابی گرم گرفتم ، دوباره قرار پنج شنبه رو یادآوری کردم و بالاخره از خانواده ی خونگرم زهرا خداحافظی کردیم،از در خونه که رفتیم بیرون سیاوش سر کوچه تو ماشین منتظرمون بود ،شقایق گفت مامان یه کم اذیتش کنیم ؟؟
گفتم گناه داره ببین انقدر تو ماشین نشسته مثل لبو سرخ شده ..
شقایق با مظلومیت گفت مامان خواهش میکنم فقط یه کم، لبخند که زدم ،شقایق سریع رفت سمت ماشینو رو به سیاوش گفت واقعا برات متاسفم ،آخه این چه انتخابی،واقعا معیارت برای ازدواج چیه؟آخه اینم شد انتخاب؟
سیاوش وا رفت ،نگاه به من کرد منم سری تکون دادم و تو ماشین نشستم، بنده ی خدا انقدر استرس داشت که چند بار ماشین رو خاموش کرد، شقایق یه ریز سرزنشش میکردو در آخر گفت باید دور این دختر رو خط بکشی..
سیاوش با صدایی که از ته چاه میومد گفت آخه چرا ؟بخدا زهرا دختر خیلی خوب و آرومیه،تو دانشگاه جزو نفرات برتره، تا الان ندیدم با نامحرم هم کلام بشه ..
شقایق گفت من نمیدونم مامان هم مخالفه، سیاوش یه نگاه به صورت من کرد و گفت مامان میشه دوسه جلسه دیگه هم ببینیش، حتما نظرت عوض میشه...
با لبخند نگاش کردم و گفتم احتیاج به دو سه جلسه ی دیگه نیست ، با همین یکبار دیدن همه چی مشخص بود و مهرش حسابی به دلم نشست...
سیاوش انقدر ذهنش درگیر حرفها و غر غر های شقایق شده بود و دنبال راه حل برای راضی کردن من که نشنید من چی گفتم ،بعد از گذشت چند ثانیه پرسید مامان چی گفتی؟ خندیدم و گفتم همون که شِنُفتی..
با خوشحالی نگام کرد و دوباره پرسید مامان تورو خدایه بار دیگه بگو ،واقعا راضی هستی و از زهرا خوشت اومد؟
گفتم آره خیلی
خانوادهای خوب و با محبتی بودن،زهرا خانمم دختر خوب و خونگرمی بود، برای پنجشنبه قرار خواستگاری گذاشتیم..
سیاوش انقدر خوشحال بود که ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و رفت شیرینی خرید...
شقایق گفت مامان توروخدا نگاش کن چقدر ذوق کرده ،خدا شانس بده ..
اخم ساختگی کردمو گفتم از الان قرار نیست خواهر شوهر بازی در بیاریا ، باید مثل خواهر باشی براش..
شقایق خندید و گفت مامان هنوز هیچی نشده دارم حسودی میکنم..
خلاصه برای پنجشنبه آماده شدیم و همراه گل و شیرینی که سیاوش با وسواس خاصی تهیه کرده بود با زری و اردلان، شقایق و کوروش،من و سیاوش رفتیم برای خواستگاری..
خداروشکر همه چی خیلی خوب پیش رفت ،خانواده ی زهرا برای هیچی سخت نگرفتن فقط و فقط تنها شرطشون که روش پافشاری میکردن وفاداری بود و صداقت و دیگه هیچی،اونشب صیغه ی محرمیت بین سیاوش و زهرا خونده شد و قرار شد بعد از آزمایش و خرید یه جشن محضری برای عقد بگیریم و بعد از چند ماه هم مراسم جشن عروسی رو بگیریم..
طی چهار پنج ماه همه چی خوب پیش رفت و بعد از تکمیل جهیزیه زهرا و آمادگی ما
تصمیم گرفتیم سه هفته ی دیگه که نیمه ی شعبان بود مراسم عروسی رو بگیریم ، تو این مدت با ستاره هم صحبت کردم و اونم برای یک هفته قبل از عروسی همه چی رو جفت و جور کرد و بلیط گرفت تا تو مراسم عروسی سیاوش باشه، همه چه خوب بود فقط تنها آرزوم این بود که ای کاش ارسلان بود
و عروسی پسرش رو میدید و تو این راه همراه من بود و تنها نبودم ،ولی افسوس من به خوشبختی های کوتاه مدت عادت کرده بودم..
با اومدن ستاره و خانواده اش روح تازه ای توی خونه ی ما دمیده شد ،ستاره برامون کلی سوغاتی آورده بود و این وسط زهرا رو هم فراموش نکرده بود و کلی عطر و ادکلن و لباس برای زهرا هدیه آورده بود..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدونوزده
بالاخره با همراهی اردلان و کمکهای ستاره و زری بهترین جشن عروسی رو گرفتیم ..
سیاوش و زهرا بعد از عروسی اومدن طبقه ی پایین و زندگیشون رو با ما شروع کردن..
زهرا واقعا دختر خوب و مودبی بود ،برام مثل شقایق عزیز بود ،همیشه بهترین ها رو براش میخواستم ،زهرا هم مثل یه دختر کنارم بود و از هیچ کمکی بهم دریغ نمیکرد، منم حسابی هواش رو داشتم و نمیذاشتم کسی از گل نازک تر بهش بگه..
زندگی آرومی رو میگذروندیم، تو این بین خبر بارداری شقایق و زهرا همزمان بهترین اتفاق این چند سالِ اخیر زندگیم بود و حسابی سرحالم آورده بود،ساعتها می نشستم و براشون لباس میبافتم و با تکمیل شدن هر لباس هزار بار قربون صدقه شون میرفتم..
بالاخره نه ماه انتظار تموم شد به فاصله ده روز بچه ی شقایق که پسر بود و بچه زهرا دختر به دنیا اومدن ،براشون جشن گرفتیم و گوسفند قوربونی کردیم ،اسم پسر شقایق رو آرش گذاشتن و دختر سیاوش رو نازنین..
دیگه دختر سیاوش، نازنین، دنیام شده بود و حسابی سرگرمم کرده بود ،تا اینکه سیاوش برای گذروندن طرحش باید به یه روستای محروم میرفت و به ناچار زهرا و نازنین رو هم باید با خودش میبرد،اونا که رفتن دوباره من تنها شدم و شدم مثل دورانی که ارسلان رو از دست داده بودم،تو این گیر و دار خشایار هم پا کرده بود تو یه کفش که بره پیش ستاره و اونجا درسش رو ادامه بده و تمام تلاشش رو میکرد که بورسیه بگیره و شب و روز درس میخوند تا به هدفش برسه و در آخر هم همینطور شد که میخواست،رفتنش ناراحتم میکرد ولی نمیخواستم به خاطر من پا رو دلش بزاره و از هدفش دور بشه..
خشایار که رفت من تنها تر شدم ،سهراب برای اینکه این تنهایی منو از پا در نیاره با سفارش و پیگیری هایی که کرد تونست برام تو نهضت سواد آموزی کار پیدا کنه ،حالا میتونستم به خانمها و دخترهایی که سواد نداشتن و بیسواد بودن درس یاد بدم ،با شوق و ذوق زیاد تدریس رو شروع کردم و در کنارش خودمم درس خوندنم و دیپلم گرفتم...
دیپلم گرفتنم و تولد ۴۳سالگیم همزمان شده بود،اون روز شقایق زنگ زد و گفت برای شام بریم خونه شون یه مهمونی گرفته ،خانواده ی اردلان هم دعوت کرده ،به سهراب خبر دادم گفت کارش یه کم طول میکشه و خودش از سرکار مستقیم میاد اونجا، من زودتر رفتم هم کمک حال شقایق باشم هم آرش رو که دلم براش تنگ شده بود بیشتر ببینم،غروب اردلان و زری و دخترش شهین و دوتا بچه هاش از راه رسیدن و یک ساعت بعد هم سهراب زنگ درو زد،شقایق زودی رفت تو حیاط ،صدای شقایق رو میشنیدم که داره با یکی حال و احوال و خوش آمد گویی میکنه، پرده رو زدم کنار ، سهراب با یه جعبه ی بزرگ کیک جلوتر بود و پشت سرش ابراهیم بود که داشت با شقایق صحبت میکرد ،از دیدن ابراهیم تعجب کردم ،اون کجا و اینجا کجا،ابراهیم بعدازجنگ و پایان تحصیلاتش خودش رو وقف مردم محروم کرده بود و تو روستاهای دور افتاده طبابت میکرد و کمتر میومدتهران.. هر وقت با نجمه صحبت میکردم حسابی از این رفتار ابراهیم شاکی بودوگله داشت که خودش رو درگیر کرده و هر چی من و اکرم اصرار میکنیم ازدواج نمیکنه،بعضی اوقات هم از من میخواست که باهاش صحبت کنم، هر بار میگفتم باشه ،ولی وقتی یاد حرفهای سالها پیش ابراهیم میفتادم از حرف زدن باهاش پشیمون میشدم،همینطور که ذهنم به گذشته پر کشیده بود در باز شد و شقایق و سهراب و ابراهیم اومدن تو،شقایق شروع کرد به خوندن تولدت مبارک و بقیه مشغول دست زدن و کِل کشیدن شدن...
