#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_سیویک
شوکه بهم نگاه کرد باورش نمیشد پدر شده،دیدم چشمهاش بارونی شدن و با نگاه معصومانه اش بهم خیره شد و گفت:ایندفعه راسته؟؟
سرم و تکان دادم و گفتم:بهت تبریک میگم عشقم داری پدر میشی!
گفت:گراناز باورم نمیشه
میون گریه خنده ام گرفت و گفتم عشق من باور کن ...
اون شب یه جشن دو نفره گرفتیم،چند روز بعد که کامل مطمئن شدیم به خانواده ها اطلاع دادیم، خیرنسا برام اسفند دود کرد و صورتم و غرق بوسه کرد و گفت: قربونت بشم دخترم خدا خیرت بده...عمر با عزت بهت بده ،حرف منو زمین نزاشتی برا پسرم وارث آوردی،نگران نباش شیرو رو خودم بزرگش میکنم ،میبرمش پیش خودم و ازش نگهداری میکنم تا راحت باشی...
گفتم نیازی نیست خودم از پس هر دوشون بر میام!
بشری بهم زنگ زد و گفت:پسره که اسمش یاسر هست ،قرار خواستگاری گذاشته...
گفتم: من که چیزی نشنیدم!
گفتش به زودی میاد قول داده!
گفتم: زنشو طلاق داده که میاد اینجا ؟میدونی که پدرم تو رو به مرد زن دار نمیده، اما بشری اطمینان داد که طلاق گرفتن، اما میدونستم یاسر فقط میخواد این دختر و گول بزنه تا راضیش کنه!!
قضیه بشری و یاسر رو برای باهوت تعریف کردم،اولش میخواست بره حسابی حال بشری رو بگیره که سر خود شده، برای خودش خواستگار پیدا کرده،اما ازش خواهش کردم صبر کنه بره پیش این پسره باهاش حرف بزنه ...
فرداش باهوت رفت با یاسر حرف زد و بعدش وقتی خونه آمد خیلی عصبی بود گفتم چی شده؟؟
گفت:این پسره آدم نیست، تا حالا صد جا رفته خواستگاری، رو دختر مردم اسم گذاشته بعدش ناپدید شده!!این شگردش هست میگه زنم و طلاق میدم...همش دروغه!
احتمالاً به خاطر موقعیت اجتماعی بشری اومده خواستگاری، تهدیدش کردم اگه دوباره دور بر خانواده من پیداش بشه، بلایی به سرش بیارم تا عمر داره فراموشش نشه...
گفتم خدا کنه شرش از سر ما باز بشه ، دختره سادا گول این مار هفت خط و خورده..
چند روز گذشت باز بشری اومد پیشم گریه و زاری که یاسر گولم زده و الان چند وقته ازش خبری نیست، قرار بود چهارشنبه با خانواده اش بیاد خواستگاریم، اما امروز شنبه هست و هیچ خبریم ازش نیست!!
آهی کشیدم و گفتم: بشری تو که اینقدر ساده نبودی! مرده زن داره یه بچه هم داره ،اصلا زنشو طلاق بده دخترش پنج شش ساله است تو میتونستی ازش مراقبت کنی!دو دستی میخواستی خودتو بدبخت کنی،تو هنوز بچه ای صبر کن مورد خوب زیاده...کلی پسر دایی پسر عمو داریم دور برمون پر از پسر خوشتیپ و جذابه،مطمئن باش به زودی یکیشون میاد خواستگاریت، تو هم میری دنبال بختت!!
اینقدر باهاش حرف زدم که آخر سر خودشم فهمید میخواسته چه ضرری به زندگیش بزنه ،خدا رو شکر کردم این دختره سر عقل اومد..
یه چند روز بود که باهوت و شابان با هم بحث میکردن، هر چی می پرسیدم طفره میرفت جواب درستی بهم نمیداد...
گوشیش زنگ خورد برای اولین بار دیدم که از اتاقمون رفت بیرون و جلوی من حرف نزد،
این رفتارش هم باعث ناراحتیم شد هم کنجکاویم که چخبره!!
یادمه یه ساعت باهم حرف زدن ،بعد صداش بلند شد و گفت تو بی جا میکنی،مگه شهر هرتِ ،بیخود کردی، بیای قلم پاتو میشکنم
بعدم گوشی قطع کرد!!
شاخکام فعال شدن، یعنی قضیه چیه که باهوت از من پنهانش میکنه؟؟
باید میرفتم عمارت عمو، اونجا خیرنسا بهم میگه چی شده؟!
به باهوت گفتم میخوام برم خونه عمو شیرو بهانه خیرنسا رو میگیره...
یه کم بهم خیره شد و گفت:صبر کن خودم میرم مادرم و میارم، حق نداری اونجا بری راضی نیستم!!
در جوابش چشمی گفتم ،بعدش رفت دنبال خیرنسا اون و گذاشت و بعدش خودش رفت!
ازش پرسیدم بین شابان و باهوت چه خبر شده ؟چرا بحث کردن؟؟دلیلش چیه؟
خیرنسا آهی کشید و گفت:چی بگم دخترم، شابان میگه من سهم بیشتری از شراکت میخوام ،بهم ندی میرم پیش پلیس لوت میدم!
دخترم این از خون ما نیست ، آخه کی همچین حرفی به برادر خونیش میزنه!هیچ کاریم نمیکنه تو خونه ،نشسته یه شب تو اتاق این زنشه فردا شبش اتاق اون یکیه!دلم از دستش خونه ،دیروز نزدیک بود باهوت بزنه لهش کنه من نزاشتم...
پسرم میگه من باید خرج و مخارج کل خانواده رو بدم، سهم تو رو که بیشتر کنم چیزی برای خودم نمیمونه، یه کم انصاف داشته باش...
میگه ندی میرم پیش پلیس ...
حرفش همینه ،میگه مدرک جمع کرده و صدا ضبط کرده فیلم گرفته!!
خیر ندیده زنهاش و مادرشم طرفدارش هستن، میگن جمعیت ما زیاده، پول بیشتری میخوایم!
اینم میگه آخر زمان هم بشه من از حق زن و بچه ام نمیگذرم!!
منو لو بدی خودت از گشنگی می میری،کاری ازت بر نمیاد!
عموت هم مانده بین این دو برادر، به شابان گفته یا این بحث تمام میکنی یا از خونه پرتت میکنم بیرون....
اونم میگه ،چه منو بیرونم کنید یا اینجا بمونم، من سهم بیشتری میخوام....
مدارکشو یه جایی گذاشته عقل جن هم نمیرسه، من و عموت تمام خونه رو زیر رو کردیم چیزی پیدا نکردیم..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_سیودو
حالا من موندم، دخترم شابان به پلیس هم بگه اتفاقی نمیوفته، باهوت کلی آشنا داره،اما ترسم اینه پسرمُ خشم بگیره بلایی سر شابان بیاره
کار بدتر بشه!
گفتم نترس مادر جون باهوت مرد عاقلیه مثل اون نیست که بی گدار به آب بزنه!ولی یه تنبیهم برای این پسره لازمه تو خونه نشسته فقط میخوره و میخوابه،طلبکارم هست باید ادب بشه!اگه همینطور ولش کنیم آخرش کار دستمون میده...
خیرنسا گفت منم به عموت همینو گفتم!اونم میگه فعلا ولش کنیم بزاریم ببینیم چه کاری میخواد بخوره!
خیرنسا شب پیش ما موند و فرداش رفت..
به باهوت گفتم فعلا شابان و به حال خودش بزاره، شاید مادرش پرش کرده بعدا سر عقل بیاد!
باهوت گفت من مطمئن هستم مادرش و زنهاش پشت صحنه هستن ،آدم بی عرضه ای هست ،عقلش ناقصه ،مادرم میگه تا پنج سالگی شیر میخورده،دیگه ازین میشه توقعی داشت؟ فعلا کاریش ندارم اما یه تنبیه درست و حسابی برای مادرش دارم ،دیگه پاشو بیشتر از گلیمش دراز کرده بایدادب بشه....
شابان و باهوت یه چند روزی با هم درگیر بودن، بعدش باهوت تعقیبش کرد و براش بپا گذاشت ،معلوم شد پسره تمام تهدید هاش تو خالیه و عملا هیچی نداره!!فقط میخواسته پول زور بگیره، باهوت هم بهش گفت:قبلا فقط میخوردی و میخوابیدی خرجت با من بود، اما الان دیگه پیش من رویی نداری، بمیری هم جنازه ات رو جمع نمیکنم بین ما همه چی تمام شد!من برادر بزرگت بودم عین یه کوه پشتت بودم، نزاشتم تا الان خار به پات بیاد، تو ناز و نعمت بودی،من جون کندم و تو خوردی، البته حلالت منتی نیست، اما ازین به بعد راه ما جداست،خودت موندی و دوتا گوشای درازت، برو کار کن خرج زن و بچه ات رو بده،دیگه ام دور بر من پیدات نشه!!
