eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.1هزار دنبال‌کننده
311 عکس
622 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
ارش لبخندی زد ‌وگفت حتما زریه بجز اون کسی این موقع زنگ نمیزنه،شونه ای بالا انداختم و به سمت تلفن حرکت کردم،میدونستم زری نیست چون روز قبل باهاش صحبت کرده بودم و میدونستم به این زودی زنگ نمیزنه،گوشی رو که برداشتم صدای گرفته ای از اون‌ ور خط گفت گوشی رو‌ بده به ارش،از لحن بی ادبانه و سلام نکردنش فهمیدم که مهتاب خانمه،گوشی رو به سمت ارش گرفتم و‌ با انزجار گفتم مادرته،ارش‌سریع بلند شد و گوشی رو از دستم گرفت،دوباره پشت پنجره رفتم و سعی کردم انرژی منفی که از شنیدن صدای مهتاب خانم دریافت کرده بودم رو از خودم‌ دور کنم……صدای ارش که داشت راجع به اتفاقی صحبت میکرد به گوشم میخورد و‌کنجکاوم میکرد،تلفن رو که قطع کرد به سمتش برگشتم و‌ گفتم اتفاق بدی افتاده؟ارش لحظه ای بهم خیره شد و گفت پدرم فوت شده،متعجب گفتم واقعا؟کی؟ارش سرشو پایین انداخت ‌وگفت امروز،مادرم اصرار داره برای مراسم حتما برم نمی‌دونم باید چکار کنم،دلم نمیخواد هیچکدومشون رو ببینم،از طرفی هم نمیتونم شما رو اینجا تنها بذارم و‌ برم،بهش نزدیک شدم و با مهربونی گفتم نگران ما نباش،ما میتونیم در نبود تو‌ بریم خونه مریم و‌فرشاد و اونجا بمونیم،اگه بخوای میتونی بری،ارش کمی فکر کرد و گفت باهام نمیای؟نمی‌دونم چرا بدون تو دلم نمیخواد هیچ جا برم،چینی به پیشونیم انداختم و گفتم دل خوشی از هیچکدوم از اون آدما ندارم ارش،هرکدومشون یادآور روزهای سخت گذشته ان،من تازه دارم به آرامش میرسم خواهش میکنم نذار با دیدنشون دوباره به هم بریزم…….ارش نفس عمیقی کشید و گفت من هیچوقت اذیتت نمیکنم مرجان،حالا که دوست نداری بیای اشکال نداره،چند روزی شما رو پیش فرشاد میذارم تا برم و‌برگردم…..فرشاد شریک ارش بود و‌حسابی باهم صمیمی بودیم،روز بعد ارش ما رو رسوند و خودش راهی فرودگاه شد تا توی مراسم خاکسپاری پدرش شرکت کنه……با مریم رابطه ی صمیمانه ای داشتیم و‌ توی اون چند روز سعی کردم حسابی بهم خوش بگذره،درست سه روز از رفتن ارش گذشته بود که بلاخره از سفر برگشت،حس میکردم کمی گرفته ست و گاهی توی خودش میره،یه شب که نریمان خواب بود ‌و ظاهرا مشغول دیدن تلویزیون بود کنارش نشستم تا علت ناراحتیشو‌بپرسم……. سینی چای رو‌ روی میز گذاشتم ‌‌و بعداز چند دقیقه ای سکوت گفتم ارش….صدامو که شنید از فکر و خیال بیرون اومد و آروم گفت جانم؟لبخند کمرنگی زدم و‌گفتم از روزی که رفتی ختم پدرت و ‌برگشتی یه جوری شدی،همش توی فکری،حس میکنم از چیزی ناراحتی و موضوعی داره اذیتت میکنه،یعنی به من اعتماد نداری که حرفی نمیزنی؟یا بازهم مادرت سعی داره مارو از هم جدا کنه؟اگه اتفاقی افتاده بگو منم در جریان باشم…..ارش نفس عمیقی کشید و گفت چی بگم اخه،اصلا از چی بگم؟از اینکه حس میکنم مامانم و شهریار یه سر و سری با هم دارن؟متعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی باز میخوان برای ما نقشه بکشن؟ارش خنده ای کرد و ‌ گفت مرجان عزیزم لطفا دیگه به جدایی و این چیزها فکر نکن،مطمئن باش دیگه کسی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه،نمی‌دونم چرا اصلا حس خوبی به رابطه ی صمیمانه ی مادرم و شهریار ندارم،نه اینکه برام مهم باشن نه،اما خب شهریار همسن منه،یعنی جای پسر مادرم میمونه؟یعنی مادرم فکر ابروی من و خانواده رو نمیکنه؟با دهانی باز نگاهش کردم و گفتم چی داری میگی‌ ارش؟حتما داری اشتباه میکنی،مگه میشه همچین چیزی؟میدونی مادرت چند سال از شهریار بزرگ تره؟ارش دستی به صورتش کشید و گفت من از همون موقعی که شهریار نزدیک خونه ی پدرم خونه گرفت به اینا شک کردم اما چون دلم نمیخواست هیچ راه ارتباطی باهاشون داشته باشم چیزی نگفتم…..ترسیده نگاهی به ارش کردم و گفتم خواهش میکنم الانم کاری باهاشون نداشته باش ارش،به روزای سختی که بخاطر این آدما کشیدیم فکر کن،دلت که نیمخواد یک بار دیگه پاشون به زندگی ما باز بشه؟ارش بهم نگاهی کرد و گفت نه من کاری باهاشون ندارم فقط از این میترسم که شهریار بخواد بخاطر پول مادرم ضربه ای به آبروی خانوادگی ما بزنه……اونشب دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد اما انقد متعجب شده بودم که حد و حساب نداشت،یعنی واقعا بین مهتاب خانم و شهریار اتفاقی افتاده بود؟درسته مهتاب خانم سنش واقعا پایین تر میخورد و اصلا بهش نمیومد پسری همسن آرش داشته باشه اما خب خودش رو که نمیتونست گول بزنه،دوسال از اومدنمون به کانادا می‌گذشت و دیگه به زندگی اونجا عادت کرده بودیم،همچنان با زری در ارتباط بودم و به تازگی پسر دومش به دنیا اومده بود،انقدر براشون دلتنگ بودم که حد و حساب نداشت.........کار آرش توی رستوران گرفته بود و خداروشکر زندگیمون راحت میگذشت،مهتاب خانم بخاطر اینکه آرش از من دست نکشیده بود هیچ پولی از فروش املاک پدرش بهش نداد و گفته بود روزی که این زن رو طلاق بدی سهم الارثت رو تمام و کمال بهت میدم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدارشکر وضع مالیمون خوب بود و هیچ احتیاجی به مهتاب خانم و پولش نداشتیم.....نریمان هشت سالش بود که دوباره مورد لطف خدا قرار گرفتم و باردار شدم،این اتفاق شیرینی بود که از ته دل خوشحال شدم و خداروشکر کردم،هم من و هم ارش با تک فرزندی مخالف بودیم و چند ماهی بود که منتظر این اتفاق بودیم،برخلاف بارداری قبلی اینبار حالم اصلا خوب نبود و ویار شدیدی داشتم،ارش تمام هوش و حواسش به من بود و نمیذاشت کمبودی رو حس کنم و از همه نظر بهم توجه میکرد.. درست هشت ماه از مرگ پدر آرش میگذشت و منهم توی ماه چهارم بارداری بودم،توی این هشت ماه آرش حتی یک بار هم سراغ مادرش نرفت و فقط چند باری تلفنی باهم صحبت کردن،یه شب که دیگه می‌خواستیم برای خواب آماده بشیم با صدای زنگ تلفن هردو متعجب به نگاه کردیم،ارش سریع بلند شد و سراغ گوشی رفت تا جواب بده،میدونستم هرکی که هست کار مهمی داره که این موقع تماس گرفته،ارش در حال صحبت بود و منهم روی صندلی نزدیک بهش نشسته بودم،نمیدونستم با چه کسی داره صحبت میکنه و بعد از سلام و علیک کردن با عصبانیت در حال تکون دادن سرش بود،تلفن که قطع شد ارش با خشم دستشو توی موهاش کرد و گفت میدونستم همچین اتفاقی میفته فکرشو کرده بودم،نگاه کنجکاوی بهش انداختم و‌گفتم میشه بگی کی بود و چی گفت؟مامانت بود اره؟ارش چشماشو باز و بسته کرد ‌‌و در حالیکه سعی میکرد آروم باشه گفت نه تیمسار بود،مثل اینکه مادرم و ارش باهم رفتن مسافرت و اعلام کردن به محض برگشتن قراره باهم ازدواج کنن،تیمسار ناراحته و میگه با این کار ابروی خانوادگی‌مون زیر سوال میره و مضحکه ی عالم و ادم میشیم،راست میگه مادرم انگار عقلشو از دست داده،انگار یادش نیست شهریار همسن پسرشه،..میدونستم حتما موضوع مهمیه که تیمسار حاضر شده با ارش تماس بگیره چون از رابطه ی این دو برادر به هم خورده بود و سال ها بود که کاری باهم نداشتن اما حالا با کاری که مهتاب خانم کرده بود همه به هول و ولا افتاده بودن…ارش از شدت خشم راه میرفت و با خودش حرف میزد،شهریار ادم‌ موزی که بدترین ضربه ها رو به ما زده بود حالا جور دیگه ای قرار بود خودش رو به ارش نزدیک کنه،تا دیروز در نقش دوست و الان در نقش همسر مادر.تا یک هفته بعد از تماس تیمسار ،ارش مدام به تلفن مادرش زنگ میزد اما جوابی نمیگرفت،هنوز از مسافرت برنگشته بودن و مهتاب خانم اصلا نظر پسرش براش مهم نبود که با این ازدواج موافق هست یانه….بالاخره بعد از ده روز خانم تشریف فرما شد و خودش با ارش تماس گرفت،ارش که توی اون روز ها تمام هوش و حواسش به تلفن بود با اولین زنگ سریع روی گوشی پرید و جواب داد،من توی اشپزخونه بودم و با صدای دادش با ترس خودمو بهش رسوندم، ازش خواستم آروم باشه اما انگار دست خودش نبود،صدای مهتاب خانم قشنگ به گوشم میخورد که سعی داشت ارش رو آروم کنه و میگفت چند روز دیگه میام خونه ات و باهات حرف میزنم،ارش تلفن رو که قطع کرد با عصبانیت گفت خجالت هم نمیکشه میگه میام برات توضیح میدم،قسم میخورم اگر اهمیتی به حرفم نده و این کارو بکنه برای همیشه فراموش میکنم مادری به اسم مهتاب دارم،درسته همین الانشم ازش متنفرم و کاری باهاش ندارم اما با این کارش ابروی مارو هدف گرفته،منکه میدونم اون شهریار دندون برای مال و اموالش گرد کرده،هیچوقت فکر نمیکردم شهریار یه روزی انقدر ضربه به من بزنه،روزی که میخواستم از کشور خارج بشم دستشو گرفتم و قسمش دادم مثل خواهرش مواظب تو باشه تا برگردم،میدونستم زیاد قابل اعتماد نیست اما چاره ای نداشتم مجبور بودم بجز اون کسی توی دست و بالم نبود،میدونی چی شده بود ؟بهم گفته بودن تمام اون پرونده سازی ها تقصیر تیمساره و اون برام پاپوش درست کرده،درسته بعدها فهمیدم تیمسار اصلا دخلی توی پرونده سازی نداشت اما همینکه برام کاری نکرد و کاملا بی تفاوت رفتار کرد از چشمم افتاد،درسته ما برادر تنی نبودیم اما همیشه احترام خاصی براش قائل بودم،شاید اگر اون روزها تورو دست تیمسار میسپردم بهتر بود تا اون گرگ دریده…. صحبت راجع به گذشته رو اصلا دوست نداشتم و از ارش خواهش کردم ادامه نده…..فکر اینکه مهتاب خانم قراره بیاد و باهاش روبرو بشم حالم رو بد میکرد،ارش ازم خواست موقع اومدنش خونه نباشم و پیش یکی از دوستامون برم اما قبول نکردم و به نظرم این کار من رو ادم ترسویی جلوه میداد،پس ترجیح دادم بمونم و ارش رو تنها نذارم ……چند روزی طول کشید تا مهتاب خانم دوباره تماس گرفت ‌وگفت برای شب منتظرش باشیم،اصلا دوست نداشتم تحویلش بگیرم و‌براش چند مدل غذا درست کنم،از ارش خواستم تا از رستوران براش غذا بیاره و اعلام کنه تا بفهمه هیچ ارزشی برای من نداره… روزی که مهتاب خانم زنگ زد و اعلام کرد که تا غروب میرسه سریع خونه رو مرتب کردم و رفتم بیرون تا لباس مناسبی بخرم، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 👈 اینو بفرست برای بهترین رفیقت 🫂 رفیقی که برات سنگ تموم می‌ذاره از معرفت و فرقی نمیکنه مخاطبت کی باشه شاید یه دوست ، خانواده ، فامیل و ...همینقدر بگم که رفیق خوب نعمته👌 ✅ قدرشو بدون تو زمونه ای که دوست داشتن ها ساعتی شده ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 آرزو میکنم درِ قلبت همیشه به سوی آرامش باز باشد ! غصه‌ها دور افتاده‌ترین دارایی‌ات و شادی در دسترس‌ترین تعلقاتت باشد ! آرزو میکنم در کنارت باشد کسی که سالهای عمرت را به شوق وجودش می‌گذرانی و شانه‌هایش برایت دنج‌ترین پناهگاه دنیاست...... ! ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میخواستم از همیشه بهتر باشم،بخاطر بارداری کمی تپل تر شده بودم و به قول بقیه آب زیر پوستم رفته بود و حس میکردم چهره ام از همیشه بهتره…….غروب‌ که شد آماده‌ و منتظر نشسته بودیم تا مهتاب خانم از راه برسه،به پیشنهاد ارش نریمان رو خونه ی دوستش برده بودیم تا خونه نباشه،میگفت دوست ندارم با مادربزرگی که قصد دزدیدنش رو داشت روبرو بشه…..