eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.1هزار دنبال‌کننده
311 عکس
622 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
من علی هستم……امسال وارد شصت سالگی میشم…..ساکن تهران اما متولد یکی از شهرهای زیبای کشورمون….. خانواده ی ما پرجمعیت و من بچه ی چهارم مامان و بابا بودم…….دوران کمکی نسبتا خوبی و پر تلاشی داشتم چون زمان ما از همون بچگی مجبور بودیم کار کنیم……… راستش وقتی سرگذشتهای داخل کانال ‌ونظرات رو میخونم ،میبینم که اکثر خانمها از اقایون و خیانت‌هاشون شاکی هستند برای همین تصمیم گرفتم سرگذشت خودمو تعریف کنم…. سرگذشت اصلی من از وقتی که ۱۶ساله شدم شروع میشه…… نوجوون شده بودم و هر وقت میشنیدم که یکی از اقوام یا دوستان و یا همشهریها رفتند تهران و توی کار و بار پیشرفت کردند و یا وقتی برمیگشتند از خوبیهای تهران تعریف میکردندخیلی مشتاق میشدم که برای کار برم تهران….. یکماهی طول کشید تا مامان و بابارو برای رفتن به تهران راضی کنم اما بالاخره رفتم…… وقتی از اتوبوس پیدا شدم چشمم فقط به مغازه هاش بود…….عاشق خیابونها و مغازه هاش شده بودم…..عاشق زر و برق و نورهای رقصان تابلوها و ویترینها …..خیلی ذوق کرده بودم…… قبل از اینکه برم تهران کارم مشخص بود و میدونستم که کجا برم چون یکی از اقوام آدرس محل کار خودشو داده بود و قرار بود همونجا کار کنم …… مشغول کار شدم و قرار شد شبها هم همانجا توی بالکن مغازه بخوابم…… در طول روز خانمها و دخترای زیادی رو میدیدم…..نوع پوشش و رفتار خانمهای تهرونی خیلی با شهر ما فرق داشت.،……شهر ما همه با حجاب و چادری و پوشیده بودند درست بر عکس شهر تهران ،،،مخصوصا مناطق بالاشهر..،.. از همون موقع دلم میخواست با یکی از دخترای تهرون ازدواج کنم…… گذشت و بزرگتر شدم و رفتم خدمت سربازی……بعداز اینکه از خدمت برگشتم همه میگفتند:چقدر هیکلی و قدبلند شدی…!!!وقتشه که ازدواج کنی………. خودم حس میکردم که نسبتا به پسرای اطرافم خوش هیکل و ورزشکاری و کشیده و قدبلند هستم….به فول امروزیها دخترکش….. دوباره به تهران برگشتم و کارمو ادامه دادم…..با این تفاوت که بیشتر به خودم میرسیدم و هدفمند کار میکردم چون دلم میخواست با یه دختر تهرونی ازدواج کنم….. توی همین گیر و دار و رویاها بودم که یه روز مامان به محل کارم زنگ زد…… تعجب کردم ،….آخه تازه صحبت کرده بودیم……با تعجب و نگرانی گفتم:سلام مامان!!!چیزی شده؟؟؟؟؟؟ مامان با خوشحالی و خوشرویی گفت:آره پسرم!!یه دختر خوب برات انتخاب کردم….این هفته برگرد تا بریم خواستگاری…… با دلخوری گفتم:اما من فعلا دوست ندارم ازدواج کنم اگه هم تصمیم به اینکار بگیرم دوست دارم از تهران زن بگیریم وازدواج کنم……… مامان با پرخاش گفت:چه غلطها…!!!فکر کنم اب تهرون بهت ساخته و عوض شدی….حیا نمیکنی و توی روی من میگی از تهرون ،دختر میخواهی؟؟؟نخیر نمیشه…… گفتم:چرا نمیشه..؟؟؟کارم اینجاست ،خب از همینجا هم یه دختر رو نشون میکنم و میایید برای خواستگاری…… مامان گفت: دخترهای تهران پزشون به ما نمیخوره….،دوروزه ازت سیر میشند و طلاق میگیرند….. کبوتر با کبوتر باز با باز…. زمان ما مثل الان نبودو پدر ومادرها دختر رو انتخاب میکردندو ما مجبور به پذیرفتن بودیم برای همین من هم نتونستم دیگه حرفی بزنم اما خیلی،دوست داشتم اون وصلت را بهم بزنم………….. بهانه های زیادی اوردم تا به شهرمون برنگردم و اون خواستگاری رو نرم،چون بخاطر قد و هیکل ورزشیم مورد توجه ی دخترا و خانمهای تهرون بودم و میدونستم خیلی سریع میتونم با یکی از اونا ازدواج کنم اما،تقدیر برای من یه چیز دیگه خواست و سرگذشت متفاوتی رو رقم زد…… ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بالاخره مامان و بابا با حرفها و تهدیدهاشون راضیم کردند تا برم شهرمون…… مجبور شدم و برگشتم شهر خودمون اما همون روز به مامان گفتم:حالا که مجبورم میکنید باشه قبول !!ولی من برای زندگی کلا میرم تهران….اون دختر هم باید راضی باشه،، اگه راضی نیست که تهران بیاد بهتره نریم خواستگاری……. مامان گفت:راضی میشه ،،،کی از تو بهتر برای دخترای شهرمون……همشونم ارزوشونه که تهران زندگی کنند…… با این شرط رفتیم خواستگاری……..