اینجا بود که شابان فهمید با گوش دادن به حرف مادر و زنهاش وضعیتش بدتر شد ،افتاد به پای باهوت که اشتباه کردم ،داداش منو ببخش چیز خورم کردن،این زنها به گراناز حسادت میکردن ،منو به جون تو انداختن ایندفعه کوتاه بیا ،بزرگی کن منو ببخش!
باهوت گفت من مردم ،حرفم یکیه، تا قیام قیامت رو حرفم هستم ،دیگه خرجت و نمیدم، کاریم باهات ندارم جز سلام علیک ساده و بس!!
با هم به خونمون برگشتیم باهوت انگار اصلا حال روحی مساعدی نداشت،مدام توی فکر بود ،کم اشتها شده بود، سخته برادرت که اینهمه سنگشو به سینه میزدی یه دفعه بشه دشمن درجه یکت!
وقتی ناراحت و غمگین می دیدمش انگار قلب منم آتیش میگرفت ،دنیا برام تنگ و تاریک میشد،تنها خواسته و آرزوم میشد آروم گرفتن مرد زندگیم!!
راه این دو برادر از هم جدا شد، زرناز و مهتاب دیگه بادشون خوابیده بود ،قبلا تا منو میدیدن نگاهشون از بالا بود، اما اینبار که به عمارت رفتم،نگاهشون پر از حسرت بود...
با خودم گفتم حقتون، تا شما باشین نقشه نکشین بین دوتا برادر شکرآب کنین
دو تاشون آمدن پیشم گریه و زاری که شابان و ببخشیم، همش تقصیر مادرشه،به تو و خیرنسا حسادت میکرد...
فکر میکرد اینجوری شاید به نوایی برسه
اما مارو هم با خودش سوزوند...
گفتم حنا تون دیگه پیش من رنگی نداره،
هر کاری بکنید و بعدش تقصیر هارو می اندازین گردن یکی دیگه،من اجازه ندارم بیشتر از این با شما دوتا حرف بزنم و از کنارشون بلند شدم...
قشنگ متوجه سوختنشون شدم و کیف دنیا رو کردم!!
یکی دو ماه گذشت من تو ماه چهارم بارداری بودم هر روز از مرکز بهداشت زنگ میزدن خانم باید بری سونوگرافی، باید آزمایشات رو انجام بدی،اصلا دلم نمی خواست برم سونو دوست نداشتم بدونم جنسیت بچه چیه!!
هر چند که باهوت دلش دختر میخواست ،اما من پسر ترجیح میدادم ،استرس اینو داشتم
اون هم مثل من درگیر یه عشق ممنوعه بشه و زندگیش تبدیل به ویرانه بشه!!بهار زندگیش تبدیل به خزان بشه!
اما اینقدر همه اصرار کردن یه نوبت گرفتم و رفتم مطب دکتر،همیشه بدون نوبت میرفتم، دکتر آشنا بود، به محض دیدنم خودش میومد استقبالم و کارم سریع راه می انداخت..
روی تخت دراز کشیدم،دستگاه گذاشت
صدای قلبشو شنیدم اما انگار یه مشکلی بود
صدا عجیب بود!
ترسیدم نکنه مشکلی برای بچه باشه، یا قلبش مشکل داشته باشه،نزدیک بود سکته کنم که خانم دکتر با ذوق بهم تبریک گفت و بعدش صفحه مانیتور بهم نشون داد و گفت:ماشاءالله خدا بهتون دو تا فرشته قشنگ هدیه داده!!!!!
وقتی گفت دوتا فرشته ،مغزم هنگ کرد،
چند بار دهنم عین ماهی باز و بسته شد
چیزی بگم انگار قدرت تکلم نداشتم،خدا به خیر بگذرونه!گفتم دوتا هستن مطمنین؟؟
دکتر گفت: تصویر واضح هست گلم،یه دختر و یه پسر کاکل زری...
تو خانواده ما دوقلو زایی خیلی شایع هست، منم یه قل داشتم که اون زمان سونوگرافی نبوده،مادرم که دردش میگیره وقتی من به دنیا اومدم،سریع زنها شکم مادرم با پارچه محکم میبندن که باعث خفگی خواهرم میشه و مرده به دنیا میاد!!
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_سیوسه
از همون زمان به بعد همه برای به دنیا آوردن بچه شون راهی بیمارستان میشدن ،قبلش فقط باید تو خونه زایمان میکردن
اونم توی بدترین شرایط،حالا منم ترس داشتم شیرو دوسالش نشده،انگار خیرنسا میدونست قراره دوقلو گیرم بیاد میگفت شیرو من بزرگش میکنم!!!
وقتی از مطب بیرون اومدم، فکرم اصلا کار نمیکرد ،فقط شیرزاد و محکم بغل گرفته بودم و به آینده نامعلومم فکر میکردم...
برگه های سونو رو روی اپن گذاشتم، شیرو خوابش برده بود و منم حس و حال درستی نداشتم گرفتم خوابیدم!
یکی دوساعت گذشت ،صدای در اومد،فهمیدم باهوت آمده، اما اینقدر شوکه بودم که چشمام و باز نکردم ،حالم خراب بود، باورم نمیشد یعنی دوتا بچه، خودم و لعنت کردم بعد گفتم نه خدا قهرش میگیره!
اشکام روون شدن ،بعدش هق هقم بلند شد و صدام بالا رفت که باهوت ترسیده بلند شد شوکه و با چشمای از حدقه زده بیرون بهم خیره شد بعد به خودش مسلط شد و پرسید چی، چی شده؟اتفاقی افتاده؟!
بدون حرف از تخت پایین اومدم، رفتم توی آشپزخونه و برگه سونو رو آوردم گذاشتم جلوش،بدون حرف اشاره کردم نگاهش کنه!
متوجه شدم دستاش یخ کرد و می لرزید ،با استرس برگه رو نگاه کرد ،بعدش منو نگاه کرد و گفت:واقعا؟!
با حرص اداشو در آوردم و گفتم؛واقعا!!!
با صدای بلند شروع به خندیدن کرد
گفتم:برو بیرون حوصله ندارم!
نرفت!!
عصبی داد زدم میگم برو بیرون ،حوصله ندارم نمیفهمی!!آروم نالیدم این چه بلایی بود، من به یکیش راضی بودم اما..
دیدم داره میخنده هنوزم ذوق داره!!
بدتر حرصی شدم که دست کشید به ته ریشش و گفت:این تار ریشم گروت، یه امشب بی خیال شو بزار خوشیم به ناراحتی تبدیل نشه ،فردا حرف میزنیم!!!
نفسم با صدا بیرون دادم و فقط سکوت کردم..
فرداش باهوت نتونست جلو دهنش بگیره کل خانواده رو خبر کرد،پدرم و عموم برای سلامتی مون یه گاو قربونی کرد و گوشتشو بین فقرا تقسیم کردن، خیرنسا مدام برام اسفند دود میکرد، آیه میخوند و به طرف ما فوت میکرد!!
حتی شابان و مادرش زرناز و مهتاب هم پیشم آمدن و تبریک گفتن و باهوت اینقدر ذوق داشت که رفتار وقیحانه شابان و فراموش کرد و باهاش آشتی کرد...
خیرنسا حال بد منو بهونه کرد و تمام وسایلشو جمع کرد اومد طبقه بالا خونمون ساکن شد!!درسته خیرنسا زن خوبی بود اما مدام بدون در زدن میومد توی اتاقمون و ما رو غافلگیر میکرد
چون شکمم خیلی بزرگ شده بود و وزنمم سنگین بود،فشارم هم بالا رفته بود...
این رفتارش روی اعصابم بود، با اومدنش به اینجا پای بقیه هم باز شد، به هر بهانه ای میومدن و آرامش از خونه گرفته بودن،
آخرش خود باهوت هم کم آورده بود،اما به خاطر احترام به خانواده اش سکوت کرده بود!
دوتا خواهر زاده داره که به شدت لوس و بی ادبن ،تا تمام خونه رو به گند نکشیدن ول کن نیستن و منم اگه بخوام بهشون اخم بکنم یا ایرادی از کارشون بگیرم میزنن زیر گریه و خیرنسا میگه بچه ان شیطونن ،بزار به هم بریزن خودم جمع میکنم!!!
یه روز رفته بودن سراغ یخچال و تمام وسایلشو بیرون ریخته بودن و تمام کف آشپزخانه پر بود از مواد فریز شده شربت و قرصهای من و شیشه های شربت و کلی ریخت و پاش دیگه ،با دیدن خونم با اون وضعیت فشارم بالا رفت و حالم بد شد منو بردن بستری کردن!!
وقتی برگشتم خونه باهوت تمام خونه رو جمع و جور کرده بود و مادرشم فرستاده بود عمارت و گفته بود خودم میتونم از زنم مراقبت کنم ،اینجوری که شما هم زنمو میکشین هم بچه هامو...
