#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_چهل
اونجا بود که فهمیدم خونه خاله هم جایی برای من نیست ...
با اومدن اقوام نزدیک و در و همسایه و صدای قران جلوی در برای ساعتی همه منو فراموش کردن ...
اون محمد انقدر از ارمان بدتره که تو رو میزنه ...باید دندونای اون آرمان رو خورد کنه ...
صدای گرفته مامان بود که داشت التماس کسی میکرد که دیگه بسه ...شوهرم مرده بس کنید ...
هراسان پرده رو کنار زدم اقاجون بود و گفت : بگید اینجا حق موندن نداره ...
خاله زری با ناراحتی گفت: حاج اقا اینجا نمونه کجا بمونه؟
اونجا بود که فهمیدم خونه خاله هم جایی برای من نیست ...
با اومدن اقوام نزدیک و در و همسایه و صدای قران جلوی در برای ساعتی همه منو فراموش کردن ...
کوچه رو سیاه زدن ...سماور برقی هیئت رو اوردن تو اشپزخونه برق زدن و خونه اقاجون شد مردونه و سمت ما زنونه ...
اتاق هامون تمیز بود و خونه تکونی عید برق انداخته بودش ...
طولی نکشید که مهناز اومد ...خواهرم از من بدتر بود ...یتیمی برای ما سخت بود و برای من مصیبت به همراه داشت ...
مهناز بغلم گرفته بود و تو اون شلوغی فقط ناله میکرد ...باورش برای همه سخت بود ...
به همون سادگی پدرم مرده بود ...هر کسی که می اومد دلیل مردن پدرمو میپرسید و جنازه شو فردا قرار بود بیارن ...
از ترس رو در رویی با محمد و اقاجون بیرون نمیرفتم و ساعتها بود دل درد داشتم و میدونستم باید برم توالت ولی میترسیدم ...
خاله زری نگاهم نمیکرد و اون هم خام حرفهای برادرش شده بود...حق داشت اون برادرش بود و من یه غریبه ...چشمم به ساعت بود، هوا به تاریکی میرفت و سر علی رو دیدم که اورد داخل و دنبال من میگشت ...بهم اشاره کرد برم بیرون ...
چادر مشکی که رو سرمون انداخته بودن رو جلو کشیدم و رفتم جلو در اتاق ...علی به ارش اشاره کرد و گفت : کارت داره ...محمد و اقاجون نبینن زود برگرد ...
با دیدن ارش تمام درد هام تازه شد و به طرفش رفتم ...پشت انباری زیر درختها وایستاده بود ...خاله براش پیراهن مشکی اورده بود ...
پیراهن مشکی تنها تو تن اون بود که قشنگ بود ...همه رنگ ها بهش میومد ...جلو رفتم
حرف نمیزد و فقط به شاخ و برگ درخت بازی میکرد ...حرفهای خاله که میگفت اون یه مرده ،مدام جلو چشم هام میومد و میدونستم دلش از من زده شده و گفتم : میدونم قراره برگردی خونتون و هر وقت برای طلاق بگید من اماده ام ...
گفت : چادر خیلی بهت میاد ...
بعد از اون روز و اون همه بلا اولین کلمه ای بود که تونست لبخند رو لبهام بیاره ...
به گونه های کبودم اشاره کرد و گفت : کار کیه ؟
از شدت گریه نتونستم حرفی بزنم ...
گفت : اروم باش ...از چی حرف میزنی؟ کدوم طلاق ...من میدونم و باورت دارم...
رفتم دنبال ارمان نتونستم پیداش کنم ..
اون زندگی منو نابود داره میکنه ...اون به فکر همه چیز هست الا مادرم...الا زحمت هایی که براش کشیدن ...اون تازه فهمید تو چه گوهری و چه انتخاب غلطی داشته ...
درست میشه طلایی صبور باش ...نمیزارم تو این جهنم بمونی برت میگردونم خونه ...
من و تو دیگه خونمون یکیه...
با گریه گفتم: داغونم .
ارش اروم گفت : اون مثل برادر من بود، فکرشم نمیکردم بخواد اینطور ابرو ریزی کنه ...باور نمیکنم خانواده خودت اینطور بخوان پشتت رو خالی کنن ...
شرمنده بودم و سرم پایین بود ...پشتم میسوخت و ناله ای کردم...
گفت : چی شده ؟
از درد سوختم و گفتم : چیزی نیست درد دارم ...
_ چه دردی ؟
اون خبر نداشت و گفتم زمین خوردم...
گفت : تو میدونی از دروغ بدم میاد و بازم داری میگی؟
_ ولش کن ارش، الان وقت این حرفها نیست ...بابام مرده ...هیچ کسی نمیدونه من چی دارم میکشم و چقدر میتونه سخت باشه ...
علی اومد سمتون و گفت : برید بیرون حرف بزنید، محمد ببینه فاجعه به بار میاد ...
ارش خیلی محکم گفت : چه فاجعه ای مگه اون دشمن خونی خواهرشه ...طلایی چه گناهی داره ...اون ارمان بوده که همه چیز رو به نفع خودش گفته ...
_ من میدونم اونا نمیدونن ...
ارش دستشو رو جیب هاش کشید و سوییچ رو پیدا کرد و گفت : میریم بیرون ،مادرم سراغمون رو گرفت بگو رفتیم بیرون ...
با عجله سوار ماشین ارش شدم ...چهارستون تنم میلرزید و میترسیدم از روبرویی با بقیه...
ارش بیرون رفت و بی هدف تو خیابونهای شهرم میگشتیم ...
به بیرون خیره بودن ...
گفت : خانم حواست به کجاست ؟
اشکهامو پاک کردم و گفتم: حتی اجازه ندارم درست و حسابی برای پدرم عزاداری کنم ...انگار یه غریبه ام بین اون همه همخون ...مادرجونم ازم صورت میگیره ..خواهرم ازم دورتر میشینه ...
من گناهم چی بوده ؟
ارش کنار زد و گفت : حیف که باقالی فروش نیست تا برات بگیرم ...
به طرفم چرخید و گفت: هیس به اینا فکر نکن زمان که بگذره همه چیز درست میشه ...
پدرت رو خدا بیامرزه ،خیلی زود بود ...
حالا خیلی از برنامه هامون عقب میوفته ...
ادامه دارد .....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلزار
#قسمت_چهل
همونم شد و سالار نیومد، ولی میدونستم که از یجایی داره نگاهم میکنه حس میکردم ...
مثل مادری که تو خواب ، گریه بچه اشو حس میکنه ...سوار بر ماشین از عمارت دور شدیم ...دورشدم ...
این همه سال دور شدم و نمیدونم عمارت الان چه شکلی شده ..نمیدونم ادمهاش زنده ان یا نه ...ولی میدونم که هنوزم اون عمارت برام عزیزه ..از ادم هاش تا اربابش ...
مستقیم رفتیم فرودگاه و ماهی و سلیمان رو بدرقه مشهد کردیم ....خیلی دوریش سخت بود و چقدر گریه کرد ،چون دیگه تا مدتها حمیده رو نمیدید ...غافل از اینکه منم نمیخواد ببینه ...برگشتیم خونه حمیده ....
همه اونقدر خسته بودیم که حتی ناهار نخورده خوابیدیم ...مدام خواب های بدی میدیدم ...یکبار از خواب پریدم و دوباره به خواب رفتم ...
یه فنجون چای کنار حمیده خوردیم و حسابی بهمون چسبید ...
حمیده به باغ اشاره کرد و گفت : روزی که اقام منو اورد اینجا و سپرد به ناصرخان، فکرشم نمیکردم یه روزی اینطور خوشبخت بشم ...
اگه مریم خدابیامرز نبود ،من هیچ وقت ازدواج نمیکردم و تا الان مجرد میموندم ...
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم :محبت های تو رو هیچ وقت نمیتونم جبران کنم ...
لبخندی زد و گفت : عشق به خانواده از همه عشق ها مقدس تره ...شما ها برام خیلی عزیز بودید و هستید ...
مخصوصا تو و ماهی که بچه های خودمید ...
دوست داشتم قبل ماهی تو رو توی لباس سفید عروسی ببینم ،ولی قسمت اونطور بود ...الانم غصه دوری رو میخورم که چطور تحمل کنم بدون تو و ماهی بمونم ...
صدای اشنای عابد بود که گفت : زن داداش چرا راضیش نمیکنی یه سفر با ما بیاد ...بخدا کشورهای دیگه هم به اندازه ایران قشنگی داره ..
سرمو به طرفش چرخوندم ...لبخند زنان گفت : خوش اومدید...
حمیده گفت : خبر نداشتی میایم ؟
_ نه الان داداش خبر داد ،منم به سرعت برق اومدم ...
من که میدونستم بهم علاقه داره اون طور حرف زدنش رو دوست نداشتم ...
صندلی رو عقب کشید و رو به حمیده گفت : وروجکهام کجان ؟
_انقدر خسته بودن هنوز خوابیدن ...ما هم یه نفس راحت داریم میکشیم ...
_ خدا نگهشون داره، اونا همه دارایی ما هستن ...
_خدا قسمت توام میکنه ...بالاخره یه روزی دلت یجا گیر میکنه ...
