#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستونه
سریع از در اتاق فاصله گرفتم.
خودمو کاملا عادی نشون دادم و رو به اقدسی که از اتاق خارج شده بود با لبخند گفتم: مامان و خاله رفتن نمیری؟
اقدس: خودم دیدم از پنجره اتاقت...
دارم میرم.
و بدون خداحافظی از من رفت...
خوشحال بودم که اقدس علاقه ای به فرهاد نداره...
رفتم داخل اتاق و فرهاد روی زمین نشسته بود و سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و شقیقه هاش رو فشار میداد...
رفتم کنارش نشستم...
نگاهم کرد و گفت: چی میخوای؟
گفتم: همه چیو شنیدم اقدس دوست نداره پس بلند شو زندگیمونو بسازیم از امروز شروع کنیم...
یهو دیوانه شد و پرتم کرد روی زمین: تو به په حقی گوش وایسادی هان؟
ترسیدم و عقب عقب رفتم: نه اتفاقی شنیدم...
دندوناشو روی هم فشار داد و دست مشت شدش رو روی دیوار کوبید...
بلند شدم و رفتم داخل حیاط...
هیچکس جز عمه و یوسف نمونده بود.
عمه همچنان روی پله اولی که به در خروجی منتهی میشد نشسته بود و یوسف هم روی اولین پله ی ایوون و سیگار میکشید...
عمه میگفت: چرا اینکارو باهام کردی؟ من چند ساله زندگی نکردم...
یوسف سرش زیر بود و تایید میکرد: خدا منو بکشه،کاش برمیگشتم...
عمه: دیگه گذشته ها برنمیگرده دیگه من اون دختر مو مشکی و گیسو بلند بیست ساله نمیشم...
دیگه شکم من برای طفل تو جلو نمیاد...
اینا آرزوهایی بود که تو برام محالش کردی...
یوسف سرش رو بین دو دستش گرفت و محکم فشار داد: امشب دعا میکردم اینجا باشی و ببینمت خدا خیلی زود دعامو مستجاب کرد...
من از اولشم طهورا برام فقط هوس زود گذر بود که بعدا بهش پی بردم ولی تو تا ابد تو قلب من خونه داری.
منصوره؟
عمه نگاهی به یوسف کرد...
یوسف ادامه داد: میخوام زنم شی.
عمه: نه دیگه نمیتونم میترسم ازت اینبار بری من میشکنم که نه نابود میشم...
یوسف بلند شد و جلوی عمه زانو زد: فقط وقتی بمیرم تنهات میذارم نه الان...
عمه سرش رو زیر انداخت.
انگار مردد بود که قبول کنه یا نه.
ولی چشمان یوسف پر از حس التماس بود برای عمه...
ولی عمه در کمال ناباوری گفت: نه نمیتونم.
یوسف شوک زده گفت: چرا؟ چرا نمیتونی منصوره؟ ما هنوز خیلی وقت برای زندگی داریم...
عمه پوزخندی زد و گفت: مگه به این آسونیاست؟ من تموم عمر و جوونیام گذشت منتظرت بودم برگردی چرا نیومدی دنبالم؟
یوسف: منصوره حق طلاق با اون زنیکه بود من اشتباه کردم من گولشو خوردم ولی زودم پشیمون شدم هرکاری کردم طلاق بگیره نگرفت...
باید طلاقش میدادم پاکه پاک میومدم سمتت...
الانم اعظم خانم بانی شد که بتونم یکاری کنم بلکه خودش طلاق بگیره.
عمه گفت: یوسف من مریضم مهمون امروز و فردام با من آینده نداری هرچند آینده ای نمونده برو پی زندگیت...
یوسف سر به زیر انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت: حتی اگه یک روز هم پیشت باشم خداروشکر میکنم...
عمه چیزی نگفت و سکوت برقرار بود...
شاپور سکوت رو شکست و گفت: عمه قبول کن آقا یوسف واقعا میخوادت من مردم میدونم یه مرد چجوری دروغ میگه یا راست...
عمه خندید و گفت: قربون مرد بودنت برم عمه...
شاپور هم خندید و یوسف هم لبش به خنده باز شد...
ولی عمه شرط کرد اول طهورا طلاق بگیره بعد با یوسف دوباره عقد میکنن...
محال ممکن بود عمه یوسف رو رد کنه چون عمه بیصبرانه منتظر یوسف بود.
شب و روز چشم به در دوخته بود بلکه کلبه احزانش روزی گلستان بشه...
چشمای عمه میخندید و اونشب تا صبح همه شاد بودیم جز فرهادی که درلاک خودش بود...
یوسف تو اتاق فرهاد خوابید و عمه و شاپور اتاق نازنین...
من هم توی حال یه قسمتی مچاله شدم و تا خود صبح فکر و خیال دست از سرم ورنمیداشت...
درسته اقدس دیگه علاقه ای به فرهاد نداشت اما این عشقی که فرهاد به اقدس داشت تمام نشدنی بود...
میترسیدم از فردایی که قرار بود تنها بمونم این فرهاد ،فرهادی نبود تا آخر عمر با من بیاد...
روزها گذشت و طهورا از یوسف جدا شد و سهم عظیمی از ثروت یوسف رو با خودش برد و همراه طوبی و اقدس به اتریش برگشتن...
با رفتنشون بیشتر خوشحال شدم.
علاقم نسبت به مادر و خواهرم کلا از بین رفته بود و دلم نمیخواست ببینمشون...
نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و این روزها وقت مدرسه رفتنش بود...
فرهاد مثل قبل خشک و بیروح بود...
دیگه کلا ازش قطع امید کرده بودم...
یکروز که من مشغول آشپزی و فرهاد مشغول روزنامه خوندن بود نازنین بی مقدمه گفت: بابا دوستام همشون داداش یا آبجی کوچولو دارن من چرا ندارم؟
فرهاد نگاهی با سکوت به نازنین انداخت و اندکی بعد گفت: چون فرشته ها بهشون دادن...
نازنین آهی کشید و گفت: کاش میشد فرشته کوچولو برای منم داداش کوچولو بیاره...
بیچاره بچم نمیدونست خودشم اتفاقی به وجود اومده چه برسه به داداش کوچولو...
هفت سال بعد:
عمر زندگی عمه و یوسف خیلی کوتاه بود.
یکسال بعد از عقدشون عمه بر اثر بیماری که داشت از دنیا رفت
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_سی
و یوسف تحمل مرگ منصوره رو نداشت و یک ماه بعد بر اثر سکته قبلی درگذشت...
رفتن عمه خیلی سنگین بود چون بعد از پدرم خیلی بهش وابسته شده بودیم...
شاپور دو سال بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود...
فرهاد کمی با من بهتر شده بود انگار قبول کرده بود تنها فرد زندگیش منم و باید بهم بها بده...
نازنین دختر پانزده ساله زیبایی بود که چوب گذشته من آینده قشنگشو سوزوند...
نازنین اون روزها اصلا به حرف گوش نمیداد خیره سر و یک دنده شده بود...
داد زد: مامان...مامان...
از داخل آشپزخانه جواب دادم: جانم مامان؟
نازنین: پس این دامن قرمزه من کو؟
رفتم پیشش و گفتم: میخوای چیکار؟
گفت: امروز تولده دوستمه دعوتم میخوام بپوشم...
گفتم: تولدش کجاست؟ کیا هستن...
با حرص جواب داد: مامان چقدر سوال میکنی چند تا از دوستامونیم دیگه...
ولی من دلم گواه بد میداد...
گفتم: اجازه نداری بری...
داد زد: یعنی چی که اجازه ندارم؟ من میرم حالا ببین...
تو روش ایستادم و گفتم: بیخود کردی بشین سرجات...
نازنین به گریه افتاد: مامان ولم کن چقدر میچسبی بهم بذار آزاد باشم میخوام زندگی کنم...
گفتم: مگه نمیبینی اونا که جشن میگیرن رو میگیرن میبرن...
ببرنت آبرومون میره...
گفت: من که نمیخوام لخت برم مامان روسریمم سر میکنم...
گفتم: بابات بفهمه نمیذاره بری...
با خیال آسوده رفت سمت وسایلش و گفت: بابام اجازه داده تو نگران نباش...
وای از دست فرهاد که این دخترو انقدر خیره سر کرده بود...
گفتم: مراقب خودت باش...
جوابی نشنیدم و از اتاق خارج شدم...
نازنین به تولد دوستش رفت و نیمه شب بود برگشت...
سریع سمت در رفتم و تو روش ایستادم: تا این وقت شب کجا بودی؟ خیره سر...
گفت: میخوام برم بخوابم خیلی خوابم میاد...
و دستشو جلوی دهنش گذاشت و خمیازه بلند بالایی کشید...
عصبی بودم از دست خیره سری های نازنین خیلی عصبی بودم...
رو به فرهاد گفتم: چرا بهش هیچی نمیگی دیگه پررویی رو از حد گذرونده...
فرهاد اخمی کرد و گفت: به وقتش میفهمم داره چیکار میکنه...
یکروز تصمیم گرفتم دنبالش برم ببینم کجا میره...
همینکه خواست بره بدون مخالفت بهش گفتم: میری فقط زود برگرد دخترم...
نازنین باشه ای گفت و دوید سمت در خروجی...
چادرم رو سر کردم و آروم از در خارج شدم...
با فاصله ازش راه افتاده بودم و با دیدن چیزی که روبروم بود شاخام زد بیرون...
نازنین تو ماشین یک مرد سن دار نشست و بعد از روبوسی حرکت کردن...
فشارم داشت میفتاد و سریع یه تاکسی گرفتم و دنبالش رفتم...
با اون ماشین مدل بالای مشکی پیچیون داخل کوچه ای و مقابل ساختمون گرون قیمتی نگه داشتن...
نازنین پیاده شد و پیرمرد از دست نازنین گرفته بود برن داخل خونه...
خودمو پرت کردم بیرون و داد زدم: نازنین...
نازنین که صدای منو شنیده بود خشکش زده بود و حرکت نمیکرد...
خودمو بهش رسوندم و کشیده محکمی دم گوشش زدم...
دستش روی صورتش بود و به من نگاه میکرد...
به مرد اشاره کردم و گفتم: این کیه؟
نازنین نگاهی به پیرمرد انداخت و سرش رو انداخت...
داد زدم: این کیه ورپریده؟
بازهم جواب نداد...
رفتم سمت پیرمرد و زدم تخت سینش: با دختری که همسن نوه اته چیکار داری حروم زاده؟
پیرمرد گستاخانه جواب داد: من دیگه کارم باهاش تموم شده اما دخترت ول کنم نیست...
دنیا رو سرم خراب شد یعنی چی کارم باهاش تموم شده...
مات و در سکوت داشتم نگاهشون میکردم که نازنین سر به زیر اشک میریخت...
رفتم و محکم تکونش دادم: بگو چه غلطی کردی عوضی؟ این بود جواب محبتای من بیحیا؟
نازنین آروم گفت: آقا بیژن آقا بیژن... قرار بود منو بگیره...
داد زدم: مگه تو چند سالته عاشق یه پیر چروکیده شدی میمون؟
دخترم نازنین به شدت افسرده شده بود از اون مرد شکایت کردیم ولی خیلی زودتر از اونچه که فکر بکنیم روانه خارج شده بود...
برای اینکه نازنین از حال و هوای بد بیرون بیاد به پیشنهاد فرهاد فرستادیمش بلژیک که هم درسش رو ادامه بده هم اونجا کار کنه...
دخترم بعد از اینکه رفت تمام سعی و تلاشش رو کرد تا گذشته ی خودش رو جبران کنه و اونجا تونست با یه پسر بلژیکی ازدواج موفقی داشته باشه حاصل اون ازدواج دو تا دختر دوقلو بودن که جون من به جونشون بسته بود...
سالی دوبار به ایران میومدن و یک ماهی میموندن و دوباره میرفتن...
زندگی خوبی داشتن خداروشکر...
فرهاد در میانسالی من رو برای همیشه ترک کرد و خیلی توافقی از هم جدا شدیم...
اون روزها دیگه تحمل رفتارهای یخی فرهاد رو نداشتم نشستم روبروش و بهش گفتم: فرهاد جان الان خیلی ساله که داریم این زندگی یخی رو تحمل میکنیم الان نوه داریم من و تو هرگز زن و شوهر نشدیم من دوستت داشتم ولی تو همیشه فکرت پی گذشته ای بود که حتی اقدس بهش فکرم نمیکرد...
