eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
463 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
خنده ایی از ته دل با تمام وجودم کردم و گفتم نه نترس ‌.. محمود لبخندی زد و هردو با هم وارد سالن شدیم... عزیز و آتا خوش امدی به محمود گفتن و از اینکه با اون همه کاری که داشت ولی تا تهران اومده بود ازش تشکر کردن... عزیز با خوشحالی گفت ماشاالله به دوماد بزرگم که انقدر خوش قول و با معرفته سر ساعت و قبل اومدن مهمونها به خونمون اومده.... بلاخره راس ساعت چهار هم شمسی خانم با سه دختر و دو پسرش و همسرش وارد خونمون شدن...با ورودشون، مظفر اونهارو‌ تا جلو در عمارت همراهی کرد... اما در کمال نا باوری ،خیلی چیزی برای مهلقا بعنوان خواستگاری نیاورده بودن.... عزیز با دیدنشون و‌ دست خالیشون خیلی ناراحت شد گفت :اینها باید با اینهمه ثروت دسته گلی بزرگتر با خودشون می آوردن و حداقل رسم و رسومات رو بجا می آوردن ..من همونجا به محمود بالیدم که با اینکه پدر نداشت چقدر منو جلو آتا و عزیزسرفراز کردن .از خصوصیات محسن بگم که پسری بود متکی به پدر که با پول پدرش به همه جا رسیده بود.... برای بدست آوردن مال، مثل محمود زحمتی نکشیده بود و همه چیز از طرف پدرش براش مهیا بود... شمسی خانم هم که خیلی اهل پُز دادن بود فقط میخواست که از عزیز تو هیچ مرحله ایی جا نمونه و‌ فقط حرف این و اون رو میزد... سه تا دخترای شمسی خانم هم در سن کم ازدواج کرده بودن و هنوز بچه نداشتن... حاج رسول اونروز بعد از اینکه خوش و بش هاشو با آتا کرده بود بلاخره سر صحبت رو باز کرد و گفت ؛والا انقدر شمسی از خوبی دختر خانم شما گفته که منهم مشتاق بودم این وصلت هرچه زودتر سر بگیره... حالا بدون هیچی رو دربایستی شما شرایط خودتون رو بگین تا ما هم اطاعت کنیم... آتا هم گفت والا به عنوان مهریه باید ملکی رو پشت قباله مهلقا بندازین و هرچیزی هم طبق شئونات خانواده ها انجام بشه ...من دیگه حرفی ندارم ... حاج رسول گفت من یک زمین در همین شمیران دارم که سیصد متره اونو به دختر خانم شما که عروس گلم میشه هدیه میکنم و در مورد بقیه چیزها هم به وقتش با هم صحبت مبکنیم‌‌‌‌ دیگه از نظر آتا حرفی نمونده بود که شمسی خانم گفت پس کف بزنید مبارکه .. محسن که نسبتا قد کوتاه ،ولی صورت با نمکی داشت بلند شد و از جیبش کتش یک جعبه کوچک بیرون آورد و با اجازه گرفتن از آتا حلقه طلایی نسبتا ظریف رو در دست مهلقا کرد ... وقتی انگشتر رو دست مهلقا کرد عزیز یواشکی دم گوشم گفت یعنی چی ؟چرا اینا اینطورین ؟ با اینهمه ثروت این چه حلقه اییه ! بعد تو چشم من نگاه و کرد و گفت صد رحمت به محمود ،با اینکه ما درحقش جفا کردیم ،اما بهترین چیزا رو برای تو آورد... بعد با یه حالت خاصی گفت قربون حرفای قدیمیا برم خوب حرفایی میزدن اصلا چشم همون چشم اوله !!! گفتم یعنی چی عزیز ؟ گفت یعنی هرچیزی اولیش خوبه... بعد با نگاهش شمسی رو حالی که که این رسم وسیله آوردن برای عروس نیس،بعد گفت بیچاره آنا ؛دیدی برای تو چیکار کرده بود... من از خوشحالیم رو ابرا بودم ...همون موقع دلم برای چهره معصوم و مظلوم آنا تنگ شد، در کل خانواده محسن با اینکه خیلی پولدار بودن اما اهل بریز و بپاش نبودن‌ و همین عزیز رو ناراحت میکرد.مهلقا طفلک اهل گلایه نبود ،هیچوقت هم بخاطر این چیزها زندگی رو سخت نمیگرفت... همون روز خواستگاری حاج رسول گفت فقط یه شرط دارم کاری کنید که من هرچه زودتر عروسم رو بخونمون ببرم ...همون موقع آتا رو کرد به محمود و گفت اول ایشون باید عروسشو ببره ،بعد پسر شما،خلاصه که مراسم صحبت کنون مهلقا به همین سادگی تموم‌شد‌... آتا معتقد بود که هیچ وقت دختر بزرگتر نباید بمونه تو خونه و‌ دختر کوچکتر ازدواج کنه... وقتی شمسی خانم رفت و خودمون تنها شدیم ...محمود به آتا گفت آقای غفوری من پولی آماده کردم که طبق فرمایش شما یه خونه کوچک تو همین منطقه شمرون خریداری کنم ...ضمن اینکه وظایف دیگه ام رو خودم انجامش میدم ...آتا دستی به صورتش کشید و گفت آه محمود از تو خاطرم جمه ،ولی به مردونگی و عُرضه محسن شک دارم ،چون که متکی به پدرشه، البته مهم نیست که یک پدر کمک فرزندش کنه، ولی این مهمه که اون فرزند میتونه ادامه بده یا نه ؟ محمود هم با سیاست خاص خودش که واقعا قابل تحسین بود گفت؛ اول اینکه من میخوام به شما از این به بعد بگم پدر جان، چون جای پدرم هستین ،بعد هم من در حدی نیستم که بخوام راجع به محسن صحبت کنم ،آتا محمود رو تحسین کرد. بعد محمود گفت پس با اجازتون منو شما و ایرانتاج بریم و یه خونه همین اطراف پیدا کنیم ...از فردای اونروز من و محمود دنبال خونه میگشتیم... آتا گفت هر وقت خونه مورد نظر رو پسندیدین بیایید منو با خودتون ببرید . هر (بنگاهی که همون املاک الانه )میرفتیم میگفتن سمت عزیز خونه کوچیک پیدا نمیشه.. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوباره با عجله بیرون رفت ؛با خودم میگفتم فرهاد چقدر عجیب شده بود... لب حوض دست و صورتم رو شستم ؛فرهاد با عجله از پله های خونش پایین اومد، برزخ و عصبی بود ؛ زیر لب سلام دادم و فقط سرش رو تکون داد و با عجله رد شدو رفت... پشت سرش راه افتادم و صداش کردم ؛مضطرب نگام کرد ،و با غیض گفت "واسه چی دنبالم راه افتادی ؛الان به چشم اینا یه زن بیوه ایی!! " گفتم کارت داشتم ؛دیشب خیلی ترسیدم ،چی میخواستی نصف شبی ؟ مات نگاهم کرد و گفت "گوهر خیالاتی شدی من دیشب اصلا عمارت نبودم " جا خورده بودم، گفتم فرهاد دنبال کفش و کلاهت بودی گفتی خونه ما جا گذاشتی ؟ فرهاد که انگار حرفام باورش نشده بود ؛ افسار اسب رو کشید و ‌گفت "بس کن تورو خدا دیوانه شدی !! .. دیگه خودمم باورم شده بود خیالاتی شدم گیج و منگ سمت خونه راه افتادم ...همش چیزهای عجیب غریب به چشمم میومد ؛ شبها از تنهایی می ترسیدم .... به شیدا گفتم شبها بیاد پیشم بخوابه ؛بعد خوردن شام رختخواب پهن کردم ، شیدا به سقف زل زده بود و توی فکر فرو رفته بود ... گفتم شیدا به چی داری فکر میکنی ؟ غمزده نگام کرد و گفت "خواستگار دارم ؛ ولی اصلا نمیخوام ازدواج کنم ؛جز فرهاد به کس دیگه ایی نمیتونم فکر کنم " گفتم بس کن شیدا ؛فرهاد زن داره ،از فکرش بیا بیرون اون اصلا به تو فکر نمیکنه " تیز تو نگام کرد "زن داره بچه که نداره؛زنش اجاقش کوره ؛حتما واسه اوردن بچه هم که شده دوباره ازدواج میکنه" گفتم زن بدبختش اجاقش کور نبود ؛اب ریختی رو پله هم بچش و کشتی هم خودشو نازا کردی " عصبی گفت" گوهر خودت میدونی اگه اون بچه می اورد خدارو بنده نبود ؛انگاری حرفهاش یادت رفته چیا بارت میکرد !!" گفتم به هر حال از فکرو خیال فرهاد بیا بیرون ؛،اون تورو بگیر نیس، بفهم دختر .... واقعا شیدارو درک نمیکردم ..شب خواب بودم ؛،گلوم خشک شده بود ؛بیدار شدم از روی طاقچه پارچ اب رو برداشتم و یه لیوان اب خورد ؛به محض اینکه توی رختخوابم اومدم ... چشمم خورد به زن سیاهپوشی که کنج خوبه ایستاده بود ، دستم رو دراز کردم و شیدارو تکون دادم تا بیدار بشه ،شیدا خوابزده نگام کرد "گوهر نصف شبی چی میخوای " صدام میلرزید گفتم شیدا اون کیه اونجا ایستاده ... شیدا نیم خیز شد و چشماش رو ریز کرد و گفت "گوهر اون جا که چیزی نیست ؛دوباره دراز کشید و " به همون نقطه نگاه کردم ولی اینبار هیچی نبود... سالارو زیر بغلم زدم و رفتم مطبخ تا ناشتابی بخوریم ؛ننه خدیجه شیر داغ و با عسل و کره محلی رو توی طبق چید و جلوم گذاشت ؛یه لقممه توی دهانم گذاشتم ... ننه خدیجه که توی صورتم خیره شده بود ؛معذب تو جان تکونی خوردم و گفتم ننه چرا اونجوری نگام میکنی ؟ گفت ؛والا احساس میکنم زیر چشمات گود افتاده و سیاه شده ؟ گفتم ننه شب تا صبح بیدار بودم ؛تا چشمام رو میبندم خیالاتی میشم نمیدونم چم شده ... شبدا چایی توی لیوان ریخت و گفت "دیشب میگفت یکی کنج خونه ایستاده نگامون میکنه..." ننه خدیجه گفت بعد ظهر حاضر شو سالارو بذار پیش شیدا بمونه می برمت ملا ‌ببینتت ... سریع واکنش نشون دادم ؛نه ننه خدا خیرت بده همین ملا باعث مرگ رضا قلیه ؛نمیتونم خودم رو بدبخت کنم ... ننه خدیجه بلند شد و سر دیگ غذا رفت و با ملاقه غذارو هم زد و گفت "خودت میدونی دخترم ؛ولی تا بلایی سرت نیومده زود برو ملا چاره ای برات پیدا کنه ... اشتهایی به خوردن غذا نداشتم ؛بلند شدم و ننه خدیجه گفت "تو که چیزی نخوردی " گفتم ننه اشتها ندارم ...سالارو باید ببرم حمومش کنم ... رو به شیدا گفتم اب داغ ببر حموم منم برم لباس بیارم ... سالارو پیش ننه خدیجه، گذاشتم ازش خواستم مراقبش باشه ... توی خونه رفتم و سرم توی صندوق بود چن تیکه لباس برای سالار برداشتم ؛سرم رو که بیرون اوردم،چشمم خورد به رضا قلی ،نگام میکرد و میخندید ؛بدنم به رعشه افتاده بود تو یه لحظه با سرعت سمتم اومد و دیگه نفهمیدم چیشد از حال رفتم ... نفهمیدم چقدر گذشته پلکهام سنگین بود و از لای چشمهای نیمه بازم نگاهم خورد به ننه خدیجه که بالای سرم نشسته بود و اب روی صورتم میپاشید ؛لبهام رو هم جنبید" چیشده ننه خدیچه من چم شده ؟" گفت خدارو شکر که به هوش اومدی، وقتی دیر کردی ؛شیدارو فرستادم پی ات ؛ اومده دیده اینجا غش کردی افتادی ... گفتم باز چیشده گوهر چیزی دیدی ؟ یه لحظه صحنه ای که دیده بودم جلوی چشمام نمایان شد و بی اختیار بغض کردم و با صدای خفه ای نالیدم " ننه خدیجه رضا قلی رو دیدم نمیدونم اصلا از جون من چی میخواد... ننه خدیجه با چشمهای گشاد شده گفت "بسم الله؛اون بنده خدا مرده دیگه .... با نگرانی بهم خیره شده بود گفت دخترم نترس ؛ولی حتما باید بریم پیش دعاگر، اینجوری اذیت میشی...به فکر خودت نیستی به فکر سالار باش ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سرش رو بالا گرفت و شروع کرد به گفتن حرفای نامفهوم....هرچه سعی کردم متوجه حرف هاش بشم فایده ای نداشت انگار به زبون دیگه ای صحبت میکرد....بعد از مدتی پیرمرد دست از انداختن مهره ها برداشت و گفت این بچه دست ناپاک بهش خورده..... براش دعای مرگ کردن..... اینو که گفت جیغ خفه ای کشیدم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم‌..... قباد گفت یعنی چه شیخ دعا برای بچه اخه؟ شیخ گفت آره دیروز کسی یه نفر براش دعا کرده و به خوردش داده ،این بچه برای همین تب کرده..... خدیجه خانم گفت شیخ توروخدا یکاری کن هرچی بخوای بهت میدم ،اصلا یه گوساله برات میارم، فقط جون نوه مو نجات بده پسرم بعد از دوازده سال بچه دار شده..... شیخ گفت دست من که نیست زن.‌..مگه من نعوذ بالله خدام.....هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم، اما قول که نمیتونم بدم.....شیخ دوباره چشماشو ریز کرد و گفت مادر این بچه کیه؟ با صدای خفه ای گفتم منم..‌... شیخ گفت تا سه روز به این بچه شیر نمیدی ،شیر براش مثل سمه ،فقط قنداب بهش بده، یه چیزی هم بهت میدم هرروز موقع طلوع و غروب خورشید حتی اگه بچه خواب هم باشه بیدارش می‌کنی و بهش میدی بخوره..... تند سرمو به نشونه ی تایید تکون میدادم و فقط خدا خدا میکردم دخترم چیزیش نشه..... پیرمرد از توی وسایلش دوباره چیزهایی درآورد مشغول درست کردن معجونش شد‌‌‌....طوبی آروم خوابیده بود و بی قراری نمی‌کرد.... خدیجه خانم به شیخ قول داده بود که اگر طوبی خوب بشه یکی از گوساله ها رو براش ببره..... موقع رفتن شیخ دوباره چشم هاشو ریز کرد و گفت حالا که رفتی خونه تموم سوراخ سنبه های خونتو بگرد، اگه چیز مشکوکی دیدی برام بیار تا دعایی کردن، برات باطلش کنم.....  از شیخ تشکر کردیم و راه افتادیم....عجیب بود اما از وقتی که به طوبی شیر نداده بودم، تبش پایین اومده بود ......پیرمرد راست می‌گفت شیر که میخورد مثل کوره داغ میشد.....وقتی رسیدیم خونه طوبی بیدار شده بود و با چشم های بی حال بهمون نگاه میکرد‌.....همینکه تب نداشت خداروشکر میکردم... از فرصت استفاده کردم تا تمام خونه رو برای پیدا کردن چیزی که شیخ گفته بود بگردم.....کمی که گشتم قباد از بیرون اومد و کنار طوبی نشست آروم صدام کرد و گفت بیگم مامانم چی میگه؟جهان خانم چکار کرده؟ کنارش نشستم و با خشم هر اتفاقی که افتاده بود رو براش تعریف کردم..... قباد دستی به صورتش کشید و گفت با اینکه اعتقاد به این چیزا ندارم ،ولی الان رفتم سراغشون ،حیف که نبودن، به خداوندی خدا اگر یه تار مو از سر طوبی کم بشه،حسابشون با منه... زود گفتم کجا رفتن مگه؟خونه بودن که ..... قباد گفت نمی‌دونم، رفتم در اتاق نبودن، حتما رفتن خونه ی پدربزرگش میان که بلاخره..... تو دلم لحظه شماری میکردم هرچه زودتر بیان و قباد حسابشون رو برسه....نمی‌دونستم باید چکار کنم، منکه کاری با مرضی نداشتم ،پس چرا دست از سرم برنمیداشت....خداروشکر طوبی دیگه تب نکرد و منم دیگه چیزی توی خونه پیدا نکردم.....از اون روز به بعد برای لحظه ای از کنار دخترم تکون نمیخوردم و برای انجام کارها هم با چادر میبستمش به کمرم و کارهامو میکردم..... جهان خانم از اون روز دیگه پیداش نشد و جوری که قباد گفت همون روز برگشته بود به خونش.... مرضی هم که انقد پررو بود اصلا گردن نگرفت و می‌گفت اینا تهمته و بیگم میخواد منو مادرم رو توی چشم تو خراب کنه.....قباد اصلا توی اتاق مرضی نمی‌رفت و اونم فکر میکرد من باعثشم و نمیذارم قباد پیشش بره، این در حالی بود که اصلا ربطی به من نداشت و قباد خودش دوست نداشت از طوبی دور باشه....طوبی انقد شیرین و دوست داشتنی شده بود که حتی دل خدیجه خانم رو هم برده بود و حسابی توی دلش جا بازکرده بود.....دقیقا طوبی یکساله بود که یک روز دوباره حالم به هم خورد، دوباره اشتهام زیاد شده بود و اصلا از خوردن سیر نمیشدم.....رنگ و روم باز شده بود و چاق شده بودم و مهمتر از همه این بود که وقتی طوبی رو شیر میدادم حالت تهوع می‌گرفت و گاهی هم استفراغ میکرد..... از نظر خدیجه خانم دوباره حامله بودم اما من باز هم می‌گفتم نه امکان نداره....... یه روز خدیجه خانم اومد تو اتاقم و گفت من طوبی رو میگیرم، خودت که خونه ی قابله رو بلدی برو پیشش ببین حامله ای یا نه،هرروز داری چیز سنگین بلند میکنی، برو خیال خودتو راحت کن..... ناچار بلند شدم و راه افتادم....باورم نمیشد بازم بچه دار بشم و خونوادمون بزرگ تر بشه....وقتی رسیدم پیرزن با خنده گفت مطمئنم حامله ای از رنگ و روت مشخصه..... خندیدم و گفتم اینجوری که نمیشه ،باید خیالم راحت بشه ،با دو کلمه حرف که خدیجه خانم حرفمو باور نمیکنه..... پیرزن سری تکون داد و گفت برو تو اتاق تا بیام.... