eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
456 عکس
789 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
این پسر منم که یه چیزی گفت و رفت،شاید اگر بیاد بتونه پیدا کنه شوهرتو……. چیزی نگفتم و سکوت کردم،اگر میخواست خب قبل از رفتنش برام کاری میکرد،اونروز تا بعدازظهر کارامو کردم و راهی خونه شدم،دیگه حتی دل و دماغ حرف زدن با پیرزن رو هم نداشتم……توی خیابون هر مرد قدبلندی رو که میدیدم به خیال اینکه ارش باشه قلبم توی دهنم میومد،تمام امیدم به این بود که به خونه برسم ‌و امیر تونسته باشه خبری از ارش برام بگیره…….. انقدر حال روحیم داغون بود که حتی حوصله ی بازی کردن با نریمان رو هم نداشتم و اکثرا خونه ی زری میموند،به خونه که رسیدم امیر هنوز نیومده بود،زری به اصرار منو پیش خودش برد و نذاشت تنها توی اتاق بمونم،میدونست توی تنهایی کاری بجز گریه ندارم و میخوام بشینم فکر و خیال کنم…….دم غروب بود که بلاخره امیر با قیافه ی ناراحت و گرفته اومد،اولش فکر کردم اتفاقی برای ارش افتاده اما امیر نفس عمیقی کشید و گفت گل مرجان باورت نمیشه اما از صبح زود هرجایی که فکر کنی ربطی به ارش داشته رو رفتم اما نتونستم خبری بگیرم،حتی جلوی خونه ی پدر و برادرش هم رفتم اما مثل اینکه همون قبل از انقلاب تمام دار و ندارشون رو فروختن و از کشور خارج شدن،متاسفانه دوست ها و همکارانش هم یا از کشور خارج شدن یا توی زندان هستن،اما بازم میگم نگران نباش اینجا همچین هم بزرگ و بی درو پیکر نیست بلاخره یا ما اونو پیدا می‌کنیم یا اون مارو،تعجب میکردم از اینکه ارش چطور نتونسته مارو پیدا کنه به نظرم کار زیاد سختی نبود اما خب فعلا باید صبوری میکردم……چند روزی گذشت و امیر هم دیگه بی خیال شده بود اصلا انگار ارش اب شده و توی زمین رفته بود،تنها امیدی که برام مونده بود فقط و فقط رامین بود که اونهم انگار قصد اومدن نداشت…….بلاخره بعد از مدتی یه روز که با نون تازه در اتاق پیرزن رو باز کردم با ذوق بهم گفت که رامین برگشته و توی اتاقش خوابه،انقدر از شنیدن این خبر هیجان زده شدم که کم مونده بود برم در بزنم و بیدارش کنم،پیرزن میگفت دیشب انقدر خسته بوده که نتونسته کلمه ای حرف بزنه و یکراست توی اتاقش رفته ،حالا باید منتظر میموندم تا ظهر بشه و بتونم راجع به اومدن ارش باهاش حرف بزنم…….هرجوری بود تا موقع نهار خودمو مشغول کردم تا کمتر اذیت بشم اما لرزش دست هام نشون میداد زیاد موفق نبودم،غذای پیرزن رو توی سینی گذاشتم و توی تختش گذاشتم که در اتاق باز شد و رامین با ظاهر نامرتب و ریش بلند داخل شد،سلامی کردم و سرمو پایین انداختم نمی‌دونستم باید از کجا شروع کنم و چی بگم که پیرزن به دادم رسید و گفت چکار کردی واسه این دختر رامین ؟میدونی از کی تا حالا چشم انتظارته؟بهش گفتن شوهرش برگشته ایران اما هرچی میگرده نمیتونه نشونی ازش پیدا کنه.....رامین متعجب نگاهم کرد و گفت واقعا ارش برگشته؟کی اینو بهت گفته؟ سرمو تکون دادم و گفتم آره اینجوری گفتن به شوهر خواهرم اما انگار آب شده و رفته توی زمین،رامین گوشه ی اتاق نشست و گفت خب دختر خوب اگه برگشته باشه هم که نمیتونه مثل یه آدم عادی توی کوچه و خیابون راه بیفته یا آدرسش رو به این و اون بده،هرچی باشه برادر تیمسار وثوقه،حالا جدای از اینکه خودشم سر و سری توی حکومت داشته همینکه برادر وثوق معروف بوده کافیه تا بگیرنش،الان همین من بو ببرن تو این خونه ام یک ساعت بعد دیگه زنده نیستم،نگاه نگرانی بهش انداختم و گفتم خب باید چکار کنم الان؟کجا دنبالش بگردم؟رامین کمی فکر کرد و گفت امشب میرم سراغ چندتا از بچه ها،مطمئنم اگر آرش برگشته باشه اونا ازش خبر دارن،سعی میکنم هرجوری شده ازش خبر بگیرم.....ازش تشکر کردم و دوباره توی دلم غوغا به پا شد،حس میکردم توی همون مدت از شدت اضطراب و دلشوره نصف شده بودم اما خب دست خودم نبود ،اون روز بخاطر اومدن رامین کارامو کردم و‌کمی زودتر از همیشه به سمت خونه راه افتادم،فکر اینکه ارش یه جایی توی این شهر داره نفس میکشه و من نمیتونم پیداش کنم دیوونم میکرد،نریمان از حرفای من و امیر و زری بوهایی برده بود و بیشتر از قبل بی قراری میکرد،تعجب میکردم از اینکه تاحالا ارش رو ندیده بود اما چنان محبتی بهش داشت که گاهی براش گریه میکرد و میگفت مامان بابا کی از سفر برمیگرده؟دلم براش خون بود و کاری از دستم برنمیومد…….به هر سختی بود اون شب رو هم پشت سر گذاشتم و روز بعد با اندکی امید راهی خونه ی پیرزن شدم،به شوق اینکه شاید رامین تونسته باشه از ارش خبری پیدا کنه………وقتی رسیدم طبق معمول خواب بود و باید تا ظهر منتظر میموندم،کمی با پیرزن سر خودمو کردم و کمی با درست کردن نهار تا بلاخره ظهر شد و رامین از اتاقش بیرون زد…… توی اشپزخونه داشتم سوپ رو هم میزدم که پیرزن صدام زد و گفت بیا رامین کارت داره،چشمامو بستم و به سختی بغض توی گلومو قورت دادم،نمی‌دونم چرا پاهام سنگین شده بود... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و به سختی میتونستم حرکتشون بدم،مسیر اشپزخونه تا اتاق انگار کیلومترها دور شده بود……..درو که باز کردم حس کردم سرم داره گیج میره اما خودمو محکم گرفتم و سلام کردم،رامین جواب سلامم رو داد و با صدای خواب آلودی گفت راست گفتن بهت ارش برگشته،اما دقیقا یک روز بعد از برگشتش توسط یکی که از تیمسار کینه داشته مورد حمله قرار میگیره و تیر میخوره……. چنان شوکی از شنیدن این خبر بهم وارد شد که انگار زیر پام خالی شد،دستمو به دیوار گرفتم و با صدای خفه ای گفتم مرده؟رامین لبخندی زد و گفت نه زندست اما بچه ها مجبور شدن از تهران خارجش کنن،مثل اینکه حالش خیلی بد بوده و زنده بودنش مثل معجزه میمونه اما گفتن الان حالش خوبه،با چشم های خیس بهش نگاه کردم و گفتم توروخدا منو ببر پیشش ازت خواهش میکنم،پیرزن نگاه چپی به پسرش انداخت و گفت مگه دست خودشه که نبره؟همین فردا این دخترو میبری پیش شوهرش فهمیدی ؟رامین گفت روز که نمیشه باید حتما شب بریم‌من نمیتونم روز روشن از خونه بیرون برم،یا امشب یا فردا شب بیا از همینجا حرکت کنیم،سرمو تکون دادمو و گفتم باشه فقط توروخدا مطمئنی ارش سالمه؟اخه اون که ادم محتاطی بود چطور این اتفاق واسش افتاده؟رامین پوزخندی زد ‌ گفت مثل اینکه آقا وقتی میاد ایران فک میکنه دیگه همه چیز تموم شده و با خیال راحت میتونه تو کوچه خیابون بگرده و خودشو به این و اون معرفی کنه،انگار بچه ها بهش گوشزد کردن که در خفا دنبال شما بگرده اما گوش نداده،اینم شده نتیجه اش……..قرار شد من برم خونه و همون شب با امیر سراغ رامین بیایم و حرکت کنیم به سمت جایی که ارش اونجا بود،چنان غوغایی توی دلم افتاده بود که قابل توصیف نبود،جوری خودمو به خونه رسوندم که انگار کسی دنبالم کرده،زری منو که دید توی صورتش زد و گفت چته چرا نفس نفس میزدنی چی شده؟