eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
459 عکس
796 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
ناهارم رو خوردم وبسمت اتاق خودم رفتم... با خیال محمود زندگی میکردم به جرأت میتونم بگم خودم رو تو لباس عروسی دیدم ..عشقها همینقدر ساده بود و عمیق ، عشق خالص بی غل و غش وبا یک نگاه !!!شب شد آتا وقتی اومد خونه، خوشحالی تو چشمهاش موج میزد و شاد بود... عزیز گفت چی شده محمد چرا انقدر خوشحالی؟ گفت سفری به فرنگ دارم، یه چیزی رو اختراع کردم که باید به فرنگ ببرم، اگر تایید بگیرم که دیگه نونم تو روغنه ... عزیز خندید و گفت ای بابا نه اینکه الان خدای نکرده نونت تو خون هست ! گفت قمر جان ،انسان تا زنده اس باید برای داشتن و خوب زندگی کردن بکوشه ،ثروتت هرچقدر زیاد باشه ضرر نداره که ! عزیز گفت حالا چرا فرنگ ؟ گفت کسانی اونجا هستن که باید کار منو تایید کنن ومن باید برم ،اون زمان بندرت کسی میتونست سفر خارجه بره،اما آتا با گروهی از آدمهای سرشناس به این سفر رفت... من میدانستم که سفرآتا طول میکشه .. بعد از رفتن آتا عزیز ،مادر جون مادرش رو به خونمون آورد تا در نبود آتا حوصله اش سر نره.... از رفتن آتا یکماه گذشت، من تقریبا هر روز محمود رو میدیدم،با هر بار دیدن محمود احساس میکردم رنگم میپره.... اون هم با شاخه گل محمدی که در دستش داشت انقدر دنبالم می اومد تا در فرصتی مناسب و دور ازچشم همه گل رو بهم میداد‌‌‌ اما من قبل از رسیدن بخونه گل رو پر پر میکردم و در کیفم میریختم و سریع شاخه اش رو دور می انداختم تا اینکه کسی متوجه گلی که در دستم بوده نشه و بوی عطر گل محمدی در کیفم می پیچید... یکروز محمود پشت سرم براه افتاد ،جای خلوتی که رسیدم بهم گفت که میخوام آنا را بخواستگاریت بفرستم.. منهم فکر میکردم چه بهتر که موقع خواستگاری آتا تبریز نباشه. شب قبلی که قرار بود مادر محمود بخواستگاریم بیاد، تو اتاق خودم هی در حال عوض کردن لباسهام بودم تا ببینم کدومش بهم بیشتر میاد تا دل مادر شوهرم رو بِبَرم ،هی می پوشیدم و در میاوردم و خودم رو جلو آنا تصور میکردم اما من نمیدانستم که این خواستگاری چه بلاها که سرم نمیاره ... یادمه اونروز خودم رو به اون راه زده بودم و‌میخواستم از این خواستگار اظهار بی اطلاعی کنم ...از مدرسه برگشته بودم و ناهارم رو تند تند خوردم بخیال اینکه برم در اتاقم بشینم تا عزیز منو صدا بزنه . ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بودکه کلون در رو زدن مظفر در رو باز کرد زنی قد بلند با چادر گل گلی وارد عمارت شد و درجلو در منتظر ماند ...مظفر به داخل خونه اومد و گفت خانم جان خانمی جلو در هستن با شما کار دارن اجازه هست بگم بیاد داخل ؟ عزیز گفت کی هست که ما نمیشناسیم ؟ گفت والا میگه واسه امر خیر آمده ،عزیز نگاهی به منو مهلقا انداخت گفت چه بی معنی ،آیا نباید از قبل اجازه میگرفت؟ من هم که رنگ و رویی باخته بودم گفتم عزیز حالا بزار بیاد ببین کیه‌‌. گفت پاشین هردو برید تو اتاقتون تا ببینم اوضاع از چه قراره .منو مهلقابه اتاقهامون رفتیم اما من فالگوش بودم و مظفر با اجازه عزیز آنا را راه داد . آنا زن خوش لباسی بود که چادر گل گلی بر سرداشت و با ظرفی از شیرینی وارد سالن شد سلام کرد و با لکنتی موقتی که از سر و وضع خانه ما دچارش شده بود گفت سلام خانم من ! من زن میرزا محمد توتونچی هستم... عزیزنگاه کج کجی کرد،ابرویی بالا انداخت و گفت خوش آمدی امرتون ؟ گفت والا امر خیره من برای خواستگاری دختر شما ایرانتاج خانم آمدم که اگر شما راضی باشی بعد از اجازه آقاتون و صحبت کردن مردها،باهم وصلت کنیم... عزیز گفت شما خانم میرزا محمد …همون میرزا بنویس نیستی ؟ خوشحال گفت بله بله . عزیز رویی ترش کردو گفت اونوقت پسر شما چکاره اس ؟ گفت در صحافی کار میکنه ‌. عزیز که صداش تااتاق ما می اومد گفت آخه فکر نمیکنی حاج محمد دخترش رو به پسر شما نده ؟ گفت پسر من جوانه و نون بازوش رو‌میخوره... مادر جون گفت خانم جان حاج محمد دختر به هرکسی نمیده و ….شروع کردن به کوبیدن بیچاره آنا !یکی عزیز میگفت یکی مادر جون ..همون موقع اشرف خانم چایی ریخت و برای آنا برد و زن بیچاره با خجالت بلند شد و گفت ببخشید من به پسرم گفتم کسی که تو بمن معرفی کردی به ما نمیخوره ،اما پسر نادون من ،منو بزور فرستاد.... من تو اتاقم شروع کردم به گریه کردن و مهلقا با تعجب نگاهم میکرد گفت ایرانتاج چته چرا گریه میکنی ؟ من گفتم مهلقا من پسر این خانم رو‌دیدم، چرا اینجوری باهاش برخورد میکنن ،مگه همه چی پوله ؟بعد گفتم مهلقا‌من دوسش دارم... مهلقا گفت چی میگی ایرانتاج ؟ و منهم نحوه آشنایی و نگاههای دورا دورمون رو به مهلقا گفتم... بعد مهلقا با تعجب گفت واقعا تو همچین پسری رومیخوای؟ میدونی اونها کجا هستن و ما کجا؟؟ پرو پرو گفتم خب دوستش دارم..... نگرانتر از قبل گفت دوست داشتن تو چه معنی داره ؟ فکر نمیکنی آتا ناراحت بشه ؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با صفیه سر یکی از زمینهای خان پلکیدیمدیگه از اومدن فرهاد ناامید شده بودیم ؛ با نا امیدی نگاه صفیه کردم و زیر لب نالیدم "نمیاد پاشو بریم ؛انگار اونبارم شانسی اینجا بوده !! صفیه از روی تخت سنگ بلند شد،کرمهای سفیدی که روی پوست سیاهش زده بود با قطره های عرق پایین شره میکرد ؛ گفت" بریم سر چشمه تشنمه ....دوباره بر میگردیم همینجا، اگه نبود دیگه میریم خونه خودمون رو علاف نمیکنیم ...پشت سرش راه افتادم توی چشمه؛ ابی به دست و صورتم پاشیدم ؛ خنکی اب روی صورتم نشست ... به محض اینکه سرم رو بلند کردم ؛پاهای اسب سفیدی را روبرویم دیدم ؛میدونستم خودشه، فرهاد بود ...؛بی تامل سر به بالا جنباندم ؛ نگاهم به نگاهش خورد ؛با خنده ای پت و پهنی که روی صورتش بود ؛بهم نگاه میکرد ؛ از اسب پایین پرید روبرویم ایستاد ؛شرمگین سرم را پایین انداختم ؛ صدای شر شر اب چشمه سکوت صحرا رو ترک انداخته بود.... صدای دو رگه مردونه اش توی گوشم زنگ خورد .... دختر تو کی هستی ادمی یا پری .... با من چه کردی که تمام لحظاتم شدی تو .. چشمهای عاشقش دروغ نمیگفت ؛مرد ارزوهای من ؛سوار بر اسب سفید روبرویم ایستاده بود درست شبیه قصه های مادرم ... گفت:اسمت چیه ؟ شرمگین سر در گردن فرو بردم لبای لرزونم روی هم جنبید "گوهر..." اسمم را با صدای دلنشینش تکرار کرد ... و گفت منم فرهادم ... پسر خان بالا ... همون لحظه صفیه میون حرفش اومد .... بله فرهاد خان کیه که شمارو نشسناسه ...پسر برازنده خان ؛که همه دخترای روستا براش سرو گردن میشکونن ... فرهاد حینی که نگاهش را به چشمهایم دوخته بود گفت "دخترای دیگه مهم نیستن ؛مهم اینه فرهاد به کی دل ببازه ... زمان از دستم در رفته بود؛ روی چمنزار قدم میزدیم،انگار اصلا صفیه وجود نداشت ... تا به خودم اومدم هوا رو به تاریکی بود صفیه با ابروهایی گره خورده بهم خیره شده بود ؛زیر لب غرید "دیرمون شده باید بریم ؛الان بابات اینا میرسن جوابشون رو چی میخوای بدی !؟ با تامل سمت فرهاد چرخیدم گفتم: "باید بریم دیرمون شده... آه سردی کشید "دختر با دلتنگیت چه کنم ... با صدای غیض الود صفیه به خودم اومدم نمیخوای بریم ،میگم دیرمون شده ...!!" چارقد گل سرخم را جلوتر کشیدم و گفتم بریم ... فرهاد پایش را روی زین گذاشت و روی اسبش نشست و گفت هفته دیگه همینجا باش گوهر ؛میخوام ببینمت .... خون روی صورتم دوید ؛حتما گونه هایم مثل سیب سرخ گل انداخته بود ؛سرم رو به نشانه بله تکان دادم و زیر لب گفتم :چشم فرهاد خان ..." به سمت خونه راه افتادیم ؛صفیه غرولند میکرد "گوهر تو خیلی پررویی !!اون پسره خانه، نکنه خیال کردی میاد بگیرتت !! ابرو تو هم کشیدم "چرا نیاد ؛مگه عاشقم نیست ،حتما میاد ...! به پشت در حیاط که رسیدیم ؛در چوبی حیاط رو هل دادم " بابام و گلاب هنوز نرسیده بودن ..."از پله های کاهگلی بالا رفتم، چند تا سیب زمینی پیاز جلوم گذاشتم تا برای شام غذا بار بذارم ؛صفیه سردرد رو بهونه کرد و توی اتاق رفت ....بابام اینا که رسیدن سفره انداختم و شام اوردم .... بعد شام ،خریدهارو وسط خونه ریخته بودن، هر کسی با هیجان چیزی بر میداشت ... گلاب زیر چشمی نگام کرد و پیرهن گلداری را روی پام انداخت گفت " هر چند لباس زیاد داری، اینم بابات برات برداشت ؛به پیرهن که خیره شدم ، توی خیالاتم خودم رو توی اون پیرهن اطلسی دیدم که فرهاد نگاهم میکرد... تمام هفته با دلتنگی فرهاد گذشت ؛برای رسیدن پنجشنبه لحظه شماری میکردم ...صبح که بیدار شدم ؛صفیه رو به کنج حیاط کشوندم و گفتم "امروز بریم صحرا ،قراره فرهاد بیاد ،یه جوری گلاب رو دست به سر کن ... صفیه پوزخندی زد و گفت تو میخوای فرهاد رو ببینی،من برای چی بیام ؟؟؟ لباش رو کج کرد و گفت "بعدش بیام تو و فرهاد و تماشا کنم !!...با بی اعتنایی رفت...دمق شده بودم ؛ پشت پنجره اتاقم نشسته بودم از شیشه غبار گرفته اتاق؛ نگاهم رو به حیاط دوخته بودم ؛بی قرار بودم و دلم اروم و قرار نداشتم ...با شنیدن صدای صفیه و گلاب چشم دواندم، نگاهم خورد بهشون که چادر سر انداخته بودن و از حیاط بیرون رفتن ... سریع چادر سر انداختم و از پله های ایوون به پایین سرازیر شدم ؛از در چوبی حیاط به کوچه گردن کشیدم ؛کوچه خلوت بود، سریع با قدمهایی از کوچه پس کوچه های گلی روستا گذشتم و خودم رو به صحرا رسوندم ؛اسب سفید فرهاد به شاخه درخت انار بسته شده... لب چشمه رفتم با دیدن فرهاد با خوشحالی سمتش رفتم .... نگام کرد "اگه بگم از صبح اینجا منتظرتم اغراق نکردم ؛ میترسیدم نیای ...!!" گفتم: "مگه طاقت می اوردم که نیام ... ساعتها کنار فرهاد گذشت، انگار نه انگار که هوا تاریک شده بود و باید میرفتم . با فرهاد نشسته بودیم... همان لحظه با نعره وحشتناک بابام به خودم اومدم ، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ماه بیگم یالله برو این لباسو از تنت درآر ،تا برم خونه و یکی از لباسهای ملوک رو برات بیارم این مادر شما آخرش منو سکته میده....... یعنی راست میگی از پس یه لباس دوختن برای دخترت بر نمی‌آی؟بیچاره اگه اینو تو تنش ببینن که میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی‌کنن ،میخوای لگد به بخت دخترت بزنی؟ مامان نگاهی به من انداخت و گفت وااا آبجی چشه ؟لباسش خیلی هم قشنگه، اگه میبینن یکم بزرگه، من خودم از قصد اندازش نکردم، می‌خوام ماه بیگم یکم هیکلی تر به نظر بیاد، فک نکنن خیلی بچست... خاله اخمی توی پیشونی انداخت و گفت بخدا اگه من به فکر این دختر نبودم و شوهر براش پیدا نمیکردم ،تا قیامت قیامت هم پیش شما شوهر نمیکرد،بیگم بکن این لباس رو خودم میرم از لباسهای قدیمیه ملوک یه چیزی برات میارم‌.. خاله رفت و منهم باشونه های افتاده توی اتاق رفتم ،دلم می‌خواست خانواده ی داماد منو با همون حالت شلخته ببینن، بلکه پشیمون بشن و برن ‌‌‌اما خب خاله نذاشت،طولی نکشید که خاله با یه دست لباس برگشت،لباس ها رو توی دستم گذاشت و گفت زود برو تنت کن، چیزی به اومدنشون نمونده، فک کنم اندازت باشن... پیرهن بلند و یه تیکه به رنگ آبی، با گل های درشت سورمه ای ،روسری بلندی هم برام آورده بود،وقتی لباس هارو پوشیدم نگاهی به خودم انداختم ،چقد تغییر کرده بودم،کاش انقد پولدار بودیم که میتونستم هر ماه یه دست از این لباس هارو بخرم،با صدای خاله که بلند صدام میزد زود دستی به لباس ها کشیدم و از اتاق بیرون رفتم،مامان با دیدن من توی اون لباس ها چشماش برقی زد و گفت آبجی دستت درد نکنه، چقد قشنگن اینا... خاله بادی به غبغب انداخت و گفت من که گفتم لباس خوب براش میارم ملوک چند دست از این لباسا داره، شوهرش انقد براش خریده که اینارو همینجوری گذاشت اینجا و رفت... مامان زود بلند شد و از توی اتاق چادر سفیدی آورد تا روی سرم بندازم،خاله شروع کرد به حرف زدن با من و مدام گوشزد می‌کرد حق ندارم سرمو بالا بگیرم و اطراف رو نگاه کنم،مهمون ها کم کم از راه رسیدن و هر کدوم گوشه ای رو برای نشستن انتخاب کرد،همیشه خانواده ی داماد کمی دیرتر میومدن،مامان با اون شکمش در حال آب دادن به مهمون ها بود،بجز آب هم چیز دیگه ای برای پذیرایی نداشتیم،بخاطر کوچیک بودن خونمون توی حیاط هم فرش پهن شده بود تا مهمون ها سر پا نمونن و مردها هم قرار بود توی خونه ی همسایه برن،با صدای کل کشیدن زن ها فهمیدیم که خانواده ی داماد اومدن،مامان و خاله جلوی در رفتن تا ازشون پذیرایی کنن....... مامان و خاله جلوی در رفتن تا ازشون استقبال کنن،خاله یک لحظه سریع به سمتم اومد و گفت بیگم وقتی مادر داماد و آوردم پیشت، دستشو میبوسی ها، یادت نره اسمش خدیجه خانمه‌‌. سری تکون دادم چیزی نگفتم،از ترس خاله انقد سرمو پایین گرفته بودم که گردنم درد گرفته بود،با صدای خوشو بش خاله و مامان فهمیدم که مهمون ها توی خونه اومدن،چادر رو جلوی صورتم کشیده بودم، نمیتونستم ببینم چه خبره،با صدای خاله که میگفت اینم ماه بیگم،دست بوسته خدیجه خانم... زود به خودم اومدم وچادر رو از توی صورتم کنار زدم،زنی که کنار خاله ایستاده بود با چنان غرور و فخری بهم نگاه میکرد که یک لحظه از ترس اب دهنمو قورت دادم،خدیجه خانم این بود ؟اینکه از همین الان به خون من تشنست،موهای نارنجی رنگش که با حنا به این رنگ دراومده بود چنان توی ذوق میزد که انگار نور خورشید مستقیما توی صورت آدم میتابید،به خدیجه خانم زل زده بودم و بربر نگاهش میکردم،با چشم و ابروی خاله زود خودمو جمع کردم و بلند شدم،خدیجه خانم با پررویی دستشو جلو گرفت و منهم بوسه ای به دستش زدم،بعد از بوسیدن،دستشو کنار کشید و به خاله گفت اینکه خیلی بچست طلعت،انگار نون بهش ندادن بخوره، من حوصله ی بچه بزرگ کردن ندارم ها... خاله زود توی حرفش پرید و گفت نه خدیجه خانم ،به هیکلش نگاه نکن انقد فرز و زرنگه که نگو ،این خونه زندگی رو خودش میچرخونه... خدیجه خانم با تمسخر نگاهی به در و دیوار خونه کرد و بدون اینکه چیزی بگه رفت و گوشه ای نشست،ملوک لباس زیبایی پوشیده بود و کلی طلا به خودش آویزون کرده بود، مشخص میخواد خودشو جلوی بقیه خوشبخت و پولدار نشون بده،کنار خدیجه خانم دوتا دختر که مشخص بود چند سالی از من بزرگترن نشسته بودن و گاهی با ابروهای بالا رفته و چشم هایی که غرور و فخر ازش می‌بارید به من نگاه میکردن،زود یاد حرف های خاله افتادم و دوباره چادر رو توی صورتم کشیدم،رسم این بود که داماد باید کنار مردها میموند و اگر دو خانواده با هم به توافق می‌رسیدن میومد و کنار عروس مینشست،همه در حال صحبت و پچ پچ بودن،صدای زن کناریم به گوشم میخورد که به بغل دستش می‌گفت عروس چقد بچست ،گناه داره که ،جونی هم تو تنش نیست، دیگه دختر واسه پسرشون نبود تا این بچه رو براش نشون کنن؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بگذر از این مجلس عزا ..