#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_دوازدهم
خونه ی سید محسن بنظرم از همه جا ترسناکتر بود….بقدری ترسیدم که خودمو به مامان چسبوندم…..
مامان هم از ترس رنگ و روش پریده بود و تمام ترسشو روی چادرش پیاده میکرد و محکم دور خودش میپیچید انگار که چادر حکم دیوار دفاعی رو داشته باشه…..
از اونطرف هم محکم دستمو گرفت تا مثلا نترسیم اما من لرزشهای ریز دستشو حس میکردم…….
خلاصه داخل اتاق شدیم….
یه اقایی با عبای قهوه ایی رنگ و یه کلاه سفید مثل حاجیها سرش گذاشتهذبود و انتهای اتاق نشسته و از بالای عینکش مارو نگاه میکرد…..
نگاه سید محسن لرزه به تنم انداخت جوری که مامان هم متوجه شد و بغلم کرد…..
سید محسن با مهربونی گفت:چی شده دخترم!!؟؟؟چرا اینقدر ترسیدی؟؟؟
بابا به جای من گفت:عمو سید!!من هم ترسیدم….نمیدونی تو محله چه خبره!!در عرض یک سال ۴نفری که فقط برای خواستگاری اومدند و قرار بود عقد کنند ،هر کدوم به نوعی کشته شدند…………
با اینمقدمه بابا تمام اتفاقات رو برای اقا سید تعریف کرد و بعد منتظر نشست…..
اقا سید که تا اون لحظه بدون حرفی گوش میکرد با تموم شدن حرفهای بابا یکی از کتابهاشو برداشت و از داخلش یه دعا پیدا کرد و توی ورقه ایی نوشت و داد به بابا و گفت:این دعا رو بده دخترت تا همیشه پیشش باشه،،،دعا باعث میشه از شر شیاطین و اجنه دور باشه…..
تنها اون دعا نبود خیلی کارها هم گفت که باید انجام میدادم…..مثلا نمک با اسفند رو بسوزونم یا یه دعا بود که توی آب خیس کنم و روی سرم بریزم و غیره…..
تمام دعاها و کارهارو مو به مو به کمک مامان و بابا انجام دادیم و روحیه ام هر روز بهتر شد…..
هفتم رضا تموم شده بود که پچ پچهای مامان و بابا شروع شد…..
طبق معمول کنجکاوی کردم و بالاخره مامان گفت:قربون دختر فضول و کنجکاوم بشم….چیزی نیست فقط اون خواستگارت که روز فوت رضا اومده بودند…..
پریدم وسط حرفش و با نگرانی گفتم:خب….چی شده؟؟؟از پشت بوم افتاده یا تصادف کرده؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان گفت:هیچ کدوم…..از وقتی از خونه ی ما رفتند دیگه پیداش نشده….معلوم نیست بی خبر کجا رفته؟؟،همه جارو دنبالش گشتنند و پیدا نکردند…. امروز اومدند اینجا سراغ پسرشونو گرفتند اما پیدا نشد…..
گفتم:خدا بهش رحم کنه و طوریش نشه…..میدونستم براش یه اتفاقی میفته اما باورش برای خودم هم سخت بود…..
این حرفها که بین منو مامان رد و بدل شد زود رفتم حموم تا دوش بگیرم و اون دعا رو روی سرم بریزم……
یه دوش حسابی گرفتم و اب دعا رو ریختم سرم و اومدم بیرون……شام خوردیم و رفتم بخوابم که دیدم اون دعا که همیشه به لباسم سنجاق میکردم نیست……
هر چی دنبالش گشتم پیدا نکردم…..وحشت و استرس و ترس به یکباره اومد سراغم……انگار اون دعا بهم آرامش میداد که نبودنش این همه منو میترسوند…..
به مامان گفتم و هر دو مشغول گشتن شدیم ولی پیدا نکردیم……
دوباره وحشت و دلهره توی خونه حاکم شد…..حدس میزدم که گم شدن دعا یه اتفاق معمولی نیست و یه چیزی پشتشه…..
