#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_هشتم
سرد بودن زیرزمین از یه طرف و خیس بودن من از طرف دیگه و اینکه روی بدن خیس من با کفگیر میزد.واقعا یادمه جیغ میزدم و ببخشید میگفتم. نمیدونستم چرا دارم کتک میخورم. وقتی حسابی کتکم زد رفت عقب و گفت انقدر اینجا میمونی تا آقا محمد بیاد و تکلیفتو روشن کنه.اینسری دوسال پیش نیست که کوتاه بیام. بعد رفت. من موندم و یه لباس خیس.بدنم از بس کتک خورده بودم از درد میسوخت. خوب یادمه که انقدر سردم بود که دندونام به هم میخورد و صدا میداد. فقط اشک میریختمو خدارو صدا میزدم.ازش میخواستم زودتر بمیرم.کم کم بدنم بی حس شد.احساس کردم خوابم میاد.رفتم گوشه زیرزمین چشمامو بستم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم هنوز توی زیرزمین بودم..
سرما انقدر زیاد شده بود که لباسام توی تنم یخ بسته بود. آروم چند بار گفتم کمک کمک. دیدم بیرون داره صدا میاد ولی نتونستم صداهارو تشخیص بدم. چشمام سنگین شدو بعدش دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش اومدم توی اتاق خودم بودم. آقا محمد بالاسرم بود.دستاشو گذاشته بود روی موهامو نوازشم میکرد.گفت: خیلی درد داری؟ همه اتفاقات توی زیرزمین از جلوی چشمام رد شد.اشک از گوشه چشمام چکید. بیشتر از بدنم قلبم، درد میکرد.رباب خانم صداش کرد و رفت بیرون.صدای رباب خانم اومد که میگفت:آقا محمد.ناسلامتی تو بزرگ روستایی. ما آبرو داریم.همین مردم که جلوت چاکرم مخلصم میکنن پشتت میگن حتما مرد نبودی که زنت هنوز دست نخوردست.از من گفتن. اگر به فکر آبروی خودت نیستی به فکر آبروی آقا ماشاالله خدابیامرز باش. من سرمو چطور جلو مردم بلند کنم.امروز آخرین فرصته. وگرنه فردا میندازمش تو یکی از اتاقای ته حیاط و پس فردا صنم دختر خواهرمو میارم به جاش.والسلام. از شنیدن اتاق ته حیاط عرق سرد نشست روی پیشونیم. اگر منو میفرستاد توی اون اتاقا مثل پری خانم زندانی میشدم. در باز شد و رباب خانم اومد توی اتاق. بازور از جام بلند شدم و نشستم.همون دستمال دوسال پیشو پرت کرد روی سرمو گفت: دختره ورپریده.امشب وظيفتو درست انجام بده وگرنه مثل سگ پرتت میکنم ته حیاط تا بمیری.بعدم رفت و درو بست. من دوسال پیش نمیدونستم اون دستمال چیه ولی الان رقیه و سیمین بهم یه چیزایی گفته بودن و میدونستم. چند دقیقه بعد از رباب خانم: آقا محمد اومد توی اتاق.قیافش خیلی گرفته و ناراحت بود. نشست گوشه اتاق و سرشو گرفته بود لای دستاش. زیر لب میگفت: هنوز بچست. آخه رسم مردونگی این نیست.
من میدونستم اگر کاری نکنم سرنوشتم میشه مثل پری خانم.گفتم آقا محمد نگران من نباشید.من دیگه بزرگ شدم. سرشو بالا کرد و نگاهم کرد. توی نگاهش غمو میدیدم. گفتم رباب خانم کاری که بگه رو انجام میده.بعد سرمو انداختم پایین.بغض گلومو گرفت. با بغض گفتم:کتک خوردن برام سخته آقا محمد.یهو گفت لا اله الا الله.چند دقیقه هیچکدوم حرفی نزدیم. سرمو بلند کردم دیدم داره به عروسكام نگاه میکنه. بلند شدمو عروسکارو گذاشتم توی گنجه.تو اون لحظه فقط و فقط به ته حیاط نرفتن فکر میکردم. دوباره به آقا محمد نگاه کردم. گفتم خیلی وقته باهاشون بازی نمیکنم. من خیلی وقته بزرگ شدم. نگاهم کرد. جفتمون ساکت شدیم. رفتم توی رخت خوابم چشمامو بستم.اشک بی اختیار از چشمام ریخت.تو دلم گفتم: کاش مردن اختیاری بود. صبح با درد بدنم از خواب بیدار شدم. به هرطرفی میچرخیدم بدنم درد میکرد.کل تنم کبود بود. چشمم خورد به صبحانه ای که کنار تختم بود. مثل دوسال پیش کاچی بود. با سختی بلند شدم و کاچی رو تا ته خوردم.خیلی گرسنه بودم. بعدش رفتم سروقت دستمال. برش داشتمو بردم پیش رباب خانم. نگاهم کرد. دستمالو ازم گرفت و بازش کرد. پوزخند زدو گفت:بهت گفتم آدمت میکنم یادته؟ سرمو انداختم پایین و گفتم بله خانم. گفت حالا سريع واسه آقامحمد یه پسر بیار. دوباره پوزخند زد و گفت: وگرنه پرتت میکنم از اینجا بیرون. پشتشو کرد بهم و رفت. تو دلم گفتم خداروشکر.دیگه بهانه واسه اذیت کردنم نداره.حالا میتونم راحت زندگی کنم ... از فردای اونروز دیگه به آقامحمد به چشم شوهر نگاه میکردم.کارامو مثل قبل انجام میدادم. شبا خودم برای آقا محمد شام میبردم و برای فردا ناهارشم یکم کنار میذاشتم.آقا محمد بهم قول داده بود یه بار منو ببره باغا و زمیناشو نشونم بده. بیشتر زمینا و باغای اون روستا برای آقا محمد بود که از پدرش براش به ارث رسیده بود. البته سهم خواهر برادراشم داده بود. اکثر مردم روستا برای آقا محند کار میکردن و درکل نفوذ زیادی داشت.یه جورایی خان اون روستا به حساب میومد.همه رو اسمش قسم میخوردن.خودشم خیلی به فکر مردم روستا بود. من از اینکه میدیدم شوهرم انقدر پیش مردم محبوبه خوشحال بودم.دوماهی از اون شب گذشت که یه روز توی مطبخ دیدم دلدرد دارم. اولین بار اون زمان ماهیانه شدم.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت_هشتم
سمیه دیشب خیلی ترسیده بود بمیرم براش. طلعت باز اروم جواب داد ما خوبیم نگران نباش.خواستم بپرسم بلایی سر حبیب نیمده که طلعت خودش زودتر گفت بابا از دیشب بدجور دنبال اونیه که باهاش فرار کردی ولی نگران نباش عمرا فکرشو بکنه با حبیب میخواستی بری.بدجوری کفریه که نمیتونه پیداش کنه امیدوارم دوباره نیاد حرصشو سرمون خالی کنه. نفس راحتی کشیدم.طلعت مثل مشمای قبلی یکی دیگه بهم داد و گفت بیا برات ناهار اوردم توی ظرف نمیشد بریزم از بین نرده ها رد نمیشد. تشکر کردم و گفتم ابجی من تا کی باید اینجا بمونم؟ گفت نمیدونم به خدا بمیرم برات میترسی؟ گفتم نمیترسم دستشویی دارم گفت ماهچهره کاری نمیشه کرد همون پایین یه فکری بکن.بابا کلیدارو با خودش برده اگه بود درو باز میکردم بری و برگردی. دیگه حرفی نزدم و طلعت ادامه داد برات بازم غذا میارم وقت هایی که بابا نبود نگران نباش حواسم بهت هست. حالا که خیالم بابت همه راحت شده بود غذامو با اشتها خوردم و خداروشکر کردم. طبق گفته ی طلعت مشماهارو جایی قایم کردم که اگه بابا بی هوا به زیر زمین اومد متوجهی این که کسی بهم غذا داده نشه. نزدیک های عصر بود که صدای بابا توی خونه پیچید. بلند بلند تهدید میکرد و می گفت اگه بفهمم یکی سمت زیر زمین رفته قلم پاشو میشکنم این دختر باید همونجا بمیره و بدنشو موش ها بخورن لیاقت دختر حاجی بودنو نداره باید مثل حیوون ها زندگی کنه. بابا راست میگفت. هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی به جایی برسم که کنار جایی که میخوابم دستشویی کنم. واقعا حال به هم زن بود ولی چاره ای نداشتم.اون شب به خاطر این که بابا خونه بود طلعت نتونست برام غذا بیاره زیاد هم گرسنم نبود و از همون ناهار ظهر سیر بودم. تا صبح چشم روی هم نذاشتم و از روزی که حبیبو دیدم با خودم مرور کردم. درست سیزده سال پیش بود که اولین بار حبیب پا به خونمون گذاشت. اونموقع من پنج سالم بود و روی تخت حیاط کنار طلعت نشسته بودم و مشغول لالایی خوندن برای عروسک پارچه ایم لیلی بودم. صدای بابا و يا الله يا الله گفتنش از پشت در بلند شد.طلعت که نوجوون دوازده سیزده ساله ای بیش نبود از جاش پرید و چادری که کنارش بود روی سرش انداخت و زیر گلوشو گرفت و گفت بفرمایید. بابا درو باز کرد و پا توی خونه گذاشت بعد از اون پسر قد بلندی با چشم و ابروی مشکی و پوست گندمی که هیکل درشتی داشت پا توی خونه گذشت.بابا بعد از این که جواب سلام طلعتوداد با صدای بلندتری گفت خانم مهمون داریم. مامان در حالی که چادر روی سرش انداخته بود از خونه بیرون اومد و گفت سلام حاجی خوش اومدین. خوش اومدی پسرم.بابا روی تخت کنار من نشست و بعد از این که دستی روی سرم کشید به پسر اشاره کرد و گفت حبیب پسرم بیا بشین. بعد به طلعت نگاهی انداخت و گفت دخترم یه چایی برامون میاری. طلعت که به سمت اتاق راه افتاد بابا شروع به حرف زدن کرد و گفت این حبیب از یکی از شهرهای اطراف اومده. ده دوازده سالشه و حسابی زبر زرنگه.از امروز کارشو تو حجرہ شروع کرده و توی همین یه روز خوب تونست ثابت کنه که به کار وارده و میشه روش حساب کرد. امروز اوردمش اینجا تا با شماها اشنا بشه چون میخوام کارهای خونه رو بهش بسپارم. بعد به مامان که نگران دختر های خونش بود نگاهی انداخت و گفت پسر چشم و دل پاکیه با حياعه نگران نباش. اصلا خودت نگاه کن اون موقع تا حالا سرشو از روی زمین بلند نکرده.طلعت با سینی چایی به حیاط اومد وسینی رو روی تخت گذاشت. بابا به من اشاره کرد و گفت این ته تغاریمه ماهچهره پنج سالشه مثل خواهر خودت بدونش میدونم که حسابی با هم جور میشین بعد به ماهچهره اشاره کرد و گفت این یکیم یکی مونده به اخریه همین دوتارو تو خونه دارم و بقیشونو شوهر دادم. پسرام که از اینا بزرگ تر بودن هر کدوم الان سر خونه زندگیشونن .به مرور زمان باهاشون اشنا میشی.
حبیب یادت باشه که اینا خواهر و بردادراتن من تورو مثل پسر خودم میدونم. حبیب دست بابارو بوسید و گفت خدا ازت راضی باشه حاجی. بابا چاییشو سر کشید و گفت ناهارو پیش ما بمون دست پخت حاج خانوم حرف نداره. مامان لبخندی به روی حبیب زد و گفت کجا زندگی میکنی پسرم؟ بابا قبل از اون جواب داد خونش اینجا نیست به شهر دیگه زندگی میکرده. پدرش تازه به رحمت خدا رفته و از مادرشم سن و سالی گذشته مامان شروع به خوندن فاتحه کرد و بابا ادامه داد حبیب برای این که خرجی زندگی مادرشو بده اومده تهران کار کنه و هرچی در میاره برای مادرش بفرسته. فعلا یکی دو روز اینجا بمونه تا توی مغازه یه جاییو براش درست کنم. شبا اونجا بخوابه خیال خودمم بابت جنسها راحته.مامان چادرشو زیر بغلش جمع کرد به سمت اتاق رفت و گفت طلعت بیا میوه بشور از مهمونمون پذیرایی کن. طلعت پشت سر مامان راه افتاد و بابا هم بعد از اون بلند شد.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_هشتم
دیگه صحبت ها بالا گرفت یکی از کار میگفت یکی از آب و هوا میگفت خلاصه تا رسیدم به اصل مطلب منصور آقا رو به آقام کرد و گفت هر شرایطی برای دختر خانومت داری بگو ما هم سراپا گوشیم آقا گفت والا من همین یه دختر رو دارم نمیخوام باهاش معامله کنم شرطی ندارم فقط بزارین هم ملیحه دیپلمش رو بگیره هم این دختر و پسر باهم برن بیان آشنا بشن گفت اینا همش قبول دیگه چی ؟ مهریه ؟ شیر بها؟آقام روشو کرد به طلعت خانم وگفت من نمیخوام که بچه ام رو بفروشم که بخوام شیر بها بگیرم ،مهریه هم چهارده تا سکه بنام چهارده معصوم کافیه فقط میخوام پسرتون خوب باشه.خانم جون گفت حسین جان چهارده سکه خیلی هم عالیه اما تو یه دختر بیشتر نداری پسرم !لااقل بکن پنجاه سکه ،منصور آقا گفت صبر کنید الان درستش میکنم چهارده سکه بنام چهارده معصوم باشه پنجاه سکه هم خودم بخاطر خانم بزرگ اضافه میکنم خوبه؟ یعنی بشه شصتوچهارسکه ،اگر حرفی نیست صلوات بفرستید.همه صلوات فرستادن و به همین راحتی در سال پنجاه و هشت منشیرینی خورده منوچهر شدم اونشب بعدش دیگه هی با هم تعریف میکردن و میگفتن میخندیدن یهو وسط اون حرف و خنده ها خانم جون گفت پاشین جوونا برید اون اتاق یک کم با هم حرف بزنید آخه ببینید چی از هم میخواین از همدیگه سوال بپرسین تا باهم آشنا بشین ! من صورتم سرخ شده بود و خجالت کشیدم بقدری که طلعت خانمم فهمید یهو طلعت خانم گفت ببین میگن بزرگترا جواهرن
ما هیچ کدوم عقلمون نرسید راست میگه مادر،،،پاشو منوچ جون برو یه صحبتی با ملی جون بکن ! از طرز گفتن اسممامون از زبون طلعت خانمخنده ام گرفته بود ،منوچ ! ملی!..چه زود آدمها خودمونی میشدن ،دستپاچه گفتم باشه طلعت خانم حالا میریم بعداً…با خنده گفت اولا طلعت خانم نه و عزیزجون دوماً نا فرمانی از مادرشوهرت کردی فهمیدم که خیره سری یالا پاشو ،پاشو ببینم تا غمگینم نکردی ،یالا کیجا یالا دَتر (آخ …یک کم سکوت میکنم )ای وای چقدر طلعت خانم زن نازنینی بود بلند شدم و بقول عزیزجون با منوچ رفتم اتاق ازش خجالت میکشیدم چادرمو و سرم محکم کردم گفت ای بابا خجالت نکش من از این ببعد شوهرتم چادرتو بردار ببینم موهات چقدره؟گفتم بلنده گفت آخه تا کجاته ؟ گفتم تا کمرم خندید گفت ماشاالله بعد گفت یه نظر حلاله یدفه بلند شد اومد سمتم ازش ترسیدم گفتم چکار داری میکنی چادرم رو آروم از سرم کشید گفت به به چه موهای قشنگی همونی هستی که میخواستم و خیلی خودمونی گفت ملیحه جون امیدوارم بتونم خوشبختت کنم ، بعد گفت تو حرفی نداری بزنی ؟ گفتم فقط تا آخر عمرت با من رو راست باش بگذار همیشه بهت اعتماد کنم گفت ای به چَشم من غلام حلقه به گوشِت میشم تو جون بخواه منم فقط از تو میخوام در بست مال من باشی، گفتم مگه غیر از اینهم هست ؟ دوباره گفت هیچ شرطی ندارم هرجا دوست داری با زن داداشام یا طیبه برو اجازه هم نگیر اما شب که اومدم خونه شامت آماده باشه فقط بگیم و بخندیم مندیگه چی میخواستم از این بهتر ؛از همین الان کلید آزادیم دست خودم بود منوچهر باهام کاری نداشت اونشب وقتی از اتاق بیرون رفتم مامان با اشاره گفت خوبه؟منم با سرم گفتم آره آخه زمان ما که خیلی سختگیری نبود نه خونه میخواستیم،نه ماشین، تازه اگه طرف مقابلمون یه موتور هم داشت کِیف میکردیم که تَرک شوهرمون بشینیم و بریم بالای شهر بگردیم.اونشب منصور آقا گفت پس ما یه بعله برونی میگیریم این بچه ها یه انگشتر دست کنند باهمدیگه برن و بیان خانم جون گفت ببخشید منصور آقا اما دوتا دوتا بیاین ما خیلی جا نداریما ! خونمون کوچیکه یهو مامان لبی گزید وگفت وا خانم جون این چه حرفیه هر چند نفر اومدین بیاین خونمون اینی که هست ظاهرو باطن ،ما اهل شیله و پیله نیستیم طلعت خانم به حرف خانم جون خندید و گفت عیب نداره از دهن خانم جون دُر و طلا میباره ما ناراحت نمیشیم بعد گفت ما هفته دیگه جمعه میایم واسه بعله برون آخه میدونی چیه ما میخوایم هرچه زودتر قال قضیه کنده بشه ماهم حوصله برو بیا نداریم هرچه زودتر میخوایم فامیل بشیم اونشب با خوبی وخوشی گذشت از اون ببعد هر روز طلعت خانم، منوچهر رو میفرستاد دنبالم میرفتیم مهران و برام ریز ریز خریدای نامزدیمرو میکردن یکروز چادر یه روز پارچه کیف وکفش در آخر منوچهر منو به یه زرگری برد با آبجی طیبه و یه انگشتر قشنگ که روش یه قلب بود با گلهای ریز ریزی توش بود برام برداشتن.وای نمیدونی چه ذوقی میکردم.بهتر دونستم که فریده رو دعوت کنم هرچند که فریده خاله رو رو شده بودو پا به ماه بود اما خوشحالی از سر و روش میبارید اونشب تمام خواهر برادرهای منوچهر اومدن و عمو وعمه منوچهر هم با همسراشون بودن منم یه خاله داشتم که دعوت کردیم وخودمونبودیم دیگه از فامیلام نمیخوام زیاد
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_هشتم
رد شدن سریع ماشین از کنارم و پاشیدن آب و گل بهم باعث شد از فکر بیرون بیام!
سر تا پا خیس و گلی شده بودم، تا اومدم یه قدم بردارم و چند تا فحش نثارش کنم پام پیج خورد و درست افتادم وسط گل های خیس رو زمین.
انگار تونست وضعم رو ببینه که ماشین رو کنار زد و پیاده شد.
صدای قدم هاش رو شنیدم،تلاش کردم از جا بلند بشم اما پام گز گز میکرد، کنارم رسید، بازوم رو گرفت و گفت: حالتون خوبه؟
عصبی از لمسش دستم رو کشیدم و گفتم: دستت رو بکش مرتیکه! کوری مگه منو به این گندگی نمیبینی! گند زدی به هیکلم!
