#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_پنجم
همراهشون و گل میگفتن و گل می شنیدن. سرم داغ شد از حرفی که زن داداشم زد ، دلم نمیومد یه ساعت بیشترقشم بمونم همون روز برگشتم تهران ، وقتی رسیدم خونه دیر وقت بود میخواستم زنگ در خونه رو بزنم که پشیمون شدم و کلید انداختم تو در ، رفتم تو خونه و دیدم شوهرم جلوی تلویزیون خوابش برده ، سریع رفتم یخچال و چک کردم و دیدم یکی دو بسته غذای دست نخورده بیرون توش گذاشته شده ، تا حدودی خیالم راحت شد و گفتم اگر وحید با این دختره بود دیگه غذا از بیرون که نمی خورد . تو فکر و خیال بودم که شوهرم بیدار شد واومدم پیشم کلی سوال پرسید که چرا زودتر اومدی و من گفتم حالم بد شده، وحید اصلا شوکه نشد از اومدنم برعکس خیلی هم خوشحال شد . اونشب تا صبح خوابم نبرد ، همش با خودم فکر میکردم چجوری بفهمم ، آخرش دلو به دریا زدم و روز بعد به پسر خالم که دوربین مدار بسته نصب میکرد زنگ زدم و گفتم کجایی و وقتی اومد قسمش دادم و گفتم یه دوربین که دیده نشه بزاره توی خونم . پسر خالم ماجرا رو که شنید کلی بهم خندید و گفت واقعا به وحید شک داری ؟گفتم نه، ولی میخوام خیالم راحت بشه ... پسر خالم همون روز به دوربین توی خونم گذاشت و گفت فقط یه تایم محدودی رو ضبط میکنه ، وقتی پسرخالم رفت خیالم راحت شده بود انگاری ، با آرامش کارامو انجام دادم و سعی میکردم اون چند روز بیشتر خونه نباشم و حتی یکی دو روزی هم به فتانه مرخصی دادم . یه روز که داشتم از سر کار برمیگشتم خونه ،از خونه داداشم صدای سرصدا و داد بیداد میومد اونقدر زیاد بود که تا تو کوچه میومد،رفتم خونم و بعد یک دو ساعتی به داداشم زنگ زدم و گفتم چی شده بوده ؟
شروع کرد به درد و دل کردن....
ادامه دارد..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_ششم
گفت این زن من شکاکه ، عصبيه . همه رو دیوونه کرده . یه روز میگه یکی پشت پنجرس به روز میره میاد میگه تو با کسی هستی . داداشم که اینو گفت نشستم با خودم فکر کردم من چقدر نادون بودم ، به حرف یه نفر اوقات خودمو تلخ کردم و این چندروزه زندگیم جهنم بوده . بعد اون كل بیخیال دوربین شدم و دقیقا بعد سه ماه بود که فهمیدم باردارم.....
دقيقا سه ماه بعد اون ماجرا بود که فهمیدم باردارم ، وقتی ماجرا رو به وحید گفتم باورش نمیشد و فقط گریه میکرد . با حامله شدن من خوشبختیم تکمیل شد، دو ماه بعد وقتی برای سونو رفتم فهمیدم دو قلو حامله ام ، وحید دیگه اجازه نمی داد برم سرکار میگفت ما که نیازی نداریم ، بعدشم حالا که دو قلو حامله ای باید دوبرابر مواظب خودت و بچه ها باشی . بعد حامله شدنم خیلی کمتر با فتانه رفت و آمد میکردم ، یعنی یه جورایی اصلا فتانه رفت و آمدشو باهام كم کرده بود و مزون افتاده بود دستش ، فقط سر ماه به سر ماه ،وحيد و من می رفتیم به حسابای مزون میرسیدیم و انصافا هم فتانه کارش درست بود و حساباش اوکی بود . تو اونمدت اختلاف داداشم و زن داداشم بالا گرفته بود. داداشم میگفت این زنه شکاکه و از طرفی زن داداشم میگفت آدم اگر کاری نکنه چرا طرفش بهش شک کنه ؟ یه مدت خیلی بد باهم دعوا داشتن ،در حدی که تبدیل می شد به کتک کاری ولی بعدش زن داداشم کوتاه اومد و برگشتن سر
زندگیشون همه چیز خوب بود..تا..