مامان رفت تا توی تشت لباسهامو خیس کنه که دعا رو پیدا کرد…..خوشحال اورد و داد به من و گفت:رقیه جان!!!حواست به این باشه ،،،،هر وقت پیشت هست من خیالم راحته…..
گفتم:درست میگی مامان!!!از وقتی این پیشمه اون خانم سفید پوش رو اصلا ندیدم….بنظرت کلا از اینجا رفته؟؟؟
مامان گفت:خدا کنه رفته باشه و این کابوس از این خونه تموم بشه……خب دخترم برو بخواب،،من هم لباسهارو خیس کنم،، میام…..
نزدیک به یکسال همه چی اروم بود و روزهای خوبی داشتیم و خبری از اون هاله و اتفاقات ناگوار نبود…….
تا اینکه یکی از اقوام دورمون قرار گذاشت برای پسرش بیاند خواستگاری…..
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#امیروفرناز
#قسمت_دوازدهم
آهنگ ممنون ،بده دستاتو به من تا باورم شه پیشمی ، میدونم خوب میدونی تو تار و پود و ریشمی،تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده من ،،،،،اینو تا آخر برام خوند با گریه و گفت من تو دنیا عاشق یک نفر شدم و اون یک نفر هم خیلی اذیت کردم میخوام منو حلال کنه منم گریه کردم اما هیچی نگفتم و اونروز حالم خیلی بد بود و گریه کردم با پدرش برگشتیم خونه چند بار دیگه هم بعد اون رفت کمپ ،اخر پدرش برد جایی که چندین ماه نگهش داشتن ، منم دوسال بعد طلاقم با یکی آشنا شدم که اونم خانومش بهش خیانت کرده بود و البته بچه نداشت همینجوری برای اینکه از تنهایی در بیایم با هم چت میکردیم البته آشنا بود اونم مغازه نزدیک ماداشت و هم سن همسر سابقم بود ،البته یه چیزی هم بگم امیر از وقتی که با فاطمه ازدواج کرد ورشکست شد و مغازه ها و تولیدی همه چیز رو از دست داد ،با محمد چند هفته صحبت کردیم هر دوتا از جنس مخالف متنفر بودیم خیانت دیده بودیم فقط همدیگه رو دلداری میدایم و آخر قرار شد همو ببینیم با هم قرار گذاشتیم و من با ماشینم رفتم و محمد هم با ماشینش اومد من ماشینو پارک کردم و سوار ماشین محمد شدم و البته منو محمد از بچگی همو دیده بودیم و محمد کاملا دوران مجردی منو یادش بود بهم میگفت دیدم بعد یه مدت دیگه نبودی نگو میوه
خوب رو شغاله خورده و کلی میخندید چند باری با هم بیرون رفتیم تا اینکه محمد گفت تو نمیخوای ازدواج کنی گفتم نمیدونم اما اگه بخوام ازدواج کنم هم حسین رو با خودم نمیبرم و حسین خونه مادرم میمونه ،بعد از حرفاش فهمیدم منظورش خودشه ,محمد با داداشم هم سلام و علیک داشت پدرش هم با پدرم از قدیم دوست بودن اما من زیاد از روابط آقایون نمیدونستم ،مادرم هر سال جشن نیمه شعبان داره به محمد گفتم مادرت و خواهرت رو هم بگو بیان مهمون زیاد داریم هرساله ،گفت باشه ،محمد هم مادر و خواهرش رو آورد دم در خونه ما به اونا گفته بود برید دختر این خونه رو ببینید اگه خوشتون اومد بریم خواستگاری ،مادر و خواهرش اومدن ما هم پذیرایی کردیم و از بقیه پرسیده بودن دخترشون کدومه و منو دیده بودن و منم یه شومیزقرمز ک با خود محمد رفته بودیم خریده بودیم رو پوشیده بودم با شلوار و موهام رو