خندیدم و رفتم جلو به ابراهیم سلام کردم و خوشامد گفتم ،به سهراب گفتم مگه من بچه ام برام کیک گرفتی و خودتو انداختی تو زحمت، سهراب جواب داد تولد بزرگ و کوچیک نداره که مادر من ،انشااله صد سال دیگه سایه ات رو سرمون باشه و برات تولد بگیریم، ازشون تشکر کردمو نشستیم
شام رو خوردیم و بعد هم نوبت کیک و کادو شد، سهراب برام یه زنجیر پلاک طلا خریده بود ،خودش انداخت گردنم ،بغلش کردم ،صورتشو بوسیدم ،شقایق برام لباس گرفته بود و زری یه روسری خوشگل ،واقعا شرمنده شده بودمو و مدام ازشون تشکر میکردم، ابراهیم کیفش رو باز کرد یه بسته ی کادو شده رو از توش در آورد و گفت باید ببخشید من امروز متوجه شدم که دیپلم گرفتی و سهراب و شقایق به همین مناسبت برات جشن گرفتن و هول هولی اینو تهیه کردم امیدوارم خوشت بیاد...
کادو رو ازش گرفتم و بازش کردم ،چند جلد کتاب و یه خودنویس قشنگ بود، خیلی ذوق کردم ،واقعا تنها کسی که به علاقه ی من توجه کرده بود و چیزی که عاشقش بودم رو بهم هدیه کرده بود ابراهیم بود،ازش تشکر کردم ،اونم لبخند زد و آروم گفت خوشحالم بعد از گذشت این همه سال همچنان به خوندن کتاب علاقه داری و با دیدنشون ذوق میکنی..
اونشب یه شب خوب بود که به پایان رسید،آخر شب همراه سهراب و ابراهیم برگشتیم خونه ی خودمون،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیست
اونطور که از حرفهای سهراب و ابراهیم متوجه شدم ابراهیم و چند تا از دوستاش باهم قرار گذاشته بودن تو یه بیمارستان دولتی مشغول به کار بشن و تو یه درمانگاه هم هفته ای یک روز رایگان بیمار ویزیت کنن... سهراب که عاشق این مرام و مردونگی ابراهیم بود ،بهش گفت هر کاری داشته باشه میتونه رو کمکش حساب کنه چه مالی چه اداری...
ابراهیم گفت یه چند نفر هستن که باهم یه تیم تشکیل دادن و خانواده های فقیر رو شناسایی میکنن و با پولی که از خیرین جمع میکنن بهشون کمک میکنن ،اگه موافق باشی توهم بیا تو این گروه ،قول میدم ازشون خوشت بیاد و حسابی حال دلت خوب بشه، سهراب استقبال کرد و قرار شد فردا بعد از ظهر با ابراهیم همراه بشه،فردا سهراب از سر کار زودتر برگشت و برای رفتن آماده شده بود که ابراهیم اومد دنبالش ، وقتی دید من تنهام گفت ماهور اگه دوست داشته باشی میتونی تو هم همراهمون بیایی ،اونجا چند تا هم خانم هستن که تو کارهای خیریه کمک میکنن یه نگاه به سهراب کردم ،گفت مامان آقا ابراهیم راست میگه تو هم بیا،از تنهایی در میایی و یه هوایی هم میخوری، با شوق زیاد بلند شدم و سریع آماده شدم..
ابراهیم سویچ رو داد به سهراب و گفت رانندگی با تو، سوار ماشین شدیمو ابراهیم آدرس داد و راه افتادیم..
به خیریه رسیدیم ،یه ساختمون قدیمی بود که چند تا اتاق داشت ،ابراهیم جلوتر رفت و ما پشت سرش ،همه اونجا ابراهیم رو میشناختن و بهش حسابی احترام میذاشتن رفتیم تو یه اتاق ،یه میز بزرگ وسط بود و دور تا دورش صندلی چیده شده بود،نشستیم و کم کم بقیه هم از راه رسیدن ،پنج تا مرد و سه تا خانم بودن ،به گرمی با من و سهراب حال احوال کردن و کلی تحویلمون گرفتن، ابراهیم ما رو معرفی کرد و بعد هم طبق روال کار خودشون شروع کردن به صحبت کردن و بازگو کردن تصمیم ها و هدف هایی که برای کمک به خانواده های فقیر داشتن، انقدر خوب و خودمونی باهم صحبت میکردنو انقدر شوق کمک داشتن که آدم از بودن باهاشون لذت میبرد و گذر زمان رو حس نمیکرد، اینطور که تو اون جلسه متوجه شدم این گروه خیلی وقت بود که باهم کار میکردن و پایه گذارش هم ابراهیم بود، تو این یکی دوسال هم چند باری تهران اومده بود ولی نمیدونم چرا به ما اطلاع نداده بود و بهمون سر نزده بود...
وقتی جلسه تموم شد هوا کاملا تاریک شده بود ،ولی واقعا گذر زمان رو نمیشد در کنارشون حس کرد ، آدمهای خوبی بودن که تو همون جلسه ی اول باهم دوست شدیم و موقع خدا حافظی خیلی اصرار کردن که حتما تو جلسه ها شرکت کنم و باهاشون همراه بشم،منم از این دعوت خوشحال شدم و کلی استقبال کردم...
موقع رفتن ابراهیم به سهراب گفت شما با ماشین برید من اینجا می مونم یه کم کار دارم، سهراب و من متوجه شدیم که ابراهیم از اینکه بیاد خونه ی ما راحت نیست و نمیخواد مزاحم ما بشه، ولی سهراب انقدر اصرار کرد که ابراهیم قبول کرد که با ما بیاد ولی شرط گذاشت...
ابراهیم گفت فقط به شرطی مزاحمتون میشم که شام امشب مهمون من باشید،یه رستوران خوب برای یکی از دوستامه بریم اونجا،خواستم مخالفت کنم که سهراب با خنده و شوخی گفت باشه شرط نمیخواد من که از خدامه...
اخم کردم و گفتم زشته مثلا مردی ها ..
سهراب گفت بخدا شکم گشنه هیچی حالیش نیست،تا بریم شما غذا درست کنی کلی طول میکشه ،آخه کدوم آدم عاقل نقد رو ول میکنه نسیه رو میچسبه..
ابراهیمم از حرفهای سهراب خنده اش گرفته بود و گفت حرف حساب جواب نداره..
دوباره سهراب پشت فرمون نشست و رفتیم سمت رستوران، بعد از اینکه روی تخت های چوبی و سنتی نشستیم ،صاحب رستوران خودش اومد و با ابراهیم حال و احوال کرد و بعد رو به من کرد و گفت آبجی تا کی قراره این آقا ابراهیم عزب بمونه،یه آستین بالا بزنید و زنش بدید، دیگه خیلی دیر شده ها...
تعجب میکنم از خواهر باکمالاتی مثل شما..
به گفتن چشم حتما اکتفا کردم ،اون که رفت سهراب هم برای شستن دست و صورتش رفت، ابراهیم منو غذا رو گرفت جلوم و گفت چی دوست داری هنوزم مثل قبلا دیزی دوست داری یا کباب، خنده ام گرفته بود و گفتم دیزی..
همینطور که منو رو برمی داشت گفت ماهور تا کی میخوای تنها بمونی،سهراب که ازدواج کنه میخوای چکار کنی؟
گفتم مگه تنهایی چه ایرادی داره، اگه تنهایی بده تو چرا به زندگیت سرو سامون نمیدی؟چرا به حرف نجمه و اکرم گوش نمیکنی ،به نظرت من با وجود سه تا بچه تنهام یا تو که داره پنجاه سالت میشه، نه زنی نه بچه ای..
ابراهیم گفت منم دلم میخواد ازدواج کنم و این چند وقته خیلی بهش فکر کردم اما از مطرح کردنش میترسم ،دوست ندارم نه بشنوم ،چند باری هم خواستم بهش بگم اما شک و تردید و ترس مانع شده،نمیدونم چرا میترسم جواب رد بهم بده..
گفتم تو آدرس یا شماره تلفن بده من باهاش صحبت میکنم ،بیخود میکنه به آدم خوبی مثل تو نه بگه ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیستویک
مگه از تو بهتر میخواد پیدا کنه ؟
ابراهیم خندید و گفت راست میگی ،قول میدی ازش بله بگیری ؟
گفتم همه ی سعی خودمو میکنم ..
ابراهیم یه کم خودشو جمع و جور کرد و خواست ادمه بده که سهراب و اقایی که غذا رو سرو میکرد همزمان رسیدن و حرف ابراهیم نیمه کاره موند و دیگه ادامه نداد..
اونشب شام رو خوردیم ،ولی نمیدونم چرا ته دلم استرس داشتم و گاهی نگاههای سنگین ابراهیمو رو خودم حس میکردم،بالاخره شام تموم شد و برگشتیم ،تو راه سهراب از ابراهیم پرسید میخوای تهران بمونی یا دوباره قصد برگشتن داری؟
ابراهیم گفت فعلا اینجا زیاد کار دارم و قراره با همین دوستام یه پروژه ای رو شروع کنم ،فکر کنم حالا حالا تهران بمونم..