دوباره آرامش به خونه برگشت، اما خیرنسا باز هم میومد اما دیگه نوه هاشو با خودش نمی آورد و شیر زاد رو میبرد پیش خودش و نمیزاشت بیاد پیشم ،میگفت شما که دوتا بچه دیگه دارین اینو بدین به من !!
شیرو هم بهش وابسته شده بود نمی آمد پیشم ،هر کار میکردم بچه رو بگیرم یه بهانه می آورد میگفت تو خسته ای مریضی بچه پسرم از جونمم عزیزتره،میخوام پیشم باشه،
به تمام معنا کم آورده بودم، خدایا نکنه نقشه ای داره ؟بره بقیه نوه هاشو بزرگ کنه ،چکار به شیرزاد داره، باهوت هم زورش به مادرش نمیرسید..
یه شب بچه رو نداد باهوت، رفت باهاش دعوا که زنم دلتنگ پسرشه میشه، دوباره فشارش میره بالا میخوای به کشتنش بدی!؟
جالبیش هم این بود که شیرو بهش وابسته بود و کنارش میموند و گریه نمیکرد!!
اما من نمیتونستم ازش جدا بشم،منو یا ومر می انداخت..
همینکه خیرنسا میخواست شیرزاد و پیش خودش نگه داره اما من راضی نبودم باعث دلخوری و اختلاف بین ما شد!
خیرنسا طبقه بالا بود، بهانه میکرد شبها تنهاست شیرو باید پیشم بمونه، از تنهایی در بیام..
منم میگفتم بدون بچم خوابم نمیبره،اون میگفت شما که دوتا بچه توی راه دارین،
من الان پیر شدم این نوه ام شبیه پسرمه،دلم میخواد پیشم باشه!!
یکی اون میگفت دوتا جواب من میدادم،
آخر سر باهوت اومد پیشم و گفت:گرانازمادرم خیلی به شیرو وابسته شده،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_سیوچهار
میبینی که از همه بیشتر دوسش داره لجبازی نکن بزار پیش مادرم بمونه تو هم راحتتری !
وقتی این دوتا دنیا بیان کمتر احساس تنهایی میکنه،حس حسادت سراغش نمیاد،بهتر با خواهر برادرش کنار میاد...
اما من میترسیدم یه روز بفهمه بچه باهوت نیست ،بی سرو صدا بخواد بلایی سر بچم بیاره...
هیچکس نمیفهمید درد من چیه ،به خدا با اینکه اتاقش و جدا کرده بودم، شکمم سنگین بود اما اتاقش کنارم بود شبها ده بار بیدار میشدم نگاهش میکردم میبوسیدمش عطر تنشو بو میکشیدم تا دلم آروم بگیره،رفتن به طبقه بالا برام سخت بود،فشار زیادی روم بود نمیتونستم از پسرم که تکه ای از وجودم بود دست بکشم!!
اما به حرف باهوت گوش دادم چون چاره ای جز این نداشتم!!نه ماه بارداری رو به سخت ترین شکل ممکن گذروندم !
چون سزارینی بودم از قبل برای عمل وقت گرفته بودم ،قرار بود دوشنبه عمل کنم!
مادرم ازم خواست دو هفته آخرو برم خونش، منم دلم میخواست، اما خیرنسا شیرزاد و نمیداد مجبور شدم خونه بمونم...
شب قبل عملم خیلی دل نگران بودم ،همش فکر میکردم می میرم ،ترس کل وجودم گرفته بود ،به زور شب آخری شیرزاد و آوردم پیش خودم ،باهوت قسم دادم مثل جونش از بچم مراقبت کنه...
تا که میگفتم می میرم اون خیلی ناراحت میشد ،مثل ابر بهار گریه میکردم ،هی میخواست آرومم کنه دلم گرفته بود آخرش قسمش دادم
اما میگفت گراناز از مرگ حرف نزن، دلم میگیره ...
اما گریه امونم نمیداد، رفتم پیش پدر مادرم، ازشون حلالیت خواستم،اونها رو هم قسم دادم مثل جونشون از شیرو مراقبت کنن.. مادرم خیلی گریه کرد و گفت گراناز این حرفها رو نزن ،مرگ چیه یه عمل ساده است ،
قوی باش برات نذر کردیم انشاءالله به خیریت عمل میکنی!
مادرم تمام وسایلم و جمع کرد، آخرین بار بچم و بوسیدم، دل کندن ازش برام سخت بود، دوباره همه رو قسم دادم و رفتم اتاق عمل!!
دکتر بیهوشی بالا سرم بود، وقتی آمپول زد باهام حرف هم میزد چنتا سوال که داشتم جوابشو میدادم که چشمام بسته شدن!!
وقتی به هوش آمدم درد زیادی داشتم ،صد برابر دفعه قبل، اما چشمم دنبال بچه هام بود مادرم بالا سرم بود،دخترم بغلش بود که گفتم بدش بهم ...
شبیه خودم بود،توی بغلم گرفتمش، انگار دوباره متولد شده بودم، دوباره مادر شده بودم،خیلی درد و ضعف داشتم، شیر دادن بهش سخت بود، اما دلم نیومد گشنه بزارمش، وقتی سیر شد برای پسرم پرسیدم که مادرم طفره رفت!؟
گفتم چی شده؟
که گفت رفتن واکسنشو بزنن.. از چشماش فهمیدم یه اتفاقی افتاده بهم نمیگن بی تاب شدم،میدونستم اتفاقی افتاده بهم نمیگه... گریه ام گرفت، حالم بد شد دخترم و سفت به آغوش گرفتم.. گفتم :مامان چی شده چرا ازم پنهون میکنی ؟بگو چه بلایی سرم اومده؟!
مادرم دید خیلی بی تابم،اومد کنارم دستم و گرفت و گفت:چیزی نیست دکترا میگن ریه اش مشکل داره نمیتونه نفس بکشه!!
تا که اینو شنیدم انگار غم عالم سراغم اومد، گریه ام شدید تر شد گفتم الان کجاست؟
گفت توی بخش کودکان بستریه ،باید توی دستگاه بمونه...
قلبم گرفت و گفتم: مامان منو ببر پیشش..
مامان گفت: با این وضعیتت چطور ببرمت ازینجا دوره؟برات سخته دخترم، بزار مریم همونجا پیش بچه است...
با اینکه خیلی درد داشتم، دخترم و بغل گرفتم و گذاشتمش توی تختش....اصلا نمیتونستم از جام جابه جا بشم،اما باید پسرم و میدیدم!
مادرم که اصرار منو دید، برام ویلچر آورد
با کمک یکی از پرستارها روش نشستم، بخش کودکان یه کم دور بود وقتی رسیدم پسرم و دیدم که بدون لباس فقط با یه پوشک روی تخت زیر دستگاه بود،یه شلنگ مخصوص توی بینیش یکی توی دهنش ،چنتا سیم و حسگر و به بدنش وصل بود، به مرز سکته رسیدم،با اون وضعیتم و هزار تا درد پاشدم، هر چی از پرستارها سوال میکردم بچم چشه مشکلش چیه؟جواب نمیدادن میگفتن خانم صبر کنین تا دکترش بیاد، ده تا دکتر میومد سوال میکردم میگفتن مریض ما نیست باید از دکتر خودش بپرسی...
کلافه و سردرگم بودم خدا نصیب گرگ بیابون نکنه،بچه اینقدر گریه و بی تابی میکرد که حد نداشت، بدتر جگرم میسوخت گفتم مامان گشنشه بچم؟
گفت دکترا نمیزارن شیر بخوره فعلا سرم وصله بهش...
یه ساعت نشستم دکترش نیومد، جایی برای نشستن نداشت ،به اجبار برگشتم بخش خودم، اسم دخترم و گذاشتم آسنا و اسم پسرمم آصف....
بیقرار بودم یه دلم پیش آصف بود یکیش پیش شیرزاد..
زنگ زدم به باهوت، صداش خیلی گرفته بود گفتم بیا پیشم ! زبونش قفل شده بود نمیتونست حرف بزنه،بعد یه ساعت اومد پیشم همون لباسای قبل تنش بود ،چهرش خیلی غمگین بود، اومد پیشم دخترمون بغل گرفت!بوسیدش گفتم حال آصف چطوره ؟
دکترش کجاست؟ اینقدر توی فکر بود ،کلافه چنگی به موهاش زد و گفت: نمیاد ،میگن شیفتش شبه!
الان بچه رو بر میدارم میبرم مرکز استان، اونجا بیمارستانش مجهز تره..
ترسیده گفتم: نه نبرش، ازم دورش نکن همینجام دکتراش خوبن!