اونم چه خواستگاریی……زینب همون دختری بود که برای من در نظر گرفته بودند،،،کاملا با حجاب اومد و من هیچی ندیدم جز یه چهره ی ساده……. به هر حال صحبتهای اولیه انجام شد و بخاطراینکه توی شهر ما حتما باید محرم میشدیم،، بالافاصله منو زینب عقد کردیم…….. روز عقد برای همه بهترین و خاطرانگیزترین روزه اما برعکس برای من یکی از بدترین روزهای زندگیم بود………خیلی پکر و ناراحت بودم…. بعداز عقد مارو توی یه اتاق فرستادند ،،،،اولین روزی بود که بدون حجاب و راحت میتونستم ببینمش،،،،،،،، زینب دختر خوشگل و قشنگی بود اما به دلم نمی نشست……چشم و دل من دنبال یه دختری با تیپ و ظاهر دخترای تهرون بود و اصلا نمیتونستم زینب رو قبول کنم……. یه مدت عقد کرده موندیم ،…. من که بیشتر تهرون بودم و کم و بیش میرفتم و میدیدمش……. چند ماه بعد به اصرار بزرگترا یه مراسم عروسی گرفتیم و سنتها رو هم به جا اوردیم و همراه با جهیزیه راهی تهران شدیم تا زندگی جدید و ناخواسته امو شروع کنیم…… درسته که زینب دختر خوب ونماز خوان ومحجبه ایی بود اما چون دوستش نداشتم به چشمم نمیومد……. خونه ایی که اجاره کرده بودم توی مناطق شمالی تهران بود ،،،همون مناطقی که همیشه ارزوشو داشتم…….. تازه عروس و داماد بودیم و باید کلی شوق و اشتیاق توی زندگیمون موج میزد ولی زندگی ما برعکس شده بود،……. زینب همیشه بعداز کارای روزمره و خانه داریش ،،همش در حال نماز وقرآن خوندن و عبادت کردن بود……………. نمیخواهم بگم عبادت و نماز خوب نیست ،،،،خیلی هم خوبه و من هم بهش معتقد و پایبند بودم و هستم…….ولی حتی پیامبر هم گفته باید وقتی ازدواج میکنی ،باید به خودت برسی و به نیازهای شوهرت اهمیت بدی.... اما زینب فقط گاهی یعنی هفته ایی یک بار مثل زمانهای قدیم اجازه میداد باهاش باشم ،،بعدش سریع دوش میگرفت و لباس میپوشید و میخوابید……. توی شرع و دین خیلی تاکید کردند که حتما همسرت را راضی نگه دار اما من هر وقت میخواستم بهش نزدیک بشم پسم میزد…… یه بار گفت:چه خبره؟؟؟من که نمیتونم هر روز دوش بگیرم….. گفتم:حالا دوش نگیر ،بگیر بخواب فردا صبح دوش بگیر…… گفت:وا…..علی….!!!نماز صبح چی بشه؟؟؟من نماز میخونم…… عصبی گفتم:من ازدواج کردم که نیازمو با محرمم رفع کنم ،،،برای نماز هم خدا ،زمان گذاشته ….. از طرفی قضای نماز هم هست اگه مشکلی داشت که خدا اصلا قضا رو جزء نماز نمیزاشت…… زینب گفت:من نمیتونم……هر چیزی وقتی داره……… اون شب ازش گذشتم ولی یه مرد جوون ۲۱ساله بودم با تمام احساسات…….. این به کنار،من خیلی دوست داشتم همسرم مثل دختر تهرانی یه آب وتابی به خودش بده…… مثلا آرایش کنه و یه تیپی بزنه که برای من خوشایند باشه و حتی هر ماه باهم میرفتیم خرید……یه بار وقتی به قسمت لباسهای زیر زنانه رسیدیم گفتم:چیزی نمیخواهی؟؟؟؟ زینب گفت:نه دارم….. چند تا ست توی ویترین بود با دست اشاره کردم و گفتم:از اینها هم نمیخواهی؟؟؟؟ زینب گفت:ول کن توروخدا…..چرا باید به اینا کلی پول بدیم و زیر لباس بمونه؟؟؟؟ ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم:هنوز که ما بچه نداریم ،،همیشه توی خونه تنهاییم ،،،میتونی بپوشی……. گفت:وا…..علی!!….من با لباس زیر تو خونه بگردم!؟؟؟از دری و پنجره ایی دیده بشه گناهش برای منه هاااا،،،نه تو……. گفتم:باشه،،،،بریم بخریم شب موقع خواب بپوش……یا اصلا بریم اون بوتیک چند تا تاپ و شلوارک و دامن کوتاه و غیره بخریم….. اون روز به اصرار من خرید کردیم،، اما هیچ وقت ندیدم که بپوشه،،،،…. خیلی مذهبی و مقید بود……… در عرض یکسال بعداز ازدواجمون دیگه از زینب ناامید شدم و بیخیالش شدم…… اصلا و ابدا قصدم توهین به خانمهای محجبه نیست و مشکل من محجبه بودن همسرم نبود ،،مشکل اصلی من این بود که نوع زندگیمو دوست نداشتم،،،،به طور کلی بخواهم بگم همسرمو دوست نداشتم و اون هم کاری نمیکرد که جذبش بشم……..نه حرفهای عاشقونه میزد و نه برای من وقت میزاشت…… کلا زندگی من از پایه و اساس غلط بود…..نمیخواهم بگم فرهنگمون فرق داشت ،میخواهم بگم دیدگاهمون مختلف بود و فرق میکرد…… درست دو خط موازی بودیم………….. البته چند درصدی هم مامان و بابا مقصر بودند که به این ازدواج اصرار کردند…… چند وقت گذشت…… دوروبرم خانمهای زیادی بودند که دلشون میخواست با من باشند... برای همین خودمو قانع کردم که حقمه و میتونم خیانت کنم…… با این توجیه کم کم و به مرور با خانمها دوست شدم... تعداد خانمها بیشتر و بیشتر شد ... با خانمها بودن وقتمو میگرفت و هر روز دیرتر به خونه میرفتم و همین دلیلی شد تا صدای زینب در بیاد…….. یه شب که دیروقت رسیدم خونه زینب گفت: علی…!!! چرا دیر میایی خونه؟؟؟ چرا….؟؟؟ چرا…؟؟؟؟چرا…..؟؟؟؟ اما من جوابشو ندادم و ته دلم گفتم:مقصر خودتی…..من که تورو دوست ندارم…… چون حرفی نزدم بحثی نشد و اون شب بخیر گذشت……سعی میکردم احتیاط کنم تا زینب بو نبره ولی نمیشد و دلم میخواست حتما پیش اون خانمها هم برم….. در طول روز که سرکار بودم و باید پول در میاوردم که بتونم خرج خونه و اون خانمها رو بدم پس مجبور بودم تایم شب رو برای اونا بزارم و همین باعث شک زینب شد…….. چند ماهی گذشت و زینب باردار شد و با بارداریش بیشتر از قبل ازم فاصله گرفت…… تصمیم گرفتم یه خانم رو صیغه کنم تا بتونم گاهی در طول روز بهش سر بزنم……این خانم برعکس زینب خیلی سر زبان دار بود و حسابی قربون صدقه ام میرفت و با حرفهاش دلم و میبرد…،،. وقتی پیشش میرفتم ، لحظه ایی ازم جدا نمیشد……. اسمش نازی بود ،نازی خاطرخواهم شده بود و دوستم داشت…..حتی چندین بار به من اعتراف کرد و گفت:علی بخدا خیلی دوستت دارم….عاشقتم و بدون تو میمیرم……. با نازی زندگی کردن برام‌خیلی خوشایند بود آخه همون سبکی که من دوست داشتم زندگی رو توی دستاش گرفته بود………حرفهای عاشقونه اش از گوشم تموم نمیشد و کلی به خودش میرسید و من هم با ذوق و اشتیاق تموم اون لباسهایی که به زینب پیشنهاد میدادم و قبول نمیکرد به نازی میخریدم……… واقعا وقتی پیش نازی بودم روی ابرها قدم میزدم و جسم و روحم به آرامش میرسید و وقتی میرفتم خونه پیش زینب همش دلم پیش نازی بودو به زینب که برای بار دوم باردار شده بود هم اهمیتی نمیدادم…… بچه ی دوم هم پسر شد……. کار زینب بیشتر شده بود و به کمک من نیاز داشت اما من جای دیگه سرگرم بودم و نمیرسیدم که بهش کمک کنم……… دو تا پسرامو خیلی دوست داشتم اما زینب همون زینب بود و بهم اهمیت نمیداد………… دیگه زینب هر شب توی خونه با من دعوا داشت……. کار هر روز و شبمون دعوا بود…..حرف حساب زینب یه کلام بود و همش میگفت:چرا بعضی از شبها نمیای خونه……؟؟؟؟کارت مگه چقدر طول،میکشه….؟؟؟ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همزمان که بچه ها بزرگتر میشدند بحث و دعوای منو زینب بیشتر و بیشتر میشد ……. تا اینکه وقتی دومین سال از صیغه ی نازی بود که زینب متوجه ی حضور نازی توی زندگی من شد………. وقتی فهمید اوضاع خونه بدتر شد……هر چی زینب بیشتر بداخلاقی میکرد و زندگی و خونه رو متشنج میکرد من ازش متنفرتر میشدم…… دیگه اصلا دوستش نداشتم……،یه روز که حسابی روی اعصابم بود بدون ترس و نگرانی توی روش گفتم:اصلا میدونی چیه؟؟؟ من زن گرفتم و صیغه اش کردم …..میخواهی بمون و زندگی کن،،نمیخواهی هم ، طلاق،بگیر و برو….. هر کدومو دوست داری انجام بده…. من دیگه نمیتونم با تو زندگی کنم……. زینب شوکه نگاهم کرد…..اصلا باورش نمیشد که به این زودی به بن بست بخوریم و من همچین کاری بکنم……. چهره ی گریون و ناراحتش یادم نمیره ولی من هم حق داشتم زندگی کنم……حق داشتم خوش باشم و کسی رو دوست داشته باشم و بهش عشق بورزم…….. زینب قهر کرد و رفت شهرستان……..اصلا پیگیرش نشدم…..بعداز یه مدت دادخواست طلاق زینب بدستم رسید……. خانواده ها خیلی وساطت کردند تا آشتی کنیم اما من که از روز اول هم نمیخواستمش اهمیتی ندادم……. دلم میخواست خونه ی من بمونه و اسمش توی شناسنامه ام باشه و برای بچه هاش مادری کنه اما بعنوان همسر نمیخواستم چون یه همسر دیگه داشتم که هزاران برابر بهتر از زینب ،از هر نظر بهم رسیدگی میکرد……. خانواده ی من بیشتر از خانواده ی زینب اصرار داشتند که آشتی کنیم آخه مشکل مارو نمیدونستند……. یه روز مامان و بابا اومدند تهران تا هم مراقب پسرام باشند و هم نصیحتم کنند……اون روز مامان گفت:پسر تو چته؟؟؟؟مگه از یه زن چی میخواهی؟؟؟؟؟یه زن خوشگل و ومومن و بساز داری چرا داری ادا در میاری؟؟؟؟تازه بچه هم که اورده اونم دو تا پسر……دیگه چی میخواهی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:مامان …!!!مگه زندگی همش این‌چیزاست که تو میگی؟؟؟؟؟ مامان گفت:بفرض طلاق دادی،،،تکلیف این دو تا بچه چی میشه؟؟؟؟ اونم پسر…… چکار میخواهی بکنی…..؟؟؟؟؟ اما من که امیدم به نازی بود کوتاه نیومدم و به زینب التماس نکردم،،…اگه خودش برمیگشت یعنی شرایط منو قبول کرده ولی برنگشت و حرف آخرش طلاق بود…… مراحل طلاق طی شد…..زینب بچه هارو میخواست اما قانون بچه هارو به من داد……..امضا کردیم و خلاص…….زینب موند شهرستان خونه ی باباش و من هم با بچه ها برگشتم تهران پیش نازی……………. بچه ها که کوچیک بودند و کم کم با نازی انس گرفتند….الحق هم نازی بهشون خوب رسیدگی میکرد……چند سالی زندگی آرومی داشتم…….. تا اینکه بچه ها بزرگتر و شیطون تر شدند……. نازی یه خانم مهربون و زبون بازی بود و زندگی عاشقونه براش حرف اول رو میزد اما با وجود بچه ها زندگیمون از حالت قبل خارج شد…… از یه طرف بزرگتر شده بودند و توی هر کار و حرفی کنجکاوی میکردند و از طرف دیگه بچه های خودش نبود که بخواهد تحملشون کنه ،برای همین یه روز گفت:راستش علی…!! من از پس،بچه،ها بر نمیام و میخواهم ازت جدا بشم…..بخدا خسته شدم…….دیگه توان ندارم و نمیکشم….. گفتم:بنظرت چیکار کنم؟؟؟بچه هارو که نمیتونم ول کنم…… نازی گفت:بفرست پیش مادرش….. گفتم:نمیتونم…..توی دادگاه ازش گرفتم الان با چه رویی بفرستم پیشش….. نازی گفت:من عاشق خودت هستم و با بچه هات نمیتونم….. برای نگهداشتن نازی تلاش کردم و چون تنها راهش نبودن بچه ها بود دیگه بیخیالش شدم و نازی هم بعداز یه رفت و من ماندمو دو تا پسربچه….. ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اون روزها بچه ها واقعا آواره شده بودند.،.. گاهی خونه مادرم اینا میموندند و گاهی خونه ی خواهرم و گاهی که کسی نبود پیشش بزارم،، میفرستم خونه ی مادرشون زینب……. خودم که راحت بودم و با خانمهای مختلف بالاخره دوست میشدم و خوش بودم اما این که بچه ها خونه و محل زندگیشون مشخص نبود عذابم میداد…….واقعا عاشق پسرام بودم و هدفم فقط آسایش اونا بود،،برای همین باید یه فکر اساسی میکردم…….. تا اینکه دوباره با یه خانمی بنام زهرا آشنا شدم و شرایطمو برای ازدواج بهش گفتم…….زهرا هم قبول کرد……. بچه ها تقریبا از آب و گل درآمده بودند و درک میکردند که چه اتفاقاتی اطرافشون میفته و کی مادر واقعیشونه و کی نامادری……برای همین علیرغم مهربونیهای زهرا ،،،،رفتار خوبی باهاش نداشتند…….. زهرا بی توجه به اذیتهای بچه ها ، واقعا به پسرام رسیدگی میکرد و دم نمیزد و دوستشون داشت…..به من هم رسیدگی میکرد اما نه مثل نازی…..انگار توانش در حد اون نبود…… چند ماه بعداز ازدواجمون زهرا باردار شد و خدا بهمون یه دختر داد……زهرا با وجود داشتن بچه از خودش ،هیچ وقت پسرامو فراموش نکرد و مثل سابق هواشونو داشت……. تا اینکه یه روز حال زهرا بد و مریص شد…..،واقعا نگرانش شدم و بردمش درمانگاه……..حالش،خیلی بد بود و آه و ناله میکرد….. دکتر با دیدن حال و روزش براش آزمایش اورژانسی نوشت و همونجا جوابشو دادند……. با تشخیص و تایید جواب آزمایش‌ها توسط دکتر مشخص شد که طفلک زهرا سرطان داره……………… اون روز من شخصا به نوبه ی خودم خیلی ناراحت شدم ….بالاخره هر چی بود هم همسرم بود و هم زندگیمو سرو سامون داده بود و به بچه هام رسیدگی میکرد……… برای دوا و درمونش خیلی تلاش کردم و پیش هر دکتری که معرفی میکردند ،،،بردم……قرار شیمی درمانی گذاشته شد و هر چند وقت یبار انجامش دادیم……. در تمام طول درمان کنارش بودم و خودم میبردم و برمیگردوندم……. کم کم در اثر شیمی درمانی کل موها و ابرو و مژه هاش ریخت……. از یه طرف عذاب میکشید و ناراحت بودیم و از طرف دیگه خیلی اوضاع زندگیم بهم ریخته بود…………. بی سر و سامونی زندگیم و آوارگی بچه هارو یجورایی میتونستم تحمل کنم چون با خودم میگفتم که موقته و وقتی زهرا خوب بشه دوباره برمیگردیم به قبل و ارامش پیدا میکنیم…… مدام دعا و نذر و نیاز میکردم تا زودتر زهرا خوب بشه اما انگار باز هم خدا برام نخواست و یه روز………یه روزی که زمین و زمان به حالم گریه میکرد زهرا چشمهاشو برای همیشه بست و پر کشید…………. رفتن زهرا برام خیلی سخت بود……تا چند ماه براش عزادار بودم و افسرده…… این همسرم هم فوت کرد…… بعد از فوت زهرا چون شرایط نگهداری دختر شیرخوارمو نداشتم با درخواست مادربزرگش(مادر زهرا)با رضایت به اون سپردم تا حداقل از بابت دخترم خیالم راحت باشه…… خیلی حالم بد بود……درسته که میگند مرد گریه نمیکنه اما من هرشب با دیدن جای خالی زهرا و بی نظمی خونه گریه میکردم……… من همچنان افسرده،بودم و هیچکسی درکم نمی‌کرد و فقط میگفتند ازدواج کن تا هم وضع زندگی و هم حال روجیت بهتر بشه…… تقریبا یک سالی طول کشید تا غم از دست دادن زهرا برام کم بشه……فرجام وآرتام (پسرام) دیگه بزرگتر شده بودند و جای خالی مامان خودشونو حس میکردند…….. حتی یه روز فرجام گفت:بابا….!!!