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_هفتم
همه چیز خوب بود و من هفت ماهه دو قلوهاموباردار بودم ، به خاطر بچه ها خونه نشین شده بودم و اکثرا خونه برق میزد بس که به جون خونه میفتادم . یه روز که سرجام نشسته بود و داشتم به دستام نگاه میکردم یاد ساعتم افتادم که خیلی وقت بود گمش کرده بودم و هر چی میگشتم پیداش نمی کردم ، تقريبا ، اون قدر من مقرراتی و منظم بودم غير ممكن بود جا بزارم جایی...
لب تاپ گذاشتم رو میز رفتم تو آشپزخونه برای خودم نسکافه ریختم داشتم می خوردم که یهو دیدم تو لب تاب داره یه چیزایی نشون میده و سریع رد شد ، من و وحید نبودیم، حس میکردم یه چیزی درونم فرو ریخت، ولی به خودم امیدواری میدادم که هیچی نیست فیلم عقب زدم و رو حالت عادی گذاشتم ، وحید تو خونه بود که یه زنی اومد داخل...
وحید رفت سمتش ،ولی اون محل نمیذاشت و یه چیزایی بهش می گفت و وحید هم میخواست ارومش کنه ، یهو دختره با عصبانیت یه چیزی از رو میز کنسول برداشت و محکم کوبوند به دیوار ، دقيق تر که نگاه کردم ساعتم بود . فیلم بی کیفیت بود ،ولی بازم میشد تشخیص داد فتانه رو از توی فیلم...
حس میکردم خونه و وسيله ها داره دور سرم میچرخه و تنها چیزی که ثابته صحنه های روبرومه .دیگه طاقت نیاوردم و لب تاب محکم كوبوندم به زمین و شروع کردم به جيغ زدن. وسیله های دم دستمو میشکستم ، به شکمم مشت میزدم و اونقدر موهامو کشیدم که سرم زخم شده... ..متوجه نبودم دارم چیکار میکنم ، جيغ میزدم از ته دلم و سبک نمی شدم . وقتی به حال خودم اومدم تو یه اتاق بودم تک و تنها با شکمی که توش هیچی نبود و خالی از بچه هام بود . يهو روی بالشت نگاه کردم و دیدم دو تا دخترام رو بالشتن. بغلشون کردم و باهاشون بازی کردم ، چقدر تپلی و ناز بودن ، یهو یادم افتاد وحید باهام چیکار کرده
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_هشتم
میخواستم از اتاق بیرون بیام که دیدم بالشت بغل کردم و روزام پشت هم تو اون سلول می گذشت و من متوجه هیچی نبودم ، گاهی داد میزدم و سرموبه دیوار میکوبیدم ، گاهی خانوادم میومدن و بیشتر وقتا می خوابیدم و به تخت بسته شده بودم . رفته رفته حالم بهتر شد ، بایه خانومی صحبت میکردم که دکترم بود و واقعا بهم کمک کرد. ازش پرسیدم بچه هام کجان که گفت حالشون خوبه، اما وقتی میتونی ببینیشون که حالت خوب انگار همین یه جمله برای من معجزه کرد ، حسرت بغل کردن بچه هام بوسیدنشون کاری کرد که خودمو جمع و جور کنم . وحيد و پدر و مادرم تقریبا هرروز به دیدنم میومدن . مامانم پیش چشم خودم آب شده بود ،میگفت یه دونه دختر داشتم که هیچ جا مثل و مانند زندگیش نبود و الان تو دیوونه خونه بستريه ....
حالم رفته رفته خوب شد و از تیمارستان مرخص شدم ، تو این مدت به غیر روانپزشکم هیچ کس از کار شوهرم خبر نداشت، بهش نگفتم فیلم دیدم ،گفتم کسی بهم گفته و اونم قانعم کرد که شوهرم مرد خوبیه و باید به زندگیم برگردم . روزی که بچه هامو بغل کردم، هیچوقت یادم نمیره ، خدا برای هیچ مادری دوری از بچه رو نیاره .
دو تا طفل معصومام ده ماهه شده بودن و من بار اول بود میدیدمشون ، اونقدر بغل کردم بوسیدمشون تنشونو بو کردم و اشک ریختم که همه اطرافیان هم من اشکم میریختن یکی دو هفته اول خونه مادرم بودم و غرق بچه هام بودم ، روزی نبود که با دیدنشون اشک نریزم ...
