#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوبیستوشش
با این حال تا آقا خونه بود طوری رفتار می کرد که گاهی منم باورم میشد حالش بهتره ..اون روز من آش بلغور درست کردم که می دونستم در هر حالی باشه دوست داره و می خوره ...
برف با دونه های درشت می بارید ..اگر همینطور میومد آقا نمی تونست شب بیاد و راه ها بسته میشد ..
دلم یک مرتبه شور افتاد نکنه خونه ی عزیز بمونه و اونم محترم خانم و دخترشو نگه داره ؟...
نکنه عزیز باز توی نقشه باشه و این وسط شیوا اذیت بشه ؟
بعد ظهر برق هم رفت ..سیم های اون طرفا خیلی قوی نبودن ..و با کوچکترین باد یا بارندگی و برف قطع میشدن ..داشتم توی آشپزخونه چراغ های فیتیله ای رو نفت می کردم تا اگر شب شد و برق نیومد روشن کنم ..فرح اومد به کمک من و گفت : من برای شیوا نگرانم ؛؛ تو میگی به داداشم بگم حالش خوب نیست ؟گفتم : آره اگر دیدیم حالش بهتر نشد حتما باید بگیم اون داره جلوی آقا تظاهر می کنه من اینو می فهمم ..فرح گفت :طفلک زن داداش نکنه بازم مریض شده باشه ؟گفتم : نه بابا دکتر گفت این آمپول هاش تموم بشه دیگه خوب میشه ..گفت : می دونی چیه گلنار ؟ بازم اون از من خوشبخت تره ..اقلا زن مردی شده که دوستش داره ..تو می دونستی چقدر داداشم عاشق شیواس ؟
من شاهد بودم چندین ساله داره با عزیز دست و پنجه نرم می کنه و هنوزم خسته نشده ...در واقع همه ی لجبازی عزیز با شیوا به خاطر اینه که می دونه چقدر داداش اونو دوست داره ..همیشه این حرف داداشم توی گوشم صدا میده ..من شیوا رو دوست دارم و هیچوقت ازش جدا نمیشم ..شاید ده هزار بار اینو از زبونش شنیدم ..اون موقع ها بچه بودم ..خیلی دلم میخواست یک کسی مثل داداشم میومد سراغم ..مثل اون برام فداکاری می کرد..و مثل اون از ته دلش دوستم داشت ..باقر منو به شکل یک وسیله می دید ..احساسی در وجودش نبود ..اصلا ازش بدم میومد ..گفتم : ولی فکر کنم تو اصلا بهش فرصت ندادی که دوستت داشته باشه چون خودت اونو نمی خواستی پس شایدم زیاد مقصر نبود ...گفت : تو داری مثل عزیز حرف می زنی ..گفتم : نه من نمی خوام از اون دفاعکنم ..ولی یک حسی بهم میگه تو از اینکه ازباقر جدا شدی خوشحالی این نشون میده یا کس دیگه ای رو می خوای یا واقعا سر لج افتاده بودی ...با تعجب به من نگاه کرد و گفت : تو از کجا فهمیدی ؟گفتم : چی رو ؟گفت : یک چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی ؟گفتم : قول میدم ..گفت : محمد رو دوست داشتم ..برادر دوستم ..تو نمی دونی چقدر منو دوست داشت حاضر بود به خاطرم هر کاری بکنه ..الانم ...و با دستپاچگی حرفشو عوض کرد و ادامه داد ..اگر با اون عروسی می کردم یک عشقی مثل شیوا و داداشم می شد ..ولی نذاشتن ..من پسر نبودم که حرفم رو به کرسی بنشونم...گفتم : راستش همون موقع که برامون تعریف کردی من حدس زدم ..که دل توام با اون پسر بوده وگرنه اونقدر مخالفت نمی کردی ...گفت : بعد از عروسی چند بار دیدمش بهم گفته تو طلاق بگیر بعد از یک مدت میام خواستگاری و با هم عروسی می کنیم ..گفتم : فرح تو رو خدا مراقب خودت باش با اون مادری که تو داری و دوتا برادر غیرتی یک وقت کار دست خودت ندی ..دیدی که اون بار چی شد نزدیک بود امیر حسام جونشو از دست بده ...این کارا خطرناکه ..اما احساس کردم فرح به حرفم گوش نمی کنه..یک مرتبه یادم اومد هر وقت هر چیزی از بیرون می خواستیم فرح داوطلب میشد و لباس می پوشید و میرفت می خرید ..و گاهی مدت زمان زیادی طول می کشید تا برگرده اون می گفت نانوایی شلوغ بود یا سبزی فروش جنس آورده بود و معطل شدم ..و ما هم باور می کردیم چون به چیزی شک نداشتیم ..با خودم فکر کردم ..نکنه ..وای نه خدای من ...شاید برای همین خونه ی مادر خودش نمیره و اینجا موندگار شده ..باید زیر زبونش رو می کشیدم ..هنوز هوا تاریک نشده بود که صدای ماشین رو شنیدیم که با گاز های هرزی که روی برف ها می داد معلوم بود آقا با سختی خودشو رسونده خونه خوشحال شدم ، وقتی آقا خونه بود احساس امنیت می کردم .
نمی دونم چطوری بگم که حتی خونه گرم میشد ..رونق می گرفت ..هم شیوا خوشحال بود و هم بچه ها از سر و کولش بالا میرفتن ..