هم باز گذاشته بودم دورم خلاصه اونجا از چند نفر پرسیده بودن و همه هم از من تعریف کرده بودن بعد از چند روز مادرش اجازه خواست با خواهرش بیان خونه مادرم صحبت کنیم فقط مادر و خواهرش بعد از ظهر بود اومدن و چهار تایی صحبت کردیم خواهرش گفت برادر من خیلی عذاب کشیده فقط بیست روز زندگی کرده بعدش فهمیده زنش خیانت میکنه و طلاق گرفته ضربه بدی خورده میتونی باهاش کنار بیای اون الان به همه مشکوک هستش چجوری تو رو خواسته ما موندیم هر کس رو معرفی کردیم گفته حرف ازدواج رو با من نزنید دیگه اما یه دفه خودش اومد گفت من یکی رو دوست دارم برید برام خواستگاری ،منم گفتم ما هر دوتا از یه ناحیه ضربه خوردیم و خیانت دیدیم پس میتوانیم همو درک کنیم بعد از خواستگاری و بقیه مراسمات ما روز تولدم عقد کردیم وقتی از محضر و باغ اومدیم امیر زنگ زد به گوشیم گفت فردا بیا کارت دارم گفتم چیکار داری گفت با حسین میخوام برات تولد بگیرم و یه پیشنهاد برای ایندمون دارم میخوام فاطمه رو طلاق بدم بیام با هم زندگی کنیم اون روانشناس راست میگفت هیچکس تو نمیشه تو با کل زنا فرق داری من چون فقط تو رو تو زندگیم دیده بودم فکر میکردم همه زنا مثل تو هستن اما حالا میبینم راست میگفت ده تا شاید یکی مثل تو بشه گفتم حرفات تموم شد گفت آره گفتم شرمنده من امروز عقد کردم با محمد گفت ادامه نده و شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که مادرم هم از اینور گریش گرفت گفت من که نتونستم پای قولم باشم و خوشبختت کنم شاید محمد بتونه اون مرد خوبیه میشناسمش و خداحافظی کرد ،محمد چند ماه بعدش برام یه عروسی مفصل گرفت دوماه بعد هم باردار شدم خدا یه پسر بهمون داد اسمش رو اشکان گذاشتیم و دوسال بعدش هم یک پسر دیگه خدا بهمون داد اسمش رو آرمین گذاشتیم ،حسین هم الان ۱۶سالشه و کلاس نهم رو با معدل ۱۹/۶۰ تموم کرده و جزو دانش آموزان عالی
وبا اخلاق هستش و امیر همیشه بهش میگه همه موفقیت های زندگیتو مدیون مادرت هستی،و پیش مادرم و پدرم زندگی میکنه البته
پیش مادر و پدر پدریش هم میره و ساپورت مالی از طرف اونا هم میشه ،امیر از فاطمه یه دختر داره اما همیشه فاطمه و دخترش برای قهر رفتن و همیشه با هم دعوا دارن ،و همیشه به حسین میگه هیچ کس درک و محبت مادرت رو نداره اون یه چیز دیگه بود که من لیاقتش رو نداشتم
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_دوازدهم
سر مهریه چونه زدن..معلوم بود مادرش از اون مادرهاست.پیش خودم گفتم منکه قرار نیست باهاش زندگی کنم پس بیخیال
فرداش من به همراه اونا به شهرشون رفتم تا بریم گروه خونی و خرید یک دست لباس و حلقه ازدواج
توراه مسیر طولانی .نشستن بین ادم های ناآشنا حالم گرفته شد.اصلا بی حوصله تر شدم.بدون هیچ ذوقی واسه ازدواج
چون من باخودم و همه چی دنیا لج کرده بودم و فقط میخواستم یه چیز بشه فقط
رسیدیم به مقصد و بعداظهرش طلا فروشی.حتی اختیار انتخاب حلقه نداشتم چون میگفتن مثلا۳۰۰بیشتر نشه!!
