eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
794 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فرداش که به خونه خواهرش رفتیم پلیس پشت در بود و مارو دستگیر کرد..بله پدرم شکایت کرده بود.مارو به بازداشت بردن و بعد چند روز زندان..من خیلی بچه بودم و ترسیده از همه چیز،منو پزشک قانونی بردن و تایید کردن که دختر نیستم..اما جمال گردن نگرفت ...و این منو بدتر از همه داغون کرد..خدایا به کی چی بگم..مادرم اومد ملاقاتم و گفت بابات گفته دیگه نبینمش با ابروی ما بازی کردی برو باهاش ازدواج کن...کاش یک نفرشون به بچه بودن و اشتباه من فکر میکردن زندگیم خرابتر نمیشد..اما پشتم راخالی کردن.باخوردن ۱۰۰ضربه شلاق مارو ازاد کردن..وچون خبر از جمال نداشتم توخیابون تک و تنها به راه افتادم گریه کنون.چه ماشین ها که بوق نمیزدن برام..درهمین حال که هواحسابی تاریک شده بود صدای آشنایی صدام کرد و گفت سپیده سپیده!!برگشتم دیدم جمال از تو تاکسی صدام میکنه خوشحال از دیدنش و ناراحت از اینکه کجا بودی تاحالا.و گفت شلاق خوردم و زخمی رفتم خونه خواهرم پماد بزنم..منو سوار ماشین کرد و برد خونه خواهرش کلی کریه کردیم اونجا.البته خونه یه خواهر دیگش که خبرازچیزی نداشت و دلش برای معصومیت و بچگیم سوخت و کلی با برادرش دعوا گرفت..خلاصه پدر جمال اومد و دلش به حال من سوخت که چقدر کوچک و نحیف هستم.گفت دیگه راهی ندارین جز ازدواج و چون زن اول هست باید صیغه بشید..بخاطر حال بدم زود خوابم برد..اما فرداش به بابل رفتیم و اونجا همراه خواهر و دامادش صیغه ۹۹ساله کردیم.چندهفته اول کمی خوشحال بودم چون به عشقم مثلا رسیده بودم..اما کم کم سایه زن اول تو زندگیمون پر رنگ شد و اون خانوم فهمید شوهرش زن گرفته برگشت..منه داغون و خسته که جایی رو هم نداشتم برم با زن اولش ۱هفته زیر ۱سقف بودیم و چه داستان ها که نداشتیم..چقدر هم خودم هم اون بنده خدا داغون بودیم. بعد ۱هفته زن اولش رفت خونه پدرش و بعد۴ساعت برگشت همراه باشیشه مربا هویج..هی اسرار که بخوریم ماهم خوردیم..بعد بالشت زیر سرم رو برد و چیزی توش گذاشت.بعدا بهتر متوجه شدم که این کارهاش چه معنی میده..خانوم بعد۲روز کلا رفت و برنگشت.بله رفته بود دعا نویس و برامون دعا کرد که جدابشیم..دعارو از تو بالشت در اوردم و بردیم نشون دادیم گفتن سنگین بستن براتون و زندکیتون به زودی خراب میشه..دعارو بندازید داخل جوب اب تا اب ببرد.همون کارو کردیم..بخاطر دعا که جای دیگر خونه نباشه از اون شهر به شهر دیگه قاعمشهر رفتیم.‌چندماه اونجا بودم.جمال هر روز میرفت گارگری ک غروب کمی میوه و سیب زمینی میخرید.ارزوی خرید مرغ و گوشت در دلم موند..باخانوادش که رفت امد میکردم فهمیدم که جمال با زن های زیادی در ارتباط بوده..یخ زدم وقتی شنیدم..به گوشم میرسید که بارها و بارها با زن های زیادی بوده و قابل شمارش نیست.وقتی به روش اوردم گفت چون زن اول رو دوست نداشتم به این راه رفتم.اما تورو دوس دارم.توی دلم گفتم چرا نداشته باشی نه چک زدی نه چونه یه زن همسن دخترت اومد خونت..کم کم فکرم خراب شد و اعتمادمو از دست داده بودم..تاجایی که فهمیدم خونه برادرهاش بساط تریاک به راهه و درحال کشیدنه..بحث و دعوا شد زیاد..تازه۱سال نیم از زندگیم میگدشت که باهمه نداری هاش گشنگی کشیدن ها ساخته بودم که این اعتیادم بهش اصافه شد و دست بزن های زیاد..اخر قهر کردم و به خونه مادربزرگ مادریم رفتم ۲هفته موندم اونجا ..همه گقتن جدا شو لیاقتت رو نداره..تا بچه نداری طلاق بگیر..گفتم نه زشته..بعد ۲هفته اومد دنبالم و گفت اشتباه کردم و برگرد وناچارن برگشتم..۱۰روز بعد فهمیدم نمیشم و رفتم ازمایش دادم بعله باردار بودم. ادامه دارد....... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حتی کسی به من نگفت بیا باکسی که میخواهی یک عمرزیزیک سقف زندگی کنی دوکلمه حرف بزنید،موقع رفتن مهمانها فرزین یه نگاهی به من انداخت وخداحافظی کردورفت،ومن موندم و یک دنیاسوال توی سرم،یک هفته بعدمراسم بله برون وانگشتروعقدهم یک هفته بعدش ،وبه این سرعت ماروپای سفره عقدنشوندن وبله روازمن گرفتن،،، عقدما درماه صفرانجام شدبه همین دلیل دیگه جشنی هم درکارنبود ودرمحضرعقدکردیم،بعدازچندروزبرای خریدبیرون رفتم چشمم به حیدرافتادوگفت چرامدرسه نمیری خیلی منتظرمیموندم سرکوچه نمیدیدمت ،منم گفتم نامزدکردم،حیدرناباورانه پرسیدکی به کی رفتی گفتم نمیدونم والله یه پسرعمه داشتم بعدازسالها پیداش شدپدرم منو دادبه اون،حیدرخیلی خیلی ناراحت شد ومنم بهش گفتم مادیگه نمیتونیم همدیگروببینیم نامزدم هروزمیادخونه ما بامادرم میرن برای تهیه جهیزیه ،مادوماه فرصت داریم جهیزیه آماده کنیم بریم خونمون،آخرین خداحافظی روبابغض سنگینی وچشمانی پرازاشک باهاش کردم وراهی خونمون شدم،بعدهافهمیدم ازجاریم که عجله کردنه درجهیزیه خریدن منوازدواجمون به این سرعت به خاطراین بودکه رمال ودعانویس که به اینادعا داده بودگفته بود درعرض دوماه شمابایدسریع عروسی روبگیریدواگرنه دعاباطل میشه ودختره راضی نمیشه همه چی به هم میخوره،واالان بعدازچهل سال من میگم خدالعنت کنه اون دعانویس روکه بازندگی وسرنوشت من بازی کرد.