هیچوقت عصبانی نمیشد و صداشو برای زن و بچه اش بلند نمی کرد ..اون آقای عزیز من بود ..شیوا فورا بلند شد و رفت بالا تا به سر و صورتش برسه ...فرح رفت درو باز کنه و من تند و تند چراغ ها رو روشن کردم ..که از دور صدای امیر حسام رو شنیدم که گفت : فرح گلنار کجاست براش کتاب آوردم ...قلبم فرو ریخت ..اما فورا خودمو نگه داشتم من نباید پامو از گلیمم دراز تر می کردم ..همین روز قبل ؛خدا اینو بهم نشون داده بود ...و اینو می فهمیدم که اگر به این موضوع بیشتر فکر کنم حتما صدمه می ببینم ..خیلی امکان داشت امیر حسام از این کارا منظوری نداشته باشه و اگرم داشت و من درست فهمیده باشم سرنوشتی بدتر از شیوا و فرح پیدا خواهم کرد ؛
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوبیستوشش
راستش من ترسیدم و نفهمیدم چرا اون ما رو اینطوری تنها ول کرد ،اما تا خواستیم در رو باز کنیم ،صدای ننجون رو شنیدم که گفت: اومدن ، الان باز می کنم مادر ،اومدی قربونت برم و فخرالزمان انگار همینو از خدا می خواست خودشو انداخت در آغوش ننجون و های های گریه کرد!
خیالم راحت شد که ننجون و نزاکت خانم اونجا بودن ،هنوز نمی دونستن که بچه ها رو بردن .
یک حیاط کوچک و پر از گلدون های گل و یک حوض پر از آب ،چند پله که از اونجا وارد یک هال کوچک می شدیم و سه تا اتاق که دوتا ش تو در تو بود ،یک مطبخ و دستشویی توی حیاط اما خونه ای که خیلی قشنگ و زیبا و مرتب و تمیز بود وسایل زیادی نداشت و شازده اونجا رو موقتا برای ما گرفته بود که مدتی زندگی کنیم من و فخرالزمان نای حرف زدن نداشتیم...
بعد از اون همه اضطراب و نگرانی فقط رختخواب پهن کردیم و در حالیکه ننجون برامون گریه می کرد و دلسوزی کنار هم خوابیدیم.
و زندگی ما توی اون خونه کوچک شروع شد ،گفتن اینکه چقدر از دوری بچه ها غصه می خوردیم و جاشون خالی بود برای من زیاد سخت نیست ولی فخرالزمان داشت ذره ذره آب می شد ، اون از این می ترسید که دیگه نتونه بچه ها رو ببینه.
یادم نیست سه روز یا چهار روز بعد تنگ غروب در خونه رو زدن، در این مدت فقط صبح های زود نزاکت در حالیکه با چادر نمازشو محکم روشو می گرفت می رفت و نون و چیزایی که لازم داشتیم می خرید و بر می گشت ، دیگه از هیچ کس خبر نداشتیم و فخرالزمان مدام چشم به در دوخته بود و منتظر یک خبر از بچه ها با صدای در از جا پرید و دوید تا خودش باز کنه ولی ننجون جلوشو گرفت و گفت : الهی قربونت برم صبر داشته باش بزار اول ببینم کیه !
رفت پشت در و پرسید : با کی کار دارین ؟
از پشت در صدا اومد که علیرضا هستم ،باز کنین خبری نیست مراقب بودم .
گفتم باز کن ننجون غریبه نیست.
گفت : آخه شازده دستور داده کسی رو راه ندم.
گفتم : بزار ببینیم از بیرون چه خبری آورده اینطوری که دق می کنیم فخرالزمان گفت : باز کن ننجون و هر دو رفتیم توی حیاط.
علیرضا جوون خوش قیافه و شیک پوشی بود، به محض اینکه وارد شد و سلام کرد، بی اختیار فکر کردم آیا این همون مردیه که خواستگار فخرالزمان بوده ؟ ولی با عقل جور در نمی اومد چون چند سالی از فخرالزمان کوچک تر بود ،علیرضا گفت : ای سودا خانم براتون یک خبر آوردم ،فخرالزمان پرسید : از بچه های من ؟ از اونا خبر ندارین ؟
گفت : چرا به اونجا هم میرسیم ولی اول باید یک خبری بهتون بدم .
گفتم : پس بفرمایید توی اتاق .
گفت : نه باید زود برم همین جا خوبه و اومد جلو و آهسته گفت : هیچ کس به جز ما سه نفر نباید بدونه تا کار انجام بشه ،حتی ننجون و نزاکت خانم هم نباید بدونن ،فخرالزمان گفت : باشه زود باش بگو چی شده ؟
گفت : ای سودا خانم فکر کنم دیگه بتونین شاه رو ببینین ،با هیجانی که بهم دست داده بود گفتم : واقعاً راست میگین ؟ چطور ممکنه ؟
گفت : الان توضیح میدم ،یک پل برای خط آهن اون طرف فیروز کوه درست کردن ، منم ندیدم فقط شنیدم.
سال قبل افتتاح شده و حالا شاه می خواد بره بازدید، مهندس این پروژه دوست منه، اون راهی که بهتون گفته بودم همینه،اون ما رو تا نزدیک شاه می بره و از اونجا باید خودمون تلاش کنیم تا شاه صدامون رو بشنوه.