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_سیوپنج
باهوت بدون حرف رفت و بعدش با جنگ و دعوا بچه رو مرخص کرد، براش شیر خشک خریده بود، با شیشه شیر بردش بیمارستان شهر،اونجا یه پولی داده بود سریعا ازش آزمایش و عکس گرفته بودن مشخص شد بچه هیچ مشکلی نداشته وچون این بخش و جدید آوردن توی بیمارستان ،مریضاش کم بودن و دکترها زیاد از هر چند نوزادی که به دنیا میومده دو سه تا رو بستری میکردن...
من که مرخص شده بودم ،اما باهوت چنان دعوا و جنگی با رییس بخش و بیمارستان داده بود اون سرش نا پیدا آخرشم اونها هر چی عذرخواهی میکردند،باهوت کوتاه نمیومد، ولی آخرش از شکایتش صرف نظر کرد، رسیدگی به سه تا بچه بیشتر از تصوراتم سخت بود!!
خیرنسا بعد به دنیا آمدن دوقلو ها غیبش زد و اونهمه ادعا که من از بچه ها نگه داری میکنم همش باد هوا شد!!
تا چهل روز پیش مادرم موندم، اما بعدش به خونه خودم برگشتم و هزارتا کار که باید خودم انجامشون میدادم!!
من فقط هجده سال داشتم، اما مادر سه فرزند بودم، دنیای من باید خلاصه میشد توی درس و دانشگاه و آرزوهای دور و دراز،باید بچگی میکردم ،باید از نوجوانیم لذت میبردم، اما خودم با دستهای خودم زندگیم و نابود کردم ،اونهم با تصمیم بچه گانه ام!!
نه روزها خواب داشتم و نه شبها ،کار به جایی رسید که من به خاطر باهوت شبها بچه ها رو توی اتاق دیگه ای میخوابوندمو خودمم همونجا خوابم میبرد...
شیرزاد بهانه میگرفت ،نمیزاشت خواهر برادرشو بغل کنم، تا که می دید یکی از اونها توی بغلم سریع گریه و بی تابی میکرد،محلش نمیزاشتم، سرشو میکوبید به در و دیوار...
خودمم کم آورده بودم ،باهوت هم میرفت سرکار شبها به شدت با تن و بدن خسته میومد خونه ،خسته، گرسنه و تشنه...من باید به اون هم رسیدگی میکردم..
کم آورده بودم، خودم و لعنت میکردم، آخه الان وقتی بود که بچه بیارم، حداقل باید صبر میکردم شیرزاد سه سالش بشه!
از دست خیرنسا دلخور بودم ،اینهمه بهمون میگفت من میام کمکتون میکنم ،اما همینکه بچه ها دنیا آمدن غیب شد...
به باهوت گله کردم که مادرت چی گفته اما الان زده زیر حرفش...
اونم گفت منم ازش ناراحتم، حالا باهاش حرف میزنم، میگم چند وقتی یه بار بیاد کمکت!!
کاش زبونم لال میشد و به باهوت این حرف و نمیزدم تا طعم نیشهای خیرنسا رو نمیچشیدم!!
بعد دنیا آمدن دوقلو ها، خیرنسا نقاب شو برداشت و روی واقعیشو به مرور به ما نشون داد!!!
باهوت باهاش حرف زد و بعد یه هفته با هزارتا ناز و غمزه به خونمون اومد ...فقط به شیرزاد رسیدگی میکرد دوقلوها که اصلاً نزدیک شون هم نمیشد...
تازه به من هم میگفت خیلی تنبل شدی،خونه ات بو میده ،کابینتها کثیفن، ظرفشویی بو میده ،توی آشپزخونه ات نمیشه پا گذاشت،
توی هالت انگار بمب منفجر کردن... کلا ایراد میگرفت، درسته من از خواب و خوراک خودم گرفته بودم، اما همون زمان کمی که بچه ها می خوابیدن میوفتادم به جون خونه و همه جا رو برق می انداختم...
تا که چشم منو دور میدید از پشت من به باهوت دروغ میگفت و تهمت میزد...
چند بار مچشو گرفتم، اما تندی بحث عوض کرد ،جلوی روم محبت میکرد پشت سر خنجر میزد!!
خودمم از تغییر رفتار ناگهانیش تعجب کرده بودم!!مدام توی فکر بودم قبلا منو از دختراش بیشتر میخواست، اما الان چرا دشمن خونیم شده؟!
یه شب خانواده ام دعوت کرده بودم برای شام بیان،چند مدل خورشت درست کرده بودم ؛سالاد ،دسر، حسابی هنر و سلیقه به خرج داده بودم که احترام گذاشته باشم... باهوت همیشه از دستپختم تعریف میکرد و میگفت عالی هستی، حتی یه بارم غذام نه شور شده نه بی نمک!
عادت به چشیدن غذا داشت، اونشب هم اومد قبل اومدن مهمونها یه بشقاب برنج و خورشت بهش دادم ،خیلیم ازم تعریف کرد...
پدر مادرم اومدن ،سائره هم بود، بخشیده بودمش دیگه رفتارهاش بهتر شده بود..
موقعی که میخواستم غذا بکشم اومد کمکم باهم سفره چیدیم،همه چی عالی به نظر میرسید..
نشستیم سر سفره و پدرم وقتی چشمش به رنگ و لعاب سفره افتاد خیلی ازم تعریف کرد و گفت حقا که دختر مادرتی مثل اون باسلیقه هستی...
باخنده و شوخی نشستیم پای سفره...
همه غذا کشیدن و همینکه لقمه اول و خوردن، دیدم رنگشون عوض شد و بابام غذاشو تف کرد بیرون و تندی لیوان آب و برداشت لاجرعه سر کشید...بقیه همینطور باهوت تعجب کرده بود اونم یه لقمه دهنش گذاشت تفش کرد...
با چشمهای اشکیم زل زدم بهش که گفت
خیلی شور شده!
بغض کرده گریه ام گرفت با صدای بلند گریه کردم و رفتم به اتاقم، باهوت اومد دنبالم با هق هق گفتم تو که خوردی تعریف کردی چی شد شور شدن؟
اونم مثل من شوکه بود نفس عمیقی کشید و....
خیلی ناراحت بودم باهوت با حرفاش آرومم کرد،سریع زنگ زد رستوران بهترین غذاها رو سفارش داد،ده دقیقه نکشیده شاممون و آوردن ،خودش غذاها رو روی سفره چید ،تا ساعت یک شب مهمونها موندن بعدش رفتن !
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_سیوشش
من توی اتاق خواب بودم که خیرنسا گفت:زنت آبرو برات نزاشته، این چی بود جلو مهمونها گذاشت همه تفش کردن!!
همینطور داشت حرف میزد که باهوت گفت:گراناز خسته بوده، احتمالا حواسش نبوده غذا شور شده بحث و بزرگش نکن!
از فردا یه خدمتکار می گیرم آخر هفته ها بیاد تمیز کاری ، شیرزاد و میبرم خونه هوبیار خان ، تو هم میخوای برو عمارت پیش شوهرت تا هووهات دلسردش نکردن!!
اومد پیشم هنوزم دلگیر بودم ،روی زمین نشسته بودم،اومد کنارم نشست و گفت:
میدونم کار کیه، خودمم باورم نمیشه،ولی تو امشب و فراموش کن، از فردا خدمتکار میارم کمکت تمیزکاری خونه!!شیرزاد و میبرم پیش مادرت، هفته ای سه چهار روز میزارم اونجا بمونه،تا یه مدت که ازت دور بمونه وابستگیش کم میشه، کمتر اذیت میکنه
بهش اعتماد داشتم، قبول کردم..خیرنسا یه هفته ای رفت ،وقتی برگشت خواهرزاده شو که شوهرش فوت شده بود با خودش آورد ،دختر خوشگل و با کلاسی بود، حسابیم به خودش رسیده بود ،چشمهای درشت عسلی با ابروهای کمانی و بینی خوش فرم و لبهای قلوه ای ،هیکلشم خیلی رو فرم بود...
از دیدنش توی اون لباسهای اعیونی و آرایش غلیظ شوکه شدم، اما زود به خودم اومدم و تعارف کردم بیان داخل ،بعد پذیرایی مشغول پخت ناهار شدم ،به لطف خدمتکار که زن مسنی بود میتونستم به خیلی از کارهام برسم
بانو پیرزن مهربونی بود که چون بچه دار نمیشد شوهرش ولش کرده بود... از قدیم خونه زاد پدربزرگم بوده تا الان که پیش ماست!!
باهوت رفته بود سرکار شب میومد،دخترخالش که اسمش ستاره بود اومد پیشم و باهام سر صحبت باز کرد ،قبلا دیده بودمش دختر خوبی بود از هر دری حرف میزدیم، خیرنسا اومد داخل و نگاه
معنی داری بهمون کرد،تا شب که باهوت اومد
اینقدر درگیر دوقلو ها بودم که خیلی وقت بود به خودم نرسیده بودم،زیر چشمام گود افتاده بود و چند کیلویی وزن کم کرده بودم، پیش هم نشسته بودیم که دیدم ستاره با ناز و عشوه و هزار قلم آرایش و موهای افشون از پله های طبقه دوم پایین میاد!!!! توی دلم گفتم چقدر خوشگل و جذابه، یادمه از شوهرش بچه ندار نشده بود،خوشبحالش آزاد و مستقل هست، من احمقو باش خودم بچه ام سه تا بچه دترم... پوفی کردم، ته دلم بهش غبطه میخوردم، کاش منم صبر کرده بودم بعدش
بچه دار شده بودم ....