یه تیکه گل از رو لباسم برداشتم و گرفتم سمتش! نگاهم به صورتش افتاد، تا به حال این مرد رو ندیده بودم! سر و وضع و قیافه اش با همه فرق داشت، آدم حسابی بودن ازش میبارید! اما برای منی که هیکلم به گند کشیده شده بود مهم نبود!
با خشم گفتم: حالا با این وضع چه کنم؟ چجوری برگردم خونه!
اخم هاش رو درهم کشید و گفت: پاشو از رو زمین! چند دست بهتر از این کهنه دوزا بهت میدم!
به غرورم بر خورد، توانمو جمع کردم، از جا بلند شدم و گفتم: میدونی من کیم؟به غرورم بر خورد، توانمو جمع کردم، از جا بلند شدم .
با تفریح نگاهی بهم انداخت و گفت: الهه زیبایی یا...؟
با خشم گفتم: از تمسخرت پشیمون میشی، من دختر خانَم!
بلند خندید و گفت: دختر ژنده پوشی که ادعا میکرد دختر خانه! پس حتما به خان بگو یه دست لباس مرتب و درست درمون بخره برات!
قبل اینکه جوابش رو بدم در ماشین باز شد و پسر قد بلندی پیاده شد و با حرص گفت: داری چه غلطی میکنی؟ دو ساعته معطل توأم! زود باش دیگه کلی آدم منتظرته! منم گشنمه، ور داشتی منو از بهشت آوردی وسط برزخ ول کردی خودتم...
با سر اشاره ای به من کرد، پسر در جوابش گفت: بشین میام!
رو به من گفت: عمارت احمد خان که میدونی کجاست؟ فردا بیا جبران میکنم! حتما بگو که با دیار کار داری!
بدون اینکه منتظر حرفی از طرف من باشه سوار ماشین شد و رفت. خیره مسیر رفتنش بودم، سر تا پام به گند کشیده شده بود و اون اصلا براش مهم نبود!
با حرص پا کوبیدم که دوباره پام تو گل فرو رفت، با همون سر و وضع برگشتم خونه.
دایه با دیدنم چنگی به صورتش انداخت و گفت: این چه قیافه ایه؟! کی از خونه بیرون رفتی چشم سفید؟
_اگه بذاری حموم کنم همه رو توضیح میدم!
حقته بذارم همینجوری گند بزنی.
بالاخره دایه ییخیالم شد، با کمک عطیه دوباره حموم رفتم و تر تمیز بیرون اومدم، دم غروب بود بابا و چند نفر دیگه برای رفتن به خونه احمد خان آماده شدن، دلم میخواست یه لباس از سوغاتی های آقا وقتی شهر میرفت و برام میاورد بپوشم و با سر بالایی برم تو عمارت احمد خان و جلو روی اون پسر بچرخم تا حالیش بشه من کیم!
اما شرایطم خوب نبود، تا وقتی که اوضاع آروم بشه و صورتم خوب بشه جایی آفتابی نشم بهتره.
اون شب از اتاقمم بیرون نیومدم که حتی شام بخورم، آخر شب با صدای خنده های انیس و اسرین از اتاق بیرون اومدم، از در که اومدن تو نگاه از بالایی بهم انداختن و اسرین گفت: نور چشمی خان رو ببین چرا کِز کردی؟ حقم داری! از چه بزمی جا موندی!نگم از مهمونی خان سنگ تموم گذاشته بود واسه شازده اش! از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد تو این بزم بود.
انیس با خنده ادامه داد: اون همه حور و پری که ریخته بود اونجا! رفیقای شازده رو نگم!
نفسی کشیدم و گفتم: حالا چیزی کاسب بودین، یا فقط تماشاچی بودین؟
اسرین ابرو بالا انداخت و گفت: بین اون همه اجنبی مو طلایی بازم تو چشم بودم.
_پس رفتنی شدی! مبارکه.
زیر لب وردی خوند و گفت: اگه چشمای شورت بذاره دل شازده رو بردم!
کور بشه چشمی که نخواد ببینه خواهر زن شازده فرنگ رفته شده، وقتی رفتی منم یادت نره! از فرنگستون برام سوغات بفرست.
مسخره میکنی؟پوزخندی زدم و قصد برگشت یه اتاقم رو کردم اما با دردی که تو سرم پیچید متوقف شدم! و با آی پر دردی زمزمه کردم، اسرین موهامو چنگ انداخته بود و با خشم گفت: منو مسخره میکنی؟ دختره بی آبرو زیادی بهت رو دادم، تو انقد نحس و نجسی که باید تو لونه سگ زندگی کنی واسه من آدم شدی،منو مسخره میکنی؟!
_آخ ول کن موهام رو!
انقد محکم کشید که جیغم درومد؛ نمیخواستم تو روش وایسم وگرنه میتونستم حقم رو بگیرم! با دادی که آقام زد بالاخره موهام رو رها کرد و بلافاصله به گریه افتاد و گفت: آقا این دختره هار شده بخدا، دریده تر از این ندیدم.آقا: فعلا که تو افسار گسیخته شدی و گیس کشی راه انداختی!
اسرین: آقا بخدا!
آقا: بسه شنیدم چیا گفتی؛ فعلا جلو چشمم آفتابی نشو!
اسرین و انیس سرشون رو پایین انداختن رو رفتن، آقام رو به من گفت: تو هم انقد دعوا نکن! دفعه بعد آسون نمیگیرم !چشمی گفتم و برگشتم تو اتاق، هوای خونه برام خفه کننده شده بود، دوست داشتم هر جایی باشم جز خونه!
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فیروزه
#قسمت_هشتم
-خوب برید پایین - چرا وقت ما رو میگیرید-برید پایین معطل نكنيد.... با صداي سرو صدا
مجبور شديم از ماشتین پیاده بشيم ..شاگرد ماشین ساکمون رو پس داد و اتوبوس بدون ما حرکت کرد .
با راهنمايي سرباز وارد پاسگاه شديم ...و جلوى اتاقي رو صندلى نشستيم ...سرباز كنارمون ایستاد و گفت منتظر باشید تا افسر بیاد ..مامان روی نیمکت نشست و پاهاش رو ماساژ داد .. علي هم کلافه نفسش رو بیرون ميداد و به دیوار پشت سرش تکیه داده بود طولی نکشيد كه سربازو اومد و رو به من كرد گفت افسر با من تنها کار داره برم داخل .. علي با اعتراض گفت من پسرعموشم منم باهاش میرم ..سرباز با عصبانيت نگاهى به علي كرد و گفت :مگه خونه خاله هست ...چند تا سوال ازش میپرسه و برمیگرده ... برای اینکه علي بيشتر باهاش بحث نكنه و گرفتار نشه به سمت اتاق رفتم و بعد از زدن چند ضربه وارد شدم ...وقتى وارد اتاق شدم یه اتاق ساده بود و یه اقا پشت میزی نشسته بود ....با دیدن من ازم خواست روی صندلی بشینم ..و بعد از چند دقيقه سكوت گفت :میدونم داری از دست ارباب ملکان فرار میکنی .... با شنيدن اين حرف ازش متعجب بهش نگاه كردم ..ميدونستم ديگه چيزي نموند تا فرو بريزم و از ترس همه ي بدنم ميلرزيد و ميدونستم مجازات سختى در انتظارمه .افسر که ترس لونه کرده تو چشمام رو ديد ..حرفش رو ادامه داد و گفت لابد تعجب كردي كه من از كجا ميدونم ...ارباب با نفوذى كه داره خيلي زود به خواستش ميرسه ...من نمی دونم چرا ارباب دنبالت میگرده و دستور داده جلوت رو بگيريم .. اما مافوقم مشخصات شما رو داده بهم و ازم خواست حتی یه ماشین رو بدون بازرسی ردنکنم حالا که فهميده بودم افسر از چيزي خبر نداره و من رو نميشناسه..کمی خودم رو کنترل کردم و با اعتماد به نفس مصنوعی اي گفتم :ببخشید فکر کنم شما ما رو اشتباه گرفتید ..من و مادرم فقط به یه مسافرت میریم و هيچ ربطي به ارباب نداريم ... افسر پوزخندى زد و گفت خوبه اولش که خیلی ترسيده بودی اما حالا زبونت باز شد..واقعا دختر شجاعي هستی که تونستی به سرعت خودت رو کنترل کنی ...اما بدون دختر جون شاید بتونی سر منو شیره بمالی اما سر ارباب رو نمی تونی ...الانم بهت پیشنهاد میکنم به روستاتون برگردی و براي ما دردسر درست نكنى ..هر چند چاره ديگه جز برگشتم به روستا ندارى چون من تا شما رو دیدم فکسی رو فرستادم روستا تا به ارباب خبر بده و الانست كه ارباب سر برسه....با شنيدن اين حرف افتادم به گريه و با التماس گفتم اقا تو رو خدا بزار ما بریم ...اگه ارباب منو ببینه زنده نمی زاره ..افسر که ترحم تو چشماش معلوم بود با افسوس سرى تکون داد و گفت:دست من نیست ...اربابت تو راهه ...حالا ميخوام بهت يه چيزي نشون بدم ..چون وقتی دیدمت یاد خواهرم افتادم ..بعد از چند ثانيه در کشوی میزش رو باز کرد و یه جعبه در اورد ...و از داخلش يه گردنبند در آورد .. با دیدن گردنبند زیبای طلا مات به افسر خیره شدم .. افسر نگاهي بهم كرد و گفت میدونی این چیه ؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و سری به معناى نه تکون دادم که ادامه داد اینو ارباب فرستاده که اگه راضی نشی به دلخواه خودت برگردی ،سرباز تو وسایلت بزاره و برات پاپوش درست کنن .. خودت که میدونی اگه گردنبند خونه اربابی رو تو وسايل تو پیدا کنن بهت تهمت دزدی میزنن و مجازاتش اینکه تو برده ارباب میشى اونم تا آخر عمرت .. ميدونى برده يعنى چى ؟؟؟؟با شنيدن حرفاش اشك تو چشمام جمع شد ...راست میگفت یکی از قوانين ارباب همین بود که به نظرم ظالمانه بود کسى که از ارباب دزدی میکرد تا اخر عمر برده اش میشد و حق هیچ گونه اعتراضی نداشت .. ميدونستم اگه اون گردنبند رو لای وسيله هامون پيدا كنن مامانم و علي هم بايد برده ارباب بشن. انگار بعضى اوقات هر کارى انجام ميدى تا نجات پيدا كنى بي فايده هست ..و تقدیر چیزی رو که خودش میخواد برات مینویسه ..بدون هيچ حرفى از اتاق بیرون زدم ...علي با سرعت به طرفم اومد و ازم پرسيد چه اتفاقی افتاده و افسر به من چی گفته !!!همه چیز رو با گریه براش تعریف کردم که صورتش مثل خون سرخ شد و از بین دندوناش صدايي غرید و با صداي بلند داد زد غلط کردن مگه مملکت بی صاحابه ..الکی برامون پاپوش درست کنن ..اشکای مزاحمم رو پاک کردم و گفتم علي ديگه همه چي تمومه ..ارباب قويه ..کسی ارباب رو ول نمی کنه تا به حرفاي ما گوش بده .. تازه ارباب خیلی راحت میتونه با پولش چند نفر رو بخره تا شهادت بدن من دزدی کردم ...من نمی خوام برای تو و مامان دردسر درست کنم ..علي با چشماي پر از بغض بهم نگاه كرد و گفت فيروزه میخوای به همین سادگى تسلیم بشی ..ميخواي زن ارباب بشی .... ؟؟؟
لبخند مصنوعی به علي زدم و گفتم معلومه كه نه ...مگه منو نمی شناسی ...خودم یه راهی پیدا میکنم تا از دست ارباب نجات پيدا كنم مطمئن باش ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_هشتم
یه لحظه دلم براش سوخت که خودشو اینطوری جلوی ما خار و خفیف می کرد و می گفت که پولی نداره تو دلم گفتم اگر هیچی هم نداشته باشی من باز زنت میشم و جلوی آقام میایستم ولی حتی این فکر لرزه به جونم انداخت چون آقاجون من مرد بسیار سرسختی بود و جنگ کردن باهاش به هیچ جایی نمی رسید،میدونستم اگر مخالفت بکنه راه درازی در پیش دارم ولی به خاطر حرف هایی که حشمت زده بود باید بهش ثابت میکردم که از ما کمتر نیست ..
ازش خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه ناخودآگاه لبخندبه لبم اومده بود و همش می خندیدم وقتی مادرم منو دید گفت خیر باشه امروز با لب خندون از مدرسه اومدی
اونروز با دستش بازوها مو نوازش کرد
بعدچنددقیقه بود که به خودم اومدم و ازش دور شدم گفتم چیکار داری می کنی هنوز من و تو که با هم زن و شوهر نیستیم...
با صدای بلند خندید و گفت مگه قراره فقط زن و شوهرا اینکارا رو کنن همین که من تورو دوست دارم کافیه..
بعد هم بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت شاید نزدیک به یک ربع اونجا نشستم و به کاری که باهام کرده بود فکر کردم..
اصلا انتظار همچین کاری رو نداشتم بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی دیر کردم الان مادرم میاد دنبالم واگه من و تو کوچه ببینه صددرصد بهم شک میکنه..
زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم به سمت خونمون.. تا رسیدم مادرم اومد جلو و گفت پروین تا الان کجا بودی؟گفتم مامان با بچه ها وایساده بودیم حرف می زدیم..
گفت پس چرا مریم زود اومده بود؟
گفتم نمیدونم مریم چراواینستاد باهامون حرف بزنه..من داشتم با دخترا حرف میزدم
گفت پروین کاری نکنی که آقات یه بلایی سرت بیاره و آبروی آقا تو ببری..
میدونی که آقات با هیچ کسی شوخی نداره شنیدن این حرفها باعث شد که خون تو رگهام یخ بزنه و کاملاً می شد فهمید که رنگ صورتم پریده..
ولی خودمو نباختم و گفتم مامان چرا اینطوری در مورد من حرف میزنی مگه قراره من چیکار کنم که آبروی آقام بره ..مگه حرف زدن با دخترا باعث آبروریزی آقا میشه گفت نمی دونم گفتنی رو من گفتم حالا خود دانی زود رفتم سر شیر آب آب و باز کردم و به شدت صورتمو شستم .... احساس میکردم جای دستش مونده....
برخلاف میل من اون کاربارها و بارها تو همون کوچه تکرار شد هر بار احساس گناه زیادی می کردم ...ولی اونقدر عاشق حشمت بودم که نمیتونستم دلشو بشکنم و بگم منو بوس نکن حشمت هر حرفی که میزد بالای چشم میذاشتم قبول میکردم ..من که یک دختر خجالتی بودم که نمی تونستم با مردا زیاد ارتباط بگیرم الان دیگه راحت شده بودم تو مدرسه با معلم های آقامون میگفتم میخندیدم ...تو بازار با آقایون میگفتم و میخندیدم کلاً حجب و حیامو از دست داده بودم ولی باز عشق حشمت منوکور و کر کرده بود و فقط میگفتم حشمت حشمت...
خلاصه حشمت همیشه میگفت میام خواستگاری و نمیومد تا اینکه یه روز فهمیدم قراره برای مینا خواستگار بیاد خواستگار مینا یک آدم درست حسابی بود انگار شوهرش طلافروش بود و حسابی کار و بارش سکه بود
از اینکه مینا خواستگار داشت و من نداشتم خیلی ناراحت بودم...مینا کلا از خواستگارش تعریف میکرد و من با خودم میگفتم چرا من خواستگار ندارم بعد فوری می گفتم حالا خدا رو شکر که ندارم اگر داشتم صددرصد آقام منو شوهر میداد و دوری از حشمت باعث میشد که من همون شب خودمو بکشم یا باید با حشمت ازدواج میکردم یا با کس دیگه
نمیتونستم ازدواج کنم وقتی مینا با آب و تاب از خواستگارش تعریف میکرد دوست داشتم هر چه زودتر برم و بهش بگم بیاد خواستگاری و منم برم تو کوچه تعریف کنم هیچ وقت به این دقت نمی کردم که خواستگار مینا سطحش از اینا خیلی خیلی بالاتره...هم از نظر فرهنگی و هم از نظر مالی ولی حشمت حتی یه خونه نداشت که ما بتونیم توش زندگی کنیم ..من فقط خودحشمت رودوست داشتم می دونستم که چیزی نداره و اصلا به این توجه نمی کردم که ممکنه آقام اجازه نده من با همچین فردی ازدواج بکنم..خلاصه مینا با همون خواستگارش ازدواج کرد و تو مراسم عقدش من و هم دعوت کرد اصلاً دوست نداشتم برم ،ولی از طرف دیگه کنجکاوی باعث می شد برم و ببینمش برای همین هم اون لباس های که تو عقد خواهرم پوشیده بودم پوشیدم راهی مراسم شدم..عقد خونه ی مینا بود اون زمان خیلی کم تشریفات می کردند و میز صندلی می آوردند
ولی دامادمیزوصندلی آورده بود و همه جا قشنگ میز صندلی چیده شده بود..یک سفره ی عقدخیلی خیلی زیبا چیده شده بود که محو تماشا شده بودم وقتی مادر مینا دید نمیتونم دل از سفره ی عقد بکنم گفت دخترم انشالله به زودی توهم عروس میشی...این حرف برام از صدتا توهین بدتر بود فکر کردم من ترشیدم که مادرش این حرف رومیزنه و چون مینا زودتر از من ازدواج کرده داره به من فخر فروشی میکنه
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_هشتم
پدرم نزدیک اومد و رو به فرهاد گفت: این دختر تمام دارایی منه سپردمش دست تو نبینم ناراحت باشه که آسمون رو به زمین میدوزم...
فرهاد سر به زیر انداخت و گفت: چشم...
ولی این چشم بی روحی که گفت از صد تا نه گفتن بدتر بود...
بلاخره تموم شد و با فرهاد راهی خونه شدیم...
خونه قشنگ و دلبازی بود و تمام جهیزیه من داخلش چیده شده بود...
رفتم داخل اتاقی که دو دست لهاف و تشک روی زمین پهن شده بود و یک تکه پارچه سفید کنار لهاف تشک بود که من رو یاد حرف ناهید دختر عمه فرهاد انداخت...
ترس برم داشت...
رفتم نشستم روی لهاف تشک و منتظر فرهاد نشستم...
فرهاد داخل اتاق شد و بدون اینکه به من نگاهی بکنه بالشش رو از روی زمین برداشت و به سمت نشیمن رفت...
بالش رو با حرص روی زمین پرت کرد کتش رو سمت دیگه خونه پرت کرد و کفشاش رو با تکون پا از پاهاش درآورد و روی بالش دراز کشید...پس حدس من درست بود فرهاد نزدیکم نیومد و حتی باهام حرفم نزد...
آروم هق زدم که صداش رو شنید...
دستم رو روی صورتم گذاشته بودم صدام بیرون نره اما سنگینی سایه ای رو بالای سرم دیدم...
بدون اینکه دنبال مقدمه باشه گفت: چرا؟
گفتم: چی چرا؟
گفت: امشب من باید عشقم اقدسو تو آغوشم میداشتم چرا جدامون کردی؟ از خواهرت بدت میاد نه؟
با گریه گفتم: بخدا من تقصیری ندارم خودتم که دیدی...
داد زد: خفهههه شوووو اگه میخواستی میتونستی مخالفت کنی تو از خدات بوووود زن من بشی یه پسر پولدار خوشتیپ از کجا گیر میاوردی آخه...