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نگاش كردم وبا غيظ كلمه انوش خان رو دوباره تكرار كردم و گفتم انوش خان شما تا حالا عاشق نشدين .. گفت چرا عاشق كسي هستم، اما نميشه فعلا باهاش ازدواج كنم .. گفتم اون كيه ؟چرا نميتوني ؟ اخمي بهم كرد و گفت قرار نيست انقد سوال بپرسي.. گفتم خوب لاقل بگو عشق چه جوريه؟ قشنگه ؟ دايي انوش نگام كرد و گفت ناري سوال هايي ميپرسي امروزا ..چه خبره چي شده ؟ گفتم حالا بريم خونه ماجان بعد ناهار بهتون ميگم .. بالاخره به عمارت دايي انوش رسيديم، ماجان با ديدن من گفت خوش اومدي ناري و بعد گوشه چشمي براي انوش نازك كرد و گفت ازدست تو انوش .. متوجه حرفش نشدم ،اين روزا همه يه جوري شده بودن .. ماجان بهم نگاه كرد و گفت باز چشم مهوش و آقاجانت رو دور ديدي و افتادي تو جنگل و دشت ..صدبار به مهوش گفتم حواسش به تو باشه انقد سر به هوايي كه ميترسم بلايي سرت بياد.. انوش خنده اي كرد و گفت ناريه ديگه كارش نميشه كرد ،نارى رو تو جنگل ديدم گفتم بياد اينجا ناهار بخوره ،بعدا خودم با ماشين ميبرمش و تحويل مهوش ميدمش.. منم با ذوق گفتم اره انوش خان گفت بيام اينجا ناهار ،دلمم برات تنگ شده بود ماجان .. با شنيدن اين جمله ماجان با تندي بهم گفت خيره سر انوش خان ديگه چيه؟ دايي انوش .. گفتم ماجان چرا به من ميپري، با پسرت دعوا كن ،خود دايي انوش به من ميگه بهم بگو انوش خان..هرچي هم دليلشو ميپرسم جواب نميده..چطور جهان خانم بهش ميگه دايي انوش چيزي نميگه، تا من صداش ميكنم دايي عصباني ميشه .. ماجان اخمى به دايي انوش كرد و به من نگاه كرد و گفت انوش خيلي بیخود كرده ..و بعد از بغلم رد شد و گفت مهوش چي ميكشه از دست زبون تو .. گفتم مامان كه از من خيلي راضيه و همش ازم تعريف ميكنه .. ماجان گفت تو به مهوش نرفتي ..مهوش بي زبونه ...تو با اين زبونت به فک و فامیل بابات رفتي ..جهان خانم هم شبيه مهوشه بي زبون .. با خنده گفتم به قول مامان من به عظمت خانم و عمه هام تو زبون كشيدم .. ماجان يكم غر غر كرد و گفت از دست تو ناري ميرم غذا رو آماده كنم .. دايي انوش شروع به خنديدن كرد و گفت واي از دست تو ناري ،هيچكس حريف زبون تو نيست، پيرزن بيچاره رو هم عاصي كردي .. خنديدم و گفتم ما اينيم ديگه ..همونطور كه داشتيم با دايي انوش حرف ميزديم ،زن دايي فاطمه و فرشته هم پيداشون شد ..زن دايي فاطمه زن دايي محمد بود كه به دست امان الله خان كشته شده بود ،بعد اون هم ازدواج نكرده بود و مثل مادرم دوقولو به دنيا آورده بود ..دوتا بچه به اسم محمد و فرشته داشت ..اسم محمد رو از باباش گرفته بودن .. فرشته مثل زندايي فاطمه موهاش لخت و مشكي بود، اما محمد بور و روشن بود و همه ميگفتن مثل پدرشه .. گاهي وقتا ماجان وقتي محمد رو ميديد ميگفت خدا اين بچه رو فرستاد كه جاي پسرم محمد رو پركنه.. زندايي فاطمه از وقتي كه دايي مردتو همين عمارت موند و تو يكي از اتاقها با بچه هاش زندگي كرد .. فرشته كه تقريبا هم سن وسالم بود اومد سمتم و گفت سلام ناري كي اومدي دلم برات تنگ شده بود .. بغلش كردم و گفتم تازه اومدم ..دل منم برات تنگ شده بود .. به زندايي فاطمه سلام كردم بدون اينكه جواب سلامم رو بده .. چشم غره اي بهم رفت و گفت دختر باز تو،تو روستا میگردی ؟چی میکشه مهوش از دست تو .. به حرفش توجه نكردم دليلش رو نميدونستم ،ولي كلا با من و آقاجانم لج بود و هميشه بهمون تيكه مينداخت ..منم كه خيلي ازش بدم ميومد ..به خاطر همين زياد جلو چشمش نميرفتم... دايي انوش به محمد گفت بره براي مادرم مهوش خبر ببره كه ناري اينجاست نگران نشه ..بعد ناهار مياريمش خونه ...بعد نيم ساعت ماجان صدامون كرد و گفت غذا آماده هست.. سفره رو روي ايوون انداختيم ..خيلي با صفا بود و شروع كرديم به خوردن چلو مرغ و باقالي قاتق .. دستپخت ماجان تك بود،عاشق غذاهاش بودم واقعا خوشمزه بود...  هميشه مزه غذاهاش تو دهنم ميموند ..بعد از خوردن ناهار سفره و جمع كرديم ...با صداي آروم كه ماجان نشونه و دوباره دعوام نكنه نگاه به دايي انوش كردم و گفتم انوش خان پس كي بريم خونه ..مادرم نگران ميشه .. دايي انوش نگاهي بهم كرد و گفت نگران نميشه، بهش خبر دادم كه اينجايي بعد از خوردن چايي ميبرمت خونه ... منم حرفي نزدم و يه گوشه نشستم ..زندايي فاطمه و دخترش فرشته هم رفتن تو اتاقشون..تنها با دايي انوش نشسته بودم و حرف ميزديم..بعد از چند دقيقيه دايي انوش گفت پاشو برو دوتا چايي بردار بيار و بهم بگو چي شده كه چشماي ناری انقد غمگين شده.. پاشدم رفتم و چايي آوردم.. نميدونستم بايد بگم ماجراي خواستگاري پسر محمود خان رو يا نه.. بلاخره دلم رو به دريا زدم و گفتم :انوش خان مادرم ميگه دخترا نبايد از اين حرفا بزنن و زدن اين حرف به يه مرد بي ادبيه، اما چون اصرار ميكنيد بهتون ميگم، هر چند ميدونم شما هم حق به آقاجانم ميديد.. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی حرفهاتون شرم اوره ،از سن و سالتون بعیده این حرفهارو بزنید ...سریع از مغازه بیرون اومدم .. با قدمهایی تند راه میرفتم :خدا بگم چیکارت کنه حبیب ،ببین چه بلایی سرم اوردی ؛ببین چه تنها شدم ... خونه که رسیدم ؛بی بی تو حیاط به گلهای شمعدونیش آب میداد ... رو لبه حوض نشستم و با حرص چادرم را از سرم کندم ،ننه هاجر آب پاش را روی زمین گذاشت،گفت :رخشنده چیشده چرا اینقدر برزخی ؟ با حرص نفسم رو بیرون دادم :زنه خجالت نمیکشه ،والله به من میگه از شوهرت طلاق بگیر با پسر من ازدواج کن ؛اخه اینم حرفه که میزنه ؛والله از پیرزن بعیده ... ننه هاجر چشماش رو ریز کرد :کی این حرف رو زده ننه؟ _پیرزن خرازی... ننه هاجر خندید و گفت ننه به دل نگیر ؛ننه قنبرو میگی؟ والله اون زن عقل درست و حسابی نداره ؛نسنجیده زیاد حرف میزنه ... پسره جیران خانوم همسایمون که زیر شیر آب پاهاش رو میشست و زیر چشمی نگاه کرد و خندید ... ابرو تو هم کشیدم و بلند شدم ؛ اصلا حواسم به اون پسره نبود ؛پسره تازه سربازیش تموم شده بود ؛مردای اون خونه همه سر به زیر و چشم پاک بودن، ولی این پسره ، زیاد ازش خوشم نمیومد... نصف شب بود هنوز داشتم کار میکردم باید صبح کارو تحویل میدادم ؛ کارم که تموم شد متکا زیر سرم گذاشتم تازه چشمام سنگین شده بود ؛ که صدا شنیدم ... بلند شدم از پنجره کوچیک اتاق به بیرون نگاه کردم ، ولی چیزی ندیدم، دوباره پرده رو کشیدم به قدری گیج خواب بودم که سرم را روی متکا نذاشته خوابم برد ؛ دوباره با صدای در بیدار شدم ؛گفتم لابد حبیب اومده ؛سرم رو بلند کردم حبیب رو صدا زدم ؛چشمام رو ریز کردم، دقیق نگاه کردم تو تاریکی اتاق یه سایه دیدم ؛ترسیده بودم میدونستم حبیب نیست ،از ترس ابروم نمیتونستم داد و بیداد کنم، گفتم لابد دزد اومده ؛تو تاریکی دستم را دراز کردم و قیچی رو برداشتم با صدای لرزون گفتم :کی اونجاس ؟؟ یه لحظه در خونه باز بود ،یه نفر با سرعت از خونه بیرون پرید ؛قلبم انگار توی دهانم میزد ؛در خونم قفل درست و حسابی نداشت، چند تا پشتی؛ پشت در گذاشتم ؛تا صبح وحشت زده به در خیره شده بودم میترسیدم دوباره برگرده ‌‌‌ روزهاییی که تو خونه ی قدیر بودم برام تداعی شد..باید با ننه هاجر حرف میزدم ،همه چی رو بهش میگفتم ... با سردرد بیدار شدم ؛زیر چایی رو روشن کردم پرده اتاق رو کنار زدم ؛بچه ها توی حیاط بازی میکردن ...