یه کت دامن خریدم.همین
اون شب کنار خانواده پرجمعیتش که تو خونه جا نمیشدن سپری کردم.از برخورداشون فهمیدم اینا اخلاقشون یه طوری.با صدای بلند حرف میزدن نصب به نصب عصبی به نطر میومدن
فرداش خانوادم و ۲تااز خاهرام اومدن که تو مراسم عقد باشن.رفتیم محضر عقد کردیم با ۷۰تا سکه.با مانتو و لباس بیرونی.چادر عقدم که مادر شوهرم داد اندازم نبودم چون قدم بلندتر بود.انگار سایز قبلی زن ثابق حسن رو برام اندازه گرفته بود.اون کوتاهتربود
ازدواج کردیم شبش خانوادگی بزن و بکوب کردن شام خوردیم و بعدشام خانوادم رفتن ومن موندم تو اون قوم تک و تنها
سویتی که تو حیاط بود یه چیز معمولی بدون اتاق..تادیدم گفتم این چیه انگار سقفش میخاد بریزه..گفت صبر کن میریم نگران نباش
پسرش هم با۱۳سال سن پیش ما میخوابید.جای خجالت داشت.مادرشوهر پیش خودش پیش قدم نشد اینا تازه ازدواج کردن یه نر خر وسطشون نخوابه
برام سخت بود پیش غریبه خوابیدن.حالم بد بود.کلی استرس..دوس نداشتم بهم دست بزنه
اونجا بود فهمیدم ای وای من حتی کوچکترین علاقه ندارم هیجی از شرایطم هم راضی نیستم.اونم روز اول ازدواج ...
خدایا چه کردم باخودم.ازچاله توچاه
باهربدبختی بودم خودمو راضی کردم که کاریه که شده و راه برگشتی نداری و نمتونی جدا بشی ابروت میره.خودمو اینجوری قانع کردم..
چندروز گذشت و هرروز مهمون... مهمونی حتی شهر خودمم رفتم..ماشین مون پیکان بود..
پسرش هم هرجا بودیم بود.فقط موقع امتحانات شد رفت پیش مادرشو ۱هفته بعدش اومد.خونمون لب دریا بود.۵۰متر فاصله...
من از مهمون بازی ها و شلوغی خونه و حیاط خسته شده بودم..و چون عادت داشتم سرکار برم کلافه بودم تو خونه بودم...
بااینکه قبل ازدواج صحبت کرده بودم باید شاغل باشم و قبول کرد باز زد زیرش
کم کم فهمیدم ادم عصبی هستش.تو۱ماهه اول چندبار دعوا کرده بودیم.ادمی خیلی قدی بود...
خدایا چه خاکی به سرم ریخته بودم من..
دیگه نذاشت بادوستام در ارتباط باشم.خطمو عوض کرد.بازار رفتن و بیرون دروازه بدون اجازش نمیشد...
منم واسه حقم خیلی تلاش کردم.اما اون..خدایا
نه اینکه روزهای خوب اصلا نداشته باشم نه داشتم اما روزهای بدش بیشتر بود
قول داده بود منو از اون خونه ببره اما۱سال گذشت و نبرد.خیلی بیکاری داشت.پول در میاورد بهم نمیداد.خرج کباب و ...تازه مادر شوهر مریض من باید کارای خونشو میکردم.براش غذاهای بی نمک درست میکردم.کلی مهمون میومدن که بچه و نوه هاش بودن دست به سیاه و سفید نمیزدن..
این چه وضعش بود.شدم حمال اون خونه..
عصبی شدم و اعتراض کردم گفت دیگه نرو.گفتم تو یک حیاط مگه میشه صدام میکنن چه بهانه ایی بیارم؟؟
پیش خودم گفت بچه بیارم شاید عادت کنم.
چه فکر مزخرفی.دلم پیش دخترم بود که دیگه نمیتونستم ببینمش..
پسر شوهرمم اوایل خوب بود بعد رفتارشو عوض کرد.من همه ی کاراشومیکردم حتی تو درسا کمکش میکردم صبح میفرستادمش مدرسه لباس مدرسش اتو میکردم.
شوهرم خیلی حساس بود رو پسرش.گیرهای بیخود میداد بهم.بزور میخواست من عاشق پسرش بشم.!!مگه میشه منکه مادرش نبودم..هیچوقت نمیشه اون احساس رو داشت
واین بود که ..
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_دوازدهم
میدونستم حسین غر میزنه و از رضا گلگی میکنه ولی توقع نداشتم به این زودی و با این لحن بد باهام صحبت کنه ..
