#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_سوم
یهو چندتا خانم از یه در اومدن بیرون که بعدا فهمیدم اونجا مطبخه.
یکیشون که از بقیه مسن تر بود اومد دستشو گرفت و گفت ول کن رباب خانم.بذار بره تو اتاقش.شب که آقا محمد اومد بهش بگو ادبش کنه.خون خودتو کثیف نکن.
اینارو که گفت یکم آروم شد.دمپاییشو پاش کردو منو که پخش زمین بودم بلند کردو کشون کشون برد سمت اتاق. درو باز کرد و منو پرت کرد تو. من محکم خوردم به گنجه گوشه اتاق.گفت وایسا تا آقا محمد بیاد میگم پدرتو دربیاره تا بفهمی به من ماست چقدر کره میده.بعد درو قفل کرد و رفت. دوباره شروع کردم با صدای بلند گریه کردن از پشت در داد زد: خفه خون بگیر ورپریده وگرنه میام انقدر میزنمت تا نفست بند بیاد.از ترسم دستمو گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم هق هق گریه کردن... حواسم بود که صدام بیرون نره.خیلی ترسیده بودم.همه تنم درد میکرد.به فکر مامانم بودم. به عروسکم گفتم نگران نباش.مامان وقتی بفهمه منو کتک زدن میاد مارو میبره.این فکر یکم خیالمو راحت کرد. عروسکمو بغل کردم و کلی باهاش دردودل کردم.هیچکسو غیر از اون عروسک نداشتم.ظهر بود که شکمم به صدا دراومد.نه صبحانه خورده بودم نه ناهار. جرات نداشتم کسیو صدا بزنم. رفتم زیر لحافی که از دیشب وسط اتاق پهن بود و چشمامو بستم. با دلدرد از خواب بیدار شدم.خیلی گرسنه بودم. نزدیک غروب بود.یهو یادم افتاد قراره شب آقا محمد بیاد و کتکم بزنه.بی اختیار شروع کردم گریه کردن.اما نذاشتم صدام دربیاد.هرچی به شب نزدیک می شدیم ترسم بیشتر میشد.درمونده شده بودم.همش مامانمو خدارو صدا میکردم.اگر آقا محمد انقدر منو کتک میزد که میمردم چی؟ این فکرا مثل خوره افتاده بود به جونم.تو فکروخیال خودم بودم که یهو یه صدای پا به در نزدیک شد. از ترسم سریع رفتم زیرلحاف و خودمو به خواب زدم. صدای چرخیدن قفل اومد. من دیگه کنترل بدنم دست خودم.مثل بید میلرزیدم. آقا محمد گفت:صنوبر خوابیدی؟ من از ترسم جواب ندادم. زیر لحاف بودم که لحافو زد کنار. چشمامو محکم بستم. گفت میدونم بیداری.پاشو کارت دارم. بلند شدمو بابغض گفتم بخدا من کاری نکردم آقا توروخدا منو کتک نزنید.دستشو بلند کرد.بند دلم پاره شد.گفتم حتما میخواد کتکم بزنه.بی اختیار دستمو گرفتم جلوی صورتم... دستشو گذاشت روی سرم و گفت نترس دختر، نمیخوام بزنمت.اومدم بگم باید هرچی رباب خانم میگه گوش کنی.دستامو از جلوی چشمام برداشت و گفت چرا انقدر رنگت پریده؟ از صبح چیزی خوردی؟ آروم گفتم نه. بلند شدو رفت بیرون.صداش اومد که بلند گفت زهرا خانم.یه شامی بیار بده به این دختر. ضعف کرده. انگار از صبح چیزی نخورده.یه صدای چشم اومد و بعدش دوباره همه جا ساکت شد. چند دقیقه بعد دوباره در باز شد.همون خانمی که صبح رباب خانمو قانع کرده بود منو نزنه با یه سینی اومد تو.سینیو گذاشت رو زمین و آروم گفت بخور دختر.بخور. خدا صبح بهت خیلی رحم کرد.نباید جز چشم چیزی میگفتی. من دوباره بغض گلومو گرفت.گفتم خانم توروخدا.میشه بگید مامانم بیاد منو ببرہ؟ دستشو کوبید رو صورتشو و گفت ای وای.دیگه این حرفارو نزنیا.وگرنه اوضاعت بدتر میشه.تو زن آقامحمدی.فقط با کفن سفید میذارن از اینجا بری. باید به حرفاشون گوش بدی.حالاهم تا سرد نشده غذاتو بخور. بعدم رفت و درو بست. من از فکر اینکه دیگه کسی نمیاد دنبالم اشک تو چشمام جمع شد ولی انقدر گرسنه بودم که سریع رفتم سراغ غذا.داشتم غذا میخوردم که از بیرون صدا اومد. آقا محمد بود.داد زد: میگم بچست.هنوز عروسک دستشه.تا نه سالگیش صبر میکنیم.والسلام
بعد صدای رباب خانم اومد و داد زد: خوددانی.از من گفتن بود. در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردمو نمیشه.من قلبم تند تند میزد. میدونستم راجع به من حرف میزنن.در اتاق باز شد و آقا محمد اومد تو. کتشو برداشت و رفت جلوی در. برگشت نگاهم کرد و گفت اگر خوابت گرفت بخواب.ولی سعی کن بیرون نری تا من برگردم. درو بست و رفت. من موندمو یه دنیا فکر و خیال و ترس. با خودم گفتم حتما بابام منو فروخته.ولی چرا باید میفروخت؟ بابام که پولدار بود؟گفتم منو دوست نداشتن.با این فکر دوباره بغضم ترکید. زانومو گرفتم بغلم و شروع کردم گریه کردن.همه تنم درد میکرد ولی درد بدنم در مقابل درد قلبم هیچی نبود. رفتم خوابیدم چون هیچ کار دیگه ای برای انجام دادن نداشتم. حتی ذوقی برای عروسک بازی نداشتم. صبح با صدای سروصدای بیرون از خواب بیدار شدم. تا چشمامو باز کردم و اتاقو دیدم دوباره غم عالم اومد تو دلم.کاش میخوابیدمو بیدار میشدم و میدیدم همه اون اتفاقا و دلهره ها خواب بوده ولی حقیقت این بود که همه چیز واقعی بود. سرنوشت منو برای این زندگی انتخاب کرده بود. میخواستم برم بیرون ولی میترسیدم رباب خانم منو ببینه و باز کتکم بزنه.ولی چاره نبود. باید برای رفع حاجت بیرون میرفتم.آروم درو باز کردم و به اطراف نگاه کردم رباب خانم نبود.
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت_سوم
ماهچهره نامه رو خوند و کاغذو چند بار تا کرد و گفت نمیشه ماهچهره اگه بابا سر برسه چی؟
دست هاشو محکم تر فشار دادم و گفتم خواهش میکنم وضعیت منو نمیبینی؟ میخوای توی این اتاق دق کنم و بمیرم؟ بابا سر نمیرسه حبيب حواسش بیشتر از ما جمعه حتما مصطفی رو میذاره سر بازار کشیک بده که اگه سر و کله ی بابا پیدا شد بهمون خبر بده. طلعت مردد بود و سکوت کرده بود دوباره دست هاشو تکونی دادم و گفتم ابجی تورو خدا توروخدا. طلعت کلافه دست هاشو از دستم بیرون کشید و گفت خیلی خب ناهار خوردی پاشو از اتاقت بیا بیرون منم میگم فردا میخوام برم یه سر به خونه بزنم بعد میگم تورو هم میبرم یه کم حال و هوات عوض شه ولی مثل دیوونه ها ذوق نکنی ها خودتو بی میل نشون بده مامان شک نکنه.محکم بغلش گرفتم و چند بار صورتشو بوسیدم و گفتم عاشقتم به خدا ابجی دست درد نکنه ایشالا برات جبران کنم.طلعت بلند شد و از اتاق بیرون رفت من هم بعد از ناهارم از اتاق بیرون رفتم و یه گوشه نشستم. طلعت با سینی چایی وارد سالن شد و رو به مامان گفت من فردا به سر میرم خونمون یه سری وسایل برای سمیه بیارم.ابجی طاهرم که اون گوشه ی اتاق نشسته بود گفت ای بابا توام با این شوهرت یک ماه هست سه ماه نیست اصلا معلوم نیست باکی کجا میره و به تو میگه ماموریت دارم.
طلعت اخمی بهش کرد و گفت منم اگه مثل توفکرم اینقدر خراب بود الان طلاق گرفته بودم و کنار تو نشسته بودم. طاهره پشت چشمی نازک کرد و گفت باشه باباحالا شوخی کردم. مامان گفت نمیخاد بری دخترم کلیدو بده یکی از پسرا برن برات بیارن به حاجی میگم حبیبو بفرسته. طلعت سرشو پایین انداخت و گفت حبيب؟ مامان وسایل شخصیمو میخوام حبیبو بفرستم خودم میرم ماهچهره م میبرم یه کم حال و هواش عوض شه.وسط حرفش پریدم و گفتم من نمیام حوصلشو ندارم. این دفعه مامان خودش پیش قدم شد و گفت وادختربرو خب یه کم از این حال و هوا در بیای همش یه گوشه نشستی عذا گرفتی که چی بشه؟ طلعت هم حرفشو تایید کرد و گفت اره ماهچهره باید بیای من با یه بچه ی کوچیک نمیتونم اون همه وسیله رو بیارم که بیا کمکم کن.با بی میلی ولب و لوچه ی اویزون گفتم باشه خب میام طلعت لبخندی بهم زد وگف پس فردا ساعت ده میریم نگیری بخوابی تا دوازده ها باشه ای گفتم و دوباره خودمو مشغول بازی با گوشه ی لباسم کردم.اون شب تا صبح خواب به چشم هام نیومد هزار بار حرف هایی که میخواستم به حبیب بزنم با خودم تکرار کردم میدونستم که وقتی ببینمش همش از یادم میره به خاطر همین داشتم حسابی تمرین میکردم. اون روز زودتر از همیشه بیدار شدم و صبحانمو کنار بقیه خوردم قبل از ساعت ده اماده شدم و منتظر طلعت بودم تا لباس هاشو بپوشه و از خونه بیرون بریم.تمام مسیر طلعت از اینکه بابا سر برسه و مچمونو بگیره حرف میزد و استرسشو به من هم منتقل کرده بود.بلاخره نزدیک ساعت های یازده بود که به بازار رسیدیم. درست حدس زدم مصطفی اول بازار ایستاده بود و این طرف اون طرف چشم میچرخوند تا بلاخره مارو دید.جلو اومد و چند بار جلوی طلعت تا کمر خم شد و گفت خوش اومدی ابجی حاجی نیست تا چند ساعت دیگه هم نمیاد خیالتون راحت باشه من همینجا وایسادم حواسم به همه چیز هست. طلعت ازش تشکر کرد و به سمت حجره ی بابا راه افتاد. گه گاهی کسایی که تو
بازار میشناختنمون احترام میذاشتن و سلامی بهمون میکردن. تا بلاخره به حجره رسیدیم حبیب پشت میز نشسته بود و سرش پایین بود. طلعت گلویی صاف کرد تا حبیب متوجه ی ما بشه.. به خاطر صدا سرشو بالا آورد و با دیدن ما از جا بلند شد و گفت خوش اومدین. سلام کردیم و روی یکی از تخت ها نشستیم حبیب جلو تر اومد و گفت چیزی میخورین بگم بچه ها بیارن طلعت گفت نه زودتر حرفتونو بزنین همینطوری
هم هول و ولا افتاده تو دلم بابا سر نرسه اخه بهشون گفتم میرم یه سر به خونمون بزنم.حبیب سری تکون داد و به من اشاره کرد اون طرف تر کنار هم بشینیم. هر دومون سکوت کرده بودیم و سرهامون پایین بود. از گوشه ی چشمم میدیدم که طلعت بی قراره و هزار بار میره وسط بازار سرک میکشه و برمیگرده. بلاخره طاقت نیورد و اومد
گفت ماهچهره پاشو بریم من قلبم داره تو دهنم میزنه از ترس اینجوری که نمیشه.با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم اما ابجی ما که هنوز یه کلمم حرف نزدیم طلعت اخم کرد و گفت اینجوری جلوی من وسط بازار تا فردا صبحم حرف نمیزنین پاشو بیا میریم خونه ی ما حبیبم با فاصله از ما بیاد کسیم دید میگیم وسایل زیاد بود خبرش کردیم.
حبیب با ذوق گفت ایول ابجی دمت گرم الان میفرستم دنبال مصطفی بیاد حواسش به اینجا باشه و یکی از پسر هارو صدا زد و گفت برو بگو مصطفی بیاد. چند دقیقه بعد در
حالی که داشت به مصطفی سفارش میکرد حواسش به همه چی باشه و سر دفتر دستک های بابا نره به ما اشاره کرد که راه بیوفتیم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_سوم
دو تامون باهم بچه دار بشیم و باهم بریم بیایم مثل قبل و شوهرامون مثل دوتا برادر بشن.من بحرفش خندیدم گفتم فریده چه بیکاری ،دعاهای خوب خوب در حق خودت کن من کی هستم آخه .اونروز فریده و مصطفی رسماً زن و شوهر شدن منو مامانم هم عین یک خواهر واقعی کمک خانواده فریده کردیم و شبش به خونه اومدیم .تا رسیدیم و به خانم جون سلام کردیم گفت ؛دیدی دوستت چه کارعقلی کرد شوهر کردو رفت سر زندگیش حالا تو چی ؟ هیچی ! عاطل وباطلی ،منم گفتم خانم جون غصه نخور منم میرم خونه شوهر حالا مگه من چند سالمه ؟ اونشب با غر غر های خانم جون گذشت ومن خودم واقعا دلتنگ فریده بودم چون دیگه هیچ دوستی نداشتم سال دوم دبیرستان که شروع شد دیگه خودم به تنهایی به مدرسه میرفتم و بر میگشتم ،آخ که چقدر جای فریده معلوم بود،اما چاره ای نبود .زندگیم عادی بود تا اینکه وسطهای سال تحصیلی بود از مدرسه که می اومدم بیرون یک پسر همیشه با این موتورهای بزرگ (تریل )می اومد جلو مدرسه وهی جلو تمام دخترها مانور میداد همه از دستش عصبانی بودن که چرا انقدر میاد جلو پای ما ومارو می ترسونه امامن اصلا بهش اهمیت نمیدادم چون هیچ وقت تو صورتش نگاه نکردم هرروز کار این پسر همین بود که بیاد و همه دخترها رو اذیت کنه اما کم کم فهمیدم که داره دنبال من میاد و تا سر کوچه مون منو همراهی میکنه بعد میره من هم یک دختر چادری بودم که حجابم هم خیلی سفت و سخت نبود یکروز که داشتم بخونه میرفتم از کنارم که رد شد خیلی آروم پشت چادرم رو کشید و با خنده گفت چطوری حاج خانم ؟ بعدخندید ویه گوشه ایستاد و نگاهم کرد من بقدری عصبانی شدم که دنبال چیزی میگشتم که به سمتش پرت کنم اما چیزی دور و برم نبود .
با عصبانیت گفتم میری گم بشی یا خودم بیام پدرتو در بیارم گفت آخ ترسیدم میرم گم میشم و بسرعت از جلوی چشمام دورشدوقتی چشمم بهش افتاد نمیدونم چرا دلم لرزید اما بخودم میگفتم من از این پسر نفرت دارم
اونروز تا شب تو فکر این بودم که مبادا دوباره جلو راهم سبز بشه فردای اونروز که به مدرسه رفتم نمیدونم چرا چشام دنبالش بود که ببینمش و ببینم باز میاد جلو راهم یانه ؟ ولی اون بازم بعد از اینکه زنگ مدرسه ام میخورد جلو در ایستاده بود که بازم بیاد جلوم وجولان بده وقتی میدیدمش عصبانی بودم و وقتی دعواش میکردم و میرفت ناراحت میشدم .اینکار تا پایان سال دوم دبیرستانم ادامه داشت و خودم نمیدونستم ازش بیزارم یا دوستش دارم .درست یادمه روز آخر مدرسه ام بود که رفته بودم کارنامه بگیرم وقتی داشتم از مدرسه ام بیرون می اومدم دیدم کمی سر براه ترشده، اومد جلوم و من بی اهمیت از کنارش رد شدم اونروز آروم آروم دنبالم اومد دیگه مانور نداد و با لحنی ملتمسانه گفت ببخشید خانم من میخواستم چند دقیقه ایی وقتتون رو بگیرم آیا اجازه دارم ؟من فقط نگاهش کردم بعد اون گفت بخدا برای امر خیر مزاحمتون شدم
منم با ناراحتی گفتم چی امر خیر ؟
مگر من میام همینطوری به تو بگم آره بیا خواستگاریم در ضمن من ازت بدم میاد تو یه روانی بیشتر نیستی برو پی کارت ! گفت من نمیرم آره تو راست میگی من یه دیوونه ام ! اونم دیوونه تو من عاشقتم بخدا دوسِت دارم
تا این حرفو زد نمیدونم چی شد نگاهم که بهش افتاد احساس کردم منم یه جوری شدم بعد گفت ملیحه با من اینجوری نکن تو نمیدونی که منوچهر برات میمیره ،…با شنیدن اسمم از دهن اون پسر گفتم چی ؟ کی اسم منو به تو گفت ؟ گفت ای بابا کاری نداره من به هرچی که فکرشو کنم میرسم اینکه یه اسمه ،از شنیدن حرفاش تنم گُر گرفته بود عرق سردی به پیشونیم نشست باخودم گفتم دارم باعثآبرو ریزی خانواده ام میشم اونهم آبروی پدری که انقدر مظلوم بود و همه محل رو اسمش قسم میخوردن،چادرم رو محکمتر روی صورتم گرفتم و انگشتم رو از زیر،رو بینیم گرفتم …بدون اینکه محلش بزارم به راهم ادامه دادم اما اون آروم آروم بدنبالم می اومد
تو دلم غوغایی بود بهش گفتم خواهش میکنم دنبالم نیاین لطفا !!! تو رو خدا برید
گفت به یک شرط میرم. گفتم چه شرطی ؟گفت بهم بگو منوچهر برو …بناچار گفتم آقا منوچهر برو خواهش میکنم اونم با پررویی گفت آخ قربون اون منوچهر گفتنت الان میرم ….سرم روپایین انداختم و بسمت خونه براه افتادم در روکه زدم مامان در حیاط رو باز کرد گفت ملیحه جان چرا انقدر صورتت قرمز شده گفتم مامان جان هوا گرمه دیگه ..بسرعت بسمت اتاق رفتم ولباسهای راحتی پوشیدم بسمت حوض حیاط رفتم به صورتم آبی زدم و صدای منوچهر تو گوشم می پیچید که میگفت من برای امر خیر مزاحمتون شدم بخودم گفتم اصلا منوچهر چکاره هست ؟چرا من هیچی ازش نپرسیدم کاش میدونستم اصلا بچه کدوم محل هست ؟ باخودم گفتم اگر آدم خوبی بود دم دبیرستان دخترونه چکار میکرد ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_سوم
جیران خاتون که کارش تموم شد آروم بهم گفت: بلند شو دختر!
دایه و زینت خانم همزمان گفتن: چیشد جیران؟
همه تنم گوش شد برای شنیدن.....نفس عمیقی کشید و گفت:دختره خانوم!زن نشده...
نفسم آزاد شد و اشکای مونده پشت پلکام آزاد شدن، زینت خانوم عصبی هوار زد: دروغ نگو، نگهبان عمارت خودش اعتراف کرد باهاش بوده حتی از ماه گرفتگی رو کمرش هم گفت!
