#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_دوازدهم
به خودم فشار آوردم و به عشق دیدن نگاه خمار علی خواب از سرم پرید اونشب خیلی انتظار کشیدم ولی از علی خبری نشد حتی دلم خوش بود شاید مثل هر شب بیاد موهامونوازش کنه حالا خوابیدنش کنارم پیشکش...ولی نیومد سراغمو بگیره و چشمم به در خشک شد تا خوابم برد... چند روزی علیو تو عمارت ندیدم و هیچکسم در موردش حرف نمیزد. چه به روزم اومده بود تو عالم یتیمی و رعیتی که هیچ جوره نمیشد به حقم
برسم بیخبری از علی خیلی درد داشت بدتر از اون که روز به روز زمزمه ازدواج علی توی عمارت اوج میگرفت دیگه حتی خدمه هام میدونستن قراره على دوماد بشه. چند روزی تا اخر هفته نمونده بود انگار روز مهمی بود که هرکی به کاری مشغول بود. خانم بی نهایت خوشحال بود، جوری که تمام کارها رو خودش مدیریت میکرد من هم که کاری جز کلفتی نداشتم سر ظهر نشستم سرگونی پیازا تا پوست بکنم واسه اخر هفته ای که همه براش تلاش میکردند. پاهام بی حس شده بود پاشدم یکمی کمر راست کردم که بی بی گفت مريم یه تکونی به خودت بده زدی به در بی عاری... سریع پیاز و تموم کن باید طاقه پارچه رو ببری اتاق ارباب کم نمونده ارباب خودش بیاد ..دنبالش...
قسمتی از حیاطو با شاخه های انگور تازه تالار کشی کرده بودن زیر سایه شم پر بود از سینی هایی که عده ای خدمه با ظرافت مشغول تزئین بودن. طبق هایی که پر بود از هدیه های خانم برای عروسش پارچه های طلا کوب شده.پارچه های سنگ دوز شده و سرویس طلا و کله قندی که قرار بود پیشکش عروس خان بشه...
سینی پارچه هارو روی سرم گذاشتم و به اتاق ارباب رفتم. چموش بهم نگاه کرد و گفت معلومه سربه هوایی وقت زن گرفتن و پارچه دومادیم گذشته. باید بری اتاق على دوماد اونه.
پس بی معرفت تو عمارت بود ولی نشونی ازش .نبود از کی خودشو قایم میکرد؟ ارباب با نیش باز گفت اما هنوزم میتونم بچه درست کنم سریع با اجازه زدم بیرون و در اتاق علی و زدم پشت بهم رو به پنجرهای ایستاده بود که خوب میشد جایی رو دید زد که شبا میخوابم دستاش تو جیبش بود با حسرت گفتم سلام ارباب زاده مبارکتون باشه الان خیاط میاد برگشت سمتم چشماش قرمز بود مثل همیشه نه با لبخند بلکه با دلی خون و نگاهی پر از سوز نگاش کردم علاقه ای این وسط بود که نمیشد جار زد. به هوای اینکه کسی داخل اتاق نیست گفتم بالاخره خدای ما بیچاره های کلفتم بزرگه دیگه سینی رو روی زمین گذاشتم چشامو محکم بستم تا اشکام سرازیر نشه. از کی تاحالا اینقد دلباخته علی خان شده بودم؟ چطور تا اینجا کشیده شد؟ اصلا چیشد؟ با بغض گفت خورشید دیدی دارن چی به روزگارم میارن؟ قصد جونمو دارن اومد جلو بغلم کنه رفتم عقب تر گفتم چند وقته دیدنتو دریغ کردی؟ جرم من چی بود که وارد بازی شدم؟ از اول چقد گفتم نه و اصرار و اصرار که دوستت دارم چیشد؟ فقط من موندم و به ننگی که تا ابد نمیتونم باهاش کنار ،بیام چون هم زن عقدیتونم هم... دستشو گذاشت جلو دهنم گفت هیس نمک پاش... به جای این طعنه ها کنارم بمون دلم بهت قرص باشه دارم از پا در میام دلم به تو خوشه خورشید.خودتو کنار نکش فقط تویی که... ادامه نداد و منو به خودش نزدیک کرد خیلی زود فراموش کردم چطور چند روز سراغمو نگرفت و از بیخبریش چی کشیدم زیر گوشم زمزمه کرد یادت نره تو مال منی سرد تر از هر وقتی برگشتم سمتش اشکامو پاک کرده بودم اما نگاهم گویای همه چیز بود حتی حرفایی که قرار نبود به زبون بیارم یا گلایه هایی که بگم همش از نگاهم پیدا بود قرار بود سکوت کنم تا ابد اما چجوری باید بهش میگفتم چرا اسیرم کردی؟ نمیشد گفت چون اون ارباب بود و من رعیت با ببخشیدی خواستم از کنارش رد بشم دستم و محکم گرفت و جدی گفت خورشید تمومش کن. لرزش صدام تنها آوایی بود که رسوام میکرد ،گفتم علی خان اجازه بدین برم قبل از اینکه کسی منو ببینه و دم اخری بشم آش نخورده و دهن سوخته.داد زد و با فریاد گفت گور...... ،همه بمون کارت دارم
بی حرف ایستادم تا حداقل از گفتن حرفهاش سبک بشه، به حدکافی که من پر بودم زل زدم به چشمای خوشرنگش انگار وقتی نور بهش میخورد سورمه ای رنگ میشد. دلفریب بود این نگاه و من توان خیره شدن بیشتر رو نداشتم. بازوهام و گرفت توی دست هاش میدونم شاید بدت بیاد ولی من بخاطر داشتن تو قبول کردم این حماقتو دست خودم نبود اما خیره شدم تا غرق رنگ نگاهش بشم،علی خان شما به میل خودتون میخوایید .بگیریدش حامله اش کنید بعد هم که بچه تون بدنیا اومد گور بابای خورشید اونموقع وقتهایی که خانم جان تون فرصت نداشت تا شما رو سرگرم کنه شما یاد من میوفتید .برای رضای خدا راحتم بذارید اصلا چرا قلب یک ارباب زاده برای یک رعیت بتپه؟ یک جای کارمون اشتباه و نادرسته...
بازومو کشیدم بیرون از دستش و خارج شدم
بی بی مریم باز چشمش بهم افتاد و
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دوازدهم
و قبل از اینکه من جوابی بدم آقا دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و به یک باره صورتش از اشک خیس شد و چشمش سرخ ؛
خیلی دلم براش سوخت و آمادگی پیدا کردم که بدون چون و چرا قبول کنم گفتم : باشه هر کاری شما بخواین من می کنم ..
تو رو قران شما ناراحت نباشین آقا ..
گفت : بازم فکر کن اگر بریم و بعد پشیمون بشی نمی تونم برت گردونم ..
گفتم : نه پشیمون نمیشم ..اگر این کار کمک به شماست؛؛ من حرفی ندارم ..
گفت : من غیر از اینکه از بابات کرایه نمی گیرم به خودتم حقوق میدم ..اونقدر میدم که آینده ی تو تامین باشه ..بهت قول میدم مثل بچه ی خودم ازت حمایت می کنم ..
گفتم : آقا میشه حقوق منو بدین به مادرم که دیگه رخت نشوره ؟
انگشت هاش خشک شده ولی ...
نذاشت حرفم تموم بشه گفت: اونم به چشم به مادرتم هر ماه یک چیزی میدم و نمی زارم دیگه کار کنه حقوق توام سر جاش ..گفتم : پس شما دیگه غصه نخور من از زن شما مراقبت می کنم ...
گفت : گلنار این قول و قرار باشه بین منو تو یادت نره ؛ این یک رازه به هیچ کس حرفی نمیزنی ...ما باید هر چی زود تر راه بیفتیم ..
گفتم : آقا پرستو رو چیکار کنم ؟ اون بدون من نمی خوابه ..میشه بچه ها رو هم با خودمون ببریم ؟ گفت : نه ؛ متاسفانه نمیشه ..
اما توام می تونی تا فردا فکر کنی و بهم خبر بدی عجله نکن ..خودم دارم بهت میگم کار آسونی نیست ..
درسته من دختر با هوشی بودم و حواسم به همه چیز بود ولی نمی تونستم بفهمم جای دور یعنی چی ؛؛ وکجا ؟
فردای اون روز بعد از ناهار وقتی آقا که از بالا اومد پایین و طبق معمول اول رفت دست و صورتشو شست و لباس شو عوض کرد به من که داشتم پرستو رو عوض می کردم گفت : برو حاضر شو می خوایم با هم بریم بیرون ...گفتم : الان می خوایم بریم آقا ؟
عزیز و فرح بهم نگاه کردن ..
عزیز گفت : عزت الله خان اونجا تنهاش نزار من که میگم نبرش درد سر درست نکن ..
فرح گفت : داداش عزیز راست میگه ممکنه هوایی بشه ....
آقا جواب نداد و رفت بطرف در ...
امیر حسام بلند گفت : داداش می خواین منم باهاتون بیام ؟ یک فکری کرد و گفت : بد نیست بیا ..گلنار زود باش من منتظرم ..
و مدتی بعد من عقب ماشین آقا نشسته بودم ..
هنوز نمی دونستم کجا داره منو می بره و از بس اوقات آقا تلخ بود جرات پرسیدن نداشتم ..که بعد از مدتی چشمم افتاد به کوچه ی خونه مون ..
دیگه سر از پا نمی شناختم و در حالیکه یک دستم به دستگیری ماشین بود و یکی روی پشتی صندلی جلو گفتم : آقا دست شما درد نکنه ...
دستشو گذاشت روی دست من و گرفت و گفت : یادته بهت چی گفتم ؟ تو نباید راز ما رو به کسی بگی ..بهشون نگو که می خوای جایی بری من یکی دوساعت دیگه میام دنبالت ..گلنار؟ , من به تو اعتماد دارم ..
با دستپاچگی برای اینکه زودتر خودمو برسونم به مادرم گفتم : چشم آقا ..چشم آقا..یادمه به قرآن نمیگم ...گفت :این پول رو هم یواشکی بده مادرت تا خیالت راحت باشه من بهشون میرسم .. حالا برو ...
با پولی که توی دستم بود و ذوقی که برای دیدن خانواده ام داشتم تا در خونه دویدم چند بار روی یخ ها سر خوردم و چادرم گرفت زیر پام ولی از اشتیاق دیدن مادرم و برادرام هیچی حالیم نبود ...
بابای من محبتی زیادی به ما نداشت و من همیشه از دستش دلخور بودم اون بابای خوبی برای ما نبود ..برای همین دلم براش تنگ نشده بود ...
زدم به در و بابا درو باز کرد و به جای هر حرفی که دلم رو شاد کنه گفت : خاک برسرت اونقدر زبون زدی که پس فرستادنت ؟
مادرم پشت سرش بود که با تمام وجود آغوشش رو برام باز کرد پریدم بغلش و مدتی سر و روی منو غرق در بوسه کرد..و در آغوش پر از محبت اون مدتی از دنیای پر از ابهام عزت الله جدا شدم ..وقتی پول رو به مادرم دادم طوری که بابا متوجه نشه ..نمی خواست بگیره و می گفت : جمع کن برای خودت ..
گفتم : این سهم شماست از این ماه قراره آقا به شما پول بده که دیگه رختشویی نکنی ..
به گریه افتاد و از حالم پرسید ..گفتم همه چیز عالیه آقا مهربون ترین و بهترین مرد دنیاست منو مثل بچه ی خودش دوست داره ..
و فقط تعریف کردم که چطوری از بچه های آقا مراقبت می کنم ....و نفهمیدم چطوری زمان به سرعت گذشت و صدای در خونه ؛ بهم فهموند که باید برم و شاید مدت زیادی نتونم اونا رو ببینم ....
وقتی همراه آقا سوار ماشین شدیم ..به من گفت : گلنار ؟ اون بسته ها که روی صندلیه مال توست ..برات لباس خریدیم ..
یک چیزای دیگه ام هست که ممکنه لازمت بشه ..
گفتم : دست شما درد نکنه ..
ببخشید آقا مثل لباس فرح خانم باشه من نمی پوشم ...
آقا لبخندی زد و از توی آینه بهم نگاه کرد و گفت : دست امیر حسام درد نکنه سلیقه ی اون بود ؛؛ خوب چه خبر ؟
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تلافی
#قسمت_دوازدهم
با کرختی از جام بلند شدم و گفتم ساعت چنده؟
گفت شیش عصره..
ابروهام پرید بالا و با تعجب گفتم چه عجب زود اومدی..؟!
گفت اره دیگه کار خاصی نداشتم اومدم که تنها نباشی.
پوزخندی به حرفش زدم و تو دلم گفتم اگه تهدیدت نکرده بودم امشبم نمیومدی..
آرمین کمکم کرد بلند شم گفت تا میرم حموم یه شام مشتی درست کن که گشنمه..
زیر لب گفتم الهی کوفت بخوری...
دست و دلم به شام درست کردن نمیرفت واسه همین یه املت ساده گذاشتم جلوش، اونم مثه قحطی زده ها با ولع میخورد..
حین خوردن گفتم فرداشب عروسی دختر خالت دعوتیم میای که انشالله؟
گفت اره مامان بهم زنگ زد، فردا زودتر مطبو تعطیل میکنم
گفتم من ظهر نوبت آرایشگاه دارم، نهار نمیرسم درست کنم مثه همیشه بیرون بخور
اونم سری تکون داد و چیزی نگفت
بعد خوردن شام، آرمین به ظاهر داشت تلوزیون میدید اما سرش تو گوشی بود
خیلی دلم میخواست بدونم با کی حرف میزنه اما نمیشد برم بالا سرش چون تیز بود و میفهمید،
چایی رو گذاشتم جلوش و گفتم بفرما..
حتی سرشم بلند نکرد، به گمونم اصلا نشنید من حرف زدم
اونقد غرق بود که متوجه نشد، منم با داد گفتم آرمییین..
اونم دو متر از جاش پرید و گفت ااا چته تو چرا داد میزنی ترسیدم..
گفتم خیلی صدات زدم ولی جواب ندادی
گفت خب دارم با همکارام حرف میزنم ای بابا..
گفتم خوبه این همکارات هستن که هر چیزی شد اونا رو بهانه کنی.. خدا خیرشون بده!
با تعجب گفت چی میگی تو به همه چیز شک داری، خب کار دارم
بعدم گوشیشو پرت کرد رو مبل کناری و گفت بیا اصن دست بهش نمیزنم خوبه؟
با بیخیالی شونه هامو بالا انداختم و گفتم مهم نیست شما به کارات برس..
بلند شدم برم که دستمو کشید و منو گرفت تو بغلش و گفت انقد حساس نباش خانم خوشگله.. من جز تو کسی رو نمیبینم..
تو بغلش حس خوبی نداشتم، برای رهایی از دستش گفتم ولم کن بذار برم لباسی که برای فردا شب خریدم و بیارم نشونت بدم
آرمین که دید دلخوریم رفع شده حلقه دستاشو باز کرد منم زودی پاشدم رفتم تو اتاق لباسو از کاورش در اوردم و بردم نشون آرمین دادم،
اونم گفت خب میپوشیدی تو تنت ببینم..
گفتم نه دیگه بذار واسه فردا شب
آرمین با دقت لباس رو بررسی میکرد و گفت نه سلیقه تم خوبه، مطمئنم فردا شب از عروسم خوشگل تر به نظر میرسی..
از هندونه هایی که میذاشت زیر بغلم حالم بهم میخورد، احساس میکردم همش داره نقش بازی میکنه و حرفاش از ته دلش نیست!
لباسو دستم داد و خودشم از جاش بلند شد و گفت خب دیگه من برم بخوابم فردا باید زودتر برم
منم چون حوصلشو نداشتم خوشحال شدم که زودتر از جلو چشمام محو میشه..
آرمین که رفت خوابید، منم وسایلای روی میز رو داشتم جمع میکردم که چشمم افتاد به گوشی آرمین....گوشیشو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه، تو حیاط خلوت مشغول رمز زدن بودم،
هر رمزی میزدم باز نمیشد، آخرش گوشیش قفل کرد بس که پین اشتباه زدم
یهو دیدم صدای آرمین میاد که صدام میزنه..
منم گوشیو انداختم تو یکی از گلدونا و بدو بدو رفتم تو هال گفتم بله
گفت تو گوشی منو ندیدی؟
گفتم نه من مشغول مرتب کردن آشپزخونه ام نمیدونم گوشی تو کجا بوده..
آرمین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت مطمئنم رو مبل گذاشتم..! اون مشغول جابه جا کردن مبل ها بود، منم دل تو دلم نبود که یه موقع زنگ نزنه به گوشیش اونوقت صداش بیاد و پیداش کنه
مطمئنا میفهمه کار من بوده..
از استرس زیاد کف دستام عرق کرده بود..
آرمین عصبی نگام کرد و گفت تو چرا مثل میخ ایستادی اونجا؟! بیا کمک کن دنبالش بگرد
منم رفتم دونه دونه زیر مبل ها رو نگاه کردم و گفتم شاید بردی تو اتاق خواب..گفت نه اونجا هم دنبالش گشتم نیست.. انگار آب شده رفته تو زمین..
داشت میرفت سمت آشپزخونه که گفتم من تو آشپزخونه دنبالش میگردم، توام تو هال بگرد
اونم باشه ای گفت و راهشو کج کرد سمت هال
نفس راحتی کشیدم و تو آشپزخونه الکی دور خودم میچرخیدم که دیدم آرمین تلفن خونه رو برداشت..سریع رفتم در حیاط خلوتو کیپ بستم و خودمم رفتم تو هال
اون مرتب داشت به گوشیش زنگ میزد و زیر لب میگفت لامصب حتما رو سایلنته..
بعد نیم ساعت که دید گوشیش پیدا نمیشه ناامید رفت خوابید، منم حسابی دلم خنک شد
وقتی از خوابیدنش مطمئن شدم رفتم گوشیو از حیاط خلوت آوردم و پاورچین پاورچین رفتم تو اتاق خواب و آروم گوشیو گذاشتم زیر تخت، خودمم رفتم کنارش خوابیدم، به ثانیه نکشید خوابم برد.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_دوازدهم
خونه رو فردا آب و جارو کنید. بعد بلند گفت زهرا خانم. فردا اندازه مردم روستا غذا بپزو پخش کن.