بریده بریده گفتم امیر کجاست زری ؟کارش دارم یه کار مهم….زری گفت بیرونه میاد الان تورو خدا بگو چی شده،هرجوری که بود تمام اتفاقات رو برای زری تعریف کردم و گفتم رامین چیا گفته،زری با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت من میترسم گل مرجان نکنه این یارو دروغ بگه ببره بلایی سرتون بیاره………مصمم گفتم مهم نیست حاضرم بمیرم اما این قضیه برام روشن بشه دیگه خسته شدم زری تو جای من نیستی بدونی من توی این سال ها چی کشیدم ،حتی اگر بمیرم هم دیگه برام مهم نیست،من این زندگی رو دیگه بدون ارش نمیخوام…….امیر که اومد و قضیه رو از زبون زری فهمید بدون لحظه ای فکر کردن گفت من آماده ام هرجایی که گفتی میام باهات،نمیتونیم نسبت به حرف های این یارو بی تفاوت باشیم چون حتی درصد کمی احتمال داره راست بگه……. تا شب بشه و با امیر به سمت خونه ی پیرزن حرکت کنیم مردم و زنده شدم،مثل دیوونه ها میرفتم توی حیاط ‌‌و برمیگشتم،خدایا یعنی میشه من امشب ارش رو ببینم؟ساعت از ده گذشته بود که بلاخره توی ماشین نشستیم و حرکت کردیم،امیر مدام دلداریم میداد و میگفت دیگه داری به آرزوت میرسی و ارش رو پیدا کردی اما من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید……جلوی خونه ی پیرزن که رسیدیم پیاده شدم و داخل رفتم تا رامین رو خبر کنم،توی اتاق مادرش نشسته بود و ‌چایی میخورد،منو که دید بلند شد و گفت الان آماده میشم باید صورتمو بپوشونم،باشه ای گفتم و‌ کنار پیرزن نشستم،نگاه پر از محبتی بهم انداخت و گفت انشالله که جواب این همه سال صبرتو میگیری مادر،من جای شوهرت باشم سرتاپای تورو طلا میگیرم،بخدا قسم کم پیدا میشه همچین زنی،بر و‌رویی که تو داری فقط کافی بود لب تر کنی تا بهترین بخت نصیبت بشه اما پای شوهرت موندی و جا نزدی…..دستش رو توی دست گرفتم و با صدای پر بغضی گفتم بخدا قسم اگر ارش رو پیدا کنم تا آخر عمرم نوکریتو میکنم،روزی که پامو توی این خونه گذاشتم هیچوقت فکر نمیکردم شما باعث‌ خیر بشید برای من….با صدای رامین که امادگی‌ خودش رو اعلام میکرد از سر جام بلند شدم و راه افتادم،هیچ جوری نمیتونم از حس و حال اونموقعم‌بگم،انگار خواب و خیال بود و‌ باورم نمیشد توی واقعیت دارم پیش ارش میرم…..توی حیاط که رفتم و چشمم به رامین خورد از تعجب دهنم باز موند،چادر پوشیده بوده و عینک بزرگی هم روی چشمش زده بود،رامین تعجب‌من رو که دید خندید ‌وگفت میبینی من با چه بدبختی از خونه بیرون میرم؟بعد شوهر تو راست راست تو خیابونا میگرده و خودش رو معرفی میکنه به همه……..چیزی نگفتم و دنبالش به سمت خیابون رفتم،میدونستم امیر هم با دیدن رامین تعجب میکنه ...توی ماشین که نشست امیر با چشم های گرد نگاهی به رامین کرد و قبل از اینکه چیزی بگه رامین چادرش رو از سرش دراورد و براش توضیح داد که مجبوره اینجوری خودش رو استتار کنه،ماشین که راه افتاد دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد،اینجوری که رامین گفت چند ساعتی رو باید توی‌ جاده سر میکردیم تا به مقصد برسیم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیر و رامین سرگرم بحث بودن و من فقط به ارش فکر میکردم،یعنی الان چه شکلی شده؟هنوز مهربون و پر از عشقه یا نسبت بهم سرد شده؟ چند ساعتی بود که توی راه بودیم و رامین خوابیده بود،امیر توی سکوت رانندگی میکرد و هر نیم ساعت یک بار مسافت باقی مونده رو ازش میپرسیدم……نزدیکی های شهر مورد نظر که رسیدیم همونجور که رامین خواسته بود بیدارش کردیم تا بقیه مسیر رو بهمون بگه،ارش چیزی راجع به اومدنمون نمیدونست نمیدونستم حالا با دیدنم چه عکس العملی نشون میده،توی شهر که رسیدیدم دوباره وارد مسیر دیگه ای شدیم و از خونه های شهر دور شدیم،قلبم انگار صدکیلو شده بود و هیکلم تحمل حملش رو نداشت،نفسم توی سینه حبس شده بود که بلاخره رامین با گفتن جمله ی همینجاست نگه دار به اون مسیر طولانی پایان داد…….امیر ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شدیم،امیر و رامین جلوتر میرفتن و منهم انگار که پاهامو روی زمین میکشیدم دنبالشون میکردم،نگاهم که به ساختمون روبرو افتاد تمام اون سال ها مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد،یعنی اون زن قوی من بودم؟کسی که تمام اون سختی هارو به جون خرید فقط و ‌فقط بخاطر عشقش به همسرش،چقدر سختی کشیده بودم و صدام درنیومد،چقدر ارش برام عزیز بود که همه ی این سختی هارو به جون خریدم و اخ نگفتم……رامین با سنگ کوچکی چند ضربه به در زد و بعد از اینکه آروم خودش رو معرفی کرد بلاخره در برامون باز شد،مرد قوی هیکلی توی چهارچوب در ایستاده بود و با رامین خوش و بش میکرد،معلوم بود از دیدن ما جا خورده اما وقتی رامین براش توضیح داد که چه نسبتی با ارش داریم سلام کرد و گفت ارش الان خوابه میخواین صداش کنم؟زود توی حرفش پریدم و گفتم نه فقط بهم بگید کجاست خودم میرم سراغش،مرد باشه ای گفت و جلوتر از من راه افتاد،امیر با فاصله ی چند قدم دنبالمون اومد تا مثلا حواسش به من باشه اما نمیدونست که من دیگه قید جونم رو هم زده بودم……..ته حیاط ساختمون بزرگی بود و به واسطه چند پله به در اصلی وصل میشد،از پله ها که بالا میرفتم حس میکردم بوی ارش به مشامم میخورد،همون عطر تلخ و خوشبوی همیشگیش،وارد خونه که شدیم مرد در قهوه ای رنگی رو نشونم داد و گفت اون اتاق ارشه درشم بازه نمیخواد در بزنی،بدون اینکه تشکر کنم یا حرفی بزنم دوباره قدم برداشتم و خودمو به اتاقی که گفته بود رسوندم،هیچی نشده تموم صورتم خیس شده بود و از پشت پرده ی اشک به سختی میتونستم روبروم رو ببینم،دستگیره ی در رو که توی دست گرفتم چشمامو بستم و آروم بازش کردم،خدایا ازت خواهش میکنم چشمامو که باز کردم ارش درست روبروم باشه،چند دقیقه ای طول کشید تا چشمامو باز کردم و با دیدن ارش که روی تخت زهوار در رفته ای خوابیده بود قلبم از حرکت ایستاد…خودش بود،خود خودش…. نمی‌دونستم باید چکار کنم،حسابی بهم شوک وارد شده بود،همونجا توی چهارچوب در ایستاده بودم و به پهنای صورت اشک میریختم،انگار همه اش خواب و خیال بود و توی رویا سیر میکردم،صورتش درست روبروی من بود و یکی از دست هاشو زیر صورتش گذاشته بود و توی خواب بود چقدر رنگش پریده بود و موهای سرش سفید شده بود .... دستمو جلوی دهنم گذاشته بودم تا مبادا با صدای گریه هام بیدارش کنم، دوست نداشتم تو اون وضعیت منو ببینه،نگاهی به راهرو انداختم و با خیال راحت از اینکه کسی نیست در اتاق رو بستم و وارد شدم،حالا چطور باید بیدارش می کردم که نترسه؟درست پایین تخت روی زمین نشستم و بهش زل زدم،دلم میخواست انقدر نگاهش کنم که سیراب سیراب بشم وتمام این هفت سال دلتنگی و دوری از ذهنم پاک بشه اما مگر به این راحتی‌ها می شد ؟