درسته رضا کار اشتباهی کرده بود و نباید با محسن که مهمونمون بود بحث میکرد ولی محسن هم بی گناه نبوده ..
خواستم جوابی بدم که یاد حرفهای مامان افتادم که بهم گفته بود حسین الان ناراحت و عصبانیه ، هر چی گفت دهن به دهنش نزار ، جوابش رو نده تا کم کم آروم بشه..
ناراحت لبهام رو روی هم فشار دادم تا جلوی خودم رو بگیرم و حرفی نزنم ..
چادرم رو تا زدم و تو کمد گذاشتم و همونجا کنار کمد نشستم و با ناخنهام ور میرفتم .. سنگینی نگاه حسین رو حس میکردم ..
چند دقیقه همونطور تو سکوت گذشت .. حسین گفت آماده شو، نیم ساعت دیگه حرکت میکنیم ..
نگاهش کردم و پرسیدم کجا؟
دراز کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت یادت رفته بلیط مشهد داریم یا فکر کردی بخاطر یه عوضی اینم کنسل شده ...
قسمت آخر جمله اش رو خیلی اروم و زیر لب گفت ..
از این زیر لب گفتنش خوشحال شدم .. مامان راست گفته .. حتما تا چند وقت دیگه کلا فراموش میکنه...
چمدونمون که آماده بود فقط برای خودم مانتو و شال اتو زدم و جلوی آینه شالم رو مرتب میکردم .. موهای سشوار کشیدم زیر شال نمیموندند و روی پیشونیم میریختند .. شال مشکی با رنگ موهام تضاد قشنگی پیدا کرده بود و با آرایشی که داشتم حس کردم خیلی قشنگ شدم ..
حسین رو آز آینه دیدم که پشت سرم ایستاده و نگاهم میکنه ..
دستهاش رو جلو آورد و کمی شالم رو جلو کشید و گفت رژت رو کمی پاک کن نمیخوام تو خیابون نگات کنند ..
باشه ی زیر لبی گفتم و دستم رو دراز کردم که دستمال کاغذی بردارم
دستم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و لبخندی زد میکنند ....
خندیدم و گفتم خیلی بدجنسی حسین
وجودم غرق خوشحالی شد .. این که منو زیبا میبینه و دوست نداره کسی زیباییهام رو ببینه، این که تونستم روش تاثیر بزارم و با وجود عصبانیت و ناراحتی بهم تمایل داره باعث شد منم از ته دلم شاد بشم ..
راهی فرودگاه شدیم .. وقتی رسیدیم مشهد که هوا کاملا تاریک شده بود .. تاکسی گرفتیم و حسین آدرس هتلی که رزرو کرده بودیم رو داد ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یک_دنیا_مادر
#قسمت_دوازدهم
حال آبا بدتر از من و حال من بدتر از آبا…..خانمهای روستا اصلا منو نمیتونستند از ابوالفضل جدا کنند…..بالاخره چند تا مرد ابوالفضل رو از من گرفتند و بردند به سمت غسلخونه ی روستا…………..
هنوز مارو به خونه نبرده بودند که از دور متوجه شدیم که حسین و مادرشوهرم دارند میاند…………..
وای خدا …..وای خدا…..چطوری خبر فوت ابوالفضل رو به حسین باید بدیم……؟؟؟
من که اصلا تو حال خودم نبودم….آجان به یکی از اقایون گفت:شما به حسین بگید که چه اتفاقی افتاده……
کاش میمردم و اون روز رو تجربه نمیکردم…..خودمو در حد مرگ میزدم اما مردن هم اون لحظه واقعا نعمت بود که خدا ازم دریغ کرده بود…..
از بس که خودمو چنگ انداخته بودم تمام سر و صورتم خونی بود……با مرده فرقی نداشتم اما گوشهام خوب میشنید که اطرافیان چی میگفتند…….
ترحم پشت ترحم…..از بدبخت گرفته تا حیوونی طاهره میشنیدم…..