بعد صداشو بلندتر کرد و گفت:رباب خانم.صنوبر بارداره.وارث من توی شکمشة.تدارک جشن ببینید. من تو پوست خودم نمیگنجیدم. سریع سرمو گذاشتم به سجده و خدارو از ته قلبم شکر کردم. اون لحظه خوشبخت ترین زن دنیا بودم.تو دلم گفتم بالاخره خدا منو دید. بالاخره صدامو شنید.آقا محمد اومد توی اتاق. پیشونیمو بوسید.گفت دیدی گفتم نگران نباش.گونه هام سرخ شد. سرمو انداختم پایین و گفتم ممنون آقامحمد. فردا صبح خونه خیلی شلوغ بود.زهرا خانم توی مطبخ غذا میپخت و هرازگاهی از تو مطبخ صدای کل کشیدن میومد.من توی اتاق خودم بودم و با هر صدای بل کشیدنشون قند توی دلم آب میشد.همونجور که آقا محمد گفته بود برای تمام روستا ناهار پختن.بعدازظهر همه خانمای روستا نفری یه هديه برام آوردن و بهم تبریک گفتن.همه خوشحال بودن ولی من از همه خوشحالتر بودم. دستمو میذاشتم روی شکمم و قربون صدقه بچم میرفتم. فردای اونروز توی اتاق بودمو داشتم آماده میشدم برم مطبخ که یهو در اتاق باز شد و رباب خانم اومد توی اتاق.من سلام کردم ولی اصلا نگاهمم نکرد. پشتش ستاره و مهتاب اومدن توی اتاق با دست کادوهارو که کنار اتاق چیده بودم نشونشون داد و گفت: سریع اینارو بردارید و ببرید توی اتاق من. ستاره و مهتابم یه چشم گفتن و مشغول بردن کادوها شدن. من فقط نگاهشون میکردم.چیکار میتونستم بکنم؟ اگر حرفی میزدم همونو بهانه میکردو بیچارم میکرد.وقتی همه کادوهارو بردن اومد سمتم و گفت تو جات اینجا نیست.صد سالم بگذره و صدتاهم بچه بیاری باز جات اینجا نیست. بعدم پشت کرد بهم و رفت. دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم نترس کوچولو.تا بابا هست نمیتونه کاری باهات داشته باشه. به جای خالی کادوها نگاه کردم.تو دلم گفتم کادو چه ارزشی داره. مهم اینه که به آرزوم رسیدم. رفتم مطبخ و به کارام رسیدم. شب وقتی آقا محمد اومد و دید کادوها نیستن بهم گفت: رباب خانم برده؟؟؟ سرمو انداختم پایین.اومد طرفم.گفت ناراحت نباش صنوبر. خودم بهترشو برات میخرم. فرداش رفت شهر و برام یه انگشتر با نگین فیروزه خرید. خودش انداخت دستم. من اون انگشترم مثل اونیکی طلاها قایم میکردم و فقط پیش خود آقامحمد دستم میکردم. یه ماهی میگذشت ولی هنوز صنم نرفته بود.هرروز میومد کلی دستور میداد و میرفت. من از بودنش توی خونه احساس بدی داشتم.همش میگفتم خداکنه صنم زودتر بره. میترسیدم شوهرمو از چنگم دربیاره. زهرا خانم توی مطبخ بهم کمتر کار میداد و ستاره و مهتاب موقع شستن لباسا نمیذاشتن من به خودم فشار بیارم. البته همه اینا دور از چشم رباب خانم بود چون اگر میفهمید حتما دعواشون میکرد.زهرا خانم به آقامحمد گفته بود برام از شهر نخ کاموا و میل بافتنی بخره و خودش بهم بافتنی یاد داد تا بتونم برای بچم لباس ببافم.هروقت بیکار میشدم زود میشستم و لباس میبافتم.یه روز ظهر که برای استراحت رفته بودم توی اتاقم رباب خانم اومد جلو در اتاق.صدام کرد. من سریع رفتم پیشش.گفت بیا بریم کمکم کن.اصلا تو صورتم نگاه نکرد. من دنبالش رفتم. رفت طرف زیرزمین.قلبم ریخت. یاد اونسری افتادم که منو به قصد کشت اونجا کتک زد. با خودم گفتم نکنه میخواد بازم منو کتک بزنه؟اما چاره نداشتم. باید هرچی میگفت گوش میکردم.اطرافو نگاه کردم.هیچکس اون اطراف نبود. اینکه کسی نبود که اگر منو بزنه صدامو بشنوه بیشتر منو ترسوند. قبلا هم گفتم چون زیرزمین از همه جا خنکتر بود مواد غذایی رو اونجا نگه میداشتن.یه سری خمره کوچیکتر بود که توش گوشت و این چیزا نگه میداشتن یه سری هم خمره های بزرگتر بود که توش آب برای خوردن نگه میداشتن. رفت سمت یکی از اون خمره های آب.گفت بیا سر این خمره رو بگیر ببریمش بالا.من ندیده بودم تاحالا خمره رو از زیرزمین بیارن بیرون. معمولا میرفتن همونجا آب برمیداشتن ولی گفتم چشم و رفتم سر خمره رو گرفتم. خمره سنگین بود ولی چاره نداشتم. آوردیمش سمت پله ها. رباب خانم از پله رفت بالا.دوتا پله که رفتیم بالا یهو رباب خانم سر خمره رو ول کرد.سنگینی خمره افتاد روی من. یهو یه گرمای شدید توی شکمم پیچید. من اول سعی کردم خمره رو نگه دارم ولی دیدم نمیتونم و خمره از دستم ول شد و افتاد و شکست و همه جارو آب برداشت.من از هول اینکه خمره رو شکوندم دستمو گذاشتم روی صورتمو گفتم توروخدا ببخشید خانم.نگاهم کرد. بلند خندید و گفت اشکال نداره.بگو بیان خرده هاشو جمع کنن.وقتی اومدم بیرون دیدم لباسم خیسه گفتم صد در صد آب خمره ریخته روم.رفتم گفتم برن خرده هارو جمع کنن و خودم رفتم توی اتاقم که لباسمو عوض کنم.به یه ساعت نکشید که شکمم شروع کرد به درد کردن.اومدم برم زهرا خانمو صدا کنم که دیدم اصلا نمیتونم راه برم.درو باز کردم و داد زدمو گفتم زهرا خانم کمکم کن. زهرا خانم اومد.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت_دوازدهم
مامان که متوجهی حالتش شده بود جلو رفت و گفت چی شده پسرم.
حبیب با چشم های پر از اشک جواب داد خاله جون از شهرمون خبر اوردن مامانم زمین خورده و حال خوبی نداره.بدجوری توی دلم آشوب شده باید زودتر وسایلمو جمع کنم و برم. با این حرف حبيب رنگ از روم پرید و گفتم کجا بری؟ حبیب که متوجهی نگرانی من شد گفت برمیگردم برم ببینم مادرم چی شده حالش بهتر شد برمیگردم. اصلا مراعات مامانو نکردم و گفتم خیلی میمونی یا زود برمیگردی؟ مامان به حرفم واکنش نشون داد و گفت ای بابا چی میگی تو پسره مادرش مريضه میره و برمیگرده دیگه.حبیب از ما خداحافظی کرد و گفت عصر راهی میشه. بعد از رفتن حبيب اون روز بابا قبل از عصر به خونه برگشت. عجیب بود که در حالی که حبیب غایبه خودش هم مغازه رو ول کنه و به خونه بیاد. ولی چیزی از اومدنش نگذشته بود که همه دلیل کارشو فهمیدن.رو به مامان کرد و گفت خبر بده علی پسر بزرگم بیاد اینجا طلعتم بگو بیاد شب مهمون داریم. مامان که از اون مهمونی بی برنامه هول کرده بود گفت کی میخواد بیاد چرا زودتر نگفتی حاجی؟ بابام با خونسردی گفت غریبه نیست زهرا برای احسانش میخواد بیاد ماهچهره و خواستگاری کنه.رنگ از روم پرید پاهام بی حس شد و نتونست وزنمو تحمل کنه دستمو به دیوار گرفتم که زمین نیوفتم. جلوی اشک هامو گرفته بودم ولی جرات حرف زدن هم نداشتم خودمو به اتاقم رسوندم و زبر گریه زدم. فقط خدا خدا میکردم که زودتر طلعت برسه و جریانو بهش بگم تا اگه کاری از دستش برمیاد انجام بده و به دادم برسه. نزدیک های عصر بود که طلعت رسید. اون بدتر از من شوکه شده بود و هاج و واج مونده بود. خودش زود به اتاقم اومد و بغلم کرد و گفت این خواستگاری از کجا در اومد یه هو؟ تند تند گریه می کردم و می گفتم نمیدونم نمیدونم ابجی توروخدا یه کاری بکن.طلعت که حسابی اشفته بود گفت حبیب کجاست؟ خبر نداره؟ مگه میشه خبر نداشته باشه بابا که همه چیو با اون در میون میذاره چطور اون متوجه نشده و کاری نکرده؟با یاداوری حبیب اشک هام شدت گرفت و گفتم اون رفته شهرشون مادرش مریضه (زمان حال به اینجا که رسیدم استپ کردم و در حالی که حسابی شوکه شده بودم سرمو بالا اوردم و گفتم چرا؟ چرا درست همون روزی که حبیب رفته بود؟؟ چطور ممکنه که توی یک هفته همه ی کارها انجام بشه و تا قبل برگشتن حبیب عقد کنم؟ اصلا چطور حبیب اون قدر زیاد موند؟توی این سال ها شاید هزار بار برای دیدن مادرش رفته بود هزار بارش مادرش مریض بود ولی حبیب دو روزه برمی گشت.هزار فکر
جورواجور به مغزم هجوم آورد. همش با خودم فکر میکردم نکنه بابا فهمیده بود و عمدا این کارو کرد؟ ولی اخه چطور میشه که این کار عمدی باشه مگه به حبیب خبر نداده بودن مادرت مریضه؟قضیه خیلی مشکوک بود درست روز خواستگاریم حبیب رفته بود و روز بعد از عقدم برگشته بود. باید این حرف هارو به طلعت میزدم شاید اون سر در می آورد و متوجه میشد. ولی چطور باهاش حرف میزدم؟ از پشت پنجره ی زیر زمین؟ هزار بار تنمون میلرزید که نکنه بابا سر برسه.اول باید یه فکری برای بیرون اومدن از اونجا میکردم. از اون همه فکر سرم درد گرفته بود و کلافه شده بودم.روز بعد صبح بابا قبل از این که از خونه بیرون بره در زیر زمینو باز کرد و بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت. با این که خودش درو باز کرده بود باز هم جرات بیرون رفتن نداشتم و از ترس همون گوشه
نشسته بودم.چیزی نگذشت که طلعت از پله ها پایین اومد و درو باز کرد. با دیدن وضعیت حال به هم زن زیر زمین حسابی قیافش تو هم رفت ولی سعی کرد به روی خودش نیاره و با خوشحالی گفت بلاخره تنبیهت تموم شد.دستمو گرفت و گفت ابجی ابگرمکنو زیاد کردم پاشو بریم یه حموم بكن سر حال بشی.
به کمک طلعت از پله ها بالا رفتم و پا توی خونه گذاشتم. مامان و طاهره به اندازه ی اون باهام مهربون نبودن و حتی نگاهمم نکردن. کاملا مشخص بود که حسابی از دستم دلخورن و حالا حالا ها قراره باهام قهر بمونن.بعد از حموم طلعت به اتاقم اومد و گفت رفتار مامانو طاهره رو به دل نگیر اونا هم یه جورایی حق دارن کم به خاطر تو کتک نخوردن ولی خب زود فراموش میکنن.جلو رفتم و گفتم ابجی ول کن این حرفارو من توی زیر زمین که بودم یه فکرایی با خودم کردم. یعنی اینطوری بگم که من فکر نمیکنم این جریانای اخیر اتفاقی باشه. طلعت با تعجب پرسید یعنی چی؟ گفتم یعنی میگم چطور ممکنه که دقیقا روزی که حبیب رفت احسان اومد خواستگاری من و توی اون یک هفته همه چی انجام شد و من عقد کردم؟ و روز بعدش حبیب برگشت؟ طلعت با قیافه ی بهت زده گفت خب چی میخوای بگی؟ گفتم یعنی بابا از رابطه ی ما خبر داشته و عمدا این کارو کرده؟ طلعت دستشو تکون داد و گفت چطور ممکنه اخه بابا اگه میفهمید شماهارو میکشت.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_دوازدهم
خودتو گول نزن شروع کردم به گریه کردن و گفتم ؛اما بی بی من وحشمت عاشق همدیگه هستیم همدیگر رو دوست داریم
گفت مطمئنی خودتو میخواد و چشم به مال و اموال پدرت نداره یه لحظه عصبی شدم گفتم مگه پدر من چقدر مال و ثروت داره که حشمت بخواد به مال پدرمن چشم بدوزه ؟؟مطمئن باش که اون منو دوست داره منم اونو دوست دارم اگر با حشمت ازدواج نکنم تا آخر عمر در حسرتش میمونم بی بی گفت در حسرت بمونی بهتر از اینه که در به در و آواره بشی دخترم این ازدواج به صلاحت نیست ..
شروع کردم به التماس کردن و گفتم بی بی خواهش می کنم منو به عشقم برسون من چیز دیگه از تو نمی خوام من اونو دوست دارم
گفت دخترم این کار آخرش بی آبرویی هست نذار که آقا و داداشت باهات قهر کنن،فقط به خاطر یه پسری که حتی کامل نمیشناسیش..
گوش من به این حرفها بدهکارنبود هرچی بی بی میگفت تو گوشم نمیرفت وحرفم فقط یه جمله بود من حشمت رو میخوام..
سه بار دیگه حشمت اومدو سرو صدا کرد
همه ناراحت بودن فقط اجاره ی دستشویی رفتن داشتم اونقدرگریه میکردم که کاملا لاغر شده بودم..
تومحله همه مارو بادست نشون میدادن
یه ماه بعد بود که آقام منو صدا کرد..
آقام صدا کرد به اتاقش با پای لرزان رفتم به سمت اتاق نمیدونستم که قراره آقام چی بهم بگه نمی تونستم مخالفت بکنم و نرم برای همین با ترس زیاد رفتم...درو باز کردم آقام پشت به من نشسته بود وقتی تواتاق واردشدم برگشت سمتم...
در حالی که سرش پایین بود گفت پروین این پسره چی میگه چیزی بین تو و این پسره هست آیا تو دوسش داری نتونستم حرف بزنم فقط شروع کردم به گریه کردن...
آقام عصبی داد زد مگه با تو نیستم چرا جواب منو نمیدی سرتو میندازی پایین گفتم پسره رو دوست داری یا نه؟؟میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟ گفتم بله من می خوام با حشمت ازدواج کنم..خودم هم نمیدونم همچین جرعتی رو از کجا بدست آورده بودم؟؟
آقام گفت این پسره عیاشه، بی پوله ،خانواده ی درست حسابی نداره من آرزو دارم تو مثل خواهرت ازدواج کنی صاحب خونه زندگی خوبی بشی ..خونه و زندگی نداره مسئلهای نیست ولی پسر خوبی نیست خانواده ی خوبی نداره آیا بازم میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟؟
اگر بااون ازدواج کنی باید کلا دور خانواده اتو خط بزنی دیگه فکرشم نکن که اینجا خانوادهای داری گفتم آقا جون این چه حرفیه میزنید من بدون شما چیکار کنم من هیچ پشت و پناهی ندارم..
گفت اگر پشت و پناه میخوای بمون اینجا و این پسره رو فراموش کن اگر دنبالش رفتی خانواده اتو فراموش کن ..
شروع کردم به گریه کردن گفتم این بدترین عذابی هست که به من می دید گفت ببین من چیزی از خواهرت کم نمیزارم هرچی برای شوهرش و جهازش دادم ، برای تو هم می خرم ...ولی دیگه حق نداری اینطرفا بیای و فکر کن پدر و مادر و خانواده از بین رفتن و نیستن..
چشامو بستم و گفتم باشه قبول می کنم من با حشمت ازدواج می کنم...
اقام در یک لحظه شروع کرد به گریه کردن نمی دونستم چیکار باید بکنم رفتم جلو خواستم دستاشو بگیرم دیگه اجازه نداد..
با گریه گفت پروین تو دل منو شکستی آه نمیکشم که خدا دامنتو بگیره چون اولادمی
ولی اینو بدون تو حق فرزندی تو به جا نیاوردی منکه مثلاً عاشق حشمت شده بودم دلم سنگ تر از این حرفا شده بود..
گفت نمیتونم اجازه بدم دستی دستی خودت رو بدبخت بکنی..
باگریه گفتم آقا جون نمیدونم حشمت چیکار کرده که اینقدر ازش بدتون میاد ولی باور کنید پسر خیلی خوبیه من اونو دوست دارم و انشالله که باهاش خوشبخت میشم..لطفاً اجازه بدید من با کسی که دوست دارم ازدواج کنم..
گفت چطور اجازه بدم تو با کسی ازدواج کنی که میدونم هیچ آخر عاقبتی نداری ..
گفتم به خاطر این که من دوسش دارم واقعا نمیدونم چطور شده بود که جلوی آقام براحتی از دوست داشتن حرف میزدم...
گفت برو ازدواج کن انشالله خوشبخت بشی ولی حتی اگر بدبخت هم شدی حق نداری دیگه به سمت خونه ما بیای فکرمیکنی تنهایی و زلزله اومده ،تمام خانوادت موندن زیر آوار
برو پشت سرتم نگاه نکن از اتاق اومدم بیرون رفتم اون یکی اتاق یک دل سیر گریه کردم اصلا مادرم نمی اومد سراغم تا باهام حرف بزنه و درد دل بکنه...خودم تنها بودم زانوی غم بغل میکردم و گریه میکردم گاهی بی بی فقط بهم سر می زد توی این خونه حق نداشتم سر سفره بشینم دیگه مدرسه رو کلا تعطیل کرده بودند و اجازه نداشتم که مدرسه برم ...
آقام به مادرم و بیبی موضوع رو گفت و گفت پروین ازدواج میکنه و دیگه حق نداره به این خونه بیاد مادرم و بی بی شروع کردن با صدای بلند گریه کردن ...مادرم گفت پروین اینکاروبامن نکن نذارحسرت دیدنت به دلم بمونه باهرکس ازدواج کنی بعدازدواج عاشقش میشی لطفا ماروتنهانذار..
ولی من قبول نکردم..
کاش نصف عمرمو ازم میگرفتن ودوباره برمیگشتم به اونروزی که این حرفها زده شد ولی افسوس که دیگه زمان برنمیگرده...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_دوازدهم
هیشکی خونه نبود و خودم اونجارو تمیز کردم...
دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم: نمیدونم دختری یا پسر ولی هرچی هستی همدم مادرت باش که خیلی تنهاست...
عروسکم برای مامان دعا کن...
روزها گذشت و نن حس کردم کمی شکمم بالا اومده...
من بدون هیچ آزمایشی به باردار بودنم پی برده بودم...
یکروز بیخبر از همه جا خانواده پدریم برای شام از طرف فرهاد به خونمون دعوت شده بودن...
مناصلا نای غذا درست کردن نداشتم ولی نمیخواستم کاری کنم فرهاد شک کنه برای همون دو مدل خورشت گذاشتم قرمه سبزی و مرغ...
سبزی پاک کردم و دوغ هارو آماده گذاشتم...
وقت اومدنشون بود...
فرهاد بی دلیل خوشحال بود...
بلخره اومدن...
سلام و احوالپرسی گرمی با فرهاد شد...
ولی به محض رسیدن به من مادرم با دیدنم گفت: اعظم؟ خبریه؟
با رنگ پریده در حالیکه نگاهم بین مادرم و فرهاد در گردش بود گفتم: چه خبری؟
دست به شکمم زد و گفت: شکم درآوردی؟ چشمات گودی رفته من خودم سه شکم زاییدما...
دقیقا عین خودت شده بودم...
احساس کردم قیافه اقدس برزخی,شده و به زور نفس میکشه...
جواب مادرم رو ندادم و رفتم تا غذاهارو آماده کنم...
مادرم دوباره گفت: دختر چرا جواب نمیدی؟ بگو اگه خبریه ببریمت دکتر اینجوری از بین میرید هر دوتاتون...
خواستم بگم عه مهم شدم از بین رفتن من براتون مهم شده چه عجب...
ولی چیزی نگفتم و فقط در مقابل نگاه نگران اقدس و فرهاد گفتم: نگران نباشید خیری نیست...