وحیدم هر بار سعی میکرد بیاد سمتم،محل نمیدادم. حتی جواب سوالاشو نمیدادم ، بهش نگاه که میکردم ، پشت سرهم بالا میاوردم .
بچه هام یک ساله شدن که مامانم گفت دیگه حالت بهتره و برو خونه خودت، اما من میام طبقه پایین خونت زندگی میکنم که حواسم بهت باشه ... بیچاره مامانم حاضر بود خونه درندشت خودشو ول کنه و بیاد تو زیر زمین زندگی کنه .
گفتم پس مستأجرام چی ؟
مامانم گفت اون بنده خدا که چند ماهه اختلاف داره و جهیزیشو جمع کرده و برده ، شوهرشم کم مونده بندازه زندان واسه خاطر مهریه . اصلا به نظر من اون خونه رو یه کاریش کردن ،وگرنه واسه چی زندگی های شما خراب بشه ؟بالاخره بعد یک سال برگشتم خونم .....
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_نهم
بعد یک سال برگشتم خونم ، بدم میومد
رو مبلا بشینم یا دست به وسایل بزنم . فقط به مامانم گفتم لب تاب من کجاست ؟
وحید گفت خورد و خاکشیر شده بود . گفتم اشکال نداره همون کجاس ؟
رفت یه جعبه آورد ،لب تاب از کیبورد جدا شده بود و صفحشم شکسته بود .هنوز همون رم وصل لب تاب بود ، برداشتمش و یه جا پنهونش کردم... اون شب مامانم بچه ها رو برد که مثلا من و وحید تنها باشیم ، همین که تنها شدیم وحید رفت حموم موهاشو سشوار زد ، به خودش عطر زد اومد کنارم نشست و گفت چه خوبه که دارمت .
گفتم آدمی مثل تو منو هیچوقت دیگه نمیتونه داشته باشه .
وحید از حرفم جا خورد و گفتم میدونم تو و فتانه بهم بدکردین .
وحید گفت تو هنوز دیوانه ای ،مثل این که این چرت و پرتا چیه میگی خجالت نمی کشی؟
داد زدم نه خجالت نمیکشم ،مگه تو خجالت کشیدی.باید طلاقم بدی و بچه هامو بهم بدی، وگرنه آبروتو میبرم . وحید خندید و گفت عزیزم اینا رو کی بهت گفته ؟ من عاشق یه نفرم یه نفر و جونمو براش میدم اونم تویی . تو این یه ساله بخدا پیر شدم.
گفتم بیین وحید من ازت فیلم دارم . دقیقا همون ساعتی که روز عقد بهم دادی رو فتانه زد به دیوار و. وحید به خدا طلاقم ندی به همه فیلمو نشون میدم حتی به شوهرش .
وحید خيلي خونسرد پاشد رفت سمت یخچالیه لیوان آب ریخت برام و گفت هیچ فیلمی نیست مطمئنم ، اصلا شک ندارم که به مشت چرندیات ریختن تو سرت، الآنم اگر نمی زنمت چون دارم رعایت حال و روزتو میکنم...
وحید اینو گفت و رفت تو اتاق و رو تخت خوابید ، گیج بودم . اصلا باورم نمیشد وحید به این راحتی همه چيو انکار کنه. گفتم فردا صبح تو اولین فرصت فیلم دوباره میبینم و چند تا کپی ازش میگیرم.فردا همین که وحید اومد جلو تلویزیون نشستم و گفتم بیا فیلم ببین ، مامانم اینا هم الان میان . بزار تخمه هم بیارم برات.
وحید متعجب از رفتار خوب من نشست جلو تلویزیون و گفت دست خانم گلم درد نکنه .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_دهم
خدا رو شکر بعد یک سال رنگ
آرامش دیدم ...
تلویزیون روشن کردم و رفتم رو پله ها مامان و بابامو صدا کردم ،مامانم گفت بزار پوشک بچه هاتو عوض کنم الان میام و میارمشون بالا . وحید یهو از پشت محکم کشیدم تو خونه و در خونه رو قفل کرد اشاره کرد به فیلم و گفت این فیلم کی بهت داده ؟ کدوم ادمی خواسته زندگی ما رو خراب کنه ؟
خدا چیکارشون کنه که فتوشاپ کردن فیلمو . همین فردا بیا بریم شکایت کنیم . یه وقت اینو به مامانت اینا نشون ندی . طفلک مرتضی اگر بفهمه همچین پاپوشی برای زنش درست کردن..