مگه مامان چش بود که طلاقش دادی؟؟؟؟؟ .. نمیدونستم چی بگم برای همین گفتم:تفاهم نداشتیم……. گفت:سر چه مسئله ایی تفاهم نداشتید که حتی بخاطر ما هم به نتیجه نرسیدید؟؟؟؟…… عصبی گفتم:برو از خودش بپرس و اعصاب منو با این سؤال‌ها خرد نکن………. ادامه دارد… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
توی تک و فامیل ،حرف و حدیثهای زیادی در مورد من بود کخ یا به گوشم میرسید یا توی روم میگفتند……. مثلا میگفتند:ببین چون زینب رو طلاق دادی اینجوری شد…..یا چون فلان کار رو انجام دادی تو زندگیت خیر ندیدی….. …. خودم داغون بودم و مردم هم ول کن نبودند……….. دیگه واقعا اعصابم نمی‌کشید……….. بعداز دوسال برای سرو سامون دادن به زندگیم تصمیم گرفتم دوباره ازدواج کنم…….. با یه خانمی آشنا شدم و بدون تحقیق باهاش قرار ازدواج گذاشتم…….اون خانم هم یه پسر همسن و سال پسر کوچکم داشت……البته یه دختر هم داشت…… با خودم گفتم:پسرش با پسرام دوست میشه و باهم و کنار هم زندگی میکنم…… به اون خانم که اسمش سهیلا بود پیشنهاد ازدواج دادم و عقد کردیم…… بعداز عقد سهیلا و بچه هاش اومدند خونه ی ما و زندگی ما شروع شد ولی چشمتون روز بد نبینه…….پسرهام اصلا با بچه های سهیلا سازگاری نداشتند و مدام توی خونه دعوا و بحث بود…………..البته سهیلا و بچه هاش هم مقصر بودند…… روزی نبود که بیام خونه و سهیلا و بچه ها شکایت همدیگر رو نکنند……بقدری این دعواها و فحاشیها بینشون زیاد بود که به غلط کردن افتادم……………….. اون روزها کاری از دستم برنمیومد جز راز و نیاز با خدا…….واقعا مونده بودم اون وسط و نمیدونستم حرف کدوم رو قبول کنم و به کدوم تذکر بدم………….؟؟؟؟ یه روز که حسابی از دستشون کلافه بودم ته دلم به خدا گفتم: خدایا…..!!! این چه سرنوشتی بود نصیبم شد؟؟؟؟؟این چه زندگیه ایی هست آخه؟؟؟؟؟ خسته از سرکار برمیگردم و دلم میخواهد استراحت کنم اونوقت باید دعوای این بچه ها را باهم تحمل کنم……چه اشتباه بزرگی کردم که با یه خانمی ازدواج کردم که پسرش همسن پسر منه…….به خیالم دوست هم میشند ولی اصلا با هم نمیسازند …….. پسرام دیپلم گرفته بودند و برای کنکور آماده میشدند وبرای خودشون یه جوون رعنا بودند بخاطر همین از کتکاریهاشون میترسیدم….. یه روز بین دعواشون آرتام (پسر کوچیکم)به پسر سهیلا گفت: بدبخت و بیچاره ،،،بابات نتونسته از پس شما بر بیاد و ازتون نگهداری کنه،،امدید اینجا آوار شدید روی سر ما……… تا این حرف رو زد ،سهیلا و دو تا بچه هاش ،سه تایی ریختند سر آرتام و دعوا اوج گرفت…… اون روز منه بدبخت با هزار سیاست بالاخره تونستم دعوا و سر وصدا رو بخوابونم ……. بیشتر از سهیلا متعجب بودم که بجای اینکه بین بچه ها قرار بگیره و ارومشون کنه ،، بدتر آتش بیار معرکه شده بود…… خوب میفهمیدم که اصلا با آرتام من کنار نمیاد و از عمد همش دعوا راه میندازه…….از ،دعواهاشون واقعا مغزم سوت می‌کشید…… همون روز بزور آرتام رو کشیدم و از خونه بردم بیرون تا کمی جو خونه اروم بشه…….والا اگه پسر سهیلا رو میبردم بیرون قشقرق به پا میکرد که تو داری بین بچه ها فرق میزاری ولی خودش یه سره با پسرام دعوا میکرد…… آرتام رو کشیدم بیرون تا باهاش صحبت کنم…….کمی باهاش حرف زدم که آرتام گفت:بابا،،،!! مگه مامان چش بود که به جاش یه قربتی رو آوردی توی این خونه…..؟؟؟ گفتم:بابا جان!!!گذشته ها گذشته ،،…الان یه کم کنار بیا تا جو خونه آروم بشه……انشالله بعدا یه فکری میکنم…. آرتام گفت:من با اینا نمیتونم کنار بیام…..دلم میخواهد بمیرم ولی اینارو نبینم……. حرفهام تاثیری روی آرتام نداشت و دوباره روز از نو و روزی از نو بود……خیلی دعوا های عجبیب وغریب میکردند……. چند سال به همین منوال گذشت و همچنان اختلافات و دعوا توی خونه بیشتر و بیشتر میشد…….. کلی فکر کردم و با خودم تصمیم گرفتم و توی دلم گفتم: بریم شهرستان بهتره…….باز اونجا خونه ها بزرگتر و بچه ها میتونستند برای خودشون جدا زندگی کنند…… یه کم که گذشت دوباره به خودم گفتم:نه…نه….