اقدس که بعد از اون مهمونی و رفتنش به اتریش دوبار ازدواج ناموفق داشت ولی تو همچنان منتظرشی...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷در این شب زیبا
💓آرزو میکنم
🌷قلبتون پر باشه از
💓مهر و محبت ، دلتون گرم
🌷و زندگیتون مملو از آرامش باشه
💓تقدیم به دوستان گل
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردا دیر است
همین امروز جوانه بزن
همین امروز تغییر ڪن
همین امروز رشد ڪن ...
سلام. صبحتون زیبا❤️☘
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_آخر
فرهاد سر به زیر انداخت و گفت: تو همیشه زن خوب و مهربونی بودی همیشه به داشتنت افتخار میکنم ولی هیچوقت نتونستم توی قلبم جات بدم...
قلبم شکسته بود اما گفتم: بهتره توافقی جدا بشیم چون دیگه نازنینی نیست که بخاطرش منو تحمل کنی...
فرهاد پذیرفت و بعد از انجام مراحل طلاق برای همیشه رفت بلژیک...
منم کس و کاری تو ایران نداشتم و فقط با خاطراتم زندگی میکردم...
بعد از فرهاد خیلی تنها شده بودم دلم حتی برای اون مرد یخی هم تنگ شده بود...
منم تصمیم گرفتم راهی بلژیک بشم تا نزدیک نازنین باشم...
اینجوری باز احساس تنهایی آزارم نمیداد...
به گوشم رسید اقدس به قدری رفتار غلطی داره که هیچکس برای زندگی قبولش نمیکنه...
مادرم هم با اون مرد ساده و مهربان حتی به دو سال هم نکشید و طلاق گرفت...
ولی طهورا که خودش رو آوار زندگی عمه کرده بود بعد از اینکه با شوهر دومش آشنا میشه به قدری ازش کتک میخوره که آسیب مغزی میبینه و برای همیشه ویلچرنشین میشه...
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_اول
محال بود موقع سواری ایلخان بهم برسه ، اون هر کاری می کرد از من عقب می موند . تازه وقتی به من می رسید با غرور مردونه ای که داشت می گفت : بهت ارفاق کردم و من بلند و سرمستانه می خندیدم و بازم به تاخت ازش دور می شدم .
حس لذّت بخشی داشت وقتی اونو دنبال خودم می کشوندم.
بهار بود و آفتابی ملایم و دلچسب که درخشش نورش روی دشت سر سبزبا گلهای بنفش و صورتی آسمون آبی و کوههایی که هنوز پر از برف بود هم منو و هم بابر اسبم رو به وجد آورده بود، طوری که کیلومتر ها تاختم ، و تاختم ، تا حدی که از کناردستاری که به سرم بسته بودم عرق پایین میومد ..
مدام به عقب نگاه می کردم، ایلخان با فاصله دنبالم میومد، گاهی بهم نزدیک می شد و گاهی فاصله می گرفت .
کنار آبشارِکم ارتفاعی نگه داشتم و پیاده شدم تا آبی به سر وصورتم بزنم ایلخان هم از راه رسید و همین طور که روی اسب نشسته بود و دهنه رو می کشید گفت : نفسم بند اومد تو آخر این اسب رو می کشی .
دستارم رو از سرم کشیدم و گفتم : تو رو می کشم یا اسب رو ؟
پیاده شد و هر دو اسب رو به درخت بست و اومد به طرف من که داشتم به صورتم آب می زدم ،
دوگفت : مگه من زنده ام؟ از روزی که عاشقت شدم ، تو روزی صد بار منو می کشی ، وگرنه ایلخان کجا و دنبال زنی سرکش و نافرمون توی دشت و تاخت زدن کجا ؟
بی پروا به صورتش نگاه کردم وگفتم : برای منم سئواله ! جواب بده ایلخان دنبال من به چه کاری میای ، که منت می زاری ؟
گفت : دلم رو بردی میام دنبال دلم ، اگر توام دلت رو می دادی به من شاید بی حساب می شدیم ،
گفتم :ای سودا کسی نیست که دل به هر کس بده ، پشت گردنم رو گرفت و سرمو خم کرد توی آب و گفت : ببین داری دروغ میگی تو منو می خوای می دونم وگرنه ای سودا کسی نبود که رضایت به وصلت با هرکس بده . سرمو کشیدم و بلند شدم و گفتم : دیگه این کارو با من نکن .
اونم بلند شد و گفت : آخه تو چرا مثل دخترای دیگه شیر نمی دوشی وگلیم نمی بافی ؟ حیا نداری؟
گفتم : هوووی ، مراقب حرفت زدنت باش ؛ ایلخان تو داری با دختر ایل بیگی وصلت می کنی ، یک سردار قشقایی، دست کمم بگیری دست کمت می گیرم.
شیرینی خوردی، من اینم.
زن با حیا می خوای برو از ایل خودت بگیر
اومد جلوتر و شلاق اسب رو گذاشت روی شونه هام و گفت : پس چطوری این چشمهای سبز براق تو رو فراموش کنم ، مثل خنجر توی قلب آدم فرو میره ، تو آخر منو می کشی دختر
در حالی که قلبم براش میتپید با پشت دست زدم به شلاق و دستار رو پیچیدم دور سرم و اسب رو باز کردم و پریدم روی زین و فریاد زدم: پیداست ای سودا برای تو زیاده ، هی، برو، برو حیوون ..
و اونقدر با سرعت تاختم که به گرد پای اسبم نرسید .
راه ما از یک جایی جدا می شد ، از دور فریاد زد لعنتی ، نگاهی به عقب انداختم و فریاد زدم: بابر تند تر ، تند تر ،
از بی راهه و سینه کش کوه رفتم بالا راه ما از همین جا جدا میشد..
ایلخان هم مثل ما از طائفه ی دره شوری ها بود ، قوم و خویش بودیم با هم ، پسر ، پسر عموی پدرم که ایل بیگی و سردار قشقایی بود..
ما بالای تپه چادر داشتیم و از تیره ی قره خانلو بالا کوهی محسوب می شدیم و ده کیلومتر اون طرف تر ، پایین اون کوه ایلِ ایلخان چادر داشتن و تیره ی قره جلو ، و بهشون پایین کوهی می گفتن .
با اینکه رقابت ها و اختلافاتی بین تیره های مختلف بود اما به لحاظ اینکه ما هم تیره بودیم و فامیلی نزدیک داشتیم ، همه ی جشن ها و عزاداری ها با هم بودیم وداد و ستد زیادی می کردیم و از همه مهم تر ازدواج کردن دخترا و پسرای بین دو ایل زیاد اتفاق میفتاد و حتی موقع ییلاق و قشلاق همه با هم حرکت می کردیم ..
مردان دو ایل که بزرگشون پدر بزرگ من جانی آقا قشقایی که یکی از صاحب منصبان عباس میرزا بود و می گفتن که شاه به خاطر ترس از قیام و شورش قشقایی ها این منصب رو بهش داده بود ، حتی بعداز فوتش مورد احترام و علاقه ی طائفه ی دره شوری ها بود..
ایلخان جوونی بود بیست و یک ساله قدبلند و رشید و قوی با چشمانی درشت و سیاه و موهای پر پشت به همون رنگ و من از وقتی دست چپ و راستم رو شناختم اسیر نگاه های عاشقانه اون شدم و خیلی وقت بود که می دونستم دخترای هر دو ایل چشمشون به دنبال اونه ،دروغ نمیگم منم بیکار نموندم و سر راهش سبز می شدم و با کرشمه های زنانه اون دنبال خودم می کشوندم .
ولی هرگز غرور قشقایی من اجازه نمی داد که محبتی رو که از اون در دل دارم فاش کنم و هر بار می خواست بهم نزدیک بشه می رنجونمش و متلک بارونش می کردم ..
موقع کار زن و مرد قشقایی فرقی با هم نداشتن ،همه باید کار می کردن گوسفند و بز زیاد بود، و شمارش نداشت ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دوم
تعداد زیادی اسب و قاطر که هر ایل قدرت و شکوهش به زیاد و کمی احشامش بود .
وقتی از دور چادر ها و دود آتیش همیشه روشن ایل رو دیدم سرعتم رو کم کردم تا بابرکم کم عرقش خشک بشه ،یک چادر از بقیه چادر ها بزرگتر بود و اونم مال پدر من ایل بیگی بود برای جمع شدن در تصمیم گیری ها و مهمون های وقت و بی وقت آتا(پدر) و یک چادر دیگه هم برای اینکه خودمون توش راحت باشیم کنارش زده بود..
که تقریبا در وسط چادرهای دیگه با قالیچه ها و پشتی های دست بافت زنان ایل جای بهتر و مرتب تری از بقیه چادر ها بود ، اما مادرم که بهش آنا می گفتم ، پا به پای همه ی زن هاو مرد های ایل شیر می دوشید و کره می گرفت و ماست و سر شیر و پنیر و روغن های حیوانی درست می کرد گلیم و جاجیم می بافت و نمد می مالید ،
نخ می ریسید و حتی در پختن نون های مخصوصی که مال ما ایلاتی ها بود کمک می کرد، ولی من عاشق قره قورت های اون بودم تقریبا بیشتر اوقات توی جیبم یک تیکه داشتم که هر وقت هوس می کردم میذاشتم گوشه لُپم و مک می زدم ،هنوز هر وقت اون روزا رو به یاد میارم ترشی بی اندازه ی اونو زیر زبونم احساس می کنم .
با همه ی تلاشی که آنا برای اینکه منو به کار وادار کنه تنها به زدن مشک دوغ تن در می دادم و از این کار لذت می بردم ولی در مواقع دیگه فراری می شدم .
انگار خود آنا هم برای به کار کشیدن من جدی نبود .
اغلب اوقاتم رو توی دشت و کوه می گذروندم ، اسلحه بر می داشتم و نشونه می گرفتم و آتا منو این طوری دوست داشت و مثل پسرا روی من حساب می کرد و از جسارت و بی باکی من پیش همه تعریف می کرد ..
آنا هفت پسر و سه دختر به دنیا آورده بود که فقط من و سه برادرم ، تیمور و توماج و تکین مونده بودیم و بقیه ی اونا به دلایل مختلف از دنیا رفته بودن ، یکی از کوه پرت شد ، یکی رو مار زد ، و یکی در کودکی مریض شد خلاصه من تنها دختر اون بودم، بر خلاف مردمان قشقایی در طایفه ی ما دره شوری ها دختران و مردان بور با چشمانی روشن زیاد دیده می شد و من یکی از اونا بودم.
چشمانی سبز و موهای زیتونی رنگ بلندی که تا نزدیک زانو می رسید و همیشه آنا خودش اونا رو می شست و یک دونه پشت سرم می بافت و انتهای اون رو با نخ پشمی که با دست بافته بود و دوتا منگوله داشت می بست .
اینکه همه از زیبایی من تعریف کنن و نگاه پسر های جوون رو دنبال خودم بکشم برام عادی بود، اما دل من سخت پیش ایلخان گرو رفته بود .
به چادر ها که رسیدم از اسب پیاده شدم و دهنه رو دادم دست یاردیمجی، اون مهتر بود ، با اعتراض گفت : خانیم جان اسب داره از پا میفته تاکجا بردیش دهنش زیادی کف کرده ، می خوای بکشی حیوون رو ؟ داره نفس می بُره.
می دونستم که یاردیمجی خیلی زیاد بابر رو دوست داره و کلًا تنها اسب سفید یک دست اون منطقه بود.سفیدِ براق و بسیار با هوش .
همین طور که می رفتم به طرف چادر بزرگ گفتم :یاردیمجی عزیز امروز همه از من همینو می پرسن ، نترس اون اسب به ای سودا وفاداره نمی میره .
تیمور برادر کوچکم بازومو گرفت و گفت : ای سودا اون جا نرو آتا مهمون داره ، نگاه کردم یک جیپ جنگی نزدیک چادر بود .
بی اختیار دلم فرو ریخت و یک لحظه حالم بد شد ..پرسیدم مهمون هاش کی هستن ؟ گفت : از تهران اومدن.امشب جشن داریم گویا از مخالفان رضا قلدرن اومدن با آتا حرف بزنن .این طور فهمیدم .
تیمور کمی سکوت کرد و با دلخوری ادامه داد .آتا منو راه نداد ..انگار من بچه ام ..آدم حسابم نکرد, تو شاهد باش ببین با من چطور رفتار می کنه ؟
گفتم : ..زوده به کار بزرگتر ها دخالت کنی ..
گفت : توماج فقط یکسال و نیم از من بزرگتره ..
گفتم : باشه دیگه غر نزن ؛ یکسال و نیم بعد تو رو هم راه میدن ..