بعدازدوماه که عقدکردیم بماندکه تواین دوماه هروزفرزین ازروستاشون به شهرتهران میومدوبامادرم دنبال جهیزیه خریدن وبیرون بردن من بودوبه خاطراون دعایی که برام گرفته بودن خیلی بهم محبت میکردومن هم دیگه پیش خودم میگفتم،کارازکاردیگه گذشته دیگه این همسر منه بایدیه جوری کناربیام وبهش محبت کنم واقعا زبونم بسته شده ،ولی توی دلم غم سنگینی بود که هنوزم هست،دلیلشم این بودکه دختری توسن و سال من که توشهرزندگی میکردچرابایدبره تویه روستایی که هیچ امکاناتی نداشت وفقط ۵ خانوارزندگی میکردن،کل اون ده سه تابرادرشوهرام و یه خواهرشوهرومادرشوهرم ودوتا هم برادرهای جاریم زندگی میکردن،واین خیلی دردبزرگی بود،دردتنهایی وبی کسی ،بگذریم بعدازدوماه بساط عروسی روراه انداختن وتالاری گرفتن ودریک شب سردزمستان آذرماه بودمن به خانه بخت رفتم،منه ساده دل به گمونم این بودکه فقط ازدواج میکنیم و زندگی همین خوردن وخوابیدن بود ،حتی مادرم هم چیزی ازشب عروسی به اون صورت چیزی بهم نگفته بود،شب که ماروتوحجله بردن واقعا من ترسیده بودم حالم خیلی بدبود ،اون موقع هامثل الان نبود موبایل ویاشبکه های اجتماعی وغیره نبودکلا تلویزیون دوتابیشترکانال نداشت وسیاه وسفیدم بود،دختراچشم وگوش بسته خونه شوهرمیرفتن،تازه اون شب میفهمیدن چه خبره،همسرم دیدکه حال من خوب نیست ،کاری به کارم نداشت و گرفت خوابید،ولی قدیم رسم بودساق دوش پشت درب میموندتاجواب مثبت اون شب روبه مادرعروس ببره ،اینم بگم ماباپدرهمسرم تویک ساختمون ویلایی زندگی میکردیم،یعنی یک حال بزرگ باچندتا اطاق قدیمابهش میگفتن پنج دری زندگی میکردیم ،اینم بگم دوتااطاق جاریم داشت دوتا اطاق هم من داشتم یکیش اطاق خوابم بودیکیش هم اطاق میهمان بودکه توش فرش وپشتی وبوفه گذاشته بودم،یک اطاق هم دست پدرشوهرم اینا بود،من دوتاخواهرشوهرمجرد هم توخونه داشتم،که سن ازدواجشون ازنظرقدیم هاگذشته بودوبه قول معروف ترشیده بودن،فریده ۲۵ سالش بودومعصومه ۲۳ سالش . ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مامان اخمهاش رو تو هم کرد و رو کرد به من و گفت پاشو سفره رو بنداز .. رضا گفت رامین نیومده هنوز که .. مامان بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت و گفت میاد .. تو چقدر امشب نگران این و اون هستی.. رضا متوجه ناراحتی مامان شد و دیگه حرفی نزد .. اون شب تا صبح نخوابیدم نه اینکه به مهناز حسادت کنم .. نه... دلم میخواست بدونم الان چه حسی داره .. این که آدم بدونه یکی اینقدر عاشقته که حتی با شنیدن چندین بار جواب منفی باز دست برنمیداره و دوباره خواستگاری میکنه به آدم حس غرور و لذت میده .. دلم میخواست اون حس رو تجربه کنم ، حس خواسته شدن ... حس دیده شدن ... صبح وقتی بیدار شدم هیچ کس خونه نبود .. مشغول تمیز کردن خونه بودم که مامان اومد .. تو دستش نایلون سیب زمینی و پیاز بود .. گذاشت جلوی در آشپزخونه و همونجا نشست و گفت داشتم با طاهره خانوم حرف میزدم .. همونطور که میز تلویزیون رو گردگیری میکردم گفتم خب.. باهیجان گفت آدرس یه دعا نویس رو داد تو قزوین ، میگه کارش حرف نداره نشده .. دستمال رو تو دستم مچاله کردم و با حرص گفتم رفتی واسه طاهره خانوم درد و دل کردی؟ آبرو واسم نزاشتی .. مامان گفت نه به روح بابات چیزی در مورد تو نگفتم یه جوری حرف کشیدم ازش که فکر کرد واسه کس دیگه ای میخوام ، اینارو ولش کن میگه هیشکی دست خالی از پیشش برنمیگرده .. با حرص خندیدم و گفتم یعنی ما بریم با یه داماد بسته بندی شده برمیگردیم ؟ مامان لبخند کمرنگی زد و گفت خدا از دهنت بشنوه .. شاید رفتیم و قسمتت همونجاها بود... میدونستم حریف مامان نمیشم و هرطور شده به قزوین میره .. مامان که دید سکوت کردم آروم جوری که انگار با خودش حرف میزنه گفت از یه محل دیگه آژانس میگیرم آشنا در نیاد .. ببره و بیاره .. دوباره بلندشد و گفت برم ببینم چقدر میگیرن ... رفت و یه ساعت دیگه برگشت .. بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت صبح ساعت هفت میریم کارمون رو انجام بدیم تا داداشات برگردند ماهم برگشتیم خونه ... با اینکه این چندمین بار بود که پیش دعا نویس میرفتیم و کلا بهشون اعتقادی نداشتم ولی آدمیزاد وقتی ناچار میشه به هر طناب پوسیده ای که دم دستش باشه چنگ میندازه.. منم ته دلم یه کوچولو امید داشتم که بلکه این بار بختم باز بشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لباس رو پوشیدم و با خوشحالی رفتم داخل اتافی که مامان گفته بود…..خواهر و برادرای کوچیکترم هم اونجا بودند…. همشون دورمو گرفتند و داداشم رضا گفت:لباست چقدر خوشگل……دیروز کجا رفته بودی؟؟؟؟ گفتم:خونه گلدسته خانم…. رضا گفت:تو‌که نبودی ما رفتیم مدرسه….آخه اقا معلم اومده و میخواهد به همه درس بده…………….. با ذوق گفتم:من هم میخواهم برم مدرسه…… بچه ها همه گفتند :اره…همه باهم میریم……… ذوق مدرسه و ذوق لباس زنانه خوشحالیمو دو چندان کرد و لپهای سفید و تپلم گل انداخت………….. نیم ساعت بعد صدای صلوات و دست زدن اومد و بالافاصله مادر حسین با دختراش و آبا وارد اتاقی که ما بودیم شدند و یه انگشتر تو دستم و یه روسری پراز زر و برق انداخت سرم و بعد همشون یکی یکی منو بغل کردند و‌بوسیدند….. مهمونا رفتند……اون شب من وقتی تو رختخواب بودم حرفهای آبا و آجان رو شنیدم….. آبا گفت:هیچی نداره…..شنیدی که پدرش میگفت به من ربطی نداره و باید روی پای خودش بایسته…..حتی خونه هم نداره….