مونده بودم چجوری قضیه دیشب رو به ننه هاجر بگم که راجبم فکرو خیال بد نکنه ... ظرفهای نشسته رو توی تشت ریختم و زیر بغلم زدم ؛لب حوض که که ظرفها رو میسابیدم ؛دوباره پسر جیران خانوم اومد ؛بر عکس دیروز کلا سرش پایین بود ،آبی به دست و صورتش زد و رفت ... ظرفها رو توی خونه گذاشتم ،دم در خونه ی ننه هاجر رفتم ،چند بار درو در زدم ؛انگار کسی خونه نبود، از پنجره سرک کشیدم ،چشم چرخاندم خونش مثل همیشه مرتب بود ؛ با صدای مردونه ایی سرم رو به عقب چرخوند :ننه هاجر نیس ؛صبح رفت بیرون .‌‌ پسر جیران خانوم بود .‌‌ گفتم :نمیدونی کجا رفته کی برمیگرده؟ گفت :نه بابا من از کجا بدونم!! سر دردم کلافم کرده بود ،حوصله خیاطی نداشتم، ولی کارهای اماده رو باید تحویل میدادم ؛تمام دم کنی و دستگیره هایی که دوخته بودم رو توی مشمای بزرگ ریختم تا به مغازه دار تحویل بدم ؛از خونه بیرون زدم ؛به سر کوچه که رسیدم ؛یه پیکان گوجه ای رنگ برام ترمز کرد :رخشنده خانوم بیا برسونمت ... با تعجب سمت ماشین چرخیدم ؛از دیدن پسر جیران خانوم که به پهنای صورت میخندید ؛ابرو تو هم کشیدم لازم نکرده خودم میبرم‌‌‌... دوباره اصرار کرد ؛از طرفی راه طولانی و درازی بود ،در عقب رو باز کردم، نشستم دستم روی شقیقه ام بود از سر درد صورتم رو جمع کرده بودم .‌. متوجه نگاه پسره شدم ؛گره ای بین ابروهام رو عمیقتر کردم ،نگاهم رو به خیابون دوختم ‌‌‌... _مثل اینکه حالتون خوب نیست؟ کج نگاش کردم :ممنون من خوبم طوریم نیست ... دوباره صداش توگوشم پیچید :شنیدم فراریه؟ولتون کرده؟ عصبی نگاش کردم... _خندید و گفت :شوهرت رو میگم‌‌‌ با تندی گفتم :بیخود گفتن ؛شوهرم مسافرته ،بر میگرده .. اره معلومه ؛شنیدم طلبکار داره، طرف اومده اینجا ابرو ریزی کرده ؛والله به ما مربوط نیس ،انگار به تو هم یه حرفایی زده.... از پروییش چشمام گرد شده بود و با حرص گفتم ماشین رو نگه داریم میخوام پیاده بشم ... ترمز که زد از ماشین بیرون پریدم ؛ راه افتادم ؛با ماشین اروم پست سرم میومد، از عصبانیت دستام میلرزید ،قدمهام رو تندتر کردم ؛صداش رو تو هوا ول داد ؛کاری داشتی، اسمم عباسه....گاز داد و رفت .. به خونه که رسیدم،دستم که روی دستگیره در نشست ؛صدای ننه هاجر و شنیدم:رخشنده بیا بالا کارت دارم... از پله های ایوون بالا رفتم ؛سلام کردم با سردی جوابم رو داد ... با تعجب گفتم چیزی شده ؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پوزخندي تحويلش دادم و گفتم : خود داني ،من مثل تو نيستم . گفتم بهت که حواست باشه.... داخل عمارت که شدم ، يکي از پشت صدام کرد . برگشتم ديدم يکي از مستخدمين خونه ست . ازم خواست به اتاق نسترن برم...دنبالش راه افتادم . نسترن نشسته بود تو تختش . رفتم جلو و عرض ادب کردم ... گفت : ممنون که اومدي ،حوصله ام سر رفت از بس دراز کشيدم، مادرم هم که مشغول مهمانداريه . نزديک تر رفتم و گفتم : چرا کتاب نمي خونيد ؟ اينطوري احساس تنهايي نمي کنيد. من تا وقتي که اينجام پيشتون مي مونم و نمي ذارم تنها باشين ، ولي براي بعدش بهترين کار کتاب خوندنه . نسترن با تعجب گفت : کتاب بخونم ؟ گفتم:بله. گفت : ولي من که سواد ندارم، اينجا هيشکي نداره. غير از مباشر همه بي سوادن. با تعجب گفتم : چرا هيشکي سواد نداره؟ حتي مرداي خونه هم ندارن ؟ گفت: نه ،حتي مردا. پدر بزرگم مخالفه . اببينم نکنه تو سواد داري؟ گفتم : بله .ولي من تعجب مي کنم چرا يه همچين فکري مي کنن.دختر ميزا تقي خان (آیناز) امسال ديپلم مي گيره ... با منگی نگام کرد و گفت دیپلم میگیره؟؟؟اصلا دیپلم چیست ؟ اصلاً باورم نمي شد ،خاني با اين همه دبدبه و کبکبه سواد نداره و تازه مخالف ياد گرفتن جوونا هم هست ،حالا قدر پدر خدا بيامرزم رو مي دونستم ،حالا که اينقدر دير بود. من تو يه روستاي بي امکانات بزرگ شده بودم و پدرم تاکيد داشت حتماً سواد داشته باشم . حالا اينجا تو اين شهر به اين بزرگي که نزديک پايتخت هم هست حتي مردهاشون هم نمي تونن اسم خودشون رو بنويسن. به خودم اومدم و گفتم : ديپلم يه مدرکه که اگه يکي دوازده سال درس بخونه بهش مي دن. اونطوري مي تونه معلم بشه يا تو يه اداره اي مثل بلديه و اينا کار کنه، البته زنا فقط معلم مي شن، ولي مردها مي تونن کار ديگه هم بکنن. نسترن گفت : اووَه دوازده سال ؟ گفتم : با نهم هم مي شه معلم شد، ولي معلم ابتدايي. نسترن چنان با شور و شوق به حرفهاي من گوش مي داد انگار که دارم از بهشت براش حرف مي زنم .دست آخر هم اشک تو چشماش جمع شد که چرا يه همچين موهبتي رو ازش دريغ کردن .شايد اگه من جاي اون بودم براي داشتن چيزي که مي خواستم و اينقدر ازش خوشم اومده بود با خيلي ها حتي پدر بزرگم مبارزه مي کردم ،اما نسترن شخصيت ضعيفي داشت که از پس حرف معمولي هم بر نمي اومد .بعد از کلی حرف زدن و درد و دل رد و بدل کردن اطلاعات،بهمون خبر دادن وقت شامه و همه تو ایوون برای شام جمع شدن.... نسترن هم مي خواست بياد اما مي ترسيد مادرش دعواش کنه که چرا از تختت بلند شدي. بهش گفتم : من با مادرت حرف مي زنم ،تو که چيزيت نيست آخه ، اينطور تو اتاق زندانيت کردن... همراه اون به ايوان رفتيم ، نسرين خانوم تا چشمش به نسترن افتاد گفت : واي براي چي از تختت بلند شدي ؟ به جاي نسترن من زود گفتم :من گفتم بياد نسرين خانوم، بدن نسترن جان مشکلي نداره و غير چند تا خراش ، کاملاً سالمه . اين روحشه که مريض شده، هم از ترس اون اتفاق و هم از تو اتاق موندن، فکر کردم بيرون بياد ، حالش بهتر بشه. ظاهراً جوابم اونقدر قانع کننده بود که کسي اعتراض نکنه ،همونجا پايين سفره نشستيم و شروع کرديم به خوردن . زير چشمي بانو رو پاييدم و ديدم حواسش به من نيست و مشغول خوردنه . غذا خوردنمون که تموم شد، براي مردها قليون چاق کردن ...زنها هم گوشه اي نشستن و بساط فخر فروشي راه افتاد .نسرين خانوم فقط شام رو اجازه داد نسترن بمونه و بعد از شام ازش خواست به اتاقش برگرده. منم همراه اون راه فتادم که محمد علي خان گفت : دخترم نقره تو بمون ،با تو کار دارم . زير لب چشمي گفتم و کنار بانو نشستم، يه کم دلشوره داشتم . حس مي کردم کارش زياد به مذاقم خوش نخواهد اومد.بقيه افراد اونجا چه خودي و چه مهمان بعد از خوردن چاي ، به خواست خان اونجا رو ترک کردن ،فقط ما مونده بوديم و داماد خان ، پسر و نوه ي خان و خود محمد علي خان.محمد علي خان رو به ميرزا تقي خان گفت : درسته که دور از رسم مهمانوازيه که وقتي کسي خونه ي يکي ديگه مهمان هست ، فردي از ميزبانها چشمش دنبال مهمان باشه . اما ازت مي خوام اين خبط نوه ي من رو ناديده بگيري و به بزرگواريه خودت ببخشيش.من مي خوام دختر خونده ي تو نقره رو براي نوه ام رشيد خواستگاري کنم ،همونطور که مي دوني رشيد پسر دختر منه و برادر نسترن.از همون روز مسابقه دل به دختر خونده ي تو داده و تا امروز مادرش رو بيچاره کرده. اول نمي خواستم تا وقتي مهمان من هستيد اين موضوع رو پيش بکشم... مي خواستم بعد از برگشتنتون بيام اسکو و مطرح کنم، اما ديدم اين پسر ول کن نیست ،براي همين زودتر عنوانش کردم. بدجور خجالت کشیدم..عصبانی شدم..