بی اختیار دستم رو روی صورتش گذاشتم و نوازش گونه به پایین کشیدم تکون خورد و بدون اینکه بیدار بشه دوباره غرق خواب شد،اشکامو پاک کردم و لبخندی روی لبم نشوندم دوست نداشتم با اون حالت غمگینانه منو ببینه،دوباره آروم دستم رو روی صورتش کشیدم و اینبار کمی چشماشو باز کرد،میخواست دوباره بخوابه که انگار بهش برق وصل کرده باشن بیدار شد و نیم خیز روی تخت نشست،با صورتی خیس از اشک و لب هایی که می‌خندید زیر لب گفتم آرش........چطور تونسته بودم هفت سال دوری از این مرد رو تحمل کنم؟چقدر دوستش داشتم و خودم خبر نداشتم،ارش چند دقیقه ای مات و مبهوت بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه بهم نگاه کرد ،هردو با صدای بلند گریه می‌کردیم و باورم نمیشد مردی که اینجوری زار میزد همون آرش مغروری باشه که توی بدترین شرایط هم خم به ابرو نمی‌آورد،روزگار چقدر به ما بدهکار بود و چه بازی های سختی که با ما نکرده بود، کمی که گذشت ارش منو از خودش جدا کرد و ناباورانه گفت باورم نمیشه مرجان،نمیتونم باور کنم تو اینجایی و دارم نگاهت میکنم،یکی بزن توی گوشم بلکه باورم شد خواب نیستم و رویا نمی‌بینم........ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خندیدم،از ته دل خندیدم و گفتم برام حرف بزن ارش،دوست دارم تا قیامت فقط حرف بزنی و من نگاهت کنم،قول میدم چیزی نگم فقط نگاهت کنم و لذت ببرم.......احس میکردم دیگه از زندگی چیزی نمی‌خوام،همینکه ارش رو دیده بودم برام کافی بود..... یک ساعتی گذشت و هنوز توی همون حالت بودیم،هیچکدوم باورمون نمیشد به هم رسیدیم حرف می‌زدیم و گریه می‌کردیم،ارش از اومدش می‌گفت و اینکه بلافاصله بعد از برگشتنش توی خیابون تیر میخوره و قبل از اینکه راهی بیمارستان بشه دوستانش به دادش میرسند،ارش نفس عمیقی کشید و گفت دیگه خسته شدم مرجان،من هفت ساله که بجای زندگی مردگی کردم،قسم میخورم توی این سال ها تنها باری که از ته دل خندیدم و شب با خیال راحت سرمو روی بالش گذاشتم همون چند روزی بود که بهم زنگ میزدی و از حالت خبر داشتم،مرجان من توی این مدت از مادرم متنفر شدم،دلم نمی‌خواد حتی برای یک لحظه باهاش چشم تو چشم بشم،توی این سال ها زندگی من رو نابود کرد و باعث شد خانواده ام توی سختی زندگی کنن،باعث شد من پسرم رو نبینم و حسرت دیدنش مثل شمع ابم کنه، خواهش میکنم از نریمان برام بگو،شبیه خودمه مگه نه؟خواب دیدم شبیه منه و تو با بغل کردنش کمی آروم میگیری،اصلا بگو ببینم برای چی با خودت به اینجا نیاوردیش؟توکه میدونی من برای یک لحظه دیدنش جونمو هم میدم؟لبخندی زدم و گفتم امشب اصلا مطمئن نبودم که بتونم تورو ببینم ارش،باور کن اگر میدوسنتم حتما با خودم میاوردمش،بعدشم تو دیگه نگران چی هستی؟روزای دوری دیگه تموم شده،از فردا زندگیمون به روال عادی برمی‌گرده و میتونیم دوباره باهم باشیم......آرش دست هاشو دور صورتم قاب کرد و گفت مرجان من اومدم دنبال شما که از اینجا بریم،من اینجا نمیتونم زندگی کنم اینجا،مطمئن باش کسایی که قصد جونم رو کرده بودن به این راحتی دست از سرم برنمی‌دارن........با چشمای گرد بهش زل زدم و گفتم چی داری میگی ارش؟کجا بریم؟من نمیتونم بیام و نمی‌ذارم تو هم بری،بجای اینکه تهران زندگی کنیم می‌ریم یه شهر یا روستای دور افتاده و با خیال راحت زندگی میکنیم.......آرش خنده ای کرد و گفت میخوای دوباره منو از دست بدی مرجان؟اینبار اگه اتفاقی برام بیفته دیگه جون سالم به در نمی‌برم ها؟پس خوب فکراتو بکن،اگه از اینجا بریم راحت میتونیم زندگی کنیم و پسرمونو بزرگ کنیم مرجان....... توی دوراهی بدی گیر کرده بودم،اصلا فکرشو هم نمیکردم ارش ازم بخواد همراهش از کشور خارج بشم،چطور میتونستم خانوادم رو ول کنم و برم؟زری توی این شهر بجز من کسی رو نداشت و نامردی بود حالا که به ارش رسیدم ولش کنم وبرم…….ارش وقتی فهمید رامین و امیر چقدر برای رسیدن ما دو تا به هم توی زحمت افتادن بلند شد تا باهم پیششون بریم و ازشون تشکر کنه،مخصوصا رامین که سال ها بود بخاطر دو به هم زنی های شهریار باهم قهر بودن،یادم رفت به روز اولی که پامو توی خونه ی پیرزن گذاشتم وبخاطر حرف های جهان و ترس از درو ‌دیوار اون خونه میخواستم فرار کنم،نمیدونستم که روزی اون پیرزن بداخلاق و اخمو چه لطف بزرگی در حقم میکنه……ارش اصرار داشت اون شب رو پیشش بمونم تا امیر بره و نریمان رو هم پیشمون بیاره اما من برخلاف میلم قبول نکردم و گفتم حتما باید خودم برای اوردن نریمان برم،باید باهاش حرف بزنم و آماده اش کنم،امیر از ارش خواست به صورت پنهانی همراهمون بیاد و تا هرچقدر که می‌خواد اونجا بمونه اما دوستای امیر قبول نکردن و گفتن کار خطرناکیه و نمیشه به هیچکس اعتماد کرد….. جدا شدن از آرش حتی برای چند ساعت هم که شده برام سخت بود اما خب چاره ای نداشتم برای آوردن نریمان حتماً باید خودم میرفتم ،دوست داشتم باهاش حرف بزنم و برای دیدن پدرش آماده اش کنم،به خاطر روشن شدن هوا آرش همراهمون نیومد و قرار شد شب با امیر برگرده، توی مسیر برگشت با امیر مشورت کردم و راجع به حرفهایی که آرش زده بود صحبت کردیم،دوست داشتم نظرش رو بپرسم و ازش بخوام راهنمایم کنه،میدونستم که عاقله و بهترین راه رو جلوی پام میزاره…..امیر وقتی که فهمید آرش ازم میخواد برای زندگی به خارج از کشور بریم بدون اینکه لحظه ای فکر کنه گفت به نظر من هم بهترین کاره گل مرجان، میدونم که دوری از خانواده و مخصوصا زری برات سخته و حسابی به هم وابسته این اما تو باید بعد از این همه سال سختی فقط و فقط به زندگی و شوهرت فکر کنی،آرش راست میگه اینجا موندن اصلا به صلاحتون نیست، اگر قرار باشه یک عمر اینجا زندگی کنه چه اتفاق‌هایی قراره بیفته،الان که دیگه تنها نیست و تو و نریمان هم هستین،خدای ناکرده اگر اتفاقی برای آرش بیفته مطمئن باش سالها خودت رو نمیبخشی…… راستشو بخوای منو زری هم حسابی به شما وابسته ایم و رفتن شما ناراحتمون میکنه اما خوب چاره دیگه ای نیست،تو از الان به بعد فقط باید به فکر زندگیت باشی، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نباید اجازه بدی هیچ احدوناسی چشم چپ به زندگیت داشته باشه، نگران زری و خانواده ت هم نباش تا وقتی که من زنده باشم نمیذارم آب توی دلشون تکون بخوره،مرد و مردونه قول میدم که تا آخرین روز زندگیم هواشونو داشته باشم …….. از امیر تشکر کردم ‌وبه بیرون چشم دوختم،برام سخت بود اما انگار چاره ای بجز رفتن نداشتم،ارش برای من همه چیز بود حتی تصور اینکه بلایی سرش بیاد نفسم رو بند میاورد…..به خونه که رسیدیم زری با رنگ ‌و روی پریده جلو پرید و گفت کجا بودید شما بخدا قسم مردم و زنده شدم،دیگه میخواستم برم به پلیس خبر بدم گفتم حتما اون یارو بلایی سرتون آورده،ارش نبود نه؟الکی گفته بود؟با خوشحالی زری توی بغل گرفتم و گفتم بلاخره دیدمش زری،بلاخره آرشو دیدم،باورم نمیشه اصلا بخدا انگار دارم خواب میبینم،زری با تعجب گفت واقعا ارش رو دیدی؟