آقا جان با سنگدلي روش رو از من برگردوند ..و خودش رو مشغول كاري كرد و گفت ديگه همه چي تمومه تو عروس اصلان خاني .. بد قلقي نكن اصلان خان مرد بزرگيه ..همه آرزو دارن زنش بشن ..ميدوني چقد ثروت داره ...يكم عاقل باش دختر ..من خير تو رو ميخوام ..... با ناراحتي گفتم :ميدونم نمی گذری چون منو به قيمت گزافي براي حفظ اين عمارت فروختی ... آقا جان تو دخترت رو داري ميفروشي .. با شنيدن اين حرفم آقاجان كه فكر نميكرد از موضوع با خبر باشم ..رنگ صورتش شد مثل خون و مثل يه گرگ وحشي بهم حمله كرد و دستم رو محكم گرفت و با قيافه ترسناكي بهم نگاه كرد و گفت :حیف که باید سر و ریخت داشته باشی، والا تن سالم باقی نمی ذاشتم برات ..با شدت دستم رو می کشید تمام تنم روی زمین کشیده مي شد. داد زد پاشو و لگد محکمی به کمرم زد و هولم داد گوشه اتاق ..و بعد با صداي بلندي کبری رو صدا کرد و گفت یه لحظه ام این دختر خيره سر فارغ نميشی ..اگه اين دختر فرار كنه زنده زنده چالت ميكنم .. حالا ببرش تو اتاق. مشاطه گر آمادش كنه زودتر بره از اينجا و بعد از اتاق بيرون رفت .. علت اين همه تنفر روی نميدونستم..كبري با ديدنم تو اون وضع گوشه اتاق ..زدرو دستش و گفت خدا مرگم بده خانم جان ...چي شد يك دفعه ..آخه اين چه اقباليه و بعد كمكم كرد تا از جام بلند شم .. كمرم به خاطر شدت لگدي كه خورده بودم ..خيلي درد ميكرد به سختي به سمت اتاق رفتم .. عظمت خانم که معلوم بود از غیبت طولانی من عصباني شده با حالتي تند در گوشم گفت :كجا رفته بودي ..بشین ديگه کلی آدم اونجا تو عمارت اسلان خان منتظرن..رو صندلي نشستم و آرایشگر یکی یکی وسایل رو باز می کرد و به صورتم می مالید... همه انگشت به دهن به من نگاه و دستاي آرايشگر نگاه می کردن ... آرایشگر با قند موهام رو حالت می داد و بعد نوبت تور و تاج فرنگی ام رسید..كه روي سرم قرار دادن ..بعد از آماده شدنم همه زن ها شروع به به به وچه چه كردن ..يه نگاه به خودم تو آيينه كردم خيلي تغير كرده بودم اصلا يكي ديگه شده بودم و قيافم برام غريبه بود ..كبري دور سرم اسفند دود ميكرد و يه ريز زير لب يه چيزي ميگفت . آرايشگر يه نگاهي بهم كرد و گفت ماشالا چي ساختم واقعا خيلي زيبا شدي آماده اي ؟ و بعد یه نگاه به من کرد گفت البته خودتم خيلي زيبا بودي... با صداي آرايشگر عظمت خانم وارد اتاق شد و توی چهار چوب در ایستاد .. لبخند رضايت مندانه اي زد و اومد جلو یه سکه طلا گذاشت روی پیشونی ام گفت :مبارکه همه ي زن های داخل اتاق شروع كردن به کل کشیدن. عظمت خانم من رو به سمت در برد كه بريم .. عظمت خانم من رو به سمت در برد كه بريم به سمت عمارت اصلان خان . ماجان سريع اومد جلو و گفت وای همینجوری بری سمت مردها... عظمت خانم گفت: اصلان خان اينجوري دلش خواسته. مادرم گفت فعلا دختر این خونه است محرم نشده با اصلان خان ...بايد با حجاب کامل پاشو از اين خونه بذاره بيرون .. ارایشگر گفت :الان تور رو مییارم جلوتر روی صورتشم رو می پوشونم. مادرم گفت نه تور نه ..از این خونه باید با چادر بره بیرون ،هر وقت رفت توی عمارت اصلان خان با تور و تاج بره. عظمت خانم به ناچار وقتي ديدحريف ماجان نميشه ،گفت چادر سر عروسم کنید .. چادر سفيدي روي سرم گذاشتن وبالاخره دست به دست ،عظمت خانم رفتیم ...جلوی اتول (ماشين ) اولين بارم بود كه ميخواستم سوار اتول بشم .. یارعلی يكي از خدمه كه پيرمرد بي سوادي بود ..غر غر كنان رو کرد به آقاجانم و جلوي همه گفت : روح الله خان این اسب جدید اصلان خان هیچی نمی خوره .. پدرم که از خجالت حسابي سرخ شده بود گفت : برو کنار نادون ..و بعد یهو داد زد چرا جوونا ساکتن ،بزنید و شادی کنید ناسلامتی عروسی. دخترم داره عروس ميشه ..منکه به خاطر حرف يار علي زير چادر از خنده داشتم ریسه می رفتم ،عظمت خانم هم خنده اش گرفته بود، اما خودش رو کنترل می کرد ،اصلان خان در ماشين رو باز کرد و اومد سمتم و گفت : بفرما بشین ؟با كمك عظمت خانم نشستم تو ماشين ..عظمت خانم و مادرم وخاله بلقیس هم نشستن روي صندلي عقب ماشين ، مسافت طولانی تا عمارت اصلان خان بود ،چند ساعتى تو راه بوديم ..نزدیک ناهار به عمارت اصلان خان رسیدیم وقتی از ماشين پیاده شدم ..بوي اسفند همه جا رو گرفته بود ..زير پامون گوسفند قربوني كردن و اسلان خان چادرم رو از سرم در آورد و من محو تماشای عظمت این عمارت شدم ..عمارتی سرتاسر شکوه جلال و پنجرهای بزرگ ، جمعيت زيادي از مرد و بچه در حال رقص و شادي بودن ..و صدای ساز ودهلی که دوست دشمن رو کرکرده بود..همه شاد بودن ...تو حياط عمارت كلي ميز و صندلي چيده شده بود و يه ميز پرا ازانواع نوشنيدني ..رو ميز ها و تخت هايي كه گذاشته بودن قليون هاي بلندي ديده ميشد .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فقط به اقات بگو جایی که پسر عزب داره نمیرم؛شرط کن سلمان خونه بگیره بعد عروسی بگیریم ؛بعید میدونستم ننه قبول کنه ؛با این وجود قبول کردم... سلمان اینو گفت و رفت....با نگاهم بدرقه اش کردم ؛همونطور خیره به در حیاط مونده بودم ؛با صدای ننه؛ سرم‌ را به عقب چرخاندم، ننه تو تاریکی چشماش رو ریز کرد و گفت "رخشنده تو حیاط چیکار میکنی؟" دستپاچه گفتم: هیچی احساس کردم روباه تو حیاط دیدم ،گفتم شاید برای مرغ و خروسا اومده باشه ‌.. ننه که معلوم بود حرفام رو باور نکره ؛با غیض گفت برو تو خونه، تو تاریکی وایستادی چیکار ! صبح که بیدار شدم ننه تو آب حوض دست و صورتش رو میشست ؛دل دل کردم بهش بگم ،ولی از واکنشش میترسیدم‌‌‌.‌‌ با خودم گفتم بهتره اول با اقام حرف بزنم میدونستم ننه مخالفه، اقام جلوی طویله علوفه خورد میکرد ؛ یه دسته علوفه لای گیوتین گذاشتم و حینی که آقام دسته گیوتین رو پایین میاورد گفتم "آقا ؛این پسره ؛که اومده خواستگاری ؛دو تا داداش عزب داره ؛من چطور میتونم با اونا تو یه خونه باشم؟ اقام کمرش رو راست کرد و گفت "خب پیش اونا که نمیشه بری ؛پسره باید خونش رو جدا کنه " گفتم والله فک نکنم پولی داشته باشه، میبینی که خرج عروسی و شیربهارو داداشش داده ،معلومه خودش چیزی نداره " اقام گفت :خدا کریمه دختر؛ حالا با خودش صحبت میکنم ببینم چی میگه ... آقام عادت داشت بعد ناهار یه چرت بخوابه ؛صداش رو میشنیدم که به ننه میگفت :این پسره خونه زندگی داره ،اصلا نکنه میخواد رخشنده رو پیش داداشاش ببره ؟؟ ننه: پیش داداشاش بره ، برادر شوهراشن دیگه.‌.. صبح با صدای داد و فریاد آقام از خواب پریدم ؛لحاف رو کنار زدم ؛چارقدم را روی سرم انداختم ؛وقتی وارد هال شدم آقام غضبناک رو به ننه غرید :هی هر چی گفتی ،گفتم چشم ؛ولی زن تو یه جو عقل تو اون کلت نیست، دخترام رو بدبخت کردی؛خواستگاری نبوده تو این خونه بیاد و نا امید برگرده ؛،ولی این پنبه رو از گوشت بیرون کن بذارم رخشنده با دو تا پسر عزب یه جا زندگی کنه ؛اگه خیلی هول عروس شدن دخترت رو داری ؛برو اون اتاقک کاهگلی پایین حیاط رو تمیز کن ؛اونجا بشینن ؛اگرم نمیخوای فعلا نشون میمونن تا خودش خونه بسازه... ننه که تا حالا عصبانیت آقام رو ندیده بود ؛گوشه اتاق لب به دندون گرفته بود و حرف نمیزد ؛کلا سیاستش بود ،وقتی آقام عصبیه ساکت باشه ..