تکیه دادم به مبل و گفتم فیلم و خودم گرفتم ، دوربین تو خونه بوده..
دقیقا بالای همون تابلویی که میبینی . وحید سعی میکرد خودشو نبازه ،ولی نمیتونست .
گفت دروغ میگی ...
گفتم طلاقمو میدی و بچه هامم میدی برای همیشه گورتو از زندگیم میری، وگرنه این فیلمو همه جا پخش میکنم . وحید توی یه حرکت هجوم برد سمت تلویزیون و رم درآورد و خوردش کرد، گفت حالا چی ؟ تو دیوونه ای ،من اصلا فیلمی ندیدم، واقعا فکر کردی بچه هامو میدم دست کسی تو تیمارستان بستری بوده ؟
بغض گلومو گرفته بود ، گفتم آخه آدم ناجنس من اگر تیمارستان بودم به خاطر تو بود ...
وحید گفت کدوم فیلم ؟فیلمی نیست . گفتم از روی اون فیلم صد تا سی دی زدم که هر کدومو بشکنی بعدی باشه واسه مدرک . تا فردا صبح فرصت داری فکر کنی یا طلاقمو میدی یا میرم فیلمو همه جا پخش میکنم ،مرتضی ازت شکایت میکنه ، آبروی توهم میره و باید طلاقمو بدی .
مامان بابام در خونه رو که باز کردن وحید از خونه زد بیرون و مامانم هاج و واج بهش نگاه میکرد . اومد کنارم و گفت دخترم چبشده ؟ گفتم زنگ بزن داداش و زن داداش بیان اینجا .
گفت واسه چی؟
وقتی جوابشو ندادم زنگ زد و اونا اومدن . شروع کردم بتعریف کردن ماجرا.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_یازدهم
وحید گفت که با من چند کلمه حرف داره اومد تو اتاق و گفت ببین بهاره اگر طلاق بگیری مطمئن باش بعد نه سالگی بچه ها رو بهت نمیدم .
گفتم مهم نیست بعد نه سالگی بچه ها خودشون تصمیم میگیرن کجا باشن . وحید داد زد به همه میگم روانی بودی از لج تو هم شده اون فتانه رو میارم جای تو توی زندگیت تا بسوزی .
شالمو رو سرم انداختم و گفتم من بیشتر دلم برای تو میسوزه که انقد قابل ترحم شدی . وحید گوشیشو در اورد زنگ زد به یکی و گذاشت رو آیفون و گفت عشقم تو هم بیا محضر..
صدای فتانه رو از اونور تشخیص دادم ولی برام مهم نبود، بچه هامو بوسیدم و مامانم یک ریز وحید ناسزا میداد و از خونه رفتیم محضر . فتانه اومده بود اونجا ، شناسنامه شم دستش بود یه جوری که من ببینم ، وحید تا وارد شدیم گفت آقا یه برگه عقد موقت هم بنویس واسه من و خانومم .
داداشم گفت آره یه برگه عقد موقت واسه خانم بنویس. نزدیک بود اونجا هم درگیری بشه که بابام جلوشو گرفت . باورم نمیشد بعد دو سال از وحید جدا شدم از مردی که همه رو سرش قسم میخوردن ...بعد طلاق وحید از عمد فتانه رو که از شوهرش جدا شده بود برد خونش ، یعنی همون خونه ای که دیوار به دیوار بودیم با داداشم . مدام تو وایبر عکس خودشو و فتانه رو میذاشت و به من پیام میداد خونه ای که تو از دست دادی رو یکی دیگه مثل ملکه داره توش زندگی میکنه ...ولی من اینا برام مهم نبود و فقط بزرگ کردن دخترام برام مهم بود ،میدونستم دیر یا زود وحيد از فتانه خسته میشه ، شیش ماه از طلاقمون گذشته بود. که یه روز مادر وحید اومد خونه... بابام رو کرد به من و گفت یه چیزو ازت میپرسم راستشو بگو واسه خاطر این زنه که قبلا مستاجرت بود و حالا شده زن عقدی موقت وحید از شوهرت طلاق گرفتی ؟
گفتم آره .