عابد ابروشو بالا داد و اروم گفت : دلم خیلی وقه گیر افتاده....
سیبی برداشت و گفت : مامان خیلی خوشحاله که داریم میریم ...دیشب باهاش صحبت کردم کلی وسایل گفت براش ببریم از سبزی خشک شده تا عرقیجات ...
حمیده بلند شد و گفت : تا شما میوه بخورید برم بگم سبزی هارو پهن کنن زیر پنکه تا خشک بشه ...خوبه یادم افتاد و به طرف داخل رفت ...
خواستم بلند بشم که عابد نفس عمیقی کشید و گفت : کاش باورم کنی گلی ...
بهش نگاه کردم و گفتم : میشه برم ؟
گفت : این انگشتر تو انگشتت برای چیه ؟
میشد نگرانی رو تو نگاهش دید و گفتم: انگشتر نیست، حلقه نامزدیه ...حلقه عشقه ...حلقه مردی که تا اخرین لحظه عمرم دوستش خواهم داشت ...
_ حلقه نامزدی ؟ حلقه امیرخان ؟
_ اره حلقه امیرسالار ..با اومدن اسمش لبخند رو لبهام مینشست و ادامه دادم :بهم تبریک نمیگی ؟
عقب رفت به پشتی صندلی تکیه داد و گفت : مبارک ...مبارکش باشه ...انگار اون خیلی از منخوش شانس تره ..اخلاق نداشت ،ولی بخت و اقبال بالایی داشت!
خنده ام گرفت و گفتم :حسادت کردن خوب نیست ...قسمت بوده ...انشالله...توهم یه قسمت خوب نصیبت میشه ...یکی که اونم دوستت داشته باشه ...
به طرف داخل رفتم ....
نمیدونستم افتاب که بره و ماه بالا بیاد زندگی جدیدی رو برای من میخواد رقم بزنه ...
شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق ...
یادش که میوفتادم اونشب سالار تو این خونه ،چه حرفهایی بهم زد ، وجودمو به شادی وا میداشت ...
رختخوابمو پهن کردم و مثل هرشب اول به اسمون نگاه کردم ...
اخرین شب روی پشتبوم بودم به ماه اشاره کردم و به سالار گفتم: هر وقت دلت گرفت به اسمون نگاه کن ...چون بدون منم وقتی دلم بگیره به اسمون نگاه میکنم ...تا تو رو توش ببینم ...
همینکه روی تشک خوابیدم،چشم هام گرمخواب شد ...
چه خواب قشنگی بود وقتی با امیر سالار رفته بودیم مشهد ...دوباری رفته بودم و اونجا برام اشنا بود ...کبوترها تو هوا پرواز میکردن و براشون همونطور که دون میپاشیدیم ارزو میکردیم که همیشه باهم باشیم ...
تو خواب احساس کردم صدایی میاد و چشمام و باز کردم و عابد و دیدم ،حالش خوش نبود و.....
بیصدا گریه میکردم و اشک میریختم،تا صبح به یه گوشه خیره بودم،جواب امیر سالار و چی میدادم؟
عابد هیچی بادش نبود،گفت به همه میگه تقصیر خودشه...
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:چه فایده ،من دلم نمیخواد امیر سالار قاتل بشه،نمیخوام حرفمون ورد زبون مردم بشه،،،من با تو میام فرانسه،،،ولی اینجا عقد میکنیم....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_چهل
به همراه بزرگترا به خونه مهلقا رفتیم ....وقتی جهیزیه برده شد ،شمسی زیاد بسمت ساختمان مهلقا آفتابی نشد، جهیزیه مهلقا هم مثل من بود، شاید هم کمی بهتر ..
بعد از یکساعت شمسی با سینی چایی و یک بشقاب کوچک شیرینی وارد اتاق شد ،
شمسی خانم تا وارد اتاق شد گفت
به به مبارکه ،شیرینی رو وسط اتاق گذاشت بعد دوباره گفت الهی مبارکش باشه...
همه اقوام ما گفتن مبارک هردوشون باشه، چرا میگی مبارکش باشه ؟
گفت وا بما چه !!!!
همه از تعجب دهنشون باز مونده بود، اما کسی بهش چیزی نگفت ،بعد بی مقدمه گفت انشاالله تا ظهر تموم میشه دیگه نه !!!!!
من بدنم عرق کرده بود گفتم ببخشید اینجا تلفن دارید ؟؟
گفت چطور؟
گفتم چیزی یادمون رفته،میخوام به عزیز زنگ بزنم بگم بفرسته ..
گفت آره بیا تو عمارت خودمون …
سریع پشت سرش رفتم، تلفن رو بهم نشون داد گفت اوناهاش برو صحبت کن...
آرام بسمت تلفن رفتم ،انقدر توچشماش زُل زدم تا بلاخره از کنارم رفت... شماره خونمون رو گرفتم آروم گفتم عزیز من ایرانتاج هستم گفت چرا یواش حرف میزنی ؟
گفتم نمیتونم بلند صحبت کنم فقط اینو بگم که شمسی میخواد آبرو ریزی کنه...
گفت چرا؟
گفتم از ناهار خبری نیست،به آتا بگو از رستوران برای همه غذا بگیره بفرسته، تا من بیام همه چیو بهت بگم ...
گفت باشه ..
گوشی روکه قطع کردم دلم برای عزیز سوخت، گفتم آدم دختر دار چقدر باید آبرو داری کنه و روی همه چیز ماله بماله...
بعد سریع از عمارتشون خارج شدم و بسمت خونه مهلقا رفتم و در چیدن جهیزیه نظارت داشتم...
مهلقا هم مثل من دستور داده بود که چیو کجا بچینیم و خلاصه ظهر که شد دیدم آتا به تعداد مهمانها دو مدل غذا سفارش داده بود و به عمارت فرستاده بود و همه چیز هم تهیه کرده بود نوشابه ،سالاد ، ماست
من خودم آبرو داری کردم، با کمک اشرف خانم وصفیه که همراه ما اومده بودن سفره ای پهن کردم و غذاهارو تو سفره گذاشتم تا مهمونها اومدن بشینن ،شمسی سر رسید و گفت اِوا خدا مرگم بده شما چرا زحمت کشیدی ؟؟
بعد گفت پس بزار بگم دخترها هم بیان دور هم باشیم ...همونجا بود که فهمیدم خواهرم بدبخت شده و اینهمه ملک و املاک با این کارها و نخوری ها بدست اومده،شمسی با پررویی نشست غذاشو خورد و با مهمونها خوش وبش هم میکرد. ما بخونه برگشتیم وتمام ماجرا رو برای عزیز گفتم...
عزیز یه سیلی بصورت خودش زد و گفت ای وای سالی که نکوست از بهارش پیداس ،بعد گفت بیا یه فکری کنیم، چاره ایی کنیم این ازدواج عاقبت نداره...
شب که آتا اومد عزیز جریان غذای ظهر رو برای آتا تعریف کرد گفت که موضوع اصلی این بوده که وظیفه ما نبوده ناهار مهمانهارو بدیم ،بعد گفت محمد جان نه اینکه فکر کنی برای غذا میگم ،دارم راجع به خساست خانواده صحبت میکنم ...
آتا که فکر میکرد محسن هم مثل محموده ،گفت قمر جان این چه حرفیه که ناهاررو کی خریده، بزار من با محسن صحبت کنم ببینم آیا در آینده هم با پدرش خواهد ماند ،یا تصمیمی برای زندگی خودش میگیره و بعد با دختر خودم صحبت کنم... چون زندگی شوخی نیست اگر فردا روزی ما دخترمون ازدواج بکنه و بدبخت بشه، میگه محسن بخت من بود شماها خرابش کردین...
عزیز هی بال بال زد که مرد؛دخترت رو به اینا نده...
گفت یعنی تو میگی دخترمونو به خاطر یک ناهار اونم درحالی که سه روز دیگه عروسیشونه پس بگیریم؟
عزیز سکوت کرد بعد آتا رو بمن کرد و گفت ایرانتاج جان مهلقا رو صدا کن بیاد ببینم
حرف خودش چیه ؟
مهلقا که هم خجالتی بود هم بی زبون گفت بله آتا جان چیزی شده ؟
آتا گفت بشین دخترم میخوایم از همین حالا سنگهاهامونو با هم وابکَنیم تا حرفی برای گفتن نداشته باشیم ...امروز ازت میخوام خیلی راحت جواب منو بدی.مهلقا سرش رو به علامت تایید تا کرد..
آتا گفت جریان امروز روکه شنیدی؟
مهلقا گفت بله آتاجان ...
گفت خب حالا نظرت چیه ؟ بعد آتا دستش رو روی ریشهاش کشید وگفت ببین دخترم مشت نمونه خرواره ،اینها در یک حرکت کوچک بما گفتن که خسیسن ،در ثانی این اول راهه تو بعدها هم میخوای با اینها زندگی کنی و……
کلی آتا با مهلقا صحبت کرد ،بعد آتا گفت خب حالا نظرت رو بگو ..
مهلقا تک سرفه ایی زدوسینه اش رو صاف کردو گفت من !!!
آتاگفت تو چی؟
گفت آتا جان من محسن رو دوست دارم و الان ماه هاس که ما با هم نامزدیم محسن خودش خوبه..