سهراب گفت خوب چه بهتره ، همین جا هم ازدواج کن تا دیگه برای همیشه موندگار بشی ..
ابراهیم یه نگاه به من کرد و گفت خدا از دهنت بشنوه ،واقعا دیگه از تنهایی و غر غر های نجمه و بقیه خسته شدم ..
سهراب خندید و گفت هر وقت دست بکار شدی یه فکری هم برای من کن ،کسی که به فکرم نیست ...
بعد هر دو باهم خندیدن...
گفتم سهراب خیلی بی انصافی چند بار بهت گفتم ازدواج کن و هر بار مخالفت کردی و گفتی حالا زوده،چی شد یهو نظرت عوض شد کسی رو انتخاب کردی؟
سهراب گفت اون مخالفت برای ماه پیش بود باید هر روز ازم بپرسی آخه شاید من روم نشه بهتون بگم و کیس مورد نظرم ازدواج کنه ...
از پشت سر ،گوشش رو کشیدم و گفتم چی شده امروز ابراهیم رو دیدی بلبل زبون شدی تا دیروز میخواستی یه حرفی بزنی صد بار سرخ و سفید میشدی...
سهراب میخندید و میگفت اثرات دوست نابابِ...
خلاصه به خونه رسیدیم..
صبح وقتی سهراب آماده ی رفتن شد ازش پرسیدم واقعا حرفهایی که دیشب زدی راست بود؟ واقعا قصد داری ازدواج کنی؟کسی رو انتخاب کردی؟
سهراب سرش رو پایین انداخت و گفت آخه مامان اگه من ازدواج کنم تو چی، تو کل عمرو جوونیتو برای بزرگ کردن ما گذاشتی، حالا انصاف نیست من درگیر کار و زندگی خودم بشم و تو رو تنها بزارم..
گفتم لازم نکرده به فکر تنهایی من باشی بالاخره که چی، تا آخر عمر به خاطر من نمیخوای ازدواج کنی ؟قرار نیست ازدواج کنی منو فراموش کنی،یا میایی پایین زندگیتو شروع میکنی یا هر جا که دوست داشتی میری و هفته ای یکی دوبار میایی بهم سر میزنی ،منم تو مدرسه و گروهی که ابراهیم معرفی کرده خودمو سرگرم میکنم ،پس بهتره همین الان آدرس و شماره ی خونه ی اون دختری که میخوایو بهم بدی تا باهاشون برای خواستگاری قرار بزارم.. سهراب دو دل بود و سکوت کرده بود که ابراهیم حوله به دست اومد بالا، پای مصنوعیش رو نذاشته بود و با تکیه به دیوار رفت پشت میز صبحونه نشست و گفت ببخشید که مزاحم حرفاتون شدم با یه پا بیشتر از این نمی تونستم سرپا وایستم..
سهرابم لبخند زد و رو به من گفت مامان شب که برگشتم باهم صحبت میکنیم،بعد رو به ابراهیم گفت ببخشید امروز به خاطر یه قرار کاری باید زودتر برم ، شب منتظرتونیم ،تعارف رو کنار بزارید و تا وقتی خونه بخرید و یا جایی رو برای زندگی اجاره کنید بیاید اینجا، اگه پیش ما راحت نیستید، طبقه ی پایین خالیه...
ابراهیم گفت مرسی همرزم با معرفت ،ولی خیلی کار دارم و امشب جایی دعوتم ،به دوستامم سپردم وسط شهر برام یه خونه پیدا کنن...
سهراب گفت منو مامان خوشحال میشیم اینجا باشید و طبقه ی پایین هم هست ،حالا اگه خودتون راحت نیستید مسئله اش جداست..
ابراهیم تشکر کردو گفت هر چقدر به بیمارستان و درمانگاه نزدیک تر باشم رفت و آمد برام راحت تره..
سهراب گفت باشه ولی تا خونه جور بشه خوشحال میشیم بیایی پیشمون،بعد هم خدا حافظی کردو رفت،از اینکه سهراب منتظر نشد تا ابراهیم صبحونه بخوره و باهم برن، لجم گرفته بود و از دستش عصبانی بودم،اگه اردلان یا هر کس دیگه بی هوا میومد و منو ابراهیمو تنها میدید با خودش چه فکری میکرد ،اصلا دلم نمیخواست بعد از ارسلان هیچ حرفی پشت سرم باشه..
سریع و پر استرس چایی رو ریختم تو لیوان و گذاشتم روی میز تا ابراهیم زود صبحونه شو بخوره و بره،اما ابراهیم با آرامش و خیلی آروم شروع کرد به هم زدن چاییش،بعد رو به من کرد و نمیدونم چی تو نگاهم دید که گفت چرا انقدر مُشوشی، چرا نمیشینی،مگه صبحونه خوردی؟
گفتم نه زیاد اشتها ندارم ..
گفت برای یه چایی که میل داری..
استکان رو برداشتم و برای خودمم چایی ریختم و نشستم، ابراهیم همینطور که لقمه میگرفتو سرش پایین بود ،گفت ماهور رو قولی که دیشب دادی هستی؟ برام بله رو میگیری؟
همینطور که چایی رو هورت کشیدم گفتم آره آدرسشو بده ، تمام سعی خودمو میکنم که جواب مثبت عروس خانم رو بگیریم...
ابراهیم یه نگاه به صورتم کرد و گفت به نظرت خودش یا خانواده اش به خاطر اینکه یه پام مصنوعیه مشکلی ندارن و اینو بهونه نمیکنن؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیستودو
گفتم آخه من که تا به حال ندیدمشون ،نمیدونم چطور آدمی با چه اعتقاداتی هستن، ولی هر کس به جای اون خانم باشه باید کلی هم افتخار کنه که تو راه دفاع از میهنت همچین اتفاقی برات افتاده..
ابراهیم گفت خدا کنه همینطور که تو میگی باشه، بعد هم تو سکوت مشغول خوردن شد..
از اینکه ابراهیم هم داشت سرو سامون میگرفت خوشحال بودم، چون واقعا ابراهیم لایق خوشبختی بود و باید یه زندگی آروم و پر از آرامش رو تجربه میکرد..
همینطور که خودمو مشغول خوردن نشون میدادم، ذهنم پر کشید به اون زیر زمین و ابراز علاقه ی ابراهیم به خودم،یه لحظه ای با خودم گفتم اگه با ارسلان ازدواج نکرده بودم، الان تو این سن بیوه نبودم و میتونستم زندگی خوبی با ابراهیم داشته باشم، یهو با صدای ابراهیم به خودم اومدمو از اینکه این فکر به ذهنم خطور کرده بود احساس گناه کردم و چند باری تو دلم استغفار کردم... ابراهیم بلند شد و آماده ی رفتن شد ،قبل از اینکه از در بره بیرون یه برگه ی تا شده داد دستم و گفت آدرس و شماره تلفن اون خانمه..
دلم میخواد خوش خبر باشی ،فقط میخوام اینو بهش بگی تمام تلاشمو برای خوشبختیش میکنمو هر سختی و مشکلی برای ازدواج داشته باشه با جون و دل برای رفعش تلاش میکنم...
بعد با صورتی که انگار از شرم سرخ شده بود سریع رفت بیرون و درو بست،نمیدونم چرا وقتی اون حرفها رو زد یه حس عجیبی تو خودم حس کردم و هنوز اون زن رو ندیده بهش حسودی کردم...
ابراهیم که دروبست تای کاغذ رو باز کردم و یه نگاه به نوشته هاش کردم ،اولش رو با یه بیت شعر عاشقانه شروع کرده بود،هر چی به خطهای آخر نزدیک میشدم دست هام بیشتر غرق میکرد و صورتم سرختر میشد، تو برگه نشونی از آدرس نبود یه نامه ی عاشقانه بود که ابراهیم برام نوشته بود و لابلای اون عاشقانه ها ازم خواستگاری کرده بود ،با خوندن نامه مثل دخترهای نوجونی که برای اولین بار عاشق میشن با قلبی که داشت از سینه میزد ،کنار دیوار سُر خوردم و همونجا ولو شدم ،ابراهیم چه راحت حرف دلش رو زده بود و چه آسون میخواست من به حرف مردم و اطرافیان فکر نکنم و بهش جواب مثبت بدم، چند بار دیگه نامه رو خوندم ،وقتی به ته دلم رجوع میکردم حسم به ابراهیم یه حس خوب بود و دلم میخواست کنارش باشم و همراهش،ولی وقتی به بچه هام فکر میکردم نمیتونستم فقط به فکر خودمو پر کردن تنهاییم باشم،حتما با این کار شقایق پیش خانواده ی اردلان سرشکسته میشد و سیاوش پیش زنش، من سنی نداشتم ولی تو همین سن کم نوه داشتم و باید فکر ازدواج مجدد رو از سرم دور میکردم ، نامه رو بردم گذاشتم لای همون کتابی که ابراهیم بهم داده بود میز صبحونه رو جمع کردمو رفتم مدرسه، ساعت ده کلاس سواد آموزی داشتم، پیاده راه افتادم و همینطور که قدم میزدم ناخودآگاه قطره های اشک از چشمم سرازیر شد، شاید منم تو همون کودکی عاشق ابراهیم بودم ولی به خاطر بچه بودنم این عشق رو درک نکردم ،اما حالا که فکر میکردم همیشه براش احترام خاصی قائل بودم و پیش چشمام مرد قوی و با اراده ای بود کسی که با همه ی فرق داشت،همیشه براش احترام خاصی قائل بودمو پیش چشمام مرد قوی و با اراده ای بود،شاید دلیل این اشکها همون عشق پنهان زیر خاکستر بود که حالا سر باز زده بودوبااشک ازچشمام جاری میشد..