جیران: من از کسی جز خدا نمیترسم،چرا باید دروغ بگم؟ به هر کس دیگه ای هم نشون بدی، دکتر شهرم ببری همینو میگه!
از جاش بلند شد و گفت: کار من تموم شد، با اجازه!
جیران خاتون رفت سمت در و زینت خانوم هم عصبی دنبالش رفت، دایه لبخند به لب اومد سمتم، از رو زمین بلندم کرد و گفت: رو سفیدمون کردی دختر!
از همه اشون بدم اومد، حتی دایه،حتی آقام!تنم از نفرت و حقارتی که کشیده بودم میلرزید، دایه به دیوار تکیه ام داد و ترسیده گفت: ایلماه؟ چته دختر؟ واسه چی میلرزی؟
نای جواب دادن نداشتم، انگار روح از تنم رفته بود!چشمام سیاهی میرفت و گردنم تحمل سرم رو نداشت و کله ام تو هوا معلق بود. دایه که اوضاعمو دید هراسون داد کشید:یا فاطمه الزهرا!الان برات آب طلا میارم!
دایه از اتاق بیرون رفت و تن لرزون و گریونم رو تنها گذاشت. کمی بعد خنکا و شیرینی آب رو روی لبام حس کردم و حالم کمی جا اومد
دایه رو بهم گفت: بهتر شدی؟
_بریم! فقط میخوام برم...
_بذار حالت جا بیاد، بعدش ببینیم آقات چی میگه!
عصبی میگم: دیگه چی بگه؟ بلایی مونده سرم نیاد؟ بخدا دایه اگه حقمو نگیرین از هیچ کدومتون نمیگذرم!
_باشه مادر، آقات خودش میدونه چیکار کنه، میتونی پاشی؟
سرم رو تکون میدم و از جا بلند میشم، دایه سعی کرد دستمو بگیره اما پسش زدم و با غیض گفتم: نمیخواد کمکم کنی! یادم نرفته که تو انباری حتی بهم نگاهم نکردی، بدون اینکه بپرسی حرف اینو اونو باور کردی!
اسمم رو صدا زد اما بی توجه بهش از اتاق بیرون رفتم، سرم گیج میرفت اما برام اهمیتی نداشت، عادت داشتم به تنهایی!
صدای داد و فریاد آقام از بیرون میومد، همه اشون چند ثانیه ای با دیدنم ساکت شدن، نگاهم فقط به آقام بود!
اونجوری که خوردم کرد باید ازم دفاع کنه...
زینت خانوم با صدای بلندش سکوت جمع رو بهم زد: دخترت رو انداختی به ما، از طالع نحسش فراری بودی و بدبختی هاشو آوردی برای ما؟حالا هم که گند کاریش رو شد! کی میدونه بدن این دختر نشونه داره؟
شهامت به خرج دادم و گفتم: خودت زینت خانم! خودت و دخترات میدونستین!یادته تو حموم اومدی گفتی باید ببینم تن عروسم عیب و نقصی داره یا نه؟
زینت خانم: داری تهمت میزنی به من چشم سفید؟!_چه بهتونی ؟ گفتین کی تن و بدن دخترت رو دیده گفتم شما و دختراتون ! مگه دروغی تو حرفم هست ؟!
حواست باشه چی میگی ! طالع نحست رو آوردی برای من ! از وقتی پا گذاشتی خونه ام برکت ازش رفت انگار دعا و طلسم خوندی برای پسرم ! با حیله میخواستی زنش بشی اما دستت رو شد ! حالا هم که داری به من تهمت میزنی !
بغض کردم ! انگار قرار نبود هیچوقت عادت کنم به شنیدن این حرفای تکراری ! آدمایی که اشتباهات خودشون رو از چشم من میبینن و منو متهم میکنن به بد قدم بودن ،شوم بودن ! اما قرار نیست عقب بکشم که حیثیتم به باد بره !
_نمیخواستید عروستون بشم زینت خانم ! نگهبان عمارت رو آوردی علیهم حرف بزنه خودتم پُرش کردی ، نشونی بهش دادی !
دستش برای زدن بلند شد اما قبل از اینکه توی صورتم فرود بیاد اسماعیل خان دستش رو گرفت و گفت : بگو نگهبان بیاد ! باید یه سری حرفا بزنه! کاری نکرده باشی زینت؛ پای شرافتم وسطه!
آقام عصبی هوار کشید : اگه دستی تو این کار داشته باشی بد تاوان پس میدی !
اسماعیل خان یه نفرو فرستاد دنبال نگهبان پاهای بی جونم بیشتر از این تحملم رو نداشت ، لبهٔ سکوی عمارت نشستم و نفسی تازه کردم . فرستاده اسماعیل خان برگشت و با نفس نفس گفت : میگن شبونه فرار کرده آقا ! هیچ ردی ازش نیست.
زینت خانم سریع گفت : لابد از ترس جونش فرار کرده.معلوم نبود بمونه چه بلایی سرش بیاد !
زینت خانم دستپاچه شده بود، از حالتاش مشخص بود؛جر و بحث بالا گرفت ، آقام داد میکشید و حرف از ابرو میزد ، زینت خانم دم از حیله گری ما میزد،از طالعی میگفت که هر کسی خبر نداشت. اسماعیل خان هم سعی میکرد آرومشون کنه ! حالم ناخوش بود و از ضعف یخ زده بودم و چشمام سیاهی میرفت ، اینقدری که اگر دایه به دادم نمیرسید از سکو پرت میشدم پایین . کمکم کرد از اون هیاهو بیرون بیام ، منو برد اتاق و برام کمی خوراکی آورد تا ضعفم برطرف شه ، حالم که رو به راه شد لباسای پاره و خونی شده ام رو عوض کرد و موهامو شونه کشید و گفت : اوضاع که بهتر شد یه حموم هم برو . سرمو تکون دادم ، هنوز ازش دلخور بودم و زبونم نمیچرخید درست حسابی ازش تشکر کنم !
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فیروزه
#قسمت_سوم
گفتم آره اتفاق از سرم گذشت و داشتم بدبخت میشدم با چشمای کنجکاو نگام کرد و گفت مگه چی شده گفتم همین اربابی که گفتم میخواست زن سوم بگیره...
بابای منم به خاطر اینکه دیگه کار نکنه از هول حلیم رفته بود اسم منو به خونه اربابی داده بود که خدا را شکر شانس با من یار بود و یکی دیگه رو انتخاب کردند و منم راحت شدم ....مرد با تعجب نگام کرد و گفت چرا دوست نداشتی انتخاب بشی همه که از خداشونه زن ارباب بشن و یه عمر تو رفاه باشن... زن ارباب بودن که خیلی خوبه ....همون موقع که اون سوال رو پرسید از دور قهوه خونه روستا رو دیدم و لبخند رو لبام نقش بست ....با دیدن قهوه خونه روستا گفتم هر کسی یه نظری داره و منم دوست ندارم زن ارباب بشم ....حالا کنار این سنگ بنشینید تا من برم از قهوه خونه کمک بیارم ...اما مرد خودش رو ازم جدا کرد و گفت نمیخواد و بدون کمک به من رو پاهاش وایساد و با همون چشمای تیلهای نگاهی بهم کرد ..بهش گفتم شما آسیب دیدین بزارید برم چند نفر رو صدا کنم تا کمکتون کنند...حالم خوبه ...منم باشهای گفتم و ازش خداحافظی کردم و روم رو ازش برگردوندم.... خواستم برم که گفت راستی اسمت چی بود گفتم فیروزه و با عجله ازش دور شدم و یک راست رفتم خونه.... یک ماهی از این جریان گذشت و ما سخت مشغول برداشت محصولها بودیم و من هم همراه مامان بابا میرفتم سر زمینها و کار میکردم ....موقع ناهار بود و هر سه تامون زیر سایه درخت نشسته بودیم و داشتیم نون پنیر میخوردیم و بابام میگفت باید زودتر کار کنیم خیلی عقبیم ....همونطور که مشغول خوردن غذا بودیم از دور اسد پسر مشتی احمد رو دیدیم که به سمتمون میومد و همونجور از دور بابا رو صدا میزد .....تا به ما رسید شروع کرد به نفس نفس زدن بابا گفت چی شده مگه سر آوردی گفت حسن آقا ارباب آدم فرستاده دنبالت....بابا با تعجب به اسد نگاه کرد و گفت مطمئنی؟؟.
اسد هم گفت آره مطمئنم از عمارت من رو فرستادن دنبالت... من و مامان با ترس به هم نگاه کردیم و مامان گفت مرد باز چه کار کردی آدم فرستادن پیت ؟؟؟؟
بابا با اخم گفت نمیدونم....بعداز رفتن بابا مامان گفت فیروزه دلم شور میزنه بابات راست گفته باشه و کاری نکرده باشه....این مرد یه دقیقه آروم نمیشینه اون روز چند ساعتی روی زمین کار کردیم و هوا داشت تاریک میشد و بابا هنوز نیومده بود ...
به اجبار رفتیم خونه و منتظر موندیم مامان خیلی ترسیده بود و مثل اسفند رو آتیش بود و هی راه میرفت و چشمش به در بود ....خلاصه شب شد و بالاخره بابا برگشت مادرم با استرس رفت جلو و گفت کجا موندی مرد ما که نصف جون شدیم ....پدرم وقتی وضعیت ما رو دید خندهای کرد و گفت دیگه نگرانی معنی نداره خوشبخت شدیم.. خوشبخت... بیا زن نونمون تو روغنه حالا اول شام بیار که مثل یک گاو گرسنه گشنمه... بعد براتون تعریف میکنم... مادرم بهم اشاره کرد و من سریع سفره رو انداختم خیلی کنجکاو بودم و دوست داشتم بابا زودتر دلیل خوشحالیش رو بگه...خلاصه سر سفره نشستیم و من و مامان با بیاشتهایی شروع کردیم به بازی کردن با غذامون
اما بابا دولپی داشت میخورد بالاخره سفرهمون رو جمع کردم و سریع برگشتم و کنار مامان نشستم چشمم به دهن بابا بود که میخواد چی بگه
بابا نگاهمون کرد و بالاخره دهن باز کرد و گفت امروز که رفتم پیش مباشر ارباب بهم گفت که خود ارباب کارم داره
رفتم به سمت اتاق ارباب اولش یکم ترسیدم اما وقتی وارد اتاق شدم ارباب بهم خیلی احترام گذاشت و از من پذیرایی کرد در آخر هم از فیروزه پرسید ...با حرف بابا چشمام گرد شد و گفتم از من چرا ...
بابا با چشم خندون بهم نگاه کرد و گفت آره دختر بخت بهت رو آورده ارباب بهم گفت که تو رو برای ازدواج انتخاب کرده از تو خیلی خوشش اومده ...با حرف بابات چشمام سیاهی رفت و فکر کردم دنیا رو سرم خراب شده سرم به شدت درد میکرد اصلاً حالم خوب نبود و داد زدم که من با ارباب ازدواج نمیکنم اون اصلاً من رو از کجا دیده مگه قرار نبود با شیرین ازدواج کنه
بابا با صدای دادم با عصبانیت از جاش بلند شد و اومد سمتم و چند تا سیلی محکم بهم زد و گفت تو در حدی نیستی که بخوای به ارباب جواب نه بدی از خداتم باید باشه...دختره خیره سر.خدایا چرا اینجوری شد مگه قرار نبود شیرین زن ارباب بشه
رفتم تو اتاق و تا صبح گریه کردم فردا ظهر شد
مامانم با چشم اشکی با غذا اومد تو اتاق دلم نمیخواست غذا بخورم دلم میخواست بمیرم من دوست داشتم عاشق بشم نه که به زور با ارباب که همه ازش وحشت داشتن و دو تا زن داشت ازدواج کنم،مامانم بغلم کرد و گفت فردا آدمای ارباب میان که ببرنت پیش اشرف خاتون مادر ارباب تا اگه به دلش بشینم من زن سوم ارباب بشم
افتادم تو بغل مامانم و زار زدم گفتم مامان نذار من زن ارباب بشم من خیلی بچهام از زنای ارباب میترسم
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_سوم
مادرم که عاشق آقاجونم بود غرمیزد ومیگفت حالا واجب بود تولد بگیری که آقات بمونه تو مغازه و مجبور باشه اونجا ناهار بخوره بمیرم براش الان چطوری اونجا می خواد ناهار بخوره
ولی من فکرم کاملاً یه جای دیگه بود،دو سه ساعت گذشت تا دوستام اومدن دوستام یکی یکی می اومدن و وقتی منو میدیدن همشون از من تعریف می کردند.
من انگار ملکه انگلیس شده بودم اونقدر خودمو گرفته بودم که هر کس می اومد می دید که من چقدر خودمو گرفتم .
بی بی که مدتها بود می خواست برای داداش هفده سالم عروس انتخاب کنه یکی یکی دخترا رو برانداز می کرد تا ببینه کی مناسبه.
ولی من می دونستم که داداشم زهره دختر همسایه مون رو دوست داره برای همین هم داداشم در طول تولد دو سه بار به بهانه های مختلف اومد ولی چون مادرم اجازه نمی داد اصلا وارد خونه بشه دست خالی برمیگشت
خلاصه تولد شروع شد بی بی یه دونه قابلمه برداشت و قابلمه رو میزد و همه می رقصیدیم
کیک و آوردن من نمیدونستم که شکل کیکم چیه،داداشم رفته بود سفارش داده بود یک کیک مستطیلی شکلی بود که دورتادور شکوفه های صورتی رنگ داشت و روش نوشته بود که پروین تولدت مبارک ولی شمع نخریده بود و مجبور شدیم که کبریت بزاریم .
وقتی دیدم که مادرم کبریت گذاشت روی کیک خیلی ناراحت شدم ،انگار تمام کارهایی که کردم بیهوده بود چون همه می خندیدن و می گفتند که چرا شمع نخریدن،اینقدر اخم کرده بودم که حتی توی عکس هم اخم هام افتاده بود.
کادوی تولد مادرم برام النگو خریده بود من نمی دونستم ولی وقتی النگو رو دیدم حسابی خوشحال شدم بیبی پیش همه بلند با خنده گفت ننه نصف پولشو من دادم و گفتم مامان بابات خریدن بی بی به شوخی گفت ولی من ناراحت شدم دوست نداشتم که دوستام بفهمن یه دونه النگو رو پدر مادرم به همراه بی بی برام خریدن...
دوستام همگی کادوهایی آورده بودندکه به درد مادرم می خورد یا پارچه لیوان آورده بودن یا بشقاب.
مادرم همه رو بسته بندی کرد گفت نگه می دارم برای جهیزیه ی خودت.
دوستام رفتن نمیدونم با این که تولد خوب بود ولی چرا من کسل بودم.بی بی میگفت خیلی تولد خوبی بود مثل ماه شده بودی خلاصه حس حسادت بعد ازاین تولد تمام وجودمو گرفته بود و من فکر می کردم هر کس هر کاری کرد منم باید همون کار رو انجام بدم.
آقاجونم حساس بود که حتما درسمون رو بخونیم من مدرسمو می رفتم و با مینا توی یک مدرسه بودیم ،اگر مینا بیست میگرفت منم باید بیست می گرفتم نمیدونم چرا حس حسادت خاصی نسبت به مینا داشتم،
نسبت به بقیه اینطوری نبودم..
روزها و ماه ها می گذشت و من سعی می کردم هر کاری که مینا انجام میده منم انجام بدم... اگه مانتو میخرید منم می خریدم اگر کیف میخرید منم می خریدم..
دیگه اونقدر از این کار ها کرده بودم که دیگه مادرم حسابی کلافه شده بود و دعوام می کرد که تو چرا با مینا داری مسابقه میدی
یکم خودت باش خودت برای خودت زندگی کن ولی من فکر میکردم مینا بهتر از من همه چیزو میدونه و هر چیزی که اون میخره زیباست.
مدرسه ها هم تموم شد و تابستون شده بود
مینا یه روز اومد توی کوچه و گفت کلاس خیاطی ثبت نام کرده رفتم به مادرم گفتم که من باید کلاس خیاطی ثبت نام کنم،مادرم گفت تو سوزن گرفتن بلد نیستی چطور میخوای خیاطی کنی؟گفتم خوب میرم یاد میگیرم مینا هم میره،
تا اسم مینا رو شنید شروع کرد به دعوا کردن وگفت خجالت بکش چون مینا داره میره باید تو هم بری ؟گفتم هرکاری بگی می کنم ولی اسم منو تو کلاس خیاطی ثبت نام کن .
گفت برو از مینا بپرس ببین کجا میره تا ببرم اسم تو رو هم بنویسم.
رفتم از مینا پرسیدم مینا پیش یک آقایی میرفت که اون زمان از فرنگ اومده بود و لباس های خیلی زیبایی می دوخت گفت من پیش اون میرم .
گفتم مینا منم دوست دارم باهات بیام مینا با حالت ناراحت گفت چرا من هر کاری انجام میدم تو هم انجام میدی.
گفتم نه مینا به خاطر تو نیست من خیلی دوست دارم خیاطی یاد بگیرم الان که میبینم تو میری می خوام باهم بریم.
گفت باشه تو هم اسم بنویس دوتایی بریم
اون زمان کلتی(نام صاحب خیاطی) پول زیادی میگرفت برای آموزش ولی آقاجونم داد
اولین روز باشوروشوق زیاد آماده شدمو بامینارفتیم.
مینا گفت کلتی خیلی عصبی هست وهرچیزیرو یه بارتوضیح میده.گفتم باشه،رفتیم پیشش واقعاقیافه ی ترسناکی داشت،کلتی خیلی خیلی بد اخلاق بود اصلا نمیشد باهاش صحبت کرد مادر کلتی ایرانی بود ..
برای همین فارسی رو خیلی خوب صحبت میکرد ولی پدرش اهل فرانسه بود که خیاطی رو خیلی خوب بلد بود وکلتی هم ازاون یادگرفته بود.برای دربار و شاه ها لباس می دوخت...
مینا خیلی خوب خیاطی رو یاد میگرفت ولی من استعداد خیلی زیادی در این کار نداشتم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_سوم
بعد از اینکه احوالپرسی ها تموم شد منم جلو رفتم و سلام کردم...
مادر فرهاد خنده روی لبش خشک شد و آروم گفت: اقدس تویی؟
فهمیدم انتظار نداشت منو ببینه...
خواستم جوابش رو بدم که مادرم پیش دستی کرد: نه حاج خانوم...
اقدس هم الان میرسه خدمتتون...
اقدس تو اتاق نشسته بود و منتظر بود آقام صداش بزنه...
فرهاد انگار منتظر اقدس بود و با پا روی زمین ضرب گرفته بود...
از هر جایی صحبت شد، بحث در مورد خرابی بازار و حجره و همه چی الا اقدس و فرهاد...
که بالاخره مادر فرهاد به حرف اومد و رو به شوهرش با خنده ای تصنعی گفت: حاج آقا برای این حرفا وقت فراوونه فعلا بحث مهم تری در پیش داریم...
مادرم هم تایید کرد و بالاخره آقام اقدس رو صدا زد...
اقدس آروم و با وقار جوری که سرش زیر بود و دستاش رو توی هم گره کرده بود اومد توی مجلس...
مادر فرهاد گل از گلش شکفت: وااای ماشالا...
ماشالا میگفت و به تخته ی مبل میزد...
ماشالا به این همه زیبایی...
نگاهی به مادرم کرد و گفت: طوبی خانم اقدس جون دقیقا به خودتون رفته تو زیبایی ماشالا هزاران ماشالا...
چشمای فرهاد عاشق برق میزد...