گفتم: اولا که انقدر پول دیدم که چشکم دنبال پولت نباشه دوما تو از کجا میدونی من از قیافت خوشم اومده؟
در ضمن من هیچوقت عشق اقدسو ندزدیدم تو اگه راست میگی خودت چرا هیچی نگفتی؟ چرا جلوی پدرتو نگرفتی؟
گفت: چون اگه لام تا کام حرف میزدم از ارث محرومم میکرد...
حلالت نمیکنم اعظم تا آخر عمرم عاشق اقدس میمونم...
حسرت یکروز خوش با من تو دلت میمونه...
اینارو گفت و خواست بره که پشیمون شد و گفت: تو تا تو خونه منی فقط هم خونه منی نه بهت دست میرنم نه باهات حرف میزنم...
هر کیم دلش خواست مهمون بیاد چون هیچکاری باهات ندارم تو اسمت فقط تو شناسنامه منه وگرنه جایی تو قلب و جان من نداری...
اینارو گفت و من رو با لباس عروسی که آرزوم بود شوهرم از تنم درآره تنهام گذاشت...
بهترین شب زندگیم شده بود کابوس.
با همون افتادم روی تشک و تا جون داشتم
آهسته اشک ریختم و اشک ریختم تا بالاخره از فرط چشم درد و خستگی خوابم برد...
صبح کله سحر بیدار شدم و رفتم دیدم فرهاد نیست...
رفته بود حتی نخواسته بود با من صبحانه بخوره...
لباس عروس رو با هزار مکافات از تنم کندم...
لباس تو خونه ای هام رو پوشیدم...
نشستم و بدون اینکه دست و روم رو بشورم صبحانه ای با نون بیات شده خوردم...
گفتم ناهاری درست کنم شاید دل فرهاد رو نرم کنم...
قرمه سبزی هام خوشمزه میشدن...
بلند شدم دست بکار شدم...
قرمه سبزی رو بار گذاشتم...
فرهاد که برای ناهار اومد خونه من سفره رو هم چیده بودم...
با خنده گفتم: سلام خسته نباشی دستاتو بشور ناهار آماده اس...
روشو گرفت و گفت: الان سعی میکنی با من حرف بزنی؟ من نه دستپختتو میخورم نه باهات حرفی دارم خودم غذامو خوردم وای چه دستپختی داره عششششقمممم...
عشقم رو جوری گفت حرصمو درآره...
یعنی اقدس براس غذا میبرد؟
دستام به لرزیدم افتادن ولی خودمو کنترل کردم...
بالشتشو برداشت برد انداخت وسط حال تا بخوابه...
رفتم بالا سرش ایستادم و با شک و تردید و من و من گفتم: عم... چیزه...
نگاهش گرد شد و با دقت نگام میکرد...
کمی مکث کردم که گفت: ااااه حرفی نداری برو میخوام بخوابم...
لبامو خیس کردم و ادامه دادم: مادر شما چجوری میخوان مطمئن شن من دختر پاکیم؟
چشاشو بست و گفت: برو بکارت برس مهم نیست تو پاکی یا نه چون خودش میدونه تو زن من نیستی...
این حرفش تیر خلاصو به قلبم زد...
من با بی محلی های فرهاد روز به روز عاشقش میشدم...
نسبت به اقدس حس بدی پیدا کرده بودم.
بلاخره فرهاد شوهر و محرم من بود و اقدس وسط این رابطه بود...
هرروز رفتار فرهاد بدتر از روز قبل میشد...
دو ماه از باهم بودنمون گذشته بود...
فرهاد کله سحر از خونه بیرون میزد و شب از نیمه گذشته به خونه برمیگشت...
من خیلی کم میتونستم ببینمش وقتی خواب بودم میرفت و وقتی خواب بودم برمیگشت...
به تنهایی عادت کرده بودم...
حتی نمیتونستم به خونه پدریم هم سر بزنم چون اونجا جز پدرم و برادرم کسی منتظر من نبود...
پدرم هرروز با دست پر به دیدنم میومد و اونروز مثل همیشه به دیدن من اومده بود...
در که زده شد به خیال اینکه فرهاد پشت دره قلبم قفسه سینم رو پاره کرد...
در رو باز کردم و با دیدن پدرم تمام حسم خوابید ولی از دیدن پدرم هم خوشحال شدم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_هشتم
بی پروایی اون بود یا عشقی که ازش به دل داشتم من رو هم بی پروا کرده بود .
نمی دونم چقدر از اون ماجرا گذشت ، اصلا یادم نمیاد ، یک ماه ؟ دوماه ؟ کمتر یا بیشتر فرقی نمی کنه.
یک وقتی که هوا ابری بود و مه همه جا رو گرفته بود و سه چادر اون طرف تر دید نداشت ، از دور صدای ماشین شنیدیم ،این بار چهار جیپ جنگی پشت سر هم اومدن بالا و نگه داشتن و تعداد زیادی قزاق از ماشین ها با اسلحه ای که طرف مردم گرفتن بودن پیاده شدن.
و سراغ آیل بیگی رو گرفتن،
خیلی مصمم به نظر میومدن ، همه به هم نگاه می کردن ، کسی از جاش تکون نمی خورد، آتا و تکین اسلحه بدست از چادر اومدن بیرون ،چند تا از قزاق ها اسلحه ها شون رو گرفتن طرف اونا، آتا فریاد زد چی می خواین ؟ برای چی اومدین ؟ما دام داریم برای جنگ اینجا نیستیم ولی اگر می خواین خون بریزین خون تون ریخته میشه ، یکشیون گفت : ایل بیگی تسلیم شو حکم دستگیری تو رو داریم .
آتا بلند تر فریاد زد به جرم دامپروی ؟ خلاف جدید این مملکته ؟
گفت : این حرفا به ما ربط نداره توی نظمیه معلوم میشه . چند نفر رفتن برای دستگیری آتا نفهمیدیم کی و چطور یک گلوله شلیک کرد .
در یک چشم بر هم زدن صدای تیر اندازی بلند شد ، و چند قزاق آتا و تکین رو گرفتن و به زور می خواستن ببرن و سوار ماشین کنن ،
صدای تیر میومد و چند قزاق روی زمین افتادن و چند نفر از ما گلوله خوردن ،مردان ایل برای نجات ایل بیگی تفنگ به دست گرفتن و زن ها شیون کنون به چادرها پناه بردن .
که یکی اسلحه گذاشت روی سر آتا قلبم داشت از کار میفتاد ، مرد قزاق فریاد زدتیر اندازی نکنید، ایل بیگی شما کشته میشه .
اسلحه هاتون رو بزارین زمین ، یاشیل دیوونه وار دوید طرف ماشینی که داشتن تکین رو سوار می کردن ، فریاد می زد ولش کنین اون که کاری نکرده چرا می برینش ؟
و جلوی چشم ما یک تیر به شونه ی اون خورد و نقش زمین شد ..
تکین از اون طرف فریاد می زد نیا ، نیا ،
دویدم به طرف یاشیل تا از اون معرکه نجاتش بدم ، صدای تیر اندازی قطع نشده بود ، مه غلیظ باعث می شد خیلی ها از دور قزاق ها رو نشونه می گرفتن و می زدن و نمیشد کنترلشون کرد ،رسیدم بالای سرش و دست انداختم زیر بغلشو بکش بکش می بردمش طرف چادر که یک مرتبه دوتا قزاق اومدن جلو و یک چیزی زبر و سخت انداختن روی سرم و در یک چشم بر هم زدن منو از زمین بلند کردن ، حتی تا چند لحظه نفهمیدم چی بسرم اومده ،شروع کردم به فریاد زدن و تقلا کردن ، گیر افتاده بودم و قدرت حرکت نداشتم فقط پاهامو تکون می دادم ،منو انداختن توی یک ماشین و فوراً با طناب دست و پامو لای همون پارچه ی زبر بستن ، صدای تیر اندازی رو هنوز می شنیدم که ماشین از اونجا دور شد .
خدای من چطور یک زندگی به همین راحتی نابود میشه ، یک مقدار که دور شدیم پارچه رو باز کردن و دهنم رو که مدام فریاد می زدم و بد بیراه می گفتم محکم بستن و یک دستمال سیاه هم به چشمم ، از اینکه صدای ماشین دیگه ای نمی اومد احساس می کردم از بقیه جدا شدیم..
زمان زیادی عقب اون ماشین افتاده بودم اونم بدون وقفه میرفت .
بعد یک جایی نگه داشتن ، سر و صداهایی که می شنیدم به خاطر می سپردم فکر می کردم می تونم از دستشون خلاص بشم ،یک مرد اومد کنار ماشین و پرسید اینه ؟
گفت : بله قربان . پرسید اشتباه نکردین ؟
گفت : نه قربان جاسوس ما توی ایل همین رو نشون داد دختر ایل بیگی همینه...
گفت بیارینش .
منو پیاده کردن و سوار یک ماشین راحت تر کردن روی یک صندلی نرم نشستم ، نمی دونستم از من چی می خوان و دارن با من چیکار می کنن ، دو سه ساعتی که راه رفتیم مردی که پیدا بود جلو نشسته ، پرسید آب می خوری ؟ غذا می خوای ؟ حرکتی نکردم ، دلم می خواست گریه کنم بغض داشتم ، ولی من ای سودا بودم و نمی خواستم به کسی التماس کنم یا صدای گریه منو بشنون .
در عین حال دهنم بسته بود و کاری از دستم بر نمی اومد .
حرکت یکنواخت ماشین توی جاده ای خاکی هم نتونست خواب به چشمم بیاره دلم داشت از غصه می ترکید ،نگرانی من برای آتا و تکین از یک طرف و تیر خوردن یاشیل از طرف دیگه و وضعیت خودم که نمی دونستم دارن منو به کجا می بردن داشت دیوونه ام می کرد فقط دعا می کردم ایلخان از صدای تیر اندازی خودشو رسونده باشه و حالا بیاد دنبالم و نجاتم بده،این تنها نور امیدی بود که یکم آرومم می کرد.
با اینکه چشمم بسته بود احساس کردم روز شده ولی راننده بدون اینکه حرفی بزنه با سرعت می رفت، دیگه تحملم تموم شده بود فقط گوشم رو تیز کرده بودم تا اگر صدای پای اسب شنیدم خودمو آماده کنم که ایلخان نجاتم بده .
مچ دو دستم رو اونقدر تکون داده بودم تا شاید طناب رو باز کنم که احساس می کردم زخم شده ..
تا یک مرتبه ماشین نگه داشت ، در باز شد و بسته شد
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_هشتم
باز خداروشکر با حقوقی که میگیرم برای خواهر و برادرم همه چی میخرم تا حسرت به دل نمونند……..بابا که هیچی نمیخره…..برای الهه هر چی که نیاز داره تهیه میکنه وحتی مسافرت و شمال غیره دوتایی میرند اما برای ما اصلا…..
بعداز لیسانس برای اینکه تایم کمتری خونه باشم ارشد هم شرکت کردم…..از طرفی ازمون فرهنگیان هم امتحان دادم تا به امید خدا بتونم معلم اموزش و پرورش بشم و شغل ثابتی و دایمی داشته باشم……………..
خداروشکر میکنم که خواهر و برادرم بزرگ شدند و جوری باهاشون رفتار میکنم که انگار بچه های خودم هستند…..الان برادرم قرار مهر ماه کلاس هشتم بره و خواهرم کلاس نهم…..الهه هر هفته میره پیش فال بین و دعا نویس تا مانع ازدواج من بشه و از طرفی بابا رو زیر سلطه ی خودش نگهداره…..
هر کی برای خواستگاری من میاد الهه یا با حرفهاش یا به گفته ی خودش با دعا وجادو نمیزاره به جلسه ی دوم بکشه……
الهه با بابام کاری کرده که هر باری که بهانه دستش بدم ،،،یک ساعتی منو به باد کتک میگیره………..
عمه هام و حتی خودم از خونه دعا پیدا کردیم و وقتی به الهه گفتم در جواب گفت:اره دعا کردم………میخواهم دیونت کنم …..ازت بدم میاد و متنفرم…….
دو ماه پیش یادم رفت لباس الهه رو بشورم(آخه همه ی کارای خونه به گردن منه)جوری بهجونم افتاد که یکی از دندونام شکست…..
اون روز کلی گریه کردم آخه من معلم بودم و بخاطر بی دندان بودنم حتما بچه ها مسخره ام میکنند…..پولی هم نداشتم تا ترمیم کنم …..فعلا با ماسک تو کلاس حاضر میشم تا حقوقمو بگیرم و درستش کنم………..
از پارسال تا الان ،حدود سه مرتبه الهه موقع شب منو از خونه بیرون انداخته…..مجبور بودم پشت در بمونم تا داداش یا خواهرم در رو باز کنه و برم داخل…..آخه جایی ندارم برم…..عمه هام همسر و بچه دارند و بقیه ی فامیلا هم همینطور…….زیاد نمیتونم مزاحم اونا بشم……
خونه ی مامان بزرگ هم برم بابا با کتک برمیگردونه…..
تنها امیدم به ازمونهام هست تا به امید خدا بتونم شغل ثابت داشته باشم……
همه ازم میپرسند چرا ازدواج نمیکنی تا از دست نامادری خلاص بشی…؟؟؟؟باور کنید قصدشو دارم اما حتی اجازه ی ازدواج رو هم ازم گرفته و کاری میکنه که خواستگارا بپرند و پشت سرشونو همنگاه نکنند…..
یه بار با عمه رفتیم بخت گشایی که گفتند طلسم شدم…..الهه میگه من طلسم کردم…..هر کاری کردیم اما طلسم باطل نمیشه……
این اواخر همش دوروبر الهه هستم و براش کادوی تولد و روز مادر وحتی اگه برای بچه ها چیزی بخرم برای الهه هم میگیرم ولی اصلا دلشو با من صاف نمیکنه……
حتی کاری کرده که بابا به من گفته:من میام خونه جلوی چشم من نباش وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی…..
از ترسم شبها اصلا از اتاقم بیرون نمیام…..مثلا دیروز با خواهرم تو اتاق خودم داشتم حرف میزدم که بابا بلند داد کشید و به الهه گفت:بهش بگو خفه شه….صداشو بشنوم از خونه میندازمش بیرون……
بخدا من اصلا الهه رو کاریش ندارم ….تمام کارای خونه با منه حتی شستن لباسهای الهه……حتی غذا پختن…..
نمیدونم به بابا چی گفت و چیکار کرده که بعداز روز تولد داداشم که با عمه اینا بیرون رفتم رفتار بابا تغییر کرده…….
یه بار رفتم بانک تا کارت بانکی بگیرم برای واریز حقوقم ،وقتی برگشتم بابا گفت:کجا بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:بانک …کارت گرفتم…..
گفت:برای کیه؟؟؟
گفتم:خودم….
بابا کلی دعوا و کتککاری کرد و تا یکماه اصلا باهام حرف نزد……
بالاخره شدم ۲۴ساله……
بسختی دانشگاه رفتم و رشته ی روانشناسی خوندم و در حال حاضر بعنوان معلم کلاسهای تقویتی یه مدرسه تدریس میکنم و یه حقوقی میگیرم و صدهزار بار خداروشکر میکنم هر چند وضع مالی بابا خیلی خوبه ولی خب نامادری دارم و نمیتونم روی بابا حساب کنم…….
همانطوری که قبلا گفتم عمه هام خیلی کمکم کردند و پشتم بودند،….
خیلی دوست داشتم ازدواج کنم و مستقل بشم تااز اذیتهای نامادریم خلاص شم…..بخاطر همین با یکی از عمه ها رفتیم پیش دعانویس…..
دعانویس گفت:خانم بخت شما رو بستند….
عمه گفت:حتما کاره الهه است(همسر چهارم و نامادری سوم من)…….
چند ماه پیش بالاخره با دعاهای شما عزیزان یه خواستگار برام پیدا شد……
یه روز که رفته بودم آرایشگاه برای یه کار آرایشی ،خانم آرایشگر که منو خوب میشناسه و تقریبا باهم صمیمی هستیم بهم گفت:یسنا!!یسنا!!!یه خبر خوب……
با تعجب و صدالبته خوشحالی گفتم:چه خبری؟؟؟؟؟
گفت:یه خواستگار برات پیدا شده؟؟؟؟
ذوق زده گفتم:واقعاااا؟؟؟از کجا؟؟کیه؟؟چند سالشه؟؟؟خوشگله یا زشت؟؟؟
خانم آرایشگر گفت:چه خبرته؟؟؟چقدر هولی….یکی یکی بپرس تا بگم….
گفتم:والا هول شوهر نیستم فقط دلم میخواهد مستقل بشم تا از شر الهه راحت شم،،،خودت میدونی که چقدر اذیتم میکنه ….اگه بتونم برای خودم زندگی داشته باشم بچه هارو هم حتما میبرم پیش خودم…….
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتم
نگاهی به شهاب انداختم انگار اونم تعجب کرده اما وقتی فهمید بهش زل زدم سرش رد تکون داد و دوباره سعی کرد تو نقشش فرو بره !
اول خانمی تقریبا جوان با ظاهری خیلی شیک و آراسته همراه به مردی مسن که او هم از آراستگی چیزی کم نداشت داخل اومدن ،پس از اون هم راشد وارد خونه شد ...
ناخودآگاه با خودم گفتم حالا خوبه خواهر و برادر نداره راحتم !
دست از دید زدن برداشتم و پرده رو انداختم و گوشه ای نشستم ،زانوم رو به آغوش کشیدم و بی هدف به در زل زدم ..
حتی منی که تو کنجکاوی سر بودم الان حوصله نداشتم به بحث هاشون گوش بدم !
تقریبا نیمی ساعتی گذشت که مامان به آشپزخونه اومد و تند تند چایی رو داخل استکان ها ریخت و روی هر کدوم گل محمدی گذاشت و دستم داد و گفت :
_بگیر برو
اول به آقاهه بعد به مامانش بعدم به خود پسره بده ...
دست و پا چلفتی بازی در نیاری گند بزنی،
بعدن جلو داداشات بگیر ...
سری تکون دادم و روسریم رو بیشتر جلو کشیدم و با استرس پا به سالن گذاشتم ،بقدری اضطراب داشتم حتی جرأت نکردم سرم رو بالا بیارم و با سری خمیده سلام دادم ..
خانم ماشالاهی گفت که به سمتشون رفتم و طبق چیزی که مامان گفته بود چایی رو پخش کردم و در نهایت کنار مامان و شهاب نشستم ...
بتول کمی از چاییش خورد و گفت
_خب عروسمونم که دیدیم ماشالا هزار ماشالا از چیزی که راشد تعریف کرده بود سر تره
حالا اگه اجازه بدید بریم سر اصل مطلب
ما اومدیم این دو تا جوون رو بهم برسونیم با اجازه خان داداشاش برن با هم حرف بزنن سنگاشونو وا بکنن اگر موافق بودن که انشالا مبارکه ....
مامان سریع سری تکون داد و به من اشاره کرد اما قبل از اینکه من از روی زمین بلند شدم شهاب گفت ...
_قبل از اینکه بلند بشن میخوام یچیزی بگم !
متعجب بهش نگاه کردم ،حتی مامان هم تعجب کرد و با ایما و اشاره های کوتاه سعی داشت متوقفش کنه..
اما شهاب بی توجه به همه گفت :
_تشریف آوردید درست ولی کاش از اول آق پسرتون مثل مرد بیاد پیش خودم نه اینکه راه بیفته تو کوچه و خیابونا دنبال خواهر ما !