ولی هر چقدر فکر میکردم نمیتونستم به این ازدواج تن بدم وخودمو و بچه هامو انگشت نمای فکوفامیل ودر و همسایه کنم و باعث سرشکستگی شون بشم،کلاسم که تموم شد برگشتم خونه ،ولی بی حوصله تر از اون بودم که بخوام تنها باشم، دلم برای آرش تنگ شده بود ، سر راه اسباب بازی و خوراکی براش گرفتم و رفتم خونه ی شقایق،شقایق کلی تعجب کرد از دیدنم ،چون اکثرا اونا میومدن و من به ندرت میرفتم و دوست نداشتم مزاحم بچه هام بشم و یه جورایی خونه ی دیگران با توجه به احترام زیادی هم که برام قائل بودن بازم معذب بودم و دوست داشتم میزبان باشم تا میهمان...
با آرش مشغول بازی شدم و شقایق هم شروع کرد به حرف زدن از هر دری و در آخر گفت مامان چرا امروز حال نداری ، انگار یه جوری شدی، گفتم نه حالم خوبه و طوریم نیست ولی شقایق دست بردار نبود و هر چند دیقه یه بار می پرسید مطمئنید حالتون خوبه ،ولی چشماتون غم داره و اینو نمیگه، خندیدم و گفتم من خوبم ولی تو میخوای بهم تلقین کنی که خوب نیستم...
خلاصه تو خونه ی شقایق هم دلم آروم نگرفت و بعد از ناهار هر چقدر اصرار کرد بمونم تا کوروش هم بیاد قبول نکردم و از خونه اش زدم بیرون،سه روز از وقتی ابراهیم اون نامه رو داد بهم گذشته بود و ازش خبری نبود که سهراب زنگ زد و گفت مامان ،آقا ابراهیم زنگ زد و گفت امروز میخوان یه سری از کمک هایی که جمع شده رو برای خانواده های بی بضاعت ببرن،خواست منو تو هم اگه کاری نداریم همراهشون بریم،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیستوسه
منم قبول کردم و بهتون خبر دادم که زود آماده بشید تا رسیدم باهم بریم،نمیخواستم با ابراهیم روبرو بشم،سر درد رو بهونه کردم و گفتم اصلا حوصله ی اومدن ندارم و حس میکنم دارم سرما میخورم...
سهراب گفت عه پس ای کاش قبلش باهاتون هماهنگ میکردم چون با اصرار زیاد برای شام هم دعوتشون کردم ،پس یه قرص بخورید و استراحت کنید موقع برگشت یه چیزی میخرمو دور هم میخوریم،حالا که میخواست برای شام بیاد و راه فراری نبود، گفتم قرص خوردم بهترم ،پس شام رو درست میکنم تا بیاید...
سهراب قطع کرد و من مشغول درست کردن شام شدم،میز شام رو که چیدم صدای زنگ و باز شدن در همزمان بلند شد،ابراهیم و سهراب اومدن تو ،دقیقا مثل دختر بچه ها شده بودم، از ابراهیم حسابی خجالت می کشیدم و انگار اولین باره که ابراهیم رو می بینم و هول کرده بودمو حس میکردم هر لحظه سهراب از این موضوع مطلع میشه و آبروم میره،اما ابراهیم مثل همیشه خیلی عادی رفتار کرد و انگار نه انگار اتفاقی افتاده، حالمو پرسید و گفت سهراب میگفت کسالت داری و به خاطر همین همراهش نیومدی، گفتم اره یه کم سر درد داشتم و الان بهترم..
خداروشکری گفت و رفت سمت میز شام،سهرابم رفت لباس عوض کنه، ابراهیم پشت میز نشست و گفت احتیاج نبود با سردرد این همه زحمت بکشی،من که مهمون نیستم...
جواب دادم کاری نکردم یه غذای ساده درست کردم ، مشغول کشیدن برنج شدم که ابراهیم آروم گفت خدا کنه دلیل غیبت امروزت برای فرار از من نباشه، فقط یادت باشه به من قول دادی خوش خبر باشی و جواب مثبت بگیری و نزاری من حسرت به دل از این دنیا برم...
یهو تمام تنم گر گرفت و کفگیر توی دستم ناخودآگاه افتاد روی زمین،سهراب سریع اومد تو آشپز خونه و گفت صدای چی بود، خم شدم کفگیر رو برداشتم و گفتم چیزی نیست، سهراب اومد کنارم ،نگام کرد و گفت مامان فکر کنم حالت خوب نیست،تب نداری؟ صورتت خیلی سرخ شده، بعد دستش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت خیلی داغی، ابراهیم که زل زده بود به من به سهراب اشاره کردو گفت از توی کیفم دستگاه فشار روبیار، بعد به من گفت بیا بشین ، سهراب که رفت ابراهیم گفت من که چیزی نگفتم چرا اینطوری شدی، واقعا نتونستم جوابش رو بدم ولی از این همه خونسردیش اعصابم بهم ریخته بود.
واقعا سرم درد گرفته بود، ابراهیم فشارمو گرفت و رو به سهراب گفت برای مامانت یه آب قند درست کن افت فشار داره، بعد یه قرص بهم داد و گفت اینم بخور...
کم کم حالم بهتر شد ،سهراب غذا رو کشید و مشغول خوردن شام شدن ،ابراهیم همینطور آروم و ریلکس غذاش رو میخورد و کلی هم از دستپختم تعریف میکرد،بعد از شام اجازه ی شستن ظرفها رو به من نداد و رو به سهراب با خنده گفت بیا امشب خودی نشون بدیم ،ولی قول بده این راز بین خودمون بمونه جایی درز نکنه، همینطور که میخندید و شوخی میکرد پیش بند بست مشغول شستن ظرفهای شام شد، خدایی ابراهیم یه مرد نمونه بود چه از نظر اخلاق ،چه فرهنگ ،چه تحصیلات ،انگار نه انگار یه پزشک موفق بود ،نه خودش رو میگرفت نه اهل فخر فروشی بود، با همه خودمونی و خاکی برخورد میکرد و اهل تکبر نبود ،بیشتر زندگی و عمرش رو وقف آسایش دیگران کرده بود و آرامش عجیبی داشت به همین خاطر همه ی اطرافیان مخصوصا سهراب خیلی دوسش داشتن و یه جورایی الگوی سهراب تو زندگی بود و باعث شده بود اونم رویه ابراهیمو در پیش بگیره،ولی از اونجایی که من همیشه با خوشبختی فاصله داشتم و چیزهایی که حقم بود تو وقت خودش بهم نمی رسید باید تا جایی که میشد این پیشنهاد ابراهیم رو مخفی میکردم و ازش دوری،میکردم تا لطمه ای به آبروی خودمو و زندگی بچه هام نخوره..
تو فکر بودمو سرمو گذاشته بودم روی میز که سهراب سینی چای رو گذاشت جلومو گفت بفرمایید اینم از یه آشپز خونه ی تمیز و یه چای تازه دم لب سوز ،کار دست آقا ابراهیم..
با کلمه ی خیلی شرمنده ام سرمو بلند کردم و نگاهم تو نگاه پر مهر ابراهیم گره خورد و دوباره تپش قلب گرفتم،تو اون لحظه از خودمو سن و سالم خجالت می کشیدم باورم نمیشد یه زن تو سن چهل و پنج سالگی همچین حس و حالی بهش دست بده و دچار تپش قلب بشه و دلش بلرزه ،اما مطمئن بودمو نمیتونستم خودمو گول بزنم که منم ابراهیم رو دوست دارم،فقط و فقط باید به خاطر یه سری مسائل پا رو دلم بزارمو تا آخر عمر تو تنهایی و حسرت روزهای رفته دست و پا بزنمو خودمو فدای آسایش دیگران کنم...