وقتی حاج رجب شروع به صحبت کرد...
با حرفی که آقام زد همه وا رفتیم...
آقام خیلی با جدیت گفت: راستش حاج آقا حرمتتون برای من واجبه ولی من تا دختر بزرگترم تو خونه اس کوچیکه رو شوهر نمیدم...
نگاهم سمت اقدسی لیز خورد که لرزیدن دستاش به وضوح دیده میشد...
نفسها حبس شده بود تا آقام بقیه حرفشو بزنه...
آقام بعد از کمی مکث ادامه داد: من امشب قبول کردم شما تشریف بیارید اما برای اقدس نه...
مادر فرهاد سریع مداخله کرد و گفت: پس برای کی؟
آقام نگاهی به من کرد و گفت: برای دختر بزرگترم اعظم...
تمام تنم یخ کرد...
این چه کاری بود پدرم کرده بود...
اخمهای فرهاد تو هم رفت سرش رو زیر انداخت و ناخوناش رو توی گوشت دستش فرو کرد...
اقدس با چشمانی اشکی منو نگاه میکرد...
مادرم با نگاهش به من خط و نشون میکشید...
انگار مسبب تمام اینکارا من بودم...
سرم پایین بود و جرئت نداشتم سر بالا بگیرم ولی سنگینی نگاه بقیه رو حس میکردم...
مادر فرهاد از جاش بلند شد چارقدش رو محکم کرد و با دلخوری گفت: مگه ما ملیجکیم؟ از شما بعیده اینکارا خب از اولش میگفتید برای دختر بزرگه نقشه دارید...
رو به فرهاد و حاج رجب کرد و با سر گفت: بلند شید بریم...
فرهاد نیم خیز شده بود که بلند شن برن و صدای حاج رجب همه رو سر جاشون میخکوب کرد: بشینید...
حاج خانوم با تعجب و دهانی باز گفت: ولی حاج آقا...
حاج آقا بدون اینکه نگاهی به اطراف کنه به گل وسط قالی زل زده بود و گفت: گفتم بشینید...
هر دو نشستن...
همه نشسته بودن و سکوت بدی حاکم بود...
میخواستم بلند شم برم توی اتاق ولی محکوم بودم به نشستن...
کاش اولش حرف مادرم رو گوش میکردم و توی مجلس حاضر نمیشدم...
حاج آقا رو به آقام گفت: این بچه ها به میل خودشون باشه نمیدونن چیکار میکنن منم مصلحت فرهاد رو اعظم خانم میدونم...
پس مبارکه...
و رو به من کرد و گفت: دخترم بلند شو شیرینی هارو تعارف کن...
هاج و واج نگاه اطراف میکردم...
اقدس گوله گوله اشک میریخت و از نگاهش تنفر میبارید...
مادر فرهاد گفت: ولی حاج آقا دل پسرت با اقدسه مگه زوریه؟حاج آقا عصبی شد و با لحنی تند گفت: شما دخالت نکن خانم همه چیز که قیافه نیست اعظم عروس منه از همین لحظه به بعد...
فرهاد پشت هم عرق پیشونیش رو پاک میکرد و نمیتونست حرفی بزنه...
اقدس به حالت قهر مجلس رو ترک کرد...
حاج آقا دوباره رو به من گفت: عروسم بلند شو شیرینی و چای تعارف کن...
از ترسم جرئت نگاه کردن به مادرم رو نداشتم...
ولی خنده پنهان پدرم از نگاهم دور نموند...
به اجبار و با دستی لرزون شیرینی تعارف کردم که مادر فرهاد و فرهاد هیچکدوم برنداشتن و فقط حاج آقا به به کنان از اون شیرینی خورد...
بعد از اینکه حرف و مهریه زده شد فقط آقام و حاج آقا صحبت میکردن و همه تو خودشون بودن...
منم دست کمی از اونا نداشتم...
این چه سرنوشتی بود...
چه اجباری بود به این ازدواج پوچ...
قرار عقد برای سه روز بعد گذاشته شد...
حتی مهلت آشنایی به من و فرهاد داده نشد و ما هر دو در عمل انجام شده قرار گرفته بودیم...
دروغ چرا از فرهاد خیلی خوشم اومده بود اما بخاطر دل خواهرم راضی به این وصلت نبودم شاید اگه از اول اقدسی در کار نبود با آغوشی باز فرهاد رو میپذیرفتم...در حالیکه دستم رو روی گونم گذاشته بودم و اشکام سرازیر شده بودن گفتم: خودتون که دیدین آقاجون گفت بیام تو مراسم...
اقدس که تا اون لحظه صدای فین فین گریش میومد با حرص نزدیکم شد و گفت: آخه تو که خودت خواستگار داری چرا عشق منو دزدیدی هان؟ مگه چه بدی در حقت کردم؟ به تو هم میگن خواهر؟
گفتم: بخدا اقدس اونطور که تو فکر میکنی نیست من اصلا راضی نیستم با فرهاد ازدواج کنم...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_سوم
یکی شون آب می خواست با لحن بدی به من گفت های زن برو برام آب بیار تمیز باشه لیوانش رو بشور ،گفتم : خب اونا مال شهر هستن و فکر می کنن ما تمیزی رو نمی فهمیم تف کن توی چایی اش تا بدونه ما تمیزیم ..
و هر دو بلند خندیدیم ..
آنا شنید و گفت : یاشیل این کارو نکنی ..گناهه ..دامنت رو می گیره .
ایل ما مسلمون بودن و با اینکه اغلب نماز نمی خوندن ولی همه ی مراسم مسلمانان رو بجا میاوردن و اعتقادات قلبی داشتن ..
یاشیل سرشو آورد جلو و با شیطنت گفت : امشب قره جلویی ها میان برای جشن ..
اخمهامو در هم کشیدم و گفتم : وا بیان به من چه ..من چیکار دارم با اونا ؟
دوری چایی رو از زمین بلند کرد وتابی به خودش داد و همینطور که می رفت با لبخند گفت : خدا از دلت بشنوه ..می دونم که دلت آب شد ...و رفت ..
واقعا دلم آب شد ..جشنی که با حضور ایلخان برگزار بشه برای من مثل رویا بود ..
موقع جشن و پایکوبی زن و مرد دور آتیش دست به دست هم می دادیم با یک ریتم که همه بلد بودیم می رقصیدیم . دستمال روی هوا تکون می دادیم ..
آنا چند پیاله بزرگ داد دستم و گفت : از خیگ ماست بریز و بیار،ماست ها رو از خیگ در آوردم انگشت هامو لیس زدم و رفتم به چادر تا خودمو برای شب آماده کنم ..
چهار صندوق بزرگ توی چادر ما بود که لباس های من و آتا توی یکی از اونا بود ، پیراهن سبز رنگ بلند و پر زرق و برقی داشتم با تور سبز آماده کردم موهامو شستم و شونه زدم ، همین طور که توی آینه ی دایره شکل پایه بلند خودمو نگاه می کردم ، چند تا سیلی زدم روی گونه هام تا سرخ بشه ، و به خودم با ناز نگاه کردم .
داشتم برای نگاهی احتمالی به ایلخان تمرین می کردم ، بعد از خودم خوشم اومد و لبخند رضایت مندی روی لبم نقش بست .
حاضر می شدم که نور آتیش بزرگی که بر پا شده بود از درز چادر بهم نوید اومدن ایلخان رو داد ، و صدای تار ایل اوغلو بلند شد و به طبل می کوبیدن و ایل رو به جشن و رقص دعوت می کردن ،چند بار لبم رو گاز گرفتم تا سرخ بشه و چادرو پس کردم و با فخر پامو گذاشتم بیرون ..
یاشیل تا منو دید دوید به طرفم و مچ دستم رو گرفت و با ذوق و شوق بلند گفت : بیا، بیا زود باش ، و همین طور که منو می کشید و همراهش می برد چشمم دنبال ایلخان بود عمداً دیر اومده بودم که چشم انتظارش بزارم ، فوراً شروع کردم به پا کوبیدن . هی ، هی ، هی ، و با صدای طبل و دهل هم رتیم شدم اما چشمم به اطراف بود،نگاه می کردم تا ایلخان رو پیدا کنم ،چشمم افتاد به مهمون های آتا که دور هم روی پشتی کمی دور تر نشسته بودن بساط پذیرایی جلوشون پهن بود و چندین مرد در خدمت ایستاده بودن ،آتا عبای سیاه رنگش رو دورش پیچیده بود و همینطور که قلیون می کشید و از میون سبیل های از بناگوش در رفته اش دودش رو بیرون می داد با مهمون هاش که پنج نفر می شدن و توماج و تیمور هم کنارشون نشسته بودن حرف می زد ،نمی دونم چرا بین اونا دنبال مردی گشتم که تیمور ازش حرف زده بود ولی قبل از اینکه بتونم تفاوتی بین اون مرد ها پیدا کنم ، دایره رقص منو پشت به اونا کرد...
دامنه های کوه دنا با دشت های وسیع و پر از علفهای بلند و شیرین برای دام های ما بود و بهشتی رویایی برای من ،گوسفندانی که اغلب تازه بچه زاییده بودن از اون علفها می خوردن و شیر می دادن ، تکین سرشو به من نزدیک کرد و گفت : ای سودا مهمون های آتا رو دیدی ؟
گفتم : از دور دیدم، برای چی ؟
گفت : نگرانم ، ظاهرا برای مذاکره با اتا اومدن ولی قصد دارن ما رو خلع سلاح کنن .
گفتم : تو برای چی ناراحتی ؟ آتا محاله همچین کاری بکنه ، اصلاً نمیشه ، تو می دونی بهشون چی گفته ؟
سری تکون داد و گفت : معلومه ما بدون شکار و اسلحه نمی تونیم زندگی کنیم ، از قدیم همین طور بوده .
گفتم : با پایین کوهی ها هم حرف زدن ؟
گفت اونا دارن میان ، فقط ایلخان و یک عده ای از اونا اومدن ، قراره بعد شام دورهم جمع بشن ، راستش نگرانی من از اینه که ، اگر رضا خان رو با خودمون سر لج بندازیم راحتمون نمی زارن .
گفتم :خب می جنگیم، کم نیستیم ، تن به خفت نمیدیم .
گفت: درسته ، اما به این راحتی هم نیست.
مرد ها شروع کردن به چوب بازی کردن و دستم از دست تکین رها شد .
باز با نگاه دنبال ایلخان گشتم، نبود ، از دور اسب ها و قاطرهای پایین کوهی ها رو دیدم که میومدن و ایلخان جلوی اسب پدرش رو گرفته بود و این یک نوع احترام گذاشتن محسوب میشد .
من و ایلخان با اینکه نامزد بودیم ولی جلوی جمع با هم حرف نمی زدیم ، به اصطلاح عیب می دونستن ، اما از دور به هم نگاه می کردیم و با اشاره منظورمون رو بهم می فهموندیم ،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_سوم
اینقدر دست و پامو زدم تا ولم کرد……
واقعا دیگه ازش میترسیدم،اصلا اون فاطمه ی سابق نبود….باورم نمیشد که این همه عوض شده باشه……
خلاصه همچنان منو ازار و اذیت میکرد که دوباره باردار شد……بارداری دومش به فاصله ی هشت ماه بعداز زایمان اولش بود…..
اما بارداری دومش حالتهای روحی و روانیشو بدتر کرد….کلا مثل عصبیها رفتار میکرد و اصلا نمیشد از کنارش رد شد…..
این رفتارش فقط با من نبود بلکه با بابا هم بدرفتاری میکرد…..
بچه ی دوم که یه پسر بود بدنیا اومد…..حالا من صاحب یه برادر هم شده بود…..تو عالم بچگی بقدری خوشحال بودم که انگار خودم صاحب فرزند شده بودم…..
فاطمه بعداز زایمان کلا عصبی شد …..به زمین و زمان فحش میداد و کفر میگفت…..
حتی یه روز که با بابا بحث شدیدی کردند و بابا به قران قسم خورد که طلاقشو میده در کمال تعجب فاطمه به قران توهین کرد……
بحث و دعواها همچنان ادامه داشت تا اینکه شب عیدفطر شد….،،
اون شب هم تو خونه فقط صدای فحش و بدبیرای بود…..
الان که فکر میکنم فاطمه از بیماری افسردگی بعداز زایمان رنج میبرد و بجای اینکه باهاش با ملایمت رفتار بشه و تحت نظر پزشک باشه ،بیشتر روی اعصابش بودند و همین بیماریشو اوج میداد و رفتارش غیر قابل کنترل میشد،……
اون شب بابا بعداز یه سریع بحث و دعوا گفت:فردا که عیده همه جا تعطیله ولی روز بعدش میبرمت محضر و طلاقتو میدم…..دیگه خیلی زبون دراوردی…….
همیشه منو بچه ها داخل اتاق و فاطمه وبابا تو پذیرایی میخوابیدیم…….
من بچه هارو بغل کرده بودم و ارومشون میکردم چون واقعا از صدای داد و هوار میترسیدندکه یهو فاطمه وارد اتاق شد………
از ترس بچه هارو ول کردم تا برم داخل رختخوابم که اومد سراغم و شروع کرد به مادر بیچاره ام فحش دادند و بعد با کتک از اتاق پرت کرد بیرون………
با گریه و به اجبار رفتم پیش بابا……
بابا خواب بود…..یه رختخواب کنارش انداختم و خوابیدم…….
همیشه بخاطر کار زیاد و ناراحتی وکتکی که میخوردم ،جسم و روحم خسته میشد و برای همین خیلی زود خوابم میبرد……
اون شب هم تا زیر پتو رفتم و چشمامو بسته ام خوابم برد……
تو خواب عمیقی بودم که با صدای داد و بیداد بابا از خواب پریدم…..
همه جا پراز دود بود….با ترس از جام بلند شدم و دیدم فاطمه تو اتیش میسوزه و بابا سعی در خاموش کردنشه…..
بچه ها گریه میکردند…..زود رفتم بغلشون کردم و اوردم پذیرایی…..
بابا فاطمه رو پیچوند لای یه پتو و خاموش شد بعد بلند داد کشید و عمو رو صدا زد…..عمو با زن و بچه اش طبقه ی بالا زندگی میکردند…….
فاطمه با اون صورت سیاه و دودی و سوخته اش به من نگاه کرد و اروم گفت:یسنا جان!من در حق تو که مثل بچه ام بودی ،،بدی کردم…..بیا اینجا تا ببینمت…..
میترسیدم جلو برم اما همین ترسم وادارم کرد برم کنارش چون فکر میکردم اگه نرم حتما منو خفه میکنه….
بابا داشت لباس میپوشید تا عمو بیاد و فاطمه رو ببرند بیمارستان…..
رفتم کنار فاطمه که خیلی بد سوخته بود نشستم…..
فاطمه گفت:یسنا جان!!منو ببخش….دست خودم نبود که اذیتت میکردم…..اگه من مردم مواظب بچه هام باش…..
نمیدونستم چی بگم؟؟؟هم ازش میترسیدم هم دلم میسوخت….شروع به گریه کردم…..
همون لحظه عمو هراسون خودشو رسوند پایین و با کمک بابا ،،فاطمه رو گذاشتند داخل ماشین و رفتند سمت بیمارستان……
اون زمان من کلاس اول راهنمایی و خواهرم دو ساله و برادرم ۴ماهه بود….با بچه ها تنها شدم….تمام تنم از ترس میلرزید…..خونه پراز دود و بوی نفت بود…..همش میترسیدم ماهم اتیش بگیریم……
سریع رفتم از داخل کمد برای بچه ها لباس اوردم و تنشون کردم…..…
بعد خودم هم اماده شدم وبرادرم بغل کردم و دست خواهرم گرفتم و رفتم طبقه ی بالا……………..
در زدم و زن عمو در رو باز کرد ……
گفتم:زن عمو من از پایین میترسم …..بزار بیاییم اینجا….
زن عمو بهم جوری نگاه کرد که انگار به یه ادم بزرگ نگاه میکنه و گفت:بچه ها م همیشه از سر و صدای شماها میترسند ،،،الان هم با اون دود و نفت چه انتظاری داری ؟؟؟؟نمیتونم بزارم بیایید داخل….بچه هام میترسند……خب برو پایین تو حیاطی یا اشپزخونه ایی بشین تا بابات بیاد……
گفتم:زنعمو بخدا تنهایی میترسم…..اگه اجازه ندی مجبورم برم خونه ی همسایه……
خلاصه اینقدر اصرار کردم تا اجازه داد واردخونشون بشیم……
داداشم اصلا اروم نمیشد و همش گریه میکرد…..نمیدونم چرا زنعمو رحم نمیکرد و بچه رو ازم نمیگرفت تا ارومش کنه؟؟؟؟؟
البته اینم بگم که فاطمه وقتی عصبی میشد با زنعمو و بچه هاش هم بدرفتاری میکرد و حتی نمیزاشت ما باهم بازی کنیم.
داداشم با گریه دستهاشو میخورد،،،متوجه شدم گرسنه است و شیر میخواهد.رفتم اشپزخونه ی زن عمو اینا و یه کم اب قند درست کردم و با قاشق ریختم دهن برادرم و خورد….یه کم که خورد اروم شد و خوابید.،با خوابیدن برادرم من هم کنار خواهر و برادرم دراز کشیدم و خوابیدیم…
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_سوم
نمیزاشت هوا رو به ریه هام هدایت کنم روی زمین افتادم و دست پا میزدم که در زیر زمین باز شد دیدم تار شده و فقط در حال تقلا کردن بودن آخرین چیزی که شنیدم صدای مادرم بود که گفت یا امام حسین بچم از دست رفت و شهاب رو صدا زد پس از اون به عالم بیهوشی و بیخبری فرو رفتم ...
با احساس سوزش دستم آروم چشام رو باز کردم اولش دیدم کمی تار بود چندباری پلک زدم تا چشم به نور عادت کنه تو اتاق خودم بودم مامان هم گوشه ی اتاق نشسته بود و با میل و کاموا داشت چیزی میبافت سرم رو چرخوندم که توجهش بهم جلب شد به با خوشحالی میلش رو کنار گذاشت و به سمتم اومد و کنارم نشست و گفت _الهی شکر به هوش اومدی مادر سه روزه جون به لبم کردی همش داشتی هزیون میگفتی بمیرم برات که اینجوری شدی خدا شهاب رو لعنت نکنه که تو رو به این روز انداخته پسره ی کله خراب ۲۲ سالشه اما مثل پسرای ۱۵ ساله ولش باد داره مامان میگفت و من فقط بی هیچ هدفی نگاهش میکردم اصلا زبونم نمیچرخید که بخوام چیزی بگم ... و گفت _دخترکم نمیخوای چیزی بگی ؟ سری به معنای نه تکون دادم و خواستم بلند بشم که نزاشت و گفت _بخواب عزیز دلم بزار سرمت تموم بشه بعد بلند شو منم برات سوپ بار گذاشته بودم برم بکشم برات بیارم یکم جون بگیری، چیزی نگفتم که نگاه دلسوزانه ای بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و بی توجه به سرم تو دستم به سختی از روی تشک بلند شدم طبق گفته ی مامان سه روز گذشت بود اما هنوز کف سرم بخاطر کار شهاب میسوخت نگاهی به سرم انداختم کممونده بود تا تموم بشه از دستم بیرون کشیدم که خون روی دستم جاری شد سریع چندتا دستمال از جا دستمالی برداشتم روی دستم گذاشتم بلند شدم و از اتاق خارج شدم مامان همونموقع از آشپزخونه بیرون اومد و گفت _دردت به جونم تو که بلند شدی برو بخواب ...