‌. یه لیوان آب دست آقام دادم ؛آقام لیوان آب رو سر کشید و عصبی بیرون رفت؛ دور و بر ننه آفتابی نمیشدم ؛چون میدونستم تمام دق دلیش رو سر من خالی میکنه‌... الاغ رو برداشتم ؛دبه هارو توی خورجین گذاشتم،سمت چشمه راه افتادم ؛قبل اینکه برسم قدیر با چند نفر غریبه سر چشمه بودن ... یکم دور تر ایستادم تا وقتی خلوت شد برم ؛کارگرهای دیگه همه پراکنده شده بودن؛قدیر هنوز لب چشمه ایستاده بود ؛؛نزدیکتر اومد سرم را پایین انداختم ،افسار الاغ رو گرفت و حینی که سمت چشمه میرفت گفت "زن داداش ؛دیگه خودت نیا سر چشمه ؛غروبا از سر کار برگشتیم خودم یا سلمان میایم براتون اب میاریم " تا بخوام جوالی بدم صدای سلمان تو گوشم پیچید ؛نه لازم نکرده، هر کاری داشتی به خودم بگو ‌.. قدیر لبخند تلخی زد و رفت ‌‌‌از دیدن سلمان ؛هیجان زده بودم ؛زیر چشمی نگاهش کردم ... _رخشنده با آقات حرف زدی؟ گفتم آره، اقام میگه یا نشون بمونید یا اینکه عروسی بگیرید تو اتاقک کاهگلی ته حیاط زندگی کنیم ... سلمان چشماش برق زد و گفت "خب خیلی ام خوبه ؛فعلا تو همون اتاق میمونیم ؛تا من خودم خونه بسازم ؛خیالت راحت ،نمیذارم سختی بکشی " ننه انگار راضی شده بود تو همون الونک ته حیاط زندگی کنیم ؛هر چند زیاد راضی نبود، ولی از ترس اینکه وقتی نشون شدم ؛سلمان ولم کنه ؛به همینم راضی بود ؛یه ریز تو گوشم میخوند ؛"دختر زشته بخدا،مگه من خودم بردار شوهرای یتیمم رو بزرگ نکردم وقتی هم که اومدم ؛دو تا شون جوون بودن خودم براشون آستین بالا زدم..‌‌ اتاقک ته حیاط رو تمیز کردم ؛جهاز مختصری که ننه خریده بود رو توی اتاق چیدم ؛همه چی ساده بود ولی همون اتاق خونه آرزوهای من بود ؛از خوشحالی رو پای خودم بند نبودم ،دم در ایستادم ؛ به دور اتاق چشم چرخاندم ؛همون حین خواهرم مدینه اسفند را توی اتاق چرخوند و زیر لب تکرار میکرد الهی خوشبخت بشی، الهی سفید بخت بشی دختر... راه افتادم افسانه رو هم تو راه برداشتم ؛دخترای هم سن خودم که بعضیاشون بچه کوچیک بغلشون بود ؛هر کدوم توی حموم یه کاسه آب روی سرم ریختن ؛ یکی از دوستام که همسن خودم بودکیسه رو برداشت و پشتم رو کیسه کشید و گفت "رخشنده تو نمیترسی زن غریبه ای شدی که اصلا نمیشناسیش ؟من با پسر عموم که از بچگی میشناسم ازدواج کردم روزگارم سیاهه ؛هر روز دو بار زیر مشت و لگداش کبودم نکنه روزش شب نمیشه .. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
يه چهار ديواري خشتي بود با چهار تا اتاق کوچيکي که هر کدوم مال دو نفر بودن.با هم به آخرين اتاق رفتيم . نيمه تاريک بود و يه پنجره کوچيک به پشت باغ داشت که فاصله اون با ديوار هم کم بود،واسه همين نور زياد داخل نمي اومد.تو اتاق تنها چيزي كه به چشم ميخورد ،دو دست لحاف و تشگ رنگ و رو رفته و كثيف ..با يه ميز سماري كوچك ..كه قوریش هم شكسته بود و و به آدم دهن کجي مي کرد درسته که تو روستايي به مرات کوچيکتر زندگي کرده بودم ، اما خونه زندگي و اتاق من ، کجا و اينجا کجا!!!با تعجب نگاه به اون دختر که اسمش رقیه بود کردم و‌ گفتم: سرنفرقبلي که اینجا بوده چه اتفاقی افتاده ؟ رقیه با خونسردی گفت: نون از مطبخ دزديده بود . خان اونقدر با شلاق زدش که خون بالا آورد و جا به جا مرد.با دهن باز نگاهش کردم ..از تصورش حالم بد شد. چرا اينقدر ظالم بود اين مرتيکه ؟ به خاطر نون ؟من اينا رو آدم مي کنم. من این کثافتا رو درست میکنم .یا میمیرم یا درستشون میکنم ..پدرم با زبون و همينطور با ابهتش چموش تر و نادونتر از اينا رو رام کرده بود.خودم رو آروم نشون دادم و گفتم به رقيه گفتم : من بايد لحاف تشک اون رو بندازم ؟: من که حالم بد ميشه بايد بشورمش. معملوم نیست کی شسته شده حتماً شيپيشک داره.نگاهي به سر و وضع نسبتاً تميزم و لباسای گرونم که تو مسافت طولاني يه کم خاکي شده بود انداخت و گفت: مي دونم برات سخته . تو خان زاده اي و اينجا بودن برات سخته . اما کمفکر نکنم خان بذاره بشوري...اگه خان هم بذاره خانم عمرا بذاره ..با اين كاريم كه تو كردي نميخوام ناراحتت كنم اما تنبيه سختي برات درنظر ميگيرن .. گفتم رقيه خانم ارباب چه حور زنیه ؟خان چند تا بچه داره؟ گفت: زن ارباب مثل اژدها ميمونه خيلي بدجنسه ..اسمش ربابه صدرحمت به خان ..سه تا بچه هم داره .پسرش تايماز رو كه ديدي. يه دخترش هم اسمش آيداست که افليجه. همين ظلمي که اينا کردن ، باعث شده ، خدا اين نون رو بذاره تو سفره شون. اون يكي دخترش هم آيلا با خان روستا بالا كه پسر عموشه ازدواج كرده ..و مثل مادرش خيلي بدجنسه .. پسرشون تايماز فرنگ رفته. اونجا وکيل شده . تازه اومده ايران . مي خواد بره پايتخت.و قراره با زور مادرش و خواهرش با دختر عموش نامزد كنه ..با حرفاش رفتم تو فکر ..رقیه خندید و گفت زیاد فکر نکن .. راستي نقره! خوشحالم که تو موهاتو تونستي نگه داري. تا حالا بي سابقه بوده كسي بتونه موهاش رو تو این عمارن نگه.. داره البته اگه خان نزن زير حرفش ..وقتي اونجوري زدي پسر خان رو ناکار کردي ، هم خيلي خوشحال شدم و هم داشتم از ترس قالب تهي مي کردم .با خودم‌گفتم الان خان دوشقه ات مي کنه تا حالا چنین چیزی سابقه نداشته لبخندي بهش زدم و گفتم : مطمئن باش يه جوري ‎ نظر خان رو عوض مي کنم که بذاره بقيه هم مو داشته باشن و نتراشتشو. رقيه بهت زده نگام کرد و گفت : چـــــــــــــي؟ مي خواي کاري کني که موهاي ما رو نتراشن ؟ گفتم : آره يه راهي پيدا مي کنم. مطمئن باش. رقيه کودکانه پريد و بغلم کرد و گفت : حتی تصورشم قشنگه ،ممنون نقره . خوب شد که تو اومدي اينجا. تو فکر رفتم و با خودم فکر کردم : واقعا خوب شد ؟ همون لحظه در اتاق باز شد و مرد وحشتناكی كه رو صورتش زخم بزرگی داشت اسمش رحيم بود، تو چهار چوب در قرار گرفت و با صداي خشني گفت : بايد بريم پيش خانم ... با ديدن رحيم بدجور وحشت كردم ... ‎ خونه ما به مراتب خيلي از اين جا كوچيك تر بود و چون پدرم خاني بود كه زياد اهل تجملات نبود عمارتمون انقد با شكوه نبود ... تابلوهاي گرانقيمت ..با فرش هاي دست بافت و مجسمه هاي عتيقه خودنمايي ميكرد..از پله ها بالا رفتيم و به اتاقی رسيديم .. دختر آروم در اتاق رو زد و بعد از چند ثانیه وارد اتاق شديم ..زني رو ديدم كه كلا غرق در زيور آلات بود و انصافا با اين كه سن و سالي داشت زيبا بود و لباسای شیکی تنش بود ..با اخم سر تا پاي من رو وارسي كرد و گفت :شنيدم هنوز نيومده شر به پا كردي .. من از نوكرايي گستاخ خوشم نمياد .هوا برت داشته فکر کردی هرکاری بخوای میتونی بکنی ...