شهرستان همه همدیگر رو میشناسند و از حرف و حدیث مردم میترسیدم….. یه مدتی هم گذشت ……. همچنان به سر و‌کول همدیگه میزنند و من هم حریفشون نمیشدم………… دوباره فکر کردم و باخودم گفتم: بهتره یه خونه جدا چند محل پایین تر برای پسرها بگیرم….الان دیگه بزرگ شدند ودانشگاه میرند پس میتونند روی پای خودشون بایستند ،،…..باید این کار رو بکنم تا بلکه دعواها کمتر بشه……… ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خوب که فکرامو کردم به پسرام اون پیشنهاد رو دادم……،ولی بچه ها قبول نکردند و گفتند:چرا ما بریم؟؟؟؟اونا از اینجا برند…… همش لج و لجبازی بود….. در نهایت برای اینکه هیچ کدوم بهونه ایی نداشته باشند،،خونه امو اجاره دادم و یه خونه ی دو طبقه اجاره کردم….. طبقه ی پایین برای سهیلا و بچه هاش و طبقه ی بالا هم برای پسرام……تصور میکردم با این کار یه کم از تنش‌ها کم میشه ولی نشد که نشد…… بچه ها از بالا میومدند برند بیرون سهیلا یه متلکی بارشون میکرد و دوباره جنگ بود و جنگ یا بالعکس…….. سهیلا خودش یکی از عاملین مهم اختلاف بود مثلا پیش من با پسرها خوب بود ولی وقتی من بیرون بودم با پسرها مشکل داشت و هر چی از دهنش در میومد میگفت….. بیشتر وقتها آرتام به من میگفت که وقتی نیستم سهیلا چه حرفهایی میزنه ولی واقعیتش چون سهیلا حاشا میکرد من هم باور نمیکردم و پیش خودم فکر میکردم آرتام دروغ میگه…… تا اینکه یه بار که من خونه نبودم و سهیلا صدا شو انداخته بود روی سرش ،،،آرتام صداشو با گوشیش ضبط کرد و برای من ارسال کرد……. وقتی صداهارو شنیدم واقعا شوکه شدم ……..اصلا باورم نمیشد سهیلا همچین زنی باشه….. تمام حرفهای سهیلا فحش‌های رکیک و ناموسی بود….. آرتام گفت:بابا …!!باور کردی؟؟؟؟ برای اینکه اختلافات بیشتر نشه گفتم:اره پسرم ،،،،ولی توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنند…..خب عصبانی بوده یه حرفی زده….. آرتام ازم خیلی دلگیر شد و رفت طبقه ی بالا………….. کاش همون روز برای این دعواها یه فکر اساسی می‌کردم ……. ولی افسوس…..انگار طلسم شده بودم و سعی میکردم بیطرف باشم….. بقدری فشار روم شدید بود که واقعا نمیدونستم کدوم راه درسته و کدوم اشتباه….؟؟؟ آرتام بهم ثابت کرد ولی بازم شرایط تغییری نکرد چون اونطوری که باید پیگیرش نشدم…… از اون به بعد آرتام یاد گرفته بود و هر مسئله ایی که پیش میومد صدای سهیلا رو ضبط می‌کرد و برای من میفرستاد…… توی این گیر و دار و کارآگاه بازی ،،، آرتام متوجه میشه که انگار سهیلا قبلا با چند نفر رابطه داشته،…….. با توجه به حساس بودن موضوع صداهای سهیلا رو که نشون میداد با چند نفر رابطه داشته رو ضبط و ذخیره میکنه ولی برای اینکه موضوع بحث و دعوا ناموسی نشه اونا رو به من نمیفرسته…. زندگی به همین روال ادامه داشت تا اینکه درگیری‌های بین بچه ها و سهیلا اینا بیشتر وبیشترمیشه…… (طبق شنیده ها)یه روز که بحث و دعواشون شدید بود،،آرتام که از سهیلا مدرک داشت و تا به اون روز به روش نیاورده بود رو به سهیلا کرد و گفت:تو فلان فلان شده هستی ،….به بابام میگم………. سهیلا که هم شوکه شده بود و هم نمیخواست به آرتام باج بده گفت:فلان فلان شده اون مادرته که تورو بدنیا اورده(البته بی ادبان تر)…… اون لحظه آرتام عصبانی شد و صداهارو برای سهیلا پخش و تهدید کرد که فلان میکنم و بهمان…………… زمانی که این حرفها رد و بدل میشد پسر سهیلا هم توی اون دعوا و بگو و مگو حضور داشت….. ‌هر چند حق با آرتام بود ولی به هر حال سهیلا مادرش بود و طرفداری مادرشو میکنه و یه دعوای مفصلی به راه میفته…… اون شب وقتی خونه میرسم واقعا خونه بازار شام بود و هر کی زیر لب غرغر میکرد و من هم مجبور بودم بی طرف باشم تا دوباره دعوا اوج نگیره…………:: از آخرین دعوای مفصلی که بین آرتام و اونا شده بود چند روز گذشت…..جو خونه تقریبا آروم بود چون سهیلا از تهدید آرتام ترسیده بود و سعی میکرد پاپیچ پسرا نشه……. روز چهارم صبح که رفتم سرکار و غروب برگشتم ،،بعداز صرف یه چایی رفتم بالا تا به پسرا سر بزنم و حالشونو بپرسم…… فرجام تنها بود….پرسیدم :آرتام کجاست پسرم؟؟؟؟؟؟؟ فرجام گفت:نمیدونم…..صبح وقتی که میرفتم دانشگاه هنوز خونه بود…..بعدش دیگه خبر ندارم……. گفتم:تا این ساعت که دانشگاه نیست…. فرجام گفت:شاید با رفیقاش رفتند یه دوری بزنند……. احتمالش بود برای همین برگشتم پایین……اون شب هر چی صبر کردیم از آرتام خبری نشد………….. ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲-۳روز بعداز اون دعوای شدید،،آرتام غیب شد…….. اون شب با چند تا از رفیقاش تماس گرفتم و خبری ازش نداشتند……با خودم گفتم:از بس بچه ام اذیت شده،شاید رفته شهرستان یا جایی که تنهایی زندگی کنه….. نمیخواستم به زینب زنگ بزنم و سراغشو بگیرم چون بچه نبود که….برای خودش مردی بود….مثل خودم قد بلند و خوش هیکل…… با خودم گفتم:به هر حال یه جوون رشیدی هست و هر جا بره میتونه از خودش مراقبت کنه….. با این دلگرمیها چند روز هم صبر کردم و دورادور به اقوام و اشناها زنگ میزدم و به یه بهانه ایی حرف مینداختم تا شاید اونا خبری ازش داشته باشند………. فرجام بشدت دلتنگ و نگرانش بود و بالاخره بعداز ده روز باهم رفتیم کلانتری و اعلام مفقودی کردیم……بعد از اون از مادرش وهمه خاله هاش و دوست و آشناسراغشو گرفتیم اما هیچ کسی خبری نداشت…..بدتر از همه این بود که بعداز ۳-۴روز تماس با گوشیش که جواب نمیداد دیگه خاموش شده بود…… تصمیم گرفتم تو فضای مجازی و روزنامه و همه جا عکس و شماره بزارم تا اگه از خونه فرار کرده پیداش کنم…….ولی انگار آب شده و رفته بودتو ی زمین……. گوشی خاموش بود اما بقدری نگرانش شده بودم که هر یک ساعت ده بار شمارشو میگرفتم تا شاید گوشی روشن شده باشه….. ولی لعنت به این جمله؛:مشترک مورد نظر خاموش میباشد…….. هرشب با گریه و استرس میخوابیدم…..پسرام تمام عمرم بودند برای همین هیچ وقت حاضر نشدم به مادرشون بدم……کاش میدادم به مادرش …..کاش زودتر یه فکری به اون همه دعوا و استرس میکردم…….. دو هفته گذشته بود و آرتام هنوز برنگشته بود…..گهگاهی سهیلا میگفت:شاید رفته برای خودش جای خونه گرفته و داره زندگی میکنه……….. ولی باور نمیکردم چون پسرم از این اخلاق‌ها نداشت…….. روز پانزدهم بود و از شدت ناراحتی و نگرانی سرکار هم نرفته بودم و خونه بودم……یهو زنگ خونه رو میزنند……. از خوشحالی از جام پریدم و گفتم:آرتامه…..به دلم افتاده که یا خودشه یا یه خبری ازش میاد……………… با ذوق و لبخند دررو باز کردم و با دیدن مامور پلیس خشکم زد و با خودم گفتم:نکنه آرتام توی کار خلاف افتاده و الان پلیس دنبالشه؟؟؟؟؟ لبخند روی لبام خشکش زد و با نگرانی گفتم:با کی کار دارید؟؟؟؟ مامور پلیس گفت:ببخشید شما باید با ما بیایید اداره ی کلانتری……. گفتم:چرا؟؟؟مگه من چیکار کردم؟؟؟؟ مامور گفت:به جز شما کیا اینجا زندگی میکنند؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:من و دو تا از پسرم و همسر و دختر و پسرش……. مامورپلیس گفت:فعلا کل اعضای خانواده و هر کی که اینجا زندگی میکنه باید با ما بیاد…… گفتم:چرا؟؟؟ گفت:یه جنازه پیدا شده که انگار به این خونه مربوط میشه……. دنیا روی سرم خراب شد……رفتیم کلانتری و مشخص شد جنازه ایی که میگفتند مربوط بت جگر گوشه ی من آرتامه……اونطوری که میگفتند یکی از مامورای شهرداری به یه کیسه ی زباله که بیش از حد سنگین و خونی بود مشکوک میشه و متوجه میشه داخلش یه جسده……. با تحقیقی که میکنند متوجه میشند جسد یه پسر ۲۳ساله است….کارآگاه از طریق رد خون به خونه ی ما میرسه و بقیه ی ماجرا….. داخل کلانتری به منو همسرم شک میکنند وبازداشت میشیم…….. بماند که چقدر حرف از همشهری ها و اقوام و مخصوصا زینب شنیدم………. بازداشت بودم و حتی اجازه ی شرکت توی مراسم دفن پسرم رو هم نداشتم….. یکی از،بدترین روزهای زندگیم بود…. تلخ و جنون آوار……بیش از حد روی من فشار بود……. مدام بازجویی میشدم چون فکر میکردند من با همدستی سهیلا آرتام رو کشتم…….من که روحم از ماجرا خبر نداشت…..خدا برای هیچ کسی نخواهد…هم بچه امو از دست داده بودم و هم منو قاتل میدونستند…… 😭 ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خیلی خیلی لحظات بدی بود……. همه میگفتند :آخه چطوری یه پدر، پسرشو کشته…؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی بی رحمه……. بعداز کلی تحقیق و بازجویی بالاخره سهیلا اعتراف کرد و گفت که ،من بیگناهم……بعداز اون اعتراف و پیدا نکردن مدرک مبنی بر همدستی من ،،بالاخره آزاد شدم…..