آتا گفت یعنی تو نمیخوای از محسن جدا بشی ؟
مهلقا سرش رو تو دستش گرفته بود، هم خجالت میکشید، هم میخواست قال قضیه رو بِکنه...
گفت نه آتا من میخوام با محسن زندگی کنم، خودش پسر خوبیه..
آتا گفت تا حالا شده تو رو بیرون ببره و برات چیزی بخره ؟شده بگه هرچی دوست داری انتخاب کن؟ این نه بخاطر نخوردگیه توئه،
بخاطر دست ودلبازیه اونه ..دخترم میفهمی چی داری میگی ؟
مهلقا آرام گفت بله آتا جان همه چی برام میخره...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_چهل
دو هفته ای گذشته بود و خانوم هنوز بستری بود ؛
فرهاد از بیمارستان پیغوم فرستاده بود که خانوم فردا مرخص میشه و به عمارت بر میگردن ؛توی عمارت ولوله بود ؛فرنگیس شده بود خانوم خونه ،به همه دستور میداد و هر کسی مشغول کاری بود ،دلم نمیخواست زیاد جلوی چشم فرنگیس باشم ،توی مطبخ کنار ننه خدیجه غذا درست میکردم ...
شیدا غرو لند کنان توی مطبخ اومد و یه گوشه نشست ....
ننه خدیجه نگاش کردو گفت "مگه تو کار نداری ؛اومدی اینجا نشستی پاشو برو کلی کار داریم !؛حیاطم آب و جارو کن ...
عصبی بلند شد و زیر لب غرید "دستورهای فرنگیس کم بود ؛حالا نوبت شماس ؟از صبح سر پام ؛ فقط دارم کار میکنم ..."
ننه خدیجه به آستین پیرهن شیدا چنگ انداخت و بلندش کرد " خوبه خوبه زبون درازی نکن ،یالا برو سر کارت ؛نکنه خیال کردی خانوم خونه ای ؛فعلا دندون رو جیگر بذار هر چی گفت گوش کن...."
شیدا با غیض نگام کرد "مگه تو عروس این خونواده نیستی ؛اومدی مثل کلفتها کار میکنی ؟
گفتم خجالت بکش شیدا ؛من از خدامه کنار ننه خدیجه کار کنم ،عادت ندارم ؛بشینم و فرمون بدم "
شیدا متاسف سرش رو تکون داد و گفت "حیف این موقیعیتی که تو داری "
خورشت رو اجاق قلقل میکرد و ؛بوی پلوی تو مطبخ پبچیده بود ....
فرنگیس با فیس و افاده توی مطبخ اومد ؛به قابلمه غذا سرک کشید و تای ابرویش رو بالا دادو گفت "پس غذای خانوم کجاست ؛مریض که نمیتونه پلو و خورشت بخوره ؟
ننه خدیجه با کمری تا شده ؛دیگ رو برداشت و سمت فرنگیس برد "دخترم برای خانوم غذا جدا درست کردم مقوی و سالمه براش خوبه "
فرنگیس نگاهش رو دور مطبخ چرخوند و گفت "یه دستی به ابن مطبخ بکشید هر جا دست میزنم مثل سقز میچسبه به دستم ؛
هوف کلافه ای کشید و بیرون رفت ...
گفتم ننه خدیجه زیاد به حرفهای فرنگیس بها نده "
همه منتطر خانوم بودن دلم مثل سیرو سرکه مبجوشید انگار به قلبم چنگ انداخته بودن میچلوندنش ... کنج حیاط نشسته بودم از دلشوره داشتم دیوونه میشدم فکر و خیال و منفی مثل خوره وجودم رو می بلعید ...
از حرفهای خانوم میترسیدم از اینکه تو اوج متهم بشم میترسیدم ...از اینکه از عمارت بیرونم کنن و بچم رو ازم بگیرن میترسیدم ...مگر دیگر میتوانستم تو ابادی سر بلند کنم ... میان افکار درهم و پریشون خود در دوران بودم که با صدای صفیه به خودم اومدم "چیشده از اینکه خانوم میخواد بیاد خوشحال نیستی !!زیر چشمی نگاش کردم ...
صفیه به سیب قرمز توی دستش گاز زد و گفت "چیشده از برگشت خانوم خوشحال نیستی ؟بغ کردی یه گوشه نشستی !
از چی میترسی که رنگ و رخت پریده ؟؟
گفتم ساکت شو صفیه اصلا حوصله تو یکی رو ندارم ... بلند شدم و سمت خونه راه افتادم ... شیدا سالارو بغل کرده بود پشت پنجره ایستاده بود ، سالار و از بغلش بیرون کشیدم ... کلافه گفت پس اینا کی میرسن، ؟
گنگ نگاش کردم و گفتم خب میرسن عجله ات برای چیه ،؟
گفت وا اونجوری نگام نکن از گشنگی هلاک شدم ...
بعد صدای ماشین شنید.
از پنجره به بیرون گردن کشید و گفت "انگار رسیدن ؛،ماشین فرهاد خانه "
سریع با عجله از خونه بیرون رفت ؛دست و پام میلرزید ؛ تمام بدنم از دلشوره داغ شده بود ؛سالارو بغل کردم و از پله های ایوون به پایین سرازیر شدم ... با تردید جلو رفتم ، خان بابا اشاره کرد گوسفند رو جلوی پای خانوم سر بریدن ؛ چند نفر کمک خانوم رفتن تا پیادش کنن ؛زیر بغلش رو گرفتن و پایین اوردن ؛ انگار نمیتونست راه بره و بلندش کردن و به خونه بردن روی تخت چوبی خوابوندنش ... فقط نگاه میکرد و حرف نمیزد و اشک از گوشه چشماش راه گرفته بود و می غلتید ....همه دست و صورتش رو میبوسیدن و ، یه گوشه ایستاده بودم و نگاه میکردم ؛ جلوتر رفتم تا دستش رو بوس کنم ،دستش رو اروم عقب کشید یه جور خاص نگاهم کرد ،از طرز نگاهش ترسیدم ..منتظر بودم چیزی بگه حرفی بزنه ولی فقط سکوت کرده بود ... با شک و تردید عقب رفتم ...
فرهاد گفت دورش رو خلوت کنید احتیاج به استراحت داره ؛بعدش کنار خان بابا رفت یه ده دقیقه ای باهم حرف زدن هر لحطه چهره ای خان بابا تغییر میکرد ... میدونستم خب بدی بهش داده ...
سفره انداختن و بشقابهای غذا دست به دست میشد ؛ ننه خدیجه طبق غذارو روی تخت خانوم گذاشت و گفت "گوهر جان بیا کمک کن خانوم غذاش رو بخوره ؛ لبه تخت نشستم زیر نگاههای سنگین خانوم معذب بودم ،قاشق رو نزدیک دهانش بردم صورتش رو کج کرد و نخورد ....
شیدارو صدا کردم و گفتم سالار گریه میکنه، بیا غذای خانوم رو بده ؛میدونستم از دست من غذا نمیخوره ...
منتطر بود دور خانوم خلوت بشه تا باهاش حرف بزنم ؛اتاق که خالی شد کنارش رفتم ؛ معذب بودم نمیدونستم چجوری و از کجا شروع کنم ؛ولی نمیتونستم همه چی رو بهش بگم تنها دلخوشیش ؛ رو ازش بگیرم
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهل
زن دوباره گفت نه الان که کمکی زیاده نمیخواد خودتو اذیت کنی،زن اینارو گفت و دستمو کشید تا دیگه کار کنم.....
با خنده باشه ای گفتم و گوشه ای ایستادم ...خدیجه خانم هم با طعنه به زن میگفت والا عروسای این دوره زمونه تو روزای عادی که کار نمیکنن، همین که چشمشون به دو نفر میفته، زرنگ میشن،یادته زنان ما چطوری کار میکردیم و کسی هم به فکرمون نبود؟من خودم یادمه تو طویله داشتم کار میکردم که همونجا دردم گرفت و بچه به دنیا اومد.....
خدیجه خانم میگفت و من سرمو زیر انداخته بودم ،نمیدونم چرا زبونش انقد تلخ بود.....
زن که حال و روز من رو دید برای اینکه حال و هوام عوض بشه گفت مادر جان چند وقتته؟رنگ و روت خیلی پریدست، خیلی ضعیف و بی جونی ها، یکم به خودت برس خدایی نکرده مریض نشی البته از حال و احوالت حدس میزنم بچت دختر باشه......
همین جمله کافی بود تا خدیجه خانم مثل اسپند روی آتیش از جاش بپره و شروع کنه به غر زدن......دستشو توی کمرش گذاشته بود و میگفت:دختر مختر نداریم، این بچه باید پسر باشه، پسرم گناه داره اینهمه کار میکنه رو زمین اذیت میشه، بعد یه پسر نداشته باشه که پشتش گرم بشه؟من کاری به این حرفا ندارم، بچش دختر بشه من واسه قباد زن میگیرم،همونجور که زن اولی بچش نشد و دومی رو براش گرفتم،اینم پسرزا نبود سومی رو براش میگیرم......
زن با حالت ناراحت کننده ای بهش نگاه کرد و گفت این حرفارو نگو خدا قهرش میگیره، بچه نعمت خداست ،تو داری کفر نعمت میکنی،عروس منم چهار تا دختر داره، ولی من دختراشو میذارم رو چشمم......