دخترمو کجا میخواهد ببره….؟؟؟ آجان گفت:خونه ی پدرش…..به حرفهای پدرش توجه نکن ،،،بالاخره یه گوشه ایی از اون خونه براش جا پیدا میشه….چاره ایی نیست و این قضیه ی برای هممون تموم شده است…..ولش کن و حرفشو دیگه نزن….. آبا شروع به گریه کرد و من با صدای گریه هاش که ریتم لالایی برای من داشت ،،کم کم خوابم برد………. فردا صبح بعداز صبحونه ،،،همه ی بچه ها از خونه بیرون زدند و دویدند سمت مدرسه…..من هم میخواستم باهاش همراه بشم که آبا مانع شد و گفت:تو دیگه زن حسین هستی و نمیتونی بی اجازه جایی بری………….. با این حرف آبا حس کردم پرنده ایی هستم که بال و پرمو رو بستند و حق پرواز ندارم و فقط باید تو قفس خونه دور خودم بچرخم….. دوست داشتم حتی شده یک بار مدرسه و معلم رو ببینم….با خودم گفتم:یعنی معلمها چه شکلیند؟؟؟؟؟؟باید یواشکی برم و ببینم…. به حالت قهر داخل اتاق منتظر نشستم تا فرصتی پیدا کنم و از خونه بزنم بیرون…..هر چی صبر کردم آبا از حیاط تکون نخورد …..نمیدونم چرا اون روز بیشتر کاراشو داخل حیاط انجام داد….. یهو یه فکری به سرم زد و دویدم سمت انبار کاه….برای پشت بام انبار آجان پله درست کرده بود تا بتونه کاه هارو از پنجره ی کروی شکلی که درست کرده بود داخل انبار بریزه…… با سرعت اما بیصدا از پله ها رفتم بالا و بعد از دیوار سمت کوچه اویزون شدم و پریدم پایین…..یه کم تو ناحیه ی پاهام حس درد کردم ولی اهمیت ندادم و بسمت مدرسه راه افتادم….. مدرسه ایی که میگم فقط یه چهار دیواری بود که یک سالی میشده ساخته بودند اما معلم نداشت و حالا از شانس بد من درست زمانی که نامزد شدم،،معلم فرستاده بودند….. رسیدم جلوی در مدرسه و داخلشو نگاه کردم…..بچه ها همه نشسته بودند ….خواهرا و برادرای من هم بودند…. رضا منو دیدو گفت:طاهره!!بیا تو….. اقا معلم جوان با حرف رضا نگاهشو بسمت در برگردوند و تا چشمش به من افتاد گفت:به به!!!یه شاگرد دیگه!!!چند سالته؟؟؟ گفتم:ده سالمه…. معلم یه کم فکر کرد و گفت:اما برای تو یه کم دیر شده کلاس اول باشی….…عیبی نداره خودم بهت یادم میدم…..اسمتو جز بچه های مدرسه نمینویسم….. من که اصلا از حرفهای اقا معلم چیزی سر در نیاوردم و فقط سرمو تکون دادم….. اقا معلم گفت :بیا تو …. همینکه خواستم برم داخل کلاس یهو یکی دستمو از پشت کشید….. با ترس برگشتم و دیدم آباست….. آبا(مامان)صداشو از لای دندوناش بیرون داد و اروم گفت:خاک عالم!!!اینجا چیکار میکنی؟؟؟تو برای من آبرو نزاشتی…. اقامعلم اومد جلو و سعی کرد مامان رو قانع کنه که باید من درس بخونم ولی مامان گوشش بدهکار نبود و منو در حال گریه و کشون کشون منو برد خونه…………… ادامه دارد…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رفتیم خونه دوستم از اونجا باگوشیم بهش زنگ زدم خیلی خوشحال شد گفت چه خوب کردی تماس گرفتی منم گفتم ببین من از اون دخترا که فکر کنی اهل چیزی باشم و بتونی سوع استفاده کنی ازم نیستم گفت نه به خدا من فکری نکردم به خدا تو یه نگاه دلمو بردی من از اونا نبودم که تو خیابون به دختری شماره بدم نمی‌دونم چی شد که نخواستم از دستت بدم مجبور شدم بهت شماره بدم.خلاصه منم از روی تنهایی و مشکلاتی که داشتم و امیر هم حرف‌های عاشقانه میزد بهش دلبستم و دوسال بهترین روز هارو باهاش میگذروندم از اونجایی که مدرسه نرفتم با خودم گفته بودم برم دنبال یه حرفه ای و رفتم تو یه خیاطی معروف شهر مون کاریاد گرفتم و همونجا کار میکردم بخاطر همین هر روز می‌تونستم عشقمو ببینم هر روز صبح میرفتم تا یه جایی و عشقم میومد دنبالم یه کم دور می‌زدیم بعد منو میرسوند مزون ظهر برای نهار هم به خانواده میگفتم میمونم مزون. ولی تایم نهار با عشقم می‌رفتیم بیرون نهار می‌خوردیم انقد به هم وابسته شدیم که یه روز دوری از همو نمیتونستیم تحمل کنیم هر روز همو می‌دیدیم یادم رفته بود که من هیچ هویتی ندارم چطور میتونیم مال هم باشیم شاید نمی‌خواستم به نبودنش فکر کنم چون خیلی برام سخت بود دوسال با امیر بودم و از خودم و زندگیم چیزی بهش نگفتم یعنی واقعیت نگفتم گذاشتم خوب عاشقم بشه تا زندگی بدون من نتونه تحمل کنه شاید خودخواهی بود نمی‌دونم هرچی که بود میدونستم منم بدون امیر میمیرم نابود میشم یه روز امیر گفت تبسم دیگه طاقت ندارم می‌خوام به خانواده ام بگم بیان خواستگاری وقتی امیر این حرفا رو میزد من استرس تمام وجودم و گرفت با خودم گفتم وای یعنی من امیر از دست میدم بهش گفتم باشه حالا گفت یعنی چی حالا مگه تو نمیخوای به هم برسیم گفتم چرا نخوام آرزومه گفت پس چرا رنگت پریده گفتم امیر من یه راز بزرگی تو زندگیم هست که باید بهت بگم امیر رنگش پرید گفت چی شده تبسم گفتم امیر چقد منو دوست داری گفت این چرت و پرتی ها چیه می‌پرسی گفتم بگو گفت خیلی گفتم من یه مشکلی دارم ولی میترسم بهت بگم گفت چیه تبسم جون به لب شدم خب بگو نکنه متاهلی یا قبلاً ازدواج کردی طلاق گرفتی گفتم نه امیر من میترسم با فاش شدن رازم تورو از دست بدم گفت بگو تبسم. گفت امیر منو برسون خونه تو پیام بهت میگم اگر خواستی ولم کنی دیگه باهام تماس نگیر بزار به دردم بمیرم گفت باشه منو رسوند خونه من چند خط پیام طولانی اززندگیم براش نوشتم و فرستادم امیر می‌گفت وقتی این پیام هارو میخوندم میزدم تو سرم و تواتاقم راه میرفتم می‌گفت به