نمیدونم ولی بین زمین و هوا بودم.. سرمو تا جایی که میشد پايين آورده بودم و داشتم مثل تمامي وقتهايي که عصبي مي شدم ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من دارم دنبال کار میگردم چه خوشتون بیاد و چه نیاد من این کارو میکنم... دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم، که بخوام ازشون بترسم ... از طریق یکی از بچه‌های تئاتر با یکی که عکاس و فیلمبردار بود اشنا شدم و رفتم پیشش ، شرایط کارشو ازش پرسیدم که گفت به یه خانوم برای مراسم زنونه احتیاج دارم، اما من نه کار با کامپیوتر رو بلد بودم و نه حتی چیزی دربارش میدونستم. قرار شد تا کار رو یاد بگیرم حقوق ثابتی نداشته باشم و فقط برای مراسمی که باهاش میرم بهم پول بده... من هدفم فقط این بود که برم سر کار و از همه دور باشم ، ساعت کاریم هر روز از ساعت ۸ صبح بود تا ۵ عصر . هیچ‌ کس از سر کار رفتنم خبر نداشت. مدتی بود که متوجه شده بودم سلیمان دیگه به من وافکار نیست...دیگه بهش علاقه نداشتم،اما چون ازش سرتر بودم ،این کارش خیلی برام گرون تموم شد . دوسش نداشتم، سلیمان هم مثل رامان با این کارش غرورم رو له کرد و رفت ... فردای اون روز بدون این که به خانوادم بگم شال و کلاه کردم و رفتم سرکار ‌.. فقط رها میدونست که اونم هر چه سعی کرد منصرفم کنه نتونست ، وقتی از خونه زدم بیرون مامانم خونه نبود ... بالاخره رفتم عکاسی اونجا یه آقایی بود به نام بهرام که ۳۹ سالش بود .. اقا بهرام‌ یه سری‌ چیزای ساده رو بهم یاد داد و یه مقدار کار کار کردن با دوربین عکاسی رو هم یادم داد و تا عصر چند تا عکس داد تا روتوش کنم . نزدیکای ساعت ۵ بود که راهیِ خونه شدم . وقتی رسیدم و در حیاط رو باز کردم کسی جز ماهور خونه نبود ازش پرسیدم ،بقیه‌ کجان ؟ گفت مامان که سرکاره ،بابا هم برای ابیاری زمین رفته روستا و منم تازه از مدرسه برگشتم . با تعجب پرسید: راستی خودت کجا بودی؟ هول هولکی گفتم سرکار و رفتم تو خونه ... نمیخواستم بهونه دست کسی بدم برای همین شروع کردم به اشپزی و تمیز کردنِ خونه ، خیلی استرس داشتم، چون بابام ظهر فهمیده بود که من خونه نیستم و شب حتما باید بهشون جواب پس میدادم ...ساعت ۷ بعد از ظهر بود که کارام تموم شد و منتظر نشستم تا بقیه برگردن ، بالاخره اهون و رها اومدن خونه و یک ساعت بعد از اونا مامانمم اومد. مامانم داشت وسیله هایی که گرفته بود رو توی نایلون‌ های بزرگ مشکی میذاشت و بقیه هم کمکش می‌کردن ، هر کس مشغول یه کاری بود که بابام از سرکار برگشت ، تا رسید و دست و صورتش رو با شیر آبی که تو حیاط بود شست سراغ من رو از اهون گرفت ، از تو خونه شنیدم که اهون میگه رستا خونست جایی نیست ! بابام با صدای بلند تری گفت پس ظهر که من اومدم خونه کجا بود ؟ مامانم با تعجب گفت مگه خونه نبود ؟ رها و داداشم هم اظهار بی اطلاعی کردن ، بابام از تو حیاط داد زد: رستااا کجاییی‌‌؟؟ پاشو بیا تو حیاط ببینم ! با ترس و لرز رفتم تو چار چوب در ایستادم و گفتم چیزی شده ؟ بابام اخماشو در هم کرد و گفت امروز کجا بودی؟ با اینکه تو دلم از ترس داشتم ،با خون‌ سردی و تسلط کامل گفتم سرکار ! همه ‌ی نگاه ها به سمت من چرخید ... مامانم پرسید: کدوم کار که ما خبر نداریم ؟ گفتم خودم میدونم... تا به خودم اومدم دیدم بابا و مامانم افتادن به جونم ، با اون وضعیت میگفتم: هر کاری کنید،میرم سرکار،ولی هیچی ار حقوقم بهتون نمیدم... بدون اینکه حتی یه قطره اشک بریزم تا اونا از گریه های من خوشحال بشن، صدام رو صاف کردم و با جدیت گفتم: دیگه تموم شد !این رفتار ها رو با من دارید،قید همه چیزو میزنم و میرم جایی که دستتونم بهم نرسه... بعد از کلی بحث و در گیری وقتی متوجه شد ایتدفعه مثه همیشه نیست،بابام کمربندش رو انداخت و نشست گوشه ی حیاط و گفت حداقل بگو کاری که رفتی چی هست؟اصلا کجاست ؟ با صدای آرومی گفتم عکاسی .. نمیدونم چرا بی اختیار اشکم جاری شد و با ّبغض به بابام گفتم : تو اگه پدر بودی ما‌ اینقدر بدبختی نمیکشیدیم ، این چه وضعه زندگی کردنه ؟چرا حواست به بچه هات نیست ؟ خودت از این همه سکوت خسته نشدی ؟ همه‌ ی عالم و آدم میدونن حرف تو توی این خونه برویی نداره ...هرکی میاد میگه فقط مادرتون. بابام که با شنیدن حقایق بیشتر عصبی شده بود دوباره شروع کرد به کتک زدن... خلاصه اون شب به خاطر نیش و کنایه ها تا جا داشت کتکم زدن. ولی من حرفم همون بود و اصلا کوتاه نیومدم. بالاخره اون شب به صبح رسید. مامانم صبح سرکار نرفت، فکر میکرد اگه بمونه خونه میتونه مانع سر کار رفتنم بشه ، اما من درست مثل روز قبل شال و کلاه کردم و رفتم تو حیاط ، تا خواستم درو باز کنم مامانم پرید گفت: کجا ؟ لبخندی زدم و گفتم دیشب بهتون گفتم... مامانم وقتی دید بی فایده ست نشست رو زمین ... منم از این فرصت استفاده کردم و کیفمو از رو زمین برداشتم و خودم رو از لای در پرت کردم بیرون ، همین که رفتم بیرون نفس عمیقی کشیدم ‌... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مهران با کلافگی گفت:اون گیجه شده مادر من...فرصت میخواد ...همین .... همین موقع ملیحه سینی به دست وارد شد تا سفره را جمع کند...خورشید خانوم با دست بهش اشاره کرد که بیرون بره... وقتی ملیحه از اتاق خارج شد،خورشید خانوم با لبخند کجی ادامه داد:شاید دلش هنوز پیش اون نامزدش گیره.. صورت مهران از خشم سرخ شد و قاشقش را در بشقاب انداخت و سریع از اتاق خارج شد. ********* روزها پشت سر هم میگذشت و مهران هر روز کلافه تر می شد....جوانه همیشه خودشو قائم میکرد و نیش و کنایه های خورشید خانم تمامی نداشت... غروب بود....باینکه هنوز اواسط پاییز بود،اما چهره کوه، کاملا زمستونی شده بود....جنگل خشک و بیروح شده و رو کوههای بالاتر حتی برف ،نشسته بود... ارباب روی ایوان ایستاده بود .... حرف مادرش مثل خوره به جونش افتاده بود..دستی به صورتش کشید.... یعنی هنوز جوانه به عباس فکر میکنه؟ با خودش گفت....اگه این جور باشه وای به حال جوانه... با خشمی که تو وجودش زبانه می کشید،به سمت اتاق جوانه رفت و در رو با مشتی باز کرد... جوانه با وحشت به سمتش برگشت... با این که مهران حرکتی نکرد بود،جوانه به وضوح می لرزید و شونه چوبیش از دستش افتاد‌... مهران با صدای نسبتا بلندی گفت:تا کی میخوای این بازی را با من ادامه بدی جوانه؟ جوانه آب دهانش را قورت داد و گفت: کدوم بازی؟ مهران با کلافگی گفت؛میدونی چی میگم.. جوانه سرشو پایین انداخت و حرفی نزد...با این کار،خشم مهران دوباره شعله ور شد و گفت بگو .... گفت:ارباب...چی بگم؟خودتون هم میدونید.. کمی فکر کرد تا واژه های درستی را پیدا کنه....با خجالت ادامه داد:ما..یعنی من...نمیشه...ما برا هم نیستیم... مهران داد کشید:وقتی من میگم هستیم،یعنی هستیم،بهونه نیار.... جوانه سکوت کرد.... مهران گفت:حرف دلتو بزن جوانه... جوانه داشت فکر میکرد منظورش چیه، که دوباره خودش ادامه داد:هنوز به اون پسره فکر میکنی؟نه؟و با لحن ترسناکی پرسید:دلت پیششه؟ جوانه فقط تونست سرش رو به معنی" نه" تکون بده... مهران مشت محکمی به دیوار زد که باعث شد جوانه تکون سختی بخوره....دادکشید:هستی، دروغ نگو... - جوانه با صدای محکمی که خودشو هم متعجب کرد، گفت:من خیلی وقته عباسو رها کردم....باورم شده که.. دوستم نداشت...و با چشمایی خیس گفت: اگه دوستم داشت میموند...میموند که من این همه تنها نباشم... مهران صداقتو از چشمهاش خوند...