باید استراحت کنی بی توجه به دلسوزی اش روسری گل دار مامان رو از جا لباسی برداشتم و روی سرم انداختم و وارد حیاط شدم نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو به ریه هام فرستادم نگاه غمگینی به مامان که از پشت پنجره نگاهم میکرد انداختم حتما باید یه بلایی سرم می اومد تا دلسوزی برام کنه با اینکه تک دخترش بودم اما هیچ وقت منو به اندازه پسراش دوست نداشت...
کنار حوض نشسته بودم که زنگ خونه به صدا در اومد،شهاب و بقیه نبودن چون هر سه تاشون کلید داشتن ...
نگاهی به مامان انداختم که بهم اشاره کرد بشینم خودش بره در خونه رو باز کنه
به محض باز کردن در صدای صغرا خانم همسایه دو تا کوچه بالاترمون به گوش رسید ..
صغرا خانم واسه پسر کوچیکش دو سهبار پا پیش گذاشته بود منو بگیرن،اما یکبار شهاب نزاشت و بار دیگه خودم راضی نشدم ...
شاید این تنها باری بود که من و شهاب تو یک موضوع با هم تفاهم نظر داشتیم !
من دلم ميخواست درسم رو ادامه بدم و دکتر بشم ...
اما انگار شرایط هیچ وقت با من هم نظر نبود!
صغرا به دیدن من از تعجب ابروهاش بالا پرید ،
حقم داشت!
دختری که همیشه سرزنده و با طراوت بود الان با سر و صورت زخمی جلوش ایستاده
با این وجود گلویی صاف کرد و به سمتم قدم برداشت و گفت :
_آوین دخترم خوبی ؟
اتفاقا دیشب خوابتو گفتم یه سر بزنم
ایشالا که خیر باشه !
از حرفش بوی خوبی به گوش نمیرسید!
مامان چشم ابرویی بهم اومد که لبخند زورکی زدم ...
با هم وارد خونه شدن به محض رفتنشون نفس عمیقی کشیدم و دوباره کنار حوض نشستم ...
نیم ساعتی گذشت که صغرا خانم گفت
_آوین جان چرا تو سرما نشستی بیا تو عزیز دلم..
به ناچار بلند شدم و وارد خونه شدم
با فاصله کنارشون نشستم و با گوشه ای از روسریم مشغول بازی شدم ...
صغرا لبش رو تر کرد و گفت :
_واقعیتش زهرا خانم این نوید ما پدرمون رو در آورده ،مرغش یپا داره میگه آوین جان رو دوست داره ،اگه اجازه بدید مل یه جلسه دیگه مزاحمتون بشیم نهایتش اگه جوونا به تفاهم نرسیدن ...
به اینجا که رسید مکثی کرد و ادامه داد
_حالا ... حالا اونموقع یکاری میکنیم ....
مامان نگاهی به من انداخت و گفت :
_والا از شما چه پنهون برادرش راضی نمیشه تک خواهرش رو الکی شوهر بده..
با گفتن این حرفش پوزخند تلخی تو دلم زدم
آره نمیزاره شوهر کنم ،اما خودش به اندازه کافی دلم رو خون میکنه !
صغرا لبخندی زد و گفت :
_حالا شما اجازه بدید ما بیایم انشالا گل پسرتون هم راضی میشه ...
نوید ما رو هم که میشناسید ...
از کارو بارشم خبر دارید ... پسر سر به زیریه ....
آوین هم مثل دختر خودمه مطمئن باشید کم نمیزارم!
مامان سری تکون داد و ناچار گفت
_حالا من با برادرش حرف میزنم
بهتون خبر میدم ....
انشالا که خیره !
کمی دیگه صغرا موند و حرف زد و رفت ،با رفتنش روسری مامان رو از سرم کندم و روی پشتی گذاشتم و گفتم :
_من نمیخوام شوهر کنم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_سوم
تپش قلبم دوباره رو هزا'ر رفت
مادرم مثل تیری که با قدرت از زه کمان رها شده باشه با قاطعیت و خیلی سریع گفت
_:اگه مقبول باشن چرا که نه خواهر! دیگه وقتشه دختر منم عروس بشه.
خالم دوباره یه گاز از هندونه زد. ..آب هندونه دور لب و لوچش ریخت. با پشت دستش آب دهنشو پاک کرد و گفت.:
_:ببین ..همین دخترای منو بببن...دو سه سالی ام از تو کوچیکترن ولی رفتن سر خونه زندگیشون همین الانشم یکی از من میپرسه شراره خواهرزادت عروسی کرده یانه ولله خجالت میکشم بکشم نه! میگن حالا چه عیب و ایرادی داره که تا این سن مونده ور دل مادرش .
مادرم گفت :
_:آی گفتی، آی گفتی خواهر ..برام درد شده درد ...
همه زن و دخترایی که اونجا بودن یک صدا گفتن:_ان شاالله که بزودی شراره هم عروس میشه ان شالله.
خیلی حس بدی بهم دست داد نگاهمو رو تک تکشون چرخوندمو و یهو به دخترهای خالم که رسیدم گفتم:_خاله جون درسته دخترات زود ازدواج کردن ولی خوشبخت نشدن. مهم اینه آدم با یکی ازدواج کنه که خوشبختش کنه ...
یهو سکوت شد. خالم دستپاچه شد. هندونشو رو بشقابش گذاشت و گفت :
_:ور پریده،کی گفته دخترای من خوشبخت نیستن.
نگاهی به کوبلن تو دستهاشون کردمو گفتم :خوشبخت بودن که صبح تا شب کوبلن نمیبافتن برای مغازه و بازار...
دخترخاله هام رنگشون پرید ،خیره شدن به مادرشون تا چیزی بارم کنه ...خالم از سر عصبانیت لبهاشو جمع تر کرد و گفت. خب تو عاقل باش، زن حبیب بشی مثل دخترای من لازم نداره چشمتو بزاری پای کوبلن دوزی حبیب و پدرش اینقدری دارن که برای هفت پشتشون هم بسه ولله قسم دو سال پیش مادرش میگفت برای حبیب دنبال دخترم ..یکی از دخترامو میگفتم ..الانم از خدات باشه میخوام شوهرت بدم به خودت باشه حالا حالا ها باید بشینی ور دل خواهر بیچارم وگرنه کسی پیدا نمیشه تورو بگیره ...خالم تا اینو گفت صدای خنده دختر خاله هام بلند شد، سرخ شدم، قلبم شکست ..دستهام لرزید مغموم برگشتم از سر شونم نگاهی به مادرم بندارم که دیدم ابراهیم ...ابراهیم داره با دستش مادرشو صدا میکنه ..اشکهام بارید رو گونم ..سینی هندونه رو همونجا گذاشتم ..دختر خالم ابراهیم و دید و گفت: مامان داداش باهات کار داره.
منم با گریه دویدم سمت خونه. خونمون ده تا پله بالا میرفت دمپایی سبز پلاستیکیم سر خورد ..رو زانو افتادم رو پله آخر سریع بلندشدم دویدم بالا. اینقدری قلبم درد میکرد که درد زخم زانوم فراموشم بشه ! رفتم اتاق مادرم تنها اتاقی که تو طاقچش آینه و شمعدونی نقره بود که خرید عروسی مامانم بود! تو آینش خیره شدم به خودم . یعنی من زشت بودم ؟؟ چرا بهم خندیدن. ..
اشکهامو پاک کردم و عمیق نگاهی به خودم انداختم. موهام لخت بودن، بیشتر قهوه ای و خرمایی رنگ ..تو خونه انگار سیاه بودن ولی زیر نورآفتاب به خرمایی میزدن. ابروهامم..پهن ولی کمی بور! چشمهام ریز ولی روشن! دماغم متناسب با گردی صورتم بود نه بزرگ نه کوچیک !
با خودم زمزمه کردم آخه من که زشت نیستم بعد نشستم یه گوشه و زانوی غم بغل گرفتم و زدم زیر گریه! جوری گریه میکردم که هرکی میشنید فکر میکرد اتفاق بدی افتاده ! زار میزدم! حس بدی داشتم مدام صدای خنده های دخترها میپیچید تو سرم ! بلاخره در چوبی اتاق مادرم بازشد . مادرم اومد کنارم نشست. دستی رو سرم کشید:قربونت برم چرا گریه میکنی ؟
با همون گریه گفتم :
_بخدا من زشت نیستم چرا بهم خندیدن چرا گفتن یکی نمیاد اینو بگیره من اینقدر بدبختم خاله برام شوهر پیدا کنه همش تقصیرتوئه مامان ازبس پیش همه گفتی من خواستگار ندارم اسم رومن گذاشتی ...
مادرم نوازشم کرد اشکهامو پاک کرد .پیشونیمو بوسید و گفت:
_ژاله خواهرت خواستگار داره پسر عمت تورج ! پدرت بله رو بهشون بگه پا رو بختت گذاشته میشه میگن شراره چه عیبی داشت که خواهر کوچیکشو گرفتن اونو نه....لج بازی نکن بزار حبیب بیاد خواستگاریت ببینیم چی میشه، تو که دوست نداری بشی ترشیده ؟؟ اسم روت بیاد ..
کمی مکث کردمو گفتم:
_:آخه ...آخه.
_:آخه چی دخترم ؟
_:آخه . .
آخه مامان ابراهیم منو دوست داره !
مامانم محکم کوبید رو دهنم،نگران نگاهی سمت پنجره انداخت ...
_هیس! این حرفو دیگه نزنی ها! این حرفوو از کجا دراوردی ؟ ابراهیم زن داره..
گله مند گفتم: _زن نه ..نشون کرده
_به هر حال اونا ناف بریده هم هستن پدرش و پدراعظم قول و قرار هاشونم گذاشتن خالت همین بافتنی که میبینی داره میبافه برای اعظمه. عاشق عروسشه میگه تو کل فامیل کسی مثل اعظم خوشگل نیست خیلی جمال پرسته خواهرم ..خبر نداره از اخلاق گنده اعظم و مادرش ..فقط میگه خوشگل باشه بگن عروس فلانی خوشگله. .
توهم دیگه این حرفو نزنی فردا پس فردا اینا عروسی میکنن ..اصلا چرا فکر میکنی ابراهیم تورو میخواد؟ ها ؟
اشکم دوباره جاری شد رو گونم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_سوم
منتظر بودم هر لحظه چیزی بگه و نگاهش کنم اما نه اون چیزی گفت و نه من کاری کردم……عصبی و ناراحت از کوچشون گذشتم و خودمو به چشمه رسوندم ،لعنت به من،چرا انقد خجالت میکشم اخه،جوری که من خشک و سر به زیر از کنارش رد میشم حالا فکر میکنه خوشم ازش نمیاد……اون روز ظرف ابو پر کردم و تا برگشتم دیگه خبری از هادی نبود،انقد حالم گرفته شده بود که دلم میخواست بشینم و یه دل سیر گریه کنم،خونه که رسیدم مامان طبق معمول توی حیاط داشت تمیزکاری میکرد،منو که دید جارو رو کنار گذاشت و گفت چته چرا اخمات تو همه؟به زور دهنمو باز کردم و گفتم هیچی با یکی از دخترا سر نوبت دعوام شده اعصابم خورد شد،مامان دیگه چیزی نپرسید و منم رفتم توی خونه……مدتی گذشت و من دیگه هادی رو جلوی خونه ندیدم،هرروز به بهانه ای از خونه بیرون میزدم و سری به کوچشون میزدم اما نه،نبود که نبود……یک ماه گذشت و توی این مدت حتی یک بار هم هادی رو ندیده بودم،انقد گرفته بودم که دیگه صدای همه در اومده بود،توی خونه ی ما بی بی و چند تا از بچه ها توی یک اتاق
میخوابیدن و من و ابراهیم برادر کوچکترم هم توی اتاق دیگه میخوابیدیم،یه شب که از شدت فکر و خیال بیدار بودم و یواشکی زیر پتو گریه میکردم متوجه پچ پچ آقا و مامان شدم،حتما مسئله ی مهمی بود که اینجوری پچ پچ میکردن،آروم خودمو بهشون نزدیک تر کردم و سعی کردم تمام تلاشم رو برای شنیدن حرفاشون بکنم……صدای مامان رو شنیدم که آروم گفت چکار کنیم حالا؟تو که میگی من قبل از زری گل مرجان رو شوهر نمیدم،زری هم که میبینی از بخت بدش یه دونه خاستگار هم نداره،اینجوری هردوتاشون میمونن رو دستمون،آقا که صداش یکم بلند تر بود گفت نه محاله گل مرجان رو شوهر بدم،بفهم زن اگه این کارو بکنیم توی تمام ده میپیچه که حتما زری عیبی داشته که توی خونه مونده و خواهر کوچکترش شوهر کرده،فردا که سلطانعلی اومد سر زمین بهش میگم یا دختر بزرگمو واسه پسرت بگیر یا دیگه برای خاستگاری سراغ من نیا…….با شنیدن اسم سلطانعلی نفسم توی سینه حبس شد،اخه اسم آقای هادی سلطانعلی بود و بجز اون هیچکس دیگه توی ده به این اسم نبود………یعنی اومدن خاستگاری من؟خدایا چرا اقام قبول نمیکنه؟پس هادی خودش کجاست،چرا من توی این مدت ندیدمش……….
آقا و مامان دیگه حرفی نزدن و من تا خود صبح توی رختخواب تکون خوردم،داشتم دیوونه میشدم،نکنه زری رو بدن به هادی؟نه محاله،هادی منو دوست داره من میدونم منتظر میمونه تا زری شوهر کنه و بعد میاد خاستگاریم…..انقد از زری بدم اومده بود که دلم نمیخواست حتی بهش نگاه کنم،اگه اون زودتر شوهر کرده بود منم حالا با خیال راحت زن هادی شده بودم…..شب موقع خواب دل توی دلم نبود تا آقا شروع به صحبت کنه و از سلطانعلی بگه،الکی خودمو به خواب زده بودم اما برای شنیدن حرف هاشون سراپا گوش بودم…..کمی که گذشت مامان گفت چی شد آقا؟سلطانعلی امروز اومد سر زمین ؟چی گفتی بهش؟آقا گفت اره اومد منم بهش گفتم فقط دختر بزرگمو شوهر میدم کوچیکه بچست هنوز،اونم گفت پسرم قبول نمیکنه اما قرار شده یکاری کنیم،قراره به بهانه ی گل مرجان بیان خاستگاری اما ما زری رو بنشونیم سر سفره ی عقد،حواست باشه زن چادر رو میذاری رو صورت زری و حتی یه لحظه هم نباید اون چادر کنار بره…..مامان با ترس گفت چی داری میگی مرد؟حالت خوشه؟مگه از دخترم سیر شدم؟فردا اون پسره میفهمه کلک زدین بهش خون تو دل بچم میکنه،آقا با ناراحتی گفت لازم نکرده تو به من بگی چکار کنم چکار نکنم،وقتی اونا خودشون راضین به منو تو چه……زری دیگه داره هفده سالش میشه اگه تا همین امسال شوهر نکنه دیگه باید زن پیرمرد یا زن مرده بشه،سطلانعلی میگفت الان دو ساله هرکاری میکنن پسرش زن نمیگیره،هر دختری بهش معرفی میکنن یه عیب روش میذاره،اینم که پسر بزرگشونه و به قول خودش میخواد هرچه زودتر سر و سامون بگیره……..از شنیدن حرفای مامان و آقا نفسم تو سینه حبس شده بود،آقا به مامان گوشزد کرده بود که توی این چند روز من حق ندارم پامو از خونه بیرون بذارم تا همه چیز به خوبی و خوشی بگذره…….باورم نمیشد آقا با این تصمیم اشتباه قصد داره هم من و هم زری رو بدبخت کنه،باید کاری میکردم نمیتونستم اجازه بدم به همین راحتی من و هادی رو از هم جدا کنن….اشکام جاری شده بود ومن بی صدا گریه میکردم،یادمه یکبار بی بی برام تعریف کرده بود که خواهری داشته و همینجوری به دروغ اونو سر سفره ی عقد مردی نشوندن اما بعداز ازدواج مشخص شد که کسی که برای خاستگاری اومده بود برادر داماد واقعی بوده و خواهرشو برای یه ادم دیوانه عقد کردن،بی بی میگفت هنوز صدای گریه های خواهرم توی گوشمه که به اقام التماس میکرد اون عقد رو به هم بزنه اما فایده ای نداشت و به اجبار خواهرش رو فرستادن خونه ی اون مرد دیوانه و
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_سوم
میدونستی مادرم باز حامله است؟؟... دستشو پایین آورد... توی فکر رفت و دوباره شروع کرد غذا خوردن خدا بزرگه روزی همه دست خودشه..
بابای مهربونم صبح تا شب زحمت میکشید. وقتی دید همه ش نگاهش میکنم خندید، خیلی دیدنی شدم؟؟
سرمو بالا بردم خیلی مهربونی مثل مادر نیستی که همیشه لنگ دمپایی دستشه یا دسته جارو و میفته دنبالم...
بلندتر خندید تو دیگه بزرگ شدی باید کمکش کنی... مادرت گناه داره باید مراقب خواهرات باشه لباساتونو بشوره غذا درست کنه و خیلی کارهای بگه....
دست تنها اذیت میشه برای همین شما باید کمکش کنید تا راحت تر به بقیه کارهاش برسه....
زمین ها رو نگاه کردم و چقدر زیاد بودن... آهی کشیدم اگه پسر بودم ،اینجا کمک شما کار میکردم،شما بیشتر مادر به کمک نیاز دارید... اونجا ننه است من هم هستم اما اینجا تنهایی..
دیگ غذارو کنار زد نشوندم روی پاهاش، اینجا کارگر داره الان هم موقع
کارشونه رفتن عمارت دایی..... نگران من نباش که از بچگی به کشاورزی علاقه داشتم تازه چند روزی هست دارم به این فکر میکنم که یه مدرسه بزنم
برای بچه های ده.میدونم خیلی از خانوادهها قبول نمیکنن بچه هاشون درس بخونن چون زندگی رو توی کشاورزی خلاصه کردن ولی باید شروع کنم این مردم باید یاد بگیرن چیزهای بهتری هم خارج از ده هست،سواد داشتن خیلی خوبه...
یادمه اونوقتها که به سن تو بودم ننه هرروز قرآن باهام کار میکرد تا تونستم حافظ قرآن بشم... سواد نداشتم وکم سن بودم اما از روز تولدمون قرآن میخوند توی گوشمون....
ننه زندگی سختی داشت و تنها بود اما همیشه دلش میخواست با سواد بشم...
دایی وقتی علاقه من رو دید دنبال کارامو گرفت و فرستادم قره باغ ... اونجا دیپلم گرفتم، برای همین هر جا میرفتم دستمم میبوسیدن و با احترام برخورد میکردن چون سواد داشتم.... بی سوادی چیز خیلی بدیه و بایدجلوشو گرفت....
نگاه بابامو دنبال کردم تا چشمم خورد به بچه هایی که هم سن و سال خودم بودن و داشتن کمک خانواده کشاورزی میکردن،
همه همینجور بود زندگیشون پیر وجوون وبچه باید کار میکردن تا بتونن یه لقمه نون بخورن،زحمت کشیدن زن و مرد نداشت....
نزدیکای شش سالگیم بود،اما اونموقع دختر به این سن و سال با دختر بیست ساله الان برابری میکرد.... دخترا اونموقع اهل کار بودن و تلاش و زحمت.... بابا دستی به سرم کشید تو هم باید بیای مدرسه چون تا اونوقت شش ساله میشی و کلاس اول.... پیشونیمو بوسید دستت درد نکنه همینجا بشین راه آب رو باز کنم که زمین سیراب شد تا باهم برگردیم.