ستاره دختر پر جنب و جوش شوخ طبعی بود، خیلیم اهل گردش و رفیق بازی بود، شماره اش رو گرفتم و باهم دوست شدیم،
قرار شد آخر هفته بچه ها رو بسپارم به بانو با هم بریم چندساعتی بگردیم..
ما خانواده محافظه کاری بودیم، اینکه چطور لباس بپوشیم یا حجابمون در چه حد باشه، خیلی برامون مهم بود،وقتی بیرون میرفتیم حق آرایش غلیظ و مو بیرون بریزیم نداشتیم، یا لباسهایی که از دور جلب توجه میکنه نباید بپوشیم، ناخن بلند و لاک زده جزء ممنوعه ها بود، اما ستاره تمام این قوانین و شکسته بود، وقتی اومد دنبالم یه چادر حریر نازک سرش بود، کل موهاشم بیرون ریخته بود، صد قلم آرایش ،رژ قرمز جیغ با ناخنهای بلند لاک زده ،وقتی تیپ ساده منو دید اینقدر مسخره ام کرد و برام خندید که از چشماش اشک میومد... منم خجالت زده رفتم به اتاقم یه کم آرایش کردم ،باهم به طرف بازار رفتیم، ستاره اینقدر با عشوه و شبیه مدل ها راه میرفت که کلی جلب توجه میکرد،چون خانواده شناخته شده ای بودیم،کسی جرأت نمیکرد بهش متلک بگه یا نزدیک مون بشه ،یه کم خرید کردیم ...
بهم گفت بریم رستوران غذا سفارش بدیم، گفتم نه بچهها تنها هستن بیدار بشن بی تابی میکنن، باهوتم میاد باید خونه باشم
پوفی کرد و گفت؛گراناز دنیا دوروزه ،برو خوش باش، خودتو توی قفس زندانی کردی، مگه تو چند سالته که خودتو درگیر بچه کردی، درسته شوهرت پسرخاله ام هست ،ولی فکر نمیکنی داری زیادی بهش رو میدی؟!
از حرفش تعجب کردم و گفتم:یعنی چی بهش رو میدم؟!
گفت: تو هم انسانی حق انتخاب داری، چیه که هرکاری میخوای انجام بدی ازش اجازه میگیری،حق آرایش نداری ،حق شادی نداری، مدام توی خونه ای بدون اجازه اش تا خونه ی بابات نمیری، اینم نشد زندگی ،یه کم به خودت برس شدی پوست و استخون تمام وقتت خلاصه شده تو باهوت و سه تا بچه ات پس خودت چی؟!یعنی دوست نداری بگردی بپوشی شاد باشی آزاد و رها باشی؟
حرفهاش به دلم نشست ،راست میگفت من هیچ وقتی برای خودم نداشتم ،تمام علایق خودم و فدای خانواده ام کرده بودم..
دوستی منو ستاره ادامه داشت تا شب تولدم ،تمام عشیره بزرگم رو دعوت کردیم ،
رفتم آرایشگاه بهترین لباسم رو پوشیدم ،
طلاهای زیادی داشتم، سنجاق سینه بزرگی که به یقه ام وصلش کردم ،گوشواره ،سینه ریز النگو همه رو پوشیدم...
باهوت اومد دنبالم وقتی منو دید ،پلک نمیزد، با عشق نگاهم میکرد، لبخند قشنگ و دندون نمایی زد و اومد جلو و گفت:زمینی شدنت مبارک فرشته من!!
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_سیوهفت
کمکم کرد سوار ماشین شدم،وقتی سوار شدیم دوباره نگاهم کرد و گفت:یه تکه ماه شدی خوشگل بودی خوشگلتر شدی!! از تعریفش حسابی ذوق کردم ...
راه افتادیم سمت خونمون تمام حیاطمون پر بود از میز و صندلی بیرون مردونه بود، اما توی خونه مجلس زنونه بود ،وقتی وارد شدیم با پوشیه صورتم و پوشوندم تا جلب توجه نکنم ،علاوه بر میز و صندلی، چنتا فرش هم پهن کرده بودیم ،بساط خواننده سنتی، رقص محلی رو به راه بود، بشری منتظرم بود ،سه نفری رفتیم داخل خونه همه با دیدنم از جاشون بلند شدن ،برام دست زدن و یکی یکی تولدم تبریک گفتن ،منو باهوت به طرف جایگاهی که برامون درست کرده بودن رفتیم...
ستاره و مادرش هم جزو مهمونها بودن،متوجه نگاه های نامفهومش شدم ،خیره بهمون نگاه میکرد و توی فکر بود!!
لبخندی به روش زدم و اشاره کردم بیاد پیشم بشینه ،وقتی اومد کنارم ،مادرم متوجه ستاره شد با اخم نگاهم کرد و چشم غره ای نثارم کرد که ترسیدم ،ولی محل ندادم، با اومدن ستاره باهوت از پیشم رفت ...
ستاره گفت چه خوشگل شدی، امشب میدرخشی از همه این زنها که ده برابر تو آرایش کردن قشنگ تر شدی...
از تعریفش ذوق کردم...
مادرم بشری رو فرستاد دنبالم ،رفتم پیشش که گفت: چه سر و سری با این دختره داری؟؟
خیرنسا خیلی دلش میخواست خواهرزاده اش عروسش بشه ،اما نه باهوت راضی میشه نه عموت!اما حالا می بینم دور تو می چرخه
به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم:مامان یعنی چی این حرفها رو باورم نمیشه ...
مادرم آهی کشید و گفت:دختر چقدر ساده ای تو، تغییر رفتار ناگهانی خیرنسا رو برای مادرم تعریف کردم، توی فکر رفت و گفت:یه امشب بگذره، خودم پیگیر میشم ببینم قضیه چیه، فقط دختر زرنگ باش ،زندگیت و بر باد نده
با این دختر هم نگرد، نمیبینی چه سرو ریختی برای خودش درست کرده،دنبال شوهر میگرده ،همه ازش میترسن ،شوهراشون و از چنگشون در نیاره ،بعد تو آوردیش توی خونه ات این مار هفت خط و نگه داشتی، یعنی یه ذره سیاست نداری؟همینه که کارت به اینجا کشیده..
قلبم شکست ،من اون و مثل خواهرم دوست داشتم، اما حالا میشنوم که برای خراب کردن زندگیم اومده من چقدر ساده بودم..
موقع بریدن کیک و باز کردن کادوها شد،پدرم سند یه ویلای نقلی تو شمال بهم داد،دستشو بوسیدم ،مادرم شش تا النگو و برای سه تا بچه هام سه تا پلاک زنجیر که اسماشونم روش نوشته بود...عموم سوییچ یه پژو داد ،رانندگی آرزوم بود، اما ازش میترسیدم، اما حالا با این کادو به امتحانش می ارزید، بقیه هم کادو هاشون دادن، همه منتظر باهوت بودن ببینن بهم چی میده...خودمم کنجکاو بودم ترسم داشتم ،نکنه هیچی نخریده باشه آبروم بره..اما وقتی جلوی همه یه سرویس طلای سنگین بهم داد،لبخند دندون نمایی زدم.. همه برامون دست زدن ....
زیر چشمی نگاهی به ستاره کردم که غمگین و عصبی به ما خیره شده بود،ازش متنفر شدم باید می فهمیدم کسی که شش ماه نیست شوهرش مرده ،این سر و تیپ غیر قابل قبوله،
خیرنسا چرا تو دام این اسیر شده، اونکه میدونه باهوت چقدر منو دوست داره..
حتماً از احساساتش سو استفاده کرده ،خیرنسا مثل من زن ساده ای بود، اینم زبون باز ،وقتی باهات حرف میزد حس میکردی بهترین آدم روی زمین همینه..
شب بعد رفتن مهمونها مادرم شیرزاد و با خودش برد ،دوقلو ها هم خواب بودن از صبح سرپا بودم، همینکه سرم روی متکا گذاشتم گرم خواب شدم...
فردای اون روز،منو مادرم رفتیم پیش خیرنسا... زرناز و مهتاب و دوتا هووهاش بودن،مامان رو کرد به خیرنسا و گفت:
دستت رو شد، میخواستی خواهرزادتو قالب کنی به باهوت؟ عقلت کجا رفته زن!!دختره شش ماه نیست شوهرش مرده، وفاش اینه ،یه روز سوگواری نکرد ،چی فکر کردی من میشینم نگاه میکنم .هه کور خوندی !؟
خیرنسا که دستش رو شده بود ،دهنش باز مونده بود نمیدونست چی بگه ...