گفتم این فیروزکوه کجاست ؟ چطوری بریم ؟
گفت : اون با من فقط شما باید موافقت کنین اگر می خواین با شاه حرف بزنین دیگه منتظر چی هستین ؟ آماده بشین که وقت از دست میره ،تاپس فردا ساعت ده باید اونجا باشیم ،قراره شاه خودش با قطار بره اونجا و توی ایستگاه ورسک پیاده بشه ،دارن همه چیز رو برای استقبالش آماده می کنن ،شما چی ای سودا خانم حاضرین ؟
گفتم : من حرفی ندارم، فخرالزمان شما چی میگی بریم ؟
گفت : آره چرا که نه دیگه جونم به لبم رسیده یکی باید جلوی جمشید رو بگیره ،علیرضا نگفتی از بچه ها ی من خبر داری یا نه ؟
گفت : بابا و شازده دارن یک کارایی می کنن برای اینکه بچه ها رو پس بگیریم، ولی فکر می کنم اگر همه چیز خوب پیش بره این کارم حل شده به حساب میاد و بدون درد سر بچه ها میان پیش شما، پس شما حاضرین! گفتم : بله فقط بگین چیکار کنیم ؟
گفت : فردا صبح میام دنبالتون و راه میفتیم، فکر می کنم غروب برسیم ورسک شب رو اونجا می مونیم تا روز بعد که انشاالله شاه رو ملاقات می کنیم.
فخرالزمان گفت : نه نمیشه فیروزکوه خیلی دوره، ما نمی تونیم بیایم ، دوتا زن جوون با تو پاشیم بریم اونجا که آیا شاه رو ببینیم یا نه ؟
یکی بفهمه انگشت نما خلق عالم میشیم همه میگن فخرالزمان برای همین خونه ی شوهرشو ول کرده، یک راه دیگه پیدا کن ،علیرضا گفت : آخه برای چی بزاریم کسی بفهمه ؟ اصلاً گور بابای مردم مگه تا حالا دهنشون بسته بوده که حالا شماها با خونه نشینی دهن اونا رو ببندین!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوبیستوشش
مگه زنت نمیگفت خواهرتونو بردارید ببرید گورشو از زندگی پسرم گم کنه،
الانم تا نیاد اینجا و معذرت خواهی من نمیذارم زینب یه قدم برداره……..اونروز عمو کلی حرف زد و اصرار کرد زینب رو با خودش ببره اما ما قبول نکردیم و تنها رفت،زری میگفت نمیذارم زینب هم مثل من تو زندگی اولم بدبختی و بی کسی بکشه،قبل از رفتنم یه زهرچشم خوب از اینا میگیرم بعد میرم،هروقتم که بیام هی بهش سر میزنم دیگه نمیذارم کسی بهمون توهین کنه و بخاطر فقر هرجوری دوست داره باهامون رفتار کنه……..
یک هفته از اومدن عمو گذشت و هنوز خبری از حسن و زن عمو نبود،مامان مدام غر میزد که زندگی دختر بیچاره رو خراب کردن حالا با بچه ی توی شکمش چکار کنه و اگه طلاقش بدن باید چه خاکی تو سرم بریزم شما فردا میرین شهر من میمونم و مردم این ده،زری اما خیالش رو راحت میکرد که میان و دنبالش رو میگفت نیومدن هم به درک خودم میبرمش شهر پهلو خودم.......همونجوری که زری حدس زده بود بلاخره بعد از دوهفته در خونه به صدا دراومد و عمو به همراه خانواده اش برای بردن زینب پاپیش گذاشتن،زن عمو اخماشو توی هم کرده و بود گوشه ی خونه زانوی غم بغل گرفته بود،کاملا مشخص بود به اجبار عمو اومده و داره حرص میخوره،حسن هم چیزی نمیگفت و آروم کنار عمو نشسته بود......یکم که گذشت بلاخره عمو لب باز کرد و گفت ما امروز اومدیم دنبال زینب،دو هفته اینجا موند و بیشتر موندنش دیگه جایز نیست،زن حامله شب باید کنار شوهرش بخوابه،زینب جان برو وسایلتو بردار بریم خونه.....بازهم زری پیشقدم شد و با لحن محکمی گفت عموجان مشکل ما اومدن دنبال زری نبود،مشکل ما اینه زن و پسرت رفتارشون رو با خواهر من درست کنن،این دختر از همه ی ما مظلوم تر و ساکت تره،خداروشاهد میگیرم به روح آقام من از خدامه با خودم ببرمش شهر،خداروشکر شوهرم اونجا یه خونه ی دراندشت داره که از این سر تا اون سرش اتاقه و میتونم زینبو هم ببرم اونجا پیش خودمو گل مرجان.اما چون حاملست نمیخوام اذیتش کنه اما خب به خودشم گفتم فقط کافیه یکبار دیگه این بچه تو خونه ی شما اذیت بشه اونوقت دیگه میدونم چکار کنم،زینب هرموقع که دلش تنگ شد حسن موظفه اونو بیاره پیش مامان،زنت حق نداره راه به راه بهش گیر بده و سرکوفت بزنه،به چه حقی اسم مادر منو میاره و بهش بی احترامی میکنه؟زن عمو اسم خودشو که شنید یکم جابجا شد و گفت آخه من چکار به جمیله دارم هرچی این دختره گفته شما باور کردی؟خداروشکر من نه اهل دخالتم نه بددهنم،والا این دختره تا دیروز زبون تو دهنش نبود همین شما دو تا از شهر اومدین یادش دادین وگرنه حسن تو دهنش میزدم چیزی نمیگفت که.....زری پوزخندی زد و گفت تحویل بگیر خان عمو،حسن اگه مرده رو خواهر من دست بلند کنه ببینه چکارش میکنم،بخدا قسم دختر بابام نیستم اگر اونموقع نیام و دودمانتون رو به باد بدم......عمو با اخم نگاهی به زنش کرد و گفت دهنتو میبندی زن یا نه؟......