يادت باشه تو يه خدمتکاری الان ،نه يه خان زاده .... زن اومد جلو موهام رو كشيد و با صداي بلندي داد زد و گفت : به خاطر اين گيساي شپشيت اين همه شر به پا كردي .. من تربيت شده ی دايه جانم بودم و ميدونستم با يه مرد مستبد و يه زن مستبد نميشه عين هم برخورد کرد، پس شدم يه نقره ی ديگه. نقره ای که در مقابل خان گستاخ بود ،شد يه دختر حيله گر در برابر زن خان . درست مثل خودش. لبخند کوتاهی زدم و گفتم : حق دارين بانو، با وجود اين جعد زيبايي که شما دارين ، اين موهايي که من دارم دو تل شويد حساب مي شن. رباب که اصلاً انتظار اين برخورد رو از دختري که روي مرداي اين خونه رو کم کرده بود رو نداشت و فکر مي کرد جلوي اون هم میایستم ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به خاطر اینکه فرار نکنیم در زیر زمین رو قفل کرده بودن ،اما جای شکرش باقی بود که شیشه ی پنجره شکسته بود ، در اولین فرصت دویدم سمت سیخ و از پنجره انداختمش بیرون ... بابام از حرص اومد سراغم و با پاش ضربه های محکمی به کمرم میزد ، من فقط ۱۲ ، ۱۳ سال داشتم، از ترس و از درد رو زمین نشستم ، آهون و ماهور از ما کوچیک تر بودن و نمیتونستن ازمون دفاع کنن، فقط یه گوشه ایستاده بودن و انگشت به دهن به ما نگاه میکردن ‌... بابام که دیگه همه ی انرژیش تموم شده بود ،دست از سرمون برداشت و رفت . مامانم اومد سمتم و بردم تو حمام و با آه و ناله زجه میزد که از دستمون راحت بشن ... وقتی لباسمو از تنم در آوردم که خودمو بشورم، چشمم به بدن سیاه و کبودم افتاد ،بعضی جاهای بدنم خراشیده شده بود و لباسام به بدنم چسبیده بود ، با هزار بدبختی لباسام رو از تنم آوردم و از ترسِ اینکه مامانم بفهمه لیف نکشیدم و تمیز نشدم، مجبور شدم آروم آروم بدنمو لیف بکشم . موهامو اینقدر کشیده بودن که همه پوست سرم میسوخت وقتی شونه زدم پر از موهای کنده شدم شد ، بلاخره با هر مشقتی که بود خودمو شستم و لباسای کثیفم رو گوشه ی حمام گذاشتم تا رها برام بشوره به گفته ی مامانم من شلخته بودم و نمیتونستم تمیز لباسارو بشورم ‌. بعد از ناهار دوباره مشغول قالی بافتن شدیم ،اونم با اون حال و روزمون، یکی نبود بهشون بگه مگه این بچه ها چیکار کردن که شما اینجوری میکنید؟ اصلا کی گفته بچه ی دختر داشتن مایه ی خجالت پدر و مادرشه ؟ نه خانواده ی مامانم و نه خانواده ی بابام با ما رفت و آمد نداشت، چون ما فقیر و بی پول بودیم ، فقط یکی از خاله هام که وضع مالی خوبی داشت در سال چند بار میومد خونمون ، اونم با هزار تا افاده و دم به دقیقه پُز طلا و لباساش رو بهمون میداد ، مامانمم که ما رو مقصر این زندگیش میدونست، میگفت اگه شما نبودین من طلاق میگرفتم‌‌‌‌بخاطر شماها من مجبورم بسوزم و بسازم تا یه وقت شما زیر دست نامادری نرید ! با خودم میگفتم نه اینکه حالا غرق در آرامشیم، تازه ما رو از نامادری هم میترسونه ... شاید خدا میدید که با ما چطوری رفتار میکنن، رزق و روزیشون رو بریده بود... با اینکه بابام هر روز کار میکرد و مامانم بقالی رو میچرخوند و ما سه تا دختر هم قالی میبافتیم، همیشه دستشون خالی بود و دَم از نداری میزدن ، بابامم مجبور شد بقالی رو جمع کنه، چون به اندازه ی کافی ضرر کرده بود ... چند روزی گذشته بود که یکی از دوستای بابام اومد خونمون و بهش پیشنهاد داد تا بریم تبریز و اونجا زندگی کنیم : یه خانواده که خونه باغ بزرگی داشتن رو به بابام معرفی کرد و گفت هم به نگهبان و هم به باغبان نیاز دارن ،به نظرم به دردتون میخوره ... بابام که خیلی از پیشنهاد دوستش خوشحال شده بود به مامانم گفت من میرم تبریز ببینم شرایطش خوبه یا نه ، اگه خوب بود برمیگردم تا وسایلمون رو جمع کنیم و بریم اونجا ...ما که هیچ فرقی به حالمون نمیکرد کجا زندگی میکنیم ،اصلاً به نظر و خواسته ی ما توجهی نمیکردن ،بهترین جای دنیا هم که میرفتیم تو سری خور بودیم ... بابام دو سه روزی رفت تبریز و با خوشحالی برگشت و گفت ؛ همه چیز اوکی بود وسایل رو جمع کنید تا بریم ،خونمون که تو شهرستان بود رو اجاره دادیم راهی تبریز شدیم ... وقتی باغ یا همون ویلا" رو دیدیم خیلی خوشحال شدیم، آخه ما تا به اون لحظه جایی رو به اون زیبایی و بزرگی رو ندیده بودیم... یه ویلای بزرگ و شیشه ای که یه حوض بزرگ و آبشار داشت ، دور تا دور ویلا پر از درخت میوه بود ، سه تا اتاق هم ته باغ مختض باغبون بود که ما اونجا مستقر شدیم . من و خواهرام تو انجام دادن کارای باغ از علف جمع کردن تا آب دادن به گل و درخت و ‌‌‌... به بابام کمک میکردیم و تا وقتی مامانمون کاری باهامون نداشت ناشکری نمیکردیم و از وضعیتمون گلایه نمیکردیم .. روزامون به همین روال میگذشت تکراری و کِسِل کننده .. مامانم اصلا محبت مادرانه ای نداشت ،با اینکه میدونست ما تو سنِ بلوغ هستیم، باز هم هیچ عکس العملی نداشت ، پوشاک درست و حسابی نداشتیم نداشتیم ... شاید اگه مادر نداشتیم یا حداقل مادر خودمون نبود ،تا این حد حسرت بی محبتی رو نمیخوردیم .‌ ما ۳ تا خواهر اینقدر باهم بدبختی کشیده بودیم و به هم وابسته بودیم که حتی برای چند دقیقه که همدیگه رو نمیدیدیم بی تاب هم میشدیم ، حتی برای دستشویی و حمام رفتن ... هر ۳ تامون با اینکه از بچگی فقر و نداری و کار و این همه کتک سرمون اومده بود ،اما باز هم خوشگل وخوش بَر و رو بودیم... تقریبا ۶ ماهی بود که تو همون خونه باغ کار میکردیم ، باغ چند کیلومتری از تبریز دور بود و صاحبِ باغ آخرای هفته میومد اونجا و یه سَر بهمون میزد ، دو تا بچه داشت یه دختر و یه پسر ، خانمش هم زن خوشگل و خوش لباسی بود . ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آقا اجازه بدید فقط همین امشب رو برم خونه..نگرانم میشن ...از فردا میایم ... یک دفعه بقچمو از دستم کشید و گفت: باشه برو..این پیش من میمونه تا برگردی ... با درموندگی نگاهی به بقچم انداختم و گفتم:آقا بقچه امو بدین...همه دار و ندارم توشه...فردا برمیگردم ...قول میدم... بدون توجه به من به سمت عمارت رفت و با صدای بلند گفت؛فردا دیر نیا ... میدونسم اصرار فایده ای نداره... به سمت خونه ملیحه راه افتادم ... فردا صبح زود به طرف عمارت بهرام خان حرکت کردم،تو این خونه کسیو جز سمیه خانم نمیشناختم ،با اینکه میدونسم ازم خوشش نمیاد وبه سمتش رفتم آروم گفتم:من باید چیکار کنم؟ سمیه بدون توجه به من رو به یکی از دخترا گفت اینو ببر جا خوابشو بهش نشون بده .******. نگاهی به اتاق انداختم... دلم گرفته بود...چرخی دور خودم زدم..همه جا کثیف و نمناکه ..به دستورسمیه خانم از این به بعد اینجا اتاق منه...فکر کنم قبلا انبار بوده برای وسایل اضافی...شاید این جوری میخواسته بگه من هم تو این خونه اضافیم!احساس غریبگی میکردم.... از پنجره کوچک چوبی نگاهی به حیاط خونه انداختم ..قشنگه.بزرگه...امابا تمام این اوصاف خونه ارباب چیز دیگه ای بود  دلم پر میکشید سمت خونه ارباب...یعنی الان خاله چیکار میکنه؟ با شنیدن صدای در به عقب برگشتم... سمیه خانوم در حالی که اخم کرده بود صداش رو بالا برد :اومدی اینجا برای کار نه الکی چرخیدن..دنبالم بیا..زود باش ‌.. بدون حرف همراهش راه افتادم.... از پله هاکه پایین میرفتیم بهرام خان از روبرو اومد. سمیه خانم به سرعت اخمهاش رو باز کرد و با لبخند گفت:سلام بهرام خان....! من هم سلامی دادم... بدون توجه به سمیه پله ای بالاتر اومد و با لبخند جواب داد:پس اومدی؟ بله آقا ... سمیه هم همون جا ایستاده بود و با دقت و اخمی که دوباره به صورتش برگشته بود به ما نگاه میکرد.. _بقچت رو میدم دست سمیه..الان میتونی بری ... بله ارباب ... ارباب! نمیدونم چرا این حرف را زدم!شاید عادت... بهرام خان با خشم نگاهم کرد و با لحن تندی گفتدیگه نشنوم بگی ارباب... سریع گفتم:بله...و بعد از مکث کوتاهی: بهرام خان گفت حالا میتونی بری ... چشم.. همراه سمیه به مطبخ رفتم،بشقاب خورشت رو تو سینی گذاشتم و صدا زدم آمادست ... سمیه گفت:خودت ببر _من دارم که خورشت ها رو میکشم سمیه خانم ... با لحن بدی گفتمیبینم..