بابا کارهاشو انجام داد،بیل و چکمه هاشو تمیز شست و راه افتادیم..... توی راه به زمین ها نگاه میکرد ... یه لحظه ایستاد و راه کج کرد.... دنبالش رفتم که با بیل روی زمین خط هایی میکشید.
بشکنی زد و گفت اینجا بهترین جا برای ساخت مدرسه است،هم نزدیک زمینهاست و بعد کلاس بچه ها میتونن برن کمک پدراشون، زمین برای ننه بود... سالها پیش دایی داده بود به ننه اما بدون استفاده مونده بود....
بابا خوشحال دستمو گرفت برگشتیم خونه... موضوع رو به ننه گفت که ننه با خوشحالی استقبال کرد این زمین پدرمه بده برای مدرسه که ثوابی واسش نوشته بشه.. همین که بچهای خوندن نوشتن یاد بگیره خودش بهترین فاتحه برای پدر و مادرمه، مادرم سکوت کرده بود و در جواب ننه گفت: اما کسی اجازه نمیده بچه ش بیاد مدرسه مردم از صبح خروس خون باید برن سر زمین تا غروب آفتاب بچه ها کمکشون میکنند، هیچ کس اجازه نمیده و ممکنه دعوا درست بشه....
ننه خندید و گفت اینجاست که زور برادرم کارسازه...
بابا دست به کار شد بنا خبر کرد و شروع کردن ساخت مدرسه..
ده ما بزرگ بود وهر خونه پنج، شش بچه قد و نیم قد داشت... وقتی ساختمون تموم شد با ننه رفتیم برای دیدن، ننه قرآنش دستش بود،خوشحال وارد مدرسه شد...سه اتاق بود و هرسه بزرگ...
با صلوات قرآن روی میز گذاشت که بابام دستشو گرفت میخوام ازتون
خواهشی کنم...ننه دست بابا رو نرم نوازش کرد جان دلم... بابا روی سر ننه رو بوسید جانت سلامت کمک کن بچه ها بتونن راحت به مدرسه بیان وهیچ پدری مانع درس خواندن فرزندش نشه... ننه نگاهش به پدرم بود و گفت بهتره برم پیش برادرم وقتشه مردم جمع بشن و درباره مدرسه و درس بیشتر بدونن.
با ننه بیرون رفتیم هنوز به عمارت دایی نرسیده بودیم که خودش و چند مرد دیگه سوار اسب سمتمون اومدن...
دایی از اسب پیاده شد مگه نگفتم هر وقت کاری داشتی خبرم بده حتی اگه دلتنگ شدی؟ این راه رو پیاده کوبیدی تا اینجا در صورتی که میدونی برای زانوهات خوب نیست..ننه سکوت کرده بود و چشم شد برای دیدن برادرش .. همیشه خاطر هم رو میخواستن...دایی به تخته سنگی اشاره کرد ... نشستیم وننه گفت: مردم ده رو جمع کن ساخت مدرسه تموم شده و آماده است برای درس بچه ها..سواد سن و سال نمیشناسه و از مردم بخواه و تشویقشون کن به این راه...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_سوم
به احترامش پاشدم که گفت توروخدا بشینین زحمت نکشین..
مامان غرولندکنان گفت:چی شد دختره حرفی زد؟؟
عمه نگاه معناداری به من کرد و گفت :نه حرفی نزد، عجله نداریم که منتظر میمونیم..
نمیدونم دوساعت شد ؟۳ساعت شد ؟چقدر طول کشید که بالاخره جواب گرفتیمو راهی مطب دکتر شدیم،غافل از چیزی که میخواستم بشنویم ...
دکتر تا برگه رو دیدرو به من گفت
تو مگه مجرد نیستی؟؟باترس به دکتر نگاه کردم تا ته ماجرارو خوندم..
_شما سه ماهه بارداری..
مامان محکم رو گونه اش زد و گفت :خدامرگم بده خانم دکتر چی میگی؟؟ دختر من مجرده..
عمه سریع گفت حتما اشتباهی شده خانم دکتربا قاطعیت گفت:نه من همون اول فهمیدم ولی گفتم اول آزمایش بدین،در کمال بهت و ناباوری و ترس از چشمهایی که به من زل زده بودن سرمو به چپ وراست کردم و هیستریک گفتم: نه نه دروغ مامان اشتباه شده...
دکتر انگار با من دشمنی داشت سریع گفت:کاملا معلوم شما بارداری نمیدونم چطور مادرتون متوجه نشده ، من میتونم همین الان معاینتون کنم ، موافقی؟؟
ساکت بودم،عمه پاشد،ولی قبل اون مامان کنترل خودشو از دست داد و سمت من یورش آورد...
ضربه های پی در پی مامان به صورت مشت به همه جام میخورد با گریه و داد میگفت:چیکار کردی بی حیا ،فکر آبروی خودت نبودی فک آبروی مارو هم نکردی
عمه هم با گریه نگاهم میکرد و حتی مانع مامان هم نمیشد...
دکتر دادکشید خانم برید بیرون مطب من جای این دهاتی بازیا نیست،منتظران نوبت دکتر همشون با تعجب نگاه میکردن عمه زیر بغلمو گرفت همراه مامان که یه بند داشت گریه میکرد از مطب بیرون اومدیم،مامان دوباره وسط خیابون موهامو کشید و گفت بی آبرومون کردی ،عمه مانعش شد و گفت واسا بریم خونه حرف میزنیم ...
یه ماشین دربست گرفتیم و به خونه عمه رفتیم ،عمه و مامان هر دو با گریه منتظر بودن من حرف بزنم :_خوب بگو حداقل بگو کیه پدر این بچه کیه الان ،سعیده متوجه نیستی آبرومون تو روستا میره نمیتونیم سرمون بلند کنیم،سعیده تو که عاقل بودی کی ...کی ...
شرمش شد بقیه حرفش بزنه ..
من یه بند گریه میکردم صدای زنگ در حیاط اومد بچه های عمه بودن سمیه سارا و اسماعیل همگی با هم ازمدرسه برگشته بودن ودر عرض چند دقیقه با گریه های ما متوجه وجود مشکل شدن...
عمه و مامان و من تو اتاق رفتیم که مثلا از زیر زبون من بکشن پدر بچه کیه،درست همون لحظه دوباره صدای زنگ حیاط اومد عمه عصبی شده بود،
داد کشید حرف بزن دیگه بگو پدر این بچه کیه ؟؟؟
در اتاق باز شد بابا بود که متعب پرسید
از کدوم بچه داری حرف میزنی آبجی؟.
هممون ترسیده به بابا نگاه کردیم که دوباره صدای گریه مامان بلند شد..
_دکتر رفتین دکتر چی گفت؟؟
ترسیده همونجور نشسته عقب عقب رفتم تا اینکه پشتم به دیوار خورد پاهامو تو بغلم جمع کردم ..بابا دوباره پرسید از کدوم بچه داشتین حرف میزدین؟؟
مامان ترسیده اومد جلو ما واستاد وگفت
تو برو بیرون من حلش میکنم..
بابا بیشتر شک کردمامان تو کسری از ثانیه به دیوار هول داد و قدمی به من که از ترس لب و چونم میلرزید نزدیک شد و گفت :_تو...تو و بعد برگشت به سمت عمه انگار که میخواست مطمئن بشه،
عمه با گریه گفت سعیده حاملس و بعد محکم زد زیر گریه...
رنگ بابا به قرمزی رفت ،مثل یک سیل ویرانگر سمت من اومد با داد و نعره فریاد میکشید و با تمام توان میزد....
بابام مثل انسانهایی دیوانه کنترلشو از دست داده بود ..
عمه و مامان خودشون و سپر بلای من کردن تا اینکه بابام خسته شد..بچه های عمه وحشت کرده بودن ..
تمام بدنم درد میکردحتی نمیتونستم راه برم ...
《برگشت به زمان حال》
بغض کرده بودم ،سپیده بغلم کرد:
_مامان خوشگل من چقدر اذیت شدی الهی بمیرم برات...
_خدا نکنه تو و سجاد تنها دارای های ارزشمند منید..
_میخای ادامه ندیم احساس میکنم خیلی ناراحت شدی واسه آبجی جونم ضرر داره..
_نه حالم خوبه..
پاشو به خورشتمون یه سر بزن منم یکم دیگه بگم بعد پاشم سالاد آماده کنم...
《بازگشت به گذشته》
بابام و مامانم داشتن سکته میکردن
عمه با گریه گفت :_اینجوری که نمیشه داداش بزار بدونیم کدوم بی شرفی...
ادامه حرفش و نزد جلو اومد ...
من تو خودم مچاله شده بودم و آروم آروم گریه میکردم،سعیده حرف بزن بگو چطوری خاک بر سرمون کردی،اون آدم کیه؟؟
ساکت بودم که مامان اومد جلو موهامو تو دستش گرفت با گریه گفت :چرا لال شدی چرا حرف نمیزنی؟
عمه مامان و جدا کرد و گفت :واسا زنداداش یه لحظه بیایین بیرون،هیچ کدوم تکونی نخوردن ،عمه دست هر دوتاشون و گرفت وبرد تو هال..من ناباورانه به سیاهی که دورتادورم گرفته رو بود نگاه میکردم،صدای عمه رو میشنیدم که میگفت:به نظر میاد سعیده خودشم شوکه شده نمیدونه چه بلایی سرش اومده ،اجازه بدین من آروم باهاش صحبت کنم ببینم کی بوده..
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_سوم
اگه به کسی چیزی نگی روزی یک ساعت میام میشینم کنارت و باهات حرف میزنم ننه که حسابی حوصله اش توی اتاق سر میرفته قبول میکنه که در ازای هم صحبتی با زن عمو شهناز سکوت کنه و چیزی از این ماجرا به کسی نگه. زن عمو روزی سه بار همراه با غذای ننه ام شیر گاو جوشیده میورده و به خورد من میداده غیر از اون وقت هایی که هر کی توی خونه سرش به کار خودش گرم بوده یواشکی به اتاق میومده و همینطور که کمی کنار ننه مینشسته و باهاش حرف میزده شیر خودش رو به من میداده. زن عمو شهناز روز به روز لاغر تر میشده و من و عزیز تپل تر میشدیم. ننه همدم کامل منو کنار میذاره و فقط به عنوان یه هم اتاقی باهام توی یه اتاق زندگی میکرده ،زن عمو شهناز میگفت حال روحی ننه ات زیاد خوب نبود و گاهی که صدای گریه ات بلند میشد قنداقتو برمیداشت میذاشت لب پله اولی که صدات توی اتاق نپیچه. بارها شده بود که منو قبل از این که از لب پله بیوفتم قاپیده بود و بعد از این که شکمم رو سیر کرده بود و زیرمو عوض کرده بود دوباره توی اتاق گذاشته بود.
از طرفی اقام کاملا ننه همدم رو طرد کرده بود و همه میگفتن هفته ای یکبار هم بهش سر نمیزد ننه هم همش توی این فکر بوده که یه جوری با اقام باشه و دوباره پسر به دنیا بیاره تا بتونه از اون اتاق بیرون بیاد ولی خب هرکاری میکرده نمیتونسته به اقام نزدیک بشه. یک سال میگذره و ننه همدم فقط اسمی مادر من بوده و من کامل به زن عمو شهناز وابسته بودم. من و ننه ام هنوز توی اتاق زندانی بودیم و توی اون یک سال ننه همدم هیچ راهی برای نزدیک شدن به اقام پیدا نکرده بوده. ولی خب بعد از یک سال شانس باهاش یار میشه و اقام یه میاد پیش مادرم و ننه حامله میشه و نه ماه بعد برادرم برخدا به دنیا میاد. اقاجون وقتی دوباره پسر دار میشه به ننه اجازه میده که از اتاق بیرون بیاد ولی من همچنان توی اتاق زندانی بودم و هیچ کدوم از اعضای خانواده حق نزدیک شدن بهم رو نداشتن. من با عزیز، بچه ی زن عمو شهناز بزرگ میشدم و روزی نیم ساعت وقت هایی که زن عمو برای شیر دادن یا غذا دادنم به اتاق میومد با عزیز بازی میکردم. بقیه ی روز توی اتاق تنها بودم که با تکه پارچه هایی که زن عمو شهناز برام می اورد بازی میکردم. یه کم که بزرگتر شدم و قدم بلند تر شد روز ها پشت در اتاق نوک انگشت های پام می ایستادم و ساعت ها به بازی کردن پسر ها توی حیاط نگاه میکردم. به اقاجونی که از در خونه وارد میشد و دستشو توی جیبش میکرد و یکی یه مشت نقل بهشون میداد. به ننه همدم که برادرم برخدا رو بغل میکرد و دور حیاط راه میرفت و میگفت پسر پسر قند و عسل، البته من متوجه نمیشدم که همدم ننه منه و فکر میکردم زن عمو شهناز ننه ی منه ولی اون انگار از عمد میومد جلوی اتاقی که من بودم و پسر هاشو بغل میکرد و به من پزشونو میداد به خاطر همین همدم همیشه بیشتر از همه توی چشمم بود. تا پنج سالگی توی اون اتاق زندانی بودم و بعد از به دنیا اومدن من هیچ کدوم از زن عمو ها جرات نکرده بودن دیگه حامله بشن و بچه بزان چون منو توی اون اتاق میدیدن که ساعت ها پشت در و پنجره می ایستادم و گریه میکردم ولی نمیتونستن کاری برام بکنن و با خودشون میگفتن اگه بچه ی ما دختر بشه اقاجون هم روزگار خودمونو سیاه میکنه هم اون دختر بیچاره رو. فقط ننه همدم بود که یه پسر زاییده بود تا از اون اتاق ازاد بشه. زن عمو شهناز گاهی وسط روز دلش برام میسوخت و یواشکی منو دنبال خودش به مطبخ میبرد،بقیه ی زن عمو ها هم سنگدل نبودن و اگه منو اونجا میدیدن چیزی به ننجون نمیگفتن و میذاشتن یه کم بیرون اتاق باشم، هوا بخورم و با عزیز بازی کنم ولی ننه همدم چند باری دیده بود و سریع خودشو پیش ننجون گذشته بود و چغلی زن عمو شهناز رو کرده بود، با این وجود هیچ کس به اندازه ی ننه همدم کینه توز و دل چرکین نبود و ننجون هم چیزی به شهناز نمیگفت و اجازه داده بود منو بیرون بیاره تا توی اون اتاق نپوسم. از بچگی یاد گرفته بودم با صدای اروم حرف بزنم جوری که فقط از فاصله ی دو سانتی صدام به طرف مقابلم برسه چون هر بار صدام بلند میشد زن عمو شهناز دعوام میکرد و میگفت ساکت باش دختر کسی صداتو بشنوه بیچاره میشم، منم به مرور زمان عادت کردم و صدام از یه تنی بالاتر نمیرفت. کم کم از حرف های اطرافیان متوجه شدم که همدم ننه ی منه و شهناز زن عموم ولی نمیتونستم بهش نزدیک بشم دلم میخواستا ،ولی اون پسم میزد و وقتی میخواستم به سمتش برم دو تا پسرشو به خودش میچسبوند و قربون صدقشون میرفت و جلوی چشمم میگفت دختر که نشد اولاد دختر نحسه بد قدمه باعث بیچارگیه ادمه ولی پسر ادمو سرافراز میکنه برای ادم میمونه و من بودم که با گریه به سمت شهناز برمیگشتم.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سوم
ماشین روشن شد صداش رو میشنیدم ،لحظه ای ایستادم وچشامو بستم تا ماشین از کنارم رد بشه!!!
چشمام رو بسته بودم و منتظر عبورماشین بودم...با توقف ماشین درست کنارم چشام وباز کردم وصورتم رو برگردوندم سمت ماشین..شیشه ی صندلی عقب پایین کشیده شد و اون آقا با جدیت گفت:سوار شو دختر،سوار شو
سرتو انداختی پایین که کجا بری ، فکر کردی اینجا برات نقل و نبات پخش میکنن؟نخیر دخترجون،خیلی ها این اطراف هستن که از عموت هم تــرسناکترن... زیاد هم خودت رو دلخوش نکن،فکرنکن اینجا زندگی رویاییه!
بشین میخوام باهات حرف بزنم...
+ممنون آقا،همین که تا اینجا کمک کردید خدا خیرتون بده...
اخـم کرد و گفت :وقتی می گم بشین یعنی بشین ،باید باهات حرف بزنم من وجدانم اجازه نمیده تو رو اینجا تنها بزارم.
نمیدونم چرا اینقد راحت بهش اعتماد کردم... اصلا ازش نمیتـرسیدم. بدون اینکه مخالفتی کنم دوباره سوار ماشین شدم...سرمو انداختم پایین ومنتظر بودم حرف بزنه،ته دلم خوشحال بودم شاید این مرد یه جوری کمکم کنه...
اون مرد راست میگفت،اصلا داشتم کجا میرفتم و تنهایی میخواستم چکار کنم؟
به صندلی ماشینش تکیه داد و موهای مشکیش رو از روی پیشونیش کمی کنار زد. نفس عمیقی کشید وگفت:آخه بین این همه درگیری و شلوغی که دارم چرا تو باید وسط جاده،سرِ راه من سبز بشی؟
اینجوری که گفت ناراحت شدم وگفتم:ببخشید آقا من که گفتم نمیخوام دوباره مزاحمتون بشم شما خودتون گفتید سوار بشم الانم اگه بخواید پیاده میشم و دست بردم سمت در تا درو بازکنم که گفت :گوش کن چی میگم دختر.من نمیتونم بزارم تنهایی از اینجا بری برای همین میخوام کمکت کنم .
کمی مکث کرد،چشماشو ریز کرد و گفت:راستی،اسمتو بهم نگفتی؟
من من کنان گفتم اسمم ریحانِ ،مامان خدا بیامرزم قبل از به دنیا اومدنم برام اسم انتخاب کرده بود...بهم گفتن که مامانم عاشقِ اسم ریحان بوده... سرش و رو به نشونه تایید تکون داد و گفت :اسم قشنگیه،مادر خدا بیامرزت خوش سلیقه بوده...خب پس اسمت ریحان...
دلم میخواست اسم اون مردو بدونم که انگار ذهنمو خوندوگفت:منم فرهادم...
این اسم چقدر بهش میومد...با خودم گفتم اسم شما هم قشنگه،هم خودت قشنگی هم اسمت...
ازاین حرفهایی که با خودم میزدم خنده م گرفته بود و برای چندلحظه همه ی زندگیم و سختی هام یادم رفت...
اسمش رو زیرلب زمزمه کردم...
فرهاد!!!!
تو خیالات خودم بودم که با صدای فرهاد سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم:
+ببین دختر بااین چیزایی که تو تعریف کردی باید یه فکر درست و حسابی بکنیم!
و بعد به راننده ش اشاره کرد وگفت :دور بزن احمد ،راننده با تعجب گفت :دور بزنم اقا؟!!چیزی شده؟ دیگه داریم به عمارت نزدیک میشیم...
فرهاد خیلی جدی به راننده نگاه کرد وگفت:+گفتم دور بزن
معلوم بود راننده تـرسید و با عجله چشمی گفت و دور زد...
شوک زده و پشیمون از اینکه دوباره سوار شدم به حرفهاشون گوش میدادم ،راننده دور زد و من با تـرس و لـرز گفتم:کجا آقا؟!!!ببخشید بزارید من پیاده بشم این سمت که دوباره برمیگردیم به طرف روستای ما ...خواهش میکنم نگه دارید نکنه میخواید منو برگردونید پیش عموم...