هرچیزی فکر میکردم جز این چون با این مشکل به هم رسیدن مون خیلی سخت میشد می‌گفت حتی قبل اینکه پیام بدی با خودم گفتم اگر طلاق گرفته باشه یه جور مامان اینا رو راضی میکنم ولی این خیلی سخته چون خانواده ام خیلی حساسن خلاصه امیر تماس گرفت گفت تبسم می‌خوام ببینمت فردا اون شب اولین شبی بود که. تا صبح تلفنی حرف نزدیم چون هرشب تا خود صبح تلفنی حرف می‌زدیم تمام کارت شارژ هایی که اون استفاده میکرد و من استفاده میکردم هنوز دارم بالای دوهزارتا کارت شارژ. فردا صبح با استرس رفتم سر قرار تا نشستم تو ماشین امیر سرشو گذاشت رو شونه هام حق حق زد به گریه یه ربع فقط گریه کرد گفت تبسم باهام بد کردی چرا گذاشتی انقد عاشقت بشم و بعد بهم بگی من که به نبودن تو نمیتونم فکر کنم ولی راه پر پیچ خمی در انتظارمه می‌دونی از پل هفت خان رستم باید رد بشم تا تورو به دست بیارم منم پا به پاش گریه کردم یه مدت همینجوری باهم بودیم تا اینکه مامانش اینا بهش گیر دادن ازدواج کن امیر هم می‌گفت حالا زوده دیگه دید مادرش خیلی کلید کرد گفت مامان من چندساله یکی رو دوست دارم مامانش هم خوشحال شد و گفت خب آدرس بده ما بریم صحبت کنیم امیر آدرس داد ولی گفت مامان فعلا زوده تبسم خیاطه و کار زیاد داره وقت نداره پدر مادر امیر بدون اینکه به امیر بگن یه روز اومدن تو ی محله ما و تحقیق منو خانوادمو کردن که از من خیلی خوب گفتن که دختر پاک و نجیب و خوشگلی هست ولی چیزی رو که میترسیدیم بهشون گفتن که پدرش مال کشور دیگه ای هست و اینا اونا هم هنگ کرده بودن رفتن خونه با امیر دعوا کردن که یعنی چی تو می‌دونستی اینا مال افغانستان هستن چرا به ما نگفتی ما رفتیم تحقیق امیر گفت مامان بد متوجه شدین اینا داستان شون فرق می‌کنه فقط اسمشون افغانی هست مامان بزار برات توضیح بدم ادامه دارد....‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی اسمم جزء قبول شدگان بهترین دانشگاه تو رشته ی پزشکی اومد مامان سراز پا نمیشناخت….،بقدری خوشحال بود که انگار جبران تمام سختی ۱۷سال زندگی سختشمون رو کرد…………. همه ی همسایه ها خوشحال بودند و بهم تبریک میگفتند بجز مهلا…… چون مهلا به اندازه ی من درسخون نبود و قبول نشده بود و همین باعث شد حسادتها و کینه هاش نسبت به من بیشتر از قبل بشه….. اما من نسبت به مهلا کاملا خنثی بودم میدونید چرا؟؟؟؟ اول اینکه یه دختر بود و دلم براش میسوخت و دوم اینکه وقتی یاد المیرا میفتادم حتی یه لبخند زدن به مهلا رو برای خودم حروم میدونستم و خیانت به المیرا…….…..با این حال باز مهلا رپ ناموس خودم میدونستم و دورادور حواسم بهش بود و هواشو داشتم……… وقتی دانشگاه قبول شدم یه کار پیدا کردم تا مخارج دانشگاه به دوش بهادر نیفته و دستمو جلوش دراز نکنم……. یه روز که داشتم از مغازه ی محل کارم برمیگشتم،،،خوب یادمه که بیست روز مونده بود تا دانشگاهها باز بشه،،،تو مسیر ،،داخل یه کوچه مهلا رو دیدم که داشت با یه پسری حرف میزد….. پسره رو شناختم….بچه محلمون بود،،، یه پسر اشغال و سوء استفاده گر…...خونم به جوش اومد و دویدم سمتشون…..فقط چند قدم مونده بود بهش برسم که مهلا متوجه شد و‌جیغ کشید….. با جیغ مهلا پسره برگشت تا ببینه چه خبره که یه مشت با تمام وجودم و محکم کوبوندم تو صورتش……..انگار بعداز سالها میخواستم تلافی کاری رو که با المیرا پسرا کرده بودند رو سر این پسر خالی کنم….. پسره افتاد زمین و من هم خودمو انداختم روش و مشت پشت مشت بود که بهش زدم….. مهلا یقه امو گرفته بود و هر چی سعی میکردمنو ازش جداکنه نمیتونست…..آخه زورش نمیرسید……….. وقتی یه کم اروم شدم دیدم پسره صورتش پراز خون و بیهوش شده…..……چند تا از اقایون محله منو گرفتند و به پلیس زنگ زدند….. اصلا تو حال خودم نبودم و متوجه نشدم کی بهادر و مامان اومدند…. اون روز متوجه ی گذر زمان نبودم…..وقتی به خودم اومدم که تو کلانتری بودم و سرهنگ ده بار ازم پرسیده بود چه اتفاقی افتاده که این بلارو سر اون پسر اوردی؟؟؟؟ سکوت کردم چون هنوز تو حال خودم نبودم و تنفر تو چشمهام موج میزد……وقتی سرهنگ دید حرف نمیزنم منو بردند بازداشتگاه……اما هنوز یک ساعت نگذاشته بود که خانواده ی پسره سریع رضایت دادند و ازاد شدم….. خانواده اش متوجه ی قضیه شده بودند و چون هم محلی بودیم و همدیگر رو میشناختیم از شرم و خجالتشون که پسرشو با دختر محله دوست شده زود رضایت دادند تا مسئله بیخ پیدا نکنه………………: ازاد شدم اما این اتفاق خاطرات و اتفاق تلخ المیرا رو برام زنده کرد و دیگه نتونستم اروم بشم……. مامان متوجه ی حالم شده بودو دلیل کارمو فهمید و خیلی ناذاحت شد اما حرفی نزد…..بهادر هم یه کتک مفصل به مهلا زد و تو خونه زندونیش کرد………. اون روز وقتی برگشتم خونه و مهلا منو دید گفت:ازت متنفرم….. با تمام وجود گفت…..با اینکه هیچ حسی بهش نداشتم،،، دلم شکست……من نمیخواستم بلایی که سر المیرا اومده سر هیچ دختر دیگه ایی بیاد….سکوت کردم و حرفی نزدم…. اما مهلا باز حرفشو با تاکید تکرار کرد و گفت:ازت متنفرررررررم فرهاد…… اون لحظه من هم با چشمهای از حدقه بیرون زده که به سرخی خون شده بود گفتم:اگه دفعه ی دیگه با اون پسره ی هرزه و …… و فلان فلان شده که خودت آوازه اشو میدونی ببینمت…… ادامه ی حرفمو نگفتم….. مهلا هم سکوت کرد…..