پرسید : ای سودا ؟ مهمون ها چهار نفر بودن یکی از اونا اسلحه داشت ترکی هم بلد نبود ؛ نکنه از آدم های رضا خان باشن ؟
گفتم :مگه تو از آدم های رضا خان می ترسی ؟گفت : چیزایی شنیدم ..با قشقایی ها خصومت داره ..
گفتم : اینطور نیست ..حالا باشن به ما چه ..چیکار می تونن بکنن اینجا این همه آدم هست ..اسلحه هم که داریم زن و مرد میریزیم حسابشون رو می رسیم ..
آنا از دور ما رو دید صدا کرد ای سودا بیا کمک مهمون داریم ..
رفتم و کنار آتیش نشستم چند تا زن نون می پختن و دیگی هم روی آتیش اجاق سنگی پر از گوشت با تیکه ها بزرگ می جوشید و بوی خوشی می داد ..
یاشیل زن برادر من تکین بود فقط دو سال از من بزرگتر بود و با هم دوست و همدم بودیم ، داشت از چای جوش برای مهمون ها چایی میریخت ..و میذاشت توی یک دوری بزرگی با چند تا قندون ..
گفتم : یاشیل یکی شو میدی به من ؟
گفت : بردار استکان میارم کی از تو بهتر من که از این مهمون ها خوشم نیومده ..
گفتم : مگه چطورین تیمور هم ازشون ترسید
گفت : طوری نیستن پر تکبر و افاده ای ، انگار ما نوکرشون هستیم .
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_سوم
یکی شون آب می خواست با لحن بدی به من گفت های زن برو برام آب بیار تمیز باشه لیوانش رو بشور ،گفتم : خب اونا مال شهر هستن و فکر می کنن ما تمیزی رو نمی فهمیم تف کن توی چایی اش تا بدونه ما تمیزیم ..
و هر دو بلند خندیدیم ..
آنا شنید و گفت : یاشیل این کارو نکنی ..گناهه ..دامنت رو می گیره .
ایل ما مسلمون بودن و با اینکه اغلب نماز نمی خوندن ولی همه ی مراسم مسلمانان رو بجا میاوردن و اعتقادات قلبی داشتن ..
یاشیل سرشو آورد جلو و با شیطنت گفت : امشب قره جلویی ها میان برای جشن ..
اخمهامو در هم کشیدم و گفتم : وا بیان به من چه ..من چیکار دارم با اونا ؟
دوری چایی رو از زمین بلند کرد وتابی به خودش داد و همینطور که می رفت با لبخند گفت : خدا از دلت بشنوه ..می دونم که دلت آب شد ...و رفت ..
واقعا دلم آب شد ..جشنی که با حضور ایلخان برگزار بشه برای من مثل رویا بود ..
موقع جشن و پایکوبی زن و مرد دور آتیش دست به دست هم می دادیم با یک ریتم که همه بلد بودیم می رقصیدیم . دستمال روی هوا تکون می دادیم ..
آنا چند پیاله بزرگ داد دستم و گفت : از خیگ ماست بریز و بیار،ماست ها رو از خیگ در آوردم انگشت هامو لیس زدم و رفتم به چادر تا خودمو برای شب آماده کنم ..
چهار صندوق بزرگ توی چادر ما بود که لباس های من و آتا توی یکی از اونا بود ، پیراهن سبز رنگ بلند و پر زرق و برقی داشتم با تور سبز آماده کردم موهامو شستم و شونه زدم ، همین طور که توی آینه ی دایره شکل پایه بلند خودمو نگاه می کردم ، چند تا سیلی زدم روی گونه هام تا سرخ بشه ، و به خودم با ناز نگاه کردم .
داشتم برای نگاهی احتمالی به ایلخان تمرین می کردم ، بعد از خودم خوشم اومد و لبخند رضایت مندی روی لبم نقش بست .
حاضر می شدم که نور آتیش بزرگی که بر پا شده بود از درز چادر بهم نوید اومدن ایلخان رو داد ، و صدای تار ایل اوغلو بلند شد و به طبل می کوبیدن و ایل رو به جشن و رقص دعوت می کردن ،چند بار لبم رو گاز گرفتم تا سرخ بشه و چادرو پس کردم و با فخر پامو گذاشتم بیرون ..
یاشیل تا منو دید دوید به طرفم و مچ دستم رو گرفت و با ذوق و شوق بلند گفت : بیا، بیا زود باش ، و همین طور که منو می کشید و همراهش می برد چشمم دنبال ایلخان بود عمداً دیر اومده بودم که چشم انتظارش بزارم ، فوراً شروع کردم به پا کوبیدن . هی ، هی ، هی ، و با صدای طبل و دهل هم رتیم شدم اما چشمم به اطراف بود،نگاه می کردم تا ایلخان رو پیدا کنم ،چشمم افتاد به مهمون های آتا که دور هم روی پشتی کمی دور تر نشسته بودن بساط پذیرایی جلوشون پهن بود و چندین مرد در خدمت ایستاده بودن ،آتا عبای سیاه رنگش رو دورش پیچیده بود و همینطور که قلیون می کشید و از میون سبیل های از بناگوش در رفته اش دودش رو بیرون می داد با مهمون هاش که پنج نفر می شدن و توماج و تیمور هم کنارشون نشسته بودن حرف می زد ،نمی دونم چرا بین اونا دنبال مردی گشتم که تیمور ازش حرف زده بود ولی قبل از اینکه بتونم تفاوتی بین اون مرد ها پیدا کنم ، دایره رقص منو پشت به اونا کرد...
دامنه های کوه دنا با دشت های وسیع و پر از علفهای بلند و شیرین برای دام های ما بود و بهشتی رویایی برای من ،گوسفندانی که اغلب تازه بچه زاییده بودن از اون علفها می خوردن و شیر می دادن ، تکین سرشو به من نزدیک کرد و گفت : ای سودا مهمون های آتا رو دیدی ؟
گفتم : از دور دیدم، برای چی ؟
گفت : نگرانم ، ظاهرا برای مذاکره با اتا اومدن ولی قصد دارن ما رو خلع سلاح کنن .
گفتم : تو برای چی ناراحتی ؟ آتا محاله همچین کاری بکنه ، اصلاً نمیشه ، تو می دونی بهشون چی گفته ؟
سری تکون داد و گفت : معلومه ما بدون شکار و اسلحه نمی تونیم زندگی کنیم ، از قدیم همین طور بوده .
گفتم : با پایین کوهی ها هم حرف زدن ؟
گفت اونا دارن میان ، فقط ایلخان و یک عده ای از اونا اومدن ، قراره بعد شام دورهم جمع بشن ، راستش نگرانی من از اینه که ، اگر رضا خان رو با خودمون سر لج بندازیم راحتمون نمی زارن .
گفتم :خب می جنگیم، کم نیستیم ، تن به خفت نمیدیم .
گفت: درسته ، اما به این راحتی هم نیست.
مرد ها شروع کردن به چوب بازی کردن و دستم از دست تکین رها شد .
باز با نگاه دنبال ایلخان گشتم، نبود ، از دور اسب ها و قاطرهای پایین کوهی ها رو دیدم که میومدن و ایلخان جلوی اسب پدرش رو گرفته بود و این یک نوع احترام گذاشتن محسوب میشد .
من و ایلخان با اینکه نامزد بودیم ولی جلوی جمع با هم حرف نمی زدیم ، به اصطلاح عیب می دونستن ، اما از دور به هم نگاه می کردیم و با اشاره منظورمون رو بهم می فهموندیم ،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_چهارم
نه که مانعی بین ما باشه این رسم بود و همه ی دخترا و پسرا همین کارو می کردن .
زن در ایل قشقایی جایگاه محترمی داشت و مردان ایل برای به دنیا اومدن دختر همون قدر خوشحال بودن که برای پسر می شدن .
فرقی بین زن و مرد قشقایی نبود همه دوش به دوش هم کار می کردن ایل یعنی یک شهر ،
محصولات دامی همین ایل ها همه جای کشور می رفت و تولید کننده ی عمده ی گوشت و لبنیات و پشم و نخ کشور رو اون زمان ایلاتی ها به عهده داشتن ، و در یک ایل همه نوع شغل وجود داشت...
به خصوص یک عده به نام غربتی بودن که مسئول ساختن سلاح و ابزارهای مختلف مثل چاقو و تبر و شمشیر میشدن، یعنی ما همیشه برای جنگ هم آماده بودیم .
همین امر باعث میشد شاهانی که سر کار میومدن از قدرت و شورش ایلاتی ها ترس داشتن و راحتمون نمی گذاشتن ..
با اومدن پدر ایلخان ، خانی بیک ایلچی و همراه هاش از ایل پایین کوهی سفره ی شام پهن شد .
ایلخان مرتب به من اشاره می کرد که برم پیشش ، اینو می فهمیدم با اینکه از ته دلم می خواستم ببینمش امکانش نبود اشاره کردم بیاد و با ما شام بخوره ،یاشیل این اشاره ها رو دید و رفت واز ایلخان دعوت کرد بیاد سر سفره ی ما بشینه .
یاشیل کلاً دختر شاد و سر زنده ای بود و حواسش به همه چیز بود و ازمحبوبیت خاصی توی ایل برخودار بود .
بالاخره ایلخان رو با خودش آورد سر سفره ی ما که نزدیک آتیش روی یک جاجیم پهن شده بود.
تکین گفت بسم الله ، ایلخان هم با یک بسم الله دیگه نشست ؛شام مهمونی ایلاتی ها پلو و گوشت بود ، برنجی که روی آتیش پخته شده بود ، توی دوری های بزرگ کشیده می شد و دو تا دوری گود هم پر از گوشت ، و چاشنی این سفره ها پیاز کوهی و ماستِ سر شیربسته و چرب و ماست مشک ، و دوغ گوسفند و کره و نون محلی بود .
من احساس می کردم مردانی که مراقبت از ایل رو به عهده داشتن مسلح شدن و بطور نامحسوس آماده باش بودن ،اونا رو ما می شناختیم ولی مهمون های آتا متوجه نبودن . توماج و تیمور موقع شام پیش ما نشسته بودن .
تکین ازش پرسید : اونجا بودی چی می گفتن ؟
توماج گفت : حرفی نمی زدن از ایل و مراسم های ما تعریف می کردن ، منتظرِ دورهمی بعد از شام هستن .
ایلخان گفت : من زیاد خوش بین نیستم به مذاکره ، هیچ راهی برامون نمی مونه ، صلاح که نمی تونیم بدیم ندادنش هم برامون دشمنی رضا خان رو به دنبال داره ،
تکین گفت : ما تنها نیستم اونا الان از ما می ترسن ،به این راحتی نیست به ای سودا هم گفتم من فکر می کنم دارن سعی خودشون رو می کنن ولی خودشونم می دونن که نمیشه از قشقایی سلاح گرفت .
ما شکار میریم از خودمون دفاع می کنیم ، با راهزن ها می جنگیم ، زن و بچه داریم شدنی نیست .
توماج گفت : شاید می خوان اینطوری از ما تعهدی چیزی بگیرن ؟
ایلخان لقمه ای که توی دهنش بود قورت داد و گفت : بازم اینو می دونن که قشقایی به کسی تعهد نمیده .
گفتم : مثل اینکه آتا هم ترسیده وگرنه برای پنج نفر آماده باش لازم نبود ،تکین گفت : آروم حرف بزن ، به آتا خبر رسیده که قشون همین نزدیکی هاست ،پرسیدم سر جنگ دارن و سر سفره ی ما لقمه می زنن ؟
ایلخان گفت : فکر نمی کنم ، منم شنیدم قشون اومده ،دونفر رو فرستادم . می گفتن ده پانزده نفر بیشتر نیستن ، ایل بیگی محض احتیاط آماده باش داده .
اون شب کسی نفهمید که توی اون چادر چه حرفایی رد بدل شد ، فانوس ها و پی سوزها خاموش شدن .
آتیش سرد شد و همه رفتن به چادر هاشون . به نظر میومد همه چیز در امن و امان.
اما چون مهمون های آتا شب رو موندن سلاح داران هر دو ایل آماده باش گوشه مخفی شده بودن طوری که انگار کسی نیست ، و سکوت یکنواخت شب این گواه رو می داد ،در حالیکه مردان ما هوشیار همه جا مراقب بودن و تا صبح کشیک دادن و ایلخان و تکین و توماج هم جزو اونا بودن...
ومن یاشیل و آنا کنار هم خوابیدیم ،
سواری اون روز و مراسم شبونه حسابی خسته ام کرده بود و خیلی زود خوابم برد و صبح با صدای خروسی که پشت چادر ما خوندنش گرفته بود بیدار شدم ، آنا و یاشیل هم برای کارای روزانه رفته بودن ، آنا طبق معمول منو صدا کرد و گفت پاشو کمک بده، و بدون اینکه منتظر من بشه رفت و من دوباره خوابیدم ..