شروع کرد گریه کردن که من دلم به این دختره راضی نبود ،از بس خواهرم اومد گریه کرد و گفت سلام علیکت حرامه اگه پسرت ندی به ستاره...دخترم باید مردی بالا سرش باشه،خوشگله،جوونه هیچی کم نداره...باهوتم مرد پولداریه، میتونه هردوشون و تامین کنه ،اینقدر گفت که من بازیشو خوردم...گریه اش بیشتر شد گفت:به خدا قسم الان پشیمونم ،به باهوت گفتم دخترخاله ات هست، غیرتت کجا رفته مردم براش حرف درست میکنن بگیرش، حداقل اسمت روش باشه ،سایه بالا سرش باشی...
بهم گفت: یکبار دیگه اسم اونو رو جلوی من بیاری دیگه مادرم نیستی ،ازینجا میرم زن و بچه ام و بر میدارم میرم تهران ،اصلا میرم خارج کشور،عصبی شد از خونه رفته دو هفته است یه زنگم بهم نزده ...اومد منو بغل کرد و صورتم و بوسید و گفت: حلالم کن دخترم ،
باهوتم تک پسره، از پیشم بره من دق میکنم،
یه روز هم زنده نمیمونم..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_سیوهشت
اینقدر گریه زاری کرد که منم بخشیدمش، یه کم نشستیم تا که آروم شد از جامون بلند شدیم برگشتیم خونه ام،وقتی رسیدیم مادرم گفت:دختر حواست جمع کن، با کی رفت و آمد میکنی ،هرکسی که یه لبخند به روت زد دوستت نیست خود دار باش،سریع دوست نشو، راز دلت و به هرکسی نگو،من مگه تا کی زنده ام خرابکاری های تو رو درست کنم ؟دیدی همین امشب سکته کردم مردم،
اونوقت چکارمیکنی؟
گفتم مامان خدا نکنه دیگه حواسم و جمع میکنم ناراحت نباش...
مادرم رفت ،شب دیر وقت باهوت اومد به روش نیاوردم که خبر دارم مادرش چه نقشه ای داشته...
بهم گفت:میخواد یه کاریو شروع کنه...
گفتم: چه کاری خیر باشه؟
گفت:از قاچاق خسته شدم، همش دربه دری، ترس که یه وقت نیان بگیرنم، میخوام دستم تو جیب خودم باشه، از زیر دست پدرت بیام بیرون ،هرچی دارم میفروشم میریم یه شهر دور...
گفتم:پس خانواده ها چی؟ تا هزار سال راضی نمیشن!!
نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:منو تو بقدر کافی بزرگ هستیم بخوایم برای خودمون تصمیم بگیریم،من الان پدر سه تا بچه هستم، دیگه وقتشه برای خودم مستقل از بقیه تصمیم بگیرم ..
منم قبول کردم و ازین تصمیمش استقبال کردم...
باهوت خونه و هرچی که داشتیم و گذاشت برای فروش...وقتی پول دستش آمد به یکی از شهرهای شمالی ایران رفت و اونجا یه خونه خرید،وقتی تمام کارها آماده شد ،یه روز همه خانواده رو دعوت کردیم و قضیه مهاجرتمون گفتیم...
عمو و پدرم هرچند که ناراحت شدن، اما برای باهوت احترام قائل بودن، چیزی نگفتن،اما این وسط خیرنسا یه شری به پا کرد اون سرش ناپیدا ،گریه و زاری ،افتاد به جون من که تو پسرم از راه به در کردی،چی نصیبت میشه تک پسرم و ازم دور میکنی؟ ایشالا بچه هات تنهات بزارن مزه غربت بچشی!
از حرفاش ناراحت شدم، بهش حقم میدادم،
اما تقصیر خودش بود اگه برای خراب کردن زندگیم نقشه نمیکشید مطمئنا باهوت
تصمیم به جدایی نمی گرفت!!
باهوت دست مادرش و گرفت و ازش خواست برن توی اتاق و باهم حرف بزنن، من نگران به در چشم دوخته بودم نکنه ازین تصمیم منصرف بشه !!
اما چند دقیقه بعد باهوت و خیرنسا از اتاق اومدن بیرون ،مادرش دلخور بود، اما باهوت راضیش کرده بود ...
بعد شام مفصل که با کمک مادرم و بشری درستش کرده بودم همه مهمانها رفتن..
هفته بعد به شهر جدید مون نقل مکان کردیم باورم نمیشد یه تکه از بهشت بود،تو عمرم اینهمه سرسبزی و رودخونه ندیده بودم..
روز اولی بارون قشنگی بارید ،منو باهوت هر دومون بدون چتر رفتیم زیر بارون،حسابی مثل موش آب کشیده شده بودیم...
گفت:اینجا با هم بچه ها مون بزرگ میکنیم ،
آزادیم یه زندگی بدون درگیری و بدون ترس داشته باشیم،بهت قول داده بودم که خوشبختت کنم،نزارم تو دلت آب تکون بخوره، برای شیرزاد پدری کنم ...می بینی تا الان کم نزاشتم و نمیزارم...
گفتم: عشقم تویی جونم تویی،تا آخر عمرم مدیونتم،منم قول میدم پا به پات برای زندگیمون تلاش کنم ،برای تربیت درست بچه هامون پشتت هستم تا ته دنیا
داشتیم حرف میزدیم که دوتایی باهم عطسه کردیم،خنده ام گرفت آب بینی مون راه افتاده بود ...
باهوتم خندید و گفت بقیه قول و قرارهای عاشقانه باشه بعد ،الان بریم تو خونه ...
با پولی که داشتیم چند تا ویلای نقلی خریدیم و اونها رو به مسافرها و توریستها اجاره میدادیم،بهتر از اون کار خطرناک بود،پول خوبیم دستمون میومد،نصف پول و باهوت برای پدرش میفرستاد،منم اعتراضی نمیکردم،حالا که تنها شده بودم نگهداری از سه تا بچه خیلی سخت بود، اما همسایه های خیلی خوب مهربونی پیدا کرده بودم،که روز اولی که اومدیم تو خونه جدید نزاشتن احساس غربت کنیم..
یکیش یه پیرزن مسن بود همیشه برام ترشی و مربا درست میکرد و میآورد...یه روز بهم گفت شیرو شبیه یکنفره...
یعنی چی شبیه یکیه؟ ضربان قلبم اوج گرفت به مرز سکته رسیدم نکنه یکی از فامیلای وُمر هست،نه اون که شمال فامیلی نداشت ،دستام یخ کرده بود به زور دهن باز کردم و گفتم:حاج خانم شبیه کیه بچم؟؟
آهی کشید و گفت:بیا بریم نشونت میدم...
دو دل بودم برم همراهش یانه!
دو قلو ها رو سوار کالسکه شون کردم
و شیرزاد رو زهرا خانم بغل کرد
،همش بچه ام رو میبوسید بو میکشید برام عجیب بود،یه لحظه خواستم برگردم اما به خودم جرأت دادم و دنبالش راه افتادم..
از شهر خارج شدیم از کنار درختان سرسبز گذشتیم یه گنبد فیروزه ای از دور پیدا بود
گفتم حاج خانم اینجا کجاست؟!
_مزار شهدا...
دیگه بیشتر تعجب کردم، رسیدیم بالا سر سنگ قبری ایستاد فاتحه خوندیم
و گفت: پسرم اینجا خوابه ،یه تکه استخون آوردن و گفتن این پسرته...
شهید شد همش هفده سالش بود، رفت جبهه، پانزده سال مفقود الاثر بود ،با گوشه روسریش اشکهاشو پاک کرد و گفت:شب قبل ازینکه شما بیاین اینجا اومد به خوابم و گفت:من صبح میام پیشت !!
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_سیونه
گریه اش شدت گرفت و گفت: تا صبح خواب به چشمم حروم شد...
از همسایه ها شنیدم خانواده جدیدی آمده،
در حیاط و که باز کردم پسرم جلوم بود،بغلش کردم بوسیدمش به اندازه تمام دلتنگی هام نگاهش کردم یه عکس از تو جیبش در آورد نشونم داد،یه عکس قدیمی یه پسر سه چهار ساله با پوست سفید موهای مجعد و بور
خیلی شبیه شیرزاد بود ،همون حالت نگاه همون موها فقط اون سفید بود بچه ام کمی سبزه!!
مات عکس بودم که زهرا خانم بغلم کرد و گفت:برای من معجزه شده، وقتی این بچه رو نگاه میکنم انگار پسرم جلومه ...
باور کردنی نبود این همه شباهت بدون نسبت فامیلی
باورکردنی نبود اما فقط شبیه بودن بدون نسبت فامیلی خودمم تعجب کردم...
زهرا خانم زن مهربونی بود که با نگهداری از شیرزاد کمک بزرگی به من میکرد!!