هوا رو به تاریکی بود که بلاخره زنگ خونه به صدا دراومد و ارش رفت تا در رو برای مادرش باز کنه،ارش میخندید و میگفت خوب خودت رو برای مادرشوهرت درست کردی ها،توهم اب نمیبینی وگرنه شناگر ماهری…….نمی‌دونم چرا از کلمه ی مادرشوهر بدم میومد،اون فقط دشمن بود و والسلام،مهتاب خانم که توی چهارچوب در ظاهر شد متعجب بهش نگاه کردم،باورم‌ نمیشد انقدر تغییر کرده باشه،درسته خودش لاغر اندام بود و سن و سالش کمتر به نظر میومد اما الان درست مثل دخترهای مجرد و بیست ساله شده بود،موهاشو مشکی و چتری کرده بود و تاپ و شلوار اسپرتی پوشیده بود که اگر توی خیابون میدیدمش قطعا نمیتونستم بفهمم مهتاب خانومه،توی خونه که اومد سلام سرد و خشکی به هم کردیم و من توی اشپزخونه رفتم و سر خودم رو گرم کردم،هنوز توی شوک بودم و باورم‌ نمیشد اینی که روبروم دیدم مهتاب خانوم باشه،چندباری که توی تهران دیده بودمش همیشه لباس رسمی میپوشید اما حالا برای اینکه خودشو کوچیکتر از شهریار نشون بده دست به هرکاری میزد……..روی صندلی نشسته بودم و به ظاهر جدید مهتاب خانم نگاه میکردم که با صدای داد ارش از جا پریدم،سریع بلند شدم و توی سالن رفتم،ارش از روی مبل بلند شده بود و با صدای بلند به مادرش میگفت:تو انگار ابروی من اصلا برات مهم نیست نه؟میخوای ازدواج کنی بکن چرا با یکی همسن پسرت؟اونم کی؟کسی که همیشه بر ضد پسرت بوده،هرچند از اون نباید گله کنم این تو بودی که به اون نخ میدادی چکار کنه……..مهتاب خانم خونسرد نگاهی به ارش کرد و گفت مگه اونموقع که من خودمو به آب و آتیش زدم و گفتم شان خانواده رو پایین نیار و با این دختر ازدواج نکن به حرفم گوش دادی؟مگه نگفتی من کنارش آرامش دارم و دیگه چیزی برام مهم نیست؟منم الان دقیقا حال اونموقع تورو دارم،من و شهریار تصمیممون رو گرفتیم و هیچ جوری هم تغییرش نمیدیم………. ارش غرید:تو خودت رو با من مقایسه میکنی؟منکه نرفتم با همسن مادر خودم ازدواج کنم،مادر تو انگار عقلت رو از دست دادی،هرچی من میگم حرف خودت رو میزنی،از طرز لباس پوشیدنت معلومه خودت رو برای همه چیز آماده کردی،ولی حرف اول و آخرم رو الان بهت میزنم،اگر با شهریار ازدواج کردی دیگه اسمت رو هم نمیارم،برای همیشه فراموش کن پسری به اسم ارش داری…..مهتاب خانم پوزخندی زد و گفت نه اینکه الان برام پسری میکنی و‌ به فکرم هستی،ببین ارش من و شهریار تا هفته ی دیگه ازدواجمون رو رسمی می‌کنیم اومدم اینجا تا ازت دعوت کنم بیای و توی جشنمون شرکت کنی،اگه اومدی که قدمت روی چشمم نیومدی هم اشکال نداره خودت یه روزی میفهمی راجع به شهریار اشتباه فکر میکردی……ارش سری تکون داد ‌‌و گفت واقعا متاسفم…..حرفاشون که تموم شد منهم توی اشپزخونه رفتم و‌دوباره روی صندلی نشستم،کاش منهم با نریمان میرفتم و اینجا نمیموندم نمی‌دونم چرا انرژی منفی تمام وجودم رو گرفته بود،ارش که توی اشپزخونه اومد با عصبانیت استکانی چای برای خودش ریخت و بدون اینکه چیزی بگه بیرون رفت،کمی که گذشت توی‌اتاق رفتم و سعی کردم بخوابم،پتو رو روی خودم کشیدم و داشتم برای خواب آماده میشدم که ارش توی اتاق اومد و گفت چرا اومدی اینجا مرجان،من شام سفارش دادم نمیخوای که با شکم گرسنه بخوابی،لبخندی زدم و گفتم کی گفته با شکم گرسنه میخوام بخوابم؟من توی اشپزخونه یه چیزی خوردم و سیرم،باور کن انقد خسته ام چشمام باز نمیشه بذار کمی استراحت کنم،ارش‌ گفت باشه عزیزم استراحت کن شبت بخیر………خدا خدا میکردم فردا که بیدار میشم اثری از مهتاب خانم نباشه و یک نفس راحت بکشم،انقد بی احساس و سنگدل بود که حتی سراغی از نریمان نگرفت و اشتیاقی برای دیدنش نداشت،روز بعد بیدار که شدم آروم از تخت پایین اومدم و سرکی توی خونه کشیدم،ارش جلوی تلویزیون روی کاناپه خوابش برده بود و خبری از مهتاب خانم نبود،توی اتاق نریمان و اتاق مهمان هم سرکی کشیدم و وقتی ندیدمش نفس راحتی کشیدم……چند روزی گذشت ‌و دوباره مهتاب خانم تماس گرفت تا ارش رو برای جشن عروسی دعوت کنه اما ارش با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و گفت این زن دیگه نسبتی با من نداره،همین روزا هم خط تلفن رو عوض میکنم تا دیگه صداشو هم نشنوم…….ماه آخر بارداری بودم و انقد سنگین شده بودم که به زور بلند میشدم،هم من و هم ارش دوست داشتیم دختر باشه ‌اما نریمان با سرسختی میگفت من برادر دوست دارم اگه دختر باشه اصلا دوستش ندارم……. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میدونستم بزرگ کردن بچه اونهم بدون اینکه خانواده ام کنارم باشن برام سخته اما ارش خیالم رو راحت میکرد که هوامو داره و نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره،برخلاف بارداری قبلی که همه اش توی سختی و استرس گذشت اینبار راحت بودم و ارش برام سنگ تمام گذشته بود،بلاخره توی یک روز گرم تابستونی با شروع دردم نریمان رو خونه ی دوستمون فرستادیم و با ارش راهی بیمارستان شدیم،نمی‌دونم چرا انقدر دوتا بارداری رو با هم مقایسه میکردم،اونموقع تنها و بی کس درد میکشیدم و زری بیچاره نمیدونست باید چکار کنه،الان اما ارش کنارم بود و دستم رو‌محکم توی دست گرفته بود تا بهم قوت قلب بده،توی بیمارستان که رفتم ارش سریع کارهای بستری رو انجام داد و بعد از چندین ساعت درد کشیدن بلاخره دخترم نهال به دنیا اومد،دختری بور و چشم ابی که انگار نسخه ی کوچیک شده ی خودم بود،ارش خوشحال و خندان برای تمام بیمارستان شیرینی گرفت ‌‌و میگفت انقدر خدا منو دوست داره که یه مرجان دیگه هم بهم داده…….نهال برخلاف نریمان شر و شیطون بود و شب ها خواب رو از ما میگرفت اما با عشق بهش رسیدگی میکردم و خم به ابرو نمیاوردم،ارش هم همه جوره بهم کمک میکرد و بیشتر شب ها از مرجان مراقبت میکرد تا من استراحت کنم،سخت و آسون روزها گذشت و نهال کوچیک من چهار ساله شد..هفت سال از اومدنمون به کانادا میگذشت و من هرروز دلتنگ تر از روز قبل میشدم،ارش تا حالا اقدامی نکرده بودیم،چند وقتی بود عجیب دلتنگ خانواده ام بودم و بعداز هرتماسی که با زری میگرفتم تا مدت ها حالم گرفته‌ بود و گریه میکردم…….هیچوقت یادم نمیره بهار بود و هوا عالی،نریمان بیرون بود و ارش هم با نهال مشغول بازی بود،از ظهر ارش کمی مشکوک بود و برای صحبت کردن توی اتاق میرفت،انقد گرفته بودم که اصلا حوصله ی سوال و جواب نداشتم،جلوی تلویزیون نشسته بودم اما ذهنم جای دیگه ای بود،صدای در که بلند شد نگاهی به نهال کردم و گفتم میشه در رو برای نریمان باز کنی دخترم؟نهال باشه ای گفت و میخواست برای باز کردن در بره که ارش دستش رو گرفت و گفت مرجان من با نهال کار دارم اگه میشه خودت در رو باز کن،با تعجب نگاهی به ارش کردم و ‌بدون اینکه چیزی بگم به سمت در حرکت کردم،بی تفاوت دستمو به سمت دستگیره ی در دراز کردم و بازش کردم،انتظار داشتم نریمان مثل همیشه لبخند بزنه و با عشق بگه سلام مامان خانم اما با دیدن کسی که پشت در بود نزدیک بود تا مرز سکته برم باورم نمیشد بعد از هفت سال دارم خواهرم رو میبینم،دستمو به در گرفتم و نزدیک بود پخش زمین بشم که توسط زری توی آغوش کشیده شدم،لحظه ی دیدار ما دوتا خواهر انقدر احساسی بود که اشک همه در اومده بود،انگار خدا دو تا بال به من داده بود و داشتم توی آسمونا پرواز میکردم،زری با منصور و حسام اومده بود و تمام این برنامه هارو‌ ارش چیده بود تا من بعد از سال ها خواهرم رو ببینم،ارش شخصا تمام هزینه های سفرشون رو به عهده گرفته بود تا زری بیاد ‌و من رو از اون حال و هوا دربیاره،الحق که بهترین تصمیم رو هم گرفته بود……بهترین روزهای زندگیم در حال گذر بود و دیگه چیزی از خدا نمیخواستم،زری با خودش برای‌ من کلی انرژی و‌حال خوب آورده بود،زری میگفت کلی به مامان هم اصرار کرده تا همراهمون بیاد اما بخاطر دوری راه حاضر نشده بود،زری دوماه پیشم موند و بهترین روزهارو‌برام‌ رقم‌زد،…….نریمان و نهال هردو برای من و ارش بهترین بچه بودن و اصلا برای بزرگ کردنشون اذیت نشدیم،خداروشکر نریمان به محض تموم شدن درسش توی دانشکده فنی‌ مهندسی مشغول تحصیل شد و الان یک‌ مهندس ساخت و‌ساز موفقه و چندسال بعدهم با یکی از همکارانش ازدواج کرد و متاسفانه نتونستن بچه دار بشن،نهال هم بعداز اتمام درسش مشغول عکاسی شد و بخاطر علاقه اش خیلی زود پیشرفت کرد و در سن بیست و پنج سالگی با پسر یکی از دوست هامون ازدواج کرد و الان دوتا دختر داره،‌مامان پنج سال بعد از اینکه زری از پیشمون برگشت توی خواب سکته کرد و من نتونستم توی مراسمش شرکت کنم،مهتاب خانم و شهریار دو سال بعد از ازدواجشون طلاق گرفتن و هشت سال بعد از طلاق بر اثر جوش و غصه زیاد سنگ..کوب کرد و فوت شد…..خداروشکر من و ارش هنوز در سلامت کامل مشغول زندگیمون هستیم و سعی می‌کنیم از دوران کهنسالیمون نهایت استفاده رو ببریم،متاسفانه امیر چند سال پیش بر اثر بیماری فوت شد و زری رو تنها گذاشت اما بچه هاش مادرشون رو تنها نذاشت و زری خیلی زود تونست به زندگی برگرده،تقریبا هر یک سال یا دوسال ارش زری رو با خرج خودش پیشمون میاورد ‌و تا چند ماه مهمونمون بود،زندگی من نتیجه ی صبر و صبوری بود،انشالله داستان من درس عبرتی باشه باری دوستان عزیز..... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از وقتی چشم باز کردم در حال بدو بدو بودم روی بام خونه ها ... ده ما خونه ها چسبیده به هم جون میده برای بازی من مريمم توی بازیگوشی لنگه ندارم. هر وقت مادرم مجبورم میکنه به گوشه نشینی انگار همه تنم میخاره چون نمیتونم یه جا بند باشم..... از هر راهی استفاده میکردم که زودتر فرار کنم برم پی بازی و حالم اینجوری خوب میشد... بچه اول خانواده ام... بعد من هم چهار دختر... فاصله سنی بینمون نیست وهر نه ماه مادرم حامله بود. همه دوست داشتن بچه پنجمی پسر باشه اما نشد و دختر دنیا اومد... پنج ساله بودم اما درشت و هيكلی... بابام امان الله خان از درجه داران احمد شاه و تحصیل کرده قره باغ آذربایجان دیپلم که گرفت شد از بزرگان نظام شد...... وضعمون عالی بود و بیشتر از همه داشتیم... پنج دختر بودیم اما پدرم عاشقانه دوستمون داشت و با محبتش به همه ثابت میکرد چقدر براش مهمیم... اما دوست داشت پسر داشته باشه واین آرزوی همه ما بود... توی ده ما وده اطراف پسر یعنی روشنایی خونه وپشت پدر حرمت خونهها به تعداد پسرا بود. کنار ننه نشستم که شروع به خواندن قرآن کرد. ننه سیده بود وما صداش میکردیم ننه سیده... سواد نداشت اما قرآن رو از حفظ میخوند... بابام هم حافظ قرآن بود و با حمایت داییش که ارباب ده بود دیپلم گرفت و دستش توی نظام با درجه بالا بند شد... ننه سیده هر روز برای ما قرآن میخوند و دلش میخواست ما هم از بر کنیم... ننه سیده رو دوست داشتم و به حرفهاش گوش میدادم...