خب مدیریت ناشتایی مهمون ها هم با آنا بود،
می دونستم که ایلخان اون جاست زود از جا پریدم و آماده شدم و از چادر بیرون رفتم . همه مشغول یک کاری بودن و یک عده هم داشتن بساط ناشتایی مهمون ها رو آماده می کردن .
مردان و زنان ایل صبح خیلی زود بره ها رو از گله جدا می کردن و توی یک چادر نگه می داشتن و گوسفند ها رو می بردن تا دامنه ی کوه برای چرا ،از هر خانواری دو یا سه نفر برای دوشیدن شیرگوسفنداشون همراه اونا می رفتن .این کار تا دو سه ساعتی طول می کشید .
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي
✨تَحَبَّبَ إلَيَّ وَ هُوَ غَنِيٌّ عَنِّي..
🌸قربون اون خدایی
✨که با من مهربونی میکنه
🌸بهم محبت میکنه
✨با اینکه از من بی نیازه...
🌸شبتون خوش 🌙
✨چراغ امیدتون روشن
🌸وجودتون سلامت
✨غم از احوالتون دور
🌸لبخند کُنج لباتون
✨و دعای خیر همراه زندگیتون
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسِ خوبِ این روزهای بهار
در روستایی در شمال 💚
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_پنجم
وقتی کارشون تموم می شد گوسفند ها رو بر می گردوندن .. بره هارو آزاد می کردن ..و هر روز اون معجزه ی الهی اتفاق می افتاد لحظه ای که بره ها از یک طرف و گوسفندان از طرف دیگه می دویدن تا بهم برسن و اون زمانی بود که من هرگز از دست نمی دادم ..
رفتم به آنا کمک کردم که سطل های شیر رو با یاشیل و چند زن دیگه می ریختن توی چرخ شیر ..آروم از یاشیل پرسیدم : تکین رو ندیدی ؟ گفت : نه صبح زود با اسب رفتن ..چیه ؟ دنبال ایلخان می گردی ؟ گفتم : نه؛ دلواپسم ؛ تا این قزاق ها نرن آروم نمیشم ..مدتیه که ناشتایی هم خوردن چرا نمیرن ؟ گفت : چیزی نیست سخت نگیر ..من چای بردم دیدم لباس پوشیدن ؛ داشتن آماده می شدن ..
گفتم : یاشیل؟ نمی دونم چرا امروز دلم گرفته ؛ گفت : از بیکاری دختر بگیر سر این مشک رو باید جابجا کنم و نمک بزنم کمک کن ..
تا صدای بع بع گوسفندان از دور شنیده شد بره ها رو آزاد کردن ..تصور اینکه
صدها بره ..بدون هیچ اشتباهی هر کدوم مادر خودشو پیدا می کرد و فورا سینه ی اونو می گرفت و مک می زد به نظر عجیب و باور نکردنی میومد ..و من هر بار تحت تاثیر این اعجاز بغض می کردم ..اما اون روز خیلی دلتنگ بودم و این بغض مبدل به اشکی شد که گونه هام رو خیس کرد ..و با همون حال با تمام وجود به اون منظره نگاه می کردم که صدای ایلخان رو از پشت سرم شنیدم یکه خوردم و برگشتم ؛ وانمود می کرد داره زین اسب رو محکم می کنه ؛ آروم گفت : به چی خیره شدی ؟ گفتم : نمی بینی ؟ چقدر این بره ها قشنگ و دقیق مادرِ خودشون رو پیدا می کنن ؟ ..من هر بار که این صحنه رو می ببینم گریه ام می گیره ..
گفت : باور نمی کنم ؛ دختری که با تیر می زنه توی پیشونی گرگ از دیدن بره ای که شیر می خوره گریه اش بگیره ؛؛ ای سودا و احساس ؟به آرومی گفتم : ایلخان امروز دلم شور می زنه ..هیچوقت اینطور آشفته نبودم ؛ وگرنه تو منو میشناسی به این زودی گریه نمی کنم ..گفت : به خاطر حرفای دیشب ماست ..چیزی نمیشه انشاالله صلح کرده باشن ؛ پرسیدم : تودیشب نخوابیدی ؟ گفت : چرا نزدیک های صبح با تکین و توماج خوابمون برد ..ولی خیلی سرد بود ..من رفته بودم زیر گلیم ؛ باید منو می دیدی ؛ ای سودا برو توی چادر مهمون ها دیگه دارن میرن خدا کنه اتفاق بدی نیفته ..و همینطور که میرفت به طرف چادر آتا گفت : عصر می ببینمت ..
مدتی بعد اون پنج مرد از چادر بیرون اومدن ؛ من از دوتا چادر اونطرف تر تماشا می کردم ..یکی از اون مردها که سیبل قیطونی داشت و کلاهی لبه دار به سر گذاشته بود با انگشت منو نشون یک افسر قزاق داد ؛یکه خوردم و دلم فرو ریخت ..اصلا خوشم نیومد ..نمی دونم شاید ترسیدم ..با سرعت دویدم طرف چادرمون ؛ وقتی وارد شدم از لای درزکوچکی بیرون رو نگاه کردم ..بلند می خندیدن و نگاهشون به طرف من بود .
همون جا موندم تا اون مردان که سه تاشون قزاق بودن و دوتا لباس معمولی پوشیده بودن، سوار اون جیپ جنگی شدن و رفتن.
از اینکه آتا به بدرقه ی اونا نرفت دلم شور افتاد ، از چادر اومدم بیرون که خودمو برسونم به آتا و از جریان سر در بیارم ،
از مسیری که جیپ رفته بود تکین و توماج با اسب میومدن ، ایستادم تا رسیدن ،
تکین اون قدر عجله داشت که قبل از اینکه اسب بایسته پیاده شد و صدا زد یارد یمجی ؟اسب ها رو بگیر .
پرسیدم : اتفاقی افتاده ؟ گفت : بریم تا بگم ، و هر سه رفتیم به طرف چادر آتا ،
متفکرانه نشسته بود و قلیون می کشید ، سه تایی جلوش زانو زدیم ، تیمور هم خودشو رسوند و کنار ما نشست ...
آتا لبخندی زد و گفت : چشم های شما برای من آشنا نیست ، چه مرگتون شده ؟ چرا من ترس می ببینم ، فکر می کردم دلاور بار آوردم ، قشقایی و ترس؟!
گفتم : آتا از بی خبری ترسیدیم ، بدونیم چی شده دلیر میشیم .
گفت : چیزی نشده مهمان داشتیم گفتن و جواب گرفتن و رفتن ،فقط حرف زدیم ، بزرگ کردن موضوع نه برای ما خوبه و نه ایل ما .
تکین گفت : ما الان از نزدیک رودخونه میایم قشون رضا خان اونجا چادر زده بودن ایلخان گفت چهارده ،پونزده نفرقزاق اونجاست ،
آتا ما خیلی بیشتر دیدیم . قصدشون چیه خدا می دونه .
آتا گفت : سه تا سردار حکومتی بدون قشون جایی نمیره ، غیر از این بود شک می کردیم ،
گفتم : برای چه کاری اومده بودن ؟
خیلی خونسرد فوتی به آتیش قلیون کرد و گفت : وظیفه شون رو انجام دادن ، ما اسلحه داریم و باید از حسن نیت ما با خبر می شدن که شدن ، حالیشون کردیم ،
شما ها هم دیگه به کارتون برسین وانقدر بزدل و ترسو نباشین .حرفای آتا دلم رو گرم کرد چون اون می دونست که داره چیکار می کنه ، از دل جونم دوستش داشتم و اونم با من مثل پسر ها رفتار می کرد در حالیکه همیشه سعی داشت تکین رو برای جانشینی خودش آماده کنه ، توجه بیشتری از پسرا به من داشت ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_ششم
آتا بود که همیشه منو برای سواری و تیر اندازی و شکار تشویق می کرد و در حالیکه اصلاً عادت نداشت کسی رو بغل کنه و محبت خودشو نشون بده گاهی سر منو می گرفت توی سینه اش و چند تا می زد توی پشتم و این نشون دهنده ی مهر فراوانی بود که نسبت به من داشت ، همین طور که آتا با ما حرف می زد صدای چند رعد و برق و دونه های بارونی که به چادر می خورد. بهم فهموند که نمی تونم برم سواری و ایلخان رو ببینم ،
نه که از بارون هراسی داشته باشم می دونستم آنا اجازه رفتن نمیده .
مردمان ما به لحاظ نوع زندگی که داشتن با همه جور تغییرات طبیعی کنار میومدن . ما با بارون و برف و طوفان، بزرگ می شدیم و از سیلاب ها ی بین راه گذر می کردیم و برف های سنگینی رو تجربه کرده بودیم که هر کس جای ما بود جون سالم بدر نمی برد ،
با این حال روزایی که بارون میومد آنا می گفت دل نگرانت می شم و اجازه نمی داد برم . خب روی حرف اونم نمی تونستم حرف بزنم .
کلاً روزهای بارونی سه تایی با آنا و یاشیل گلیم می بافتیم و با هم حرف می زدیم ، و یا کارای دستی دیگه انجام می دادیم .
زن قشقایی حتی یک لحظه بیکار نمی موند و عادت داشت از ثانیه ای که بیدار میشه تا وقتی از خستگی از پا بیفته کار کنه .
سرمو خم کردم و دویدم طرف چادر خودمون ، یاشیل داشت لباس های شسته شده رو تا می کردو میذاشت توی صندوق و آنا هم داشت با چند زن دیگه گوشت سیخ می کشید تا کباب کنه ،این غذای بیشتر روزای آتا بود و ما بهش الاسیخ می گفتیم ، همراه با گوشت چند سیخ دنبه هم آماده می کردن که موقعی که روی آتیش می ذاشتن و روغش در میومد اونا رو می زدن روی گوشت ها تا طعم لذیذ تری پیدا کنه ،اون روزم آنا مشغول همین کار بود . هنوز ناشتایی نخورده بودم یک پیاله بر داشتم و پر از آغوز کردم ،مقداری روش شکر ریختم و همین طورکه ایستاده بودم و به بارون سیل آسای بیرون نگاه می کردم سر کشیدم .(راستی آغوز شیر گوسفند تازه زایمان کرده ای هست که یکم با شیر معمولی حرارت میدن و می بنده )
بارون اون روز زیاد طول نکشید و خیلی زود آفتاب شد . داشتم فکر می کردم حالا که بارون بند اومده آیا ایلخان هم میاد سر قرار ؟
با این فکر گیوه هامو رو پام کردم تا از چادر بزنم بیرون . آنا صدام کرد ای سودا امروز نرو . بیا کمک کن بیکار نمون .
گفتم :چشم .
داشتم گیوه ها رو در میاوردم که تکین چادر رو پس کرد و وارد شد . پرسید : میری ایلخان رو ببینی ؟
گفتم : نه ، میرم خمیر باز کنم .
گفت : با من بیا ، باید ایلخان رو ببینم کارش دارم ،به آنا نگاه کردم ، سر تکون داد و گفت با تکین عیب نداره برو..
یاردیمجی اسب های ما رو زین کرد و تکین اسلحه اش رو انداخت روی شونه اش و هر دو سوار شدیم ،
دستی به صورت بابر کشیدم و گفتم : برو حیوون ، هی ،هی ،به محض اینکه راه افتادیم چشمم افتاد به رنگین کمون ، و این نشون می داد که ایلخان حتما میاد . قرار ما بعد از بارون همین رنگین کمون بود که تا محو نشده خودمون رو بهم برسونیم و با هم تماشا کنیم .
همین طور که تاخت می زدیم بلند گفتم :تکین تو می ترسی ؟
گفت : چی ؟
گفتم تو از قزاق ها می ترسی !
گفت : برای ایل می ترسم ، پیدا نیست برای چی قزاق ها موندگار شدن راحت نیستم ، و جلو افتاد .
هی زدم و بهش رسیدم و گفتم : تو فکر می کنی چه قصدی دارن ؟
گفت : نمی دونم شاید می خوان بهانه ای پیدا کنن ، باید با ایلخان حرف بزنم ، نبایدبهانه به دست اونا بدیم ،
گفتم : آتا ازت خواسته ؟
گفت : آتا آماده باش داده ، گفته غریبه راه ندیم . اگر قزاق ها بفهمن برامون درد سر میشه .
به دو راهی که قرار من و ایلخان بود رسیدیم از دور سوار بر اسب دیدمش.
قفسه ی سینه ام از هیجان بالا و پایین می رفت و دلم برای دیدنش پر زد، با اینکه همون روز صبح با هم بودیم .