اقدس باز نگران بود ولی فرعاد نفس آسوده ای کشید...
حدس میزدم اقدس شک به رابطه ما برده باشه برای همون از حرص فقط ناخن میجوید...
رفتم داخل اتاق تا برای پدرم بالش بیارم بذاره پشت کمرش...
متوجه بسته شدن در شدم...
صدای اقدس منو به خودم آورد: حامله ای آره؟
نگاهش کردم که انگشت اشارشو به گعنای سکوت بالا آورد و گفت: هیچی نگو هیچی نگو که میدونم باهم بودین...
حامله بودن و نبودنت برام فرقی نداره همینکه فهمیدم با هم بودین برام گرون بود...
گفتم: فرهاد شوهر منه انتظار نداری که بشیکه نگام کنه؟
اقدس دتدوناشو روی هم فشار داد و گفت: هه شوهر...
شوهری که هیچ علاقه ای بهت نداره به چه دردت میخوره...
باهام بد کردی خواهرم بد کردی...
فرهاد عشق من بود منم عشق اون ولی تو بینمون قرار گرفتی تو میتونستی با کس دیگه ازدواج کنی خوشبخت بشی با اینکارت هم من بدبخت کردی هم خودتو...
اشک چشم اقدس چکید و گفت: دعا میکنم بچت دختر بشه تا تقاص کاری که با من کردی رو پس بده...
دعا میکنم دخترت جوری عذاب بکشه که روزی هزار بار ازم حلالیت بخوای...
باز هم چیزی نگفتم...
خودم رو مقصر نمیدونستم و فکر میکردم پدرم صلاح مارو اینجوری تشخیص داده که من زن فرهاد بشم بهتره تا اقدس دیگه نمیدونستم چه آتیشی انداختم تو این زندگی و آیندم...
اونشب نگاه فرهاد به من مرموز پر از سوال بود...
بعد از رفتن خانوادم فرهاد دست به سینه دم در ایستاد و گفت: حامله ای؟
سر به زیر انداختم که جلو اومد و با حرص از چونم گرفت و زل زد توی چشمام...
داد زد: گفتم حاملللله اییی؟
از ترس به خودم لرزیدم جواب دادم: بخدا... بخدا... تازه فهمیدم...
فرهاد زد تو صورتم و هلم داد عقب: باید همین فردا سقطش کنیییی...
گریه کردم و دستمو روی شکمم گذاشتم: نه من نمیکشمش اون همدم منه من دوسش دارم تورو خدا اینو ازم نخوا...
زد توی سر خودش و داد زد: لعنت به من لعنت به من چرا جلوی خودمو نگرفتم چرا خودمو کنترل نکردم...
خودشو میزد و پشت هم به خودش سیلی میزد...
رفتم تا دستاشو بگیرم که مشت محکمی زد زیر دلم...
از درد به خودم پیچیدم و نفسم بند اومده بود...
وقتی منو توی اون حال دید لبخندی زد و گفت: خدا کنه بیفته...
خداااایا خواهش میکنم بیفته...
از رفتاراش عذاب میکشیدم...
درد امونمو بریده بود و توی دلم دعا میکردم اتفاقی برای بچم نیفته انقدر دردم زیاد بود بریده بریده بهش گفتم: منو... ببر... درمونگاه...
با پوزخند گفت: هه ببرمت درمونگاه؟ مگه مغز خر خوردم؟ تازه دارم از دست حیلت راحت میشم...
گفتم: دارم... میمیرم...
هیچی نگفت و رفت داخل اتاق دراز کشید...
توی همون حالت موندم و نمیدونم چقدر درد کشیده بودم که از شدتش بیهوش شده بودم...
صبح با دردی که توی گردنم پیجید بیدار شدم و خودم رو توی همون وضعیت دیشب دیدم...
حالم بهتر شده بود و فقط نگران بچم بودم...
فرهاد رفته بود و منم که حالم خوب شده بود تصمیم گرفتم درمانگاه برم تا از سلامت بچه مطمئن شم...
رفتم درمانگاه و بعد از معاینات بهم اطمینان دادن بچه سالمه و جاش سفته سفته...
سالم بودن بچه رو خواست خدا دونستم که حتما وجود منو فرها برای هم لازمه وگرنه بچه از بین میرفت...
فردای اونروز فرهاد که من رو با حال خوب دید گفت: فردا آماده باش میبرمت جایی....
ترس افتاد به جونم و گفتم: کجا؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دوازدهم
اصلا شاید تا حالا آزاد شده باشن ، ولی اگر غیر از این باشه ، نه آتا و نه تکین زیر بار این خفت نمیرن که من چنین کار بی شرمانه ای رو انجام بدم، اصلاً از کجا معلوم دروغ نگفته باشی ! و یا اصلاً کاری از دست تو بر بیاد ؟
گفت : باشه ، قبول ، تو آروم باش و چند روز به من مهلت بده ، تو رو می برم پیش ایل بیگی خوبه ؟
و بهت ثابت می کنم که کاری از دستم بر میاد ، اونوقت تو قبول می کنی که زن من بشی ؟
گفتم روز مرگم همون روزه ،
گفت : باشه بهت فرصت میدم فکر کنی ... رای، رای توست ، میرم برات غذا بیارم باید بخوری تا بتونی شیشه و گلدون بشکنی ، اون در بازه ، اگر می خوای حتی می تونی از بین اون شیشه خورده ها فرار کنی .ولی با این لباس و سرو وضع و اینکه جایی رو نمی شناسی صلاح نیست .
اول به این فکر کن که من می تونم تو رو به دیدن پدرت ببرم ، حتما می خوای اونا رو ببینی !
من اگر می خواستم به تو تعرض کنم کرده بودم ، همون موقع که چشم و دستت بسته بود و دو مرد قوی هم کنارم بودن.
اهلش نیستم حتی اگر تو واقعاً زن مردی بودی محال بود این کارو بکنم ، گفتن نامزدی وعروسی نکردی ، و من خاطرخواه تو شدم ، راه دیگه ای نداشتم
.همین به نظرم رسید و تا زمانی که زنم نشدی دست به تو نمی زنم .
شرافتم رو پیش تو گیرو می زارم .
گفتم : من کس دیگه ای رو دوست دارم این به شرافت تو لطمه نمی زنه ؟ وجدانت قبول می کنه که زنی رو به همسری بگیری که از تو متنفره ؟
گفت : نه برای تو حاضرم هر کاری بکنم.
از اتاق بیرون رفت، مونده بودم چیکار کنم !
دلم می خواست فریاد بزنم و ایلخان رو صدا کنم ، یعنی چی شده؟ الان کجاست ؟ منو پیدا می کنه ؟ چه حالی داره !
آنا !! می دونم بدون من زنده نمی مونه !
آیا یاشیل حالش خوب میشه ؟ اون بچه توی شکمش داره ، نکنه توماج و تیمور هم تیر خورده باشن.
خدایا کمکم کن ، بهم بگو چیکار کنم .
سرسرای بزرگی بود با مبل های قرمز رنگ و پرده های مخمل قرمز اونقدر چیزای جور و واجور توی اون سرسرا بود که نمی تونستم بفهمم به چه دردی می خورن.
از خستگی و بیچارگی روی زمین نشستم ، کمی بعد اون مرد با یک سینی غذا اومد و گذاشت جلوی من و خودشم نشست روی زمین و آروم گفت، بخور یک اتاق بهت میدم و استراحت کن و خوب فکراتو بکن .
فردا میان تا لباس و سرو وضع تو رو عوض کنن.
از جام بلند شدم داد زدم خفه شو ، خفه شو و دیگه نتونستم جلوی خودمو رو بگیرم و بغضم ترکید و های های گریه کردم و گفتم : تو نمی فهمی حال و روز من چیه ؟
نمی فهمی چی به سرم آوردی ؟ اومدی از لباس و سر و وضع من حرف می زنی ؟ بی خود دلخوش نکن.
من دارم صدای پای اسب ایلخان رو می شنوم ، اون بالاخره میاد دنبال منو نجاتم میده ، من می دونم اون میاد،با لحن آروم تری گفتم :آقا بزار من برم، اینجا جای من نیست و نمی تونم با زندگی شهری کنار بیام ، مثل اینکه کسی بخواد یک پلنگ رو توی خونه نگه داره ، همون طور که منو آوردی برم گردون ، هیچ کس جرئت نمی کنه آتای منو بکشه ، خودتم اینو می دونی .
این طور میگی که منو وادار به اطاعت کنی، ولی نمیشه، خونه برای من یک قفسه، طاقت نمیارم، این جور زندگی رو نمی خوام .
خیلی خونسرد از روی زمین بلند شد و رفت روی مبل نشست و دوباره یک سیگار روشن کرد و گفت : صبر داشته باش کاری می کنم که از این نوع زندگی خوشت بیاد،اونقدر احساس خوشبختی کنی که ایل و همه ی کسانی که اونجا بودن رو فراموش کنی ، بهت قول میدم ،گفتم : نمی خوام، من خوشبخت بودم لازم نیست تو چیزی بهم بدی من از زندگی شماها خوشم نمیاد ، اصلاً دختر خوش اخلاقی نیستم و سازش ندارم .
بی خودی داری برای خودت درد سر درست می کنی ، من نمی تونم با زندگی شهری بسازم ، بزار برم به جایی که بزرگ شدم.
احساس کردم به حرفای من گوش نمی کنه و پشت سر هم به سیگارش پوک می زد، و مغرورانه فوت می کرد تو هوا، داد زدم می کشمت، این خونه رو روی سرت خراب می کنم ،خونسرد گفت : داری اون روی سگ منو بالا میاری، بر دار سینی غذاتو با من بیا بهت یک اتاق بدم استراحت کنی، بحث فایده ای نداره ، من از تو دست بردار نیستم.
حالا اگر با من راه بیای که پدر و برادرت رو نجات دادی، راه نیای، برای توچیزی عوض نمیشه فقط اونا رو هم به کشتن دادی، همین.
و بلند شد و سیگارشو خاموش کرد و با دست راهرویی رو که با یک در از اونجا جدا می شد نشون داد و گفت : برو ، برو دیگه راه بیفت،
گفتم : می خوای چیکار کنی ؟ دست به من بزنی می کشمت ،گفت : چقدر خری، به شرفم قسم خوردم تا رضایت تو نباشه محاله دستت رو بگیرم ، و خودش سینی رو بر داشت و ادامه داد برو دیگه،جلو تر از اون راه افتادم و گفتم : از اونجایی که منو دزدیدی شک دارم شرفی داشته باشی ، و اون فقط خندید ،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_دوازدهم
گفتم:اگه همکارته ،عکسش تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟
بقدری ناراحت بودم که نه مادرمهدی تونست ارومم کنه نه خانواده ام…..اون روز واقعا دلم میخواست بمیرم چون با این کار مهدی انگار قلبم شکست و مردم……
فقط گریه میکردم …..گریه هام اینقدر سوزناک بود که الهه نامادریم برای اولین بار دلش برای من سوخت و پا به پای من گریه کرد……
تقریبا مراسم بهم خورد اما به هر حال ما عقد کرده و زن و شوهر بودیم……مهدی پیام داد و ازم خواست عکسمو بفرستم اما من روم نمیشد ونفرستادم……
وقتی شب شد و خونمون خلوت شد ،مهدی با مادرش اومدند ……
من تو اتاق نشسته بودم که مهدی اومد پیشم،،،با دیدن مهدی دوباره اشکم جاری شد…..
مهدی گفت:گریه نکن،،،گوشی رو بده عکسهارو ببینم…..
عکسهارو بهش نشون دادم و گفتم:ببین!!من از اون دختره چی کم دارم ؟؟؟تو که میدونستی دلت جای دیگه ایی گیره چرا روز عقدم این بلارو سرم اوردی؟؟؟چرا منو بدبخت کردی؟؟؟؟مگه روز اول خواستگاری بهت نگفتم من خیلی سختی کشیدم واز تو فقط آرامش میخواهم؟؟؟؟گفتم که نون شب نباشه اما آرامش باشه یا نه!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرش پایین بود و هر چی من میگفتم ساکت بود و هیچی نمیگفت….
بابام به مامانش گفت:هر چی تا این لحظه خرج کردید حساب کنید همشو میدم فقط همین فردا جدا بشند….تمام…..
مادر مهدی قسم خورد وگفت:بخدا اصلا اون دختره رو نمیشناسه …… از اون دختراست که لایو میزاره و قلیون میکشه و آواز و شعر میخونه است(بلاگر)…..دختره برای تهرانه و مهدی رو نمیشناسه…..
خلاصه اینقدر گفت و گفت تا به قول معرف ماست مالی شد و همه اروم شدند و اون بحث و دعوا تموم شد……
فردای روز عقد هم بابای مهدی اومد وکلی توضیح داد که اونجوری نیست و اینجوریه…….کلی حرف زد تا اون قضیه تموم شد…..
ما عقد کرده بودیم و مهدی میتونست خونمون رفت و امد کنه و با این رفت و امدها و زنگ زدنها نسبت به قبل بهم بیشتر محبت میکرد و من هم که دنبال محبت بودم کم کم بهش وابسته شدم…………
اطرافیانم بهم تذکر میدادند که نباید این همه خودتو درگیرش کنی چون مهدی از نظر به دوش گرفتن یه زندگی خیلی ضعف داره اما من هر روز بیشتر بهش نزدیکتر میشدم و به زنگ زدنها و بودنش عادت کردم جوری که اگه نیم ساعت ازش خبری نباشه ناخودآگاه گریه ام شروع میشه…….
بنظر میاد مهدی هم به اندازه ی من دوستم داره چون هر بار که بیرون میریم هر چی که دلم بخواهدزود برام میخره و تا به حال نه نگفته…………..
مثلا یه بار مهدی میخواست برام لباس بخره گفتم:مهدی!!من لباس زیاد دارم بجاش یکی از وسیله ی خونه رو بخریم…..
مهدی ذوق زده و خوشحال شد و من متوجه شدم که از خوشحالی من خوشحاله و از اینکه قراره تشکیل زندگی بدیم ذوق داره……
راستش از وقتی عقد کردیم تا به امروز مهدی ۴بار قهر هم کرده…..بار اول که قهر کرد تا دو روز هم زنگ نزد……روز سوم زنگ زد من جواب ندادم و اومد خونمون و آشتی کردیم …
اما دفعه های بعد ۳-۴روز قهرش طول کشید و چون طاقت نیاوردم بهش زنگ زدم این بار اون جواب نداد…..اینقدر زنگ زدم تا روز پنجم بالاخره جواب داد……این قهر کردناش هم نگرانم میکنه……..
زیاد باهم تنها نیستیم و هر بار هم که برای خرید و یا وام ازدواج و غیره بیرون میریم یا داداشم یا خواهرم و یا عمه رو بابا همراه ما میفرسته و سر این موضوع مهدی ناراحته…..٬
یه روز هم مادر مهدی گفت:مهدی میگه وقتی بابات به من اعتماد نداره و اجازه نمیده ما که محرم هم هستیم تنها باشیم من چطوری بهت اعتماد کنم…؟؟؟؟اصلا چرا با ازدواجت موافقت کردند….؟؟؟؟
بنظرم حرف مادرش حقه اما بابا به هیچ وجه حاضر نیست قبول کنه…..
این قضیه گذشت و مادرمهدی یه روز اومد خونمون و در مورد اون وسایلی که مهدی برام خریده بود حرف انداخت و اینقدر تیکه بارمون کرد که الهه عصبانی شد……….:::
بعد رفت و وسایل رو اورد و گفت:بگیر و ببر خونتون….تو باید خداتو شکر کنی که یسنا بجای اینکه از پسرت بخواهد ببره رستوران و تفریح و غیره ،بجاش این وسایل رو خریده برای خونه اش…..ما که موقع خرید نبودیم تا زورش کنیم بلکه یسنا اهل ولخرجی نیست و بفکر پول و زندگی مهدیه……
به این طریق وسایلی که بعنوان کادو مهدی برام گرفته بود رفت…من که قصدم این بود که وسایل روهمراه جهیزیه ببرم خونه ی خودش اما مادرش ناراحت بود و الهه هم طاقت نیاورد و بهش داد………
از طرفی وام ازدواجی که سهم ما بود رو با بابا به توافق رسیدیم که واریز کنیم به حساب مهدی تا خونه اجاره کنه…..
یه مدت که گذشت مهدی به من گفت:من میخواهم با اون پول خونه بخرم باید صبر کنیم تا پول دستم بیاد……
قبول کردم و چند وقت هم گذشت…..
دوباره مهدی گفت: چون پولم کمه مجبورم فلان منطقه(اسم یه روستا بود)خونه اجاره کنم…………….
گفتم:اونجا که هم خیلی دوره و هم منطقه اش داغونه…..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_دوازدهم
داخل مغازه بقدری زیبا بود که دلم ميخواست ساعت ها بشینم و فقط نگاه کنم ...
با صدای احوالپرسی راشد با مردی از فکر بیرون اومدم،مرد نسبتا مسنی با محاسن سفید و موهای فر سفید از اتاقکی بیرون اومد مرد شلوار قهوه ای رنگ به پا داشت و و دو بند مثل کمربند که به شلوارش وصل بود از روی پیراهن سفید رنگش میگذشت به تن داشت ،عینک گردی به چشم داشت و یک عینک دیگر هم بالای سرش بود ....
مرد چهره ی دلنشین و مهربانی داشت ....
رو به راشد گفت :
_به به وارث خاندان تاشچیان !
راه رو گم کردی اومدی اینجا...
خیلی وقت بود خبری ازت نبود ...
راشد خندید و گفت :
_همین دو هفته پیش اینجا بودم مرد مؤمن ...
پیرمرد خندید و گفت :
_باشه باشه قبوله اغراق کردم ....
خب اومدی سفارش بتول خانم رو ببری ؟
راشد سرش رو تکون داد و گفت :
_نه حاج مصفا اینسری واسه خانومم اومدم
یکی از اون ست های محشرت رو برام بیار ...
با خانومم گفتن راشد ناخودآگاه ته دلم قنج رفت و لبخندی نامحسوس زدم که از چشم راشد دور نموند !
حاج مصفا هم که انگار تازه من رو دید البته حق داشت در برابر راشد هیکلی من مثل جوجه بودم ..
حاج مصفا با چشم های ریز شده به من نگاه کرد و بعد روبه راشد گفت :
_تو مگه ازدواج کردی؟ چه بی خبر !
آنقدر غریبه بودم که نگفتی ؟
راشد با خنده دست منو رو کشید و با هم به سمت مبل زرشکی رنگ گوشه ی مغازه رفتیم خودش نشست و منم به تبعيت ازش نشستم ،راشد تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت و گفت :
_یواش برو حاجی منم سوار شم ...
انشالا دو هفته دیگه هم عروسیمون هست شما هم با خانواده تشریف بیارید ...
حالا از اون ست ها برام بیار که وقت تنگه ...
اگه از فرانسه چیزی آوردی اونا رو هم بیار ..
حاج مصفا لبخندی زد و گفت
_ای به چشم ...
سپس به همون اتاقک گوشه ی مغازه برگشت
وقتی رفت دوباره وقت بدست آوردم مشغول دید زدن مغازه شدم...
راشد پرسید:خوشت اومده از اینجا ؟
با ذوق و حالتی بچگانه سرم رو تکون دادم و گفتم:آره خیلی قشنگه،ای کاش منم یروزی دکتر بشم بیام اینجا هر چی
خودم میخوام بخرم ..