خدیجه خانم رو ترش کرد و گفت وااااا چه حرفها،من پسرم پشت میخواد فردا پیر شد، کی میره سر زمیناش اینهمه کار میکنه زحمت میشه واسه این دخترا؟من این حرفا حالیم نیست سومی پسر نباشه یه هفته بعدش دست یه زن دیگه رو میگیرم و میارم واسه پسرم.....
زن وقتی دید خدیجه چقد نادونه و حرف خودشو میزنه ،دیگه ادامه نداد و مشغول شد ......
من با بغض و اشک هایی که سعی میکردم نگهشون دارم تا رسوام نکنن بدون هیچ حرفی توی اتاق رفتم......انقد حالم بد بود که حتی نمیدونستم بچه هام کجان و چکار میکنن.......کمی که حالم بهتر شد و تونستم بغضمو فرو بخورم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.......همه در حال تدارک نهار بودن و بوی غذا توی خونه پخش شده بود....عجیب بود، اما من هیچ اشتهایی برای خوردن نداشتم......در اصل انقد غصه خورده بودم که جایی برای اشتها نمونده بود.....
خدیجه خانم زود سفره ای دستم داد و گفت کجایی یهو غیبت میزنه ،یالا برو سفره بنداز جلو مهمونا....
بدون هیچ حرفی سفره رو ازش گرفتم و داخل رفتم.......بعد از نهار داماد دست عروس رو گرفت تا به ده خودشون برن.....از رفتن گلبهار جوری دلم گرفته بود که هیچ جوری نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم......
گل بهار خیلی در حق من خوبی کرده بود، همیشه مواظب بچه هام بود و با خیال راحت بچه هارو دستش میدادم.. حالا باید چکار میکردم؟بعد از رفتن گل بهار خونه بوی غم و اندوه گرفته بود ،انگار کسی توی اون خونه زندگی نمیکرد.....
خدیجه خانم و سلطنت که عین خیالشون نبود، سر قابلمه ها نشسته بودن و مهمون ها رو مسخره میکردن......
چند ماهی گذشت و دیگه ماه های آخرم بود......هرچی به زایمانم نزدیک تر میشد حالم بدتر میشد، نمیدونم چرا دلم شور میزد،حال و روزم جوری شده بود که دیگه حوصله ی قبادو هم نداشتم، هرچی میگفت چته چرا اینجوری شدی بی میل جوابشو میدادم......
حتی روی طوبی و مهریجان هم تاثیر گذاشته بود و مدام ازم میپرسیدن مامان اگه بچت داداش نشه باید چکار کنیم؟بلاخره یه روز ظهر وقتی داشتم توی مطبخ غذا درست میکردم با تیر کشیدن کمرم،سر جام خشکم زد.....اصلا انتظار زایمان نداشتم، فکر میکردم بیست روزی مونده، اما الان کاملا غافلگیر شده بودم، نمیدونستم باید چکار کنم ...دلم نمیخواست به خدیجه خانم بگم، اصلا حال و حوصلشو نداشتم .......
کارای مطبخو ول کردم و توی اتاق خودمون رفتم،طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خیال خودم اینجوری دردم کمتر میشد ،تا قباد از راه برسه و قابله خبر کنه....
کمی که گذشت چنان دردی توی دلم پیچید که ناخودآگاه صدای جیغم بلند شد ....
خدیجه خانم زود خودشو توی اتاق انداخت و گفت چی شده بیگم؟دردت شروع شده؟
سرمو تکون دادم و گفتم خدیجه خانم به دادم برس که مردم.....توروخدا یکاری بکن برام.....
با صدای بلند گفت یکم تحمل کن تا برم سراغ پیرزن زود میام.....
تا خدیجه خانم بره و برگرده مرگو با چشمای خودم دیدم..این دیگه چه دردی بود انگار کسی چاقو رو تا مغز استخونم فرو میکرد...
دوباره ظرف آب گرم و پارچه ی تمیز،دوباره صدای جیغ های من و توصیه های قابله...از بچه هام خبری نداشتم و نمیدونستم کجان،همیشه اینجور مواقع گل بهار مواظب بچه هام بود و خیالم راحت بود..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_چهل
با شنيدين اين حرف لپم گل انداخت و تمام غم هام رو از ياد بردم،اونشب تا صبح به هواي ديدن مادرم خوابم نبرد ..
و همش تو اين فكر بودم كه مادرم با ديدنم چه برخوردي ميكنه ..دلم ميخواست محكم بغلش كنم وبوسش كنم .. .
از اينكه فردا مادرم رو ميديم خوشحال بودم ،اما تنها چيزي كه منو آزار ميداد فكر كردن به انوش بود،ديگه كلا بايد انوش رو از ذهنم پاك ميكردم چون تو اين عمارت علاوه بر ماجان فاطمه هم از من متنفر بود و نميذاشت آب خوش از گلوم پايين بره .. خودم رو دلداري ميدادم و ميگفتم شايد تورج هم مرد خوبي باشه ..اگه من زنش بشم محمود خان هواي آقاجانم رو بيشتر داره و اين جوري بقيه خانوادم زندگيشون خوب ميشه ..بلاخره باهزار فكر راجب انوش و مادرم زري خوابم برد .. صبح بعد از خوردن صبحونه به دستور آقاجان آماده شدم . سوار ماشين شديم و به سمت عمارت پدر بزرگ امان الله خان رفتيم ..تو راه استرس داشتم يه حالي بودم ..حالت تهوع داشتم ..بلاخره بعد از يك ساعت و نيم رسيديم به يه عمارت سنگي..چند دقيقه اي طول كشيد كه در باز شد و پيشكار خان اومد... پدرم خودش رو معرفي كرد و ما وارد شديم، همونطور كه چشم ميچرخوندم و ساختمون رو نگاه كردم .. مرد تقريبا مسن و هيكلي اومد رو ايوون عمارت و با صداي بلندي داد زد بلاخره اومدي اصلان خان ..
آقاجان داد زد امان الله خان پير شدي ..
امان الله خنديدو گفت پير شدم ،اما گرگ شدم .. چي ميخواي ؟براي چي اومدي اينجا ..
آقا جان داد زد:اين ناريه نوه تو ... دختر زري ،آوردمش كه مادرش رو ببينه شنيدم كه زري رو از دارالمجانين آوردي .. بذار اين دختر بره مادرش رو ببينه، از وقتي واقعيت فهميده دلش پر ميكشه براي ديدن مادرش ..
امان الله خان بادي به غبغب انداخت و گفت خود اين دختر زبون نداره ..
رفتم جلو و گفتم سلام امان الله
خان ،من ناري هستم نوه شما اومدم براي ديدن مادرم ..
امان الله خان دادي زد و گفت تا الان كجا بودي گذاشتي چهاده سالت شد بعد به فكر مادرت افتادي .. تو دختر زري نيستي، تو دختر مهوشي ،شير مهوش رو خوردي و خو و اخلاق مهوش رو گرفتي ..و بعد رو به آقاجان كرد و گفت از اينجا بريد.. زري حالش خوب نيست ،با ديدن اين دختر حالش بدتر ميشه ...
با هزار تا دوا و جوشونده نگهش ميداريم .. از اينجا برو دخترجون ،چهارده سال مادرت مهوش بود، از اين بعد هم فكر كن كه مادرت مهوشه و زري اي وجود نداره ..
افتادم رو زمين و شروع كردم به گريه كردن و التماس ..گفتم امان الله خان من قبلم داره مياد بيرون ،بذار مادرم رو ببينم .. از وقتي فهميدم مادرم يكي ديگه هست ،دلم پركشه براي ديدن و بغل كردنش ..بذار يه مادر دختر بعد چهارده سال همو تو بغل بگيرن ..خيلي سخته بعد چهارده سال بفهمي مادرت يكي ديگه هست، حالا هم كه نذارن ببينيش .. التماست ميكنم كنيزيت رو ميكنم بذار مادرم رو ببينم
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_چهل
گفت بریم من خریدام رو کردم ...
صبور و بغل کردم سرش را روی شونم گذاشت،بی توجه به قدیر راه افتادم ....
صدای از پشت سر توی گوشم زنگ میخورد :کی گفته حبیب مرده؟؟
صبور اروم پشت کمرم زد و میگفت : مامان ؛اقاهه همش داره نگامون میکنه، برام دست تکون میده ...
صورتش رو سمت خودم چرخوندم و گفتم نگاش نکن ادم خودبی نیست ...
افسانه که هنوز تو فکر بود گفت :کی بود چهرش اشنا بود چرا باهاش حرف میزدی ؟چیکارت داشت ؟
اروم زیر لب گفتم مگه نشناختیش ؟قدیر بود...
از تعجب هینی کشید :میگم قیافش اشنا بود ؛اینجا چیکار میکنه ؟
گفتم چه میدونم افسانه، توام چه سوالایی میپرسی ،فضولیش گل کرده بود میخواست بدونه ازدواج کردم یا صبور بچه ی حبیبه...
افسانه زیر لب ناسزا میداد گفت:حال و روزش رو دیدی به چه روزی افتاده ؟
گفتم:حقشه هر بلایی سرش بیاد کمشه ...