اما از اینکه همه ی لباس هاش خیس بود و کلاه از سر برداشته بود فهمیدم قبل از بارون اونجا بوده ، دلم براش آب شد.
هر سه از اسب پیاده شدیم و روی تخته سنگی نشستیم ،
اون با دیدن تکین فهمیده بود که در مورد چی باید حرف بزنه ، فوراً گفت : حتم خبر دارین که قزاق ها نرفتن ،
تکین گفت : نرفتن ، ایل بیگی ظاهراً زیر بار نمیره که قصدی دارن ولی آماده باش داده ، این یعنی خطر رو می دونه ،
نظرت تو چیه فکر می کنی برای چی موندن ؟
گفت : احتمالاً دنبال بهانه می گردن . تا ازمون زهر چشم بگیرن و یا خلع سلاح مون کنن . تکین گفت : درسته مرحبا . منم همین فکر رو کردم و به ای سودا گفتم . تو باید توی ایل خودتون و من توی ایل خودم مراقب باشیم ،
هیج کس تا مدتی حتی یک تیر خالی نمی کنه ، نه من و نه تو جرئت گفتن این حرف رو به ایل بیگی نداریم ولی هر دو می دونیم که این چادرهای به ظاهر مسالمت آمیز بی خودی کنار رودخونه بنا نشده .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_هفتم
ایلخان گفت : این طوری نمیشه باید همه با هم هماهنگ باشیم . من با ایل خودم حرف می زنم .و با ایل بیگی جلسه می زاریم.
از گفتن من و تو دستور نمی برن باید ایل بیگی بهشون فرمون بده .
تکین گفت : آتا فکر می کرد من از ترس این حرفا رو می زنم . شاید ولی برای مردم ایل می ترسم . ما الان فقط پنجاه و سه تا بچه داریم . اگر حمله ای باشه و ما آماده نباشیم چطور از اونا محافظت کنیم ؟
ایلخان گفت : تکین یک خواهشی ازت داشتم توی این اوضاع بزارین من زنم رو ببرم شاید ببینن جشن و شادی داریم و بفهمن که خیال سرکشی در کار نیست .
تکین گفت : خودت می دونی که تا تابستون آتا موافقت نمی کنه . دو ایل با هم حرف زدن . تا حالا نشده قشقایی رای خودشو عوض کنه .
تو زنت رو می خوای باید صبر کنی ، من برای یاشیل دوسال منتظر شدم .
یک هفته گذشت همه چیز به نظر آروم میومد ،آتا مرتب برای قشون لبنیات و گوشت و نون تازه می فرستاد . اونا هم تشکر می کردن . ولی همینطور تعداد زیادی قزاق با ماشین های جنگی در رفت و آمد بودن ، مثل اینکه پایگاهی تشکیل داده بودن و این حسابی همه ی ایل های اون منطقه رو معذب کرده بود .
آتا دستور داده بود که همه آروم باشن و کسی عملی رو سر خود انجام نده .
خبر بارداری یاشیل باعث شد همه چیز رو فراموش کنیم و همون شب دوباره جشن گرفتیم و خوشحالی کردیم ،
آتا از خوشحالی نوه دار شدن اون شب به همه ی ایل شام داد و من و ایلخان حسابی با خوش بودیم ، اما چند روز بعد خبر رسید که قزاق ها دوتا از چوپان های ما رو به قصد کشت زدن برای اینکه به یک روباه شلیک کرده بودن ، کاری که همیشه می کردن،
آتا به شدت ناراحت شده بود چون افراد ایل برای اون مثل ناموس بودن و حفاظت از اونا رو وظیفه ی خودش می دونست .
دو سه روزی گذشت و توی این مدت نتوسته بودم ایلخان رو ببینم گاهی اون میومد و من خبر دار نمی شدم اجازه سواری هم نداشتم .
تا اینکه کار از این هم فراتر رفت و یک اعلامیه به دست آتا رسید که تیر اندازی رو ممنوع اعلام کردن و این خون بیشتر اون غیور مردان رو به جوش آورد مخصوصا آتا رو ، که کلا با موندن قزاق ها که ایل ها رو زیر نظر گرفته بودن وکنترل می کردن مخالف بود ،
غروب همون روز با عصبانیت سوار بر اسب شد و با عده ای تفنگ دار رفت به طرف رودخونه جایی که قزاق ها چادر زده بودن ،
تکین و توماج و ایلخان و برادرش ایل یار و بیست نفر دیگه همه اسلحه بدست دنبالش به تاخت رفتن ، و بقیه آماده باش شدیم ،
بچه ها رو زن ها رو جمع کردیم توی یک چادر و سنگر بستیم ، و با اضطراب منتظر موندیم ، ولی یکی ، دو ساعت بعد آتا و مردان ایل در حالیکه تاخت می زدن برگشتن ، و تیر های هوایی به علامت اینکه حرفشون رو به کرسی نشوندن شلیک کردن .
من جلوی چادر بچه ها، با اسلحه ایستاده بودم که یک مرتبه ایلخان از پشت طوری که کسی نبینه منو گرفت و کشید پشت چادر و دستهامو گرفت..
گفت : ترسیدم بدون اینکه تو رو ببینم بمیرم .کجا بودی ؟
با نفسی که به شماره افتاده بود و داشت بند میومد ، گفتم : قران بین ما اگر زود تر از من بمیری! آتا دستور داده بود از چادرها بیرون نیایم .
گفت : برای دلتنگیه دلداده ها فکری نکرد ؟ تو باید نافرمونی می کردی .
گفتم : برای چی ؟ سه روز که چیزی نیست . من که دلتنگ نبودم ، تو اگر بودی باید منو پیدا می کردی .
بازمو فشار دادو گفت : زبونت به خوب نمی گرده ؟ راستشو بگو تو دلتنگ من نشدی ؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم : نه .
گفت : به چشمهام نگاه کن و بگو منو دوست داری ؟
دستم رو کشیدم و گفتم : ولم کن ، خودت می دونی که نامزدی برای اینکه دختر ایل از این حرفا بزنه کافی نیست ، بعد منو بی حیا خطاب می کنی !
گفت : تو رو همین طور که هستی دوست دارم . تو زن منی حق داریم دلتنگ هم باشیم . زن و شوهریم .
گفتم :نامزدیم. تا عروسی نکنیم زن و شوهر نمیشیم . ایلخان زیاده روی نکن . مراقب خودت باش.. دویدم به طرف چادرمون و مدتی از اون هیجان لذت بخش بیرون نیومدم .
اون روز شنیدیم که قزاق ها از آتا استقبال کرده بودن و احترام گذاشتن و گفته بودن که اعلامیه از مرکز اومده ولی اونا قشقایی ها رو درک می کنن و اگر جایی لازم باشه می تونن از اسلحه استفاده کنن و همه چیز آروم شد ،
دیگه ایل از حالت آماده باش هم بیرون اومد و داشتیم زندگی عادی خودمون رو می کردیم.
و آنا تدارک عروسی من رو می دید، هر شب با رویای ایلخان می خوابیدم و صبح ها کار می کردم و نزدیک غروب به هوای سواری میرفتم و اونو می دیدم .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_هشتم
بی پروایی اون بود یا عشقی که ازش به دل داشتم من رو هم بی پروا کرده بود .
نمی دونم چقدر از اون ماجرا گذشت ، اصلا یادم نمیاد ، یک ماه ؟ دوماه ؟ کمتر یا بیشتر فرقی نمی کنه.
یک وقتی که هوا ابری بود و مه همه جا رو گرفته بود و سه چادر اون طرف تر دید نداشت ، از دور صدای ماشین شنیدیم ،این بار چهار جیپ جنگی پشت سر هم اومدن بالا و نگه داشتن و تعداد زیادی قزاق از ماشین ها با اسلحه ای که طرف مردم گرفتن بودن پیاده شدن.
و سراغ آیل بیگی رو گرفتن،
خیلی مصمم به نظر میومدن ، همه به هم نگاه می کردن ، کسی از جاش تکون نمی خورد، آتا و تکین اسلحه بدست از چادر اومدن بیرون ،چند تا از قزاق ها اسلحه ها شون رو گرفتن طرف اونا، آتا فریاد زد چی می خواین ؟ برای چی اومدین ؟ما دام داریم برای جنگ اینجا نیستیم ولی اگر می خواین خون بریزین خون تون ریخته میشه ، یکشیون گفت : ایل بیگی تسلیم شو حکم دستگیری تو رو داریم .
آتا بلند تر فریاد زد به جرم دامپروی ؟ خلاف جدید این مملکته ؟
گفت : این حرفا به ما ربط نداره توی نظمیه معلوم میشه . چند نفر رفتن برای دستگیری آتا نفهمیدیم کی و چطور یک گلوله شلیک کرد .
در یک چشم بر هم زدن صدای تیر اندازی بلند شد ، و چند قزاق آتا و تکین رو گرفتن و به زور می خواستن ببرن و سوار ماشین کنن ،
صدای تیر میومد و چند قزاق روی زمین افتادن و چند نفر از ما گلوله خوردن ،مردان ایل برای نجات ایل بیگی تفنگ به دست گرفتن و زن ها شیون کنون به چادرها پناه بردن .
که یکی اسلحه گذاشت روی سر آتا قلبم داشت از کار میفتاد ، مرد قزاق فریاد زدتیر اندازی نکنید، ایل بیگی شما کشته میشه .
اسلحه هاتون رو بزارین زمین ، یاشیل دیوونه وار دوید طرف ماشینی که داشتن تکین رو سوار می کردن ، فریاد می زد ولش کنین اون که کاری نکرده چرا می برینش ؟
و جلوی چشم ما یک تیر به شونه ی اون خورد و نقش زمین شد ..
تکین از اون طرف فریاد می زد نیا ، نیا ،
دویدم به طرف یاشیل تا از اون معرکه نجاتش بدم ، صدای تیر اندازی قطع نشده بود ، مه غلیظ باعث می شد خیلی ها از دور قزاق ها رو نشونه می گرفتن و می زدن و نمیشد کنترلشون کرد ،رسیدم بالای سرش و دست انداختم زیر بغلشو بکش بکش می بردمش طرف چادر که یک مرتبه دوتا قزاق اومدن جلو و یک چیزی زبر و سخت انداختن روی سرم و در یک چشم بر هم زدن منو از زمین بلند کردن ، حتی تا چند لحظه نفهمیدم چی بسرم اومده ،شروع کردم به فریاد زدن و تقلا کردن ، گیر افتاده بودم و قدرت حرکت نداشتم فقط پاهامو تکون می دادم ،منو انداختن توی یک ماشین و فوراً با طناب دست و پامو لای همون پارچه ی زبر بستن ، صدای تیر اندازی رو هنوز می شنیدم که ماشین از اونجا دور شد .
خدای من چطور یک زندگی به همین راحتی نابود میشه ، یک مقدار که دور شدیم پارچه رو باز کردن و دهنم رو که مدام فریاد می زدم و بد بیراه می گفتم محکم بستن و یک دستمال سیاه هم به چشمم ، از اینکه صدای ماشین دیگه ای نمی اومد احساس می کردم از بقیه جدا شدیم..
زمان زیادی عقب اون ماشین افتاده بودم اونم بدون وقفه میرفت .
بعد یک جایی نگه داشتن ، سر و صداهایی که می شنیدم به خاطر می سپردم فکر می کردم می تونم از دستشون خلاص بشم ،یک مرد اومد کنار ماشین و پرسید اینه ؟
گفت : بله قربان . پرسید اشتباه نکردین ؟
گفت : نه قربان جاسوس ما توی ایل همین رو نشون داد دختر ایل بیگی همینه...
گفت بیارینش .
منو پیاده کردن و سوار یک ماشین راحت تر کردن روی یک صندلی نرم نشستم ، نمی دونستم از من چی می خوان و دارن با من چیکار می کنن ، دو سه ساعتی که راه رفتیم مردی که پیدا بود جلو نشسته ، پرسید آب می خوری ؟ غذا می خوای ؟ حرکتی نکردم ، دلم می خواست گریه کنم بغض داشتم ، ولی من ای سودا بودم و نمی خواستم به کسی التماس کنم یا صدای گریه منو بشنون .
در عین حال دهنم بسته بود و کاری از دستم بر نمی اومد .
حرکت یکنواخت ماشین توی جاده ای خاکی هم نتونست خواب به چشمم بیاره دلم داشت از غصه می ترکید ،نگرانی من برای آتا و تکین از یک طرف و تیر خوردن یاشیل از طرف دیگه و وضعیت خودم که نمی دونستم دارن منو به کجا می بردن داشت دیوونه ام می کرد فقط دعا می کردم ایلخان از صدای تیر اندازی خودشو رسونده باشه و حالا بیاد دنبالم و نجاتم بده،این تنها نور امیدی بود که یکم آرومم می کرد.