خیلی طلاهاش قشنگ هستن راشد مغرور گفت:خودت بخری ؟
تا وقتی من هستم لازم نیست چیزی خودت بخری هر وقت هر چی خواستی به خودم بگو
خواستم جوابش رو بدم و بگم نمیخوام که همونموقع حاج مصفا از اتاقک بیرون ....
سه تا جعبه یکی به رنگ سفید، مشکی و زرشکی به دست داشت...
جعبه ها رو باز کرد و روی میز گذاشت داخل هر کدوم ست کامل جواهر بود،خودش روی مبل دیگری نشست و به جعبه ی زرشکی
رنگ اشاره کرد و گفت:اینو هفته ی پیش از فرانسه به دستم رسوندن اون یکی هم کار دست هست،بقدری زیبا بودن که حتی نمیدونستم چجوری توصیفشون کنم..
راشد نگاهی به من انداخت و گفت خب کدوم رو دوست داری ؟
دوست داشتم بگم هر سه تاش قشنگه
دوست داشتم اگه میتونستم خودم هر سه تا رومیخریدم...
ولی یاد حرف مامان افتادم و تنها به گفتن هر جور خودت میدونی اکتفا کردم..
راشد تای ابروش رو بالا داد و گفت :
_یعنی از اینا خوشت نیومده؟
سریع گفتم :
_چرا بنظرم خیلی خوشگلن ...
ولی هر کدوم خودت میدونی واسه من فرقی نداره ..
اخمی کرد و گفت :
_مگه من قراره اینا رو بندازم که خودم انتخاب کنم ؟
لبم رو تر کردم و دوباره نگاهی به ست ها انداختم یکی از یکی زیبا تر بودن ....
در نهایت آب دهنم رو قورت دادم و به ستی که گفته بود از فرانسه آورده اشاره کردم و گفتم این ،خوبه ای گفت و روبه حاج مصفا ادامه داد :
_همینی که با اون ست سفارشی که قبلا بهت گفته بودم ،حلقه ها رو هم بیار لطفا .
حاجی بلند خندید و گفت :
_هنوز اونو یادته کم کم داشتم ناامید میشدم فکر میکردم ازدواج نمیکنی...
راشد همخندید و چیزی نگفت ...
از حرفاشون چیزی متوجه نشدم وقتی حاج مصفا رفت روبه راشد پرسیدم :
_منظورش چی بود ؟
با انگشت اشارش روی دماغم زد و گفت
_کمتر فضولی کن بچه جون ...
به موقعش میفهمی ..
لبهامو غنچه کردم و دیگه چیزی نگفتم ..
کمی به سمتم خم شد و خواست چیزی بگه که با اومدن حاج مصفا نتونست ....
حلقه ها رو هم که انتخاب کردیم راشد روبه حاجی گفت همرو بفرستن خونه ی ما و بعد از مغازه بیرون اومدیم...
بعد از بیرون اومدن راشد دستم رو گرفت و پا گذاشتیم به شهر شلوغ ..
یکی یکی مغازه ها رو از نظر گذروندیم و آخر راشد جلوی مغازه ی بزرگی که روی ویترینش بزرگنوشته بود (مادام رز ) ایستاد ...
از داخل ویترین هم میشد فهمید چه لباس های گرون و زیبایی داره ،میدونستم راشد از خانواده سطح بالا و مرفهی هست ولی نه دیگه تا این حد !
داخل مغازه که رفتیم راشد کنار گوشم گفت :
_اینجا بیشتر لباس هاشو طبق مد ایتالیا میاره
یذره ممکنه کسل بشی چون احتمالا بخوان لباس رو برات سفارشی بدوزن ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_دوازدهم
مادرم مستاصل گفت _:نهه. نهه ..فقط خواستگارش بود ..
حبیب رو دو زانو خم شد. از جیبش چاقوشو دراورد رو گونم فشار داد و گفت _:حالا میگی این ابراهیم کیه یا صورت خوشگلتو نقاشی کنم ..
مادرم با داد گفت_:میگم ..میگم ..ولش کن بگم ....ابراهیم ...
ابراهیم یه معلم بود ..همین حوالی ..یه نظر شراره رو دید و خواست ما ندادیم یعنی همون موقع مادرت شراره رو خواستگاری کرد منم شراره رو مجبور کردم به شما بله بگه ..همین. ..الانم اون معلم از اینجا رفته. .اصلا شراره اونو ندیده...
ببین پسرم ..من مادرو رو سیاه نکن من بچمو راضی به ازدواج با تو کردم. بچم حتی تورو ندیده من ازش بله رو گرفتم. حالا جلو چشم من رو جگر گوشه من چاقو میکشی. .این انصاف نیست...
حبیب عصبی بلند شد:_راه بیافت بریم !
نگران به مادرم نگاه کردم. .
مادرم با چشمهای اشک بارش اشاره کرد برم.
با گریه راه افتادم پشت سر حبیب !
_:چادرتو پایین تر بکش خوش ندارم کسی صورت زنمو ببینه ! بکش پایین_:چشمم
چادرمو با عجله تا جلوی چونم کشیدم بزحمت جلوی پامو میدیدم ..بلاخره بعد کلی دلواپسی رسیدیم خونه ..
پدرشوهرم تو حیاط،قدم میزد و مشخص بود منتطر ماست ! تا مارو دید حمله کرد بهم مشت محکمش نشست رو گردنم و کتفم حس کردم یه طرف بدنم بی حس شد
حبیب حتی نگفت چرا ؟؟! کفش هاشو از پاش بیرون کرد و به پدرش گفت _:سر خاک ننه بزرگش بود!
پدرشوهرم دوباره اومد نزدیکتر ،ازش خیلی میترسیدم. تو خودم مچاله شدم.
_:دفعه آخرت باشه پاتو از در این خونه بیرون میزاری ؟! فهمیدی ؟کسی که با آبروی ما بازی کنه حقش مرگه ..ملتفتی که چی میگم ؟
با گریه باشه ای گفتم و رفتم خونه ..
حبیب دراز کشیده بود و سیگار میکشید ...
تا منو دید یهو نیم خیزشد _:درو ببند.
_:بستم. .
_:پرده رو بکش ...
خیره شدم بهش ...چند ثانیه مکث کردیم. .
_:گفتم پرده رو بکش ...
با اینکه میترسیدم. پرده رو با دستهای لرزانم کشیدم. کل خونه نمور تاریک شد. کم کم سمت اتاق کوچیکم قدم برداشتم. میخواستم حبیب رو نبینم. وقتی میدیدمش بی اختیار میترسیدم ..رعشه میگرفتم ..ولی همین که خواستم برم تو اتاقم حبیب صدام زد.
_:شراره ؟؟
_:سرجام میخکوب شدم ..
_:بلللله ؟
_:بیا اینجا
_:مطمئنی اون بسته ها افتاد تودستشویی؟؟
_:آره افتاد تو دستشویی....به جووون آقام نیستن !
حبیب نعره زد ..
پس گمشو .گمشووو نبینم اینقدر الان عصبی هستم که میتونم تیکه پارت کنم .مادرم چشم بازاروکور کرده با این زن گرفتنش برام ...
با گریه دویدم تو اتاقم. یه گوشه کز کردم و نشستم ...
_:آخه این چه زندگی بود مادرم برام ساخته بود؟؟؟
حس بدبختی داشت حالمو بددمیکرد. ولی میدونستم باید تحمل کنم چون مجبور به تحمل هستم !
چند روزی هم گذشت. دیگه خبری از محبت های نصف و نیمه حبیب هم نبود. خونه مادرش غذا میخورد و فقط برای خواب می اومد این خونه ،که اونم من هر بار که می اومد بخوابه از ترس ضعف میکردم که نکنه بازم.....
زندگی نکبتم داشت سپری میشد که حبیب یه شب کمی زود اومد و گفت لباس بپوش بریم..
هیجان زده از شنیدن این حرف با شوق گفتم: کجاا؟
حبیب رفت سمت کتش و گفت _:خونه پدرت! پاگشامون کردن ..
مثل یک زندانی تازه از بند رها شده با عجله بلندشدم دستی به موهام کشیدمو ..لباسی عوض کردمو مثل بچه ها هی تکرار میکردم بریمم ! بریم ..به قدری که حبیب رو کلافه کردم و سرم داد زد ..مایوس سکوت کردم و نیم ساعت بعد راه افتادیم سمت خونه پدرم. فکر دیدن خواهرام و پدرو مادرم حالمو خوب میکرد...بلاخره رسیدیم . مادرم یه دیگ بزرگ تو حیاط بار گذاشته بود. و دخترعموم شیدا رو برای کمک آورده بود پیش خودش. شیدا که کنار دیگ وایساده بود تا مارو دید دوید سمتمون ...
یه دل سیر همدگیرو بغل کردیم شیوا هم به حبیب خوش آمد گرمی گفت وباهم رفتیم تو خونه روم نمیشد تو چشمهای پدرم نگاه کنم یعنی کلا عروس ها اون موقع خیلی خجالتی بودن به خاطر چیزی که دست خودمون نبود باید خجالت میکشیدیم ! اون شب بعد یک و نیم ماه دوباره برگشته بودم خونه ای که پر بود از خاطرات تلخ و شیرین برام ..مادرم برخلاف انتظارم فقط غم تو چشمهاش بود شاید چون تنها کسی بود که میدونست من خوشبخت نیستم ! شاید چون خودشو مقصر این بدبختی من میدونست ! ساعت ۱۱ شب شدحبیب بلندشد و گفت بریم !
شیدا یه دختر پونزده ساله تپل و خوشگل بود با موهاو چشم وابروی سیاه! تا دید حبیب گفت بریم. ..بالحن ملتمسانه ای گفت:_:میشه بیشتر بمونید هنوزکدو حلوایی که من پختمو نخوردیم حبیب خندش گرفت: بعد مدتها داشت این طوری میخندید.
دوباره نشست و گفت_:چشم کدو حلوایی شمارو میخوریم و بعد میریم! دوباره نشست و
منم خوشحال شدم خوشحال برای اینکه شوهرم حداقل کمی احساس و شعور داره .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_دوازدهم
سودابه که از حرفای سکینه به خنده افتاده بود گفت باز رفتی تو فکر و رویا؟هنوز نه به داره نه به باره این اسم بچه هاشو هم انتخاب کرده،سکینه اخم ریزی کرد و گفت یعنی میخوای بگی مصطفی منو دوست نداره؟سودابه گفت نگفتم دوستت نداره گفتم انقد تو فکر و خیال نباش،بذار هرموقع اومد خاستگاری بعد بشین اینور اونور بگو نامزدمه…..سکینه با عصبانیت گفت چیه زورت میاد؟از اینکه مصطفی خوشگل ترین پسر این محلست و به کسی جز من اهمیت نمیده فشار بهت اومده ،حسودی نکن جانم انشالله که بخت تو هم بلاخره باز میشه….سودابه برو بابایی گفت و بحثشون تموم شد،نگاهی به قیافه ی سکینه انداختم،پوست صورتش گندمی بود و چشمای خیلی ریزی داشت،موهاش فر بود و چندتار از موهاش با سماجت خودشونو از زیر روسری بیرون انداخته بودن،قیافه اش بامزه بود اما کاملا زمخت و مردونه بود حتی لحن حرف زدنش ادمو به یاد مردای لات مینداخت……
چند روز بعد از اومدنمون به شهر آقا وردست یه بنا شد و شروع به کار کرد،حقوقش بخور نمیر بود اما خب واسه مایی که از خشکسالی فرار کرده بودیم کافی بود…..سکینه و سودابه هردو چندسالی مدرسه رفته بودن و سواد داشتن اما نه من و نه هیچکدوم از خواهر برادرهام سواد نداشتیم و مدرسه نرفته بودیم،گاهی سکینه از خاطراتش توی مدرسه و اذیت کردن هاش میگفت و من غش غش میخندیدم،چقد دلم میخواست برم و سواد یاد بگیرم اما متاسفانه هم سنم بالا رفته بود و هم آقا بددل بود و دوست نداشت هیچکدوممون پامونو از در خونه بیرون بذاریم،همه ی وسایل رو خودش میخرید و حتی مامان هم حق نداشت بیرون بره…..یه روز که طبق معمول همه توی حیاط جمع شده بودیم و داشتیم برای یکی از همسایه ها سبزی پاک میکردیم سکینه با خنده های گاه و بی گاهش و تیکه پروندن هاش سعی داشت خودشو در معرض دید سوری خانم،مادر مصطفی بذاره،انقد این کارو ناشیانه انجام میداد و همه ی حواسش پیش سوری خانم بود که همه متوجه شده بودن سکینه قصدش چیه و دستش انداخته بودن…..پریجان خانم که سن و سالی نداشت و اتاقش دقیقا چسبیده به اتاق ما بود دسته ای سبزی جلوی خودش گذاشت و گفت سوری خانم دیگه وقتشه واسه آقا مصطفی آستین بالا بزنی،توی همین حیاط خودمون کم دختر خوب و زبر و زنگ نداریم ها؟سوری خانم که تا اونموقع داشت با زن کنار دستش صحبت میکرد با حرف پریجان به طرفش برگشت و گفت اتفاقا یه فکرایی براش دارم انشالله از روستا برگرده حتما باهاش درمیون میذارم……سکینه که نیشش تا بنا گوش باز شده بود با خوشحالی گفت: خوشبحال اون دختری که زن آقا مصطفی میشه از بس آقا و چشم پاکه…..من بدون هیچ حرفی مات حرکات سکینه بودم که چطور انقدر بی پروا صحبت میکرد و نشون میداد که مشتاق ازدواج با مصطفاست……سوری خانم لبخندی زد و گفت انشالله تو هم بختت باشه و یه شوهر خوب پیدا میکنی….با این حرف کل جمع ساکت شد و همه به سکینه چشم دوختن،باید انتظار داشتن سوری خانم واضح اعلام کنه که سکینه رو برای پسرش انتخاب کرده و قال قضیه رو بکنه…..سکینه هنوز عکس العملی از خودش نشون نداده بود که سوری
خانم اینبار مامان رو مخاطب قرار داد و گفت میگم جمیله خانم گل مرجان دقیق چندسالشه؟همین جمله ی کوتاه کافی بود تا قلب من از حرکت بایسته و سکینه با نفرت بهم چشم بدوزه……
مامان که از قضیه ی سکینه خبر نداشت گفت کنیزته سوری خانم چهارده سالشه،سوری خانم نگاه خریدارانه ای به سرتا پام انداخت و گفت ماشالله، هزارماشالله بهش، رنگ چشاش ادمو از هوش و حواس میندازه،رنگ چشای خودته ها اما انگار یه دنیا باهم فرق دارن…..سکینه تندتند نفس میکشید و با دندون قروچه سبزی پاک میکرد،البته پاک کردن که چه عرض کنم فقط از وسط نصفشون میکرد……انقد ترسیده بودم که نزدیک بود به گریه بیفتم،خدا خیرت بده سوری خانم وقتش بود الان این حرفو بزنی اخه؟چند دقیقه ای که گذشت دیگه نتونستم نگاه های پر از خشم و نفرت سکینه رو تحمل کنم و به بهانه ی بچه ها که خواب بودن راهی اتاق شدم،خدایا حالا باید چکار کنم؟منکه نه این پسررو دیدم نه میدونم چه شکلیه،شده قضیه ی اش نخورده و دهن سوخته…..یک ساعتی گذشت و مامان هم توی اتاق اومد،با دیدن من که گوشه ای کز کرده بودم گفت چته گل مرجان چرا بق کردی؟اب دهنمو قورت دادمو گفتم هیچی مامان دلم درد میکنه ظهر خیار خوردم فکر کنم سردیم شده……زری که تازگیا از زن همسایه گلدوزی یاد گرفته بود و گوشه ای مشغول دوختن روبالشتیای مامان پوزخندی زد و گفت اینم بهونه ی جدیدشه که از زیر کارا در بره….حوصله ی جواب دادن بهشو نداشتمو خودمو به خواب زدم،چند روزی گذشت و از ترس سکینه پامو از در اتاق بیرون نمیذاشتم تا اینکه مامان بهم شک کرد و انقد غر زد که بلاخره دلو زدم به دریا و برای آوردن آب از آب انبار بیرون رفتم…..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_دوازدهم
با هم که بیرون زدیم همه کسایی که توی
حیاط بودن با دیدنمون رقص میکردن ،اما مادرم چنان با اخم نگاهم میکرد که دستم رو هم نمیتونستم تكون بدم...
ننه یواش زیر گوش خاله گفت: ولیمه با خانواده داماده، اما حالا که دست خالی اومدن نمیشه که مردم گرسنه برن خونه هاشون ،سپردم پشت خونه غذا درست کنن و خبر بده ظرف بگیرن که مردم گرسنه ن و بچه هاشون بیتاب.. باید قبل تاریکی راه بیفتن... ننه زن عاقل و فهمیده ای بود حواسش به همه چی بود...
ننه عوض کنارم نشست که سفره پهن کردن ومجمع مجمع غذا آوردن.... همزمان مردها هم غذا میدادن..... دلم غذا نمیخواست دلم بازی میخواست مثل دخترهای وسط حیاط اما نمیشد.....
زیر چشمی به مادرم نگاه کردم که احمد رو داده بود دست فرفری خودش میچرخید بین مردم ،بعد شام ننه عوض رو به ننه گفت :خوب دیگه ما هم باید زودتر راه بیفتیم تا هوا تاریکتر نشده....
ننه بسم الله گفت و بلند شد... دستمو گرفت راه افتاد سمت اتاق پدرم... یا الله گفت که همه مردها بیرون زدن.... با ننه وارد اتاق شدیم که بابام دستاشو باز کرد واسم.....
با اون همه اخم و تخم مادرم دلم با دیدن لبخند بابام پر شد از خوشی....خودمو بغلش انداختم که خندید: دختر
من بزرگ شده ببین لباسش چه برازنده شه، دختر قد بلند و زیبای من..... ننه کنار پدرم نشست: پسرم امشب این توئی که باید دست مریم رو توی دست شوهرش بذاری و با دعای خیر بدرقشون کنی... بابام دلکندن بلد نبود اما ننه دستشو گرفت.... اون مرده ،عوض وارد اتاق شد... بابا دراز کشیده بود و گفت این دختر لوس نیست و این خونه رو به تنهایی میچرخوند ،مراقبش باش که اگه به گوشم برسه سخت بهش میگذره خودم میام دنبالش و برش میگردونم اینارو گفتم که بدونی دخترام همه زندگیمن
نه بار روی دوشم..... با عوض دست داد و دستمو گذاشت توی دستش خوشبختش کن، مردونه رفتار کنی زندگیتو بهشت میکنه با نعمت بودنش...
به هردومون نگاه کرد برید به سلامت... به زبون گفت برید ،اما دلش به رفتنمون نبود....
هنوز هم باورم نمیشد باید از این خونه برم ...برم با کسایی که نمیشناختمشون ونمیدونستم خونشون کجاست و چطور باید زندگیمو شروع کنم باهاشون..... خانواده ام تا کنار در حیاط همراهم اومدن همه اشک به چشمشون بود وننه بدرقه ام کرد...
کمک کردن سوار اسب شدم و تنها بدون خانواده ام راهی خانه ای شدم که حتی از روستای ما هم باید میگذشتیم.