پس کجاست چرا نیومد باهاتون؟….امیر براش توضیح داد که ارش چرا نتونسته بیاد و بجاش من و‌نریمان باید بریم پیش اون، زری وقتی فهمید ارش ازم می‌خواد برای زندگی از کشور خارج بشیم انقدر گریه و زاری کرد که اشک منو هم دراورد،میگفت نمیذارم بری،می‌خواد تورو تنها ببره که اون ننه ش دیگه با خیال راحت هر غلطی خواست بکنه؟اصلا چرا خارج بیاین برین روستا پیش مامان اینا کسی که اونجا ارش رو نمیشناسه یکم اونجا بمونید شرایط که جور شد دوباره برگردید،زری گریه میکرد و منم پا به پاش اشک میریختم واقعا برام سخت بود جدا شدن از خواهری که توی روزهای سخت منو همه جوره حمایت کرده بود هم خودش و هم امیر……نریمان توی حیاط با پسرا مشغول بازی زود و اصلا نمیدونست چه اتفاقی افتاده،صداش که کردم نفس زنان از پله ها بالا اومد و گفت چی شده مامان چکارم داری؟دستی توی صورتش کشیدم و گفتم میشه بیای توی اتاق خودمون؟میخوام راجع به مسئله ی مهمی باهات حرف بزنم؟باشه ای گفت و زودتر از من به سمت اتاق حرکت کرد،میدونستم بفهمه پدرش اومده از خوشحالی روی پا بند نمیشه……….در اتاقو که بستم دستشو توی دستم گرفتم و کنار خودم نشوندمش،نگاهی بهم کرد و گفت خب بگو دیگه چی شده مامان میخوام برم بازی کنم بچه ها منتظرمن…….. لبخندی زدم و گفتم یادته هرشب که میخواستی بخوابی آرزو میکردی بابا ارش هرچه زودتر از سفر بیاد و‌ باهم برید پارک و بگردید؟نریمان با چشمای گشاد بهم زل زد و گفت اره الانم آرزو میکنم،تازه خیلی از شبا هم خوابشو میبینم که منو برده پارک و برام بستنی خریده خیلی هم مهربون بود،بابام خیلی مهربونه مگه نه؟بغض توی گلومو قورت دادم و گفتم اگه الان بهت بگم که بابات اومده و می‌خواد تورو ببینه چکار میکنی؟نریمان دوباره بهم زل زد و کمی بعد با ذوق گفت راست می گی مامان ؟اگه بابا اومده پس چرا نمیاد اینجا پیشمون؟یعنی می‌خواد دوباره مارو ول کنه بره سفر؟خندیدم و گفتم نه عزیزم اتفاقا دیگه قرار نیست از هم دور بشیم بابا اومده که مارو هم با خودش ببره،نریمان از جاش بلند شد ‌و در حالیکه بالا پایین میپرید گفت پس کس میتونم بابامو بیینم مامان توروخدا منو ببر پیشش،باشه ای گفتم و با خوشحالی بلند شدم تا کمی لباس برای خودمو نریمان بردارم،قرار بود چند روزی رو پیش ارش بمونیم تا تصمیم قطعیمون رو بگیریم…..هوا روبه تاریکی بود که با زری و بچه ها خداحافظی کردیم و ‌راه افتادیم،نریمان لحظه ای ساکت نمیموند و با ذوق برای امیر تعریف میکرد که همیشه خواب باباشو میدیده و حالا قراره باهاش بره پارک و بستنی بخوره……چند ساعتی که توی راه بودیم سعی کردم چرت کوچکی بزنم از دیشب حتی پلک هم روی هم نذاشته بودم،امیر و نریمان باهم مشغول صحبت بودن که من چشمام روی هم رفت و نمی‌دونم کی خوابم برد……بیدار که شدم درست پشت در خونه بودیم و امیر داشت پیاده میشد که در بزنه،نریمان هم روی صندلی عقب خوابش برده بود که زود بیدارش کردم و اونهم با شنیدن اسم ارش خواب از سرش پرید ……..از ماشین که پیاده شدیم دستشو محکم گرفتم ‌‌باهم داخل رفتیم،ارش که با شنیدن صدای ماشین متوجه اومدنمون شده بود همون لحظه از خونه بیرون اومد و با دیدن نریمان خودش رو به سرعت برق بهمون رسوند،توی چشم به هم زدنی نریمان توی آغوش پدرش جا گرفت و از گریه ی ارش همه به گریه افتادیم،فقط من میدونستم ارش چقدر آرزوی دیدن پسرش رو داشت و این چند سال چه عذابی کشیده از این دوری و جدایی……امیر که از دیدن این صحنه ها حسابی احساساتی شده بود با صدای گرفته رو به رامین کرد و گفت من دیگه باید برگردم اگر توهم قصد رفتن داری میتونم تا خونه برسونمت….. ،رامین سریع از جاش بلند شد و اعلام آمادگی کرد،نمی‌دونم چرا از رفتنشون دلگیر شدم،قطعا اگر این دونفر نبودن من هیچوقت نمیتونستم ارش رو پیدا کنم نمیدونستم چطور باید دینم رو بهشون ادا کنم……. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رامین که روبروم قرار گرفت با صدای خش داری گفتم:نمی‌دونم چطور باید ازت تشکر کنم،لطفی که بهم کردی رو هیچوقت فراموش نمیکنم،کاش میشد برات جبران کرد،رامین نگاهی به ارش کرد و‌ گفت خیلی خوشحالم که بلاخره دوستیمو به ارش ثابت کردم،امروز راجع به رفتنتون باهام صحبت کرد،اگه میخوای زندگیت آروم ‌و بی دغدغه باشه برو،نمون اینجا،……نگران غمگینی بهش انداختم و گفتم اره تصمیممو گرفتم،برام سخته اما بخاطر ارش سخت تر از اینو هم تحمل میکنم،رامین لبخند کمرنگی زد و به همراه امیر از خونه بیرون رفت……. ارش انقدر از دیدن نریمان ذوق زده بود که حتی برای یک لحظه خنده از روی لب هاش کنار نمیرفت،روی تخت گوشه ی حیاط نشسته بودم و بهشون نگاه میکردم،باهم حسابی دوست شده بودن و مشغول بازی بودن،فقط خدا میدونه چقدر منتظر این روز بودم،الان که ارش برگشته بود باورم نمیشد این من بودم که از پس تمام اون سختی ها براومده بودم……دست ارش که دور کمرم حلقه شد از فکر و خیال بیرون اومدم،سرشو روی شونه ام گذاشت و گفت ازت ممنونم مرجان،ممنونم که نریمان رو انقدر خوب بزرگ کردی،باید چکار کنم که ذره ای از کارهاتو جبران کنم؟ توی تمام این هفت سال به خودم لعنت میفرستادم که چرا تورو وارد زندگیم کردم و باعث عذابت شدم،مطمئنا اگر من توی زندگیت نبودم الان خیلی خوشبخت تر بودی،ببخش که انقدر عذابت دادم،ببخش که بهترین سال های زندگیت رو برات تلخ کردم،میدونم خیلی اذیت شدی اما قسم میخورم که منم دست کمی از تو نداشتم،عذابی که من کشیدم از مرگ هم بدتر بود،مرجان بخدا قسم اگر دست من بود همون ماه های اول میومدم،برام مهم نبود اعدام بشم یا زندانی ،فقط میخواستم حتی برای یک روز هم که شده با تو زندگی کنم،نیومدنم بخاطر ترس از اعدام یا زندانی شدن نبود چون من دور از تو هم توی زندان بودم و هم مرگ رو تجربه کردم،دلیل نیومدنم فقط مادرم بود،انقدر برای من به پا گذاشته بود که حتی اجازه نداشتم تنها تا سر کوچه برم،توی خونه ای که زندگی میکردم صدها چشم منو زیر نظر داشتن تا مبادا هوس ایران به سرم بزنه....... ارش از سختی سال های دوری میگفت و‌من گوش میدادم ،حرفاش که تموم شد پوزخندی زدم و گفتم مادری که تو داری الانم اگر بفهمه منو تو میخوایم با هم زندگی کنیم دست به هرکاری میزنه تا از هم جدامون کنه،من ازش میترسم ارش توی این سال ها همه جوره عذابم داده،حتی کارش به جایی رسیده بود که ادم فرستاد توی خونه و میخواست نریمان رو بدزده،فکرشو بکن؟ارش دستمو محکم فشار داد و گفت مرجان به نظرت تمام این برنامه های مامانم بخاطر چی بود؟