دستور خود آقاست... دستور آقا؟ روسریمو مرتب کردم و سینی غذا رو به اتاق بردم ..چارتا زن و دو مرد دور سفره نشسته بودن..غیر از بهرام خان بقیه به وارد شدنم توجهی نکردن ..خورشت رو داخل سفره گذاشتم ..میخواستم برگردم که با صدای بهرام خان ایستادم:دختر...برام آب بریز... در سکوت لیوان آب رو پر کردمو دادم دستش ...لیوان رو گرفت بدون اینکه از آب بخوره کنار شقابش گذاشت... _اسمت چیه ؟ جوانه زن میانسالی که به نظرم خانوم خونه و مادر بهرام خان میومد با نگاه سردی براندازم کرد و با تمسخر گفت:جوانه! سینی رو برداشتمو از اتاق بیرون اومدم... اینجا یه خونه شلوغ و پر جنب و جوش بود پر از همهمه....پس چرا دل من هنوز پیش اون خونه بود، اتاقمو تمییز کرده بودم حالا احساس بهتری بهش داشتم ،باید با ادمهای این خونه زندگی کنم...نمیخوام همش تو دنیای خاطره هام باشم. به سمت دختر جوونی کنار تنور نشسته بود و نون میپخت رفتم .با مهربونی بهش سلام کردم.. با لحن سردی جوابم رو داد... میخوای کمکت کنم؟ بلدما...اصلا هم نمیسوزونم... _نه. اه...برو اون ور بگذار کارمو بکنم چقد حرف میزنی ‌.. بغضم گرفته بود ،توی این چند روز که اینجا اومدم هروقت میخواستم به کسی نزدیک بشم،پسم میزد..احساس میکردم سمیه بهشون گفته که به من کم محلی کنن...نمیفهمم چرا با من این طوری رفتار میکنه؟ مگه از من چی دیده بود؟ ظرف بزرگی رو که شستم برعکس کردم تا آبش بره و خشک بشه...کمرم را صاف کردم..خیلی خسته شدم...توی ظرف برنج سوخته بود و کلی طول کشید تا بشورمش..چقدر هم سنگین بود...دستامم به خاطر سردی آب قرمز شده بودن...کارم تموم شده بود...میخواسم برگردم اتاقم که سمیه خانم اومد سراغم:این سبزی ها را پاک کن ...زود باش یه عالم کار داریم.. نگاهی به بقیه زن ها که بیخیال گوشه مطبخ دور هم نشسته بودن انداختم.. سمیه امتداد نگاهمو گرفت..خودش هم میدونست با اینکه یازده سالمه ولی بیشتر از یک نفر کار میکنم، اما باز هم با صدای بلند داد زد :زود باش دیگه...وقت تنگه...برا شب میخوام سبزی ها را ... کارمو تموم کرده بودم ...جونی تو بدنم نمونده بود هیچ وقت فکر نمیکردم دلم برای اون انباری کوچیک که اسمشو اتاق گذاشتن تنگ بشه! اما الان فقط دلم میخواد هرچه زودتر بهش برسم.. بین راه سمیه از کنارم رد شد تا به اتاق خودش بره...برگشتم و صداش زدم:سمیه خانم ... _چیه؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تالار منزل نصرت خان بود فقط نشیمن محسوب می شد ؟ تالار سالن بسیار بزرگی بود با تجملاتی بیشتر تا رسیدن به زن مسنی که در انتهای تالار روی مبلی لمیده بود و حدس میزدم که باید خانوم باشد ،شمارش معکوس را آغاز کردم.. بالاخره مقابل او قرار گرفتم. خانوم سیمین دخت تنها خاله من... چند لحظه نگاهمان درهم گره خورد.. به خود آمدم و با لبخندی سلام کردم... لبهایش برای جواب از هم گشوده شد، اما حرفی نزد ،چشمانش که پر اشک شد لبخند روی لبهای من ماسید با بغض گفت :سلام عزیزم به خونه خودت خوش اومدی.. به سویش رفتم خم شدم و به نشانه احترام بر دستش بوسه زدم ،سرم را میان دستانش گرفت ،لحظه ای بر چشمانم زل زد و پیشانی ام را بوسید... به دعوتش روی مبلی نشستم و او به زن گفت :بگو برای یگانه نوشیدنی خنک بیارن... -الساعه خانوم... او رفت.. خانوم نگاه مهربانش را به من دوخت:خوشحالم که به اینجا اومدی ،تا وقتی من هستم تو نباید به تنهایی تو این شهر سر کنی . شمرده شمرده گفتم :ممنونم شما به من لطف دارین.. با لحن گله مندی گفت:با خاله ات مثل غریبه ها رفتار میکنی، البته حق داری.. فهمیدم ناخواسته او را رنجانده ام.. خواستم دلجویی کنم که صدای دختر جوانی در تالار پیچیدسلام ...من اومدم‌‌ نگاهمان به سوی او کشیده شد... -سلام... -سلام عزیزم بیا با مهمون عزیز من آشنا شو یگانه جان، مرجان نوه من... مرجان دستم را به گرمی فشرد و گفتم: خوشوقتم... -منم همین طور ،بی صبرانه منتظر اومدنت بودم، امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم... -مرجان عزیزم حالا که اومدی خودت یگانه جان رو به اتاقش راهنمایی کن ،راه طولانی اومده و خسته اس ،بهتره تا اومدن بقیه کمی استراحت کنه.. -چشم... بعد از نوشیدن شربت خنکی که خانم فرخنده برایم آورد ،همراه مرجان به طبقه دوم رفتم ،او در حالی که در اتاقی را باز می کرد گفت :این اتاق را من و سالی برات انتخاب کردیم، امیدوارم بپسندی... -سالی؟ در حالی که پرده ها رو کنار میزد توضیح داد :سالی دختر عموی منه،ساختمون ضلع غربی باغ متعلق به اونهاس، عصر میاد اینجا و باهاش آشنا میشی و با تامل ادامه داد :ما هر چی که فکر می کردیم ضروریه برات گذاشتیم، با این وجود اگر چیز ی کم بود حتما بهم بگو.. از او تشکر کردم قبل رفتن گفت :اگه یه دوش بگیری و کمی بخوابی خستگیت در می ره.. خسته راه بودم ،اما خوابم نمی برد ،دوش گرفتن را به وقت دیگری موکول کردم، چرخی در اتاق زدم تقریبا ۴ برابر اتاق خودم در منزل نصرت خان بود، با سه پنجره قدی که هر یک به تراس کوچکی در پشت ساختمان باز می شد، تخت چوبی با کنده کاریهای زیبا، کتابخانه ای نسبتا بزرگ که صدها جلد کتاب را در خود جای داده بود و مرا سر ذوق آورد و از ذهنم گذشت حتما بین این همه کتاب می تونم چند تا رمان قشنگ هم پیدا کنم... میز تحریر میان دو پنجره قرار گرفته و کمد لباسها در دیوار تعبیه شده بود ،بقیه وسایل بیشتر جنبه تزءینی داشت، اما اعتراف میکنم بیشتر از آن کتابخانه بزرگ ،میز توالت و لوازمی که روی آن چیده شده بود توجه ام را جلب کرد ،چند برس و شانه سر به اضافه چند عطر و ادکلن و بیش از آنها لوازم آرایشی که با سلیقه ی خاصی کنار هم چیده شده بودند ،لوازمی که من و مهتاب عاشقشان بودیم، اما تا قبل ازدواج اجازه استفاده از آنها را نداشتیم... روی صندلی نشستم و شروع کردم به وارسی شان، اما در یک آن سرم را بلند کردم ،گویی در آینه بانوجان را دیدم از جا جستم:چشم بانو جان فقط یک کنجکاوی ساده بود و برای این که وسوسه نشوم رفتم که دوش بگیرم‌‌. بعد از حمام یکی از چمدانها را باز کردم و با وسواس لباسهایم را وارسی کردم،بالاخره شلوار جین و بلوز سفیدی را انتخاب کردم، دوباره مقابل آینه قرار گرفتم ،موهایم را که خوب خشک کرده بودم شانه زدم ... بالاخره خانوم خدمتکاری را پی ام فرستاد تا سر میز شام حاضر شوم... خانوم سه تا پسر داره، امیر خان پسر بزرگشون کمپانی بزرگی داره و تو کار صادرات فرشه، سهراب خان هم تا وقتی خانومش زنده بود تو همون کمپانی شراکت داشت، اما بعد از مرگ همسرش برای یه مدت رفت فرنگ و بعد هم کار کمپانی رو همون جا توسعه داد و بعدها هم همونجا ازدواج کرد و موندگار شد، اما تنها دخترش مرجان تو ایرانه و تو عمارت زندگی می کنه، منصور خان پسر کوچک خانوم پزشکی خونده و صاحب یه درمونگاه بزرگ و مجهز تو مرکز شهره ... این تمام اطلاعاتی بود که بانو جان در مورد خانواده ی خاله سیمین دخت به من داده بود، همچنین می دانستم فتح ا... خان همسر خانوم تقریبا شش ماه اول سال را در روستاهای تحت مالکیتش می گذراند و به امور آنجا نظارت دارد... با وارد شدنم به تالار صدای گرم خانوم را شنیدم :این هم یگانه جان ... در همان حال چشم به عده ای دیگر افتاد که از جا برخاستند، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شهرناز به من توپید که برو‌ پشت اسیاب و تا نگفتم بیرون نیا. سریع خودمو به پشت آسیاب رسوندم و تا حاضر شدن آرد، همونجا منتظر ماندم.