عوض افسار اسب رو دستش گرفته بودوفامیل هاشون پشت سرمون میخوندن و دست میزدن ..به پشت سرم نگاه کردم دیگه روستا ر هم نمیتونستم ببینم.دلم تنگ خانواده ای بود که نه سال از عمرم کنارشون سپری شد...
دستمو روی لباسم گذاشتم وعروسکم رو نوازش کردم، عروسکی که همیشه کنارم بود و تنهام نمیذاشت..... به ده که رسیدیم با وجود اینکه تاریک شده بود هوا اما میشد در نگاه اول فهمید ده ما بهتر بود و زیباتر... در خونه ای رو باز کردن که آخر کوچه بود... در چوبی وحیاط بزرگ با دو اتاق .....
همه تبریک گفتن و مردها رفتن، اما زنها با ننه عوض یه گوشه جمع شدن وبعد کلی پچ پچ از خونه زدن بیرون..
ننه عوض یکی از اتاقها رو نشونم داده بود، وقتی وارد شدم یه تشک و لحاف کف اتاق پهن بود و دیوار بالای تشک پر بود از گل و کاغذهای رنگی که
چسبونده بودن به دیوار..... یه اتاق نسبتا بزرگ که یه کمد بود ودو دست رخت خواب و چوب لباسی که چند دست لباس مردونه آویز بود بهش..... بقچه هایی که ننه داده بود کنار دیوار گذاشتم..
خسته بودم وتند تند لباسمو عوض کردم به دست لباس راحت پوشیدم. اونقدر سرپا ایستاده بودم از ظهر که فقط عروسکمو بغل کردم روی تشک خوابم برد.
صبح با صدای داد و بیداد بلند شدم، با دست چشمامو مالیدم به خودم که اومدم عروسکم نبود.....
لحاف رو تکوندم وزیر کمد هم نگاه کردم نبود که نبود... در اتاق رو باز کردم عوض رو به مادرش گفت: این لقمه خودته که برای من گرفتی چی بهش میگفتم؟؟ پا که توی اتاق گذاشتم چشمم خورد به دختری که عروسکشو بغل کرده بود وزیر لحاف مچاله شده بود و بیهوش خواب........
ننه عوض با دیدنم چوبی که دستش بود سمتم پرت کرد:دختره چشم سفید مگه اون مادر پر فیس وافادت چیزی یادت نداده که قبل شوهرت خوابیدی؟ این عروسک چیه گرفتی دستت ؟..
با دیدن عروسک نیمه سوخته ام توی آتیش ،دویدم سمتش که با سر دیگ زد روی دستم.... برام مهم نبود حرفها و کتکهاش اما وقتی عروسکم رو بیرون کشیدم از آتش کاملا سوخته بود... حتی درد سوختن دستم رو حس نکردم از بس که قلبم درد داشت از دیدن عروسک سوخته شدم.....
عوض رفت و چنان در حیاط رو کوبید که یه متر پریدم هوا.......
به اتاق برگشتم اما سنگینی نگاه مادرشوهرم و رو حس میکردم...
عوض خوابیده بود طوری که متوجه اطرافش نبود..
باورم نمیشد ازدواج کردم ..هیچی من شکل تازه عروسها نبود...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_دوازدهم
چشمامو بسته بودم و صدای گریه های دخترم قلبمو زخمی میکرد،با شنیدن صدای در چشمامو باز کردم خداروشکر که رفته بودن،از شدت استرس رو زمین افتادم و با صدای بلند گریه کردم،از شدت ترس زانوهام میلرزیدن ،گوشی و برداشتم به عمه زنگ زدم،عمه سراسیمه خودش خونه من رسوند،کمی آب قند بهم داد،
آروم که شدم و تعریف کردم چی شده عمه عصبانی شد و گفت:_مگه شهر هرته ما شکایت میکنیم من نمیزارم سهم این طفل معصوم و ۳تا قلدر بخورن، اون مقدس آب زیرکاه چقدر دورو بوده نگو داشته از حسادت میترکیده...
خدا رحمت کنه آقاستار چقدر خدابیامرز چرا نگفت که اختلاف داره با زنش؟؟
دوباره صدای زنگ بلبلی در حیاط بلند شد
عمه خودش رفت درو باز کردشوهر عمه نگران یا الله گویان وارد خونه شد:_سعیده خانم چی شده شما که مارو ترسوندین
عمه:_آقا یدلله شما هووی سعیده زن اول ستار میشناسی؟؟
_آره خانوم چطور چی شده مگه؟؟
_سه تا قلچماق امروز به زور اومدن خونه و با چاقو سعیده رو تهدید کردن که حق نداره هیچ ارثی برا خودش و دخترش بخواد ،گفتن برادرای مقدسن...
آقا یدلله در حالی که به نشونه تاسف سرش تکون میدادگفت:_آره اونا پسرای میرزعلی خدابیامرزن،همشون چاغو کش و قمه کشن ولی اونا چطور اینجا..
با مقدس خانوم حرفتون شده سعیده خانم؟؟؟
با گریه گفتم:_نه والا چه حرفی ؟هفته گذشته اومد کلی هم با سپیده بازی کرد،
من همیشه احترامش و نگه میدارم و بعد در حالی که شونه هام میلرزیدن گفتم:_ستار گاهی میگفت مواظب باشم، مقدس و ناراحت نکنم ،من فک میکردم بابت این میگه بچه دار نشده و دلش میشکنه نمیدونستم اون همچین خانواده ای داره،اصلا مقدس خودش خیلی آروم و ساکت بود چرا اینجوری شد یهو؟؟
_ستار خدابیامرز شاگرد پدر مقدس بود، هیچی نداشت هر چی که داره از برکت همون سرمایه ای هست که پدر مقدس براش داد و کمکش کرد پیشرفت کنه،
برای همینم هست الان به فکر افتادن
مقدس که بچه ای نداره همه چی میرسه به سپیده..
ولی پدرانه بهت میگم دخترم،اونا خیلی خطرناکن نه آبرو میفهمن نه رحم دارن،
به نظر بهتره تنها نمونی یه مدت بیا خونه ما بدونیم چی کار باید بکنیم...
عمه گفت آقا یدلله بریم شکایت کنیم،
شوهر عمه تو فکر رفت و گفت اگه از من نظر میخای نه شکایت نکنین تو لج میافتن بدتر میشه..
اون روز خونه ی عمه نرفتم تا صبح پهلو به پهلو شدم به همه حرفای عمه وشوهر عمه فکر کردم...
عمه میگفت به برادرشوهرم آقا ایوب که همسایه عمه اینا هم بودن خبر بدین ،ولی از دست اون چه کاری ساخته بود...
خیلی با خودم دو دوتا چهارتا کردم تا اینکه تصمیم گرفتم..
تصمیم گرفتم خودم به دیدن مقدس برم
فرداش شال وکلاه کردم دخترمو بغل کردم و به دیدن مقدس رفتم،هنوزم اعلامیه ستار رو دیوار بود..
از دیدن اعلامیش ناخودآگاه دستم خودم نبود اشکام جاری شد،چقدر از اینکه بچه دار شده بود خوشحال بود،همش میگفت یه پسرم میخوام..تمام طول عمرم هیچ کس حتی پدرم به اندازه ستار بهم اهمیت نداده بود..
زنگ زدم و خیلی زود مقدس درو باز کرد،
سیاهشو باز کرده بود،یه پسربچه کوچیک که میگفت خواهرزاده اش است پیشش بود،بدون اینکه ازم پذیرایی کنه روبروم نشست و بی مقدمه گفت:_میدونم بابت چی اومدی، جول پلاست جمع کن برو دهاتتون ،من اجازه نمیدم اموالی که تمام این سالها من برا ستار نمک نشناس جمع کرده بودم برسه به تو چون یه بچه داری...این ادبیات از اون مقدسی که پیش ستار زبونش کوتاه و آروم بود به نظرم خیلی بعید بود،حرفی نزدم هیچ حرفی نزدم ،این از اون روی آدماس که مواقع حساس نشونشون میدن...
دوباره دخترمو بغل کردم داشتم از در خارج میشدم که گفت:_لال شدی ؟؟پیش ستار که خوب بلبل زبونی میکردی..
_حرفی ندارم میگی نمیخوای اموال ستار به دخترش برسه ،باشه همش مال تو
هیچ چشم داشتی ندارم،فقط بگو دیگه داداشات نیان خونه من،من یه زن تنهام، آبرو دارم شوهرم فوت کرده نمیخام بدنام بشم سر مال دنیا،همش مال تو ،اگه کاغذی چیزی هم لازمه بگو میام امضا میکنم ..
_آفرین پس عاقلی ،این بهترین تصمیمت برا خودت و اون بچس...
اشکام بی اجازه رو صورتم غلطید آهی کشیدم و به خونه عمه برگشتم..
از شوهر عمه خواستم خونمو برا فروش بزاره و اسبابمم و بی صدا جمع کنم از شهرستانمون برم چون یقین داشتم به این خونه و به خودمم طمع میکنن ..
خونرو زیر قیمت دادیم اسبابمم و تو انباری دوست شوهر عمه گذاشتیم...
مثل آواره ها نمیدونستم کجا برم که دوست شوهر عمه پیشنهاد داده بود برم شمال کشور...میگفت جای آرومیه هیچ کسم نمیتونه حدس بزنه اونجا رفتم،
قرار شد تو یه رستوران کمک آشپز بشم ،
عمه از ته دلش گریه میکرد به روزگاری که با من بدجور تا کرده بود و اینجور شد که من شدم شمالی
بازگشت به زمان حال)
_حالا پاشو تا مهمونا نیومدن کارامون بکنیم ،مادر سجاد همیشه زود میاد..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_دوازدهم
اینقدر پشت سر هم سوال میپرسید که نمیدونستم کدومشو جواب بدم اسم زن عمو ها و ننه رو میپرسید. تعداد بچه ها و اسماشونو میپرسید رفتارشون با منو میپرسید و من هم همه رو نصفه و نیمه جواب میدادم. همینطور که کنارش نشسته بودم یک دفعه چیزی یادم اومد. از جام بلند شدم و گفتم پسر عمه کجاست اصلا من اومده بودم حال اونو بپرسم اخه اون به خاطر من... یاد حرف شوهر عمه افتادم و ادامه ی حرفم رو خوردم. عمه از جاش بلند شد و گفت خوب با پسر عمه ات رفیق شدیا داخل اتاق خوابیده.
بی هوا سرکی به داخل اتاق کشیدم ولی خب شیشه های در اتاق بلند تر از قد من بود و نتونستم ببینمش. عمه گفت دورت بگردم که اینقدر نگرانی بیا ببرمت توی اتاق ببینیش. لبخندی روی لبم نشست و دنبال عمه به سمت اتاق راه افتادم عمه در رو به ازومی باز کرد و گفت بیداری پسرم؟ پاشو ببین کی اومده مهمون اومده برامون. وارد اتاق شدم و پسر عمه با دیدن من چشم هاش چهار تا شد. یک دفعه بلند شد سر جاش نشست و گفت دختر تو اینجا چیکار میکنی؟ سرمو پایین انداختم و عمه به جای من جواب داد قربون دل مهربونش نگران تو بوده اومده عیادتت. همون موقع بود که صدای شوهر عمه از حیاط بلند شد و گقت دختر جان کجایی بیا برات نون و سبزی گرفتم دیرت میشه ها. نگاه دیگه ای به پسر عمه انداختم و با صدای کمی گفتم من برم دیگه. پسر عمه لبخندی زد و گفت برو گلی جان خدا به همراهت ممنونم که تا اینجا اومدی. هر چی باهات نامهربون بودن تو مهربونی کردنو بلدی و انگار به عمه بتولت رفتی. عمه لبخندی زد و دستشو پشت سرم زد و گفت برو دیگه دخترم فکر نکنی میخوام بیرونت کنما من از خدامه که یکی از اعضای خانوادم ساعت ها کنارم باشه برای خودت میگم میترسم اقاجونم اذیتت کنه. برام عجیب بود که عمه بعد از اون همه سال و اون همه بدی که دیده بود باز اون ادم هارو خانواده ی خودش میدونست و بهشون علاقه داشت ولی مهم تر از اون اسمی بود که پسر عمه منو باهاش صدا زد گلی جان اون اسم از ذهنم بیرون نمیرفت و با یاداوری لحن پسر عمه لبخند روی لبم نشسته بود. با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون اومدم و همینطور که سرم پایین بود به دختری هم سن و سال خودم برخوردم. هر دومون جا خوردیم و همینطور که عقب عقب میرفتیم به همدیگه خیره شده بودیم. دختر نگاهی به عمه انداخت و گفت ننه بتول نگفته بودی مهمون داریم از دخترای همسایه هاست؟ عمه لبخند زد و گفت نه قربونت برم برات میگم که این دختر گل کیه. دختر کنجکاوی نکرد و با دیدن شوهر عمه شروع به دویدن کرد و با این که قدش به شوهر عمه نمیرسید پاهاشو بغل کرد و گفت خوش اومدین اقا این نونارو بدین به من رو دستتون سنگینی نکنه.
شوهر عمه خم شد و روی موهای دخترک رو بوسید و گفت اقا قربونت بره طوطی جان این چه حرفیه این نون ها برای من سنگین نیست ولی برای تو که دختری ظریف و نحیفی سنگینه عزیزم. دلم گرفت از اون همه محبتی که بین این پدر و دختر بود اصلا باورم نمیشد که یه مرد بتونه دخترشو اینقدر دوست داشته باشه چون خودم توی این هشت نه سال حتی یکبار هم اقامو از نزدیک ندیده بودم چه برسه بخوام بغلش کنم و اون روی موهای منو ببوسه. مات مونده بودم و همینطور که به عشق بین اون پدر و دختر خیره بودم نون ها و سبزی خوردن هارو از دست شوهر عمه گرفتم و بعد از این که تشکر کردم از خونه بیرون رفتم. اونا هم فهمیده بودن که یه چیزی منو ناراحت کرده که دیگه اون شوق و ذوقی که وقتی اومدم رو ندارم. چیز دیگه ای نگفتن که بیشتر از این ناراحت نشم و تا دمدر همراهیم کردن. همین که از خونه بیرون اومدم زدم زیر گریه و گفتم خدایا این چه اقبال بدیه که من دارم؟ چی میشد منم توی خانواده ی عمه به دنیا میومدم و خواهر طوطی میشدم که اینطوری دوستم داشته باشن و نذارن حتی دست به سیاه و سفید بزنم اخه مگه طوطی چقدر از من کوچیکتر بود که اقاش گفت نونا برای تو سنگینه پس من مگه ادم نیستم که باید بیام بیرون از خونه نون بخرم ببرم خونه و تا توی سفره هم ببرم که همه بشینن دور سفره بخورن و همینطوری بلند بشن برن؟ اروم اروم تا خونه میرفتم و اشک میریختم اصلا به فکر این که دیر کردم نبودم. به خونه که رسیدم زن عمو شهناز همینطور که چادرشو به دندونش گرفته بود دم در ایستاده بود و این طرف و اون طرفش رو نگاه میکرد همین که چشمش به من افتاد اخم هاشو توی همکشید و از جلوی در کنار رفت. اشک هامو با استینم پاک کردم و اروم گفتم سلام زن عمو. دنبالم راه افتاد و گفت هیچ معلوم هست کجایی دختر؟ از وقتی رفتی دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه هی با خودم میگم نکنه دختره گم شده نکنه بلایی سرش اومده. سرمو پایین انداختم تا متوجه ی دروغی که میگم نشه و گفتم نه زن عمو دیگه راهو یاد گرفتم صف نونوایی شلوغ بود
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_دوازدهم
معلوم بود سکینه چیزی نمیگه برای همین بیشتر از این اصرار نکردم و رفتم تا دوشم رو بگیرم...
بازم با تعجب به حموم نگاه کردم
هیچکدوم از این وسیله های که توی این حموم بود رو تا حالا ندیده بودم...برای همین سکینه رو صدا زدم تا بهم بگه چیکار کنم .
نمیدونستم کدوم آب داغه کدوم سرد...
یاد خونه ی عمو افتادم من فقط اجازه داشتم دوهفته یکبار یه آبی به سر و بـدنم بزنم اونم باید یه قابلمه ی آب رو گرم میکردم و با خودم میبردم توی اون اتاقک کوچکی که ته حیاط بود همش هم باید میترسیدم که بچه های عمو یا خود زن عمو از لابه لای سـوراخ های دیوار دیدم نزنن!!!سکینه آبو برام گرم کرد ورفت بیرون،خودمو انداختم زیر دوش آب گرم ،خیلی برام لذت بخش بود آروم شروع کردم آواز خوندن...دونه دونه شامپوهایی که اونجا بود رو مثل ندید بدید ها میریختم رو سرم و از اون همه کف روی سرم خنده ام گرفته بود...
حدس زدم که شامپوهارو از شهر آوردن،چون توی روستا ازاین چیزا پیدا نمیشد...
فکرشم نمیکردم یه روزی تویِ یه عمارت بااین عزت و احترام حمام کنم...
حسابی تمیز شده بودم و حس میکردم برق میزنم... اینقدر پوستم سفید بود که بخاطر گرما و بخار آب سـرخ میشدم،میدونستم الان لپ هام حسابی قرمز شدن،خودمو خشک کردم و لباسم رو پوشیدم .
لباسم که رنگ و روش رفته بود اما بجز این و لباسی که قبل حموم تـنم بود چیزی نداشتم که بپوشم ...
کمی آب موهامو گرفتم و روسریمو سرمکردم .لباسهای کثیفم رو هم شستم و سطل لباسو زدم زیر بغـلم و از حموم زدم بیرون...
سکینه خانم همونجا پشت در ایستاده بود، یه عافیتی گفت و یه نگاه به سطلی که توی دستم بود انداخت و با تعجب سرش رو به دوطرف تکون داد وگفت :این چیه؟
+خب لباسهامه میشه بگی کجا پهن کنم؟
فوری سطل رو ازم گرفت وگفت :خدا منو مــرگ بده خانم کوچیک... آخه این چه کاریه؟اینا کار شما نیست من خودم میبرم پهن میکنم،فعلا بزار بریم پیش خانم بزرگ بعدش من برمیگردم ...سطل رو همونجا گذاشت و از همون مسیری که اومده بودیم برگشتیم ..
باسکینه رفتیم سمت مطبخ،صبحونه حاضر بود،توی مطبخ صبحونه خوردم و سکینه گفت باید برم دست بـوسی ارباب و خانم بزرگ...
دیشب که نشد ازم سوالی بپرسن، حتما امروز حسابی سوال پیچم میکردن...کمی استـرس گرفتم و دلم شور میزد...
به یه اتاق بزرگ رسیدیم...سکینه گفت :خب خانم جان، خانم بزرگ و ارباب اینجان حواست باشه زیاد پیش ارباب سر به هوایی نکنی که اصلا خوشش نمیاد .فهمیدی خانم کوچیک؟
هر چی متین تر باشی به نفع خودته،ارباب بیشتر طرفدارت میشه...
سرمو به طرف پایین تکون دادم .اگه سکینه هم گوشزد نمیکرد مگه من خودم روم میشد که پیش ارباب دست از پا خـطا کنم؟خیلی مواظب رفتارم بودم...با زدن درب اجازه ی ورود به اتاق خواستم...
ارباب و خانم بزرگ روی مبل های قرمز رنگ مخملی نشسته بودن با دیدنشون حس کردم قلبم داره تند تند میزنه البته بیشتر با ارباب رودروایسی داشتم...