اونروز عمو هرجوری که بود مارو قانع کرد و زینب رو همراه خودشون بردن،بعد از رفتنش انگار دل و دماغی برام نمونده بود و دیگه دلم نمیخواست اونجا بمونم.......چند روز دیگه هم اونجا موندیم و بلاخره بعد از تقریبا بیست روز راهی شهر شدیم،بماند از گریه های پروین و بغض پنهانی اسماعیل که توی اون مدت حسابی به ما و بچه ها عادت کرده بودن اما خب چاره ای نبود باید برمیگشتیم.....توی مسیر فقط داشتم به این فکر میکردم که حالا چه جوابی به پیرزن بدم،من فقط برای چند روز اجازه گرفته بودم و حالا تقریبا یک ماه گذشته بود،مطمئن بودم جوابم میکنه و شاید هم تا حالا کسی رو به جام گرفته باشه.....هوا تاریک بود که بلاخره به تهران رسیدیم،بچه ها همه توی ماشین خوابشون برده بود و به سختی اونا رو توی اتاق بردیم،تصمیم گرفتم روز بعد رو هم استراحت کنم و کمی اتاقم رو تمیز کنم و بعد سراغ پیرزن برم،کلی لباس بود که باید همه رو میشستم و تازه قرار بود با کمک زری خونه رو هم بشوریم و تمیزکنیم....بلاخره اون یکروز هم گذشت و بعد از اینکه نریمان رو به زری سپردم از خونه بیرون زدم تا سراغ پیرزن برم،هرچند حدس میزدم دیگه بهم احتیاجی نداره و عذرم رو میخواد….پشت در خونه که رسیدم کلید رو از توی کیفم دراوردم و در رو باز کردم،از سکوت خونه میشد فهمید خوابن و هنوز بیدار نشدن،سر راه نون داغ گرفته بودم تا مثل همیشه با پیرزن صبحانه بخوریم،در اتاقش رو که باز کردم تکونی خورد و بیدار شد،با تعجب بهم نگاهی کرد و گفت دارم خواب میبینم یا واقعا اومدی؟لبخندی زدم وگفتم نه بیداری،خیلی دیر کردم میدونم اما واقعا نشد که زودتر بیام،پیرزن چشماشو ریز کرد و گفت دیگه مطمئن شده بودم یه مشکلی برات پیش اومده اخه دختر حداقل یه خبری چیزی بهم میدادی دلم هزار راه رفت،نگفتی من اینجا تنهام کسی رو ندارم یه لیوان آب دستم بده؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیستوشش
شنوا ،بخدا جدا شدن من از این آدم به نفع هممونِ، همینطور که میزو جمع میکردم گفتم الان از کاری که اردلان کرده عصبانی هستی ،فکر میکنی طلاق و تنهایی زندگی کردن کار راحتی ، اگه ارسلان زنده بود اردلان جرات میکرد به من نگاه چپ بندازه ؟همه ی اینا به خاطر بی سایه سر بودنِ...
زری یه کم آروم شد و گفت چه میدونم والا، ولی تو رو خدا از اتفاق های دیشب پیش شقایق چیزی نگی ،بیچاره کوروش اگه بشنوه دق میکنه...
خیالت راحتی گفتم ،شروع کردم به آماده کردن بند و بساط ناهار ،اون روز کلاس نداشتم و فقط بعد از ظهر با سهراب باید میرفتم پیش ابراهیم،ولی به خاطر زری پشیمون شدم...
ظهر زنگ زدم به سهراب و گفتم نمیتونم امروز باهاش برم و به خاطر من معطل نشه... سهراب گفت اتفاقا میخواستم زنگ بزنم و بگم آقا ابراهیم ازم خواسته زودتر برمو نمیتونم بیام دنبالت و اگه خواستی با آژانس بیا...
گفتم برو به سلامت انشااله دفعه ی بعد باهم میریم...تلفن رو که قطع کردم به خاطر اینکه حال و هوای زری رو عوض کنم گفتم نظرت چیه غم و غصه رو فراموش کنیم یه آرایشگاه بریم به خودمون یه کم برسیم،صورت هر دومون نیاز به اصلاح داره، زری هم دستی به صورتش کشید و با خنده گفت آره برای خودمون مردی شدیم...
آماده شدیم و رفتیم آرایشگاه،اصلاح کردیم و بالاخره برای اولین بار به پیشنهاد آرایشگر موهامون که تارهای سفید توش خود نمایی میکرد و رنگ کردیم ، هر دو از این همه تغییر ذوق کردیم ،زری گفت ماهور اگه خان ننه زنده بود هر دومون رو زنده زنده آتیش میزد و میگفت شما گدا گشنه ها جنبه ی شهر نشینی رو ندارید و بعد ریز ریز خندید و ادامه داد بخدا بعد از این دیگه بیشتر به خودم میرسم ،اون اردلان که فقط به فکر ریخت و پاش و عیاشی و خوشگذرونی خودشه ،فقط من بدبخت باید رعایت همه چی رو کنم و دلم نیاد برای خودم خرج کنم ،از این به بعد میدونم باید چکار کنم..
خندیدم و گفتم فکر کنم خان ننه الان تو گور داره بهت بد و بیراه میگه و نفرین میکنه و برای اردلان و مظلومیتش ضجه میزنه ،زری خندید و هر دو از آرایشگاه اومدیم بیرون
میز ناهار رو چیدیم که صدای زنگ در بلند شد و بعد کلید توی قفل چرخید، پرده رو کنار زدم آرش تاتی کنان میومد سمت خونه و شقایق و کوروش هم پشت سرش اومدن تو حیاط، زری کوروش رو که دید گفت حتما اردلان دیده کنیزش امروز نرفته خونه ،کوروش مادر مرده رو خبر کرده...