داد زد بیخود کردی، به من میگفتی تا اون زن رو سر جاش بنشونم، مگه زندگی کشکه که واسه یه زن زندگیتو خراب کردی.دستمو گرفت و گفت همین الان برمیگردی سر زندگیت ، اون زن رو هم خودم میندازم بیرون ،پسرمم اگر حرفی زد میزنم تو دهنش
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_دوازدهم
. مامانم اومد جلو و گفت ما اگر حرفی بزنیم چی ؟ حاج خانوم راستشو بخواین ما نمی خوایم دخترمون دوباره برگرده به اون خونه . یه بار زندگی کرد واسه هفت پشتمون بس بود، بچم سر از دیوونه خونه درآورد الان اصلا نمیزارم
برگرده ...
مامان وحید دست از پا دراز تر برگشت سر زندگیش ، چند ماه دیگه هم گذشت و کمکم به شرایط عادت کرده بودم و با واقعیت کنار اومدم که یه روز که از درخونه بیرون اومدم دیدم فتانه دم در وایستاده ، اعتنایی نکردم و از کنارش ردشدم که گفت مثلا منو نمیشناسی که بی اعتنا رد میشی ؟ سر زندگیم آوار شدی ولکن نیستی، بعد اینجوری رد میشی ؟
دلم میخواست دستامو بزارم رو گلوش ، ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم کدوم زندگی ؟همون زندگی که بهت پناه دادم ؟ چرا انقد بی چشم و رویی چرا کاری میکنی دفعه بعد ببینم یکی از گشنگی داره تلف میشه بهش کمک نکنم .خجالت نمی کشی ؟شوهر داشتی و اومدی سر زندگیه من ....
فتانه گفت ببین بهاره، حرف گذشته رو تموم کن، تو الان یه ساله تقريبا جدا شدی و از یه سال قبلشم کنار وحید نبودی ، تازه قبلشم وحید عاشق من بود، گناه که نکرده بود،عاشقم بود.
گفتم خب عاشقت بود حالا که چی ؟ فتانه گفت حالا که پاتو از زندگیم بکش بیرون . اگر وحید بهت پیام میده، تو جواب نده ..
زل زدم تو چشاش و گفتم آدم نادرست راهی جز اشتباه رفتن رو بلد نیست ، به سر من که یه دختر اصل و نسب دار و نجيب بودم با یکی مثه تو بود، ببین دیگه به تو چجوری نارو میزنه. اینو گفتم و قدمامو تند کردم و رفتم . زن داداشم میگفت مادر وحید چند باری اومده اومده دم خونش و سر و صدا راه انداخته و گفته شیرمو حلالت نمیکنم اگر این زن رو بیرون نندازی... ولی وحید بیخیاله و انگار هیچی براش مهم نیست .
روزا پشت هم می گذشت تا این که یه شب تو وایبر یه پیام برام اومد، باز کردم دیدم یکی حال و احوالمو پرسیده و اسمشو نوشته تنهای غمگین ..
عکساشو که باز کردم دیدم مرتضاس . خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم ،جواب سلامشو دادم که گفت.....
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_سیزدهم
حال بچه ها چطوره و کم کم حرفو برد سمت وحيد و فتانه . گفت میگم آبجی یه وقت فتانه قبل طلاق از من با وحید نبودند ؟ آخه چجوری میشه زندگیم یهو بهم خورد ، زندگی شما خراب شد و بعدشم این دوتا رفتن سر یه خونه زندگی . خیلی دلم میخواست بگم زنت چه کرده،ولی بیخیال شدم و گفتم من از چیزی خبر ندارم . بعد اون روز پیام دادنای مرتضی بیشتر و بیشتر شد تا این که تقريبا بعد یک ماه به شب گفت مغازه خودمو افتتاح کردم و اوضاع مالیم خیلی اوکی شده، خدا رو شکر به فکر سر و سامون دادن به زندگیمم، ولی از همه زنا ترسیده شدم . اولش منظور حرفاشو نمی فهمیدم ،ولی بعدش رک و پوست کنده خواستگاری کرد . خیلی تعجب کرده بودم به بابام که گفتم ...