هرچقدر به حرف مادرم بتول خانم توجه نمیکردم اما چشمم به زبون ننه بود و هر کاری میخواست انجام میدادم... ننه مهربونم با ما زندگی میکرد...... زن زرنگی بود اربابزاده بود مرد صفت، حرفش یکی بود... اهل دروغ وکینه نبود اما اگه بهش بد میشد جواب میداد و کوتاه نمیومد...درس ننه که تموم شد دویدم سمت در که گوشم اسیر دست مادرم شد عصبی داد زد باز کجا؟ تو مگه خونه زندگی نداری که هر بار من باید یه گوشه پیدات کنم؟ با دو بچه شیرخواره منو دست تنها میذاری و ظهر هم باید ناهارت به راه باشه... گوشمو میکشید درد داشت اما کار هر روزش بود با داد گفتم من هم شیرخوارم و همه ش پنج سالمه ، اصلا تند تند بچه میخوای برای چی؟ گوشمو محکم تر پیجوند آخم بلند شد.. کشوندم سمت آشپزخونه و انداختم کنار آتیش... انگشتشو چند بار به نشونه تهدید تکون داد از لای دندوناش غرید وای به حالت اگه بری پی بازیگوشی، فقط ببینم کارهای خونه مونده باشه و تو نباشی...رفت و اونقدر عصبی بود که گوش من هم ارومش نمیکرد. غذا درست کردم اما حیاطمون خیلی بزرگ بود... دست فهیمه رو گرفتم جارو دادم دستش ببین نصفشو من جارو میکنم نصف دیگه سهم تو.. فهیمه به حیاط نگاه کرد باید تا اخرشو جارو کنم؟؟... همونطور که جارو رو زمین میزدم داد زدم آره زود باش تا زودتر تموم بشه... به غرغرهاش توجه نکردم ونصفه سهم خودمو تموم کردم اما وقتی بالا رفتم فهیمه روی جارو نشسته بود دستاشو زیر چونه ش و نگاه میکرد... یکی محکم زدم توی سرش که صدای گریه ش پیچید توی حیاط... عصبی گفتم: پس چرا نشستی و سهمت هنوز پر برگ درخته؟؟... با دوستاش اشکهاشو پاک کرد گفت: اینجا خیلی بزرگه تموم نمیشه همه ش یک سال از من کوچکتر بود اما هیچی بلد نبود...همه خونه ها کارهاشون روی دوش دختر بزرگتره تا وقتی که ازدواج کنه و از خونه بره... دلم برای فهیمه سوخت بلندش کردم تو برو پیش مادر اگه چیزی لازم داشت برسون به دستش... خوشحال شد از حرفم با دو دوید سمت اتاق... خنده ام گرفته بود و سهم فهیمه هم خودم جارو زدم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فهیمه می لنگید... خودم به تنهایی فرز و زرنگ بودم وزود کارهامو انجام دادم رفتم پی بازی کسی نمیتونست اذیتم کنه، دست بزنم عالی بود....روزها برای من شیرین میگذشت چون دنیای کودکانه زیبایی داشتم...روی پشت بوم بودم که بابام از در حیاط اومد داخل.... خوشحال بود دستاش پر ،همیشه وقتی از سر کار میومد همه چی میخرید برای ما ... . تند پله رو پایین اومدم دستاشو واسم باز کرد. پریدم بغلش که مادرم عصبی گفت: دختر یه کم سنگین باش اینکارها چیه انجام میدی؟ میترسم آخرش بمونی روی دستم و هیچ کس در این خونه رو نزنه برای تو..... بابا بغلم کرد و خندید مگه این خونه کم اتاق داره که چشم به در باشیم برای پسرای مردم.... مادرم بچه به بغل طرفمون میومد و گفت آخه تو چه میدونی مرد این دختر شده از صد پسر بدتر یه جا بند نمیشه و من با این حال و روز باید کل ده رو دنبالش بگردم تا یا بالای درخت پیداش کنم یا هم در حال شنا توی رودخونه... بابا خم شد خواهرمو بوسید حالش خوبه؟..... مامان سری تکون داد به معنی آره :و گفت امروز خیلی خوشحالی این چندروزه که توی فکر میدیدمت اونقدر غصه م میشد که شیرم کم شد وبچه هم پی به ناراحتیم برد. بابا کیسه ها دستش بودو گذاشتشون توی مطبخ باید کاری رو انجام میدادم و امروز دیگه راحت شدم.... درجمو تحویل دادم و دیگه مسئولیتی روی شونه م نیست.... مادرم روی زمین نشست چیکار کردی؟ یعنی بیکار شدی؟..... ننه سیده از پشت سرش گفت: روزی رو اون بالایی میده نه درجه روی شونه وسينه ... بابا روی سکو کنار در اتاق نشست منو گذاشت روی پاهاش خسته شدم هر بار باید جایی میرفتم و سفر پشت سفر اذیتم میکرد هم خودمو هم شمارو.. .. یه چیزایی هست که ناگفته بمونه بهتره... حوصله نداشتم و امروز بار سنگینی از روی شونه هام برداشتم یه نفس راحت کشیدم... ننه کنارمون نشست خودم با برادرم صحبت میکنم تا یه کار خوبی بهت بده.... بابا دست گذاشت روی دست ننه ،دایی چندهکتار زمین داده دستم بهش گفته خسته از شغلم ام و پیشنهادش کشاورزی روی زمینها بود... ننه منو از روی پاهای بابا برداشت و گفت خدارو شکر کنار کشیدی...هر روز دلشوره راه بودم و رفت و آمدت اما دیگه همین بغل گوش خودمی و ظهر وشب کنارمون سرتو روی بالش میذاری... پنج سالم بود اما میدونستم ننه دوست نداره بابام دختر بغل کنه دلش میخواست پسر دار باشه.... . مارو خیلی دوست داشت اما بارها شنیدم سرنماز از خدا پسر صالح میخواست برای بابام... حتی گاهی گریه هم میکرد... مادرم بلند شد و همینطور که داشت خاک پشت لباسش رو میتونید گفت کار خودش بهتر بود کشاورزی روز تا شب باید زیر نور خورشید عرق بریزه تا ببینیم آخر فصل محصولمون خوب باشه یا بد... اصلا جوابگوی شکممون باشه یا نه... ننه ابروهاشو به هم نزدیک کرد و پیشونیش شد پر خط و گفت این همه آدم دارن روی زمین خدا کار میکنن کدومشون از گرسنگی مرده؟ اصلا تا حالا شنیدی کسی از گرسنگی مرده باشه؟..... مادرم ناراحت بود اما بابا خوشحال .... دلیل واقعیشو نگفت که چرا درجشو تحویل داد اما حالش خوب بود و کارشو قبول داشت...دایی زمینهای زیادی در اختیار بابام گذاشت و چند نفر هم به عنوان کارگر زیر دستش گذاشت....بابا همیشه کت شلواری بود و شیک پوش اما حالا چکمه پاش میکرد چفیه میبست به صورتش میرفت روی زمینها کار میکرد... روزها میگذشت و من بزرگتر میشدم.... یه روز که مادرم داشت غذا میخورد حالش بد شد بچه رو داد دستم دوید سمت حیاط...ترسیدم اما تا خواستم بلند بشم ننه دستمو گرفت چیزی نیست الان یه آب به سرو صورتش میزنه و میاد... نگاهش کردم که دستاشو بالا برد ورو به آسمون :گفت حاجت روام کن که جز خودت کسی نیست که برم بست بشینم...تازه فهمیدم مادرم باز هم حامله شده. بچه رو بالا بردم آخه این که هنوز هم شیر میخوره نمیتونه راه بره ننه خندید راه هم میره واست مثل خودت مثل خواهرات فهیمه غذا میخورد و گفت بزرگ نمیشه خودش و ما باید همه ش بزاریمش روی دوشمون تكون تكونش بدیم توی حیاط... ننه بلند شد دیگه نشنوم از این حرفها که نعمت خداست و خدا بشنوه قهرش میگیره. ما خدا رو خیلی دوست داشتیم از ترس اینکه قهرش بگیره تند تند دستامونو گاز گرفتیم و از خدا خواستیم ما رو ببخشه..... بابا دیر کرده بود که ننه غذا گذاشت لای بقچه وداد دستم این غذارو برسون دست بابات تا سرد نشده.بقچه رو بغل کردم و میدویدم سمت زمینها..خونه های ما بالا بود و زمینها پایینتر بابا رو از دور دیدم اما چندتا مرد دورش بودن داشتن حرف می زدن. بهشون نزدیک نشدم وزیر درخت بقچه رو گذاشتم تا بیاد. حرفهاشون که تموم شد مردها رفتن و تازه چشمش به من افتاد...بیل رو نزدیک جوی آب فرو برد دست و صورتش رو شست و کنارم نشست خودم میومدم چرا این همه راه رو اومدی؟....بقچه رو باز کردم ننه گفت غذا سرد بشه از دهن میفته... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میدونستی مادرم باز حامله است؟؟... دستشو پایین آورد... توی فکر رفت و دوباره شروع کرد غذا خوردن خدا بزرگه روزی همه دست خودشه.. بابای مهربونم صبح تا شب زحمت میکشید. وقتی دید همه ش نگاهش میکنم خندید، خیلی دیدنی شدم؟؟ سرمو بالا بردم خیلی مهربونی مثل مادر نیستی که همیشه لنگ دمپایی دستشه یا دسته جارو و میفته دنبالم... بلندتر خندید تو دیگه بزرگ شدی باید کمکش کنی... مادرت گناه داره باید مراقب خواهرات باشه لباساتونو بشوره غذا درست کنه و خیلی کارهای بگه.... دست تنها اذیت میشه برای همین شما باید کمکش کنید تا راحت تر به بقیه کارهاش برسه.... زمین ها رو نگاه کردم و چقدر زیاد بودن... آهی کشیدم اگه پسر بودم ،اینجا کمک شما کار میکردم،شما بیشتر مادر به کمک نیاز دارید... اونجا ننه است من هم هستم اما اینجا تنهایی.. دیگ غذارو کنار زد نشوندم روی پاهاش، اینجا کارگر داره الان هم موقع کارشونه رفتن عمارت دایی..... نگران من نباش که از بچگی به کشاورزی علاقه داشتم تازه چند روزی هست دارم به این فکر میکنم که یه مدرسه بزنم برای بچه های ده.میدونم خیلی از خانوادهها قبول نمیکنن بچه هاشون درس بخونن چون زندگی رو توی کشاورزی خلاصه کردن ولی باید شروع کنم این مردم باید یاد بگیرن چیزهای بهتری هم خارج از ده هست،سواد داشتن خیلی خوبه... یادمه اونوقتها که به سن تو بودم ننه هرروز قرآن باهام کار میکرد تا تونستم حافظ قرآن بشم... سواد نداشتم وکم سن بودم اما از روز تولدمون قرآن میخوند توی گوشمون.... ننه زندگی سختی داشت و تنها بود اما همیشه دلش میخواست با سواد بشم... دایی وقتی علاقه من رو دید دنبال کارامو گرفت و فرستادم قره باغ ... اونجا دیپلم گرفتم، برای همین هر جا میرفتم دستمم میبوسیدن و با احترام برخورد میکردن چون سواد داشتم.... بی سوادی چیز خیلی بدیه و بایدجلوشو گرفت.... نگاه بابامو دنبال کردم تا چشمم خورد به بچه هایی که هم سن و سال خودم بودن و داشتن کمک خانواده کشاورزی میکردن، همه همینجور بود زندگیشون پیر وجوون وبچه باید کار میکردن تا بتونن یه لقمه نون بخورن،زحمت کشیدن زن و مرد نداشت.... نزدیکای شش سالگیم بود،اما اونموقع دختر به این سن و سال با دختر بیست ساله الان برابری میکرد.... دخترا اونموقع اهل کار بودن و تلاش و زحمت.... بابا دستی به سرم کشید تو هم باید بیای مدرسه چون تا اونوقت شش ساله میشی و کلاس اول.... پیشونیمو بوسید دستت درد نکنه همینجا بشین راه آب رو باز کنم که زمین سیراب شد تا باهم برگردیم. بابا کارهاشو انجام داد،بیل و چکمه هاشو تمیز شست و راه افتادیم..... توی راه به زمین ها نگاه میکرد ... یه لحظه ایستاد و راه کج کرد.... دنبالش رفتم که با بیل روی زمین خط هایی میکشید. بشکنی زد و گفت اینجا بهترین جا برای ساخت مدرسه است،هم نزدیک زمینهاست و بعد کلاس بچه ها میتونن برن کمک پدراشون، زمین برای ننه بود... سالها پیش دایی داده بود به ننه اما بدون استفاده مونده بود.... بابا خوشحال دستمو گرفت برگشتیم خونه... موضوع رو به ننه گفت که ننه با خوشحالی استقبال کرد این زمین پدرمه بده برای مدرسه که ثوابی واسش نوشته بشه.. همین که بچهای خوندن نوشتن یاد بگیره خودش بهترین فاتحه برای پدر و مادرمه، مادرم سکوت کرده بود و در جواب ننه گفت: اما کسی اجازه نمیده بچه ش بیاد مدرسه مردم از صبح خروس خون باید برن سر زمین تا غروب آفتاب بچه ها کمکشون میکنند، هیچ کس اجازه نمیده و ممکنه دعوا درست بشه.... ننه خندید و گفت اینجاست که زور برادرم کارسازه... بابا دست به کار شد بنا خبر کرد و شروع کردن ساخت مدرسه.. ده ما بزرگ بود وهر خونه پنج، شش بچه قد و نیم قد داشت... وقتی ساختمون تموم شد با ننه رفتیم برای دیدن، ننه قرآنش دستش بود،خوشحال وارد مدرسه شد...سه اتاق بود و هرسه بزرگ... با صلوات قرآن روی میز گذاشت که بابام دستشو گرفت میخوام ازتون خواهشی کنم...