کوروش و شقایق وقتی ما رو با صورت اصلاح شده و موهای رنگ شده دیدن قیافه شون دیدنی بود و تعجب کرده بودن ،شقایق با ذوق میگفت چقدر تغییر کردید و خوشگل شدید ،کوروش با خنده به مادرش گفت مامان کنار زنعمو بهتون ساخته از هفته ی پیش که دیدمتون تا الان ده سال جوونتر شدید ،بخدا برگردید بابا هنگ میکنه...
با حرفهای شقایق و کوروش ناهار رو خوردیم
کوروش رفت تو پذیرایی و کنار زری نشست و منم شقایق رو صدا زدم بیاد تو اشپز خونه کمکم ، شقایق گفت مامان زنعمو چرا قهر کرده ؟عمو اردلان وقتی به کوروش زنگ زد خیلی عصبانی بود، گفتم قهر نکرده اومده یکی دوروز پیش من بمونه،تو اون خونه تنها حوصله اش سر رفته،عمو اردلان رو که میشناسی همه چیزو بزرگ میکنه..
شقایق حرفی نزد و مشغول ریختن چای شد
از قیافه ی آشفته ی کوروش متوجه شدم که زری همه چیو براش تعریف کرده و نتونسته طاقت بیاره،از کوروش خجالت می کشیدمو انگار مقصر من بودم که اردلان همچین پیشنهاد مسخره ای داده،بعد از اینکه نشستیم کنارشون، کوروش به زری گفت مامان دو سه روز بیاید خونه ی ما، فعلا بزارید یه مدت بابا تنها باشه تا قدرتو بدونه، تو این چند سال انقدر بهش خدمات دادید که همه چی براتون وظیفه شده،یه مدت تنها باشه براش خوبه...
زری گفت من کنار ماهور راحتمو مزاحم شما نمیشم اما کوروش و شقایق انقدر اصرار کردن که بالاخره زری راضی به رفتن شد...
زری که رفت منم آماده شدم و آژانس گرفتمو رفتم خیریه پیش سهراب و ابراهیم،وقتی رسیدم سهراب داشت میرفت سمت ماشین،منو ندید انگار تو فکر بود ،رفتم جلو کنارش ایستادم، با تعجب نگام میکرد ،گفتم چیه مگه جن دیدی چرا اینطوری نگام میکنی،یه کم خودشو جمع و جور کرد و گفت نه چیزی نیست چون گفتی نمیتونی امروز بیایی ،یهو کنارم دیدمت تعجب کردم...
رفتم نشستم تو ماشین اونم یه کم بیرون ایستاد و بعد نشست، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،گفتم پس کسی با ما نمیاد بقیه خانمها زودتر رفتن ؟؟؟
سهراب انگار تو یه عالم دیگه بود و اصلا صدای منو نمیشنید، گفتم سهراب چیزی شده ،مشکلی پیش اومده، چرا اینطوری شدی ،کسی بهت چیزی گفته، چرا حرف نمیزنی ؟
نگام کرد و گفت مامان میخوام بریم یه جای خلوت باهم چند کلمه ای حرف بزنیم ،کار مهمی باهاتون دارم.
خندیدم و گفتم فهمیدم چی شده؟حتما عاشق شدی و میخوای ازدواج کنی ؟پس بگو چرا انقدر تو فکری ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوبیستوشش
عفت گفت داداش کجاش تیر خورده ؟ اونکه گفت من جبهه نمیرم ؟
رضا سرش رو پایین انداخت گفت: با اصرار خودش با یکی از افسرا به خط مقدم رفته وهمونجا خمپاره بهش میخوره و
متاسفانه یک پاش رو از دست میده !
عفت برسرو صورتش میزد ،میگفت ای وای خدا !حالا حالش خوبه ؟
گفت: برو ملاقاتش، دیگه چرا از من می پرسی؟
عفت وارد اتاق شد، من نرفتم گفتم :رضا چیزی شده ؟
گفت؛ حبیبه جان زیاد حال خوبی نداره ،من چی بگم ؟
آرام اشکم از گوشه چشمم روان شد،گفتم ای حاج آقای تمام خوبیه،ا چطورتحمل کنیم که تو سختی بکشی، تویی که برای هممون آرامش خواسته بودی ..
داشتم با رضا حرف میزدم که عفت مثل ماتزده ها از اتاق بیرون آمد و گفت رضا اینکه داغونه چی میشه آخر !
رضا گفت :توکل بخدا کن،همه چی درست میشه ..
عفت گفت: سیما رو خبر کنیم بیاد حاج خلیل رو ببینه، فردا نگه چرا بمن نگفتید..
من گفتم :صبور باش عفت جان، همه چی به زمان خودش اتفاق می افته .
منم وقتی وارد اتاق شدم همه جای آقاجان باند پیچی بود ،یه جا دوجا نبود که بگی زود خوب میشه ،اصلا زیاد روبراه و خیلی به هوش نبود که ما بخوایم باهاش حرف بزنیم .
رضا گفت :حبیبه جان، حالا که تو و عفت حاجی رو دیدین بهتره برگردین من تا زمانیکه مرخص بشه اینجا کنارش می مونم..
عفت عجیب ساکت شده بود و دیگه مقاومت نکرد، باهم به حیاط بیمارستان رفتیم، روی یه صندلی کنار درخت نشست ،دستش رو به تنه درخت گرفت انگار می خواست بیفته ! گفت :حبیبه دخترش رو خبر کن، من فکر نمیکنم حاج خلیل زنده بمونه ...
گفتم: عفت جان من بهش خبر میدم ،اما زمان جنگه شاید نتونن به ایران بیان، اینودرک کن اگر نتونستن بیان فردا گِله نکنی ..
گفت: نه من وظیفه خودمو انجام میدم ،چون حاجی نتونست حتی یک کلام با من حرف بزنه ،شاید سیما همین نگاه رو عنیمت بشمره .