گفت بیخود کرده ،میخواد اینجوری حرص وحید دربیاره . بگه تو اگر زن منو گرفتی منم زن و بچتو گرفتم، اصلا خودتو قاطی این ماجراها نکن...
وقتی مرتضی دوباره بهم پیام داد گفتم من هیچوقت قصد ازدواج دوباره ندارم و اگرم ازدواج بکنم عاقلانه ازدواج میکنم..نه از سر لجبازی ...
مرتضی خیلی ابراز علاقه کرد و خیلی اصرار کرد که منم همونجا بلاکش کردم و با خودم فکر کردم هر چی از این آدما دور تر باشم راحت ترم ..
روزا پشت هم میگذشت و دیگه از مرتضی خبری نبود و منم از این ماجرا خوشحال بودم . تا این که فهمیدم اونم ازدواج کرده. بچه هام سه ساله بودن که به شب در خونه رو زدن زن داداشم و داداشم اومدن.. زن داداشم تازه حامله شده بود . اومد نشست رو مبل و گفت
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_چهاردهم
خدایا شکرت که جای حق نشستی و این زن رو به حقش رسوندی ..
با تعجب گفتم کدوم زن رو میگی ؟
زن داداشم با تعجب نگام کرد و گفت فتانه دیگه، خبر نداری که چیشد امروز . يهو از تو کوچه صدای سر وصدا اومد و بلافاصله من کوچه رو دیدم ، باورت میشه وحید با اون همه آرومی افتاده بود به جون فتانه تو کوچه و داد میزد این بچه از من نیست ؟
حس کردم دست و پام یخ شده گفتم مگه حاملس ؟
زن داداشم گفت آره...
گفتم خب چیشد؟ گفت هیچی دیگه میخواستی چی بشه ؟ وحید خودشو که خالی کرد چمدون فتانه رو انداخت تو کوچه و گفت مهلت عقد موقتت تموم شده .
بعد اون روز خیلی کنجکاو بودم ببینم فتانه با وحید چیکار کردن . چند ماهی گذشت تا این که فتانه اومد دم در خونه بابام ، شکمش يكم جلو اومد بود، میشد حدس زد پنج ماهه باشه داد و ناله میکرد... وقتی رفتم دم در گفت همه مال و اموالمو بالا کشیدی آره ؟
خدا چیکارت کنه که حق بچه منو خوردی ..
حرصی شده بودم ،برای اولین بار زنگ زدم به وحید و اومد گفت این زن من نیست ، مسئولیت بچشم قبول نمیکنم...
فتانه جيغ زد فقط بچه های این بچتن؟ که همه مال و اموالتو زدی به نامشون؟ گفتم کدوم مال و اموال ؟
وحید گفت خونه و مغازه و هر چی داشتم زدم به نام دو تا دخترام ، اینجوری شاید دل خودم آروم بگیره با کاری که در حقت کردم .
به وحید نگاه کردم که موهای سرش تو این چند ساله سفید شده بود و شکسته و پیر شده بود . فتانه همچنان جیغ جیغ میکردکه وحید رفت سمت ماشینش و گفت زمانی که گفتم بچه نمیخوام الآنم باید خودت بزرگش کنی ، فکر نکن با به دنیا اومدنش قراره دوباره برگردی به زندگیم...
فتانه یهو مثل دیوونه ها خودشو انداخت جلوی ماشین در حال حرکت وحید و صورتش پر زخم شد و پرت شد کف زمین . وحید از ماشین پیاده شد و مات و مبهوت به فتانه ای که صورتش زخمی و زیلی بود و نشسته بود نگاه کرد ...
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_اخر
زنگ زد اورژانس اومد و چند روز بعد فهمیدم بچه هیچیش نشده . بعد اون روز وحید گهگاهی میومد به بچه ها سر میزد و براشون هر سری اسباب بازی
می خرید . چند ماهی که رد شد از سر کنجکاوی پرسیدم بچه فتانه به دنیا اومده ؟
وحید گفت کدوم بچه ؟ وقتی فهمید چیزی از من بهش نمیرسه
بچه پنج ماهه رو از بین برد...
وحید با التماس گفت بهار، بیا برگرد سر زندگیت ، بی آبرو شدم ، خار شدم بدبخت شدم، ولی تو رو خدا برگرد من تو و زندگیمو دوستدارم . وحید حرف میزد و من یاد اون فیلم میفتادم...