به روستا که رسیدیم بچه ها خریدارو روی زمین ریخته بودن ،دونه دونه میپوشیدن ...افسانه روسری سفید با طرح گل سرخ را روی سرش انداخته بود، جلوی اینه با ذوق به خودش خیره شده بود...
با خودم فکر میکردم چرا بچه ی حبیب اینقدر برای قدیر مهم بود، که هی راجبش سوال میکرد...
دیگ شیر غلغل میکرد و افسانه بالای سرش ایستاده بود ؛شیر کف کرده بود و سر ریز شده بود ...
سریع خودم رو به اجاق رسوندم، دیگ رو از روی اجاق برداشتم .
گفتم افسانه معلومه حواست کجاست ؛شیر کف کرده ریخته ....
بعد ناهار دور هم نشسته بودیم که داوود یا الله کنان داخل خونه اومد و گفت :یه بار نشده در حیاط رو ببندین همیشه بازه ...
چایی ریختم سینی رو جلوش هل دادم ..
عصبی بود، انگار چیزی میخواست بگه از گفتش تردید داشت ؛ گفتم داوود چیزی شده ؟
چاییش رو هورت کشید و گفت:والله نمیدونم چی بگم، چجوری بگم!!
منو افسانه با تعجب به هم دیگه نگاه کردیم ..
لب جنباند و مردد گفت :رخشنده اگه حبیب زنده باشه چی؟
مات نگاش کردم میدونستم داوود الکی همیچین چیزی رو نمیگه لابد دلیلی برای حرفش داره ..گفتم داوود اگه چیزی هست بگو ؟منظورت چیه ؟
دستی به محاسنش کشید و والله حبیب زندس....
افسانه زیر لب غرید :خبرش زنده بوده اینجا براش عزا گرفتیم ؟
از ذوق دستام میلرززد و چشمام پر اشک شده بود ،با صدای لرزون گفتم :از کجا فهمیدی الان کجاست ؟
گفت :حیاط خونس، قبل دیدنش ،باید یه چیزی راجبش بگم ..
دیگه حرفهای داوود رو نمیشنید، بلند شدم و سمت ایوون دوییدم ؛اشتباه نمیکردم، خودش بود پشت به خونه ایستاده بود، تک تک پله هارو پرواز کردم؛اسمش رو فریاد زدم سر به عقب جنباند با دیدنش مثل خمیری که به تنه تنور چسبیده باشه وا رفتم ؛انگار روی زغال داغ افتادم ،سوختم قلبم اتش گرفت از دیدن صورت سوخته حبیبم ...با فاصله باهاش ایستادم ،مات توی صورتش خیره شدم امکان نداشت این حبیب باشه ... تمام صورتش سوخته و گوشت اضافه اویزون بود، یه پلکش افتاده بود ؛هیچ مویی روی صورتش نبود ....
اشکاش روی صورت سوخته اش راه گرفت و غلتید دستاش به وضوح میلرزید ...
حبیبی که سالها انتظارش رو کشیده بودم حالا رو برویم بود ...
لبهاش را روی هم جنباند و بدون اینکه صدایی بیرون بیاد ؛ با چشمهای اشکبارم بهش خیره شده بودم ؛نگاهش رو سمت صبور چرخوند ؛صبور با لباسهای خاکی و شلوار گشاد خال خالی پشت درخت انجیر کمین کرده بود ،با وحشت به حبیب نگاه میکرد ...
حبیب با غصه نگاهم کرد و زیر لب نالید :رخشنده منو میبینی این وضع منه، تنها دلیلی که چند سال خودم رو ازتون مخفی کردم ؛بچم از دیدن من از ترس میلرزه ،فکر میکنه هیولا دیده ...
جلوتر رفتم،خودش بود ؛تکیه گاهم ؛کسی که انتظارش رو میکشیدم ...
صبور نگامون میکرد ؛ وقتی مامانش رو هم صحبت با مرد غریبه ترسش ریخت ،جلوتر اومد و گفت مامان این اقاهه کیه ؟
بغلش کردم، با گوشه ی چارقدم اشکام رو پاک کردم :باباته پسرم ....
حرفهای زیادی با حبیب داشتم میخواستم برای ثانیه به ثانیه نبودنش ازش حساب پس بگیرم ...
انگورهای سیاه یاقوتی را توی دیس ریختم ؛جلوی حبیب سُر دادم...
صبور خیلی زود با حبیب جور شده بود و از بغلش جُم نمیخورده ...انگاری اونم میخواست تلافی سالهای بی پدر اش رو در بیاورد ...
زیر لب گفتم حبیب نمیخوای بگی این چند سال کجا بودی چرا این بلا سرت اومده ؟
نگاهش به پایین بود :از قبرستون که برگشتیم یه راست رفتم خونه ،یهو سرو کله پسر مش تقی پیداش شد، باهم گلاویز شدیم ،هلش دادم رو زمین ترسیدم خیال کردم مرده ،فرار کردم، شبو یه جا کمین کردم ؛صبح راهی شهر شدم، میدونستم اگه بیام پیشت برات دردسر میشم ؛توی مسافرخونه بودم ،یکی از همشریام رو اتفاقی تو خیابون دیدمش با اصرار خودش رفتم خونش ؛یه روز که تو خیابون بودم پسر مش تقی رو دیدم ؛وقتی زنده دیدمش خیالم راحت شد ؛میخواستم برگردم پیشتون ،رفتم خونه وسایلام رو جمع کنم فرداش بیام خونم ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_چهل
وارد آبادي که شديم ، تايماز سراغ کدخدا رو گرفت ...
خونش رو نشونمون دادن،کدخدا با خوشرويي ازمون استقبال کرد و ما رو به خونش دعوت کرد، برامون چاي و صبحانه آوردن . تايماز گفت که اسبمون تو راه مريض شد و مرد و حالا دنبال دو تا اسب سرحال مي گرديدم.
کدخدا گفت : ناشتاييتون رو بخورين ،بذار عيالت تو خونه بمونه . خودت با من بيا بريم برات اسب پيدا کنم .
از شنيدن لفظ عيال خجالت کشيدم و اصلاً سرم رو بلند نکردم ببينم تايماز چه عکس العملي نشون مي ده.
صبحانه رو که خورديم ، تايماز و کدخدا رفتن تا اسب بخرن ،منم ساکت گوشه ي اتاق نشسته بودم . زن کدخدا گفت : لابد خسته اي دختر جان ،بذار برات متکا بيارم يه کم بخواب تا شوهرت بياد .
تشکر کردم و اصرار پشت اصرار که خسته نيستم، اما اون اصرار من رو تعارف قلمداد کرد و برام متکا و رو انداز آورد و گفت : بخواب ،تو خونه مرد نداريم ،شوهرت که بياد بيدارت مي کنم .
سرم به بالش نرسيده خوابم برد. با صدایی يکدفعه چشمام رو باز کردم ،تایماز گفت که بیدار شم...
لچکم رو جلو کشيدم و بلند شدم و بي حرف روانداز رو تا کردم .
گفت : اسب خريدم . زود باش بايد راه بيفتيم .
سوار اسبها شديم و از خانواده ي کدخدا تشکر کرديم و راه افتاديم سمت قزوين.تا ظهر يکسره تاختيم. البته با سرعت نمي رفتيم که اسب ها زود خسته نشن. ولي باز حسابي خسته شده بوديم..تايماز نزديک به يه بوستان افسار اسبش رو کشيد و من هم به تبعيت از اون نگه داشتم .گفت : يه کم استراحت کنيم و به اين زبون بسته هام استراحت بديم. بعد راه مي افتيم ...
از اسب پياده شدم، هيچ وسيله اي براي درست کردن چاي نداشتيم ،دلم چاي داغ میخواست .تو يه سايه روي يه کنده ي درخت نشستم و گفتم : تا تهران چقدر مونده؟
گفت: اگه با اسب بريم، دو روز و نيم . ولي اگه وقتي رسيديم سوار درشکه بشيم ، چهار روز مونده.
گفتم : من دلم مي خواد زودتر برسم، مي شه با اسب بريم؟
در حالی که از تو خورجین اسبش نون و پنیر و شیشه آب رو در میاورد گفت من حرفی ندارم، اما ممکنه اذیت بشی.
گفتم:من جون سخت تر از اینام .ترجیح میدم زودتر از این خاک و خل و در بدری راحت بشم .
لبخندي زد و گفت : حالا که خودت ميخواي حرفي ندارم.
دلم مي خواست من سفره رو آماده کنم، اما چون حس مي کردم يه جورایی مالک اون سفره اونه ، نمي تونستم .
رفتم سر سفره نشستم و يه لقمه نون پنير واسه خودم گرفتم . غذامون رو که خورديم ، سفره رو جمع کردم و گذاشتم تو خورجين اسب تايماز . همونجا رو چمنها دراز کشيده بود و از قرار خوابيده بود. از گره افسار اسبها دور درخت، مطمئن شدم و تکيه دادم به درخت و نشسته خوابيدم.با شنيدن اسمم از فاصله دور بیدارشدم...
لباسام رو تکوندم و به طرف اسبم رفتم . تايماز گفت : تا شب به کاروانسرا مي رسيم . سوار اسبهامون شديم و حرکت کرديم .