با اینکه چشمم بسته بود احساس کردم روز شده ولی راننده بدون اینکه حرفی بزنه با سرعت می رفت، دیگه تحملم تموم شده بود فقط گوشم رو تیز کرده بودم تا اگر صدای پای اسب شنیدم خودمو آماده کنم که ایلخان نجاتم بده .
مچ دو دستم رو اونقدر تکون داده بودم تا شاید طناب رو باز کنم که احساس می کردم زخم شده ..
تا یک مرتبه ماشین نگه داشت ، در باز شد و بسته شد
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_نهم
و دیگه سکوت محض، خدایا نکنه منو همین طور اینجا رها کردن تا بمیرم .اصلاً با من چیکار دارن ؟خدایا ایلخان رو برسون ، می دونم اون می تونه پیدام کنه.
اما خیلی زیاد طول کشید و من به همون حال اونجا نشسته بودم ، هوای ماشین به خاطر آفتابی که از شیشه می تابید گرم شده بود و من که در مقابل گرما طاقت نداشتم دیگه گریه ام گرفته بود و اشک دستمال روی چشمم رو خیس کرد ، سرمو می کوبیدم به پشتی صندلی تا شاید بتونم دستمال هایی که روی چشم و دهنم بسته بودن باز کنم.
اون لحظات سخت رو هرگز فراموش نمی کنم ، بالاخره یکی در ماشین رو باز کرد و نشست .
و با روشن شدن ماشین فهمیدم دوباره می خوایم حرکت کنیم ، این بار فقط چند دقیقه راه رفتیم و دوباره ایستاد. صداهایی می شنیدم، گوش می دادم ، انگار صدای پای اسب بود ، قلبم به تپش افتاد،
نزدیک شد و از کنارمون رد شد صدای چرخ و همهمه ، و سکوت، چند تا ماشین هم نزدیک شدن و دور شدن .
ولی کسی حرفی نمی زد ، و چند دقیقه بعد با یک ترمز شدید نگه داشت و این بار ، در ماشین باز شد و یک مرد بازوی منو گرفت و گفت : بیا پایین
احمق نبودم و می دونستم که مقاومت هیچ فایده ای نداره، باید می رفتم ببینم چی در انتظارمه در حالی که به شدت ترسیده بودم و بدنم می لرزید و ضربان قلبم تند شده بود اما این ترس رو توی قفسه ی سینه ام نگه داشتم و با همون حالت پیاده شدم ..
مرد بازوی منو رها نکرد و با خودش برد .
یک جا ایستاد و گفت جلوی پات پله است نخوری زمین .
پاتو بلند کن بزار بالا ، فارسی بلدی ؟ فهمیدی چی گفتم ؟
جواب ندادم و پامو بلند کردم و از پله ی کوتاهی بالا رفتم ، بازوی چپم خورد به یک چیز سخت و درد گرفت ،یکم دیگه منو برد و ایستادیم.
یک نفر دیگه اونجا بود، صداشو شنیدم که گفت : کسی که ندید ؟ همه رفته بودن ؟
مرد گفت : بله قربان هیچ کس ندید ، حالا می خواین چیکار کنین ؟
گفت : کارمون رو شروع می کنیم . این دختر مثل خورشید گرم و مثل ماه زیباست چشمش رو که باز کنی می فهمی چی میگم، هیچ مردی در مقابلش نمی تونه تاب بیاره ، من در کنارم همچین زنی رو می خوام . اینا ترکن ، فارسی بلد نیستن ، شبیه فرنگی هاست .
یک مدت بگذره روش کار کنیم آداب و رسم یادش بدیم بعد میگم از فرنگ آوردمش و اینطوری از همه ی زن های اشرافی سر تر میشه .
حالا فخر الدوله می فهمه که دست رد به سینه ی چه کسی زده . چشمش رو باز کن،
چشمم رو باز کرد و بعد دهنم رو اما هنوز دستم بسته بود نگاه کردم ، هیچ وقت نشده بود من وارد یک خونه بشم از دور دیده بودم نمی دونستم توش ممکنه چطور باشه ،
با تعجب به اطراف نگاه کردم مردی دیدم که داشت میومد جلو ، فوراً اونو شناختم همون قزاقی که مهمون آتا بود و منو با انگشت نشون داد و سیبل قیتونی اونو به خاطر داشتم،
اون زمان اغلب مرد ها سیبل های پر پشت و بلندی داشتن، برای همین فوراً یادم اومد ..
در حالی که لبخندی روی لبش نقش بسته بود و سرشو به علامت رضایت تکون می دادگفت : به به ، مثل یک تابلوی نقاشی زیبا و بی نظیر
و از روی میز یک چاقو برداشت و اومد جلو و در حالی که طناب دور دستم رو می برید ادامه داد ، منو ببخش که مجبور شدم تو رو اینطوری بیارم اینجا.
در حالی که وجودم از حرص و غیظ پر شده بود و دلم می خواست فریاد بزنم، با خودم فکر کردم، ای سودا الانه که باید ثابت کنی شجاع و دلیری همون طور که آتا بزرگت کرده ، روشو سیاه نکن.
ضعف نشون نده وگرنه تو رو له می کنن .
محکم پرسیدم : برای چی منو آوردین اینجا ؟
گفت : می فهمی؟ عجب! تو فارسی بلدی ؟ خوبه، خیلی خوبه ،گفتم توی ایل ما همه فارسی بلد هستن ، آقای تو کیه ؟چطور به خودش اجازه داده دختر سردار قشقایی رو بدزده ؟
ایل ما اینجا رو با خاک یکسان می کنه ، نمی ترسه ؟
سری تکون داد و گفت : خدا به داد برسه زبونت هم که درازه ،گفتم : و وقاحت تو بیشتر ، بگو آقای تو کیه ؟ رضا خان؟ اون دستور داده منو بدزدی ؟
خندید و نگاهی از روی هوس به سر تا پای من انداخت و گفت :وای ، وای ، خیلی خودت رو آدم مهمی می دونی ؟ رضاشاه پاشاده ایرانه ، وقت برای دزدیدن یک دختر دهاتی نداره.
گفتم : من دختر قشقاییم از قزاق نمی ترسم و بهت نشون میدم که چقدر مهم هستم وقتی این خونه رو روی سرت خراب کردم می فهمی ، زود باش منو برگردون به ایلم، به درد تو نمی خورم .
من هرگز از تو فرمون نمی برم و اون چیزی که می خوای نمیشم . با تو راه نمیام ، من شوهر دارم ، تو زن شوهر دار رو دزدیدی ،
اگر رضاخان این کارو نکرده باشه میرم و از تو شکایت می کنم ، زن قشقایی هر زنی نیست.
چنان قهقهه ای سر داد که صداش توی سرسرا پیچید و با همون حال گفت : وای ، تو چقدر احمقی ! یک دهاتی به تمام معنا ، شنیدی صفر علی ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دهم
می خواد بره پیش رضا شاه شکایت منو بکنه ، داد زدم خفه شو نخند دل منو خون کردی پدر و برادرم رو گرفتین زن برادرم تیر خورده مردای ایل ما کشته شدن تو داری می خندی ؟
منو نشناختی اگر بگم میرم پیش رضا شاه یعنی میرم، یا این ظلم رو کرده یا تو نافرمونی کردی که میدم پدرت رو در بیاره.
این حرف من یادت نره ای سودا مثل پدرش حرف عوض نمی کنه ، نشدنی رو شدنی می کنه ،
دستشو بلند کرد و کوبید توی صورتم ، تعادلم رو از دست دادم و نقش زمین شدم، ولی فوراً از جام پریدم و یک صندلی برداشتم و با تمام حرصی که توی وجودم جمع شده بود و همه ی نیرویی که در بدن داشتم بلند کردم وکوبیدم به پنجره ی قدی پشت سرم و شیشه با صدای مهیبی فرو ریخت ،
اون قدر سریع این کارو کردم که هر دو مرد نتونستن عکس العملی نشون بدن و در همون حال گفتم : چیه فکرشو نمی کردین ؟
دیدن رضا خان هم برای من همین قدر کار داره .
طوری به من نگاه می کرد که معلوم بود باورش نمیشه، با حیرت گفت : دیوانه برای چی این کارو کردی ؟ با چالاکی یک گلدون از روی میز کنار دیوار برداشتم و پرت کردم و خورد به دیوار و خرد شدو گفتم : الی توشموش (دست شکسته )
و حالت حمله و دفاع به خودم گرفتم و به ترکی داد زدم، خدا رو شکرکن همین گلدون رو نزدم توی سر خودت ، تو دیوانه ای که منو آوردی اینجا، همین الان منو برگردون به ایلم .
گفت : نمی فهمم چی میگی فارسی بگو ما نمی خوایم تو رو اذیت کنیم آروم باش ،آروم ، بزار برات روشن کنم و همینطور که یواش یواش میومد جلو ادامه داد ، باشه ، باشه ، آروم باش ،
با هم حرف می زنیم ، ببین مشکل من این بود که زبون تو رو بلد نیستم ولی اینم حل شده ،
لهجه ی بدی داری ولی فارسی می دونی ، پس بزار درست برات بگم که ، داد زدم جلو تر نیا ، وگرنه هر چی توی این اتاق هست می شکنم ،
دستت به من بخوره با دندون هام پاره پاره ات می کنم . ایستاد و بازم سعی کرد با خونسردی با من حرف بزنه دستهاشو به علامت تسلیم برد بالا و گفت : دست بهت نمی زنم ولی می تونیم حرف بزنیم ؟
بهت میگم برای چی اینجایی ، اما اول یک چیزی بخور میگن آب هم نخوردی .حتماً گرسنه ای ، شکمت که سیر شد بهت میگم برای چی تو رو آوردم.
گفتم : من وقتی آب و نون می خورم که توی ایل خودم باشم حرف بزن ببینم از من چی می خوای ؟ تو بودی که به ایل ما حمله کردی ؟
تو بودی که پدر و برادر منو اسیر کردی ؟ بهم بگو مردان ایل ما رو چه کسی کشت ؟ فقط همینو می خوام بدونم.
همینطور که خیره به من نگاه می کرد گفت: صفرعلی تو برو، من خودم از پسش بر میام .
راننده گفت : بله قربان و با همون حالت یکم قدم اومد جلوتر و پرسید : اونا کی میان ؟
گفت : فردا صبح.
آقا گفت یکی رو صبح بیار قبل از اومدن اونا شیشه رو بندازه .
گفت : چشم قربان میارم ، ولی شما مطمئن هستین کاری ندارین ؟ می خواین توی حیاط بمونم ؟ هیچ کس توی عمارت نیست شاید به کمک احتیاج داشته باشین !
گفت :نه برو خودم هستم .
گفتم : تو که هیچی، اگر قشون هم بیاری از پس من بر نمیان ، تو نمی دونی دختر ایل بیگی بودن یعنی چی ؟
رحم ندارم تفنگ بهم بده ببین میون پیشونت خالی می کنم یا نه ؟ منو با خاله زنک های بزک دوزک کرده ی دوربرت عوضی گرفتی.
لحن صداشو آروم کرد و با مهربونی گفت : دختر تو داری گیجم می کنی .تو که توی بیابون بزرگ شدی اینا رو از کجا می دونی ؟
توی این فاصله صفرعلی رفت و در رو بست ، خیلی بیشتر از اونی که باید ترسیده بودم موهای تنم راست شده بود هیچ کس توی اون خونه نبود و نمی دونستم می خواد چه بلایی به سرم بیاره،
با حرص و بی تابی فریاد زدم : اوون ییخیلسین (خانه ات خراب بشه )ولم کن برم .
گفت : باشه ، حرف های منو گوش کن خواستی بری حرفی نیست میگم شبونه تو رو ببرن.
اون راست می گفت از ترس دیونه شده بودم، اینو می فهمیدم که نباید نیت خوبی در مورد من داشته باشه ،
با سرعت ازش دور شدم و گلدون پر از گلی رو که روی یک میز بزرگ بود بر داشتم و پرت کردم ، تنها دفاعی که می تونستم از خودم بکنم تا ازم بترسه همین بود نمی خواستم بدونه وحشت کردم و اینطوری داشتم قدرت خودمو نشون می دادم .