خیلی ترسیده بودم و التماس میکردم که منو پیاده کنه...پس میخواست اینجوری کمکم کنه خدایا حالا باید چیکار میکردم؟
برای لحظه ای ازش متنفر شدم ،کاش دوباره سوار ماشینش نمیشدم...سرم و بهش نزدیک کردم وگفتم :آقا خواهش میکنم اینکار رو با من نکنید .بخدا من برگردم اونجا عموم زنده م نمیزاره ،
بازم اشکهایی که هنوز چیزی از قطع شدنشون نگذشته بود سرازیر شدن...
فرهاد به صندلی تکیه داده بود و فقط روبرو رو نگاه میکرد...هیچ جوابی بهم نمیداد...
گفتم:آقا با شمام خواهش میکنم نگه دارید...یه نیم نگاهِ پر از غرور انداخت...لحظه ای از نگاهش تـرسیدم...
از شدت تـرسی که داشتم تموم بـدنم میلـرزید ونفس نفس میزدم...
اصلا نمیتونستم تصور کنم که بخوان منو برگردونن پیش عموم...به درماشین نگاه کردم وفکری به سرم زد... دستموگذاشتم روی دستگیره ی در و تو چشمای وحـشیِ فرهاد خیره شدم وگفتم :اگه نگید کجا میرید ومن رو کجا میبرید خودم و از ماشین میندازم پایین ...
فرهاد صداشو بالا برد باخـشـم گفت :دستتو بکش بچه...!!!
میخوای خودت رو به کـشتن بدی؟!!!
انقدر صداش بلند بود که بیشتر از قبل به خودم لــرزیدم و با صدایی بغض آلود و لـرزان گفتم:اره میخوام بـمیرم اینجوری برام بهتره تا اینکه برگردم اون جهنمی که بودم...
اون مرد که انگار عصبانی شده بود، داد زد :__کسی نمیخواد تو رو برگردونه...
ببین دختر من که نمیتونم همینطور دستت رو بگیرم و ببرم توی اون عمارت...
پس اگه میخوای نجاتت بدم بهم اعتماد کن...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_سوم
بالاخره زن عمو بعد از کلی فحش و بد و بیراه از مطبخ رفت بیرون و نجمه رو تنها گذاشت، نجمه یه نگاه به من که مشغول دستمال زدن پیش دستی ها بودم کرد و گفت بخدا خودمو میکشم حرفی نداشتم بزنم و فقط تو سکوت نگاه به چهره ی ناراحت و پر از غصه اش میکردم...
از فردای اون روز نجمه هر روز برای شستن لباسها میرفت سرچشمه و احد هم با اون شکم گنده وسر کچلش که تو خانواده شون ارثی بود دنبالش راه میفتاد،نجمه هر روز کم حرف تر و غمگین تر میشد ولی برای کسی مهم نبود و گذاشته بودن به پای حیا و آبروداریش... سه روز قبل از عروسی صمد بالاخره تنها نجمه رو گیر آورد و یه حرفهایی بینشون رد و بدل شد از اون روز انگار استرس نجمه بیشتر میشد، همش حس میکردم داره پنهونی یه کارایی میکنه ولی چون همه سرگرم سور وسات عروسی بودن کسی توجهی بهش نداشت فقط من بودم اونم به خاطر کنجکاوی و فضولی بیش از حدم بود که مدام تو نخ نجمه بودم تا سر از کارش در بیارم...
دقیقا یه روز به عروسی مونده بود و همه چی آماده بود ،روز قبل جهیزیه نجمه رو که چند دست رختخواب و کاسه بشقاب و یه فرش شش متری که خود نجمه بافته بود رو بار الاغ و قاطرها کردن و با دایره و تنبک بردن خونه ی طیبه خانم ، فردای جهاز قرار شد صبح زنهای فامیل احد بیان تا نجمه رو ببرن حمام عروسی ، هیچوقت اون روز صبح که هنوز آفتاب نزده بود رو یادم نمیره که با گریه و جیغ و دادهای زن عمو شروع شد ،همگی هول از جامون بلند شدیم و پریدیم توی حیاط یه وَلوَله ای به پا شد که اون سرش ناپیدا ، من که هنوز گیج خواب بودم فقط مات و مبهوت به آدمهایی که هول از این سر حیاط به اون سر حیاط و بعد تو اتاق زن عمو و بقیه اتاق ها و طویله و انبار سرک میکشیدن نگاه میکردم، تا اینکه پسر عمو ابراهیم رفت توی اصطبل و با اسبش برگشت و گفت جنازه ی اون گیس بریده رو اگه حتی یه قطره آبم شده باشه و توی زمین فرو رفته باشه براتون میارم، ننه بلقیس و بقیه هم شروع کردن به نفرین و ناله کردن نجمه ، تازه فهمیدم چی شده نجمه شبونه فرار کرده بود چون نمی خواست تن به این ازدواج اجباری بده، بیچاره زن عمو در معرض انواع حرفها و بدوبیراهایی که عمو اصغر نثارش میکرد،قرار گرفت و بعد هم ننه بلقیس که مدام بهش میگفت انقدر بی عرضه و بی خیال بودی که گذاشتی دخترت همچین گندی به بار بیاره ،حالا چطوری تو این روستا سر بلند کنیم ،چه خاکی بریزیم تو سرمون ، زن عمو فقط گریه میکرد و نجمه رو نفرین میکرد...
وقتی آفتاب زد ننه بلقیس به همه گفت ساکت باشن تا یه فکری بکنه ،چند دیقه بعد به پسر عمو اسماعیل گفت یک ساعت دیگه میری جلوی در خونه ی طیبه خانم تا بهشون خبر بدی که حال نجمه از دیشب خوب نبوده و مجبور شدن ببرنش شهر دکتر ، بابا گفت اگه ابراهیم اون عفریته رو پیداش نکرد چی ،اونوقت چی داریم بهشون بگیم ،اینطوری بیشتر آبرومون میره...
ننه با همون زیرکی و حیله گری گفت اگه تا ظهر پیداش شد که شد وگرنه به همه میگیم تو مریض خونه تموم کرده ،وبا و طاعونی چیزی گرفته و همون جا چالش کردن ...
یه لحظه همه سکوت کردن و فکر کردن ننه چه فکر خوبی کرده و باهاش موافق بودن که تونسته به همین سرعت از یه آبروریزی بزرگ جلو گیری کنه،تا اینکه داداش بهادر گفت نجمه از این عرضه ها نداشته که تنها بخواد فرار کنه ،اون که جایی رو بلد نیست و تا به حال از این روستا خارج نشده ،حتما زیر سرش بلند شده و با کسی فرار کرده ، من که چشمام از این حرف داداش چهار تا شده بود و تازه یاد اون روزی که با صمد حرف میزد افتادم و استرس و اضطرابی که نجمه بعد از اون روز گرفته بود و انگار همش دنبال یه چیزی می گشت، بعدا فهمیدم پی سِجلِش بوده و اونم با خودش برده..
حرف داداش که تموم شد یهو ننه بلقیس یه نگاه به من کرد و گفت این گیس بریده خبر داره با کی رفته چون این چند وقته نجمه هر جا میرفت اینو باهاش می فرستادم..
نگاه همه برگشت سمت من و من از ترس کم مونده بود خودمو خیس کنم، به من و من افتادم و گفتم من خبر ندارم ،این چند روزم فقط احد و میدیدم که تا چشمه دنبال نجمه بدون هیچ حرفی راه میفتاد، می تونید از خودش بپرسید..
ننه گفت خفه شو نمیخواد بلبل زبونی کنی آتیش پاره ،شما فقط می تونید باعث آبروریزی و سر افکندگی باشید...
بدون هیچ حرفی و از ترس اینکه دوباره ازم چیزی بپرسه بی سرو صدا رفتم سمت اتاقمون تا رختخواب ها رو جمع کنم..
اسماعیل رفت و خبر رو به طیبه خانم داد و به دیقه نکشیده طیبه خانم با قیافه ای درهم اومد تو حیاط و شروع به گریه زاری کردن که بیچاره احد چقدر بد شانسه،من کلی مهمون دعوت کردم و کلی تدارک دیدم این چه وقت مریض شدن بود،حالا که مریضم شده بود چرا بردیدش دکتر انقدر واجب بود؟؟
میزاشتید بعد از مراسم اگه حالش خوب نمی شد خودمون یه گِلی به سرمون میریختیم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_سوم
نگاهش چند لحظه ای روی صورتم خیره موند ، سعی کرد لبخند بزنه اما حتى موفق نبود و گفت: تموم سعی ام رو میکنم. فقط بگذارید یک مدت بگذره...
از كنارمون بلند شد: ماشين دارين؟!
منصور گفت: اره!
در صورتى كه پیاده بودیم. به يكى اشاره كرد كه با ماشينش اومد، از سرو وضعشون بیداد میکرد وضع مالی خوبی دارن. درو وا كرد و من و منصور سوار شديم و بعد به راننده گفت: نبينم جلوى پاى كسى وایستی كه خونت گردن خودته صحيح و سالم بنده های خدارو میرسونی خیابون برمیگردی.
راننده سر تكون داد و ما سوار ماشين شديم حركت كرد و هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه گفت: خوب برادر من حداقل اسم مرحومو از توى اعلاميه مى خوندى كه وقتى پرسيدن اينطورى خراب نكنى!
به منصور نگاه كردم كه شرمنده سر به زير انداخت: حالم خرابه داداش!... راننده آهى كشيد و گفت: پسر خوبى بود آزارش به هيچكس نمى رسيد...
ما هم آه كشيديم و اون ادامه داد: خانواده ى خوبى ان انشاءالله كه دلشون به رحم مياد...
آخ كه دلم از غصه داشت مى تركيد و فرياد رسى نداشتم و به خاطر منصور نمى تونستم خودمو ببازم.
برگشتيم خونه ...وقتى مادر بدبختم سوال كرد من و منصور سعى كرديم جواب درست نديم اما مادرم زرنگتر از اين حرفها بود. خودش متوجه شد قضيه از چه قراره..
مراسم سوم و هفتمشون تموم شد و خبرى ازشون نشد. پدرم هفت روز بود كه بازداشت بود. ماهان كه زنگ زد بپرسه چخبر پس چیشد براش توضيح دادم شوكه شده بود، اما نمى دونم چرا خانواده اش حتى ي زنگ نزدند تا دلجويى كنند، اما من انقدرى خودم بدبختى داشتم كه اصلا نمى تونستم به چيزى فكر كنم. منصور بيچاره نمى خواست به سربازى برگرده اما به زور قسم و آيه مجبورش كرديم رفت و بعد از رفتن اون با مادر به سراغ خانواده ى اون مرحوم رفتيم.
وقتى در زديم، دخترى درو به رومون باز كرد كه با ديدن ما ابرو در هم كرد، گفت بفرمایید
مادرم به گريه افتاد گفت دخترم مادرت خونه است؟!
تندى گفت: به شما چه مربوطه؟!و شروع به جيغ جيغ كرد که برادرمو گرفتين بست نيست؟
مادر بيچاره ام فقط گريه مى كرد من جلو رفتم و گفتم: خانوم اجازه بدين ما بيايم تو
اما اون به سينه ام زد و هولم داد و گفت اينجا كسى منتظر شما نیست برید...
دستشو گرفتم و التماس كردم ،گفتم خانوم تو رو بخدا اجازه بدين پدر و مادرتونو ببينيم،
دستشو از توى دستم درآورد و خواست درو به رومون ببنده كه در باز شد و پيرمردی فرياد زد: چه از جونمون مى خوایين؟! دسته گلمون و كه گرفتين ديگه چی میخوایین؟
با گريه سر به زير انداختم گفتم: آقا... مى دونم داغ عزيز ديدين... مى دونم هنوزم خنك نشدين... اما باباى من انقدرى حالش خرابه كه تو اين يك هفته دو بار به بيمارستان رفت و دكترا جوابش كردند و گفتند بخواد همينطورى به خودش فشار بياره نميمونه.
مامانمم به حرف اومد گفت _شوهرم ناراحتى قلبى داره سالهاست كه دكتر جوابش كرده و گفته نبايد پشت فرمون بشينه اما از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون از سر ندارى و بدبختى مجبور به اين كاره... تو اين يك هفته دوبار بردنش بیمارستان به خدا انقدرى كه اون به آبروش اهميت ميده مى دونم آخرشم تو همون بازداشت ميميره... تو رو به خدا رحم كنين!.
اما مادر اون مرحوم بى توجه به مادرم فقط به من خيره شده بود.
گفت چند سالته دختر؟
سر به زير انداختم گفتم: بيست و دو سال!
نگاهی به مادرم کرد و دوباره بهم نگاه کرد وگفت: باشه ما رضایت میدیم!
همه نگاه ها به سمتش برگشت. مادرم از خوشحالى روى پاهاش افتاد و زار زار گریه کرد!خم شدم دست اون زن و ببوسم اما اجازه نداد...
بازوی مادرم رو گرفتم بلندش کردم و بعد از کلی تشکر سوار ماشین شدیم مستقیم به کلانتری رفتیم.مادرم با ذوق و خوشحالی سراغ بازپرس پرونده پدرم رفت که گفتند صبر كنيم.انگار این چند دقیقه ای كه معطل شدیم تا اون شخص بیرون بیاد و ما وارد بشیم برامون یک سال گذشت.
وقتی وارد شدیم مادرم با ذوق نشست و درحالی که چادرش رو روى سرش مرتب میکرد گفت: جناب سرهنگ خانواده ى اون مرحوم رضایت دادند. میشه شما به قاضی پرونده بگید که وضعيت شوهرم چطوره و زودتر حکم رو براش ببرند تا ما وثيقه بياريم؟؟مامور مهربون به مادرم نگاه کرد و بعد ناراحت گفت: خانوم محترم درسته که شوهر شما اعتبار گواهی نامه اش گذشته بود اما این در رابطه با باقى مسائل اصلا مسئله مهمی نیست؛چون با جریمه حل میشد. متاسفانه مسئله ى بزرگ تر اینه که بیمه شامل حال کسایی که فاقد گواهی نامه ان نمیشه وبا نگاه ناراحتى سر به زير انداخت و ادامه نداد.مادر بدبختم ماتش برد و بهش نگاه کرد وگفت: اين یعنی چی؟مامور در حاليكه نشون مى داد مفاد اكثر بیمه نامه های اینجا بر این قراره که تنها شامل مواردى بشن که طرف ،گواهی نامه ى معتبر داشته باشه و خیلی کم پیش میاد بیمه ای که شامل کسی
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_سوم
باسواد و خوش مشرب و دوستداشتنی... یکی از تاثیرگذارترین دبیران من در اون دوران بود ...
وقتی از کمالاتش برای خانوم جان می گفتم چشمانش برق می زد و با ذوق می گفت
جهان خانوم شماهم باید راه و روش ایشون رو مشق کنید تا مثل خانوم دکتر زن موفقی بشید...
خانوم جان همیشه از کلمات و افعال رسمی در صحبت هاش استفاده می کرد شاید یکی از دلایلی که من هیچوقت با مادرم احساس راحتی نمی کردم نوع ادبیاتش بود و برعکس پدرم که حالا در استانه شصت و سه سالگی به سر می برد و دیگه حتی یه تار موی سیاه هم نداشت رفیق و یارم بود ... گاها کنار هم ساز میزدیمو صحبت می کردیم اون از روزای عاشقیش می گفت و منم حسرت می خوردم...که چرا نتونستم تابحال عاشق بشم...
بالاخره اواخر کلاس دهم جرقه عشق در من زده شد...
روز آخر مدرسه ها بود و میرفتیم تا برای امتحانات ثلث آخر آماده بشیم...
هوا به شدت گرم شده بود اینقدر گرمم بود که دعوت ناهار دوستامو رد کردمو ازشون خداحافظی کردم و تنها به سمت خونه راه افتادم...تو حال و هوای خودم بودم که متوجه سایه مردی کنارم شدم...
نگاهش کردم لبخند چرکی بهم زد و دندونهای زرد و خرابش معلوم شد...
با صدایی که از زور نئشگی به زور شنیده می شد گفت:خوشگل خانم چطوری؟
خیلی ترسیده بودم ...من همیشه با دوستام اون مسیرو می رفتم حالا تنها این وقت ظهر تو کوچه خلوت با یه ادم معتاد... خوف به دلم انداخته بود...
خانوم جانم همیشه بهم یاد داده بود شان خودمو با صحبت و کل کل با این افراد پایین نیارم و همیشه سکوت بهترین جوابه...بنابراین بدون اینکه جوابی بدم قدمامو تندتر کردمو به راهم ادامه دادم...
اما اون ول کن نبود همونجوری که صدای خرت خرت کشیدن پاش روی زمین به گوشم میرسید نزدیکم شد و خواست دستشو روی شونم بذاره ...ازین حرکتش حالت انزجار بهم دست داد ،منم تو یه حرکت با کلاسور دستم تو سرش زدمو شروع کردم به دویدن و به سرعت ازونجا دور شدم...
اما غافل ازینکه با ضربه من تازه نئشگیش پریده و قدرتش دوبرابر شده، کمتر از صد متر جلوتر به من رسید ..شروع کردم به جیغ و داد..دست و پام به لرزش افتاده بود...همون لحظه جوون رعنایی که انگار خدا بهر کمک به من فرستاده بودش پیداش شد... مشت محکمی حواله صورت مرد کرد و اونم نقش زمین شد...بعد هم چندتا لگد بهش زد و گفت
ابرام نبینم دیگه مزاحم ناموس مردم شدی وگرنه دفعه بعد گردنتو می شکنم...ازینکه میشناختش حدس زدم مال همون محل باشه... من که حسابی ترسیده بودم یکم به خودم مسلط شدم و ازش تشکر کردم و گفتم نمی دونم اگر شما نرسیده بودید چی میشد...پسر جوون لبخندی زد که همزمان یه چیزی تو دلم فرو ریخت..
گفت خواهش می کنم خانوم... کاری نکردم... طوریتون که نشد؟؟؟ جاییتون که آسیب ندید؟؟
خواستم بگم چرا فکر کنم قلبم آسیب دید چون به شدت می کوبید طوریکه داشت از سینه ام در میومد...گفتم نه نه فقط یکم ترسیدم آخه سر ظهره منم تنها بودم...
_خب لیدی شما که اینقدر می ترسین این موقع از روز تو کوچه خلوت چی کار می کنید؟
اشاره ای به کلاسورم کردمو و گفتم
از دبیرستان میام امروز روز آخر کلاس هام بود دبیرمون یکم بیشتر نگهمون داشت ...
_آهان ببخشید جسارت کردم، پس اجازه بدید تا یه جایی همراهیتون کنم که دیگه خدایی نکرده مشکلی براتون پیش نیاد...
تو دلم ذوق کرده بودم اما باید ظاهرمو حفظ می کردم:
+خیلی ممنون راستش فکر نمی کنم صلاح باشه توی محل در و همسایه مارو باهم ببینن...برای شماهم خوب نیست شاید خانومتون ناراحت بشن.
جمله آخر از عمد گفتم دلم میخواست بدونم مجرده یا نه ...
_حق با شماست البته برای من مشکلی نداره بنده مجردم، خانومی در کار نیست اما بخاطر حفظ آبروی شما پس بهتره شما جلو برید من با فاصله ازتون میام اینجوری هم مواظبتونم هم حرف و سخنی نیست...