دوباره سرمو انداختم پایین و استکان چایی رو برداشتم ، ابراهیم به سهراب گفت برنامه ی فردات چیه؟میتونی زودتر بیایی امروز کارها نصفه کاره موند که باید فردا بهش رسیدگی بشه؟
سهراب گفت هر وقت شما بگید درخدمتم. ابراهیم گفت مقصد فردا اطراف تهرانِ
یه کم راه طولانی تره ،اگه تونستی زودتر بیا ،مامانتم با خودت بیار تا این همه تو تنهایی فکرو خیال نکنه و یه سر درد اینطوری خونه نشینش نکنه...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیستوچهار
سهراب چَشم بلندی گفت رو به من ادامه داد فردا هر طور شده باید با من بیایی میبینی که آقای رئیس دستور دادن و هیچ بهانه ای هم مورد قبول نیست،
مشغول حرف زدن بودیم که صدای زنگ بلند شد ،سهراب رفت درو باز کنه و همینطور که میرفت سمت حیاط گفت عمو اردلانِ، ابراهیم رفت تو پذیرایی و اردلان و زری هم اومدن بالا اردلان بعد از حال احوال کنار ابراهیم نشست و شروع کردن باهم حرف زدن ،من و زری هم رفتیم تو آشپز خونه، زری یه نگاه به من کرد و گفت چیزی شده ،انگار حالت خوب نیست، گفتم نه یه کم سردرد داشتم الان خیلی بهترم، گفتم چه عجب یادی از ما کردید ،اردلان خان چطور شده افتخار دادن ،خیلی وقته بهمون سر نزده، زری گفت والا نمیدونم اردلان خواب دیده یا چیزی خورده تو سرش ،دو سه روزه گیر داده که طبقه ی بالا رو خالی کن ،بزار ماهور و سهراب بیان با ما زندگی کنن، خوبیت نداره یه زن از صبح تا شب تو خونه تنها باشه، اون خونه رو هم بده اجاره و ازش استفاده کنه
،هر چقدر بهش میگم اون عروس داره،داماد داره ،رفت و آمد داره و پیش ما راحت نیست گوشش بدهکار نیست و میگه بعد از برادرم من باید حواسم بهشون باشه و خوبیت نداره تنها باشه ،حالا تا وقتی سیاوش و زهرا کنارش بودن خوب بود ،روزهایی که سهراب نیست و ماموریتِ اون که نباید تنها بمونه
از شنیدن این حرفها حسابی کفری شدمو گفتم مگه من بچه ام که اردلان بخواد برای من تصمیم بگیره کجای دنیا رسم که یه زن بیوه منتظرو گوش به فرمان این و اون باشه تا هر چی بگن بگه چشم ، چندسال هر کی هر چی گفت هیچی نگفتم و دندون رو جیگر گذاشتم دیگه اجازه نمیدم با وجود چهار تا بچه و عروس و نوه کسی بخواد بهم بگه چکار کنم و چکار نکنم اردلان دستش درد نکنه بهتره به فکر خودش و زندگیش باشه و کاری به کار من نداشته باشه
زری گفت بخدا هزار بار بهش گفتم که این پیشنهاد مزخرفو بهت نده میدونستم ناراحت میشی
قبل از اون بهت گفتم که آمادگی داشته باشی
وسایل چایی و پذیرایی رو بردیمو کنارشون نشستیم، اونا باهم مشغول بودنو من و زری هم باهم حرف میزدیم که اردلان با مقدمه چینی رو به سهراب ،حرفهایی که زری به من گفت رو زد و منتظر جواب سهراب نشست، سهراب یه نگاه به من کرد و گفت اختیار این خونه زندگی با مامانمه، خودش هر جور و هر جا که راحته میتونه زندگی کنه ،اما من بهش قول میدم حتی اگه ازدواج کنم مادرمو تنها نمیزارم و پیشش هستم ، بعد از اونم مامانم تو خونه تنها نیست ،صبح ها که تو نهضت سواد آموزی و بعد از ظهر ها هم قراره با آقا ابراهیم بریم تو خیریه و سرگرم بشیم ، اردلان گلویی صاف کرد و گفت بعد از برادرم وظیفه ی من که حواسم به شما و مادرت باشه ،بعد از مرگ ارسلان من یه خواب راحت نداشتم طبق رسم طایفه مون بهتره ماهور به عقد من در بیاد تا حرف و حدیثی پشت سرش نباشه و خودم حواسم بهش باشه
یه لحظه نگاه به زری کردم که رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود
بعد نگام به سهراب افتاد که رگ گردنش از عصبانیت باد کرده بود ولی انقدر مودب بار اومده بود که تو روی بزرگتر از خودش نایسته و بی ادبی نکنه از شرم نگامو از ابراهیم دزدیدم ولی از خشم دستام می لرزید و قلبم با تمام قدرت میزد و انگار میخواست از سینه ام بزنه بیرون ، اردلان یه نگاه بهم انداخت و گفت موافقی ، با صدای که پر از خشم بود رو کردم بهش و گفتم نمیدونم چطور به خودت همچین اجاره ای دادی که حتی این فکر به ذهنت خطور کنه و چقدر وقیح هستی که مطرحش کردی، واقعا از سن و سالت، از زری بدبخت که با همه ی کثافت کاریهات کنارت موند و با همه چیزیت سوخت و ساخت ،از شقایق و کوروش ،از دختر و دامادت از بقیه خجالت نکشیدی
مگه من اون ماهور ۹ساله ام که بخوای برای من تصمیم بگیری،من تنها نیستمو اگه یه وقتی هم بخوام از تنهایی در بیام این خودمم که برای آینده ام تصمیم میگیرم نه تو و نه هیچکس دیگه ،الان به حرمت اینکه عموی بچه هامی از خونه بیرونت نمیکنم ، ازت میخوام همه این حرفها رو همین جا چال کنی تا بیشتر از این پیش بچه هات و بقیه سکه ی یه پول نشی وبیشتر از این از چشم نیفتی..
اردلان با پررویی ذاتی که داشت رو کرد به من و گفت حتما کس دیگه ای رو زیر سر داری وگرنه هیچوقت همچین موقعیتی رو از دست نمی دادی و دست رد به سینه ی من نمیزدی...
گفتم اره درست حدس زدی حالا که فهمیدی بهتره از این خونه بری بیرون و یه کم به فکر مرگ و آخرتت باشی و سر پیری فکرهای مسخره به سرت نزنه...
اردلان انقدر پر رو بود که رو به ابراهیم کرد و گفت شما که آدم فهمیده و فهیمی هستی یه حرفی بزن و این دختر عموتون رو روشن کن که باید به رسم و رسوم پایبند باشه و لگد به بختش نزنه..
ابراهیم پوفی کردو گفت ماهور خودش یه زن کامل و باتجربه اس ،که احتیاج به وکیل وصی نداره، خودش میدونه چی به صلاحشه و چی به ضررش،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیستوپنج
شما که این همه به فکر حرف مردم و راحتی زن داداشتون هستید، بهتره یه نگاه به زن خودتون کنید که داره از ناراحتی پس میفته ،برگشتم سمت زری،زری بدون هیچ حرفی اشک میریختو از این حرفهای اردلان شوکه شد بود و انگار خونی تو بدنش جریان نداشت ،لباس کبود بود و دستاش میلرزید،دستشو که گرفتم زری از حال رفت..
ابراهیم رو به سهراب و اردلان گفت کمک کنید و درازش کنید رو زمین ، رفتم کیف ابراهیم رو آوردمو بعد آب قند درست کردم،، بعد از گرفتن فشار و تزریق آمپول و پاچیدن آب به صورتش،کم کم به هوش اومد ، ولی دیگه تو اونچشمهای درشت و مشکیش هیچ رمقی نمونده بود و انگار پر از تنفر بود... اردلان گفت چته؟مگه از نون و آب تو کم میشه که اینطوری میکنی و این اداها رو در میاری؟
زری همه ی توانش رو جمع کرد و گفت ای کاش به جای ارسلان تو میمردی،تا این همه باعث خفت منو بچه هات نمیشیدی، پیر شدی از موهای سفیدت خجالت بکش تا کی باید تن و بدن ما از دست کارهای نسنجیده و از روی هوسهای زود گذرت بلرزه،از منو بچه هات شرم نمیکنی ،از عروس و دامادت خجالت بکش...
اردلان اومد جلوتر و دستش رو بلند کرد بزنه تو گوش زری،که سهراب دست اردلان رو تو هوا گرفت و گفت عمو مهمونی احترامت واجبه، کاری نکن که حرمت ها شکسته بشه، ازتون خواهش میکنم برید بیرون،قبل از اینکه کاری دست شما و خودم بدم...
اردلان وقیحانه نگاه تو صورت زری نگاه کرد و گفت پاشو راه بیفت ،این جماعت لیاقت حمایت و احترام رو ندارن، فکر میکنن کی هستن،من خواستم فداکاری کنم،پناهشون باشمو نزارم حرف و حدیثی پشت سرشون باشه ...
بلند شدم روبروش ایستادم و گفتم اگه من نخوام به فکر ما نباشی باید کیو ببینم ،آقا من نزدیک به ۴۵سالمه،خودم بلدم از عهده ی زندگیم بر بیام ،خودم میتونم برای خودم تصمیم بگیریم ،چرا یاد گرفتید همیشه تو کار دیگران دخالت کنید ،کی همچین اجازه ای به شما داده، من احتیاج به هیچکس ندارم ،اینو تو اون کله ات فرو کن، الانم برو بیرون که دیگه دلم نمیخواد تا آخر عمر چشمم به چشمت بیفته...
اردلان به جهنمی گفت و رفت سمت در، زری اما دنبالش نرفت و همونجا دستاش رو گذاشت روی صورتش و های های گریه کرد... رفتم کنارش که ابراهیم بهم اشاره کرد و آروم گفت بزار گریه کنه تا یه کم سبک بشه...