صدای تشکر شهرناز و سلام به بانو برسان های کدخدا می آمد... صدای تشکر شهرناز و سلام به بانو برسان های کدخدا می آمد و من همچنان پشت اسیاب با دخترای دیگه سرگرم بودم. شهرناز با دو کیسه آرد ،یکی در دست و دیگری روی کول به طرفم آمد و گفت یالله چیو نگاه میکنی؟بیا که از کت و ‌کول افتادم. سریع کیسه ی کوچکتر را کول گرفتم و از همان راه پشتی راهی خونه شدیم. آفتاب وسط آسمون بود و رگه های عرق روی پیشونیمون سرازیر. زیر کیسه ی آرد خیس عرق بود و اگه به همین منوال پیش می رفت، خمیر شده اش را باید تحویل ننجان می دادیم. با هر مشقتی بود به آبادی رسیدیم و کل حسن سوار بر اسب چوبیش،با لباس های شلخته ی ژنرالیش، به پیشوازمان امد. از همان دور،دستش را بلند کرد و سلاااام محکمی گفت.هوششششش حیوانی به اسب چوبیش گفت و اونو متوقف کرد.با دهان پر از آبش رو به ما گفت بیاین سوار بشین،اگه خدا منو نمی رسوند ،حتما تا الان مرده بودین. شهرناز که کارد می زدی خونش ریخته نمیشد با غیض گفت برو،همینمان مانده سوار خر چوبی تو بشیم. کل حسن کلاه نمدیش رو روی سرش فشار داد و گفت هی شهناز، این خر چوبی از صد تا خر واقعی بهتره،بیا سوار شو ببین چقدر تیز و بزه. شهرناز کیسه ی آردو بر زمین گذاشت و اولین سنگی که چشمش خورد را برداشت و سمت کل حسن نشانه گرفت؛با حرص گفت میری یا حسابت و برسم ؟ کل حسن که از شدت ترس ،چشم هایش در حال بیرون افتادن بود هیییییییه بلندی گفت و بعد از تازیانه ای که به خرش زد ،به تاخت از ما دور شد. چند دقیقه ای همونجا نشستیم ،تا خستگی در کنیم و من در دلم شهرناز را ناسزا میدادم که اگه اینجور رفتار نمی کرد،شاید کل حسن در بردن این کیسه ها کمکمان می کرد. به آرامی گفتم خاله جان، این کل حسنو اینجوری نبین، خیلی پسر خوبیه،یروز تو بردن شیر به خونه ی ملا احمد به من کمک کرد،اگه نمیترسوندیش ،کمکون می کرد آردهارو به خونه ببریم. شهرناز عرق پشت لبش را با پشت دست پاک کرد و گفت لیاقتت همین کل حسنه،.چهار بار که کمکت کنه و مردم ببینن، می شی عروس خونش و من هم از شرّت خلاص می شم. از حرفش دلم ریخت...ولی من که می خواستم عروس خونه ی کدخدا بشم، نه زن کل حسن. با تمام دشمنی که شهرناز با من داشت، ولی حس کردم این حرفش از روی خیر خواهی بود و تصمیم گرفتم من هم با کل حسن همین رفتاریو بکنم، که شهرناز چند دقیقه پیش داشت. اون روز با هر بدبختی بود به خونه رسیدیم و بعد از شنیدن خیر ببینین ننه از زبان ننجان و سیراب شدن از آب خنک داخل کوزه و خوردن تکه نانی به خواب رفتیم. با داد و هوار شهرناز از خواب پریدم که می گفت این چه زندگی که ما داریم،همه ی استخونام درد گرفته،هر روز عین چی داریم کار می کنیم،توی آفتاب میسوزیم،باز هشتمون گروئه نهمونه. ننجان که پایین اتاق چهار زانو زده به پشتی تکیه داده بود،با آرامش همیشگیش،حین بافتن جوراب پشمی گفت:زندگی همینه دیگه ننه،هر کی زنده است همینجور باید کار کنه. شهرناز صداشو بالاتر برد و‌ گفت:کی گفته اینو؟!از خودت حرف درمیاری...البته تقصیر تو نیست،تو چه می دونی که مردم تو طهران چه راحت زندگی می کنن،مدام در حال بخور و بخواب و شادین،اونوقت ما باید از خروس خون تا آخرشب عین چی کار کنیم تا گشنه نمونیم.. ننجان که دید حرف خوش تو مغز شهرناز نمیره داد زد:کجا می خوای بری ،پاشو برو...طهران طهران می کنه برا من...ننت طهرانیه یا اقات که اینقدر دقیق بلدی اونجا چخبره؟! خدا چیکار کنه پسر یدالله رو که طهرانو انداخت تو‌ دهن تو. شهرناز بلند شد و قد الم کرد و گفت اصلا می خوام برم طهران،می خوام ازینجا خودمو نجات بدم،اینجا بمونم یا باید زن کل حسن بشم یا اون پیرمرد مش رحیم... ننجان سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت چرا نمیفهمی اون داره خامت می کنه سنگای گلدوزی شده ی روی جلیقه تو ازت بگیره،نکنه رضا خان برات فرش قرمز پهن کرده و من نمیزارم بری!!کدوم دختری تک و تنها توی طهران تونسته گلیمشو از آب بکشه بیرون که تو دومیش باشی؟ اون دیلاق هم تورو ببره طهران و خرش از پل بگذره ولت می کنه به امون خدا،اگه راست میگه چرا با ننه اقاش نمیاد نشونت کنه؟ شهرناز سینه سپر کرد و گفت من خودم نمی خوام زنش بشم ،وگرنه اون از خداشه،می خوام برم طهران یه نفس راحت بکشم. ننجان پوزخندی زد و ‌گفت:اره برات ماهی پلو پختن اونجا. شهرناز که دیگه حرفی برای گفتن نداشت با حرص به طرف در رفت و بعد از خروج چنان درو محکم بهم کوبید که اسفندای اویزان شده به در و دیوار شروع به لرزیدن کردن. ننجان دوباره به پشتی تکیه داد و گفت بری الهی برنگردی و دوباره جوراب پشمی و ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
-مامان اگه قبول نکنم چه اتفاقی میفته ؟ _ستاره من همیشه کنارتم ،در هر صورت هر اتفاقی که بیفته مگه من یه دختر بیشتر دارم ؟ محکم مامانمو بغل کردم ،میدونستم اگه قبول نکنم خان هممون حتی از خونه ی خودمون بیرون میکنه ،اما نمیتونستم ،من سعید و دوست داشتم،چجوری برم و زن کسی دیگه بشم،اونم ازدواجی که آخرش قراره جدایی باشه...انقد توی بغل مامانم موندم که خوابم برد، وقتی بیدار شدم شب بود مامان کنارم بود ... _بیدار شدی ستاره ؟ +مامان من نمیتونم به کسی دیگه فکر کنم ،مامان من دلم پیش سعیده‌... _فکر کردی یه مادر متوجه رفتار بچه ش نمیشه ،من از اولشم میدونستم، ولی میدونی که زن عموت چقدر با ما بد شده، به نظرت میذاره با سعید ازدواج کنی ؟ پس تصمیم گرفتم که زن پسر خان بشم تا خانوادمم آرامش داشته باشن .... +مامان من زن پسر خان میشم ،ولی تا بعد از عقد نمیخام ببینمش، تنها شرط ازدواج هم همینه.... -ستاره از تصمیمت مطمئنی ؟ +اره مامان ‌‌‌. این شد که من تصمیمی گرفتم، ولی مگه میشد سعید و فراموش کنم؟ سعید و علی از هیچی خبر نداشتن، انگاری عمو و زن عمو چیزی میدونستن که گفتن نمیخایم به سعید و علی خبر بدیم ،اما دیگه هیچی واسم مهم نبود ، عمویی که حاضر شده بود هم خون خودش رو بفروشه به زمین، حتما کار دیگه هم ازش سر میزد.... همه چیز سریع پیش رفت‌‌‌‌‌ عمو به خانواده خان خبر دادن و اوناهم شرط من و قبول کردن... مشخص بود اصلا واسشون مهم نیست که من شوهر آیندمو ببینم یا نه . شوهری که شاید فقط تا آوردن یه بچه باید کنارش باشم ،یه بچه میارم و بهشون میدم و از دستشون راحت میشم‌ و تا آخر عمر ازدواج نمیکنم، دیگه با این افکار خودمو دلداری میدادم . دو روز دیگه میومدن که من و ببرن‌.. گفتن بخاطر اینکه فقط واسه بچه دار شدن میخان من و بگیرن واسه پسرشون نمیخان جشن بگیرن . زن خان پیام داد که یه خونه دور از خونه ی خودشون واسم تدارک دیدن ،نخاستن توی خونه ی خودشون باشم ،چون زن اول پسر خان قبول نکرده بود که من توی یه خونه کنارش باشم . ازین موضوع خیلی خوشحال شده بودم که قرار نیست کنارشون زندگی کنم...