کمی خــم شدم تا عرض ادبی کرده باشم و بریده بریده سلام کردم و ازم خواستن که بشینم!!!
هنوز مضطرب روبروشون ایستاده بودم و خجالت میکشیدم که بشینم...
خانم بزرگ با چهره ی خندون بهم نگاه انداخت و گفت :سلام به عروس قشنگم بیا اینجا ،لبخند ریزی زدم و رفتم یه گوشه روی زیراندازی که کنار اتاق پهن شده بود نشستم.
تو اون اتاق چشمام پی فرهاد خان میگشت،انگار وقتی کنارم نبود نمیتونستم حواسمو جمع کنم و در برابر ارباب همش استرس داشتم .
سنگینی نگاه ارباب و خانم بزرگ رو حس میکردم...یه دستی به روسریم کشیدم و موهای خیسم رو زیرش قایم کردم،گوشه ی روسریم رو گرفته بودم و دور انگشتم میپیچیدم...
ارباب یه دستی به سیبیل هاش کشید و صداش رو با سرفه ای صاف کرد و بی مقدمه گفت :میدونی که فرهاد خان برای ما خیلی عزیزه..اون تنها پسر منه بهتره بگم تنها پسرِ خاندان ماست .من بجز فرهاد وارثی ندارم و بعد ازمن فرهاد میشه خان این عمارت،دختری دارم که روستای بالا عروسِ خان شده،پس تنها وارث من توی این عمارت فرهاده...اگه فرهاد اینقد برام عزیزنبود به همین راحتی ها قبول نمیکردم که تو ندیده ونشناخته و بی خبر زنش بشی و اینجوری بی خبر دستت رو بگیره و بیاره تو این عمارت...
البته من به فرهادخان اعتماد دارم ومیدونم بی گدار به آب نمیزنه .حالا که فرهاد تو رو انتخاب کرده ماهم رو حرفش حرفی نمیاریم... بهت گفتم بیای اینجا که بهت بگم حواست به رفتارت باشه معلومه که سـنت کمه ولی من میخوام سنجیده رفتار کنی طوری که در شان همسری فرهادخان باشه...من رو کسی که بخواد خانم این عمارت بشه خیلی حساسم .نسل به نسل این عمارت دست زنهای بزرگی مثل مادر و مادربزرگ خدابیامرزم چرخیده تا الان که دست خانم بزرگه و آب از آب تکون نخورده،میخوام بعداز این هم همینطور باشه ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_دوازدهم
ارباب بی توجه به خان ننه گفت شما سه نفر متوجه شدید که چی گفتم ،رباب جلوتر از همه گفت: حرف شما حجته و من تمام و کمال قبول دارم و متوجه شدم.. ارباب سرش رو به علامت رضایت تکون داد و گفت برید به کارهاتون برسید،شما هم از راه اومدید و خسته اید..
من برگشتم کنار زری ،رباب و بچه ها هم رفتن تو اتاق خودشون..زری که همه چیز رو شنیده بود گفت حواست به زبون رباب باشه و تا میتونی خودت رو برای ارباب شیرین کن چون اون تو این خونه همه کاره اس و تصمیم گیرنده نهایی اربابه بعد آهی کشید و یه نگاه به شکمش کرد و گفت خدا کنه این بچه پسر باشه و منم از متلک های اطرافیان نجات پیدا کنم،وگرنه میترسم ارباب اردلان رو هم مجبور به ازدواج کنه..
گفتم ایشالا که پسره ، ناراحت نباش..
با زری ناهار رو آماده کردیم ،ازش پرسیدم زری خانم ،رباب خانم که جوونن چرا دیگه بچه نیاوردن، شاید چهارمی پسر میشد و ارسلان خان مجبور به این کار نمیشد، زری گفت بیچاره رباب بعد از دختر آخریش اسما هر چقدر دوا درمون کرد دیگه بچه دار نشد که نشد ،وگرنه هیچ وقت راضی نمیشد ارسلان زن بگیره،خودش چند جا رفت و چند نفر رو هم انتخاب کرد که یا دختر ترشیده سن بالا بودن یا طلاق گرفته بودن ولی ارباب رضایت نداد تا روزی که تو رو دیده بود ،هر چقدر ارسلان گفت اون بچه اس ارباب پا کرد تو یه کفش که فقط تو ، ارسلان هم که دید ارباب سوار خر شیطون شده ،ناچار رضایت به ازدواج با تو داد،هر چند من دلخوشی از رباب ندارم ولی اون روزی که فهمید تو جای بچه ی ارسلان خانی و ارباب هم کلی از زیباییت تعریف کرد به وضوح پیر شدنش رو من و همه ی اهل خونه دیدم ،از اون روز عصبی تر و بی حوصله تر شد...
وقتی به رباب و این عمارت و اجباری که برای ازدواج حاکم بود فکر میکردم ،حق رو به رباب میدادم و دلم براش می سوخت و آرزو میکردم ارسلان هیچوقت بهم نزدیک نشه و یه روزی بشه که من بتونم از این عمارت برم و باعث ناراحتی کسی نشم...
اونشب ارسلان رفت پیش رباب و من تو اتاق تنها بودم ، به خاطر جمع نکردن لحاف وتشک یه بالشت انداختمو روی زمین دراز کشیدم تازه چشمام گرم شده بود که صداهای عجیب و غریبی شنیدم بلند شدم یه سایه پشت پنجره دیدم که سعی در باز کردن پنجره داشت، انقدر ترسیدم که کم مونده بود جامو خیس کنم ، شعله چراغ نفتی گرسوز رو زیاد کردم و گرفتم جلوم،با روشن شدن اتاق کسی که پشت پنجره بود غیب شده بود و ازش خبری نبود، گفتم حتما خیالاتی شدمو به خاطر ترسِ، دوباره دراز کشیدم و نزدیکای صبح بود که خوابم برد ولی به خاطر استرسی که از خواب موندن صبح و غر غر های خان ننه داشتم هر چند دیقه یه بار از خواب بیدار میشدم، آفتاب که زد با سردرد از خواب بیدار شدم ، سریع لباس پوشیدم ،بیرون رو نگاه کردم فعلا کسی بیدار نشده بود، به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم، در آروم باز شد و هول بیدار شدم، ارسلان تو چهار چوب در بود ،بلند شدم و سلام کردم،اومد تو و درو پشت سرش بست گفت چیه چرا آماده باشیجایی میخوای بری؟گفتم نه ترسیدم خواب بمونم و موقع رفتن شما رو نبینم، نمیدونم این حرف چطوری به ذهنم رسید و بعد از گفتنش کلی خجالت کشیدم ولی وقتی لبخند رو تو صورت ارسلان خان دیدم خوشحال شدم ، ارسلان خان گفت یعنی میخوای بگی اگه منو نبینی دلت برام تنگ میشه، سرم و انداختم پایین، اومد جلوتر و گفت رختخوابها رو چطوری جمع کردی ،جواب دادم پهن نکردم که بخوام جمع کنم، اخم کرد و گفت یعنی تو این سرما تا صبح رو زمین خوابیدی، نگفتی مریض میشی؟ چرا این کارو کردی ، از فردا یا خودم یا افسر میاد رختخواب ها رو جمع میکنه ،دیگه نبینم رو زمین بخوابی، چشمی گفتمو وقتی رفت بیرون چند دیقه بعد رفتم پایین و مثل همیشه به کمک زری صبحونه رو آماده کردم، بعد از صبحونه که مردها رفتن خان ننه رو کرد به منو پرسید، بگو ببینم قالی بافی بلدی ،گفتم نه تا الان قالی نبافتم ،یهو خندید و گفت تو چی بلدی که اینو بلد باشی،خداروشکر تو یه خانواده ی مال و منال دار بزرگ نشدی که این همه تنبل بار اومدی، با این حرف خان ننه رباب و بچه هاش یهو زدن زیر خنده ،داشتم از خجالت آب میشدم و از اینکه هیچ هنری ندارم ناراحت بودم، دختر بزرگ ارسلان خدیجه زیر لب رو به مادرش گفت فقط بلد بوده قاپ خان بابا رو بدزده و خراب شه رو سر ما، رباب هم با تکون سرش تایید کرد، خان ننه گفت از فردا یه نفرو میارم که بهت قالی بافی یاد بده تا انقدر عاطل و باطل تو این خونه نچرخی،بعد از قالی بافی هم پختن غذای شب با توئه و زری چون تو ماه آخره زیاد نمیتونه دُلا راست شه و خودش هم کلی کار داره و بچه هاش هم رسیدگی میخواد و در حال حاضر مفت خورترین آدم این خونه تویی..
در حالی که بغض گلوم رو گرفته بود حرفی نزدم و شروع به جمع کردن سفره کردم ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_دوازدهم
عين الله زير لبى غر زد و گفت: خوبه ما شب اولمونه چرا دقيقه آروم و قرار ندارين!چخبره که برو بیا دارین؟در و ببندین زنم مى خواد راحت باشه. جيكم در نيومد.
خوب فيلمى بازى كردیم ولی تا کی؟
با خودش غر مى زد و مى گفت: بيست ساله تو اين اتاق ادم نديدم از ديشب تا بحال فقط كم مونده خيام شيرازو اينجا ببينم.
خنده ام گرفته بود نصفه شبى چه حالى واسه غر زدن داشت.زود خوابم برد صبح با كوبيدن در اتاق بيدار شدم عين الله با داد گفت ول کنید دیگه برو بیا راه انداختین دختره همینجاست فرار نکرده خیالتون راحت...
عین الله پسرخوبی بود! از باطنش خبر نداشتم اما به ظاهر كه آدم خوبى و نشون مى داد.بوی روغن حیوونی بلند شده بود. مثل اينكه داشتن كاچى درست مى كردند اما من انقدرى استرس داشتم که بو اذیتم میکرد.
عین الله با چادر برگشت گفت: اینو بنداز سرت تا بريم باهم برات هم لباس هم چادر بخريم.
البته الان اومدن دیدن و احتمالا برامون چشم روشنی اوردن ولى واسه فعلا خوبه.من نمیتونم بیام پیش خانوما! اگه کسی طعنه ای زد به دل نگیر.
مكثى كردم كه گفت: چيزى شده؟!
گفتم: تو میدونستی که برادرت خودکشی کرده؟!
چشمهاشو بست. پوزخندى زدم و گفتم: ولی نگفتی!... اما من ازتون دلگير نيستم... مى دونى چرا؟!... چون نیتم پاک بود وقتی پا پیش گذاشتم. درسته تو هوامو دارى تا اجازه ندی کسی خم به ابروم بیاره ولی من پیه همه چیو به تنم مالیدم...نگران نباش خدای نفس بزرگه دلمم به بزرگی همون خداست که کینه به دل نگیرم.هرکی طعنه زد لال میمونم.
با شرمندگی گفت حق داری حتی اگه بخوایی ریز و درشت مارو به باد ناسزا بگیری ولی فراموش نکن منم مثل خودت درگیر شدم.
خطبه دیروزم قبول ندارم... چون مى دونم از ته دل راضی نبودى و حلال نيست. شاید بهت گفتن تو مردونگی بین فامیل انگشت نمام و همون مردونگیم میگه نذارم به ناحق دلتو بشکنن که عذابش پای من نوشته بشه.
چادرو بهم داد و گفت: برو.دلخور از اتاق زدم بیرون دخترك ريزه ميزه ای که میگفتن نشون شده ی عین الله است همون دور و بر بود. نگاهش كردم. زيبا نبود ولى عجيب به دل مى نشست. آروم سلام دادم.
بجای روی باز اخمى كرد تنه ى محكمى بهم زد و از كنارم رد شد. تنه اش اونقدر محكم بود كه به ديوار خوردم خودم و جمع وجور کردم که عين الله و جلوى در ديدم نگاهش روى جفتمون خيره بود با اين حركت دختر عموش ناخودآگاه اخمش غلیظتر شد عین الله گفت برو نمون دیگه.
پام و گذاشتم تو هال از کل کشیدن زنا گوشم گرفت از خجالت رنگ به رو نداشتم.چه رسومی داشتن حجب و حیای ادم و قلقلک میدادن.اينهمه آدم جمع شده بودند تا كاچى صبح عروسی ام و بخورن سفره پهن بود، شرم زده یگوشه از سفره نشستم مادر عین الله گفت عروس!
گفتم جانم؟
با همون ابهت همیشگی گفت_مى خوام جلوى همه بهت بگم كه فرداى روز جاى گلايه نزارم. خودتم مى دونى كه خونبسى و جاى خون پسرم اومدى اما اگه ديدى فرداى روز براى باقى پسرام عروس آوردم و هفت شبانه روز جشن گرفتم و براى عروسهاى بعدى ام طلا و جواهر و رخت و لباس و چمدون و جهاز خريدم ناراحت نشی،در عوض قدر شوهرتو بدون كه عين الله من نه تنها بين همه ى بچه هام كه بين فك و فامیل نمونه است.
کمرشو صاف کرد و گفت عین الله یک تنه میتونه تموم کمبوداتو جبران کنه نذاره اب تو دلت تکون بخوره.بااین حال بین فک و فامیلم میگم تا سال دیگه این موقع بتونی ی شکم بزایی که پسر باشه و اسم عادل خدابیامرزم و بذارم روش از سر نو و نوارت میکنم و مثل نو عروس هفت طبق رخت ولباس دست دوز و هم وزنت طلا بهت میدم.خداشاهده اگه غیر این باشه به همین سفره قسم واسه عین الله زن میگیرم مثل پنجه افتاب که سالی یه شکم پسر بزاد.
رو کرد به مهموناش و گفت کی حاضره شیر پسرم ودوماد کنه؟انگار براشون مشکل نداشت زن دوم شدن که همه گفتن مااز خدامونه.یا ادا میومدن و عین الله همچین اش دهن سوزی نبود و میخواستن به این نحو عین الله و ببرن بالا که منت کنن یا نه واقعا عین الله مرد بود.
زیر چشمی از لای سرمه های چشماش با قدرت نگام کردو گفت نکه سرسری بگیری که نمیذارم اب خوش از گلوت پایین بره.بغض کردم بی معرفت خوب میدونست خونبس نیستم و پسرش خودکشی کرده اما منت چیو میذاشت؟گفت عروس تاسو بخور قوت بگیری امروز و فردا باید تو خونه بلولی دنبال کار باشی.
یه نگاه بهش انداختم که توش پر از سوال بود نمیدونستم وفای عهد کرده و کارای دادگاه و انجام داده یا نه بهتر بود حرفی درموردش نزنم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_دوازدهم
همه متوجه کسالت من شده بودن ... خانوم جانم چندباری در لفافه گفت جهان خانوم تو خانه که ماندی انگار چیزی گم کردی؟ نکنه اقدس چیز خورت می کرد و الان ...
با ناراحتی گفتم خانوم جان شما چه کینه ای از اقدس بیچاره دارید... اون که همش به شما لطف داره الانم سر زندگیشه یه بچه داره طفلک با من کاری نداره...
_نمی دونم جهان خانوم احساس می کنم این حال و بی قراری تو فرا تر از یه دیدار و بقول خودت همصحبتی باشه... می ترسم چیز خورت کرده باشه....من اصلا نه به اقدس نه به هیچ کس دیگه ای اعتماد ندارم ... همه دوست دارن تا با گمراه کردن تو به خاندان ما ضربه بزنن...خیلی باید مراقب باشی...
این رفتار خانوم جان جدید بود ...تو سن من دخترای اونزمان بچه داشتند اما خانوم جان تازه انگار میخواست دوباره منو تربیت کنه..شایدم راجع به علی چیزی فهمیده بود و بروز نمی داد... رفتار عجیب خانوم جان تا جایی ادامه پیدا کرد که وقتی اقدس به بهانه دلتنگی اومد دم خونه ما تو اون افتاب گرما بچه به بغل ... خانوم جان حتی تعارفش نکرد بیاد داخل و گفت جهان خانوم خونه نیست چند وقتی رفته سفر ... ضمنا من صلاح نمی بینم یک زنی که بچه هم داره با دخترم ارتباط داشته باشه... لطفا دیگه سراغ جهان خانوم نیاید... بعد هم به حکیمه اشاره کرد کیفشو آورد .... مبلغی پول به اقدس داد و گفت اینم پول توت هایی که فرستادی دوست ندارم زیر دین کسی باشم...
اقدس هم با خونسردی گفت خانوم من هیچوقت پامو اینجا نمیزاشتم اگر هم الان اومدم صرفا خواستم حال جهانو بپرسم نگرانش شدم وگرنه شوهر منم تمایلی به چنین ارتباطاتی نداره ... پولم ریخت زمین و گفت اینم صدقه بدید، ما معمولا بابت هدیه پول نمی گیریم رسم نداریم... بعد هم بدون خداحافظی رفت...
قلبم درد گرفت میخواستم برم بیرون و بگم دروغه اقدس من اینجام... اما میترسیدم خانوم جان بدتر کنه ... بهتر که فکر می کرد این روزا بواسطه رفت و امد با اقدس از درسم افتادم نه علی،چرا که اگر قضیه علی لو می رفت به مراتب اوضاع بدتر بود...
از اتاق خارج شدم و به خانوم جانم گفتم واقعا که،به اقدس چه مربوط من درس نخوندم ،اون چی کارس که اینطور جوابش می کنید....
_اولا جهان خانوم داری با مادرت صحبت می کنی لحنت اصلا خوب نیست... درثانی من میدونم که اقدس چه خوابی برات دیده... توهم میدونی ...
چه خوابی ؟؟؟ اون طفلک سرش به بچه داری و خونه داری گرمه...
_نه خیر به بهانه یاد دادن گلدوزی تورو میبرد خونشون و شاید میخواست بلایی سر آبروت بیاره ...کارهایی رو یادت میده که ،بهتر که زودتر فهمیدم...
ازین اشاره مستقیم ترسیدم شاید چیزی میدونست... ترجیح دادم دیگه ادامه ندم....
ناراحت و مغموم نشستم گوشه اتاق زانوهامو تو بغلم گرفتم ...طفلک اقدس آش نخورده و دهن سوخته شده بود ...با اینکه بارها و بارها بهم تذکر داده بود،عواقبشو گفته بود ،فکر می کرد برای من بد میشه در صورتیکه خودش مورد ظن قرار گرفت،شب برای شام هر چقدر صدام زدن نرفتم ...خودمو بخواب زدم و خوابیدم...باباجانم اومد بالا سرم کمی موهامو نوازش کرد ،اروم اشکم از کنار چشمم چکید...
باباجانم که فهمید بیدارم با ارامش گفت :
مادرت تعریف کرد اقدس اومده دنبالت و نزاشته باهاش بری بیرون و تو ناراحتی...
نگاه مظلومی به بابا جانم انداختم و گفتم:
نه فقط اون نیست .. خانوم جان هنوزم با من مثل کودک رفتار می کنه،من شانزده ساله شدم اما قبول نداره،اقدس تنها دوست منه خانوم جان ازروز اول هم دل خوشی از اقدس نداشت،گناهش چیه من نمی دونم...
_نه جهان بابا ...موضوع اقدس نیست ...زمونه بدی شده ..پشت دختر بزرگ خانه حرفو حدیث زیاده ...یه چیزهایی هم راجع به تو به گوش خانوم جانت رسیده ...
+چی؟؟ به منم بگید ..
_از خانوم جانت بپرس اگر صلاح باشه،خودش بهت می گه...