ننه دست بابا رو نرم نوازش کرد جان دلم... بابا روی سر ننه رو بوسید جانت سلامت کمک کن بچه ها بتونن راحت به مدرسه بیان وهیچ پدری مانع درس خواندن فرزندش نشه... ننه نگاهش به پدرم بود و گفت بهتره برم پیش برادرم وقتشه مردم جمع بشن و درباره مدرسه و درس بیشتر بدونن. با ننه بیرون رفتیم هنوز به عمارت دایی نرسیده بودیم که خودش و چند مرد دیگه سوار اسب سمتمون اومدن... دایی از اسب پیاده شد مگه نگفتم هر وقت کاری داشتی خبرم بده حتی اگه دلتنگ شدی؟ این راه رو پیاده کوبیدی تا اینجا در صورتی که میدونی برای زانوهات خوب نیست..ننه سکوت کرده بود و چشم شد برای دیدن برادرش .. همیشه خاطر هم رو میخواستن...دایی به تخته سنگی اشاره کرد ... نشستیم وننه گفت: مردم ده رو جمع کن ساخت مدرسه تموم شده و آماده است برای درس بچه ها..سواد سن و سال نمیشناسه و از مردم بخواه و تشویقشون کن به این راه... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دایی گفت:انتظار نداشته باش راحت قبول کنند وراضی به فرستادن بچه هاشون باشن. این بچه ها کمک دستشونن و نباشن کارشون لنگه.... یه عمر برای خودشون به بیسوادی گذشت و همینم بهانه است برای فرزندشون..... اما تموم تلاشم رومیکنم..... با پیچیدن این خبر توی ده ولوله ای ای راه افتاد و خیلی ها از شدت خشم صداشون بلند شد... زنها بیشتر مردها زبون میکشیدن و صداشون رو انداخته بودن روی سرشون... بابا رو مقصر این بدبختی میدونستن ودرس ومدرسه رو گمراهی بچه هاشون.... همسایه های خودمون بدتر از چهار محله اونورتر بودن.. ننه چهار قدشو محکم بست و بیرون زد. با دیدنش هم آروم شدن وزیر پوستی توی گوش هم میخوندن... ننه داد زد: قرار نیست بچه های شمارو ازتون بگیرن..... نوبت صبح میرن مدرسه وبعد از ظهر توی مزارع به شما کمک میکنن..... ما الان صبح تا شب کار میکنیم و درآمدمون درحد سیر کردن شکممونه و کسایی هستن که شاید یه وعده غذا باشه براشون... سواد چیه یا درس و مدرسه به چه کار بچه هاتون میاد؟؟.. شما وقتی کسی به این ده میاد به لباسش نگاه میکنید، خودکار توی جیبش، به حرف زدنش گوش میدین و اونوقته که احترام دو قسمت میشه،اگه با سواد باشه صداش میزنید آقا، اما اگه یکی باشه در حد خودتون اونوقته که سرسنگین جوابشو میدین... .همین زنهای شما بپرسید از اونایی که سری توی سرها در آوردن بیشتر خوششون اومده یا اونی که به نون شب محتاج ؟ تا کی باید نسختون رو بیارید تا پسر من بهتون بگه کی باید چه دارویی بخورید؟؟ یا اینکه چیزی خرید و فروش میکنید یکی دیگه بنویسه و شما انگشت بزنید؟ شما در قبال این بچه ها مسئولید... فردا همینا زبون میکشن و توی روی شما وایمیسن که چرا نذاشتید درس بخونیم و به جایی برسیم؟در جوابشون حتما میخواید بگید برای پر کردن شکم خودتون بوده،خواهر من برادر، من تو را به خدا بذارید بچه هاتون خوندن و نوشتن یاد بگیرن... مهندس میشن دکتر و معلم حتی کشاورزی رو بهتر از شما دنبال میکنن... یکی از مردها گفت اصلا ما نمیخواهیم درس بخونن... خودم صورتشون رو سرخ میکنم اگه صداشون بخواد بلند بشه..... ننه کنار دیوار روی سنگی نشست یعنی میخوای آینده شون رو ازشون بگیری؟؟ الان دوره ماست و همه بیسواد اما این بچه ها فردا که بزرگ شدن دنیا عوض میشه و صداشون میزنن نادان، کسی که هیچ چی نمیدونه حتی دست راستش از چپش تشخیص نمیده.. مرد بیل رو روی شونه ش گذاشت مگه ما سواد نداریم مردیم؟؟پدرامون همین بودن وبچه هامون هم همین میشن... مرد رفت و چند نفری هم حرفهاشو تایید کردن ورفتن دنبالش.. از بین اون جمعیت فقط دو زن از محله بالایی کنار ننه نشستن... یکیشون جوون بود به سن مادرم کمی بزرگتر... آروم گفت یعنی بچمو بذارم درس بخونه بزرگ بشه خوشبخت میشه؟ میتونه مثل اقاها راه بره و حرف بزنه؟ عاقبت بخیر میشه؟؟.. ننه دستی به سرش کشید عاقبت بخیر میشه، پشتش باشی به هرچی بخواد میرسه فقط باید تلاش کنه... هر دو زن خوشحال شدن و به خونه هاشون برگشتن... شب بابام نشسته بود چای واسشون آوردم که ننه گفت: از فردا کلاس هاتو راه بنداز مریم هست و شاید یکی دوتا از بچه ها هم باشن اونا هم مادراشون به دور از چشم پدرشون میفرستن... اینا که سواد دار بشن کم کم بقیه هم بچه هاشون رو میفرستن. طول میکشه تا بفهمن همه اینها به خاطر خودشونه اما حالا هم شکر با همین تعداد کم هم میشه شروع کرد. بابا چاییشو خورد میدونم، از جنجالی که شده خبر دارم... از فردا شروع میکنم تا ببینم چی میشه... ننه صلوات فرستاد و به من اشاره کرد جا بندازم.... هر کاری میکردم خوابم نمیبرد... بارها دیده بودم بابام کتاب میخونه اما نمی دونستم کلاس درس چطوریه... تا صبح پلک روی هم نذاشتم... بابا صبح زود بیرون رفت برای سرکشی به زمینها..ننه لباس تنم میکرد وشعر میخوند...مامان خواهرمو شیر میداد ونالید: حالا که مریم میره من دست تنها چکار کنم؟ یه پام به گهواره و بچه ها یه پام به خونه وغذا؟ ننه اخم کرد خووبه خووبه انگار دختر ده نیستی و نمیدونی باید چیکار کنی...زنهای همسایه چندتا بچه دارن و کمک شوهراشون سرزمین صبح تا شب عرق میریزن، اونوقت تو میخوای مانع پیشرفت دخترم بشی تا حیاط خونه جارو باشه و غذات به راه؟... مادرم همیشه غر غر میکرد اما جلوی ننه صداش در نمیومد....ننه بسم الله گفت و تا دم در همراهم بود قرآن بالای سرم گرفت یه کاسه آب پشت سرم ریخت و صدای دعا خواندنش توی گوشم...ھر کی مارو میدید زیر چشمی نگاه میکرد دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض میکرد ..فرار..... به مدرسه که رسیدم،فقط بابا بود هیچ کس نیومده بود...هر چقدر منتظر شدیم خبری نشد..بابا شروع کرد درس دادن...با گچ روی تابلوی سیاه مینوشت و من هم هر چی میگفت تکرار میکردم...کلاس درس بابام با من شروع شد هر روز میرفتم و شب هم مشقهامو نگاه میکرد... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شبـی رویـایـی ✨خوابـی شیـرین 🌸همـراه با آرامش ✨و یـاد خـدا 🩵 🌸براتـون آرزومنــدم 🌸شبتـون آبـی تر از دریـا ✨در پنــاه خــدا باشیــد ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه‌ی صبح را که میبینی آرزوهایت را با شوق به دنیا بگو، دنیا صدای عشق و روشنی را خواهد شنید🌸🍃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اولش سخت بود اما وقتی کتابهام اومد تونستم بعضی کلماتش رو به تنهایی بخونم انگیزه گرفتم برای ادامه دادن..... هر صبح از در خونه تا مدرسه کتابم دستم بود با صدای بلند میخوندم. کم کم یکی دوتا اومدن اما مادراشون التماس میکردن که یکساعت بیشتر طول نکشه تا بتونن برگردن سرزمین... بابا با همه راه میومد.... کلاس اول بودم و تازه تعدادمون شد سه نفر...بیش از صد بچه توی ده بود اما نیومدن..... اون سال ما سه تا قبول شدیم و به کلاس بالا تر رفتیم... پدر بچه ها که دیدن درس خوندن مانع کار کردنشون نمیشه رضایت دادن به ادامه دادن... بقیه هم نگاه میکردن وقتی پدر و مادر بچه ها از بچه هاشون میگفتن و خوندنشون، اوناهم بچه هاشون رو فرستادن..... مدرسه پر شد و دو تایم بابا درس میداد.... زمستون تابستون نداشت...هر روز کلاس درس بود... تغذیه هم میدادن به بچه ها.... کتاب رایگان بود و بابا از جیب خودش گاهی دفتر قلم میخرید برای کسایی که دستشون تنگ بود... نه سالم شده بود و دیگه راحت کتاب میخوندم... باسواد بودم و غرور داشتم، بابا مثل همیشه صبح زود بیرون رفت... ننه از بعد نماز آروم و قرار نداشت میگفت توی دلم دارن رخت میشورن... تسبیح دستش بود ... یه لحظه مینشست و دوباره سر پا میشد سرک میکشید توی کوچه، با محبوبه کنارش نشستیم که با دیدنمون نوازشمون کرد: چیزی نیست شما برید بالا پیر شدم دلواپسی شده عادتم.... ننه حرفش کامل نشد که چندتا از مردهای ده نفس نفس زنان خودشون رو به خونمون رسوندن..... با دیدن ننه دم در به همدیگه نگاه میکردن و اشاره که اونیکی بگه.. ننه با دیدنشون انگار که منتظر خبر بد باشه بلند شد و گفت پسرم امان الله خان کجاست؟؟؟صداش میلرزید و سكوت مردها وحشت انداخته بود به جونمون... ننه عقب رفت و خواست دستشو به دیوار بزنه اما از پشت افتاد..... قبل زمین خوردنش خودم و فهیمه گرفتیمش اما سه تایی زمین خوردیم... یکی از مردها خم شد و شرمنده گفت ننه سید حلال کنید که حرف زدن هم بلد نیستیم.... چیزی نیست فقط.... سرشو پایین انداخت امان الله خان لیز خورده...... ننه با دست به پاش زد:یا علییییی... مرد دیگه ای فوری کنار ننه روی زمین نشست نهه حالش خوبه فقط گفتیم ممکنه پاش شکسته باشه برای همین فرستادیمش شهر پی طبیب... چندنفری همراهش رفتن... ننه به مردها نگاه کرد که یکیشون گفت: به جان بچه م زنده است فقط درد داشت. کاش نمیومدیم اینجا..، ننه بلند شد الان چادرم رو برمیدارم خودم باید برم شهر.... یکی از مردها اخم کرد آخه ننه بری کجا؟ طبیب خونه همه مرد هستن ومگه ما مردیم که شما برید؟ ننه حرفهاشون رو نمیشنید اصلا... چادرشو از روی بند برداشت سرش کرد... حواسم به در اتاق بود خدارو شکر مادرم هنوز متوجه نشده بود... ننه به من وفهیمه نگاه کرد من باید برم پیش باباتون شما دوتا دیگه بزرگ شدین مراقب مادرتون باشید ،پا به ماهه... حرفی نزنید تا به وقتش... ننه رفت و ما هم در حیاط رو بستیم......نه سالم بود... قدم بلند و لاغر بودم... به فهیمه فهموندم که نباید حرف بزنه... خودمونو با کارهای خونه سرگرم کردیم که مامان با دیدنمون گفت مگه شما درس و مدرسه ندارید؟ باباتون برگرده حتما تنبیه میشید... فهیمه تند تند حیاط رو جارو میزد و دور شد که مامان چشمش به اشکهاش نیفته.... جارو دستم بود و گفتم:امروز تعطیله،بابا وننه رفتن پیکاری که شاید تا شب طول بکشه چون گفتن میرن شهر... مادرم دستش روی شکمش بود پس چرا منو خبر کردن؟...... به شکمش اشاره کردم تا پله هارو پایین بیای دو روز طول میکشه ودیرشون میشه که... مادرم چندبار پشت سر هم انگشتشو واسم تکون داد تا هر روزی باشه خودم این زبون رو میبرم دختره زبون دراز.... جوابش و ندادم ،حرص خوردن برای بچه خوب نبود... کارهامو تند تند کردم از دیوار بالا رفتم اما هیچ خبری نبود... محله کسی نبود جز چندتا زن پایینتر داشتن سبزی پاک میکردن.هر چه این ور و اون ور رو نگاه میکردم کسی رو نمیدیدم که پام آتیش گرفت...داد زدم که چشمم به مادرم افتاد، یه دستش به کمرش بود و با اونیکی چوبی رو نزدیکم کرد که باز هم بزنه به پام،روی دیوار نشسته بودم فوری پاهامو جمع کردم که چوبش به دیوار خورد... خط و نشون میکشید و قسم میخورد داغم میکنه.... همیشه قسم خوردنهاش الکی بود وقتی عصبی میشد با همین چوب یکی دو بار میزد به پاهام ... و تمام...... صدای گریه برادرم بلند شد که مادرم پا تند کرد سمت اتاق و غرغرکنان میگفت: این هم بچه بزرگ کردنم دخترم وقت شوهرشه وهر روز خدا باید از روی دیوار و پشت بوم جمعش کرد. از دیوار پایین پریدم... از در سرمو توی اتاق بردم که دیدم مادرم داره شیر میده...