زری که آروم شد شروع کرد به حرف زدنو گفت پدر فقر و بی کسی بسوزه که اینطور جوونی و زندگی منو سوزوند، خانواده ام به خاطر یه تیکه زمین منو دادن به این از خدا بیخبر و دیگه سال تا سال ازم سراغی نگرفتن، چند سال یه بارم که میرفتم بهشون سر میزدم اگه از اردلان هم چیزی میگفتم جوابشون این بود که خوشی زده زیر دلت،شکمت سیره و تو خونه ی ارباب خانمی میکنی میخوای لگد به بختت بزنی،همه ی مردها این کارارو میکنن،مگه چیه، برای تو مگه کم میزاره،ده تا زنم بگیره میتونه از پس خرج و مخارجشون بر بیاد،پس بشین و حرف اضافه نزن...
زری گفت ای کاش همون موقع که بی کس و تنها بودمو اردلان هر روز با یه نفر بود و هفته ای یکبار هم خونه نمیومد خودمو میکشتم و از این زندگی نکبت خلاص میشدم ، بخدا دیگه خسته شدمو توان ندارم،هر روز یه برنامه ی جدید داره و یه آبروریزی تازه...
ای کاش همون موقع اون مرضیه رو میگرفت و باهاش میرفت...
زری بیچاره انقدر دلش پر بود که یک ساعت یه ریز حرف زد و اشک ریخت و ناله و نفرین کرد،بعد که یه کم آروم شد ،گفتم ولش کن بابا بزار هر کاری میخواد بکنه دیگه کم کم از تک و تا میفته و مجبوره سرش تو لاک خودش باشه ...
زری گفت شصت و خورده ای سالشه کی میخواد آدم بشه ؟اون ذاتش از اول خراب بود ،تا پای گورم همینه که هست ،فقط خدا بدون آبروریزی از رو زمین برش داره تا بیشتر از این مایه سرشکستگی منو بچه هام نشه...
خلاصه اونشب با درد و دلهای زری صبح شد سهراب زودتر رفت سرکار و بعد هم ابراهیم رفت ،سر میز صبحونه بودیم که زری گفت ماهور تا صبح فکر کردمو تصمیم گرفتم از اردلان جدا بشم سه دانگ از خونه که به اسمم هست و تو این سالها یه مقدار هم پس انداز دارم و کلی هم که طلا دارم ،همه رو میفروشم و یه مغازه میخرمو خرج خودمو در میارم و دیگه لازمم نیست به خاطر یه لقمه نون این همه خفت و خواری بکشم...
لبخندی زدمو و گفتم خودت تنهایی این تصمیمو گرفتی ، آخه مگه با جدایی کار درست میشه ؟ میدونی طلاق چقدر بده و باعث میشه دخترت پیش شوهرش و خانواده اش خوار بشه ،این همه تحمل کردی چند صباحی هم تحمل کن بالاخره سر عقلم نیاد ،توانش رو از دست میده و مجبوره خونه نشین بشه و کمتر با آدمهای بد بپره...
زری آهی کشید گفت بخدا دنیا برعکس شده عوض اینکه اردلان بچه هاش رو نصیحت کنه و راه بد و خوب رو بهشون نشون بده هر بار که کوروش مادر مرده میاد کلی با اردلان سر این کاراش بحث میکنه ولی کو گوش
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیستوشش
شنوا ،بخدا جدا شدن من از این آدم به نفع هممونِ، همینطور که میزو جمع میکردم گفتم الان از کاری که اردلان کرده عصبانی هستی ،فکر میکنی طلاق و تنهایی زندگی کردن کار راحتی ، اگه ارسلان زنده بود اردلان جرات میکرد به من نگاه چپ بندازه ؟همه ی اینا به خاطر بی سایه سر بودنِ...
زری یه کم آروم شد و گفت چه میدونم والا، ولی تو رو خدا از اتفاق های دیشب پیش شقایق چیزی نگی ،بیچاره کوروش اگه بشنوه دق میکنه...
خیالت راحتی گفتم ،شروع کردم به آماده کردن بند و بساط ناهار ،اون روز کلاس نداشتم و فقط بعد از ظهر با سهراب باید میرفتم پیش ابراهیم،ولی به خاطر زری پشیمون شدم...
ظهر زنگ زدم به سهراب و گفتم نمیتونم امروز باهاش برم و به خاطر من معطل نشه... سهراب گفت اتفاقا میخواستم زنگ بزنم و بگم آقا ابراهیم ازم خواسته زودتر برمو نمیتونم بیام دنبالت و اگه خواستی با آژانس بیا...
گفتم برو به سلامت انشااله دفعه ی بعد باهم میریم...تلفن رو که قطع کردم به خاطر اینکه حال و هوای زری رو عوض کنم گفتم نظرت چیه غم و غصه رو فراموش کنیم یه آرایشگاه بریم به خودمون یه کم برسیم،صورت هر دومون نیاز به اصلاح داره، زری هم دستی به صورتش کشید و با خنده گفت آره برای خودمون مردی شدیم...
آماده شدیم و رفتیم آرایشگاه،اصلاح کردیم و بالاخره برای اولین بار به پیشنهاد آرایشگر موهامون که تارهای سفید توش خود نمایی میکرد و رنگ کردیم ، هر دو از این همه تغییر ذوق کردیم ،زری گفت ماهور اگه خان ننه زنده بود هر دومون رو زنده زنده آتیش میزد و میگفت شما گدا گشنه ها جنبه ی شهر نشینی رو ندارید و بعد ریز ریز خندید و ادامه داد بخدا بعد از این دیگه بیشتر به خودم میرسم ،اون اردلان که فقط به فکر ریخت و پاش و عیاشی و خوشگذرونی خودشه ،فقط من بدبخت باید رعایت همه چی رو کنم و دلم نیاد برای خودم خرج کنم ،از این به بعد میدونم باید چکار کنم..
خندیدم و گفتم فکر کنم خان ننه الان تو گور داره بهت بد و بیراه میگه و نفرین میکنه و برای اردلان و مظلومیتش ضجه میزنه ،زری خندید و هر دو از آرایشگاه اومدیم بیرون
میز ناهار رو چیدیم که صدای زنگ در بلند شد و بعد کلید توی قفل چرخید، پرده رو کنار زدم آرش تاتی کنان میومد سمت خونه و شقایق و کوروش هم پشت سرش اومدن تو حیاط، زری کوروش رو که دید گفت حتما اردلان دیده کنیزش امروز نرفته خونه ،کوروش مادر مرده رو خبر کرده...
کوروش و شقایق وقتی ما رو با صورت اصلاح شده و موهای رنگ شده دیدن قیافه شون دیدنی بود و تعجب کرده بودن ،شقایق با ذوق میگفت چقدر تغییر کردید و خوشگل شدید ،کوروش با خنده به مادرش گفت مامان کنار زنعمو بهتون ساخته از هفته ی پیش که دیدمتون تا الان ده سال جوونتر شدید ،بخدا برگردید بابا هنگ میکنه...
با حرفهای شقایق و کوروش ناهار رو خوردیم
کوروش رفت تو پذیرایی و کنار زری نشست و منم شقایق رو صدا زدم بیاد تو اشپز خونه کمکم ، شقایق گفت مامان زنعمو چرا قهر کرده ؟عمو اردلان وقتی به کوروش زنگ زد خیلی عصبانی بود، گفتم قهر نکرده اومده یکی دوروز پیش من بمونه،تو اون خونه تنها حوصله اش سر رفته،عمو اردلان رو که میشناسی همه چیزو بزرگ میکنه..
شقایق حرفی نزد و مشغول ریختن چای شد
از قیافه ی آشفته ی کوروش متوجه شدم که زری همه چیو براش تعریف کرده و نتونسته طاقت بیاره،از کوروش خجالت می کشیدمو انگار مقصر من بودم که اردلان همچین پیشنهاد مسخره ای داده،بعد از اینکه نشستیم کنارشون، کوروش به زری گفت مامان دو سه روز بیاید خونه ی ما، فعلا بزارید یه مدت بابا تنها باشه تا قدرتو بدونه، تو این چند سال انقدر بهش خدمات دادید که همه چی براتون وظیفه شده،یه مدت تنها باشه براش خوبه...
زری گفت من کنار ماهور راحتمو مزاحم شما نمیشم اما کوروش و شقایق انقدر اصرار کردن که بالاخره زری راضی به رفتن شد...
زری که رفت منم آماده شدم و آژانس گرفتمو رفتم خیریه پیش سهراب و ابراهیم،وقتی رسیدم سهراب داشت میرفت سمت ماشین،منو ندید انگار تو فکر بود ،رفتم جلو کنارش ایستادم، با تعجب نگام میکرد ،گفتم چیه مگه جن دیدی چرا اینطوری نگام میکنی،یه کم خودشو جمع و جور کرد و گفت نه چیزی نیست چون گفتی نمیتونی امروز بیایی ،یهو کنارم دیدمت تعجب کردم...