با این حرفا استرسم بیشتر شد مطمئن بودم یه چیزی هست،تصمیم گرفتم قضیه رو کشش ندم ،یه مدت ندیدن اقدس می ارزید به برباد رفتن ارزوهام و از دست رفتن عشقم..
خداروشکر نزدیک سال تحصیلی بود و میتونستم بلاخره علیو ببینم.،روز اول مدرسه ها همش شوق دیدن علیو داشتم ...
زنگ که خورد اومدم دم در و دور و اطرافمو چشم انداختم کرمعلی منتظر ایستاده بود ،چقدر لجم گرفت،همون موقع گلاب اومد طرفم سلام سردی کردو یه پاکت نامه بهم داد و بدون هیچ توضیحی رفت...
پاکتو نگاه کردم درش بسته بود گذاشتم تو کیفم و نشستم تو ماشین ...
کرمعلی یکم اینور و اونور و نگاه کرد و گفت خانوم جان من به پدرتون زندگیمو مدیونم اما چه کنم منم از عاشقی میفهمم ...
کرمعلی نگاهشو به خیابون دوخته بود انگار در دوردست ها سیر می کرد ادامه داد
منو حکیمه عاشق هم شدیم اما پدرامون دشمن هم بودن ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_دوازدهم
ده ساله عروسی کرده دوتا مانتو هم نخریده..
اصلا اهل طلا و لباس و بریز و بپاش نیست... مرد دریاست ... زن سد! اینجور زنا برا شوهراشون جمع میکنن دیگه...
میدونستم منظورش به منه، یه مانتوى جديد تنم دیده بودن و دوباره شروع شده بود..
خندیدم و اشاره ای به النگوهای زهره زدم و گفتم؛ وا مامان جان اینجوری نگو به آبجی زهره برمیخوره ...یعنی الان طلا داره شوهرشو بیچاره کرده؟..
زهره سریع گفت؛ نه اصلا و ابدا .. من نصف سرمایه طلاهام و از خونه پدریم بردم، اون موقعها تو نبودی من کار میکردم و پس انداز کردم.. بعدشم شكيبا جان من کم برا زندگیمون جمع نکردم..
خندیدم و گفتم؛ والا یه دست صدا نداره مرد بریزه و بپاشه زن حتی اگه ده سال که هیچ پنجاه سالم خرج نداشته باشه به جایی نمیرسن.
مامان عطی گفت؛ قناعت تجارته دختر....
راحله ظرف کاهو رو گذاشت جلوم و گفت؛ خیلی خب کارشناسی بسه زنداداش.. فعلا این کاهو هارو خرد کن...
بعدم خیلی ماهرانه بحث و عوض کرد و گفت؛ خب رفتی دکتر؟ معلوم شد بچه چیه؟
سری تكون دادم و گفتم آره..
زهره و راحله باهم همزمان پرسیدن؛ خب بچه چیه؟
لبخندی زدم و گفتم؛ به احتمال زیاد پسر...
مامان عطی گفت وای خداروشکر نذر کرده بودم بچه پسر شه... اسد بچه ام برادر نداشت خدا بهش پسر داد...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. با اومدن اسد دوباره به جلد قبلی شون برگشتن و خبری از نیش و کنایه نبود..........
انرژی منفی که از جمعشون میگرفتم حالمو بد میکرد؛ بخاطر اسد حفظ ظاهر کردم و تا آخر شب که برگردیم سعی کردم زیاد وارد بحث شون نشم...
به خونه برگشتیم. صبح روز بعد بیدار شدم، بعداز رفتن اسد حوصله ام سر رفته بود،خانواده پدریم شهرستان بودن منم حسابی دلتنگشون بودم اما از خانواده مادری بیشتر با دایی مجتبی و زنش در ارتباط بودم، چون از همه کوچیکتر بودن و زندایی هم خونه دار بود ...
بهش زنگ زدم، بعداز دو بوق جواب داد، ازش خواستم اگه کاری نداره بیاد پیشم، اونم از خدا خواسته قبول کرد.
چای رو حاضر کردم و مشغول پختن کیک شدم تا رسیدنش آماده میشد، برای نهار هم کشمش پلو با مرغ درست میکردم چون غذای مورد علاقه ی سحر بود.
یکساعت بعد رسید با خودش یه جعبه شیرینی و یه جعبه ی کوچیک هدیه داشت. ازش تشکر کردم و گفتم؛ دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی... کادو به چه مناسبت؟
زندایی خودش بازش کرد و گفت؛ مناسبت بهتر از این که یه گل پسر داریم؟
با ذوق لباس نوزادی رو از دستش گرفتم، خیلی نرم و لطیف بود... دوباره ازش تشکر کردم گفتم؛ پس حلما کجاست؟
زندایی خندید و گفت؛ گذاشتمش خونه مامانم، خیلی وقت بود من و مجتبى تنها بیرون نرفته بودیم .... لازم بود واقعا...
خندیدم و گفتم؛ ای شیطون ... پس حسابی خلوت کردین.
زندایی لباساش رو در آورد و گفت؛ لازم بود شكيبا، واقعا بعضی وقتا فشار کار و بچه داری و مشکلات روزمره باعث میشه آدما خودشونو فراموش کنن... حالا انشالله متوجه میشی بعدها که چی میگم...
چای رو جلوش گذاشتم و گفتم؛ خب.. دیگه چه خبر؟
زندایی برام از بقیه خانواده و دلتنگی هاشون گفت... اینکه بی معرفت شدم و بهشون سر نمیزنم...
فکری کردم و گفتم؛ یه روز باهم بریم خونه ی دایی محمد چطوره؟
سری تکون داد و گفت؛ آره حتما تو چرا جایی نمیری شکیبا؟ حتما بايد دعوتت كنن؟
خندیدم و گفتم؛ نه به جون خودم، دایی محمد و زنش که شاغلن...
زندایی سحر پرید وسط حرفم و گفت؛ خوبه حالا انقدر خودتو توجیه نکن .. فهمیدیم، از اسد چه خبر؟ کاراشو رو به راه کرد؟
جواب دادم؛ آره خداروشکر ایندفعه بیشتر چسبیده به کار ... خودش که راضیه..
زندایی گفت؛ خداروشکر توام بیشتر حواست بهش باشه، حمایتش کن از لحاظ عاطفی ...
لبخندی زدم و گفتم؛ این مدت بخاطر حاملگیم خیلی از هم دور شدیم...
زندایی پرسید ؛ چطور؟ با خجالت گفتم؛ دکتر منع کرده... یعنی منع که نه گفته مراعات کنم...
زندایی با اخم نگام کرد و گفت؛ شکیبا اینکار درست نیست اونم گناه داره...
لبخندی زدم و گفتم؛ سلامت بچه ام برام مهمه زندایی... نمیدونی هنوز نیومده چقدر بهش وابسته شدم..
زندایی خندید و گفت؛ میدونم چی میگی عزیزم بلاخره بچه عزیزه، ولی اونم شوهرته...
زندایی رو تا شب نگهداشتم و زنگ زد دایی مجتبی هم برای شام اومد.
حدودا یک ماهی گذشت، تو این یکماه بیشتر به فامیلا سر زدم و سرم رو اینطوری گرم کردم، اسد کارش خیلی خوب شده بود و تونسته بود دوتا از قرض هاشو پرداخت کنه..
شب اسد از باشگاه برگشته بود و مشغول دوش گرفتن بود. صدای زنگ گوشیش کلافه ام کرده بود، مدتی بود که زنگخور زیادی داشت و میگفت مشتری ان...
یه لحظه شک کردم نگاه به صفحه گوشیش انداختم... کریمی نوشته شده بود..
صفحه پاسخ و لمس کردم و حرفی نزدم، صدای بم و مردونه پشت خط به گوشم رسید ؛ الو الو داش اسد ... الو ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_دوازدهم
تمام دست و صورتم زخمی شده بود بدنم کوفته شده بود و کمرم به شدت درد میکرد، رضا رختخوابم رو انداخت گفت بخواب و اصلا از اتاق بیرون نیا..من یک لقمه غذا برات میارم ..
با خودم گفتم :آخ پدر جان با سرنوشت من چکار کردی ؟دختر هفده ساله ات رو بدبخت کردی ،به سرم زد فرار کنم ،اما به کجا؟ مگر جایی رو داشتم که بخوام برم ،درثانی با این بچه تو شکمم چه میکردم ؟نگاهی به شکمم انداختم عجیب بود اصلا بچه ایی در کار هست با اینهمه کتک ؟ کم کم هوا تاریک شد بدنم درد میکرد ،رضا یواشکی یه لقمه نون و پنیر از مطبخ برداشته بود و برام آورد تو اتاق...
گفتم :شما هم شام همینو خوردین ؟
کمی مِن مِن کردو گفت نه ما میرزا قاسمی داشتیم ..
گفتم: پس چرا تو برام نیاوردی ؟
گفت مادرم گفت لازم نکرده برداری و غذاهای همرو مثل جیره تو بشقاب گذاشت.
نگاهی بهش انداختم گفتم: واقعا که تو هم بی عُرضه ایی …دلم میخواست با رضا کنم دعوام منو بیرون کنه ،طلاق بده ،اما نه !اصلا مال این حرفها نبود دلش خیلی مهربان بود و این کارهایی که میکرد نه بخاطر ترس از مادرش بود ،بخاطر احترام بیش از حدی بود که اونزمان برای پدرو مادر قائل بودن..
شب رو بادرد خوابیدم ،اون شب ،نیمه های شب برای اولین بار بچه تو شکمم تکون خورد ،یه حس قشنگی بهم دست داد حس مادر شدن و مادربودن ،دستم روروی شکمم کشیدم ،رضا پشتش به منبود ازش فاصله گرفتم آروم بلند شدم ،که بیدار نشه چراغ پی سوزی داشتیم اونو روشن کردم، قرآنم رو آوردم دستهامو لای صفحات قران کشیدم سه تا صلوات فرستادم چشمامو بستم از ته دلم از خدا خواستم خدا جواب نیتم رو با استخاره قران بگه و بعد قرانوباز کردم …شروع کردم به خوندن و این آیه اومد … والعصر ان انسان لفی خُسر….ودر آخر و خوندم و تواصو بالصبر…اشکام جاری شد، با خودم گفتم خدایا تو از من صبر میخوای ؟ یعنی باید صبر کنم ؟ قرآن روبوسیدم و کنار گذاشتم اما خوابم نمیبرد تا صبح بیدار بودم، صبح که شد رضا از خواب بلند شد چشمش بمن افتاد که به متکاهای کنار اتاق تکیه داده بودم ..
گفت: عه حبیبه جان بیداری ؟
گفتم :آره اصلا نخوابیدم ..
گفت پاشو با همدیگه بریم یه صبحانه بخور که شامم نخوردی..
گفتم :من نمیام از مادرت می ترسم ! می ترسم که بیام دوباره منو کتک بزنه..
گفت: نه دیگه از این خبرا نیس ، هردو باهم بلند شدیم وبسمت اتاق عشرت رفتیم ،آخه دلم ضعف میرفت.. وارد اتاق شدم ،بوی نون تازه و تخم مرغ رسمی با روغنحیوانی همه اتاق رو پر کرده بود ،از ترسم سلام کردم.. عشرت خانم گفت والا چه رویی هم داری ! رضا گفت مادر جان تحمل کن ،بلاخره ما هم از اینجا میریم دیگه ..
گفت :زودتر بری خیال کردی برام مهمی ؟ نه اینکه الان دارم برات بال بال میزنم ؟
گفت: شما هم قبول کن که حبیبه رو زدی و این زن باردار گناه داشت ..
عفت گفت: بازم زبوندرازی کنه کتک میخوره ..
چشمام پر از اشک شده بود ،این چه رسمی بود پدرت کدخدا باشه ،بزرگ روستا باشه و من بخاطر یک لقمه نون اینجا بمونم ! دلم ازدست آقاجان گرفته بود، اونجا بود که گفتم اگر برادرم بیاد و برای بی بی خبر ببره،میدونم بهش چی بگم.. دیگه انقدر گرسنه شده بودم که بچه تو شکمم دور دور میکرد و حالم بد شد،مثل بیغیرتها دوباره روبروی عشرت نشستم و شروع کردم بخوردن تخم مرغی که برام حکم بهترین غذای دنیا رو داشت ،عشرت گاهی چپ چپ نگاهم میکرد وقیافه اش رو طوری میکرد که انگار صدقه سرش داره بمن غذا میده ،رضا بعد از صبحانه گفت مادرجان تو و جان حبیبه،تو روخدااذیتش نکنی..
عشرت خانم با چشمهای گشاد شده گفت:یعنی چی انقدر به این دختره سررو رو میدی برو سر کارِت و کاری به کار زنها نداشته باش..
بعد از رفتن رضا وحشتی وجودم رو گرفت که مبادا دوباره منو بزنن.. آرام از جا بلندشدم استکانهاروتو سینی گذاشتم داشتم از در اتاق بیرون میرفتم که عشرت گفت: آهای دختره خیره سر ..
گفتم :بله
گفت :امروزصغری بیگم حال نداره ،گفتم استراحت کنه تمام رخت هامون جلو حوض حیاطه همرو میشوری و سرِبند رخت آویزون میکنی برو که تا ظهر کار داری …بدون اینکه حرفی بزنم، چادرمو به کمرم بستم به حیاط رفتم و یک تشت آهنی کنار دیوار بود برداشتم و بسمت حوض رفتم ،با دیدن لباسها وحشتم شد اونهمه لباس از کجا اومده بود ؟
نگاهی به لباسا انداختم، نصفیهاش تمیز بودن اما تا اومدم شروع به شستن کنم، صغری بیگم گفت حبیبه جان الهی برات بمیرم ،خوب دقت کن اونها که کثیفن بشور، اوناکه تمیزن کف مال کن وبرای آبکشی بزار تا من بیام من خودمو بهت میرسونم ..
گفتم بیگم جان از کجا بفهمم تمیزن ؟گفت آرام بوکن اونها که چرکن بوی بدن میدن ..
آهی کشیدم قالب صابون رختشویی تو دستم بود صابون میزدم و به روزگار بَدم اشک میریختم لباسای تمیز بقدری زیاد بود
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_دوازدهم
از اشپزخونه پامو بیرون گذاشتم که دختر قد بلند وارد ساختمون شد...لاغر بود وبه سفیدی برف...موهاش روی شونه هاش موج میزد ولباس تنگی تنش ،آرایش کرده بود اما چقدر زیبا بود....با چشمای سبزش نگاهم کرد وگفت:تو جدید اومدی؟؟
صدای خاله بود که از پشت سرم میومد وگفت:خوش اومدین خانم،بله خواهرزاده منه که از شهرستان آوردم، کمک دستم باشه شما بفرمایید توی سالن الان اقا رو خبر میکنم....
نگاهم کرد وگفت:نمیخواد خودم میرم پیشش ....
بدون در زدن در اتاق رو باز کرد و پشت سرش هم بست...
با تعجب به خاله نگاه کردم که ایش زیر لبی گفت ومشغول کارهاش شد....
کمکش میکردم که با صدای خنده دختره دوباره حواسم پرت اونا شد...خودش میگفت خودش هم میخندید ،اما آقا کت شلوار زیبایی تنش بود وخیلی مردونه قدم برمیداشت...
خاله با دیدن آقا گفت:آقا همه چی آماده است فقط دستور بدین....
آقا با چشماش به من اشاره کرد که خاله فوری چشمی گفت...
وقتی رفتن، دست خاله رو کشیدم که فوری گفت:طلایه خانم دختر عموی اقا هستن،یعنی عمو زاده هستن،طهران زندگی میکنه ومرتب میاد اینجا، فقط دیدی که آقا باز هم تاکید کرد که تو نباشی...
لبام آویزون شد:برای کشیدن شام کمکت میکنم بعدش میرم اتاق خودم....
عمو ابراهیم اومد وخواست که شام رو اماده کنیم...کمک خاله بودم که مردی از پشت گفت:پریچهر باز هم که جادو کردی...
ترسیده به عقب برگشتم اما خاله با خنده گفت:غذاهای شما همیشه سفارشیه...
صندلی رو عقب کشید ونشست:بده من همینجا بخورم حوصله فیس و افاده رو ندارم...
خاله روی میز روبه پلک زدنی پر کرد وگفت: نوش جونتون...
مرد دستشو زیر چونه ش برد ونگاهم میکرد، بعد انگار که چیز عجیبی دیده باشه گفت:من کجا تو رو دیده ام؟؟؟
با تعجب گفتم:هیچ جا،من اهل این شهر نیستم...
خاله فوری گفت:خواهر زاده منه،پدر ومادرش عمرشون رو دادن به شما،منم آوردمش که کنار خودم باشه،بفرما ساواش خان غذاتون سرد میشه....
ساواش خان دستی به پیشونیش کشید:خیلی چهره ات آشناست، میدونم تا حالا ندیدمت اما انگار میشناسمت...بعد دستی به سرش کشید:بیخیال...
خاله نفس راحتی کشید وعمو ابراهیم ظرفهای غذا رو میبرد برای مهمونها...
به اتاقم رفتم و در رو هم قفل کردم...از پنجره به حیاط تاریک نگاه میکرد ،چرا ساواش خان توی چهره من دنبال کس دیگه ای میگشت؟شاید چون اونم از ایل بوده، شایدم پدرم رو میشناخته...
روی تخت دراز کشیدم وعادت نداشتم برای همین تشک رو پایین کشیدم و روی زمین راحتتر بودم تا تخت به اون بلندی،توی عالم خودم بودم که با صدای ماشین ها به حیاط نگاه کردم، داشتن میرفتن واقا دم در بود، خوشحال به اشپزخونه رفتم که خاله گفت تو برو بخواب که دیر وقته...به حرفهاش گوش ندادم، شروع کردم کمک کردن،اقا که اومد صورتش سرخ شد وگفت:مگه نگفتم بیرون نبینمت؟؟
نگاهش کردم:تازه اومدم از اتاق که کمک خاله کنم...
دندوناشو عصبی به هم میزد وگفت:ساواش تو رو شناخته،اینجا بودی که اومد درسته؟؟ خاله شرمنده خواست حرفی بزنه که اقا اجازه نداد وگفت:بهت گفته بودم نباید بیرون باشی،نباید هیچ کدوم از مهمونها تو رو ببینن درسته؟؟؟.
خاله رو که ناراحت دیدم ،من هم حق به جانب گفتم:مگه زندونی آوردی که حق ندارم آدمهارو ببینم؟؟
آقا دانیار با انگشت به اتاق خودش اشاره کرد:برو تا من بیام.....
طلایه خانم چه با کرشمه راه میرفت وگفت:دانیار من امشب میمونم
اقا دانیار دستی به پیشونیش کشید:یکی از اتاقهارو انتخاب کن..و چینی به پیشونیش انداخت.
خاله پوزخندی زد وشانس اوردیم توی دید طلایه خانم نبودیم...
طلایه خانم خودش رو به اقا رسوند ،فاصله قدی نداشتن وطلایه چقدر بلند بود.چینی به پیشونیش:مگه تا حالا کسی جرات کرده وارد اون اتاقت بشه؟زود هم که عصبی میشی....
آقا گره انگشتهای پشت گردنش رو باز کرد وگفت:اینم باید بدونی که خوشم نمیاد مدام دور و بر منی...
هیچ حیا نداشت.خانجونم همیشه میگفت دخترا که بزرگ میشن نباید بزارن دست هیچ کس بهشون بخوره میگفت عیبه....