بعد پنج دختر خدا بهمون سه برادر داده بود که برای هر کدومش ننه سه روز روزه گرفت اما بابام فرق بینمون نمیذاشت ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وهمه رو با یه چشم میدید و با یه دل دوست داشت... مادرم پا به ماه بود دلم واسش میسوخت... آب گرم کردم و با فهیمه یکی یکی بچه هارو حمام بردیم.... دل توی دلمون نبود... هر چقدر کار میکردیم متوجه نبودیم ونگاهمون به در بودگوشمون به کوچه..... سفره انداختم اما خودم بیرون زدم... انگار یکی چنگ مینداخت به دلم..... بیرون نشستم و اشکهام دست خودم نبود... ننه همیشه می گفت با سختی بچه بزرگ کردم و حالا بابام.... زبونمو محکم گاز گرفتم که اشکم در اومد از درد...تند تند سرمو تکون دادم تا از فکر در بیام... تا غروب خبری نشد و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید هیچ کاری از دستم برنمیومد....مشغول شام خوردن بودیم و من فقط با غذا بازی میکردم که صدای در حیاط اومد... در رو نبسته بودم و یا الله بود که به گوشمون خورد..... پای برهنه تا وسط حیاط دویدم....ننه بود و چندتا مرد از اهالی ده.... هر چه نگاه کردم بابام نبود.... زدم زیر گریه و همونجا رو زمین پهن شدم از بس ترسیده بودم. ننه تند تند دوید سمتم سرم رو گذاشت روی پاهاش رو به فهیمه داد زد یه لیوان آب بیار.. با دستش چند تا ضربه به صورتم زد... صداشو میشنیدم... میدیدمش اما انگار لال شده بودم.... ننه صلوات فرستاد: بابات حالش خوبه اما گفتن دو سه روزی باید بیمارستان باشه.... زن نمیذاشتن اونجا بمونه و ناچار برگشتم... نگران نباش مگه من مرده ام که بابات طوريش بشه..... محبوبه لیوان آب دستش داد وننه انگشتر قدیمی روی انگشتش رو درآورد انداخت توی آب و مجبورم کرد ازش بخورم..... مردها جلوی در سرپا ایستاده بودن که ننه گفت: بفرمایید بالا اینجا بده یکی از مردها تشکر کرد دستت درد نکنه ننه ما دیگه رفع زحمت کنیم فقط از فردا دیگه نخواین که ببریمتون شهر خودمون میریم و پس فردا هم که امان الله خان مرخص میشه برش میگردونیم روستا.... ننه هیچی نگفت و مردها خداحافظی کردن و رفتن ...ننه به زور کمکم کرد و بلند شدم به اتاق که برگشتیم مادرم گوشه دیوار تکیه داده بود... و با دستاش قالی رو چنگ میزد... صورتش خیس عرق بود. ننه با دست محکم زد به صورت خودش یا ابالفضل هنوز که زوده.... با دیدن مادرم حال خودم یادم رفت..... آب گرم داشتیم و فوری گذاشتم دم دست ننه... با فهیمه برادرامو توی اتاق دیگه گذاشتیم و خواهرام هم بیرون کردیم. فهیمه میترسید و نموند که درد کشیدن مادرمون رو ببینه اما من موندم کنار ننه ...هر کاری میگفت انجام میدادم اما مادرم فقط درد میکشید وجیغ میزد. یک ساعت هم بیشتر شده بود وننه خودش هم رنگ به رو نداشت اما بچه به دنیا نمیومد...مادرم درد میکشید و صدای فریادش دیگه دست خودش نبود... در اتاق به شدت باز شد و چندتا از زنهای همسایه خودشونو انداختن داخل... يكيشون منو بیرون کرد و در رو بست.... مادرم جیغ میزد و ما پشت در فقط اشک میریختیم... من وفهيمه وسه خواهر دیگه ام بزرگتر بودیم و چشممون به در اما برادر هام کوچیک بودن و یکی هم شیرخوار..... با داد مادرم اونا هم گریه میکردن،بغلشون کردیم و زدیم بیرون از خونه..... اما توی محله هم فریاد مادرم میومد... صدا که قطع شد به فهیمه نگاه کردم که خواهر کوچکم بدو بدو خودشو بهمون رسوند و نفس نفس میزد و گفت بچه به دنیا اومده مادر حالش خوب شده....یه نفس راحت کشیدم و پا تند کردیم سمت اتاق... ننه کنار مادرم نشسته بود آب آوردم براش و طشت گرفتم زیر دستش که با زنها دستاشون رو شستن..... پارچه های کثیف رو جمع کردم.... جا پهن کردم ولباسهای مادرم رو کمک کردم عوض کرد.... اتاق رو تمیز کردم و چای تازه دم کردم سینی رو که دور دادم تا همه بردارن یکی از همسایه ها گفت:مگه مریم هم کار میکنه؟ من که باورم نمیشه این مریم باشه که هرروز روی پشت بوم و در و دیواره... مادرم بیحال گفت: امروز هم تا غروب روی دیوار نشسته بود... ننه خندید بچه ست، سن و سالش برای همین کارهاست....مادرم توی جا چرخید امان الله چی شده؟ چرا گفتین طبیب خونه ست؟.. ننه دست روی دستش گذاشت برای همین حالت بد شد؟....مادرم پتو رو با دستاش محکم فشرد که از دیدننه پنهون نموند.... ننه آروم بچه رو لای پارچه سفید پیچید و داد بغل مادرم مبارکت باشه بذار پدرش بیاد تا یه اسم خوب هم واسش انتخاب كنه....حال امان الله خان خوبه شاید خدا دلش به حال این بچه ها سوخته شایدم به دل تو رحم کرده هر چی بوده حال پسرم خوبه.. پس فردا برمیگرده پیشمون....مادرم نفسی از سر آسودگی کشید که زنهای همسایه یکی یکی بلند شدن و تا دم در از ننه و مادرم میخواستن هر کاری داشتن نصف شب هم باشه خبرشون کنیم... دور بچه جمع شدیم،بچه کوچیک داشتن برای ما تازگی نداشت چون برادرهام روی چهار دست و پا توی هم گره میخوردن..... سه اتاق داشتیم بالای حیاط که سکو میخورد یکی هم پایین تر وتوی حیاط که بی استفاده مونده بود ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به اتاق نگاه کردم همه تار عنکبوت بود و گفتم ما سه اتاق داریم اینو میخوایم چیکار که تمیزش کنیم؟... ننه آستیناشو داد بالا پدرت از این به بعد اون اتاق میخوابه کمرش ضربه دیده از سکو بالا رفتن سختشه.. با این حرف ننه، خواهرامو صدا زدم... پنج خواهر بودیم به فاصله سنی یک سال ..... هر کدوممون میتونستیم یه خونه رو اداره کنیم.... اونموقع زندگی جور دیگه ای بود صبح زود بلند میشدیم و کار میکردیم دم غروب هم میخوابیدیم... زندگی همه اهل ده همین بود... دخترا زرنگ بار میومدن و مادرا باید آماده زندگی میکردن دختراشون رو.....به چشم زدنی اتاق رو خالی کردیم.. چیزایی که بدرد بخور بود ننه برمیداشت و هر چی بدرد نخور بود یه گوشه جمع کردیم و اتیش زدیم..... توی خونه چاه داشتیم و نیازی نبود تا چشمه بریم.... اتاق پر از خاک .... ننه روسریشو جوری پیچید دور سرش که فقط چشماش مشخص بود..... با جارو افتاد به جون درو پنجره و گوشه های دیوار و سقف.خوب که همه جا رو از تار عنکبوت تمیز کرد اشاره کرد آب و سطل بیاریم. سطل سطل آب آوردیم و ننه اتاق رو مثل طلا تمیز کرد. در و پنجره رو باز کرد و منقل ذغالی که خواسته بود رو آوردم گذاشتم توی اتاق. زمستون بود و همه جا دیر خشک میشد منقل و چند بار توی اتاق تکون دادیم و جابجا کردیم تا اتاق خشک شد. بزرگ بود و با کهنه های لباسی که داشتیم نم اتاق رو گرفته بودیم تا زودتر خشک بشه. خوشحال بودم رفتم پیش ننه که داشت نماز شب میخوند نشستم.... نمازش که تموم شد بهم گفت مگه نگفتم همراه اذان نماز بخون تا صورتت مثل قرص ماه بشه. خجالت کشیدم و گفتم آخه داشتم اتاق رو تمیز میکردم ، پارچ آب رو بالا گرفت و روی دستم ریخت و گفت نماز واجبه کار تو باید الگوی خواهر و برادر هات باشه.. ننه حتی به برادر های کوچکم هم نماز را یاد می داد چون میگفت باید ببینند تا عمل کنند.بعد نماز خواندن بلند شد و گفت توی اتاق ۴ قالی دست نخورده هست. اتاق پدرت به گمانم دوتا هست بیاین اینها رو پهن کنیم اگه کم اومد از اتاق پدر هم برمیداریم ... لحاف و تشک پهن کردیم و به درخواست ننه متکا هایی که روی کمد چیده بود و تا دور اتاق چیدیم. ننه زغال ها را روی منقل تکون داد و قطره اشکی از روی چشمش سرخورد به روی لپش.بلند شد و رفت به سمت اتاقش میدونستم یک چیزی شده ولی به خودم میگفتم دلگیری ننه از دوری پدرمه. از صبح ننه چشمش به در بود، طرفهای ظهر بود که پدر اومد، اما روی دوش یکی از اهالی افتاده بود. چند مرد باهاش بودند من در اتاق رو باز کرد چادر به سر کشیدم ،پدرم توی اتاق دراز کشید. از لای در نگاه کردم که پدرم می گفت برای ناهار بشینند اما قبول نکردند و رفتند. مردها که رفتن با مادرم وارد اتاق شدیم پدرم به سختی می تونست حرف بزنه اما ننه میگفت ومیخندید.... پدرم بهمون نگاه میکرد یعنی میخاست بریم پیشش و بوسمون کنه... طبیب ها گفته بودن پدرم از کمر آسیب دیده و دیگه نمیتونه بلند بشه از سر جاش و این شروع تلخی های زندگی‌من بود که ای کاش اون اتفاق نمی افتاد..... بابا با دیدن برادرم بغل مادرم لبخندی زد، مگه وقتش بود؟؟ نه...بچه رو گرفت روی سینه بابام گذاشت و گفت نه عجله داشته برای همین زودتر اومده..... بابا توی گوشش اذون خوند واحمد صداش زد.... مادرم یه گوشه کپ کرده وفقط نگاه میکرد.... این خبر همه رو شوکه کرده بود اما ننه خوشحال بود... بودن پدرم به تمام دنیا می ارزید براش حتی حالا که پا نداشت.... خبر گوش به گوش چرخید و اهالی ده یکی یکی عیادت بابام میومدن... من و فهیمه مدام پذیرایی میکردیم... اونقدر شلوغ بود و از همه جا حتی همکارهای سابق پدرم هم اومده بودن. توی این عیادت ها یه روز مثل همیشه توی سینی چای برده بودم که زنی لباسمو کشید.... سرتاپامو نگاهی انداخت و بشکنی زد...... نفهمیدم منظورش چیه وبعد از دور دادن سینی توی اتاق به مطبخ برگشتم.... اون زن کارش شده بود صبح میومد تا شب که میرفت خونه .... شکیبا خواهر چهارمم کوچیک بود اما زرنگ ،موهاش فرفری بود و مثل فرفره بود خودش..... کمتر پیش میومد صداش کنیم شکیبا و عادت کرده بود به اسم فرفری.. توى مطبخ بودم که فرفری سرشو داخل کرد و با دیدنم خودشو انداخت داخل ،مریم میدونی عروسی داریم؟....برنج رو جمع کردم و دم کنی گذاشتم عروسی برای کی؟؟ کنارم نشست نمیدونم اسمشو نگفتن اما داشت از ننه اجازه می گرفت... همون زن که هر روز اینجاست، از ده بالاست خونشون نزدیکه ،شونه بالا دادم یه جوریه ،از قیافش میخوره زن بدجنسی باشه..... فرفری انگشت به لب گفت :چشماش ترسناکه وقتی ابروهاش میره بالا بدتر زهرم میترکه با خنده به حرفهای فرفری گوش میدادم کارهامو انجام دادم و رفتم پی بازی..... روی دیوار بودم که مادرم چادرش دور کمرش بسته بود چوب به دست اومد سراغم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر چه میپرید بالا چوبش بهم نمیرسید... عصبی داد زد:بیا پایین ابرو نذاشتی واسمون وقت شوهرته مردم میبینن فکر میکنم خل و چلی مگه من گناهم چی بوده که تو شدی عذابم؟... غر میزد و با چوبش خط و نشون میکشید،من که کارهامو کرده بودم، اما مادرم دختری میخواست لال وتو سری خور... از اون دخترا که فقط بگن چشم..... اما من دلم بازی میخواست، شیطنت و پریدن از درختها.... از بچگی همین بودم چرا باید تغییر میکردم؟ وظایفم رو انجام میدادم ،تفریحم سرجاش بود اما خواسته مادرم خیلی ظلم بود... تا غروب روی دیوار موندم وقتی مادرم به اتاق بابا رفت پریدم سمت مطبخ ... تند تند غذا کشیدم و بردم توی اتاق.... فهیمه رو هول دادم بیرون ومجمع گذاشتم توی دستش بیا غذای بابا رو ببر... ننه و مادرم هم اون اتاق غذا میخورن برای اونها هم گذاشتم..... فهیمه مجمع رو دو دستی گرفت همینطور که میرفت بلند گفت:حالا مجبوری با این همه چوبی که میخوری باز هم از دیوار بالا بری ومثل میمون از درختا آویزون بشی؟ مگه مغز توی سرت نیست دختر.... داشتم به بچه ها غذا میدادم که خاله م وارد اتاق شد...