باهوت با عجله اومد پیشم و گفت:سریع آماده شو مادرم و خواهرام دارن میان...
خنده ام گرفت و گفتم سه روز راهه تا بیان عجله ات برای چیه؟؟
کلافه گفت:همینجان دارم میرم پیشوازشون!!
بهت زده دور و برم و نگاه کردم، انگار تو خونه بمب منفجر کرده بودن، گریه ام گرفت:با بغض گفتم: چرا بی خبر اومدن وضع خونه رو ببین!!
باهوت با آرامش لبخندی زد و گفت:فدا سرت عزیزم، نگهداری از سه تا بچه به اندازه کافی سخت هست ،درکت میکنم ،می پیچونمشون تو هم خونه رو مرتب کن، این و گفت و رفت!!!
هرچی فکر کردم تنهایی از پس خونه بر نمی اومدم، سریع رفتم پیش یکی از همسایه ها، خانم مهربون و با محبتی بود ازش کمک خواستم ،خودش و دخترش اومدن ده دقیقه ای خونه رو مرتب کردن ،همه جا عین دسته گل شد،ازشون تشکر کردم تعارف کردم بمونن که گفتن یه روز دیگه میان
ناهار آبگوشت محلی بار گذاشتم که صداشون و شنیدم.
مریم میگفت داداش عجب جایی، به خدا عین بهشته، منم دلم میخواد بیام اینجا برا زندگی ،خسته شدیم از بس گرما رو تحمل کردیم ،بی آبی و نبود امکانات اینجا همه چی هست!!
با خودم گفتم همین تورو کم داشتم، بیایی اینجا ور دل من که چی بشه؟ از دست تو مادرت فرار کردیم اومدیم اینجا!!
مجبوری باهاشون روبوسی کردم ،خیرنسا باهام سرسنگین بود اما سراغ شیرزاد و گرفت، که گفتم پیش یکی از همسایه هاست..
سریع گارد گرفت:یعنی چی بچه رو ول کردی؟ برو بیارش اصلا اعتمادی نیست، شما تازه اومدین، ندیده نشناخته بچتون میدین دست این و اون!!
از ترسش سریع رفتم شیرزاد و آوردم..
یه ماه خونمون موندن، خیرنسا دوباره شد همون مادرشوهر مهربون، به دختراش دستور میداد که تمام کارهای خونه رو انجام بدن،نمیزاشت دست به سیاه و سفید بزنم ،میگفت دخترام هستن، تو به بچه هات برس ،اما هر روز میرفتن خرید و تمام هزینه ها رو باهوت باید پرداخت میکرد ،نصف درآمد مونم میفرستاد برای پدرش، در واقع ما هیچ پس اندازی نداشتیم ،کلی خرج هم بهمون اضافه شده بود، کم کم داشتیم ورشکست میشدیم ..
به باهوت گفتم تو رو خدا خرید دارن بزار خودشون پولشو بدن، الان آخر ماهه پول آب، برق ،پوشک بچه ها ،شیرخشک هزارتا خرج دیگه، اینطوری که نمیشه..
میگفت غیرتم اجازه نمیده خواهرام و مادرم تو خونه من پول خرج کنن، اونم که شوهراشون اینجا نیستن وظیفه منه!
بعد رفتنشون زندگیم پر از آرامش شده بود،همه چی سرجای خودش ،اما یه شب وقتی از بازار میومدیم عمو و دایی وُمر پشت در خونمون منتظر مون بودن.... با دیدنشون حالم خراب شد
پاهام سست شدن باهوت گفت: قربونت بشم من کنارتم نگران نباش!!
رفتیم جلوتر با دیدنمون از زمین بلند شدن منتظر نگاهمون کردن..
باهوت رفت جلوتر ،عموش راننده مون بود،
باهم سلام علیک کردن یه کم حرف زدن تعارف کرد بیان داخل!!
هر دوشون نگاهشون قفل شده بود روی شیرزاد و این منو میترسوند!!
بعد خوردن چایی داییش آهی کشید و گفت: خواهر زادم قبل مرگش عاشق گراناز بود... دیدم که دستهای باهوت مشت شدن اما چیزی نگفت!!
من چندین مرتبه اومدم خواستگاریش اما جواب منفی بود!!من رفتم کویت اما چند وقت بعد اون خدا بیامرز بهم زنگ زد و کمی مکث کرد،بعد آهی کشید و گفت:که با گراناز ازدواج کرده و ازم خواست بیام و باز پا در میانی کنم تا صلح برقرار بشه!!
منم قبول کردم اما حسابی سرم شلوغ بود،دو ماه طول کشید که بهش زنگ زدم و خیلی خوشحال بود بهم گفت:داره پدر میشه،اما چند روز بعد از سفارت بهم زنگ زدن خواهرزاده ام وفات کرده ،اومدم پاکستان تحقیق کردم معلوم شد واقعا ازدواج کرده ،حالا ما اومدیم ببینیم از پسرمون یادگاری مونده یانه؟؟؟؟
مونده بودم چی بگم!اگه بگم آره میترسیدم بچه رو ببرن باعث آبروریزی بشه!!دوری ازش برام سخت بود ما گفته بودیم بچه باهوته، اینطوری خیلی بد میشد..
منتظر به باهوت چشم دوخته بودم که بگه نه
اما با حرفی که زد شوک زده شدم..
گفت:درسته شیرزاد پسر ومره..برای من حرف زدن درباره اش خیلی سخته،اما پنهان کردن اصالت یه نفر گناه نابخشودنی هست!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_چهل
اما تا الان مثل بچه خودم بزرگش کردم ،خدا شاهده فرقی بین سه تا بچه هام نزاشتم،وقتی اولین بار دیدمش دادنش بغلم انگشتم توی دستش گرفت،حس کردم پدر این بچه منم و همون لحظه شیرزاد رفت بغل باهوت نشست و گریه میکرد،بابا من دوچرخه میخوام ،بابا برام ماشین برقی بگیر...
دایی احساساتی شد و گریه اش گرفت
اومد نزدیک شیرزاد بغل گرفت و گفت:
واقعا نوه خواهرم هست!!
ترس تمام وجودم و گرفته بود، هق هقم اوج گرفت، از اتاق رفتم بیرون که دوقلو ها از صدای گریه ام بیدار شدن و شروع کردن گریه کردن،نمیتونستم آرومشون کنم ،یه لحظه چهره وُمر از جلو چشمام کنار نمیرفت..
داییش خیلی پولدار بود، برو بیا زیاد داشت،
راحت میتونست بچه رو بگیره، از لحاظ ما بچه میرسید به اقوام پدریش...
به مرز سکته رسیده بودم، دلم از باهوت گرفته بود ،چرا حقیقت و گفت؟ اونا از کجا فهمیدن ما بچه داشتیم؟ نکنه اون سائره لو داده ؟خدا ازش نگذره...
با خودم درگیر بودم که باهوت اومد توی اتاق خواست آرومم کنه ،گفتم: چطور دلت اومد این حرف و بزنی ؟اگه جگر گوشه ام ببرن من زنده نمی مونم می میرم !!
باهوت نزدیکم شد و گفت:نگران نباش کاری با شیرزاد ندارن ،فقط اومده بودن یادگار وُمر و ببینن ،گراناز آخه صبر منم حدی داره من تا حالا هیچی کم نزاشتم و نمیزارم، تو چرا تا یه چیزی میشه حرف از مرگ و غم غصه میزنی!
گفتم راست میگی:کلافه چنگی به موهاش زد و گفت: تا حالا مگه بهت دروغ گفتم!!
یه دل سیر گریه کردم بهر شیرزاد گفتم:پسرم تمام دنیامی ،میترسم فقط!!
باهوت گفت: جعفر میخواد یه حساب برای شیرزاد باز کنه، ماهانه براش پول میفرسته ،
هیچکس حق برداشت نداره تا اینکه هجده سالش بشه ،من قبول نکردم ،اما خیلی اصرار داشت و گفت: وظیفه اش هست ، از مال دنیا چیزی کم نداره و میخواد برای بچه خرج کنه!!
جعفر دایی وُمر هفته ای یه بار زنگ میزد، حال بچه رو میپرسید و ماهانه پول میفرستاد ،کلی لباس مارکدار، اسباب بازی گرون قیمت ،آخرش ازمون خواست برای زندگی بریم کویت، خیلی اصرار کرد ،اینقدر از امکانات اونجا گفت تا اینکه ما راضی شدیم،به کسی چیزی نگفتیم تا مانع مون نشن ،مقداری از ملک و اموالمون و فروختیم،
با کمک جعفر کارهای اقامتمون و انجام دادیم ،یه خونه گرفتیم، پاسپورت.. در آخر رفتیم پیش خانواده ها ،همه از تصمیمی که گرفته بودیم شوکه بودن ،خیرنسا افتاد به جونم حسابی نفرینم کرد که تو بچه ام ازم گرفتی !!خدا ازت نگذره ..