بتول چندبار دهانش رو مثل ماهی باز و بسته کرد و در نهایت لبخندی مصلحتی زد و گفت
_بله حق دارید ،ولی خب عشق و عاشقی این چیزا سرش نمیشه ...
حالا که دیدید ما قصدمون جدی هست و هیچ قَرَضی دَرِش نیست...
شهاب میون حرفش پرید و گفت :
_دِ نشد دیگه ...
اگه الان دنبال یه دختر مجرد راه افتاده لابد دوروز دیگه میره دنبال یکی دیگه میگه عاشق شدم سر خواهر ما هوو میاره ..
همین اول کاری میخوام باهاتون اتمام حجت کنم !
من همین یه خواهر رو بیشتر ندارم
اگر ببینم ... بشنوم شازدتون به خواهر ما از گل نازک تر بگه حسابش با کرام الکاتبین هست!
اگر که مشکلی نبود که بسلامتی خیر باشه ایشالا خوشبخت بشن ،اما اگر هم قسمت نشد برن سر خونه زندگیشون که حق نداره از ۱۰ کیلومتری آوین رد بشه!
جو سنگینی تو خونه حاکم بود ،در نهایت بابای راشد سرفه ی مصلحتی کرد و گفت :
_حق با شماست جوون
من بخاطر اینکار به موقعش گوش راشد رو میپیچونم!و خیالت راحت باشه اجازه نمیدیم تو دل گل دخترمون آب تکون بخوره ...
شهاب انشالایی گفت و سکوت کرد ..
بتول خانم رو به شهاب گفت:_حالا اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن ..
شهاب سری تکون داد و با نیشگونی که مامان از پام گرفت بلند شدم ...
به سمت در رفتم که راشد اشاره کرد اول من برم ..
وارد حیاط شدیم و به سمت تخت کوچکی که گوشه ی حیاط بود رفتم ..
انتهای تخت نشستم باد خنکی که اومد باعث شد لرزی به تنم بشینه و دستم رو دور خودم حلقه کنم ..
به روبرو نگاه میکردم اما حواسم پی راشد بود
کتش رو در آورد و به سمتم قدم برداشت و روی شونم انداخت ..
بهش نگاه کردم که گفت :
_سردت نشه ...
لبخندی بی جونی زدم و چیزی نگفتم ..
کتش رو بیشتر دور خودم پیچیدم ، بوی عطر خوبی به مشامم رسید ،عطری که تا الان مثل اون استشمام نکرده بودم ،نهایت عطر های ما عطرهای بود که وقتی مامان میرفت مشهد برامون سوغاتی میآورد ،ولی این فرق داشت ...
با حرفش از فکر بیرون اومدم..
_نمیخوام چیزی بگی ؟
لبم رو تر کردم و گفتم :_نمیدونم چی بگم.....
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_مثلا بگو انتظارت از ازدواج کردن چیه
تک خنده ای زدم و گفتم :
_تا الان بهش فکر نکردم ... وقتی هم که شما اومدی که دیگه...حرفم رو قطع کردم و پرسیدم:
_راستی چندسالتونه؟
_مهمه؟
سرم رو بالا و پایین بردم و گفتم:
_اگه خواستم باهاتون ازدواج کنم بابد بدونم مسلما!
نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :_۲۱
پوزخندی زدم و تلخ گفتم :
_ولی من ۱۴ سالمه ...
سرش رو تکون داد و گفت :
_سن فقط یه عدده ...
تهش که همینه ...
بنفس رو بیرون فرستادم و گفتم
_ولی من میخوام درسمو بخونم ...
_مگه من گفتم نخون ...
اتفاقا خودم ازت حمایت میکنم ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_هشتم
یه درد وحشتناکی میدونستم به خاطر اون جوشونده زهر ماریه که خوردم...
دستمو زیر دلم گذاشته بودم و درد میکشیدم نگاهی به نبات و نگاهی به من کرد و سیلی محکمی بهم زد وگفت _:کورخوندی..حتما مادرت بهت گفته بود این نباتو بعدا بندازی تو چای حبیب ها؟؟ تا زبونت برات شیرین بشه و بشه مطیع اوامر زنش و مادرش هم بره پی کارش ...ها ؟ کور خوندی. .دیدی عطیه ..دیدی من بهت گفتم این ایل و قماش ازاین کارا میکنن ...هنوز از زرنگی و کار مادرشوهرم تو بهت و وحشت بودم که حبیب وارد اتاق شد ...
حبیب وارداتاق شد.مادرشوهرم از روی تشک سریع بلندشد.رفت سمتش زیر گوشش نمیدونم چی گفت و رفت بیرون .پشت سرشم عمه حبیب بهش لبخندی زد و رفت ! وقتی رفتن، حبیب در اتاق رو پشت سرشون قفل کرد نگاهی بهم انداخت که تو خودم مچاله شده بودم.
_:چته ؟ رنگت پریده.؟ مادرم انگار عصبی بود چیزی شده ؟ حرفی بهش زدی ؟
_:نهههه
حبیب انگشت اشارشو گرفت سمتم _:حواست باشه .مادرم خدای دوم منه. .هرچی اون بگه درسته هرکاری اون بگه صلاحه !
_:بله میدونم !
_:خب منتظرم..
تا بنا گوشم سرخ شدم.سرمو پایین انداختم
_:نشستی که ...
با ترس گفتم_:میشه ؟
_:میشه چی ؟؟
جوری گفت که ادامه حرفمو بلعیدم _:هیچی
_:نه بگووووو! گفتم بگووو
_من امشب حالم خوش نیست ...
خندید..
بحث باهاش فایده ای نداشت. باید تقلایی برای اینکه امشب کاریم نداشته باشه نمیکردم چون آب در هاونگ کوبیدن بود! قلبم داشت تو دهنم میزد _:نه انگار تو چیزی نمیفهمی..
حبیب زود بهم ریخت دستی به موهاش کشید و زیر لب مادرمو ناسزا داد....با شنیدن ناسزایی که به مادرم داد دنیا رو سرم آواررشد.
_:چرا اینجوری میگی به مادرم ...دوست داری منم به مادرت. ..
تا اینو گفتم محکم کوبید رو دهنم ..حس کردم دندونام شکست_:مادرت حقشه. چون فقط بزرگت کرده آداب شوهر داری بهت یاد نداده ..من شوهرتم ..قراره نونتو بدم پس من هرچی گفتم تو حق نداری بگی. .تو زنی . من مرد. اینو خوب تو گوشت فرو کن ..مدارا باهاتم کافیه. .ارزش مدارا کردن رو هم نداری
حبیب اینو گفتو .....
اون شب هیچ وقت یادم نمیره چه اذیت هایی که کشیدم. چه دردهایی که تحمل کردم.مادرم به من تا حدودی توضیح داده بود ولی .... دم دمای صبح بود که نفس راحتی کشیدم..دستمال و اروم برداشتم لباس هامو مرتب کردم درو باز کردم و بدون اینکه به عمش نگاه کنم بهش دادم و با گریه درو بستم ! پشت همون در بسته نشستم. حبیب خیلی زود خوابش برده بود. ..همونجا نشستم و زار زدم برای ارزوهای بر باد رفت برای سیاه بختی هایی که قرار بود داشته باشم ! کاش با ابراهیم لج نمیکردم. کاش گول حرفهای شیرین مادرمو نمیخوردم. با سرکوفتها و تشرهایی که به خودم میزدم شب سیاهمو به صبح رسوندم با ضربه در به اتاق چشممو باز کردم .سردم بود خیلی سرد...نگاهی به اطرافم کرد. .بدون هیچ لحاف و بالشتی همونجا خوابم برده بود...صدای خرو پف حبیب گوشمو آزارمیداد. دوباره چند ضربه به در خورد و بدون اینکه فرصت پیدا کنم بلندشم .در بازشد.
_:چقدر تو میخوابی ؟ مگه کری ؟ در میزدم. .بلندشو بیا مادرت صبحونه آورده
با شنیدن اسم مادرم خواب از سرم پرید.
با عجله رفتم بیرون ..مادرم یه مجمعی پر از مخلفات صبحانه مخصو.ص عروس برام آورده بود...تا دیدمش زدم زیر گریه. بغلم کرد .
مادرشوهرم مثل شمر بالا سرم وایساده بود مادرم هی میپرسید چی شده. من فقط،گریه میکردم. آخه میترسیدم پیش مادرشوهرم حرفی بزنم تا اینکه مادرم بعد از تحویل دادن صبحانم رو به مادرشوهرم گفت..اینها برای شراره زیاده نون و سرشیر و عسل رو ببرید منزل میل کنن ...
مادرشوهرم زن دله ای بود یه تیکه کاچی و نون و عسل گذاشت و بقیه وسایل هارو سریع برداشت و برد بزاره خونشون ..تا مادرشوهرم رفت. ..
مادرم نگران گفت: چی شده ؟ نباتی که تو لباست بودرو دادی به شوهرت بخوره یانه ؟؟
_:بغلش کردم. زار زدم
_:نههه مامان نه ..مادرشوهرم فهمید ازم گرفت و انداخت بیرون ..مامان. ..خیلی اذیت شدم. .حبیب پسر خوبی نیست ..منو اذیت کرد ..خیلی اذیت کرد
مامانم سرخ شد. .
_:هیس زشته پیش کسی دیگه اینارو نگی ! شوهرته اشکال نداره.
عصبی شدم. _:شوهرمه اشکال نداره منو بزنه ..شوهرمه اشکال نداره منو تا خود صبح اذیت کنه ..شوهرم اشکال نداره مادرمو فحش بده ..اشکال نداره مادرش دم به دقیقه بیاد تو این خونه ..کی برات درو باز کرد. مادرشوهرم ؟ چون کلید این خونه رو داره. مادر،منو بدبختم کردی. سیاه بختم کردی....
مادرم چشمهاش پر اشک شد. _:همه مردها همینن. .مدارا کن تا قلقش بیاد دستت. .
مادرم کمی باهام دردو دل کرد و بلندشد رفت. .اون روز حبیب دم ظهر بیدارشد. انتطار داشتم دوباره دادو بیداد کنه ..سرم داد بزنه. .ولی با مهربونی صدام زد.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هشتم
بلاخره مامان با اخم های درهم گره خورده دروبرام کرد و گفت خبر مرگتو برام بیارن که فقط بلدی دق کنی تو دل من،بیا برو سریع کارتوبکن تا آقات نیومده….زود خودمو از اتاق بیرون انداختم و لنگان لنگان به مستراح رسوندم،تمام بدنم درد میکرد و انگار پام آسیب جدی دیده بود…..کارم که تموم شد آبی به دست و صورتم زدم و به سمت اتاق حرکت کردم ،کاش بی بی میومد و منو از این اوضاع نجات میداد...
مامان جلوی در اتاق نبود و من خوشحال از اینکه دیگه نمیخواد درو روم قفل کنه پامو تو اتاق گذاشتم اما،هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که کسی از پشت سر موهامو توی دست گرفت….با شنیدن صدای زری که بلند بلند فحش میداد و منو مقصر به هم خوردن جشنش میدونست به عقب برگشتمو تلاش کردم دست هاشو از توی موهام بیرون بکشم،نمیدونم بعد از اینهمه کتک خوردن از آقا و حالا هم از زری چه جونی توی تنم مونده بود..باهم گلاویز شده بودیم،زری از هیچ فحشی دریغ نمیکرد،بلاخره با زور زدن های زیاد گوشه ی اتاق پرتش کردم و در حالیکه موهامو از توی صورتم کنار میزدم گفتم چته؟با خودت فکر کردی اون پسره کشته مرده ی تو بود و من نذاشتم زنش بشی؟بدبخت اون خاستگار من بود،منو میخواست،چون تو از من بزرگتری و ترشیده شدی میخواستن به زور قالبت کنن بهش،دیدی که وقتی قیافتو دید چطور فرار کرد رفت..انگار حرفام خیلی براش سنگین بود چون دوباره مثل ببر وحشی بهم حمله کرد و اینبار با پادرمیونی مامان از هم
جدا شدیم،خوبش کردم،دلم خنک شد،اونموقع که منو به آقا لو داد وکلی کتک خوردم باید فکر این چیزا رو هم میکرد….چند روزی گذشت و بالاخره با اصرارهای مامان آقا رضایت داد از اون اتاق بیرون بیام،آقا انقد از من بدش اومده بود و منو مقصر ابروریزی چند وقت پیش میدونست که حتی نیم نگاهی بهم نمیکرد و رفتن من روی سفره رو قدغن کرده بود،منهم بخاطر اینکه بیشتر عصبیش نکنم توی اتاق جداگانه ای غذا میخوردم و جلوی چشم هاش ظاهر نمیشدم….بلاخره بی بی بعد از دو هفته از خونه ی عمو اومد و وقتی از اتفاقات اخیر مطلع شد کلی آقا رو سرزنش کرد و با عصبانیت به مادرم توپید که چرا بهش اطلاع نداده و اونهم همدست آقا شده،به خیال خودم حالا که دیگه بی بی اومده هرجوری که شده منو هادی رو به هم میرسونه قافل از اینکه روزگار چه خواب هایی برام دیده…..هرروز که از خواب بیدار میشدم منتظر این بودم که در خونه به صدا بیاد و دوباره سلطانعلی بیاد خاستگاری،با خودم میگفتم هادی محاله پا پس بکشه و هرجوری که شده هم خانواده ی خودش و آقای من رو راضی میکنه…زری از روزی که دعوا کردیم و مامان از هم جدامون کرد کلمه ای باهام صحبت نمیکرد و چنان با خشم و نفرت بهم نگاه میکرد که حقیقتا ازش میترسیدم،شب ها به خیال اینکه میاد وتو خواب خفه ام میکنه نمیتونستم راحت بخوابم و همیشه میترسیدم…
سه ماه گذشت و دیگه خبری از هادی و خانوادش نشد،کار هرشبم گریه بود و چند باری که با هزار دوز و کلک خودمو به کوچشون رسونده بودم نتونستم ببینمش،مقصر تمام این کارها آقا بود و تمام…یه روز ظهر که داشتم توی حیاط سبزی میشستم در خونه به صدا دراومد،سریع دستامو با لباسم خشک کردم و در رو باز کردم،با دیدن رعنا خواهر هادی سر جام خشکم شد و قلبم از حرکت ایستاد،به خیال اینکه دوباره اومدن قول و قرار خاستگاری بذارن و اینبار دیگه عروس منم با خوشرویی سلام کردم..رعنا با دیدن من بدون اینکه جواب سلامم رو بده تابی به سر و گردنش داد و گفت امشب عقد کنون هادی داداشمه،مامانم گفته بهتون بگم حتما بیاین،دختر مش قنبرو براش گرفتیم همونکه سر چشمه باهاش بگو بخند میکردی….بدون اینکه جوابی بهش بدم به دهنش چشم دوخته بودم،میدونستم از قصد اومده مارو دعوت کنه تا به خیال خودشون اذیتمون کنن،الحق که تیرشون هم به هدف خورده بود،..رعنا خیالش که راحت شد خوب منو چزونده، خداحافظی کرد و رفت،باورم نمیشد هادی دختر دیگه ای رو انتخاب کرده،تمام این مدت فقط خیال هادی بود که آرومم میکرد و بی مهری خانوادم رو برام کمرنگ کرده بود…با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم و سریع اشکامو پاک کردم،مامان که قیافه ی برافروختمو دید چشماشو ریز کرد و گفت کی بود پشت در؟چی گفت که اینجوری به هم ریختی؟بغض توی گلومو قورت دادم و گفتم دختر سلطانعلی بود گفت امشب عقد کنون داداششه دختر مش قنبرو براش گرفتن،مامان با اخم گفت گرفتن که گرفتن به درک ،تو چته ماتم گرفتی انگار ننت مرده؟گیس بره بسه دیگه هرچقد ابرومونو توی این کوی و برزن بردی…
خواهرت بیچارتو ورد زبونا کردی خوب شد حالا؟ذلیل شده،حالا باید خواهرت خونه ی شوهر بود و توهم تا الان عروس شده بودی،منکه میدونم همین روزا زری بختش باز میشه اما توئه چشم سفید ور دل خودم میمونی…چنان از بی وفایی هادی دلم گرفته بود که سبزی ها رو نشسته ول کردم و توی اتاق رفتم…..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هشتم
هر چه میپرید بالا چوبش بهم نمیرسید...
عصبی داد زد:بیا پایین ابرو نذاشتی واسمون وقت شوهرته مردم میبینن فکر میکنم خل و چلی مگه من گناهم چی بوده که تو شدی عذابم؟...
غر میزد و با چوبش خط و نشون میکشید،من که کارهامو کرده بودم، اما مادرم دختری میخواست لال وتو سری خور... از اون دخترا که فقط بگن چشم..... اما من دلم بازی میخواست، شیطنت و پریدن از درختها....
از بچگی همین بودم چرا باید تغییر میکردم؟ وظایفم رو انجام میدادم ،تفریحم سرجاش بود اما خواسته مادرم خیلی ظلم بود... تا غروب روی دیوار موندم وقتی مادرم به اتاق بابا رفت پریدم سمت مطبخ ... تند تند غذا کشیدم و بردم توی اتاق....
فهیمه رو هول دادم بیرون ومجمع گذاشتم توی دستش بیا غذای بابا رو
ببر... ننه و مادرم هم اون اتاق غذا میخورن برای اونها هم گذاشتم.....
فهیمه مجمع رو دو دستی گرفت همینطور که میرفت بلند گفت:حالا مجبوری با این همه چوبی که میخوری باز هم از دیوار بالا بری ومثل میمون از درختا آویزون بشی؟ مگه مغز توی سرت نیست دختر....
داشتم به بچه ها غذا میدادم که خاله م وارد اتاق شد...خاله با مادرم فرق داشت البته برای ما فرق داشت و همون اخلاق مادرم رو داشت با بچه های خودش...
خوشحال شدم از دیدنش که گفت ماشاالله بزرگ شدی بچه داری هم که بلدى..... به غذا اشاره کردم، خاله بیا پیشمون دستپختم به خوبی غذاهای شما نیست اما قابل خوردنه....
توی اتاق دوری زد و گفت من سيرم تو زودتر تموم کن که کارت دارم... شبا اهل شام خوردن نبودم چون از آدمهایی که شکم داشتن و پهلو بدم میومد.دلم میخواست قد بکشم و هرروز بلندتر بشم برای همین گفتم من شام نمیخورم شما که بهتر میدونید..... خاله به فرفری نگاه کرد: الان فهیمه میاد من با مریم کار دارم شما دخترا هم حواستون به برادراتون باشه... دستمو گرفت و از اتاق زدیم بیرون.... نگاهش کردم که وارد اتاق دیگه ای شد در رو از داخل بست... از زیر لباسش به بقچه درآورد بیا اینارو بپوش ببینم چطوره به تنت میشینه یا نه؟.... متعجب لب زدم خودم که لباس دارم.
بی توجه به حرفم گفت بپوش جلوی خودم هم باید بپوشی ...
وقتی دید هیچ کاری نمیکنم و خشک شدم از حرفش، بلند شد و شروع کرد درآوردن لباسهام......
از خجالت آب شدم،به سن من همه دخترها به بلوغ رسیده بودن اما بلوغ من فقط قد شد وهر روز بلندتر میشدم خاله بدنمو از نظر گذروند ،خوبه دختر باید خونه شوهر همه چی رو تجربه کنه اولین ماهانه و خیلی چیزهای دیگه اینجوری بهتره و فردا روز هیچکس نمیتونه بگه پیردختر بودی که شوهرت دادن...