خاله با مادرم فرق داشت البته برای ما فرق داشت و همون اخلاق مادرم رو داشت با بچه های خودش... خوشحال شدم از دیدنش که گفت ماشاالله بزرگ شدی بچه داری هم که بلدى..... به غذا اشاره کردم، خاله بیا پیشمون دستپختم به خوبی غذاهای شما نیست اما قابل خوردنه.... توی اتاق دوری زد و گفت من سيرم تو زودتر تموم کن که کارت دارم... شبا اهل شام خوردن نبودم چون از آدمهایی که شکم داشتن و پهلو بدم میومد.دلم میخواست قد بکشم و هرروز بلندتر بشم برای همین گفتم من شام نمیخورم شما که بهتر میدونید..... خاله به فرفری نگاه کرد: الان فهیمه میاد من با مریم کار دارم شما دخترا هم حواستون به برادراتون باشه... دستمو گرفت و از اتاق زدیم بیرون.... نگاهش کردم که وارد اتاق دیگه ای شد در رو از داخل بست... از زیر لباسش به بقچه درآورد بیا اینارو بپوش ببینم چطوره به تنت میشینه یا نه؟.... متعجب لب زدم خودم که لباس دارم. بی توجه به حرفم گفت بپوش جلوی خودم هم باید بپوشی ... وقتی دید هیچ کاری نمیکنم و خشک شدم از حرفش، بلند شد و شروع کرد درآوردن لباسهام...... از خجالت آب شدم،به سن من همه دخترها به بلوغ رسیده بودن اما بلوغ من فقط قد شد وهر روز بلندتر میشدم خاله بدنمو از نظر گذروند ،خوبه دختر باید خونه شوهر همه چی رو تجربه کنه اولین ماهانه و خیلی چیزهای دیگه اینجوری بهتره و فردا روز هیچکس نمیتونه بگه پیردختر بودی که شوهرت دادن... از حرفهای خاله هیچی نمیفهمیدم... همه نگاهم پی لباسی بود که تنم میکرد... روی شونه هاش اپل داشت استیناش کلوش بود ودور کمرش کش میخورد.... بلند بود تا روی زمین... خاله یه جفت کفش پام کرد که پاشنه داشت... راه که رفتم تق تق صدا میداد... چون قدم بلند بود هرگز نمیپوشیدم از این کفشها، هم راه رفتن باهاش سختم بود هم اینکه بارها از ننه شنیده بودم کمردرد میاره به مرور زمان، البته اون زمانها هیچ دختری نمیپوشید چون چپ چپ بهش نگاه میکردن و فقط میتونست یک ساعت اونم شب عروسی بپوشه، خاله از جیبش یه ماتیک بیرون آورد یه کم زد به انگشتش ومالید به لبم... سرمه به چشمهام کشید و میخندید. کارش که تموم شد اینه گرفت جلوم ببین خودتو ،نگاه کردم خودم بودم لبهام کمی رنگی بود وسیاهی دور مژه هام کمی پررنگ تر میکرد قهوه ای چشمهام رو... خاله با آب وتاب حرف میزد اما تموم حواس من به پیراهن تنم بود،عجیب به دلم نشسته بود و همخونی داشت با صورتم...... خاله دستمو گرفت و بیرون زدیم... اتاق بابا مثل همیشه شلوغ بود... زن و مرد نشسته بودن... کنار خاله نشستم و دامن لباسم رو روی پاهام پهن کردم... استینای کلوشش روی دامنم بود و بلندتر از دستهام... همه دست میزدن و روی سرمو میبوسیدن اما من دلم به لباسم خوش بود... با اینکه بابام هرگز برای ما کم نگذاشته بود اما این اولین لباس رنگی زیبایی بود که تنم کردم. مردم یکی یکی عزم رفتن کردن که خاله دستمو گرفت باهم بیرون رفتیم... مادرم تند تند دنبالمون اومد که خاله گفت میتونی زبون به دهن بگیری؟؟خودم باهاش حرف میزنم،تو فقط یه مدت از خر شیطون پیاده شو کم به دست و پای این بچه بپیچ.... دستمو کشید باهم وارد اتاق شدیم... کمک کرد لباسمو درآوردم و گفت آفرین خوب کردی که نگاهت فقط به گل های دامنت بود... همه تحسینت میکردن و فکرش هم نمیکردم دختر پر شر وشيطون امان الله خان اینجوری آروم ومطيع بشينه يه جا... به لباس نگاه کردم که خاله داشت تا میکرد و گذاشت توی بقچه ...... خاله دستشو توى هوا تكون داد برای خودته ،این ابروها رو باز کن...كيلو كيلو نبات های دلم آب شد و بقچه رو دستم داد مبارکت انشاالله بهترشو تنت کنی اونم به شادی..... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خاله که رفت نفس آسوده ای کشیدم دوباره لباس رو تنم کردم... دور خودم چرخ میزدم و دامن لباس باز میشد. لذتی داشت اون لباس که هرگز نچشیده بودم. اون شب موقع خواب بقچه رو بغلم گرفتم و تا صبح چندبار بلند شدم نگاهش کردم که مبادا خواب باشه...... صبح ننه صبحانه آماده کرده بود... شیر گرم و کره مربا با تخم مرغ محلی،بوی نون تازه پیچیده بود توی خونه... ننه داشت نون خورد میکرد که گفتم مگه قرار نشد دیگه هیچ وقت کار نکنی؟ ما بزرگ شدیم دیگه..... ننه نون های خورد شده رو توی کاسه های شیر ریخت با یه قاشق عسل،گذاشت جلوی ما و گفت به یاد جوونی هام هوس کردم امروز خودم سفره بندازم... انگار غمگین بود، شاید هم من اینطور حس کرده بودم. همه که صبحانه خوردن بیرون زدن وننه کنارم نشست: دختر مهمون خونه پدرشه، سن نه سالگی که رسید دختر هم رفتنیه ... برای تو هم مثل بقیه زمانش رسیده که بری سرخونه زندگی خودت.... اما اونجا که میری دیگه خبری از پدر و مادرت نیست باید روی پای خودت وایسی و یه زندگی رو اداره کنی شوهرداری کنی غذای مرد باید گرم باشه که لبش بسوزه، لباساش باید تمیز باشه و خونه زندگیت برق بزنه... دیگه بزرگ شدی ورفتن روی در و دیوار عیبه واست... شرایط پدرت هم هست باید یکی یکی شوهر کنید و پنج دختر توی یه خونه خوبیت نداره... اون شب ننه تا صبح حرف میزد توی گوشم... حرفهایی که هیچ وقت نزده بود و بار اولش بود از این مسائل با من میگفت... مادرم مدام به سروگوش خونه میرسید... خودش دست به سیاه و سفید نمیزد فقط دستور میداد و ما هم سرباز وظیفه شناس..... بابام دیگه خونه نشین شده بود. ننه کمکش میکرد و مادرم... روزهای اول لباس هاش رو هم نمیتونست عوض کنه اما الان بهتر شده بود فقط نمیتونست راه بره....دیگه نمیتونست به مدرسه سر بزنه..... زمین هارو داده بود اجاره..... کنار بابام نشستم که دستی به سرم کشید: چه زود بزرگ شدی البته هنوز هم بچه ای برای من و دلم به رفتنت نیست اما چه کنم که وقتش رسیده برای خودت زندگی بسازی..... چندنفری رو سپردم برای تحقیق... همه گفتن خانواده آروم و بی صدایی هستن... خونه شون هم که ده کنار خودمون میتونی مرتب بیای سر بزنی... من هیچ وقت از خونمون بیرون نرفتم مگه برای بازی که اونم نیم ساعت طول میکشید وزود برمیگشتم... نمیدونم چرا حرفهای همه خنده دار بود برای من، انگار که خواب باشه و خيال.... دو سه روز گذشت که غروب روز چهارم صدای کل کشیدن کل ده رو پرکرد..... مشغول کارهای خونه بودیم در حیاط باز شد و کل ده ریختن داخل..... دیگ غذا دستم بود، به خودم اومدم و اون زن چاقه تف مالی کرده بود صورتم رو..... دیگ داغ دستم بود و نمیدونستم باید چکار کنم. بوی عرقش پر دماغم بود و نفسش توی صورتم،با بدبختی دیگ رو سفت چسبیدم که پخش زمین نشه.... ننه به دادم رسید و شروع کرداحوالپرسی...... اون زن هم دست از سر من برداشت.... توی ده ساعت همه حرکت خورشید بود ... همه قبل تاریکی شب شام میخوردن وصبح خروس خون میرفتن مزارع. خاله خودشو به خونمون رسوند کمک کرد بچه هارو توی مطبخ شام دادیم..... گفت: حمام رفتی؟؟...... مظلوم گفتم آره.... خوبه ای گفت و اشاره ای کرد سمت اتاق بالایی، برو همون لباس که دادمت رو تنت کن یه چادر بنداز سرت الان میام. از مطبخ زدم بیرون... همسایه ها توی حیاط فرش انداخته بودن و مردها اتاق نشسته بودن.... حیاط ما خیلی بزرگ بود ... به اتاق رفتم و بقچه رو باز کردم... لباس رو تنم کردم... برای بار دوم بود که میخواستم جلوی کسی بپوشمش اما شوقشو داشتم .... خاله باعجله اومد داخل وعصبی غرغر میکرد اینا چرا بیخبر اومدن؟ همینجوری سرشونو انداختن پایین اومدن عروس برون انگار عجله دارن...... خاله حرف میزد و تند تند سرتاپامو نگاهی انداخت از سرشون هم زیادیه ،این لقمه رو مادرت گرفته و همه هم راضی به اینکار،نفس راحتی کشید: نمیخواد هیچ کاری بکنی فقط با من میای بیرون ومیشینی کنار ننه... کلامی حرف نمی زنی مگه اینکه کسی ازت سوالی بپرسه که اونم با آره ونه جواب میدی نه بیشتر... مثل عروسک شده بودم توی دستای خاله.... حرفهاشو مو به مو انجام میدادم و خودمم نمیفهمیدم دارم چکار میکنم... بغل دست ننه نشستم که اون زن چسبید بهم و شروع کرد تعریف کردن از من..... حالا فقط یکی دو باری چشمش به من خورده بود اونم نگاه لحظه ای اما یه جوری حرف میزد انگار صدساله با ما زندگی میکنه... خاله و همسایه ها سرپا بودن و پذیرایی میکردن از اتاق بابا که صدای صلوات بلند شد... زنها هم کلل میکشیدن و دست و آوازخوانی محلی سر دادن....زن چاقه بلند شد از جیبش یه جفت النگو استیل در آورد ونشون همه داد.... خم شد و دستم که کرد کلل کشید و میخندید.... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ننه توی فکر بود و فقط یه لبخند به لب نشونده بود که کسی متوجه نشه ،به خودم که اومدم یه مرد کنارم نشسته بود و شیخ کلبعلی شروع کردخوندن... با نیشگونی که از پهلوم گرفته شد تكون شدیدی خوردم که مادرم از لای دندونهای چفت شده ش غرید با توئه بگو بله بذار مردم از این در برن بیرون من میدونم و تو..... نفهمیدم بله برای چی بود و برای کوتاه کردن غرغرهای مادرم بله رو دادم. همه که دست میزدن دلم میخواست خودم هم دست بزنم... بلند شم برقصم .... کاش جای این لباس ،لباس محلی هامو پوشیده بودم و وسط حیاط دستمال دستم میگرفتم..... همیشه همسایه ها عروسی داشتن اینطوری مردم جمع میشدن به شادی... چه ذوقی داشتم که خونه ما اومده بودن، مادرم ذره ای از من فاصله نمیگرفت که بتونم باخیال راحت دست بزنم و شادی کنم..... زیر پوستی بشکن میزدم و اروم میخندیدم. چادر رو از روی صورتم بالا کشیدن..... مردی که کنارم نشسته بود از لحاظ قدی زیاد از من بلندتر نبود اما چاقتر بود...اونقدر ریش و سیبیل داشت که نمیشد گفت سفیده یا سیاه..... اونم از خوشحالی همه دندونهاشو ریخته بود بیرون... زن چاقه یه مشت اسپند دور سرمون دور داد ،روی ذغالها ریخت و رو به اون مرد گفت: عوض، ننه بلند شو برو دست پدر زنتو ببوس که از الان شدی پسر بزرگ این خونه،چشمامو در اوردم برای زن که چرا گفت پسرش مرد خونه ما شده؟ مرد این خونه فقط پدرمه انگشت پام آتیش گرفت که تند برگشتم اما مادرم بود که با سنجاق سینه ش به پام زده بود.... آروم کنار گوشم گفت این چشمای بی صاحب رو این طوری ننداز بیرون مردم وحشت میکنن... خاله برادر کوچکم رو توی بغل مادرم انداخت و گفت: بیا خواهر بهتره به احمد شیر بدی که صداش بلند شده.... خاله فهمیده بود مادرم داره اذیت میکنه و همه جوره تلاش میکرد از من دورش کنه..... ننه همه حواسش به اون مرد بود که تازه فهمیده بودم اسمش عوض..... اسم پدربزرگم هم عوض بود میدونستم ننه به این اسم حساسه وخاطره خوبی ازش نداره، اما نگرانی هم توی چشماش میشد دید.... انگار گذشته خودش رو میدید که اونقدر نگران بود... مردها که بلند شدن زنها هم پشت سرشون یکی یکی رفتن.... فقط مونده بود عوض وننه باباش... ننه ازشون تشکر کرد و تا دم در همراهیشون کرد... اونا هم که رفتن تا مادرم خواست لب باز کنه ننه دستشو بالا گرفت دختر تو نشوندی پای عقدی که روحشم خبر نداشت زبونتو کوتاه کن... مامان دست به کمر گفت: شما بهش گفتین، خواهرم هم باهاش صحبت کرده اما الان خودشو به ندونستن زده هیچی بهش نمیگفتم جلوی مردم میرفت وسط ورقاصی میکرد واسم..... ننه کنارم نشست: حق داره مریم دختر بازیگوشیه، تموم مدت حواسش پی بازی بوده چیزی نفهمیده..... مادرم در مونده نشست :مگه دخترای مردم صدسالشونه؟ اونا هم به سن نه سالگی رفتن پی بختشون... خود من مگه چندساله بودم؟؟ شش سالم بود نشونم کردین ونه ساله عروس... ننه ابروشو داد بالا ،مریم خیلی بهتر از توئه تو که تا جارو دست میگیری نفست میره نبینم با دخترم تند حرف بزنی... مادری ،بیا بشین درست و حسابی براش توضیح بده نه اینکه رون و پهلوش کبود بشه از نیشگون هات ..... مادرم درمونده نشست مگه من بد بچه مو میخوام که اینطور باهام حرف میزنید؟ من هم مادرم ارزو دارم دلم میخواد دخترم بره پی بخت خودش خوشبخت بشه نه اینکه توی این خونه موهاش بشه رنگ دندوناش یا اینکه پیردختر بشه و دم پیری بچه بغلش بگیره ،ننه عوض که خودتون هم دیدید زن پخته ایه دنیا دیده است و پسرش هم کاری و نشنیدیم حتی یک نفر بد این خونواده رو بگه همه از خوبیشون گفتن و بیصدا بودنشون.. مادرم بغض کرده بود با کوچکترین حرفی اشکش در میومد... ننه خودشو کشید کنار مادرم، پیشونیشو بوسید: میدونم چی میگی اما بلد نیستی با محبت با مریم حرف بزنی همه این حرفها رو اگه همینجوری بهمش میزدی امشب میدونست عقدش کردن نه اینکه با حسرت به بچه های توی حیاط نگاه کنه دلش بخواد هم بازیشون بشه.. حالا هم که طوری نشده مریم وقتی رفت توی زندگی بزرگ میشه ... یعنی من میخواستم عروس بشم؟؟ برای همین خاله این لباس رو تنم کرد وماتیک کشید به لبام و سرمه به چشمام؟؟... حسی نداشتم حتی به عوض که شده بود شوهرم و صداش هم به گوشم نرسیده بود... چهره ش توی ذهنم اومد وريش وسيبيل هاش.... البته همه مردها ریش و سیبیل میذاشتن ونشونه احترام و مردونگیشون بود. فهیمه خسته بود تموم شب سرپا بود و پذیرایی میکرد کمک دست خاله... تنهایی همه چی رو جمع کردم که فرفری گفت: مریم ننه از عوض خوشش نمیاد خودم دیدم بد نگاهش میکرد اما جلوی مردم هیچی نگفت..... خودم هم متوجه شده بودم اما دیگه کار از کار گذشته بود و نمیشد حرفی زد... فرفری بشکنی زد: عوض خوبه آخه ننه همیشه میگه این زنه که زندگیشو میسازه ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹من به خواب کربلا هم راضی‌ام... عشق یعنی به تو رسیدن یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینت عشق یعنی تموم سالو همیشه بی قرارم برای اربعینت دوستان عزیزم بیاین امشب برا هم طلب کربلا داشته باشیم😢❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طلوع گرم چشمانت🌸 مرا صادق‌ترین صبح است. اگر نه کار خورشیدِ جهان عادت شده ما را... صبحتون بخیر یاران ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مردها شکمشون همه زندگیشونه و بچه سالن، فقط قدشون درازه...... به حرفهاش خندیدم و بغلش کردم :پس وقتایی که ننه با مادرمون حرف میزنه گوش وایمیسی اره؟؟... باخنده گفت :همیشه نه اما خیلی وقتا حرفهاشون خودشون میان توی گوشم..... فرفری از همه ما زرنگتر بود بچه بود اما باهوش، ده تا چشم داشت ،ده تا گوش.. اون شب نخوابیدم به چشم زدنی افتاده بودم توی زندگی که ازش بیخبر بودم... نه فقط برای من و برای همه دخترهای ده همین بود تا شب عروسی شوهرشون رو نمیدیدن، چه برسه به اینکه ازشون نظر بخوان... صبح زود خاله ومادربزرگم که مادر مادرم باشه اومدند...ننه چنددست پارچ ولیوان قدیمی داشت و از صندوق ته اتاقش چندتا پارچه بیرون آورد... رسم نبود جهیزیه و همین که دختر میدادن خانواده پسر میبایست شاکر هم باشن، اما ننه قالیچه قدیمی رو سمتم گرفت ،خونه شوهرت که رفتی این قالیچه بشه سجاده نمازت ، مبادا کارهای خونه یادت ببره یاد خدارو، سنگین زندگی کن که اگه نون شب هم نداشتی همسایه بغلی صداتو نشنوه....خاله رو به ننه گفت: شکون نداره دختر از خونه پدرش چیزی ببره.... ننه قالیچه رو لول کرد و با بندی بست، پارچ ولیوانها رو توی جعبه پر از کاه گذاشت و گفت این حرفها قدیمیه، اینا تازه میخوان برن سرخونه زندگی و ما که بزرگتریم درحد توانمون باید دستشون رو بگیریم ... جوون ان ونابلد باید راهنماییشون کنیم تا یاد بگیرن... عقد من شد دو روز، دو روزی که ننه از وسایل خودش چند قلمی گذاشت و مادرم دوست نداشت از خونه چیزی ببرم میترسید بدبیاری داشته باشه..... روز سوم اومدن دنبالم، تنها توی اتاق نشسته بودم که خاله دست به نخ شد..من اشک میریختم و خاله بند میزد به صورتم..... بیش از بیست بار بند پاره شد وهر بارخاله با خنده میگفت مادر شوهرت خیلی دوستت داره که این بند مدام پاره میشه..... اما من از چشمهای اون زن دوست داشتن رو نمیخوندم... همیشه هر کی نگاهمون میکرد میفهمیدم و اون زن محبتش از جنس ریا بود از اونها که تا نیازت دارن میچسبن بهت اما تا خرشون از پل رد شد تف میندازن جلوی پات وهر روز خدا زجرت میدن. خاله تند تند آب سرد به صورتم میزد و سوزن سوزن شدن صورتم کمتر شده بود. بشکنی توی هوا زد و سرمه کشید و ماتیک نشوند روی لبهام ولپ ام... دست کرد برای بقچه که دستشو گرفتم ،همه ش اینو بپوشم؟... لپمو محکم کشید، دختر مادرتی ..دیگه از لباس محلی هام یه دست تنم کردم، لباسی که همیشه منتظر عروسی بودم که بپوشم ...... خاله از خوشحالی رو پای خودش بند نبود .... موهامو با جوراب محکم بالای سرم بست و نمدارشون کرد و پیچ پیچی گرهشون زد به هم از جلوی موهام...چندشاخه رو کوتاه کرد اکلیل پاشید بهشون و انداخت توی صورتم..... کارش که تموم شد به خودش احسنت گفت و خندید:از بچگی دلم میخواست آرا ویرا یاد بگیرم و همه رو قشنگ کنم اما چه کنم که مادرم مخالف بود و میگفت سبکیه برای دختر که بند دستش بگیره اما حالا بیاد ببینه از نوه ش چی ساختم بارک الله به همچین خاله خودکفایی... خاله توی آینه به خودش نگاه میکرد و از من هم خشکل تر کرده بود. وقتی دیدم حواسش نیست از کمد عروسک پارچه ایمو برداشتم وزیر لباسم جا دادم دوستش داشتم وبدون عروسکم هیچ جا نمیرفتم... خاله کنارم نشست خوب کار تو هم که تموم شد فقط میخوام الان حرفهایی بزنم که هیچ وقت نشنیدی با شناختی که از مادرت دارم میدونم که هیچی نگفته..... مریم تو از امشب میری یه خونه دیگه شوهرت خوب یا بد باید باهاش بسازی وزندگیتو دستت بگیری مردها دلشون خوشه به شکمشون یه وجب روغن که باشه روی ابگوشتشون و برنجشون گرم ،خودشون روهم فراموش میکنن... از امشب باید فکر بچه باشی که جای پات توی اون خونه محکم باشه ،مادر شوهرت هر چقدر هم بد باشه نباید صداتو بلند کنی چون پیر شده و رفتارش دست خودش نیست ،پس مثل مادرت باید حرمت نگه داری ،میدونم خودت خوب میدونی چی بهت میگم ادامه نمیدم فقط میمونه امشب و حجله که برای شما آماده کردن تو باید .... صدای کلل بلند شد و صدای ننه عوض بود که برای پسرش میخوند ،از پنجره دیدم که همه دخترها وسط حیاط دستمال دستشون بود... خاله حرف میزد اما چشم و گوش من توی حیاط بود و نفهمیدم از حرفهاش از بس که دلم بیرون رو میخواست.... در اتاق باز شد و مادرم گفت: بسه دیگه چقدر میمالی بهش؟ بسه نگاه چیکار کرده باهاش.... خاله دست به کمر شد.... اصلا نقص نداره که بخوام با مالیدن سرپوش بذارم براش فقط یه ماتیک کشیدم به لبهای کوچولوش وسرمه به چشمهای قهوه ایش ،صورتش هم که به سفیدی مهتابه نیازی به هیچ نداره... مادرم زیر لب غر غر میکرد اما حریف زبون خاله نمیشد.... خاله دستمو گرفت بیا خودم ببرمت که بعید نیست از این زن که الان نبرتت صورتت رو بشوره، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با هم که بیرون زدیم همه کسایی که توی حیاط بودن با دیدنمون رقص میکردن ،اما مادرم چنان با اخم نگاهم میکرد که دستم رو هم نمیتونستم تكون بدم... ننه یواش زیر گوش خاله گفت: ولیمه با خانواده داماده، اما حالا که دست خالی اومدن نمیشه که مردم گرسنه برن خونه هاشون ،سپردم پشت خونه غذا درست کنن و خبر بده ظرف بگیرن که مردم گرسنه ن و بچه هاشون بیتاب.. باید قبل تاریکی راه بیفتن... ننه زن عاقل و فهمیده ای بود حواسش به همه چی بود... ننه عوض کنارم نشست که سفره پهن کردن ومجمع مجمع غذا آوردن.... همزمان مردها هم غذا میدادن..... دلم غذا نمیخواست دلم بازی میخواست مثل دخترهای وسط حیاط اما نمیشد..... زیر چشمی به مادرم نگاه کردم که احمد رو داده بود دست فرفری خودش میچرخید بین مردم ،بعد شام ننه عوض رو به ننه گفت :خوب دیگه ما هم باید زودتر راه بیفتیم تا هوا تاریکتر نشده.... ننه بسم الله گفت و بلند شد... دستمو گرفت راه افتاد سمت اتاق پدرم... یا الله گفت که همه مردها بیرون زدن.... با ننه وارد اتاق شدیم که بابام دستاشو باز کرد واسم..... با اون همه اخم و تخم مادرم دلم با دیدن لبخند بابام پر شد از خوشی....خودمو بغلش انداختم که خندید: دختر من بزرگ شده ببین لباسش چه برازنده شه، دختر قد بلند و زیبای من..... ننه کنار پدرم نشست: پسرم امشب این توئی که باید دست مریم رو توی دست شوهرش بذاری و با دعای خیر بدرقشون کنی... بابام دلکندن بلد نبود اما ننه دستشو گرفت.... اون مرده ،عوض  وارد اتاق شد... بابا دراز کشیده بود و گفت این دختر لوس نیست و این خونه رو به تنهایی میچرخوند ،مراقبش باش که اگه به گوشم برسه سخت بهش میگذره خودم میام دنبالش و برش میگردونم اینارو گفتم که بدونی دخترام همه زندگیمن نه بار روی دوشم..... با عوض دست داد و دستمو گذاشت توی دستش خوشبختش کن، مردونه رفتار کنی زندگیتو بهشت میکنه با نعمت بودنش... به هردومون نگاه کرد برید به سلامت... به زبون گفت برید ،اما دلش به رفتنمون نبود.... هنوز هم باورم نمیشد باید از این خونه برم ...برم با کسایی که نمیشناختمشون ونمیدونستم خونشون کجاست و چطور باید زندگیمو شروع کنم باهاشون..... خانواده ام تا کنار در حیاط همراهم اومدن همه اشک به چشمشون بود وننه بدرقه ام کرد... کمک کردن سوار اسب شدم و تنها بدون خانواده ام راهی خانه ای شدم که حتی از روستای ما هم باید میگذشتیم. عوض افسار اسب رو دستش گرفته بودوفامیل هاشون پشت سرمون میخوندن و دست میزدن ..به پشت سرم نگاه کردم دیگه روستا ر هم نمیتونستم ببینم.دلم تنگ خانواده ای بود که نه سال از عمرم کنارشون سپری شد... دستمو روی لباسم گذاشتم وعروسکم رو نوازش کردم، عروسکی که همیشه کنارم بود و تنهام نمیذاشت..... به ده که رسیدیم با وجود اینکه تاریک شده بود هوا اما میشد در نگاه اول فهمید ده ما بهتر بود و زیباتر... در خونه ای رو باز کردن که آخر کوچه بود... در چوبی وحیاط بزرگ با دو اتاق ..... همه تبریک گفتن و مردها رفتن، اما زنها با ننه عوض یه گوشه جمع شدن وبعد کلی پچ پچ از خونه زدن بیرون.. ننه عوض یکی از اتاقها رو نشونم داده بود، وقتی وارد شدم یه تشک و لحاف کف اتاق پهن بود و دیوار بالای تشک پر بود از گل و کاغذهای رنگی که چسبونده بودن به دیوار..... یه اتاق نسبتا بزرگ که یه کمد بود ودو دست رخت خواب و چوب لباسی که چند دست لباس مردونه آویز بود بهش..... بقچه هایی که ننه داده بود کنار دیوار گذاشتم.. خسته بودم وتند تند لباسمو عوض کردم به دست لباس راحت پوشیدم. اونقدر سرپا ایستاده بودم از ظهر که فقط عروسکمو بغل کردم روی تشک خوابم برد. صبح با صدای داد و بیداد بلند شدم، با دست چشمامو مالیدم به خودم که اومدم عروسکم نبود..... لحاف رو تکوندم وزیر کمد هم نگاه کردم نبود که نبود... در اتاق رو باز کردم عوض رو به مادرش گفت: این لقمه خودته که برای من گرفتی چی بهش میگفتم؟؟ پا که توی اتاق گذاشتم چشمم خورد به دختری که عروسکشو بغل کرده بود وزیر لحاف مچاله شده بود و بیهوش خواب........ ننه عوض با دیدنم چوبی که دستش بود سمتم پرت کرد:دختره چشم سفید مگه اون مادر پر فیس وافادت چیزی یادت نداده که قبل شوهرت خوابیدی؟ این عروسک چیه گرفتی دستت ؟.. با دیدن عروسک نیمه سوخته ام توی آتیش ،دویدم سمتش که با سر دیگ زد روی دستم.... برام مهم نبود حرفها و کتکهاش اما وقتی عروسکم رو بیرون کشیدم از آتش کاملا سوخته بود... حتی درد سوختن دستم رو حس نکردم از بس که قلبم درد داشت از دیدن عروسک سوخته شدم..... عوض رفت و چنان در حیاط رو کوبید که یه متر پریدم هوا....... به اتاق برگشتم اما سنگینی نگاه مادرشوهرم و رو حس میکردم... عوض خوابیده بود طوری که متوجه اطرافش نبود.. باورم نمیشد ازدواج کردم ..هیچی من شکل تازه عروسها نبود... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همه عروسها سه روز اول دورشون شلوغ بود، سوگلی بودن اما من از گرسنگی صدای شکمم بلند شده بود... خوابم نمیومد نه عادت داشتم به خواب بعد از ظهری ونه صدای شکمم تموم میشد و راحتم میذاشت. بقچه هایی که خاله پیچیده بود برام باز کردم‌..چند دست لباس بود و پارچ لیوانهای ننه ... بینشون هم نخود و کشمش و گردو ..... با دیدن آجیلها از خود بیخود شدم و مشت مشت میخوردم خدارو شکر که ننه به فکرم بود و گرنه هلاک میشدم اینجا...... با دیدن سجاده یاد حرف ننه افتادم که میگفت نماز اول وقت چهره آدم رو زیباتر میکنه دلش رو نورانی.... به نماز ایستادم و آرزوی آرامش کردم،به عوض نگاه کردم گرم خواب بود و فارغ از دنیا... لباسامو توی کمد چیدم و چشمم خورد به ماتیکی که ننه از مکه آورده بود برای من، مادرم خوشش نمیومد به لبهام بزنم چون هیچ دختری تا قبل عروسیش حتی حق داشتن این چیزها رو هم نداشت... دختر بایستی تا خونه پدرش باشه دختر باشه وهرگز به صورتش دست نزنه و چیزی نماله بهش... اما من همیشه دزدکی از این ماتیک میزدم رنگش نمیرفت و تا مدتها روی لبم بود وزیبا میشدم توی آینه.... به سینه فشردمش متبرک کرده ننه ،بوی خودش رو میداد ،چقدر دلتنگش بودم، اما نمیتونستم به دیدنشون برم تا پس فردا که بیان اینجا ،خوبیت نداشت نوعروس تا چله جایی بره.. شكل نوعروسها نبودم اما باید به رسم و رسوم پایبند میشدم... عوض تا غروب از زیر لحاف بیرون نیومد .... كمبود خواب داشت انگار و مادرشوهرم هم صداش نمیزد.... وقتی به حیاط رفتم هیچ کس نبود... از صدای خاله،آخه ما به مادر شوهر میگیم خاله، متوجه شدم توی کوچه کنار همسایه ها نشسته.. ننه همیشه می گفت نشستن و بیکاری گناه میاره وزندگی روی خوش نمیبینه.... ظرفها هنوز همون جور نشسته توی طشت بودن ،چند کوره بزرگ پر از آب کنارشون...عمو آب آورده بود ،خودش گله رو برده بود چراه........ ظرفها رو شستم و حیاط رو آب و جارو کردم...... طويله بوی بدی میداد ومعلوم بود چند روزی تمیز نشده.... این خونه عجيب شلخته وكثيف بود، برعکس خونه ما که میشد روغن بریزی وجمع کنی از بس که برق میزد... طویله رو تمیز کردم اما کودها رو نمیدونستم باید کجا بریزم فقط یه گوشه جمعشون کردم..... بو میدادم و تند آب گرم کردم و سرتاپامو چندبار شستم..... داشتم موهامو خشک میکردم که خاله بدون در زن وارد اتاق شد و با با پا به کمر عوض زد.... عوض دومتر بالاپرید و بادیدن ننش بالای سرش شروع کرد بدوبیراه گفتن..... خاله انگشت اشارشو بالا پایین کرد: امروز هر زنی که منو میدید از من نشون میخواست و تو خوابیدی و خُر وپف خوابت هفت محله رو برداشته، من دارم به کس وناکس جواب میدم از بی فکری تو.... سمت من برگشت و ابروهاشو کشید توی هم بلند شو بیا ور دل این پسره بی فکر،فردا پس فردا میخوای چی جواب مادرتو بدی هاااااا؟.... طوری داد زد که خودم هم ترسیدم..... یه چوب دستش بود و گفت دم در میشینم اگه تا تاریکی شب نشون دادین دستم که هیچ اما اگه خبری نشد كل ده رو جمع میکنم ببینم میخواید چیکار کنید. عوض بلند شد:باشه ننه تو آروم باش بذار آبی به صورتم بزنم... عوض که رفت خاله با چوب به پای من زد میدونم مادرت هیچی یادت نداده و دلش خوشه یکی از پنج دخترشو انداخته به یه بدبختی چون عوض،اما مجبورم تحمل کنم اون چهارقد بی صاحب شده رو بکن از سرت یه چیزی بزن به صورت مثل گچت که این پسره دلش بیاد نگات کنه.. دو کلوم حرف بزن که صداتو بشنوه،شوهرتو بگیر توی مشتت که تنبونش دو تا نشه فردا دست یکی دیگه رو بگیره بیاره که برای خودت بد میشه و برای من بهتر... قبل رفتن به نگاه به اتاق انداخت و زود بیرون... ل دستامو بغل کردم و با اخم به تشک و لحاف نگاه کردم... دستاشو که روی شونه م حس کردم بی هوا لرزیدم..... دستی به موهاش کشید و نالید: مگه نشنیدی چی گفت، نشسته دم در بهونه نده دستش... احیانا چرا بعضی از خانواده پسرها تا وقتی میخوان دختری رو بگیرن قربون صدقه خودش و خانوادش میرن اما تا خرشون از پل گذشت عکس میشه؟؟؟ دلمو به چی این زن خوش کنم؟؟.... هرچی می‌گفت حق داشت اما من بلد نبودم نمی‌دونستم عروسهای دیگه چی بلد بودن،بقیه دخترا هم همین وسالهای من بودن که شوهر کردن ورفتن پی زندگیشون....به عوض نگاه کردم:دلم برای پدرم،ننه ام ،خانواده ام تنگ شده می‌خوام برم خونمون... چشماشو بست سرشو به دیوار تکیه داد:میدونی داری چی میگی؟؟من اگه تو رو برگردونم خونتون میدونی چه حرف‌هایی پشت سرت درست میشه؟؟؟فردا هزار ویه عیب وایراد میزارن روی تو وحتی ممکنه ناموسی بشه تهمت مردم.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اینم راست می‌گفت اما پس من باید چیکار میکردم؟؟ . خودشو جلو کشید هر دوتا دستامو با یک دستش گرفت وبا دست دیگه آروم میزد روی دستام:اینکه زنی جلوی شوهرش موهاش بیرون باشه اشکال نداره ،زن باید از دیگران خودشو بپوشونه اما اتاق خودش وپیش شوهرش باید راحت باشه.... اون حرف میزد ومن مادرمو یادم میومد که همیشه چهارقدش دور گردنش گره خورده بود لباسش بلند وچادرش به کمرش بود... عوض در رو باز کرد وگفت:بیا بگیر،حالا دوره بیفت وکل ده رو باخبر کن خدایی نکرده حرف درست نشه که خیالت راحت بشه سرتو بالا بگیری وبا زنهای بیکار سرکوچه حرف بزنی.... خاله بلند گفت:خُبه خُبه،حالا انگار چه گلی به سرم زده مگه جز انجام وظیفه کار دیگه ای کردی برای من.... مگه جز انجام وظیفه کار دیگه ای انجام دادی واسه من؟؟.... عوض بیرون زد وخاله با چوبش اومد بالا سر من....از خجالت چشمامو باز نمیکردم.. خاله با چوبش به پام زد:تو هم بلند شو که اینجا خونه بابات نیست ناز کشی نداریم لی لی به لالات بذاره دِ یالا... ..مگه خاله عقب میکشید و ولکن بود.... آروم گفتم:الان میام... دوباره باچوب به پام زد و اینبار صداشو بلندتر کرد:کم حرف بزن همین الان بیا... از حیاط کسی خاله رو صدا میزد واز زنهای همسایه بود که خاله اخلاقش صد درجه عوض شد وباقربون صدقه رفتن من از اتاق بیرون زد.... نفس راحتی کشیدم و هزار بار دعا کردم به جون اون زن و بچه هاش که نجاتم داد.... با بدبختی برای درست کردن شام بیرون رفتم واگه دست به کار نمی‌شدم باز یه دعوای دیگه راه مینداخت این زن.... زن همسایه کنار خاله توی حیاط نشسته بود با دیدنش جلو رفتم وسلام کردم که فوری بلند شد بغلم گرفت و شروع کرد بوسیدنم. یه عالمه دعا کرد برای خوشبختی من وعوض.... گوشه روسریش رو باز کرد چیزی لای دستش گرفت وچسبوند به لباسم....کیسه کوچکی بود که همه به تازه عروس ها کادو میدادن اغلب هم پول بود واقوام نزدیک طلا میدادن.... به رسم ده خم شدم برای بوسیدن دستش اما پیشدستی کرد و دوباره روی سرمو بوسید:تو هم جای دختر من،احساس غریبگی نکنی ما هستیم و همسایه از فامیل نزدیکتره،هرکاری داشتی خونمون همین روبه روی خودتونه از همینجا صدام کنی خودمو می‌رسونم.... تشکر کردم و به مطبخ رفتم.. .. زن خوش سیمایی بود،لاغر وکشیده.... اهل خونه گوشت بیشتر دوست داشتن وابگوشت بار گذاشتم براشون.... یه مقدار شیر گوسفند یه گوشه گذاشته بود و مورچه ها دورش به صف بودن... از صافی ردش کردم وگرم که شد یه لیوان ازش خوردم....حوصله نداشتم بالا سرش بمونم تا ولرم شه برای همین چند بار دیگ رو توی آب خنک گذاشتم وزود ولرم شد....سرشیر رو گرفتم وباهاش کاچی درست کردم... شیر هم ماست زدم....سرشیر همون روغنی بود که ازش استفاده میکردیم.... کاچی رو که خوردم انگار گرم شد تنم وشیر هم خوب بود...بهتر شد حالم... غروب که عمو جان وعوض اومدن خاله تند تند کاسه پر آبگوشت کرد وپیاز قاچ زده با نون خشک گذاشت وجلوشون گرفت.... عمو با دیدن آبگوشت به من نگاه وگفت:اینم کار خودته آره؟؟... خاله عصبی شد از این حرف خاله با شنیدن این حرف عصبی شد وگفت:این همه سال پختم وگذاشتم جلوت تعریف نکردی،حالا دو روزه بهبه چهچه ، کار می‌کنه که چی؟.... عمو با سکوتش خاتمه داد به بحث ومن نفهمیدم اون روز خاله حرفهاش بوی حسادت میداد.... وقتی به اتاقمون رفتیم عوض فوری جا انداخت وچشمهاش سنگین شد....دم ظهری خوابیده بود والان هم راحت خوابش برد....چقدر می‌خوابید این مرد.... دستمال برداشتم در ودیوار اتاقم رو گردگیری کردم.چراغ رو خاموش کردم هرچند خوابم نمیومد.... به سقف چوبی نگاه کردم وچوبهایی که کنارهم به ردیف بودن....چشمام خسته شد از شمارش چوبها خوابم گرفت....نصف شب سردم شد دست کشیدم برای لحاف که متوجه شدم عوض نیست.... بیدار شدم اما با خودم گفتم حتما رفته به گله سری بزنه وسرمو گذاشتم خوابیدم.... صبح زود که پا شدم عوض نبود وعموجان توی حیاط گله رو داشت بیرون میبرد.... ابی به صورتم زدم و رفتم سمتش که با دیدنم خندید:سلام بابا،صبحت بخیر.... سلام کردم که دستی به سرم کشید:برو بابا،هوا سرده سینه پهلو می‌کنی.... نگاهش کردم مرد با محبتی بود و تنها کسی که اینجا خیلی دوستش داشتم.... آروم گفتم:عمو جان صبحانه خوردی؟.... چوب دستش بود وگله رفته بود بیرون...همون‌طور که می‌رفت گفت:چای درست کردم ونون آب زدم برو بریز برای خودت مراقب خودت باش برو بالا.... رفت ودلم گرم حرفهاش شد....لباسش کهنه بود،کفشهاش وصله زده اما دلش خوب بود حتی با من غریبه.... به مطبخ رفتم وبرنج خورشت گذاشتم براشون....این خونه فقط گوشت رو غذا میدونستن... خاله بیدار که شد صبحانشو خورد دستوراتی که داشت داد وزد بیرون....مثل مادرم بود بعضی رفتارهاش.... دم ظهر هم اومد.... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