ترس رو تو چهره اش دیدم………. بعداز اون اتفاق تا یکهفته حالت افسردگی بهم دست داد….همش خاطرات المیرا جلوی چشمهام بود….باهم تا سر کوچه مسابقه میزاشتیم و میدویدیم……یا تا آخر شب باهم مشق مینوشتیم و در اخر روی همون دفتر و کتابها خوابمون میبرد………، ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این خبر مثل بمب تو محل صدا کرده بود...... همه میدونستن چی شده..... همه پشت سر آبجیم بد میگفتن ولی هیچکس پشت سر من حرف نمیزد...... نمیدونم چرا؟؟؟؟ شاید چون چادری بودم باور نمیکردن....... بابام اومد خونه و شب اول از قضیه هیچی نفهمید...... ولی فردای اون روز از دهن مردم میشنوه....... افتاد به جون آبجیم تا میتونست کتکش زد منم خودم رو آماده کتک کرده بودم ولی منو نزد فکر کنم مردم فقط قضیه آبجیم رو بهش گفته بودن....... خلاصه گذشت و آبجیم هر روز دوست پسر بازیش هم چنان ادامه داشت..... من رفتم دوم دبیرستان که سهام عدالت بهمون تعلق گرفت....... با هزار خواهش و التماس از بابام و به بهونه ی اینکه مدرسه من تو شهره و باید گوشی داشته باشم که اگه خدای نکرده اتفاقی برام افتاد بهتون زنگ بزنم...... تونستم با سهام خودم یه گوشی کارکرده دوربین دار بخرم..... .خیلی خوشحال بودم چون آبجیم قبلا گوشی داشت و به من نمیداد........ آبجیم درس رو ول کرده بود و تو همون شهر میرفت سرکار داخل یک موسسه ازدواج آسان....... بعضی وقتا میومد خونه..... بیشتر وقتها هم خونه عمم می رفت....... من بزرگتر شده بودم و هیچ خواستگاری خونه ما نمیومد...... تو محل خودمون حتی نگاهم نمیکردن...... همه میگفتن خواهر این خرابه و به خاطر آبجیم خواستگاری نداشتم....... یک روز دوباره آبجیم بهم پیشنهاد داد با یکی از رفیقای دوست پسرش دوست بشم......... با خودم گفتم: بزرگتر شدم از طرفی خواستگار ندارم شاید این منو قبول کرد و اومد خواستگاریم...... قیافه و هیکلم خوب بود جوری که بیرون از محله خودمون بدون چادر میرفتم بهم اشاره میکردن........ جوری شده بود که به خاطر خواستگار پیدا کردن مجبور شدم چادرم رو بردارم..... فقط وقتی میرفتم مدرسه چادر سرم بود..... دیگه من قبول کردم و شمارم رو به اون پسره دادم که بهم زنگ بزنه....... اسمش آرمان بود...... آرمان لاغر، قد بلند پوستش هم سفید بود...... از حرف زدنش خیلی خوشم اومده بود...... یک روز آبجی با دوست پسرش قرار گذاشت....... گفت: تو هم با آرمان بیا بریم بیرون............ وقتی رفتیم سر قرار اونا دو نفری اومده بودن و گفتن اینجا نمیشه حرف بزنیم بیاین بریم خونه......... من خیلی میترسیدم ولی آبجی انگار دیگه عادت کرده بود...... قبول کرد. خیلی اصرار کردم ولی انگار کسی حرف منو نمیشنید....... رفتیم تو یک خونه ای..... آرمان رفت ساندویچ خرید که بخوریم......... بعد از خوردن ساندویچ ها دیگه غروب شده بود........ نمیدونم چی شد اختیارمون رو از دست دادیم...... یک چیزی تو ساندویچ ها و نوشیدنی بود که بهمون داده بودن....... اون خونه دو تا اتاق داشت......... ما بعد از اینکه غذا از گلومون رفت پایین بی حال شدیم و خوابمون برد..... اصلا نفهمیدم چی شد...... فقط وقتی چشمامو باز کردم دیدم صبح شده و اون شب اتفاقی که نبایدبیفته افتاد. اصلا باورش هم برام سخت بود چون منو از دنیای دختریم درآورده بود......... زار زار به حال خودم گریه کردم........ دیدم آرمان اومد گفت : جمع کن خودتو تو اصلا ب ا ک ر ه نبودی...... لباس زیرم همه خ و ن بود و اون بهم میگفت تو ب ا ک ر ه نبودی....... واااای خدای من چی داشتم میشنیدم دنیا رو سرم خراب شد....... حالم از آبجیم بهم میخورد دیدمش موهاشو کشیدم باهاش دعوا کردم ولی آبجیم انگار که براش عادی بوده این کار........ اصلا براش مهم نبود چه اتفاقی افتاده و منو به آرامش دعوت میکرد ولی کی میدونست که این آرامش قبل از طوفانه...... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم:هنوز که ما بچه نداریم ،،همیشه توی خونه تنهاییم ،،،میتونی بپوشی……. گفت:وا…..علی!!….من با لباس زیر تو خونه بگردم!؟؟؟از دری و پنجره ایی دیده بشه گناهش برای منه هاااا،،،نه تو……. گفتم:باشه،،،،بریم بخریم شب موقع خواب بپوش……یا اصلا بریم اون بوتیک چند تا تاپ و شلوارک و دامن کوتاه و غیره بخریم….. اون روز به اصرار من خرید کردیم،، اما هیچ وقت ندیدم که بپوشه،،،،…. خیلی مذهبی و مقید بود……… در عرض یکسال بعداز ازدواجمون دیگه از زینب ناامید شدم و بیخیالش شدم…… اصلا و ابدا قصدم توهین به خانمهای محجبه نیست و مشکل من محجبه بودن همسرم نبود ،،مشکل اصلی من این بود که نوع زندگیمو دوست نداشتم،،،،به طور کلی بخواهم بگم همسرمو دوست نداشتم و اون هم کاری نمیکرد که جذبش بشم……..نه حرفهای عاشقونه میزد و نه برای من وقت میزاشت…… کلا زندگی من از پایه و اساس غلط بود…..نمیخواهم بگم فرهنگمون فرق داشت ،میخواهم بگم دیدگاهمون مختلف بود و فرق میکرد…… درست دو خط موازی بودیم………….. البته چند درصدی هم مامان و بابا مقصر بودند که به این ازدواج اصرار کردند…… چند وقت گذشت…… دوروبرم خانمهای زیادی بودند که دلشون میخواست با من باشند... برای همین خودمو قانع کردم که حقمه و میتونم خیانت کنم…… با این توجیه کم کم و به مرور با خانمها دوست شدم... تعداد خانمها بیشتر و بیشتر شد ... با خانمها بودن وقتمو میگرفت و هر روز دیرتر به خونه میرفتم و همین دلیلی شد تا صدای زینب در بیاد…….. یه شب که دیروقت رسیدم خونه زینب گفت: علی…!!! چرا دیر میایی خونه؟؟؟ چرا….؟؟؟ چرا…؟؟؟؟چرا…..؟؟؟؟ اما من جوابشو ندادم و ته دلم گفتم:مقصر خودتی…..من که تورو دوست ندارم…… چون حرفی نزدم بحثی نشد و اون شب بخیر گذشت……سعی میکردم احتیاط کنم تا زینب بو نبره ولی نمیشد و دلم میخواست حتما پیش اون خانمها هم برم….. در طول روز که سرکار بودم و باید پول در میاوردم که بتونم خرج خونه و اون خانمها رو بدم پس مجبور بودم تایم شب رو برای اونا بزارم و همین باعث شک زینب شد…….. چند ماهی گذشت و زینب باردار شد و با بارداریش بیشتر از قبل ازم فاصله گرفت…… تصمیم گرفتم یه خانم رو صیغه کنم تا بتونم گاهی در طول روز بهش سر بزنم……این خانم برعکس زینب خیلی سر زبان دار بود و حسابی قربون صدقه ام میرفت و با حرفهاش دلم و میبرد…،،. وقتی پیشش میرفتم ، لحظه ایی ازم جدا نمیشد……. اسمش نازی بود ،نازی خاطرخواهم شده بود و دوستم داشت…..حتی چندین بار به من اعتراف کرد و گفت:علی بخدا خیلی دوستت دارم….عاشقتم و بدون تو میمیرم……. با نازی زندگی کردن برام‌خیلی خوشایند بود آخه همون سبکی که من دوست داشتم زندگی رو توی دستاش گرفته بود………حرفهای عاشقونه اش از گوشم تموم نمیشد و کلی به خودش میرسید و من هم با ذوق و اشتیاق تموم اون لباسهایی که به زینب پیشنهاد میدادم و قبول نمیکرد به نازی میخریدم……… واقعا وقتی پیش نازی بودم روی ابرها قدم میزدم و جسم و روحم به آرامش میرسید و وقتی میرفتم خونه پیش زینب همش دلم پیش نازی بودو به زینب که برای بار دوم باردار شده بود هم اهمیتی نمیدادم…… بچه ی دوم هم پسر شد……. کار زینب بیشتر شده بود و به کمک من نیاز داشت اما من جای دیگه سرگرم بودم و نمیرسیدم که بهش کمک کنم……… دو تا پسرامو خیلی دوست داشتم اما زینب همون زینب بود و بهم اهمیت نمیداد………… دیگه زینب هر شب توی خونه با من دعوا داشت……. کار هر روز و شبمون دعوا بود…..حرف حساب زینب یه کلام بود و همش میگفت:چرا بعضی از شبها نمیای خونه……؟؟؟؟کارت مگه چقدر طول،میکشه….؟؟؟ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ی روز با پیکان بار به روستا رفتیم پدرم یه دایی داشت خیلی پولدار بود و زمین وباغ داشت ولی خسیس بودو خمیشه میگفت هرکسی بی اجازه وارد باغ من بشه و حتی ی انار بخوره حرومش باشه. پدرم از اینکه داییش انقدر خسیس بود غیظش گرفته بود،گفت من باید برم تو باغ دایی صفر یک عسلی بکنم و بیارم ‌ رفت وبا یکی از اشناهاشون اورد، منم روحم خبر نداشت .مومش رو جدا میکنن و میزارنش تو شیشه ،شیشه رو هم ته ساک سحرقایم میکنه. ‌سوار شدیم و با پیکانبار میایم ب سمت خونه خالم ک اونم یه روستا پایین تر بود مادر و‌پدرم پیاده میشن سحرم بغل من و ساکشم رو شونم همینکه سحر و گذاستم زمین ساکم اروم هنوز یادمه بخدا اروم گذاشتم زمین ، پسر خالم ک همسن سحر بود گریه کرد خالم بهم پول دادگفت خاله، پسرم و سحرو ببر مغازه سر کوچه منم دوباره سحرو بغل کردم و با پسر خالم بردم مغازه وقتی برگشتم از مغازه ،بابام انقدر منو با دستاش کتک زد ک من داشتم بی هوش میشدم و نمیدونستم برا چی کتک میخورم بعدا متوجه شدم موقعه ایی ک ساک وگذاشتم زمین شیشه عسل شکسته و ریخته انقدر منو زد ک خودش خسته شد. سرم تا دوروز گیج بود خواست خدا بود ک بشکنه و واقعا مقصر من نبودم خوب اگ میدونستی عسل تو ساکه یا بهم میگفتی یا خودت میاوردیش وقتی به گذشته برمیگردم و به یاد قدیم میفتم دلم میگیره و گوشه چشمم اشکی ناخداگاه پایین میاد ک مگه من چه گناهی داشتم ک به دنیا امدم و باید این همه شاهد ناراحتی و غم مادرم و خودمون میشدممن میدونستم پدرم جلوی کسی دعوا نمیکنه همیشه دوست داشتم کسی بیاد خونمون و پیش ما بمونه مثلا دخترای فامیل ک تقریبا همسن من بودن اصرار میکردم که بیاین خونه ما که هم تنها نباشیم و هم پدرم داد و بیداد نکنه خداروشکر خواهر دومم درسش خیلی خوب بود ولی من شاگرد متوسط کلاس بودم . و تنها امیدم این بود ک من خیلی زیبا هستم و یک روز از این خانه میرم و بهترین زندگی را میکنم ولی بازم ته قلبم برای مادرم میسوخت . همیشه با خدا حرف میزدم و دعا میکردم نمازم را سر وقت میخاندم پدرو مادرم نماز نمیخواندن ولی من بخاطر اینکه در مدرسه نماز میخوندیم و ب ما یاد دادن من علاقه خاصی ب نماز خواندن و صحبت کردن با خدا پیدا کردم بعضی وقتا کنار مادرم مینشستم و از گذشته برایم حرف میزد من بخاطر اینکه پدرم کمتر مادرم را اذیت کند همیشه دم دست پدرم بودم وهرچه میخاست خودم براش میاوردم پیکان بار پدرم که باهاش بار میبرد همیشه خدا خراب میشد. هروقت خراب میشد من کنارش مینشستم که اگر اچاری وسیله ای میخاست بهش بدم من هرطوری بود میخاستم مادرم از پدرم دور باشه و من کنار پدرم باشم وکارهایی ک داره رو انجام بدم خواهر سومم هم ی جورابی خودم بزرگ کردم مادرم فقط ب او شیر میداد من لباسهایش را میشستم وهمیشه بغلم تابش میدادم و جوری که وقتاییکه هم سن و سال های من بازی میکردن و‌من بخاطر خواهرم ک بغلم بود نمیتونستم بازی کنم فقط نگاهشون میکردم و خواهرم رو روی پاهام میزاشتم و براش الکی مثلا لالایی میخوندم سحر خیلی وابسته من شد ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