از حرفهای خاله هیچی نمیفهمیدم... همه نگاهم پی لباسی بود که تنم میکرد... روی شونه هاش اپل داشت استیناش کلوش بود ودور کمرش کش
میخورد.... بلند بود تا روی زمین... خاله یه جفت کفش پام کرد که پاشنه داشت... راه که رفتم تق تق صدا میداد... چون قدم بلند بود هرگز نمیپوشیدم از این کفشها، هم راه رفتن باهاش سختم بود هم اینکه بارها از ننه شنیده بودم کمردرد میاره به مرور زمان، البته اون زمانها هیچ دختری نمیپوشید چون چپ چپ بهش نگاه میکردن و فقط میتونست یک ساعت اونم شب عروسی بپوشه،
خاله از جیبش یه ماتیک بیرون آورد یه کم زد به انگشتش ومالید به لبم... سرمه به چشمهام کشید و میخندید.
کارش که تموم شد اینه گرفت جلوم ببین خودتو ،نگاه کردم خودم بودم لبهام کمی رنگی بود وسیاهی دور مژه هام کمی پررنگ تر میکرد قهوه ای چشمهام رو... خاله با آب وتاب حرف میزد اما تموم حواس من به پیراهن تنم بود،عجیب به دلم نشسته بود و همخونی داشت با صورتم...... خاله دستمو گرفت و بیرون زدیم... اتاق بابا مثل همیشه شلوغ بود... زن و مرد نشسته بودن... کنار خاله نشستم و دامن لباسم رو روی پاهام پهن
کردم... استینای کلوشش روی دامنم بود و بلندتر از دستهام... همه دست میزدن و روی سرمو میبوسیدن اما من دلم به لباسم خوش بود... با اینکه بابام هرگز برای ما کم نگذاشته بود اما این اولین لباس رنگی زیبایی بود که تنم کردم.
مردم یکی یکی عزم رفتن کردن که خاله دستمو گرفت باهم بیرون رفتیم...
مادرم تند تند دنبالمون اومد که خاله گفت میتونی زبون به دهن بگیری؟؟خودم باهاش حرف میزنم،تو فقط یه مدت از خر شیطون پیاده شو کم به دست و پای این بچه بپیچ....
دستمو کشید باهم وارد اتاق شدیم...
کمک کرد لباسمو درآوردم و گفت آفرین خوب کردی که نگاهت فقط به گل های دامنت بود... همه تحسینت میکردن و فکرش هم نمیکردم دختر پر شر وشيطون امان الله خان اینجوری آروم ومطيع بشينه يه جا... به لباس نگاه کردم که خاله داشت تا میکرد و گذاشت توی بقچه ......
خاله دستشو توى هوا تكون داد برای خودته ،این ابروها رو باز کن...كيلو كيلو نبات های دلم آب شد و بقچه رو دستم داد مبارکت انشاالله بهترشو تنت کنی اونم به شادی.....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_هشتم
از موقعی که مادرم فوت کرده بود تو خونه بابا نرفته بودم ،ولی بعد از به دنیا آمدن آمنه پدرم که تا به امروز با من به نوعی قهر بود با من آشتی کرده بود و چند باری به دیدنم آمده بود و میدیدم که به محض اومدن بابا، زن عمو چای و میوه میاورد،پدر هربار با دست پر میومد..
یک روز که بطور سرزده به خونه اومد،
عمو و زن عمو به اتاقم آمدن، زن عمو با وقاحت تمام بدون هیچ مقدمه ای گفت....
زن عمو رو به باباگفت :برادر بیشتر از ۱۰ ماه است که همسرت فوت شده ،وقتش رسیده که ازدواج کنی...
این حرف چنان شوک به من وارد کرد که لیوان چای از دستم افتاد،هاشم گوشه ای نشسته بود و زیر چشمی نگاهم میکرد
پوزخندی زد و گفت :عمو پسر عمو ها نیاز به مراقبت دارند..
دنیای جالبی بود زن عمو و پسرعمو
به برادرها و پدرم فکر می کردند ولی من رو جلوی چشماشون نمیدیدند..
با گریه گفتم مادر من تازه فوت کرده شما به چه حقی داری برای پدر من زن می گیرین...
زن عمو که از اول با مادرم رابطه ی خوبی نداشت گفت: صبر کنیم مادرتو زنده میشه ؟؟پدرت یک خانومی را پسند کرده امشب صیغه محرمیت خونده میشه به جای این حرف ها آماده شو امشب به مراسم خواستگاری بابات بیا...
با شنیدن این حرفها تمام غصه عالم در دلم جمع شدند چه بی انصافانه و راحت از نبود مادرم حرف می زدند..
آمنه را زمین گذاشتم با گریه به حیاط رفتم صدای گریه های آمنه را می شنیدم و خودم دوبرابر گریه میکردم..
هاشم در کنارم نشست و گفت: خاله کلثوم مرا که میشناسی؟ کلثوم خواهر زن عمو بود که چهار سالی میشد که شوهرش فوت کرده بود...
پس که اینطور، زن عمو خواهرش را برای پدرم لقمه گرفته بود، دلم میخواست به عمه تماس بگیرم ،خدا خدا میکردم عمه بیاد و مانع این وصلت بشه...عمه اومد ولی با چشم گریون گفت که کار از کار گذشته ...
خواستگاری امشب فرمالیته هست و به همین راحتی خواهر زن عمو نامادری من شد...
شنیدی میگن فلانی روزگارش سیاه شد؟؟
روزگار من که سیاه بود سیاه تر هم شد ...
زن عمو و کلثوم نامادریم با مامان ستاره زن هاشم همگی دور هم جمع میشدن
تابستونا تو حیاط مینشستن ،میگفتن میخندیدن و من تنهایی تو اتاقم مینشستم...
همه امیدم آمنه بود،نه تفریحی داشتم نه دلخوشی ...
یه روز خبر آوردن عمه افتاده پاش ترک برداشته ، هفته ای یکبار عمه به دیدنم میومد، اونم قطع شد ...
تابستون بود و تو حیاط داشتم کهنه های آمنه رو می شستم ، تو فکر فرو رفتم داشتم به مامانم فکر می کردم، نمیدونم ستاره و زن عمو متوجه حضور من نشدن چی شد که دیگه با هم راجع به بچه دار نشدن ستاره صحبت میکردن...
زن عمو اصرار داشت که به دکتر برن
چون به نظرش بچه دار نشدنشون غیر عادی بود و ستاره از بی محلی های هاشم بهش میگفت ،وقتی متوجه حضور من شدن هردوشون با عصبانیت بهم نگاه میکردن، فهمیده بودن که من چیزی رو فهمیدم که نباید میفهمیدم ...
البته زیاد فرقی به حال من نمی کرد ، هاشم برام کوچکترین ارزشی نداشت چه برسه به اینکه از این فرصت استفاده کنم و اونو به سمت خودم بکشونم...
هر بار که میدیدم رفت و آمد های هاشم به اتاقم بیشتر شده به هر نحوی شده حتی با خشونت هم بیرونش میکردم و دلم نمیخواست بهم نزدیک بشه...
آمنه را با همه ناملایمات و تنهاییام بزرگ میکردم تا اینکه آمنه ۳ساله شد، روستاییها همه از نازا بودن ستاره حرف میزدن و به علت قیافیه کامل شبیه آمنه با هاشم دیگه کسی از اون موضوع حرفی نمیزد... به همه ثابت شده بود که آمنه دختر هاشم و هاشم در حق من ظلم کرده..
آمنه کوچلوی من تو حیاط با هاشم بازی میکرد هر روز توجهات عمو و هاشم به آمنه زیاد میشد و کاملا متوجه بودم که این مسئله زیاد خوشایند زنعمو و ستاره نیست و به زودی زهر خودشون رو میریزن ...
از موقعی که کلثوم، خواهر زن عمو نامادری من شده بود من به خونه بابا نرفته بودم، گاهی برادر ها میومدن و با آمنه بازی می کردند...
پدرم من خیلی کم شاید سالی یکی دوبار بهم سر میزد تا این که بهم خبر آوردند بابام سکته کرده...بابام که تو بیمارستان بود تمام لحظات مرگ مامان جلو چشمم بود،بابا برام بعد مامان نه پدری کرد نه مادری،ازش انتظار داشتم ولی شاید جو اون دوران بود که به اسم غیرت و اینجور چیزا به دخترها بی محلی میکردن...
بابام زمین گیر شده بود،روزها آمنه رو برمیداشتم و به خونه بابا میرفتم...
کلثوم بعد سکته بابا جلو چشم همه ما بهش بی احترامی و بی محلی میکرد،بهش فحش میداد...دردناکترین روز اون روزی بود که بابا جاشو خیس کرده بود و کلثوم میگفت شوهر کردم عصای دستم بشه ،تو که وبال گردنمی من طلاق میخام...
هر چی التماسش کردم بابارو تمیز نکرد داداشامم که بچه بودم،برای یه دختر خیلی درد داره باباشو بشوره و تمیزش کنه ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_هشتم
مرد دوباره به سمتم راه افتاد جلوی پاهام زانو زد و گفت دخترم اسم اقات چیه؟ گفتم تیمور.گفت پس تو دختر برادر سومی هستی. سرمو تکون دادم و گفتم من دیگه باید برگردم خونه اگه دیر برم ننجون دعوام میکنه و به اقاجون چغلیمو میکنه تا کتکم بزنه. هر دو نگاهی به هم انداختن و سری از روی تاسف تکون دادن و مرد گفت هنوز هم همون قوانینی که رمضون بد ذات توی خونه گذاشته بود اجرا میشه، این دختر هم مثل مادرت بتول معلوم نیست تا حالا چی کشیده و چی به سرش اوردن. دلم میخواست عمه بتولمو ببینم چه شکلیه چند سالشه مهربونه یا مثل اقام و عمو هامه... کلی سوال توی ذهنم بود که روی پرسیدن هیچکدومش رو نداشتم. پسر کیسه ای برداشت و دو تا چاره نخود داخلش ریخت. به پولم نگاهی انداختم و گفتم این که خیلی زیاده پولم بهش نمیرسه. پسر کیسه رو روی ترازو گذاشت و گفت فدای سرت این چه حرفیه مگه کسی از تو پول خواست اصلا؟ بعد به سمت قفسه ی خوراکی ها رفت یه مشت برداشت به سمتم اومد و گفت جیب داری؟ سرمو تکون دادم و جیب کنار پیراهنمو نشون دادم. با احتیاط طوری که دستش بهم نخوره خوراکی هارو توی جیبم ریخت و کیسه ی نخود رو برداشت و از مغازه بیرون رفت. از پدرش خداحافظی کردم و بدو بدو دنبالش رفتم. دستمو دراز کردم تا کیسه ی نخود رو بگیرم که گفت تو که راهو بلد نیستی خودم باید تا خونه ببرمت این کیسه نخود هم سنگینه برات میارمش. توی دلم خندیدم و گفتم این کیسه نخود سنگینه؟ کل کار های اون خونه رو من انجام میدم این کیسه نخود برای من مثل پر کاه میمونه. دنبالش راه افتادم و بین راه حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد. پسر یه کوچه قبل از کوچه ی ما ایستاد و با انگشت اشاره اش در چوبی خونه رو بهم نشون داد از دیدن خونه ذوق زده شدم و گفتم وای بلاخره پیداش کردم.
با این که اون خونه برام جهنم بود ولی خب چون کسی جز افراد اون خونه رو ندیده بودم جایی رو امن نمیدونستم و توی بدترین حالت ممکن خداروشکر میکردم که اون جهنم امن رو پیدا کردم. قبل از این که به سمت خونه بدوم نگاهی به صورت پسر انداختم تا چهره ی این فرشته ای که از وسط کوچه نجاتم داده بود یادم بمونه و با یه خداحافظی خشک و خالی به سمت خونه دویدم. به خونه که نزدیک شدم متوجه شدم در بازه و سر و صدای زن عمو ها بود که از خونه بیرون میومد. زن عمو عصمت با دیدن، من انگشتشو به سمت من گرفت و گفت اینه هاش خوده خودشه همون که باعث شد پسر شاخ شمشادم پاش به کوچه باز بشه. اقاجون با حرف زن عمو عصمت به سمت من برگشت و گفت این دختر بد قدم دوباره هم کار دستمون داد اروم اروم به سمتم میومد و من عقب عقب میرفتم تا بلاخره پام به پله اولی لب در گیر کرد و از پشت روی زمین افتادم کیسه ی نخود از دستم روی زمین افتاد پاره شد و نخود ها پخش حیاط شد اقاجون به سمتم هجوم اورد و یکی زیر گوشم خوابوند. جیغم بلند شد و اصلا نمیفهمیدم که این کتک رو برای چی دارم میخورم. از اون طرف زن عمو شهناز جیغ و داد میکرد و میگفت اقا توروخدا اون بچه اس نمیفهمه اخه چطوری وقتی هیچ کس محلش نمیذاره مارو صدا میکرد که بیاین پشت درو بندازین. به خدا اونقدری نیست که این چیز ها سرش بشه اشتباه از ما بوده توروخدا کتکش نزنین گناه داره ولی اقاجون گوشش بدهکار نبود و دست و پاش به هر جای بدنم بود میخورد. همینطور خودمو از زیر لگد های اقاجون بیرون کشیدم و داخل حیاط انداختم. همه ی مردم اخلاق های اقاجونم رو میدونستن و هیچکس جرات نمیکرد نزدیک بشه و منو از زیر دست و پاش بیرون بکشه دلم از ننه همدم که پسراش کنارش ایستاده بودن و سه تایی به من نگاه میکردن شکست ،از اقام تیمور که از کنارم گذشت و هیج کاری نکرد شکست از اون همه زن و مردی که شاهد کتک خوردنم بودن و یه قدم هم جلو نمیومدن شکست. به خاطر اشک هایی که میریختم دیدم تار شده بود ولی قبل از این که چشم هانم به خاطر دردی که بهم وارد شده بود بسته بشه چهره ی فرشته ی نجاتم رو رو به روم دیدم و بعد از اون دنیای جلوی چشم هام تیره و تار شد. نمیدونم چقدر گذشته بود ولی همین که چشمامو باز کردم خودمو توی یکی از اتاق های خونه دیدم. صدای گریه ی زن عمو شهناز از راه دوری به گوشم میرسید. سعی کردم گردنم رو بچرخونم
تا زن عمو رو پیدا کنم و ازش بخوام مرهمی برای درد هام بشه ولی گردنم اینقدر درد میکرد که هیچ تکونی نمیخورد و مثل چوب خشک شده بود.به سختی از روی زمین بلند شدم و تونستم گوشه ی سر زن عمو رو از پشت شیشه ی در اتاق ببینم.زن عمو با دیدن من دست هاشو به شیشه زد و گفت دختر عزیزم بیدار شدی؟خدایا شکرت دور از جونت فکر کردم مردی میدونی چند ساعته اینجا نشستم و دارم خون گریه میکنم تا چشم هاتو باز کنی؟کشون کشون خودمو به سمت در کشیدم و دستمو پشت شیشه به دست زن عمو چسبوندم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتم
خانومی بادیدن فرهاد اومد طرفش و شروع کرد به قـربون صدقه رفتن...
+الهی مادر قــربونت بره،بلاخره اومدی، الهی مادر فدات بشه چشمم به این در خشک شد...فرهاد بهش لبخندی زد و سریع لبخندشو جمع کرد...
بعد اون یه خانوم ودختر دیگه که منتظر تموم شدن احوالپرسی اربابزاده ومادرش بودن اومدن نزدیک و شروع کردن به خوش آمدگویی...
به اون دختر که از همه جوونتر بود و حسابی هم به خودش رسیده بود نگاه کردم...صورت و مدل لباس پوشیدنش هر مـردی رو دیوونه میکرد...ته دلم بهش حسودیم شد!
چشمای اون دختر از شادی برق میزد معلوم بود از دیدنِ فرهاد خان خیلی خوشحال شده بود...
مردی میانسال نزدیک شد و فرهاد خان رو در آغوش گرفت. بعد از احوالپرسی هاشون همه ی نگاه ها به طرف من برگشت .انگار تازه متوجه حضورِ من شده بودن...اون مرد که بی شباهت به فرهاد خان نبود با تعجب سرش رو به دو طرف تکون داد و به فرهاد خان گفت : این دختر؟! همراه تو بوده!!؟
همه منتظر بودن تا فرهاد خان حرفی بزنه ..سنگینی نگاهشون رو احساس میکردم برای همین سرم رو انداختم پایین تا از اون نگاه هادر امان باشم... فرهاد خان فوری گفت :بله ، بیا اینجا ریحان...
چند قدم به جلو برداشتم تا بهشون نزدیک بشم.
فرهادخان ادامه داد:با اجازتون این دختر از این به بعد اینجا زندگی میکنه ...
ارباب گفت: اینجا؟! صاحب اختیاری فرهاد خان اما، ما به اندازه کافی خدمتکـار داریم،نیازی به خدمتکـار جدید نبود!!!
اهالی عمارت ازش حساب میبردن،اما فرهاد خان برای ارباب احترام خاصی قائل بود، به همین خاطر در جوابِ پدرش بااحترام گفت:واقعیتش من ازدواج کردم ارباب.این دختر هم زن منه...
ارباب با چشمایی که خیلی راحت میشد تعجب و نگرانی رو ازش خوند گفت :ازدواج کردی؟!نکنه ما رو سر کـار گذاشتی فرهاد خان؟!
اربابزاده روبروی پدرش ایستاد،دستش رو روی شونه پدرش گذاشت وگفت :نه ارباب دارم جدی میگم، بنا به شرایطی این ازدواج یهویی شد و من از ازدواج با ریحان بسیار خشنودم!
مادر فرهاد خان بهم نزدیک شد و گفت :واقعا تو زن فرهاد منی؟!! خدای من تو که سـنی نداری ؟!
خانومی که هنوز نفهمیده بودم چه نسبتی با فرهاد خان داره، نگاهی به سر تا پام انداخت و با لحنی تحقیر کننده گفت :فرهاد خان نکنه این وقت شب هممون رو سرکـار گذاشتی؟ این دختر رو از سر راه پیدا کردی با خودت آوردی؟ والا این دختر بیشتر بهش میاد کلـفت این خونه بشه نه عروسِ عمارت!
از حرفش خیلی ناراحت شدم و اشک توی چشمام جمع شد اما نمیتونستم چیزی بگم...شاید هم اون زن حق داشت،من کجا و عروسِ عمارت فرهاد خان شدن کجا؟! بااین حرفش ناخوداگاه یاد زن عمو افتادم و سعی کردم بغضمو قورت بدم...
فرهاد خان سـینه اش رو داد جلو و با جدیت گفت :زن عمو لطفا مراقب حرف زدنتون باشید،احترامتون واجبِ ولی من دوست ندارم کسی در مورد همسر من اینجوری حرف بزنه...دست کرد تو جیبش وبرگه ی عقد نامه رو داد به پدرش...
پدرش با دقت به برگه نگاه کرد و سرش رو به نشانه ی تاییدِ این موضوع تکون میداد...
بی صدا و با دلی شکسته کنار فرهادخان ایستاده بودم...کسی باورش نمیشد دختری روستایی با لباس هایی که بیشتر به کلـفت های اون عمارت میخوره، زنِ عقدی فرهادخان باشه،اصلا چرا باوجود همچین دخترای زیبایی فرهاد خان باید منو به عقد خودش دربیاره؟!
از نگاه زن عموی فرهاد خان و اون دختر جوان میتـرسیدم...من نگاههای پر از نفـرت روخوب میشناختم... میفهمیدم که نگاه اون دو نفر اینطور بود .اما مگه من چه بدی به اونا کرده بودم که از من بدشون میومد؟!