حرفش را باور کرد و این باور،براش مثه آبی روی آتیش شد... مهران پشتش رو به اون کرد و به سمت در رفت.. قبل از اینکه خارج بشود به آرومی گفت:من دوست دارم..باورم کن.... اشکهای جوانه روی صورتش می چکیدند... مهران گفت:بازم بهت فرصت میدم..زودتر فکراتو بکن... مهران از در خارج شد....هوای سرد به صورتش خورد و احساس خوبی بهش دست داد.. **** لباس دیگه ای رو روی بند پهن کردم...زیر نگاه سنگین خورشید خانوم که روی ایوان ایستاده،دست و پایم را گم کرده بودم... زیرچشمی اون رو که به طرفم میومد نگاه میکردم ...مثل همیشه زیبا...با اون پیراهن بلند سرمه ای و رفتارهای ظریفش،هنوز هم از خیلی از دخترهای جوان ده،سرتر بود....نفسهام تندتر شده بود اما سعی میکردم عادی رفتار کنم.. به اون که به چند قدمی من رسیده بود سلامی کردم... جوابی نداد و همچنان خیره،به من نگاه می کرد... خم می شدم تا لباس دیگه ای بردارم....هنوز کمرمو صاف نکرده بودم که گفت:چی از جون پسرمن میخوای؟ خشکم زد...انتظار نداشتم انقدر مستقیم حرفشو بزنه... همونطور که لباس را با دستایی لرزون روی بند،مرتب می کردم جواب دادم: این حرف رو نزنید خانوم ‌‌... با لحن خشنی گفت:من مهران نیستم که خامت شم دختر جون.. جوابی ندادم....کمی ازش فاصله گرفتم تا بقیه لباسها رو روی بند پهن کنم.. بی مقدمه گفت:از این جا برو.... دستهام روی بند بی حرکت موندند... ادامه داد:اگه برای پسرم نقشه ای نداری از این خونه برو ... سعی کردم اشکهام نریزه و سرمو بالا بگیرم...گفتم:کجابرم؟ چشمهاش برای لحظه ای برق زد و با لحنی که به طور بی سابقه ای ملایم شده بود جواب داد:میری خونه خواهرم...چند روز اون جا میمونی،بعدم میفرستمت ده پایین.حسابی سفارشتو هم می کنم.. با خودم فکر کردم...چه نقشه ی بی نقصی.. همونطور که او با من حرف می زد نگاهم به در حیاط بود...به امید اینکه مهران سر برسه...میدونستم صبح برای رسیدگی به کارچند نفر از خانه بیرون رفته بود....... خورشید خانوم مقابلم ایستاد و گفت: کجا را نگاه میکنی دختر؟شنیدی چی گفتم؟ با گیجی سری تکون دادم و با صدای آرومی گفتم:بله ... خودش رو به من نزدیکتر کرد و زمزمه وار گفت:تو دختر عاقلی هستی.... دستش را آروم روی بازوم گذاشت.... نفرتی که در نگاهم بود را نمیتونستم مهار کنم... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت:مطمئن باش دیگه نمی ذارم بازی گذشته رو تکرار کنند ،دیگه نمیذارم تورو از منم بگیرند... *** کوه های زیبای دربند شاید قشنگ ترین خاطره هایم را یادآور باشند.خاطراتی که با حضور منصور پررنگ تر می شد.....و شیرین ترینش مربوط به جشن تولد بیست سالگی ام بود.....آن شب که همگی حتی لاله جان به دعوت منصور به دربند رفتیم .منصور حتی کیک تولدی هم علی رغم میل من تهیه کرده بود گفتم:منصور جان بردنش تا بالا مکافاته، یه وقت آب میشه . ابرویی بالا انداخت و گفت:اولا خیلی بالا نمیریم و تو یکی از رستوران های پایین توقف می کنیم ،در ثانی شب تولد یگانه ی من نباید چیزی کم باشه. پیمان و هومن زودتر از ما رسیده بودند.سالی با دیدن آن دو به طعنه گفت:-مثل اینکه سر مدیر مقتدر درمانگاه امشب بدجایی خورده که پستش رو خالی کرده و همه رو به کوه و کمر کشونده! اما منصور معتقد بود کم کاری کرده و وقتی همه دور هم نشستیم، اعلام کرد این جشن تولد به هیچ وجه در شان خانم شمسایی نیست و حتما در سال های بعد جبران مافات خواهد کرد.برای اینکه کیکمون بیشتر از آن وا نرود، شمع هایی را که مرجان و منصور روشن کرده بودند فوت کردم و کیک را بریدم.شب قشنگم را نگاه های سنگین و پر از تمسخر سالی خراب می کرد ،اما ترجیح دادم به تلخی آن زمانی دیگر فکر کنم.منصفانه نبود تلاش منصور را برای خاطره انگیز شدن ساعاتمان خراب کنم!نوبت کادوها که رسید مثل بچه ها ذوق زده شده بودم، به خصوص به خاطر پالتو پوست زیبا و گرانقیمتی که کادوی هومن بود و همین طور هدیه لاله جان که جعبه ای با نقش مینیاتوری زیبایی کار اصفهان بود آنقدر خوشحالم کرد که پریدم و صورتش را بوسیدم.و بالاخره نوبت به منصور رسید که خودش می خواست آخرین نفر باشد.هنگام باز کردن کادو حتی خودم هم از سر کنجکاوی دلم می خواست کاغذ زیبای زورقی را زودتر بشکافم.بالاخره جعبه را باز کردم.جعبه ی زیبای موزیکالی که در یک سو پلاک و زنجیر زیبایی را در خود داشت و در سوی دیگر سوئیچ اتومبیلی که حتی خودم را هم به حیرت واداشت. چشمان حیرت زده ام را به او دوختم که در چشمانش دنیایی از محبت موج میزد. -ولی منصور جان این.... میان کلامم دوید:این برای تو خیلی کمه ‌‌. مرجان بالاخره طاقت نیاورد جعبه را از دستم قاپید و سوئیچ را بیرون کشید ‌. آن شب وقتی به مرجان و منصور شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم از دیدن گل های رز قرمز روی عسلی کنار تختم حیران ماندم.ذوق زده بغلشان کردم و تازه متوجه کارت کوچکی در میانشان شدم که روی آن نوشته بود عزیزم تولدت مبارک.. با شوق از اتاق بیرون دویدم و ناخودآگاه بی آنکه در بزنم وارد اتاق منصور شدم.در تمام آن اتاق به آن بزرگی فقط چراغ خوای کم نوری روشن بود و در پناه همان نور بود که متوجه او شدم که روی صندلی ننویی لمیده و از پنجره ی قدی چشم به آسمان دوخته بود.چنان در خود فرو رفته بود که گویی ساعت های مدیدی است تک وتنها و بیخود از خود روی صندلی افتاده.در چند قدمی اش از حرکت ایستادم. از چهره پر از خنده و بشاش منصور چند لحظه پیش اثری نبود.مردی که حالا فقط چند قدم از من فاصله داشت غریبه بود غریبه ای که در چهره اش غمی سنگین موج میزد.نمی دانستم چه کنم بروم یا بمانم؟بالاخره تاب نیاوردم و صدا کردم:منصور جان....... تازه متوجه ام شد.به خود آمد از جا برخاست :تو کی آمدی اینجا که متوجه نشدم؟ به تته پته افتادم:همین الان اومدم.گل هایی که برام گذاشته بودی اونقدر ذوق زده ام کرده بود که حتی یادم رفت در بزنم و از صمیم قلب گفتم:بابت امشب ازت ممنونم.واقعا غافلگیرم کردی منصور،اما منصور جان من که رانندگی بلد نیستم! -خودم یادت می دم، البته باید کمی صبر کنی چون اگه خان بشنوه از منصور بداخلاق چه امر محالی سر زده ،اون وقته که دردسر ساز می شه،بنابراین فعلا ماشین خانم پیش من امانت می مونه،اشکالی نداره؟ سری تکان دادم و در حالیکه پلاک زنجیرم را لمس می کردم گفتم:واسه من همینم کافی بود. با اخم ظریفی گفت:برای تو همه ی اینا هم کمه!دیر وقته برو بخواب که فردا کلی کار داریم. با لبخندی گفتم:چشم قربان،شب بخیر.. -شب تو هم بخیر ،خوب بخوابی. بیشتر وقتم در درمانگاه می گذشت و در کنار منصور بودم...او که بهتر و بیشتر از هر کسی مرا می فهمید و حرف های ناگفته ام را از بر بود، گاهی وقت ها تعجب می کردم از اینکه قبل از او چگونه زندگی می کرده ام؟منصور برای من فقط یک علاقه نبود ،برای منی که پدر و مادرم سالهای پیش در آغوش سرد گور جای گرفته بودند،او پدر و مادرم بود.زمانی که اشتباهاتم را متذکر می شد،برایم حرف میزد و به توجیهات بچگانه ی من لبخند میزد و باعث می شد من هم خنده ام بگیرد و به اعتراض بگویم:منصور....خوب حالا مگه چی شده؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی به مطبخ برگشتم بتول با سگرمه های در هم گفت دختر جان این دفعه بری کی میای؟ زود باش باید نان بپزیم، نانمان تمام شده برو ببین روی تنور باران چکه نکرده باشه و نشه روشنش کرد. بعد از گذاشتن نان و پنیر و چای جلوی رضا به طرف تنور گوشه ی حیاط راهی شدم.قطره های باران دیشب از کاه و کلش های سقفش به دورش می چکید و چهار تا ستون درختیش خیس خیس بود.بوی نم و کاه گل پیچیده بود و دسته هیزم روی تنور مرطوب بود.به طرف طویله ی اول حیاط رفتم برای آوردن هیزم خشک.از توی تاریکی طویله به دنبال هیزم های خوب میگشتم که در چوبی با صدای گوش خراشی بسته شد.به سرعت برگشتم...از تعجب با بغلی از هیزم خشکم زد.نور رد شده از درز های در چوبی افتاده بود روی هیکل آب رفته و خمیده ی ممدلی... +تو اینجا چه می کنی؟ برو بیرون...می خوای از نان خوردن بیوفتم؟ ممدلی با چهره ای گرفته گفت آمدم رضارا ببینم. با پوزخندی گفتم چه عجب، یادت افتاد پسر دیگری هم داری. ممدلی جدی تر شد و گفت نیامدم نیش و کنایه بشنوم برو رضا را بیاور اینجا ببینمش و برم. +چرا مثل بچه ی آدم نمیای به دیدنش؟اینجا گوشه ی طویله می خوای ببینیش؟ سرش رو پایین انداخت و گفت نمی خوام اهالی این خانه مرا ببینن...برو بیارش اینجا. هیزم هارو برداشتم و از کنارش رد شدم.رضا را صدا زدم و بدون اینکه کسی متوجه بشه به طرف طویله فرستادمش. خودم هم روی تنور مشغول روشن کردن تنور شدم و یک چشمم هم به طویله بود. تنور را بالاخره روشن کردم و صدای جرقه های آتش گوش نوازی می کردکه ممدلی سرش را از لای در طویله بیرون آورد. به طرفش رفتم و گفتم اگر رضا را دیدی بهتره زودتر بری تا کسی نیامده. نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم الان بهترین موقع است. ممدلی با قیافه ای رنجور و خسته خیره به صورتم آهی کشید و بعد با بوسه ای به سر رضا به سرعت از حیاط خارج شد.رضا به دامنم چسبیده بود و به رفتن پدرش نگاه می کرد که کنارش زانو زدم و گفتم آقاجانت را دیدی؟ دستش را توی شال دور کمرش انداخت و با بیرون آوردن اسکناسی گفت این پول رو آقاجان داد. نگاهی بهش انداختم و گفتم ببر توی اتاقمان درون بقچه بزار که قراره برات کتاب بخرم تا درس بخوانی. رضا با شنیدن حرفم با ذوق لی لی کنان به طرف خانه راه افتاد. حیدر که از بازار برگشت،بعد از شنیدن دستور کبری خانم از بتول سراغ خیاط رفت و دم دمای غروب بود که خیاط آمد. زنی میان سال با چادرشب بزرگی که به کمرش بسته بود و تا نوک پایش رسیده بود دیگر نیازی به دامن نداشت.خانم با دیدنش از روی ایوان گفت خوش آمدی خدیجه بانو بیا بالا... مهلا تو هم بیا پارچه هایت را هم بیاور. بعد از برداشتن پارچه ها و صدا زدن رضا به بالا رفتم و خدیجه بانو مشغول گرفتن اندازه هایمان شد. دخترها توی اتاق شیطنت می کردن و رضا هم نوبت گرفتن اندازه هایش که رسید از خجالت جلویشان سرخ و سفید میشد. خدیجه بانو پارچه هارا برش زد و رفت و من ماندم با فکر اینکه حالا دستمزدش را از کجا بیاورم. چند روزی گذشته بود که ارباب کوچک همراه جوانی کیف به دست به خانه آمدن. با دیدنش تعظیم کردم که گفت برو به کبری خانم اطلاع بده مهمان داریم. بعد از ورودشان به اتاق اولی که یک اتاق تو در تو بود دخترها را هم صدا زدم و جلوی پسر جوان نشستن. گویا معلمی بود که ارباب از شهر آورده بود تا در هفته چند روزی برای درس دادن به ابادی بیاد. توی حیاط مشغول پاک کردن برنج و تکان دادن سینی و فوت کردن چلکوت ها بودم که اقا از آن بالا گفت به رضا هم بگو بیاد بالا پای کلاس درس بنشینه. بلند شدم و گفتم چشم ارباب،ولی رضا که کتاب و دفتر نداره؟... با همان تحکم همیشگی گفت صدایش بزن کار به این چیزها نداشته باش به تعدادشان کتاب و دفتر و قلم گرفتم. خیالم راحت شد و در حالی که از خجالت سرخ و سفید میشدم گفتم خدا از بزرگی کمتان نکنه اقا...رضا با حیدر رفته ته باغ الان صداش می زنم. از آن روز به بعد رضا با علاقه و استعدادی که داشت باعث سربلندی من و خوشحالی ارباب کوچک شد که می گفت دیگر نیاز به حسابدار ندارم چند سال دیگه می توانیم... حساب کتابمان را دست رضا بدهیم. لباس هایمان که حاضر شد خدیجه بانو آنهارا آورد و توی اتاق کبری خانم تن کردیم تا اگر عیب و ایرادی داشت برطرف کند. کبری خانم با لبخند تماشام می کرد و به به می گفت. پاچین بلند گل گلی با یقه و سر آستین های نقش دوزی شده.لباس های رضا هم اندازه اش بود و با همان پیراهن سفید و شلوار مشکی مچ دارش با دخترها به طرف حیاط دویدن. اسکناسی که ممدلی به رضا داده بود را به عنوان مزد به خدیجه بانو دادم و کبری خانم هر چه اصرار کرد او کرایه ی خیاط را بدهد قبول نکردم. آن شب باز نصفه های شب بود که با صدای ارباب به پشت در رفتم. +ارباب این موقع شب چه امر مهمی شمارا به اینجا کشانده. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما این مشاور از دوستای زهرا اینا بود که خارج تحصیل کرده بود و گفت برای مدتی اومده ایران و میتونه کمکم کنه ... قبول کردم و رفتم برای اولین بار با یکی صحبت کنم از تمام مشکلاتم واسش گفتم و به خوبی کمکم میکرد...چند هفته یی از رفتنم پیش مشاور گذشته بود و حالم بهتر بود ،بیشتر میتونستم به حسیتم توجه کنم ، هرجلسه مشاوره که‌ میرفتم جواد به بهونه های مختلف میومد و همراهیم میکرد ،این میون محبت های گاه و بیگاهش و دل تنهای من کار خودش و کرد و من و دچار علاقه ای کرد که ازش فرار میکردم ،حتی به خودمم دروغ میگفتم، ولی ته دلم گرم شده بود به محبت های جواد، اگه یه روز نمیومد دنبالم یا بی توجهی میکرد و دلخور میشدم این و جواد هم فهمیده بود ،ولی به روم نمیاورد ... زهرا و علی هم از اینکه دوباره من مثل قبل شدم خوشحال بودن، توی پذیرایی نشسته بودن و حرف میزدن، منم لباسای حسینم رو پوشیدم و رفتم توی پذیرایی و گفتم : من دارم میرم تا پارک سرکوچه ، حسینم خسته شده دیگه ... علی و زهرا گفتن :چقدر خوب مراقب خودت باش ما هم شام آماده میکنیم منتظریم جواد بیاد ... بااومدن اسم جواد قلبم تند تند میزد ،سریع خداحافظی کردم و با حسین از خونه بیرون زدیم ، نمیدونم چرا اینجوری میشدم ،زهرا هرروز از علاقه ی جواد بهم‌ میگفت و اما من نمیخاستم اینطوری بشه .. داشتیم از کوچه بیرون‌ میزدیم که با شنیدن اسمم ایستادم برگشتم و نگاه کردم دیدم جواد ایستاده رو بهم گفت :سلام ستاره خوبی؟ شنیدی من دارم میام داری فرار میکنی ؟ اگه بخاطر من‌ معذبی من دیگه نمیام خونه ت ،همینقدر که لطف کردی و زهرا و علی رو نگه داشتی خیلیه .. من که نمیدونستم چی بگم گفتم :نه حسین بهونه آورد ، آوردمش پارک یکم بازی کنه ،اینجور که میگین نیست ... جواد گفت :میشه منم همراهیتون کنم ؟ خاستم مخالفت کنم که حسین بالا و پایین پرید و رفت بغل جواد و گفت :مامان توروخدا بذار عمو جواد بیاد ، عمو بیاد، عمو بیاد ... خنده م گرفت به حرکاتش گفتم باشه عمو هم بیاد .. جواد لبخندی زد و نگاهی به حسین کرد و مخاطبش که من بودم گفت : خوشحال میشم همراهتون باشم، آدم خوشحال میشه با کسایی که دوست داره بره تفریح .. سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم و با جواد راه افتادیم سمت پارک ... نمیدونم اون لحظه چی‌ فکر میکردم که خودم و با جواد مقایسه میکردم ،قدش خیلی بلندتر از من بود.. حسین از بغل جواد بیرون‌ نمیومد ،بهش گفتم حسین از بغل عمو بیا پایین خسته ش کردی ،اما جواد جوابم و با لحن بچه گونه یی داد و گفت :من پسرمو دوست دارم ... توی پارک روی صندلی نشسته بودیم و حسین و که بازی میکرد نگاه میکردیم ، توی فکر بودم و حواسم به حسین بود ... حواد گفت : ستاره چرا انقدر هم من و هم خودتو اذیت میکنی ؟ تو اصلا از زندگی من خبر داری؟ من هم مثل توئم، مثل تو شکست خوردم توی زندگی، همش خوبی نبوده، اما با دیدن تو دوباره گرما به زندگیم برگشت، میخام زندگیم دوباره طعم خوشی ببینه .. من میدونم تو هم به من بی علاقه نیستی، چرا انقدر خودمون و اذیت کنیم...... گفتم : اما آقا جواد من نمیتونم زندگی آینده پسرمو خراب کنم ،نمیخام مثل من بدبخت بشه ... جواد گفت : من از پسر خودمم بیشتر بهش محبت میکنم .. تعجب کردم مگه پسر داشت ؟یعنی زن داشت و به من اینجور محبت میکرد، ولی زهرا چرا همراهیش کرد و چیزی نگفت ؟ سوالات توی ذهنم رژه میرفتن که جواد گفت : میدونم الان توی ذهنت سوالای زیادی هست همشون و آماده م تا جواب بدم ... ذهنمو خونده بود اما دلخور و عصبانی بودم، تحمل یه شکست دیگه رو نداشتم، سکوت کردم تا چیزی نشنوم پاشدم که برم سمت حسین که جواد گفت :ستاره تو روخدا صبر کن همه چیز و واست توضیح مید،م چیزی که توی ذهنته نیست داری اشتباه میکنی ...بشین توروخدا ستاره ... نشستم و گفتم : دوست ندارم چیزی بشنوم ،من هنوز به خودمم مطمئن نیستم نمیخام دوباره شکست بخورم اما جواد گفت : من حرفامو میگم بقیه ش با تو ، من قبلا ازدواج کرده بودم یه پسر همسن حسین هم داشتم ... من عاشق پسرم و زنم بودم ،مثل تو که عاشق حسن بودی و عاشق حسین هستی .. اما زن و بچه ی من توی آتش سوزی مردن ، دوتاشون سوختن و کاری از من ساخته نبود من موندم و سوختنشون رو دیدم ، نتونستم نجاتشون بدم ... من تا قبل از دیدن تو افسرده بودم، نمیخاستم با هیچکس حرف بزنم، فقط زهرا رو داشتم ،اما وقتی تو اومدی انگاری زندگیم جون گرفت .‌‌ جواد حرفاش تموم شد و من نگاهش میکردم که چشماش خیس شده بود ،دلم سوخت برای خودم و جواد که زندگی سختی داشتیم ،حداقل من حسینم کنارم بود ،اما اون هم زن هم بچه ش رو از دست داد... جواد پاشد و چشماش و پاک کرد و گفت : تا خودت نخای دیگه هیچوقت هیچوقت دور و برت نمیام .. این و گفت و به سرعت از جلوی چشمام رفت ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با رفتن سردار... اشرف رو زمین ولو شد و ادای سردار رو درآورد و گفت: فقط مال من باشه به کسی ندین... انگار همه رعیتشن... از خود راضی... اون در حال غر زدن بود و من تمام حواسم پی سردار بود... چه روزی بود امروز... به تار و پود فرش گره می‌زدم و تو حال خودم نبودم انگار، خدایا داری با من چیکار می‌کنی... خدایا اگه قراره من بهش نرسم منو وابستش نکن.. خدایا کمکم کن...خودت کمکم کن..پناه می‌برم به خودت... اشرف دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت: به کی پناه میبری...؟چی شده...؟ ترسیدم همه حرفا رو بلند گفته باشم.. با استرس گفتم: من گفتم.. پناه می‌برم؟ اشرف خندید و گفت: تو اصلا دو روز معلوم نیست چته... جواد جلوی در پستو ظا هر شد و داد زد: شهلا بیا.. آجی نگار اومده با مهمونا.. می‌خوان تو رو ببینن... اشرف با فوضولی گفت: مهمونا ..؟ جواد به سیب تو دستش یه گاز دیگه زد و با خرچ خرچ کردن گفت: من نمی‌دونم... چادرمو کشیدم سرم و گفتم: پناه بر خدا، برم ببینم چه خبره.... اشرف گفت: حتما خبراییه که هی امروز پناه برخدا، از دهنت نمیوفته.... چپ چپ نگاش کردم و گفتم: والا اگه من خبر داشته باشم... اشرف خندید و گفت: بوی خواستگار میاد شهلا.... با جواد راهی خونه شدیم..... نگار خوشحال جلوی در حیاط وایساده بود... دستمو گرفت، کشیدم کنار و گفت‌: شهلا... یکی از فامیلای دور حسن اومده خواستگاریت... تنم لرزید و گفتم: نه، من دیگه نمی‌خوام شوهر کنم..ولم کنید... نگار عصبانی شد و داد زد: یعنی چی نمی‌خوام شوهر کنم... تو فکر کردی بعد از اون همه حرف و حدیث دیگه کسی میاد تو رو بگیره... الان چند ماهه طلاق گرفتی ،اصلا یه دونه خواستگار داشتی؟ اینام از راه دور اومدن.. فامیلای مادر حسنن.. خبر ندارن سر چی طلاق گرفتی...باید دعا کنیم از کسی تو آبادی راجع به تو نپرسن، والا میرن و پشت سرشونم نگاه نمی‌کنن.. مادر حسنم چون از حسن حساب میبره دهنشو بسته ،و الا اولین نفر اون بود که نمیذاشت بیان خواستگاریت... مرده تو رو پارسال تو عروسی پسرکد خدا دیده... اما خب چون یکم سنش بالاست و تو مجرد بودی، نیومده خواستگاریت ،اما حالا که دیگه بیوه شدی... چپ چپ نگاش کردم و گفتم: آقاجانم خونست...؟ نگار یکم از موضعش اومد پایین و گفت: آره هست... اون مرده هم با خواهرشو، مادر شوهر من اومدن.... من بهشون گفتم شهلا نمی‌خواسته ازدواج کنه به زور شوهرش دادن.. اونم شب عروسیش زیر بار ازدواج نرفته... بغض کردم و گفتم: من نمی‌خوام... مگه زوره، ولم کنید... من که خودم دارم کار می‌کنم و قالی می‌بافم... کمک خرج آقاجانم شدم.. نگار با حرص دندوناش و رو هم فشار داد و از لای دندونای کلید شدش گفت: به من چه مربوط شوهر نکن.. حداقل بیا تا بالا بریم... اینا تو رو ببینن... خوبیت نداره، منتظرن .. ناچار شدم دنبالش راه بیافتم و برم بالا... ته دلم خالی شده بود و توان راه رفتن نداشتم، اگه مجبورم می‌کردن که با این طرف ازدواج کنم چی...؟ چادرم رو تو صورتم کشیده بودم.. دوست نداشتم اصلا ببینمشون.. سلام کردم و پشت سر نگار رفتم تو اتاق و کنارش نشستم... اصلا سرمو بلند نمی‌کردم، من سردار و دوست داشتم... زنی که همسن مادرم بود و کنار مادرم نشسته بود... با مهربونی گفت: سرتو بیار بالا ببینم دخترم... ماشالا، هر چی از زیبایی و خانومیت گفته بودن درست بود.... هزار ماشالا انگار صورتش رو نقاشی کردن. یه لحظه به مرد شکم گنده‌ای که تا وسط سرش تاس بود و با چشم‌های ریزش منو بد نگاه میکرد نگاه کردم.. زود چشمامو ازش گرفتم و سرم رو انداختم پایین...خدای من این دیگه کی بود... مادر شوهر نگار با چاپلوسی و خود شیرینی گفت: آقا بهرام، شهلا هم محجوبه، هم خیلی هنرمنده.. قالی‌هایی که شهلا می‌بافه، تو این آبادی لنگه نداره... مادرم که معلوم بود حسابی توی ذوقش خورده و اصلا از بهرام خوشش نیومده بود ،آروم از خواهرش پرسید: طاهره جان برادرت چند سالشه؟شهلا رو کجا دیده؟ زنه که فهمیدم اسمش طاهره‌ست، مغرورانه گفت: پارسال تو عروسی پسر کدخدا دیدتش، راستش زن برادرم، چند ساله که مرده، اما هر کاری کردیم بعد از اون خدا بیامرز زن نگرفت و خودش یه تنه سه تا بچه رو به دندون گرفت و بزرگ کرد.. خدا رو شکر مهر شهلا جان افتاده به دلش... دیگه نتونستم اون فضا و اون نگاه‌های آزار دهنده‌ی بهرام، با اون قیافه‌ی بد و شکم گندشو تحمل کنم و بلند شدم، بدون گفتن حرفی از اتاق زدم بیرون... نمی‌خواستم بیشتر از اون شاهد حرفهای خواهرش باشم که انگار منت سر ما گذاشته بود و اومده بود خواستگاری، قلبم شکسته بود و به سرنوشتم ناسزا می‌فرستادم.. آخه مگه من چند سالم بود... مگه من چه گناهی کرده بودم که مستحق این همه خفت باشم که یه مرد پنجاه ساله‌ی زن مرده با سه تا بچه بیاد خواستگاریم.... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