آه که زندگی همین قدر بی وفا بود، از دنیا هم نگم براتون که جز افسوس چیز دیگری نبود...
اونروز ما فقط جسم زخمی و بی پای آقاجان رو دیدیم …کاشکی نمیدیدم .تا عصر بیمارستان موندیم..رضا غروب که شد گفت: بهتره دوباره با ماشین برگردید شهسوار..
عفت دیگه هیچ ذوقی به زندگی نداشت، تو راه فقط گریه میکرد اما بی صدا ..
نگاهی بصورتش انداختم گفتم :بس کن عفت جان مگر حالا چی شده ؟ دنیا که به آخر نرسیده..
یهو با ناراحتی گفت :چرا حبیبه رسیده ! رسیده،دنیا برای من تموم شدس، به اطرافم نگاه کن اون از بخت اولم..اون از شمسی که پوستمو کَند،از رفتن مادرم بگم …و یا اینکه پدرم …حالا هم حاج خلیل ! اینم اینطوری شد.. کجای دنیا یه خوشبختی انقدر کوتاهه،
همه بمن غبطه میخوردن ،نه ؟ میگفتن خوشبختم؟ سفید بخت شدم ..اگر در جوانی سختی کشیدم الان جایگاه خوبی پیدا کردم.. بعد خدا بهم رحمان رو داد که خوشبختیم تکمیل شد، اما بجاش حاجی رو ازم میگیره ..دوست دارم بمیرم.. یهوشروع کرد به پاهاش ضربه زدن...
گفتم :ساکت باش دختر !
راننده گفت :خانم مشکلی پیش اومده ؟
گفتم: نه آقا چیز مهمی نیست،شما به راهتون ادامه بدین ..
آروم دَم گوشش گفتم: بابا بریم خونه بعد هرچی دلت میخواد گریه کن.. دیر وقت بود که به خونه رسیدیم، رحمان بهانه عفت رو گرفته بود و با اینکه هفت ساله بود اما این بچه هم کسی رو نداشت ،عفت رحمان رو تو بغلش گرفته بود می بوسید و بو میکرد …میگفت :الهی قربونت برم کاش خدا بخاطر تو فرصتی به بابات بده …
گفتم :عفت بچرو اذیت نکن گناه داره…خلاصه که روزگار بدی بود ،با همفکری عفت به سیما زنگ زدیم ،تمام موضوع رفتن پدرش به جبهه رو تا الان عین حقیقت بهش گفتیم ..ازش خواستیم که اگر میتونه بدیدن پدرش بره ،هر چند که ما خودمون هم باهاش حرف نزدیم ….
سیما خیلی گریه کرد بعد هم گفت: سعی میکنم بیام...
ولی من بهش گفتم:سیما جان صبر کن فقط وقتی آقاجان کاملا به هوش اومد خبرت میکنیم ..برای اولین بار بود که گفت چشم خواهر جان ،هرچه شما بگی همون کار رو انجام میدم..
انگار که جواهر این حرفو بهم زد و قوّت قلبی گرفتم،گفتم : خواهرم نمیزارم بی خبربمونی، قول میدم هر لحظه بهت خبر بدم ،دیگه از اون روز به بعد من عفت رو پیش خودم بردم تا احساس تنهایی نکنه...
هر روز به رضا زنگ میزدیم میگفت: آقاجان به هوش اومده اما خیلی ضعیفه ..هرچی میگفتیم گوشی رو بهش بده باهاش صحبت کنیم، میگفت الان حالش مساعد نیست..
یکروز به رضا زنگ زدم گفتم: رضا واقعا مشکلی هست که گوشی رو بما نمیدی که با آقاجان حرف بزنیم؟
گفت حبیبه؛ از وقتی فهمیده یک پاش رو ازدست داده ،خیلی ناراحته و میگه نمیخوام با کسی صحبت کنم، از طرفی کار کارخونه بی سر و سامان شده نگران اونم هست..
رضا میگفت خدا کنه زودتر مرخصش کنن، منم بیام خونه، واقعا دلم برای تو وماه منیر تنگ شده..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوبیستوشش
اونشب هم مثل بقیه شبها گذشت علی وقتی همه مهمانها رفتن رو کرد بمن و گفت:مادرجان من به شما قول میدم که تا آخرعمرم از دخترتون مراقبت کنم براش هم همسر میشم هم پدر هم برادر ..مبادا غصه بخوری هروقت هم بخواد بیاد خونتون آزاده …فکر نکنید که جلوشو میگیرم..
گفتم: پسرم ازت ممنونم همینکه شما همدیگرو دوست داشته باشید برای من کافیه ….از فردای اونروز حاج خلیل درصدد درست شدن کارهای سفرمون بود ..برای من دیدن بچه هام رویایی بود که داشت محقق میشد، من ازهیچ چیز سفر به ترکیه خبر نداشتم که آقاجان میخواد چکار کنه اما مطمئن بودم که بهترین کار ها رو انجام میده
همه در حال انجام کارهای خودشون بودن آقاجان گفت من مقدمات رفتن رو آماده کردم، فقط نمیدونم علی هم با ما میاد یانه ؟ وقتی ماه منیر به علی گفته بود ماداریم میریم ترکیه ،اونم گفته بود من باشما میام تا با برادرهای زنم آشنا بشم و ما خیلی خوشحال شدیم که جمع خانوادگیمون جمع شده …وقت رفتن فرا رسید صغری بیگم حالا کمی مسن شده بود و از رفتن ما غمگین بود یار و غمخوارهمیشگی من گفت خانم جان تو که بری نصف جسم منم باخودت میبری، تورو خدا زود برگرد..