با صدای ارباب نگاهم رو از اون دو زن برداشتم و به ارباب نگاه کردم...
دستاشو گذاشت پشتش و چند قدم برداشت و گفت : این برگه گواهِ حرفهای فرهادخانِ و میگه این دختر، زنِ قانونی فرهادِ یعنی عروس این عمارت...
ارباب ادامه داد:باورم نمیشه فرهاد که انقدر بیخبر و بدون اطلاع اینکارو کرده باشی! اما به تصمیمت احترام میزارم، تو فرزند ارشد من و وارث این عمارتی!!!
بعداز تموم شدن صحبتای ارباب ،زنعموی فرهادخان مثل آتـشی که شعـله میکشید با حـرص و نگـرانی گفت:ارباب پس وصیت پدربزرگِ خدا بیامرز درمورد بچه ها چی میشه؟!
ارباب با جدیت گفت :+من هم از اینکه وصیتِ پدر اطاعت نشده ناراحتم، ولی خب این تصمیمیه که فرهادخان گرفته، کاریشم نمیشه کرد میبینی که این دختر عقد شده ی فرهادِ...
علت حــرص خوردنِ زنعموی فرهاد رو نمیفهمیدم و خیلی دوست داشتم که بدونم در مورد چه وصیتی حرف میزنن، اما حتی جرأت نفس کشیدن نداشتم،چه برسه بخوام سوالی بپرسم...
وقتی به ارباب نگاه میکردم دست و پاهام میلـرزید و تااون لحظه نتونسته بودم مستقیم توی چشماش نگاه کنم.از لـرزش زانوهام به سختی روی پاهام ایستاده بودم و حس میکردم هرلحظه پخش زمین میشم...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هشتم
از وقتی برای خواستگاری من اومده بودن دلم میخواست ارسلان رو ببینم ، ولی انگار ارسلان اصلا وجود خارجی نداشت و خودش رو به من نشون نمیداد ، زنهای زیادی در رفت و آمد بودن و تا الان این همه آدم رو یک جا ندیده بودم ،همه در حال تدارک برای غذا و پذیرایی بودن،اون آقا پرسید از این جا خوشت میاد ؟گفتم آره این جا خیلی بزرگه و میشه توی حیاطش راحت دویید و بازی کرد، نگام کرد وقتی تو چشماش نگاه کردم حس کردم یه غمی تو چشماش نشسته، لبخند زد و گفت تو مگه عروس نشدی ؟عروسها که بازی نمیکنن..منم خجالت کشیدم
فکر که کردم دیدم راست میگفت، اگه بازی میکردم که نمی تونستم کارهامو انجام بدم و باعث میشدم ننه بلقیس به مامان تیکه بندازه و بد و بیراه بگه، آروم گفتم ببخشید شما راست میگید ..دیگه حرفی نزد و آهی کشید و زل زد به حیاط و آدمها، از اینکه حرف نسنجیده ای زده بودم پشیمون بودمو فکر میکردم از دست من ناراحت شده.. آه کشید و بعد هم سکوت کردخواستم معذرت خواهی کنم که ستاره خانم اومد و گفت داداش شیخ موسی و بابا اینا منتظرتن،اون بلند شد و رفت ..ستاره با همون چهره ی مهربونش اومد نشست کنارمو گفت امشب ارسلان خیلی بی حوصله و ناراحته...دل و زدم به دریا وگفتم حتما از اینکه ارباب منو براش انتخاب کرده ناراحته،چون خودش رو قایم کرده و به من نشون نمیده ..ستاره با تعجب منو نگاه کرد و یهو زد زیره خنده و گفت ماهور داری راست میگی یا با من شوخی میکنی ؟؟
زیر لب گفتم راست میگم بخدا..میخواستم دلیل خنده اش رو بپرسم ولی ازش خجالت میکشیدم و تو اون سن و سال نمیتونستم درک کنم که چرا به حرفام میخنده و کجای حرفم خنده داره..ستاره خواست حرفی بزنه ولی پشیمون شد و گفت ناراحت نباش مگه میشه کسی تو رو ببینه و نخواد ، ستاره خانم انقدر مهربون بود و دوست داشتنی که حد نداشت، کم کم فامیلها و زنهای روستا دور تا دور اتاق ها نشستن و جوونتر ها مشغول شادی بودن و یه عده هم با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن و درگوشی صحبت کردن، اونجا بود که با جاری هام آشنا شدم و همگی از من چهارده ،پانزده سال بزرگتر بودن و به نظر آدمهای بدی نمیومدن ولی اصلا دور و بر منم آفتابی نشدن .. بعدها فهمیدم از ترس رباب بود ، هر چند رباب با بچه هاش اون شب رفته بود خونه مادرش ،ولی انگار تو نبودش هم ازش حساب میبردن.. تا شب خبری از ارسلان نشد و مهمون ها کم کم بعد از شام رفتن و خونه خلوت تر شده بود،دیگه غریبه ای تو اتاق مهمون نمونده بود و هر کس بود فامیل نزدیک ارباب و مادر شوهرم بود.
شیخ موسی به اتفاق ارباب و چهار تا پسرای ارباب یا الله گویان اومدن تو اتاق ،از زیر چشم همه رو گذروندم و با خودم می گفتم ببین کدوم اینا ارسلانن،ولی از نگاه و رفتار هیچکدوم هیچی دستگیرم نشد..
یه برگه دست شیخ موسی بود یه نگاه به من کرد و گفت موافق این ازدواج هستی؟؟چون مادرم از قبل گفته بود وقتی ازت پرسیدن زود بگو آره، منم با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم بله و دوباره صدای کل کشیدن و دست زدن افراد توی اتاق بلند شد و با صلوات شیخ موسی به پایان رسید..
با راهنمایی ستاره خانم رفتم تو اتاق بالا،یه اتاق بزرگ که از بهترین فرشهای دست بافت پوشیده شده بود،یه دست رختخواب دونفره بزرگ پهن شده بود، نمیدونم چرا از دیدن رختخوابها و یادآوری حرفهای مادرم حس بدی پیدا کردم و اصلا دوست نداشتم ستاره از اتاق بره بیرون ، ولی بعد از اینکه سفارشهای لازم رو انجام داد یه دستمال سفید داد و از اتاق رفت بیرون...
به سرعت برق رفتم تو رختخواب و خودمو زدم به خواب ،ولی قلبم مثل گنجشک میزد و نفسهام به شماره افتاده بود، در باز و بسته شد و فهمیدم ارسلان وارد اتاق شده، چقدر دلم میخواست گوشه چشمم رو باز کنم و ارسلان رو ببینم ولی از ترس لو رفتن با تمام توان چشمام رو فشار میدادم ،که با صدای خنده ای آشنا که گفت نمیخواد اینطوری خودتو بزنی به خواب ، من باهات کاری ندارم میتونی راحت بخوابی، آروم آروم چشمام رو باز کردم ،با دیدن اون مرد سیبیلو تعجب کردم و پرسیدم ارسلان شمایید؟؟
این بار بلند تر خندید و گفت بهت نمیاد انقدر خنگ باشی، پس فکر کردی ارسلان کیه؟؟
نمیدونم چرا فکر میکردم ارسلان جوون تر باشه و تو فکرم یه تصور دیگه ازش داشتم ، حرفی نزدم تا اینکه ارسلان بالشت رو برداشت و با فاصله از من خوابید..
اونشب بهترین شب زندگیم بود ،تو یه جای گرم و نرم به دور از استرس و دلهره خوابم برد..
صبح که چشمام رو باز کردم از ارسلان خبری نبود و رفته بود، ولی صدای رفت و آمد و همهمه توی سالن بزرگ بالا پیچیده بود ، نمیدونستم باید چکار کنم همینطور از ترس توی رختخواب نشسته بودم و به درو دیوار نگاه میکردم،که یهو در با ضربه ی بدی باز شد و مادر ارسلان مثل شمر روی سرم ظاهر شد،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_هشتم
حتى اگه باباتو راهى زندان كنم نميزارم تو عروسشون بشی. مردم از يك زبون و نژاد و مليتن با هم نمى سازن،ما كه از دوتا نژاد مختلفيم نه! من به اونا دختر نميدم...
گفتم _ مامان من فكرامو كردم بله رو دادم دیگه دیره.
ی حالت غریبی نگام کرد گفت از کی اینقد سرخود شدی؟
گفتم قصاص قبل جنايت نكن مادر اجازه بده بيان خواستگارى بعد عيب روشون بزار.
مامانم زیر بار نمیرفت بعد کلی سروسربند اوردن حرف اخر وزدم گفتم من بله رو دادم اگه قراره بیان بحث احترام وعرفه چون بیوه نیستم که بی کس وکار بست بشینم خونشون بگم من ترشیده ام عقدم کنید.مادرمی بایدپشتم باشی ،هر چی بشه بخاطر پدری انجام میدم که موهاش و تو جاده سفید کرد و سر اخرم بخاطر من افتاد به بیچارگی.
فقط ی کلوم منتظرجوابم اونم تاریخ و ساعت که بیان خاستگاری.سیلی که توصورتم خورده شد ادامه ی تند گویی ام و قورت دادم.صورتم گز گز کرد ،درسته مادرم حرفای سنگینی زد، درست، اما من تمام وقت حواسم به بابام بود.صبر کردم صبح بشه بعد برم.چند باری تو جام غلت زدم فقط عین الله جلو چشمام بود، درسته دوسال ازم کوچیکتر بود اما صورتش جای هیچ ریش و ته ریشی نداشت به گمونم ۱۸ساله ام نمیشد ولی عقل مرد ۴۰ ساله رو داشت.
اونشب مامانم مویه کرد و دائم میکوبید به سینه اش و نفرین میکرد ،اقبال سیاهش و.
چشم رو هم نذاشته بود، لابد باورش نمیشد قراره دستی دستی خودمو بندازم تو چاهی که قراره کلی اتفاق پیش بیاد.
قبل طلوع افتاب ساکم و بستم!مادرم سر سجاده سر به سجده بود خم شدم جانمازش و بوسيدم وقتی رفت سراغ بابام براش پیغوم گذاشتم گفتم: مامان میدونم که چقدر برای من زحمت و سختی کشیدی... میدونم چه خون دلها خوردی؛ اما من بخاطر شما و بچه ها و بابا این کار رو میکنم. نمیگم خودم رو فدا میکنم چون میدونم میتونم با اون پسر خوشبخت بشم.برام آرزوی خوشبختی کن و دعای خیرت رو بدرقه زندگیم کن.
حالا که اجازه نمیدی من خودم خونه شون میرم و میگم عقدم کنن در عوضش از خون دیه بابام بگذرن بلکه بی حساب بشیم باهاشون.میدونستم مادرم حال و حوصله ای برای خوندن نامه نداره اما رفع تکلیف کردم که مثلا خبردادم.
وقتی درو زدم یکی از خواهرهای عین الله در رو وا کرد و گفت خیر باشه...
سلام کردم و گفتم: حاج خانوم هستن؟!
همونطور که نگام میکرد سری تکون داد و عقب رفت ، در رو باز کرد تا برم داخل خونه.
عین الله داشت کفش میپوشید جایی بره که وقتی منو دید با تعجب ایستاد و بهم نگاه کرد! ؛ نذاشتم سوال بپرسه گفتم: اومدم تا الوعده وفا کنم اگه مادرت زیر حرفش نزنه خانواده ام راضی به این وصلت نمیشن خودم شدم صاحب اختیار خودم.
ابروهاش رو درهم کرد و گفت: از اینجا برو.
پا پس نکشیدم یه قدم رفتم جلوتر و گفتم: تو رو خدا بزار تموم بشه قول میدم برات سایه باشم و یه اسم....
اما عین الله ابروهاش رو درهم کرد و گفت: دختر از اینجا برو ؛ میفهمی چی دارم میگم؟! به زبون خودتون دارم میگم ؛ از اینجا برو دلم جایی گیره چرا با سرنوشت من بازی میکنید؟
مادرش که باابهت گفت ببین کی اومده ...
عین الله عین زهرمار بهم اخم کردو
از کنارش رد شدم تا برم دست بوسی مادرش که گفت: ما رسم نداریم که دختر و پسر تا زمانی که عقد نکردند با هم هم کلام بشن یا به هم نزدیک بشند!
گفتم بله باشه چشم.
با دست هدایتم کرد وارد خونه و محفلی بشم که درست بود داغدارن اما تب و تاب زن دادن پسر دیگه شونو داشتن.
بالای سالن نشست؛ مثل اینکه عادت داشت رو یک پا بشینه نگاه ازم برنمیداشت...
گفت خوب...
گفتم: خانواده ام راضی نمیشن که عروس شما بشم. یکی از زنای تو اون جمع گفت: پس تو اینجا چه میکنی؟!نکنه سبک سری که هول شوهر داری؟
گفتم: طرف صحبتم بزرگترتونه که قول و قرار داشتیم میخوام که این وصلت هرچند ناجوره اما جور بشه و عروس شما بشم!
مکثی کرد و گفت: ما اینطور قبول نمیکنیم.
با التماس گفتم: خانوم پدر من توی بیمارستانه.. الان، الانها اجازه ترخیص بهش نمیدن. ما نمیتونیم راجع به ازدواجم باهاش صحبت بکنیم.حتی اگر هم حالش خوب بشه و از اونجا بیرون بیاد حاضره زندان بره اما پای سند ازدواج من و امضا نکنه!بیست و دو سالمه و عاقلم و بالغ. اگر شما بتونید این عقد وانجام بدید من حرفی ندارم.میخوام که عروس شما باشم.
مادرش بهم نگاه کرد و گفت: مادرت چی؟
اه کشیدم و گفتم: مادرم!هیچ کدومشون راضی نمیشن. اما میدونم مهر مادری باعث میشه که آروم آروم به این ازدواج راضی بشه.
میدونم باید اونهارو تو کاره انجام شده قرار بدیم تا یواش یواش قبول کنن.
مادرش چند دقیقه ای بهم نگاه کرد و گفت: ما اینطوری نمیتونیم قبول کنیم.یعنی منظورت اینه که حتی برات جهاز هم نمیگیرن؟
با خجالت گفتم: چی بگم، قراره حساب بی حساب بشیم جهاز و این حرفا کشکه حاج خانم.
بعد با التماس بهش نگاه کردم و
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_هشتم
_گلاب ؟؟ چرا باید با گلاب برم گردش؟؟
گردش کجا بود ... مادرش خونه ما دعوت بود ،گفت گلاب کلید نداره میمونه پشت در ، منو فرستاد پی اش بیارمش... همین..
_ولی گلاب گفت قراره تو بیای دنبالش که...
علی دوباره خندید و گفت فعلا که دنبال شما راه افتادم ..قراری هم با کسی نداشتم.. اما شما انگار یه قراری داشتی که بنده خدارو قال گذاشتی...
آه از نهادم بلند شد یادم به کرمعلی افتاد بنده خدا حتما الان دم در مدرسه منتظر من بود ..چرا یادم رفت... اینقدر هول بودم زودتر برم، پاک کرمعلیو فراموش کردم ...
با دست زدم تو صورتم و گفت ای وای ...یادم رفت ... شما از کجا میدونی؟
+والا من ازون هفته که بلاخره شمارو پیدا کردم هر روز اومدم دم مدرسه گاهی میو مدی ولی با این آقا که حدس زدم راننده باشه ... از شانسم امروز زود رسیدم راننده ات داشت چرت میزد دیدم اولین نفر از مدرسه خارج شدیو اومدی تو این کوچه...منم دنبالت اومدم ..فهمیدم میخوای رانندتو بپیچونی که اینقدر تند راه میری ..تا بلاخره ازونجا دور شدیو اروم شدی...
_نه من اصلا حواسم نبود ..همین جوری تند اومدم( نخواستم بگم چرا)خسته بودم خواستم زودتر برسم خونه... حالا حتما کرمعلی نگران میشه و به خانوم جانم گزارش می ده...
+من که فکر نکنم تا الان از دم مدرسه تکون خورده باشه به نظرم برگرد ...
_اره فکر خوبیه مرسی...
+فقط من کی ببینمت ؟؟ میخوام باهات حرف بزنم...
_وای که دلم لبریز از خوشی بود ...لبخندی زدم و گفتم نمی دونم...
+بعد از ظهر میتونی بیای ؟؟همین دور و اطراف کافه...
بی فکر سرمو تکون دادم. اونم لبخندی زد و گفت من ساعت پنج به بعد تو محل می چرخم ....تا تو بیای...الانم زودی برو راننده ات معطله...ذوق زده با انرژی دویدم سمت مدرسه ...کرمعلی پیاده شده بود و از دم در مدرسه به داخل سرک می کشید...
از پشت صداش زدم.. منو که دید تعجب کرد و گفت:
_ عه خانوم شما اینجایین ؟ کی امدید؟ ندیدمتان؟
+لهجه کرمعلی با مزه بود همیشه وقتی صحبت می کرد خندم می گرفت ...
با خنده گفتم حواست کجا بوده منو ندیدی؟؟ نکنه خواب بودی؟
طفلک هولزده گفت نه خانم خواب که نه چرتم برد اما خواهش دارم به مادرتان نگید ...
حق بجانب رفتم سمت ماشین و سوار شدم خداروشکر که بخیر گذشت...
همون لحظه گلابو دیدم که با دو میومد طرفم خواستم محل نزارم اما با صدای بلند اسممو صدا می کرد کاری که ازش بیزار بودم...
به کرمعلی گفتم یه لحظه صبر کن ببینم همکلاسیم چی میگه...
گلاب به ماشین که رسید درحالیکه نفس نفس میزد گفت:_وا جهان تا حالا نرفتی؟؟دوساعته از مدرسه اومدی بیرون کجا رفتی پس؟؟؟ راستی علیو ندیدی این دو رو بر؟ قرار بود بیاد دنبالم...
_از دستش حرصم گرفته بود چی برای خودش خیالبافی می کرد؟؟ بعد هم جلوی کرمعلی اسم علیو به زبونش میاورد و رفت و امد منو چک می کرد... عصبی شدم با صدای بلند گفتم :من چه میدونم فامیل شما کجاست ؟ منم الان اومدم میبینی که الحمدالله کور نیستی ...میخوام برم خونه ...دیگه ام راجع به کس و کارت با من حرف نزن...بعد هم در ماشینو بستم و رو به کرمعلی گفتم بریم آقا کرمعلی...
گلاب هاج و واج منو نگاه می کرد اصلا از من توقع این رفتارو نداشت منی که با همه مدارا می کردمو با احترام حرف میزدم ولی اینبار پای عشقم و آبروم دوتا چیز مهم در زندگیم در میون بود...
کرمعلی یکم که رفت گفت :میگم خانوم شما خیلی زود از مدرسه رفتید بیرون؟
_نه چه طور مگه؟
+اخه دوستتون یه ربع پیش یه بار هم از من سراغتونو گرفت بعد هم دنبالتون می گشت...
از دست گلاب کفری بودم بد تر شد...
_نه آقا کرمعلی این دختر کلا یه تخته اش کمه... ندیدی سراغ فامیلشو از من می گرفت انگار من می شناسمش... بعد هم من اگر زودتر اومده بودم چرا شما منو ندیدی؟؟؟ مگر اینکه خواب بوده باشی...
کرمعلی هول و دستپاچه گفت نه خانوم جان گفتم که فقط چرتم برد...