بخاطر پول،بخاطر اینکه تمام ارث پدرم به من برسه،همیشه به تیمسار حسادت میکرد و نمیخواست پدرم حتی دونه ای ارزن بهش بده،الان اما دیگه شرایط فرق میکنه،انقلاب که شد مادرم هرجوری که بود از پدرم وکالت گرفت تا تمام املاک و دارایی ها رو به پول تبدیل کنه و راحت از کشور خارج بشن،پدرم هم بخاطر سنش که نمیتونست دنبال فروش املاک بره با قضیه ی وکالت موافق کرد و اینجوری بود که مامان تمام اموالش رو میفروشه و پولارو برای خودش برمیداره،الان توی امریکا هستن ‌‌و پدرم زمینگیر شده،مامانم هم به آرزوش رسیده و تمام املاک اونجا به اسم خودشه،الان دیگه فک نکنم مرده و زنده ی من براش مهم باشه……خدایا این دیگه چه آدمی بود که حتی به بچه ی خودش هم رحم نکرد و‌ زندگیش رو بخاطر پول خراب کرده بود،اینجوری که ارش میگفت شهریار دست راست مهتاب خانم شده و چنان با هم صمیمی شدن که توی یک ساختمون دو طبقه زندگی میکنن و رابطه ی نزدیکی باهم دارن……قرار شد تا ده روز دیگه کارامونو انجام بدیم و بعدش همراه یکی از دوستای ارش که توی استان های جنوبی بود و کشتی بزرگی داشت به یکی از کشورای عربی بریم ‌واز اونجا راهی کانادا بشیم،قبل از رفتن حتما باید مامان و بچه هارو میدیدم و قرارشد امیر چند روزی منو زری رو به روستا ببره تا ازشون خداحافظی کنم،تنها مشکل من دوری و دلتنگی برای زری بود میدونستم اذیت میشم اما دلم به وجود ارش گرم بود و نمیخواستم دیگه ازش جدا بشم،بشم………ارش میترسید همراهمون بیاد و قرار شد بعد از اینکه کارامو انجام دادم یک روز قبل از سفرمون به جنوب بهش ملحق بشم،توی اون یک هفته من ‌وزری از هم جدا نمیشدیم و انگار میخواستیم حسابی از وقت کمی که داشتیم استفاده کنیم،مامان وقتی فهمید قراره از کشور خارج بشیم ناراحت شد و پیشنهاد داد بریم و‌توی روستا زندگی کنیم اما براش توضیح دادم که بخاطر شرایط ارش رفتن بهترین راهه…….اون چند روز هم به سرعت برق و باد گذشت و روز رفتن رسید،انقد توی بغل زری زار زده بودم و گریه کردم که نفسم بالا نمیومد،چشمام میسوخت و دیگه اشکی برای ریختن نداشتم،دو روز قبل سراغ پیرزن رفته بودم و از اونم خداحافظی کرده بودم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوباره امیر ما رو تا خونه ای که ارش اونجا بود رسوند و کمی بعد خداحافظی کرد و رفت،هنوز نرفته احساس تنهایی امونم رو بریده یود…….. هوا رو به تاریکی بود که بلاخره توی ماشین دوست ارش نشستیم و به سمت بندر حرکت کردیم،دو شبانه روز طول میکشید تا برسیم چاره ای بجز تحمل نبود،استرس عجیبی داشتم و‌بخاطر تجربه ی بدی که از سفر اقام و مرتضی داشتم ترس توی دلم افتاده بود……هرجوری بود اون مسیر طولانی هم طی شد و بلاخره به بندر رسیدیم،باید چند روزی رو اونجا میموندیم تا کشتی آماده ی حرکت بشه،بازهم زحمت روی دوش دوست های ارش بود و خونه ی کوچیکی بهمون دادن تا اون چند روز راحت باشیم،هرشب از دوری زری کارم گریه بود و باورم نمیشد حالا حالاها نمیتونم ببینمشون،نمیدونم چرا توی تقدیر من فقط دوری و دلتنگی نوشته شده بود.......آرش سعی می‌کرد با محبت منو آروم کنه و بهم قول میداد توی زندگی چیزی برام کم نزاره اما خب میدونستم باید این روزها رو بگذرونم تا عادت کنم،دو سه روز تبدیل به ده روز شد تا بلاخره کشتی آماده ی حرکت شد،پامو که توی کشتی گذاشتم انگار قلبم رو توی کشورم جا گذاشتم،هنوز نرفته دلم برای تمام روزهای خوب و بدی که داشتم تنگ شده بود....دوست ارش گوشه ای از کشتی،میون بارهای خودش جایی برامون درست کرده بود و باید بدون هیچ صدایی اونجا میموندیم،رفتنمون قاچاقی بود و اگر گیر میفتادیم اتفاق های بدی برامون میفتاد،ارش می‌گفت سختی کار همینجاست و همینکه از کشتی پیاده بشیم خطری تهدیدمون نمیکنه،شب بود و همه جا تاریک،ارش و نریمان خواب بودن و من فقط داشتم به زری و خانواده ام فکر میکردم،از مادر و خواهر برادرم عکسی نداشتم اما از زری عکس گرفته بودم تا شاید دیدن عکسش کمی از دلتنگیم کم کنه....اون چند روزی که توی کشتی بودیم فقط با استرس گذشت،خورشید تازه طلوع کرده بود که بلاخره رسیدیم،ارش از اینکه بدون هیچ دردسری از کشور خارج شده بودیم خوشحال بود و می‌گفت انگار دارم خواب و خیال میبینم که با تو و نریمان قراره یه زندگی جدید شروع کنیم.......ارش خیلی زود هتلی رزرو‌ کرد تا توی اون چند روز راحت باشیم ‌و اینبار باید با هواپیما به سمت مقصد اصلی میرفتیم… نزدیک به یک ماه موندنمون اونجا طول کشید تا بلاخره ارش تونست کارای مارو هم انجام بده و برامون بلیط بگیره،توی اون مدت نداشتن سواد واقعا عذابم داده بود و ارش بهم قول داد به محض رسیدن به کانادا و جاگیر شدن خودش بهم یاد بده،دلتنگی و ناراحتیم کمی کمتر شده بود و بخاطر ارش و نریمان سعی کردم خودم رو با شرایط وفق بدم…روزی که وارد کانادا شدیم ارش دستش رو دور گردنم حلقه کرد و درحالیکه نریمان رو هم توی بغل گرفته بود توی‌ گوشم گفت برات زندگی‌ میسازم که حتی توی خواب هم نبینی،فقط بشین و تماشا کن،تو بهترین سال های عمرت رو به پای من گذاشتی و دم نزدی،مطمئنم هرکس دیگه ای جای تو بود با کارهای مامانم همون روزای اول جا میزد…ارش قبل از رفتنمون به یکی از دوست هاش سپرده بود خونه ی بزرگی‌برامون بخره تا به محض رسیدن توش ساکن بشیم،کانادا با کشور عربی که نزدیک به یک ماه اونجا زندگی‌ کرده بودیم زمین تا آسمون فرق داشت و‌ باورم نمیشد توی همچین جایی قراره زندگی کنیم،انقد همه چیز خوب و قشنگ بود که کم کم از اون پیله ی غم و‌ ناراحتی بیرون اومدم و سعی کردم از زندگی‌ لذت ببرم،تنها مشکلی که داشتم یاد گرفتن زبان بود که واقعا برام سخت بود،ارش اما همونجور که قول داده بود سرسختانه باهام کار میکرد و‌ بلاخره تونستم دست و پا شکسته هم زبان رو یاد بگیرم و هم خوندن و نوشتن رو..تقریبا یک‌ روز در میون به زری زنگ میزدم و اینجوری کمی از دلتنگی هام کاسته میشد،ارش مثل پروانه دور من و نریمان میگشت و نمیذاشت آب توی دلمون تکون بخوره،برخلاف چیزی که فکر میکردم ارش اونجا دوست های زیادی داشت و اصلا تنها نبودیم،چند ماهی که از اومدنمون گذشت ارش به همراه یکی از دوست هاش رستورانی رو افتتاح کردن و اونجا سرگرم شد،هرچه بیشتر میگذشت منهم زبانم بهتر میشد و بیشتر میتونستم توی اجتماع باشم،نریمان هم کلاس زبان ثبت نام کرده تا برای‌ رفتن به مدرسه مشکلی نداشته باشه ‌‌و عقب نمونه…مهتاب خانم چندباری به ارش زنگ زده بود و‌ میگفت حال پدرش اصلا خوب نیست و هرجوری شده برای دیدنش به امریکا بره،ارش اما آب پاکی رو روی دستش ریخته بود و خیالش رو راحت کرده بود که هیچ علاقه ای به دیدن پدر و مادرش نداره…برای جای سوال بود که چطور با اومدن من کنار اومده که چند وقت بعد با مردن پدر ارش همه چیز برام روشن شد…….