بلاخره رسیدیم و تايماز با دو کاسه آش داغ ، وارد حجره شد. تو فاصله اي که رفت غذا بگيره ، منم چمدونش رو که خاک و خلي شده بود رو تميز کردم و گذاشتم گوشه ي حجره.واي چقدر اين آش چسبيد. بيرون حجره ، تو حياط کاروانسرا چاي هم مي فروختن. تايماز دو تا استکان چاي هم گرفت آورد تو.چقدر از اين بابت ممنونش بودم . بعد از يک روز تمام اسب سواري ، به اين چاي خيلي احتياج داشتم .
به تایماز گفتم میخوام برم وضو بگیرم...
گفت تو حیاط کاروانسرا آب هست
: برو. بيرون آب هست . کار ديگه هم داشتي جاش دم در کاروانسراست. رفتم بيرون....
از زبان تايماز....
فرستادمش بيرون، اما نگران بودم . خستگي مانع از اين مي شد که بلند شم ببينم کجا رفت . کاروانسرا جاي امني واسه دختري مثل نقره نبود . هي به خودم مي گفتم : يه وضو و فوقش يه دستشوييه ديگه،الان مي ياد.اما الان مي يادِ نقره شد نيم ساعت. بلند شدم و از حجره بيرون رفتم . يه سر چرخوندم تو حياط کاروانسرا ديدم نيست . پس اين دختر کجا رفت ؟دلم شور افتاد. حياط کاروانسرا نسبتاً خلوت شده بود و ملت رفته بودن بخوابن.
رفتم سمت دستشويي و از پشت در چوبيش آروم گفتم :نقره تو اينجايي؟صداي اهن اوهون يه مرد ، بهم فهموند که نقره اون تو نيست. دلم گواه بد مي داد،نکنه بلايي سرش آورده باشن؟ دوباره دور حياط رو ديدم. بزرگ نبود که نشه فهميد کي به کيه، نبود که نبود . رفتم سمت کاروانسرا چي که نشسته بود جلوي حجرش،گفتم : عمو زن من رو نديدي؟ اومد وضو بگيره الان نيست . چهره ی مرد درهم شد و :گفت :زنت که خیلی وقت پیش از جلو من رد شد و اومد سمت اتاقا..
عصباني شدم و گفتم : خوب نيومده بنده ي خدا ...نيست، اگه بود که مریض نبودم بيام دنبالش.
گفت : اي بابا همين يه ربع پيش ديدمش،خودم ديدم رفت اونطرف.
سمتی رو که اشاره کرد دیدم و گفتم ..اتاق من که اونجا نیست .. !!پس تو اينجا چيکاره اي؟مگه حجره من اون سمته؟ چرا نگفتي بهش ؟؟
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_چهل
هر كس يه چيزی میگفت ،يكی میگفت زنگ بزنيد كلانتری ، يكی میگفت:مسائل خانوادگی به ما ربطی نداره ؛ اما هيچ کس نگفت لابد مشکل از خودتونه كه بچهاتون از خونه فرار کردن !درمونده و کلافه شده بودم ،دیگه نمیدونستم بايد چیكار کنم ...
وسط کوچه جلو اون همه آدم چهار زانو نشستم رو زمین و بلند بلند گریه کردم طوری که به نفس نفس افتادم و با گریه میگفتم: تو رو خدا بذاريد ، راحت شم ،خدمتکار گیرتون نیومد که میخواین منو برگردونید !
به آدم های غریبه ای که اطرافمون بودن خیره شدم و با بغض گفتم : شما اگه کمی وجدان داريد به داد ما برسین. شما ها انسانین آخه ! به واللّه نيستن، شماها فقط تماشا گرین ،نمیدونم به چه زبونی بگم من با آقا بهرام سر و سری ندارم،من از دست خانوادم اومدم اینجا، میخوام برای خودم زندگی کنم،شما هم اينجوری بچه داری میكنيد ! يعنی همه خونواده ها اينجوری هستن یا من فقط این بلاها سرم مییاد ! این قدر با صدای بلند حرف زدم و گريه كردم که گلوم خشک شده بود ، همینجوری به سر وصورتم میزدم ،حتی دستامم دیگه بی جون شده بود ، کف دستامو رو زمین گذاشتم تا بلند شم ؛ اما نفهمیدم چی شد که چشمام سیاهی رفت ...
نمیدونم چقدر وقت گذشته بود ،وقتی چشمام رو باز کردم و اطرافم رو نگاه کردم متوجه شدم تو خونه ام ، آروم از جام بلند شدم و به سمت تلفن رفتم تا به آقا بهرام زنگ بزنم ، بعد از گرفتن شماره و چند تا بوق خوردن بلاخره جواب داد ...
با خشمی که تو صدام موج میزد گفتم : آقا بهرام فقط بهم بگو چرا آدرس خونه رو دادي به اينا !؟ اینا ما رو پيدا كردن ،از حالا به بعد نمیذارن آب خوش از گلومون پایین بره،شما كه قول داده بودی كمكمون كنی چیشد ! پس چرا اين كارو باهامون كردی ! این بود قول مَردونتون؟ آقا بهرام با صدایی که اصلا مشخص نبود عصبیه یا دل نگرون گفت: رستا به خدا قسم مجبور شدم ،بخاطر زندگی خواهرم مجبور شدم ...
آهی از سر کلافگی کشیدم و گفتم: نبايد بهشون میگفتين، الان ديگه دست از سرت بر نميدارن و بهت میگن چرا جاشون رو بلد بودی .
با شرمندگی گفت : ببخشيد ديگه كاریه که شده ،افسوس خوردن هیچ فایده ای نداره...
در جوابش گفتم: اقا بهرام با اين رفتارایی که خانوادم با ما تو کوچه کردن، حالا مردم فکر میکنن ما بدیم و اونا بخاطر خوبی و صلاحیت ما این کارا رو کردن،حتی صاحب خونه هم بهمون گفت من مستأجری که حاشیه داشته باشه نمیخوام حالا باید چیکار کنیم ؟ هرجا بخوایم بريم بلاخره دیر یا زود پيدامون میكنن ...
آقا بهرام یکم بهم دلداری داد و گوشی رو قطع کرد ...
فردای اون روز آقا بهرام بهم زنگ زد و بعد از چند ثانیه مکث گفت :رستا من يه پيشنهاد برات دارم، فقط خواهش میکنم در موردم فکر بدی نکن این پیشنهاد فقط به خاطرِ خودته !
نگران گفتم آقا بهرام چیزی شده ؟ خجالت زده گفت : رستا با من ازدواج كن ،فقط اینجوری خانوادت دست از سرت برميدارن ،منم با دامادمون صحبت میکنم كه دفعه ی آخرش باشه با من در ميوفته ...
از تعجب به سقف اتاق خیره شده بودم و نمیدونستم در جوابش چی باید بگم ! با خودم گفتم اینم چون شرایط ما رو فهمیده میخواد از شرایط استفاده کنه..
ذهنم خسته بود ،گیج شده بودم دیگه نمیدونستم چی درسته چی غلط .تو اون شرايط تنها چيزی كه بهش فكر میكردم رفتن از اون خونه بود . هيچ حسی به بهرام نداشتم، ولی هرچی فكر میكردم راه ديگه ای به عقلم نرسيد، اصلا يه مرد كه زن و بچه داره و ۳۹ سالشه چرا باید این پیشنهاد رو به یه دختره ۱۹ ساله بده ؟ دیگه عقلم به جایی قد نمیداد و با خودم میگفتم بهرام از همون روز اول که شرایط منو فهمید كاراش رو با نقشه پيش برد تا منو تو همچين شرايطی بذاره و بعد اين پيشنهاد رو بده تا من از سر ناچاری قبول کنم ...
بعد از چند ثانیه سکوت طولانی آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: يعنی تو فقط به خاطر لجبازی با زنت و خانواده اش همچين پيشنهادی به من دادی ؟ تک سرفه ای کرد و گفت:اره ! اونا آبروی منو جلو دوست آشنا و فاميل بردن ،من فقط از سر دلسوزی به شما كمک كردم ،چند بارم به زنم گفتم كه من هيچ سر و کاری با اون دختر ندارم و فقط كمكشون كردم، ولی کو گوش شنوا اونا بازم حرف خودشون رو میزنن ، منم خسته شدم از اين همه قسم و قرآن خوردنی که تهشم هیچی رو باور ندارن و حرف خودشون رو میزنن . بیشتر از این نمیتونم خودم رو به کسی ثابت کنم ، قسم خوردم حالا كه اونا اينجوری آبروم رو بردن منم تلافی كنم تا حداقل دلم نسوزه !
میدونستم اينا همش حرفه و در اصل چی بهتر از اين كه از اين موقعيت پيش اومده استفاده كنه ،هم با يه دختر جوون ازدواج میكنه, هم تلافی كارای اونا رو در مییاره.نفس عمیقی کشیدم و گفتم : آقا بهرام اجازه بده فكرامو بكنم ، با رها هم مشورت کنم و بهتون اطلاع بدم ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جوانه
#قسمت_چهل
_مامانم زن مغروریه ،دست خودشم نیست،دختر خان بوده بعدشم که زن ارباب میشه...
جوابی ندادم..