یک آن از حرفی که زدم پشیمون شدم من فقط میخواستم کمی ادا بیام اما رکب خوردم بناچار سری تکون دادمو به سمت خونه حرکت کردم ...برعکس قبل که گرمم بود و میخواستم زود برسم خونه حالا هیچ عجله ای نداشتم و خونسرد قدم برمی داشتم دلم میخواست زمان بیشتری باهاش باشم حتی با فاصله...بلاخره بعد از نیمساعت مسیر ده دقیقه ایو طی کردم تو مسیر تا جاییکه تونستم آروم راه می رفتم ،نمی دونم چرا منی که تابحال به هیچ پسری حتی تو دبیرستان توجه نداشتم دلم میخواست جلوی این پسر دیده بشم و به چشم بیام..
بلاخره رسیدم سر کوچه ایستادم برگشتم طرفشو گفتم آقای...
علی هستم...
خوشحال ازینکه نقشم گرفته بود و اسمشو فهمیده بودم اشاره ای به در خونه کردمو گفتم خیلی ممنون آقای علی اون خونمونه رسیدیم... این لطقتونو هرگز فراموش نمی کنم...
_خواهش می کنم خانومه....
+جهان..
_جهان چه اسم قشنگی... خوشحال شدم از آشناییتون و چقدر جالب اسممو صدا زدید .. آقای علی...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سوم
از جاش بلند شد و گفت: خوشبخت بشی عزیزم این کادوهام برات نگه میدارم رفتیم خونه بهت میدم..
حرفی نزدم و بعداز رقص و خوردن شربت و شیرینی، مراسم تموم شد. همگی رفته بودن و فقط خودمون خانوادهها مونده بودیم.
شیما با بچگی گفت: آجی.. سینی کادوها و پولت، برم بیارم؟
عطیه خانوم چشماشو ریز کرد و گفت: شكيبا جان میدونی که خرج عروسی با بچم اسد بوده، الانم کلی بدهی داریم، جیب تو و اسد نداره، میبرم خونه شب بفرستش بیاد حساب و کتاب کنیم بدم بهش...
مامان دخالتی نکرد و مشغول جمع کردن کیف و وسایلاش شد.
نگاهم افتاد به راحله و زهره که باهم اشاره رد و بدل میکردن، به آرومی گفتم هرطور خودتون ميدونين...
عطیه خانوم که خیالش راحت شده بود، اشاره ای به راحله زد و گفت بریم مادر اسد که ما رو نمیرسونه حالا خودش زن داره..
زهره گفت زنگ زدم به سهراب مامان الان میاد دنبالمون...
همزمان اسد هم رسیده بود رو بهشون گفت: بیاین سوار شیم برسونمتون...
عطیه خانوم با مظلومی گفت: نه مادر.. تو خودت خسته ای زن و مادر زنتو ببر..
با تعجب از این تغییر موضع ناگهانی، راه افتادم به سمت ماشین.
من و مامان نگاهمون رفت به سمت اسد که وسطشون ایستاده بود و با دقت به حرفای مادرش گوش میداد...
بعداز رسوندن مامان و شیما با خستگی وارد خونه شدم، ظرف غذاهایی که مامان داده بود و گذاشتم رو میز آشپزخونه و رفتم تا دوش بگیرم.
از حموم اومدم بیرون اسد با لبخند گفت: لباسات رو بپوش بریم خونه مامان عطی،بهش گفتم شب میریم اونجا..
سری تکون دادم و آماده شدم. خونمون فاصله ی زیادی نداشت حدودا ۵ دقیقه ای با ماشین راه بود.
وقتی رسیدیم زهره و شوهر و بچه هاش هم بودن. راحله مجرد بود و حدودا بیست و شش سالش بود...
سرگرم بچه ها بودم که دیدم عطیه خانوم طوری که صداش رو همه بشنون گفت: اسد جان مامان، با سهراب نشستیم تموم حساب کتاب هارو انجام دادیم، با هدیه عروسی و خرج تالار و آرایشگاه و همه چی، یه مقدار بدهکار شدی که با پول کادوی امروز بی حساب میشی، الان میگم که فردا روز ازم حساب نخوای...
اسد با بیخیالی گفت: باشه مادر درست میشه.. غصه نخور ...
عطیه خانوم گفت: والا نمیدونم این آرایشگاها پول خون باباشونو از مردم میخان... چه خبرش بوده با این قیمتش..
زهره پشت سرش زود گفت: کاری هم انجام نداد ، اتفاقا اصلا آرایشش قشنگ نبود...!
خجالت زده از اینکه جلوی آقا سهراب این حرفا رو میزدن ، نگاهی به اسد انداختم که بیخیال به حرفاشون گوش میداد.
مامان عطی گفت؛ شكيبا ما شام خورديم، اسد بچه ام عادت نداره غذای مونده بخوره، املت میخورین براتون درست کنیم؟
سری تکون دادم و گفتم؛ فرقی نداره؛ خودم درست میکنم...
زهره با پوزخند گفت نه بابا شما تازه عروسی فعلا بشین دست به سیاه و سفید نزن ...
متوجه نمیشدم چرا اینجوری رفتار میکردن...
همزمان که راحله رفته بود املت درست کنه ، مامان عطی زیرچشمی نگاهی به من و اقا سهراب انداخت و گفت؛ نمیدونی صاحب تالار چقدر ازم تعریف میکرد، میگفت چه مادر مهربونی، شما دختر خدابیامرز حاج یزدان هستین؟ شما کجا و اینجا کجا ؟باعث افتخاره... زهره و راحله هم از بین اینهمه جمعیت شناخت، میگفت اصالت از خودتون و فامیلات میباره...
سهراب هم با سادگی گفت؛ مامان عطى ماشالله خیلی فامیل دارینا..
مامان عطی چشماشو ریز کرد و گفت؛ آدم باید اصالت داشته باشه، طایفه سرشناس داشته باشه.
راحله صدامون کرد بیاین شام آمادست...
رفتیم تو آشپزخونه و اسد با اشتها مشغول خوردن شد.
راحله نگاهی بهم انداخت و گفت؛ راستی زنداداش، اون دخترعمو کوچیکت چرا اینطوریه؟
با تعجب گفتم؛ چطوری؟
راحله گفت؛ آخه کیو دیدی با اون هیکلش بیاد وسط مجلس؟ كم كمش صد کیلو وزنشه... چه اعتماد به نفسی داره...
غذا تو گلوم گیر کرده بود، جواب دادم آدم چاق دل نداره؟ نباید تو عزا و عروسی شرکت کنه؟
راحله همزمان خندهای کرد و رو به زهره گفت؛ شكیبا ناراحت شد...
اسد نگاهی بهم انداخت و روبه راحله گفت؛ چکار به این کارا داری تو آخه...
راحله ترسیده از اینکه اسد عصبانی شه، ظرف خیارشور و آورد جلوش گذاشت و گفت؛ بخور داداش تو کار زنا دخالت نکن ببین چه ترده..
تضاد رفتاری رو قشنگ حس میکردم، سعی میکردم به روی خودم نیارم.
بعد از کلی تعریف مامان عطی از خودش و خرج عروسی برگشتیم خونه...
نمیدونم چرا اما اونطور که باید سرحال نبودم حس خوبی نداشتم.
اسد نگاهی بهم انداخت و گفت؛ ساکتی عزیزم؟ لبخندی زدم و گفتم هیچی خستهام... و دیگه حرفی نزدم..
روز بعد بیدار شدم و صبحانه رو حاضر کردم. خیره به چای روبروم شدم، بخاطر نو بودن کتری اونطور که باید طعمش خوب نشده بود.
اسد بیدار شد و با حوله رو دوشش اومد کنارم؛ لبخند زد و گفت؛ به به ... سلام خانوم خونه..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_سوم
درسته که من کلاس دوم بودم اما دوازده سالم بود چون دیر به مدرسه رفته بودم ،با خودم تصمیم گرفتم هرخواستگاری که اومد خودمو به مریضی بزنم .آره. من راهشو یاد گرفته بودم ،چون خودشون از من خواستن که دروغ بگم ..
دلم از دست اینکار گرفته بود ،عقلم خیلی بیشتر از سنم می رسید ودلم نمیخواست که پدرو مادرم برام همسر انتخاب کنن ،با اینکه سنم کم بود اما دوست داشتم خودم تصمیم بگیرم
بقول بی بی درس و مشقم رو نوشتم و فردای اونروزوقتی میخواستم برم اکابر محسن سر راهم سبز شد ،دلم هُری ریخت ،خودمو رو به اون راه زدم چادر چیتم رو روی سرم محکم کردم و براهم ادامه دادم ...
صدای محسن منو بخودم آورد … حبیبه حبیبه خانم ….یک دقیقه ..وایسین …
خودمو به نشنیدن زدم اما سمجتر از این حرفها بود همینطور دنبالم میاومد ..وحشتزده گفتم تو رو خدا برید ،اگه آقاجانم بفهمه تیکه بزرگم گوشمه ..
گفت نه کاری ندارم، زود میرم خیلی زود فقط میخوام ببینم حاج محمد منو نخواست ؟ آخه از قیافه اش اینطوری فهمیدم !
گفتم من نمیدونم از خودشون بپرس ..
قلبم داشت از دهنم بیرون می اومد..
گفت: واقعا نمیدونی ؟
گفتم نه ،و به راهم ادامه دادم..
قدمهاشو تندترکرد و جلوتر از من براه افتاد بعد سد راهم شد ،وایساد روبروم گفت :تو چشمام نگاه کن، لااقل بگو ببینم تو منو میخوای ؟ یا نه ؟
زبونم بند اومد ،محسن خیلی قشنگ بود،چشمهای درشت با مژه های فر و ابروهای پر پشت و بینی کوچک …با دیدنش ضربان قلبم تندتر شد، گفتم :لطفا برو کنار..
با التماس نگاهم میکرد که بسرعت ازش جلو زدم .کنجکاو شدم ،چرا دیگه اصرار نکرد ؟ بی اختیار برگشتم دیدم نشسته رو زمین سرش رو تودستاش گرفته و تکیه اش رو به دیوار گاهگلی تو کوچه باغ داده ،یک آن دلم به حالش سوخت .اونروز وقتی از کلاس برگشتم با خودم عهد کردم دیگه شوهر نکنم بمونم خونه و درس بخونم ..
اون روزها گذشتن ...
سکینه خانم بیچاره صد بار به بی بی و آقا جان پیغام داد، اومد رفت.. اما مرغ یک پا داشت، آقاجان میگفت نه که نه ! من به کلاس سوم رفتم و محسن بنده خدا همش در حال التماس بود ومنهم فقط از خودم دورش میکردم ..
یکروز بی بی بمن گفت حبیبه بیا بریم کلاس قرآن ،اونجا قرآن هم یاد بگیر من هم همراه بی بی به کلاس قرآن رفتم ،رفتن کلاس قرآنم به دو سه ما نکشید که با صوت بسیار قشنگشروع به قرآن خوندن کردم …بعد همه میگفتن وای بی بی خانم حیف این دختر نیست تو خونه نگهداری کرده بودیش؟ با خودت بیارش تا کل قرآن رو بخونه ومن خودم هم مشتاق بودم ،یکروز که در کلاس قرآن بودم یک خانم پیری کنارم نشست وگفت دخترم میخوام رازی رو با تو در میان بزارم
وقتی نگاهم تو صورت پیرزن افتاد چشماش یه جوری بود هم در دلم ترس بود هم کنجکاو بودم که ببینم چی میخواد بگه ،گفت اسمت چیه ؟ گفتم حبیبه !
گفت دخترم تو پاک و معصومی، تو میتونی با استفاده از قران از مردم گره گشایی کنی و اونها کارهاو مشکلاتشون رو به تو بگن و تو مشکل گشایی کنی !
از حرفاش زیاد سر در نمی آوردم ،دستم رو تو دستاش گرفت گفت این دستهای کوچک میتونن گره ها از کار ها باز کنن .دستم رو کشیدم خودمو جمع وجور کردم گفتم نه من نمیخوام !!!
خودمو به بی بی چسبوندم و سرمو به طرف دیگه ایی چرخوندم ..
گفت فکراتو بکن تا خودم بهت یاد بدم چکار کنی .
کلاس که تموم شد با بی بی به سمت خونه براه افتادیم دلم میخواست بهش بگم که اون پیرزن بمن چی گفت ؛آره باید به مادرم میگفتم..در بین راه گفتم بی بی جان اون خانم پیر زن رو دیدی ؟ که کنارم نشسته بود ؟
گفت بله دخترم اما خیلی بهش دقت نکردم. گفتم بمن گفت که میخوام رازی رو بهت بگم و…ادامه حرفای پیر زن روبهش گفتم ..
بی بی گفت اینجا در شهر ما کسایی هستن که برای گره گشایی دعاهایی از قران و مفاتیح می نویسن و به دست مردم مشکل دارمیدن. شاید منظورش اون بوده ..
گفتم نمیدونم ولی ازش ترسیدم ...
بی بی خنده ای کردو گفت نترس دختر جان کار بدی نمیخواسته بکنه ،من کنارتم خیالت راحت …
اونشب از فکر پیرزن خوابم نمی برد ،شب که در اتاقم بخواب رفتم، در عالم خواب دیدم که پشت در خونمون یک عالمه آدم نشسته که همه میخوان وارد خونمون بشن،همه به آقاجان میگن بگو دخترت برای ما هم یک دعا از قرآن بده تا مشکلات ما هم حل بشه ،نیمه های شب از خواب پریدم ..سرم خیس عرق شده بود و دهنم خشک خشک بود بلند شدم از کوزه کنار اتاق آب خوردم و به اینور و اونور نگاه میکردم ،انگار چشمام از خواب پاک شده بود و از ترسم میخواستم هرچه زودتر صبح بشه آرام از جا بلند شدم و خودم رو به اتاق ننه جون رسوندم و در کنارش خوابیدم صبح ننه جون وقتی از خواب بیدار شد با تعجب گفت بسم الله ننه اینجا چکار میکنی ؟ گفتم ننه خواب بد دیدم از ترسم به اینجا پناه آوردم .
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_سوم
اخم میکردم به دور شدنش که اراز خندید:حالا چیکار اینبنده خدا داری همیشه باهاش چپی؟
لبمو کج کردم:چون ازش خوشم نمیاد، دختر خوبی نیست....
اراز همونطور که میخندید گفت:آساره بلند شو که باید بری....
ازش خداحافظی کردم وتا خونه شعر میخوندم، اما وقتی وارد حیاط شدم با دیدن عمو خودمو پنهون کردم، اگه چشمش به من میفتاد باز صداشو بالا میبرد ،هیچ وقت مهر ومحبت ازش ندیده بودم وبه شدت از من بیزار بود....
پشت آغل نشستم که رو به خانجون گفت:میرزا میخواد بیاد خواستگاری،مقدماتش رو اماده کنید...
زنعمو آب دستش بود وگفت:خواستگاری خونه ما؟؟ما که دختر نداریم...
عمو روی تخته سنگ بزرگ وسط حیاط نشست:این دختره رو دیده لب رودخونه،فرستاده پی من که میخوادش....
خاتون لبش یه وری شد وزنعمو گفت:من خودم پسر دارم، چرا دختر مثل مهتابمو بدم دست غریبه ها،خودم پسر دارم شاخ شمشاد،دخترمون هم خانم وسرسنگین،دخترمو بدم بره ،بعد خودم چادر به چادر بگرم پی دخترای مردم؟؟؟...
عمو عصبی بلند شد که خانجون گفت:من دختر به میرزا نمیدم، برای پسراش بره در خونه یکی دیگه رو بزنه،آساره برای آرازه وسلام....
عمو لگدی به ظرفهایی توی حیاط زد که هر کدوم گوشه ای پرت شدن وگفت:این دختره باید از این خونه،از جلوی چشم های من بر،میرزا دختره رو واسه پسراش نمیخواد وبرای خودش پسندیده، منم قبول کردم، امشب میاد وقال قضیه کنده میشه.. میرزا نمیتونه کوچ کنه و همینجا میمونه،این دختره هم دیگه چشمم بهش نمیخوره، راحت میشم خیلی ساله که تحمل کردم توی خونه من نفس بکشه ،اما بسه دیگه هرچی خورده خوابیده ودم نزدم....
زنعمو دو دستی توی سرخودش زد ودیگ ابی پخش زمین شد...
خانجون با دهن باز فقط نگاه میکرد ومن از شدت گریه وترس توی خودم مچاله شدم دم نمیزدم که عمو نبینه منو....
عمو حرفهاشو زده بود وقول وقرارش روگذاشته بود، با خیال راحت زد بیرون،این همه سال همیشه ازش خودمو مخفی میکردم ونمیدونم چه هیزمتری بهش فروخته بودم که بیزار بود از منی که تشنه محبتش بودم....
با صدای جیغ زنعمو به خودم اومدم، اما وقتی بهشون رسیدم خانجون از حال رفته بود...مشک آب دستم بود آب ریختم به صورتش که زنعمو با دیدنم شروع کرد گریه وگفت:الهی بمیرم غمتو نبینم،روسیاهم پیش آذر که نمیتونم از تنها دخترش نگهداری کنم...زنعمو دوست دوران بچگی مادرم بود ومادرم از خانجون خواست که برای عمو،زنعمو رو خواستگاری کنه....
خانجون رو روی تشک گذاشتیم که ناله کرد:دیدی چه خاکی به سرم شد گوهر؟دیدی توی روی من وایساد وچی گفت؟؟ میخواد بچه رو بده به مردی که جای سن پدربزرگشو داره،اونم میرزا که بویی از ادمی نبرده حالا چی کار کنم؟؟
زنعمو به بیرون نگاهی کرد وگفت:تا شب نشده دستشو میزارم توی دست آراز،حرفش هم میندازم روی زبونها که همه بدونن آساره زن آراز شده...
خانجون بیحال خودشو تکونی داد:رحمت نمیذاره،تو که بهتر میدونی دردش از چیه...زنعمو سرخ شد وبا شرم بیرون زد، اما خانجون شروع کرد گریه وگفت:کاش من هم با پدرت میمردم و از دست این مرد خلاص میشدم ،آخه مرد یکی نیست بهش بگه زن به این ماهی هنوز پی مُرده میگردی که بهت محرم بوده؟ والله گناهه خدا نمیگذره....
با تعجب گفتم:کی مُرده ؟خانجون از چی حرف میزنی؟؟
خانجون که با این حرف من حسابی جا خورده بود لبشو با دندون گاز گرفت وبلند شد...دنبالش راه افتادم که صدای زنعمو زد وگفت:اب دستته بذار زمین بدو دنبال پسرا،بگو گوسفندارو بذار گرگ ببرن ،اما گرگ به ناموسمون نزنه...
زنعمو چشماش سرخ بود ودمپایی هاشو لنگه پا کرد و دوید...خانجون توی حیاط راه میرفت وزیر لب به عمو بیراه میگفت....پسرا اومدن وگوسفندا پشت سرشون...زنعمو در قاش (آغل)رو باز کرد وحامین گفت:خانجون چی شده این وقت روز؟ما که تازه رفتیم صحرا....
خانجون اشاره کرد به من که زنعمو دستمو گرفت وباهم بیرون زدیم...
نرسیده به دره بالای قبر مادرم نشست وبا صدای بلند شروع کرد خوندن به محلی...معلوم بود دلش خیلی پر بود که با اون حرف خانجون دیگه نتونست تحمل کنه وزد زیر گریه....برخلاف سنم که ده سالم بود وهم سن وسالهای قد کشیده وهیکل بودن، من ریزه میزه بودم، دستمو روی دست زنعمو گذاشتم که دماغشو بالا کشید:خسته شدم اگه بچه ها نبودن همون سالها منم دق میکردم، تموم میشد این همه سال حرف شنیدن...