لبخندی روی لبهام نشست از یاد اوری خانجون روی لبم اومد .وقتی اخم میکرد وقتایی که با پسرها بازی میکردم،خانجون یه چوب دستش میگرفت اما هیچ وقت نزد، همیشه با سکوتش به ما میفهموند کاری رو که دوست نداره انجام ندیم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_دوازدهم
پدرم هولش داد و خودش شمشیر برداشت بالا سرم ایستاد و بالا بردش ،نزدیک بود روی گردنم فرود بیاد!
شمشیر نزدیک و نزدیک تر میش، مرگ و با چشمای خودم می دیدم ،یه دفعه دست پدرم از حرکت ایستاد جرأت نداشتم چشمام و باز کنم ،صدای باهوت و شنیدم که گفت:عمو من مقصرم لطفاً گراناز و ببخش ،ناموس من بوده خودم کوتاهی کردم ،اشتباهش گردن منه... پدرم با لبهای لرزون و چشمای اشکیش زل زده بود به باهوت !! بغضشو قورت داد بدون حرف رفت!! باهوت مادرم و مالک اومدن کنارم ،رفتم به امن ترین آغوش جهان مادرم، محکم چسبیده بودمش... تمام بدنم میلرزید دندونهام به هم برخورد میکردن ،نفس نفس میزدم سینه ام به شدت بالا پایین میشد، حتی توان گریه نداشتم فقط به یه نقطه نامعلوم خیره بودم!
با کمک مادرم و باهوت به اتاقم رفتم ،دستم مادرم و محکم گرفتم تا از پیشم نره، اونشب برام لالایی خوند یه کم قلبم آروم گرفت، شبش تا صبح کابوس میدیدم ،چند روز گذشت ترس هنوز توی وجودم بود ،عموم و زن و دختراش آمده بودن خونمون برای قرار عروسی!!
در اتاقم و قفل کردم کسی نیاد... دلتنگ بشری بودم همیشه مثل یه خواهر کنارم بود ،تکیه گاهم بود، دردام و بهش میگفتم، تنهاترین بودم، احتیاج به یه همدم و هم صحبت داشتم ،شنیدم که گفتن آخر ماه عروسیمون باشه!!!
نتونستم خودم و کنترل کنم، زدم زیر گریه، من داغدار بودم و اونها صحبت از جشن و عروسی میکردن!!
وقتی رفتن به خودم جرإت دادم به باهوت زنگ زدم و با هر جون کندنی بود گفتم؛میدونی که حامله ام بازم میخوای باهام ازدواج کنی؟؟
_من عاشقت بودم گراناز، چرا نمی فهمی چند ساله منتظر بودم اما تو نامردی کردی! فرار کردی زندگیم و احساساتم و نابود کردی...حالام چاره ای ندارم ،باید مردت بشم، دهن مردم و ببندم، نگن باهوت بی عرضه بوده ناموسش فرار کرده با شکم پر برگشته به ریشم میخندن....
صحبت با باهوت فایده ای نداشت،پدر و مادرم از خداشون بود که من زن باهوت بشم تا به قول خودشان آبروشون حفظ بشه،دیگه جرات نکردم با پدرم روبه رو بشم،تا مغز استخونم ازش میترسیدم،نمیگم حس تنفر، چون هم دوستش داشتم، خودمم سردرگم بین احساساتم بودم...دو هفته از آمدنم به ایران میگذشت عمه و بشری هم آمدن، اما من از اتاقم بیرون نمیرفتم،نزدیک ماه دوم بارداری بودم،مادرم یه روز میومد میگفت سقطش کن،یه روز گریه میکرد و میگفت اگه سقطش کنی ممکن برای همیشه نازا بمونی، عشقم از پیشم پر کشید و رفت صحبت از مرگ بچم حالم و بد میکرد ،اما به خاطر شرایطم سکوت میکردم و دم نمیزدم،میترسیدم عروسی کنم بقیه بفهمن حامله ام ،بخوان بلایی سرش بیارن،اینقدر افکار منفی و ضد و نقیض داشتم که منو به مرز دیوانگی کشانده بود،به خاطر بارداری اشتهام باز شده بود و ویار ترشی داشتم، جرأت نمیکردم به کسی بگم برام بیارن،بابتش خیلی عذاب میکشیدم،یه روز بشری اومد اتاقم اینقدر تو آغوشش گریه کردم از سیر تا پیاز همه اتفاقات رو براش گفتم،اونم پابه پام اشک ریخت ،سرزنشم نکرد مثل یه خواهر مهربون هوامو داشت، هر روز برام خوراکی میاورد ،رنگ و روم برگشته بود،
به مراسم عروسی نزدیک و نزدیکتر میشدم، یاد وُمر تا هزاران سال توی قلبم زنده است،بشری میگفت باهاش ازدواج کن مسولیت بچه رو بزار گردن باهوت ،اینطوری کسی شک نمیکنه،میگی هفت ماهه دنیا اومده الانم که دو ماهته!!
مغزم قفل شده بود ،مطمئنم مادر و خواهر باهوت زنده ام نمیزاشتن اگه بفهمن بچه دارم..
بالاخره شب حنابندان رسید،اینقدر گریه کرده بودم چشمام ورم کرده بود،بشری دلداریم میداد و میگفت به خاطر بچه ات تحمل کن،میدونی اگه بقیه بفهمن به بهانه غیرت هم تو رو میکشن، هم بچه ات رو پس حواست جمع کن!!
اشکام پاک کردم،آرایشگر کارش شروع کرد
برای این شب لباس سنتی قرمز رنگی پوشیدم،طلاهام به کمک بشری به تن کردم،یه لحظه تصویر وُمر از جلو چشمام محو نمیشد!!
بغض داشت خفه ام میکرد اما نمیخواستم جلوی بقیه کم بیارم،جمعیت زیادی دعوت شده بود،مردها طبقه اول و خانمها طبقه دوم،
وقتی آماده شدم خواهرهای باهوت و دختر خاله هام و بقیه دخترهای فامیل دف زنان آمدن دنبالم و منو تا سالن اصلی همراهی کردن...
روی مبل سلطنتی نشستم همه خوشحال بودن یه عده برق حسادت توی چشماشون بود پوزخندی زدم تا زمانی که از دل طرف خبر نداری حسادت برای چیه دیگه!!!
مدام آه می کشیدم،پدرم خواننده معروف محلی که صدای خوشی داشت رو آورده بود ،اون میخوند و بقیه میرقصیدن،یاد حنابندان خودم با وُمر افتادم ،چشمام و بستم و محکم فشار دادم تا اشکم نریزه،رسم ما اینطوری که از اول شب بزن و برقص آخرای شب بعد شام تمام خریدهای عروسی و لباس و طلا و جواهرات نشون میدیم تا بقیه ببینن بعد از اون عروس و داماد کنار هم حنا میبندن
،همه چیز زیادی باشکوه بود ،ولی قلبم بیتابی میکرد..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_دوازدهم
با شلاق توی دستش اروم کشید روی صورتم و پوزخندی زد....
- با فریاد گفت: اسد فلک و نیار میخوام کسی که اسب محبوب منو را مریض کرده ، با شلاق
تنبیهش کنم......
میدونستم از ترس چشمام دو دو میزنه...
از جاش بلند شد شلاق توی دستش رو بالا برد و به شدت به پایین فرود اورد ...صدای بدی ایجاد کرد... چشمامو از ترس زیاد بستم، اما دردی احساس نکردم... خوشحال چشمام رو باز کردم...
اما با ضربه ای که توی کتفم خورد دردی توی
بدنم پیچید که نفسم بند اومد و ناخوداگاه اخی از گلوم بلند شد...
ضربه ی دومو محکم تر زد، از درد پامو محکم بغل کردم و بخاطر اینکه صورتم اسیب نبینه سرمو روی پام گذاشتم ...
شلاق که به کتفم خورد احساس کردم لباسم پاره شد و با پوست تنم برخورد کرد...نمیدونم
چندمین شلاق بود که با بدنم اصابت
کرد... صدای گریه و التماس های صنا تو گوشم بود:ارباب ترو خدا نزنینش ، ساتین حتی به یه مورچه هم آسیب نمیرسونه:-ترو خدا نزنینش، ساتین عاشق اسب و اسب سواریه....
سرم رو با درد بلند کردم که ناگهان شلاق به سرم برخورد کرد،احساس کردم سمت چپ صورتم سوخت و پاره شد.... از درد طاقت نیوردم جیغی زدم....
صنا با گریه گفت: خواهرم رو کشتی...
من انقدر حالم بد بود که چشمام سیاهی
میرفت و فقط صداها تو گوشم اکو می شد و صدای ارباب کوچیک از همه بیشتر ...
بیایین ببرینش بندازین توی انباری ته باغ... زود باشین...
از درد زیاد بدنم بی حس شده بود... صدای گریه ی صنا هنوز بلند بود... دو نفر از دستام گرفتن و روی زمین می کشیدنم ،از درد فقط یه ناله کردم...
بعداز طی کمی مسافت ،تحمل دردی که از شدتش چشام باز نمی شد، توی یه جای سفت و سرد انداختنم ...لحظه ی اخر صداشون و شنیدم که باهم حرف می زدن :دختره ی بدبخت این همه شلاق خورد صداش در نیومد،کیارش خان داره عقده ی نه گفتن های فرهاد خان رو سر دخترش در میاره وگرنه مرگ برادرش بهانه هست ..
دیگه صداشونو نشنیدم و فقط صدای بستن در و سکوت...
آروم چشامو باز کردم و با درد دستی به کنار
صورتم کشیدم از دردی که احساس کردم آخ
ریزی گفتم و صورتم چین افتاد ... نگاهی به
دست خونیم انداختم تمام بدنم درد می کرد و نمی تونستم تکون بخورم. روی زمین مچاله شدم با هر تکون درد رو احساس می کردم ...همونطور مچاله خوابم برد..نمیدونم چقدر گذشته بود که با سر و صدا و جیغ
و داد بیرون بیدار شدم ...گوشامو تیز کردم تا
صداها رو واضح بشنوم، صدای گریه ی زنی از بیرون می اومد و صدای عصبی اتابک خان ..
زن میون گریه چیزی گفت، با شنیدن صدای زن قلبم خالی شد ..
تندی از جام بلند شدم. اما با دردی که به تمام تنم پیچید آخ بلندی گفتم...اما از شوق زیاد حالم دست خودم نبود...دستمو به دیوار گرفتم و سمت تنها پنجره ای که توی انباری قرار داشت رفتم،گوشه انباری انباشه از کیسه های گندم و برنج بود،خودمو به پنجره رسوندم تا بتونم بیرون انباری رو ببینم. اما جز درختای سر به فلک کشیده چیزی جلوی دیدم نبود... ناراحت سر خوردم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم...تمام حواسمو دادم بیرون تا دوباره اون صدای زیبا و دوست داشتنی رو بشنوم.....بغض راه گلومو گرفته بود..
میون بغض لبی زدم:مامان جونم دلم برات تنگ شده بود ، کجا بودی؟
گفت:مادر نداشتی که این روزو ببینه..
خدا نکنه مامانم....
صورتم رو بوسید گفت: وقتی اقات گفت تو و صنا رو خون بس اوردن ،باورم نمیشد... خودم رو رسوندم اینجا،دیگه اجازه نمیدم اینجا باشی با خودم میبرمت..
گفتم:اما مادر...
گفت:اما نداره....
دستمو گرفت که حرکت کنه،صدای پر قدرت
اتابک خان بلند شد...تازه متوجه اطرافم
شدم... اتابک خان و تاج الملوک، زن بزرگ ارباب و چند تا خدمتکار کنارمون بودن..
اتابک خان: دخترت و دیدی حالا برو..
مادرم:اما اتابک خان من اجازه نمیدم ساتین اینجا باشه...
اتابک خان: لازم به اجازه ی تو نیست، فرهاد خان باید با اون پسره ترسوش رو می داد، یا اینکه دوتا خون بس..
مادر: من اجازه نمیدم دخترم اینجا باشه ..دستشو می گیرم میرم روسیه...
اتابک خان : کسی جرات نداره رو حرف اتابک
خان حرف بزنه..
همین طور ایستاده بودیم و به مشاجره مادر و اتابک خان گوش می کردیم.....
یعنی مادر با کی اومده بود ده بالا، مادر دستم و کشید که دردم اومد:من دخترم رو می برم.
چند قدم با مادر هم قدم شدم ...
اتابک خان عصبی عربده کشید: اون شوهرت کجاست که تو زن اینجایی؟
گفتم:مادر با کی اومدی؟
مادر نگاهی بهم انداخت گفت: با خدمت کار
اومدم..آقا خبر نداره که اومدم.... اجازه نمیدم تو اینجا باشی...
گفتم:اما مادر
گفت:اما نداره و دوباره دستمو کشید ..
اتابک خان با غرور داشت به ما نگاه می کرد
اسد که دست راست ارباب بزرگ بود دوان دوان به سمت ما اومد... نفس زنان گفت: ارباب فرهاد خان اینجاست...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_دوازدهم
مامان سری تکون داد،از اتاق بیرون رفت..
پتو رو زدم کنار ،از توی کشو لباس برداشتم و از اتاق بیرون اومدم...
با دیدن بابا لبخندی زدم..
رفتم جلو از پشت سرش پخ کردم...بابا یهو از جاش پرید،زدم زیر خنده،بابا کوسن توی دستش و پرت کرد سمتم،جا خالی دادم...
_پیر شدی بابا دیگه نشونه هات به هدف نمیخورن..
بابا خندید:_دختر عمت پیر شده ،من هنوز از چهل گلم یکیش باز شده..
رو دسته مبل نشستم:_اِه عمه پیر شده؟؟
باشه امشب رفتم دیدن عمه اینا ،بهش میگم بابا گفت عمه پیر شده...
_حرف دهن من نذار بچه...
_اِه اِه همین الان گفتیا زدی زیرش؟؟
گونه ی بابام رو بوسیدم:_من برم دیرم میشه
_مگه خونه عموت نمیای؟!
_نه فقط در حد سلام ،امشب نوبت شب کاریمه...
_نمیشه کسی و جات بذارن؟!
سری تکون دادم...
رفتم سمت حموم دوش گرفتم..آماده شدم
از اتاق بیرون اومدم:_مامان من میرم خونه عمو اینا، از اونجا میرم داروخونه..
سامان گفت:_خودم میرسونمت..
_وای عالیه فدای داداش خودم بشم.
از خونه اومدم بیرون ،زنگ خونه عمو اینارو زدم،یکم استرس داشتم،هلنا در و باز کرد
نگاهی به تیپش انداختم...
_چه تیپی زدن بعضیا..
پشت چشمی نازک کرد:_پس چی...
آروم سرش و جلو آورد :_امشب میخوام سعید و عاشق و شیدا کنم...
چیزی توی دلم تکون خورد،لبخند زورکی زدم:
_عمه اینا اومدن؟!
هلنا از جلوی در کنار رفت:_آره تازه رسیدن..
با هلنا وارد سالن شدیم،با دیدن عمه اینا رفتم سمتشون،عمه بغلم کرد:_خوشگل عمه چطوره؟!
گونه ی عمه رو بوسیدم: _فداتون،خوبم...
با دیدن سعید دست و دلم لرزید:_چطوری پسر عمه ؟!
لبخندی زد:_خوبم تو چطوری؟!کجا میری؟!
_سرکار..
_مگه شب کاری؟!
_نه ولی مجبورم برم،داروخونمون شبانه روزیه...
_آهان...
زن عمو با سینی چایی اومد،از جام بلند شدم...
_سلام عروس خانوم
زن عمو خندید:_فامیلاتو دیدی من و یادت رفت دریا...
_استغفرالله این چه حرفیه شما عشقی و بوسه ای روی گونش زدم..
_خوش به حالتون شماها دختر دارین و شادی
همیشه تو خونتونه...
_وای شهین جون خدا دریا و هلنا رو نصیب
گرگ بیابون نکنه ...
هلی:دستت درد نکنه مامان ..
عمه خندید اذیت نکن دخترامو ...
نگاهی به ساعتم انداختم از جام بلند شدم :
من برم دیرم میشه ،سعید از جاش بلند شد صبر کن سامان گفت میاد اینجا ...
_آره مامانم گفت، اما فکر کنم دیر بیاد من برم...
صدای زنگ خونه عمو اینا بلند شد، هیوا تند رفت سمت در با تعجب به هیوا نگاه کردم، در آپارتمان و باز کرد ...با دیدن سامان لبخندی زدم اما وقتی رنگ رنگ شدن هیوا رو دیدم، شکم به یقین تبدیل شد..
انگار هیوا حسی نسبت به سامان داشت
اما سامان خیلی از هیوا بزرگتره که
سامان با عمه اینا سلام و احوال پرسی کرد
بریم ....
سعید اومد سراغمون :منم باهاتون میام..
خوشحال لبخندی زدم البته.با بقیه خداحافظی کردیم
سعید و سامان جلو نشستن ،منم عقب نشستم،سامان ماشین و روشن کرد بعد از چند دقیقه کنار داروخونه نگه داشت،هم زمان با ما شایسته هم از داروخونه بیرون اومد..
از ماشین پیاده شدم که سعیدم پیاده شد،
اینجاست داروخونه ایی که کار می کنین ؟
-اره....
شایسته کنار ماشینش ایستاده بود..
سعید سوار ماشین شد و با سامان رفتن...
رفتم سمت داروخونه که شایسته با پوزخند گفت: میبینم دوتا دوتا رفیق داری....
همه رو مثل خودتون نبینین ،چرخیدم و وارد داروخونه شدم...
با دیدن بچه هایی که شیفت شب بودن سلامی کردم ،هیچکدومشون رو نمیشناختم
،دختری از اتاقی که برای استراحت بود بیرون اومد، نگاهی به قد و بالاش انداختم ...چه خوشگله...
دختره رفت سمت یکی از بچه ها و با ادا گفت: قیاص و ندیدین ؟
داروخونه شلوغ بود و تا دیروقت نتونستم از جام تکون بخورم، اصلا نفهمیدم این شایسته از کی اومده،نگاهی به نسخه ی توی دستم انداختم به عادت همیشگیم بالای ابرومو خاروندم ،صبر کنید از آقای دکتر بپرسم و از جام بلند شدم،رفتم سمت اتاق شایسته انقدر خوابآلود بودم که یادم رفت در بزنم، درو باز کردم سرم و آوردم بالا سوالمو بپرسم که
دختر هرو دیدم که با شایسته بگو بخند میکردند ...
_ببهشید بد موقعه مزاحم شدم..
یهو صدای عصبی شایسته بلند شد:_ مگه اینجا خونه خالست که در نزده سرتو میندازی پایین میای تو..
_ببخشید من فکر اینجا داروخونه..
شایستهعصبی اومد طرفم و انگشت اشارش رو گرفت سمتم:_حواستو جمع کن دختر خانوم با کی داری حرف میزنی و نسخه رو از دستم کشید بیرون:داروهاشو بدین....
نسخه رو رو هوا زدم که مچاله شد،پوزخندی به دختره زدم و تند از اتاق بیرون اومدم..
لب و لوچم رو کج کردم،رفتم داروهای خانومه رو دادم،تا صبح سرکارم چرت زدم،
هوا روشن شده بود که به خونه رسیدم و یه راست رفتم رو تختم تا ظهر خوابیدم..
_پاشو خوابالو که خبرای توپ دارم...
_باز تو خروس بی محل اومدی..برو بیرون میخوام بخوابم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