گفتم مطمئن باش نهایت یکهفته بیشتر طول نمیکشه، اما نمیزارم یک لحظه تنها بمونی، میگم پری بیاد اینجا و با شوهرش پیش تو بمونن …
بلاخره بعد از کلی خریدهای پنهانی من برای بچه هام به ترکیه سفر کردیم ! دروغ نگم این سفر اولین سفر من به خارج از کشور بود ،حالا زنی جا افتاده و چهل وهفت ساله شده بودم که یکباره هم مادرزن میشدم هم مادر شوهر ! باید سعی میکردم تمام کارهایی که عشرت سرم آورده رو فراموش کنم و کاری کنم که بعد از مرگم همه به نیکی ازم یاد کنن..
اول از همه به فرودگاه رفتیم، برام همه چی جالب بود ... آقاجان رحمان رو باخودش آورده بود و میگفت رحمان جان الان بریم پسر دایی هاتو ببین ازشون یاد بگیر که مثل اونها درسخون باشی اما مطمئنم دیگه من نیستم که تو رو در لباس دکتری ببینم ..منو عفت بهش تَشر میزدیم که دیگه از این حرفها نزن خوبیت نداره ..منو عفت قبل اومدن یواشکی رفته بودیم بازار از طرف خودم جداگانه برای عروسم طلاخریدم..همگی به شهر استانبول رسیدیم، وقتی میخواستم از فرودگاه بیام بیرون سه تا پسرهام با دسته گل منتظرم بودن ….وای خدا هم میخندیدم هم گریه میکردم ،سه تاشون مرد شده بودن، بازهم نبود رضا دیوانه ام کرده بود! سه تایی به من چسبیده بودن دیگه خنده هام تبدیل به هق هق گریه شد ،علی اکبر رو بغل کرده بودم می بوسیدم میگفتم این عوض بابات باشه، علی اکبر هم گریه میکرد میگفت: مامان یادته آخرین مکالمه بابا با من چقدر درد ناک بود، من همیشه با یاد حرفهاش گریه میکردم...
گفتم: آره مادر منم میگفتم لوس شده، آخه رضا از جوانیش هم خیلی مظلوم بود، خیلی.. بعدنوبت به علیرضا رسید ،پسر تُخس و شوخ طبعم و بعد هم علی اصغر که برای خودش مردی شده بود دیگه بعد از من با دیدن آقا جان سه تاشون شوکه شده بودن... علی اکبر گفت وای خدا چرا حاج بابا اینطور شده ؟ بچه هام با دیدن آقاجان غصه می خوردند.. بعد همه با هم بسمت هتل براه افتادیم در میان راه از علی اکبر پرسیدم از عروسم بگو ! لپاش گل انداخت و قرمز شد با خجالت گفت: مامان ببخشید که به شما نگفته بودم و اول به حاج بابا گفتم آخه اون خیلی آدم شناسه ! گفتم :کار خوبی کردی حالا بگو ببینم عروسم کیه؟
گفت؛ پدرش هم پزشک حاذقی هست ،اما اونا درتهران زندگی میکنن و جالبه بدونی نرگس فقط یه دونه دختره نه خواهری داره نه برادری …
گفتم خب پس عروس قشنگم اسمش نرگسه؟گفت :بااجازه شما بعله …
دوباره تو بغلم فشردمش چقدر دلتنگشون بودم... علی اکبر میگفت مامان من برمیگردم من قول دادم ،به تو ،به بابام ..
گفتم :عروسم چه درسی خونده؟
علی اکبر گفت مامایی مادر جان، اون بعدها دکتر زنان و زایمان میشه ..
یهو یاد خودم افتادم ،یاد زایمانهای سخت تو خونه که تا سرحد مرگ می رفتیم !!
گفتم: چه خوب میشه دیگه همه میرن بیمارستان و اونجا زایمان میکنن ..
همه به هتل رسیدیم به آقاجان گفتم: منو پسرهام یک جا باشیم برامون بهتره .
ماه منیر گفت پس من چی ؟ وهی خودشو لوس میکرد ..راستی یادم رفت بگم که پسرها چقدر از علی خوششون اومد، میگفتن حاج بابا هیچ وقت تا تحقیق نکنه دختر بدست کسی نمیده و از انتخاب خواهرشون راضی بودند ..
علی اکبر بهم گفت مادر قرار شده فردا خانواده نرگس باما ملاقات داشته باشند و درمورد زندگی ما تصمیم بگیرند خدا کنه مشکلی پیش نیاد …گفتم: چه مشکلی مادر اصلِ کار تویی مگه اونا میخوان با تو زندگی کنن ؟دخترشون هم تورو پسندیده حالا ناراحتی نداره …اونشب منو پسرهام وماه منیر در یک سوییت بودیم، چقدر گفتیم و خندیدیم، گاهی بچه ها یاد رضا میکردند و اشک تو چشماشون حلقه میزد ،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوبیستوشش
دمپایی هامو پام کردم که بقچه رو زمین گذاشت وسبد رو دستم داد:واسه ات ناهار آوردم ،گفتم شاید پدر ومادرت باز هم رفته باشن شهر،خیر باشه شنیدم آقا اومده...
پشت سر هم حرف میزد ومجال نمیداد جواب بشنوه ....
نفسی تازه کرد:خوبه که آقا برگشته،اما الان خسته است به وقتش باهاشون حرف داشتم، اگه خدا بخواد یه وقت دیگه ای میام سر میزنم...
جلو رفتم:دستتون درد نکنه راضی به زحمت نبودم ،خودم ناهار درست کردم...