-باهاش مدارا کن، مطمئنم زمان بگذره همه چی درست میشه...
با صدای آرومی گفتم:هرچی تو بگی...
-گریه میکنی؟
همیشه با حرفهاش و محبتهاش تمام غصه ها فراموشم میشد...
****
با وارد شدن معصومه به مطبخ باد سردی به داخل وزید..ملیحه با صدای جیغ مانندی گفت:زود ببند درو،یخ کردم....
معصومه که از جیغ ملیحه هول کرده بود در را محکم بست...
خاله بتول گفت:امسال خیلی سرد شده.
ملیحه با حرص گفت:این بارونم بند نمیاد..
خاله بتول اخمی کرد و گفت:بارون نعمته خداست....ناشکری نکن..
منم که با لذت به صدای بارانی گوش میدادم گفتم:من عاشق بارونم..
ملیحه خنده ای کرد و گفت:آره تو آره
با لبخند گفتم:چه خبر از آقا علیرضا؟
لبخند از لب ملیحه رفت و گفت:بعد زمستون محمود خان میخواد یه مدت برگرده شهر،دوباره میخواد علیرضا را با خودش ببره ...
گفتم:آخه محمود خان خیلی بهش اعتماد داره..
ملیحه با حرص گفت:چی میگی؟علیرضا بره من با محمد چیکار کنم؟
من هم یاد حرفهای دیشب مهران افتادم و گفتم:مهران دیشب گفت،هفته ی دیگه با دوستاش میخوان برن شکار، چند روز. ملیحه کمی از غذا چشید و گفت:خوبه بابا تو هم..چند روز میره میاد دیگه..من چی بگم که شوهرم میخواد سه ماه بره؟
با صدای آرومی گفتم:آخه بعد ازدواج هیچ وقت ازم دور نبوده ..
*******
با اینکه همش سه روز از رفتن مهران می گذره،اما برام مثل یه عمر گذشته...
از طرفی هم خورشید خانوم ،این چند روز خیلی بیشتر از قبل اذیتم میکنه...به حدی که به زور سرسفره ناهار و شام حاضر میشم.....
جدیدا هم کنایه میزنه که تو بچت نمیشه!این حرفش دیگه برام خیلی سنگین تموم شد..من هنوز پنج
ماهم نشده که با مهران ازدواج کردم..
ولی در مقابل همه حرفهاش سکوت میکردم که رابطمون بدتر از این نشه...هربار سعی کردم بهش
نزدیک بشم، پسم زده...
انقدر این چند روز، در و دیوار اتاق را از روی بیکاری، دستمال کشیدم که برای عید،خونه تکونی لازم نداره...
دستمال رو گوشه ای پرت کردم...شال پشمی ام را دورم پیچیدم تا به باغ فندق برم...اگه بازم توی این اتاق بمونم از فکر و خیال به سرم می زنه...
هنوز از حیاط عمارت خارج نشده بودم که با دیدن مرد جوونی پشت پرچین، سرجایم میخکوب شدم،خودشه......عباس.....
دستهام بی اختیار شروع به لرزیدن کردن...
عباس خودش را به پرچین نزدیکتر کرد و با صدای آرومی گفت:جوانه...خودتی؟
بعد با شوق گفتمیدونی چند روزه میام اینجا تا بتونم ببینمت؟
زبونمو روی لبم کشیدم و با ترس گفتم:عباس برو...
با عصبانیت گفت:کجا برم؟ میدونی چقدر راه اومدم؟
با درموندگی گفتم:برو عباس...فقط برو...من ازدواج کردم..
با لبخند تلخی گفت:میدونم ..
با عصبانیت و دلشوره گفتم:پس برو...دردسر میشه..
بی توجه به حرف من گفت:خوشبختی؟
نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:آره..
چشمهای مهربونش خیس شدند و با صدای گرفته ای گفت:تقصیر من بود جوانه...تقصیر خود نادونم که زود تسلیم شدم.....
سرم گیج رفت.....دهنم خشک شده بود و دیگه حرفهای عباس رو نمیشنیدم...فقط نگاه وحشتزده ام
به ارباب بود که با اسبش به طرف ما میومد.....
عباس هم رد نگاهمو دنبال
کرد و با دیدن ارباب ساکت شد...
مهران نزدیکی حیاط ایستاد و نگاه وحشتناکی به من انداخت....با فک منقبض شده اش رو به من
گفت:برو تو خونه ،پس تموم این مدت حرفای مادرم راست بود؟
رنگم پریده بود با تعجب گفتم :چه حرفی؟..
سر اسبش رو چرخوند و به سمت عباس برگشت...
این بار بلند تر داد زد: بت میگم برو تو خونه...
دستمو به دیوار گرفتمو و پاهای بی رمقمو به زور روی زمین کشیدن ،خودمو داخل خونه انداختم و درو پشت سرم بستم.چشمام رو روی هم فشار میدادم ... اصلا نفهمیدم توی این چند دقیقه چی گذشت... عباس اینجا چیکار میکرد .... ارباب از کجا پیداش شد...
باصدای خورشید خانوم چشمام رو باز کردم:بالاخره مشخص شد حرفهاس من درسته.
با بهت بهش نگاه میکردم... چی میگفت؟ چطور میتونست انقد راحت به کسی تهمت بزنه...
- منتظر بودی مهران چند روزی از این عمارت بره تا ذاتتو نشون بدی ها...
با گیجی سری تکون دادمو گفتم:مگه من چیکار کردم ؟
خورشید خانوم که انگار میخواست همه رو باخبر کنه بلندتر داد زد :دیگه چیکار میخواستی بکنی؟
از صدای داد و بیداش خاله و ملیحه به حیاط اومدن ..
خاله بتول با ترس گفت:چی شده خانوم جان ، دخترم چیکار کرده؟
همین موقع محمود خان هم خودش رو به زور به ایوان رسوند..
خورشید خانوم با جیغ ادامه داد: بیا محمود خان بیا عروست ببین...
بعد رو به خاله کرد وگفت:بت گفتم اینو رو از پسر من دور کن ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_چهل
فقط و فقط به خاطر تو بوده ، بدون که هیچ وقت نمی تونه اوضاع رو مثل سابق کنه ، حداقل دیگه برای من اون خان مقتدر نیست که بخواد تو رو هم ازم بگیره ، پس نگران هیچی نباش ، باشه؟
سری به علامت مثبت تکان دادم و او رفت ... دلشوره امانم نمی داد، زمانی که به خود آمدم داشتم تند و تند صلوات می فرستادم ،مگر بانو جان نگفته بود این تنها چیزیه که می تونه تو لحظه های سختی آروم ترم کنه ، دلم چگونه بی تاب شده بود که حرف بانو جان در ناخود آگاه ذهنم زنده شده بود !
بالاخره به دیدنم آمد . ناگهان از حرکت ایستاد، گویی درعالم دیگری بود و به دیدنم یک باره به خود آمد .
جلوتر رفتم ،چی شده منصور جان ؟ خان چی کارت داشت ؟
_هیچی در رابطه با بیمارستان بود می خواست مطمئن بشه کم و کسری وجود نداره .
نفس آسوده ای کشیدم و با لبخند گفتم :به قول مرجان قلبم اومد توی دهنم .
اما او نخندید . شاید اصلا حرفم را نشنید ؛می رم استراحت کنم ، یاردی نداره ؟
متعجب گفتم :نه
!تو هم برو زود بخواب ، این هفته ، هفته ی پر مشغله ای برای هردومونه و رفت .
منصور ، کلافه بود ، سردرگم و سعی در پنهان کردن حال و هوایش داشت .درست از ان شب که خان بعد از سالها او را به اتاقش خواسته بود و من دیگر یقین یافته بودم آن چه بین آن دو گذشته چیزی فراتر از صحبت های معمولی بوده است ، منصور تغییر کرده بود . اگر زمانی دیگر بود حتما کنجکاوی ام نتیجه می داد، اما آن روزها واقعا سر همه ی ما شلوغ بود و بالاخره مراسم اختتامیه برگزار گردید و من اعتراف می کنم شادی من در آن روزها بیشتر از اینکه به دلیل نتیجه بخش بودن زحمات منصور و بقیه باشد به خاطر خودم بود و اینکه در هر حال شروع کار این بیمارستان تازه تاسیس ، به نحوی هم آغازی در زندگی من محسوب می شد .
دو روز بعد از مراسم خان قصد برگشت به روستا کرد، اما قبل از ترک عمارت دوباره منصور را به حضور طلبید . دیگر تردیدی نداشتم اتفاقی در شرف وقوع است . شاید باز هم خان منصور را در تنگنایی دیگر قرار داده بود اما ... چطور ممکن بود ؟ فکرم کار نمی کرد .
بعد از رفتن خان همراه منصور عازم بیمارستان شدم، دیگر نتوانستم خودداری کنم .
_منصور !
اما او اصلا حواسش به من نبود، با صدای بلندتری صدایش کردم که یکباره به خود آمد .
_تو حالت خوبه ؟
با نگاه گذرایی گفت :آره عزیزم ، بگو ..
_خان باهات چی کار داشت ؟ مطمئنم این دفعه دیگه درمورد بیمارستان نبود درسته ؟
_نه ، نبود .