داد زد نکن پررو، آروم باش ؛
گفتم جلو نیا نزدیک من نشو ، تو نمی دونی چه کارایی از من بر میاد.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
در جوشن كبير يک عبارتی هست كه مىگوييم: "يا كَريمَ الصَّفْح"
معنای آن خيلى جالبه؛
یک وقتی یک کسی تو رو میبخشه اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یهجوری نگات میکنه که تو میفهمی هنوز یادش نرفته! یهجورایی انگار که سابقهی بدت رو مدام به یادت میاره ...!
ولی یک وقتی، یک کسی تو رو میبخشه و یکطوری فراموش میکنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی، اصلا هم به روت نمیاره؛
به این نوع بخشش میگن صَفح.
و خدای ما اینگونه است ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_یازدهم
گفت : نمی فهمی که دارم باهات راه میام وگرنه گرفتن تو برای من کاری نداره وحشی، تو باید برای هر چیزی که توی این خونه شکستی تقاص پس بدی ، پس ساکت باش و گوش کن ببین چی بهت میگم ،
گفتم : بگو : حرفت رو بزن و منو راهی کن ،قزاق بی شرف.
دستهاشو از هم باز کرد و سینه اش رو داد عقب و پرسید : اینطوری ؟ سرپا ؟ خب بشین نمی خوام بخورمت که
گفتم : یامفت میگی . من توی این خونه نمی شینم همین طوری بگو گوش می کنم .
گفت : شنیدم اسمت ای سوداست درسته ؟
گفتم : به تو چه ؟ اسم منو به زبونت نیار .
گفت : می خوام باهات رو راست باشم .پدر و برادرت رو گرفتن ، نیم ساعت پیش بردنشون زندان شیراز ، و فردا منتقل میشن تهران ،
قلبم از جا کنده شد و بغض گلومو گرفت و برای اینکه اون مرد متوجه ی عجز من نشه ساکت نگاهش کردم .
دستشو کرد توی جیب جلیقه ای که به تن داشت و نشست روی یک مبل ، یک قوطی طلایی رنگ برداشت و یک سیگار در آورد و روشن کرد و گفت :لابد می خوای بدونی کی این کارو کرد ؟
من نبودم، فقط خبر داشتم همین، اما اون روز که مهمون ایل بیگی بودم برای شستن صورتم از چادر بیرون رفتم ، دختری رو دیدم که با اسب از کوه سرازیر شد .
طوری تاخت می زد که انگار روی هوا پرواز می کنه و تو رو دیدم زیبایی شگفت انگیزی که منو سر جام میخکوب کرد ، صورتی با وقار یک ملکه ی زیبا ، چنین زیبایی در عمرم ندیده بودم.
و همون شب اون دختر با لباسی سبز و توری همرنگ از چادری بیرون اومد و من محو تماشای اون شدم ، با هر حرکت تو، ضربان قلب منم تند تر زد . همون شب تصمیم گرفتم تو رو خواستگاری کنم و قول تورو از خان بگیرم و فکر می کردم به راحتی می تونم تو رو صاحب بشم ،اما صبح روز بعد به محض اینکه لب باز کردم ایل خان اوقاتش تلخ شد و گفت که شیرینی خورده هستی و اگرم نبودی به قزاق به هیچ وجه دختر نخواهد داد.
مدتی گذشت ولی نتونستم فراموشت کنم اومدم تا دوباره با ایل خان حرف بزنم خوب شب رو توی چادر قشونی که کنار رودخونه اطراق کرده بودن موندم .
ولی خبرای خوبی نبود و فهمیدم که چند نفر از غربتی های ایل جاسوس قزاق ها شدن و براشون خبر میارن ، و دستور دستگیری ایل خان و تکین از بالا بهشون رسیده و منتظر فرصت هستن که خون کمتری بریزه ،
فوراً برگشتم تهران و کارایی کردم تا از قضیه سر در بیارم ، ولی فهمیدم که لاپورت از ایل خودتون بوده، که سخت با رضاخان مخالف هستین و قصد شورش دارین و اونا هم برای امنیت کشور باید کاری می کردن که این مملکتِ بلبشو و بی سرو سامون بیشتر دچار اغتشاش نشه .
حالا بپرس، بین اون همه ایل چرا ایل بیگی خان ایل شما ؟ چون تنها اون به طرف قشون اسلحه کشید و حمله کرد ، حالا بگو مقصر کیه ؟ الانم به جرم نافرمونی از دستور شاه دستگیر شدن و فردا میارشون تهران .
گفتم : من چرا اینجام ؟ برای چی منو دزدی ؟
گفت : هان ، اینم برات میگم، وقتی فهمیدم که قراره دستگیری صادر شده ، باید تو رو میاوردم پیش خودم، اما نباید اون طرفا آفتابی می شدم تا کسی ندونه گم شدن تو کار منه ، چند نفر دیگه رو فرستادم تا از شلوغی حمله استفاده کنن و تو رو برام بیارن ، فکر نکن به همین آسونی بود...
من می دونم تو کی هستی، توانایی هات رو می شناسم مطمئن باش مطابق شان تو رفتار می کنم می خوام زنم بشی، می خوام مثل یک ملکه زندگی کنی ، تو برای اون ایل حیف بودی، تو باید در لباس های فاخر و طلا و جواهر غرق بشی . می برمت فرنگ تا همه ی جای دنیا رو ببینی .
گفتم : کور خوندی محاله ، ایلخان شوهر منه ، جون منه ، اگر از اون جدام کنی جونم بالا میاد زنده نمی مونم .
گفت : پس برو ، جون پدر و برادرت رو بگیر .
گفتم : بی ناموس داری منو تهدید می کنی که اونا رو می کشی ؟
گفت : نه اشتباه فهمیدی . من کاره ای نیستم ، ولی می تونم نجاتشون بدم ، اما نمی دم ، چون تو زن من نیستی ، اگر بودی نجاتشون می دادم وگرنه چرا دخالت کنم برای خودمم خطر داره که دنبال کار دوتا شورشی برم ، ایل خان و تکین طرف قزاق ها شلیگ کردن ، می دونی یعنی چی ؟
ولی من کسانی رو دارم که می تونن این حرف هارو شایعه قلمداد کنن و این اتهام رو از روی اونا بر دارم و دوباره برگردن به ایل ، فکر نکنم توماج قدرت سرداری ایل رو داشته باشه .
به فکر مادرت باش ، الان فقط تو می تونی اونا رو نجات بدی .گفتم : وهم برت داشته ،ایلخان مردی نیست که زنش رو ببرن و دست روی دست بزاره به زودی منو پیدا می کنه .
همه می دونن که اون روز کنار رودخونه حتی یک تیر شلیک نشد ، تو فکر کردی من بچه ام ؟می خوای دل منو خالی کنی و ترس به جونم بندازی ؟ از کوچکی توی همه ی کارای آتا بودم و منو بیشتر از پسر ها قبول داشت با من مشورت می کرد ، پدر و برادرم به زودی آزاد میشن چون کاری نکردن .
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دوازدهم
اصلا شاید تا حالا آزاد شده باشن ، ولی اگر غیر از این باشه ، نه آتا و نه تکین زیر بار این خفت نمیرن که من چنین کار بی شرمانه ای رو انجام بدم، اصلاً از کجا معلوم دروغ نگفته باشی ! و یا اصلاً کاری از دست تو بر بیاد ؟
گفت : باشه ، قبول ، تو آروم باش و چند روز به من مهلت بده ، تو رو می برم پیش ایل بیگی خوبه ؟
و بهت ثابت می کنم که کاری از دستم بر میاد ، اونوقت تو قبول می کنی که زن من بشی ؟
گفتم روز مرگم همون روزه ،
گفت : باشه بهت فرصت میدم فکر کنی ... رای، رای توست ، میرم برات غذا بیارم باید بخوری تا بتونی شیشه و گلدون بشکنی ، اون در بازه ، اگر می خوای حتی می تونی از بین اون شیشه خورده ها فرار کنی .ولی با این لباس و سرو وضع و اینکه جایی رو نمی شناسی صلاح نیست .
اول به این فکر کن که من می تونم تو رو به دیدن پدرت ببرم ، حتما می خوای اونا رو ببینی !
من اگر می خواستم به تو تعرض کنم کرده بودم ، همون موقع که چشم و دستت بسته بود و دو مرد قوی هم کنارم بودن.
اهلش نیستم حتی اگر تو واقعاً زن مردی بودی محال بود این کارو بکنم ، گفتن نامزدی وعروسی نکردی ، و من خاطرخواه تو شدم ، راه دیگه ای نداشتم
.همین به نظرم رسید و تا زمانی که زنم نشدی دست به تو نمی زنم .
شرافتم رو پیش تو گیرو می زارم .
گفتم : من کس دیگه ای رو دوست دارم این به شرافت تو لطمه نمی زنه ؟ وجدانت قبول می کنه که زنی رو به همسری بگیری که از تو متنفره ؟
گفت : نه برای تو حاضرم هر کاری بکنم.
از اتاق بیرون رفت، مونده بودم چیکار کنم !
دلم می خواست فریاد بزنم و ایلخان رو صدا کنم ، یعنی چی شده؟ الان کجاست ؟ منو پیدا می کنه ؟ چه حالی داره !
آنا !! می دونم بدون من زنده نمی مونه !
آیا یاشیل حالش خوب میشه ؟ اون بچه توی شکمش داره ، نکنه توماج و تیمور هم تیر خورده باشن.
خدایا کمکم کن ، بهم بگو چیکار کنم .
سرسرای بزرگی بود با مبل های قرمز رنگ و پرده های مخمل قرمز اونقدر چیزای جور و واجور توی اون سرسرا بود که نمی تونستم بفهمم به چه دردی می خورن.
از خستگی و بیچارگی روی زمین نشستم ، کمی بعد اون مرد با یک سینی غذا اومد و گذاشت جلوی من و خودشم نشست روی زمین و آروم گفت، بخور یک اتاق بهت میدم و استراحت کن و خوب فکراتو بکن .
فردا میان تا لباس و سرو وضع تو رو عوض کنن.
از جام بلند شدم داد زدم خفه شو ، خفه شو و دیگه نتونستم جلوی خودمو رو بگیرم و بغضم ترکید و های های گریه کردم و گفتم : تو نمی فهمی حال و روز من چیه ؟
نمی فهمی چی به سرم آوردی ؟ اومدی از لباس و سر و وضع من حرف می زنی ؟ بی خود دلخوش نکن.
من دارم صدای پای اسب ایلخان رو می شنوم ، اون بالاخره میاد دنبال منو نجاتم میده ، من می دونم اون میاد،با لحن آروم تری گفتم :آقا بزار من برم، اینجا جای من نیست و نمی تونم با زندگی شهری کنار بیام ، مثل اینکه کسی بخواد یک پلنگ رو توی خونه نگه داره ، همون طور که منو آوردی برم گردون ، هیچ کس جرئت نمی کنه آتای منو بکشه ، خودتم اینو می دونی .
این طور میگی که منو وادار به اطاعت کنی، ولی نمیشه، خونه برای من یک قفسه، طاقت نمیارم، این جور زندگی رو نمی خوام .
خیلی خونسرد از روی زمین بلند شد و رفت روی مبل نشست و دوباره یک سیگار روشن کرد و گفت : صبر داشته باش کاری می کنم که از این نوع زندگی خوشت بیاد،اونقدر احساس خوشبختی کنی که ایل و همه ی کسانی که اونجا بودن رو فراموش کنی ، بهت قول میدم ،گفتم : نمی خوام، من خوشبخت بودم لازم نیست تو چیزی بهم بدی من از زندگی شماها خوشم نمیاد ، اصلاً دختر خوش اخلاقی نیستم و سازش ندارم .
بی خودی داری برای خودت درد سر درست می کنی ، من نمی تونم با زندگی شهری بسازم ، بزار برم به جایی که بزرگ شدم.
احساس کردم به حرفای من گوش نمی کنه و پشت سر هم به سیگارش پوک می زد، و مغرورانه فوت می کرد تو هوا، داد زدم می کشمت، این خونه رو روی سرت خراب می کنم ،خونسرد گفت : داری اون روی سگ منو بالا میاری، بر دار سینی غذاتو با من بیا بهت یک اتاق بدم استراحت کنی، بحث فایده ای نداره ، من از تو دست بردار نیستم.
حالا اگر با من راه بیای که پدر و برادرت رو نجات دادی، راه نیای، برای توچیزی عوض نمیشه فقط اونا رو هم به کشتن دادی، همین.