باهوت مادرش و آروم کرد و گفت: تصمیم خودم بوده ...
آخرش خیرنسا گفت:منم باهاتون میام ببینم همه چیز خوبه ؟جای خوبی هستین کم کسری ندارین اجازه میدم.
تو دلم گفتم:بگو دلت میخواد بیای خارج دیگه این حرفها چیه!!
کارهای اقامتمون انجام شده بود ،منو باهوت و بچهها و خیرنسا و برادرم مالک با هم عازم کویت شدیم، خانواده جعفر آدمهای خونگرمی بودن و به گرمی ازمون استقبال کردن، تمام بچه هاش ازدواج کرده بودن و فقط یه پسر مجرد به اسم جاسم داشت ..
خیلی پسر خوب و با محبتی بود زیر نظر گرفتمش برای بشری، اونم دختر خوشگلی بود و از یه خانواده اصیل ،فقط باید یه طوری اینها رو به هم نزدیک کنم !!
خیرنسا و برادرم یه هفته پیشمون موندن و باهوت براشون بلیط هواپیما گرفت تا برگردند..
حوریه خانم زن جعفر خیلی مهمان نواز و خونگرم بود، همیشه به هر بهانه ای ما رو دعوت میکرد خونه اش و یه مهمونی مفصل میداد یه روز که باهم تنها بودیم بهم گفت:چنتا خواهر برداری؟؟
گفتم:خودم تک دخترم، اما چهارتا برادر دارم که از خودم کوچکترن...
متوجه ناراحتیش شدم که گفت:دنبال زن برای جاسم هستم خیلی ازت خوشم اومده، دلم میخواست با خانواده شما وصلت کنم، اما حیف که خواهر نداری تعریف پدر مادرت و خیلی شنیدم!!
گفتم یه دختر عمه دارم که از خودم یه سال کوچکتره، باهم بزرگ شدیم ،شوهر عمه ام که فوت شد با همیم، عکسش که توی گوشیم بود و نشونش دادم ..
گفت: ماشاءالله چقدر قشنگه، دلم میخواد از نزدیک ببینمش
اینقدر از خوبی های بشری تعریف کردم که دل حوریه خانم و بردم... ازم خواست عکسش به پسرش نشون بده اگه اون راضی بود برن خواستگاری!!
عکسشو با بلوتوث به گوشی حوریه خانم فرستادم..
جاسم و جعفر از بشری خوششون آمده بود، ازم خواستن سربسته با پدرم حرف بزنم تا برن ایران خونه پدرم و بشری رو از نزدیک ببینن...
منم به بابام زنگ زدم و قضیه رو گفتم :
که گفت: مهمان نور چشم ما هست بیاین قدمشون به روی چشم..
دعا میکردم این وصلت سر بگیره تا منم تو این کشور غریب تنها نباشم یه همزبان داشته باشم بتونم باهاش حرف بزنم...نه عربی بلد بودیم نه انگلیسی، این کارمون و سخت کرده بود...
کلاس زبان میرفتیم ،اونم فشرده ،خیلی سخت بود با سه تا بچه کوچیک بعضی وقتها مغزم قفل میکرد...
حوریه ازمون خواست همراهشون بریم ایران،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_آخر
اما برام سخت بود در رفت و آمد باشم ،گفتم شما برین اگر همه چیز خیر بود ،ما میایم...
اونها رفتن و بشری رو پسند کردن و گفته بودن سر یه هفته مراسم عروسی بگیرن، چون رفت و آمد براشون سخته...
اما پدرم قبول نکرده بود و گفته بود شما یه ماهی خونه ما بمونید، تا بیشتر با روحیات هم آشنا بشیم ،اونوقت خدا بخواد عروسی هم میگیریم،یه ماه مونده بودن ایران ،قرار عروسی گذاشته شد، همه راضی بودن ،
ما هم قرار شد بریم اونجا...
بشری و جاسم با هم ازدواج کردن ،شب عروسی شون غرق در خوشحالی بودم ،خیلی ذوق داشتم ،تو اون لباس سفید عین فرشته ها شده بود...
روز بعد ما بلیط هواپیما داشتیم ،باید بر می گشتیم ،مادرم و بغل گرفتم، خیلی گریه میکرد میدونستم خیلی بهم وابسته هست ،
طاقت دوریم و نداره ،اما باید میرفتم و زندگیم و می ساختم...
ازش جدا شدم دست پدرم و بوسیدم که منو بغل گرفت و گفت: مواظب خودت باش
با همه خداحافظی کردیم..
وقتی سوار هواپیما شدم هق هقم اوج گرفت!!
با صدای بلند گریه میکردم باهوت گفت:
عزیزم رفتن به نفع هر دومون هست، بمونیم ایران خاطرات تلخ گذشته آزارت میده، حق با اون بود،گفتم حق باتوعه!!
پنج سال از اقامتمون میگذشت،شیرزاد هشت ساله شده بود، مسلط به زبان عربی انگلیسی،فارسی و زبان مادری بلوچی.
پسر با استعداد و با غیرتی بود، از خواهر برادر کوچکترش مواظبت میکرد ،خیلی رو آشنا حساس بود، با اینکه دخترم پنج ساله بود اما نمیزاشت لباس باز بپوشه و با پسرا بازی کنه ...
من خنده ام میگرفت، اما باهوت ذوق میکرد سرشو می بوسید و میگفت باعث افتخار منی ...
باهوت عاشق بچه بود ،ازم خواست دوباره بچه بیاریم ...هی من میگفتم نمیشه اما اون اصرار میکرد!!
تا اینکه میخواستم اقدام کنم که دکتر گفت:چسبندگی رحم دارم و بارداری من مساوی با مرگ منو بچه هست!!
باهوت وقتی این حرف و شنید غصه دار شده بود ،مثل پروانه دورم می چرخید،دکترای مختلفی رفتیم که همه همین حرف و زدن و گفتن فعلا درمانی نداره و شما نمیتونید بچه دار بشید...
بشری هم اومد کویت و همدم من شد ،
خانواده جعفر خیلی باهاش خوبن و مثل دختر خودشون احترامش و دارن دوسال اول بچه دار نش،د اینقدر نذر و نیاز کرد تا خدا بهش دوتا دختر خوشگل داد، همیشه بهم میگه دختر بزرگم عروس توعه، چه راضی باشی چه نباشی شیرزاد داماد منه...
منم گفتم تو اول دخترت از پوشک بگیر بعد دنبال داماد باش....
سر همین قضیه مجبورم میکرد برای دخترش طلا و لباس بخرم،باهوت خوشحال بود و ازین حرفها ذوق میکرد، اما من می گفتم تو اول دخترت از پوشک بگیر بعد دنبال داماد باش....
ما زندگی عاشقانه ای داشتیم همه چیز همونی بود که میخواستیم باهوت با مهربانی و صبر بیش از حدش منو عاشق خودش کرد عشقی که بی نهایت و پایانی نداره...
یه شب که کنار هم بودیم باهوت گفت:لیلا من مجنون توأم دارم روز به روز عاشق ترم میشم چه کردی با من؟
ذوق کردم و گفتم:
اگه تو مجنونی منم لیلای عاشق توأم
پایان..........
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستای عزیزم خیلی خیلی خوش اومدین به کانال خودتون 🌸🌸
اینجا سرگذشت زندگی آدمهااز زبان خودشون رو داریم😍
کوله باری از تجربه های زندگی که به درد هممون میخوره، ساعت ۸ صبح ۲ ظهر و ۹ شب،هر سری دو پارت،پارتگذاری داریم
حالا هشتک هاشو میذارم برا سهولت دسترسی با زدن رو هرکدوم که بخواید به اولین پارت داستان دسترسی پیدامیکنید👇🏽👇🏽
لیست سرگذشت های موجود درکانال 👇🏽👇🏽
#سرخور
#عشق_قدیمی
#یک_دنیا_مادر
#دوراهی
#آرتام
#مهربانی_زیاد
#خورشید
#آقای_عزیز_من (نوشته ناهیدگلکار)
#صنوبر
#ماهچهره
#ملیحه
#فيروزه
#پروین
#اعظم
#آی_سودا(نوشته ناهیدگلکار)
#یسنا
#آوین
#شراره
#گل_مرجان
#مریم
#سعیده
#دختر_بس
#ریحان
#ماهور
#نفس
#جهان_خانم
#شکیبا
#آساره
#گراناز
#ساتین
#ساتین۲
#گلچهره
#گل_پری
#گزل
#جواهر
#گندم
#گلزار
#ایرانتاج
#شیرین_عقل
#ماه_بیگم
#گیله_لار
#رخشنده
#نقره
#رستا
#جوانه
#یگانه
#مهلا
لیست داستان های زندگی اززبان اعضا👇🏽👇🏽
#امیروفرناز
#سپیده
#فرشته
#زهره
#تبسم
#کلیداسرار
#ساناز
با اضافه شدن هر داستان لیستمون به روزرسانی میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c