. فتانه خیلی رعایت شوهرشو میکرد اونقدر که گاهی وقتا میگفت از خرج خورد و خوراکمم میزنم . چهار ماهی گذشت و تو این مدت فتانه و مرتضی با ما رابطه داشتن ، یکی دو بار اومده بودن خونمون و شام وایستاده بودن .یه روز فتانه اومد مزون و خیلی حالش گرفته بود مشخص بود گریه کرده و زیر چشمش یه کبودی خیلیمحوی داشت ، دلیلش که پرسیدم گفت سر خونه با شوهرم بحث کردم . باید خونه رو خالی کنیم و پول رهن بديم طلبکار ، خسته شدم از این زندگی با شوهرم بحثم شده اصلا تو فکر اینم خودمو بکشم... اون روز کلی با فتانه صحبت کردم و وقتی رفتم خونه ماجرا رو به وحید گفتم . گفتم بنظرت تا یه پولی جمع و جور کنن بگیم موقت بیان زیر زمین بشینن؟وحید گفت ول کن خانم ما تا اینجا کلی بهشون خوبی کردیم ، بیخیال شو دیگه ولیمن ول کن نبودم . انگاری مثل خوره این ماجرا افتاده بود به جونم ، انقد گفتم و گفتمتا وحید قبول کرد . من داداشم که از ماجرا بو برد خیلی ناراحت شد ، گفت با چه عقلی یه زن و شوهر جوون آوردین تو خونتون ؟ گفتم تو خونه من کهنیست ، می خوان بیان طبقه اول که شده انباری ولی زن داداشم کلی اخم و تخم کرد و گفت من اصلا از این زنه فتانه خوشم نمیادبالاخره با هر کشمکشی بود وحيد راضی شد و ماجرا رو به فتانه گفتم. فتانه و شوهرش هفته بعد اسباب کشی کردن و اومدن خونمون . رفت و امدمون باهم خیلی زیاد بود وقتایی که من میرفتم قشم جنس بیارمفتانه خیلی هوای زندگیمو داشت و شام و ناهار برای وحید میپخت و خودشم تو مزون بود . کم کم وضع مرتضی و فتانه بهتر شد وتونستن زندگیشونو سر و سامون بدن و مرتضی از وحید جدا شد و کار خودشو ادامهدو سال از آشنایی من و فتانه گذشته بود و کم کم فتانه مثل خواهر نداشته من شده بود، به واسطه بودن فتانه تو خونم رفت و آمدم با زن داداشم کمتر شده بود و فتانه هم مدام میگفت این زن داداشت به زندگی تو حسودی میکنه . خودم دیدم یه جوری به شوهرت نگاه میکرد. فتانه گاهی از علاقشون به شوهرش میگفت... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چه زود و بی خبر زن گرفته بود؟ نگاهم که به نگاهش گره خورد، بی هیچ حرف اضافه ای فقط فریاد زد بروبیرون... از ترس کتک خوردن توى طويله قایم شدم ،هرکدوم از حیوونها گوشه ای خوابیده بودند پشت به قفس مرغ و خروسها کردم. جایی برای خواب پیدا کردم ،کار خونه زیاد بلد نبودم ،ولی چیزی که یاد گرفته بودم از مادرم رو تمرین می کردم. سر تنور زانو زده نون میپختم برای تازه عروس عموم و با این حال سکینه غرولند میکرد:رحیم نون خور اضافه میخوایی چکار؟ بفرستش بره خونه خان کار کنه، هم جوونه هم چابک... شکمشم که اونجا سیر میشه و یه پولیم میدن میمونه واسه خرج خودمون... با پشت دست عرق روی پیشونیمو پاک کردم ،کار کردن تو مطبخ خان کار حضرت فیل بود و بس. اما سکینه اینقدر گفت و گفت تا عموم راضی شد و من رو برای کار معرفی کرد خستگی کارهای روزانه خونه و طویله یک طرف غرولندهای سکینه طرف دیگه، حتی دیگه وقت نمی کردم سرخاک مادرم برم... از صبح خروس خون باید آب گرم میکردم ....روزگار بد تا میکرد باهام ،حتی اجازه نداشتم توی خونه بخوابم، چون عموم با زنش راحت نبودن شبم توى طويله كنار حیوونها صبح میشد و روزهامم در پی انجام امورات سكينه. یک روز صبح سرم رو از در طویله بیرون نیاورده بودم که گیس هام کشیده شد... میگفت خیلی زود بقچه تو ببند باید بریم عمارت کلفت میخوان، دیر بجنبیم ممکنه جاتو بدن به کسی دیگه. چشمامو بهم فشردم به نظرم حمالی بهتر از زندگی اینجا بود. ناشتا چارقدم رو روی سرم محکم بستم و راهی شدیم اهالی ده اکثرا دسته دسته ریخته بودن بیرون تا برای درو گندم سر زمینهای ارباب حاضر بشن ..دم اخری موقع رفتن دم گوشم گفت یک قرون از حقوقت و خرج کنی موهات و از ته میزنم و رفت. حالا در برابرم زنی لاغر اندام با پشت لبی پر از مو ایستاده بود، که بی بی مریم صداش میزدند، زنهای ده ما وقتی شوهرشون فوت میشد حق نداشتن دست به صورتشون بزنن ..شمرده شمرده کارها رو توضیح میداد و توقع داشت همونطور که با جزئیات همه چیز رو گفته متقابلا مثل یک فرفره مسوولیتی که گردنم میگذاشت بی نقص انجام بدم. باید قبل از طلوع خورشید بیدار میشدم، تا کار خاک روبی حیاط رو توی عمارت شروع کنم ،صدای خش خش جاروی خشک وقتی به ریزه سنگها وخاک نم خورده میخورد مولودی زیبایی از صبحی تازه رو نشون میداد. با اینکه عمارت خدمه زیاد داشت چون تازه کار بودم بیشتر کارهای سنگین رو به من میدادند و به قول خودشون تازه نفس بودم و گریزی برای انجام هیچ کاری نداشتم. اون روزم مثل همیشه مختصر صبحانه ای همراه بقیه خدمتکارها خوردم و سراغ لگن لباس شویی رفتم پشت عمارت جوی آبی بود برای شستن لباس ها سرگرم مالیدن چرک آستین پیراهن مردونه ای بودم که سایه ای بالا سرم حس کردم، سر بلند کردم و با دیدن ارباب فرنگ برگشته خونم خشك شد.. گفت تو اینجا چکار میکنی؟ از خدمه ها شنیده بودم اسمش علی خان بود چطور پشت عمارت اومده بود؟ سرم و پایین انداختم و تو همون حالتی که زانو زده بودم سلام دادم. برخلاف انتظارم اومد و کنارم ایستاد و به کوه لباس های تلنبار شده نگاهی انداخت و گفت: چندروزه اومدی اینجا؟ اصلا برای چی اومدی؟ نگران پشت سرم رو نگاه کردم اگه کسی مارو باه هم می دید همه جا پخش میشد دختر رحیم با علی خان سر و سر شده. گفتم اقا اگه کسی ببینه برام حرف در میارن توروخدا برید، نرفت و به جاش اخم کرد گفت جواب بده .... توام مثل تموم خدمه های این عمارت که کارت دارم باید برام انجام بدی، حالا چه فرقی میکنه؟ برای اینکه از شر درست کردن جلوگیری کنم گفتم زیاد نیست اینجام عموم خواست بیام بلکه کمک خرج خونه بشم فکر کنم! نگاهش پر از مهربونی بود. البته فکر کنم و گرنه اونو چه به من؟! آروم گفت به کارت برس و رفت. منم تند و تند لباسهارو شستم و دیگه بهش فکر نکردم. خدارو شکر که از سرم رفع شد. شرایط کار توی عمارت خیلی سخت بود جوری که تا پاسی از شب باید بیدار میموندم و ظرفهای شام رو میشستم نه برای یک نفر بلکه دست کم برای سی چهل نفر ظرف نشسته میموند وقتی هم به رختخواب میرفتم از فرط خستگی بیهوش میشدم و چون تازه وارد بودم و هنوز شناخت کافی بهم نداشتن یه پستو بهم داده بودن تا تنهایی بخوابم ...گاهی حضور کسی رو احساس میکردم، به هوای خستگی هیچوقت تلاش نکردم بفهمم کیه چون میذاشتم به حساب توهم از خستگی زیاد طبق معمول صبح خروس خون قبل از اذان در حال آماده کردن صبحانه بودم که در چوبی مطبخ با صدای قیژی باز شد با خودم گفتم حتما بی بی مریم بی خواب شده و اومده سرکشی ببینه بیدارم یا نه. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صداش ملایم و دلنشین به نظرم اومد ..به صورتش نگاه کردم ..چه مرد خوش قیافه ای بود ... درو بست و رفت جلو و نشست پشت فرمون و راه افتاد .. از توی آینه به من نگاه کرد و پرسید اسمت چی بود ؟ گفتم : گلنار  .. پرسید می دونی چند سال داری ؟ گفتم : بله آقا ..دوازه سال ... فکری کرد و زیر لب و با آرومی  گفت : خدا کنه از پس کار ما بر بیای ... ببینم گلنار خانم سواد داری ؟ گفتم : نه آقا .. دیگه حرفی نزد...برف زیاد بود و ماشین مرتب سر می خورد و اون آهسته و با خونسردی میروند ... تا رسیم در یک خونه ..نمی دونم چرا و چی شد که دلم قرار گرفته بود .دلی که یک هفته بود برای این رفتن می جوشید حالا راحت عقب ماشین گرم و نرم آقا نشسته بودم ...به برف قشنگی که می بارید نگاه می کردم ..و  درخت ها ی کنار خیابون رو  می شمردم  ؛.. ده ؛ یازده , دوازده ....و  غرق در لذتی شدم که تا اون زمان تجربه اش نکرده بودم  ... مثل رویا هام زیبا بود ... احساس سبکی خاصی داشتم ..حس پرواز بهم دست داد ه بود  ..که با ترمز و بوق ماشین  یکه خوردم و به خودم اومدم .. کنار یک در بزرگ ایستاده بودیم ..چند دقیقه ای طول کشید تا یک مرد میون سال درو باز کرد و ماشین وارد یک حیاط شد .. برف همه جا رو سفید کرده بود؛؛  من از همون جا عمارت آجری بزرگی رو دیدم که میون برف ها  می درخشید ..و حیاطی که سفید بود  ؛ و درختان کاجی که فقط سبزی برگ های سوزنی اون از لای برفها به اون حیاط رنگ می داد ... ماشین از جلوی یک خونه ی کوچک که سمت چپ در بود رد شد و کنار دیوار نگه داشت و آقا برگشت رو من و با مهربونی گفت :می ترسی ؟ گفتم : نه آقا ... گفت پیاده شو معلوم میشه دختر شجاعی هستی .... و خودش پیاده شد؛؛ و به اون مرد که دنبال ماشین توی برف ها می دوید گفت : محمود ؛؛ چرا خوب حیاط رو پارو نکردی ؟ زود باش تا شب نشده یخ می بنده ...روی ماشین رو هم بکش ...گفت : چشم آقا دست تنها بودم ..به والله تازه رفته بودم  توی اتاقم یکم گرم بشم...چند دقیقه بیشتر نبود  آقا ... درحالیکه با اون کفش های پاره توی برف ها بطرف عمارت می رفتم و آقا جلوم بود و محمود پشت سرم ... حس کردم دختر پادشاهی هستم که دارن منو وارد قصر پدرم می کنن ..و عده ای اونجا منتظرن تا به من  تعظیم کنند  ... عمارت یک ایوون بزرگ داشت که از یک راه پله ی  دوطرفه هلالی شکل میشد  به اون وارد شد  .. هنوز من پا روی اولین  پله نذاشته بودیم که یک پسر جوون هفده , هجده ساله که خیلی شبیه به آقا بود  اومد به استقبال   ..و بلند گفت : سلام آقا داداش .. آقا پرسید: چه خبر امیر حسام  ؟ همه چیز روبراهه ؟ گفت : ای ؛؛کم و بیش ؛؛ ،، عزیز براتون تعریف می کنه  ... و نگاهی به من کرد وبا تعجب ادامه داد ..اینه ؟ ..داداش به درد اون کار  نمی خوره ...آقا بدون اینکه جوابش بده با برادرش وارد عمارت شد ..و من روی برف ها توی ایوون ایستادم .. یک لحظه خوف برم داشت ..که محمود  زد توی پشتم و گفت برو تو دختر جون ..از اون طرف آقا بلند صدا کرد .. گلنار خانم بیا تو بابا ..نترس .. فورا کفش هامو در آوردم و بقچه ی لباسم رو زیر چادرم قایم کردم و گرفتم جلوی سینه ام و وارد خونه شدم ... یک راهروی بزرگ ...که در سمت چپ و راست اتاق های متعددی داشت ,, که من نتونستم بشمرم ..و انتهای راهرو یک راه پله که با فرشی قرمز پوشیده شده بود و میرفت طبقه بالا .... اتاق سمت راست در بزرگی داشت که باز بود .... چشمم افتاد به اون چیزی که توی رویا هام هم نمی تونستم مجسم کنم ... همه چیز برق می زد و با اینکه روز بود چراغ های زیادی اونجا رو روشن ترکرده بود.... یک خانمی که داشت با یک دستمال دستشو خشک می کرد اومد جلو ..قدی متوسط داشت و موهای فر فری زیبا ... خودش چندان چنگی به دل نمی زد ولی لباس و آرایشی که کرده بود معلوم میشد از اون خانم های شیکان پیکان و پولداره .... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