قشنگ یادمه زمستون بود ‌‌و برف شدیدی میبارید،ارش و نریمان در حال تمرین زبان بودن و من برای خودم لیوان چایی ریخته بودم و از پشت پنجره به بارش برف نگاه میکردم،تلفن که زنگ خورد متعجب به ارش نگاه کردم و‌گفتم کیه این وقت شب؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ارش لبخندی زد ‌وگفت حتما زریه بجز اون کسی این موقع زنگ نمیزنه،شونه ای بالا انداختم و به سمت تلفن حرکت کردم،میدونستم زری نیست چون روز قبل باهاش صحبت کرده بودم و میدونستم به این زودی زنگ نمیزنه،گوشی رو که برداشتم صدای گرفته ای از اون‌ ور خط گفت گوشی رو‌ بده به ارش،از لحن بی ادبانه و سلام نکردنش فهمیدم که مهتاب خانمه،گوشی رو به سمت ارش گرفتم و‌ با انزجار گفتم مادرته،ارش‌سریع بلند شد و گوشی رو از دستم گرفت،دوباره پشت پنجره رفتم و سعی کردم انرژی منفی که از شنیدن صدای مهتاب خانم دریافت کرده بودم رو از خودم‌ دور کنم……صدای ارش که داشت راجع به اتفاقی صحبت میکرد به گوشم میخورد و‌کنجکاوم میکرد،تلفن رو که قطع کرد به سمتش برگشتم و‌ گفتم اتفاق بدی افتاده؟ارش لحظه ای بهم خیره شد و گفت پدرم فوت شده،متعجب گفتم واقعا؟کی؟ارش سرشو پایین انداخت ‌وگفت امروز،مادرم اصرار داره برای مراسم حتما برم نمی‌دونم باید چکار کنم،دلم نمیخواد هیچکدومشون رو ببینم،از طرفی هم نمیتونم شما رو اینجا تنها بذارم و‌ برم،بهش نزدیک شدم و با مهربونی گفتم نگران ما نباش،ما میتونیم در نبود تو‌ بریم خونه مریم و‌فرشاد و اونجا بمونیم،اگه بخوای میتونی بری،ارش کمی فکر کرد و گفت باهام نمیای؟نمی‌دونم چرا بدون تو دلم نمیخواد هیچ جا برم،چینی به پیشونیم انداختم و گفتم دل خوشی از هیچکدوم از اون آدما ندارم ارش،هرکدومشون یادآور روزهای سخت گذشته ان،من تازه دارم به آرامش میرسم خواهش میکنم نذار با دیدنشون دوباره به هم بریزم…….ارش نفس عمیقی کشید و گفت من هیچوقت اذیتت نمیکنم مرجان،حالا که دوست نداری بیای اشکال نداره،چند روزی شما رو پیش فرشاد میذارم تا برم و‌برگردم…..فرشاد شریک ارش بود و‌حسابی باهم صمیمی بودیم،روز بعد ارش ما رو رسوند و خودش راهی فرودگاه شد تا توی مراسم خاکسپاری پدرش شرکت کنه……با مریم رابطه ی صمیمانه ای داشتیم و‌ توی اون چند روز سعی کردم حسابی بهم خوش بگذره،درست سه روز از رفتن ارش گذشته بود که بلاخره از سفر برگشت،حس میکردم کمی گرفته ست و گاهی توی خودش میره،یه شب که نریمان خواب بود ‌و ظاهرا مشغول دیدن تلویزیون بود کنارش نشستم تا علت ناراحتیشو‌بپرسم……. سینی چای رو‌ روی میز گذاشتم ‌‌و بعداز چند دقیقه ای سکوت گفتم ارش….صدامو که شنید از فکر و خیال بیرون اومد و آروم گفت جانم؟لبخند کمرنگی زدم و‌گفتم از روزی که رفتی ختم پدرت و ‌برگشتی یه جوری شدی،همش توی فکری،حس میکنم از چیزی ناراحتی و موضوعی داره اذیتت میکنه،یعنی به من اعتماد نداری که حرفی نمیزنی؟یا بازهم مادرت سعی داره مارو از هم جدا کنه؟اگه اتفاقی افتاده بگو منم در جریان باشم…..ارش نفس عمیقی کشید و گفت چی بگم اخه،اصلا از چی بگم؟از اینکه حس میکنم مامانم و شهریار یه سر و سری با هم دارن؟متعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی باز میخوان برای ما نقشه بکشن؟ارش خنده ای کرد و ‌ گفت مرجان عزیزم لطفا دیگه به جدایی و این چیزها فکر نکن،مطمئن باش دیگه کسی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه،نمی‌دونم چرا اصلا حس خوبی به رابطه ی صمیمانه ی مادرم و شهریار ندارم،نه اینکه برام مهم باشن نه،اما خب شهریار همسن منه،یعنی جای پسر مادرم میمونه؟یعنی مادرم فکر ابروی من و خانواده رو نمیکنه؟با دهانی باز نگاهش کردم و گفتم چی داری میگی‌ ارش؟حتما داری اشتباه میکنی،مگه میشه همچین چیزی؟میدونی مادرت چند سال از شهریار بزرگ تره؟ارش دستی به صورتش کشید و گفت من از همون موقعی که شهریار نزدیک خونه ی پدرم خونه گرفت به اینا شک کردم اما چون دلم نمیخواست هیچ راه ارتباطی باهاشون داشته باشم چیزی نگفتم…..ترسیده نگاهی به ارش کردم و گفتم خواهش میکنم الانم کاری باهاشون نداشته باش ارش،به روزای سختی که بخاطر این آدما کشیدیم فکر کن،دلت که نیمخواد یک بار دیگه پاشون به زندگی ما باز بشه؟ارش بهم نگاهی کرد و گفت نه من کاری باهاشون ندارم فقط از این میترسم که شهریار بخواد بخاطر پول مادرم ضربه ای به آبروی خانوادگی ما بزنه……اونشب دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد اما انقد متعجب شده بودم که حد و حساب نداشت،یعنی واقعا بین مهتاب خانم و شهریار اتفاقی افتاده بود؟درسته مهتاب خانم سنش واقعا پایین تر میخورد و اصلا بهش نمیومد پسری همسن آرش داشته باشه اما خب خودش رو که نمیتونست گول بزنه،دوسال از اومدنمون به کانادا می‌گذشت و دیگه به زندگی اونجا عادت کرده بودیم،همچنان با زری در ارتباط بودم و به تازگی پسر دومش به دنیا اومده بود،انقدر براشون دلتنگ بودم که حد و حساب نداشت.........کار آرش توی رستوران گرفته بود و خداروشکر زندگیمون راحت میگذشت،مهتاب خانم بخاطر اینکه آرش از من دست نکشیده بود هیچ پولی از فروش املاک پدرش بهش نداد و گفته بود روزی که این زن رو طلاق بدی سهم الارثت رو تمام و کمال بهت میدم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدارشکر وضع مالیمون خوب بود و هیچ احتیاجی به مهتاب خانم و پولش نداشتیم.....نریمان هشت سالش بود که دوباره مورد لطف خدا قرار گرفتم و باردار شدم،این اتفاق شیرینی بود که از ته دل خوشحال شدم و خداروشکر کردم،هم من و هم ارش با تک فرزندی مخالف بودیم و چند ماهی بود که منتظر این اتفاق بودیم،برخلاف بارداری قبلی اینبار حالم اصلا خوب نبود و ویار شدیدی داشتم،ارش تمام هوش و حواسش به من بود و نمیذاشت کمبودی رو حس کنم و از همه نظر بهم توجه میکرد.. درست هشت ماه از مرگ پدر آرش میگذشت و منهم توی ماه چهارم بارداری بودم،توی این هشت ماه آرش حتی یک بار هم سراغ مادرش نرفت و فقط چند باری تلفنی باهم صحبت کردن،یه شب که دیگه می‌خواستیم برای خواب آماده بشیم با صدای زنگ تلفن هردو متعجب به نگاه کردیم،ارش سریع بلند شد و سراغ گوشی رفت تا جواب بده،میدونستم هرکی که هست کار مهمی داره که این موقع تماس گرفته،ارش در حال صحبت بود و منهم روی صندلی نزدیک بهش نشسته بودم،نمیدونستم با چه کسی داره صحبت میکنه و بعد از سلام و علیک کردن با عصبانیت در حال تکون دادن سرش بود،تلفن که قطع شد ارش با خشم دستشو توی موهاش کرد و گفت میدونستم همچین اتفاقی میفته فکرشو کرده بودم،نگاه کنجکاوی بهش انداختم و‌گفتم میشه بگی کی بود و چی گفت؟مامانت بود اره؟ارش چشماشو باز و بسته کرد ‌‌و در حالیکه سعی میکرد آروم باشه گفت نه تیمسار بود،مثل اینکه مادرم و ارش باهم رفتن مسافرت و اعلام کردن به محض برگشتن قراره باهم ازدواج کنن،تیمسار ناراحته و میگه با این کار ابروی خانوادگی‌مون زیر سوال میره و مضحکه ی عالم و ادم میشیم،راست میگه مادرم انگار عقلشو از دست داده،انگار یادش نیست شهریار همسن پسرشه،..