نقطه ضعف کرمعلی خوابش بود باباجانم چندباری بهش تذکر داده بود که وقتی میره سرکاری نخوابه...اما کرمعلی بار ها و بارها خوابیده بود و باباجانم مچشو گرفته بود... آخرین بار هم اتمام حجت کرد که اگر یکبار دیگه تکرار بشه اخراجه... بنابراین میدونستم اگر حرف خوابشو وسط بکشم اونم چیزی از دیر و زود اومدن من نمیگه یعنی به نفعشه نگه...
خوشبختانه وقتی رسیدم خونه حرف و حدیثی پیش نیومد خانوم جانم مشغول تهیه تدارک برای یه مهمان مهم بود ...
آه از نهادم بلند شد معمولا وقتی مهمان داشتیم من باید حتما حضور میداشتم و امکان اینکه برم سر قرار با علی نبود...
با نا امیدی پرسیدم خانوم جان مهمان داریم؟
_بله جهان خانم مهمان مهمیه...
+کیه؟؟؟ من میشناسمش؟
_نه ...در واقع نیازی نیست بشناسیدش... موضوع کاریه با منو بابا جانت کار داره...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_هشتم
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم، میدونستم از شام خبری نیست... زهره گفت؛ مامان تخم مرغ هست املت درست کنم؟
مامان عطی گفت آره مادر نمیدونستم میای اگر نه یه چیزی درست میکردم..
رو بهم پرسید؛ چقدر قرض داره دقیقا... گفتم؛ نمیدونم..
مکثی کرد و دوباره پرسید؛ طلبکاراش کی هستن کجایی ان؟ جواب دادم نمیدونم اصلا نمیشناسم، کاراشو به من توضیح نمیداد...
راحله همونطور که سفره رو پهن میکرد گفت؛ زنای الان فقط پول میخوان، اینکه از دهن شیر میاد یا از زیر سنگ مهم نیست...
جواب دادم؛ یعنی فکر میکنی بخاطر من افتاده تو قرض؟
راحله با پررویی زل زد تو چشمام و گفت؛ نیفتاده؟!
خواستم جوابشو بدم که زهره گفت: خیلی خب حالا دادگاه و محاکمه تون رو بزارین واسه بعدا فعلا بزارین یه لقمه غذا کوفت کنیم...
اشتهام کور شده بود اما بخاطر اینکه کشش ندم رفتم سر سفره و دو لقمه خوردم.نمیدونم اینهمه کینه از کجا میومد.
بعداز شام دوباره بحث ها پیش کشیده شد و بیشتراز اینکه نبودن اسد مهم باشه ،بفکر این بودن که با رفتن اسد به زندان دشمن شاد شدن و فامیلا دلشون خنک شده..
بعداز رفتن زهره و سامیار ، رفتم تو اتاق مجردی اسد و رو تختش دراز کشیدم. چشمم افتاد به عکس بدنسازای مختلف رو دیوار،دلم هواشو کرد و بغض گلومو گرفت ... من به اندازه کافی حساس شده بودم؛ چطور میتونستم نبودش رو طاقت بیارم... تصمیم گرفتم فردا به مامان زنگ بزنم و باهاشون در میون بزارم..
نیمه شب تشنه ام شده بود رفتم به آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم، نگام افتاد به مامان عطی که تشکش رو کنار بخاری گذاشته بود و خواب هفت پادشاه و میدید...
بی سر و صدا برگشتم به اتاقم، هرکاری کردم خوابم نمیبرد، اونقدر از این پهلو به اون پهلو چرخیدم که خسته شدم. هوا گرگ و میش بود که از شدت سردرد خوابم برده بود.....
دو ساعتی نگذشته بود که با سر و صدای راحله و مامان عطی بیدار شدم. باصدای بلند حرف میزدن و چنان صدای استکان و نعلبکی از تو پذیرایی میومد که هرکی نمیدونست فکر میکرد یه لشکر مهمون دارن. از جام بلند شدم و رفتم بیرون و بهشون سلام دادم، طبق معمول جواب سلامم رو ندادن.
راحله گفت؛ معلومه اتاق مجردی اسد و دوس داشتیا خوب خوابیدی..
لبخندی زدم به روش ...
مامان عطی گفت؛ دیشب تا خود صبح، کلاغ و کبوتر خوابیدن، ولی من چشم روهم نزاشتم، نمیتونستم بخوابم بس که دلم آشفته بود..
خندیدم و گفتم؛ مامان عطى، دوبار اومدم از اتاق بیرون هر دوبار و شما خواب بودین...
مامان عطی پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ این قرصایی که من میخورم فیل و از پا میندازه... تو حال خودم نبودم دختر جان..
نمیدونم چه اصراری داشت خودش رو مریض و بدحال جلوه بده...
رو به راحله گفتم راحله جان عزیزم امروز نهار با من..
راحله گفت؛ نه خودم درست میکنم..
جواب دادم؛ غریبه که نیستم..
تا ظهر با حرفای مامان عطی سر شد، سعی میکردم تیکه هاشو ندید بگیرم، به قول مامانم، مادرشوهره دیگه دلش به همین چیزا خوشه، شاید اگه این حرفا رو از زبون مادرمون بشنویم بدمون نیاد!
موقع پیمونه برنج، موقع پختن مرغ، حتی ریختن روغن برا سرخ کردن اومد بالاسرم و فقط میگفت هوا دست خودتو داشته باش.. کمتر بریز کی میخوره .. واقعا متعجب بودم از رفتارش..
راحله رفته بود بازار برا خرید، همینطور که تو آشپزخونه داشتم آشپزی میکردم، متوجه شدم یه تراول کف آشپزخونه افتاده... با توجه به اخلاقی که ازشون شناخته بودم دست بهش نزدم...مامان عطى رو صدا زدم، وقتی اومد پول و بهش نشون دادم و گفتم؛ مال شماست؟
خونسرد پول و برداشت و گذاشت رو طاقچه، متوجه شدم که این پول و برا امتحان کردن من انداخته زمین... از رفتارش خوشم نیومد اما مجبور بودم تحمل کنم.
بعد از نهار، اسد با گوشیم تماس گرفت، با شنیدن صداش انگار دنیا رو بهم دادن.
گفت نگرانش نباشم، چند روزی طول میکشه تا بیاد بیرون..
بعداز صحبت خیلی کوتاهی با مامان عطی، تماس قطع شد.
زهره دوباره اومده بود، همزمان با اومدنش راحله هم از خرید برگشت؛ دوباره بحث بدهکاریهای اسد پیش کشیده شد...
راحله گفت؛ همه اهل محل فهمیدن اسد کلی قرض بالا آورده و افتاده زندون ... آبرومون تو محل رفت...
زهره پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ چی بگم والا، نمیدونم کی به خانواده سهراب خبر داده ... به قول خودشون زنگ زدن خبر حالم رو بگیرن... اما نیت شون سرکوفت بود! شانس منه دیگه..
با تعجب گفتم؛ چه بی آبرویی آخه آبجی؟مگه دزدی کرده یا هیزی خدای ناکرده؟ چرا به خودتون و ما سخت میگیرین آخه......
مامان عطی دستاش رو به سرش گرفت و انگار مشغول تماشای فیلم شده باشه بدون هیچ حرفی نگامون میکرد. انگار از رفتار دختراش بدش نیومده بود.
زهره گفت؛ بدت نیاد شکیبا جان اما این قرض و بی پولی اسد همش مال قصابی نبود...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_هشتم
خُب عروسی تمام شد، از این ببعد تو عضو جدید خانواده ماهستی در این خانه ما هفت نفریم،من وسه تا بچه هام ،کل حسین، تو و صغری بیگم !!! درسته ؟
به آرامی گفتم بله ..
گفت پس ما نون خور نیاوردیم، تو هم باید مطابق عفت کار کنی،میدونی چیه ؟ برای خودت خوبه کار کشته میشی و یک کدبانو و خانم خونه میشی مثل من !!!
از اینهمه مدیریتش در خونه دلهره گرفتم، ضمن اینکه در زمان ما عروس اول بدبختر و پاسوزتر میشد و فکر میکنم مادر شوهرها تمام عقده هاشون رو سر اولی خالی میکردن ..بماند که آدم خوب هم زیاد بود ،مگر مادرشوهر جواهر بد بود ؟ واقعا زن دلسوز و فدا کاری بود ..
خلاصه که کل حسین گفت خُب حالا بچه را زهله تَرک نکن ..
عشرت خانم گفت شما هم بچه رو پررو نکن ! هرچند که بچه تو قُنداقه ..
و من در میان اینهمه حرف سرسام گرفته بودم ..بعد از شام به اتاق کوچکمون رفتیم، چادرم رو از سرم برداشتم، کف سرم خارش گرفته بود،خارشی به سرم دادم، آخه عشرت خانم بهم گفته بود که تا زمانیکه حسن برادر شوهر کوچکم در اون خونه هست ،نباید چادرم رو از سرم بردارم .اونشب با گلایه گفتم رضا اگر مادرت به این کارهاش ادامه بده ،من از پا درمیام...
گفت :تو هنوز یکروز نیست که به خانه ما آمدی چطور از پا در میای؟
خلاصه کار هر روزم این شده بود که صبح از خواب بلند بشم تو مطبخ باشم وتا ظهرجون بکَنم وبعد ازاینکه ناهار میخوردم، اگر میخواستم استراحتی بکنم عشرت خانم فریاد میزد حبیبه کجایی ؟ پاشو بیا یه قلیون برای من چاق کن !!! ومن از ترسم مثل فنر می پریدم. دلم برای یک خواب راحت ضعف میرفت ..بلافاصله از جا می پریدم وبسمت انباری میرفتم ،آتیش گردون رو برمیداشتم و بعد چند تکه ذغال برمیداشتم و بسمت حیاط میرفتم انقدر اتیش گردون رو می چرخوندم تا آتیش گل بندازه وتنباکو خوانسار رو که خود عشرت خانم از قبل خیس کرده بود رو زیر ذغال می گذاشتم و با احترام جلو عشرت خانم میگذاشتم و تا میخواستم به اتاق برگردم ،میگفت کجا ؟ برو چایی دم کن …آخ که اشکم در اومده بود…
روزها میگذشتن تا اینکه یکروز بعد از اینکه ناهار خورده بودم سرم گیج رفت و از حال رفتم ،همه بالای سرم جمع بودن ..
آقاجان گفت رضا زودتر حبیبه رو به حکیم برسون ؛یه حکیم تو محل داشتیم که داروهای گیاهی میداد و اگه میخواستیم درست و حسابی درمان بشیم باید به شهر میرفتیم .
رضا بعد از اینکه من حالم کمی جا اومد گفت: بیا ببرمت پیش حکیم ببینیم چی میگه.. اماعشرت خانم با ناراحتی گفت خوب حالا ! آدمیزاده دیگه.یه وقت فشارش می اُفته ،ولی رضا بهش گوش نداد و منو پیش حکیم برد...وقتی پیش حکیم رسیدیم نگاهی بهم انداخت و گفت دختر جان چرا دستهات نسبت به سِنت انقدر زبر و خشن شدن ؟
رضا نگاهی به چشمام انداخت و گفت بخاطر آب سرد حوضه ،بعد حکیم شروع کرد به معاینه کردن وسوال و پرسش های پیاپی و منهم جواب میدادم...
بعد حکیم آرام گفت دخترجان تو بارداری ! شک نکن ؛وقتی این حرفو بهم زد انگار دنیا رو سرم خراب شد، آخه من حتی نمیتونستم از خودم مواظبت کنم چه برسه به بچه ! اما رضا خوشحال گفت خوش خبر باشی حکیم، و یک اسکناس به حکیم مژدگانی داد و بعد گفت حالا چکار کنیم که اینطور نشه ؟یعنی این حال بهش دست نده ؟
حکیم گفت ازش کمتر کار بکشید و بیشتر استراحت کنه،چون اگر اینطور پیش بره ممکنه بچه سقط بشه ...
رضا با خوشحالی گفت حتما حتما ! اما خبر از عشرت خانم نداشت که میخواد چه بلایی سرم بیاره..
از پیش حکیم که برگشتیم تو راه گفتم رضا اگه منو دوستم داری یه جوری منو از اون خونه نجات بده ...
رضا با حالت ناراحتی گفت نجاتت بدم ؟ مگه دارن شکنجه ات میدن؟حالا یه کار کردنه دیگه ! مگه خونه مادرت کار نمیکردی ؟
گفتم چرا ولی نه انقدر ،ما کارگر داشتیم .
گفت حبیبه یه کم سبکتر !اما کارتو بکن ،
چون فعلا من پول ندارم که از اینجا بریم .بزار یه کم پول جمع کنیم، بعد میریم .
حرفهای رضا تا ته قلبم رو می سوزوند چون وضع مالیشون بد نبود که من انقدر بخوام سختی بکشم .دستهام از زور تَرک مثل زمین های کویری شده بود، بسکه تو حوض و آب سرد رختشویی کرده بودم ! وقتی به خونه رسیدیم و در زدیم عشرت خانم انگار که پشت در حیاط خوابیده بود، در رو که باز کرد
گفت خُب حالا چی شد ؟
رضا با خوشحالی گفت حبیبه بار داره ..
همون لحظه عشرت حرفی زد که عرق جفتمون دراومد
.گفت حالا دیگه شادی نداره معلومه که هرکی زن و شوهر باشه بار دار میشه ..
من سرم رو پایین انداختم و بسرعت وارد اتاقم شدم دلم خیلی گرفته بود میخواستم خودم رو آروم کنم
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_هشتم
پشت سرهم راه افتادن وهمه چی به سرعت از جلوی دید من میگذشت، اولین باری بود که ماشین سوار میشدم واین سرعت منو میترسوند....بالخره به طهران رسیدیم، به شلوغترین وپر هیاهوترین جای دنیا،من دختر ایل بودم ،کل چادرهای ایل به بیست تا هم نمیرسید، اما اینجا تا چشم کار میکرد خونه بود وادمهایی که توی کوچه بازار در رفت وامد بودن...
ماشین مجید توی خم جاده ای پیچید.... احمد وپوپک جدا جدا هر کدوم جایی پیاده شدن و رفتن...
دانیار جلوی درب بزرگی ایساد وبا بوق اول پیرمردی در حیاط رو باز کرد... یه حیاط کوچیک بود ویه ساختمون جلوش...توی ماشین نشسته بودم که دانیار پیچید سمتم:خوب گوش کن ببین چی میگم،اول اینکه تو اینجا خدمتکاری،اسم ورسمت هر چی بوده همونجا میمونه ،خوش ندارم کسی درباره تو بدونه ،حتی پریچهر وابراهیم...به ساختمون اشاره کرد:از این به بعد اینجا زندگی میکنی، یه اتاق در اختیارته، سرتو گرم کن وگذشته رو از یاد ببر،زیاد با ادمهایی که با من در رفت وامدن جیک تو جیک نمیشی ،کاری به کارهای من نداری وسر کشیدن وفضولی موقوف ،سرت توی کار خودت باشه، همین برای من کافیه چون کلی مکافات دارم ولبریزم، جا برای دردسر اضافی ندارم، حالا که مجبورم نگهت دارم به نفعته با من وشرایط من بسازی ،در ضمن من وتو هیچ نسبت واشنایی با هم نداریم....پیاده شد ورفت....
گیج نگاهش میکردم وحتی بلد نبودم چطور در ماشین رو باز کنم بیرون بزنم...وقتی پوپک پیاده شد ،کاش نگاهش میکردم ویاد میگرفتم، اما حواسم پیش آراز بود که مطمئنم الان پی من دشت رو زیر ورو میکنه....
توی خودم مچاله شدم که با صدای شیشه، ترسیده سرمو بالا گرفتم ،همون پیرمرد بود ودر ماشین رو باز کرد:دخترم بیا پایین....
پیاده شدم که گفت:تازه استخدام شدی؟؟؟
نمیفهمیدم چی میگه وگفتم:استخدام چیه؟؟با دست سرشو خاروند وگفت:چرا اومدی؟اهانی گفتم و ادامه دادم: اومدم خدمت کار آقا باشم....
لبخندی زد وبه لباسهام نگاهی کرد:بیا بریم بالا تا خونه رو نشونت بدم ،بیا با پریچهر هم آشنا شو....
دنبالش راه افتادم که اتاقی نشونم داد وگفت:تا تو استراحت کنی شام هم آمادست....
شب شده بود وگفتم میل ندارم....سری تکون داد ورفت....هرچه حیاط کوچیک بود، ساختمون بزرگ وجادار....توی اتاق بزرگی که تاریک هم بود نشستم...یه تخت داشت ولحاف وبالشی که روش پهن بود...چشمامو روی هم گذاشتم وتا صبح خوابیدم...با تکون های دستی چشم باز کردم که زن جونی کنارم بود وبا لبخند گفت:تو باید ستاره باشی، بلند شو دخترجان دیشب هم که شامنخوردی که....
ترسیده روی تشک نشستم و تازه یادم اومد کجا هستم که گفت:من پریچهرم، زن ابراهیم،صبحونه آماده کردم که آقا گفت خبرت بدم وواست توضیح بدم چه کارها باید انجام بدی....
به چارقدم دستی کشیدم، هنوز هم محکم پشت سرم گره زده بود...از تخت پایین اومدم که دستمو گرفت وپشت وبه دنبال خودش کشید....
روی صندلی نشوندم وگفت:تو صبحانه بخور ...خودش روبه روم نشست وگفت:آقا فقط صبحانه اینجا میخوره،صبحمیره شب میاد ،فقط گاهی که مهمون داره اونم از قبل خبر میده که همه چی آماده باشه....
وقتی دید فقط نگاهش میکنم یه لقمه دستم داد:بخور دیگه...چه با شوق نگاهم میکرد وگفت:من پریچهرم زن ابراهیم که دیشب دیدیش...
با تعجب نگاهش کردم ،اخه خیلی جوون بود وابراهیم پیر بود، اما هیچی نگفتم ترسیدم ناراحت بشه....دلم لقمه های خانجون و زنعمو رو میخواست و دوباره بغض چنگ زد به گلوم...لبام به لرزه افتاد که پریچهر بلند شد وکنارم نشست:هیس دخترم،تازه اومدی غریبی میکنی،من هستم، من جای مادرتو نمیتونم بگیرم اما توی جای بچه من باش، چند روزی بمونی عادت میکنی....
صورتمو با دستاش گرفت وبالا آورد:چه خوشگلی هر کسی اسم ستاره رو واست انتخاب کرده درخششتو دیده....
خجالت کشیدم بغضمو به زور قورت دادم گفتم: مگه شما بچه ندارین؟؟
ابروهاشو بالا انداخت:نه،خدا بهم نمیده، یعنی دو بار داد اما زود ازم گرفت .اونوقتها گریه میکردم اما خیلی وقته که دیگه بچه نمیخوام، زوری که نیست نمیده ،زورم هم بهش نمیرسه، منم دیگه بیخیال شدم داد ،داد نداد هم نداد، دیگه منتظر نمیشینم دکتر به دکتر هم نمیگردم....
چه زن مهربونی بود ولپامو کشید:ناهار چی دوست داری؟؟به لقمه دستم نگاه کردم:دستتون درد نکنه که مهربونید...
صورتمو غرق بوسه کرد وبا شعر گفت:دست تو طلا که اومدی تو زندگیم،بیا گذشته رو فراموش کنیم، چون بهش فکر کنیم اذیت میشیم گریه مون میگیره..
بلند شد وبرنج خیسوند که گفتم:آقا گفته من باید خدمتکارش باشم این یعنی چی؟؟
یه ابرو بالا داد وگفت:نمیدونی؟؟؟
سری تکون دادم که گفت:چندسالته؟
با خوشحالی گفتم ده سالمه...