همینطوری که زار میزدم حس کردم صدای گریه ها و زار زدنها بیشتر شد…..با خودم گفتم:وای وای….حتما حسین متوجه شده که چه اتفاقی افتاده…..
یه لحظه چشمهامو باز کردم و دیدم نوزادم تو دستهای مردمه ،،،،… حسین و مادرشوهرم به شدت اشک میریزند…..
از حالت گریه و زاری خودمو خارج کردم و شوکه و مات مثل یه میت با دقت نگاه کردم و گوش دادم……
این دیگه آخر بدبختی من بود…..خدایا!!!!!آخه من چه گناهی مرتکب شدم که هر دوتا پسرمو تو یه روز ازم گرفتی…؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قیامتی به پا شده بود و هر کسی سعی میکرد یکی از ماهارو اروم کنه تا به خودمون آسیب نزنیم……
اون روز تو زندگی ما فاجعه ایی رخ داد که تا به اون روز تو روستا اتفاق نیفتاده بود…..
پسرامو بردند…..اسم و رسممو بردند…..آینده و احتراممو بردند…..عزت و پشتوانمو بردند……جان جانانمو بردند تا برای همیشه به خاک بسپارند………..
من طاهره همون دختر تپل و قدکوتاه و سفید روی و شیطون روستا در سن ۲۱سالگی سه تا از بچه هامو از دست داده بودم و بدبخت تر از سابق کنج خونه مثل دیونه ها با خودم حرف میزدم…..
خبر به گوش پدرشوهرم و خانم بزرگ رسید و برمیگردند روستا و اونا هم با حرفهاشون نفتی روی آتیش قلبم ریختند…….
خانم بزرگ تا منو دید بجای همدردی گفت:وقتی همش بفکر اون دختره که مرده ،،باشی و مواظب پسرات نباشی ،،،همینه میشه…..
پدرشوهرم گفت:از اول گفتم که گورشو از این خونه گم کنه ،،این زن برای پسرم زن نمیشه…..کو؟؟؟کو پسری که نسلشو ادامه بده….؟؟؟؟باز دم اون عروسهام گرم که هر کدوم ۲-۳تا پسر دارند…………..
از حرفهاشون ناراحت شدم ولی نه به اندازه ایی که ذره ایی از غم از دست دادن بچه هام کم بشه……….
همش چهره ی ابوالفضل و اون دخترم که غرق شده بود پیش روم بود و باهاشون حرف میزدم……….
چیز زیادی از اون روزا دیگه یادم نمیاد جز غم و اندوه و عذاب……
حسین هم بنوبه ی خودش مریض شده بود و به قول معروف کمرش شکسته بود…..از طرفی با برادراش اختلاف داشت چون واقعا نمیتونست کار کنه و از طرف دیگه پدرش فشار میاورد که خونشو خالی کنه……
آجان هم بقدری غد و مغرور بود که هیچ کمکی به حسین نمیکرد……
بالاخره این وسط خانم بزرگ بخاطر علاقه اش به حسین ،اونو برد تهران و مداواش کرد…..(خدا رحمتش کنه)……
درمان حسین یه کم زندگیمونو روبه راه کرد و تو روحیه ی من هم تاثیر گذاشت و بعداز یکسال سرپا شدم……
به زندگی عادی برگشتیم و دوباره حامله شدم و یه دختر بدنیا اوردم،…..تصمیم گرفتم بالافاصله یه بچه دیگه بیار که خداروشکر اون پسر شد……………..
به یاد ابوالفضل اسمشو همنام اون کردیم و ابوالفضل صداش زدیم……
دیگه بچه رو خودم بدنیا میاوردم و کسی رو خبر نمیکردم……….بعداز ابوالفضل خدا یه دختر دیگه بهم دادیعنی تو سن 30سالگی ۹بار زایمان کرده بودم……
چون وضع مالی خوبی نداشتیم و من به دخترزا و سر پسرخور معروف بودم گلناز رو که ۱۵سال سن داشت کسی ندزدیریده بود و تو روستا بهش ترشیده میگفتند…..
دردم کم بود حالا باید غصه ی شوهر دادن دخترامو هم میخوردم….