رفتم نشستم تو ماشین اونم یه کم بیرون ایستاد و بعد نشست، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،گفتم پس کسی با ما نمیاد بقیه خانمها زودتر رفتن ؟؟؟
سهراب انگار تو یه عالم دیگه بود و اصلا صدای منو نمیشنید، گفتم سهراب چیزی شده ،مشکلی پیش اومده، چرا اینطوری شدی ،کسی بهت چیزی گفته، چرا حرف نمیزنی ؟
نگام کرد و گفت مامان میخوام بریم یه جای خلوت باهم چند کلمه ای حرف بزنیم ،کار مهمی باهاتون دارم.
خندیدم و گفتم فهمیدم چی شده؟حتما عاشق شدی و میخوای ازدواج کنی ؟پس بگو چرا انقدر تو فکری ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیستوهفت
سهراب لبخند کمرنگی زد و چیزی نگفت ...
گفتم پس امروز هم قسمت نیست با گروه بریم برای شناسایی و کمک؟
سهراب گفت دیر اومدید اونا رفتن...
بعد هم نوار کاست رو توی ضبط جا داد و با شروع آهنگ هر دومون تو سکوت به جلو خیره شدیم،بالاخره رسیدیم به یه پارک سرسبز و روی نیمکت رو به حوضچه نشستیم ، رو کردم به سهراب و گفتم خوب بگو ببینم این دختر خوش اقبال کیه که این همه فکر تو مشغول کرده ...
سهراب گفت راستشو بخوایید مسئله خودم نیستم امروز آقا ابراهیم ازم خواست زودتر برم،کلی باهام حرف زد و در آخر شما رو از من خواستگاری کرد..
همینطور که زل زده بودم تو چشماش
منتظر هر حرفی بودم جز اینکه ابراهیم بالاخره حرف دلش رو پیش سهراب زده و منو رسما ازش خواستگاری کرده...
یهو گر گرفتم و از سهراب خجالت کشیدم و عرق شرم روی پیشونیم نشست،سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم...
سهراب که متوجه شرمم شده بود،گفت مامان شاید هر کس دیگه جای من بود رگ غیرتش باد میکرد و بعد از دعوا و مرافعه و دادن چند تا فحش و بدوبیراه به آقا ابراهیم برای همیشه دورش خط میکشید و دیگه هیچوقت اسمش رو نمیاورد،اما وقتی آقا ابراهیم گفت از بچگی عاشق شما بوده و تو تمام این سالها نتونسته این عشق رو فراموش کنه و کس دیگه ای رو جایگزینتون کنه تا تنهایش رو پر کنه ،هم دلم براش سوخت هم کلی تو دلم و ذهنم به خاطر این همه وفاداری تحسینش کردم ،اون شما رو میخواست ولی تو این سالها برادرانه کنارتون بود و هیچوقت پاش رو از گلیمش فراتر نذاشت...
من تو سکوت به حرفهای سهراب گوش میکردم و از اینکه این همه منطقی و عاقلانه با موضوع برخورد کرده تحسینش میکردم
سهراب که سکوتمو دید گفت مامان شما جوونی و میتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری، فقط اینو بدون ازدواج کردن شما نه عیب نه ایراد و نه گناه،از جانب من خیالتون راحت باشه که هیچ مشکلی با این مسئله ندارم و دلم میخواد از تنهایی در بیاد
شما بچگی و جوونیتون رو تو خونه خان گذروندید و هیچ لذتی نه از بچگی تون بردید نه از جوونیتون،حالا قشنگ فکر کنید و یه تصمیم درست بگیرید ،فکر هیچی رو هم نکنید اگه موافق بودید من خودم با سیاوش و شقایق صحبت میکنم و نمی زارم هیچکس کاری به کارتون و تصمیمتون داشته باشه... حرفهای سهراب که تموم شد ،همینطور که به فواره ی وسط حوض نگاه میکردم ،گفتم برای من که صاحب نوه و عروس و دامادم این حرفها دیگه معنی نداره ،تو کل فامیل انگشت نما میشم و باعث سرشکستگی شما، من همینطوری در کنار شما راحتم و به این زندگی عادت کردم ،دوست ندارم با شروع حرف و حدیث ها آرامش شما رو بهم بریزم...
سهراب گفت به فکر حرف مردم نباش ببین دلت چی میگه ،تو الان ۴۵ سال داری و هنوز برای زندگی کردن و لذت بردن از زندگی خیلی وقت داری ،بهتره بیشتر فکر کنی و بعد جواب بدی،فقط خجالت نکش و به ندای قلبت گوش کن...
بلند شدم بدون هیچ حرفی رفتم سمت ماشین و سهراب هم تو سکوت رانندگی کرد
ولی من تو تمام مسیر به ابراهیم و پیشنهادش ،به سهراب و منطقش و به حرف و حدیث هایی که ممکن بود این بین پیش بیاد فکر میکردم،ولی با تمام این اوصاف وقتی به قلبم رجوع میکردم میدیدم ابراهیم رو دوست دارم و دلم میخواد این سالهای باقی مونده از زندگیم رو کنارش سپری کنم ،دوست داشتم دیگه تنهایی تموم بشه و یه همسفر خوب برای باقی عمرم داشته باشم
ولی هیچ حرفی نزدم و منتظر شدم تا سهراب با سیاوش و شقایق و خشایار هم حرف بزنه تا عکس العمل اونها رو هم ببینم، تصمیم گرفتم اگه حتی یکیشون با این ازدواج مخالف بودن به ابراهیم جواب رد بدم و بچه هامو ناراحتو سرشکسته نبینم...
یک هفته از اون روز گذشت و تو این مدت اردلان رفته بود خونه کوروش و با اصرار زیاد زری رو برگردونده بود خونه،زری هم از اون روز تصمیم گرفته بود به خودش حسابی برسه و هر روز تلفنی به من گزارش میداد و از این تغییر خوشحال بود و فقط افسوس میخورد که دیر به این مسئله پی برده و بیشتر عمرش رو تو خونه اردلان با شستن و سابیدن و دادن خدمات به اردلان و سکوت در مقابل رفتارها ی غلطش هدر داده و کلا خودش رو تو این سالها فراموش کرده..
بعد از ظهر آخر هفته بود که شقایق و آرش اومدن دیدنم ، شقایق سر حرف رو باز کرد و گفت وقتی سهراب گفت آقا ابراهیم چه خواسته ای داشته اولش شوکه شدم و کلی هم عصبانی اما وقتی کوروش و سهراب باهام صحبت کردن کم کممتقاعد شدم که شما هم حق زندگی دارید و نباید تنها بمونید ،الان اومدم بهتون بگم هر تصمیمی که بگیرید برای ما قابل احترامِ و ما هیچ مشکلی با ازدواجتون ندارم ،با خیال راحت فکر کنید و هر کاری رو صلاح میدونید انجام بدید
گفتم واقعا نمیدونم باید چکار کنم ،هم از تنهایی خسته شدم هم میترسم اردلان و بقیه جبهه بگیرین و مشکل و درد سر درست کنن،شقایق گفت مهم خودتونید،
ادامه دارد..
.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیستوهشت
ما که برامون مهم نیست هر کس هر چی میخواد بگه ،چند سال برای دیگران زندگی کردی ،چند صباحی هم به فکر خودت باش ،من صبح با سیاوش صحبت کردم هر چند از قبل سهراب باهاش حرف زده بود و متقاعدش کرده بود که اقا ابراهیم میتونه همدم خوبی برای مامان باشه ،اونم مخالفتی نداره و گفته هر جور که مامان صلاح بدونه ،همون کارو کنه...
حالا که خداروشکر بچه هام انقدر درکشون بالا بود و مشکلی با این موضوع نداشتن ،تصمیم گرفتم با ستاره تماس بگیریم و اونم در جریان قرار بدم،وقتی زنگ زدم،
بعد از کلی مقدمه چینی موضوع رو مطرح کردم ستاره سکوت کرد و بعد از یه مکث طولانی گفت پیشاپیش مبارکت باشه ،شاید این مهمترین و درست ترین تصمیمی بوده که تو این چند سال گرفتی و بهترین راه رو انتخاب کردی، ستاره گفت از جانب خشایار هم خیالت راحت باشه باهاش صحبت میکنم، هر چند مطمئنم هیچ مخالفتی نداره،حالا که همه راضی بودن منم مشکلی نداشتم و منتظر شدم تا از ابراهیم خبر بشه...
یکی دو روز هم گذشت و بالاخره ابراهیم زنگ زد و ازم خواست باهام صحبت کنه و گفت که آماده بشم تا باهم بریم امام زاده صالح...
نیم ساعت بعد کنار ابراهیم تو ماشین نشستم و رفتیم سمت امام زاده،ابراهیم یه نگاه بهم انداخت و گفت ماهور فکراتو کردی؟جوابت چیه ؟فقط یادت باشه که بهم قول دادی هر کس رو که بخوام ازش برام جواب مثبت بگیری ،حالا هم فقط و فقط منتظر جواب بله هستم و هیچ عذر و بهانه ای رو هم قبول نمیکنم...