میدونستم حتما موضوع مهمیه که تیمسار حاضر شده با ارش تماس بگیره چون از رابطه ی این دو برادر به هم خورده بود و سال ها بود که کاری باهم نداشتن اما حالا با کاری که مهتاب خانم کرده بود همه به هول و ولا افتاده بودن…ارش از شدت خشم راه میرفت و با خودش حرف میزد،شهریار ادم‌ موزی که بدترین ضربه ها رو به ما زده بود حالا جور دیگه ای قرار بود خودش رو به ارش نزدیک کنه،تا دیروز در نقش دوست و الان در نقش همسر مادر.تا یک هفته بعد از تماس تیمسار ،ارش مدام به تلفن مادرش زنگ میزد اما جوابی نمیگرفت،هنوز از مسافرت برنگشته بودن و مهتاب خانم اصلا نظر پسرش براش مهم نبود که با این ازدواج موافق هست یانه….بالاخره بعد از ده روز خانم تشریف فرما شد و خودش با ارش تماس گرفت،ارش که توی اون روز ها تمام هوش و حواسش به تلفن بود با اولین زنگ سریع روی گوشی پرید و جواب داد،من توی اشپزخونه بودم و با صدای دادش با ترس خودمو بهش رسوندم، ازش خواستم آروم باشه اما انگار دست خودش نبود،صدای مهتاب خانم قشنگ به گوشم میخورد که سعی داشت ارش رو آروم کنه و میگفت چند روز دیگه میام خونه ات و باهات حرف میزنم،ارش تلفن رو که قطع کرد با عصبانیت گفت خجالت هم نمیکشه میگه میام برات توضیح میدم،قسم میخورم اگر اهمیتی به حرفم نده و این کارو بکنه برای همیشه فراموش میکنم مادری به اسم مهتاب دارم،درسته همین الانشم ازش متنفرم و کاری باهاش ندارم اما با این کارش ابروی مارو هدف گرفته،منکه میدونم اون شهریار دندون برای مال و اموالش گرد کرده،هیچوقت فکر نمیکردم شهریار یه روزی انقدر ضربه به من بزنه،روزی که میخواستم از کشور خارج بشم دستشو گرفتم و قسمش دادم مثل خواهرش مواظب تو باشه تا برگردم،میدونستم زیاد قابل اعتماد نیست اما چاره ای نداشتم مجبور بودم بجز اون کسی توی دست و بالم نبود،میدونی چی شده بود ؟بهم گفته بودن تمام اون پرونده سازی ها تقصیر تیمساره و اون برام پاپوش درست کرده،درسته بعدها فهمیدم تیمسار اصلا دخلی توی پرونده سازی نداشت اما همینکه برام کاری نکرد و کاملا بی تفاوت رفتار کرد از چشمم افتاد،درسته ما برادر تنی نبودیم اما همیشه احترام خاصی براش قائل بودم،شاید اگر اون روزها تورو دست تیمسار میسپردم بهتر بود تا اون گرگ دریده…. صحبت راجع به گذشته رو اصلا دوست نداشتم و از ارش خواهش کردم ادامه نده…..فکر اینکه مهتاب خانم قراره بیاد و باهاش روبرو بشم حالم رو بد میکرد،ارش ازم خواست موقع اومدنش خونه نباشم و پیش یکی از دوستامون برم اما قبول نکردم و به نظرم این کار من رو ادم ترسویی جلوه میداد،پس ترجیح دادم بمونم و ارش رو تنها نذارم ……چند روزی طول کشید تا مهتاب خانم دوباره تماس گرفت ‌وگفت برای شب منتظرش باشیم،اصلا دوست نداشتم تحویلش بگیرم و‌براش چند مدل غذا درست کنم،از ارش خواستم تا از رستوران براش غذا بیاره و اعلام کنه تا بفهمه هیچ ارزشی برای من نداره… روزی که مهتاب خانم زنگ زد و اعلام کرد که تا غروب میرسه سریع خونه رو مرتب کردم و رفتم بیرون تا لباس مناسبی بخرم، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میخواستم از همیشه بهتر باشم،بخاطر بارداری کمی تپل تر شده بودم و به قول بقیه آب زیر پوستم رفته بود و حس میکردم چهره ام از همیشه بهتره…….غروب‌ که شد آماده‌ و منتظر نشسته بودیم تا مهتاب خانم از راه برسه،به پیشنهاد ارش نریمان رو خونه ی دوستش برده بودیم تا خونه نباشه،میگفت دوست ندارم با مادربزرگی که قصد دزدیدنش رو داشت روبرو بشه…..هوا رو به تاریکی بود که بلاخره زنگ خونه به صدا دراومد و ارش رفت تا در رو برای مادرش باز کنه،ارش میخندید و میگفت خوب خودت رو برای مادرشوهرت درست کردی ها،توهم اب نمیبینی وگرنه شناگر ماهری…….نمی‌دونم چرا از کلمه ی مادرشوهر بدم میومد،اون فقط دشمن بود و والسلام،مهتاب خانم که توی چهارچوب در ظاهر شد متعجب بهش نگاه کردم،باورم‌ نمیشد انقدر تغییر کرده باشه،درسته خودش لاغر اندام بود و سن و سالش کمتر به نظر میومد اما الان درست مثل دخترهای مجرد و بیست ساله شده بود،موهاشو مشکی و چتری کرده بود و تاپ و شلوار اسپرتی پوشیده بود که اگر توی خیابون میدیدمش قطعا نمیتونستم بفهمم مهتاب خانومه،توی خونه که اومد سلام سرد و خشکی به هم کردیم و من توی اشپزخونه رفتم و سر خودم رو گرم کردم،هنوز توی شوک بودم و باورم‌ نمیشد اینی که روبروم دیدم مهتاب خانوم باشه،چندباری که توی تهران دیده بودمش همیشه لباس رسمی میپوشید اما حالا برای اینکه خودشو کوچیکتر از شهریار نشون بده دست به هرکاری میزد……..روی صندلی نشسته بودم و به ظاهر جدید مهتاب خانم نگاه میکردم که با صدای داد ارش از جا پریدم،سریع بلند شدم و توی سالن رفتم،ارش از روی مبل بلند شده بود و با صدای بلند به مادرش میگفت:تو انگار ابروی من اصلا برات مهم نیست نه؟میخوای ازدواج کنی بکن چرا با یکی همسن پسرت؟اونم کی؟کسی که همیشه بر ضد پسرت بوده،هرچند از اون نباید گله کنم این تو بودی که به اون نخ میدادی چکار کنه……..مهتاب خانم خونسرد نگاهی به ارش کرد و گفت مگه اونموقع که من خودمو به آب و آتیش زدم و گفتم شان خانواده رو پایین نیار و با این دختر ازدواج نکن به حرفم گوش دادی؟مگه نگفتی من کنارش آرامش دارم و دیگه چیزی برام مهم نیست؟منم الان دقیقا حال اونموقع تورو دارم،من و شهریار تصمیممون رو گرفتیم و هیچ جوری هم تغییرش نمیدیم………. ارش غرید:تو خودت رو با من مقایسه میکنی؟منکه نرفتم با همسن مادر خودم ازدواج کنم،مادر تو انگار عقلت رو از دست دادی،هرچی من میگم حرف خودت رو میزنی،از طرز لباس پوشیدنت معلومه خودت رو برای همه چیز آماده کردی،ولی حرف اول و آخرم رو الان بهت میزنم،اگر با شهریار ازدواج کردی دیگه اسمت رو هم نمیارم،برای همیشه فراموش کن پسری به اسم ارش داری…..مهتاب خانم پوزخندی زد و گفت نه اینکه الان برام پسری میکنی و‌ به فکرم هستی،ببین ارش من و شهریار تا هفته ی دیگه ازدواجمون رو رسمی می‌کنیم اومدم اینجا تا ازت دعوت کنم بیای و توی جشنمون شرکت کنی،اگه اومدی که قدمت روی چشمم نیومدی هم اشکال نداره خودت یه روزی میفهمی راجع به شهریار اشتباه فکر میکردی……ارش سری تکون داد ‌‌و گفت واقعا متاسفم…..حرفاشون که تموم شد منهم توی اشپزخونه رفتم و‌دوباره روی صندلی نشستم،کاش منهم با نریمان میرفتم و اینجا نمیموندم نمی‌دونم چرا انرژی منفی تمام وجودم رو گرفته بود،ارش که توی اشپزخونه اومد با عصبانیت استکانی چای برای خودش ریخت و بدون اینکه چیزی بگه بیرون رفت،کمی که گذشت توی‌اتاق رفتم و سعی کردم بخوابم،پتو رو روی خودم کشیدم و داشتم برای خواب آماده میشدم که ارش توی اتاق اومد و گفت چرا اومدی اینجا مرجان،من شام سفارش دادم نمیخوای که با شکم گرسنه بخوابی،لبخندی زدم و گفتم کی گفته با شکم گرسنه میخوام بخوابم؟