و بلند شد و سیگارشو خاموش کرد و با دست راهرویی رو که با یک در از اونجا جدا می شد نشون داد و گفت : برو ، برو دیگه راه بیفت،
گفتم : می خوای چیکار کنی ؟ دست به من بزنی می کشمت ،گفت : چقدر خری، به شرفم قسم خوردم تا رضایت تو نباشه محاله دستت رو بگیرم ، و خودش سینی رو بر داشت و ادامه داد برو دیگه،جلو تر از اون راه افتادم و گفتم : از اونجایی که منو دزدیدی شک دارم شرفی داشته باشی ، و اون فقط خندید ،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_سیزدهم
راهروی پهنی بود و کنار سمت راست راه پله ای به طبقه ی بالا درهای زیادی توی راهرو بود در یکی از اونا رو باز کرد و گفت : اتاق کناری مال منه ، اگر چیزی خواستی صدام کن.
من همین طور مردد و بلاتکلیف ایستاده بودم رفت توی اتاق و سینی رو گذاشت و برگشت و گفت : اون در رو می ببینی زیر پله ؟ باز کنی و بری بیرون از ساختمون خودت مستراح رو می ببینی، حتماً لازمت میشه، یک کلید پشت در هست می تونی قفل کنی ، بلدی ؟ می خوای یادت بدم ؟
گفتم : آره یاد بده تا حالا دری رو قفل نکردم . زندگی من بدون قید و بند و بدون در میگذره، به این چیزا عادت ندارم ،
هر کس هر وقت دلش خواسته چادر رو پس کرده وارد شده ، من برم توی اتاقی که در اونو قفل کنم دق می کنم ،و همین طور که من حرف می زدم اون کلید رو آورد و نشونم داد و توی در امتحان کرد، و گفت : خب قفل نکن، مجبور نیستی، برای راحتی خودت میگم .
آه راستی ، ببخشید که موقعیت تو رو در نظر نگرفتم، انشاالله اگر از حال ایلتون خبر رسید تو رو در جریان می زارم ، نمی خوام نگران باقی بمونی .
گفتم : اگر از ایلخان هم خبری شد بهم میگی ؟ نامزدم رو میگم .
گفت : اونو فراموش کن و با سرعت رفت به اتاقش.
وارد اتاق شدم و فوراً در رو از داخل قفل کردم ولی تا حد مرگ می ترسیدم، اون اتاق با همه ی وسایل شیکی که داشت منو دچار وحشت کرده بود، روی زمین نزدیک تخت نشستم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و های های گریه کردم،و از خدا کمک خواستم و صداش کردم، بعد همین طور که گریه می کردم صورتم رو گذاشتم روی تخت و اشک ریختم و اشک ریختم تا خوابم برد، آخه اینو می فهمیدم که توی بد درد سری افتادم و فقط خدا می تونست منو از این وضع نجات بده ..
خواب می دیدم که سوار بر اسبم و به طرف خورشید می تازم ،نورش چشمم رو می زد و ایلخان پشت سر میاد و صدام می کرد، دلم به این خوش بود که اون داره دنبالم میاد، اما به یک باره همه جا تاریک شد و جایی رو نمی دیدم به شدت وحشت کردم،ایلخان همچنان صدام می کرد با ترس از جام پریدم ، چشمم رو باز کردم، در حالیکه دستم زیر سرم بود و دستارم توی مشتم روی زمین خوابیده بودم. فوراً نشستم ، ای سودا ؟ ای سودا ؟ خوابی ؟ حالت خوبه ؟
جواب بده، هول شدم و نمی دونستم موقعیت خودمو تشخیص بدم ، خدایا من کجام ؟
یکم به اطراف نگاه کردم و دستارم رو برداشتم بستم به سرم، برای اولین بار احساس می کردم بدنم مثل کوه سنگین شده ، و با به یاد آوردن همه چیز غم عالم به دلم نشست ،
دوباره یکی صدام کرد، ای سودا ؟ درو باز کن اونجایی ؟
بلند شدم و خواستم قفل در رو باز کنم راحت بسته بودم، ولی نمی تونستم بازش کنم، کمی باهاش کلنجار رفتم مثل اینکه باید کلید رو بیشتر در اون سوراخ فرو می بردم .
و بالا خره باز شد، اون مرد پشت در بود،
فقط با حرص بهش نگاه کردم ؛ چیزی به نظرم نیومد که بگم تا برام فایده ای داشته باشه ، آخه چی می تونستم بگم ، وقتی جوابش رو می دونستم ، از التماس کردن هم بدم میومد و نمی خواستم از خودم عجز نشون بدم، من باید فکر می کردم و از راه درست خودم رو نجات می دادم،
ولی اول باید اون منو می برد پیش آتا همون طور که بهم قول داده بود بعد با صلاح آتا تصمیم می گرفتم که چه کاری درسته اونو انجام می دادم،
با این فکر ساکت موندم .
گفت : خوب خوابیدی ؟ چیزی خوردی ؟
از کنارش رد شدم و رفتم به جایی که گفته بود دستشویی هست، در رو که باز کردم به فاصله ی دو متر دیواری سراسری دیدم که انگار به یک باغ وصل شده بود و چند تا اتاقک، مستراح رو دیدم درش باز بود،
در حالیکه مرد پشت سرم ایستاده بود، من به دو طرف نگاه کردم ، انتهای طرف سمت راست یک اتاقک دیگه بود و انتهای سمت چپ حیاط ، از دور باغچه و گل دیدم ..
مرد گفت : نترس کسی خونه نیست هنوز نیومدن ،
پرسیدم کی قراره بیاد ؟
لبخند بی مزه ای زد و دستی به صورت تراشیده اش کشید و گفت : می فهمی . گفتم : می خوای همین طور وایستی منو تماشا کنی ؟
لبشو بین دو دندون گرفت و ابروهاشو بالا داد و پشت به من کرد و چند قدم رفت.
وقتی برگشتم هنوز همون جا بود ،
گفت : اینجا ظرف هست می خوای صورتت رو بشوری ؟
گفتم : می شورم ، خودش آب ریخت دست منو و صورتم رو شستم و بعد یک حوله به من داد .
و گفت : اون پلنگ تیز دندون کجاست ؟ انتظار نداشتم امروز این همه عاقل شده باشی ،
گفتم : به این کار عادت کن ، ای سودا همیشه کارایی می کنه که دیگران انتظارشو ندارن ، پلنگ ها هم وقتی کمین می کنن به ظاهر آروم هستن.
گفت : با من بیا کاری رو که برای خودم هرگز نکردم امروز برای تو کردم، ناشتایی برای زیباترین و منحصر بفرد ترین دختر دنیا.
روی میز چیزایی گذاشته بود، بوی چای دلم رو به ضعف انداخت ، به شدت گرسنه بودم گفتم : قبل از ناشتایی بهم بگو کی منو می بری پیش آتام ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_چهاردهم
گفت : خیلی زود الان توی راه تهران هستن هنوز خبری ندارم ولی به زودی آدم های من میان و ما رو در جریان می زارن، و در اولین فرصت تو رو می برم، قول دادم و بهش عمل می کنم ،توام باید به حرفم گوش کنی و اجازه بدی از این حالت درت بیارم وگرنه شک می کنن و اجازه دیدار که نمیدن هیچ سر هر دوی ما هم به باد میره،
بشین ناشتایی بخور .
گفتم : من آغوز با خرما می خوام.
گفت : چشم میدم فردا برات آماده کنن امروز رو با من راه بیا ، من دیدم که شما ها چی می خورین برات تهیه می کنم.
در حالیکه دوباره اون بغض لعنتی داشت گلومو فشار می داد و می خواستم فریاد بزنم نشستم پشت میز و بازم تظاهر کردم که شکست ناپذیرم.
که صدای در اومد، همون دری که وارد عمارت شده بودیم ، مرد با صدای بلند گفت، صفرعلی، تویی ؟ بیا تو.
صفرعلی با یک مرد دیگه اومده بودن شیشه رو بندازن .
مرد گفت : صفر من تیکه های بزرگ رو جمع کردم تو یک جارو بزن و خرده شیشه ها رو جمع کن ، الان گلنسا میاد، تمیزش می کنه.
زود باش الان ماجون از راه می رسه ،
چند لقمه نون گذاشتم دهنم و با بغضی که توی گلوم بود به زحمت پایین دادم دلم نمی خواست نون اون مرد رو می خوردم ،
ولی باید آروم می بودم تا بتونم خودمو نجات بدم، و اینو خوب می فهمیدم که با سر و صدا و التماس کاری از پیش نمی برم.
یک مرتبه صدای سم چند اسب به گوشم خود بی اختیار از جام بلند شدم و گفتم ایلخان.
ایلخان اومد، می دونستم که میاد، و از پنجره ای که رو به حیاط بود و پرده رو برای عوض کردن شیشه کنار زده بودن دیدم که انتهای حیاط در بزرگی باز شد، قلبم تند می زد و می خواستم به طرف صدا پرواز کنم ، که اسب ها وارد حیاط شدن وبا خودشون کالسکه ای می کشیدن و دومی و سومی که یک درشکه بود ، سست شدم وا رفتم، و همین طور ایستادم.
هر سه تا جلوی عمارت ایستادن و در کالسکه ها باز شد،
تعدادی زن که همه چادر سیاه به سر داشتن و رو بندهای سفید، پیاده شدن و اومدن به طرف در عمارت..صدای زنی رو شنیدم که قبل از اینکه وارد بشه با عصبانیت پرسید : صفر علی کی این دسته گل رو به آب داده ؟
صفرعلی همین طور که داشت در انداختن شیشه کمک می کرد گفت : من نمی دونم خانم از آقا بپرسین..
زن وارد شد و بقیه زن ها پشت سرش، و فوراً رو بنده ی خودش زد بالا و نگاهی به من که پشت میز ایستاده بودم و یک لقمه توی دهنم ماسیده بود و دلم می خواست بالا بیارم کرد و نگاهی به مرد که کنار من نشسته بود کرد و به علامت سئوال چند بار سرشو تکون داد.
داشت قلبم می گرفت...
صفر که داشت تند و تند دور شیشه خمیر می کشید تا کار شیشه بر زود تر انجام بشه گفت: به روی چشم الان تموم میشه خانم چیزی نمونده...
جمشید خونسرد چایی رو سر کشید و از جاش بلند شد و رفت طرف ماجون و گفت : داد و بیداد نمی کنین ، رو حرفم حرف نمی زنین.
همین که گفتم این دختر زن من میشه ، و با دست به من اشاره کرد، نگاهش کنین، تا به حال دختری به این زیبایی دیده بودین ؟
من ازش یک خانم می سازم.
ماجون در حالیکه وانمود می کرد داره از حال میره با بی تابی دستهاشو بالا و پایین کرد و گفت : نه ، نه ، من اجازه نمیدم ، تو این کارو نمی کنی، منو انگشت نمای مردم نکن ،
آبروی چندین و چند ساله ی ما رو نبر ، از این چیزی در نمیاد، به حرفم گوش کن خودم می گردم برات بهترین دختر این شهر رو پیدا می کنم ، اینو از این خونه ببر .
مرد گفت : خوش اومدین ماجون ، حتماً به گوش تون رسیده که بالاخره آوردمش، بیا ببین سلیقه پسرت رو،زن های دیگه هم یکی یکی رو بنده شون رو بالا زدن ، با کنجکاوی و تعجب به من خیره شده بودن.
من یک عده آدم ناشناس می دیدم و در حالیکه از ترس بدنم می لرزید، با حرص به اونا نگاه می کردم.
اون زن که بهش ماجون می گفتن صداشو سرش کشید و فریاد زد جمشید ؟تو چی داری میگی ؟ این بود ؟ تو داشتی از این پاپتی حرف می زدی ؟ این غربتی ؟ واه واه خدا به دور، زود باش جمشید این بی سر و پا رو برگردون به همون خراب شده ای که آوردی، ما اینو می خوایم چیکار ؟
شان و مقام تو اینه ؟ می خوای منو بکشی؟ وا مصیبتا!! تو با این بوگندو می خوای سرتو بالا بگیری ؟
و چادرشو با غیظ جمع کرد و سر صفرعلی بلندتر فریاد زد زود باش این نامحرم رو از اینجا ببر.
هر چند من بیشتر حرفایی رو که ماجون با سر و گردن و دست بیان می کرد نمی فهمیدم ولی اینو خوب درک می کردم که اصلاً با من موافق نیست و خوشحال شده بودم که ممکنه راهی برای برگشتن من به ایل باشه...
بدون اینکه حتی پلک بزنم منتظر بودم ببینم چی میشه، ولی اینو متوجه بودم که نباید تسلیم بشم و فقط خودم می تونستم به خودم کمک کنم.جمشید با عصبانیت گفت : چه خبره از کی تا حالا شماها برای من تعیین تکلیف می کنین ؟
ماجون بس کن دیگه بهتون حرمت گذاشتم شما هم احترام خودتون رو نگه دارین.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
May 11
May 11