خنده ای کرد ودستی تکون داد:از ناهار گذشته بردار برای شام،الان وقت کردم بیارم تا حالا مشغول برداشت بودیم...دور شد وبا خودم زمزمه کردم:کاش نمیگفتم با پدر ومادرمم،حتما وقتی متوجه بشه زن دانیارم، با خودش میگه دختر دروغگوییم....
سیبهارو توی جوی آب شستم وبقچه رو به کلبه بردم ،دانیار غذا از دست کسی نمیخورد، خودم دست به کار شدم شام درست کردم... بیصدا خوابیده بود خم شدم لحاف رو کشیدم تا شونه هاش که چشماش باز شد لبمو گاز گرفتم:بیدارت کردم؟
دستاشو کشید، پیچ وتابی خورد:نه به خاطر داروها خواب میرم ....
غروب شده بود که ساواش برگشت به سفره که نگاه کرد گفت:بخورید باید راه بیفتیم،چند نفر رو میفرستم برای حسابرسی بمونن توی باغ،تا اوضاع رو سروسامون بدن،دانیار تو هم همین الان انتخاب کن برگردیم ایل یا خونه خودت...
دلم ایل رو میخواست..اما گفتم:بریم شهر تا دانیار وضعیتش بهتر بشه فقط...سرمو پایین انداختم که ساواش کنار سفره نشست:پس میریم شهر،نگران اون فقط هم نباش، بعضیا تا توی خونه دیدنت،خبر سالم بودنت به ایل که هیچ،به خارج از ایل هم مخابره میشه....
با صدای بلند خندیدم:آره حواسم به طلایه نبود...
شام که خوردیم راه افتادیم....خاله خواب بود، اما عمو ابراهیم تنها توی حیاط نشسته بود ،با دیدنم فوری طرفم دویید از چشماش نگرانی میبارید ودو قدم نرسیده به من ایستاد:حالت خوبه باباجان؟کجا بودی تا حالا؟؟
میدونستم چقدر دوستم داره،دختر خودش منو میدونه...
بغضم قورت دادم:دلم واستون تنگ شده بود ببخشید نگرانتون کردم...
گفت:خداروشکر که حالت خوبه...فوری در رو باز کرد با دیدن چراغ خاموش اتاق خاله،فهمیدم خوابه ومزاحمش نشدم...
ساواش خمیازه ای کشید:دیگه خودتونید وخودتون،من زیادی پیگیر شما دوتا شدم از کار وزندگی انداختینم،بذارید یه امشب خونه خودم به آرامش برسم...
با لبخند نگاهش کردم اونقدر خوب بود وبی توقع که خدا خودش از خلقتش احساس غرور میکرد..جیم شد...
دانیار خوابش میومد وگفت یه دوش میگیرم...
سرمو کج کردم:تو مطمئنی فراموشی داری؟آخه همه خصوصیاتت همونه هاااا....
خنده ای کردو رفت..
بهترین لباسمو پوشیدم...
چشمامو بستم که صدایی اومد...
چرخیدم به پهلو شدم:داروهاتو خوردی؟
به کیسه ای که روی میز بود اشاره کرد:نه وقتی میخوابم یه چیزی بین خواب وبیداریم،نه راحت میتونم بخوابم ،نه هم میتونم بیدار وهشیار باشم، نمیخوام ادامه بدم...
نگران بلند شدم ...
گفت:درد ندارم ،فقط حافظمه که اونم فعلا بازیش گرفته ،ببینم تاکجاها میخواد منو بکشونه....
بهش گفتم:دختر دوست داری یا پسر؟؟
بیتوجه گفت:نمیدونم....
سرمو پایین انداختم که گفت:اگه یه دختری باشه شکل تو مطمئن باش دوستداشتنیه...
ذوق زده گفتم:با اینکه منو یادت نمیاد اما دوستم داری؟؟
چشماشو بست که گفتم:بدجنس نشو،دلم واست تنگ شده،وقتی زنده شدم ونفس کشیدم که خان بابا گفت زنده ای،گفت داری برمیگردی،دانیار خیلی بهم سخت گذشت،قول بده هرگز تنهام نذاری...
آروم گفت:خوبه که هستی،دیگه راحتم کنارت،تنها کسی که میخوام باشه ودر کنارش احساس آرامش میکنم....
خسته بود،کلافه بود اینو میتونستم از نگاهش بخونم...
چشمامو بستم که چشم زدنی خوابش برد....اونقدر نگاه صورت معصومش کردم که ناخوداگاه من هم خوابم برد....همون زن،همون حرفها،همون خنده اما اینبار نزدیکم میشد ...عقب میرفتم...ولکن نبود، بلند بلند میخندید دستشو بند یقه لباسم کرد که یکی از پشت کشیدم...
چشم باز کردم ،نگاهم به دانیار خورد، غرق خواب بود،غرق عرق بودم...
بیصدا لباس عوض کردم بیرون زدم...هوا تازه میخواستم نفسم بند اومده بود...عمو ابراهیم روی تخت خواب بود...تک وتنها توی خودم جمع شدم، سرمو به دیوار تکیه دادم این زن کیه؟بچه من به چه کارش میومد....نباید میخوابیدم...نباید چشم روی هم میذاشتم...
دستی روی شونه ام نشست تکون شدیدی خوردم که توی آغوش گرمی فرو رفتم...خاله پریچهر بود آروم گفت:مادر فدات بشه،تنهایی اینجا نشستی چرا؟؟
بغضم شکست:خاله خسته ام،فکر میکردم دانیار برگرده همه چی درست میشه اما نشد ،هنوز هم هست...
خاله دستمو گرفت کمک کرد با هم به اتاقش رفتیم وگفت:همین که آقا برگشته یعنی خوشبختی،پس نگران نباش قربون جفت چشمات برم....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