من توی اشپزخونه یه چیزی خوردم و سیرم،باور کن انقد خسته ام چشمام باز نمیشه بذار کمی استراحت کنم،ارش‌ گفت باشه عزیزم استراحت کن شبت بخیر………خدا خدا میکردم فردا که بیدار میشم اثری از مهتاب خانم نباشه و یک نفس راحت بکشم،انقد بی احساس و سنگدل بود که حتی سراغی از نریمان نگرفت و اشتیاقی برای دیدنش نداشت،روز بعد بیدار که شدم آروم از تخت پایین اومدم و سرکی توی خونه کشیدم،ارش جلوی تلویزیون روی کاناپه خوابش برده بود و خبری از مهتاب خانم نبود،توی اتاق نریمان و اتاق مهمان هم سرکی کشیدم و وقتی ندیدمش نفس راحتی کشیدم……چند روزی گذشت ‌و دوباره مهتاب خانم تماس گرفت تا ارش رو برای جشن عروسی دعوت کنه اما ارش با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و گفت این زن دیگه نسبتی با من نداره،همین روزا هم خط تلفن رو عوض میکنم تا دیگه صداشو هم نشنوم…….ماه آخر بارداری بودم و انقد سنگین شده بودم که به زور بلند میشدم،هم من و هم ارش دوست داشتیم دختر باشه ‌اما نریمان با سرسختی میگفت من برادر دوست دارم اگه دختر باشه اصلا دوستش ندارم……. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میدونستم بزرگ کردن بچه اونهم بدون اینکه خانواده ام کنارم باشن برام سخته اما ارش خیالم رو راحت میکرد که هوامو داره و نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره،برخلاف بارداری قبلی که همه اش توی سختی و استرس گذشت اینبار راحت بودم و ارش برام سنگ تمام گذشته بود،بلاخره توی یک روز گرم تابستونی با شروع دردم نریمان رو خونه ی دوستمون فرستادیم و با ارش راهی بیمارستان شدیم،نمی‌دونم چرا انقدر دوتا بارداری رو با هم مقایسه میکردم،اونموقع تنها و بی کس درد میکشیدم و زری بیچاره نمیدونست باید چکار کنه،الان اما ارش کنارم بود و دستم رو‌محکم توی دست گرفته بود تا بهم قوت قلب بده،توی بیمارستان که رفتم ارش سریع کارهای بستری رو انجام داد و بعد از چندین ساعت درد کشیدن بلاخره دخترم نهال به دنیا اومد،دختری بور و چشم ابی که انگار نسخه ی کوچیک شده ی خودم بود،ارش خوشحال و خندان برای تمام بیمارستان شیرینی گرفت ‌‌و میگفت انقدر خدا منو دوست داره که یه مرجان دیگه هم بهم داده…….نهال برخلاف نریمان شر و شیطون بود و شب ها خواب رو از ما میگرفت اما با عشق بهش رسیدگی میکردم و خم به ابرو نمیاوردم،ارش هم همه جوره بهم کمک میکرد و بیشتر شب ها از مرجان مراقبت میکرد تا من استراحت کنم،سخت و آسون روزها گذشت و نهال کوچیک من چهار ساله شد..هفت سال از اومدنمون به کانادا میگذشت و من هرروز دلتنگ تر از روز قبل میشدم،ارش تا حالا اقدامی نکرده بودیم،چند وقتی بود عجیب دلتنگ خانواده ام بودم و بعداز هرتماسی که با زری میگرفتم تا مدت ها حالم گرفته‌ بود و گریه میکردم…….هیچوقت یادم نمیره بهار بود و هوا عالی،نریمان بیرون بود و ارش هم با نهال مشغول بازی بود،از ظهر ارش کمی مشکوک بود و برای صحبت کردن توی اتاق میرفت،انقد گرفته بودم که اصلا حوصله ی سوال و جواب نداشتم،جلوی تلویزیون نشسته بودم اما ذهنم جای دیگه ای بود،صدای در که بلند شد نگاهی به نهال کردم و گفتم میشه در رو برای نریمان باز کنی دخترم؟نهال باشه ای گفت و میخواست برای باز کردن در بره که ارش دستش رو گرفت و گفت مرجان من با نهال کار دارم اگه میشه خودت در رو باز کن،با تعجب نگاهی به ارش کردم و ‌بدون اینکه چیزی بگم به سمت در حرکت کردم،بی تفاوت دستمو به سمت دستگیره ی در دراز کردم و بازش کردم،انتظار داشتم نریمان مثل همیشه لبخند بزنه و با عشق بگه سلام مامان خانم اما با دیدن کسی که پشت در بود نزدیک بود تا مرز سکته برم باورم نمیشد بعد از هفت سال دارم خواهرم رو میبینم،دستمو به در گرفتم و نزدیک بود پخش زمین بشم که توسط زری توی آغوش کشیده شدم،لحظه ی دیدار ما دوتا خواهر انقدر احساسی بود که اشک همه در اومده بود،انگار خدا دو تا بال به من داده بود و داشتم توی آسمونا پرواز میکردم،زری با منصور و حسام اومده بود و تمام این برنامه هارو‌ ارش چیده بود تا من بعد از سال ها خواهرم رو ببینم،ارش شخصا تمام هزینه های سفرشون رو به عهده گرفته بود تا زری بیاد ‌و من رو از اون حال و هوا دربیاره،الحق که بهترین تصمیم رو هم گرفته بود……بهترین روزهای زندگیم در حال گذر بود و دیگه چیزی از خدا نمیخواستم،زری با خودش برای‌ من کلی انرژی و‌حال خوب آورده بود،زری میگفت کلی به مامان هم اصرار کرده تا همراهمون بیاد اما بخاطر دوری راه حاضر نشده بود،زری دوماه پیشم موند و بهترین روزهارو‌برام‌ رقم‌زد،…….نریمان و نهال هردو برای من و ارش بهترین بچه بودن و اصلا برای بزرگ کردنشون اذیت نشدیم،خداروشکر نریمان به محض تموم شدن درسش توی دانشکده فنی‌ مهندسی مشغول تحصیل شد و الان یک‌ مهندس ساخت و‌ساز موفقه و چندسال بعدهم با یکی از همکارانش ازدواج کرد و متاسفانه نتونستن بچه دار بشن،نهال هم بعداز اتمام درسش مشغول عکاسی شد و بخاطر علاقه اش خیلی زود پیشرفت کرد و در سن بیست و پنج سالگی با پسر یکی از دوست هامون ازدواج کرد و الان دوتا دختر داره،‌مامان پنج سال بعد از اینکه زری از پیشمون برگشت توی خواب سکته کرد و من نتونستم توی مراسمش شرکت کنم،مهتاب خانم و شهریار دو سال بعد از ازدواجشون طلاق گرفتن و هشت سال بعد از طلاق بر اثر جوش و غصه زیاد سنگ..کوب کرد و فوت شد…..خداروشکر من و ارش هنوز در سلامت کامل مشغول زندگیمون هستیم و سعی می‌کنیم از دوران کهنسالیمون نهایت استفاده رو ببریم،متاسفانه امیر چند سال پیش بر اثر بیماری فوت شد و زری رو تنها گذاشت اما بچه هاش مادرشون رو تنها نذاشت و زری خیلی زود تونست به زندگی برگرده،تقریبا هر یک سال یا دوسال ارش زری رو با خرج خودش پیشمون میاورد ‌و تا چند ماه مهمونمون بود،زندگی من نتیجه ی صبر و صبوری بود،انشالله داستان من درس عبرتی باشه باری دوستان عزیز..... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستای عزیزم خیلی خیلی خوش اومدین به کانال خودتون 🌸🌸 اینجا سرگذشت زندگی آدمهااز زبان خودشون رو داریم😍 کوله باری از تجربه های زندگی که به درد هممون میخوره، ساعت ۸ صبح ۲ ظهر و ۹ شب،هر سری دو پارت،پارتگذاری داریم حالا هشتک هاشو میذارم‌ برا سهولت‌ دسترسی با زدن‌ رو هرکدوم‌ که بخواید به اولین پارت داستان دسترسی پیدامیکنید👇🏽👇🏽 لیست سرگذشت های موجود درکانال 👇🏽👇🏽 سرخور عشق_قدیمی یک_دنیا_مادر دوراهی آرتام مهربانی_زیاد خورشید آقای_عزیز_من (نوشته ناهیدگلکار) صنوبر ملیحه فيروزه پروین اعظم آی_سودا(نوشته ناهیدگلکار) یسنا آوین شراره گل_مرجان مریم سعیده دختر_بس ریحان ماهور نفس جهان_خانم شکیبا آساره گراناز ساتین ساتین۲ گلچهره گل_پری گزل جواهر گندم گلزار ایرانتاج شیرین_عقل ماه_بیگم گیله_لار رخشنده نقره رستا جوانه یگانه مهلا ستاره شهلا لیست داستان های زندگی اززبان اعضا👇🏽👇🏽 امیروفرناز سپیده فرشته زهره تبسم کلیداسرار ساناز با اضافه شدن‌ هر داستان لیستمون به روزرسانی میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c