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#کلیداسرار
#قسمت_دوازدهم
7 فروردین 91 بود پسر عزیزم به دنیا اومد و شد همه زندگی من......امیر من به دنیا اومد.......
10 فروردین عروسی آبجیم بود شرایط جوری بود نه من میتونستم برم......
نه اونا میتونستن بیان پیشم........
واسه همین مادرشوهرم اومد بیمارستان بالا سرم....... بچه پنج روز تو دستگاه بود...... منم سزارین شده بودم داشتم از درد میمردم.........
با اومدن بچه زندگیمون شیرینتر از قبل شد...... کنکور دادم راه دور قبول شدم...... (حسابداری) اما احمد نزاشت برم..... احمد اخلاقش بهتر شده بود دیگه کمتر گیر میداد......
واسم گوشی خریده بود...... کم کم تونستیم یه خونه تو حیاط پدرشوهرم بسازیم....... ولی خب وسطمون دیوار نداشت و درب حیاطمون یکی بود...... البته تا شش ماهگی امیر...... خونمون هنوز تکمیل نبود و وسیله هم کم داشتیم.......
بابام هیچوقت از لحاظ مالی کمکمون نکرد..... فقط یه بار اومد خونمون واسه پسرم یه دوچرخه کارکرده خرید...... چون خیلی پسر دوست بود.......
آبجیم ازدواج کرد بابام تونست ازکمیته امداد براش جهیزیه بگیره چون خودش بخاطر پای شکستش مددجوی کمیته امداد شده بود..........
خونوادم همش میگفتن بیاین شمال زندگی کنین...... خونواده احمد نمیزاشتن ما از اینجا بریم. .......
دل منم میخواست بریم.......
کاش میرفتیم........
پسرم دو سال و دو ماهش بود دوباره باردارشدم بچم دختر بود من خیلی خوشحال بودم ولی خونواده احمد زیاد دختر دوست نداشتن..........
واسه همین کسی قرار نبود این دفعه بیاد بیمارستان پیشم بمونه گفتن مامانت بیاد.......
آبجیم به زور بابام رو راضی کرد مادر بیچارم رو بفرسته پیشم.......
عمم همش میگفت برو لوله رحم رو ببند یا جلوگیری کن دیگه حامله نشی......
احمد راضی نبود حتی میگفت قرص جلوگیری هم نخوری.......... دختر عزیزم بهدنیا اومد........ مامانم بیمارستان پیشم بود...... یک ماه خونمون بود بعد بابام اومد دنبالش و بردش.......
دخترم زمستون به دنیا اومده بود...... حالا دیگه آبجیم هم یک دختر داشت که یک سال از امیر کوچیکتر بود.......
اون سال عید با شوهرش و دخترش اومدن خونمون......... از سالی که من رفته بودم خونه احمد.... واسه دو تا خواهر احمد خاستگار اومده بود یکیش عروس شده بود یکیش عقد بود.........
دوماد بزرگه احمدشون بهم نظر داشت..... همش دنبال جایی بود منو تنها گیر بیاره یا شمارمو گیر بیاره بهم پیام بده یا با من رابطه داشته باشه.........
یک شب خواهر دومی احمد که حالا دیگه 3تا بچه داشت با شوهرش اومدن خونه باباش........ من و شوهرم سر سفره شام بودیم خواهرش اومد با احمد روبوسی کرد..... حالشو پرسید بچهامو بوس کرد...... اصلا به من محل نزاشت حتی جواب سلامم رو هم نداد...... خیلی دلم شکسته بود........ سر سفره خیلی گریه کردم...
چند روز بعد خبر آوردن شوهرش سرطان داره و به شش ماه نکشید شوهرش فوت کرد......... خواهرشوهرم بیوه شد با سه تا بچه قد و نیم قد که هنوز اولی میخواست بره کلاس اول........
میگن چوب خدا صدا نداره ولی درد داره ولی این چوب هم صدا داشت هم درد....
خواهرشوهر بزرگم هم از بس بهم ظلم کرده بود خدا ده سال تمام بهش اولاد نداد..........
هزار تا دکتر رفت بی فایده........