با سنگ به قبر مادرم زد شروع کرد فاتحه خوندن وبلند شد بیا برگردیم که الانه عموت برگرده ،باید شکمش سیر باشه تا زبونش بخوابه...
وقتی به خونه رسیدم اراز عصبی داشت دور خودش میچرخید وبا دیدنم گفت:خیلی وقته فهمیدم زده به سرش، اما نه تا این حد...
گفت؛میخواستم بزرگ بشه، هنوز بچه است اصلا هیچی نمیدونه...
خاتون بیحال یه گوشه نشسته بود:فعلا که شمر افتاده به جون ما،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_سوم
هر چی بیشتر کم محلی میکنی بیشتر میخوامت...
با نگاه اشکیم زل زدم به صورتش التماس وار گفتم:برو خواهش میکنم!!
یه کم خیره شد
خدایا من عاشق وُمَرم!!!قلبم فشرده شد حس بدی بهم دست داد،حتی دیگه قدرت گریه کردن نداشتم روی تخت نشستم،یه لحظه چهره معصوم وُمَر از جلوم محو نمیشد،
لعنت بهت باهوت با من چکار کردی خواست بیاد جلو دستمو بگیره با حالت چندشی رومو برگردوندم....
وُمَر ومن دوباره کنار رودخونه قرار گذاشتیم.. بهم گفت:میره کویت پیش داییش و امروز آخرین روزیه که توی ایرانه فقط اومده منو ببینه و بره،زود میام قول میدی منتظرم بمونی؟؟
دستم گذاشتم روی قلبم و گفتم جونمم برات میدم قول چیه؟تا آخر دنیا به پات میشینم هر چی میخواد بشه
لبخندی زد و ساعتشو نگاه کرد و گفت داره دیر میشه هشت شب باید سوار کشتی باشم خودم پاسپورت ندارم دارم قاچاقی میرم،بگیرنم کارم تمومه!!
ازین حرفش بغضم گرفت گفتم جلوی من ازین حرفا نزن تو رو خدا!!!
بالاخره وُمَر رفت، نیم ساعتم نمیشد رفته بود اما اینقدر دلتنگش بودم که حد نداشت!!
دعا میکردم به سلامت از مرز رد بشه،شماره ام رو بهش داده بودم رسید زنگ بزنه اما دو روز گذشته و هیچ خبری ازش نبود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و آرام و قرار نداشتم ،نه خواب میرفتم نه میتونستم بیدار بمونم،فقط بشریٰ بود که درد منو میدونست و دلداریم میداد، روز چهارم گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود ...
وُمَر: سلام عشقم ...
وقتی صداشو شنیدم قلب دلتنگم آروم گرفت،اما چشمام تازه یادشون افتاده بود این چند روز نباریدن،قطره های اشکم دونه دونه میریختن روی گونه ام،وُمر بهم گفت گریه نکن عشقم ،دلم ریش میشه تو این کشور غریب دلمو آتیش نزن، گریه کنی می میرم، نمیتونم اینجا دوام بیارم...
وُمَر(نَدر پَ تِ چَمّان)فدای چشمات بشم،
میخواستم بهش بگم دوسش دارم اما این بغض لعنتی راه گلومو بسته بود ...
یکساعت باهم حرف زدیم،خوشحال بودم سالم و سلامت رسیده،صدای قارر و قورر شکمم بلند شده بود ،تازه فهمیدم من این چند وقته چیزی نخوردم و به لطف بشری زنده ام به زور لقمه غذایی دهنم میداد، اشتهام باز شده بود هر چی میخوردم سیر نمیشدم...
گردنبندم که زنجیرش پاره شده بود بردم پیش یه طلا ساز حرفه ای پول زیادی ازم گرفت اما درست مثل روز اولش شد.
یک ماه گذشت از روزی که منو وُمر باهم حرف زدیم. بعدش دوسه روزی یکبار زنگ میزد،میگفت کارش گرفته، پول خوبی در آورده،منم فصل امتحاناتم بود، دختر درس خونی بودم ،همیشه دلم میخواست تو هر کاری اول باشم، شاگرد اول مدرسه بودم،اینم به لطف معلم خصوصی هایی بود که پدرم گرفته بود...
خونه ما یه عمارت سه طبقه است که طبقه اولش مخصوص مهمان های غریبه است و فقط آقایان حق ورود به اونجا رو داشتن، حتی غذا هم از رستوران سفارش میگرفتن برای اونها...
طبقه دوم هال و پذیرایی و آشپزخانه،طبقه سوم اتاق خواب ما و مهمان های فامیل که از راه دور میومدن و هر اتاقی سرویس حمام و دستشویی جداگانه داره...
تو حیاط روی تاب نشسته بودم و به عشقم فکر میکردم، تو عالم خودم که سرعت تاب زیاد شد،من که آمادگی نداشتم تعادلم از دست دادم و یه متر جلوتر پرت شدم، با صورت افتادم روی چمن ها،یعنی اگه زمین سنگفرش بود پدر صورتم در آمده بود!!
با درد بلند شدم ببینم کیه؟!
دیدم باهوت دستپاچه اومده جلو دستشو به طرفم دراز کرده ...
باهوت:دستتو بده،دختر خان اینقدر دست و پا چلفتی؟؟
اینقدر ازین بشر متنفر بودم خودش با کارهاش باعث میشد ازش بدم بیاد...
قطره اشک سمجی روی گونه ام غلتید از درد چشمامو بستم..
دستشو پس زدم و عصبی گفتم چی از جونم میخوای؟؟
باهوت اومد نزدیکمدست کرد توی جیبش و انگشتر طلایی با نگین یاقوت سرخ در آورد و به زور انگشتر گذاشت توی دستم و گفت اینو هیچ وقت از دستت در نیارببینم دستت نیست برات بد میشه..
چینی به بینیم دادم و انگشتر در آوردم و پرتش کردم تو صورتش و گفتم ارزونی خودت نمیخوامش...
با دندونای کلید شده گفت:برش دار و خودت مثل بچه آدم بزار دستت...
مرغ پر نمیزد پس پدر مادرم کجا بودن این افسار پاره کرده جمعش کنن؟
مجبور شدم انگشتر از رو زمین بردارم ،دادم دستش،دوباره برش داشت گذاشت دستم..
با تحکم گفت:من صاحبتم اینم نشانه اش،
ببینم درش آوردی روزگار تو سیاه میکنم و از کنارم بلند شد رفت..
به بخت بدم لعنت فرستادم،غرورم شکست،
اینهمه دختر تو فامیل هست چرا گیر داده به من ،فقط صبر کن وُمر بیاد،اونوقت حساب تورو هم میرسم....
مادرم اعتقاد زیادی به فال و جادو و جنبل داشت،هر صبح که از خواب بیدار میشد زنگ میزد به یه فالگیر ازش می پرسید چکار کنه،
وقتی رفتم توی اتاقش دیدم مازَگ بَند(یه مدل فال هست که چنتا نخو به هم گره میدن و بر حسب گره ها خوب یا بد میاد)آورده داره ازش می پرسه چه تاریخی عروسی منو باهوت بگیرن خوبه!!!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_سوم
آخه ؟؟؟همین طور گریه میکردم و ضجه میزدم ،من دوست نداشتم به عنوان کلفت برم...بعد از اینکه حسابی گریه هامو کردم چمدونمو برداشتم و هرچی لباس داشتم و لباسایی که مامان از روسیه برام می اورد تو چمدون چیدم،با چشمای پف کرده و با ذهنی خسته خوابیدم تا فردا زندگی جدیدی رو شروع کنم...
با نور شدید آفتاب چشمامو باز کردم ،چشمام
خیلی میسوخت، از جام بلند شدم و دست و
صورتمو شستمو یک کت دامن با یه روسری
کوتاه پوشیدم،یه سرمه به چشمای آبیم کشیدم،هر وقت سرمه میزدم یه خال تو چشام میافتاد و قشنگ ترش میکرد،ما برعکس بقیه که لباس محلی میپوشیدن ، کت
دامن ،یا کت شلوار میپوشیدیم ...چمدونم و برداشتمو به پایین رفتم ،صنا هنوز گریه میکرد و به شهربانو چسبیده بود،آه پر حسرتی کشیدم، مامان حتی نبود تا برای بار اخر
عطر تنشو به خاطر بسپارم..
همراه پدر و بقیه تا نزدیکی ماشین شاهین رفتیم، همه ی کارگرا و خدمتکارا تو حیاط بودنو و گریه میکردن..
انگار اینا هم میدونستن که مابرای مرگ تدریجی میریم که اینطور گریه میکردن...
با شهین تاج خداحافظی کردم،شهربانو بغلم کرد و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت:مواظب هم باشین،تو عاقل تری ،هوای صنا رو هم داشته باش...
باشه مادر شهربانو، مامان ،اومد بهش بگو خیلی دوسش دارم...
بغض راه گلومو گرفت، برای اولین بار پدر بغلمون کرد و پیشونیمونو بوسید..
سوار ماشین شاهین شدیم،با نگاه از عمارت بزرگ و سرسبز مون خداحافظی کردم ..
سخته دل کندن از خونه ی آبا و اجدادی، معلوم نبود دوباره این عمارت و میبینم یانه... از جاده های خاکی ده گذشتیم و بالاخره به ده بالا رسیدیم.. به بار وقتی بچه بودم ده بالا اومده بودم ،شاهین کنار یه عمارت بزرگ نگه داشت.. پیاده شدیم ،شاهین چمدونارو گذاشت زمین و سرشو انداخت پایین و با صدای گرفته ای گفت:من و ببخشین....
پوزخندی زدم،برو داداش،ما که یه ناتنی بیشتر نیستیم...
با این حرفم سرشو بلند کرد و نگاه دقیقی بهم
انداخت،نگاهش شرمنده شدو چیزی نگفت و سوار ماشینش شد و رفت...
نگاهی به در بزرگ عمارت انداختم و با دست
محکم به در زدم،چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خدمتکار پیر در و باز کرد و گفت :
شما؟؟؟
اخه این چه رسم مزخرفیه چرا حتی یه نفرم همراه ما نیست؟؟
صدامو صاف کردم و گفتم:ما دخترای فرهاد خان هستیم...
مرد پوزخندی زد:شما همون خون بس ها هستین...
بعد داد زد :خانوم ،خانوم بیا خواهرای قاتل پسرت اومدن...
آروم وارد حیاط بزرگ و مجلل عمارت شدیم ،
عمارتشون دو برابر عمارت ما بود، همین که در باغ و باز میکردی،یه فواره بزرگ رو به روت قرار داشت، یه عمارت سفید و بزرگ هم وسط باغ قرار گرفته بود، همین طور با نگاهم داشتم اطراف و دید میزدم که یهو یه طرف صورتم سوخت و صدای خشمگین زنی که تو سرم اکو شد:تو خواهر همونی که پسر جوونم
رو ناکام کرد؟و یهو دوباره به طرفم یورش آورد ، که خیلی جدی دستاشو گرفتم و گفتم :به من دست نمیزنی...
تو دختره ی کلفت میخوای به من بگی چیکار کنم؟روسریمو کشید افتاد به جون موهای بلند بافته شده ام.
با داد اتابک خان دست از زدنم برداشت:اینجا چه خبره؟
همون زنی که منو زده بود خودشو به ادا
بازی زد و گفت:اقا نمیدونی که این دختره چی میگه، نیومده خودشو واسه ما میگیره ، فک کرده هنوز دختر خانه و اینجاخونه ی اون پدر چی چی شدشه...
نمیتونستم توهین به پدرمو ببینم و سکوت کنم با خشم فریاد زدم: هر چی میگی خودتی..
زاتابک خان عصبی اومد سمتم ،موهای بلندم رو دور دستش پیچید، با اون قیافه ی خشنش چشم دوخت به چشمام ،هیکل من در برابر اتابک خان هیچ بود.
با دندونای کلید شده گفت: خیلی زبون داری
دختر جان..
لال شده بودم...
اتابک خان :چیه تا الان خوب داشتی بلبل زبونی میکردی.. موهامو ول کرد داد و زد:اکبر اون فلک رو بردار بیار تا به این دختره ناز پرورده ی فرهاد خان نشون بدم اینجا عمارت پدرش نیست...
همه ی خدمتکار ها و زن های اتابک خان تو
حیاط جمع شده بودند..
صنا دوباره شروع به گریه کرده بود ، اما من
ساکت بودم و نمیخواستم نشون بدم چقدر
ترسیدم ،دلم میخواست بفهمه من دختر فرهاد خان هستم و یک خان زاده ام..
دونفر دستام و گرفتن و پاهام و به فلک بستن، با اولین شلاقی که به کف پام زده شد نفسم تو سینم حبس شد،درد توی تمام تنم پیچید، لب پایینمو زیر دندون گرفتم، که صدای فریادم بلند نشه ، با هر شلاقی که به کف پام میخورد حس میکردم که داره روح از تنم جدا میشه،چشمام تار می دید، تو دهنم مزه ی خون رو حس میکردم،از بس که با دندونام محکم به لبم فشار می آوردم ، لبم بی حس و خون آلود شده بود... نگاهم به آخرین طبقه ی عمارت افتاد به مردی
که روی صندلی نشسته بود و با لذت این صحنه رو تماشا میکرد و انگار براش لذت بخش ترین صحنه ی دنیا بود...چهره اش واضح نبود..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سوم
دست کشید رو صورتش..
مامان این بهترین بوسه منه...
خدا بخیر کنه از بقیه ی بوسات..!
مقنعه ام و از سرم دراوردم ،سامان و ساسان
کجان مامان؟
-ساسان بچم که سرکاره دنبال یه لقمه نون حلال ...سامانم که دنبال کارای خودشه، بهش گفتم کنکور امتحان بده، دانشگاه برو تا چند
سال از سربازی خبری نیست... اما شازده میگه درس کیلو چنده ؟میخوام برم بازاری بشم ،چند سال درس بخونم بعد سربازی برم، بعد ایا کار گیرم بیاد یا نه ،سربازیمو میرم بعدش میام میرم دنبال کار ...چی بگم هر کسی یه نظری دار ،الان بابات جدا از کلی درس و دبیر بودن بازنشسته شده و تو اموزشگاهای خصوصی درس میده، یه حقوق بازنشستگی میگیره ولی خداروشکر من راضیم ،همین که سالم و سلامت سایه اش بالا سرمونه کافیه..
- قربون مامان عاشقم بشم..
مامان ملاقشو برد بالا:برو چشم سفید. -چشمکي زدم از آشپزخونه بیرون رفتم..
خونه ی ما یه آپارتمان دلباز و سه خوابه است که یه خواب مال مامان و باباس ، یه خواب مال من ، یه خواب مال ساسان و سامان ....ساسان از همه بزرگتره و ۲۷سالشه ، من دریا ۲۵ سالمه و سامان ۲۰ سالشه دیپلمه و در شرف سربازي رفتن... ساسانم لیسانس زبان داره و مترجمه به شرکت تجاريه ، منم داروشناسي خوندم، مشغول کار تو یه دارو خونه ي خصوصي که مال یه پسره... من یه عمه و یه عمو دارم ، عمه فیروزه که اتریش هست و دوتا پسر داره ، عمو فرزاد واحد رو به روئي و دو دختر و یه پسر داره.. هلنا هم سن و هم رشته ي منه ، هیوافعلا دانشجو هست ، هیرادم ازدواج کرده و نوه ی ارشده و یه پسر کوچولوي ناز داره... ما همه توي يه رده سني هستيم و یه عمه هم داشتیم، قبل از
بابام بوده انگار فوت کرده... ما که چیزی نمیدونیم... آقاجون خدا بیامرزمم دو سال پیش فوت کرد، اما عزيز راضي نشد بیاد با
ماهازندگي كنه ، عمه فیروزه براي فوت آقا
جون اومده ... اما پسراشو نیاورده بود. با یاد
آوري پسر عمه هاي گرام، یاد پیشنهاد هلنا افتادم، تندي يه شال روي سرم انداختم: مامان من یه دقیقه میرم پیش هلنا ...
مگه شما از صبح پیش هم نبودین؟
-کارش دارم ..
کارای شما دوتا تمومی نداره...
-من رفتم مامان...
تندي رفتم سمت واحد عمو اینا، زنگ آپارتمانشونو زدم.. چند دقیقه بعد هیوا با
اون عينك دور مشکیش و کتاب به دست ظاهر شد:سلام خانوم نخبه..
هيوا-سلام دریا ..
وارد خونه شدم:زن عمو و هلنا کجان؟
هلنا جیغ جیغ کنان از آشپزخونه اومد بیرون، پشتش زن عمو با کفگیر....
سلام زن عمو، باز این دختره چیکار کرده؟
زن عمو:سلام عزیزم ،ميبيني از دستش آسایش ندارم، صد دفعه گفتم گلاي فضاي سبزو نچین ،باز رفته واسه من گل چیده.
-هلنا خجالت نمیکشي با این قد و هیکل رفتي گل چیدي؟
هلنا: دریا میزنمت ها،کي رفت گل چيد، هان؟
-کي چيد من نمیدونم ..
هلنا:مامان کار خودش هست..
- زن عمو جونم به قيافه ي من میخوره اخه؟ من دختر به این مظلومي خانومي....
زن عمو یه دونه از اون نگاه مارپلیاش انداخت... سري تکون داد :من نمیدونم منو عطيه جون سر شما دوتا چي خوردیم که شما اینطوري شدین!
دستت طلا زن عمو با این تعریفت ....
هیوا:مامان راس میگه، همش در حال خراب کاري هستين،این هلنا خانومم که یه خواستگار نداره بره ،عینهو چراغ قرمز جلوي منو گرفته شاید من دلم خواست ازدواج کنم..
زن عمو:چشم من و بابات روشن آب نميبيني شما هیوا خانوم..
هیوا: إمامان خب راست میگم دیگه ..
زن عمو: نميري تو اتاقت؟؟
هلنا:ميبيني مامان من سن این بودم نمیدونستم شوهر چیه، ولي این و تو ببین..
- من ریز ریز میخندیدم ...
زن عمو:تو یکي حرف نزن که از دسته تو یه آب خوش از گلوم پایین نرفته..از اول مدرسه تا دانشگاهت بعضي وقتا فکر میکنم نکنه تو پیش فعال بودي ما نمیدونستیم...
هلنا:مام_IIIIان
-واي زن عمو ببرینش دکتر شاید بوده ..
هلنا: باشه دریا خانوم دارم برات ،مامانچرا باور نمیکنی همه اش زیر سر دریاست، این رفت گلا رو چید ...
زن عمو:اره دریا؟
-نه ..
زن عمو یه نگاه دقیق بهم انداخت ،سرم رو
انداختم پایین ..
زن عمو:از دست شما دوتا ، الان وقت شوهر کردنتونه...
-همین دیگه زن عمو مرد خوب نیست، خودتو
مامانو نگاه نکنین شانس اوردین، باباهاي ما
اومدن گرفتنتون ،ما از این شانسا نداریم که..
هلنا-والا ..
زن عمو کفگیرشو بالا برد گفت يعني باباهاتون از سر ما زیادن؟
نه نه كي گفته ؟شماها زیادین ....
دست هلنارو گرفتم، همینجور که به سمت اتاق میرفتیم گفتم - شمام به آشپزیت برس، بعدم زن عمو خودتو ترگل ورگل کن واسه عموم، دوره زمونه بد شده، یکی عموی خوشگلمو نقاپه ...
زن عمو: دریا!!!
_آها نه نه نمي قاپه ...
رفتیم تو اتاق هلنا پام گیر
کرد به مبل آي آي پام....
هلنا:بس که دستو پا چلفتي هستي...
دهن کجی کردم
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