اخمی کرد: هیچ کاری نمیخواد بکنی،تو هنوز بچه ای باید بازی کنی ،من خودم همه کارهارو انجام میدم..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_هشتم
صداشو شنیدم انگار دنیا رو بهم داده بودن،درو باز کردم دویدم سمتش ...
گفت: رفتم بیرون دنبال یه خونه بهتر بگردم، فکر نمیکردم به این زودیا بیدار بشی...
میون خنده و گریه گفتم میشه دیگه بی خبر جایی نری؟؟
بهم گفت:آماده شو میخوام جایی ببرمت؟گفتم کجا؟که جوابم نداد سریع آماده شدم، وقتی رسیدیم دیدم که منو جلوی آرایشگاه پیاده کرده...تعجب کردم بهم گفت برام وقت گرفته خندم گرفت،رفتم داخل موهام و رنگ زدم ،صورت و ابروهام اصلاح کردم، یه آرایش ناز و لایتم روی صورتم انجام داد،
زبان اُردوم خوب بود،پولشو دادم و اومدم بیرون...
وُمر سرشو گذاشته بود روی فرمون ماشین،درشو باز کردم که متوجه من شد
سرشو بلند کرد با دیدنم مات شد حتی پلک هم نمیزد!!
گفتم : چطوره؟؟؟
تازه به خودش اومد و گفت:خیلی تغییر کردی قشنگم، ولی من عاشق اون شکل قبلیت شده بودم!!!
چشماشو ریز کرد و گفت: شاید عاشق این قیافه جدیدتم شدم!!
سرخ شدم ،سکوت کردم دوباره ماشین حرکت کرد، بهم گفت یه خونه توی شهر دیگه ای پیدا کرده فردا برای زندگی میریم اونجا!!
روز بعد وسایلمون بار ماشین کردیم و راهی خونه جدید شدیم، خونه توی شهر ساحلی گُوادَر قرار داشت که یه شهر مرزی تو ایالت بلوچستان و پاکستان که خودمختار هست قرار داره،خیلی زود به مقصد رسیدیم یه آپارتمان دو طبقه قدیمی از دیدن خونه حس خوبی بهم دست داد ،ذوق داشتم سریعتر داخلشو ببینم،ازش پرسیدم همسایه هم داریم؟؟
که گفت:نه خودمون طبقه دوم هستیم ،پایینم فعلا خالیه،با هم رفتیم بالا که دیدم
واحدمون پر از خاک وسایل قدیمی وشیشه شکسته و کاغذ باطله و هزار تا آشغال دیگه هست!! آه از نهادم بلند شد لب و لوچه ام آویزون شد یعنی باید تمیزش کنم اینکه یه ماه طول میکشه، دیواراش سیاه شدن پرده ها پر از چربی !!!
رو به وُمر گفتم جای تمیز تر نبود اجاره کنی؟؟
_عشقم اینجا شهر شلوغیه، منم به زور اینجا رو پیدا کردم ،تو استراحت کن خودم سه سوته تمیزش میکنم ،وُمر از سوپری سر کوچمون مقدار زیادی پودر و مایع تمیز کننده خرید،خودش تنهایی هر چی وسایل اضافی به درد نخور بود بیرون برد،دیدم خیلی خسته شده کمکش کردم،هشت ساعت کامل بدون هیچ استراحتی مشغول تمیز کاری بودیم تا بالاخره اون آشغال دونی تبدیل به جای زندگی شد،دیوارهاش هر تکه ای یه رنگ بود که رنگش زدیم و یکنواخت شد،شبش از زور خستگی همین که سرمون روی بالش گذاشتیم خوابمون برد،فرداش ده صبح بیدار شدم، وُمر نبود برام نامه گذاشته بود که میره سرکار ،خونمون خیلی کمبود داشت در واقع هیچی نداشتیم،نه یخچال ،نه گاز حتی فرش هم نداشتیم ،با خودم گفتم مهم نیست هیچی نداریم با عشقی که بینمون همه چی جبران میشه...حسابی گشنه ام شده بود،خوبی این شهراین بود که هر گوشه اش یه بازارچه محلی کوچک بود که همه چی میفروختن، از سبزیجات و میوه مرغ ماهی،هم زبان و هم لباس بودیم،یه ساری بلند پوشیدم و برای تهیه غذا هر چی لازم داشتم خرید کردم،،ناهار استامبولی پلو با مرغ درست کردم،ظهر شد اما از وُمر خبری نشد،گوشیم و خاموش کرده بودم تا باهاش ردیابی نشم،نمیدونستم چطوری ازش خبری بگیرم،ساعت از دو رد شد که وُمر پیداش شد،خسته و کوفته صورتش از زور گرما حسابی قرمز شده بود...اینقدر بوی ماهی میداد که حس کردم حالم بد شد،دستم بردم جلوی دهنم و دویدم سمت دستشویی،همیشه از بوی ماهی حالم بد میشد،وُمر دید که حالم بد شده سریع یه دوش گرفت..
با هم سفره چیدیم ناهارمون خوردیم که گفت:یه کار پیدا کردم..
گفتم چی؟؟
_ماهی گیریه ،صبح ساعت چهار باید برم تا اینموقع،یه کم وضع روبه راه بشه میبرمت کویت فعلا حتما پدرت دربه در دنبالمون! گفتم الان شاید ببینه ازدواج کردیم کوتاه بیاد...
با هم ناهار خوردیم،دو هفته از اومدنمون به این شهر میگذشت، چند روز بود فکرم درگیر شده،چمد وقت بود عقب افتاده بود ،یعنی حامله ام؟!!
باید آزمایش بدم،چند روزی از کار کردن وُمر میگذشت که بهم گفت:یه کار خوب پیدا شده سه روز میرم دریا بعدش میریم ازین کشور پول خوبی دستم میاد....
_نگران گفتم چه کاری که سه روزه پول زیادی گیرت میاد نکنه قاچاقه؟!؟
_گفت:نگران نباش عشقم،یه همکار دارم آدم خوب و مومنیه،قرار شده این سه روز نیستم ببرمت خونه اش،همه بچه هاش عروس و داماد شدن، شوهرش با من میاد،تو خانمش دوتایی تنهایین بهتره باهم باشین!!
خواستم اعتراض کنم که دلم نیومد....
گفتم سه روز بدون تو میمیرم!!
_گفت:بهت قول میدم زود بیام ازینجا میبرمت ...
_ وسایلشو جمع کرد ومنم لباس برداشتم ،،
با هم سوار ماشین شدیم، اون منو رسوند خونه شاه محمد همکارش، خودش پیاده شد،زنگ درو زد شاه محمد و خانمش اومدن دم در،هر دو مسن بودن ،خانمش حدود پنجاه تا شصت سال داشت،وُمر داخل نیومد رفتیم یه گوشه گفت زود بر میگردم ...
لبخندی زدم ،خداحافظی کردیم و اون رفت!!
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هشتم
هاجر - آره تو ۔
-مگه اونجا خدمه نداره؟
هاجر - داشته باشه آقا کوچیک گفتن تو که عرضه کارای زنانه رو نداری، بهتره بری اسطبل اسب ها رو تمیز کنی۔یالا بجنب دیره.
از حرص انگشتامو كف دستم فشردم -
هاجر - گلنار بيا اسطبل اسب هارو به این دختره نشون بده ... گلنار تندی اومد سمتم به ناچار همراه گلنار راه افتادم...
گلنار - اشکال نداره ساتین، آقا کوچیک اخلاقش خیلی تنده حتی از ارباب بداخلاق تره..
مگه من این مردو چیکار کردم؟
گلنار - خوب شما خون بس هستین..
نمیدونم کی این رسم و رسومای الکی از بین
میره...از کنار درخت های بلند و جوی آب گذشتیم.... تقریبا ته باغ به یه ساختمان بزرگ رسیدیم.اینجا اسطبل اسب هاست، من باید برم، اگه هاجر دعوا نمی کرد ... کمکت میکردم.....
-نه مشکلی نداره برو خودم یه کاریش میکنم
رفتم سمت اسطبل اسب ها ،آروم درو باز کردم. یه سالن بزرگ، کف سالن کمی یونجه ریخته بود و برای هر اسبی حالت یک اتاقک درست کرده بودن. داشتم اطرافم رو نگاه می کردم، مردی از یکی از اتاقک ها اومد بیرون.
چکمه های بلند و لباس های محلی تنش بود.
-شما اینجا چیکار داری خانم ؟
چیزه من اومدم برای ...
اما با دیدن اون دو چشم سیاه دهنم
بسته موند.......
کیارش خان دقیقا پشت سر اون مرد دست به
سینه ایستاده بود.....پوزخندی زد و دستی روی شونه ی اون مرد زد:تو برو رحیم این خانم امروز جای اسطبل اسب ها رو تمیز میکنه ...
مرد با تعجب نگاهی به قد و بالام کرد و گفت : اما ارباب .
آقا کوچیک عصبی غرید: نشنیدی گفتم برو
مرد هول کرد ... چشم چشم آقا و از کنارم رد شد.... از اسطبل اسب ها بیرون رفت.
با رفتن رحیم ،آقا کوچیک قدم به قدم اومد
طرفم و رو به روم ایستاد ،سرم رو کمی بلند
کردم تا چهرش و ببینم ...
چرخی دورم زد و دوباره سرجای اولش
ایستاد ....قلبم گروپ گرومپ می زد.... دستی به گوشه ی لب پاینش کشید دوباره پوزخندی زد که دندونای سفید و یک دستش نمایان شد :منو که خوب به خاطر داری؟
-چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم..
چته، ساکتی ؟ زبونت چی شده؟!
دستامو بهم قفل کردم، لطفا بگید چیکار کنم؟
یه خدمتکار چیکار میکنه ، اینم بلد نیستی؟
سرم رو بلند کردم و نگاهم به چشمای وحشیش افتاد ... ناخودآگاه دستم به سمت گوشه ی شالم رفت...
نگاهی به دستم انداخت:کف دستات خوب شده انگار دوباره لازم به تنبیه هستی، تا یه ساعت دیگه اینجا رو باید برق بندازی ...
از اسطبل بیرون رفت..
نفسم رو بیرون دادم ، آخه. از کجای اصطبل به این بزرگی شروع کنم؟
بهتره اول از اتاقک اسب ها شروع کنم...وارد اولین اتاقک اسب شدم...
اوف ، چطور زیرشو تمیز کنم .
روسریمو محکم بستم و جارو رو برداشتم، کف اتاقک رو جارو کردم.
داخل آخور اسب (جایی که علوفه میریزن) رو هم تمیز کردم.دستی به یال اسب کشیدم،آفرین پسر خوب ...
دو تا اتاقک قرار داشت و توی هر اتاقک یه، اسب کمرم رو راست کردم که رگ کمرم گرفت بس که کمرم خم بود و همه جا رو جارو زده بودم.وای دو تا دیگه مونده...
به آخرین اتاقک اسب وارد شدم، داخلش یه اسب سیاه بزرگ که یال های بلندی داشت ، بود ..جزو بهترین ، اصیل ترین و کم یاب ترین اسب ها شناخته می شد...همین که به سمتش رفتم یهو رم کرد و پاهاشو محکم به زمین کوبید ...
از اون اسب های یاغی و اصیل بود .. آروم به
سمتش رفتم که دوباره واکنش نشون داد.
هیس آروم باش اسب خوب،من باهات کاری
ندارم.
آروم آروم دستمو رو یالش کشیدم،شیهه ای
کشید و با سرش دستمو پس زد..اما عجیب این اسب به دلم نشسته بوددوباره با آرامش دستمو به سمتش بردم ، چند بار دستمو پس زد...اما بالاخره رام شد -زیر پاشو تمیز کردم. علوفه تازه ای برای اسب ریختم.با تنی خسته از اصطبل بیرون رفتم، تمام لباسام کثیف شده بود و بوی بد گرفته بود. یواش سمت اتاق خودمون رفتم ، لباسامو برداشتم و به سمت همون جوی آب رفتم.
به قسمتی که درخت های بلند دورشو احاطه کرده بود و دید نداشت.
لباسامو رو شاخه درخت گذاشتم و لباسای
کثیفمو در آوردم. موهای بلند بافتمو باز کردم... توی آب رفتم ، اینقدر موندم تا بدنم به سردی آب عادت کنه. وقتی بدنم به سردی آب عادت کرد ، بدنم رو با شوینده ای که مادر از روسیه برام آورده بود شستم، موهای بلندم رو هم شستم. به خاطر گرونی و نبودنش توی روستا،کمتر کسی از مواد شوینده استفاده می کنه...
به سرعت از آب بیرون اومدم و لباسامو پوشیدم. احساس کردم نگاهی روم سنگینی میکنه. نگاهی به اطراف انداختم، اما کسی نبود، شونه ای بالا انداختم. لباس چرکامو شستم، روی شاخه درخت پهن کردم و از قسمت درختی جوی آب اومدم بیرون.
نگاهم به مردی که پشت به من لب جوی آب
نشسته بود افتاد. انگار صدای پام رو شنید که سرشو برگردوند و من اون دو گوی قهوه ای رو دیدم ،از دیدن دوباره این مرد خوشحال شدم.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هشتم
-دریا ما که دوستیم دختر عموییم دلت میاد؟؟؟
حرف نزن خوبم دلم میاد ....
با هم دست به یقه شدیم،که در باز شد و
با داد شایسته هردومون دست نگه داشتیم...
اینجا چه خبره خانوما اینجارو با مهد كودك
اشتباه گرفتین؟ یکبار دیگه چنین کارهايي ازتون ببینم هردوتون اخراجيد، درو محکم کوبید رفت...
منو هلنام مثل چی همینطور وایساده بودیم
-تقصیر تویی که اینقدر بی جنبه ای.
-میزنمتا هلي بدو بريم تا اخراج نشدیم ...
رفتیم سر کارمون....
تازه رو تخت دراز کشیده بودم که یه پیام از سعید برام اومد ،تو این ۲ماه خيلي بهش عادت کردم گاهي حس میکنم دوسش دارم، سري براي افکارم تکون دادم: -سلام بانو بيداري؟
-سلام اره ..
-خوبي چه خبر؟
-اینجا سلامتي ، اونجا چه خبر؟
من یه خبر خوب برات دارم چي؟
-ما هفته ی دیگه ایرانیم
-واقعا؟
-اره دلم میخواد از نزديك ببینمت (واي حالا چیکار کنم)
-هلنا خوش حال نشدي؟
چرا خيلي! پس چرا دیر جواب دادي؟
-اخه باورم نمیشد ....
-اي جان حتما از خوشخالیه،بعد استیکر خنده فرستاد..
- منم استیکر خنده براش فرستادم...
عزیزم خسته اي برو بخواب شب بخیر..
-شب توام بخیر ..
گوشیمو روی کوسن پرت کردم به عکسم که روبه روي تختم نصب کرده بودم دوختم ،اما فکرم جای دیگه پرسه میزد ،باید با هلنا حرف میزدم (واي اگه بفهمه من هلنا نیستم، پووف)
با فکر و خیال خوابم برد ، همش تو خواب میدیدم سعید فهميده من هلنا نیستم صبح هم با سردرد بیدار شدم ، یه دوش ۲دقیقه اي گرفتم تا سرحال بیام ،مانتو شلوار مشکیمو پوشیدم کیف اسپورتمو با کفش آل استارمو برداشتم: -مامان خداحافظ ...
به سلامت عزیزم....
هلنا ازواحدشون اومد بیرون:سلام دریا خانوم ، دپرسی؟
-سرم درد میکنه ..
چی شده؟
-من نمیدونم چرا به حرفای تو گوش میدم با اینکه میدونم اشتباهه ..
حالا چی شده؟
-هفته ی دیگه سعید اینا میان ایران ...
واه خب بیان مگه جای تو رو تنگ میکنه؟
- هه هه خندیدم، بامزه جای من تنگ نمیشه اما اون بفهمه من تو نیستم چی؟
اها راس میگیا، حالا چیکار کنیم، حالا كو تا آخر هفته بذار یه فکری میکنیم ....
_هلی زشته بفهمه ...
خب یه کاری میکنیم نفهمه..
- چیکار؟.
از امشب قرار شد هلنا جای من به سعید پیام بده،نزدیک 3 ماه شب و روز با سعید چت کردم ،اون از تمام اتفاقاتی که تو طول روز براش می افتاد برام تعریف میکرد ،منم گاهی از اتفاقات داروخونه،گاهی براش شعر میفرستادم چون خیلی دوست داره..... چون عادت کرده بودم قبل خواب با سعید چت کنم ، برام سخت بود خوابیدن ،هی از این پهلو به اون پهلو میشدم...
همه اش تقصیر خودمه نباید قبول میکردم جای هلی پیام بدم...
عزیز از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه وقتی فهمید عمه اینا دارن میان گریه کرد، حالام داره تمام خونشو برق میندازه...
الان دیگه فقط دو روز مونده تا اومدن خانواده ی عمه ، این چند روز برام سخت بود چون به سعید و چت کردن باهاش عادت کرده بودم .
با هلنا داشتیم کف اشپزخونه رو طی میکشیدیم:میگم دریا این سعید پسر باحالیه -ها چطور؟
اخه خیلی بانمکه ،مرد باید اینطوری باشه .
-فقط لبخندی زدم و زیر لب گفتم:اوهوم
ساسان -دریا یه لیوان آب بده .
وای داداش خسته شدم، بیا یکم کمک کن..
تمیز کنین ببینم ....تنبلا دونفر ادم هنوز کف
اشپزخونه ولو هستین، کارتون تموم شد با یه
سینی چایی خوش رنگ بیاین سالن
دریا: دیدی رفت؟
هلی: بله داداش جناب عالیه دیگه...
دریا: نه که داداش خودت خیلی کمک کر..د
هلی:اون باید کار کنه زحمت بکشه عیال واره...
دریا: آهان اون وقت داداش من تا آخر عمر میخواد تنها بمونه ؟؟؟
هلی:این کار نداره ...
صدای عصبی عزیز از بالاسرمون بلند شد:شما دوتا..
لبخند دندون نمایی زدم:سلام ..
عزیز: اینجوری کار میکنین؟؟
- عزیز خسته ایم خسته .
مگه کوه کندیدن که خسته این؟ دوتا مبل جا به جا کردین، سرامیک و درو پنجره تمییز کردین ...
-اینا کار نیست؟
نه ما قديما بچه داشتیم مهمونم داشتیم دست تنها کارم میکردیم .
-اون قدیم بود عزيز ..
دختر دختره، قدیم و جدید نداره، حالام تند
کارتونو بکنین ...
بعد از کلی کار خسته رو مبل ولو شديم
-وای مردم از پا درد..
هلی: من از تو بدتر
عزيز ،مامان ،زن عمو ما گشنمونه ...
مامان :چه خبره الان غذا رو میارن..
یه سفره بزرگ پهن کردیم ، کباب کوبیده هایی که عمو خریده رو همه دور هم خوردیم، کنار سفره ولو شدم:دستت طلا عمو،خیلی چسبید مردم از گشنگی ..
عمو:نوش جونت عمو جان..
هلی: هیوا تو همش از زیر کار در رفتی ، برو
یه سینی چایی بیار ...
هیوا:من درس دارم ..
هلی:مامان ببین دخترتو....
زن عمو:هیوا یکم کار کنی بد نمی شه..
هلی:ضایع شدی هیوا خانوم ..
هیوا:برو بابا..
یه مانتوی صورتی روشن با یه شلوارکتون ل سفید باشال سفید پوشیدم ، میخواستم برای اولین دیدار خوب به نظر بیام.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