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته بود،بهش گفتم همینطور که میدونی من تو زندگی خیلی سختی کشیدم و مادر چهار تا بچه ام، زندگی با من مشکلات خودش رو داره و حتما بعدا حرف و حدیث های زیادی پیش میاد ،اگه واقعا فکر همه جاش رو کردی و پیه همه چی رو به تنت مالیدی من حرفی ندارم و جوابم مثبته، ابراهیم یهو بی اختیار برگشت و سمتمو گفت یعنی بعد از این همه سال خدا جواب دعاهای منو داد، میدونی چند بار اومدم این امام زاده و دعا کردم که دلت نرم بشه و بچه هات مخالفت نکنن و کسی سنگ نندازه جلوی پامون،اشکی که گوشه چشمش نشسته بود رو پاک کرد و گفت ماهور با تمام روزهای سخت گذشته خدا حافظی کن ،بهترین روزها رو برات می سازم بهت قول میدم...
لبخندی زدمو گفتم امیدوارم لیاقت این عشق پاک رو داشته باشم بعد از زیارت رفتیم خونه ،ابراهیم منو گذاشت جلوی درو گفت شب دوباره برمیگردم...
ابراهیم که رفت زنگ زدم به زری ،براش ماجرا رو تعریف کردم ،کلی خوشحال شد و گفت به اردلان چیزی نگید و بزارید بعد از عقد متوجه ماجرا بشه مبادا دیونه بازی در بیاره...
باشه ای گفتمو تلفن رو قطع کردم بلند شدم افتادم به جون خونه و همه جا رو حسابی سابیدم، غروب بود که شقایق و کوروش و سهراب از راه رسیدن ،شقایق گفت سهراب شام دعوامون کرده و گفته آقا ابراهیم قراره امشب با خواهرش بیاد اینجا...
ساعت ۹بود که ابراهیم و نجمه و اکرم با یه دسته گل بزرگ از راه رسیدن ، از دیدنشون تعجب کردم و فکر نمیکردم نجمه و اکرم انقدر زود خودشون رو برسونن، همه حرفها زده شد و برای پس فردا قرار عقد گذاشتیم
روز عقد، سیاوش و زهرا هم اومدن و بالاخره منو ابراهیم به عقد هم در اومدیمو زندگیمون رو شروع کردیم و بعد از سالها رنگ و روی آرامش رو دیدیم...
وقتی اردلان متوجه عقد ما شد قشقرق به پا کرد و شروع کرد پشت سرم حرف زدن که ماهور از اول خائن بوده و ابراهیم رو زیر سر داشته و به منی که میخواستم فقط سایه ام رو سرش باشه جواب رد داده و پا رو رسم و رسوم گذاشته ولی دیگه هیچ حرفی برام مهم نبود و اصلا بهش اهمیت نمیدادم ،تو این مدت هم یاد گرفته بودم هر کاری کنی بازم یه عده هستن که حرف بزنن و تیکه بارت کنن
دوماه بعد از ازدواج منو ابراهیم، سهراب هم عاشق دختر مافوقش شد ،قرار خواستگاری رو گذاشتیم و سریع همه چی جور شد و خداروشکر برای سهراب و فرشته هم بهترین مراسم عروسی رو گرفتیم و اومدن طبقه ی پایین زندگیشون رو شروع کردن،سیاوش هم طرحش تموم شد و برگشت تهران،به اصرار ابراهیم یه خونه نزدیک خونه ی خودمون خریدم ،من و ابراهیم اسباب کشی کردیم تو اون خونه که یه طبقه بود و پله نداشت و رفت و آمد راحتتر بود،سیاوش هم اومد جای ما و با سهراب همسایه شد...
بالاخره زندگی روی خوشش رو بهم نشون داد و چیزهایی که حتی تو خوابم نمیدیدم در کنار ابراهیم برام محقق شده بود و یه زندگی آروم رو تجربه میکردم....
با باردار شدن فرشته و به دنیا اومدن دوقلوهاش خوشبختی من و بچه هام کامل شده بود،سهراب اسم بچه هاش رو فاطمه و علی گذاشت و کلی ذوق داشت و از اینکه بابا شده بود حسابی خوشحال بود و یه جشن بزرگ هم گرفت ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_آخر
همه تو این جشن بودن به غیر از اردلان که همچنان از من کینه به دل داشت و منو نبخشیده بوده...
چند سال از اون زمان گذشت شقایق و سیاوش بچه های دوم و سوم رو هم داشتن که خشایار بالاخره برگشت ایران ،ستاره هم همراهش بود و قرار بود چند هفته ای پیشمون بمونه،همه چی خوب بود تا اینکه سهراب عزمش رو جزم کرد بره سوریه و مدافع حرم بشه ،اول خیلی مخالف بودم و اجازه نمیدادم ولی سهراب مثل همیشه تونست منو فرشته رو قانع کنه و اجازه رفتن بگیره،سهراب که رفت دیگه من دل و دماغ نداشتم و هر لحظه منتظر یه اتفاق بودم ،دلشوره و استرس داشت خفه ام میکرد ،دوباره کارم شده بود ذکر گفتن و دعا کردن و دست به دامن خدا شدن، برای سلامت برگشتن سهراب اما از اونجایی که آرامش من زیاد پایدار نبود خبر آوردن که سهراب تیر خورده و حالش خوب نیست، با اون خبر تمام دنیا آوار شد روی سرم ، دیگه حال خودمو نفهمیدم ،ولی وقتی فکر میکردم که زنده اس و نفس میکشه برام کافی بود ، وقتی بی تابی فرشته و بچه هاش رو میدیدم دلم ریش میشد و علاوه بر اینکه خودم از درون داغون بودم باید هوای اونا رو داشتم و بهشون دلداری میدادم،ابراهیم تمام تلاشش میکرد و حسابی پیگیر حال سهراب بود،
با آشناهایی که داشت و صحبت هایی که باهاشون کرد تصمیم گرفت که خودش بره سوریه ولی چند ساعت قبل از رفتنش تو تمام امید ها و نا امیدی ها ،خبر رسید که سهراب نتونسته درد و خونریزی رو تحمل کنه و شهید شده...
وقتی خبر رسید،دچار حمله ی عصبی شدم و حالم بد شد و دیگه هیچی نفهمیدم ، زمانی که چشم باز کردم تو بیمارستان بستری بودم ، به هوش میومدم ولی با یاد سهراب و فکر کردن به نبودش برای همیشه،دوباره از هوش میرفتم ،تو تمام مدت بی هوشی یه لحظه هم نبود که سهراب رو نبینم و ازم نخواد که بیتابی نکنم،انگار تمام مدت مراقبم بود و نگران منو ،زن و بچه هاش بود،سهراب برای همیشه رفت و من موندمو یاد و خاطره سهرابی که از ادب و دلسوزی و مردونگی زبانزد فامیل و غریبه بود...
مراسم تشیع انجام شد و روحمو با یه تکه از قلبم رو با سهرابی که همیشه به فکر اطرافیان و حفاظت از خاک وطنو ناموسش بود دفن کردم...
سالها از از اون روزا میگذره و بچه های سهراب جلوی چشمای منو فرشته قد کشیدن و بدون وجود پدر مدرسه رفتن، علی خیلی شبیه سهراب شده و با دیدنش فکر میکنم سهراب دوباره در حال بزرگ شدن و داره یکی میشه مثل پدرش...
الان که تو سن شصت و سه سالگی هستم همه چی زندگیم خوبه و با تمام سختی ها و تجربه ها و دیدن غم ها و شادی ها در کنار ابراهیم و بچه ها خوشبخت هستم و تنها غم زندگیم نبود سهراب ،هر چند میدونم جاش خوبه و دلم میخواد هر چه زودتر کنارش برای همیشه آروم بگیرم...
مرسی که داستان زندگیم رو خوندید .....
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستای عزیزم خیلی خیلی خوش اومدین به کانال خودتون 🌸🌸
اینجا سرگذشت زندگی آدمهااز زبان خودشون رو داریم😍
کوله باری از تجربه های زندگی که به درد هممون میخوره، ساعت ۸ صبح ۲ ظهر و ۹ شب،هر سری دو پارت،پارتگذاری داریم
حالا هشتک هاشو میذارم برا سهولت دسترسی با زدن رو هرکدوم که بخواید به اولین پارت داستان دسترسی پیدامیکنید👇🏽👇🏽
لیست سرگذشت های موجود درکانال 👇🏽👇🏽
#سرخور
#عشق_قدیمی
#بازی_زناشویی
#یک_دنیا_مادر
#دوراهی
#آرتام
#مهربانی_زیاد
#خورشید
#آقای_عزیز_من
#تلافی
#صنوبر
#ماهچهره
#ملیحه
#ایلماه
#فيروزه
#پروین
#اعظم
#آی_سودا
#یسنا
#آوین
#شراره
#گل_مرجان
#مریم
#سعیده
#دختر_بس
#ریحان
#ماهور
#نفس
#جهان_خانم
#شکیبا
#حبیبه
#آساره
لیست داستان های زندگی اززبان اعضا👇🏽👇🏽
#امیروفرناز
#سپیده
#فرشته
#زهره
#مادر_شوهر
#تبسم
#کلیداسرار
#ساناز
با اضافه شدن هر داستان لیستمون به روزرسانی میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c