_خب ، پی چی ؟ ... نمی خوای بهم بگی ؟
_چرا ، اما حالا نه ، به وقتش ؛ باشه گلم ؟
نگران پرسیدم :راجع به من که نبود ؟
با لبخند کمرنگی گفت :نه .
متوجه شد سماجت خواهم کرد :بذار برای یه وقت دیگه ، باشه ؟
دیگر حرفی نزدم .از آن روز دیگر حرفی نزدم . مگر نه اینکه تا خودش نمی خواست نمی شد چیزی از جریان فهمید ، صبر کردم تا خودش به حرف بیاید، هرچند سکوتش آزارم می داد، اما نه آنقدر که رویاهای شیرین آن روزهایم را از من بگیرد . مگر نه اینکه بزرگترین مانع برداشته شده بود، هرچند زمان زیادی برده بود، دو سال مدت کمی نبود، اما اگر این انتظار به چنان پایان خوشی می انجامید دیگر چه جای گله بود . گذشت روزها منصور را ساکت و ساکت تر از پیش می کرد ، من که می دانستم باز از موضوعی رنج می برد، یک شب در تراس غافلگیرش کردم . شب از نیمه شب گذشته بود . دیدمش که روی یکی از مبلهای فلزی لمیده ...
_منصور تو هنوز بیداری ؟
در جایش تکانی خورد :تو اینجا چی کار می کنی ؟
_منم خوابم نمی بره .
نشستم روی صندلی مقابلش و با لبخند و اخم تصنعی پرسیدم :چی شده که باز منصور اینقدر بد اخلاق شده ؟
_هیچی عزیزم یه کم فکرم مشغوله .
با تامل گفتم :ولی من طور دیگه ای فکر می کنم .
با نگاه مهربانی گفت :باز نشستی و خیال پردازی کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :امیدوارم فقط یه قصه پردازی باشه ،اما من فکر می کنم تو از این ناراحتی که تا چند وقت دیگه ما با هم عروسی می کنیم و تو ناچار می شی خواه ناخواه کاملا گذشته رو فراموش کنی ، این طوره منصور جان ؟
نگاهش را از من گرفت و در فکر فرو رفت .
از جا پریدم :منصور .
_چی شده منصور جان ، هر چی هست بهم بگو ، باز یاد گذشته ها رو کردی نه ، اگر این طور باشه به خدا من ناراحت نمی شم ، باور کن می تونم درکت کنم .
با نگاهی که اندوهی غریب در آن موج می زد گفت : تو چطوری می تونی بفهمی زیر چه بار سنگینی هستم ؟این را گفت و خواست که از جا برخیزد اما نگذاشتم .
_نه منصور ، اول بهم بگو چه اتفاقی افتاده بعد برو ، به خدا دیگه دارم به سرم میزنه، الآن دو هفته اس همه اش تو فکری ، اگر اعتراضی نکردم برای این بود که خودت ازم خواسته بودی مگه ... مگه دوسم نداری ؟
با صدای گرفته ای گفت :مگه می شه تو رو دوست نداشت .
_پس بگو چی شده ؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_چهل
به اتاق برگشتم و با دیدن چهره اش که خونی توش جریان نداشت جا خوردم.ممدلی با چشمانی بسته،با چهره ای پیر در حین جوانی،با موهای رنگ شانه به خود ندیده رو به آسمان جوری به خواب رفته بود که انگار هرگز توی این دنیا نبوده.
دست و پام شروع کرد به لرزیدن...تخم مرغ کف اتاق پخش شد...رضارو بیدار کردم و از کنار پدرش دورتر شد.روی زمین نشستم و دو دستی توی سرم کوبیدم...چرا اینجا...نمی دانستم باید چه کنگ...جواب شهرنازو چی میدادم...جواب مردمو چی میدادم.
رضارو پی پرگل فرستادم و همراه شوهرش آمدن.وقتی به دست های سرد ممدلی دست زد گفت خیلی وقته تمام کرده...زودتر مردمو خبر کنین...آفتاب دربیاد جنازه بو میگیره.
عین مرغ پرکنده بالا پایین میپریدم و دیگه تحمل این مصیبت رو نداشتم.تمام خاطرات خوشم با ممدلی جلوی چشم هام بود و اینجوری مظلومانه مردنش اتیش به قلبم می کشید.
به سر و صورتم میزدم و پرگل به سختی سعی در کنترلم داشت...رضا به زیر دست و پام آقاجان آقاجان می کرد و دل سنگ به حالش آب میشد.
مرد و زن به داخل حیاط ریختن و جنازه ی ممدلی که با ملحفه ای پوشیده شد بود را تماشا و در گوش هم نجوا می کردن..خبر به گوش شهناز رسید و کسی جلودار ناسزا و اربده هایی که به سر من می کشید نبود.
مدام زجه می زد تو از بین بردیش، معلوم نیست چه به خوردش دادی...حمله می کرد و زن ها به زور کنترلش می کردن.
و من خیره حتی توان دفاع هم نداشتم.کدخدا اشک می ریخت و مدام روی زانوهاش می کوبید،پسرای شهرناز یکی چهار ساله و یکی یک و نیم ساله بین سر و صدا و همهمه گریه می کردن.
جنازه روی دست مردهای آبادی روی نردبان چوبی به طرف خانه ی کدخدا برای غسل و کفن برده میشد.
و من مثل کسی که جرمی مرتکب شده نه پای رفتن داشتم و نه دل ماندن.چهار قدم می رفتم و دو قدم می ماندم.در بین ناسزای شهرناز توی مراسم خاکسپاری ممدلی شرکت کردم و عشق اولم رو برای همیشه به خاک سپردم.همه دور شهرناز و بچه هاش دلداریش می دادن و نگاهاشان حاکی از این بود که حالا چه فهمیدی با طلاقت این همه زن با هوو ساختن....
ننه خاور سر منو رضارو می بوسید و تسلیت میگفت.ننجان گوشه ای نشسته بود و شیون می کرد.با کمک پرگل بلند شدم و تلو تلو خوران بین سنگ و کلوخ های مزار در حال رفتن بودم که باز شهرناز شروع کرد به کولی بازی درآوردن و با چشم های درشت کرده اش رو به من گفت باید تقاص پس بدی، نمیزارم راست راست بگردی.
پرگل سریع به شهرناز پرید و گفت همه ی عالم و آدم میدانن ممدلی مریض بود...سینه پهلو کشتش ،نه مهلا ،آخر عمرشم امده تا پیش زن و بچه ای که تو ازش گرفتیشان بگذرانه...بی خود هم صداتو تو سرت ننداز....خداروشکر همه ذات پلیدتو میشناسن.
شهرناز روی زمین دنبال سنگی گشت و برداشت و شروع کرد به کوبیدن روی شکمش و گفت الان خودم و این بچه رو از بین میبرم و خونمو میندازم گردنتون،سه تا بچه ی بی پدر را کجای دلم بزارم.
زن ها که متوجه ی بارداریش شدن، مانع کوبیدن روی شکمش شدن و سنگ رو به زور ازش گرفتن.عده ای هم ما رو دور کردن و به خانه برگشتیم و قائله خوابید.
مراسم های ممدلی یکی پس از دیگری اجرا شد و من دیگه جلوی چشم شهرناز آفتابی نشدم و شرکت نکردم و گریه هامو به دل کوه می بردم.
در حال برگشتن به خانه بودم که پرهای روی زمین ریخته ی مرغ کل حسن رو دیدم.مرغک بیچاره برای فرار از دست شغال تمام تلاشش رو کرده بود و پرهاش توی گوشه کنار حیاط و کوچه برام به یادگار گذاشته بود.
کنج حیاط نشستم و یکریز اشک می ریختم.پرگل دلداریم می داد و می گفت اون فقط یه مرغ بود دختر این چه بساطیه راه انداختی شغال هم نمی گرفتش دیگه عمرش به دنیا باقی نبود خودش می مرد...
ولی پرگل نمیدونست این به ظاهر مرغ موقع بی کسی و نداری روزی خونه ی من بود و هضم نداشتنش به این راحتیا نبود.یادگار کل حسن که از جوجه ی بی جونی تبدیل به مرغ پر برکتی شده بود هرچند این اواخر تخمی نمیگذاشت ،ولی حضور یه حیوان زنده توی خونه ام باعث دلگرمیم بود.پرهارو جمع کردم و بعد از شستن و خشک شدنشون توی بالشم گذاشتم.
پنج شیش ماه بعد سومین پسر شهرناز هم به دنیا اومد و به یاد پدرش اسمش رو ممدلی گذاشتن.
من همچنان برای مردم کارگری می کردم و زندگی را به سختی می گذراندیم.
حالا دیگه رضا هفت ساله شده بود و از نگاه هایی که مرد های نامحرم توی محیط کارگری روی من داشتن غیرتی میشد.
توی خونه ی یکی از اهالی برای ساختن طویله کار می کردیم و اوستا گلاب که مردی جاافتاده و چهارشانه بود هم اونجا بنایی می کرد.
گِل های ورز داده شده را برایش بالای دیوار مینداختم و اون هم روی سنگ های کج و کوله می کشیدشان.
گاهی هم چنان بهم نگاه میکرد که خشم رضا از صورت قرمز شده اش مشخص بود.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