گفتم اگر فقط می فهمیدم چیکار باهام کردی ،میبخشیدم، ولی وقتی فیلمتو دیدم ،دیگه هیچوقت به اون زندگی برنمیگردم...
روزای زندگیم پشت هم گذشت تا این که بچه ها هفت ساله شدن و وحید هرروز و هرشب التماس میکرد برای برگشتن من . یه روز که دو قلو ها از مدرسه برگشتن يكيشون تو چرا نگفتی ما مامان بابامون طلاق گرفتن ؟ دوستم بهم گفته ما ادب نداریم و نباید کسی باهامون دوست باشه . از این حرف دخترام اونقدر گریه کردم که حالم بد شده بود ، حس میکردم دوباره افسردگی داره میاد سراغم . وحید که ماجرا رو فهمید گفت برگرد خونه، دوباره ازدواج کنیم ،اما فقط همخونه باشیم ،به خاطر بچه ها ، اولش قبول نکردم ولی....
اونقدر رفت و اومد و با خانوادم صحبت کرد که راضی شدن .
گفت تمام وسایل خونه رو عوض میکنم ، اصلا خونه رو هم عوض میکنم و من و تو اتاق جدا باشیم.. اوایل هم خونه شدن با وحید خیلی برام سخت بود ، یاد گذشته ها دیوونم میکرد . گهگاهی دلم میخواست از اون خونه فرار کنم . هرروز با دست پر میومد خونه ،یه روز گل، به روز شیرینی، یه روز کادو و لباس و من نسبت بهش بی اهمیت شده بودم. تا این که چند ماه پیش روز تولدم بهم گفت بیا دوباره زندگی کنیم . من ازش فرصت خواستم ،ولی هنوزم نسبت بهش شکاکم ، وحید سر به راه شده و آروم، انگار زندگی عوضش کرده . اون پسر جوون خوشتیپ تو این چند ساله تمام موهاش سفید شده . همیشه گوشیش تو خونس و هیچ رفتار مشکوکی نداره..
الان که داستان زندگیمو میخونید ازتون خواهش میکنم از روابط زوجی هیچکس پیش شوهرتون حرفی نزنید . خواهش میکنم کسیرو وارد حریم خصوصیتون نکنید ...مشاوره گفته وحید عوض شده و خوبه که دوباره زندگی کنم . ازتون میخوام برای ادامه زندگیم دعا کنید . سختی ها و نامردی هایی که من کشیدم خدا نصیب کسی نکنه...
پایان....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستای عزیزم خیلی خیلی خوش اومدین به کانال خودتون 🌸🌸
اینجا سرگذشت زندگی آدمهااز زبان خودشون رو داریم😍
کوله باری از تجربه های زندگی که به درد هممون میخوره، ساعت ۸ صبح ۲ ظهر و ۹ شب،هر سری دو پارت،پارتگذاری داریم
حالا هشتک هاشو میذارم برا سهولت دسترسی با زدن رو هرکدوم که بخواید به اولین پارت داستان دسترسی پیدامیکنید👇🏽👇🏽
لیست سرگذشت های موجود درکانال 👇🏽👇🏽
#سرخور
#عشق_قدیمی
#یک_دنیا_مادر
#دوراهی
#آرتام
#مهربانی_زیاد
#خورشید
#آقای_عزیز_من (نوشته ناهیدگلکار)
#صنوبر
#ملیحه
#فيروزه
#پروین
#اعظم
#آی_سودا(نوشته ناهیدگلکار)
#یسنا
#آوین
#شراره
#گل_مرجان
#مریم
#سعیده
#دختر_بس
#ریحان
#ماهور
#نفس
#جهان_خانم
#شکیبا
#آساره
#گراناز
#ساتین
#ساتین۲
#گلچهره
#گل_پری
#گزل
#جواهر
#گندم
#گلزار
#ایرانتاج
#شیرین_عقل
#ماه_بیگم
#گیله_لار
#رخشنده
#نقره
#رستا
#جوانه
#یگانه
#مهلا
#ستاره
#شهلا
لیست داستان های زندگی اززبان اعضا👇🏽👇🏽
#امیروفرناز
#سپیده
#فرشته
#زهره
#تبسم
#کلیداسرار
#ساناز
با اضافه شدن هر داستان لیستمون به روزرسانی میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c