چیزی از خوشگلی کم نداشتم ، پوست سفید و گندمی، چشمای درشت و مشکی ، کار بدی هم توی عمرم نکرده ... بالاخره روز موعود فرا رسید و لباسای من و جمع کردن و طبق گفته ی زن خان ،حق نداشتم جهیزیه یا وسیله یی ببرم . همینجوری با یه کیسه لباس آماده بودم تا دنبالم بیان ، صدای در که اومد تازه استرس به جونم افتاد، رفتم توی بغل مامانم گریه میکردم و میگفتم توروخدا نذار من و ببرن، رفتم و پای عمو رو میبوسیدم میگفتم عمو میترسم، نذار من و ببرن، بخدا نوکریتون و میکنم بذارین پیشتون بمونم، مگه من چیکار کردم ...مامانم هم با من گریه میکرد، اما با لگدی که عمو بهم زد فهمیدم هیچ راهی ندارم... پاشدم و سوار گاری شدم که فرستاده بودن . شنیده بودم که خان ماشین داره و خانوادش بااون جابجا میشن، اما دنبال من گاری فرستاده بودن، یعنی اتمام حجت با من، که اصلا جز خانوادشون نیستم . گاری حرکت کرد ...پشت سرمو نگاه کردم، تنها کسی که گریه کرد و دلتنگش شدم مادرم بود ،حتی رضا و سمانه نیومدن ببینن چه بلایی به سرم اومد ، شاید عمو رو میبخشیدم در آینده، ولی رضا رو به عنوان برادر هرگز . دیگه از کوچه رد شدیم، مامانمو نمیدیدم .. نزدیک خونه ی خان شدیم ‌‌ راننده گاری گفت ؛ برای عقد باید بریم اونجا و بعد ازونجا باید بریم خونه یی که واسم آماده کردن . استرس داشتم که قرار بود پسر خان و ببینم ،رسیدیم به در ورودی... در و که باز کردن وارد یه باغ بزرگ شدیم که خونه یی وسطش بود.. واسه ی اون زمان مثل کاخ بود،من انقد محو تماشای خونه بودم که متوجه رسیدنمون نشدم که با اهم گفتن زن خان ،به خودم اومدم ‌‌‌‌‌... بهم گفت: پیاده شو...انقد احساس تنهایی میکردم که اشک تو چشمام جمع شده بود . نگاهی بهشون کردم ،مشخص بود که هووم کدوم یکی هست ،از خشمی که توی نگاهش بود . زن خان نگاهی بهم کرد : خوش اومدی . اومد دستمو گرفت : باید اول بریم به خودت برسی، با این لباسای کثیف نمیتونی زن پسرم بشی . همراهش رفتم ‌... _چقدر لاغری مگه خونتون چیزی نمیخوردی ؟ بلند خندید... من بودم که بیشتر و بیشتر تحقیر میشدم... چیزی نگفتم ،فقط گوش میدادم . وقت عقد رسیده بود.... یه لباس سفید محلی دادن که بپوشم، آرایشگر آوردن و بهم رسیدن و آرایشم کردن، بازم راضی بودم که لباس و آرایش واسم در نظر گرفتن، هرچی بود ارزوی هر دختری بود که لباس عروس بپوشه ، اما یاد مادرم و سعید که میفتادم اشکام در میومد . بالاخره زمان عقد رسید ،روی زمین نشسته بودم، هنوز حسن (پسرخان)رو ندیده بودم... سرم پایین بود ،حس کردم که یکی کنارم نشست ،پسرخان بود... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت: واااای... من خیلی دوست دارم شهلا... به چشمام نگاه کرد و گفت: به مادرم میگم اخر همین ماه عروسیمون باشه و از زیر زمین رفت بالا...، کاسه‌ی ترشی رو برداشتم و رفتم بالا... عباد سر سفره با چشم و ابرو بهم اشاره می‌کرد.... همون شب، روز عروسی رو مشخص کردن و قرار شد اخر تیر ماه روز عروسی باشه، و من هیچ وقت فکر نمی‌کردم که روز عروسیم که باید خاطره انگیزترین روز زندگیم باشه، سیاهترین روز زندگیم بشه... عباد و پدرش با چند تا دیگه از زنا و مردای فامیلشون تو ایوون نشسته بودن تا سیاهه‌ی جهازو امضا کنن و جهازمو تحویل بگیرن..عباد خوشحال برگه‌ی سیاهه رو امضا کرد و بهم نگاه کرد و زیر لبی خندید... مادرش با آرنج زد بهشو گفت: پسر اول باید بخونی ،بعد امضا کنی... پدرش بلند خندید و گفت: از بس عجله داره.. الان هر چی بهش بدین براتون امضا می‌کنه... همه بلند خندیدن... مادرم منقل اسفند و که زغالای سرخ توش بود با خودش از آشپزخونه آورد بیرون و توش اسفند ریخت... دونه‌های اسفند با صدا می‌ترکیدن و دود اسفند با بوی خوشش تو هوا پیچیده بود... عمه صغری دایره رو گرفت تو دستش و شروع کرد به زدن و همه با هم شروع کردن به دست زدن... .. مادرم با خوشحالی چادر نماز و سجاده‌ی قشنگی که زن دایی ملیحه از سفر مشهد برام آورده بود رو گذاشت تو جهیزیمو گفت: ایشالا خوشبخت بشی مادر..مردا به عباد کمک کردن و جهازو بار وانتش کردن... کل جهیزیم تو یه وانت جا شد. تا روستای عباد نیم ساعت راه بود و جهازمو بردن اونجا... هیچ دوست نداشتم برم، مادرم از حرصش، نیشگون ریزی ازم گرفت و گفت: خیر سرت جهاز تو رو میخوان بچینن و همراه نگار و ریحانه با شوهراشون راهیم کرد خونه‌ی عباد... یه حیاط بزرگ داشتن که کفش سیمان بود و یه قسمتش یه باغچه بود که توش درخت‌ها و گل‌های قشنگی خودنمایی می‌کردن.. در عرض یه ساعت جهیزیه چیده شد ،تو یه اتاق بزرگ و دلباز که دو تا پنجره به سمت باغچه داشت، خیلی ازش خوشم اومد.. به دیواراش رنگ سفید زده بودن و وقتی جهازم چیده شد.. رنگ و روی قشنگی گرفت، یکم تو دلم شوق افتاد.. پرده‌ها رو جلوی پنجرها و جلوی در وردی اتاق آویزون کردن، همه چیز نو و قشنگ بود.. کارا تموم شد.. مادر عباد برامون چای و شیرینی آورد، تو ایوون و تعارف کرد شام بمونیم.. حسن شوهر نگار گفت: کار زیاده.. باید برگردیم ... اونا تو ایوون خونه بودن، من داشتم تو اتاق با رباب به جهیزیه نگاه می‌کردم و ذوق می‌کردم ... نگار پرده‌ی جلوی در اتاق و زد کنار و گفت: شهلا داریم میریم بیا.. رباب پشت سر نگار رفت بیرون و همه تو ایوون مشغول خدافظی شدن و شلوغ شد.. می‌خواستم پشت سرشون برم که عباد اومد تو اتاق... از تنهایی باهاش ترسیدم و هول رفتم سمت در اتاق، عباد دستشو گذاشت جلوی چهار چوب در و گفت: کجا...؟ سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم : زشته.. منتظر منن، تو رو خدا بزار برم... با نگاهش بدرقم کرد... کف دستم عرق کرده بود... نگار دوباره از همونجا صدام کرد... منم با صورت سرخ شدم از خجالت، کنارش زدم و جواب نگارو دادم... همه کم کم از پله ها سرازیر شده بودن تو حیاط و خواهرام، با شوهراشونو بدرقه می‌کردن... صدام موقع خدافظی می‌لرزید... یکم طول کشید تا عباد بیاد پیش ما... .... رسم بود که حتما خانواده‌ی داماد باید عروسو میبردن آرایشگاه تا صورتشو بند بندازن.. مادرم، سوسن بند اندازو آورد خونمون تا مادر شوهرم زحمت نیوفته و تو خونه راحت باشه... سوسن تند تند توی صورتم بند مینداخت، با هر بندش از درد یه متر می‌رفتم رو هوا ابروهامو برداشت و اینه رو داد دستمو گفت: عین قرص ماه شدی.. مادر عباد از دیدنم چشماش برق زد و روی سرم نقل پاچید و کل کشید... به فردا شب فکر می‌کردم که قرار بود عروس بشم ،دلم می‌خواست خوشحال باشم... اما دلم هیچ رغبتی برای دیدن عباد نداشت... حتی برام مهم نبود، حالا که صورتم تغییر کرده بود وقتی منو ببینه چه عکس‌العملی داره... میلاد شیر میخورد ،ریحانه عرق روی پیشونی میلاد و با گوشه‌ی روسریش پاک کرد و تو پیشونیش فوت کرد... میلاد یواش یواش خوابش برد و ریحانه گذاشتش روی متکاشو گفت: یعنی من یه ساعته دارم به تو توضیح میدم ،یعنی تو متوجه منظورم نشدی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: فهمیدم... ریحانه روسریشو انداخت رو سرشو میلاد و بغل گرفت آماده شد تا بره خونه‌ی خودش، تو چشمام با لبخند نگاه کرد و خدا حافظی کرد‌‌‌‌ تا شب هممون کلی کار کرده بودیم و خیلی زود به خواب رفتیم... فردا شب حنابندون بود و من دلشوره‌ی عجیبی داشتم... مادرم گفت: نگران نباش همه‌ی دخترا نزدیک عروسیشون همین جوری میشن و طبیعیه.... صدای خروس و آواز گنجشک‌ها نوید اومدن صبح رو میداد... اونم صبحی که از همون اول با سیاه روزی من شروع شد... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