طی چند ماه انگار صد سال پیر شده بودم…… آزاد که شدم ، بالافاصله دنبال پیگیری پرونده ی پسرم رفتم و اونجا بود که از اصل ماجرا مطلع شدم……. طبق اعترافات سهیلا انگار فردای اون روز(روز دعوای شدید که آرتام تهدیدش کرده بود که صداهاشو به من میفرسته)وقتی من میرم سرکار و فرجام هم دانشگاه ،باز هم بین آرتام و سهیلا بحث میشه و سهیلا از پشت با یه چکش آهنی یه ضربه به سر آرتام وارد میکنه که بیچاره بچه ام همونجا میفته و فوت میکنه….. جسد آرتام رو تا ده روز توی حموم طبقه ی بالا که بنا به دلایلی بدون استفاده بود میزارند و من و فرجام این مدت نمیدونستم…….😭آخه اصلا به قتل آرتام شک نمیکردیم و همش بیرون دنبالش میگشتیم….. بعداز ده روز وقتی سهیلا متوجه ی بوی بدش میشه ،توی یه کیسه ی بزرگ زباله میکنه و مخفیانه میبره میزاره کنار سطل زباله……… مامورا میگفتند:حتما و صددرصد همدست داشته چون یه خانم ریز نقشی مثل اون نمیتونه یه پسر جوون با اون قد و هیکل رو حمل کنه ،،،،چه توی خونه که مخفی کرده بود و چه موقع بیرون بردنش……….. همونطوری که اونا حدس میزدند من هم مطمئنم که با همدستی ،پسرش اون کار رو انجام داده…….…… وای که از تعریف کردنش هم هزاران بار میمیرم و زنده میشه…….انگار بچه امو له کرده بودند تا داخل کیسه جا بشه و بتونند ببرند کنار سطل زباله……………. آخ بمیرم برات آرتام عزیزم……تمام این اتفاقات تقصیر من هم بود که حرفهای آرتام رو باور نکردم……سهیلا اگه ریگی به کفشش نبود چرا ازصداهای صبط شده می‌ترسید؟؟؟؟؟ الان چهار ساله از این اتفاق گذشته ومن یه پدر کمر شکسته ایی هستم که به قاتل و به احتمال ۹۹درصد قاتلینش رضایت نمیدم….. از این آتیش میگیرم که حتی توی مراسم ختمش هم نبودم ………زینب منو متهم میکنه و همش میگه :تو اصلا پدر خوبی نبودی….تو مقصر اصلی هستی…. اگه یه کم توی زندگیم حساب شده عمل میکردم الان پسرم زنده بود و حتی ازدواج کرده بود…..آرتام با تمام مشکلات خونه باز توی دانشگاه هم درسش خیلی خوب بود و الان میتونست فرد موفقی توی جامعه باشه……. هنوز سهیلا قصاص نشده چون منتظرند همدستشو پیدا کنند ولی اون تمام قتل راخودش به گردن گرفته تا پسرش آسیبی نبینه…… ولی من بعنوان اولیای دم راضی نیستم …..اون داره پسر خودشو نجات میده در حالیکه با پسر من بدترین کار رو کرد…….. وقتی یادم میفته که همه به من تهمت میزدند بیشتر ناراحت میشم…آخه یه پدر چطوری میتونه پسرش بکشه😭😭…..وای …. لحظات وحشتناک بازداشت شدنم هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره……………. درسته که من به زینب ظلم کردم ولی بنظرتون همش من مقصر بودم؟؟؟؟😭😭……. در آخر از پدر ومادرهایی که هنوز هم به ازدواج سنتی و اجباری پافشاری میکنند ،خواهش میکنم اینکار رو نکنندو باعث از بین رفتن زندگی بچه هاشون نشند….. امیدوارم خدا هیچکس رابا بچه اش امتحان نکنه…..وقتی یاد تلاش آرتام توی درس خوندنش میفتم با خودم میگم:این‌حقت نبود آرتام….. اینهمه درس نخوندی که آخرش زیر خروارها خاک بخوابی…؟؟؟حقت نبود با اون وضعیت فوت کنی…… حقت نبود عزیز دلم….. الان چهار ساله که هر هفته ،پنجشنبه ها میرم سر خاک پسرم و از ته دل زار میزنم……هنوز نتونستم اروم بشم و خودمو ببخشم…..کاش همون زمان بچگیش که از زینب جدا شدم بچه هارو میدادم به زینب…..کاش….کاش…..کاش……. برای آرامش روح پسرم دعا کنید…… پایان ‏ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستای عزیزم خیلی خیلی خوش اومدین به کانال خودتون 🌸🌸 اینجا سرگذشت زندگی آدمهااز زبان خودشون رو داریم😍 کوله باری از تجربه های زندگی که به درد هممون میخوره، ساعت ۸ صبح ۲ ظهر و ۹ شب،هر سری دو پارت،پارتگذاری داریم حالا هشتک هاشو میذارم‌ برا سهولت‌ دسترسی با زدن‌ رو هرکدوم‌ که بخواید به اولین پارت داستان دسترسی پیدامیکنید👇🏽👇🏽 لیست سرگذشت های موجود درکانال 👇🏽👇🏽 سرخور عشق_قدیمی بازی_زناشویی یک_دنیا_مادر دوراهی آرتام مهربانی_زیاد خورشید آقای_عزیز_من (نوشته ناهیدگلکار) تلافی صنوبر ماهچهره ملیحه ایلماه فيروزه پروین اعظم آی_سودا(نوشته ناهیدگلکار) یسنا آوین شراره گل_مرجان مریم سعیده دختر_بس ریحان ماهور نفس جهان_خانم شکیبا حبیبه آساره گراناز ساتین ساتین۲ لیست داستان های زندگی اززبان اعضا👇🏽👇🏽 امیروفرناز سپیده فرشته زهره مادر_شوهر تبسم کلیداسرار ساناز با اضافه شدن‌ هر داستان لیستمون به روزرسانی میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c