سومی هم اینقدر زبون میزد برام.....
گیر پسرعموش افتاد....... دخترعموهاش یکسره تو زندگیش دخالت میکردن .....
بگذریم.......
دخترم یکساله بود فهمیدم باردارم....... چهار ماهه...... یعنی وقتی دخترم هشت ماهش بود..... من باردار شدم.......
خودم خبر نداشتم......... خدااایا نه به اون روزای اول زندگیم که حامله نمیشدم، نه به الان که سومی رو هم داری میدی.......
هرکاری میکردم بچه بیفته.........
برای احمد یک روز کار بود یک روز نبود..... کارگر روزمزد همینه دیگه....
ما دیگه بچه نمیخواستیم........
خدا نخواست بچه نیفتاد.......
تو این مدت چه سختیها که نکشیدم.........چون حامله بودم شیر نداشتم دخترم بخوره ..........دخترم با شیر گوسفند بزرگ شد........ پول نداشتیم براش شیرخشک بخریم....
بچه سومم پسر بود دیدم وضع مالیمون خرابه....... گفتم الکی خودمو به درد بزنم و برم بیمارستان شاید بچه بمیره........ تازه هشت ماهه شده بودم.... الکی خودم رو به درد زدم...... رسوندنم بیمارستان این دفعه مادرشوهرم با من بود چون بچه پسر بود.......
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_دوازدهم
. مامانم اومد جلو و گفت ما اگر حرفی بزنیم چی ؟ حاج خانوم راستشو بخواین ما نمی خوایم دخترمون دوباره برگرده به اون خونه . یه بار زندگی کرد واسه هفت پشتمون بس بود، بچم سر از دیوونه خونه درآورد الان اصلا نمیزارم
برگرده ...
مامان وحید دست از پا دراز تر برگشت سر زندگیش ، چند ماه دیگه هم گذشت و کمکم به شرایط عادت کرده بودم و با واقعیت کنار اومدم که یه روز که از درخونه بیرون اومدم دیدم فتانه دم در وایستاده ، اعتنایی نکردم و از کنارش ردشدم که گفت مثلا منو نمیشناسی که بی اعتنا رد میشی ؟ سر زندگیم آوار شدی ولکن نیستی، بعد اینجوری رد میشی ؟
دلم میخواست دستامو بزارم رو گلوش ، ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم کدوم زندگی ؟همون زندگی که بهت پناه دادم ؟ چرا انقد بی چشم و رویی چرا کاری میکنی دفعه بعد ببینم یکی از گشنگی داره تلف میشه بهش کمک نکنم .خجالت نمی کشی ؟شوهر داشتی و اومدی سر زندگیه من ....
فتانه گفت ببین بهاره، حرف گذشته رو تموم کن، تو الان یه ساله تقريبا جدا شدی و از یه سال قبلشم کنار وحید نبودی ، تازه قبلشم وحید عاشق من بود، گناه که نکرده بود،عاشقم بود.
گفتم خب عاشقت بود حالا که چی ؟ فتانه گفت حالا که پاتو از زندگیم بکش بیرون . اگر وحید بهت پیام میده، تو جواب نده ..
زل زدم تو چشاش و گفتم آدم نادرست راهی جز اشتباه رفتن رو بلد نیست ، به سر من که یه دختر اصل و نسب دار و نجيب بودم با یکی مثه تو بود، ببین دیگه به تو چجوری نارو میزنه. اینو گفتم و قدمامو تند کردم و رفتم . زن داداشم میگفت مادر وحید چند باری اومده اومده دم خونش و سر و صدا راه انداخته و گفته شیرمو حلالت نمیکنم اگر این زن رو بیرون نندازی... ولی وحید بیخیاله و انگار هیچی براش مهم نیست .
روزا پشت هم می گذشت تا این که یه شب تو وایبر یه پیام برام اومد، باز کردم دیدم یکی حال و احوالمو پرسیده و اسمشو نوشته تنهای غمگین ..
عکساشو که باز کردم دیدم مرتضاس . خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم ،جواب سلامشو دادم که گفت.....
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